کامل شده رمان از نسل آفتاب | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
بالاخره آن روز آمده بود .روزی که اوین ، بعد از یک ماه آمدن به شیراز و آشنایی با کیانی که در ابتدا در نقش همسایه خنگ به او نزدیک شده بود ،حالا می بایست برای حفظ جانش هم که شده، برای همیشه شیراز،کیان و عشق او را ترک کند .کیان یک صبح با او تماس گرفته بود و گفته بود ساعت دو بعدازظهر در انبار بار پایانه مسافربری او را ملاقات خواهد کرد دخترک با دلی سنگین از درد فراق برای ملاقات با کیان از خانه خارج شده بود . قرار بود کیان شناسنامه و بلیت شهری دور افتاده در استان مرکزی را در ترمینال به او تحویل دهد.

اوین از آژانس پیاده شد و کرایه را حساب کرد . راننده ساکش را از صندوق عقب برداشت و به دستش داد .همینکه یک قدم از ماشین دور شد ، سنگینی نگاهی را روی وجود خود حس می کرد .از پشت عینک آفتابی ، دور و اطرافش را با دقت از نظر گذراند .همین دیروز بود که کیان از تعقیب کننده اش حرف زده بود و حالا خود اوین حضور آن فرد یا افراد را در اطرافش حس می کرد.

نفس عمیقی کشید .سعی کرد محکم و مصمم قدم بردارد .مستقیم به محل قرار نرفت.کمی در محوطه پایانه گشت زد و خودش را با خرید و نوشیدن نسکافه معطل کرد.کیان که تماس گرفت ، به او گفت که حس می کند کسی دارد او را تعقیب می کند واز او خواست که کمی دیرتر ،در محل قرار حاضر شوند و کیان هم توصیه کرد که ساکش را گوشه ای رها کند و تعقیب کننده اش را فریب دهد و جایی قالش بگذارد.

یک ربع بعد وقتی اوین در نمازخانه عمدا ساکش را جا گذاشت ،توانست در پیچ و خم های دالان مانند کنار نمازخانه، مخفی شود و با زیرکی تعقیب کننده ی مسلحش را از پشت ستون ها ببیند.به محض دیدن ،آن مرد را شناخت. کسی که در گروهک برادرش و همرزمش بود ، حالا شکارچیش شده بود و تشنه ی خونش!

اوین آب دهانش را قورت داد.مرد هنوز چشمش به نمازخانه بود که اوین پاورچین پاورچین و با احتیاط از او دور شد و بعد مستقیم به محل قرار رفت . به عقب برگشت و دور و اطرافش را چک کرد .اوضاع ارام بود .دستش را روی در کشویی انبار بار گذاشت و در فلزی بزرگ را به عقب کشید .در انبار، با صدای گوشخراشی باز شد.مردی میانه انبار پشت به او ایستاده بود و در بی صبرانه در انتظارش بود .

اوین با دقت به سر تا پای مرد نگاه انداخت .شک نداشت،خودش بود،کیان.با لباس های سیاه پوش و سرتا پا سیاه .اوین از اینکه کیان با پوشیدن لباس های سیاه پوش راضی شده که باز هم یاد و خاطره فرشته نجات سیاه پوش را زنده نگه داشته متعجب شد و مستاصل ماند .به این فکر کرد که کیان با حرف هایی که روز های اخیر زده بود کاملا به او فهمانده بود که باید سیاه پوش را فراموش کند و کیان واقعی را به عنوان فرشته نجات و مرد زندگیش بداند .

اما عشق و علاقه اش به آن مرد عاقبت دلش را یک دله کرد. اوین با دست و دلی لرزان به فضای نیمه تاریک انبار قدم گذاشت.با قدم هایی سست و نامتعادل به مرد نزدیک و نزدیک تر شد .دل عاشقش داشت در سـ*ـینه خودکشی می کرد اما نمی فهمید چرا کیان جم نمی خورد و رو به سوی او نمی کند .اوین روی لب های خشکیده اش زبان کشید: کیان؟

مرد باز هم واکنشی نشان نداد .دل اوین آشوب شد و به این فکر کرد که "نکنه کیان از من دلخور شده؟ ... شاید چشماش اشکیه که می خواد مخفیشون کنه ...شاید برای آخرین بار تاب نگاه کردن تو چشمام رو نداره" .

اوین پشت پرده حریر اشک چند قدم آخر را برداشت . وقتی به یک قدمی مرد رسید دستان لرزان را بالا برد و روی شانه مرد گذاشت و شکسته شکسته زمزمه کرد : کی...یان ..حال..لت.... خوبه ؟

در همین لحظه مرد پیش رویش با یک حرکت غافلگیر کننده چرخی زد و رو به او ایستاد . اوین از دیدن دانیار که با لباس کیان در فاصله یک نفس از او ایستاده بود به شدت شوکه شد و ناخواسته پشت هم جیغ کشید ،دانیار فورا دستش را روی دهان دخترک گذاشت و با دست دیگرش یقه اوین را چسبید و اورا از رمین کند .با کینه در چشمان گرد و وحشت زده اوین خیره شد : آره خودمم...دانیار...بالاخره اون لحظه رسید اوین خانوم...لحظه مرگت


صدای خنده کریه و جنون آمیز دانیار مو را بر اندام لرزان اوین راست کرد. وصف جنون دانیار را زیاد شنیده بود اما حالا که چهره سرخ و برافروخته،چشم های گرد و به خون نشسته و شاهرگ برآمده ی گردن دانیار را زیر نفس نفس زدن های تند و عصبی آن مرد می دید ،حس می کرد این مرد رو به رویش خود مرگ است که به سراغش آمده .برای جیغ کشیدن تمایلی پایان ناپذیر داشت .اما چنان راه دهانش را بسته بود که فقط صدای مبهمی از جیغ هایش در فضای ساکن و ساکت انبار شنیده می شد .

دانیار دندان هایش را با کینه روی هم فشرد و با صدایی که به زور راه به بیرون پیدا کرده بود گفت: یادته؟ ...یادته گفتم آخرش هم داغ تو به دلم می مونه ؟ ... آره ... تو با حماقتت پا تو راهی گذاشتی که هیچ عاقبتی جز مرگ نداشت ... اما دلم نمی خواست مجبور بشم خودم با دستای خودم خونت رو بریزم ...اما تو با همدستی اون پلیس زرنگ از مهلکه فرار کردی و مجبورم کردی خودم شخصا بیام سراغت ...شما دو تا خیال کردین همه چیز اوکیه و هیشکی نفهمیده تو هنوز زنده ای

دانیار به موهای اوین چنگ انداخت و صورتش را در صورت اوین برد.خندید و در نی نی چشمان اوین زل زد: روز انفجار ...رابطتت تو رو با اون آقا زرنگه دیده بود که با هم از هتل خارج شدید ... پیدا کردن آدرس و شمارش هم که واسه ما کاری نداشت ... حالا من اینجام ... اومدم جونت رو بگیرم و یه خائن رو به مجازاتش برسونم !

موهای اون را محکم تر چنگ زد.صدای ناله اوین که بلند شد دانیار با خشم گفت : اما این منصفانه نیس که بری با یکی دیگه عشق و عاشقی کنی...برای همیشه داغت رو به دل اون آقا پلیس زرنگ می ذارم ...نه من و نه جناب سرگرد کیان رضایی ...تو سهم هیچکدوممون نیستی!

واژه "سرگرد" بارها در ذهن اوین تکرار شد .دانیار همانطور که دهان اوین را بسته بود دستش را از یقه او برداشت و فورا جسمی را از قلاف بیرون کشید .اوین چشم بسته می دانست که آن ،خنجر عزیز دانیار است . بارها و بارها شاهد تیز کردن و برق انداختنش توسط دانیار بود.حتی یکبار هم آن فلز تیز را امتحان کرده بود .تیز بود و برنده تر از تیغ ! اوین شک نداشت که به محض اصابت خنجر ،جسمش پاره پاره خواهد شد.

دانیار خنجر را محکم میان انگشتانش گرفت.مصمم شد وخنجر را عقب برد . در جنونی آشکار آن را به سمت قلب اوین نشانه رفت و فریاد کشید : بمیر اوین ...بمیر!

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    صدای فریاد کیان سکوت انبار بار را شکاند :نه!

    به کمک صدا خفه کن ،شلیکی بی صدا به بازوی دانیار انجام داد .صدای ناله دانیار بلند شد و خنجر منحرف شد و جای قلب اوین، در شکم دخترک فرو رفت و صدای ناله ی دردناک اوین بلند شد.

    دخترک داشت از درد به خود می پیچید که کیان فریاد کشید : ازش دور شو... اوین

    دانیار که حواسش پی بیرون کشیدن اسلحه اش بود خواست به بازوی اوین چنگ بیندازد اما دخترک خود را به سمت مخالف او پرت کرد و میان خون های سرخی که احاطه اش کرده بودند،غلتید و از شدت درد صدای ناله ی ضعیفش بلند شد.

    دانیار با خشم اسلحه اش را به سمت کیان نشانه رفت.کیان فریاد کشید :اگه می خوای زنده از این در بیرون بری ..همین حالا اسلحه ات رو بنداز و تسلیم شو!

    دانیار بی توجه به هشدار کیان به سمت زانوی او،تیر شلیک کرد.آنقدر با تجربه بود که بداند کیان جلیقه ضد گلوله به تن دارد که به سـ*ـینه او شلیک نکرد .

    زانوی کیان از شدت درد و پارگی، خم شد و سرگرد جوان روی زمین افتاد.دانیار پناه گرفت و شلیک بعدی را به سمت زانوی پای چپ کیان انجام داد اما کیان فورا روی زمین غلتید و پشت صندوق بزرگی، پناه گرفت .

    دانیار دیوانه حال و عصبی، بی امان ماشه را چکاند و به سمت پناهگاه کیان بارها شلیک کرد .وقتی گلوله بارانش آرام گرفت فورا به سمت اوین چرخید و همین که خواست تیر خلاصش را شلیک کند ،کیان فورا شانه دانیار را هدف گرفت و شلیک کرد. خون از زخم دانیار فوران کرد . فورا به سمت کیان چرخید و قبل از اینکه نقش زمین شود تیر دیگری به بازوی کیان شلیک کرد و بعد نقش بر زمین شد و در خون سرخ خود غلتید .

    صدای جیغ های اوین زیر فشار دستانش خفه شد .دخترک بدجور شوکه بود اما داشت خودش را می کشت که صدایی از انبار به بیرون درز نکند, مردم متوجه نشوند و کیان به خاطر او به دردسر نیفتد.اوین به زحمت تن خود را روی زمین کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد . تمام لباس هایش خیس از خونی بود که از تنش می رفت و همین خونریزی، لحظه به لحظه ضعیف و ضعیف ترش می کرد .سردش بود و سوزش ناجور زخمش امانش را بریده بود . پیش رویش کیان غرق خون روی زمین افتاده بود و نا و توان بلند کردن سرش را نداشت.

    اوین که به شدت نگران کیان بود از پشت سیل اشک با صدایی گرفته و بغض دار ضجه زد : کیان...خواهش می کنم ...بگو که زنده ای...بگو که حالت خوبه؟!


    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    کیان به زحمت سر بلند کرد .رنگش پریده بود و زخم هایش به شدت خونریزی داشت.از شدت درد دندان هایش را روی هم فشرد.نگاه نگران اوین را که دید به زحمت لبخندی زد :خوبم ...خوبم اوین!
    و بعد به هر زحمتی بود جسم مجروحش را روی کف پوش انبار کشید و خودش را بالای سر دانیار رساند . دانیار داشت خون بالا می آورد .کیان نگاهش را از جسم غرق خون دانیار گرفت و به صورت رنگ پریده اوین دوخت : الان.... میام پیشت اوین...الان میام!
    کشان کشان و با حالت ضعف خودش را به اوین رساند .مانند او به دیوار سرد انبار تکیه داد و پاهایش را موازی پای اوین روی زمین دراز کرد . دخترک نگاه خیسش را به چشمان کیان دوخت:بدجوری داره خون ازت میره !
    کیان دردهایش را درون سـ*ـینه مخفی کرد : خوبم ..می تونم دووم بیارم .
    می ترسم کیان ...خیلی می ترسم بلایی سرت بیاد
    کیان دست اوین را میان دست خود فشرد : یکم دیگه تحمل کن عزیزم ...الان بی سیم می زنم بچه ها بیان کمکمون
    کیان فورا بی سیمش را بیرون کشید و تقاضای نیروی کمکی کرد
    صدای همکارش در بی سیم پیچید:قربان ...چرا بی سیمتون خاموش بود؟ ...
    کیان-اتفاقی افتاده ؟
    - یه خبر بد قربان
    کیان-بگو ..به گوشم
    -فرمانده....فرمانده امروز کنار درب منزلشون ترور شدن و.... متاسفانه در دم فوت کردن!
    پلک های کیان اینبار از دردی دیگر روی هم فشرده شد.
    یکباره صدای خنده دانیار بلند شد .نگاه کیان و اوین روی صورت او چرخید .مرد می خندید ،شاد،جنون آمیز .دانیار نگاهش را از کیان گرفت و به اوین خیره شد .خنده اش تلخ و جنون آمیز شد .با پلک هایی باز و اشک آلود, خیره به اوین جان داد و برای همیشه از زندگی اوین بیرون رفت.
    اوین رویش را از او گرفت و صورتش را به بازوی کیان فشرد: تموم کرد؟
    کیان آهی کشید:مرگ ...انتخاب خودش بود!
    اوین سرش را از تکیه بازوی کیان برداشت .ملتمسانه در چشمان کیان خیره شد : کیان...اینجا نمون...زنگ بزن به امیر علی بیاد ببردت بیرون ... برو تا پلیس نرسیده ...برو..
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز

    کیان انگشتش را به علامت سکوت روی لب های اوین گذاشت: هیس...نباید حرف بزنی...خونریزیت بیشتر می شه!

    اوین مچ کیان را ملتمسانه فشرد: حالا که فرمانده ترور شده همه چیز پیچیده تر شده ... اگه بفهمن به من کمک کردی معلوم نیست چه بلایی سرت بیاد .... برو کیان... من و تو نمی تونیم با هم باشیم!

    کیان نگاه مهربانش را به نگاه خیس و براق اوین گره زد.در نی نی چشمان دختر برق عشق و محبت می درخشید.هر دو عاشق، لحظاتی در چشمان هم خیره ماندند.کیان لبخند گرمی به اوین زد و زمزمه کرد : نمی تونم برم و تنهات بزارم ... می خوام تا ثانیه آخر کنارت باشم...آخه بعد از امروز ....معلوم نیست کی دوباره بتونیم هم رو ببینیم!

    اوین بغض را فرو داد و سعی کرد احساساتش را کنترل کند : باید بری کیان ..همین حالا !

    -یعنی تو اینو می خوای؟..که از پیشت برم ؟

    مغناطیس چشمان کیان ،نگاه اوین را دوباره جذب خود کرد.سدی که دخترک جلوی احساسش زده بود با هجوم اشک ،شکست .اوین به پهنای صورت اشک ریخت.کیان به احساسات اوین لبخند زد. شست خون آلودش را نوازش وار روی گونه سفید اوین کشید و عاشقانه زمزمه کرد:هیشکی نمی تونه ما رو مجبور کنه ...

    صدای بم مردانه اش بم تر و بغض آلود شد : عشقمون نمی زاره این اتفاق بیوفته!

    اوین همانطور که دستش را جلوی دهان گذاشته بود، اشک می ریخت .کیان به سمت او خم شد و در گوشش ، خالصانه ترین احساسش را زمزمه کرد : خوشم ده وی... اَوین (دوسِت دارم ... اوین ) .

    اوین از شوق لبخند زد و با نگاه خیسش به چشمان براق کیان خیره شد . کیان اشک های اوین را از صورتش پاک کرد و به لبخند عاشقانه اوین با محبت ، لبخند زد .

    اوین نفس راحتی کشید و با علاقه سرش را به شانه ی کیان تکیه داد .انگشتان ظریفش را در انگشتان کیان گره زد و با علاقه اقرار کرد :دیگه هیچ وقت این دست ها رو اشتباه نمی گیرم ...اینا دست های فرشته نجات منه ... دستای مردی که ...خیلی دوستش دارم!

    دل مرد در سـ*ـینه لرزید و غرق شادی شد و وقتی اوین بـ..وسـ..ـه ی نرمش را روی دستان مردانه ی کیان نشاند، درک قدرشناسی اوین ، محبتش را به آن زن صد چندان کرد .دخترک گونه ی سردش را به دست کیان تکیه داد .حس کرد نفس کشیدن برایش هر لحظه سخت و سخت تر می شود. چند لحظه بعد از شدت ضعف ،جسم سرد و خون آلودش در آغـ*ـوش کیان افتاد و بی هوش شد . صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس ،سکوت سرد و سنگین انبار را شکاند.کیان دیدش تیره و تار شد و همانطور که سرش را به سر اوین تکیه داده بود ، از هوش رفت.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    دو هفته تمام از آمدن اوین به آن شهر دور افتاده و گمنام جنوبی می گذشت. حالا جراحت و بخیه های دخترک بهبود یافته بود و می توانست سر پا بایستد و کار های شخصیش را انجام دهد .صبح ها با مطالعه کردن،حصیر بافی و سوزن دوزی می گذشت و عصر ها که بچه ها از مدرسه باز می گشتند ،به پسر بچه ها آموزش دفاع شخصی و به دخترها آموزش های هنری می داد .برایشان حرف می زد و از واقعیت های روز جامعه می گفت. از سرنوشتی که برای خودش رقم خورده بود ،دانسته بود که جهل و نادانی درباره واقعیت های جامعه ، فرصت را به گروهک ها ، داعش و تکفیری ها و بدخواهان دیگر باز می گذارد، تا خرافات و بدعت های خودشان را به اشتباه در ذهن آن طفلان معصوم تزریق کنند و قواعد و قوانین پوشالی خودشان را به ذهن آنان دیکته کنند و در مواقع لازم از وجودشان به نفع خود ،سوء استفاده کنند.بچه ها هم او و آموزش هایش را دوست داشتند و طبق قرار هر روزه در خانه او جمع می شدند .
    دقیقا دو هفته پیش در چنین روزی ،وقتی اوین در همین خانه به هوش آمد، بهار بالای سرش نشسته بود و در جواب اوین که پرسیده بود چطور به دست پلیس نیفتاده شنیده بود که به کمک امیر علی و یکی از دوستان کیان او را از انبار یه اینجا منتقل کرده اند .اما هنوز بعد از دو هفته برای اوین جای سوال بود که کدام دوست کیان این ریسک بزرگ را کرده که درست قبل از اینکه پلیس ها، انبار محل اختفای آن ها را پیدا کنند، او را از آنجا خارج کرده و بعد از مداوا در این خانه در این شهر دور افتاده پناه داده است. به اوین گفته بودند که کیان بلافاصله بعد از مرخص شدن از بیمارستان به ماموریت فرستاده شده و امکان ارتباط با او نیست و اوین می دانست که این حقیقت ندارد و کیان احتمالا روز های خوبی را نمی گذراند . اوین خودش در محیط نظامی آموزش دیده بود و می دانست کوچک ترین سرپیچی از دستور مافوق، عواقبی جبران ناپذیر دارد .به هر حال اوین دستش از همه جا کوتاه بود و هر بار که با اصرار و التماس از بهار و امیرعلی درباره وضعیت کیان پرسیده بود، آن دو لبخند زده و جواب های قبلی را تکرار کرده بودند .حالا درست در آغاز هفته سوم از سکونت اوین در اتاق محقر آن خانه کوچک که محل زندگی پیرزن و پیرمردی مهربان و خونگرم جنوبی بود ، کیان یک غافلگیری بی نظیر برای اوین تدارک دیده بود .
    عصر آن روز گرمِ شرجی، که اوین مشغول جارو کردن اتاقش با جارویی پیشی (جارویی ساخته شده از شاخ و برگ درخت نخل) بود، صدای گفتگو و شلوغی حیاط گلیِ خانه،دختر را به سمت پنجره فلزی اتاقش کشاند .دخترک با پشت دست عرق پیشانیش را گرفت و نگاهی به بیرون انداخت . از آنچه می دید ،شوکه شد.بغض در گلو نیامده، اشک به چشمانش دوید و پهنای صورتش را گرفت.با پای دل از اتاق بیرون زد .از ایوان گذشت و آنسوی حیاط نگاهش به چهره تکیده مادرش افتاد .با لب هایی لرزان ناباورانه زمزمه کرد:ما...مان
    مادرش که تازه متوجه او شده بود بغضش شکست و صدای هق هق گریه اش بلند شد .دلتنگی این چند ماه دوری را اشک ریخت و با آغوشی باز به سمت اوین دوید . دخترکش را محکم بغـ*ـل کرد و با لهجه زیبای کردیش سوزناک ،قربان صدقه دخترش رفت : به قوربانت بیت دایکت ...ازیزم ...روناکاوی چاووم (قربونت برم مادر...عزیزم...نور چشمم...)
    با کف دست صورت خیس از اشک اوین را قاب گرفت .اوین دلش آرامش آغـ*ـوش مادر را می خواست .دوباره صورتش را در آغـ*ـوش مادر پنهان کرد : مامان ..منو ببخش...خیلی ناراحتتون کردم ...خیلی! ...می خواستم ...می خواستم برای شما ...برای مردمم کاری کنم اما...اما..اشتباه کردم مامان ...اشتباه کردم و ..
    مادر دستش را نوازش وار بر سر اوین کشید و برای کم کردن نگرانی های دخترش هم که بود فورا گفت : می دونم عزیزم .. می دونم مادر ... روناک خانوم..مادر آقا کیان دو هفته پیش آمد سردشت و همه چیز رو برای ما توضیح داد ..گفت که تو درگیری با گروهک زخمی شدی و به ما وعده داد وقتی که اوضاع آروم شد ،ما رو بیاره برای دیدنت و امروز این کارو کرد ...
    مادر اوین با اشاره به سمت در خانه گفت: اونجاست...خیلی نگرانته!
    اوین از آغـ*ـوش مادرش موقتا بیرون آمد و به روناک خانوم که به سمتش می آمد سلام داد.روناک لبخندش را مانند نقل روی صورت اوین پاشید و عروسش را در آغـ*ـوش گرفت :خوبی عروس گلم؟
    اوین در آغـ*ـوش آن زن ،جای خالی کیان را بیشتر از همیشه حس کرد و هنوز اشکش خشک نشده، دوباره به گریه افتاد.دقایقی بعد اشک هایش را گرفت و شرمزده گفت : خوش آمدید روناک خانوم ...خیلی زحمت کشیدید که این همه راه تا اینجا اومدید!
    -وظیفه ام بود دخترم ... تو و کیان ندارید...جفتتون عزیزان من هستید!
    اوین ملتمسانه در چشمان مادر کیان خیره شد و با بغض گفت : تو رو خدا بهم راستش رو بگید ...حالش خوبه ؟
    روناک لبخند غمگینی زد.دست اوین را میان دستانش فشرد : خوبه ...وقتی بدونه تونسته تو رو این همه شاد کنه حتما حالش خوبه و اونم خوشحاله.
    نگاه اوین روی صورت روناک خانم خیره مانه بود که صدای آشنای مردی در گوشش پیچید: خوبی دخترم؟
    اوین حال خودش را نمی فهمید .فورا روی دستان پدرش افتاد .دستان ضمخت و زخمت کشیده پدرش را بـ..وسـ..ـه باران کرد .پدر، سر تنها دخترش را در آغـ*ـوش گرفت و بر فرق سرش بـ..وسـ..ـه زد.صدای هق هق گریه ی پدر و دختر در هم پیچیده بود و چشمان همه حاضرین را خیس و اشک آلود کرده بود .اشک شوق..اشکی که دلخوری ها را می شست و بار دلتنگی را کم می کرد و انگار تمامی نداشت.
    اوین آن شب بهترین و آرام ترین شب زندگیش را تجربه کرد.حالا که فرشته نجاتش کنارش نبود ،حضور گرم پدر و مادرش به لحظه هایش اعتبار و گرما بخشیده بود .آن شب روناک خانوم رسما از اوین برای کیان خواستگاری کرد و پس از کسب رضایت از پدر اوین، حلقه زیبایی به دست اوین کرد و او را برای همیشه همسفر زندگی پسرش کرد .
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    تقه ای به در اتاق خورد . کیان همانطور که روی تخت بیمارستان ناجا دراز کشیده بود ،با ورود مردی که از ستاره های سرشانه اش مشخص بود که هم درجه اش است، صاف در جا نشست.مردِ تازه وارد، کلاهش را برداشت و زیر بغـ*ـل گذاشت :سرگرد احمدی هستم ... پرونده شما قراره امروز در دادگاه جرائم نیروهای مسلح ، مورد بررسی قرار بگیره بنابراین ...من و افرادم شما رو تا دادگاه، همراهی می کنیم.
    کیان در سکوت مرد را تایید کرد .دو هفته ی تمام، هر روز و هر ساعت منتظر رسیدن این روز بود.روزی که تکلیف زندگی حرفه ای اش در دادگاه نظامی ، رقم می خورد.
    سرگرد به سمت در چرخید :-سرباز ؟!
    سرباز داخل آمد و احترام نظامی گذاشت:در خدمتم قربان !
    سرگرد احمدی همانطور که روبه روی کیان ایستاده بود، صورتش را به سمت سرباز چرخاند: لباس و وسائل ایشون رو بیارین ...مرخص هستن و همراه من میان!
    -چشم قربان..اساعه وسایلشون رو می آرم .
    دو هفته ی تمام ماندن در بیمارستان و تحمل دو عمل روی زانو و بازویش ،کیان را از ماندن در بیمارستان ،آن هم در اتاقی که شبانه روز تحت نظر ماموران پلیس بود،خسته و کلافه کرده بود .دقایقی بعد تحت تدابیر امنیتی به سمت داداگاه رفت تا هم از خود دفاع کند و هم رای نهایی دادگاه ،تکلیف آینده ی شغلی و روزهای آتی زندگیش را مشخص کند.
    ماشین مقابل ساختمانی نما شده با سنگ مرمر سفید، متوقف شد.کیان،نشسته بر ویلچر به سمت سالن مورد نظر حرکت داده شد .
    در دادگاه، پس از خواندن موضوع جلسه ،دادستان رو به کیان کرد و خیلی صریح گفت: شواهدی هست که نشون میده شما، با اون خانوم تروریست همکاری داشتید.
    مرد تعدادی عکس روی نمایشگر ، به نمایش گذاشت :این عکس ها ...صحنه هایی از فیلم دوربین مدار بسته ی هتل اطلس ، در روز بمب گذاری هست !
    کیان به عکس ها خیره شد.خودش بود که دست دور بازوی اوین انداخته بود و او را از هتل خارج می کرد .دلش برای دخترک پر کشید .
    دادستان روبه کیان کرد و پرسید: این شما نیستید که همراه اون دختر از هتل خارج شدید؟
    کیان لب هایش را روی هم فشرد و سکوت کرد.
    مرد با لحنی محکوم کننده ادامه داد : شما اون روز به عمد از شرکت در ماموریت انصراف دادید تا به این دختر، در فرارش از محل بمب گذاری، کمک کنید! اینطور نیست جناب سرگرد کیان رضایی؟
    کیان کلافه گفت:اگه اجازه بدید توضیح می دم!
    اما دادستان بی امان کیان را به رگبار اتهام گرفته بود :همچنین ...شواهدی هست که شما ،زمانی که به عنوان مامور مخفی ،کنار اون دختر بودید، به عمد دستگاه شنود پلیس رو بارها قطع کردید ....آیا این رو هم تایید نمی کنید؟
    کیان کلافه شد و بلندتر از قبل گفت : اجازه بدید توضیح بدم !
    دادستان: باز هم هست ...شما گزارش خلاف واقع به پلیس دادید... شما به جناب سرهنگ گفتید که اون تروریست به شما گفته که قصد بمب گذاری انتحاری در محل پارکینگ داره .می دونید این گزارش چه اندازه روند کار پزشکی قانونی رو با چالش رو به رو کرد؟ ... خونی که در محل حادثه ریخته شده بود با آنالیز خون اون دختر نمی خوند و بعد از اون همه معطلی آزمایشگاه ... در نهایت مشخص شد خون،خون خود شماست جناب سرگرد و شما با اینکار اون تروریست رو..

    خون به صورت کیان دوید . شنیدن نسبت "تروریست " را برای دختر محبوبش ،تاب نیاورد. فورا از جا بلند شد و فریاد کشید : اون دختر تروریست نیست !
    سرباز محافظش ، کیان را به آرامش فراخواند و به شانه اش فشار آورد تا سر جایش بنشیند .

    قاضی رو به کیان کرد و گفت : شما همکاری با اون دختر رو انکار می کنید ؟
    کیان نفس کلافه اش را بیرون داد .نگاه خشمگینش را از دادستان گرفت و به قاضی دوخت .با تن صدایی پایین تری گفت:خیر قربان.

    قاضی-چرا؟..چرا از دستور مافوقتون سرپیچی کردین، سرگرد؟

    -چون اون دختر بی گـ ـناه بود،قربان .... اگه می خواستم صبر کنم تا بی گناهیش به همه دنیا ثابت بشه وبعد کمکش کنم ،الان دو هفته بود که خانواده ی اون دختر، به عزاش نشسته بودن و جسد دختر بیست و چهار ساله اشون رو دستشون افتاده بود ...جناب قاضی سوالی ازتون دارم ...مگه این نص صریح قرآن نیست ؟ "هركس يك نفر را بدون جرمي بكشد، مانند اين است كه همه مردم را كشته و اگر كسي را زنده كند، مانند آن است که همه را زنده كرده است؟" آیا شما به این قانون خدا ایمان دارین ؟...من فقط یه بی گـ ـناه رو از مرگ حتمی نجات دادم!

    قاضی تایید کرد و پرسید: الان اون دختر کجاست ؟

    کیان-نمی دونم قربان...

    قاضی:-بهتره همکاری کنید و حقیقت رو بگید جناب سرگرد!

    کیان صادقانه گفت: شهامت گفتن حقیقت رو دارم اما... اینبار واقعا نمی دونم که اون دختر کجاست ! ... من آخرین بار دیدم که بیهوش شد و بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم!

    قاضی: - بعد از یک تنفس کوتاه... رای دادگاه نظامی برای شما صادر میشه.صحبت خاصی ندارین ؟
    کیان مصمصم ایستاد : جناب قاضی، اون دختر بی گناهه ...حتی گروهک قصد کشتنش رو داشت و اون...
    قاضی لبخندی پدرانه زد : ما اطلاعات کاملی درباره اوین شهابی و ماموریتش داریم ...می دونیم که اون دختر بازیچه دست گروهک شده اما ...ما در این داداگاه خطای شما رو بررسی می کنیم نه اون دختر رو .

    لحظاتی که مثل سالی بر کیان گذشت بالاخره سپری شد.رای دادگاه قرائت شد و کیان به جرم همکاری با تروریست، از درجه سرگرد به سروان نزول درجه پیدا کرد و به دلیل گزارش خلاف واقع،به سه ماه زندان محکوم شد. پس از شنیدن حکم،

    کیان پلک هایش را روی هم گذاشت.تمام آنچه ماه ها برایش تلاش کرده بود ،به یکباره از دست رفته بود اما، سرگرد جوان هرگز پشیمان نبود.جان کسی را نجات داده بود که حالا تمام دنیایش شده بود .یاد نگاه نگران اوین افتاد . لبخند زد و زیر لب زمزمه کرد : فدای یه لبخندت ... بانو !...با هم و کنار هم تلاش می کنیم و دوباره به دستش میاریم .

     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    به محض بازگشت از جنوب ، امیرعلی با سرهنگ عطوفت تماس گرفت و از محل حبس کیان ،مطلع شد و به ملاقاتش رفت .
    وقتی نگهبان در اتاق ملاقات را باز کرد کیان با ظاهری متفاوت ،پشت تنها میز اتاق ،منتظرش ایستاده بود. ته ریش چند روزه و لباس فرم زندانیان و چهره آشفته اش، دل امیر را بدجوری شکاند.

    چشمانش خیس شد و چند قدم فاصله را با قدم هایی بلند پیمود و رفیقش را تنگ در آغـ*ـوش گرفت . از سر دلسوزی با بغض گفت : این چه کاری بود با زندگیت کردی کیان؟
    کیان لبخند زد و با حرفش امیر را متعجب کرد : اگه صد بار دیگه هم توی اون موقعیت قرار بگیرم ....مطمئنا همین کارو تکرار می کنم ....من برای مردمم...برای ناموسم ...زندان که هیچه ...جون می دم !

    امیر علی سعی کرد احساساتش را کنترل کند . با بغض هایش خندید و به شوخی گفت:نه بابا ...کلی پسرمون آقا شده تو این مدت که ازش غافل بودیم !


    کیان -ازش خبر داری؟حالش خوبه ؟


    آه کشید و روبه روی کیان پشت میز نشست :آره خوبه ... بهش گفتیم که رفتی یه ماموریت چریکی خارج از مرز ایران!

    -باورش شد؟

    -اون دختر زرنگیه ...میدونه یه اتفاقی افتاده که داریم ازش پنهون می کنیم ...

    کیان لبخندی دلتنگ زد : این روز ها داره چیکار میکنه؟

    امیر زانو روی زانو انداخت و صدایش را صاف کرد :توی یه شهر بندری ساکن شده و ...داره به بچه های اونجا آموزش میده.

    لبخند کیان پر رنگ تر شد . امیر علی لبخند کیان را که دید با کنایه گفت : این همه مصیبت واسش کشیدی خوبه که هنوزم می تونی بخندی؟

    کیان نفس راحتی کشید و صادقانه اقرار کرد :اون زن... تنها دلیل من واسه خندیدن و تحمل این روز های سخته!

    بعد یکباره به سمت امیر خم شد و با اخم گفت :ببینم ...مردی ...کسی که دور و ورش نیست؟

    امیرعلی شیطنت بار گفت : امثال خانوم شما اصولا خاطرخواه زیاد دارن!

    کیان که شیطنت رفیقش را درک کرده بود با حرص گفت : پام رو بزارم بیرون.... چشم و چار همشون رو درمیارم!

    امیر بلند خندید و تذکر داد :هی رفیق...شوخی کردم غیرتی نشو !....اوین خانوم به همه گفته که متاهله و شوهرش به زودی بر می گرده پیشش!

    شنیدن واژه "شوهر" برای کیان خوشایند بود و لبخندی شیرین روی لب هایش نشاند .به گوشه ای خیره شد و در افکار شیرینش بود که امیرعلی گفت: نگرانش نباش.... دختر مقاومیه ...اما... اگه باز هم از تو پرسید ....نمی خوای حقیقت رو بهش بگیم؟

    کیان سر به نفی تکان داد :نه...اگه بفهمه مدام می خواد خودشو شماتت کنه و... آسیب میبینه!

    آهی کشید و ادامه داد :راستش ... نمی خواهم یه عمر با شرمندگی تو چشمام نگاه کنه و حس کنه که مدیون منه ... .متوجه منظوم میشی؟

    امیر با ذوق به صورت کیان زل زد: چقدر عوض شدی کیان؟ ...این حرفا ..این از خود گذشتگی و ... این کاری که به خاطر اون دختر انجام دادی...راستش هر چی فکر میکنم می بینم اگه من جای تو بودم... انجامش نمی دادم ...از کجا یاد گرفتی اینطور عاشقی کردن رو ؟

    کیان لبخندی زد و آهسته زمزمه کرد: این بزرگترین درس زندگیمه.. هزار بار از خودم پرسیدم که اون دختر با به خطر انداختن جونش می خواست به چی برسه ؟ و جوابی که برای سوالم پیدا کردم ..به من کمک کرد که یاد بگیرم فقط به خودم و خواسته های شخصیم بها ندم...اون دختر دایره دیدم رو بزرگ کرد و به من فهموند که خوش حالی و آرامش من در گرو خوش حالی و آرامش کسانی هست که دوستشون دارم ...شعاع این دایره می تونه کل خانواده ...کل اطرافیان و حتی کل مردم کشورت باشه .

    امیر علی لبخند زد و دستش را روی شانه کیان گذاشت : آفرین به غیرتت مرد..به داشتی همچین رفیقی افتخار می کنم !

    کیان لبخند زد و بعد سوالی که ذهنش را به شدت مشغول کرده بود پرسید:راستی...کی به اوین کمک کرد و پناهش داد؟

    امیرعلی با احتیاط نیم نگاهی به سرباز پشت انداخت.به سمت کیان خم شد و چشم در چشم کیان گفت:کسی که هرگز فکرش هم نمی کنی !

    کیان در نی نی چشمان امیر دنبال جوابش گشت :کی؟ کی کمکش کرد ؟

    امیر علی لبخند زد و با افتخار گفت: یه شیر مرد واقعی...یکی که همیشه الگوت بوده و قبولت داشته ؟


    کیان کمی فکر کرد و بعد با حیرت زمزمه کرد :سرهنگ عطوفت ؟!...

    امیرعلی با بغضی در گلو نشسته ؛با علامت سر تایید کرد : الانم اوین تو خونه یکی از بستگان اون داره زندگی می کنه.

    کیان انگشت به دهان مانده،لب زد : باورم نمی شه امیر !

    امیرعلی-خودش به من زنگ زد و اطلاع داد که اوین خانوم کجاست ....من و بهار هم سریع رفتیم اونجا و وقتی به هوش اومد و خیالمون راحت شد برگشتیم شیراز.

    کیان قطعات پازل ذهنیش را کنار هم چید :پس ...تو بیمارستان که شماره تو رو ازم گرفت برای ...

    امیر علی با علامت سر تایید کرد

    کیان لبخندی قدرشناس به الگوی زندگیش زد و اشک در چشمش حلقه زد.

    امیر علی فورا گفت :راستی ...همین دیشب ، بالاخره تونست با خانواده اش ملاقات کنه

    کیان با شوق پرسید : خوش حال بود؟

    امیرعلی -عالی.... از خوش حالی سر از پا نمی شناخت!

    کیان نگاهش را از صورت خندان امیر گرفت و به نقطه ای مبهم دوخت .با دلی تنگ ،آرزومندانه در دل نجوا کرد : کاش الان کنارت بودم و شادیت رو می دیدم عزیزم ...اوین خیلی دلتنگتم ..خیلی!

    ***

     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    این هم آخرین پست این رمان ....
    امیدوارم به دل مهربونتون نشسته باشه و در کار بعدی هم همراهیم کنید
    واقعا ممنونم از همراهی تک تکتون عزیزانم :)
    تشکرها و نقد هاتون واقعا به من کمک کرد تا با تمام خستگی ها ،این رمان هم نیمه رها نشه و به پایان خودش برسه .
    ---------------------

    کیان در حیاط زندان روی سکو های بتونی نشسته بود و سعی داشت مثل تمام روز های گذشته ، از آفتاب کم رنگ زمستان لـ*ـذت ببرد .نسیم خنک اسفند ماه پوست صورتش را نوازش کرد و لرز بر اندامش نشاند.دو لبه ی پالتوی ضخیمش را به هم نزدیک کرد و صورتش را در یقه اش فرو برد .دلتنگ تر از همیشه ،داشت به روز های مشترکش ،خاطرات مشترکش با دختر محبوبش فکر می کرد . در این مدت دو ماه و نیم ،هر روز از نو برای روز های بعد از حبس، برنامه ریزی کرده بود .هر روز به امید تمام شدن این جدایی،روز را شب کرده بود و حالا که واپسین روز های اقامتش در زندان بود ، برای دیدن آن چشم ها، بی تاب تر از همیشه بود . در این روز های سرد ؛گرمای عشقی که در قلبش بود، به وجود سرد و خسته اش ،امید و گرما می بخشید.

    همانطور که روی نیمکت سرد در خود و دنیای افکارش غوطه ور بود ، صدای پایی توجه اش را جلب کرد .سرش را به سمت صدا چرخاند .نگهبان پاکت نامه ای به سمتش گرفت: الان جناب سرهنگ رو تو بخش اداری دیدم..اینو داد که بدم به شما.

    کیان نامه را گرفت و تشکر کرد . پاکت سفید نامه ،از قبل باز شده بود و محتوایش چک شده بود .کیان کاغذ تا خورده را از لای پاکت بیرون کشید .با دیدن دست خط اوین بغش در گلویش نشست و چشمان تیره اش برق اشک گرفت.

    بغضش را عقب زد ،صدایش را صاف کرد و آهسته زمزمه کرد:


    قرارمان
    همین بهار
    زیر شکوفه های شعر
    آنجا که واژه ها
    برای تو گل می کنند
    آنجا که حرف های زمین افتاده ام
    دوباره سبز می شوند
    وَ دست های عاشقمان
    گره در کارِ سبزه ها می اندازند


    پشت پرده اشک ، نوشته ها تار و تار تر شدند.صدایش را صاف کرد و رو به نگهبان که چند قدمی از او دور شده بود،با صدای بلند پرسید : نگهبان ... امروز چندمه ؟

    نگهبان به صفحه ساعتش خیره شد و با صدای بلندی جوابش را داد : بیستم...بیست اسفند!

    نگهبان که دور شد کیان میان آن همه بغض ،خندید و با شوق گفت :چه خوب...فقط یه هفته...فقط یه هفته دیگه با تو فاصله دارم... اوین جان!

    دیگر تاب نشستن نداشت . با شوق از جا بلند شد.نامه را جلوی رویش گرفت .چشمانش را پاک کرد و دو خط باقی مانده از شعر اوین را با صدایی لرزان و گرفته خواند:

    -قرارمان زیرِ چشم های تو
    آنجا که شعر
    نم نم شروع می شود.*

    لبخند گرمی روی لب هایش نشست .نسیم خنکی وزید و بوی خوش شکوفه های بادام در نفس هایش پیچید . نگاهش را به دوردست ها ، به شکوفه های سفید و زیبای درختان بادام دوخت . به یاد آورد که روزی، کسی به او گفته بود ،شکوفه های بادام ،پیام آوران بهارند.

    * شاعر: خانم مینا آقازاده

    پایان 3-9-95 ساعت 22


    +++++++
    جاداره تشکر ویژه کنم از تیم نقد انجمن و مدیر خوبش که این رمان رو با دقت نقد کردن و با لطف خودشون به این رمان تگ حرفه ای دادن .
    تشکر ویژه دارم از مدیران تالار کتاب که قابل دونستن رنگ و عنوان نویسنده به بنده اهدا کردن.

    از مدیریت سایت که به نویسنده ها بها میدن تشکر می کنم .

    و از شما عزیزانی که همراهم بودید و دلگرمم کردید .دست همگی رو به گرمی می فشارم .

    مطمئنا بدون حضور شما ،این رمان به ثمر نمی رسید.ممنونم از همراهیتون و مشتاقم نظراتتون رو ببینم و بشنوم .

    تاپیک در اختیار شماست .ممنون میشم نظرتون رو بهم ابلاغ کنید .ایام به کام و روز و روزگار بر شما خوش :aiwan_lightsds_blum:

    ثـمین

     
    آخرین ویرایش:

    نازی بانو(فائزه)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/13
    ارسالی ها
    755
    امتیاز واکنش
    7,907
    امتیاز
    571
    سن
    25
    محل سکونت
    مهرتاب ترین نگاه خورشید،خوزستان
    خسته نباشی ثمین عزیزم رمان بسیار خوبی بود ...منتظر رمان بعدیت هستم...رمانت لیاقت تگ دار شدن داشت عزیزم...منم از طرف شورای نقد بهت خسته نباشید میگم و ارزوی بهترین هارو دارم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا