کامل شده رمان از ما بهترون 4 | zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از جلد های از ما بهترون از داستان پردازی بهتری برخورداره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
پست نهم از ما بهترون 4


باد خنکی از پنجره به داخل اتاق میاد. هوا سرد و ابریه، ولی خبری از بارون نیست. دختر جوونی با مادرش از خیابون رو به رو میگذره. لباس های زیبایی پوشیده و با امنیت و خوشحالی به مقصد بعدی که یه مهمونی، خرید یا شهربازی میتونه باشه، در حال رفتن هستن.
***
هنوز خورشید طلوع نکرده که با خواب های درهمی بیدار میشم. تعجب میکنم که تونستم چند ساعتی بخوابم. ملافه ی سفید روی وسایل اتاقه و وسایل خرد و ریزم همه جا ریخته. اضطرابی از شروع روز و هیاهوی دوباره توی دلم میوفته.
نور ضعیفی از صفحه ی مانیتور میتابه و اخبار جدیدی از توی بروج های مشترک بالا میان.
تأکید انسان نماها و خاک زیان مبارز بر ادامه ی همکاری های ضد سازمان مرکزی.
این چند روز، سفر رئیس یکی از گروه های مافیایی انسان گونه به از ما بهترون توی بروج ها، معروف شده بود، که برام زیاد اهمیتی نداشت . البته الانم اهمیتی نداره. چون همه اش حرف چرته.

عین همین ملاقات ها رو توی زمانی که آرین تازه از مهلکه ای که سازمان براش چیده بود، نجات پیدا کرده بود، میشه دید .
آرین درک کرده بود که عوامل توطئه، قابل شناسایی نیستن. به خاطر همین موضوع هم که شده، تنها چیزی که مد نظر داشت، استقلال پیدا کردن از سازمان بود.
توی نوشته های منتشر شده، بارها از ترور هایی که آرین برای اعضای سازمان و متعاقباً برای آرین طراحی کرده بود، وجود داره. با این وجود هیچ کدوم اشاره نکردن که تا امروز چند ترور طراحی شده، یا این بین چند الف از طرف مقابل و حتی نیرو های خودش کشته شدن.
***
برای ایلیا طی پیامی توضیح میدم که به زودی خودمو به دفترش میرسونم و کارای اقامتم رو جور میکنم. حرف اضافه ای بینمون رد و بدل نمیشه. هر دو زیاد به فضایی که از طریقش میتونیم دورادور صحبت کنیم، اعتماد نداریم و ارتباط از طریق این بروج های مشترک بهمون احساس یأس میده.

گاهی آدمیزاد هر چقدر هم که خودشو با کارای روزمره مشغول کنه، توی یه لحظه، احساسات و عواطفش رو توی جبهه ای می بینه که با تمام قدرت به جنگش اومدن. من بیشتر از اون که نگران کتاب مادرم باشم ، نگران اینم که سال ها از زندگیم بگذره و درکی از زندگیه عاطفی پیدا نکنم.
هیچ نوشته ای که نشون بده چی باعث شده که آنیا و آرش تونستن سال ها با همدیگه زندگی کنن وجود نداره.
علاوه بر اون من خیلی احساس تنهایی میکنم. من هیچ دوست صمیمی یا فرد قابل اعتمادی که بتونم درباره ی مشکلات شخصیم باهاش صحبت کنم ندارم. تا قبل از این مادرم بود که البته سال آخر به شدت با بیماری دست و پنجه نرم می کرد .
پدرم کم کم پا به سن می ذاره و بهونه ای که بتونه صمیمیت بیشتری بینمون ایجاد کنه پیدا نمی شه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست دهم از ما بهترون 4


    آرش شخصیت رفاه طلبی داره و مطمئنم از مدت ها قبل زن دیگه ای رو برای ادامه ی زندگی مد نظر داشته. این به خاطر بی وفاییش به آنیا نیست. شخصیتش این شکلیه که دلیلی نمیبینه شرایط سخت رو تحمل کنه یا با مشکلی که میشه دورش زد کنار بیاد.
    درباره ی من به این اطمینان رسیده که میتونم از پس خودم بر بیام و حتی ازش مستقل زندگی کنم؛ البته اون اینطور فکر میکنه.
    من تا زمانی که آنیا زنده بود به شدت مستقل و با اعتماد به نفس بودم اما الان از درون احساس فرو پاشی می کنم. نمیتونم با این موضوع به راحتی کنار بیام. از طرفی پدرم متوجه این موضوع نیست. خانواده ی پدریم رو اصلا نمی شناسم . زندگی مشترک آنیا و آرش بیش از حد محافظه کارانه پیش رفته و توی سکوت داره محو و نابود می شه .
    آخرین راهی که به ذهنم می رسه اقامت همیشگی توی دنیای از ما بهترونه. نمی دونم اصلا می تونم از پسش بر بیام یا نه؟!
    به هر حال اون جا دنیای من نیست اما از نظر جسمی این قابلیت رو دارم که زندگیم رو اون جا ادامه بدم و سازمان مرکزی هم بهم این اجازه رو می ده. مادرم دوستای خوبی داره که ازم حمایت می کنن و شاید اون جا بتونم چند تا دوست همیشگی برای خودم پیدا کنم و از این بی هویتی و تنهایی نجات پیدا کنم .
    موقع خداحافظی توی چهره ی آرش لبخند پدرانه ای وجود داره که با تباهـ*کاری مخلوط شده . اون مخالفتی با رفتن من نمی کنه و این بیشتر منو بدبین میکنه که اون فکرش پیش شریک جدیدی زندگیشه . از طرفی هر وقت اراده کنه می تونه منو ببینه و باهام حرف بزنه.
    برای این که بیشتر از این تحقیر نشم و به فکرای جنون آور رو دامن نزنم، از خونه خارج می شم و به طرف ساختمان اصلیِ ارتباطات اسپرایت سیتی به راه میوفتم . بر خلاف تصور قبلیم این ساختمون جایی وسط شهر مستقره و هیچ چیزی برای پنهون کردن نداره. تنها چیزی که این ساختمون رو توی نظر آدم ها عادی جلوه می ده اینه که این ساختمون در اصل یه آپارتمان مسکونیه و دفتر ها هر کدوم یه خونواده به نظر می رسن.
    به جز این هیچ ظاهر سازیِ دیگه ای وجود نداره . تمام افراد ساختمون می دونن که برای چی دور هم جمع شدن. از نگهبان جلوی در تا بچه های کوچیک توی ساختمون، همه جزئی از سازمان هوازیان هستن.
    همچین ساختمونی با همچین ساکنایی فقط توی یه کلان شهر می تونه دووم بیاره. محافظه کاری و بی اعتنایی مردم به اطرافیانشون، نقاط مثبت این شهره .
    حتی با استقبال خوبی که ازم می شه نمی تونم انکار کنم که چقدر احساس حقارت بهم دست میده . مخصوصا که چهره ی آرش مدام جلوی چشمامه.
    گاهی از خودم می پرسم، که آیا رنجوری و تنهاییِ حقیقیِ مادرم باعث شده آرش توی نظرم تا این حد تبدیل به یه موجود پلید و کثیف بشه؟
    طبق برنامه ی قبلی، زنگ واحد شماره ی بیست و دو رو به صدا در میارم. زن جوونی با ابرو های تتو شده و مو های فر و لباسای جیغ در رو باز می کنه . احساس می کنم قبل از این هزاران آدم این شکلی دیدم . یعنی باور کنم که همه ی اعضای این ساختمون خودی هستن ؟
    با تعجب ابرویی بالا می ندازم و دوست دارم چیزی مثل اسم رمز بینمون رد و بدل شه تا مطمئن شم که حداقل آدرس رو اشتباه نیومدم .
    اما همه چیز ساده تر از این حرفاست. در رو برام باز می ذاره تا به داخل خونه برم.
    بعد از گذشتن از راهرو به دالان بی روحی که دو تا مبل رنگ پریده داره میرسیم.
    زن به دفتر خودش می ره و ازم می خواد که همون جا منتظر بمونم.
    کاغذ دیواری های اتاق، بناهای تاریخیِ جنگ طلبی رو نشون می ده و تابلو های مدرنی که روی دیوار نصب شده فضای اتاق رو بیشتر از قبل برام اعصاب خورد کن جلوه می کنه.
    هیچ وقت دیدن یه بنای پیچیده، چیزی بیشتر از حس بی عرضگی، قدرت طلبی و حس کثیف سلطه رو بهم تزریق نکرده .
    از طرفی مدرنیسم هم به شدت مأیوسم می کنه. مخصوصا این که دوست ندارم آدم پوچ گرایی باشم و همیشه دنبال یه مفهوم برای زندگی هستم.
    این چیزی بود که آنیا ازم می خواست . وقتی به شخصی، چیزی، موضوعی و یاحتی فکری، قدرت بدی که برای همه ی جوانب زندگیت تصمیم بگیره و برهان ارائه بده خود به خود به ضعف و فقر می رسی. قدرت بزرگتر ازت می خواد که اگر نمی تونی قدرتمند جلوه کنی، خب خودکشی گزینه ی خوبیه . و اون جاست که به منتهای حقارت می رسی .
    برام مهم نیست که توی زندگیم بهم احساس شکست و ناکامی دست می ده و باید با مشکلات جدیدی دست و پنجه نرم کنم. دوست دارم زنده بمونم و به اندازه ی خودم با موضوعاتِ جدید آشنا شم. باید با طیف متفاوت تری از موجودات برخورد کنم. علوم جدی تری رو دنبال کنم تا بتونم اعتماد به نفس بیشتری به دست بیارم .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست یازدهم از ما بهترون 4



    _توواقعا دختر آنیا هستی ؟
    اینو مرد جوونی که توی چهارچوب در قرار گرفته می پرسه . خوشگل تر از صداش به نظر می رسه و به نظر میرسه تازه یه استکان چای هل خورده.
    نزدیک تر میاد و روی مبل رنگ پریده ی رو به روی من می شینه.
    لبخندی میزنم و می گم: بله، خوشحالم که آنیا رو می شناسید.
    لبخند پیروزمندانه ای می زنه. احساس این رو داره که کشف بزرگی انجام داده یا شاید هم می تونه از طریق من اطلاعاتی درباره ی کارای اخیر آنیا به دست بیاره .
    می گـه: آنیا رو از طریق کتاب هاش تا حدودی می شناسم. اما توی سازمان یه شخصیت شناخته شده است. فکر نمی کردم دختری هم سن و سال شما داشته باشه. خیلی خوشحالم که این جا می بینمتون .
    می گم : فکر نمی کردم آنیا این قدر شناخته شده باشه و از طرفی حس می کردم یکی مثل من توی نظر شما منفور هم باشه.
    اون میخنده و می گـه: نه اصلا اینطور نیست. آنیا حتی بین دشمناشم محبوبه که و البته طبیعیه . موجود قوی ای بود .
    این حرفش زنگ خطری رو توی وجودم به صدا در میاره. مادرم، تا جایی که من می دونم اصلا موجود قوی ای نبود و به شدت از اطرافیانش رنج می کشید. شاید دلیل این که این قدر احساس افسردگی می کرد همین بود که سعی داشت قوی به نظر برسه . و خب موفق هم بوده .
    می گم: این بیشتر منو می ترسونه . می ترسم بقیه هم همین انتظار رو از من داشته باشن و فکر کنن منم مثل مادرم هستم .
    هر دو لبخند میزنیم . حس می کنم می خواست چیزی بگه و یا با حرفش بهم دلگرمی بده اما توی لحظه ی آخر منصرف می شه .
    ماده ی زرد رنگی با سرنگ به بدنم تزریق شد و قبل از این که به خواب عمیقی پرت شم به دنیای از ما بهترون رسیدم .
    همه ی وسایلم منتقل نشد و فقط اسکنی از یادداشتا و کتابام فرستاده شده که توی یه کیف بود و با احساس کرختی و ندامت، روی یه نیمکت بیدار شدم .
    میدونم که حماقت بزرگی رو مرتکب شدم و برام گرون تموم می شه اما نمی تونستم ازش فرار کنم . موسم مشکلاته و بهترین راه ، رو به رو شدن با بدترین حالت ممکن و رقم زدن یه ماجرای متهورانه است .
    وسایلمو جمع می کنم و تلو تلو خوران به طرف در به راه می وفتم . ملافه ی رنگ پریده ی گوشه اتاق رو بر می دارم و با این که تنم نمود خاصی نداره و یه پیکره ی سیاله ، دور خودم میکشم.
    رنگم خاکستریه مایل به آبیه. ترس شدیدی از این که توی جنس اجنه پذیرفته نشم دارم.
    چیزی که بهم انگیزه میده دیدن چهره ی پسر جوون و خوش بر و روئیه که جز پرسنل این اداره است .
    _ببخشید آقا، من تازه به این جا اومدم، می خواستم بدونم اسم این ساختمون چیه؟ مربوط به کدوم سازمان یا هر چیز دیگه ایه ؟
    پسر که به نظر میاد با قیافه و سر و وضع من به مشکلی برنخورده، لبخندی می زنه و میگه:اسم شما باید صنا باشه. درست می گم؟
    لبخندی می زنم. نمی تونم انکار کنم که چقدر از این که جدی گرفته شدم و مخصوصا این که یه پسر خوش بر و رو اینطور باهام برخورد می کنه خوشحالم و احساس پیروزی می کنم.
    _ بله !
    چشمکی می زنه و می گـه دفتر ایلیا انتهای سالنه. این جا ساختمون انتشاراتِ ایلیاست و منم مسئول یه بخش نه چندان مهمم .
    _مچکرم. محبتت رو جبران می کنم.
    _نیازی به جبران نیست. شب خوش.
    و از اون جا دور می شه. امید داشتم حداقل تا دفتر ایلیا راهنماییم کنه. اصلا حس خوبی ندارم و ایده ای برای رو به رو شدن باهاش ندارم.
    جلوی در دفتر می ایستم. در میزنم اما جوابی نمی شنوم. در رو کمی فشار می دم. در به راحتی باز می شه. هیچ صدایی که نشون بده موجودی اون جاست، به گوشم نمی رسه.
    فضای اداره آنچنان ساکته که اگر یه قلب فیزیکی داشتم، به شدت به درد می اومد.
    نه خبری از بوی چایی و قهوه است و نه اثری از نژندی و خستگی کارمندای اداری. نه، این جا آنچنان هم به اداره هایی که تا به حال دیدم شباهت نداره.
    آخرین باری که سر و کارم به یه ناشر خورد حدود پنج سال پیش بود که قیمت کاغذ به شدت بالا بود. گرونی تازه به سر حد خودش رسیده بود و مثل الان تبدیل به روزمره نشده بود. پول به شدت ارزش خودش رو از دست داده بود و نویسندگی طبق معمول کار بی مایه ای بود که فقط آدمای پولدار می تونستن از این طریق به چیزایی که می خوان برسن .
    ناشر علاوه بر این که کلی وقتم رو گرفت و سعی می کرد با حرفاش سرمو شیره بماله ، اصلا برای نوشته ام ارزشی قائل نشد .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست دوازدهم از ما بهترون 4


    بلافاصله پس از برپایی سازمان مرکزی، خشایث، نخستین متفکر هوازی، نظر خود را در رابـ ـطه با برپایی چهارچوب هایی برای نهاد های اطلاعاتی، که در زمان بیش از برپایی سازمان هوازیان فعال بودند، ابراز داشت .
    مدتی بعد ، خشایث دو الف را به ملاقات با خود فرا خواند؛ اوستا (که یکی از افراد بخش اقتصادی سازمان هوازیان بود ) و آذرتاش (که از اولین الف های توسعه دهنده ی هنر های تصویری در اسپرایت سیتی و سراسر دنیای هوازی) بود.
    برنامه های آذرتاش همزمان به تمام زبان های زنده ی دنیای هوازی ترجمه می شد و میلیارد ها بیننده داشت.
    علاوه بر این که شخص محافظه کار و اندیشمندی بود، به خوبی حرفه ی مجری گری رو از انسان ها یاد گرفته بود و بازار داغی با شایعه سازی رو تقلید می کرد.

    نتیجه ی اولیه ی این ملاقات ها تعیین حیطه ی نهاد های اطلاعاتی سازمان نوپای هوازیان بود. در نهایت به وسیله ی آرین ، سازمان ویژه ی سری تشکیل شد.

    ایلیا بعد از مطمئن شدن از این که تا این جای کار سفر خوبی داشتم، میگه: تو هم مثل مادرتی. حالتی به نظر میرسی. همین طور که روپوشم رو محکم تر دور خودم میگیرم، می گم: منظورتون از حالتی چیه؟
    می گـه:«یعنی از اینایی نیستی که زندگی رو یک دست ببینه . مدام سقوط و صعود های مختلف رو می طلبی.»
    -خب این اصلا خوب نیست .
    -این تنها راه زنده موندن و پیشرفته. حقیقت زندگی همینه اما موجوداتی که من دیدم تنها چند تا جنبه ی ساده از زندگی رو می بینن. نمی دونم تو هم مثل منی یا نه. ولی از موجوداتی که همیشه در حال لابه هستن یا بیش از حد به زندگی خوش بینن و مدام کتاب های موفقیت و جذب می خونن حالم بهم می خوره.
    -من از همچین موجوداتی حالم بهم نمی خوره، بیشتر از این که زندگی این شکلیه که مجبور می شیم منطق های الکی برای موندن جور کنیم، متنفرم، و از طرف دیگه به وجود اومدن این جور جهت گیری ها و نوشته شدن همچین کتاب هایی هم ممکنه نفرت انگیز باشه، ولی با این حال، حالتی بودن تا این جا که به نظرم خیلی عذاب آور بوده.
    ایلیا لبخندی میزنه. چهره اش خیلی آشناست. صورت لاغری داره و خیلی دیگه پا به سن گذاشته ولی جذابیت خاص خودشو داره و از اون پیرمرد هاییِ که دخترای جوون هم بدشون نمیاد باهاش بلاسن.
    ایلیا میگه: چیزی آزارت میده ؟
    _آره. اول فکر کردم به خاطر اینه که تازه به این جا اومدم. اما الان که فکر می کنم به خاطر اون قاب عکس آزار دهنده ی روی دیواره. چرا اون مرد این قدر چهره ی زشت و بدترکیبی داره؟ کی این طرح رو کشیده و چرا این قدر کج و کوله و آماتوره؟ علاوه بر اون کاغذ دیواری های اتاقتون زمینه ی خاکستری داره که حال روحیه منو بهم می ریزه و فکر می کنم برای اینه که نویسنده هایی که میان این جا رو مأیوس کنین.
    ایلیا می خنده و منم به این همه قضاوت های سریع و پشت سر هم و جبهه گیری های یهویی می خندم.
    ایلیا می گـه: کم پیش میاد نویسنده ها خودشون به این جا بیان. مخصوصا این روزا که امنیت، زیاد چنگی به دل نمی زنه. همه ی کارایی که توی ادارات برای هم انجام می دیم، قمارطوره و دیگه نقشه های ایجاد رفاقت و صمیمیت و بحث سود و ضرر و رشوه بی معنیه؛ بگذریم. خیلی از دیدنت خوشحالم و نمی خوام به خاطر مرگ مادرت ابراز تأسف کنم . موجودی مثل آنیا هیچ وقت نمی میره؛ این که دخترش رو این جا می بینم، و حدس می زنم که تا حد زیادی به خودش رفته، خیلی دلگرمم می کنه.
    لبخندی می زنم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سیزدهم از ما بهترون 4


    ایلیا می گـه: وقتی شنیدم می خوای آخرین کتاب مادرت رو تکمیل و منتشر کنی، خیلی ذوق زده شدم. اگر بتونم به هر طریقی کمکت کنم برام یه برگ برنده محسوب می شه. انتشارات من دیگه اوج خودشو رد کرده. گذشت اون زمان که یه کتاب منتشر می شد و به دنبالش یه تغییر بزرگ توی جامعه به وجود می اومد.
    _شما هم همچین دوره هایی داشتین .
    _البته. اما الان کتاب نوشتن حداقل کاریه که می شه برای تغییر جامعه انجام داد. علاوه بر اون دیگه تغییر خاصی صورت نمی گیره.
    _غیر ممکنه که هیچ تغییری صورت نگیره .
    ایلیا پنجره رو باز می کنه و همین طور که نفس عمیقی می کشه، می گـه: ممکنه، وقتی که قدرت معنیِ عامیانه شو از دست بده، حتی کله گنده های جامعه هم جربزه ی ریسک و تن دادن به مبارزه رو ندارن. اون وقته که مردم نسبت به امور جامعه بی تفاوت می شن و یه سکون بلند مدت اتفاق میوفته. الان ما دقیقا توی همون وضعیت هستیم .
    و بعد می گـه: تو این جور شرایط حتی اگه یکی پیدا شه که خواستار تغییر و یه اتفاق تازه باشه احمق به نظر می رسه و مردم بهش بی توجهی می کنن. مادرت چیزی درباره ی انقلاب هنر های تصویری بهت گفته؟
    با خودم فکر می کنم. خیلی احساس بدی دارم که ایلیا بخواد درباره ی تجارب و حرفای مادرم، بهم اطلاعات بده. در حالی که خودم توی بی خبریِ محض هستم .
    می گم: فکر نکنم .
    ایلیا می گـه: به نظر خسته ای، یه واحد طبقه ی پایین هست که قبلا خودم ازش استفاده می کردم. برای تو کمی مرتبش کردم. می تونی تا هر وقت که دوست داشتی اون جا بمونی.
    _مچکرم. خیلی خسته ام و این خبر خیلی خوشحالم کرد.
    ایلیا می گـه: برات سخت نیست که از نژاد خودت جدا شی و برای همیشه بین موجودات غریبه ای بمونی که هیچ شباهتی به تو ندارن ؟
    لحظه ای مکث می کنم و می گم: بعضی وقت ها که به چهره ی مادرم نگاه می کردم دچار یأس خوشحال کننده ای می شدم. گاهی وقت ها احساس جنون بهم دست می داد. با خودم می گفتم بی انصافیه که من فقط چند سال دراماتیک رو با مادرم زندگی کنم. احتمالا قبل از این تا دوره ای نامعلوم هیچ وقت با آنیا زندگی نکردم و بعد از مرگم شانس زندگی با آنیا رو ندارم.
    احتمالا همه ی آدم ها چیزی مثل آنیا توی زندگیشونه که خودکشی و مرگ رو توی نظرشون دردناک می کنه و نه خودِ مرگ . این دوست داشتن و فکر این که چقدر دوست دارم دوباره خندیدن آنیا رو ببینم و ببوسمش نمی ذاشت که دست به خودکشی بزنم. اما دیگه برام فرقی نمی کنه. فقط می خوام کتاب مادرم رو تموم کنم. چیزی که منو به موجود، کشور یا دنیایی وابسته کنه، دیگه وجود نداره .
    ایلیا حالت متاثری پیدا می کنه. تا جلوی در می رم. توی لحظه ی آخر بر می گردم و می گم: وقتی اومدم، توی راهرو پسر جوونی رو دیدم که بهم گفت مسئول یه بخش نه چندان مهمه؛اون من رو می شناخت. اون سربی رنگه با چشمای نافذ، و صورت گردی داره و چونه اش کمی جلوئه .
    ایلیا سری به نشونه ی تایید تکون می ده.
    لبخندی میزنم و می گم: خیلی جذابه و دوست دارم بیشتر باهاش آشنا بشم. به هر حال چون کارمندتونه گفتم، خیلی دوست داشتنیه .
    ایلیا میزنه زیر خنده و منم جلوی خنده ام رو نمی گیرم . قبل از این که ایلیا از خنده تغییر رنگ بده از اتاق خارج می شم. ایلیا رو توی لحظه ی آخر می بینم که سرش رو چند بار به نشونه ی تایید تکون می ده.

    روز اول اقامتم توی دنیای از ما بهترون مصادف می شه با اتفاقات بد و ناامنی های نگران کننده . طوری که سازمان هوازیان هم از این بابت ابراز نگرانی کرده و روزنامه ها و رادیو و برنامه های تصویری و حتی بروج های مشترک هم این اخبار رو منعکس کردن. علاوه بر اون سرمایه گذارهای گیاه زی، منافع انسان هایی که به هر نحوی با دنیای از ما بهترون در ارتباط هستن رو تهدید کردن. قبلا به صورت گذرا از اخبارشون مطلع می شدم اما اولین باره که حس می کنم اونا واقعا قدرتمند هستن .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهاردهم از ما بهترون 4


    با منحصر شدن فعالیت اقتصادی و زیاد شدن شرکت های تبلیغاتی و تجاری ، تک و توک می شه اخبار دزدی هایی که توی سیستم، لو رفتن رو شنید. با این حال کنترل این موضوع تماماً توی دست صنعت تبلیغات و بازاریابیه. با این که درباره ی اقتصاد اطلاعات خاصی ندارم اما کم کم درک می کنم که دلیل سقوط مارک آنی چی بوده؟!
    خبر دیگه عکسی از اسپرایت سیتی رو منتشر کرده که نشون میده اسپرایت سیتی قبل از تبدیل شدن به یه شهر مدرن، چجور بوده! مجسمه های جن نمای ریز نقش و طبیعت مالیخولیاییِ صحرا، جای خودش رو به بنرای تبلیغاتی، پل های معلق و نور های جن نمای بی نظم داده.
    حتی توی دنیای از ما بهترون هم جو خرید آیینه های جیبی وجود داره و با سرعتی بیشتر از او چه که توی دنیای انسان ها داره اتفاق میوفته، آیینه های جیبی، هر روز جای خودشون رو به مدل های پیشرفته تر و کارا تری میدن و اخبار صعود و افول شرکت های سازنده شون ، سرگرمی و روتین مردم اسپرایت سیتیه.

    شب بدی رو میگذرونم و از طرفی مثل قبل، اشتهایی برای غذا خوردن ندارم. نور سرد و سربی رنگی از منافذ به داخل میاد. وسایل جن نما ساده و حوصله سر بَر هستن و هیچ نقش و نگاری ندارن. البته شاید خونه ی ایلیا این طوره و بشه توی شهر و خونه های دیگه، دکوراسیون بهتری دید.
    کتابخونه ی خلوتی توی اتاقه که بیشترشون فرهنگ لغات و کتابای پایه هستن.
    علاقه ای به خوندن کتابای علوم انسانی ندارم و هر از گاهی که کتابای علمی می خونم که البته محدود می شه به نجوم و زیست .
    با رسیدنم به دنیای از ما بهترون، خیال راحت تری از بابت صحت مطالبی که بعد از این به کتاب اضافه می شه، دارم. علاوه بر اون می تونم از راه های مختلف، به ساختمون هایی که آنیا، توی یادداشت هاش، اسمشون رو آورده، دسترسی پیدا کنم.
    اصلا پیچیده نیست ، باید موجوداتی که اسمشون آورده شده رو پیدا کنم و بیشتر باهاشون آشنا شم .
    ساعت دو بعد از نصفه شبه و بویی شبیه بوی ماهی و یه جور ادویه ی تند به مشام می رسه.
    یقین دارم که آخرین هدف، که رسیدن بهش میتونه خیلی مشکل باشه، همین خشایثه. اطلاعات به درد بخوری درباره اش وجود نداره، با این حال ، هیچ موجودی به اندازه ی خشایث، تقدیر آنیا رو رقم نزده و تموم شدن این کتاب بستگیه زیادی به خشایث داره.
    چیزی که کاملا واضحه، اینه که خشایث، شخصیت مثبتی نیست و کارای سازمان مخفیش و بعضا خود سازمان هوازیان، مبهم و مرموزه.
    کمبودای من از جهت اطلاعات نظامیه و علاوه بر اون نمی تونم ریسکی انجام بدم. من توی هیچ زمینه ای آموزش ندیدم. عمومی ترین مهارت های یه مامور، توی سازمان هوازیان، جاسوسی و توانایی انجام عملیات های سریه که البته من در این باره هیچ مطالعه ی قابل توجهی نداشتم .
    جلوی آیینه می ایستم و به خودم خیره می شم. من فقط یه والیبالیست ساده هستم که آخر هفته ها، مدت زیادی رو به خوندن کتابای زیست شناسی می گذروندم.
    توی کارنامه ای که به صورت عمومی، از عملیات های موفق سازمان هوازیان، توی بروج های مشترک منتشر شده، چند تا عملیات جالب توجه وجود داره :
    _دستگیری رئیس امور اقتصادی خاک زیان زیر زمینی به کمک گاورنر و سازمان امنیت گیاه زیان.
    گاور نر، تنها مدرسه ی نظامی آبزیانه که درباره ی موقعیت مکانیش اطلاعات زیادی در دسترس نیست و فقط نیروهای نژاد خودش رو می پذیره. از نظر کیفیت آموزش، تنها مدرسه ایه که اطلاعات کافی از خودش منتشر نمیکنه و افسرانش، قبل از تموم شدن دوره ی آموزشی شون، توانایی این رو دارن که به راحتی توی عملیات های مختلف شرکت کنن .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پانزدهم از ما بهترون 4


    اطلاعات کافی درباره ی نژاد آبزیان ندارم، فقط می دونم که زندگی اون ها محدود به آب نیست. گاورنر، مستقیما برای منافع نژاد خودش کار می کنه و اطلاعاتش رو از همه ی نژاد ها جمع آوری می کنه و در نهایت فقط به مسئولین نژاد خودش پاسخگوئه.
    فرقی نمی کنه که چقدر آزادی خواه، و فهمیده و معقول باشی، نژاد همیشه حساس ترین ملاک برای تفکیک تو از اطرافیانته. چیزی که خود به خود بهم تلقین می شه اینه که هیچ چیز به اندازه ی نژاد، بازیچه و بهانه ی سلطه طلبی و زیاده خواهیِ موجودات نشده .

    ساعت شیش صبحه و با به یاد آوردن این که تقریبا بیست و چهار ساعت از اومدنم به دنیای از ما بهترون می گذره، از خواب بیدار شدم.
    اخبار رو به وسیله ی رادیو های بر خط که امواجشون رو به وسیله ی بروج های مشترک ارسال می کنن، گوش می دم.
    هیچ کدوم از شرکت ها و گروه هایی که ازشون اسم بـرده می شه، به گوشم آشنا نیست و این فقط یکی از لـ*ـذت های بودن توی یه دنیای غریبه است.
    تنها خبری که تا حدی می تونم درکش کنم درباره ی کشف دفتر جاسوسیِ مربوط به هوازیان، توی یکی از شهرک های زیر زمینیِ خاکزیانه .
    یکی از منابع امنیتی خاک زیان اعلام کرد:
    نیرو های زیر زمینی یک ساختمان جاسوسی مربوط به هوازیان را در شهرک زیر زمینی خاک زیان، کشف و تسخیر کردند.
    این منبع مرتبط با خاک زیان اعلام کرد که همه ی اطلاعات کشف شده در این مقر، ضبط و توقیف شده است . این مقر موقعیت نیروهای امنیتی خاک زی را رصد و آن ها را به نیرو های هوازی مخابره می کرد.

    البته بعید می دونم این خبر صحت داشته باشه، چون حداقل سازمان مرکزی، مستقیما از نیروی نژاد خاک زی برای کسب اطلاعات استفاده می کرد.
    بخش زیادی از اخبار، مربوط به سلاح های جدید در حال ساخته که من اطلاعاتی درباره شون ندارم، اما مطمئنا توی موج جدید درگیری های دنیای از ما بهترون، نقش جدی دارن.
    به طرز عجیبی، حجم زیادی از اخبار عمومی، مربوط به تعصبات، درگیری و تهدید های بین مردمه.
    یه خبر گزاری ، لیستی از خاک زیان وابسته به انسان ها رو منتشر کرده. هنوز مشخص نشده که چه تعداد از انسان ها توی این درگیری ها دخالت دارن؛ چون از طرفی، بخش زیادی از مردم دنیای من، به ماوراء طبیعه اعتقاد ندارن و دنیای متافیزیک رو خیلی فانتزی و دور از عقل می دونن و از طرف دیگه توی دنیای از ما بهترون، محتاطانه رفت و آمد دارن.
    البته دنیای از ما بهترون، آنچنان تاثیر گذار و تاثیر پذیر از دنیای من نیست. منم به واسطه ی مادرم به این ماجراها سوق پیدا کردم. و گرنه برای یه شهروند عادی که بخواد نسبت به اخبار بی تفاوت باشه، شنیدن صدای رنج کشیدن آدم ها، جنگ و درگیری، رکود و صعود و تهدیدای سیـاس*ـی ، روتین شده ، چه اهمیتی داره که توی دنیایی به موازات دنیای پر سر و صدای خودش،چه خبره ؟
    اخباری که به صورت پراکنده دنبال می کنم داره من رو به منبع اصلی انتشار این اخبار نزدیک می کنه. خبری که از تجزیه شدن نقاط مختلف گیاه زی می گـه.
    محدود شدن ثروت به محدوده ی نژاد گیاه زی ، همچین بازتابی داشته و عملا رقابت رو لوس کرده .
    خبر دیگه ای که همین دیروز منتشر شده درباره ی سفر یکی از مامورین سازمان مرکزی هوازیان، به مناطق مرکزیِ گیاهزیانه. این اولین سفر رسمی و اعلام شده ی یک مامور سازمان مرکزی به حساب میاد.

    مشغول درست کردن چایی هستم که راه رفتن عنکبوتی رو، روی موهام حس می کنم. توی نظر اول، نفرت خاصی بهم دست می ده اما بیشتر از این که چندشم بشه و بخوام سینی رو محکم توی مغزش بکوبم، به این فکر می کنم که زندگی و روزمره ی من تا چه حد متفاوت و عجیب و غریب شده. توی این لحظه، من شاید یکی از بی هویت ترین موجودات دنیا باشم.
    خود به خود نسبت به خودم ترحم می ورزم. اگر مثلا ده سال پیش برای اومدن به دنیای از ما بهترون تصمیم می گرفتم، به دنیایی وارد می شدم که زندگی رو به بدوی ترین شکل ممکن پیش می بره و برای دیدن نقاط مختلف و جامعه اش، هراس کمتری داشتم. کم شانسیِ من اینه که درست توی اوج التهاب به دنیای از ما بهترون اومدم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شانزدهم از ما بهترون 4


    اخبار رو ول می کنم و زیاد حساسیت به خرج نمی دم. جایی خونده بودم که مطالعه ی صرف تاریخ، انسان رو دچار جنون و از هم گسیختگی می کنه اما درک نمی کنم که چرا موقع خوندن اخبار هم همین حس بهم دست می ده.
    خب اخبار هم بخشیش مطالعه ی اتفاقاتیه که توی این لحظه به تاریخ پیوستن یا شایدم دلیلش تکرار و بقای ظاهر کنش ها، توی گذشت زمانه.
    من به این دَوَران اعتقادی نداشتم، گذشت زمان داره دَوَران رو بهم ثابت می کنه.
    آخرین خبری که به گوشم می خوره مربوط به درخواست گروهی از هوازیان برای جداشدن از نژاد هوازیان و مهاجرت به مناطق دیگه ست.
    صرف هوازی بودن و یدک کشیدن این نژاد، برای این موجودات، محدودیت زیادی رو ایجاد کرده و مهاجرت، شانسی برای بهبود زندگی این افراده.
    اگر این دورانی که من توی هیجده سال زندگی دلچسبم بهش رسیدم، حقیقت داشته باشه، نابودی به زودی دامن گیر سازمان مرکزی می شه. فکر کنم اون زمان، انتشار کتاب مادرم، بی معنی ترین کار دنیاست، چرا که با از هم پاشیده شدن سازمان مرکزی، خود به خود تمام اسرار هم کم کم فاش می شه.
    صدای راه افتادن دستگاهی مثل کولر رو از راهرو ها می شنوم.
    با خودم فکر می کنم که چقدر لـ*ـذت بخشه، اگر دوباره با اون پسر رو به رو شم.
    اون چشم هایی انسان گونه و بی آزار داره. طرز حرف زدنش باعث شده که به صداقتش ایمان پیدا کنم. لبخند زدنش خود به خود این حس رو به من تلقین می کنه که موجود باهوش و زیرکیه. بدم نمیاد با سوال پیچ کردنش و پرسه زدن و فضولی توی کاراش، کمی آزارش بدم و کمی عصبانیش کنم.
    جلوی آیینه می ایستم. بیشتر از این که سعی کنم ابروهامو بکشم و لبامو غنچه کنم، دوست دارم با اعتماد به نفس به نظر برسم.
    آدمایی که اعتماد به نفس بالا دارن، از نگاه و حالت بدنشون می شه فهمید، معمولا نگاه های مستقیم و طولانی تری دارن.
    به قرنیه ی چشمام، توی آیینه خیره می شم. رشته های خاکستری و سربی و ارغوانی توی هم تنیده شدن و کالبد جدیدم رو شکل دادن.
    به یاد چشم های افتاده و تار شده ی مادرم می افتم که حاصل یه افسردگی طولانی مدت بود. با به یاد آوردن غصه ی سنگینی که بهش چیره شده بود و در نهایت از زندگی ساقطش کرد، دوست دارم تمام موجوداتی که باهاشون در ارتباط بود رو به تحقیر آمیز ترین شکل ممکن بکشم.

    به سراغ کمد های گوشه ی اتاق می رم. توی کمد اول یه دسته شبیه راکت وجود داره که تار عنکبوت بسته. توی دست می گیرمش. هنوز نمی تونم درک کنم که مواد مورد نیاز برای ساخت این وسایل جن نما رو از کجا تهیه می کنن. می تونم بگم یه دسته راکت فوق العاده به درد بخور و خوش ساخته که حتی اگر توی دیوار بکوبیش و با چکش به جونش بیوفتی اتفاقی نمی افته. حتی می تونم باهاش یه میخ رو به دیوار بکوبم.
    به جز دسته راکت، یه توپ زرد و بنفش و یه تی شرت بلند که مخصوص والیباله رو میبینم. رنگ سفید و قرمز داره و مربوط به بازیکن شماره ی پنجه. اسمی که روش نوشته رو نمی تونم بخونم. "اچ آر ای بی ای آر"
    توی کمد بعدی یه مانتو، یه لباس خواب و یه دامن چیندار و دستکش چرم رو می شه دید. با تجسم این که این لباسا مربوط به زنی میشه که مورد علاقه ی ایلیا یا هر مرد دیگه ای بوده از این که بهشون دست بزنم بیزار می شم.
    با خودم فکر می کنم که چرا من این قدر رقت انگیز بی چیز و ندار هستم ؟
    از وسایلم فقط چند تا پیرهن چروکیده و روپوش کهنه اسکن شده و یه جفت کفش مونده که دیگه به کارم نمیاد.
    لباس پوشیدن یه جور تفاخر و نشون دهنده ی سطح زندگیِ شخص می شه و هیچ جنی خودش رو موظف نمی دونه که تمام ابزارآلات لازم رو به کار ببره تا یه لباس خوب به تن کنه.
    شاید بتونم با لباسایی که دارم، یه چیز جالب درست کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست هفدهم از ما بهترون 4


    پیرهنی رو از بین وسایلم بر می دارم. رنگ سفید و خاکستری داره. خیلی گشاد تر از زمانی شده که توی دنیای واقعی ازش استفاده می کردم. روی تخت می ذارمش. ای کاش یه اتو این جا بود. با دست روی پیراهن می کشم. متاسفانه بی فایده است. چند بار دیگه این کار رو تکرار می کنم. احساس می کنم که می تونم حرارت دستم رو کنترل کنم و به لباس منتقلش کنم. با این کار لباس صاف تر از قبل به نظر میاد. این اولین تواناییِ خارق العاده ایه که کشف کردم.
    بافت پیراهن از حالت تار و پودی خارج شده و وقتی که با دقت بهش خیره میشم چیزی شبیه فوم گل سازیه. یه فوم گل سازیه نازک.
    میپوشمش. آستینای لباس رو کمی جمع می کنم. توی آیینه به این فکر می کنم که چهره ام اونقدر ها هم بد نیست. مخصوصا این که با کوتاه کردن موهام، با شخصیت تر به نظر می رسم.
    به طرف پنجره می رم. فقط نور ضعیف خاکستری رنگی رو می شه دید . تا دور دست ها هیچ چیزی نیست. هیچ چیز.
    اطلاعی درباره ی موقعیت مکانیم ندارم .

    با دیدن خواب بدی، بیدار می شم. احساس سرگیجه و تاری دید دارم. مثل آدمی که دچار مارگزیدگی شده باشه. ولی واقعا توی خوابم یه مار دیدم. یه مار و یه موجود وحشی. شاید یه میمون وحشی.
    من و آنیا، در حال خوردن شام بودیم که اونا به طرفمون اومدن.
    من ازشون می ترسیدم. مخصوصا از مار، اما آنیا با مهربونی برخورد کرد و با ما غذا خوردن. اونا فقط گرسنه بودن. هیچ کاری با ما نداشتن.
    صدای در رو می شنوم . از جا می پرم. دستی به صورتم می کشم و پیرهنم رو مرتب می کنم. صدایی از اون طرف در می گـه: صنا خانوم!
    در رو به آرومی باز می کنم. با دیدن اون پسر جوون لبخندی می زنم.
    _سلام! صبح بخیر! البته اگه صبح باشه.
    اون میخنده و می گـه:«الان حدود دوازده شبه.»
    با تعجب میگم:« باورم نمی شه، من تا الان خواب بودم. هیچ وقت ساعت خوابم این طور بهم نریخته بود. بگذریم، با من کاری داشتید؟»
    اون می گـه: «یه بسته برات اومده .»
    _برای من؟ از طرف کی؟
    _خشایث .
    از تعجب نمیدونم چی بگم. چرا خشایث؟
    _چرا خشایث ؟
    چهره اش رو به نشونه ی ندونستن به هم می ریزه.
    تشکر می کنم و موقع گرفتن بسته می گم: می تونم اسمتو بدونم ؟ من این جا به جز ایلیا هیچ موجودی رو نمی شناسم.
    _اسمم رابره. ربر، یا روبر هم صدام می زنن.
    _تا حالا همچین اسمی رو نشنیدم.
    _به زبان بوسنیاییه. میشه اچ آر ای بی آر ای آر. به معنی شجاع و دلاوره.
    لبخندی می زنم و می گم:« از آشنایی با شما خوشبختم. فکر کنم خیلی خوش شانسم که پسر خوش اخلاقی مثل شما رو این جا دیدم.»
    رنگ چهره اش کمی عوض می شه. ظاهرا موجودی تا به حال این حرف رو بهش نزده. تشکر می کنه و زود جیم می شه.
    در رو می بندم و با هیجان به بسته خیره می شم. البته این هیجان زیاد طول نمی کشه. با فکر کردن به این که خشایث ممکنه چه چیزی برای من فرستاده باشه، کمی دچار شک و بدبینی می شم.
    بسته رو باز می کنم. یه عکس دسته جمعیه قدیمی رو می بینم. اونا اجنه ی هوازی هستن که ما بینشون اجنه ای از نژاد های دیگه هم قابل دیدنه. چهره ی دخترها بزک کرده است و که بعضا بدون آرایش هم زیبا هستن. مدل مو های پسر ها تقریبا یکدست و جذابه. لباسای اونا، لباس فرم خاصیه که تقریبا مایل به نارنجیه و شامل کلاهای خوش طرحی می شه که بعضی هاشون، توی این عکس به سر دارن .
    با کمی جست و جو به محض دیدن آنیا، غرق در شعف می شم. دوست دارم توی عکس برم و در آغـ*ـوش بکشمش.
    لبخند زیبایی به لب داره و با خجالت، گوشه ای ایستاده. چشماش برق زیبایی داره و کشیدگی صورت و دستاش، جذابیتش رو چند برابر کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست هجدهم از ما بهترون 4


    عکس رو روی میز می ذارم. به جز عکس، یه صدف مارپیچ بزرگ رو می شه دید . صدف رو کنار گوشم می گیرم. صدای امواج دریا رو در زیباترین شکل خودش می شه شنید . علاوه بر اون فرکانس های رادیویی رو هم می شه حس کرد.
    صدف رو به گردن می ندازم.
    چند تا کارت تاروت و بعدش یه کارت که مربوط به حساب بانکیِ آنیاست و رمزش هم کنارش گذاشته شده.
    آخرین چیزی که توی بسته می بینم، یه حلقه ی نقره ای رنگه. درست شبیه حلقه ی ازدواج آنیا. احتمالا این حلقه اسکن شده ی نمونه ی واقعیه، یا شایدم، نمونه ی واقعی، اسکن شده ی این حلقه است. این حلقه به مراتب ظریف تر و خوش نقش تره و اسم آنیا، روش حک شده.
    حلقه رو روی انگشت وسط دست راستم میندازم .
    به فکر فرو می رم و با خودم می گم شاید خشایث نیت بدی نداشته. شایدم دوست نداره به دختر افسر وفادارش بی مهری کنه. به هر حال این وسایل متعلق به آنیا بوده و به درد خشایث نمی خورده. نمی تونم به خاطر این امانت داری نسبت بهش خوشبین باشم. باید پیداش کنم و بفهمم که آنیا رو وارد چه نقشه ای کرده. اصلا خشایث هنوز زنده است؟ چطور ممکنه؟ خشایث اگر هنوز زنده باشه، سنی نزدیک به هشتاد یا نود داره.
    مشکل اصلی اینه که از خشایث و گروهش هیچ خبری منتشر نمی شه. یعنی خبری که اوضاع و فعالیتشون رو نشون بده. این سازمان اینقدر مخفی هست که فوت اعضا و ورود اعضای جدید رو رسانه ای نکنه .
    به هر حال خشایث چه مرده و چه زنده، من باید به اطلاعات بیشتری ازش برسم. به هر قیمتی که شده.
    اخبار رو مرور میکنم .
    خبری که تیترای زیادی رو به خودش اختصاص داده مربوط به ایجاد ناامنی توی قطار های هواییِ گیاه زیان توسط انسان های محافظه کار و نیروهای خاک زیه .
    درباره ی جزئیاتش به صورت پراکنده اخباری منتشر شده ولی فکر نکنم جریان اصلی به این زودی روشن شه. هنوز درباره ی این که عوامل اصلی چه موجوداتی بودن هم اطمینان کافی ندارن. به هر حال میتونه ظاهر سازی باشه. فرقی نمی کنه چقدر سرعت تبادل اطلاعات بیشتر باشه و وسایل ارتباطی با کیفیت تر، همیشه به یه اندازه ، دست رسانه برای سانسور بازه.

    ساعتی بعد از اتاق خارج می شم. با خودم فکر می کنم که این طور که داریم پیش می ریم، احتمالا ایلیا به من هیچ کمکی نمی کنه و فقط بهم جایی برای موندن داده. باید خودم از این محدوده خارج شم و ببینم که به کجا اومدم. کارت بانکی رو توی جیب پیراهنم می ذارم. فکر نکنم این ساختمون در خروجی داشته باشه.
    باید تصمیم بگیرم. من الان قابلیت جیم شدن دارم. چرا ازش استفاده نکنم؟
    درسته که موقعیت مکانی و جغرافیای دنیای از ما بهترون رو نمی دونم، اما وقتی این دنیا به موازات دنیای خودمه، فکر نکنم آن چنان هم دست و بالم بسته باشه. من موقعیت جغرافیای دنیای خودمو که درک می کنم.
    باید به کجا برم؟ علاوه بر اون صرف جیم شدن امکان دسترسی به موقعیت و افراد مناسب رو برام فراهم نمی کنه. ناامنی رو هم ضمیمه ی این ریسک می کنیم.
    من چجور هویتی دارم و آیا امکان فعالیت اجتماعی رو دارم؟ باید امتحانش کنم. رنگ من بیشتر متمایل به هوازیانه و به این راحتی نمی شه فهمید که من یه بیگانه ام. تنها مشکلم اینه که قدم زیادی کوتاهه و فاصله گرفتن از سطح زمین، موقتا می تونه این مشکل رو برطرف کنه، اونم وقتی که ممکنه بین یه جمعیت گیر بیوفتم. که خب فکر نکنم پیش بیاد.
    ایده ی خودم برای اولین فعالیت همون گندی شاپوره. ولی در این باره اطلاعات کمی دارم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا