- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
موقع سوار شدن به ماشین گوشیم زنگ میخوره .
-بفرمایید !
صدای بمی میگه : خانوم آنیا ؟!
-خودم هستم .
صدا لحظه ای مکث میکنه و میگه : من برادر زاده ی اطلسم ، میدونید که....
-بله....
-...درباره ی ماموریتتون خبرایی دارم که بدردتون میخوره . ...
-ماموریت ؟
-ببینید ، اصلا اصراری ندارم که به من اعتماد کنید ، ما توی سازمان عادت داریم که روی سایه ی خودمون هم چاقو بکشیم ، اینو خودتون بهتر از من میدونید ....
-منظورتونو متوجه میشم ....
-خیلی هم عالی ، ...اگر میخواید بدونید من یه دفتر کوچیک دارم ، خوشحال میشم ببینمتون ، حوالی میدون....
لحظه ای سکوت بینمون برقرار میشه . آرشو میبینم که سرعتشو کم کرده و مکالمه رو یه تهدید میدونه .
صدای بم دوباره میگه : ولی بازم میگم ، حتی به خود منم اعتماد نکنید .
بعد از خداحافظی آرش میگه : اون کی بود که موقع حرف زدن باهاش رنگت مث گچ شده بود ؟
لحظه ای با منگی به صفحه ی گوشی نگاه میکنم و میگم : چیزی که منتظرش بودم ....
آرش میگه : خب ...منتظر کی بودی ؟
-خب من مطمئن نیستم اما این آدمی که الان زنگ زد یکی از کارکنای سازمانه ...
آرش میگه : اون یه آدمه چجوری مال سازمان شماست ؟
-خب خود تو هم الان برای سازمانی!
آرش لحظه ای مکث میکنه و با ناباوری میگه : جدا ! ...خب اون یارو کی بود ؟ و باهات چیکار داشت ؟
-میگف خبرایی براتون دارم ....
آرش میگه : چرا یه ادم غریبه باید برامون خبرایی داشته باشه ، اصلا میشه بهش اعتماد کرد ؟
سری به نشانه ی ندونستن تکون میدم و میگم : مطمئنا نمیشه بهش اعتماد کرد ، ولی سیستم سازمان ما مافیائیه ، ینی با این که همه برای یه جا کار میکنیم اما هر کارآگاهی برای خودش کار میکنه . شاید اونم روی یه پرونده ای کار میکنه که بخشیش به ما مربوط میشه .
صدایی که از گوشیم بلند میشه آدرس دفترشو برام میاره .
با آرش به کیوسک برقی تکیه زدیم . آرش روزنامه ای رو ورق میزنه . بوی بارون خیابونو پر کرده . نگاه سنگینی به دفتر برادرزاده ی اطلسی که اونور خیابونه میندازم .
آرش میگه : میشه اینقد پاتو تکون ندی!