- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
پست پنجاه و نهم از ما بهترون 4
با تموم شدن تماس، احساس شرمساری و خجالت بهم دست میده. متاسفانه هر لحظه که میگذره بیشتر و بیشتر رفتارای ه.ر.ز.ه گونه و تحقیر آمیز رابر از جلوی چشمام رد میشه و به این فکر میکنم که واقعا ارزش ریسک کردن نداره.
شاید نه تا این حد اما احساس پوچی داره بهم غلبه میکنه و منو از هر چیزی که فکرش رو کنی بیزار و بی نیاز میکنه.
درست مثل یکی دو هفته پیش و شروع میکنم و با علاقه ای دو چندان به نوشتن پوچ گرایی هام و روتین عجیب و غریب مضحکم ادامه میدم.
کتاب رو به دندون میگیرم و آخرین خودکار جوهریم رو برای نوشتن کتاب حروم میکنم. حرف های کلیشه و تکراری از کتاب های جامعه شناسی و علوم سیـاس*ـیِ دهه های گذشته ی زندگیِ حقارت باره انسان ها. بله، به همین سادگی.
دنیای پر رمز و راز از ما بهترون، داره همون مسیری رو طی میکنه که انسان ها طی کردن و به هبوط رسیدن. من چیزی بیشتر از این نمیبینم.
وضعیت این جا رو، آیینه ی تمام نمایی از کتاب هایی میدونم که زمانی توی دانشگاه ها و مدارس ما انسان ها تدریس میشد. اندیشه هایی هرز رفته که چندان هم برای مولف وقت نبرده بود. در واقع حس میکنم هزینه ی سیگار و نوشیدنی غیر مجاز نویسنده، ارزش بیشتری براش داشت تا این که بیشتر وقت بذاره و درباره ی جامعه مطالعه کنه. اصلا بعید میدونم که خودشون رو در برابر جامعه مسئول میدونستن. ما زیادی این آدم ها رو بزرگ کردیم. فراموش کردیم که اون ها هم مثل ما آدم هستن. ممکنه ساعتی از صبح به خاطر تابش خوب نور خورشید، سر حال و خوش بین باشن و ساعتی بعد به خاطر خورشید گرفتگی و سرما مایوس و غم زده. و این تنها منبع الهام بخش برای نوشتنشون باشه.
چرا فکر میکنیم که این جور اندیشمندان تافته ی جدا بافته ای هستن که میتونن زندگیِ حقیرانه ی ما رو نجات بدن؟ چه مدرکی داریم که ثابت کنه، لباس های شیک و یک دست فارغ التحصیلی، یا نگاه های پر آب و تاب جوون های دانشگاهی، اون ها رو به گفتن همچین اراجیفی سوق نداده باشه؟
یا از تاثیر مواد غذایی بر مزاج آدمیزاد اطلاع دارید؟ ما موقع خوندن کتابای علوم سیـاس*ـی، جامعه شناسی و روانشناسی کمتر به این مسائل برخورد میکنیم. این مسائل اهمیتی ندارن. اما وقتی میرسیم به علم بی صاحبی مثل اقتصاد، این یه نقطه ی مثبت حساب میشه که بتونی از هر چراغ سبزی به عنوان راهی برای سواستفاده و درآمد زایی استفاده کنی. میتونی این ایده های کلاه بردارانه رو ردیف کنی و با کمی سانسور و دستکاری به عنوان راهکار های بازاریابی به خورد بقیه بدی و بازار دیگه ای برای خودت دست و پا کنی.
واقعا دووم آوردن توی همچین جامعه ی بی پایه و اساس و متوهم گونه ای، رقت انگیز و منزجر کننده است.
و من چقدر ساده دلم که فکر میکنم میشه این موضوع رو به بقیه فهموند. موجوداتی که با میـ*ـل خاصی، جنگ و نابودی رو به آغـ*ـوش میکشن و برای کشته شدن موجوداتی که از نژاد خودشون نیستن، صبح و ظهر و شب دعا میکنن. بدون این که ایده ای برای صلح و آشتی داشته باشن.
من خیلی ساده دل و خیالاتی ام.
وایز بات گرین ایز رو میبینم که با رویی گشوده به سراغم میاد و چاپلوسی های همیشگیش رو شروع میکنه. با وجود این که ذاتا موجود افسرده و پوچیه، لبخندای فیک و اغراق آمیزی رو، رو میکنه. نمیدونم چرا فکر میکنه با این لبخند ها جذاب تره. من بیشتر حالت تهوع بهم دست میده. حتی ته ریش مسخره ای هم که گذاشته نتونسته از چهره ی دخترونه اش کم کنه.
سوار کومولوس زهوار در رفته اش میشیم. حرف خاصی نمیزنم و بحث خاصی رو کش نمیدم. حتی ازش نمیپرسم که چجور من رو پیدا کرده.
پیامی برای رابر مینویسم:« من دارم به دفتر وایز بات گرین ایز میرم. اما بهش اعتمادی ندارم. میخوام پوشه ی کتاب رو به شخص مطمئن تری بسپارم. نیرو های خاک زی، تمام مسیر رو تحت کنترل داشتن. حس میکنم گرین ایز دچار تبانی شده.»
رابر قبل از رسیدن به دفتر جواب میده:« آدرس دفترش رو بفرست و تا یکی از هوازی ها به اون جا نرسیده کتاب رو بهش تسلیم نکن. همه چیز رو خیلی عادی جلوه بده.»
با تموم شدن تماس، احساس شرمساری و خجالت بهم دست میده. متاسفانه هر لحظه که میگذره بیشتر و بیشتر رفتارای ه.ر.ز.ه گونه و تحقیر آمیز رابر از جلوی چشمام رد میشه و به این فکر میکنم که واقعا ارزش ریسک کردن نداره.
شاید نه تا این حد اما احساس پوچی داره بهم غلبه میکنه و منو از هر چیزی که فکرش رو کنی بیزار و بی نیاز میکنه.
درست مثل یکی دو هفته پیش و شروع میکنم و با علاقه ای دو چندان به نوشتن پوچ گرایی هام و روتین عجیب و غریب مضحکم ادامه میدم.
کتاب رو به دندون میگیرم و آخرین خودکار جوهریم رو برای نوشتن کتاب حروم میکنم. حرف های کلیشه و تکراری از کتاب های جامعه شناسی و علوم سیـاس*ـیِ دهه های گذشته ی زندگیِ حقارت باره انسان ها. بله، به همین سادگی.
دنیای پر رمز و راز از ما بهترون، داره همون مسیری رو طی میکنه که انسان ها طی کردن و به هبوط رسیدن. من چیزی بیشتر از این نمیبینم.
وضعیت این جا رو، آیینه ی تمام نمایی از کتاب هایی میدونم که زمانی توی دانشگاه ها و مدارس ما انسان ها تدریس میشد. اندیشه هایی هرز رفته که چندان هم برای مولف وقت نبرده بود. در واقع حس میکنم هزینه ی سیگار و نوشیدنی غیر مجاز نویسنده، ارزش بیشتری براش داشت تا این که بیشتر وقت بذاره و درباره ی جامعه مطالعه کنه. اصلا بعید میدونم که خودشون رو در برابر جامعه مسئول میدونستن. ما زیادی این آدم ها رو بزرگ کردیم. فراموش کردیم که اون ها هم مثل ما آدم هستن. ممکنه ساعتی از صبح به خاطر تابش خوب نور خورشید، سر حال و خوش بین باشن و ساعتی بعد به خاطر خورشید گرفتگی و سرما مایوس و غم زده. و این تنها منبع الهام بخش برای نوشتنشون باشه.
چرا فکر میکنیم که این جور اندیشمندان تافته ی جدا بافته ای هستن که میتونن زندگیِ حقیرانه ی ما رو نجات بدن؟ چه مدرکی داریم که ثابت کنه، لباس های شیک و یک دست فارغ التحصیلی، یا نگاه های پر آب و تاب جوون های دانشگاهی، اون ها رو به گفتن همچین اراجیفی سوق نداده باشه؟
یا از تاثیر مواد غذایی بر مزاج آدمیزاد اطلاع دارید؟ ما موقع خوندن کتابای علوم سیـاس*ـی، جامعه شناسی و روانشناسی کمتر به این مسائل برخورد میکنیم. این مسائل اهمیتی ندارن. اما وقتی میرسیم به علم بی صاحبی مثل اقتصاد، این یه نقطه ی مثبت حساب میشه که بتونی از هر چراغ سبزی به عنوان راهی برای سواستفاده و درآمد زایی استفاده کنی. میتونی این ایده های کلاه بردارانه رو ردیف کنی و با کمی سانسور و دستکاری به عنوان راهکار های بازاریابی به خورد بقیه بدی و بازار دیگه ای برای خودت دست و پا کنی.
واقعا دووم آوردن توی همچین جامعه ی بی پایه و اساس و متوهم گونه ای، رقت انگیز و منزجر کننده است.
و من چقدر ساده دلم که فکر میکنم میشه این موضوع رو به بقیه فهموند. موجوداتی که با میـ*ـل خاصی، جنگ و نابودی رو به آغـ*ـوش میکشن و برای کشته شدن موجوداتی که از نژاد خودشون نیستن، صبح و ظهر و شب دعا میکنن. بدون این که ایده ای برای صلح و آشتی داشته باشن.
من خیلی ساده دل و خیالاتی ام.
وایز بات گرین ایز رو میبینم که با رویی گشوده به سراغم میاد و چاپلوسی های همیشگیش رو شروع میکنه. با وجود این که ذاتا موجود افسرده و پوچیه، لبخندای فیک و اغراق آمیزی رو، رو میکنه. نمیدونم چرا فکر میکنه با این لبخند ها جذاب تره. من بیشتر حالت تهوع بهم دست میده. حتی ته ریش مسخره ای هم که گذاشته نتونسته از چهره ی دخترونه اش کم کنه.
سوار کومولوس زهوار در رفته اش میشیم. حرف خاصی نمیزنم و بحث خاصی رو کش نمیدم. حتی ازش نمیپرسم که چجور من رو پیدا کرده.
پیامی برای رابر مینویسم:« من دارم به دفتر وایز بات گرین ایز میرم. اما بهش اعتمادی ندارم. میخوام پوشه ی کتاب رو به شخص مطمئن تری بسپارم. نیرو های خاک زی، تمام مسیر رو تحت کنترل داشتن. حس میکنم گرین ایز دچار تبانی شده.»
رابر قبل از رسیدن به دفتر جواب میده:« آدرس دفترش رو بفرست و تا یکی از هوازی ها به اون جا نرسیده کتاب رو بهش تسلیم نکن. همه چیز رو خیلی عادی جلوه بده.»
آخرین ویرایش: