***
امیر علی سر قول و وعده اش ماند.بعد از ترخیص کیان از بیمارستان که حدودا تا عصر طول کشید او را به جگرکی برد تا به قول خودش به یاد ایام گذشته، جگر بخورند و صفا کنند.
هر دو پشت میز نه چندان تمیز جگرکی نشستد .نگاه کیان از خیابان آنسوی شیشه عبور کرد و در چشمان روشن و براق امیر علی قفل شد.پوزخند امیر علی حرف های مگو داشت
-کجایی رفیق؟
گوشه لب های کیان جمع شد
-همینجا...در خدمت خسیس ترین رفیق دنیا
امیرعلی- چون بجای رستوران آوردمت جیگرکی میگی که خسیسم؟
-دقیقا
خم شد کلاه کیان را برداشت . دستش را روی سر بی موی کیان کشید و گفت
-ای جان ... یاد سربازیمون افتادم .آخه با این تیپ خزی که تو برای خودت ساختی ، ببرمت رستوران های کلاس که خیلی ناجوره.
کیان دست امیر را از سر تراشیده اش برداشت و با شیطنت گفت :
- قبلا فقط زبل خان بودی از بس زرنگ بازی بلد بودی ، اسکروچ هم لقب جدیدتِ ... حرف هم نباشه!
امیرعلی-ای بابا عجب گیری دادیا .. اصلا تقصیر سر کچل خودتِ. آخه شپش زده بود به خرمن زلفات که دروشون کردی؟
کیان- لازم بود!
-واسه همون ماموریت کذاییی؟
کیان-دقیقا
امیر به کتف کیان اشاره کرد و به مزاح گفت :
-آفرین... همینطور راست دماغت رو بگیری و تو همین مسیری که داری میری جلو، پیش بری جای شیرینی وصلت باید بیایم خرمای ختمت رو بخوریم!
کیان با نگاهش سقلمه ای نثار رفیق شفیقش کرد و در جواب شوخی امیر گفت:
-توی دهنت یه "خدایی نکرده" و"دور از جون " که نمیچرخه ...اما ما بیدی نیستیم که به این بادا بلرزیم، داداش!
امیر ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت :
-بله .. شما شیری...البته از نوع پاکتی و پاستوریزه !
کیان خندید و ترجیح داد بحث را عوض کند تا مثل همیشه امیر کنجکاویاش تحـریـ*ک نشود ،از ماموریت مخفی او نپرسد و او را در معذوریت نیندازد .
کیان -خب...رفتی قاطی مرغا خوش میگذره؟
چشمان رفیقش از شادی برق زد اما لب هایش نالید:
-ای بابا...گرفتاری و فشار زندگی رو آدم تازه بعد از ازدواج میفهمه!
کیان پوزخندی زد و همزمان لپ آویزان امیر را کشید
-چقدر هم گرفتاری و فشار زندگی بهت ساخته! ... هم تیپ داغونت بهتر از قبل شده و هم چند کیلویی وزن گرفتی! .. به نظرم تو همون بهتر که زیر فشار زندگی بمونی و درنیایی!
امیر علی خندید ...خنده هایش کیان را برد به خاطرات نوجوانی شان و یادش آمد که خنده های معروف امیر همیشه جوک محافل دوستانه شان بود .
کیان از ته دل خندید و میان خنده اش گفت:
-استارت پیکان؟
و با این حرف صدای خنده شاد و سرخوش امیر که هنوز هم بی شباهت به استارت پیکان نبود،کیان را هم به خنده واداشت .
امیرعلی، اشک هایی که از خنده اش نتیجه شده بود را از چشم گرفت و گفت:
-آخ که چقدر خندیدم ...یادش به خیر اون روزها......محله قدیمی مون و گل کوچیک ...دبیرستان و اذیت کردن ناظم و معلم ها ... رفیق های بی معرفتمون که معلوم نیست کجای این شهر سرشونو فرو کردن تو لاک زندگیشون و حالی از ما نمی پرسن!
امیر آهش را پر صدا ادا کرد و با حسرت گفت :
-هر کی رفت پی زندگیش..
و بعد از علی گفت، از اینکه بعد از سربازی دیگر او را ندیده. از احسان مهدوی و مهران ضیایی که سه سال پیش در بانک محل کارش، آن ها را دیده و از افرادی که برای کیان دیگر فقط یک اسم بودند و حتی خاطره هایشان را هم فراموش کرده بود .
امیر می گفت و می خندید .از اتفاقاتی از گذشته که کیان به طرز عجیبی آن روز حوصله ی شنیدنشان را نداشت.سرگرد جوان افکار پیچیده تری در ذهنش می گذشت . افکاری که از آن دو چشم زنانه شروع می شد و به همان ها هم ختم می شد.
امیر علی سر قول و وعده اش ماند.بعد از ترخیص کیان از بیمارستان که حدودا تا عصر طول کشید او را به جگرکی برد تا به قول خودش به یاد ایام گذشته، جگر بخورند و صفا کنند.
هر دو پشت میز نه چندان تمیز جگرکی نشستد .نگاه کیان از خیابان آنسوی شیشه عبور کرد و در چشمان روشن و براق امیر علی قفل شد.پوزخند امیر علی حرف های مگو داشت
-کجایی رفیق؟
گوشه لب های کیان جمع شد
-همینجا...در خدمت خسیس ترین رفیق دنیا
امیرعلی- چون بجای رستوران آوردمت جیگرکی میگی که خسیسم؟
-دقیقا
خم شد کلاه کیان را برداشت . دستش را روی سر بی موی کیان کشید و گفت
-ای جان ... یاد سربازیمون افتادم .آخه با این تیپ خزی که تو برای خودت ساختی ، ببرمت رستوران های کلاس که خیلی ناجوره.
کیان دست امیر را از سر تراشیده اش برداشت و با شیطنت گفت :
- قبلا فقط زبل خان بودی از بس زرنگ بازی بلد بودی ، اسکروچ هم لقب جدیدتِ ... حرف هم نباشه!
امیرعلی-ای بابا عجب گیری دادیا .. اصلا تقصیر سر کچل خودتِ. آخه شپش زده بود به خرمن زلفات که دروشون کردی؟
کیان- لازم بود!
-واسه همون ماموریت کذاییی؟
کیان-دقیقا
امیر به کتف کیان اشاره کرد و به مزاح گفت :
-آفرین... همینطور راست دماغت رو بگیری و تو همین مسیری که داری میری جلو، پیش بری جای شیرینی وصلت باید بیایم خرمای ختمت رو بخوریم!
کیان با نگاهش سقلمه ای نثار رفیق شفیقش کرد و در جواب شوخی امیر گفت:
-توی دهنت یه "خدایی نکرده" و"دور از جون " که نمیچرخه ...اما ما بیدی نیستیم که به این بادا بلرزیم، داداش!
امیر ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت :
-بله .. شما شیری...البته از نوع پاکتی و پاستوریزه !
کیان خندید و ترجیح داد بحث را عوض کند تا مثل همیشه امیر کنجکاویاش تحـریـ*ک نشود ،از ماموریت مخفی او نپرسد و او را در معذوریت نیندازد .
کیان -خب...رفتی قاطی مرغا خوش میگذره؟
چشمان رفیقش از شادی برق زد اما لب هایش نالید:
-ای بابا...گرفتاری و فشار زندگی رو آدم تازه بعد از ازدواج میفهمه!
کیان پوزخندی زد و همزمان لپ آویزان امیر را کشید
-چقدر هم گرفتاری و فشار زندگی بهت ساخته! ... هم تیپ داغونت بهتر از قبل شده و هم چند کیلویی وزن گرفتی! .. به نظرم تو همون بهتر که زیر فشار زندگی بمونی و درنیایی!
امیر علی خندید ...خنده هایش کیان را برد به خاطرات نوجوانی شان و یادش آمد که خنده های معروف امیر همیشه جوک محافل دوستانه شان بود .
کیان از ته دل خندید و میان خنده اش گفت:
-استارت پیکان؟
و با این حرف صدای خنده شاد و سرخوش امیر که هنوز هم بی شباهت به استارت پیکان نبود،کیان را هم به خنده واداشت .
امیرعلی، اشک هایی که از خنده اش نتیجه شده بود را از چشم گرفت و گفت:
-آخ که چقدر خندیدم ...یادش به خیر اون روزها......محله قدیمی مون و گل کوچیک ...دبیرستان و اذیت کردن ناظم و معلم ها ... رفیق های بی معرفتمون که معلوم نیست کجای این شهر سرشونو فرو کردن تو لاک زندگیشون و حالی از ما نمی پرسن!
امیر آهش را پر صدا ادا کرد و با حسرت گفت :
-هر کی رفت پی زندگیش..
و بعد از علی گفت، از اینکه بعد از سربازی دیگر او را ندیده. از احسان مهدوی و مهران ضیایی که سه سال پیش در بانک محل کارش، آن ها را دیده و از افرادی که برای کیان دیگر فقط یک اسم بودند و حتی خاطره هایشان را هم فراموش کرده بود .
امیر می گفت و می خندید .از اتفاقاتی از گذشته که کیان به طرز عجیبی آن روز حوصله ی شنیدنشان را نداشت.سرگرد جوان افکار پیچیده تری در ذهنش می گذشت . افکاری که از آن دو چشم زنانه شروع می شد و به همان ها هم ختم می شد.
آخرین ویرایش: