بالاخره آن روز آمده بود .روزی که اوین ، بعد از یک ماه آمدن به شیراز و آشنایی با کیانی که در ابتدا در نقش همسایه خنگ به او نزدیک شده بود ،حالا می بایست برای حفظ جانش هم که شده، برای همیشه شیراز،کیان و عشق او را ترک کند .کیان یک صبح با او تماس گرفته بود و گفته بود ساعت دو بعدازظهر در انبار بار پایانه مسافربری او را ملاقات خواهد کرد دخترک با دلی سنگین از درد فراق برای ملاقات با کیان از خانه خارج شده بود . قرار بود کیان شناسنامه و بلیت شهری دور افتاده در استان مرکزی را در ترمینال به او تحویل دهد.
اوین از آژانس پیاده شد و کرایه را حساب کرد . راننده ساکش را از صندوق عقب برداشت و به دستش داد .همینکه یک قدم از ماشین دور شد ، سنگینی نگاهی را روی وجود خود حس می کرد .از پشت عینک آفتابی ، دور و اطرافش را با دقت از نظر گذراند .همین دیروز بود که کیان از تعقیب کننده اش حرف زده بود و حالا خود اوین حضور آن فرد یا افراد را در اطرافش حس می کرد.
نفس عمیقی کشید .سعی کرد محکم و مصمم قدم بردارد .مستقیم به محل قرار نرفت.کمی در محوطه پایانه گشت زد و خودش را با خرید و نوشیدن نسکافه معطل کرد.کیان که تماس گرفت ، به او گفت که حس می کند کسی دارد او را تعقیب می کند واز او خواست که کمی دیرتر ،در محل قرار حاضر شوند و کیان هم توصیه کرد که ساکش را گوشه ای رها کند و تعقیب کننده اش را فریب دهد و جایی قالش بگذارد.
یک ربع بعد وقتی اوین در نمازخانه عمدا ساکش را جا گذاشت ،توانست در پیچ و خم های دالان مانند کنار نمازخانه، مخفی شود و با زیرکی تعقیب کننده ی مسلحش را از پشت ستون ها ببیند.به محض دیدن ،آن مرد را شناخت. کسی که در گروهک برادرش و همرزمش بود ، حالا شکارچیش شده بود و تشنه ی خونش!
اوین آب دهانش را قورت داد.مرد هنوز چشمش به نمازخانه بود که اوین پاورچین پاورچین و با احتیاط از او دور شد و بعد مستقیم به محل قرار رفت . به عقب برگشت و دور و اطرافش را چک کرد .اوضاع ارام بود .دستش را روی در کشویی انبار بار گذاشت و در فلزی بزرگ را به عقب کشید .در انبار، با صدای گوشخراشی باز شد.مردی میانه انبار پشت به او ایستاده بود و در بی صبرانه در انتظارش بود .
اوین با دقت به سر تا پای مرد نگاه انداخت .شک نداشت،خودش بود،کیان.با لباس های سیاه پوش و سرتا پا سیاه .اوین از اینکه کیان با پوشیدن لباس های سیاه پوش راضی شده که باز هم یاد و خاطره فرشته نجات سیاه پوش را زنده نگه داشته متعجب شد و مستاصل ماند .به این فکر کرد که کیان با حرف هایی که روز های اخیر زده بود کاملا به او فهمانده بود که باید سیاه پوش را فراموش کند و کیان واقعی را به عنوان فرشته نجات و مرد زندگیش بداند .
اما عشق و علاقه اش به آن مرد عاقبت دلش را یک دله کرد. اوین با دست و دلی لرزان به فضای نیمه تاریک انبار قدم گذاشت.با قدم هایی سست و نامتعادل به مرد نزدیک و نزدیک تر شد .دل عاشقش داشت در سـ*ـینه خودکشی می کرد اما نمی فهمید چرا کیان جم نمی خورد و رو به سوی او نمی کند .اوین روی لب های خشکیده اش زبان کشید: کیان؟
مرد باز هم واکنشی نشان نداد .دل اوین آشوب شد و به این فکر کرد که "نکنه کیان از من دلخور شده؟ ... شاید چشماش اشکیه که می خواد مخفیشون کنه ...شاید برای آخرین بار تاب نگاه کردن تو چشمام رو نداره" .
اوین پشت پرده حریر اشک چند قدم آخر را برداشت . وقتی به یک قدمی مرد رسید دستان لرزان را بالا برد و روی شانه مرد گذاشت و شکسته شکسته زمزمه کرد : کی...یان ..حال..لت.... خوبه ؟
در همین لحظه مرد پیش رویش با یک حرکت غافلگیر کننده چرخی زد و رو به او ایستاد . اوین از دیدن دانیار که با لباس کیان در فاصله یک نفس از او ایستاده بود به شدت شوکه شد و ناخواسته پشت هم جیغ کشید ،دانیار فورا دستش را روی دهان دخترک گذاشت و با دست دیگرش یقه اوین را چسبید و اورا از رمین کند .با کینه در چشمان گرد و وحشت زده اوین خیره شد : آره خودمم...دانیار...بالاخره اون لحظه رسید اوین خانوم...لحظه مرگت
صدای خنده کریه و جنون آمیز دانیار مو را بر اندام لرزان اوین راست کرد. وصف جنون دانیار را زیاد شنیده بود اما حالا که چهره سرخ و برافروخته،چشم های گرد و به خون نشسته و شاهرگ برآمده ی گردن دانیار را زیر نفس نفس زدن های تند و عصبی آن مرد می دید ،حس می کرد این مرد رو به رویش خود مرگ است که به سراغش آمده .برای جیغ کشیدن تمایلی پایان ناپذیر داشت .اما چنان راه دهانش را بسته بود که فقط صدای مبهمی از جیغ هایش در فضای ساکن و ساکت انبار شنیده می شد .
دانیار دندان هایش را با کینه روی هم فشرد و با صدایی که به زور راه به بیرون پیدا کرده بود گفت: یادته؟ ...یادته گفتم آخرش هم داغ تو به دلم می مونه ؟ ... آره ... تو با حماقتت پا تو راهی گذاشتی که هیچ عاقبتی جز مرگ نداشت ... اما دلم نمی خواست مجبور بشم خودم با دستای خودم خونت رو بریزم ...اما تو با همدستی اون پلیس زرنگ از مهلکه فرار کردی و مجبورم کردی خودم شخصا بیام سراغت ...شما دو تا خیال کردین همه چیز اوکیه و هیشکی نفهمیده تو هنوز زنده ای
دانیار به موهای اوین چنگ انداخت و صورتش را در صورت اوین برد.خندید و در نی نی چشمان اوین زل زد: روز انفجار ...رابطتت تو رو با اون آقا زرنگه دیده بود که با هم از هتل خارج شدید ... پیدا کردن آدرس و شمارش هم که واسه ما کاری نداشت ... حالا من اینجام ... اومدم جونت رو بگیرم و یه خائن رو به مجازاتش برسونم !
موهای اون را محکم تر چنگ زد.صدای ناله اوین که بلند شد دانیار با خشم گفت : اما این منصفانه نیس که بری با یکی دیگه عشق و عاشقی کنی...برای همیشه داغت رو به دل اون آقا پلیس زرنگ می ذارم ...نه من و نه جناب سرگرد کیان رضایی ...تو سهم هیچکدوممون نیستی!
واژه "سرگرد" بارها در ذهن اوین تکرار شد .دانیار همانطور که دهان اوین را بسته بود دستش را از یقه او برداشت و فورا جسمی را از قلاف بیرون کشید .اوین چشم بسته می دانست که آن ،خنجر عزیز دانیار است . بارها و بارها شاهد تیز کردن و برق انداختنش توسط دانیار بود.حتی یکبار هم آن فلز تیز را امتحان کرده بود .تیز بود و برنده تر از تیغ ! اوین شک نداشت که به محض اصابت خنجر ،جسمش پاره پاره خواهد شد.
دانیار خنجر را محکم میان انگشتانش گرفت.مصمم شد وخنجر را عقب برد . در جنونی آشکار آن را به سمت قلب اوین نشانه رفت و فریاد کشید : بمیر اوین ...بمیر!
اوین از آژانس پیاده شد و کرایه را حساب کرد . راننده ساکش را از صندوق عقب برداشت و به دستش داد .همینکه یک قدم از ماشین دور شد ، سنگینی نگاهی را روی وجود خود حس می کرد .از پشت عینک آفتابی ، دور و اطرافش را با دقت از نظر گذراند .همین دیروز بود که کیان از تعقیب کننده اش حرف زده بود و حالا خود اوین حضور آن فرد یا افراد را در اطرافش حس می کرد.
نفس عمیقی کشید .سعی کرد محکم و مصمم قدم بردارد .مستقیم به محل قرار نرفت.کمی در محوطه پایانه گشت زد و خودش را با خرید و نوشیدن نسکافه معطل کرد.کیان که تماس گرفت ، به او گفت که حس می کند کسی دارد او را تعقیب می کند واز او خواست که کمی دیرتر ،در محل قرار حاضر شوند و کیان هم توصیه کرد که ساکش را گوشه ای رها کند و تعقیب کننده اش را فریب دهد و جایی قالش بگذارد.
یک ربع بعد وقتی اوین در نمازخانه عمدا ساکش را جا گذاشت ،توانست در پیچ و خم های دالان مانند کنار نمازخانه، مخفی شود و با زیرکی تعقیب کننده ی مسلحش را از پشت ستون ها ببیند.به محض دیدن ،آن مرد را شناخت. کسی که در گروهک برادرش و همرزمش بود ، حالا شکارچیش شده بود و تشنه ی خونش!
اوین آب دهانش را قورت داد.مرد هنوز چشمش به نمازخانه بود که اوین پاورچین پاورچین و با احتیاط از او دور شد و بعد مستقیم به محل قرار رفت . به عقب برگشت و دور و اطرافش را چک کرد .اوضاع ارام بود .دستش را روی در کشویی انبار بار گذاشت و در فلزی بزرگ را به عقب کشید .در انبار، با صدای گوشخراشی باز شد.مردی میانه انبار پشت به او ایستاده بود و در بی صبرانه در انتظارش بود .
اوین با دقت به سر تا پای مرد نگاه انداخت .شک نداشت،خودش بود،کیان.با لباس های سیاه پوش و سرتا پا سیاه .اوین از اینکه کیان با پوشیدن لباس های سیاه پوش راضی شده که باز هم یاد و خاطره فرشته نجات سیاه پوش را زنده نگه داشته متعجب شد و مستاصل ماند .به این فکر کرد که کیان با حرف هایی که روز های اخیر زده بود کاملا به او فهمانده بود که باید سیاه پوش را فراموش کند و کیان واقعی را به عنوان فرشته نجات و مرد زندگیش بداند .
اما عشق و علاقه اش به آن مرد عاقبت دلش را یک دله کرد. اوین با دست و دلی لرزان به فضای نیمه تاریک انبار قدم گذاشت.با قدم هایی سست و نامتعادل به مرد نزدیک و نزدیک تر شد .دل عاشقش داشت در سـ*ـینه خودکشی می کرد اما نمی فهمید چرا کیان جم نمی خورد و رو به سوی او نمی کند .اوین روی لب های خشکیده اش زبان کشید: کیان؟
مرد باز هم واکنشی نشان نداد .دل اوین آشوب شد و به این فکر کرد که "نکنه کیان از من دلخور شده؟ ... شاید چشماش اشکیه که می خواد مخفیشون کنه ...شاید برای آخرین بار تاب نگاه کردن تو چشمام رو نداره" .
اوین پشت پرده حریر اشک چند قدم آخر را برداشت . وقتی به یک قدمی مرد رسید دستان لرزان را بالا برد و روی شانه مرد گذاشت و شکسته شکسته زمزمه کرد : کی...یان ..حال..لت.... خوبه ؟
در همین لحظه مرد پیش رویش با یک حرکت غافلگیر کننده چرخی زد و رو به او ایستاد . اوین از دیدن دانیار که با لباس کیان در فاصله یک نفس از او ایستاده بود به شدت شوکه شد و ناخواسته پشت هم جیغ کشید ،دانیار فورا دستش را روی دهان دخترک گذاشت و با دست دیگرش یقه اوین را چسبید و اورا از رمین کند .با کینه در چشمان گرد و وحشت زده اوین خیره شد : آره خودمم...دانیار...بالاخره اون لحظه رسید اوین خانوم...لحظه مرگت
صدای خنده کریه و جنون آمیز دانیار مو را بر اندام لرزان اوین راست کرد. وصف جنون دانیار را زیاد شنیده بود اما حالا که چهره سرخ و برافروخته،چشم های گرد و به خون نشسته و شاهرگ برآمده ی گردن دانیار را زیر نفس نفس زدن های تند و عصبی آن مرد می دید ،حس می کرد این مرد رو به رویش خود مرگ است که به سراغش آمده .برای جیغ کشیدن تمایلی پایان ناپذیر داشت .اما چنان راه دهانش را بسته بود که فقط صدای مبهمی از جیغ هایش در فضای ساکن و ساکت انبار شنیده می شد .
دانیار دندان هایش را با کینه روی هم فشرد و با صدایی که به زور راه به بیرون پیدا کرده بود گفت: یادته؟ ...یادته گفتم آخرش هم داغ تو به دلم می مونه ؟ ... آره ... تو با حماقتت پا تو راهی گذاشتی که هیچ عاقبتی جز مرگ نداشت ... اما دلم نمی خواست مجبور بشم خودم با دستای خودم خونت رو بریزم ...اما تو با همدستی اون پلیس زرنگ از مهلکه فرار کردی و مجبورم کردی خودم شخصا بیام سراغت ...شما دو تا خیال کردین همه چیز اوکیه و هیشکی نفهمیده تو هنوز زنده ای
دانیار به موهای اوین چنگ انداخت و صورتش را در صورت اوین برد.خندید و در نی نی چشمان اوین زل زد: روز انفجار ...رابطتت تو رو با اون آقا زرنگه دیده بود که با هم از هتل خارج شدید ... پیدا کردن آدرس و شمارش هم که واسه ما کاری نداشت ... حالا من اینجام ... اومدم جونت رو بگیرم و یه خائن رو به مجازاتش برسونم !
موهای اون را محکم تر چنگ زد.صدای ناله اوین که بلند شد دانیار با خشم گفت : اما این منصفانه نیس که بری با یکی دیگه عشق و عاشقی کنی...برای همیشه داغت رو به دل اون آقا پلیس زرنگ می ذارم ...نه من و نه جناب سرگرد کیان رضایی ...تو سهم هیچکدوممون نیستی!
واژه "سرگرد" بارها در ذهن اوین تکرار شد .دانیار همانطور که دهان اوین را بسته بود دستش را از یقه او برداشت و فورا جسمی را از قلاف بیرون کشید .اوین چشم بسته می دانست که آن ،خنجر عزیز دانیار است . بارها و بارها شاهد تیز کردن و برق انداختنش توسط دانیار بود.حتی یکبار هم آن فلز تیز را امتحان کرده بود .تیز بود و برنده تر از تیغ ! اوین شک نداشت که به محض اصابت خنجر ،جسمش پاره پاره خواهد شد.
دانیار خنجر را محکم میان انگشتانش گرفت.مصمم شد وخنجر را عقب برد . در جنونی آشکار آن را به سمت قلب اوین نشانه رفت و فریاد کشید : بمیر اوین ...بمیر!
آخرین ویرایش: