کامل شده رمان از سامورایی تا لرد | یوتاب درخشنده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان چیست

  • عالی

    رای: 2 50.0%
  • خوب

    رای: 2 50.0%
  • قابل خواندن

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است.

یوتاب درخشنده

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
1,259
امتیاز واکنش
2,478
امتیاز
0
سن
24
اره ... باید داشته باشه خوب شد اره ... عالیه ... خودشه .... فقط یه چیزی پس اینجا کجاست ... باید

سرزمین تیفوس باشه اگه هست پس چیه چرا اینجا اینشکلیه اره سرزمین بی روحان که فقط اربابان می

تونن به اینجا دست پیدا کنن اگه اینجوره پس چرا... پس چرا اون راحب و اون مرده منو کشوندن اینجا .....


واقعا دلیلش چی میتونه باشه خیلی وحشتناکه که نتونی به کسی اعتماد کنی ... بعدش به خاطر یه

موضوع هایی تورو به سخره بکشن مثل یه بـرده که باید دستور و خورده فرمایشات اربابشونو انجام بده واقعا

اینجا نمیتونه کسی زندگی کنه ... چه برسه به ادم عاشق واقعا زجر اور خیلی ...خیلی بده و ....


دیو: تو منو میشناسی .... اره من دوست پدرم بودم ادم خیلی خوبی بود .... تورو از وقتی که خیلی کوچیک بودی میشناسمت... پدر و مادرت خیلیخوب بودن اونها باعث شدن که منو از شهر نفرین شده تیفوس نجات

بدن خیلی سخت بود اونها جونشونو در این راه از دست دادن خیلی خیلی و به طور فجیح کشته شدن اونم....
-نه این واقعیت نداره نمیشه پدر بزرگ گفت که اونها منو از دست دادن و از خاندان ترد شدن ....
نه این واقعیت نداره... نمیتونم باور کنم خیلی سخته....نه نه نه نه بعد از اون همه سختی ها نباید به در

بسته بخورم نه این غیر ممکنه ....
نه ...نه...نه
دیو اومد ساکورارو در اغوش بگیره که ...


- نه نیا برو ...از همتون متنفرم برین ... گمشید ... برید نمیخوامتون ... گریه هایی از زجر و نا امیدی جاری شدن بر گونه های بی گناهی که زجر دیده ......


دیو : ساکورا این اسمت نیست و اصلان اسالتت یه چیز دیگست غیر از اینه ... تو ... تو ... اصلا انسان نیستی
-ه ه ه ه ه این دیگه اخر جک گفتن بود ببین من دندون نیش دارم ... میبینی که نیست یا شاید یه اتش افزاری
ابی ... خاکی.... بادی.... ه ه ه هه خیلی این با حال بود .....
نکنه الان منو گوش مخملی میبینی اره ببین من دم ندارم.... شروع کرد به شیطانی خندیدن
ه ه ه ه هه خخخخه ه ه ه ه ه ه ه ه


هق هق هق ... دیگه بسه طاقت ندارم ... نه دیگه طاقت ندارم این همه رو بشنوم .....
دیگه نمیخوام خورد شم بسمه... دیگه بسمه....
 
  • پیشنهادات
  • یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    راه افتادم به رفتن ... نا خاسته پا گذاشتم به دنیایی که پر از زجر و اندوه بدون هیچ گناهی

    باید قربانی بشی...

    اخه چرا ...

    چرا من ...چرا باید برم

    نمیشه که من برم و دیگه بر نگردم...
    ای کاش فقط یه رویا بود ... رویای شیرین

    کودکی ... که وقتی بیدار میشدی کسی کنار بود....
    مادر ... چه اسم زیبایی که نمیشه با کلمه ای جا گزینش کرد
    وای ...وای بر من که پناهگاهی ... ندارم

    دلم له له میزنه برای یه اغوش ... یه اغوش پر از امنیت یه تکیه گاه یه تکیه گاهی که فقط ..فقط برای من باشه

    یعنی میشه ...میشه همچین چیزی باشه .... وای به حال کسی که ..این زندگی پر از

    ارامشمو ازم گرفت
    ای کاش...ای کاش توی همون یتیم خونه میموندم و ازش بیرون نمیومدم ....
    ای کاش ... درسته که لباسی نداشتیم یا همشون پاره پوره و گند زده بود ... اما کسی رو داشتی که ازت محافظت کنه .... مراقب داشتی....
    با اینکه یه مدیر گند اخلاق داشتیم ... اما همون مدیر باعث شد من یکم طعم زندگیرو بچشم ....

    کاشکی فقط یه رویا بود رویایی که زود به اخرش میرسید ....
    ای خداااااااااااا.......
    به خاک سیاه نشستم کمکم کن .... ای خدااااااااا......

    خدایا تو تنها پشتی بانم بودی چرا منو ترک کردی ... چرااا
    چرا ...چرا ... من باید همیشه یه قربانی باشم ای خدا

    چرا من ... چرا من ... چرا هیچکس نیست پاسخی به من بده
    من جواب میخوام .... یه جوابی بهم بده خدایا ... اخه چراااا
    چرا جوابمو نمیدی .....

    لنگ لنگان قدم میزدم دیگه انرژی نداشتم که روی پاهام به ایستم خیلی خیلی خسته ....
    بی روح و گرفتار ...و اسیر در دستان سرنوشت
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    صدایی در سرم پیچید ...

    صدا : دختر بدبخت ... وای چه اسیر خوشگلی .... میخوای بدونی سرنوشت پدر و مادرت چیشده ....

    - تو ... تو ... کی هستی هان ... بگو دیگه ..... اره میخوام بدونم

    صدا: سسسسسسسسسسسکوت..... هیچی نگو دختر کوچولو .... من .... روح جاویدانم ... از این به بعد

    من محافظ تو هستم ... پس از من نترس

    - سرمو اینطرف و به اطراف تکان دادم شاید کسیرو پیدا کنم اما کسی نبود .. پس این صدا از کجا بود ...

    صدا: ه ه ه نگرد نمیتونی منو پیدا کنی... من فقط صدایی هستم توی مغزت و از طرفش میتونم باهات ارتباط برقرار کنم

    - پس تو روح جاویدانی چیکار میخوای بکنی از کجا بدونم که دشمن من نیستی .....
    صدا: ه ه ه ه ه اگه دشمن تو بودم که تا الان میتونستم تورو بکشم

    - پس از کجا سرنوشت پدر و مادرمو میدونی
    صدا: کیه که ندونه ..... همه الان از زرنده بودنت خبر دارن و میدونن که تو الان اخرین نوه نوادگان خدایان

    هستی ... پس دشمن هم داری اما بدون من دشمن تو نیستم ....
    من معموریت دارم تورو سالم به کاخ ببرم

    - پس تو نمیخوای منو از بین ببری و فقط هم توی مغز منی ....
    صدا : درسته من دشمنت نیستم .....

    صدا : پس اروم و باوقار با من همراه میشی .... باشه دختر خانم

    -باشه پس بگو از کجا باید بریم ...
    حرفه تموم نشده بود که...
    یا خدایا اینها دیگه کین ...
    تیر اندازی ... این این ... تیر واقعیه ....
    نه نه نباید باشه
    چرا من اخه تازه از دستشون راحت شده بودم فقط خدایا تو به دادم برس ای خدایا....
    - یه پا داشتم دوتا دیگه قرز گرفتم بدو که رفتیم ....
    وای ...وای .. اوی نه نه نه ...الان نیوفت توی دره ....
    یا خدا وایی ...
    از دستشون دارم فرار میکنم ... الان میوفتم توی این ...
    دستم کشیده شد ... تو بغـ*ـل پر از ارامش ... یا خدا این کی بود دیگه... باید ببینم ...
    -نه این امکان نداره .... ... پ د ر بزرگ...
    جیغ ی کشیدم که حد نداشت ... پدربزرگ تو زنده ای
    اما چطوری.....
    -پدربزرگ : ساکورا جان وقت نداریم راه بیوفت و بدو که داریم از اینجا میریم
    - باشه الان ...
    و هردو از اون محلکه خارج شدیم تا جایی که دیگه خبری از اون تیر هایی که به سمتمون میومد نبود...
    فقط یه احساس ضعیف میگفت این خود پدربزرگم نیست ... با این احساس کل کرامشم از بین رفت
    یعنی ممکنه که نباشه اما باید خودش باشه ...
    پس چرا پدر بزرگ جایی ...و علامتی که نشان خاندانمون بود رو نداشت ... یکمی دقت کردم شاید من اشتباه فکر میکردم .....
    یاد قدیم افتادم که پدربزرگ گفت: نوه عزیزم ساکورا ... این علامت خواندانمونه اگر بخوای راست یا دروغو بفهمی باید بستتو روی سینش بزاری و به یه چیز خوی فکر کنی اگه ..جاش روشن شد .. اون واقعیت داره
    اگه هم نشد توی بدنش با روشن شدن اون علامت کل بدنشو زخم و خونریزی فرا میگیره
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    دستمو همونطور که گفته شده بود روی سـ*ـینه پدر بزرگم گذاشتم اما اون چیزی که میدیدم باورم نمیشد

    ....نه ....نه این که پدر بزرگم نیست .... یا خدایا ... باید از قدرتی که تا حالا داشتم و کشف کرده بودم

    استفاده کنم اره همینه .....

    شروع جادو : ای گل درخشان شو .. کم کم خوروشان شو... ای دل غمگین مباش ... روزی زیباست ... تو هم به دردی که دچارش شدی لبخند میزنی .....

    ای گل ...ای گل ... عاشق سوزان شو.......
    با اخرین گفته ای که از دهنم بیرون زده شد... نور ... اتش و...... اون موجودی که خودشو به جای پدر بزرگم

    جا زده بود .... با گفتن اون کلام از بین رفت دودی پر از گردو غبار ... بوی تافن میداد بوی گـ ـناه ....
    داشت حالم بد میشد ...
    - خودمونیما این منو کجا میخواست ببره
    من که خودمم نمیدونستم ...

    - حتما جای خوبی نبوده ... اما چرا منو کشوند اینجا
    دورو اطرافو نگاه کردم اره خودش بود ..... اون همون دیو بود که منو از اون هیرو دار نجات داد .... یکمی دقت کردم داشت با کسی صحبت میکرد اما با کی ....

    باید ببینم اما چطوری ........
    اه ... نشد یه کاری بکنم که توش گله کاری نباشه .... لعنتی ...... باید باید ... چیکار کنم ......
    وایسا فهمیدم اره خودشه روح جاویدان باید باهاش در ارتباط باشم حالا چطوری......

    ساکورا احتیاج به تمرکز داشت همون چیزی که خیلی وقت پیش دنبالش بود اما .....

    صدایی از اون دور داشت میومد......
    ساکورا دست از تمرکز برداشت و رفت سراغ بوته هایی که اطرافش بودن .... اما چی ممکن بود ببینه ... چی .... چه زندگی در انتظارش بود

    یعنی میتونست پیدا کنه اون چیزیرو که لایقش بود
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    پشت اون بوته و در ادامش صدایی که اومده بود باعث ترس...
    اون نمیتونست باور کنه اونیکیه داشت ادعای دوست بودن با پدرشو میکرد .....
    همونی باشه که با دشمناشون همپا شده
    ساکورا میدونست که با یه دشمن کار نداره و با دشمنان زیادی باید دستو پنجه نرم کنه..... با دشمنانی که از خیالشن .... واقییتن .... عاشقن.....
    اما اون باید میدونست دشمن اصلیش خودشه .......
    اره دشمن اصلیش خودشه......
    اره اون باید به نفسش غلبه کنه .... اون با بغیه دخترا فرق داشت باهوش بود .... عاقلیش درحد معمولی .... زیبا و جسور . اما باید با خود واقیش کنار میومد ... خودی که تازه فهمیده بود انسان نیست .... خیلی خیلی سخته که با تمام مشکلاتت بجنگی با بعضیاش کنار بیای با بعضی دیگه همراه شی.....
    سخته که تکیه گاه نداشته باشی .... روحیه شرو وشیطونت بشکنه ... خورد شی ....
    اون منی که از خودت ساختی از بین بره
    خدایش خیلی سخته.....
    باید با ایها میجنگید با دشمن هایی که پیدا کرده بود
    اما چرا ... چرا باید اینهمه دشمن داشتهئباشه اونم ....یکتنه با همه اینها بجنگه
    چرا دختری که باید در اغوش پدر و مادرش باشه ...الان باید اواره ... بی کس باشه
    سخته ......
    اما دختر ما به اینها نمیبازه .... نه نمیبازه چون اگه ببازه راهی نداره جزع ..... کشته شدن .... از بین رفتن و پژمردگی
    ساکورا با اون همه مشکلاتش بر اومد ....
    زندگیشو میسازه ...
    چون امید داره ... شما میگید نه
    اما من بهش امید دارم .... به نوای دلش میرسه
    چون امید داره
    باید زنده بمونه بخاطر زندگی که لایقشه
    لیاقت میخواد برای همه چیز لیاقت میخواد
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    ساکورا: وای نه باید بجنبم تا منو پیدا نکردن اره خیلی خوب شد خدایا شکرت که تصویر واقعیش پدیدار شد ....
    حقش بود که توی اون مخمسه افتاد ... ایش بی ریخته ...
    والا ... نصفش ادم بود نصف دیگش اسب .... بیریخته وافعا .... ایش ..
    تکسا: هوی حالا وقت این حرفا نیست بجنب برو دیگه
    الانکه پیدات کنن خره
    خره خودتی گاو میش
    واقعانکه .... مسخره ... خودتی .....
    بازم شروع کرد من خودتو هستما ....
    بیخیال شو باید زود بریم
    - ساکورا راستی الان میخوای کجا بری .... میگم دوباره بریم همون معبده ایندفعه راحت تره چون تو هم قدرت داری هم امادگی بیشتر برای رفتن به سمتشو .... مگه نه
    خوب اره راست میگیا فکر بدی هم نیست ....
    ولی ... من راحشو بلد نیستم
    .... اما من بلدم ....
    دوباره همون صدا کی میتونه باشه .....
    ساکورا که هر وقت میترسه مجسمه میشه تکون نمیخوره ....
    اروم برگشت به همون صدا ....
    برگشت اما کسیرو ندید ....
    -چه فکر کنم خیالاتی شدم اره ....
    میخواست به راهش ادامه بده که دباره همون صدا باعث شد که بایسته ....
    .....هی من با تو هستم کوچولو .....
    ساکورا چشاشو بست ..فکر کرد دیویده .... اما
    اما اون نبود پس کیه که میگفت کوچولو

    اهای کسی توی اون مخ نیست .... خانم کوچولو برگد .... اگه میتونی منو پیدا کن

    .... ساکورا برگشت و به گفته ی خودش گفت که برگرد .... ...

    اما چی میدیده هیچی تا چشم کار میکرد ... فقط دارو درخت بود و سنگ های قدیمی .... وهیچ
    یه حسی میگفت که این صدا یه شخص نیست بلکه صدا از کل اون محوتس اما چی ....

    نمیدونست باید میگشت تا پیدا کنه .....
    اره چطور ... خوب اب از سرش گذشته بود ....

    اما میدونی چی اونی که دنبالش میکرد روح نبود یه ...ادم نبود ....
    یه فرشته که بال میزد .... یه فرشته ی خوشگلو با نمک
    برگشت و دقیقا روی شونه هاش نشسته بود ....

    خوشگل .....ناناز ....
    - اوخی خوشگله تو از کجا پیدات شد .... چقدر تو خوشگلی ....
    فرشته : سلام .... من لیدا هستم ...

    فرشته : اسم تو چیه .... با من دوست میشی .... من اینجا تنهام ... دوست دارم با کسی حرف بزنم
    - اسم من ساکوراست ... خوشحالم که منم یه هم درد دارم ....

    -چقد تو نانازی ... فرشته کوچولو.....
    فرشته : ممنونم ببینم برای چی اینجا اومدی .... چرا میخوای بری معبد .... برای چی

    - عزیزم .... داستانش مفصله .... خیلی مفصله .... بعدا با سر صبر بهت میگم

    - خخخخخخ نیومده ازم سوال میپرسی ..... خانواده ای چیزی داری .... کجا زندگی میکنی
    فرشته : با حالت خوشگلی نشسته روی شونم .... خجالت زدم نکنید ....ببخشید بانو
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    - نه عزیزم برای چی چقدر تو خوشگلی کوچولو .... تو بودی که منو صدا میکردی که برگردم .....

    فرشته: بله بانو من بودم ....

    - از کجا منو پیدا کردی چطوری دلیلی داشت ....
    فرشته : نه .... نه ... دلیلی نداشت .... میدونید من عاشق قدرت و البته جادو هستم بو و انرژیش منو به

    اینجا کشوند ....
    معمولا ما خودمونو به هر دری نمیزنیم اما این قدرت و انرژیش خیلی زیاد بود که من و البته دوستامو به اینجا
    کشونده ...

    - ام ... دوستاد ... اونا کین دیگه ... چرا دنبالم میکردید ...فقط به خاطر قدرتم اره .... چه فرشته ای هستی

    تو ... چقدر من احمقم ...که باور کردم یه دوست خوب دارم ...چه البته اصلا نباید به کسی اعتماد کرد....

    فرشته : نه بانو همچین فکری نکنید ما قصد توحین نداشتیم ... فقط میخواستیم بگیم که به قدرتتون احتیاج

    داریم .... اخه توی دهکده ی ما جنگ شده بود و ما با اونکه توانستیم که دشمنمونو شکست بدیم اما ازاون پیروزی که نسیبمان شده بود ....طلفات دادیم خیلی زیاد .... بغضی کردو بعدش ادامه داد : ما ...ما ... فرشته

    های زیادی از دست دادیم .... خیلی زیاد .... طلفات انقدر زیاد بود که هیچ کدوم از ما ... نتونستیم کسیرو نجات بدیم چون دیگه انرژی نداشتیم .... ملکه ما که مادر همه ماست دیگه بار دار نمیشد ... بجزئ ملکه

    کسی نمیتونست باردارشه .... ما ... ما هم که نمیتونستیم دست روی دست بزاریم .... برای کمک به هر دیاری رفتیم ... خیلی سختی کشیدیم از پیشگوی عالم تقاظای کمک کردیم که شاید راهی بهمون نشون بده که بتونیم توی اون وضعیت کاری کنیم .... اما نشد که نشد ... خیلی سخت بود ... چند روز که گذشت

    از اون روز شوم ... بالاخره پیشگو پیش حاکم رفت و گفت میتونه مارو از این گرفتاری نجات بده .....
    اره ... میتونست ... خیلی سخت بود که بتونیم انرژی پیدا کنیم ....

    پیشگو گفت : در دنیای انسان ها... کسی با تدبیر و قدرت ... دختری می اید باهوش استعدادی فراوان ... پلیدی هارو از بین میبره ...مهربانه .... و قدرتی داره که میتونه همرو نجات بده ... اما یه مشگلی هست که

    ... اون باید .....................

    اون باید ازدواج کنه و عاشق شه .... تنها راهش همینه ....اگه اون عاشق نشه کسی نمیتونه ازش

    استفاده کنه..... انرژی اون ازاد نمیکنه ....
    ...... اگه دست پلیدی بیوفته .... تمام مون از بین رفتیم .....

    تمام ماجرا این نبود ... حاکم بعد از شنیدن این حرفا گروهی از فرشته ها رو مامور پیدا کردن ... اون کردن ... تا پیداش کننن و خواستگاری برای پسر حاکم .... اما....
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    ساکورا نمیدونست چی در انتظارشه و چطور به اونها اعتماد کرده ......خوب میدونست که یه اتفاق خیلی وحشتناک براش میوفته اما چی و چه چیزی ....... خودشم نمیدونست .... اما یه حس اخطار دهنده میگفت که این اخر راه ........... اخرین کار .. ........ و شروع مجدد برای زندگی ...... اا اون حس نمیزاست که احساس ارامش کنه ..... پس چی بود و باعثش چی میتونست باشه ..... اون در زندگیش سختی های زیادیرو کشیده در یک قدمی مرگ بوده با موجودات عجیبی سرو کار داشته ..... . زندگیش از این رو به اون رو شده پس اون حس چی بود که بیشتر ناراحتس میکرد ......... دل نگرانش میکرد ...... پس چی باد و اصلا چرا باید براش این مشکلات بوجود می امد و دلیلش چی بود ....... چرا باید اینهمه زجرو تحمل میکرد چرا ......... باید اینهمه کار برای چی ....... اینهمه بدبختی برای کجا ...... و پیدا کردن چه چیزی .... ..... پس چرا پیدا نمیکرد دلیلش چی بود ....... و اصلا به چه قیمتی خودشو توی اون محلکه انداخته بود ...... نمبدونست .... فقط احساس غریبی بهش میگفت باید به دنبالش بگرده اما برای چی چرا........ باید با کسی ور میوفتاد ....چرا ..... برای چی ....... ایا برای شروع دباره یا نه برای یه داستان و ماجرای دیگه ای ......

    در راه .......
    فرشته... شاهزاده خانم دارید به چی فکر میکنید
    ساکورا.... به چیزی فکر نمیکنم .....
    پسد
    چرا انقدر توی فکرید دلیلش چیه......
    دلیلی نداره ...گگ
    چرا انقدر سوال میپرسی.......
    من که کاری نمیکنم ..... فقط یه مقداری حوصلم سر رفته برای همین مبپرسم و گرنه دلیلی نداشت
    پس من دلقکتم که سرگرمت کنم .......
    فرشته چیزی نگفت ولی در زهنش پچ پچ میکرد که کسی خبر دار نشه اما.......
    فرشته...... سرورم ما داریم میرسیم .... پدنسس هم با ماست ..... چیکار کنیم .... بگم منتظر بمونیم و یه استراحت کنیم .... تا شما برسید .... به قرار گاه.......
    و بعد کارش تمومه ...
    و ما کل انرژیشو میگیریم ....... ..
    ههههههههههههههههههع...... ....................
    اره همین طوره ... اخه ما فرشته نیکی نیستم ..ء ما اروکس هستیم .(فرشته های شبطانی) ......گ..
    اتمام تلپاتی ....... وقت عمل کردنه باید برمو کارو بسازم
    دیگه هیچ راهی نداری .. .. پرنسس .......

    ساکورا ...... مهم نیست من میتونم راه برم ...... شما ها هم که میتونید پرواز کنید پس به چه دلیلی .... باید استرهحت کنیم...... توی سرزمین من استراحت کردن معنی نداره ......
    پس راه میوفتیم ....
    چرا معتلیدو ...فقط منو نگاه میکنید.........
    پاشید میگم




    اخ ... درد بدی توی وجودم شکل گرفت ....... اخ .....
    این دیگه چی بود ..... تعادل نداشتم ..گگگ
    این دیگه صدای چی بود ...... فکر کنم تفنگی چیزی بود
    درد امونمو بریده بود و به حالات موسیقی سرگیجه گرفتم و دیگه روی پا هام نبودم..........
    بعد از یه روز مردن و زنده شدن .
    ............
    فکر میکنی که زندست.......
    ابلح چرا زدیش ما با اروکس ها مشکل داریم نه به فرشته های فرا زمینی .....
    ....................
    تو چی میگی اخهو.... ولش کنم که چی بشه میدونی من کیرو زدم هممون بیچاره ایم ..... بد بختیم .
    ....................

    چی میگی تو ....... وقتی ببچاره میشیم تو نیستی .... چی .... من میگم که این انسان نیست.......
    ........
    ..........
    پس تو چی میگی ...گ.. اهان .... باشه ...... باید بیای
    ..........
    نمیای برای چی .گگگ............
    با حالت خماری خودمو تکون دادم .....
    مطمعا شدم که بیدارم و کسی پیشم نیست ......
    پس این صدای چی بود که حای منو میخواست .... دلیلش چی میتونست باشه.....
    اه تکسا بیخیال شو فضول ... نخود هر اشی ....
    خوب چیکار کنم دارم میمیرم از فضولی .... اره من فضولم به توچه......
    فکر کنم فهمید من بیدارم ... چون دیگه حرفی نزد....
    اخ خدای من صداش میاد ......
    چچچچ....جججج....گگگگگگ
    این چرا این صدا هارو میده ..... اه اه ..... چقدر شانسم بده ارپز یه جا نجات پیدا میکنم میوفتم توی یه حچل دبگه ...... برای من تمومی نداره .....
    حالا این یارو چیکارم داره ..گ...
    فکر کنم اومده سراغم ..... دقیقا اینجاست.گگ
    ......
    فقط یا خدا .... به دادم برسه .... چیکار کنم .....
    اصلا توی همچین شرایتی نمیدونم چیکار کنم ....
    دارم میلرزم...گ..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    ...........
    چیکار کنم .....
    خودمو به موش مردگی زدم ولی انگار افاقه نکرده.....
    چیکار کنم....
    مرده...
    سلام بانو.... من جک هستم..... میدونم بیدارید ....

    پس پاشید .... من کار دارم .... چرا بیدار نمیشید......
    بیدارشید بانو.......
    چرا بیدار نمیشید
    ...... من بیدارم فکر کنم فلج شدم....

    چون اصلا نمیتونم بدنمو تکون بدم.....
    اه اه اه .... بدنم لمسه ....
    چیکارکنم....
    گریم داشت میگرفت.....
    جک.... بانو چرا بیدار نمیشید....
    بانو..
    بانو....
    دستشو دراز کرد و گذاشت روی پیشونیم.....
    جک.... یا خدا
    ... بانو چرا بدنتون سرده ....
    بانو کجایبد ....
    چرا بیدار نمیشید.....
    من که بیدارم ....
    داغم هستم....
    سر دردم ندارم ...
    میتونم به راهتی حرف بزنم ....
    بدنم هم فکر کنم ...از فلجی در اومده.....
    چی شده پس .....
    جک..... بانو چرا بیدار نمیشید .....
    هوی من بیدارم ... ببین من اینجام میتونم حرف بزنم
    پس چرا اینشکلی هستی ...
    نگاه کن منو....
    چرا صدا مو نمیشنوی ...
    اینجام من ...
    به کجا نگاه میکنی ....
    اه ... صدای معکوس ...
    نبودن .... بدنت لمس شدن ....
    خیلی ... بده ....
    اخه چطور این دستشک از من رد کرد...
    یعنی ممکنه ...
    اره ..... نه من باور نمیکنم....
    اخه چطور .....
    نه نمیتونه باشه.... من ارزو دارم....
    نه امکان نداره......
    نمینونه باشه....
    دلیل و علتی نداره.....
    چی شده ...
    نه نمیتونه باشه.......
    چی میشه .... نشد ....
    چرا .....
    نهنهنهنهنهنهنه
    چیشد اخه......
    نشد اخه......
    چیشد.... نه ..
    ..
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    نه نمیتونم باور کنم .....
    اخه چطور ممکنه....
    نمیتونم ... نمیشه ...
    چیشد .

    اخه ....
    نمیشه....
    چه چیزی باعث شد.

    برای چی شد ....
    باعث و بانیش چیه....
    ائیییییییی خذددددددددا
    چیشد.....
    اخه نمیشه......
    نشد.....
    نمیشه.....
    اخه ...
    من زندم .... شاید اون مرده....
    اره حتما ....
    پس چرا هی داره منو صدا میکن....
    نمیدونم.....
    هی جک .....
    صدامو میشنوی.....
    جک من اینجام......
    کجاییی تو ....
    چرا من صدات میکنم تو منو نمیبینی .....
    هی این چرا به من نگاه نمی
    کنه ....
    کسی پشت سر منه .....
    نگاهی به پشت سرم انداختم ......
    نه.... نه ...
    نه نمیتونه باشه ......
    نه ... هه... الکیه .... چرته .... مبتله....
    واقعی نیست.....
    یعنی به این زودی ...
    نه .... امکان نداره .....
    امکان نداره اون من باشه.



    نننننننننننهههخخههخخخخخخههخخههتخههااهاهههخه
    بعد از دیوانگی........
    چرا .... اخه ...
    یعنی اونیکه افتاده روی زمین من هستم .....
    یعنی اون بدن منه
    امکان نداره....
    پس... پس ... چرا اون دست مرده از توی بدنم رد شد..
    خندیدم....
    دوتا دستمو گذاشتم روی بدن بی جونم ...
    اره ... خودمم ...
    ه ه ه ه ه ه........
    چرا چرا .....
    خودمم ....
    من مردم ..... از بین رفتم.....
    لعنتی اخه الان وقت مردن بود ...
    لعنتی ..... لعنتی....
    مسخرست .....
    چرا منو از اون یتیم خونه اوردن بیرون....
    به چه دلیلی....
    علتش چی بود.......
    اخه .....
    پدر بزرگ چرا منو ترک کردی ....
    چرا من. ....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا