کامل شده رمان از ما بهترون 4 | zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از جلد های از ما بهترون از داستان پردازی بهتری برخورداره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
پست پنجاه و نهم از ما بهترون 4



با تموم شدن تماس، احساس شرمساری و خجالت بهم دست می‌ده. متاسفانه هر لحظه که می‌گذره بیشتر و بیشتر رفتارای ه.ر.ز.ه گونه و تحقیر آمیز رابر از جلوی چشمام رد می‌شه و به این فکر می‌کنم که واقعا ارزش ریسک کردن نداره.
شاید نه تا این حد اما احساس پوچی داره بهم غلبه می‌کنه و منو از هر چیزی که فکرش رو کنی بیزار و بی نیاز می‌کنه.
درست مثل یکی دو هفته پیش و شروع می‌کنم و با علاقه ای دو چندان به نوشتن پوچ گرایی هام و روتین عجیب و غریب مضحکم ادامه می‌دم.
کتاب رو به دندون می‌گیرم و آخرین خودکار جوهریم رو برای نوشتن کتاب حروم می‌کنم. حرف های کلیشه و تکراری از کتاب های جامعه شناسی و علوم سیـاس*ـیِ دهه های گذشته ی زندگیِ حقارت باره انسان ها. بله، به همین سادگی.
دنیای پر رمز و راز از ما بهترون، داره همون مسیری رو طی می‌کنه که انسان ها طی کردن و به هبوط رسیدن. من چیزی بیشتر از این نمی‌بینم.
وضعیت این جا رو، آیینه ی تمام نمایی از کتاب هایی می‌دونم که زمانی توی دانشگاه ها و مدارس ما انسان ها تدریس می‌شد. اندیشه هایی هرز رفته که چندان هم برای مولف وقت نبرده بود. در واقع حس می‌کنم هزینه ی سیگار و نوشیدنی غیر مجاز نویسنده، ارزش بیشتری براش داشت تا این که بیشتر وقت بذاره و درباره ی جامعه مطالعه کنه. اصلا بعید می‌دونم که خودشون رو در برابر جامعه مسئول می‌دونستن. ما زیادی این آدم ها رو بزرگ کردیم. فراموش کردیم که اون ها هم مثل ما آدم هستن. ممکنه ساعتی از صبح به خاطر تابش خوب نور خورشید، سر حال و خوش بین باشن و ساعتی بعد به خاطر خورشید گرفتگی و سرما مایوس و غم زده. و این تنها منبع الهام بخش برای نوشتنشون باشه.
چرا فکر می‌کنیم که این جور اندیشمندان تافته ی جدا بافته ای هستن که می‌تونن زندگیِ حقیرانه ی ما رو نجات بدن؟ چه مدرکی داریم که ثابت کنه، لباس های شیک و یک دست فارغ التحصیلی، یا نگاه های پر آب و تاب جوون های دانشگاهی، اون ها رو به گفتن همچین اراجیفی سوق نداده باشه؟
یا از تاثیر مواد غذایی بر مزاج آدمی‌زاد اطلاع دارید؟ ما موقع خوندن کتابای علوم سیـاس*ـی، جامعه شناسی و روانشناسی کمتر به این مسائل برخورد می‌کنیم. این مسائل اهمیتی ندارن. اما وقتی می‌رسیم به علم بی صاحبی مثل اقتصاد، این یه نقطه ی مثبت حساب می‌شه که بتونی از هر چراغ سبزی به عنوان راهی برای سواستفاده و درآمد زایی استفاده کنی. می‌تونی این ایده های کلاه بردارانه رو ردیف کنی و با کمی‌ سانسور و دستکاری به عنوان راهکار های بازاریابی به خورد بقیه بدی و بازار دیگه ای برای خودت دست و پا کنی.
واقعا دووم آوردن توی همچین جامعه ی بی پایه و اساس و متوهم گونه ای، رقت انگیز و منزجر کننده است.
و من چقدر ساده دلم که فکر می‌کنم می‌شه این موضوع رو به بقیه فهموند. موجوداتی که با میـ*ـل خاصی، جنگ و نابودی رو به آغـ*ـوش می‌کشن و برای کشته شدن موجوداتی که از نژاد خودشون نیستن، صبح و ظهر و شب دعا می‌کنن. بدون این که ایده ای برای صلح و آشتی داشته باشن.
من خیلی ساده دل و خیالاتی ام.
وایز بات گرین ایز رو می‌بینم که با رویی گشوده به سراغم میاد و چاپلوسی های همیشگیش رو شروع می‌کنه. با وجود این که ذاتا موجود افسرده و پوچیه، لبخندای فیک و اغراق آمیزی رو، رو می‌کنه. نمی‌دونم چرا فکر می‌کنه با این لبخند ها جذاب تره. من بیشتر حالت تهوع بهم دست می‌ده. حتی ته ریش مسخره ای هم که گذاشته نتونسته از چهره ی دخترونه اش کم کنه.
سوار کومولوس زهوار در رفته اش می‌شیم. حرف خاصی نمی‌زنم و بحث خاصی رو کش نمی‌دم. حتی ازش نمی‌پرسم که چجور من رو پیدا کرده.
پیامی‌ برای رابر می‌نویسم:« من دارم به دفتر وایز بات گرین ایز می‌رم. اما بهش اعتمادی ندارم. می‌خوام پوشه ی کتاب رو به شخص مطمئن تری بسپارم. نیرو های خاک زی، تمام مسیر رو تحت کنترل داشتن. حس می‌کنم گرین ایز دچار تبانی شده.»
رابر قبل از رسیدن به دفتر جواب می‌ده:« آدرس دفترش رو بفرست و تا یکی از هوازی ها به اون جا نرسیده کتاب رو بهش تسلیم نکن. همه چیز رو خیلی عادی جلوه بده.»
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصتم از ما بهترون 4


    پیامی‌ از طرف خشایث دریافت کردم. از خوده خشایث.
    _با توجه به پراکندگیِ نیرو های خاک زی و گیاه زی، مایلیم حومه ی محله های حفاظت شده ی هوازی، اسکان داده شی، لطفا با این دستک در ارتباط باش" 21 Pw از طرف گروه های انتشارات هوازیان".
    دستک ها درواقع تامینات هوازیان هستن که تمام گروه های وابسته به نژاد هوازیان رو حمایت می‌کنه. با توجه به این که آنیا هم عضوی از این گروه ها بوده و من با ایلیا در ارتباط بودم این حمایت شامل من هم می‌شه.
    تنها بدبینیم از بابت خوده خشایثه. از اوناست که قلبت رو می‌شکافه و می‌ذاره کف دستت و می‌گـه من که تو رو نکشتم. یا این که روزگارت رو سیاه می‌کنه و آهی می‌کشه و می‌گـه:«چه تیره بخت و بداقبالی، می‌خوای بهت کمک کنم؟ اونم در راه خدا با مبلغ فلان.»
    جالبه که رابر حاضر شده بهم کمک کنه. البته اون اطلاعی نداره که با چه نفرتی از باشگاه خارج شدم و چه دل پری دارم. در واقع من فقط توی دلم این احساس رو داشتم و هیچ بروزش ندادم.
    به دفتر وایز بات گرین ایز می‌رسیم. توی راهرو بهش می‌گم:«تو از بدو تولد این اسم رو داشتی؟»
    _نه، چطور؟
    _حدس می‌زدم، چشمای تو سبز و گیراست و این کاملا درسته اما پیشوند اسمت یه جور کنایه آمیزه. خودت انتخابش کردی؟
    _وقتی که دوره ی آموزشیم برای ورود به حیطه ی ژورنالیستی تموم شد، یکی از استادام همچین لقبی رو بهم داد.
    _خب می‌دونی منظورش چی بوده؟
    _شاید نشونه ای از خردمندی و هوش بوده.
    _بله اما، همین اما یه جور کنایه است. چشم سبز یه جور حالت حماقت آمیز و ساده لوحانه داره. البته بین بعضی از نژاد ها و برای برخی از چهره ها. اونی که برات این اسم رو انتخاب کرده حماقتت رو حذف نکرده. بلکه در کنارش هوش و ذکاوت رو اضافه کرده. اون یه گیاه زی یا هوازیه پفیوز نبوده؟
    گرین ایز می‌خنده و می‌گـه:«استدلال عجیب و غریب و خنده داری بود. نه اون یه آب زی بود.»
    _در هر حال نمی‌خوام با طرز صحبتم برنجونمت، اما هر چند از وضعیتی که داری راضی و خوشنود باشی، از بیرون تنها چیزی که می‌بینم اینه که دارن ازت سواستفاده می‌کنن. در واقع تو هم براشون باهوشی و هم چشم سبز. و در نهایت اگر به خاطر چاپ کردن این کتاب تحقیرم کنی یا سرم کلاه بذاری چندان ازت دلخور نمی‌شم، چون به هر حال می‌دونم با چه نیتی داری این کار رو انجام می‌دی.
    _خب با این حجم از بی اعتمادی، چرا این ریسک رو قبول کردی و به این جا اومدی؟
    _چون از تو انتظارش رو دارم و در صورتی که حس کنم داری بهم خ.ی.ا.ن.ت می‌کنی با خیال راحت کارت رو یک سره می‌کنم اما نون و نمک ایلیا رو خوردم و نمی‌تونستم......
    گرین ایز چند لحظه با چشم هایی بهت زده بهم خیره می‌شه. و بدون حرف اضافه ای، قفل دفترش رو باز می‌کنه.
    از بعد از ظهر بارون آهنگینی شروع به بارش می‌کنه. منتظر رابر هستم. گرچه درباره یه چیزی مطمئنم. رابر حتی اگر خودش هم بخواد، پدرش نمی‌ذاره که این کتاب به طور کامل و بدون خط خوردگی و حذف و اضافه چاپ بشه.
    با ماشین تایپ شروع می‌کنم به بازنویسیِ کتاب. خودم رو با کلوچه و چای، سیر می‌کنم. گرین ایز رفتار بدی تا این جا نداشته. حداقل فعلا صلاح نمی‌بینه که رفتار بدی بروز بده. صبر زیادی داره و نمی‌خواد بیشتر از این بدبین شم.

    تا احساس تنهایی بهم دست می‌ده، دوباره گفت و گویی جنون آمیز با تمثیلی از رابر توی سرم شکل می‌گیره. گفت و گومون حول نفرت و عشق، بدبینی و اعتماد و بیزاری و اشتیاق پیش می‌ره. و مثل همیشه بی نتیجه و بی معنی، بی فایده و ناامید کننده.
    تمایل حقیقیم به رفتن و فاصله گرفتن از دنیای از ما بهترونه. قول می‌دم این بار که به اتاقم رفتم، برای خودم قهوه ی گرم درست کنم و یه انیمه ی درام ببینم، یا یه کتاب شعر بخونم. موهام رو صاف کنم و یادداشت های روزانه ی مرتبی از روتینم بنویسم؛ از سفر های ذهنیم، از گفت و گوهای ذهنیم با آدمای گذشته ام، با مادرم. و این جنون رو تا پای مرگ پیش ببرم.
    اما دیگه به هیچ موجودی دل خوش نکنم و خوشحالیم رو به دستش نسپارم. به مغز ناکار آمد و ناشکیبای هیچ موجود به اصطلاح تکامل یافته و متفکری اعتماد نکنم.
    گرچه این ستیزی بی فایده و بی نتیجه است. با رابر تماس می‌گیرم و درباره ی دستک های سازمان مرکزی می‌پرسم.
    _به نظرت می‌تونن گرین ایز رو کنترل کنن؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و یکم از ما بهترون 4



    _باید ازشون بخوایم.
    _چندان برام مهم نیست، بیشتر می‌خوام مطمئن شم که یه نسخه از کتاب به دست تو یا یکی از هوازیای قابل اعتماد می‌رسه.
    _می‌ترسی که چاپ نشه؟
    _می‌ترسم که با تغییر زیاد چاپ شه. اون وقت یه جورایی گل به خودی حساب می‌شه. ممکنه حتی خودم رو هم بد نام کنه. گرچه....بگذریم.....
    _.......مشکلی نیست. خودت خوبی؟
    _بله، خودت در چه حالی؟ از پدرت خبر جدیدی نداری؟
    _امروز صبح باهاش صحبت کردم. می‌گفت که داری از این جا می‌ری.
    _جدا؟ دیگه چی می‌گفت؟
    _هیچی، چیز خاصی نگفت.
    _حتی نگفت که من باهاش صحبت تندی داشتم و درباره ی تو چیزای نه چندان جالبی گفتم؟
    _منظورت چیه؟ می‌شه بیشتر توضیح بدی؟
    _متاسفم، من از دست سازمان خیلی ناراحت بودم. مخصوصا بعد از موضع گیریشون. ایلیا درباره ی تصمیمم برای ادامه ی زندگی توی دنیای از ما بهترون پرسید و من جواب خوبی بهش ندادم. اگر بخوام به دنیای خودم برگردم برای تو فرقی هم می‌کنه؟
    _درباره ی ایلیا، منم ازش دل خوشی ندارم. من از اولش هم درباره ی جهت گیریم باهات صحبت کردم. با این حال اگر می‌خوای به دنیای خودت برگردی، صرفا به خاطر این که از من دور باشی مشکلی نیست. اما اگر فقط می‌خوای از دنیای پر هرج و مرج ما دور باشی، بحث فرق می‌کنه.
    _در هر دو صورت تو رو از دست می‌دم... از دست دادم.
    رابر چیزی نمی‌گـه. قبل از این که گریه ام بگیره تماس رو قطع می‌کنم.
    دونه های بارون هنوز پشت پنجره می‌رقصن و گرد و خاک رنج و دلتنگی رو از دلم می‌شورن. نه چندان سر حال و نه چندان امیدوار، به کارم ادامه می‌دم.
    ***
    ونوس رو توی آسمون می‌بینم. صدای بارون رو همچنان می‌شنوم. حس می‌کنم که یه کمانچه نواز ماهر، داره تصویر ذهنیش از بارون رو بارها و بارها برام تکرار می‌کنه. قطره های بارون روی چشم های رنجور و بی تاب یه بزغاله می‌چکه و با اشکش مخلوط می‌شه. امواج خون از لا به لای پوست و گوشتش بیرون می‌زنه. یکی داره اون رو می‌کشه. همون لباسی رو به تن داره که رابر آخرین بار به تن داشت. من این لباس رو خیلی خوب یادمه.
    من چقدر ساده دل و خوش بین بودم. چقدر هنوزم، با این که از دل پر از یاس، سرد و خالیِ رابر خبر دارم.....چقدر ناامیدانه به سودای محبتش دل خوش کردم.
    حس می‌کنم بخشی از روحم رو از دست دادم. رابر مثل سیاهچاله ای که فقط به نابود کردن علاقه داره تمام احساس من رو سر کشید. بدون این که بازدهی داشته باشه. بدون این که زیبایی ای در بر داشته باشه. بدون این که گرمایی داشته باشه. فقط سیاهی و ترس رو ازش حس می‌کردم.
    قدرت ادراکم رو از دست دادم. تنها چیزی که می‌خوام انجام بدم اینه که هر چه زود تر از این جا برم. به اتاقم برگردم و برای مرحله ی بعدیِ زندگیم لحظه شماری کنم. گذر زمان رو به نظاره بشینم و منتظر بمونم که رابر توی گذشته حبس بشه، محو بشه و چهره اش رو از یاد ببرم.
    با دیدن رفتار گرین ایز و حماقتی که از سن کمش سرچشمه می‌گیره، ناخودآگاه لبخند می‌زنم. البته اون نمی‌دونه که من به سادگی و نفهمیش لبخند می‌زنم. کمکم می‌کنه و درباره ی ماشین چاپش می‌گـه. خب چیزی از حرفاش متوجه نمی‌شم. بیشتر درگیر طرز لباس پوشیدن عجیبش هستم. با رسیدن شب، سودای سنگینی رو توی سرم حس می‌کنم. بارش بارون ته مایه ای شبیه به قطعه ی امپراطورِ بتهوون داره. نمی‌دونم شما این قطعه رو به چه اسمی‌ می‌شناسین اما معنیه اسمی‌ که برای این قطعه انتخاب شده، اینه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و دوم از ما بهترون 4



    و از این جهت من رو یاد رابر می‌ندازه که اونم آهنگ های زیادی از بتهوون و موتزارت رو توی آرشیو داشت و گوش می‌داد. البته فکر نکنید که یه کلاسیک پسند بود، نه اصلا....

    آهنگ ریتم خوبی داره. حتی یه لحظه هم به افول نمی‌ره اما هر لحظه که می‌گذره من رو ناراحت تر می‌کنه. تمام بازی گوشی های اعضای چهره ی رابر رو به یادم میاره. پر از افسوس و پشیمونی می‌شم. دوست دارم برگردم. نه به زمانی که رابر رو، رو در رو می‌دیدم. دوست دارم برگردم به خیلی قبل تر از اومدنم به دنیای از ما بهترون. اون موقع تا این حد رنجور و ماتم زده نبودم.

    هنوز ته مایه امیدی به بهبودیِ اوضاع داشتم. اما این آهنگ امپراطور داره با بی سلیقگیِ تمام، توی قصری مخروبه و طاعون زده نواخته می‌شه. و من آخرین بازمانده ی این قصرم که با هر نت از این آهنگ، یکی از عزیزانم رو به یاد میارم.

    رابر حاضره هنوز به این جا بیاد و به من توی انتشار کتاب کمک کنه. حاضره سراغ من رو بگیره و ازم بپرسه که قصد موندن دارم یا رفتن. ولی من با تمام وجودم از این رفاقتِ به هبوط رسیده اطلاع دارم و نمی‌تونم با هیچ زبونی این رو به بقیه ثابت کنم که دارم توی چه کشتیِ آسیب دیده ای به مسافرت خودم ادامه می‌دم. این رنجم رو چند برابر می‌کنه. نگاه های سرد و بی روح رابر، مثل تیر های زهر آلود و کشنده توی مغز و چشمم فرو می‌ره.

    آخرین بار که درخشش چشم های رابر رو دیدم، موقع گفت و گوش با یکی از دختر های باشگاه بود که اسمش رو درست به یاد نمیارم. بعد ها هم درباره ی رفاقت صمیمانه ی اون دو شنیدم، اما جدی نمی‌گرفتم. نه به خاطر علاقه و اعتماد زیادم، به خاطر این که به نظرم محال بود که رابر، از همچین دختر لومپن و یکنواخت و احمقی خوشش بیاد.

    اما چشم های رابر واقعا می‌درخشید. رابر فقط در مواجهه با اون دختر، آرزو می‌کنه که زمان متوقف بشه. وقتی به این فکر می‌کنم که در عین این صمیمیت واضح، چطور من رو مجذوب خودش کرده، چهره ی پلید تری ازش، توی ذهنم نقش می‌بنده. ازش گاهی بی حد و اندازه می‌ترسم. بابتش دچار جنون می‌شم. گاهی با خودم می‌گم شاید زیادی تحت تاثیر بدبینی و جنون هستم اما محاله که احساسات دچار اشتباه شن. بعد از آنیا، حتی یک لحظه هم به احساساتم مشکوک نشدم. چون می‌دونستم که عقل و منطق فقط تا جایی که چیزی بر علیه شون نیاد، قدرت نمایی می‌کنن. بعد انتظار دارن که با دلیل منطقی تری کنار گذاشته شن و مخاطب و استفاده گرشون با قوانین جدید کنار بیاد. بدون این که مورد بازخواست قرار بگیرن. چه بسا که قوانین و تحقیقات سابق از احساسات غلیظ تری پیروی می‌کردن و بر حسب اتفاق، برچسب عقل و منطق خوردن. به خاطر خوش شانسی.

    بگذریم؛ باید استراحت کنم. گرچه می‌دونم حتی توی خواب هم، سیاهچاله ای به اسم رابر، من رو به طرف خودش می‌کشونه تا نابودم کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و سوم از ما بهترون 4




    با حیرت و تعجب از بابت خوابی که دیدم بیدار می‌شم. خواب دیدم یه غواص حرفه ای ام. توی آبی زلال و شفاف که پر از ماهی های رنگ و وارنگه شنا می‌کنم. با مهارتی که از خودم توی دنیای واقعی سراغ ندارم. من توی زندگیم، حتی یه بار هم شنا نکردم، حتی ترغیب هم نشدم که به استخر برم. تعجب می‌کنم از بابت همچین خوابی. از یه طرف فوبیای خاصی نسبت به موجودات دریایی دارم. چطور توی خواب، اینقدر بی پروا مابینشون شنا می‌کردم.

    در هر حال صبح خوبی رو شروع می‌کنم. دختری به دیدن وایز بات گرین ایز اومده. اون بچه سال تر از من به نظر می‌رسه و کوله پشتیِ مسخره ای با خودش داره. فکر می‌کنم همدیگه رو خیلی دوست داشته باشن. چشمای گرین ایز با دیدن دختره برق می‌زنه. حرف خاصی نمی‌زنن. البته من حس می‌کنم با هم تله پاتی دارن. البته نه به اون مفهوم متهورانه و خاصی که درباره ی تله پاتی شنیدم. نه! وقتی دو تا موجود با شعور، همدیگه رو دوست داشته باشن، بدون نیاز به صحبت اضافی، به هم ابراز علاقه می‌کنن و سیگنال هایی رو برای هم می‌فرستن که تاثیر گذار تر از هر حرف و عملیه. من به حال اون دو رشک می‌برم. یادم نمیاد آخرین بار، کی حس کردم که با دیدن چشمای رابر، حسی خوب بهم منتقل می‌شه. شاید هیچ وقت هیچ سیگنالی ازش دریافت نکردم.

    دو روز تموم، مشغول گشتن توی کتاب های فرهنگ لغت می‌شم. ذخیره ی کلمات من و اطلاعاتم از فرهنگ و تکنولوژیِ دنیای از ما بهترون ناقصه و تحقیقات پایانیِ کتاب رو دچار مشکل می‌کنه. درد شدیدی رو توی دستم حس می‌کنم. از قرصای آرام بخشی که دختر مورد علاقه ی گرین ایز بهم داده استفاده می‌کنم. پیغام هایی که برام ارسال می‌شه رو با دقت پاسخ می‌دم. اطلاع می‌دم که هنوز نگارش کتاب تموم نشده. هم زمان با سازمان مرکزی، خشایث و رابر و ایلیا در ارتباطم. حتی حس می‌کنم، افرادی مثل آرین، بالاخره از یه راهی، روند پیشرفت کتاب رو زیر نظر دارن. البته شاید من قوه ی تخیل قوی ای داشته باشم. اما باید این حدس رو در نظر بگیرم که دست رسیِ امثال آرین به روند پیشرفت کار چندان سختی نیست. به خاطر تعطیلات سال نو، کمی‌ از اخبار دلهره آور کم شده و همه مشغول جشن و تعطیلات هستن. البته چهار روز دیگه سال نوئه ولی خب، از آب و تاب قبل از تعطیلات چیزی کم نمی‌شه.

    گرین ایز می‌گـه که همین روز ها هم سر و کله ی فرهود آذر پیدا می‌شه. ایده ای ندارم که ملاقاتم با فرهود آذر چطور ممکنه پیش بره؟! از طرفی فکر هم نکنم نتیجه ای داشته باشه.

    گرین ایز و دختر مورد علاقه اش، با هم کار حروف چینی رو انجام می‌دن، فکس هارو چک می‌کنن و اوقات فراغت هم فیلمای کلاسیک می‌بینن. این بین فیلمی‌ از آنیا رو می‌بینم. برام تاحدودی غیر قابل تحمله. دلم پر از رشک و حسرت می‌شه. فکر نمی‌کردم رو به رو شدن با آنیا، توی همچین قالب و هیبتی، می‌*تونه تا این حد داغونم کنه.

    آنیا با قدی کشیده و میکاپ کامل، لبخند می‌زنه و با مردی خوش و بش می‌کنه که مطمئنا توی زمان خودش یه ستاره بوده. به نظر نمیاد که بیمار یا افسرده باشه. حتی از منم سرحال تره. آنیا بابت زندگی با آرش، همه چیزش رو از دست داد. این حتی به نظر منم ناراحت کننده و تحقیر آمیزه. آیا حق آنیا نبود که یه زندگیِ شاد و بدون دغدغه داشته باشه؟ این یه بی رحمیه غیر قابل تحمله.

    گرین ایز و اون دختر ما بین فیلم، دزدانه به من خیره می‌شن تا واکنشم موقع نقش آفرینیِ مادرم رو ببینن. شاید متوجه می‌شن که ناراحت می‌شم. وقتی که اتاق رو ترک می‌کنم، چند لحظه بعد متوجه می‌شم که صدای فیلم قطع شده.

    خوشحالم که می‌ذارن تنها باشم. ناخواسته به رابر فکر می‌کنم. نمی‌تونم ازش فرار کنم. با این که مدت زیادیه ملاقاتش نکردم. نمی‌تونم حتی یک لحظه هم از فکرم بیرونش کنم. حتی توی خواب هم ولم نمی‌کنه. اون مثل نور خورشید هر روز طلوع می‌کنه. مثل جنون دو قطبی، هر بار از گوشه ای سر بیرون میاره و من رو به مبارزه دعوت می‌کنه. رابر لا به لای اکسیژنی که تنفس می‌کنم، مثل ویروسی کشنده وارد شش هام می‌شه و قصد جونم رو داره. در ظاهر مشخص نیست. به نظر نمیاد که تا چه حد دچار استرس و نگرانی هستم اما حقیقت اینه که روزای بدی رو از نظر روحی سپری می‌کنم.

    ساعت حدود دوازده شبه و یکی از دوستای نزدیک گرین ایز هم به جمعمون ملحق می‌شه. اون زوج حرفه ایه گرین ایز توی نشره و هر قدر که گرین ایز از ماشین چاپ می‌دونه، اون کمی‌ حرفه ای تره. این رو از حرفاشون متوجه می‌شم. اسمش اَشِن، عشن، یا همچین چیزیه. در هر حال مهم نیست.

    موقع زیر و رو کردن یادداشت های چند وقت اخیرم، خطاب به گرین ایز می‌گم:« به نظرت گاورنر می‌تونه توی دست به دست کردن کتاب کمکمون کنه؟»

    اشن می‌گـه:«گاور نر همون مدرسه ی نظامیِ آبزیان نیست؟»
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و چهارم از ما بهترون 4


    _بله دقیقا خودشه. نژاد آبزیان مشکلی با سازمان مرکزی نداره. در واقع فقط با سازمان. خب ما هم در ظاهر داریم به نفع سازمان مرکزی این کتاب رو منتشر می‌کنیم. خب کجا بهتر از گاورنر می‌تونه کتاب ما رو توی محدوده ی نژاد آبزیان و گیاه زیان پوشش بده؟ آب زیان همیشه توی نظرم قدرتمند و باهوش بوده. مطمئنم اگر باهاشون به توافق برسیم، کارشون رو درست انجام می‌دن.
    گرین ایز می‌گـه:«خب تو مطمئنی که اون ها با تمام متن کتاب کنار میان؟ با یه مطالعه ی ساده ممکنه به این نتیجه برسن که مطابق منافع شون نیست.»
    _این کتاب حتی اگر ارزش های نژاد هوازی رو زیر سوال ببره، باز هم نمی‌تونه برای آب زیان ناخوشاید باشه. از طرفی، قرار هم نیست همون اول با متن اصلیِ کتاب رو به رو شن.....
    یک روز، دو روز، سه روز، یک هفته؛ الان بیشتر از ده روزه که مشغول سرهم بندیِ کتاب هستیم. فرهود آذر رو ملاقات کردم. بیشتر از یک ساله که هیچ فعالیت خاصی توی نشریات نداشته. باهاش برخورد نفرت انگیزی هم از طرف سازمان و هم از طرف نژاد های دیگه صورت گرفته و این فقط به خاطر این بوده که می‌خواسته مستقل باشه. مستقل بودن و متعهد بودن یه چیز کاملا شخصیه. طوری مثل حس زیبایی شناسیِ فرده. نه آموختنیه و نه یه وظیفه. مثل پرستیژِ فرده.
    هیچ خبری از رابر نیست. در واقع آیینه جیبیم رو چند روز پیش شکستم. هنوز باورم نمی‌شه که این کار رو کردم. اما تصمیم خودم رو گرفتم. وقتی که داشتم غذا می‌خوردم، نفرتی که از رابر و همه ی موجوداتی که توی این مدت با نگاهاشون آزارم دادن رو به یاد آوردم. البته شاید حال روحیم زیاد متعادل نباشه اما چه می‌شد کرد. همون موقع بلند شدم و آیینه جیبیم رو شکستم. به زودی به خونه بر می‌گردم. سنگینی تنم رو به همراه قلبم یدک می‌کشم.
    چهره ی رابر حتی یک لحظه هم از جلوی چشمم پاک نمی‌شه. زیر لب بهش ناسزا می‌گم.
    گفت و گوی آخرم با گرین ایز و اشن در حالی انجام می‌گیره که صورت اشن کبود و محزون به نظر می‌رسه.
    گرین ایز می‌گـه:«قرار بر اینه که فردا بعد از ظهر کتاب ها تحویل داده شه. بسته ها پلمپ شده و بیشترین تعداد برای مدارس نظامیه گاور نر و گندی شاپور ارسال می‌شه. فکر نکنم یک روز تاخیر ارسال، زیاد اونا رو عصبی کنه.»
    _من حس می‌کنم حتی این کار می‌تونه آب و تاب بیشتری به قضیه بده. فرهود آذر می‌گفت مردم حتی از چیزایی که اتفاق نیوفتاده هم خبر و شایعه می‌سازن...فقط برای این که خودشون رو سرگرم کنن.
    اشن می‌گـه:«خودشون رو سرگرم کنن یا مثلا تقصیر کارها رو تحقیر کنن. هیچ چیز مثل تحقیر کردن توی هرج و مرج لـ*ـذت بخش نیست. مخصوصا برای موجودات بی بته و ه.ر.ز.ه. »
    می‌گم:«درسته....همیشه، حتی توی کوچیک ترین صحبت هام با هوازی ها این حس رو داشتم. ای کاش حداقل به یکیشون اعتماد داشتم.»
    گرین ایز می‌گـه:«من سعی داشتم اعتمادت رو جلب کنم که صرفا با هم برای نشر یه کتاب معامله نکرده باشیم.»
    لبخندی می‌زنم و می‌گم:«مچکرم. محبتت رو جبران می‌کنم.»
    شب رو خوشبختانه تنها هستم و می‌تونم مدت زیادی استراحت کنم. توی ساختمون بیشتر اوقات بتهوون و موتزارت شنیده می‌شه. اصلا با طبع ناخوشه من نمی‌سازه. یه جورایی حس می‌کنم قراره به زور به وجد و شور بیام در حالی که به اندازه ی پوست بی ارزش پیاز هم انگیزه ای برام نمونده.
    چیز جالبی که از بعد از ظهر متوجهش شدم تونل هایی بود که گفت و گو های جمعیِ پاندت ها رو اداره می‌کنه. تونل رابر و دوستاش رو هم پیدا کردم. یه جور مسنجر و تابلوی عمومیه. از طریق آیینه ی روی میز، اتفاقی وارد بروج ها شدم. احتمالا گرین ایز یا اون دختره از این تونل استفاده می‌کردن.
    رابر توی تونل از هر زمان دیگه ای نفرت انگیز تر و لومپن تر به نظر می‌رسه. بی پروا تر و مسخره تر صحبت می‌کنه.
    وسایلم رو جمع می‌کنم. فردا به گندی شاپور می‌رم. حدسم اینه که آرین یا خشایث رو ملاقات کنم. چند بار شایعاتی شنیدم که انگار خشایث مدتیِ مرده و سازمان برای حفظ موقعیت این موضوع رو لو نمی‌ده.
    گرچه، بودن یا نبودن خشایث چندان مهم نیست. خشایث از اولشم یه مهره ی سوخته و به درد نخور بود که می‌خواست خودش رو مهم جلوه بده. نه توی اتفاقات بیست سال پیش و نه توی گروه مسخره و نه توی سازمان و نه حتی توی گندی شاپور چندان نقش مهمی‌ نداره. حتی بین جست و جو هام کتاب یا حتی مقاله یا نوشته ی خاصی ازش ندیدم. عروسک دکوریِ گندی شاپور، هیچ کمکی به حل مسائل کورِ بیست سال پیش نکرده.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و پنجم از ما بهترون 4




    در هر حال فردا به خونه بر می‌گردم. البته اگر خوش شانس باشم. اگر نتونم توی گندی شاپور برگردم می‌تونم با ملاقات آرین یا پدرم به نتیجه ای برسم. اگر اونا هم نتونستن بهم کمکی کنن می‌تونم از راه های غیر قانونی و نارایج به دنیای خودم برگردم. حداقل اینه که الان مدت زیادی از اون موقع که فقط سه تا تونل ارتباطی وجود داشت گذشته، تقریبا دزی که برای جابه جایی لازمه رو می‌شه توی اکثر مراکز مهم پیدا کرد.
    ***
    در هر حال بهتره برگردم و به چهره ی خودم توی آیینه نگاه کنم و مسئولیت همه ی اتفاقاتی که تا الان برام افتاده رو قبول کنم. قبول کنم که اگر احساس دلتنگی دارم به خاطر خودم بوده، به خاطر کارای خودم و بازتابی از دل سردی و نارضایتیِ خودم از انتخابم بوده.
    گاهی چیزی رو که با تمام وجودت دوست داری رو به راحتی از دست می‌دی. تنها دلیلش یه روشن بینیِ درونیه که عاقبت بدی رو می‌بینه، مثل خودش می‌شی و افکاری که به سختی ساختی و فسادی که با ایجاد محرومیت های زیاد از زندگیت حذف کردی. دوباره به رگ و ریشه ات سرازیر می‌شه.
    حتی یک ثانیه هم نمی‌خوام به عقب برگردم. اگر بگم که دیگه کششی به سمتش ندارم یه دروغ محضه، اما بیشتر از اون دوست دارم که زمان بگذره و حادثه ی ناگوار بعدی راهش رو به زندگیم پیدا کنه.
    حتی دوست ندارم بدونم بعد از این چه جور زندگی ای رو می‌گذرونه و چه وضعیتی داره.
    اما هنوز توی طالع بینیه روزانه ام. دنبال ردی از اتفاقاتی که برام گنگ و مبهم موندن می‌گردم.

    "پایان یک ارتباط. بهم خوردن نقشه ها و طرح ها. از هم گسیختگی در زندگی خانوادگی
    این پیام می‌تواند به دلیل از دست دادن نوعی از متعلقات و یا تهدیدی به شرایط بیرونی شما باشد نظیر: پایان یک رابـ ـطه ی عاطفی یا مرحله ای از زندگی یا سقوط یک تجارت.
    البته دل بریدن از وابستگی های مادی و عاطفی در فرضیه و به گفتن آسان است. اما در عمل آدمی‌ را با مشکلاتی مواجه می‌سازد. با وجود این، درسی که این نماد آموزش می‌ دهد این است که تسلیم باشید و اجازده دهید تا تغییرات لازم صورت پذیرد. بنابراین تسلیم و پذیرش در این مرحله کلید کار است."
    این کارت منو یاد کتاب فلسفه ی خوشبختی شوپنهاور می‌ندازه. در عین جبر آلود بودن می‌تونست برام لـ*ـذت بخش و تسکین دهنده باشه، البته الان اصلا تسکین بخش نیست. گاهی فکر می‌کنم قلبم صاعقه می‌زنه و دوست ها و آشناهام با صورت هایی بزک کرده و لباس هایی عجیب و غریب که وام گرفته از دنیای مدرنه، با تنایی که بوی الـ*کـل می‌ده به طرفم سرازیر می‌شن و جملاتی پراکنده برای طرد کردن من و هر کسی که هنوز ذره ای امید و هیجان برای زندگی داشته باشه بلغور می‌کنن بدون این که از منبع و منشا اصلیِ حرفاشون اطلاعی داشته باشن.

    وقایع یا روابط بیرونیِ یکسان، بر هرفرد تاثیری کاملا متفاوت دارند و آدمیان حتی در محیطی یکسان. در جهان های متفاوتی زندگی می‌کنند. زیرا انسان فقط تصورات، احساسات و اراده ی خود را مستقیم و بی واسطه درک می‌کند و عوامل بیرونی، تنها از طریق این ها بر او تاثیر می‌گذارند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و ششم از ما بهترون 4




    صبح زود از خواب بیدار می‌شم. حال روحیم از اون جهت خوبه که قصد دارم از نظر روحی، شادیِ خودم رو حفظ کنم. حس می‌کنم وقتی خودم رو به غم دعوت می‌کنم در واقع به یه سیاه چاله ی مخوف راه می‌دم که تمام انگیزه، افکار و رویاهام رو ببلعه.
    خبری از رابر نیست. هنوز پدرم رو هم ندیدم. اون از برگشتن من کاملا بی اطلاع بوده ظاهرا. گاهی فکر می‌کردم که شاید حداقل اون از دور من رو زیر نظر داره و اگر شرایط بد شه، به کمکم میاد. من حس می‌کنم آرش مرد سنگدلیه.
    نه،نه، نباید غم رو به وجودم راه بدم. بعد از ظهر می‌تونم یه فیلم از مارلون براندو ببینم. بعدش تصمیم می‌گیرم که یه کتاب خوب بخونم و برای سرگرمی‌ های بعدی برنامه ریزی کنم. فقط برای شادی و سرگرمی‌.
    آرین هدیه ی دیگه ای برام فرستاده. یه لباس سفید با روبان گلبهیه. نمی‌دونم اسم این طور لباس ها چیه. ماکسی یا vintage. حس نجابت و اصالت داره و ساده و ظریفه.
    آرین موجود متشخصیه. حتی اگر رذالت به خرج بده، این کار رو متشخصانه انجام می‌ده.
    برداشت من از هدیه هایی که بهم می‌ده اینه که می‌خواد عذاب وجدانش رو بابت آزار و اذیت هایی که به آنیا رسوند جبران کنه. اگر همه ی از ما بهترونی ها و کلا موجوداتی که با آنیا در ارتباط بودن، همچین وجدان کثیفی داشتن، الان خونه پر بود از خدمه و هدایای رنگ و وارنگ.
    خودم رو توی شیشه ی روی میز می‌بینم. نور خورشید از لا به لای شاخه ها می‌گذره، از پنجره عبور می‌کنه و روی کتاب ها میوفته. حال روحیم خوبه و با رغبت و تمایل خاصی لبخند می‌زنم.
    حتی فکر کردن به نبود آنیا هم چندان به روحم چنگ نمی‌زنه. این رو چند روزیه حس می‌کنم. اون هرگز به نیستی نمی‌رسه. اون بیشتر از وجود حقیر و بی ارزش من وجود داره و زندگی می‌کنه.
    آنیا فقط مادر من نبود، اون تمام زندگیه من بود. چیزی بیشتر از یه محبت مادرانه رو بهم عرضه کرد. مثل یه استاد هنری یا نوازنده ی موسیقی که مخاطبشو، هر چند که درکی از هنر نداره، صرفا به خاطر زیبائیه هنر، درگیر خودش می‌کنه. من خوشحالم از این که دختر موجودی مثل آنیا هستم و محاله که فراموش بشه.
    مقاله ی جدید رابر که توی یکی از روزنامه های درجه ی 3 چاپ شده رو می‌خونم. این مقاله رو در دفاع از نژاد هوازیان نوشته و شیوه و دلیل استعمارگریِ نژاد آب زیان رو زیر سوال بـرده. البته کار بیهوده ای انجام داده. نژاد آب زیان سر به زیر تر و محافظه کار تر از اونه که بخواد واکنشی نشون بده، از طرفی طرز فکر و برخورد بقیه ی نژاد ها، به خصوص نژاد هوازیان چندان مهم نیست.
    نژاد خاک زیان آرامش بیشتری داره و برای حل کردن مشکلات، انعطاف پذیری بیشتری نشون می‌ده. البته به خاطر رویای صادقه و یک شبه عوض شدنشون نیست. توی این مدت به اندازه ی کافی به هوازیان ضربه زدن و سازمان مرکزی رو از اعتبار انداختن. کم کم دارن به اهدافشون می‌رسن.
    با اسمای آشنایی از ساکنین سابق باشگاه برخورد می‌کنم. اون ها مستقیما به مدارس نظامی‌ وابستگی دارن. توی عکس هایی که ازشون منتشر شده هیچ خبری از ایلیا نیست. این موضوع کمی‌ نگرانم می‌کنه. حس می‌کنم ایلیا از طرف هوازیان وابسته به سازمان طرد شده. حتی با وجود همه ی تلاش هایی که کرد، این طور که می‌خواست نه سیخ بسوزه و نه کباب.
    رابر توی بروج ها نوشته:«شاید واقعا این بازی بازیِ آهو و شکارچی به مزاجم ساخته بود.»
    دوست دارم بهش بگم ولی این بازی دیگه به مزاج من نمی‌سازه. ای کاش ذره ای ارزش مبارزه و صبر کردن داشتی. اما بی مایه تر از اونی بودی که به خاطرت منتظر بمونم. دیگه حتی بعید می‌دونم که از نگاه کردن به چهره اش لـ*ـذت می‌برم. نه اصلا، حتی حس می‌کنم چهره اش به چشمم آزار دهنده و نفرت انگیزه.
    بعد از ظهر حس می‌کنم اوضاع مزاجیم خوبه، بیماریِ پوستیم بهبود پیدا کرده. حوصله ی مطالعه دارم و سبزیجات و میوه های تازه مصرف کردم.
    از طریق بروج ها با فردین صحبت کردم. سرحال و خوش مشرب بود. کتاب رو نخونده بود و پیگیریش هم نکرده بود. البته ناراحت نشدم چون برام مهم نیست که کتاب رو امثال فردین بخونن یا نه.
    فردین من رو یاد گفت و گوی آخرمون و حرفایی که درباه ی غرایز مردا زدم انداخت. احساس خجالت زدگی بهم دست داد. نباید این طور جبر گرایانه درباره ی جنسیت ها حرف می‌زدم. در واقع باید می‌گفتم همه ی شما موجودات کثیف و بی عاطفه ای هستین که موقع دیدنتون دوست دارم بالا بیارم و به جز کثافت بازدهی ندارین. چه مرد و چه زن.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و هفتم از ما بهترون 4




    خب و حالا برم سر وقت فیلم بعد از ظهر. البته من سر از هنر هفتم در نمیارم اما احساس زیبایی شناسیم ترغیبم می‌کنه که به لطف وجود مارلون براندو، چند تا فیلم ببینم.
    حرفا و نحوه ی زندگی مارلون براندو بهم ذوق و شوق خاصی می‌ده. ناامیدیش از شغلش و سرسام آور دونستن شهرت رو دوست دارم.
    گاهی این قدر از به پوچی رسیدن آدما بابت شغل و شهرت و داشته های مادیشون خوشحال می‌شم که دوست دارم برقصم و مثل دیوونه ها بخندم.

    "قانون جذب مانند یک دستگاه غول پیکر فتوکپی است. دقیقا همان فکر و احساس را به شما باز می‌گرداند. اگر چیز هایی که نمی‌خواهید، وارد زندگی تان می‌شوند، پس شکی نیست که بیشتر مواقع از افکار و احساسات خود آگاه نیستید. از احساسات خود آگاه شوید، تا وقتی می‌بینید احساس خوبی ندارید آن را متوقف و راهش را عوض کنید. چطور این کار را می‌کنید؟ به افکاری بیندیشید که احساس خوبی به شما می‌دهند. به خاطر داشته باشید، نمی‌توان افکار نیک در ذهن پروراند و احساس بدی داشت، زیرا احساسات شما نتیجه ی افکار شماست."

    غروب سردی رو با یه غذای گرم سپری می‌کنم. خیلی انتظار کشیدم. به جز پیغام ها و پیام های نیمه تموم و دل سرد کننده و گاها اضطراب بخش، چیزی به دستم نرسیده. خیلی انتظار کشیدم، خیلی انتظار کشیدم، بیش از حد انتظار کشیدم.

    خواب محمد دل شیشه رو می‌دیدم. قلب زخمی‌ و پر خونش توی دستش بود و به طرف لاو لاو سپید گرفته بود. بارون میومد و قلبم شکست.

    رابر و دوستاش هنوز توی تونل ها حرف می‌زنن. سرسام آوره. دیوانه کننده است. شبیه آدمان. درباره ی همه چیز حرف می‌زنن. درباره ی سیاست، اقتصاد، مشکلاتشون، شکست های عاطفی و رذالت هاشون. تباهـ*کاری ها و آرزوهاشون. اونا درباره ی همه چیز حرف می‌زنن و این سرسام آور و منزجر کننده است.
    ای کاش یکی پیدا می‌شد و منو توی طالعت می‌خوند و بهت می‌گفت که چقدر دلم برات تنگ شده و منتظرتم. چقدر ساده و بدون تزویر دوستت دارم. کاش میومدی و برای همیشه پیشم می‌موندی.

    "کسی که می‌تواند اندکی عمیقتر بیندیشد، ناگزیر به این نتیجه می‌ رسد که تمنا های انسانی صرفا در آن لحظه گنـاه آلود نمی‌ شوند که در برخورد های اتفاقی شان با هم صدمه و شر به بار می‌ اورند، بلکه این تمنا ها اگر صدمه و شر به بار می‌ اورند به این دلیل است که ذاتا گنـاه آلود و نکوهیده است و اصلا کل خواهش زیستن نکوهیده است. کل ستم و عذابی که جهان را آکنده است در واقع صرفا نتیجه ی ضروری کل اشکال عینیت یافته ی خواهش زیستن است و بنابراین صرفا یکی از ملزومات خواهش زیستن است. واقعیت مرگ خود نشان دهنده ی این است که زندگی ما گنـاه آلود است....(در تایید و نفی خواهش زیستن شوپنهاور )"

    محمد دل شیشه منافذ کوچک قلبش را می‌ شمارد، و می‌دانست این مسابقه ایست بین زمان و مرگ. جلوی در می‌ ایستد، و قلبش را با دست می‌گیرد، خون از زیر پنجه هایش می‌چکد و با باران به هم می‌ آمیزد. دست های خونینش را به دروازه می‌کشد و نام آن دو خواهر را فریاد می‌زند، سایه ی آن دو خواهر با گیسوان مواج روی پرده ها دیده می‌شود. هر دو در سکوت به تماشای باران و محمد دل شیشه نشسته اند. فریاد می‌زند:« لاولاو سپید، اگر دوستم نداشته باشی می‌میرم....(آخرین انار دنیا، بختیار علی)»

    "چنین است که مثلا گفته می‌ شود خودکشی بزدلانه ترین کار است، فقط دیوانه ها خودکشی می‌کنند، و از این قبیل حرف های خنک، یا این حرف بی معنی که خودکشی ناحق است. حال آنکه بدیهی است هیچ چیزی در این دنیا نیست که انسان به اندازه ی زندگی و شخص خودش بر آن حقی بی چون و چرا داشته باشد. بیایید برای یک بار هم که شده بگذاریم احساسات اخلاقی مان داور این قضیه باشند، و قیاس کنیم احساسی که از شنیدن این خبر به ما دست می‌دهد که یکی از آشنایانمان مرتکب جرمی‌ شده است، مثلا قتل، خ.ی.ا.ن.ت، یا دزدی، به احساسی که از خبر خودکشی او (داوطلبانه پایان دادن به حیات خویش ) پیدا می‌کنیم. در حالت اول احساس انزجار و خشم خواهیم داشت و خواستار مجازات یا انتقام خواهیم بود، حال آن که در حالت دوم فقط احساس تاسف و اندوه و ترحم به ما دست خواهد داد که احتمالا همراه با احساس تحسین نسبت به شجاعت این آدم خواهد بود و نه تقبیح اخلاقی. (در تایید و نفی خواهش زیستن شوپنهاور)"

    روز عجیبی رو پشت سر گذاشتم. تا حدود ظهر افسرده و غمگین بودم. با این فکر به خواب رفتم که ممکنه سرگشتگیِ من حالا حالا ها تموم نشه. من به رابر فکر می‌کنم. هر روز که از خواب بیدار می‌شم، هر وقت به کارای روزانه ام می‌رسم...اما نیرویی قوی من رو از بازگشت به سمت رابر منصرف می‌کنه. اون زیبا، اهل مطالعه و ظاهرا خوش اخلاقه، اما یه جور خشونت انفعالی و علاقه به تحقیر کردن که توی شخصیتش بود من رو ازش دور می‌کرد.
    رابر هیچ وقت نمی‌خندید. معمولا خنده های عمیقش بابت احساس سرخوردگی، خنگی یا احساس پوچی بود. البته من با گذشت زمان دارم معنیه این رفتار ها رو درک می‌کنم.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شصت و هشتم از ما بهترون 4




    امشب عکس های جدیدی از خودش و بچه های باشگاه رو دیدم. با باز شدن مدارس نظامی‌، نشریه شون رو به راه انداختن.
    رابر، همون طور که گفتم به شدت اهل نشخوار و مطالعه است. البته این طرز فکر من می‌تونه سرزنش امیز هم باشه اما در هر حال من مطالعه رو چندان کار مقدس و ارزشمندی نمی‌دونم. یکی از دلایل فرارم از محیط های آکادمیک و جمع های هنری هم می‌تونه همین باشه. امواج تحقیر و ترحم رو توی نگاه آدمایی حس می‌کنم که به هر دلیلی حس کردن چند کلمه بیشتر از بقیه نشخوار کردن، یک جور رفتار استعمار گرانه بروز می‌دن که برای ادمی‌ مثل من غیر قابل تحمله و متاسفانه رابر هم همچین منشی داشت.
    مطالعه ی اصلیش درباره ی جامعه شناسیه. توی دنیای از ما بهترون، علومی‌ مثل جامعه شناسی و اقتصاد رو فقط توی مدارس نظامی‌ تدریس می‌کنن و این هم دلیل خاصی داره که بعدا درباره اش توضیح می‌دم.

    بعد از ظهر با وحشت از خواب بیدار شده بودم. خواب چند تا گربه ی آزار دهنده با چشم هایی گیرا و برافروخته رو دیدم. می‌خواستن از در ورودی به حیاط خلوت برسن. من از اونا بیزار بودم و سعی می‌کردم با فریاد زدن و ترسوندنشون، اونا رو از خونه بیرون کنم. در مقابل کارهای من مقاومت می‌کردن و به هیچ قیمتی حاضر نبودن از خونه خارج شن.
    گربه ها از نظر حالات صورت شباهت خاصی با انسان ها دارن و من فکر می‌کنم این موضوع از دو جا نشات می‌گیره؛ یکی زندگیِ مسالمت آمیز و اجتماعیِ گربه ها با انسان و یکی دیگه استفاده ی کالبدیِ از ما بهترون. البته این افسانه که گربه ها خودِ اجنه هستن و آسیب رسوندن به اون ها عقوبت بدی داره دیگه واقعیت نداره. از ما بهترون مدت هاست که دیگه از این روش استفاده نمی‌کنن. علاوه بر گربه به صورت محدود از کالبد مار و جغد هم استفاده می‌شد. تا جایی که من اطلاع دارم.
    توی خواب، مثل همین الان تنها بودم. تنها و بی هدف و شوریده. گربه ها به من حس ناامنی و ترس می‌دادن. خیلی خوب یادمه که چشم یکی از اون ها سبز روشن بود و اون بود که بیشترین واکنش رو در مقابل تهدید های من نشون می‌داد. خرخر می‌کرد و دندون ها و پنجه هاش رو نشون می‌داد. گارد می‌گرفت و موهای تنش سیخ می‌شد. درست یادم نمیاد با چه حیله ای از خونه بیرونشون کردم اما اون ها از راه سقف سعی داشتن خودشون رو به حیاط خلوت برسونن. من در رو به روی اون ها قفل کردم در حالی که می‌دونستم اونا تا آخر عمرم اطراف خونه هستن. و اینم می‌دونستم که هیچ کاری با من نداشتن و فقط می‌خواستن خودشون رو به حیاط خلوت برسونن.
    وقتی بیرونشون کردم گفتم:«هرگز فکرشم نکنین که دوباره بهتون اعتماد کنم.»
    اما توی تنهایی، پشت اون در های قفل شده و دیوار های خاک گرفته و دنیای سیاه و سفید، غمی‌ عظیم از تنهاییِ ابدی، از حقارتی که تا لحظه ی مرگ قرار نبود دست از سرم برداره، توی وجودم رخنه کرد.
    چیزی که چند روزیه درباره اش اطمینان کافی دارم اینه که من می‌تونستم به راحتی، زندگی جدیدی رو توی دنیای از ما بهترون شروع کنم اما نتونستم با جامعه ی جدید کنار بیام، به بقیه اعتمادی نداشتم و به صداقتشون شک کردم. به همه ی اطرافیام سوء ظن داشتم و کار ها و طرز فکرشون آزارم می‌داد. از دستشون فرار کردم، بله...اما تنهایی به شدت سرزنش گر و آزار دهنده است.
    گاهی از خودم می‌پرسم اگر رابر همین امروز، همین الان برگرده، من چه کاری می‌کنم؟ چه تصمیمی‌ می‌گیرم؟ اما حقیقت اینه که تا این اتفاق نیوفته من نمی‌تونم حدس بزنم که ممکنه چه رفتاری نشون بدم؟! این درباره ی خیلی از اتفاقات زندگی هم صدق می‌کنه. در هر حال همین که رابر هنوز زنده ست و هنوز می‌تونم روزمره اش رو از طریق بروج ها و اخبار دنبال کنم، یعنی داستانی از اون پسر سبک مغز و دوست داشتنی نا تموم مونده. بیشتر پیغام هایی که از طرف خواننده های کتاب به دستم می‌رسه، درباره ی اینه که چه تحصیلاتی دارم، به چند زبان مسلطم و این که چند سالمه.
    یعنی می‌بینی که توی دنیای خاص و پر جاذبه و امکانات از ما بهترون هم، هنوز موجوداتی وجود دارن که درباره ی موضوعات بی ارزش و حاشیه ای کنجکاون.
    اگر می‌تونستم اتفاقاتی که برام افتاده تبدیل به یه کتاب، یه کتاب خاطرات، یه سفرنامه می‌کردم و توی دنیای خودم منتشر می‌کردم. شاید برای مردم غیر قابل باور باشه که من خارج از کالبد فیزیکیم زندگی کردم، با از ما بهترون معاشرت کردم، عاشق شدم و برگشتم.
    البته خارج شدن از کالبد فیزیکی اصلا به نظرم عجیب نیست. این که روح خیال پرداز و آزادی طلب آدمی‌زاد توی همچین کالبد آسیب پذیر و چندش آوری گرفتار شده غیر معقول و عجیبه.
    مطالعه ی سیر تکامل انسان و تغییر ساختار فیزیکی جسمش، من رو به این تخیل وامی داره که شاید روزی برسه که بتونیم با حداقل جسم فیزیکی و با هویتی صرفا مجازی و متافیزیکی زندگی کنیم.
    این برای نسل من که هرگز این روز رو نمی‌بینیم و سودای زندگی مجازی افسرده امون می‌کنه، می‌تونه آزار دهنده باشه.
    دنیای معاصر من به جسم اهمیت فوق العاده ای می‌ده و درکی از این نداره که زندگی توی کالبد های لغزان، تا چه حد می‌تونه متهورانه و هیجان انگیز باشه.
    پیغامی‌ از طرف اوستا دارم که جویای احوالم شده.
    براش توضیح می‌دم که دوست دارم دوباره به از ما بهترون برگردم. احساس پوچی دارم.
    اون جواب می‌ده:«کاملا طبیعیه و این احساس رو معمولا آدمایی که به دنیای اجنه رفتن، تجربه می‌کنن. مثل اینه که تازه به خونه ی جدید اسباب کشی کنی. صبح، قبل از این که چشمات رو باز کنی، تماما محیط سابق رو تجسم می‌کنی، اما توی یک لحظه متوجه می‌شی که هیچ خبری از اون خونه نیست. جای وسایل عوض شده و واقعا نمی‌دونی، حالا که تازه از خواب بیدار شدی باید چیکار کنی؟! اتصالاتی که به روزمره داشتی از بین می‌ره. هر وقت دوست داشتی می‌تونی به دنیای ما برگردی، من خیلی خوشحال می‌شم که ببینمت، علاوه بر اون کتاب ها و مجسمه های جدیدی جعل کردم که مطمئنم برات جالبن.»
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا