کامل شده رمان از نسل آفتاب | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
اوین اشک بعدی را میانه راه، از صورت پاک کرد.
چه داشت می گفت ؟ برای چه از این راز با آن مرد حرف می زد؟ اصلا حرف بزند که چه شود؟ آن مرد مقرب درگاه الهی بود ؟ معجزه می توانست بکند ؟ عصای موسی و دم مسیحا داشت که به او بدهد ؟ آن بی‌چاره ی خدا زده ، اگه قدرتی داشت و کاری از دستش برمی آمد که حال و روزش این نبود! ... آن بی‌چاره حتی از پس خودش و امورات شخصیش هم برنمی آمد چه برسد به باز کردن گره کور زندگی او !
اوین پوفی کرد و به خود نهیب زد : "خل شدی اوین ...دم آخری پاک خل شدی...آخه این مرد شد هم صحبت ؟ اصلا می فهمه داری چی می‌گی ؟ می‌فهمه دردت چیه ؟ می فهمه ..؟ "
و بعد سریع بحث را عوض کرد. میان گریه خندید و سوال تلخی پرسید. شاید می خواست از دیوانه حالیش مطمئن شود و جواب خودش را با جواب آن مرد چک کند : می گم... تو هم مثل من از مرگ می‌ترسی؟
کیان نگاهش را روی تک تک اجزای صورت اوین چرخاند. چشمان قهوه ای دخترک از غم ، سیاه شده بود و صورتش مانند صورت میت، بی‌رنگ بود .احساس کرد اگر با او حرف نزد، اگر دل به دلش ندهد ،دخترک تا صبح با غم هایش خواهد مرد.
سوال آخر اوین را در ذهن جستجو کرد ... دختر پرسیده بود که از مرگ می ترسد یا نه ؟
-ترس؟ .... نه!.... اما هر بار به مرگ فکر می کنم می‌گم ...نه!.... الان وقت رفتن نیست!
اوین تلخ خندید. او هم مشابه همین افکار را داشت.پس داشت دیوانه می‌شد و خبر نداشت!
-نگران خانواده ام هستم ...
اوین خودش هم شوکه شد وقتی این اعتراف را از زبان خودش شنید .
هرگز نمی‌خواست از افکار تلخش حرف بزند اما دست خودش نبود . غم هایش چون مذابی داغ، از آتشفشان ناآرام قلبش می جوشیدند و روی لبـ ـانش جاری می شد.
-همش با خودم می‌گم .... خانواده ام چطور با مرگ من کنار میان ؟مامانم....بابا...داداش هام...
دقایقی می شد که شمار اشک هایی که می چکید و روی گونه اش روان می‌شد ، از دستش در رفته بود.
کیان نفهمید اشک های درشت و بی امان اوین دل مردانه اش را به رحم آورده، یا خونش از دیدن دردهای یک هم خون، به جوش آمده .هر چه که بود ، غیرتش اجازه نداد اعترافات آن کُرد زاده را نامحرمان بشنوند.
انگشتش را روی دکمه ریز فرستنده گذاشت و ارتباط را قطع کرد. فورا هشدارش را هم دریافت کرد: قربان صدای دریافتی قطع شد!
نه به آن و نه به هشدارها ی بعدی اهمیتی نداد .آن‌شب به طرز غریبی دلش نافرمانی کردن می‌خواست...به طرز عجیبی دلش از دست قوانین خشک نظامی دلگیر بود.... دلش دل سرگرد کیان رضایی وظیفه شناس نبود ،دل یک هموطن بود،یک هم خون ،یک کٌرد غیور .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین اصلا حواسش نبود به اینکه بعد از ماه ها دارد گریه می کند.اصلا حواسش نبود که چقدر از گریه کردن پیش روی غریبه ها ، خصوصا مردها خجالت می کشد.حتی حواسش نبود که چقدر جواب های کیان، از یک شخصیت ساده لوح بعید است .
    نگاه خیس قهوه ایش روی صورت کیان نشست: تو چی؟ اگه نباشی، کسی غصه میخوره؟
    کیان به عقب خم شد و وزن تنش را روی دستش انداخت .آهی کشید . همانطور که به آسمان تیره و تار زندگیش خیره شده بود ،لبخند تلخی زد و با صدایی خش دار اقرار کرد: هیچکس... شاید مامان!
    کیان دستمالی از جیبش درآورد و به اوین داد.اوین حین پاک کردن اشک هایش پرسید : و هنوز از تنها کسی که واست مونده، دلخوری؟
    کیان تکیه اش را از دستانش گرفت .صاف نشست و این بار زانویش را بغـ ـل کرد : از خودم دلخورم.. از اینکه هنوز تو زندگیشم !
    نگاه اوین مانند طلوع آفتاب گرم و مهربان شد : چرا؟
    کیان نگاهش را از آفتاب ِسرخِ نگاه اوین گرفت .خیز برداشت و ایستاد .پشتش را تکاند و غمگین گفت:
    -وقتی نمی تونی به اونی که دوستش داری لبخند بدی... بهتره تو زندگیش هم نباشی!
    اوین زهر خندی زد . او هم به همین دلیل از خانه گریخته بود.به همین دلیل به گروهک پیوست .به همین دلیل آواره شد و به همین دلیل الان لبه ی پرتگاه زندگیش ایستاده بود و در انتظار مرگ بود.
    آه سوزانش را با نفس هایی سرد بیرون داد : تو هم که داری اشتباه منو تکرار می کنی!
    نگاه کیان روی صورت اوین دقیق شد.دختر اما نگاهش را به ناکجا آبادی در انتهای شب دوخته بود :
    - منم فکر می کردم با رفتنم .... با نبودنم .... می تونم کاری کنم که دوباره لبخند رو لبشون بشینه...اما ...نه تنها هیچ کاری از پیش نبردم ... راه رو اشتباه رفتم و به این نقطه آخر رسیدم.
    کیان دستش راروی پوست داغ گردنش کشید .آنقدر تحت فشار احساسات متناقضش بود که ترجیح داد در افکار مردانه خود غرق شود .
    نفهمید چند دقیقه در سکوت گذشت که صدای اوین اورا به خود آورد:
    - نکنه تو هم مثل من حس می کنی وجودت دیگه واسه کسی اهمیتی نداره ؟
    عجب تیری به هدف زده بود آن دختر .کیان در ظاهر انکار کرد و اما دلش بدجوری مچاله شد.
    جای او اوین به حرف آمد:
    -منم اونروز از مامانم سیلی خوردم ..حال خودمو نمی فهمیدم ، مثل دیونه ها از خونه زدم بیرون...فکر میکردم لابد دوستم نداشته که خوابونده تو گوشم ...اما...الان مطمئنم که باز بیماری عصبیش عود کرده بود ..آخه میدونی؟ موقع جنگ موج خمپاره ها اعصاب مامانو داغون کرد ... دست خودش نبود گاهی می رفت تو خودش و گاهی خشمشو بروز میداد ...روزی یک کیسه دارو ....مامان بیچاره ام ...چی کشیده بعد از گم و گور شدن من ...حالا که عقلم سرجاش اومده ...الان که دیگه آب از سرم گذشته ، حس می کنم که دوستم داشته ..حس می کنم که الان به حد مرگ نگرانمه ...مطمئنم و این اطمینان رو نه کسی بهم داده، نه کسی درباره اش با من حرف زده... فقط یه صدایی,یه چیزی تو وجودم فریاد می زنه که دوستم داشتن ..همشون ..هنوزم دوستم دارن با اینکه به اون ها پشت کردم و با رفتنم و کارهای اشتباهم واسشون آبرو نذاشتم..بازهم دوستم دارن!
    اوین بینی اش را چلاند و رو به کیان گفت:
    -کسی چه می دونه تو قلب دیگری چی می گذره ! شاید تو ...همین تویی که حس میکنی ترد شدی.... تمام انگیزه مامانت برای تحمل روزهای زندگیش باشی!
    کیان چشم هایش را از نگاه قهوه ای اوین مخفی کرد . در زاویه ی بسته نگاه او که ایستاد زمزمه او را شنید:
    - من... الان خانواده ام رو از دست دادم .. تنها دارایی که واسم مونده جونم ِ.ارزش بودن و زندگی کردن رو منی خوب می فهمم ، که فقط یه قدم با از دست دادنش فاصله دارم ... پس ازت خواهش می کنم که هیچوقتِ خدا، راضی به نبودنت نشو...یه آدم معروف حرف قشنگی میزنه ، میگه "شاید تو برای خودت یه نفر باشی اما برای یه نفر دیگه ، ممکنه تمام دنیاش باشی"... دنیای مامانت رو ازش نگیر!
    کیان زیر فشار بی رحمانه بغض هایش ، لب زیرینش را به دندان گرفت.اوین بی توجه به آشوبی که در دل کیان انداخته بود ، آن دستکش عزیز را مانند گنجی گرانبها جلوی رویش گرفت و باز هم موقع نجواهایش، حضور کیان را فراموش کرد :
    -الان فقط یه آرزو دارم و یه امید ... کاش قبل از مرگم می ذاشت بفهمم کیه ... کاش می گفت چرا نجاتم داده ... ازش پرسیدما... اما جوابمو نداد ... دیگه شاید هیچوقت نبیمش... اما... اما ازش ممنونم که توی این روزهای سخت با حضورش ...با بودنش ، به من حسِ خوب آرامش داد ...
    این را گفت و بعد انگشتان ظریفش را آهسته در دستکش فرو کرد: حالا هر بار اینو می پوشم حتی اگه خود خود زمـ ـستونم باشه ، یه حس تابستونی ناب بهم دست میده.. آروم می شم و می تونم لبخند بزنم .ای کاش می تونستم یه بار...فقط یه بار هم که شده با اون سیاه پوش حرف بزنم... ای کاش می تونستم بهش بگم که توی این موقعیت سخت .... چقدر به کمکش نیاز دارم !
    سنگینی نگاه کیان را روی صورت حس کرد.نگاهش را به جایی در میانه عینک مرد دوخت و غمگین گفت:
    -تو حالِ منو نمی فهمی ... هیشکی نمی فهه ... حالِ کسی که تا خرخره تو مرداب فرو رفته و فقط یه نفس با مرگ فاصله داره رو هیشکی نمی فهمه ...این آدم برای زنده بودن حاضره دست هر غریبه ای رو بگیره ...فقط به این امید که یه روز دیگه ،یه ساعت دیگه ،یه دقیقه و یه ثانیه بیشتر زنده بمونه ..می دونی چرا ؟...چون حس می کنه هنوز زوده...هنوز وقت رفتن نیست ..هنوز کلی کار نکرده داره ..کلی حرف نزده ..کلی...
    هق هق اوین دل مردانه کیان را به درد آورد .مرد جوان پتوی نازکش را از دور خود برداشت و روی شانه اوین انداخت و تمام نگرانیش را کرد یک جمله کوتاه و تقدیم نگاه خیس اوین کرد :سرده.... سرما میخوری!
    اوین میان گریه هایش شکسته شکسته گفت : مگه ...نگفتی...نگفتی که تحمل سرما رو نداری؟
    کیان آهی کشید و با لبخندی غمگین به اشک های معصومانه دخترک خیره شد و گفت:
    -چیزی هست که بیشتر از سرما داره اذیتم میکنه ...
    اوین میان گریه خندید و گفت:
    -واقعا که خنگی ...یعنی فکر میکردی من این همه وقت به خاطر اینکه سردم بوده، داشتم گریه میکردم؟
    کیان زیر لب زمزمه کرد: دیدن اشک های یه بی گـ ـناه، از تحمل سرمای زمـ ـستون هم واسم سخت تره.
    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    -قربان؟
    -...
    ساعت هشت و چهل دقیقه صبح بود اما سرگرد جوان بی هوا خوابش بـرده برد . هنوز هم خواب شبانه آرامی در محل زندگی جدیدش نداشت. صدای همکارش باز هم در بی سیم تکرار شد:
    - قربان صدامو می شنوید ؟
    کیان باز هم داشت آن کابـ ـوس لعنتی را می دید.عرق های ریز و درشت روی صورتش ظاهر شده بود و سرش با حالت متشنج و عصبی تکان می خورد.
    از دیشب که از اوین جدا شده بود ، تا خود صبح بارها و بارها این کابـ ـوس تکرار شده بود. به اوین فرمان ایست داده بود .بارها دخترک ایستاده بود و به حالت تسلیم دست هایش را بالا بـرده بود . برگشته بود به سمتش و برق بی گناهی چشمانش را در چشمان تیره او انداخته بود. هر بار او وسط پیشانی دختر را نشانه رفته بود و هنگامی که دخترک از اطلاعت سر باز زده بود و به قصد فرار به سمت مخالف دویده بود، او در کمال بی‌رحمی ماشه را چکاند بود ، تیرش مغز دخترک را سوراخ کرده بود ،دخترک در دریای از خون خود غلتیده بود و جان داده بود.
    باز هم به اینجای کابـ ـوس که رسید آشفته از خواب پرید و نفس نفس زد.
    -جناب سرگرد .صدامو می شنوید ؟
    دستان لرزانش را به سمت بی سیم دراز کرد و دکمه آن را فشرد . صدای خش دارش در بی سیم پیچید:
    -ستوان،به گوشم!
    -قربان... رابط دختره چند دقیقه قبل باهاش تماس گرفت.اون مرد خیلی حرفه ای عمل کرد و ما نتونستیم رد تماسش رو بگیریم.این‌طور که ما شنیدیم ، قراره یکسری اطلاعات مهم رو واسه دختره ایمیل کنه.
    کیان به کمک دستمال، عرق های روی پیشانی و گردنش را گرفت: هر طور شده باید بفهمیم محتوای اون ایمیل چیه...
    نفسی تازه کرد و فورا گفت :
    -چقدر زمان لازم دارید برای هک کردن سیستمش و بیرون کشیدن اطلاعات اون ایمیل ؟
    ستوان سوال او را با مسئولِ تیم ضد اطلاعات، در میان گذاشت و فورا جواب داد:
    - بچه ها می‌گن این کار یه‌کم زمان بر هست .از طرفی باید اول "آی پی" سیستم دختره رو به دست بیارن و بعد از طریق اون به رابطش که به نظر می‌رسه مغز متفکر این عملیات هم هست برسن.
    کیان عضلات منقبض گردنش را چنگ زد : خیلی خب... الان می‌رم سراغش ... از طریق سیستمش یه ایمیل واسه بچه ها می فرستم . "آی پی" رو که بدست آوردید ، دیگه معطل نکنید ... هر وقت به اطلاعات اون ایمیل دسترسی پیدا کردید، کپیشو واسم بفرستید.
    -اطاعت قربان.اوامرتون اجرا می‌شه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    کیان با عجله عینک گردش را روی چشمانش زد .کلاه جین مسخره اش را برداشت ، سریع از خانه بیرون رفت و درِ خانه اوین را بی وقفه کوبید.
    چند لحظه بعد این اوین بود که ترسیده نگاهش می کرد :چی شده؟
    کیان خودرا آشفته حال نشان داد و با هیجان گفت: مامانم..مامانم
    اوین دلش هری ریخت : چی شده... اتفاق بدی واسشون افتاده؟
    کیان آب دهانش را قورت داد : آره ...یعنی نه.... لپ تاپ داری؟
    اوین گیج و آشفته حال به سمت لپ تاپش که روی میز بود چرخید .دوباره رو به کیان کرد و مضطرب گفت:
    - آره خب...ولی لپ تاپ داشتن من چه ربطی به قضیه ی مامانت داره ؟
    کیان هیجان صدایش را بیشتر کرد : واسم عکس فرستاده... می‌خواستم ببینم اما .... همون لحظه کامپیوترم خراب شد و...
    اوین که تحت تاثیر استرسی که کیان به او داده بود ، زهره ترکانده بود ، با شنیدن کلام آخر اوین آه از نهادش برآمد . دست به پهلو زد.پوفی کشید و با اخم گفت:
    -واقعا که! ... قلـ ـبم اومد تو دهنم ...همه این هول ولا واسه چند تا عکس ناقابل بود؟
    کیان مانند خنگ ها سر تراشیده اش را خاراند: مگه چیه؟
    شانس آورد که اوین با این حرف او یاد شخصیت "پسر خاله" افتاد و خنده اش گرفت .گوشه لبش را گزید و خنده اش را خورد .
    بعد یهو یاد چیزی افتاد. نگاه مشکوکی به کیان انداخت و گفت:
    -ببینم ... من فکر می‌کردم که از مامانت دلخوری اما... الان انگار نه انگار ! ...نکنه من دیشب با یکی دیگه بالای پشت بوم حرف می‌زدم ؟!
    نفس کیان در گلو حبس شد .حتی فکر این‌که شک اوین برانگیخته شده باشد هم به اندازه کافی برای نقشه اش بد بود.
    دقایقی فضا در سکوت مرگ آوری فرو رفت.
    هنوز نگاه کیان میخ صورت اوین بود که دخترک پقی زد زیر خنده و قاه قاه به ریش او خندید .بعد با انگشت اشاره، به صورت کیان اشاره کرد : قیافشو! ...مگه چی گفتم این‌طوری کُپ کردی؟
    کیان نفس حبس شده اش را رها کرد . کلاه جینش را از سر برداشت . سرش را زیر انداخت و به نشانه خجالت ، دست روی سر تراشیده اش کشید و اسکل وار لبخند زد.
    در همین لحظه ، صدای همسایه طبقه بالا در راهرو شنیده شد و پشت بندش صدای قدم های درشت ِمردانه ای که داشت از پله ها پایین می آمد.اوین فورا آستین کیان را گرفت و سریع او را به داخل خانه اش کشاند . به علامت سکوت انگشت اشاره اش را روی لب فشرد:هیس....هیچی نگو!
    در را فورا بست و از چشمی بیرون را زیر نظر گرفت .دقایقی بعد وقتی از رفتن مرد مطمئن شد، نفس راحتی کشید و به سمت کیان برگشت و تکیه اش را به در داد.
    کیان فورا لبخند پهنی زد و درخواستش را خیلی مظلومانه مطرح کرد: می‌شه .... عکس های مامان رو نشونم بدی؟
    اوین موشکافانه نگاهی به سرتا پای کیان انداخت.کیان زیر نگاه مشکوک اوین به من و من افتاد:
    -خب...چیزه ... دلم ....واسه مامانم تنگ شده...همین !
    اوین با به یاد آورن خل بازی های اخیر همسایه اش ، احتمال این‌که او هم خطری برایش محسوب شود را در ذهن رد کرد . بالاخره لبخند زد و با علامت دست او را به داخل راهنمایی کرد .
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین جلوی چشم های متعجب کیان به سمت لپ تاپش رفت و حین روشن کردنش نیم نگاهی به او که هنوز دم در ایستاده بود انداخت: پس چرا خشکت زده...بیا نشونم بده ببینم راست می‌گفتی مامانت خوشگله یا فقط لاف زدی!
    کیان عینک را تا جای ممکن عقب داد و با شوقی کودکانه به سمت اوین دوید و جفت او روی مبل نشست.
    سیستم عامل لپ تاپ که بالا آمد ، موقع وارد کردن پسورد ایمیل ، کیان رو کرد به اوین و گفت:
    -چیزه ... روت رو اونور کن ... می‌خوام رمزم رو وارد کنم
    ابروهای اوین تا وسط پیشانی بالا رفت ...دهانش از تعجب باز شد . خندید و با حیرت گفت : موقع تلفن زدن و رمزوارد کردن واسه من آدم می‌شی،هان؟! ...خیلی خب بابا... برای جبران نسکافه دیشب،می‌رم واست شیرکاکائو میارم،راحت باش .
    کیان لبخند زد . سر تکان داد و از فرصت گرانبهایی که اوین در اختیارش گذاشته بود نهایت استفاده را به نفع پلیس کرد .
    فورا یک ایمیل خالی برای همکارش ارسال کردد . خیالش از بابت این کار که راحت شد نیم نگاهی به اوین انداخت .مشغول داغ کردن شیر بود .فورا فلش مموری کوچکی به شکل فندک از جیبش بیرون کشید و در پورت لپ تاپ زد . فایل حاوی برنامه جاسوسی را با فشار چند کلید ترکیبی روی لپ تاپ اوین اجرا کرد تا همکارانش به کل اطلاعات موجود روی هارددیسکِ لپ تاپ او، دسترسی داشته باشند .
    کارش را در کمتر از 3 دقیقه انجام داده بود و هنوز تا بازگشت اوین کمی وقت داشت .
    نگاهش را در اطراف چرخاند . جسمی براق از زیر کوسن برق میزد.خم شد. دستش را روی مبل خزاند و با نوک انگشت آن فلز براق را بیرون کشید .حدسش درست بود .گوشی اوین بود که زیر کوسن مخفی شده بود .
    با ذهن خلاقش ، نقشه دیگری طرح کرد .سریع تک زنگی از شماره اوین، روی گوشی خودش انداخت و رد آن تماس را هم پاک کرد. به سرعت متنی که به ذهنش امده بود را در موبایل خودش نوشت و آن پیام را آماده ارسال به اوین کرد.
    با نزدیک شدن صدای پا، کیان خیلی سریع گوشیش را در جیب پشت زد و لبخند دندان نمایی را به نگاه کنجکاو اوین زد.
    دختر لیوان سرامیک گلدار را به دست کیان داد .میز را دور زد ، دامنش را با دست جمع کرد .تن خسته اش را روی مبل انداخت و با کنجکاوی پرسید : پس چی شد؟ تونستی عکس های مامانت رو ببینی؟
    کیان یک نفس نیمی از نوشیدنیش را فرو داد و لیوان حاوی شیرکاکائوی نیم خورد را روی میز سر سراند و وفورا ایستاد:
    -چیزه...الان یادم اومد که مامان گفت عکس ها رو می‌فرسته به تلگرام که رو گوشیمِ...
    انگشتانش را در هم گره زد .گره انگشتانش را باز کرد و بعد به چشمان گرد از تعجب اوین زل زد : چیزه .. این ایمیل و جیمیل و اینا رو یکم با هم قاطی می کنم بعض وقتا !
    اوین با حرص زیر لب واژه "خنگ" را ادا کرد
    کیان برای منحرف کردن افکار اوین ، پیامی که آماده ارسال کرده بود را به گوشی اوین فرستاد .
    و همان لحظه زنگ پیامک موبایل او به صدا درآمد .کیان خود را به خنگی زد و گفت:
    -اِ... پیامک ..پیامک بود ..حتما مامانمه!
    و فورا دستش را به دنبال گوشی در جیب زد
    اوین که از خنگ بازی های کیان به ستوه آمده بود کلافه گفت : خنگول جان ... صدای پیامک گوشی من بود نه تو !..حالا هم بهتره بری خونه ات و تلویزیونت رو ببینی!
    همان‌طور که کیان با لب و دهانی آویزان به سمت در می رفت اوین پیامکش را باز کرد و خواند
    "این پیام از طرف کسیه که دیروز جونت رو نجات داد. اگه هنوزم می‌خوای منو ببینی ، تا نیم ساعت دیگه بیا به آدرسی که واست می فرستم. "
    اوین با ذوق جیغ کشید : خودشه... خودشه ..خدایا تو چقدر خوبی!
    کیان وحشت زده به سمت اوین برگشت : خودش کیه؟
    اوین از شدت هیجان و شادی دستش را پناه صورتش کرد و به گریه افتاد .در جواب نگاه نگران کیان فقط توانست شکسته شکسته بگوید : همون... همون فرشته نجات...همون سیاه پوش
    بعد گوشی را جایی روی قلبش گذاشت .پلک هایش را بست و آهسته لب زد : ممنونم خدا...ممنونم ازت!
    قطره اشکی از گوشه پلک های اوین جوشید ، روی گونه اش سر خورد و با فرودش دل مردانه کیان را فروریخت. مرد جوان سخت منقلب شده بود .چه باید می کرد با این همه شور، با این همه نیاز ، با دنیا دنیا امیدی که دخترک به او و دستانش بسته بود؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    نگاهش روی ساعت مچی زنانه اش نشست.فقط بیست دقیقه وقت داشت خودش را به محل قرار برساند.جلوی آینه ایستاد و با وسواسی خاص آخرین نگاه را به چهره اش انداخت.به لطف آن آرایش محو ،زیباییش چند برابر جلوه می کرد .خودش هم دقیقا نمی دانست چرا دارد آن همه وسواس به خرج می دهد .
    در همین فاصله ، چندین دست مانتو از کمد برداشته بود و جلوی آینه پوشیده بود و خود را ورانداز کرده بود و آخرش هم اغلب آن ها را برای آن قرار مهم نپسنیدیده بود و با مانتو بعدی تعویضشان کرده بود .موقع انتخاب شال هم همین ماجرا بارها و بارها تکرار شده بود.خوب بود که آن سیاه پوش وقت بیشتری به او نداده و گر نه اوین تا صبح فردا، می‌خواست شال و مانتو با هم ست کند و مدام وسواس به خرج دهد.
    باالاخره این محدودیت زمان بود که مجبورش کرد اتاق خواب درهم برهمش را ترک کند. خیز برداشت و از روی لباس ها و کفش های تلنبار شده کف اتاق، پرید و سریع از در خانه بیرون زند .
    محل قراری که برای اوین پیامک شده بود ،یکی از خیابان های شلوغ شیراز بود که فقط یک چهاراه با خانه فاصله داشت. اوین وقتی از در خانه بیرون زد تازه متوجه آسمان گرفته و ابری شهر شد . بوی خاک و نم باران را که در مشامش پیچید یک نفس عمیق هوا بلعید ،پلک هایش را با لـ*ـذت روی هم گذاشت و آرزو کرد که بتواند با سیاه پوش رخ به رخ صحبت کند و دور از چشم دانیار و رابطش،از سیاه پوش طلب کمک کند.
    اوین برای اولین تاکسی دست تکان داد و وقتی روی صندلی جلو نشست و کمی خیالش راحت شد، تازه متوجه تپش های متفاوت و غریب قلبش شد.چه شور و هیجان غریبی با او بود .خود را قانع کرد که چون دارد به دیدار ناجی زندگیش می رود این همه شور و اشتیاق دارد و این طبیعی است. اما تا به ذهنش امان می‌داد بخش هایی از آن روز و ملاقات آنیش با سیاه پوش یادش می آمد و هزار سوال بی جواب در ذهنش ردیف می شد .
    "اون مرد کی بود ؟ یهو از کجا پیداش شد؟ چرا جونشو به خطر انداخت و جونم رو نجات داد ؟"
    و بعد یاد لحظاتی خاص می افتاد .خاطراتی شیرینی که حال یادآوریش موجب می‌شد چیزی در دل زنانه اش فرو بریزد و سرعت جریان خون در رگ هایش بیشتر شود. خاطرات مهربانی دست هایش، آغـ ـوشش .
    لبخند برای نشستن روی لبش لجبازی می کرد .دستش را در جیب زد تا کرایه اش را حساب کند که دست‌کش چرم کیان دستانش را لمس کرد. حس لمس شدن دوباره دستانش توسط آن سیاه پوش آن‌قدری خیال شیرینی بود که به آن لبخند لجوج اجازه بدهد روی لب هایش جا خوش کند و رسوایش کند .
    تاکسی سرچهاراه نگاه داشت .اوین با دست و دلی لرزان پیاده شد و به اطراف نگاهی انداخت. کیان عجب جای شلوغی با او قرار گذاشته بود .خیابان درآن ساعت از روز ،مملو از جمعیت بود.
    اوین بغضش گرفت.میان این همه آدم چطور می‌توانست سیاه پوشش را پیدا کند.
    وقتی یک ربع تمام از زمان قرارشان گذشت و او را ندید حجم بغض هایش سنگین تر از همیشه شد.بدتر از بغض هایش، سنگینی نگاهی بود که روی صورت خود حس می کرد اما از صاحب آن نگاه هیچ اثری از صاحبش نبود.
    اوین آهی کشید . با هزار امیدو آرزو خود را به محل قرار رساند بود و هیچ نصیبش نشده بود.پوفی کرد و با نوک کفش، سنگریزه کف خیابان را شوت کرد.بند کفشش وا شده بود و او هیچ انگیزه ای برای بستن آن ها نداشت.
    در همین لحظه باد تندی وزید و بوی نم باران را در مشام اوین ریخت.پاییز داشت کم کم قد علم می کرد .خنکی باد، لرز بر اندام زنانه اش انداخت. دستش را در جیب زد و آن لنگه دست‌کش را بیرون آورد و با دیدنش بغضش شکست. ابرهای متراکم آسمان، فضای شهر را تاریک و تاریک تر کردند و نوید باران دادند.
    صدای رعد و برق و صاعقه که به گوش رسید، کم کم جمعیت را به سمت فضاهای سرپوشیده و تاکسی ها روانه کرد.عجب ههمهه ای بود .مردم هیجان غریبی برای رفتن و رسیدن داشتند، درست برعکس دخترک، که با آن‌که ابلیس ناامیدی مدام داشت در گوشش رجز می‌خواند، هنوز ایستاده بود و زیر تازیانه باد خودش را مکم بغـ ـل کرده بود .
    رطوبت اولین قطره باران را که روی گونه اش احساس کرد، اشک هم در چشمش نطفه بست.
    قطرات بعدی تند تر و بی رحمانه تر باراید . مردم سایه بانی از دست هایشان ، روی سر ساخته بودند و به سرعت خیابان را خالی از جمعیت می کردند .به دقیقه نرسیده ، باران تندی باریدن گرفت .
    ناامیدی طعم تلخ زهرمار می داد.درست به همان تلخی..درست به همان بدمزگی. عجب بازی بی رحمانه ای کرده بود کیان با دل آن دختر .عجب امیدی از دختر گرفته بود .
    باران مانند سیل بر سر و صورت اوین فرود می آمد .آب از فرق سرش راه می گرفت ،روی صورتش جاری می شد و حال آشفته آشفته اش را آشفته تر می کرد . دیدش که تار شد چشم هایش را بست و در تنهایی خیابان گریه کرد.
    حسش حس یک فریب خورده بود ، آخرین امیدش هم به او پشت کرده بود و نیامده بود .حس می کرد در جدال با مرگ ،از اوین قوی و مصمم دیروز جز پوسته ای شکننده هیچ نمانده.حس می‌کرد مرگ را زیادی کوچک و حقیر می دیده حال آنکه مرگ فقط یه واژه غریب نبود، حال مرگ را غولی شکست ناپذیر می دید که برای زمین زدن او انگیزه ای آهنین داشت.
    دقایقی که به تلخی گذشت کم کم بوی عطر مردانه ای در مشام دخترک پیچید . یک بوی آشنا و دوست داشتنی.حس کرد دیگر هیچ بارانی روی سرش نمی‌چکد.حس کرد تمام حس های بدش از بین رفته.حس کرد جان داده و راحت شده. آخر شنیده بود که مرگ پایان غم های دنیاست ،پس راست گفته بودند ..همه غم هایش رفته بود و یک عالم حس خوب آمده بود .

    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    دل زنانه اش تماشای دنیای جدیدِ جلوی چشمانش را می خواست .دخترک آرام آرام پلک هایش را از هم وا کرد .
    اما دنیا که همان دنیا بود ،باران که هنوز شلاق می زد .باد هم که هنوز وحشی بود . اما کسی کنارش بود که مانند یک طلسم همه تلخی ها را به شیرینی بدل می کرد.کسی که سهم اوین از دیدنش، فقط یک جفت پای مردانه بود و بس. اشک هایش یهو بند آمد .با پشت دست صورت خیسش را پاک کرد و دوباره پلک زد .انگار می خواست مطمئن شود که درست دیده .
    و درست دیده بود . خودش بود.سیاه پوشش به دیدنش آمده بود و حالا درست در فاصله یک قدمی ،روبه رویش ایستاده بود و خیره خیره نگاهش می کرد.
    اوین هم برای دیدار آن مرد تشنه بود . اما همین که خواست گردنش را راست کند و با ناجی زندگیش چشم در چشم شود، آن مرد دست روی شانه ی دختر گذاشت و او را به سمتی دیگری چرخاند .حال در این زاویه بسته اوین از دیدن صورت آن مرد کاملا محروم بود.
    بغضش گرفت.آن مرد یا به او اعتماد نداشت و یا نمی‌خواست شناخته شود .
    کیان چتری که بالای سر جفتشان نگه داشته بود را به دست اوین سپرد. خم شد و جلوی پای اوین زانو زد و بعد آرام آرام بند باز شده کفش دخترک را برایش بست .
    دست به زانو زد و بی هیچ حرفی دوباره کنار اوین ایستاد و دوباره چتر را بالای سر جفتشان گرفت.خود را به دخترک نزدیک تر کرد تا از گزند باران درامان بماند.
    دقایقی طولانی کنار دخترک ماند و اجازه داد قلب بی تاب اوین کنار فرشته نجاتش به آرامش برسد .دخترک هم به قانون آن مرد احترام گذاشت.بی آن‌که سرش را به سمت او بگرداند ، دست‌کش را آهسته به سمت کیان گرفت و حین گفتن "این دست‌کش پیش من جا مونده بود " جان کند و تازه فهمید که چقدر حرف زدن با کسی که برایش دنیا دنیا ارزش و اعتبار دارد، سخت است.
    باران هنوز می بارید ،باد هنوز شلاق سردش را به جسم خیس دخترک می نواخت اما حال که اوین زیر چتر حمایت آن مرد ایستاد بود، آن‌قدر حس و حالش خوب بود که حتی می توانست لبخند هم بزند .
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین لباس های خیس و باران خورده اش را در لباسشویی ریخت .پودر و مایع نرم کننده را در مخزن ماشین ریخت و دکمه شروع به کار ماشین را فشرد.خیالش از بابت لباس ها که راحت شد موهای بلندش را در حوله پیچید ، لیوان چای داغش را از روی کانتر برداشت و به سمت مبل های سالن رفت.
    تن خسته اش را روی مبل انداخت و به عضلات گرفته ی گردنش آهسته چنگ زد.
    با یادآوری خاطره صبح بارانی , سیاه پوش و چتر ، لبخندی سمج روی لبش جا خوش کرد. موهایش مرطوبش را روی شانه پریشان کرد . پلک هایش را روی هم گذاشت و جرعه ای از چای خوش عطرش نوشید .
    هنوز از افکار شیرینش کام نگرفته بود که صدای زنگ گوشی ‌اش او را از عمق خیالات خوشش بیرون کشید.لیوان چایش را روی عسلی رها کرد .دست به زانو زد و بلند شد . به دنبال صدای زنگ تا خودِ اتاق خواب رفت و رد صدا را از درون کیفش که روی شلوغی تخـ ـتخواب ، رها شده بود، زد.
    به محض دیدن شماره رابطش مضطرب شد و فورا تماس را برقرار کرد: سلام..
    مرد با لحنی پرخاشگر جوابش را داد : هیچ معلومه کدوم جهنم دره ای هستی؟
    نفس اوین در گلویش حبس شد.نکند رابطش رد او را زده باشد و از ملاقاتش با سیاه پوش باخبر باشد؟
    از شدت ترس ، زانویش بی حس شد و فورا روی مبل افتاد: من ..همـ...همین...جا بودم
    جمله بعدی مرد، گر چه خشن تر از قبل ادا شد اما لااقل به اوین فهماند که رابطش چیزی از قرار امروز صبح اوین نمی داند : چرا تماس هامو جواب نمی‌دی؟
    اوین نگاه لرزانش را به صفحه گوشی و 4 تماس از دست رفته انداخت .من و من کنان گفت: متوجه نشده بودم....ببخشید.
    مرد فریاد کشید : متوجه ایمیل هم نشدی؟ لابد اونم هنوز چک نکردی؟
    اوین از ترس چشمانش را تنگ کرد: همین الان چک می کنم
    مرد که از عصبانیت به سر حد جنون رسیده بود تهدید وار گفت:
    -خوب گوشاتو باز کن ، ببین چی می‌گم...اینجا که اومدی خونه خاله نیست و ما هم وقتمون رو از سر راه نیاوردیم همین حالا می‌ری ایمیل رو با دقت می‌خونی .تمام اطاعاتی که بهش نیاز داری اونجا هست.امروز راس ساعت 8 شب میای به آدرسی که واست می فرستم.لباس هایی که همین حالا پیک واست میاره رو می‌پوشی و میای. اگه جرئت داری یه دقیقه دیرتر بیا تا خودم جون بی ارزشت رو بگیرم .
    تماس که قطع شد ،دستان اوین موازی تنش پایین افتاد و صورتش مثل گچ سفید شد.
    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ساعتی قبل از زمان قرار ،اوین بسته را از پیک تحویل گرفته بود .یک عدد چادر مشکی، تمام چیزی بود که رابطش برایش فرستاده بود . نمی دانست چرا باید با چادر سر قرار برود اما خود را قانع کرد که لابد رابطش که مردی میانسالیت لابد می خواسته اوین با تیپ و ظاهری ساده سر قرار با او بیاید و زیاد جلب نظر نکند .
    اوین برای ناهار، از رستوران غذا گرفته بود.یک پرس هم برای آن همسایه بی دست و پایش که لابد تا لنگ ظهر می خوابید، پشت در واحدش گذاشته بود.
    هر چه به زمان قرار نزدیک تر می‌شد استرسش شدت می گرفت.می دانست که آدم های دانیاز از او جدی تر و سخت گیر تر نباشند، کمتر از او هم نیستند و از اشتباه امروز او هم نمی گذرند.می دانست که بابت تاخیر امروزش در دریافت ایمیل مجازاتی در انتظارش است.
    همان‌طور که با خیالی ناراحت در حال مطالعه فایل های ضمیمه ایمیلش که حاوی اطلاعات کاملی از محل کار، محل زندگی و بیوگرافی کامل فرمانده ای که قرار بود ترورش کند بود ، نیم نگاهی به ساعت انداخت ساعت هفت و پانزده دقیقه را نشان می داد . لپ تاپش را بست و به سرعت مانتو و روسری‌اش را پوشید .بر خلاف صبح که برای انتخاب لباس وسواس زیادی به خرج داده بود این‌بار سریع انتخابش را انجام داد .ظاهر ساده اش را با پوشیدن چادر سیاه کامل کرد و از خانه بیرون زد.
    به محض قدم گذاشتن در راهرو کیان که مکالمه تلفنی او را از دستگاه های شنود شنیده بود در قالب همسایه خل و چل در چارچوب در ظاهر شد اما با دیدن اوین در این هیبت جدید لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کرد.
    چقدر تضاد زیبای بین پوست سفید دخترک و سیاهی چادر ایجاد شده بود.چه اندازه آن چادر ،دخترک را معصوم و چون فرشته ها کرده بود .
    بالاخره صدای اوین او را از عمق افکارش بیرون کشید: چه عجب بیدار شدی،دم ظهر اومدم خونه و هر چی زنگ زدم در رو وا نکردی،حدس زدم که گرفتی خوابیدی!
    در نقش خود فرو رفت و سر بی مویش را خاراند : اوووف خیلی خوابیدم...تو داری می‌ری خرید؟
    اوین که برای رفتن عجله و استرس داشت کوتاه جوابش را داد : نه!
    در خانه را قفل کرد .کلید را در کیفش انداخت و داشت کش چادرش را روی سر جابه جا می‌کرد که کیان خندید و گفت:
    -نمی‌دونستم چادری هستی!
    اوین شانه ای بالا انداخت : نیستم!
    و بعد به سمت آسانسور رفت و بعد از فشردن دکمه منتظر آمدنش شد، که شنید:
    - خیلی بهت میاد!
    اوین در جواب ابراز لطف کیان به عقب چرخید : آره کلی خانوم شدم
    هنوز آثار خنده در چهره دختر هویدا بود که کیان لبخندی دندان نما زد و گفت:
    -راستی ...ممنون
    اوین-بابت چی؟
    -ناهار امروز
    اوین به سمت کیان رفت و به شوخی روی شانه کیان زد. صورت کیان از دردی که در کتفش پیچید، جمع شد
    اوین متوجه او و درد عمیقش نشد .لبخند زد و گفت:
    -برو داخل و مراقب باش خرابکاری نکنی ...شاید وقتی برگشتم ،شام هم مهمونت کنم .
    با باز شدن درب آسانسور داخل رفت و برای کیان که نگاهش می کرد، دست تکان داد.
    به محض رفتن اوین، کیان سریع لباس هایش را عوض کرد .
    لباس های یک دست سیاهش را پوشید و سریع خود را به همکارانش که در ماشین منتظرش بودند رساند .
    ماشین دیگری زودتر رفته بود و داشت سایه به سایه اوین را تا یکی از جنوبی ترین محله های شیراز تعقیب می کرد .نیم ساعت بعد وقتی سرگرد و سه نیرویش از ماشین پیاده شدند .سرباز جلو دوید و حین احترام نظامی گفت:
    -قربان ما تا اینجا ردشون رو زدیم .دختره همین‌جا پیاده شد و همین الان از اون سمت رفت .
    کیان کلاهش را جلوتر کشید و به مسیری که سرباز نشانش داده بود خیره شد: خیلی خب... من و این سه نفر می‌ریم دنبال دختره .تو و همکارت هم همین‌جا بمونین.اگه رفت و آمد یا مورد مشکوکی دیدید فورا گزارش کنید
    -چشم قربان!
    کیان رو به نیروهایش کرد و گفت : این محله پر از کوچه و گذرهای پیچ در پیچه . بهتره متفرق بشیم.هر کی زودتر سوژه رو روئیت کرد به بقیه اطلاع بده .
    با دستور کیان افرادش متفرق شدند.خودش هم مسیری را انتخاب کرد و با خود عهد بست که از این فرصت عالی برای به دست آوردن رد و نشانی از هویت واقعی و محل زندگی رابط اوین،بهترین استفاده ممکن را بکند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    کیان نفس کم آورد.ایستاد و روی زانو خم شد .همان‌طور که نفس نفس می‌زد صدای همکارانش را یکی پس از دیگری در بی سیم شنید
    -قربان .انگار آب شدن رفتن تو زمین .هیچ اثری از دختره نیست
    -قربان منم هیچ ردی نه از دختره و نه از رابطش نمی بینم
    کیان صاف ایستاد و بی سیم را تا جلوی دهان بالا برد : بسیار خوب.فعلا همین اطرافو بگردید تا ببینیم خبری می شه؟!
    -اطاعت
    دویدن های بی امان چندین و چند دقیقه ای و ضربه ای که اوین به کتف او زده بود درد کهنه مرد را تازه کرده بود .
    کیان با دست چپ، کتف راستش راثابت نگه داشت و به راهش ادامه داد. از خم کوچه که گذشت، پشت خرابه ای که درست سمت چپش بود، سایه ای دید.
    از سوراخی که روی دیوار آجری بود، مخفیانه سرک کشید و با دیدن اوین که به سمت همان مرد میانسال می رفت، نفس راحتی کشید.آخر اگر امروز موفق نمی شد رد رابط اوین را بزنند،دیگر بعید بود که تا زمان ترور، همچین فرصت گران بهایی تکرار شود.
    کیان همان‌طور که به لحظه ملاقات اوین و رابطش چشم دوخته بود بی سیمش را بالا گرفت. وقتی که دختر جلوی مرد ایستاد کیان زمزمه کرد: سوژه ها روئیت شدن ... توی یه خرابه هستن .درست ابتدای کوچه شمار...
    صدای کیان با دیدن صحنه دلخراشی که پیش رویش اتفاق افتاد، در گلو خفه شد . مرد میانسال چنان در گوش اوین کوبید که دخترِ بی‌چاره روی زمین پرت شد و در خاک و خاشاک آن ویرانه غلتید.
    انگشت های کیان به سرعت کف دستش مشت شدند.رگ گردنش متورم شد. با اخم هایی در هم گره خورده به رابط و مرد قوی هیکلی که همراهش آمده بود، خیره شد.
    صدای همکار کیان در بی سیم پیچید: قربان...صداتون یهو قطع شد..مجددا آدرس رو می فرمایید؟
    کیان آنقدر متاثر بود که حتی صدای همکارش را هم نشنید و همان‌طور با اخم های در هم ، به صحنه های دردناک جلوی رویش خیره شد. مرد میانسال چیزی مثل فحش رکیک نثار اوین کرد . پشت بندش مرد قوی هیکل، لگدی در شکم اوین کوبید.کیان چشم هایش از شدت درد، تنگ شد .صدای ناله اوین دلش را خراش داد.سرگرد جوان از شدت خشم دندان قروچه کرد و یک لحظه عنان اختیار از کفش خارج شد .همین که خواست برای دفاع از اوین قدمی جلو بگذارد با شنیدن صدای همکارش به خودش آمد : قربان ..حالتون خوبه؟ ...صدای منو دارید؟
    کیان با حرص مشتی بر دیوار کوبید و به خودش هشدار داد که هرگز نباید دخالت کند.
    بی سیم را جلوی دهنش گرفت .صدای گرفته اش در گوش همکارش پیچید : من خوبم..دختره کتک خورده اما به نظر می‌تونه از پس خودش بربیاد... من مراقبشم .شما با دقت اون دو نفر دیگه رو تعقیب کنید .اگه امروز هم بتونن قسر دربرن، خیلی برامون بد می شه.
    -چشم قربان.. خیالتون راحت باشه ...اینبار دیگه حتما از محل اختفاشون سردرمیاریم .
    کیان نگاه نگرانش به اوین افتاد. بعد از رفتن آن دو مرد داشت به زحمت از زمین بلند می شد و از ظاهرش معلوم بود بدجوری درد دارد.
    سرگرد صدای همکارش را شنید :راستی قربان پرینت اطلاعات ایمیل رو مشاهده کردید؟
    -بله. کار بچه ها تو هک کردن ایمیل عالی بود.
    همکارش من و من کنان گفت:
    -قربان ... جسارتِ... اما حالا که فهمیدیم قصدشون ترور هست و هدفشون سرهنگ پاسدار، نوروزی هست ، بهتر نیست یه گزارش مکتوب به جناب سرهنگ عطوفت ارائه کنیم و موفقیت های اخیرمون رو با ایشون طلاع بدیم ؟
    کیان تا کتف دردناکش را تکان داد ، چشمانش از درد بسته شد.با صدایی خش دار شده از درد گفت :هنوز دو روزی تا روز ترور زمان باقی مونده .باید هر طور شده امشب رد و نشونی از این رابطِ به دست بیاریم ، بعد می تونم گزارش مکتوب عملیات رو تقدیم سرهنگ کنم.از طرفی سرهنگ دورادور در جریان اخبار این عملیات هستن.
    -بله قربان.متوجه شدم . ان شا الله با دست پر و خبر خوش برمی گردیم خدمتتون.
    -مراقب خودتون باشید .ضمنا این دو نفر سوار ماشین شدن و رفتن.
    -بله قربان ما همین حالا روئیتشون کردیم و داریم با فاصله تعقیبشون می کنیم.
    کیان همان‌طور که نگاهش روی گونه های سیلی خورده و لب به خون نشسته اوین بود برای همکارانش آرزوی موفقیت کرد .اوین دستش را روی شکم دردناکش گذاشته بود و با آن چادر سرتاسر خاکی کشان کشان جلو می آمد. درست تا کنار دیواری که کیان آن‌سویش ایستاده بود، پیش آمده بود که یک‌باره درد امانش را برید و با زانو روی زمین افتاد .
    دختر سرش را به دیوار خرابه تکیه داد .کیان هم پشت به اوین به همان دیوار تکیه زد . نشست و زانویش را در سیـ ـنه جمع کرد .باید زودتر تصمیمش را می گرفت.یا کنار دختر می ماند و اجازه نمی داد او بیشتر از این آسیب ببیند یا مانند دنیا ، مقابل او می ایستاد و چشمش را به روی دختر و درد هایش می بست.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا