کامل شده رمان از نسل آفتاب | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
اوین به دنبال تلفن سیار ، نگاهش را در سالن چرخاند . نگاهش از روی عسلی ها ،مبل ها و مجلات انباشته روی میز سر خورد و سرانجام روی کانتر، گوشی تلفن را دید.کلافه به گوشی چنگ زد و به سمت همسایه پردردسرش رفت.
احساس کرد لبخند های آن خروس بی محل بدجوری روی اعصابش است . خیلی رک و صریح گفت:
-زود تلفنت رو بزن و برو...خیلی خسته ام!
کیان زیر لب غرید:
- چقدر بد اخلاق!
اوین کلام او را شنید . یک تای ابرویش را بالا انداخت و محض زهره چشم گرفتن از کیان قاطعانه گفت:
-چیزی گفتی؟
حس کرد همسایه اش زهره ترکاند.
-نه ، نه ...چیزی نگفتم ... چیزه... با این تلفن ها سخته کار کردن، نه؟
اوین پوزخندی به رنگ پریدگی او زد و دانست ، پسرک آنقدر بی دست و پاست که حتی راه و روش شماره گیری با آن گوشی نسبتا ساده را هم نمی داند.
به سمت کیان چرخید. گوشی را فرز از دستان مردانه او چنگ زد و گفت:
-شمارتو بگو ..خودم واست می گیرم!
کیان که آثار خستگی و کلافگی را در چهره اوین دیده بود، سرش را زیر انداخت با شرمندگی ،
دزدانه نگاهش کرد و من و من کنان گفت:
-می شه . با مامانم تنها صحبت کنم!
اوین پشت دستش را روی پیشانی تب دارش کشید .
چقدر در این مدت فشار و استرس روی آن دختر بی نوا بود. دوز قرص های آرامشبخش بالا رفته بود و درصد آرامشی که از قرص ها می گرفت، روز به روز کمتر و کمتر می شد . به روی خود نمی آود اما در درونش غوغایی بود.او را چه به کشتن؟ آن هم کشتن یک فرد نظامی والا رتبه ! حتی فکرش هم دیوانه اش می کرد چه برسد به انجام آن ترور!
اوین آهش را میان نفس های بی رمقش پنهان کرد. حس کرد تحت تاثیر داروها خوابش گرفته است .شماره را برای جوانک همسایه گرفت و او را با تلفن و مخاطبش تنها گذاشت .همین که پای اوین به اتاق خوابش رسید، کیان سریع عینکش را بالا زد و روی موهایش تکیه داد . دستش را در جیب زد و جسمی شبیه به جاکلیدی بیرون کشید. با نوک انگشت از لای درزهای آن،پیچ گوشتی بسیار ظریفی بیرون کشید . پشت گوشی را به کمک آن پیچ گوشتی باز کرد و با مهارت و دقت ، دستگاه شنود را در تلفن کار گذاشت و امتحان کرد .
لبخند رضایت که روی لبـ ـانش نشست ،سریع درپوشش را بست و در قدم بعدی به وارسی تماس های دریافتی و ارسالی اوین پرداخت.
شاسی دوربین میکرو را که جای دکمه روی جیب پیرهنش تعبیه شده بود را چرخاند و از شماره ها عکس گرفت. از محیط خانه هم برای احتیاط عکس هایی برداشت تا در گام بعدی محل بهتری برای دستگاه شنود در نظر بگیرد.
ماموریت امروزش با موفقیت انجام شده بود .عینک ته استکانیش را روی چشم برگرداند.
نگاهش در اطراف چرخی زد.جلوی پایش راهرویی بود که به سالن منتهی می شد سمت راستش آینه و میز کنسول را دید.خم شد و گوشی را روی میز کنسول گذاشت و در آینه، نگاهی به چهره جدیدش انداخت . دست روی موهایش تراشیده اش کشید و به چهره ساده لوح جدیدش لبخندی از سر رضایت حواله کرد.به شدت از کیان واقعی دور شده بود و این تغییر چهره و شخصیت هالو به کامش خوش آمده بود .
چند دقیقه ای که گذشت و خبری از صاحب خانه نشد، کیان تک سرفه ای کرد .باز هم خبری از اوین نشد.
صدایش کرد:
-خانوم همسایه؟
جوابی نشنید..همسایه تروریستش احتمالا خـ ـوابیده بود و خانه اش را برای هر گونه سو استفاده پلیسی به دست این پلیس زیرک سپرده بود .
کیان صندل رو فرشی را از پا درآورد . پاورچین پاورچین سالن را پیمود و به اتاق خواب دخترک نزدیک شد .با دیدن جسمِ ساکن دخترک روی تخـ ـتخواب، شکش به یقین بدل شد. انگار دنیا را به کیان بخشیده بودند.از فرصت به دست آمده باید نهایت سواستفاده را در حق دخترک می کرد. ابتدا کل خانه را چک کرد و از نبود شنود و دوربین گروهک مطمئن شد و بعد خانه ی اوین را چنان با انواع دستگاه های شنود و دوربین پلیس پوشش داد بود که حتی صدای نفس کشیدن دختر، در اتاق خوابش هم برای او و پلیس مخابره می شد.

http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    ساعت هفت عصر بود و هوا رو به تاریکی رفته بود. کیان آخرین گشتش را در خانه همسایه تروریستش زد و از تمام نقاطی که برایش اهمیت داشت دیدن کرد و عکس برداشت . به سمت پنجره های بزرگ سالن رفت.با نوک انگشت لای پرده را باز کرد و کوچه را از نظر گذراند. هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت.
    با همکارانش در ون پلیس تماس گرفت و آهسته گفت:
    -کارم این جا تموم شده.برمی گردم خونه
    صدای همکارش در گوشش پیچید:
    -خسته نباشید سرگرد.اما قبل از برگشتن ، میکروفون اتاق خواب رو دوباره چک کنید .کیفیت صدای دریافتی ضعیفِ.شاید به خاطر فاصله ی زیاد ما از خونه این طوریه. اما حالا که فرصت داریم و دختره خوابه ،لطفا چکش کنید.
    -الان می رم چکش می کنم.
    تماس را قطع کرد و میکروفون را دوباره زیر تای آستینش مخفی کرد .با قدم های بلند مردانه اش ، فاصله ی سالن تا اتاق خواب را پیمود.
    به محض ورود به اتاق متوجه ناله های اوین شد. کیان از گیجی دخترک استفاده کرد و سریع به سمت کمد رفت .تا دستش را برای چک کردن میکروفونِ جاسازی شده دراز کرد، صدای ناله دخترک بلند تر شد و هشیاریش بیشتر. کیان، فورا دستش را پس کشید تا محل میکروفون لو نرود .
    ترک کردن اتاق در اولویت بود. نباید اوین را به خود مشکوک می کرد.
    هنوز اولین قدم را برنداشته بود که صدای بازخواست کننده اوین در گوشش پیچید:
    -هی... تو این جا چیکار می کنی؟
    آه از نهاد کیان برآمد
    کیان ، عینکش را عقب تر فرستاد .خود رابه دستپاچگی و خنگی زد و من من کنان گفت:
    -من...چیزه... مامانم گوشی رو برنداشت و ..
    اوین اخم هایش را در هم کشید و بی رحمانه گفت:
    -زود برو بیرون...هم از این اتاق ، هم از خونه ام !
    کیان که انگار تازه متوجه عرق های ریز و درشت صورت اوین شده بود، لحظاتی به او خیره ماند .صورت دخترک مثل گچ سفید بود و لب هایش کبود و بی رنگ .کیان گیج صورت رنگ پریده دخترک بود که اوین سرش فریاد زد:
    -ایستادی بِر و بِر چیو نگاه می کنی ؟ ... گفتم برو برو ... نشنیدی؟
    کیان چشم هایش را بر روی بد حالی دخترک بست و به سمت در راه افتاد .هنوز قدمی برنداشته بود که صدایی بلند شد.سریع نگاهش را به دخترک دوخت که به زحمت داشت وزن سنگین تنش را تحمل می کرد.زانوی اوین سست شد و با در زمین و هوا معلق شد. کیان قدمی به سمت اوین برداشت .
    چشمان اوین سیاهی رفت و صدای افتادن اوین روی زمین با فشرده شدن پلک های کیان روی هم ، همزمان شد . دستان مردانه ای که برای کمک ،به سمت دخترک دراز شده بود، در نیمه راه ، ناامید در هوا متوقف شد.
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***

    وقتی اوین دوباره چشمانش را باز کرد ، صبح روز بعد بود. روی تختخواب غلتی زد و کش و قوسی به اندامش داد . روی تخت نشست و تکیه اش را به تاج تخت داد .

    سرش درد می کرد .کف دستش را بر مرکز سرش گذاشت . هنوز هیچ تصویر روشنی از شب گذشته در ذهنش نبود . حس کرد گوشه پیشانیش ورم کرده.انگشتش را که به محل درد نزدیک کرد ، صورتش جمع شد و تازه متوجه بانداژ سرش شد.دست روی بانداژ کشید و به زحمت از تخت پایین آمد . سلانه سلانه تا جلو آینه اتاق خواب پیش رفت .روبه روی آینه که ایستاد، نگاهش از صورت رنگ پریده اش روی باند سفید تور، سرخورد.

    ذهنش را مجبور به یادآوری اتفاقات شب گذشته کرد . یکهو به خاطر آورد که دیشب،تحت تاثیر استرس های اخیر و کم خوابی ها، چشمانش سیاهی رفت و حین زمین خوردن، پیشانیش به شدت با لبه ی تخت برخورد کرد و این زخم ناجور به وجود آمده بود .

    ترجیح داد کوفتگی را جای بانداژ، زیر موهای خوش حالتش مخفی کند . قیچی را که پیش تر در کشو میز جا داده بود ، برداشت . از موهای جلوی سرش ، دسته ای جدا کرد .موها را تا زیر بینی اندازه زد و از همان نقطه آن ها را به یک باره چید . از موهای خوشرنگش چتری هایی زیبا ساخت و با انگشت روی پیشانی مرتبشان کرد. هم طبع تنوع پسندِ زنانه اش ارضـ*ـا شده بود و هم کبودی پیشانیش مخفی . لبخند رضایت، غنچه سرخ لب هایش را از هم شکفت.

    سوالی که در ذهن دخترک نقش بسته بود هر لحظه پررنگ و پررنگ تر می شد "این بانداژ کار کی می تونه باشه ؟" جوابی که در ذهنش آمد آن قدر مضحک بود که پوزخندی پررنگ روی لب های ظریف دخترک نقاشی کرد و آن قدر دور از باور، که پس از مدت ها توانست حتی اوین را وادار به خندیدن کند .خندید، مثل روزهای دور و بعد خنده اش را خورد و با خود گفت : "نه! محاله کار اون پسره باشه...محاله "
    ادامه دارد ... http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    تنها راه فهمیدنِ جواب ،رفتن و پرسیدن بود. اوین مانتو نخی کرم و شال زرشکیش را از کمد لباسی برداشت و همانطور که مانتو را به تن می کرد،به سمت در راه افتاد . آپارتمان محل سکونت اوین یک ساختمان چهار طبقه بود که در هر طبقه دو واحد داشت.دخترک دنباله ی شالش را روی دوش انداخت و زنگ در واحد کناری را فشرد.
    صدای افتادن و خرد شدن جسمی شکستنی از داخل خانه، به اوین فهماند که همسایه دست و پا چلفتیش در خانه است و باز خسارت جدیدی به بارآورده.پوزخندی روی لب های اوین نشست.
    وقتی چند لحظه گذشت و خبری از پسر همسایه نشد ، دخترک زنگ را برای دومین بار فشرد و پشت بندش گفت:
    -می دونم خونه ای، چرا در رو وا نمی کنی؟
    صدای کیان درست از پشت در ، در گوشش پیچید:
    - هنوز عصبانی هستی؟
    -عصبانی ؟ چرا باید عصبانی باشم؟
    کیان- آخه دیشب مدام داشتی داد می زدی و می گفتی " برو از اتاقم بیرون" .."برو از خونه ام بیرون"...منم ترسیدم و از خونه ات زدم بیرون و ...زدم بیرون و ...
    اخم های اوین در هم رفت . پسرک چه گُل دیگری به سر اوین زده بود که این طور بابتش به من و من افتاده بود ؟
    اوین فورا پرسید:
    -خب؟ چیزی می خوای بگی ؟
    همسایه اش با لحنی مضطرب و آشفته اقرار کرد:
    -خب..راستش، فکر کنم ...فکر کنم دیشب یادم رفت در خونه ات رو ببندم و....
    گره اخم های اوین تنگ تر شد . جیغ کشید:
    -چی؟ ... در خونه منو وا گذاشتی و رفتی ؟
    همسایه اش از ترس نفس هم نمی کشید
    اوین با کف دست بر در بسته همسایه اش کوبید.
    ملاحظه کاریش را از کف داد و عصبی او را به باد انتقاد گرفت :
    -واقعا که خیلی خنگ و دست و پا چلفتی هستی..اگه دزدی ، آدم نااهلی میومد سراغم و بلایی سرم میورد تو جوابگو بودی؟ هان ؟ ... با توام ...
    پشتش به در کرد و تکیه اش را به آن داد . سرش را بر در سائید .کمی بعد که بر اعصابش مسلط شد ،از رُک گویی اش معذب شد . سرش را به علامت تاسف به اطراف تکان داد و با وجدانش درگیر شد."نباید خنگ و دست و پا چلفتی خطابش می کردم!"
    محض جبران با لحنی دلجویانه گفت:
    -حالا چرا در رو باز نمی کنی؟
    پسرک بیچاره صادقانه جوابش را داد:
    -آخه قیافه ات خیلی ترسناک شده ..ازت می ترسم!
    اوین خنده اش گرفت.
    -نترس...کاریت ندارم
    صدای مضطرب پسرکِ همسایه در گوشش پیچید و بیشتر به خنده اش انداخت
    -از کجا معلوم ؟
    اوین همان طور که تکیه اش به در بود . با اخم گفت:
    -هی...وقتی بهت می گم در رو وا کن ، بگو چشم !
    پسرک "چشمی " گفت و ناغا فل در را باز کرد .با باز شدن یک باره در، اوین که تمام نقطه اتکایش به در بود، تعادلش را از دست داد و به داخل خانه هل خورد و محکم با نشیمن گاهش روی زمین افتاد .
    خیلی دردش گرفته بود و حسابی از همسایه خنگش شاکی بود . دوباره اخم های اوین روی پیشانیش برگشت و نگاه خشمگینش روی عینک ته استکانی و چهره اسکل وار جوانکِ دردسر ساز، ثابت ماند.
    اوین از پس پرده خشم، پسرکی پیش رویش می دید که انگار فقط قد و هیکل درشت کرده بود و هیچ آثاری از بلاغت و مردانگی در وجودش نبود .پسرکی که از شدت دستپاچگی دستش را روی لب هایش گذاشته و صدای "هین" بلندش موقع افتادن اوین ، از وحشت و اضطراب زنانه هم غلیظ تر بود.

    محال بود رسیدگی دیشب، آن بانداژ حرفه ای ، آن سِرُمی که جای سوزنش هنوز روی دستش کبود بود، کار اسکلی چون آن مرد باشد. پسرک از ترس نگاه خشمگین او مدام عقب عقب می رفت و از او فاصله می گرفت
    اوین، حال زار طفلک را که دید، از شماتت کردنش انصراف داد.خیز برداشت و از زمین بلند شد.پشتش را تکاند و تمام دلخوریش را با یک واژه ادا کرد " حدس می زدم کار تو نباشه.حالا مطمئن شدم "

    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ساعت دیواری پاندل دار سالن ، عدد ده صبح روز جمعه را نشان می داد .اوین هنوز به شدت کنجکاو بود که چه کسی دیشب به او کمک کرده .هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر نتیجه می گرفت . الان ، تنها حدسش فقط رابطش بود.اما از آن جا که رابطش مردی بسیار محتاط بود، هرگز حاضر نمی شد بخاطر جان بی ارزش اوین ،خود را به خطر بیندازد و این اطراف آفتابی شود . اوین با خودش گفت " محاله کار اون مرد عبوس و بی رحم باشه .پس کی به داد من رسیده؟ "

    چون عقل به جایی قد نداد ، پوفی گفت و روی مبل های پسته ای رنگ سالن نشست .همین که به سمت میز خم شد ، نگاهش روی لپ تاپ سفیدی که جزو اندک امکاناتی بود که افراد دانیار در اختیارش گذاشته بودند، ثابت شد.

    تقریبا هیچ چیز در آن خانه پیدا نمی شد. هم به لباس نیاز داشت و هم مواد غذایی و خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر. یک باره فکری از ذهنش گذشت . همان طور که روی مبل نشسته بود خود را به سمت میز سراند . لپ تاپ را باز کرد و در اینترنت، آدرس یک هایپر استار بزرگ را جستجو کرد. فروشگاه بزرگی را که مدنظرش بود را پیدا کرد و برای رفتن به خرید، آماده شد.

    همان مانتوی چرم عنابی رنگ و کیفو کفش و شال مشکی که همگی یک الی دو سایز هم از تنش بزرگ تر بود را سریع به تن کرد .جلوی آینه ایستاد ، به صورت آفتاب سوخته اش کرم مالید ، ریمل زد و رژش را کم رنگ روی لب مالید .به لطف "قمر" که زنی سی ساله بود و در سنندج دستی به سر صورت و لباس های اوین کشیده بود ، تیپ و چهره اوین دوباره شاداب و زنانه شده بود .لبخند رضایت روی لب های کوچکش نشست .

    از آینه دور شد و حین جمع و جور کردن کیفش ، با آژانس تماس گرفت و تقاضای سرویس کرد.

    دوباره جلوی آینه ایستاد و با عطر محبوبش دوش گرفت. رایحه شیرین و خنک با ساختار چوب و اقیانوس عطرش، آرامشی خاصی به او می داد.آن قدر برایش این عطر خاطر انگیز و دوست داشتنی بود که از غرفه ای در فرودگاه سنندج آن را خریده بود .

    به سرعت کلید را در قفل چرخاند . در عالم خود بود که یکهو سر همسایه ی دردسر سازش از لای در بیرون آمد و با حضور یک باره اش اوین را غافلگیرو شوکه کرد

    -جایی می ری؟

    دست اوین روی قلبش نشست

    -آه..خدای من

    ابروهای خوش حالت دخترانه اش را در هم کشید و گفت:

    -ببینم ، تو توی راهرو زندگی می کنی؟

    پسرک نیشش را وا کرد و گفت

    -صدای تق تق کفش شنیدم ... گفتم شاید مامانم اومده اما دیدم تویی!

    -خیلی خب...برو داخل.می بینی که منم نه مامانت !

    کیان-جایی می ری؟

    -اوهوم

    کیان-کجا؟

    -خرید

    کیان -امروز جمعه اس و خیابونا خلوته ... میخوای باهات بیام تنها نباشی ؟

    اوین لبش را به دندان گزید تا آثار خنده اش بیشتر از این هویدا نشود .صدایش اما می خندید

    -تو ؟ ...نه عزیزم .. یکی باید بیاد خود تو رو جمع و جور کنه! برو داخل تا مامانت بیاد!

    همسایه اش سمج بازی درآورد

    -پس می شه واسه منم خرید کنی ؟ مامانم کارتشو بهم داده اما هر چی فکر می کنم رمزشو یادم نمیاد ! بخاطر همین نمی تونم برم خرید !

    اوین با احساساتش جنگید و "نه" غلیظی در ذهن به سوال کیان داد .مشکلات آن همسایه ی مزاحم ِ دردسرساز به او چه ارتباطی داشت؟

    اخم هایش را در هم کرد و رک و صریح گفت:

    -نه .نمی شه . الانم برو داخل ... منم باید برم، آژانس الانه که برسه

    کیان ژست بیچاره ها را گرفت و ملتمسانه گوشه آستین دخترک را گرفت :

    -خواهش می کنم واسه منم خرید کن ..هیچی تو خونه ندارم.

    اوین از شدت کلافگی ، کف دستش را روی چتری های پیشانیش گذاشت و عصبی پرسید:

    -پس مامانت کو؟ ..کجاست ؟هان؟

    کیان در خود فرو رفت و با بیچارگی زمزمه کرد:

    -برای یک هفته همراه شوهرش و بچه هاش رفتن سفر

    ابروهای اوین از شدت تعجب بالا رفت

    -یک هفته ؟

    -...

    -تو رو به امون خدا ول کردن و رفتن مسافرت؟

    کیان-خب...چیزه ... شوهرش از من خوشش نمیاد . مامانم هم منو گذاشته توی این خونه که جلوی چشم حسن آقا نباشم و زندگیشو خراب نکنم .

    دل زنانه اوین به رحم آمد.سرش را با تاسف به اطراف تکان داد و با صدای خش دار از ناراحتی و بغض گفت:

    -خیلی خب... خریداتو زود واسم لیست کن !

    کیان با هیجان کودکانه ای به هوا پرید و گفت :

    -هورا... تو خیلی خوبی خانوم همسایه!

    بغض در گلوی اوین نشست.مدت ها بود که به این درک رسیده بود که از خوبی ها فرسنگ ها فاصله گرفته !

    صدایش لرزید.چشمان ترش را از نگاه حبس شده پشت عینک مرد مخفی کرد و گفت:

    -اشتباه می کنی.. من اصلا آدم خوبی نیستم !

    کیان لبخندی زد و بی هوا گفت:

    -چرا ، هستی! من آدم های خوب رو خیلی زود می شناسم!

    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    پورخند تلخی به کلام شیرین کیان زد.همین که پشتش را کرد و عزم رفتن کرد، یکهو چیزی از ذهنش گذشت.فورا برگشت و گفت:

    - مامانت!

    مکثی کرد و ادامه داد

    -یه شیرزنه!... تو شاید فکر کنی دوست نداره که تنهات گذاشته ، اما من مطمئنم که اون زن تو رو از خودش دور کرده تا زیر نگاه سنگین شوهرش اذیت نشی ...اون زن می خواد پسرش با سر بلندی بزرگ بشه .

    اَوین حرفش را که زد لبخند زد و بی خیال پله ها را پایین رفت و هرگز ندانست که با حرف هایش چه بغض خفه کننده ای مهمان گلوی آن مرد جوان کرده.

    کیان در را که بست سریع لباس های گل و گشاد گلدارش را با یک دست کت چرم و شلوار کتان مشکی که خیلی شیک روی تنش نشسته بود عوض کرد.از رخت آویز کلاه نقاب دارش را برداشت و سر تراشیده اش را با آن پوشاند . با این تیپ و ظاهر متفاوت ، برای تعقیب دخترک آماده شد.

    وقتی در آینه با چشمان تیره ی جذاب خود ، چشم در چشم شد، یکباره یاد حرف های اَوین افتاد " مامانت یه شیرزنه و ... " اخم هایش در هم رفت و چشمانش از اشک برق زد .

    دخترک درست دست گذاشته بود روی نقطه ضعف او و حرفی زده بود که دل مردانه ی کیان را لرزانده بود . آخر کیان هیچ گاه نتوانسته بود از این دید به قضیه ازدواج مجدد مادرش نگاه کند. روزی به زبان، رضایتش را با ازدواج مجدد مادر اعلام کرده بود اما در دل هیچ گاه مادرش را نبخشیده بود که بعد از پدرش مردی دیگر را وارد زندگیشان کرده .مردی که نه تنها برایش تداعی یاد و خاطره پدر نبود ، برایش پدری نکرد و جای او را پیش مادرگرفت و موجب شد او و مادرش روز به روز از هم دورتر شوند تا آن جا که کیان به محض پیوستن به پلیس، قصد ترک خانه کرد و مادرش هم کمی بعد به این جدایی رضایت داد .

    کیان با همان اخم های در هم گره خورده ، دستکش چرم مشکیش را با حرص از جیب کتش بیرون کشید و به دست کرد .الان وقت خوبی برای نبش قبر کردن از گذشته نبود.

    خیلی سریع از خانه بیرون زد . پله های راهرو رو دوتا یکی پیمود و خطاب به همکارانش در ون پلیس گفت:

    -سوژه از کدوم سمت رفت ؟

    -سمت راست قربان .الان درست کوچه رو رد کرد و وارد خیابون اصلی شد.

    به محض خروج کیان از ساختمان ، راننده با اتومبیل ، در انتظار کیان بود. کیان به سرعت در ماشین نشست و عینک آفتابیش را روی چشم زد و و خطاب به راننده گفت:

    -سریع برو سمت خیابون اصلی

    -قربان، پراید طوسی رنگ رو می بینید؟ از خیابون اصلی گذشت و پیچید سمت بزرگراه.

    -بله ، تو محدوده دیدمون هست

    بیست دقیقه این تعقیب ادامه داشت .اَوین هایپر استار بزرگ شهر را برای خرید انتخاب کرده بود

    صدای همکار کیان در گوشش پیچید

    -قربان ، سوژه وارد هایپر استار شد .دستور چیه؟

    کیان-خودم می رم داخل. اگه مورد مشکوکی دیدید گزارش کنید .

    -چشم قربان

    کیان نقاب کلاه را پایین تر کشید و صورتش را مخفی کرد و به دنبال اَوین وارد هایپر استار شد.

     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    کیان که از دور اَوین را زیر نظر گرفته بود ، هر چند دقیقه یک بار محل استقرار جدیدش را به پلیس گزارش می داد و از وضعیت بیرون هم گزارش دریافت می کرد . اَوین هم با خیال راحت برای خودش گشت زد و خرید کرد ، از بخش پوشاک مانتو و پیرهن جدید خرید .شال برداشت و با مانتو و شلوارش ست کرد و ساعتی بعد به طبقه سوم که مواد غذایی بود رفت و با گاری خرید بزرگی، مشغول گشت زدن در لاین های مختلف فروشگاه شد.

    از نودل و غذاهای نیمه آماده گرفته تا شوینده ها ، گوشت و سبزیجات و میوه برداشت و وقتی سبدش تقریبا پر شده بود و داشت به سمت صندوق ها می رفت، گوشی کیان یک باره زنگ خورد .

    کیان قوطی آب میوه ای که نوش جان کرده بود را به سمت سطل زباله نشانه رفت و باز هم گل سه امتیازیش را تکرار کرد. بعد از زنگ پنجم گوشی ، خود را پشت ستونی مخفی کرد و همان طور که اَوین را زیر نظر داشت ،اسم "امیر علی " را روی صفحه گوشی خواند و لبخندی روی لب های درشت مردانه اش نشست . در سلام به رفیق چندین و چند ساله اش پیش قدم شد

    -سلام بر رفیق بی معرفت خودم

    -سلام بر ستاره سهیل ..هیچ معلومه تو این روزها کجایی که یادی هم از ما نمی کنی ؟

    کیان –جات خالی... وسط ماموریتم!

    -اوه..اوه ..از همون ماموریت های سری همیشگیت ؟

    -دقیقا!

    -ای بابا .. پس باز تو رو نمی شه دید؟

    کیان-چرا... برای تو همیشه وقت خالی می شه جور کرد ..حتی وسط ماموریت !

    -پس شام ، همون جای همیشگی، مهمون ...

    کیان حاضر جوابی کرد

    -مهمون تو! چیه؟ ... نکنه اعتراضی داری؟

    امیرعلی خندید و تا خواست بهانه تراشی کند، کیان پیش دستی کرد و با لحنی شوخ گفت:

    -ای نارفیق... نامزد کردی ، دعوت نکردی حالا هم می خوای از شیرینی دادن تفره بری؟!

    امیر علی خندید و گفت:

    -باشه... هر چی تو بگی رفیق...ساعت 9 خوبه ؟

    کیان همان طور که سر شوق آمده بود و می خندید یک باره نگاهش روی قفسه ی بزرگی که اَوین داشت از جفتش عبور می کرد، یکی از پرسنل فروشگاه که در مسیر حرکت اَوین ، بالای نردبان ایستاده بود و داشت قفسه را پر از اجناس شکستنی می کرد و همینطور روی کالسکه ای که از دست کودکی شیطان و بازیگوش رها شده بود و داشت مستقیم به سمت نردبان می رفت، رفت و آمد کرد.

    تخمین کیان داشت کاملا صحیح از آب در می آمد . چیزی نمانده بود که کالسکه بی سرنشین به نردبان برخورد کند و آن مرد بالای نردبان ، روی سر اَوین بیفتد و اتفاق وحشتناکی رقم بخورد.

    صدای امیر علی که جوابی از کیان دریافت نکرده بود دوباره در گوشی تکرار شد:

    -کیان ؟...شنیدی ؟ اوکی هستی با قرار امشب؟

    کیان- یه لحظه گوشی امیر جان...

    و بعد سریع گوشی را در جیب زد.نقاب کلاهش را جلو کشید و به سرعت باد به سمت کالسکه ای که حال در فاصله یک متری نردبان بود، دوید. کودکی حدودا 5 ساله همان لحظه در مسیر دویدن کیان ،مانع ایجاد کرد . کیان با چابکی خیز برداشت .مسیرش را کمی عوض کرد و از روی سر دختر بچه پرید و وقتی خیالش از بابت دختر بچه راحت شد ،مجددا مسیرش را به سمت جلو ادامه داد .

    اما همان زمانی که بابت تغییر مسیر، از دست رفته بود، موجب شد که کیان با اختلاف چند ثانیه دیرتر به کالسکه برسد ،کالسکه با نردبان به شدت برخورد کرد ،مرد بالای نردبان تعادلش را از دست داد و به شدت به سمت قفسه هل خورد و در اندک زمانی محتویات شکستنی قفسه که بطری های کوچک و بزرگ روغن زیتون وارداتی بود ، در حجمی زیاد، به پایین قفسه که دقیقا محل رد شدن اَوین بود، پرتاب شد.

    اَوین تا صدای برخورد کالسکه به نردبان را شنیده بود، سریع واکنش نشان داده بود و دستش را به حالت ضربدر روی سرش گذاشته بود. در همان ابتدای برخورد ، بطری هایی که به پایین سقوط کرده بود را اَوین با دستانش محار کرده بود . اما وقتی مرد هم همراه با مابقی بطری ها داشت روی سرش هوار می شد دیگر حتی اَوین آموزش دیده هم قادر به کنترل آن وضعیت هولناک نبود. دخترک فقط توانست پلک هایش را محکم روی هم فشار بدهد،دستانش را مشت کند ،در خود جمع شود و در انتظار یک برخورد بسیار دردناک، ثانیه های تلخ آینده را انتظار بکشد.

    کیان اما تسلیم نشد .خیلی سریع کتش را از تن درآورد و آن را سایبان سرش کرد و به سرعت برق و باد، به سمت اَوینی که تسلیم شده و مضطرب در چند قدمیش ایستاده بود ، دوید و همین که دستش به کمر دخترک رسید، او را قدمی به جلو هل داد .اَوین که انتظار این ضربه را نداشت، تعادلش را از دست داد و دور تر از نقطه خطر، به شدت روی زمین پرتاب شد. کیان به سمت دخترک پرید ،روی تن زنانه او خیمه زد و جسم ورزیده و عضلانی خودش را سایبان سر اَوین کرد.

    بطری ها مانند باران های مرگ آور در طرفین و گاه، جفت کیان فرود می آمدند و کیان خیلی خوش شانس بود که کتش را امروز به همراه آورده بود تا هم ضربات را بهتر تحمل کند و هم جسمش از باران خرده شیشه ها محفوظ بماند.

    همه آن اتفاقات در کمتر از نیم دقیقه رخ داده بود . مردی که بالای نردبان بود هم از آن ارتفاع دو متری سقوط کرد و جسمش روی انبوه خرده شیشه ها افتاد و صدای ناله اش در صدای جیغ و فریاد و هیاهوی جمعیتی که برای دیدن سانحه دلخراش جمع شده بودند، گم شد .

    باران خرده شیشه ها که تمام شد، کیان سرش را با احتیاط از زیر کتش بیرون کشید و به صحنه دردناک سقوط مرد خیره شد. در همین لحظه بود که نردبان هم که موقتا به قفسه ها گیر کرده بود در هوا معلق شد و قبل از برخورد به زمین با شانه کیان برخورد کرد و صدای ناله ضعیف کیان در گوش اَوین پیچید . صدای معصومیت آن مرد ، قلب زنانه اوین را خون کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اَوین که تحت تاثیر شوک ناشی از حادثه، هنوز پلک هایش را از هم وا نکرده بود، با شنیدن صدای ناله کیان یک باره پلک هایش از هم باز شد . همزمان صدای ناله ی دلخراش مرد، که همان لحظه از بالای نردبان سقوط کرد و روی خرده شیشه ها افتاد و بعد صدای جیغ و فریاد جمعیت ، اَوین را کنجکاو به دیدن آن صحنه های دهشناک کرد . به زحمت در حصار تنگ آغـ ـوش کیان جم خورد و سرش را بالا کشید.

    کیان دستش را پشت سر اَوین گذاشت و صورت دخترک را روی سیـ ـنه ی مردانه اش فشرد و با این کار امکان دیدن آن صحنه های دلخراش را از دختر گرفت .

    اَوین برای رهایی از زندان بازوان کیان به تقلا افتاد و معترض گفت :

    -ولم کن ..چرا این طوری می کنی؟

    کیان که مخفی ماندن چهره اش و لو نرفتن عملیات برایش بینهایت اهمیت داشت ، به سرعت ، کتش را از روی سر اوین پس زد و در یک حرکت آنی از اَوین فاصله گرفت و در زاویه بسته نگاه او ایستاد.

    با ایستادن کیان ، خبر سلامت او و اوین به چشم های منتظری که به آن ها خیره شده بودند مخابره شد و ذوق و شادی جمعیت را در برگرفت. کیان نقاب کلاهش را پایین کشید و همان طور که پاهای زخمی اش را روی زمین می کشید و از اوین دور می شد، صدای زنانه اوین در گوشش پیچید :

    -تو کی هستی؟

    -...

    - چرا نجاتم دادی؟

    -...

    همکاران کیان که تا به آن لحظه به کمک تیم حراست فروشگاه، مانع از نزدیک شدن جمعیت به محل حادثه و حادثه دیدگان شده بودند با دیدن کیان پیش آمدند .کیان با اشاره چشم از آن ها خواست که به سراغ اوین بروند و او را از محل دور کنند.

    همان طور که کیان به سمت جمعیت انبوهی که آن ها را محاصره کرده بودند می رفت ، صدای فریاد اَوین را شنید:

    -هی ... با تو هستم! .. چرا نجاتم دادی؟هان؟

    کیان در حالی که از شدت درد کتفش بی طاقت شده بود ، به کمک همکارش جمعیت را پس زد و همین که خواست در بین جمعیت گم شود دست زنانه ای، دست آویزانِ دردناکش را محکم در دست گرفت و فشرد . با این کار اوین ، نفس کیان در گلو حبس شد و عرق سردی بر تنش نشست. از شدت درد دندان هایش را بر هم فشرد .

    کیان برای مخفی ماندن چهره اش ، سرش را به زیر انداخت و از گوشه چشم به پاهای زنانه ای که جلوی رویش ایستاده بود خیره ماند .حدسش درست بود... اَوین بود که به دستش چنگ انداخته بود و نفسش را گرفته بود.

    صدای زنانه رنگ خواهش نداشت .آمرانه بود .صدای کسی بود که هلاک دانستن است!

    -تو کی هستی؟ صورتت رو نشونم بده ... می خوام بدونم کی هستی !

    همکار کیان خیره به صورت او مانده بود و منتظر اندک اشاره مافوقش بود تا حساب دخترک را تسویه کند .

    کیان به علامت نفی برای همکارش سر تکان داد .

    به هر جان کندی بود ،کتف دردناک و آسیب دیده اش را پس کشید اما اوین آنقدر دستکش او را محکم چسبیده بود که کیان در عمل راه به جایی نبرد .

    سرگرد جوان خوب می دانست اگر اجازه دخالت به همکارانش بدهد هم ممکن است شخصیت مبهم خودش لو برود و هم اوین تقلای بیشتری کند و توسط همکارانش آسیب ببیند . دل مردانه اش به رحم آمد . راه مسالمت آمیز را در پیش گرفت .دستش را در دستکش سراند و انگشتانش را از حصار تنگ دستان اوین خلاص کرد.

    کیان خیلی فرزتر از آنچه اَوین حتی فکرش را بکند، از چنگ او گریخت و در میان جمعیت گم شد. اَوین بهت زده به صحنه رفتن آن مرد سیاه پوشی که جانش را نجات داده بود خیره شد.

    نفهمید چرا در آن لحظات پر هیجان و استرس، یک باره یاد حرف های همسایه مشنگش افتاد :
    " هر کسی یه فرشته نجات داره که تو مواقع خطر به دادش می رسه . حتما اونی که دیشب کمکت کرده فرشته نگهبانت بوده، خانوم همسایه ! "

    دقیقا همان جمله ای که آن روز صبح ،قبل از آمدن به هایپر استار، پوزخند روی لب های اوین نشانده بود ، حال و تنها پس از گذشت چند ساعت توانسته بود لبخندی گرم و کمـ ـرنگ روی آن لب های غنچه بنشاند.

    اوین با همان لبخند ساده و شیرین به دستان خالیش نگاه کرد . حال او مانده بود و یک یادبودی ارزشمند از ناجی زندگیش .نگاهش را از دستکش چرم کیان گرفت و به مسیری که دیگر به آن مرد سیاه پوش منتهی نمی شد چشم دوخت ... لبخند زد.

    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    همکاران کیان سریع او را به بیمارستان ناجا منتقل کردند. کیان همان طور که با بالا تنه بازش روی تخـ ـت بیمارستان دراز کشیده بود و در انتظار اعلام نظر دکتر معالج بود، با امیر علی تماس گرفت. رفیقش که ساعتی پیش سر و صداهای آن واقعه دلخراش را از پشت گوشی تلفن شنیده بود و حسابی نگران کیان شده بود ، بعد از شنیدن خبر سلامت کیان از آسمان به زمین آمد و برای عیادت کردن از کیان، اصرار کرد و به محض گرفتن آدرس بیمارستان ،به راه افتاد.

    تقه ای به در اتاق خورد.کیان تا سرهنگ را پشت سر دکتر دید، فورا دو لبه باز پیرهنش را به هم نزدیک کرد و همین که خواست از حالت خوابیده به نشسته درآید ، دردی شدید در کتفش پیچید.

    سرهنگ عطوفت سریع به سمت کیان رفت . با دلسوزی پدرانه ای گفت:

    -نه سرگرد... دراز بکش و راحت باش

    و بعد از جواب دادن به "سلام"کیان، دستش را در دست آلوده به خون کیان گذاشت و با محبت آن ها را فشرد.

    -بهتری سرگرد؟

    کیان-بله قربان.چیز مهمی نیست!

    نگاه سرهنگ لبریز از نگرانی بود

    -باید محتاط تر عمل می کردی کیان.البته بچه ها گفتن که دختره خیلی مهارت داشته .مثل این که دو تا از نیروهای حراست هایپر استار رو هم زده و زخمی کرده .

    در همان لحظه نگاه کیان از در گذشت و روی چهره باندپیچی شده ی یکی از آن حراستی ها ثابت شد. مرد با آن هیکل درشت و پر جذبه اش از یک دختر که نصف جسه ی او را نداشت کتک خورده بود.

    کیان پوزخندی زد و با اشاره به جناب هیکل که بیرون از در نشسته بود و از درد به خود می پیچید گفت:

    -آره ... دختره خیلی راحت از سد دوتاشون گذشت و بعد اومد سراغ من !

    چین و چروک های زیر چشم سرهنگ از هم وا شد.کلامش رنگ طنز گرفت

    -پس دختره شانس آورد که مشتشو سمت تو نشونه نرفت والا چنان ضربه فنیش می کردی که نفهمه از کجا خورد!

    کیان هم با خنده سرهنگ و دکتر همراه شد اما چند ثانیه بعد با یادآوری معصومیت آن چشم ها، قاه قاه خنده اش شد لبخند ،شد یک لبخند محو و خیلی زود از لبش افتاد .
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    نگاه سرهنگ از یقه باز لباس کیان گذشت و روی کوفتگی ناجور کتف او ثابت شد .قلبش از درد فشرده شد و پلک هایش تنگ شد.

    دکتر که نگرانی را در چهره سرهنگ دیده بود ، رو به کیان کرد و تشخیصش را اعلام کرد:

    -خوشبختانه تو عکس ها ، اثری از شکستگی و دررفتگی ندیدم ... اما ضرب دیدگی کتفتون شدید هست ! باید یه مدت کار سنگین از دستتون نکشید ، جسم سنگین هم به هیچ وجه هل ندید ،بلند و جابه جا هم نکنید.

    یکی از پرسنل مرد که گویا پرستار بود ، با کتف بند طبی وارد اتاق شد. با اجازه دکتر ، پیرهن کیان را در آورد و بعد مشغول بستن کتف کیان شد .صورت کیان از درد جمع شد.چشمان سرهنگ هم.

    پزشک ناجا رو به سرهنگ که در واقع مافوق او هم محسوب می شد کرد و گفت:

    -از نظر پزشکی نیاز ِ که برای ایشون یه دوره مرخصی استهلاجی بنویسم .اجازه می فرمایید قربان؟

    سنگینی نگاه کیان موجب شد که نگاه سرهنگ روی صورت کیان بچرخد .

    آن طور که دکتر پیش از ورود به اتاق گفته بود ، نیروی محبوب او داشت درد زیادی را تحمل می کرد و لب نمی زد.

    کیان که از نگاه سرهنگ چیزهایی خوانده بود فورا صاف در جایش نشست و خیلی قاطع گفت:

    -قربان، من خوبم، نگران من نباشید.لطفا اجازه بدید تا زمان داریم و پرونده رو از دستمون نگرفتن به ماموریتم ادامه بدم

    سرهنگ که اشتیاقی که در چهره آن نیروی مورد اعتماد دیده بود را در کلامش هم دید ، رو به پزشک پرسید:

    -دکتر، اگه مواردی که گفتید رو رعایت کنه ،چه مدت طول می کشه سلامتش رو به دست بیاره ؟

    دکتر به بازو و بالا تنده ورزیده کیان اشاره کرد و با لبخند گفت:

    -خوشبختانه چون اغلب نیروهای ناجا اهل ورزش هستن و بدن آماده ای دارن ، به کمک همکارم در طب ورزشی و با انجام حرکت هایی که به ایشون می دن جناب سرگرد هم می تونن روند درمانشون رو تسریع کنن... خب... زمان دقیق که نمی تونم بدم اما.... اگه خوب به توصیه ها گوش کنن شاید یک ماهِ خوب خوب بشن.

    سرهنگ با لب و دهنی آویزان نگاهش را از دکتر گرفت و متفکر به زمین چشم دوخت. هرگز در مخیله اش هم نمی گنجید یک ماه تمام بی خیال کیان شود .آن هم در موقعیتی که اندکی تعلل موجب می شد پرونده را از دست بدهند . سرهنگ در دوراهی سلامتی کیان و پرونده ای به این مهمی و حساسیت گیر افتاده بود . به کیان خیره شد.

    کیان حس کرد سرهنگ می خواهد تصمیم نهایی را به عهده او بگذارد. کیان به علامت نفی، سر تکان داد تا به سرهنگ بفهماند به هیچ قیمتی نباید او را از ماموریت حذف کند.

    سرهنگ کلام آخر را جدی و قاطع گفت و از در خارج شد "سرگرد رضایی... برگرد سر ماموریتت و.... دیگه آسیب نبین! "

    کلام قاطع سرهنگ، مو بر اندام پزشک و پرستار سیخ کرد و لبخندی شیرین را به سرگرد رضایی هدیه داد. لبخند هنوز از روی لب های کیان محو نشده بود که امیر علی با ورود آنیش به اتاق، لبخند را دوباره و با رنگی پررنگ تر روی صورت مردانه کیان نقاشی کرد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا