اوین اشک بعدی را میانه راه، از صورت پاک کرد.
چه داشت می گفت ؟ برای چه از این راز با آن مرد حرف می زد؟ اصلا حرف بزند که چه شود؟ آن مرد مقرب درگاه الهی بود ؟ معجزه می توانست بکند ؟ عصای موسی و دم مسیحا داشت که به او بدهد ؟ آن بیچاره ی خدا زده ، اگه قدرتی داشت و کاری از دستش برمی آمد که حال و روزش این نبود! ... آن بیچاره حتی از پس خودش و امورات شخصیش هم برنمی آمد چه برسد به باز کردن گره کور زندگی او !
اوین پوفی کرد و به خود نهیب زد : "خل شدی اوین ...دم آخری پاک خل شدی...آخه این مرد شد هم صحبت ؟ اصلا می فهمه داری چی میگی ؟ میفهمه دردت چیه ؟ می فهمه ..؟ "
و بعد سریع بحث را عوض کرد. میان گریه خندید و سوال تلخی پرسید. شاید می خواست از دیوانه حالیش مطمئن شود و جواب خودش را با جواب آن مرد چک کند : می گم... تو هم مثل من از مرگ میترسی؟
کیان نگاهش را روی تک تک اجزای صورت اوین چرخاند. چشمان قهوه ای دخترک از غم ، سیاه شده بود و صورتش مانند صورت میت، بیرنگ بود .احساس کرد اگر با او حرف نزد، اگر دل به دلش ندهد ،دخترک تا صبح با غم هایش خواهد مرد.
سوال آخر اوین را در ذهن جستجو کرد ... دختر پرسیده بود که از مرگ می ترسد یا نه ؟
-ترس؟ .... نه!.... اما هر بار به مرگ فکر می کنم میگم ...نه!.... الان وقت رفتن نیست!
اوین تلخ خندید. او هم مشابه همین افکار را داشت.پس داشت دیوانه میشد و خبر نداشت!
-نگران خانواده ام هستم ...
اوین خودش هم شوکه شد وقتی این اعتراف را از زبان خودش شنید .
هرگز نمیخواست از افکار تلخش حرف بزند اما دست خودش نبود . غم هایش چون مذابی داغ، از آتشفشان ناآرام قلبش می جوشیدند و روی لبـ ـانش جاری می شد.
-همش با خودم میگم .... خانواده ام چطور با مرگ من کنار میان ؟مامانم....بابا...داداش هام...
دقایقی می شد که شمار اشک هایی که می چکید و روی گونه اش روان میشد ، از دستش در رفته بود.
کیان نفهمید اشک های درشت و بی امان اوین دل مردانه اش را به رحم آورده، یا خونش از دیدن دردهای یک هم خون، به جوش آمده .هر چه که بود ، غیرتش اجازه نداد اعترافات آن کُرد زاده را نامحرمان بشنوند.
انگشتش را روی دکمه ریز فرستنده گذاشت و ارتباط را قطع کرد. فورا هشدارش را هم دریافت کرد: قربان صدای دریافتی قطع شد!
نه به آن و نه به هشدارها ی بعدی اهمیتی نداد .آنشب به طرز غریبی دلش نافرمانی کردن میخواست...به طرز عجیبی دلش از دست قوانین خشک نظامی دلگیر بود.... دلش دل سرگرد کیان رضایی وظیفه شناس نبود ،دل یک هموطن بود،یک هم خون ،یک کٌرد غیور .
چه داشت می گفت ؟ برای چه از این راز با آن مرد حرف می زد؟ اصلا حرف بزند که چه شود؟ آن مرد مقرب درگاه الهی بود ؟ معجزه می توانست بکند ؟ عصای موسی و دم مسیحا داشت که به او بدهد ؟ آن بیچاره ی خدا زده ، اگه قدرتی داشت و کاری از دستش برمی آمد که حال و روزش این نبود! ... آن بیچاره حتی از پس خودش و امورات شخصیش هم برنمی آمد چه برسد به باز کردن گره کور زندگی او !
اوین پوفی کرد و به خود نهیب زد : "خل شدی اوین ...دم آخری پاک خل شدی...آخه این مرد شد هم صحبت ؟ اصلا می فهمه داری چی میگی ؟ میفهمه دردت چیه ؟ می فهمه ..؟ "
و بعد سریع بحث را عوض کرد. میان گریه خندید و سوال تلخی پرسید. شاید می خواست از دیوانه حالیش مطمئن شود و جواب خودش را با جواب آن مرد چک کند : می گم... تو هم مثل من از مرگ میترسی؟
کیان نگاهش را روی تک تک اجزای صورت اوین چرخاند. چشمان قهوه ای دخترک از غم ، سیاه شده بود و صورتش مانند صورت میت، بیرنگ بود .احساس کرد اگر با او حرف نزد، اگر دل به دلش ندهد ،دخترک تا صبح با غم هایش خواهد مرد.
سوال آخر اوین را در ذهن جستجو کرد ... دختر پرسیده بود که از مرگ می ترسد یا نه ؟
-ترس؟ .... نه!.... اما هر بار به مرگ فکر می کنم میگم ...نه!.... الان وقت رفتن نیست!
اوین تلخ خندید. او هم مشابه همین افکار را داشت.پس داشت دیوانه میشد و خبر نداشت!
-نگران خانواده ام هستم ...
اوین خودش هم شوکه شد وقتی این اعتراف را از زبان خودش شنید .
هرگز نمیخواست از افکار تلخش حرف بزند اما دست خودش نبود . غم هایش چون مذابی داغ، از آتشفشان ناآرام قلبش می جوشیدند و روی لبـ ـانش جاری می شد.
-همش با خودم میگم .... خانواده ام چطور با مرگ من کنار میان ؟مامانم....بابا...داداش هام...
دقایقی می شد که شمار اشک هایی که می چکید و روی گونه اش روان میشد ، از دستش در رفته بود.
کیان نفهمید اشک های درشت و بی امان اوین دل مردانه اش را به رحم آورده، یا خونش از دیدن دردهای یک هم خون، به جوش آمده .هر چه که بود ، غیرتش اجازه نداد اعترافات آن کُرد زاده را نامحرمان بشنوند.
انگشتش را روی دکمه ریز فرستنده گذاشت و ارتباط را قطع کرد. فورا هشدارش را هم دریافت کرد: قربان صدای دریافتی قطع شد!
نه به آن و نه به هشدارها ی بعدی اهمیتی نداد .آنشب به طرز غریبی دلش نافرمانی کردن میخواست...به طرز عجیبی دلش از دست قوانین خشک نظامی دلگیر بود.... دلش دل سرگرد کیان رضایی وظیفه شناس نبود ،دل یک هموطن بود،یک هم خون ،یک کٌرد غیور .
آخرین ویرایش: