- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
پست نهم از ما بهترون 4
باد خنکی از پنجره به داخل اتاق میاد. هوا سرد و ابریه، ولی خبری از بارون نیست. دختر جوونی با مادرش از خیابون رو به رو میگذره. لباس های زیبایی پوشیده و با امنیت و خوشحالی به مقصد بعدی که یه مهمونی، خرید یا شهربازی میتونه باشه، در حال رفتن هستن.
***
هنوز خورشید طلوع نکرده که با خواب های درهمی بیدار میشم. تعجب میکنم که تونستم چند ساعتی بخوابم. ملافه ی سفید روی وسایل اتاقه و وسایل خرد و ریزم همه جا ریخته. اضطرابی از شروع روز و هیاهوی دوباره توی دلم میوفته.
نور ضعیفی از صفحه ی مانیتور میتابه و اخبار جدیدی از توی بروج های مشترک بالا میان.
تأکید انسان نماها و خاک زیان مبارز بر ادامه ی همکاری های ضد سازمان مرکزی.
این چند روز، سفر رئیس یکی از گروه های مافیایی انسان گونه به از ما بهترون توی بروج ها، معروف شده بود، که برام زیاد اهمیتی نداشت . البته الانم اهمیتی نداره. چون همه اش حرف چرته.
عین همین ملاقات ها رو توی زمانی که آرین تازه از مهلکه ای که سازمان براش چیده بود، نجات پیدا کرده بود، میشه دید .
آرین درک کرده بود که عوامل توطئه، قابل شناسایی نیستن. به خاطر همین موضوع هم که شده، تنها چیزی که مد نظر داشت، استقلال پیدا کردن از سازمان بود.
توی نوشته های منتشر شده، بارها از ترور هایی که آرین برای اعضای سازمان و متعاقباً برای آرین طراحی کرده بود، وجود داره. با این وجود هیچ کدوم اشاره نکردن که تا امروز چند ترور طراحی شده، یا این بین چند الف از طرف مقابل و حتی نیرو های خودش کشته شدن.
***
برای ایلیا طی پیامی توضیح میدم که به زودی خودمو به دفترش میرسونم و کارای اقامتم رو جور میکنم. حرف اضافه ای بینمون رد و بدل نمیشه. هر دو زیاد به فضایی که از طریقش میتونیم دورادور صحبت کنیم، اعتماد نداریم و ارتباط از طریق این بروج های مشترک بهمون احساس یأس میده.
گاهی آدمیزاد هر چقدر هم که خودشو با کارای روزمره مشغول کنه، توی یه لحظه، احساسات و عواطفش رو توی جبهه ای می بینه که با تمام قدرت به جنگش اومدن. من بیشتر از اون که نگران کتاب مادرم باشم ، نگران اینم که سال ها از زندگیم بگذره و درکی از زندگیه عاطفی پیدا نکنم.
هیچ نوشته ای که نشون بده چی باعث شده که آنیا و آرش تونستن سال ها با همدیگه زندگی کنن وجود نداره.
علاوه بر اون من خیلی احساس تنهایی میکنم. من هیچ دوست صمیمی یا فرد قابل اعتمادی که بتونم درباره ی مشکلات شخصیم باهاش صحبت کنم ندارم. تا قبل از این مادرم بود که البته سال آخر به شدت با بیماری دست و پنجه نرم می کرد .
پدرم کم کم پا به سن می ذاره و بهونه ای که بتونه صمیمیت بیشتری بینمون ایجاد کنه پیدا نمی شه.
باد خنکی از پنجره به داخل اتاق میاد. هوا سرد و ابریه، ولی خبری از بارون نیست. دختر جوونی با مادرش از خیابون رو به رو میگذره. لباس های زیبایی پوشیده و با امنیت و خوشحالی به مقصد بعدی که یه مهمونی، خرید یا شهربازی میتونه باشه، در حال رفتن هستن.
***
هنوز خورشید طلوع نکرده که با خواب های درهمی بیدار میشم. تعجب میکنم که تونستم چند ساعتی بخوابم. ملافه ی سفید روی وسایل اتاقه و وسایل خرد و ریزم همه جا ریخته. اضطرابی از شروع روز و هیاهوی دوباره توی دلم میوفته.
نور ضعیفی از صفحه ی مانیتور میتابه و اخبار جدیدی از توی بروج های مشترک بالا میان.
تأکید انسان نماها و خاک زیان مبارز بر ادامه ی همکاری های ضد سازمان مرکزی.
این چند روز، سفر رئیس یکی از گروه های مافیایی انسان گونه به از ما بهترون توی بروج ها، معروف شده بود، که برام زیاد اهمیتی نداشت . البته الانم اهمیتی نداره. چون همه اش حرف چرته.
عین همین ملاقات ها رو توی زمانی که آرین تازه از مهلکه ای که سازمان براش چیده بود، نجات پیدا کرده بود، میشه دید .
آرین درک کرده بود که عوامل توطئه، قابل شناسایی نیستن. به خاطر همین موضوع هم که شده، تنها چیزی که مد نظر داشت، استقلال پیدا کردن از سازمان بود.
توی نوشته های منتشر شده، بارها از ترور هایی که آرین برای اعضای سازمان و متعاقباً برای آرین طراحی کرده بود، وجود داره. با این وجود هیچ کدوم اشاره نکردن که تا امروز چند ترور طراحی شده، یا این بین چند الف از طرف مقابل و حتی نیرو های خودش کشته شدن.
***
برای ایلیا طی پیامی توضیح میدم که به زودی خودمو به دفترش میرسونم و کارای اقامتم رو جور میکنم. حرف اضافه ای بینمون رد و بدل نمیشه. هر دو زیاد به فضایی که از طریقش میتونیم دورادور صحبت کنیم، اعتماد نداریم و ارتباط از طریق این بروج های مشترک بهمون احساس یأس میده.
گاهی آدمیزاد هر چقدر هم که خودشو با کارای روزمره مشغول کنه، توی یه لحظه، احساسات و عواطفش رو توی جبهه ای می بینه که با تمام قدرت به جنگش اومدن. من بیشتر از اون که نگران کتاب مادرم باشم ، نگران اینم که سال ها از زندگیم بگذره و درکی از زندگیه عاطفی پیدا نکنم.
هیچ نوشته ای که نشون بده چی باعث شده که آنیا و آرش تونستن سال ها با همدیگه زندگی کنن وجود نداره.
علاوه بر اون من خیلی احساس تنهایی میکنم. من هیچ دوست صمیمی یا فرد قابل اعتمادی که بتونم درباره ی مشکلات شخصیم باهاش صحبت کنم ندارم. تا قبل از این مادرم بود که البته سال آخر به شدت با بیماری دست و پنجه نرم می کرد .
پدرم کم کم پا به سن می ذاره و بهونه ای که بتونه صمیمیت بیشتری بینمون ایجاد کنه پیدا نمی شه.
آخرین ویرایش: