کامل شده رمان از نسل آفتاب | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
***

امیر علی سر قول و وعده اش ماند.بعد از ترخیص کیان از بیمارستان که حدودا تا عصر طول کشید او را به جگرکی برد تا به قول خودش به یاد ایام گذشته، جگر بخورند و صفا کنند.

هر دو پشت میز نه چندان تمیز جگرکی نشستد .نگاه کیان از خیابان آن‌سوی شیشه عبور کرد و در چشمان روشن و براق امیر علی قفل شد.پوزخند امیر علی حرف های مگو داشت

-کجایی رفیق؟

گوشه لب های کیان جمع شد

-همین‌جا...در خدمت خسیس ترین رفیق دنیا

امیرعلی- چون بجای رستوران آوردمت جیگرکی می‌گی که خسیسم؟

-دقیقا

خم شد کلاه کیان را برداشت . دستش را روی سر بی موی کیان کشید و گفت

-ای جان ... یاد سربازیمون افتادم .آخه با این تیپ خزی که تو برای خودت ساختی ، ببرمت رستوران های کلاس که خیلی ناجوره.

کیان دست امیر را از سر تراشیده اش برداشت و با شیطنت گفت :

- قبلا فقط زبل خان بودی از بس زرنگ بازی بلد بودی ، اسکروچ هم لقب جدیدتِ ... حرف هم نباشه!


امیرعلی-ای بابا عجب گیری دادیا .. اصلا تقصیر سر کچل خودتِ. آخه شپش زده بود به خرمن زلفات که دروشون کردی؟

کیان- لازم بود!

-واسه همون ماموریت کذاییی؟

کیان-دقیقا

امیر به کتف کیان اشاره کرد و به مزاح گفت :

-آفرین... همین‌طور راست دماغت رو بگیری و تو همین مسیری که داری میری جلو، پیش بری جای شیرینی وصلت باید بیایم خرمای ختمت رو بخوریم!

کیان با نگاهش سقلمه ای نثار رفیق شفیقش کرد و در جواب شوخی امیر گفت:

-توی دهنت یه "خدایی نکرده" و"دور از جون " که نمی‌چرخه ...اما ما بیدی نیستیم که به این بادا بلرزیم، داداش!

امیر ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت :

-بله .. شما شیری...البته از نوع پاکتی و پاستوریزه !

کیان خندید و ترجیح داد بحث را عوض کند تا مثل همیشه امیر کنجکاوی‌اش تحـریـ*ک نشود ،از ماموریت مخفی او نپرسد و او را در معذوریت نیندازد .

کیان -خب...رفتی قاطی مرغا خوش میگذره؟

چشمان رفیقش از شادی برق زد اما لب هایش نالید:

-ای بابا...گرفتاری و فشار زندگی رو آدم تازه بعد از ازدواج می‌فهمه!

کیان پوزخندی زد و هم‌زمان لپ آویزان امیر را کشید

-چقدر هم گرفتاری و فشار زندگی بهت ساخته! ... هم تیپ داغونت بهتر از قبل شده و هم چند کیلویی وزن گرفتی! .. به نظرم تو همون بهتر که زیر فشار زندگی بمونی و درنیایی!

امیر علی خندید ...خنده هایش کیان را برد به خاطرات نوجوانی شان و یادش آمد که خنده های معروف امیر همیشه جوک محافل دوستانه شان بود .

کیان از ته دل خندید و میان خنده اش گفت:

-استارت پیکان؟

و با این حرف صدای خنده شاد و سرخوش امیر که هنوز هم بی شباهت به استارت پیکان نبود،کیان را هم به خنده واداشت .

امیرعلی، اشک هایی که از خنده اش نتیجه شده بود را از چشم گرفت و گفت:

-آخ که چقدر خندیدم ...یادش به خیر اون روزها......محله قدیمی مون و گل کوچیک ...دبیرستان و اذیت کردن ناظم و معلم ها ... رفیق های بی معرفتمون که معلوم نیست کجای این شهر سرشونو فرو کردن تو لاک زندگیشون و حالی از ما نمی پرسن!

امیر آهش را پر صدا ادا کرد و با حسرت گفت :

-هر کی رفت پی زندگیش..

و بعد از علی گفت، از اینکه بعد از سربازی دیگر او را ندیده. از احسان مهدوی و مهران ضیایی که سه سال پیش در بانک محل کارش، آن ها را دیده و از افرادی که برای کیان دیگر فقط یک اسم بودند و حتی خاطره هایشان را هم فراموش کرده بود .

امیر می گفت و می خندید .از اتفاقاتی از گذشته که کیان به طرز عجیبی آن روز حوصله ی شنیدنشان را نداشت.سرگرد جوان افکار پیچیده تری در ذهنش می گذشت . افکاری که از آن دو چشم زنانه شروع می شد و به همان ها هم ختم می شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    همان چشمانی که وقتی کیان صاحبشان را از کف اتاق بغـ ـل زد و روی تخـ ـت خواباند ،یک لحظه، فقط یک لحظه نگاهشان را به نگاه مردانه او دوخته بودند و بی گناهی و معصومیت اوین را پیش نگاه مردد کیان اعتراف کرده بودند . چقدر برای کیانِ دیرباور، این‌که تحت تاثیر آن نگاه قرار گرفته بود عجیب بود .

    امیر علی سرفه ای کرد و کیان را از عالم افکارش بیرون کشید .

    -نیستی کیان ! کجاها سیر می‌کنی؟ پیاده شو با هم بریم!

    کیان آرنجش را خم کرد و روی میز گذاشت . کف دستش را روی سر بی مویش کشید .

    امیرعلی- این‌طور اخم کردی ، داری به چی فکر می کنی؟

    کیان بی هوا اقرار کرد:

    -به چشماش..

    امیر علی با ذهن منحرفش فورا تا ته ماجرا را خواند. لبخند شیطنت بارش را از لب برداشت و بازیرکی تمام زیر زبان کیان رفت.

    -مگه چی تو چشماش بود ؟

    کیان نفس کلافه ای کشید و لب زد:

    -معصومیت .... بی گناهی!

    امیرعلی پلک هایش را تنگ کرد و نگاه مشکوکش را روی تک تک اجزای صورت کیان چرخاند.

    -خب لابد بی گناهه بی‌چاره!

    کیان آرنجش را از روی میز برداشت .تکیه اش را به پشتی صندلی داد و خودش را محکم بغـ ـل کرد.

    -من قاتل و آدم کش زیاد دیدم، هیچ‌کدوم شاخ و دم ندارن اما.... یه شرارت ،یه حالت خاص تو نگاهشون هست ...اما... اما ..... اون دختره چشماش برق معصومیت داشت.

    امیر علی که اقرار کیان را شنیده بود و بسی هم لـ*ـذت بـرده بود که بالاخره حرفی از زیر زبان رفیق دهان قرصش کشیده بالودگی گفت:

    -می‌گم.... بپا درگیرش نشی!

    کیان نگاه جدی اش را به چشمان شوخ امیرعلی دوخت .رگه های شیطنت را که در نگاه او دید ،پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

    -مگه بچه ام!

    امیر علی با لبخندی شیطنت بار در صورت کیان دقیق شد.

    -می‌گم .... طرف خوشگله ؟

    صورت نمکین اوین لحظه ای جلوی چشمان کیان آمد.تحت تاثیر نگاه خندان امیر ، خنده اش گرفت . شانه اش را بالا انداخت و محض عوض کردن بحث گفت:

    -بی‌خیال امیر !

    امیر دوز شیطنت نگاهش را بیشتر کرد.

    -می بینم که روش غیرت هم داری !

    کیان که امیر را سمج تر از این حرف ها می دید ،صادقانه اقرار کرد

    - دختره کورده!

    ابروهای امیر بالا رفت.لبـ ـانش خندید.

    -آهان ... پس رگ غیرتت برای همین ورم کرد! عذر می‌خوام از محضرتون .

    کیان جدی شد.دستانش را روی میز به هم گره زد و صادقانه گفت:

    -غیرت تو خون ما کردهاست...برای خاک و ناموس جون می‌دیم ...بی منت... بی حاشیه!

    امیر به زبان نیاورد اما برای صدمین بار به دوستی با کیان افتخار کرد. از پشت میز بلند شد . دستش را به شانه کیان فشرد و با لبخند گفت :

    -ای کُرد غیور، حالا چی سفارش بدیم؟

    کیان پوزخندی زد .نگاه شیطانش را در چشمان امیر انداخت و با خنده گفت :

    -اخه اسکروچ عزیز .... دلبندم ... وقتی اومدیم جیگرکی، پیترا که نمی‌شه سفارش داد! می‌شه ؟

    امیر همان‌طور که از شوخی کیان قاه قاه می خندید، برای سفارش سیخ های جگر از او دور شد

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    بعد از صرف جگر ، امیر علی کیان را به خانه رساند و رفت پی نامزد بازی‌اش .

    کیان بعد از چند روز غیبت در آپارتمان شخصی‌اش دوش گرفت و حوله بر سر با موهایی مرطوب ، از حمـ ـام بیرون آمد .کش و قوسی به تن خسته اش داد و سنگینی وزنش را روی کاناپه بزرگ سالن انداخت .خسته تر از آن بود که حتی بتواند پلک هایش را باز نگه دارد . باز همان ماجرای همیشگی .جای خوابش عوض شده بود و شب ها در خانه جدیدش نمی توانست بخوابد . از شانس بدش تا می خواست به تخـ ـت و اتاق جدیدی عادت کند ، ماموریتش تمام می شد و با شروع ماموریت بعدی دوباره روز از نو روزی از نو .

    حوله را تا روی صورت پایین کشید و پلک های سوزانش را بر هم گذاشت .به اندازه چُرت کوتاهی برای خود وقت کنار گذاشت .همین که پلک هایش گرم شد ، یک‌باره صدای زنگ تلفن در گوشش طنین انداز شد .
    حوله را از روی صورت برداشت و پلک زد .
    نگاهش را که به صفحه ال سی دی تلفن انداخت ، شماره موبایل مادرش را شناخت.

    نفس عمیقی کشید . پلک هایش را بست و سعی کرد آرام باشد.

    بعد از چند بار زنگ خوردن ، صدای مادر را روی پیغام گیر شنید.

    "کیان گیان ... ایمه له شمالین ...جیت خالی ازیزم.....اگات له خو بیت روناکاوی چاووم "

    (کیان جان ... ما شمال هستیم ... جات خالیه عزیزم ...مراقب خودت باش نور چشمم)
    غم صدای مادر ، حال و هوای دلش را بدجوری خراب کرد.

    پوفی کرد و حوله را با بی حوصلگی از روی صورت برداشت و در دست گرفت.
    روی زانوانو خم شد و دوباره و چند باره کلام مادر در گوشش تکرار شد " اگات له خو بیت روناکاوی چاووم "


    نفسش را با حرص بیرون داد و کلافه زمزمه کرد

    - نورچشمی هات درست جفتتن مادر من !

    وقت غرق شدن در گذشته را نداشت . دستش را به زانو زد و از جا برخاست .

    دل مردانه اش پرهیز می‌خواست .پرهیز از یاد کردن گذشته و یک دل سیر تنهایی.

    ساکی برداشت و آن را از وسایل شخصیش پر کرد .

    روی رکابی سفیدش لباس های گل و گشاد نقش دار پوشید . تیپ مضحکش را با کلاه جین رنگ و رو رفته ای تکمیل کرد و عازم خانه محل ماموریتش شد.

    نیم ساعت بعد وقتی کلید را در قفل در چرخاند، در واحد کناری یک‌باره باز شد.

    اوین دست به سیـ ـنه با موهایی آزاد و رها شده روی شانه ، جفت در ایستاده بود و با ژستی طلبکار نگاهش می کرد.

    دخترک یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لحنی طلبکار پرسید:

    -هی.. حالا که چشم مامانت رو دور دیدی هی راه می‌افتی می‌ری اینور و اونور؟

    کیان که هنوز هم به طرز غریبی تلخ و بی حوصله بود زهر خندی زد و جواب دندان شکنی به اوین داد.

    - الان که مامانم نیس باید به تو جواب پس بدم ؟

    چشمان اوین از شدت تعجب گرد شد .همسایه خُلش چه زبانی درآورده بود و چه برای او آدم شده بود !

    اوین اخم هایش را در هم گره زد و زیر لب غرید:

    - هی! ... این جای تشکرتِ؟ ...
    خم شد و نایلون سنگین خرید را از پشت در برداشت و به سمت او گرفت و دلخور گفت :
    -بیا اینم خریدهات !

    کیان نایلون خرید را از اوین گرفت و بی هیچ کلامی وارد واحدش شد.اما هر چه کرد، در بسته نشد .

    اوین همان‌طور که دست به بغـ ـل ایستاده بود پایش را لای در گذاشته بود تا مانع بسته شدن آن شود.

    کیان بی حوصله به پای اوین اشاره کرد:

    اوین -خب؟

    کیان-می‌خوام برم بخوابم

    دختر پوزخندی زد و با لبخندی پیروزمندانه گفت :

    -پامو بر می‌دارم اما .... قبل از رفتن چـــــی باید بگی؟

    کیان لبخندی دندان نما زد و دقیقا با همان لحن کشیده و زنانه اوین تکرار کرد

    -چــــــــــی باید بگم؟

    اوین حرص خورد و زیر لب واژه "خنگ " را ادا کرد

    مرد با دیدن چهره عصبی دختر ، خنده اش گرفت .

    اوین انگشت اشاره اش را بالا گرفت و خیلی واضح و تاکیدی گفت:

    - تشکر! ... باید از من تشکر کنی که واست خرید کردم

    کیان لبخندی دندان نمایش را تکرا کرد و بعد یک تای ابرویش را بالا انداخت و با زیرکی خاص خودش گفت:

    -یعنی تو به تشکر من نیاز داری؟

    اوین که انتظار شنیدن این حرف را نداشت چشمانش از تعجب گرد شد.

    فورا سرش را به نفی تکان داد و گفت:

    - معلومه که نه!

    کیان خیلی رک و ساده گفت :
    -پس، بی خیال !

    نگاه اوین هنوز روی لبخند دندان نما و حرص درآر کیان بود که مرد با نوک کفشش پای او را آرام از لای در پس زد و خیلی زودتر از آنچه اوین بتواند واکنشی نشان دهد ، او را پشت در تنها گذاشت و رفت .


    ***



    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین، دست هایش را به پهلو زد. ماست هایش را کیسه کرد و شروع کرد با خود غرغر کردن: این چش بود ؟ ... چی؟ جای تشکر منو از خونه اش پرت کرد بیرون ؟ اووووف !... دیگه دارم دیونه می‌شم از دست این یارو خله !

    با کف دست صورت خود را باد زد و زیر لب فحشی نثار دل صاحب مرده اش کرد که برای هر کس و ناکسی به رحم می آمد . با یادآوری مجدد حرف های حرص درآر کیان، لب ورچید و دلخور به درِ بسته ی او خیره شد.حیف آن همه خرید که برای قدرناشناسی چون او انجام داده بود.

    چند نفس که هوا بلعید ، آرام تر شد .

    چانه اش را میان انگشت شست و اشاره گرفت و متفکرانه با خود گفت : واقعا چش بود ؟ چرا این‌طوری کرد ؟ نه به صبح نه به الان ! ... نکنه بابت اینکه مامانش تنهاش گذاشته و اون رو نبرده سفر ناراحته؟! ... نکنه احساس میکنه که پس زده شده و ...

    اوین پوفی کرد .اصلا به او چه که همسایه ی دردسر سازِ حرص درآرش که با یک کاسه پر از آش افتاده بود وسط شلوغی زندگی او، الان چه مرگش است و غم چه دارد و چرا رفتارش در فاصله ی یک نصفه روز این همه تغییر کرده است ؟!

    چند ثانیه بعد اوین دیگر نه تنها از رفتار سرد و حرص درآر همسایه ی خل و چلش، ناراحت نبود بلکه برای خودش متاسف بود که از یک ناقص العقلِ معلول الحال ، انتظار رفتاری متعادل و مطلوب طبع، داشته است.

    شهریور ماه داغ راهرو با دانه های ریز و درشت عرق بر صورت و گردن دخترک خود را نشان داد .

    اوین با حرص هوا را بلعید . انگشتانش را لای موهایش کرد و آن ها را بالا نگه داشت .از جیب شلوار جین طوسی رنگش،کش مو ی پهن البالویی رنگش را بیرون کشید . موهایش را بالای سر بست و آبشاری از موهای روشنش پشت سر روان کرد.

    وارد خانه که شد، اخم هایش ذره ذره از چهره اش افتاد . در را بست و مسیر راهرو را پیمود . همین که وارد آشپزخانه شد ، صدای معده اش درآمد.

    در یخچال را باز کرد .خم شد و داخل طبقات را با نگاه ،گشت زد. نگاهش روی همان آش کذایی ثابت ماند. با اینکه سرد شده بود و از دهن افتاده بود اما بوی عاطفه و محبت مادری که آن را پخته بود، مشام قلب اوین را نوازش کرد.

    آش دَلَمه شده را در کاسه ی پریکس برگرداند و روی شعله، داغ کرد .آن بوی آشنای لـ*ـذت بخش ، خاطرات آشنایانش را برایش زنده می کرد.

    هر قاشقش را که به دهان گذاشت ، هزار خاطره پیش چشمش ردیف شد .وقتی لبریز از خاطرات شد و بغضش گرفت ، دست کشید و پرهیز کرد..از گذشته ..از آدم های گذشته و از هر چه به امروز زندگیش تعلق نداشت !

    فاصله گرفت .از خود واقعیش و از خاطراتی که مرور کردنش دیگر دردی از او درمان نمی کرد.

    آن‌سوی سالن روی مبل نشست . زانویش را بغـ*ـل زد و در مبل فرو رفت.

    نفسش را با آهی جگر سوز بیرون داد . خم شد و کنترل را از روی عسلی برداشت و سعی کرد با بالا و پایین کردن کانال ها، احساسات به غلیان افتاده اش را گیج کند.

    خودش را گول زد : حالا بهترم!

    دستش را متفکر زیر چانه زد و نگاهش را میخ صفحه تلویزیون کرد .

    خودش آنجا بود و فکرش هرجایی، جز آنجا .

    رطوبتی روی صورتش نشست .فورا با پشت دست آن را از صورت زدود.نباید ..نباید ..نباید زنانگی می کرد .

    رطوبت بعدی و نباید هایی قاطع تر و بی اثر تر.

    دلش تنگ زنانه های وجودش بود.دلش برای طبع لطیفش پر می‌زد.

    اشک بعدی که چکید این‌بار انگشتانش آرام و نوازش وار روی گونه ی خیسش سر خورد

    آخ که چقدر دلش برای همین زنانگی ها تنگ بود.آخ که چقدر دلش برای خودش، برای اوین ،برای دختر هشت ساله رقصانِ میان دامن گلدار دشت، تنگ بود. آه که چقدر دلش برای بـ..وسـ..ـه های مادر، برای نوازش های مادرانه ،برای آغـ*ـوش پر مهر مادرش تنگ بود.

    گونه اش را حریصانه بر انگشتان خود فشرد. دل زنانه اش آنقدر برای حضور گرم پدر،برای برادران غیورش تنگ شد که حس کرد اگر باز هم پرهیزکند، اگر باز هم پرهیزکند و همین حالا بغض های خفه کننده اش را با هق هق های بلندی بیرون نریزد، از بی هوایی، از بی کسی، از درد، خواهد مرد .

    دست از پرهیز کردن برداشت.بعد از ماه ها دست از پرهیز کردن ،از خودش نبودن برداشت وبه اشک هایش اجازه چکیدن داد. اجازه داد بغض ها از غم های بی پایانش ، آبشاری روان روی گونه های سرخش نقاشی کنند .

    اجازه داد غم حبس شده در هق هق های بلندش، سکوت مبهم خانه ی دلش را خرد کند، از درز دیوارهای فاصله رخنه کند و دل گرفته ی همسایه اش را به آشوب بکشد.

    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    صدای هق هق های اوین در دل کیان آشوبی انداخت که موجب شد سرگرد جوان غم های خودش را فراموش کند و از غار تنهایی خود بیرون بیاید و حتی بیشتر از گذشته در گناهکار بودن دخترک، شک کرد.
    سخت در فکر بود که صدای همکار جوانش را در بی سیم شنید
    -قربان ....
    کیان-بله می شنوم
    -جعفری هستم ...
    کیان-بگو ستوان جعفری
    - اجازه می فرمایید یه تجربه شخصیمو با شما درمیون بذارم؟
    کیان بی سیم را از روی میز برداشت: بگو ستوان، می شنوم
    جعفری کلمات را در ذهنش مرور کرد تا خلاصه ترین جملات را برای رساندن منظورش پیدا کند : قربان ... من یک‌سال تمومِ که نامزد کردم ... راستش الان دیگه خیلی از رفتارهای خانوم ها رو می‌شناسم!
    کیان اخم کمـ ـرنگی کرد.همکار جوانش چه می‌خواست بگوید؟
    - ادامه بده ستوان؟
    ستوان-راستش می خوام یه چیزی بگم که ممکنه الان و توی این شرایط به کار بیاد قربان!
    کیان انگشتانش را روی پوست خشک گردن سراند و عضلات منقبضش را چنگ زد : خوبه ،می شنوم.
    صدای ستوان از هیجان لرزید.صحبت با مافوق، آن‌قدرها هم که فکر می کرد ساده نبود.آن هم وقتی مافوق، نیروی تراز اول ناجا باشد که در اوج جوانی به درجه سرگرد رسیده باشد.
    جعفری صدایش را صاف کرد : می‌خواستم بگم که ... که بهترین موقع برای جلب اعتماد خانوم ها ، زمانیِ که دلشون شکسته و توی شرایط عاطفی بدی هستن.
    کیان پلک چشم راستش را تنگ کرد .این عادت را از بچگی موقع فکر کردن با خود داشت : خب،ادامه بده
    صدای هیجان زده ستوان در بی سیم پیچید: از صدای گریه های این خانوم کاملا معلومهِ که تو بد شرایطیِ !
    ابروهای مردانه کیان در هم گره خورد .تا ته ماجرا را خوانده بود .
    پشت انگشت شست را زیر لب زیرینش کشید و لبخند شیطنت باری روی لب های پهنش نقش بست.
    ستوان– ببخشید... فضولیه اما.... چرا نمی رید دل اون دختره رو به دست بیارید؟...خب....جنس زن این‌طوریه که وقتی به مردی اعتماد می کنه و حس می‌کنه کنارش امنیت داره، دیگه راز نگفته ای باقی نمی‌ذاره و از مشکلاتش برای او حرف می‌زنه !
    کیان لبخندی از سر رضایت زد و با خود فکر کرد : "همیشه که ابتکار عمل دست مسئول تیم نیست! مشورت رو برای همین مواقع گذاشتن دیگه ! "
    دکمه بی سیم را فشرد و گفت:
    -کارت خوب بود جعفری .. همین کارو می کنیم . وقت زیادی نداریم ... باید تا دیر نشده دختره رو تخلیه اطلاعاتی کنیم..
    در صدای جعفری شادی و هیجان موج می زد: بله قربان ... در خدمتیم
    ستوان ذوق زدگیش را با یک لبخند گشاد و نشان دادن "اوکی" به همکار دیگرش در ون پلیس، نشان داد .آخر کم اتفاقی که نبود ، ایده اش مقبول افتاده بود و سرگرد رضایی معروف، می‌خواست نقشه او را اجرایی کند .
    کیان بی سیم را روی میز شیشه ای رها کرد .دست در جیب هایش زد و به سمت پنجره راه افتاد. جفت پنجره ی باز سالن که رسید ،فلز خنک دستگیره را لمس کرد،چند نفس از هوای تازه شب بلعید.
    حال که غلیان احساساتش آرام گرفته بود و غم مادر در ذهنش کمـ ـرنگ تر، به این فکر کرد که باید تلاش بیشتری کند تا بتواند زندگی شخصیش را به طور کامل از زندگی حرفه ایش جدا کند .باید با خود تمرین کند که حین کار به افکار مخربش امان ندهد که مثل ساعتی پیش بر او چیره شوند .نباید اجازه دهد دیگر اتفاق امشب تکرار شود و دخترک جای همسایه هالو، او را با رفتار و گفتار ِ واقعی سرگرد کیان رضایی ببیند .
    کیان عزمش را جزم کرد. باید به سراغ دختر می رفت تا اگر شک و شبه ای هم با رفتارش در دل زنانه او موجب شده بود را با نقشِ هالو بازی کردن ، رفع و رجوع کند و دوباره اعتماد همسایه ی تروریستش را جلب کند .
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین زانوهایش را بغـ ـل زد .چانه اش را روی زانوهایش تکیه داد و در حالی که اشک هایش دیگر خشک شده بود به صفحه خاموش تلویزیون خیره ماند.
    نیم ساعتی که در همین حال گذشت یک‌باره صدای زنگ در، در گوشش پیچید. چانه اش را از تکیه زانو برداشت و سرش را به سمت در چرخاند . پلک هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد بی خیال آن که پشت در ایستاده شود. صدای زنگ در که بی امان نواخته می شد موجب شد پلک هایش را عصبی روی هم فشار دهد.
    بعد از دو روز زندگی کنار آن همسایه عجیب و غریب، دیگر مدل زنگ زدن او را می شناخت .مدل فشردن بی امان زنگ در، به قصد سوزاندن!
    آنقدر صدای "زینگ زینگ" زنگ روی اعصابش رفت که بالاخره کوتاه آمد.
    کلافه پوفی کرد و پاهایش را از مبل آویزان کرد و در صندل گذاشت .خسته و بی حوصله به سمت در رفت .جلوی آینه ایستاد و به اثرات گریه روی اجزای صورتش نیم نگاهی انداخت.سفیدی چشمانش به رنگ خون شده بود و بینی اش مانند دلقک ها سرخ. با نوک انگشت آخرین قطره اشک را از زیر چشمانش جمع کرد و پرونده گریه زاری‌اش را همان‌جا بست.
    از چشمی در نگاهی به بیرون انداخت. خود خودش بود .همان مزاحم گستاخ ، داشت زنگ در را بی وقفه می فشرد و رحم هم نمی کرد.
    به محض باز شدن در، زنگ قطع شد .نگاه اوین روی نیش تا بناگوش باز همسایه خل وضعش ثابت ماند.
    اوین دست به بغـ ـل روبه رویش ایستاد و به تلافی رفتار تحقیرآمیز او ، نیشخندی زد و طلبکارانه پرسید:
    -امری داشتید؟
    کیان خیلی آنی و بی مقدمه دو لیوان سرامیکی را بالا گرفت و با ذوق کودکانه ای گفت:
    - بیا بریم یه جای بی سقف اینا رو بخوریم !
    ابروهای اوین تا وسط پیشانیش بالا رفت . نگاه متعجبش از پشت بخارات داغ نسکافه ، روی لبخند ژکوند همسایه ناقص العقلش ثابت شد.
    واقعا چه در سر آن مردک می گذشت ؟ اوین را چه دیده بود ؟ یک همزاد ناقض العقل؟ کسی مثل خودش ؟ ..حتما این‌طور بود و الا اوین چه صنمی با او داشت؟
    تا اوین خواست واکنشی نشان دهد ، کیان فرصت هر گونه بهانه آوردن را از او گرفت:
    -اوه اوه داغه .بگیر تا از دستم نیفتاده!
    کیان به عمد لیوان را کج کرد .مقداری از نوشیدنی داغ جلوی پایش ریخت .
    در نقش خود فرو رفت و این‌طور نشان داد که با بی دست و پایی ، پایش را سوزانده
    -سوخت..پام...آخ...پام سوخت
    کیان نیم نگاهی به اوین انداخت و در فرصتی مناسب یکی از لیوان را تقریبا رها کرد
    اوین فورا لیوان را در هوا قاپید
    کیان خود را ذوق زده نشان داد و با حیرت گفت:
    -واوو ... چطور تونستی لیوان رو تو هوا بگیری؟
    اوین به ذوق کودکانه و چهره علامت تعجب شده ی کیان خیره شد .با انگشت شست روی پیشانی مرد جوان فشار آورد و پیشانی او را عقب داد . برای اولین بار پیش روی کیان شاد خندید و با شیطنت گفت:
    -مدیونی اگه فکر کنی شانسی گرفتمش!
    کیان ژست ذوق مرگ شده ها را به خود گرفت و از سر شوق سوت زد.
    اوین با شنیدن صدای زیبای سوت او ، سر شوق آمد و خندید .
    صدای خنده زیبای اوین، توجه کیان را به او جلب کرد. وقتی به صورت بشاش آن دختر خیره شد ، با خود فکر کرد که اولین بار است که خنده آن دختر را می بیند و به این نتیجه رسید که اوین برای خودش جذابیت های زنانه ای هم دارد که پشت چهره عبـ ـوس و همیشه جدیش ، پنهان مانده .
    نگاه خیره کیان از دید اوین دور نماند: باز دیگه چی شده ؟
    کیان یک‌باره به خود آمد .دوباره در نقش خود فرو رفت. لحنی ملتمس به صدایش داد: می‌شه به منم یاد بدی چطور اون کارو کردی؟
    اوین باز خندید .اینبار ساده تر و بی بهانه تر از قبل .
    کیان به برق شادی چشمان اوین خیره شد .صدای زیبای اوین که پر از رگ های خنده بود در گوشش پیچید:
    -باشه یادت می‌دم ... به شرطی که تو هم یادم بدی چطوری سوت می‌زنی. قبوله؟
    کیان هنوز گیج نگاه شیطان بار دخترک بود که اوین کف دستش را به سمت کیان گرفت .با این کارش از او می‌خواست که کف دستش بکوبد و موافقتش را اعلام کند .
    کیان برای فرار از آن موقعیت چالش برانگیز ، از لمس کردن دستان زنانه او طفره رفت. با علامت انگشت شست موافقتش را به او نشان داد و نیشش را تا بنا گوش باز کرد.
    اوین که حس کنفت شدن داشت ، اخم کمـ ـرنگ کرد . دلخور نگاهش کرد و دستش را پس کشید .
    کیان برای عوض شدن فضا فورا به نسکافه ها اشاره کرد: زود آماده شو بریم دیگه! ... نسکافه ها از دهن افتاد .
    اوین مانتو و شالش را به تن کرد . دست در جیب زد و به سمت راه پله راه افتاد . هنوز اولین قدمش را روی پله های به سمت حیاط نگذاشته بود که کیان فورا گفت : نه ...پایین نه!
    چشمان اوین به درشتی گردو شد . پس منظور کیان از "یه جای بدون سقف" اگر حیاط نبود پس کجا بود ؟
    کیان با ذوق و شیطنتی کودکانه لب زیرینش را گاز گرفت . با انگشت اشاره به سمت بالا اشاره کرد .
    اوین وقتی نگاه تخس همسایه ساده لوحش را دید ،حیرت کرد: نکنه منظورت پشت بومِ؟
    کیان ذوق زده سرش را چند بار به علامت تایید تکان داد.
    سدی که اوین جلو احساساتش زده بود ترک برداشته بود ، حال حتی با دیدن رفتارهای ساده لوحانه و ذوق های بچگانه کیان هم می توانست لبخند بزند و بخندد.
    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    چند دقیقه بعد کیان و اوین پشت درِ قفل شدهِ پشت بام ایستادند .اوین خم شد و قفل را در دست گرفت : کلیدشو داری؟
    کیان با نوک انگشت پیشانیش را خاراند: چیزه ... نه!
    اوین صاف ایستاد ، دستش را به پهلو زد و نگاه شماتت بارش را به صورت همسایه خنگش دوخت: یادت بود پتو برداری َو این‌طوری خودت رو باهاش بقچه پیچ کنی که خدایی نکرده سرما نخوری اما کلید به این مهمی رو یادت نبود؟
    کیان خجالت زده صورتش را در پتویی که مثل پیله دور خود پیچیده بود فرو برد : خب... یادم رفت بگم در پشت بوم همیشه قفله و.... هر بار همین بلا سر میاد!
    صدای مانند ناله از گلوی اوین بیرون پرید: هر بار؟ هر بار همین بلا سرت میاد و باز هم ...
    پیشانی اوین از خشم گلگون شد .مردک دیوانه با خنگ بازی‌هایش او را هم احمق جلوه داده بود.اوین کلافه، دستش را در هوا تکان داد: ما رو باش با کی اومدیم سیزده به در!
    کیان مانند آرزومندانِ به حاجت دل نرسیده، از زیر چشم به نگاه دلخور اوین خیره شد: حیف شد....حالا اینا رو ....کجا بخوریم ؟
    اوین که دیدن چهره مایوس کیان حال خوشی برایش نگذاشته بود ، لیوان سرامیکش را به سمت کیان گرفت :
    یه لحظه اینو بگیر...
    فکری از ذهنش گذشت . فورا به سمت مرد برگشت و تاکید کرد : اشتباهی به لیوان من دهن نزنیا ! ...فکر تف کردن تو لیوانم هم از ذهنت نگذره! من پشت سرمم یه جفت چشم دارم .... دست از پا خطا کنی حسابتو می رسم!
    کیان خود را ترسیده نشان داد :باشه...باشه...خیالت راحت!
    اوین از گوشه چشم نگاه بی اعتمادی به کیان انداخت .بعد با طنازی خاصی نگاهش را از نگاه ترسیده کیان گرفت و به قفل در دوخت.
    انگشتان باریکش را لای موهاش کرد و از زیر شال یه سنجاق مو بیرون کشید.سنجاق را با دندان صاف کرد و آهسته در قفل چرخاند .گوشش را نزدیک تر برد و با دقت به صدای ناشی از حرکت سنجاق در قفل گوش داد.
    کیان هم به تقلید از اوین به سمت در خم شد. نوشیدنی را هورت کشید و جفت گوش اوین گفت: واقعا می‌تونی بازش کنی؟
    اوین انگشت باریکش را جلوی لب های غنچه اش گرفت اخم کرد : هیس...
    نگاه کیان روی صورت اوین و قفل ، رفت و آمد کرد .مطمئن شد که اوین کارش را خوب بلد است و به زودی از پس آن قفل برمی آید . باز هورت کشید و با این کارش صورت اوین در هم جمع شد .
    کیان لبش را به دندان گزید و خنده اش را خورد. با شنیدن صدای "تق" باز شدن قفل ، لبخند اوین جایزین اخم هایش شد . پیروزمندانه به روی کیان لبحند زد : بفرمایید این هم از در
    کیان با ذوق به افتخارش کف مرتب زد: خیلی باحالی خانوم همسایه ...خیلی باحالی
    اوین به ذوق کودکانه او خندید و با دست به بیرون اشاره کرد .
    کیان ذوق زدگیش را با لبخندی پهن روی صورت حفظ کرد و همین که خواست پایش را روی کاشی های پشت بام بگذارد، اوین از پشت لباس او را گرفت و کشید.
    کیان که از رفتن بازمانده بود ، با قیافه یک ساده لوحِ متعجب به اوین خیره شد
    اوین انگشتش را به نشانه نفی جلوی چشمان او تکان داد : هی... خانوم ها مقدمن !
    کیان گیج سرش را خاراند : مقدمن ؟یعنی چی؟
    اوین به خنگی او خندید : یعنی اول من می‌رم ، بعد تو میای .
    جای انگشت اشاره اوین روی پیشانی کیان رد کمـ ـرنگی انداخت.
    فقط خدا می دانست که کیان تا چه اندازه دلش می خواست یک روز فرصتی دست دهد و بتواند تمام حرصش را سر انگشتان اوین که گاه و بیگاه روی پیشانی مردانه او می نشست ، خالی کند.
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    هوای خنک پشت بام در آن شب تابستانی لرز بر اندام می انداخت و لـ*ـذت را نم نمک زیر پوست تزریق می کرد.

    اوین خود را بغـ*ـل کرد و حین یادآوری خاطرات خوش ایام کودکی، دقایقی روی پشت بام قدم زد و به چراغ های خانه های دور خیره شد.

    نور مهتاب تنها روشنی آن پشت بام تاریک بود . نیمی از شهر در سایه های تاریک فرو رفته بود .

    کیان در حالی‌که پتوی نازکش را دور تنش محکم می کرد ، به لب بام رفت و از دور نگاه سریعی به اتومبیل همکارانش در آن‌سوی کوچه انداخت .همین که نگاهش را دزدید اوین را دید که با شجاعت ، لب بام نشست و پاهایش را به پایین آویزان کرد .کیان اخم هایش را در هم کرد و زیر لب غر زد: عجب کله خریه این دختره!

    اوین بی توجه به او ، دستانش را باز کرد.نفس کشید و ریه هایش را از هوای خنک شب پر کرد.

    دقایقی بعد سنگینی نگاه کیان توجهش را جلب کرد .به عقب برگشت : چرا همون‌جا خشکت زده ،بیا بشین اینجا خیلی کیف داره!

    کیان اخم هایش را با لبخند پهنی روی لب جایگزین کرد .همین که اوین نگاهش را از او گرفت، کیان در میکروفون رو به همکارانش گفت : دارم می‌رم لب بوم بشینم،نگران نشید.

    صدای همکارش در گوشی پیچید : چشم .مراقب باشید قربان.

    سرگرد با هزار فیلم بازی کردنی که نتیجه اش قهقه های اوین بود بالاخره جفت او لب بام نشست .

    کیان نگاهی دزدانه به صورت اوین انداخت. هنوز اثرات خنده روی صورت اوین دیده می شد. باد خنک شبانه که وزیدن گرفت ، تارهای لَخت موهای دخترک را به رقـ*ـص درآورد .

    کیان نگاهش را از آن همه زیبایی و جاذبه گرفت و به چراغ های سوسوزن شهر دوخت.

    باد گونه ی اوین را با دستان سرد خود نوازش کرد .دخترک لرز بر اندامش افتاد. انگشتانش را دور لیوان داغ حائل کرد .صورت یخ کرده اش را روی بخارات گرم گرفت و با لـ*ـذت جرعه ای از نسکافه خوش طعمش نوشید.

    نفهمید چرا یکهو یاد چای های جوشیده و بد طعم اردوگاه افتاد .پشت بندش هم یاد آن چای آخر که دانیار برایش آورده بود، افتاد .چایِ گسِ بد ترکیبِ آن آشنای قدیمی.

    یاد دانیار افتاد و به خاطر آورد که در روزهای اخیر دانیار را عامل نجات زندگی خود می دیده اما از امروز و پس از جانفشانی آن سیاه پوش، فرشته نجاتش را هر دوی آن ها می دانست. مردهایی که با خطر انداختن جان خودشان ، از او و جان شیرینش محافظت کرده بودند.

    یکی مثل دانیار در قبال لطفش، ماموریتی خطرناک به او داده بود و یکی مثل آن سیاه پوش بی منت کمکش کرده بود و فعلا چیزی طلب نکرده بود.

    با یادآوری اتفاق فروشگاه و حضور یک‌باره سیاه پوش، لبخندی روی لب های ظریف اوین نشست که از نگاه تیزبین کیان مخفی نماند:نکنه داری به من می‌خندی؟

    صورت اوین به سمت همسایه مهربان اما دست و پا چلفتی‌اش چرخید. سیاه پوش رویاهای او کجا و آن همسایه چلمن کجا!

    اوین پوفی زیر خنده زد. باد لرز بر اندامش انداخت و صدای خنده هایش را با خود برد..

    دستان یخ کرده اش را در جیب مانتواش زد به امید اینکه کمی گرم تر شود اما جسمی که در جیبش مچاله شده بود مانع از ورود دستش شد .

    دست‌کش چرم سیاه را از جیب مانتواش بیرون کشید و لبخندی گرم روی لب هایش ماندگار شد.

    کیان با دیدن لنگه دست‌کشش در دستان اوین، یک لحظه شوکه شد.اما خیلی زود خود را به آن راه زد :این... یه‌کم واست بزرگ نیست؟

    اوین زانوهایش را به بغـ*ـل گرفت.صورتش را روی زانویش تکیه داد و محو تماشای چهره متعجب همسایه اش شد.

    دل زنانه اش حرف زدن می خواست،درد دل گفتن .آنقدر از آخرین درددل کردنش گذشته بود که حتی یادش نمی‌آمد آخرین بار کِی و با چه کسی حرف زده!

    سادگی و بی ریایی مردی که درست پیش رویش نشسته بود به اوین این مژده را می داد که حرف زدن درباره هیچ‌کدام از افکارش به مقدمه چینی خاصی نیاز ندارد. آخر آن مرد کند ذهن تر از آن بود که بفهمد اوین دارد از افکار جدیدی که امروز ساعت ها در ذهنش وول خورده ، پرده برداری می کند.

    نگاهش را به آن دورها دوخت و به کمک زبان، لب های خشکش را خیس کرد:می گم ... اون چیزی که دیروز درباره فرشته نجات گفتی ....

    کیان پاهیش را جمع کرد و روی کاشی های پشت بام گذاشت و بی خیال لب زد: خیلی چرت بود ؟

    اوین خیلی آنی گفت :"نه" و این صراحت او توجه کیان را جلب شد.دختر دسته ای از موهای لختش را از دست باد گرفت و پشت گوش زد.حین اعتراف مضطرب بود : فکر کنم منم فرشته نجات دارم ..
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    نفس کیان که در گلو حبس شد.اوین نفس حبس شده اش را رها کرد : امروز اومد و جونمو نجات داد!

    اوین نگاهش را از چراغ های سوسوزن گرفت و به نگاه کیان گره زد . برق شادی و معصومیت چشمانش ،چشم کیان را زد.

    مرد لبخند پهنی زد و با گفتن "چه خوب" سعی کرد از نگاه کردن به اوین طفره برود.

    اوین انگشتانش را به هم سائید و هیجان زدگیش را به نگاه کیان فهماند : نمی‌خوای بدونی چطوری ؟

    کیان پتوی نازکش را با دقت روی زانو صاف کرد و با این دقت وسواس گونه اش برای رخنه نکردن سرما، اوین را خنداند .اوین میان خنده با تعجب پرسید: این‌قدر سردته ؟

    -من از سرما متنفرم ...

    نگاه کیان روی لنگه دست‌کش چرمی که در واقع هدیه مادرش بود، ثابت شد. فورا چنگ انداخت و دست‌کش را از دست اوین قاپید :می‌شه اینو بدی من بپوشم؟

    اوین سر این یک قلم شوخی نداشت.فورا پشت دست کیان کوبید و دست‌کش را از چنگ او درآورد و آن را مانند جسمی ارزشمند در آغـ*ـوش خود پنهان کرد و با اخم کیان را تهدید کرد:

    - بار آخرت باشه به این دست می‌زنی ها !

    کیان با لب و دهانی آویزان به صورت دلخور اوین خیره شد : چرا می‌زنی ؟ ....سردمه خب!

    اوین تا نگاهش به دست‌کش افتاد اخمش با یک لبخند گرم و دوست‌داشتنی جابه جا شد .زمزمه وار اقرار کرد :آخه این دست‌کش برای همون مردیه که امروز جونم رو نجات داد...به خاطر همین ....واسم خیلی خاص و ارزشمنده!
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    کیان حال عجیبی شد. هیچ‌وقت تا این اندازه حس غرور نکرده بود .
    درک اینکه قهرمان زندگی کسی باشد، تکیه گاه مطمئن یک زن بشود، به معنای واقعی حس فوق العاده ای بود و برای هر مردی مخصوصا او غرورآفرین و ناب بود.
    سرگرد جوان انگشت شستش را روی لب های درشتش کشید و لبخندش را از لب پاک کرد و به این فکر کرد که تا به این لحظه تمام فرصت هایش برای رفتن زیر زبان دختر و تخلیه اطلاعاتی او ، را از دست داده بود.نباید بیش از این تعلل می کرد.دیگر این پا و آن پا نکرد.رک و راست پرسید: می شناختیش؟
    اوین با تعجب چینی به پیشانیش داد : کیو؟
    -همون مردی که امروز جونت رو نجاتت داد دیگه!
    لبخند شیرین اوین مانند یک تب مسری به صورت کیان هم اثر کرد و وقتی به اوین خیره شد حس کرد روح اوین انگار از آنجا رفته بود و در عالم رویاها سیر می کرد.
    دختر آه کشید و در جواب کیان که پرسیده بود ، فرشته نجاتش را شناخته یا نه جواب عجیبی داد : نه! ... مگه فرشته ها رو میشه دید ؟
    آن‌قدر آن جواب خواستنی و شیرین بود که کیان اینبار نتوانست مقاومت کند و لبخندش را از صورت جمع کند .گذاشت آن حال خوش بماند و رسوایش کند.
    نگاه کیان پی چشمان اوین رفت .در نگاه دخترک اشک و لبخند، نطفه بسته بود.
    اوین انگار که بخواهدحاجت بزرگ دلش را مخفیانه پیش معبودش زمزمه کند با صدای آهسته و خش دار گفت:
    -یعنی می‌شه؟...می‌شه اون مرد کمکم کنه و از این .. از این بدبختی ای که که توش گیر کردم نجاتم بده ؟!
    اوین خیال می کرد این راز سر به مهر و این آرزوی بعید را فقط با خدای خود در میان گذاشته اما خواسته یا ناخواسته کیان هم آن لحن آرزومند را شنیده بود .
    اوین این را وقتی فهمید که کیان از او پرسید: کدوم بدبختی؟
    قطره اشک درشتی بی اجازه از چشمان دختر چکید : من...من سر زندگیم دوئل کردم ...
    کیان چشمانش را تنگ کرد و با دقت میمیک چهره اوین و حرف هایش را تحلیل کرد.
    دختر قطره اشکش را فورا با پشت دست پاک کرد.بینی اش را بالا کشید و به نقطه ای از عینک، که حس می کرد پشت آن چشم های کیان باشد؛ خیره شد .
    با اینکه خیلی دلش می خواست تمام حرف های دلش را بگوید و از فشار آن همه توده چرکینِ انبار شده روی قلبش رها شود اما ، روی احساساتِ به قلیان افتاده اش درپوش گذاشت و لب زد:
    -فقط ... فقط همینو می‌تونم بهت بگم!
    کیان باز در نقش خود فرو رفت و خود را به خنگی زد و برای بیشتر دانستن تقلا کرد : این که می‌گی خطرناکه ؟
    لب های اوین محسوس لرزید .عدسی چشمانش سوخت و قطره اشک بعدی چکید.
    دختر همان‌طور که سرش را تکان می داد با حالی زار زمزمه کرد:
    -به احتمال زیاد آخر این راه مرگِ

    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا