کامل شده رمان دختری از تبار عشق | آیســــو و مهدیس0095 کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
اخرین لباس و تو ساک گذاشتم و زیپش رو بستم.از تو کمد یه مانتو نخی سفید کوتاه با دامن شلواری سفید با شال نخی مشکی پوشیدم.کرم ضد افتاب و به صورتم زدم.رژلب کالباسی زدم و یه ریمل و خط چشم هم به چشمام زدم.صدای شیدا از پایین اومد
_اروشـــــــــــا....نکبت کجایی؟
مثه خودش داد زدم_اومـــــــــدم.
کفشای پاشنه بلند سفیدمو هم پوشیدم و ساکم رو برداشتم.ی چک کردم بینم چیزی جا نگذاشته باشم.وقتی مطمئن شدم در اتاق و بستم و رفتم پایین.شیدا رو مبل نشسته بود و با گوشه ی شالش خودشو باد میزد.تا منو دید شروع کرد به غر زدن _به به مادمازل.میخاسی الانم نیای گراز.پختم از گرما.
_ چخبرته حالا که اومدم.رو به مامان گفتم_ مامان شما هم بیاین اینجوری که نمیشه.
مامان_نه دخترم.بابات و که میشناسی.حوصـله ی مسافرت و نداره.شما برین خوش باشین.
_باشه پس خدافظ.
مامان_خدافظ عزیزم.حواست به خودتو انوشا باشه.
نگاهی به بچه ها که دست به سـ*ـینه نشسته بودن کردم_چیـه خـو؟
فرید_مرض.یک ساعته داره اماده میشه دو ساعته داره فک میزنه.
رو به ارمیا که با خنده به فرید و من نگاه میکرد گفتم_عه ارمیا ی چی بهش بگو.
ارمیا برگست سمت فرید و خیلی جدی گفت_فرید ی چی خودش و فرید از خنده پوکیدن.
_ اه اه بی مزه ها
ارمیا تک خنده ای کرد و گفت_خیله خب.چندتا ماشین دارین؟
شایان_منو و فرید و تو و سامان.میشه چهارتا.
ارمیا_خب منو اروشا و انوشا و هلیا تو یه ماشین.فرید و فرنوش و شادی و شبنم هم تو ماشین فرید.شایان و سامان و شیدا هم تو ماشین شایان.
همگی قبول کردیم و بعد از خداحافظی رفتیم سمت ماشینمامون.توی راه هلیا و انوشا ماشین رو رو سرشون گذاشته بودن.دیگه صبرم تموم شده بود.با روشن شدن دستگاه پخش اونا هم ساکت شدن


دنیامون آرومه چشمات روبرومه کی چشماش مثل تو اینقدر معصومه

وقتایی که دلگیرم دوتا دستاتو میگیرم , من زندم چون واسه چشمات میمیرم

واسه چشمام میخونی , طب عشقو به اسونی دردامو از همه بهتر میدونی

فقط با تو میخام بارونی شه هوای چشمام , تویی تنها نقطه روشن این روزام

حال خوبیه دیوونگی با تو چرا دوست دارم دیوونگی هاتو

حال ما دوتا همینه همیشه هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه

آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره

آره عاشقی دیوونگی داره

دوست دارم دارم دلو به دلتو میسپارم تنها بودم تنها حال تورو تو دلم دارم

دوتا عاشق مثل هم دوتا دیوونه ی بی آزار حالشون خوبه بی دلیل دوتا دیوونه

دوتا بیمار

حال خوبیه دیوونگی با تو چرا دوست دارم دیوونگی هاتو

حال ما دوتا همینه همیشه هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه

آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره

آره عاشقی دیوونگی داره

آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره

آره عاشقی
 
  • پیشنهادات
  • HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    اهنگ تموم شد خیلی اهنگ قشنگی بود من که عاشقش شدم ماشین ساکت شده بود هلیا و اروشا خوابشون بره بود منم خوابم میومد از یه طرف دلم نمیومد خودم بخوابم ارمیا رانندگی کنه از یه طرف دیگه هم خیلی خسته بودم و هلاک خواب بودم
    ارمیا- بخواب
    - ها؟ چی؟
    ارمیا - چیز عجیبی نگفتم میگم بخواب
    - ولی من که خوابم نمیومد
    داشتم مث چی دروغ میگفتم
    ارمیا- من اگه تو رو نشناسم که باید برم بمیرم قیافت داد میزنه خوابت میاد
    - اخه...
    ارمیا-اخه نداریم بگیر بخواب صندلی رو بخوابون روش بخواب
    - اخه تو تنهایی
    ارمیا- دردت همینه؟ نگران من نباش عزیزم تو بخواب
    - باشه
    ارمیا- افرین به خانوم حرف گوش کن خودم
    یه لبخند بهش زدم بعد هم یکم صندلی رو خوابوندم ولی نه زیاد که هلیا اذیت بشه و خوابیدم
    **********
    با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم جلو یه ویلا بودیم مثل اینکه رسیده بودیم
    - رسیدیم
    ارمیا - اره گلم
    ارمیا یه بوق زد یه نفر درو باز کرد رفتیم داخل ویلای قشنگی بود
    از ماشین پیاده شدم اروشا و هلیا رو هم بیدار کردم هممون وسایلامون رو برداشتیم رفتیم داخل ویلا
     
    آخرین ویرایش:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    ویلا 4 تا اتاق بیشتر نداشت.قرار شد من و انوشا و شادی تو یه اتاق و هلیا و شبنم و فرنوش هم تو یه اتاق دیگه.مثی که هلیا علاقه ی خاصی به شبنم پیدا کرده بود.ارمیا و سامان با هم و فرید و شایان هم باهم افتادن.با انی و شادی رفتیم بالا تا وسایلامون رو بچینیم. فقط میتونم بگم خدا به دادم برسه.چون وقتی شادی و انی و فرنوش به هم میرسن اون مکان تبدیل میشه به جنگل امازون.وصدالبته رو مخ منو شبنم اسکی میرن بــــــــــــد.لباسام و با شلوار ورزشی سبز و تونیک سرخابی عوض کردم.یه شال زرد هم سرم کردم و دمپایی زرشکیمو پوشیدم.خندم گرفته بود.شدم انگاررنگین کمان.شادی همونطور که داشت لباساشو توی کمد میچید گفت-خیلی خوشگلی اینطوری لباس هم میپوشی.حداقل یه چی بپوش ارمیا از حماقتش پشیمون نشه.
    -خفه بینم باو.یدونه از اون رژ عجق وجقاتو بده.
    شادی-بصبر الان یه رژی بهت میدم که ارمیا شیفته ات بشه.
    باشه ای گفتم و منتظر موندم.شادی از توی چمدونش یه کیف قهوه ای کوچیک دراورد و مشغول گشتن شد.بعد از یه دقیقه گشتن یه رژ برداشت و اومد طرفم.خواستم ازش بگیرم که گفت-نه خودم برات میزنم.
    بعد رو کرد به انوشا و ادامه داد-انوشا این کیف ارایشی منو بیار.
    انوشا هم سرشو تکون داد و کیف شادی رو اورد.شادی هم که انگار یه گریمور حرفه ای هست چشاشو ریز کرد و لباشو به هم فشرد.تند تند از توی کیفش مداد و خط چشم و ...درمیاورد بدون اینکه بزاره من حرفی بزنم میزد به صورتم.یه مداد قهوه ای برداشت و خواست بکشه به ابروهام که گفتم-عه نکن...نمیخام ابروهام...
    پرید وسط حرفمو گفت-خفه شو...
    این وسط هم لبخندای مرموز انوشا مشکوکم کرده بود.
    -داری چیکار میکنی؟
    شادی چیزی نگفت و به کارش رسید.بعد از یه ربع وسایلشو توی کیفش ریخت و با لبخند به من نگاه کرد.
    انوشا-خب بریم.
    بلند شدم تا توی اینه خودم و نگاه کنم که شادی پرید جلوم و گفت-بیا بریم حالا تا دوساعت میخاد خودش و انالیز کنه.
    به ناچار قبول کردم و با هم رفتیم پایین.پسرا توی نشینمن نشسته بودن و تی وی میدیدن.اولین نفری که متوجه ما شد سامان بود و بعدش فرید.سامان و فرید با دیدن من از خنده منفجر شدن.با صدای خنده ی اونا ارمیا و شایان هم به من نگاه کردن مثل بقیه زدن زیر خنده.انوشا و شادی هم ریزریز میخندیدن.با تعجب بهشون نگاه کردم-چتونه؟جنی شدین؟
    شایان همونطور که میخندید گفت-نه...جن دیدیدم.
    جن؟وااااا؟نکنه من مشکلی داشتم.با تردید به سمت اینه ی توی اشپزخونه رفتم.با دیدن خودم جیغ بلندی کشیدم.ابروهام که تازه تمیزشون کرده بودم با مداد قهوه ای پر شده بود و پیوندی کرده بودنش.یاد ابروهای اقا جون خدابیامرزم می افتادم.خط چشم کلفتی به طرز ناشیانه ای دور چشمام کشیده شده بود و زیر چشمام پخش شده بود که چشمام و وحشتناااااک میکرد.رژلب بنفش بد رنگی دور تا دور لبم پخش شده بود.روی گونه هام هم رژگونه ی صورتی جیغ زده بودن.از همه بدتر بینیم بود که با مداد سیاه جوش جوشی شده بود جیـــــــــــــــــــغ بلندتری کشیدم و گفتم-میکــــــــــشـــــــــمت شــــــــــــــآااااااااااااااادی.
    ازاشپزخونه اومدم بیرون و دویدم دنبال شادی.حالا اون بدو من بدو.تو گیر و دار دویدن بودیم که پای شادی به سرامیک تیزی خورد و افتاد زمین.فرید سریع بلند شد و اومد سمت شادی-خوبی؟چیزیت که نشد؟
    شادی ناله ای کرد و گفت-اخ پام...
    با حرص گفتم-حقته.تا تو باشی منو مسخره نکنی.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    سه سال بعد....

    خسته و کوفته در خونه رو باز کردم رفتم داخل همه چراغا خاموش بود احتمالا خونه نبودن
    لامپارو روشن کردم کیفمو پرت کردم رو مبل مغنه امو هم درواردم انداختم کنار کیفم امروز مجبور شدم تا دور وقت داخل دانشگاه بمونمو کارامو انجام بدم ....رفتم سمت اشپز خونه رفتم سمت یخچال
    ( سلام دخترم خسته نباشی من و بابات و انوشا رفتیم خونه خالت واسه شام اگه زود رسیدی بیا ماهم سیع میکنیم زود برگردیم
    فدای تو مامان )
    پس مامان اینا رفتن خونه خاله من که حوصلم نیس برم
    کاغذ رو از رو در یخچال کندم انداختم داخل سطل اشغال
    از داخل یخچال هم یه ظرف لازانیا بود برداشتم گذاشتم رو میز خودمم نشستم و مشغول خوردن شدم
    اخرای غذام بود که گوشیم صداش درومد...بیخیال خردن شدمو برگشتم داخل حال به بدبختی گوشیمو که داشت خودشو میکشت از داخل کیف بین همه وسایلا پیدا کردم
    - الو سلام
    ارمیا- سلام خانوممم چطوری خوبی؟
    - مرسی اقایی تو خوبی؟
    ارمیا- ممنون گلم رسیدی خونه؟
    - اره تازه رسیدم
    ارمیا- شام خوردی؟
    - اره لازانیا مال دیشب داخل یخچال بود خوردم
    ارمیا- نوش جونت ...تنهایی خونه؟
    - اره مامان اینا رفتن خونه خالم
    ارمیا- اها بیام پیشت؟
    - نه عزیزم نمیخاد اینقدر راه بیای الان میان
    ارمیا- اخه اینجوری که دلم طاقت نمیاره
    - عزیزم من که بچه نیستم
    ارمیا- فدای تو خانوم بزرگ
    - خخخخ کاری نداری؟
    ارمیا- نه فداتشم مواظب خودت باش خدانگهدارت
    - همچنین خدافظ

     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    گوشی رو قطع کردم که تازه یادم افتاد چی میخاستم به ارمیا بگم.دوباره شمارشو گرفتم.تک بوق خورد و برداشت.
    ارمیا-جانم؟
    -ارمیا فردا با هلیا و انوشا میرم برای پرو لباس عروس.توام با سامان برو .
    ارمیا-باشه .فقط همون مزونی که خودت گفتی؟
    -اره .مزون خواهر یکی از دوستامه.ادرس و که داری؟
    ارمیا-اره دارم.
    پس خدافظ
    ارمیا-خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم وبلند شدم و میز و جمع کردم.اونقدر خسته بودم که حال نداشتم بلند شم.کیفمو برداشتم و رفتم بالا.لباسام و عوض کردم و افتادم رو تخت.به ثانیه نکشید که خوابم برد.
    *********************************************

    با تکونای دست هلیا از خواب بیدار شدم.
    هلیا-هووی خرس گنده پاشو باید بریم ظهر شد دیگه.
    همونطور که چشمام نیمه باز بود خمیازه ای کشیدم و گفتم-کجا؟
    -اَه مزون دیگه.بلند شو اروشا.
    به سختی بلند شدمو دست و صورتم رو شستم.مانتو سفیدم و با شال و شلوار مشکی پوشیدم.کیفمو برداشتم و رفتم پایین.
    -صبح بخیر.
    انوشا-بهتره بگی ظهر بخیر.
    جوابی ندادم اونم بلند شد تا بریم.از مامان خدافظی کردم و رفتیم بیرون.هلیا زنگ زد اژانس.جلوی مزون پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم.
    رو به انوشا گفتم-تو امروز مگه نباید بری دانشگاه؟
    انوشا خندید و گفت-نه کی گفته؟
    -مرض...امروز امتحان داشتی.
    انوشا-بیخیال مهمتر از تو که نیست.بعدم دست من و هلیا رو گرفت و کشید توی مزون.به خانم سلطانی(منشی مزون)گفتم-سلام...بهار خانم نیستن؟
    خانم سلطانی-سلام عزیزم...اره هستن برین طبقه بالا.
    -باشه ...ممنون.
    بعدم رو کردم به انوشا و هلیا که از خنده در حال مردن بودن و گفتم-مرض...چیش خنده داشت.
    انوشا با خنده گفت-برین طبقه بالا...
    بعدم خودشو هلیا زدن زیر خنده.خودمم خنده ام گرفت.
    -کوفته...بیاین بریم.
    رفتیم بالا.بهار صاحب مزون بود.زن خیلی خشکی بود.خیلی خشک.
    بعد از اینکه لباس رو پرو و انتخاب کردم زنگ زدم به ارمیا.
    ارمیا-جانم؟
    -سلام کارت تموم شد؟
    -سلام...نه بابا این سامان دیوونه ام کرده.مثه دخترا صدبار لباس پرو کرده هیچی هم انتخاب نمیکنه.
    خندیدم و گفتم-میدونی که وسواسیش سر چیه.
    ارمیا تک خنده ای کرد و گفت-چیکار میکنه وروجک؟
    نگاهم به انوشا افتاد که داشت با هلیا سر یه لباس عروس بحث میکرد.
    -هیچی.طبق معمول با هلیا بحث میکنه.
    ارمیا-باشه پس من برم ببینم این شادوماد چیکار میکنه.

    -برو مواظب خودت باش خدافظ.

    ارمیا-خدافظ خانومم.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    یه هفته مونده بود به عروسیمون واقعا سر از پا نمیشناختم خیلی بیش از اندازه خوش حال بودم بالاخره بعد از 4 سال یه هفته دیگه به ارزوم میرسم
    همه وسایلامون رو خریده بویم باغ هم رزرو کرده بودیم
    مامان- اروشا دخترم
    دادزدم
    - جانم مامان؟
    مامان- بیا پاییین دخترم
    - چشم اومدم
    از پاییین صدا میومد فکر کنم مهمون داشتیم یه نگاه به لباسام کردم خوب بودن رفتم پایین
    مهمونامون مادرجون و پدرجون و ارمیا بودن
    - سلام
    مادرجون- سلام عروس خوشکلم
    پدرجون- سلام باباجان
    رفتم باهاشون روبوسی کردم و کنار ارمیا نشستم
    مادرجون یه نگاه خندون بهم انداخت و گفت
    مادرجون- تا یه هفته دیگه مال خودمون میشی
    با حرف مادر جون مامان زد زیر گریه...از وقتی با ارمیا نامزد کردم هروقت بحث عروسی من میشد گریه میکرد
    مادرجون- اوا خاک برسرم چیشد
    رفت کنار مامان
    - چیزی نیست مادرجون ..مامان وقتی اسم عروسی من میاد اینجوری میشه
    رفتم سمت اشپزخونه یه لیوان اب برای مامان اوردم
    - بیا مامان بیا بخور فداتشم ..من که قرار نیس برم دیگه نیام قول میدم اینقدر بیام که خودت بهم بگی میشه دیگه خونه ما نیای؟
    مامان صورتمو بوسید و گفت
    مامان- شبانه روز هم اینجا باشی همچین حرفی رو بهت نمیزنم
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    بابا و پدرجون و ارمیا داشتن درباره اقتصاد و جامعه حرف میزدن.مامان و مامان ارمیا هم تو اشپزخونه بودن.ارمیا اومد کنار من و انوشا نشست.
    ارمیا-چطوری خواهر زن؟
    انوشا-خوبم شوهر خواهر.
    ارمیا-لباس انتخاب کردی خواهر زن؟
    انوشا-اره شوهر خواهر.
    ارمیا-فقط امیدوارم یه لباس درست انتخاب کرده باشی.ما ابرو داریم خواهر زن.
    انوشا پشت چشمی نازک کرد-من گونی هم بپوشم بهم میاد شوهر خواهر.
    دیگه به ادامه کل کل شون گوش نکردم و رفتم پیش مامان.
    -کاری ندارین مامان؟
    مامان-اره مامان.بیا این سالاد و درست کن.
    -چشم.
    نشستم رو صندلی و مشغول سالاد درست کردن شدم.همونجور داشتم سالاد درست میکردم که یادم افتاد فلشم و از تبسم نگرفتم.سالاد و که درست کردم رو کناری گذاشتم.رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم.
    -الو؟
    -سلام تبسم.خوبی؟
    تبسم-قربونت تو خوبی؟
    -مرسی.میگما فلش رو فردا برام بیار.
    تبسم-خنگ خدا فردا که کلاس نداریم پس فردا داریم.
    با دستم زدم رو پیشونیم-اخ اصلا یادم نبود.
    تبسم-بعله.منم بودم یادم نمیومد.ازوقتی نامزد کردی یبارم نیومدی بریم بیرون.
    با شرمندگی گفتم-شرمندتم بخدا.این روزا همش درگیر کارای عروسیم.ایشالا بعد از عروسی خدمت میرسیم.
    تبسم-غلط کردی.من و مهمونم میکنیاااا.من برم شام و حاضر کنم.بای.
    -خدافظ.
    گوشی و قطع کردم و رفتم پیش ارمیا و انوشا.
    ارمیا داشت یه چیزی رو توی گوشیش به انوشا نشون میداد و بحث میکردن.
    انوشا-من که میگم این بهتره.
    ارمیا-خانم د سلیقه کجای این لباس قشنگه؟
    پریدم وسط بحثشون و گفتم-ای بابا بس کنین حالم و بهم زدین.هی دعوا دعوا دعوا.
    ارمیا-ببخشید خاانومم.
    انوشا-هووی درست حرف بزن.این هنو خانومت نشده.فعلا ابجی منه.
    ارمیا-ایشون مال منه.تو کی هستی که میپری وسط اصن؟
    انوشا-اول خواهر من بود.بعد شده نامزد تو.بعدم من اینجا نشسته بودم!!
    -ای بابا....بلند میشم میرما.
    ارمیا-راستی.فرداشب با ارتا و انوشا و سامان و هلیا میریم رستوران.
    انوشا-هستم.
    -باشه.ساعت چند ؟
    ارمیا-ساعت 7 سامان میاد دنبالتون.چنون خودم یکم توی شرکت کار دارم.
    -باشه.
    ارمیا با چشم و ابرو به انوشا اشاره کرد.به انوشا نگاه کردم دیدم سرش تو گوشیشه و نیشش تا پشت سرش بازه.
    خندیدم و سرمو تکون دادم.همون موقع مامان برای شام صدامون کرد.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    یه نگاه تو اینه به خودم انداختم اصلا باورم نمیشد اینی رو که تو اینه دارم میبینم واقعا خودم باشم خیلی خیلی خوشکل شده بودم اصلا صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودم
    - عروس خانوم راضی هستی؟
    - وای مرسی ثریا جون عالی شدم بیست بیست
    ثریا- قابل نداره تو خودت خوشکل بودی وگرنه کاری به ارایش نداره
    - لطف دارین
    باصدای جیغ انوشا و هلیا برگشتم وای خدا چ خوشکل شده بودن از منم ناز تر
    - چ خوشکل شدین شماها...خیلی نامردین امشب دیگه کسی بهم توجه نمیکنه که
    انوشا- برو گمشو تو که مث ماه شدی چی
    انوشا اومد دست انداخت دور گردنم خواست ماچم کنه که با برخورد شدید ثریا خانوم مواجه شد کشید عقب
    انوشا- اهی فدای خواهرم بشم که عروس شدی
    هلیا- ای بابا چقدر هندونه میدین بغـ*ـل هما
    انوشا- دلت هم بخواد زورت بیاد
    - عه دخترا دعوا نکنین ایشالا قسمت خودتون
    دوتاشون باهم - ایشالا
    نیگا مارمولکا چ ذوقیم کردن
    ثریا- اقا داماد اومدن
    وای خدا ارمیا اومد حالا چ کنم ای وای چرا استرس گرفتم
    هلیا- هول نشو هول نشو غول که نیومده همون رمیای همیشگیه
    - زهر مار حرف نزن
    با کمک هلیا و انوشا شنلمو انداختم رو لباس عروسم رفتم سمت در ارایشگاه ..ارمیا به ماشینش تکیه زده بود عینک افتابیشم زده بود به چشماش داشت به افق نگاه میکرد ...فیلم بردار هم اون سمت ایستاده بود داشت فیلم میگرفت یکم رفتم جلوتر از صدای کفشم ارمیا سرشو اورد پایین که چشمش خورد به من مثلا حالا تعجب کرده بود ...اخه اینا همش دستور فیلم بردار بود که از قبل تعیین شده بود...ارمیا تکیه شو از ماشین گرفت و چند قدم اومد جلو روبه روم ایستاد شنلمو یکم داد بالا یه نگاه بهم انداخت
    ارمیا- واقعا خودتی اروشای من؟
    سرمو انداختم پایین باصدای ارومی گفتم
    - اره خودمم
    ارمیا- الهی قربون تو بشم من مث یه تکیه ماه شدی
    یه لبخند بهش زدم خودش هم دسته کمی از من نداشتم یه کت و شلوار مشکی با لباس سفید و پاپیون مشکی موهاشو هم به طرز خیلی خوشکلی به سمت بالا داده بود خلاصه خیلی خواستنی شده بود
    ارمیا دسته گل رو بهم داد و فیلم بردار دستور داد سوار ماشین بشیم با کمک ارمیا سوار شدم و حرکت کردیم هلیا و انوشا هم با سامان اومدن
     
    آخرین ویرایش:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    فیلمبردار کنارمون بود و داشت میگفت که چه کارهایی رو بکنیم.بعد از اینکه کارمون تو باغ و عکاسی تموم شد به تالار عروسی رفتیم.با ورودمون به حیاط تالار صدای دست و کل بلند شد.ارمیا دستمو گرفت و با لـ*ـذت به صحنه ی روبرومون نگاه میکردیم.همه دور ماشین جمع شده بودند و میرقصیدن.این وسط من و ارمیا از دست کارهای شایان و فرید و سامان از خنده پوکیده بودیم.به جلوی ماشین که میرسیدن جنگولک بازی درمیاوردن .بعد از نیم ساعت رقصیدن دور ماشین ارمیا پیاده شد.دوباره صدای کل بلند شد.اومد سمت من و درشو باز کرد.دستمو گرفت و با کمک هم پیاده شدیم.شنل روی سرم رو جلوتر کشیدم.با سر به کسایی که جلوم بودن سلام کردم و به سمت تالار رفتیم.مامان و انوشا و هلنا هم رو سرمون نقل میریختن.روی جایگاه عروس و داماد نشستیم.صدای ارکستر بلند شد و همه بلند شدن و مشغول رقصیدن شدن.سرمو بردم نزدیک گوش ارمیا و گفتم-هی اقا چشماتو درویش میکنیا.به کسی نگاه کنی چشماتو از جا درمیارم.پاشو برو تو قسمت مردونه.
    ارمیا خنده ی بلندی کرد و بلند شد.خم شد طرفم و دستشو گذاشت رو سـ*ـینه اش-هرچی خانومم بگه.
    بهش لبخندی زدم.اونم سر به زیر از کنار زنـ*ـا گذشت و رفت.بچم چه حرف گوش کنه.با نیشگونی که از بازوم گرفتن صدای اخم دراومد و به دخترا نگاه کردم.
    با دستام بازوم و مالش دادم و گفتم-چخبرتونه؟وحشیای امازونی...
    هلیا-خاک به سرم با این عروسمون...چه بی تربیته.
    یه نیشگون دیگه از بازوهای لختم گرفت و گفت-اوایل که خوب زبونت کوتاه بود...
    ابروهام و انداختم بالا و با شیطنت گفتم-حالا خرم از پل گذشته...
    هلیا-ای ناکس...ولم کنین تا حسابشو برسم.د میگم ولم کنین اه... ولم کنین...باش بابا کاریش ندارم.اتش بس.
    با خنده به اداهای هلیا نگاه میکردم.دیوونه حالا کسی هم نگرفته بودشاااا.
    شبنم-دختر مثلا عروسیته...پاشو بریم یه دوتا دور قر بدیم .
    لبمو گاز گرفتم و گفتم-وای نه زشته..میگن چه عروس بیخودی.
    انوشا اروم زد رو گونه ام-گاز نگیر اونا رو امشب لازمشون داری...
    بعدم باشیدا کف دستاشونو کوبیدن به هم-ایـــول.
    دستمو گذاشتم رو دهنم و به طور نامحسوس پام رو از زیر لباس اوردم بیرون و لگدی نثار پاهای انوشا که روبروم بود کردم.
    انوشا خم شد و ساق پاشو گرفت-آخ وای ننه مردم.تو روحت بیشعور.
    -حقته...جقله پررو.نوبت توام میشه.
    انوشا سریع دستشو از رو پاهاش برداشت و صاف وایساد.نیششو باز کرد و گفت-ایشالا خدا قسمت کنه.
    شیدا-خدا قسمت کرده.فقط تو قسمت مردونه داره برا داداشش قر میده.
    ایندفعه منو شیدا دستامونو کوبیدیم به هم-ایــــول.
    انوشا-واقعا که بیشعورا.برین بمیرین.
    شادی دستمو کشید-بابا بلند شو دیگه.حوصلمون سر رفت
    -ای بابا... بفرما الان بلند میشم.
    بعدم دستمو به تور لباس گرفتم و بلند شدم.شبنم و شادی هم کمکم کردن.رفتیم روی سن.من وسط بودم و دخترا هم دورم.یه مدل رقـ*ـص من دراوردی رو شیدا و شادی یادمون داده بودن که برای امشب اجرا کنیم.بعد از اینکه رقصمون رو اجرا کردیم با صدای دست و سوت رفتیم نشستیم.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    یک ساعتی از شروع عروسی میگذشت که یکی دستشو گذاشت رو شونه های لختم برگشتم که چشمام خورد به نیلو و مریم و پروا و کیمیا دوستای خل و چلم جیغ خفنی کشیدمو و از سرجام بلند شدم
    بعداز ماچ و بـ..وسـ..ـه گفتم
    - وای خدا بچه ها خیلی دلم براتون تنگ شده بود رفتین حاجی حاجی مکه ها دیگه یه سری به ما هم نزدین
    کیمیا- تو یکی از معرفت حرف نزن که همچین میزنم تو سرت که صورتت بشه پر از خون
    نیلو- وخخخخ که چقدر هم سر به صورت ربط داره
    کیمیا- میدونی عزیزم ربطش به بی ربطیش بود
    نیلو- نه بابا راست میگی
    کیمیا- بله که راست میگم
    مریم- چقدردعوا میکنین شماها..وای اری خیلی ناز شدی
    پروا- شدی مث یه عروسک
    - مرسی عزیزان من ایشالا قسمت خودتون
    همشون با هم - ایشالا
    - ای شوهر ندیده ها
    پروا- وا اری حرفایی میزنیدا خو ندیدیم دیگه ب..بچه ها دیدیم؟
    همهشون باهم- نه والا
    زدیم زیر خنده بعد از چند دقیقه حرف زدن بچه ها رفتن سر یه میز نشستن
    ارمیا- خوش میگذره خانومی؟
    - عه تو کی اومدی؟
    تارمیا- همین الان
    - پس چرا من متوجه نشدم؟
    ارمیا- شما تو هپروت سیر میکردی
    یه لبخند زدم ارمیا اومد حرف بزنه که انوشا پرید وسط
    انوشا- اوهوم اوهوم ...چیزه ببخشید خلوتتون رو بهم زدما
    ارمیا- حالا تو فرض کن بخشیدیمت کارتو بگو
    انوشا- پاشین بیاین برقصین
    ارمیا- باشه
    - عه ارمیا من نمیام
    ارمیا- مگه دست خودته جوجو پاشو ببینم
    به اجبار ارمیا بلند شدم رفتیم وسط هممه به افتخار ما پیست رقصو ترک کردن فقط منو ارمیا موندیم و ارکست هم به افتخارمون یه اهنگو زد

    ♫♫ کنارم بخواب و
    به دورم بتاب و
    از این لب بنوش
    چو تشنه که آبو
    گل آتشی تو
    حرارت منم من
    که دیوانه ی بی قرارت منم من
    خدا دوست دارد لبی که ببوسد
    نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
    خدا دوست دارد من و تو بخندیم
    نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم
    بخواب آرام پیش من
    لبت را بر لبم بگذار
    مرا لمسم و کن و دل را
    به این عاشق ترین بسپار
    بخواب آرام پیش من
    منی که بی تو میمیرم
    لبت را بر لبم بگذار
    که جان تازه میگیرم
    ♫♫
    ( کنارم بخواب از شاهکار بینش )
    بعد از رقصیدن برامون دست زدن ماهم رفتیم نشستیم سر جاهامون
    **
    دیگه تقریبا اخرای مجلس بود بیشتر مهمونا رفته بودن ....هلیا و انوشا و شادی و مریم و کیمیای و پروا و نیلو ازبس رقصیدن خودشونو کشتن هنوز هم دست بردار نبودن
    دیگه ارکست اهنگ خداحافظی رو زد ایناهم دست کشیدن از رقصیدن
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا