کامل شده رمان کابوسی از بیداری |snow80 کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نوع ژانری را دوست دارید؟

  • ترسناک

    رای: 44 57.9%
  • طنز

    رای: 28 36.8%
  • معمایی

    رای: 18 23.7%
  • عاشقانه

    رای: 22 28.9%

  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

snow80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/31
ارسالی ها
3,971
امتیاز واکنش
39,348
امتیاز
856
سن
22
محل سکونت
گرما سیتی
خوب این هم یک پست که به نظرم به جاذبه رمان اضافه می کنه،امید وارم خوشتون بیاد و لطفا نظرتون رو راجع به رمانم بگید تا اگه ایرادی هست واسه رمان های بعدیم اصلاح کنم و اگه نه هم حد اقل بفهمم که رمانم چه طوره
ممنون از همگی دوستان:aiwan_light_heart:
۲۹
تو جام جابه جا شدم گفتم
-جدی میگی یا شوخی می کنی؟
خنثی به صورتم نگاه کرد
علی:به نظرت من شوخی می کنم؟
لبخندی زدم

من:ممنون،داداشی.
بادیدن لبخندم شاد شد و گفت
-خواهش میکنم.
وبعد بلند شد و همون طور که به سمت آشپزخونه می رفت گفت
-پاشید بریم تو آشپزخونه.
هر دو سر تکون دادیم وبه سمت آشپزخونه رفتیم.
علی:خب،خب،قرا واسه شام چی درست کنید؟
آرام در یخچال رو تا ته باز کرد و به داخلش اشاره کرد
آرام:می بینی که،خالیه.
علی نگاهی به داخلش انداخت و گفت
-خوب لیست بده تا برم بگیرم.
آرام نگاهی بهم کرد و گفت
-حالا قراره چی درست کنیم؟
من:نظرتون راجع به املت چیه؟
علی:خوبه.
وبعد گفت
-شما هم میاید یا خودم برم بگیرم؟
آرام:بعدا خودت برو،من با ضحی کار دارم.
با تعجب بهش نگاه کردم
من:چه کاری؟
آرام نگاه خبیثی بهم کرد
آرام:حالا،بعدا می فهمی.
به صورتش نگاه کرد و لی ذهنم مغشوش تر از چیزی بود که بتونم چیزی رو از زیر زبونش بیرون بکشم،به همین خاطر در سکوت بهشون خیره شدم.
***************
علی:آرام،ضحی کاری ندارین،من برم؟
آرام:نه کاری نداریم،خدا حافظ.
علی:خدا حافظ.
من هم باهاش خداحافظی کردم و بعد با آرام روی مبل نشستیم، به ساعت موچیم نگاه کردم،ساعت هشت بود،همین چند ساعت بهترن لحظات عمرم بود،چون بی دغدغه به کار های آرام و علی خندیدم و شاد بودم.بعد از مرگ مامان و بابا هیچ وقت اینقدر خوشحال نشدم و از زندگیم لـ*ـذت نبردم حالا واقعا می فهمم که هنوز هم کسایی رو کنار خودم دارم که دوستم دارن و میشه در کنارشون از زندگی لـ*ـذت برد.
غرق در افکارم بودم که با صدای آرام به خودم اومدم.
آرام:کجایی ضحی دارم باهات...
حرفش با قطع شدن برق ها نصفه مون.
من:یعنی چرا برق ها رفت؟
آرام از سر جاش بلند شد و گفت
-نمی دونم ضحی،شاید فیوز پریده،بیا بریم نگاه کنیم ببینیم چه خبره.
از سر جام بلند شدم که همون لحظه صدای مهیب شکسته شدن شیشه رو شنیدم.هردو با ترس به هم چسبیدیم و به پنجره خیره شدیم،همون لحظه چشمم به یک چیز کاملا سیاه افتاد که داشت از پنجره میومد داخل،با ترس بهش نگاه کردم،اونقدر ترسیده بودم که توان جیغ زدن هم نداشتم.اون چیز کاملا وارد شد.‌از درون تاریکی به سختی قابل تشخیص بود،چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم،شبیه به یک انسان بود ولی هیچ یک از اجزای بدنش مشخص نبود،تمام بدنش با چیزی سیاهی که به نظر می رسید لباسه پوشیده شده بود و حتی صورتش هم مشخص نبود.آرام که انگار تازه متوجه اون شخص شده بود جیغ بلندی کشید و گفت
-دزد،دزد.
شخص با صدایی نخراشیده که انگار باچیزی تغییر داده شده بود گفت
-این یک اخطاره،دست از تحقیق راجع به اون دختر بردار قبل از اینکه جون خودت و نزدیکانت رو به خطر بندازی!
با حرفش ترس در بند بند وجودم نفوذ کرد.تمام توانم رو به کار بردم و با صدایی بلند و جیغ مانند گفتم
-تو کی هستی؟اصلا چی ازجونمون میخوای؟
جوابی نداد و با سرعت از پنجره بیرون رفت.باخروجش، در خونه به شدت باز شد و علی به سرعت وارد شد و به سمتمون اومد و گفت
-چی شده؟حالتون خوبه؟
به صورتش خیره شدم،دیگه توانی برای حرف زدن نداشتم‌آرام هم که بد تر از من،روی زمین زانو زده بود و به پنجره شکسته نگاه میکرد.
علی:یکی بگه اینجا چه خبره؟
به زور خودم رو جمع کردم و باصدایی لرزون و ترسیده که از ته چاه در میومد گفتم
-یکی از پنجره اومد داخل.
علی با شنیدن حرفم به سرعت به سمت پنجره رفت و با دیدن شیشه های شکسته از در خونه خارج شد،پاهام دیگه توان تحمل وزنم رو نداشتن،کنار آرام نشستم،چند دقیقه که گذشت چراغ هاروشن شد و بعد هم علی وارد خونه شد و به سمتمون اومد،کنارمون زانو زد و آروم گفت
-شماها خوبید؟
سرم رو به نشانه آره تکون دادم که بلند شد و بعد چند دقیقه با دو لیوان آب قند برگش و یکی رو به دست من و اون یکی رو هم به آرام داد،لیوان پر از آب قند رو روی زمین گذاشتم و به سمت روشویی رفتم،چند بار آب به صورتم زدم تا حالم جابیاد،هنوز تو بهت اون موجود سیاه پوش بودم،یعنی اون کی بود؟اصلا،انسان بود یا.....،و صد ها سوال بی جواب دیگه،به دیوار دست شویی تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم.
علی:ضحی،بیا اینجا.
با حرفش از دیوار جدا شدم و از در دست شویی خارج شدم و به سمت مبل رفتم،کنار آرام نشستم و گفتم
-چیه داداش.
علی:ضحی،این آرام که صداش در نمیاد،حداقل تو بگو اینجا چه خبره!
تو جام جابه جا شدم،تو دو راهی گفتن و نگفتن گیر کرده بودم که همون لحظه آرام دهن باز کرد و با صدایی تر سیده و هراسان گفت
-اون یه چیز عجیب و غریب و سیاه پوش شبیه به انسان بود که کل بدن و حتی صورت و دست و پاش هم پوشیده شده بود،اون تحدیدمون کرد،ینی...ضضحی رو تحدید کرد که اگه دست از تحقیق راجع به ررزز برنداره به هممون آسیب میزنه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۳۰
    بر خلاف انتظارم علی بی حرف به صفحه خاموش تلویزیون خیره شد و بعد از گذشت چند دقیقه گفت
    -ضحی،ازت خواهش میکنم این ماجرا رو همینجا تموم کن.من فردا می رم اداره پلیس،ا
    ونا خودشون به این موضوع رسیدگی می کنن.
    با شنیدن حرفش تصمیم گرفتم از روش های تاثیر گذاری که جدیدا یاد گرفته بودم استفاده کردم،از سر جام بلند شدم و دقیق روبه روش روی زمین نشستم و به چشمام حالتی ملتمس دادم و توی چشمش خیره شدم.
    من:خواهش می کنم علی،من با این اتفاق مطمئن شدم که اون دختر دریده نشده،خواهش میکنم بهم کمک کن تا بفهمم چه بالایی سرش اومده و اون شخص که تهدیدمون کرد،کیه.خواهش میکنم.
    دستش رو بین موهای مشکیش فرو برد و با حرص گفت
    -بلند شو.
    من:اول بگو کم...
    با دادش حرفم رو قطع کرد.
    علی:گفتم بلند شو.
    به زور بلند شدم و ایستادم،مقابلم ایستاد و نگاهی دلسوز به چشمام که حالا اشک توش حلقه زده بود انداخت و گفت
    -آخه چرا اینطور میکنی ضحی.من خیرت رو می خوام.کسی که بی ترس از هیچ چیز به اینجا اومده و تحدیدت کرده صد درصد اونقدر دیونه هست که بهت آسیب هم بزنه!بذار به پلیس خبر بدم،اونا بهتر از من و تو این کار رو انجام میدن.
    قطره اشکی که از گوشه چشمم خارج شده بود رو پاک کردم و خیلی جدی بهش خیره شدم و گفتم
    -علی،آخه چرا نمی فهمیم.اول اینکه پلیس این پرونده رو مختوم اعلام کرده و دوم،من می دونم اگه دست از تلاش بردارم دوباره اون کابوس ها به سراغم میان و شادی هام به غم تبدیل می شن.
    وبعد این حرف غمگین سرم رو به زیر انداختم،آهی کشید و گفت
    -از دست تو ضحی،خیلی کله شقی.
    وبعد از کمی مکث ادامه داد
    -باشه،کمکت می کنم.
    سرم رو بالا آوردم و به چشماش خیره شدم و بالبخندی که به زور کمی تلخش کرده بودم گفتم
    -ممنونم داداشی.
    و بعد به سمت اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم،می دونستم کارم خیلی خطر ناکه اما هر خطری بهتر از این علامت سوالی بود که روی مغزم شکل گرفته و آزارم می داد،می خواستم هرچه زود تر بفهمم که چه بلایی سر اون دختر اومده.
    *************
    با صدای گفت و گوی علی و آرام از فکر رز بیرون اومدم،به سمت در اتاقم رفتم،صدا از داخل پذیرایی می یومد،نمی خواستم گوش بدم ولی خوب،دست خودم نبود،میشنیدم دیگه.
    آرام:علی یعنی چی که کمک می کنی؟ضحی داره دیونگی می کنه،تو چرا به جای اینکه سعی کنی متقاعدش کنی خودت رو به دیونگی زدی و میخوای همه رو تو خطر بندازی؟
    علی:آرام جان خودت می فهمی ضحی رو نمیشه متقاعد کرد،یا باید در رو قفل کنم و بگم حق نداری هیچ جابری که باز هم شده از سوراخ موش میره و کارش رو انجام میده یا باید بهش بگی کمکت میکنم،به نظرت کدومش بهتره؟
    آرام:می فهمم علی،اما من میترسم،ای کاش پلیس رو هم در جریان میذاشتی.
    علی:نگران نباش،من حواسم به همه چی هست.
    وبعد چراغ ها خاموش شد و صدای ضعیف شب به خیر گفتن علی رو شنیدم.دوباره خودم رو روی تخت انداختم و به سرزمین رویا ها که جدیدن جای کابوس های ترسناکم رو گرفته بود سفر کردم.
    **************
    صدای علی رو از کنار تشکم شنیدم
    -ضحی،بلند شو میخوایم صبحونه بخوریم.
    چشمام رو به زور باز کردم و گفتم
    -مگه ساعت چنده؟

    همونطور که به سمت در می رفت گفت
    -نُه.
    پتو رو کنار زدم و بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم و در کنار هم مشغول خوردن صبحانه شدیم.
    ******************
    بشقاب هارو توی سینک گذاشتم و وارد پذیرایی شدم،علی و آرام داشتن آروم با هم پچ پچ می کردن،تک سرفه ای کردم که هر دو به سمتم برگشتن.
    من:داداش،کی میریم؟
    علی:کجا؟
    به سمتشون رفتم و گفتم
    -اِ،داداش به همین زودی یادت رفت!
    علی که انگار تازه به خاطر آورده بود گفت
    -آهان،حالا فهمیدم چی می گی،اصلا قرار نیست بریم جنگل.
    من:چی؟مگه خودت بهم قول کمک ندادی؟
    علی تو جاش جابه جاشد و گفت
    -
    دادم،ولی نگفتم که میریم جنگل،گفتم؟
    من:پس اگه نمی خوایم بریم جنگل چه طوری کمکم میکنی؟
    علی:به موقع برات می گم،فعلا بشین.
    روی مبل روبه روش نشستم که گفت
    -خوب نظرتون چیه امروز ناهارمون رو کنار دریا بخوریم؟

    به صورتش خیره شدم‌.
    من:چرا که نه،من که عاشق دریام،تو چی آرام،موافقی؟
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    خب دوستان اینم جای فردا،امید وارم خوشتون بیاد:aiwan_light_bffffffffum:

    نظر هم یادتون نره:aiwan_light_clapping:

    و در آخر،امید وارم از این پست لـ*ـذت ببرید:campe45on2:

    ۳۱

    آرام با لبخند گفت
    -توکه می دونی من عاشق دریام،پس چرا می پرسی؟

    لبخندی زدم و در سکوت به صورت ها شون خیره شدم.
    ***************
    با کلافگی به ماشین تکیه دادم و گفتم
    -زود باشید دیگه،ساعت دوازده شدا.
    آرام کفش هاش رو پشت پا انداخت و گفت
    -اومدیم.آخه تو چرا اینقدر عجله داری؟
    پوفی کشیدم که علی همون لحظه از خونه بیرون اومد و در ماشین رو وا کرد،سوار شدم و منتظر از پشت شیشه بهشون خیره شدم.حدود ده دقیقه بعد هر دو سوار ماشین شدن و به سمت دریا حرکت کردیم.
    من:علی،مردم از کنجکاوی بگو می خوای چه طوری کمکم کنی؟
    علی:گفتم که،به موقش می فهمی.
    مجدداپوفی کشیدم و طبق معمول از شیشه مشغول تماشای بیرون شدم.حدود پانزده دقیقه ای طول کشید که به دریا رسیدیم.به محض رسیدنمون در ماشین رو باز کردم و بی توجه به آرام و علی پیاده شدم و روی صخره بلند نشستم و به دریای مواج و پر تلاطم خیره شدم و آرامشی عجیب سراسر وجودم رو پر کرد،قلب و روحم با این حس و صدای آرام بخش آشنایی زیادی داشتن،چون دریا تنها مکانی بود که بهم آرامش آغـ*ـوش مادرم رو می داد و به همین خاطر بعد از مرگش شده بود جایگاه اصلیم که بیشتر اوقات با آرام میومدیم.نفسی از اعماق وجودکشیدم و به موج های خروشان و پر از آشوبش که خودشون رو دیوانه وار به صخره ها می کوبیدن خیره شدم که همون لحظه صدای علی رو از کنارم شنیدم
    -می دونستم عاشق دریایی واسه همین گفتم بیایم اینجا.
    به سمتش برگشتم و بالبخندی ملیح گفتم
    -کی اومدی اینجا؟
    خندید وخواست چیزی بگه که آرام اومد و کنارش نشست و با اعتراض گفت
    -خوب علی آقا،پس ما چی؟یعنی فقط به خواطر خواهرت اومدی؟
    علی لبخندی به روش زد
    علی:از کی تا حالا اینقدر حسود شدی آرام خانوم؟
    آرام خندید
    آرام:بریم یه جا که بشه شنا هم کرد.
    علی:نه،به نظرم همین جا ناهار بخوریم بهتره.خلوته راحت باهم حرف میزنیم.
    آرام سری تکون داد و هرسه به سمت ماشین رفتیم و وسایل ها رو از توش بیرون آوردیم،فرش رو کناری انداختیم و روش نشستیم.اون روز یکی از لـ*ـذت بخش ترین روز های عمرم بود،چون تمام اون سه-چهار ساعت رو باهم گفتیم و خندیدیم و واقعا باورش برام سخت بود که این علی همون علی یکی دوهفته پیشه که همه کار هاش رو با دعوا و سر و صدا پیش میبرد!
    **************************
    لباسام رو عوض کردم و از در اتاق خارج شدم،علی طبق معمول روی مبل دراز کشیده بود و آرام هم که....،فکر کنم هنوز درگیر تعویض لباس بود،به سمت مبلی که علی روش دراز کشیده بود رفتم و خیلی آروم شونش رو تکون دادم و گفتم
    -پاشو داداشی.
    علی یکی از چشماش رو باز کرد و گفت
    -چیه ضحی؟
    من:داداشی میشه بگی میخوای چیکار کنی؟
    رود مبل نشست
    علی:کچلم کردی ضحی،بشین تا بهت بگم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    این هم یه پست طولانی به افتخار تولدم:ura:

    ۳۲
    بالبخند روی مبل نشستم که همون لحظه آرام هم اومد و کنارم نشست و گفت
    -بگو.
    علی به روش لبخندی زد و بعد گفت
    -ضحی خودت خوب می دونی که رفتن به قسمت ممنوعه هم خطرناکه هم این که ما هیچ اطلاعی در باره اون قسمت نداریم.
    من:خب،که چی؟
    علی:خب به جمالت،من قصد دارم اول در باره این قسمت عجیب و غریب جنگل و اگه بتونم اون دختر بچه تحقیق کنم و بعد راجع به رفتن یا نرفتن به جنگل حرف بزنیم.

    با نا امیدی گفتم
    -آخه چه طوری؟داداش اون دختر یه بازیگر معروف نبوده که بشه راحت راجع بهش اطلاع به دست آورد،اون یه دختر ساده روستایی بوده.فقط همین.
    علی:مگه خودت نگفتی پلیس هم وارد ماجرا شده؟
    من:خب آره.
    آرام با نگرانی گفت
    -میخوای چیکار کنی علی؟
    علی چشمکی بهش زد و گفت
    -حالا.بعدا میفهمی.
    وبعد بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.هردو با دهن باز چشم های گرد شده به رفتنش خیره شدیم،با همون قیافه متعب به سمت آرام برگشتم و گفتم
    -آرام،تو توی اون یک ساعت و نیم چه وردی در گوش علی خوندی که اینقدر عوض شده؟
    آرام نگاهی بهم کرد و گفت
    -اوممم،راستش بیشتر اون گفت تا من بگم.
    چشمام رو ریز کردم و خواستم چیزی بهش بگم که علی لیوان به دست اومد و روی مبل نشست و قلپی از آبش رو خورد و بعد لیوان رو روی میز گذاشت و به آرام خیره شد.آرام با نگران گفت
    -چته علی؟
    علی:هیچی،چه طور مگه؟
    من:آخه یه جوری نگاش کردی،ترسید بدبخت!
    آرام حرصی نگاهی بهم کرد،شونه ای بالا انداختم که علی با خنده گفت
    -من به آرام نگاه نمی کردم،داشتم فکر می کردم.
    سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
    آرام:شما دوتا موافقید امشب بریم بازار؟
    علی:آراه خوبه،شماها برید،اینجوری منم بیشتر می تونم تمرکز کنم و اطلاعات به دست بیارم.
    آرام:خب امشب با ما بیا،بعدا با هم انجام می دیم.
    علی:گفتم که باید تمرکز کنم،شما باشید که نمی تونم.
    من:آخه اینجوری که نمی شه بیا بریم.
    علی بهم نگاهی کرد و هیچ حرفی نزد.
    *************
    موبایلم رو تو جیبم گذاشتم و از در اتاق خارج شدم،آرام که تا اون لحظه مشغول حرف زدن با علی بود با دیدنم گفت
    -بریم؟
    من:مگه علی نمیاد؟
    علی بلند شد و گفت
    -گفتم که،من می مونم.
    و بعد کلید ماشین رو به آرام داد و گفت
    -ماشین رو باخودتون ببرید.
    آرام باشه ای گفت و به سمت در رفتیم.سوار ماشین که شدم روبه آرام گفتم
    -نمی دونم چرا اینقدر دلم شور میزنه آرام.
    آرام با بی خیالی گفت
    -چیزی نیست،تو همیشه دلت شور میزنه.
    لبخندی به روش زدم و دیگه چیزی نگفتم،اما نمی دونم چرا با وجود تمام حرف های خوبی که توی دلم به خودم می گفتم بازهم ته دلم خالی بود ودلشوره عجیبی داشتم!
    ******************
    پیاده شدیم به سمت داخل بازار به راه افتادیم.
    آرام:به نظرت از کجا شروع کنیم ضحی؟
    به بستنی فروشی اشاره ای کردم و گفتم
    -پایه ای؟
    خنده آرومی کرد
    آرام:معلومه که پایم.
    وبعد هر دو با قدم هایی آروم به سمت بستنی فروشی رفتیم وارد شدیم و بعد از سفارش دادن دوتابستنی شکلاتی پشت یکی از میزها نشستیم و به هم خیره شدیم،دقایقی بعد پیش خدمت بستنی هارو جلومون گذاشت و ما هم با آرامش و لـ*ـذت مشغول خوردن بستنی شدیم.
    من:میگم آرام،توکه اینقدر رو علی نفوذ داری کاش مجبورش می کردی بیاد.
    آرام قاشقی از بستنیش رو خورد و گفت
    -خیلی اسرار کردم ولی قبول نکرد.
    به بستنی خیره شدم و قاشقی توش کشیدم،هنوز هم استرس داشتم،اما ای کاش حد اقل دلیلش رو می فهمیدم.
    آرام:حالت خوبه ضحی؟
    به صورتش خیره شدم
    من:نگرانم آرام.
    آرام:نگران چی آبجی؟
    شونه ای بالا انداختم و در حالی که قاشق بستنیم رو توی دهنم میذاشتم گفتم
    -هیچی وللش.
    آرام هم بی تفاوت مشغول خوردن شد.
    حدود یک ساعتی توی بازار دور زدیم و بعد هم به خاطر خستگی زیاد گوشه ای نشستیم که همون لحظه موبایلم زنگ خورد،ازجیبم بیرون کشیدمش و به صفحش خیره شدم با دیدن شماره علی تماس رو وصل کردم.
    من:الو،چیه داداشی؟
    علی:کجایین ضحی؟
    من:توی بازار.
    علی:آهان،زنگ زدم بگم که تو نستم یه سری اطلاعات راجع به....
    حرفش با صدای شکستن شیشه که از پشت خط میومد قطع شد.با نگرانی موبایل رو در گوشم فشار دادم و گفتم
    -الو،داداش،کجارفتی،علی.
    ولی هیچ صدایی از پشت خط نشنیدم و بعد تماس قطع شد.بانگرانی و ترس به صورت آرام خیره شدم.
    آرام:چی شده ضحی؟
    به سرعت بلند شدم و گفتم
    -پاشو بریم آرام،زود باش.
    آرام با نگرانی بلند شد و دنبال من که با قدم هایی بلند به سمت ماشین می رفتم به راه افتاد.به ماشین که رسیدیم گفت
    -ضحی مردم از نگرانی،بگو ببینم چی شده؟
    نفس نفس زنان گفتم
    -داشتم با علی حرف می زدم،یه دفعه صدای شکستن شیشه اومد و بعد تماس قطع شد.
    آرام قفل ماشین رو باز کرد و هر دو سوار شدیم،ماشین رو روشن کرد و با نگرانی گفت
    -خب دوباره زنگ بزن شاید دستش خورده قطع شده.
    اینقدر ترسیده بودم که حتی به فکرم هم نرسید.به سرعت موبایلم رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره علی رو گرفتم،یک بار،دوبار،ا
    ما... خاموش بود،موبایل رو با تندی روی داشبرد انداختم.
    آرام:چی شد ضحی.
    من:خاموشه.
    با حرفی که زدم رنگ از رخسار آرام پرید و موجی از نگرانی رو توی صورت معصومش دیدم.البته من هم دست کمی از اون نداشتم.با هر بار یاد آوری اتفاقات دیشب ترس و دلهرم چند برابر می شد،تا خود خونه آیت الکرسی خوندم و دعا کردم که اتفاقی نیفتاده باشه،در خونه رو که باز کردم نگاهم به شیشه های شکسته افتاد،با نگرانی و صدایی لرزون گفتم
    -داداش،کجایی؟

    اما هیچ جوابی نشنیدم،استرسم چند برابرشد‌.وارد سالن خونه شدم و به اطراف نگاه کردم.چشمم به آشپز خونه که افتاد دست و پام شل شد.همه چیز به هم ریخته بود لکه های قرمزی روی زمین دیده می شد،به زور خودم رو به سمت آشپزخونه کشیدم و آرام هم مثل مرده متحرک دنبالم میومد.به آشپزخونه که نزدیک شدم چشمام رو روی هم گذاشتم و با ترس وارد شدم.ورودم با جیغ آرام همراه شد،به سرعت چشمام رو باز کردم و بادیدن مقابلم چشمام گرد شد،خون،خون و باز هم خون.همه جای آشپزخونه پر شده بود از لکه های سرخ خون و موبایل و لپ تاب خورد شده علی هم وسط خون ها افتاده بود و.....همه چیز توی آشپزخونه بود به جز علی.بدن بی روحم رو به زور به جلو کشیدم که پام به چیزی خورد.سرم رو پایین آوردم،یک نوار ویدیو جلوی پام افتاده بود،به زور خم شدم و با دست هایی لرزون برش داشتم.خواستم ببینم چیه که با صدای حق حقی پشیمون شدم،به سمت صدا برگشتم که چشمم به آرام آشفته افتاد.با دیدنش حالم از بد هم بدتر شد.به زور خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم و دستای یخ زدش رو بین دست های لرزونم گرفتم و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم
    -چیزی نیست آرام،حالش خوبه. حتما داره عذیتمون میکنه.


    راستی نظر فراموش نشه.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۳۳
    قطرات اشک دوباره گونش رو خیس کرد
    آرام:چرا مزخرف میگی ضحی؟آخه چند بار دیدی که علی تو یه همچین موقعیتی عذیت کنه؟
    راست میگفت،داشتم خودم رو گول میزدم اما در اون لحظه حتی درک این موضوع که ممکنه اتفاقی برای تنها کسم افتاده باشه هم برام سخت بود.با صدای بغض آلود آرام به خودم اومدم
    -این نوار ویدیو رو از کجا آوردی؟

    با حرفش تازه یاد اون نوار ویدیو افتادم
    من:هههمینجا افتاده بود.
    آرام نگاهی بهش انداخت و گفت
    -چی روش نوشته ضحی؟
    با حرفش تازه متوجه نوشته های سفید رنگ روی نوار ویدیو شدم.
    با دیدن نوشته ها،ترس در بند بند وجودم نفوذ کرد.
    آرام:روش چی نوشته ضحی؟
    سرم رو بالا آوردم و باترس گفتم
    -روش نوشته:خوب ببین ضحی!
    آرام با شنیدن حرفم به زور بلند شد و گفت
    -خووبب بیا بریم بببذاریم ببینیم چیه.
    سری تکون دادم و بدن بی رمقم رو به سمت تلویزیون کشیدم و نوار ویدیو رو داخل دستگاه گذاشتم و تلویزیون رو روشن کردم،با دیدن
    صحنه رو به روم سر جام خشک شدم،همون مرد سیاه پوش جسم خونین و بی جون علی رو در دست گرفته بود و با تهدید و همون صدای عجیب رو به دوربین می گفت
    - خوب ببین دختر، این آخرین تحدیده،دفعه بعد این بلا رو سر خودت میارم.
    با دیدن بدن خون آلود علی قلبم هزار تیکه و زانو هام سست شد،از حالت طبیعی خارج شده بودم،روی زمین زانو زدم و به صفحه تلویزیون خیره شدم،آرام کنارم نشست،به صورتش نگاه کردم،اشک تمام صورتش رو پوشونده بود،شونه هاش رو با تندی تکون دادم و دیوانه وار گفتم
    -چرا گریه میکنی آرام؟اااوووون فیلم دروغه،من مطمئنم که دروغه.
    وبعد با صدایی آروم و پشت سر هم تکرار کردم
    -آره دروغه،اون زندست،آره زندست.
    آرام در آغوشم کشید و سفت فشار داد و بین هق هق هاش گفت
    -چی دروغه ضحی،اون دیگه نیست،علی عزیزمن دیگه نیست...
    و گریه هاش اجازه حرف زدن بیشتر رو بهش ندادن،قطرات اشک آروم روی گونه هام چکید،خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم وبا ناباوری داد زدم
    -نه اااگه نیست پس جنازش کو؟
    و بعد زجه زنان گفتم
    -دِ بگو کجاست آرام،بگو دیگه،بگو داداشم کو،تنها کسم کجاست،بگوووو.
    آرام با حرفام حالش از بد هم بدتر شده بود و با صدای بلند گریه میکرد،ومن....،به هیچ وجه نمی تو نستم قبول کنم که اون جسم بی جون برادر عزیزوتنها کس منه،نمی تو نستم بپذیرم که توی این دنیا تنها و بی کس شدم،قطرات اشک آروم روی گونم چکید و تمام خاطراتم با علی جلوی چشمام چرخ خورد،از بازی ها و شیطنت های کودکی تا مرگ ناگوار مامان و بابا و دعوا هامون،حاظر بودم تمام اون دعوا ها و نعره های بلند و ترسناک رو تحمل کنم اما یک لحظه،فقط برای یک لحظه دیگه ببینمش و بهش بگم که بهترین برادر دنیاست،بگم که چه قدر دوستش دارم و ....... .آه بلندی کشیدم و به سمت آرام برگشتم و بهش خیره شدم.اونقدر گریه کرده بود که زرد و بی روح شده بود،به صورتش خیره شدم و با همون صدای پربغض و غم زده که به سختی از بین هق هق هام قابل تشخیص بود گفتم
    -منو ببخش آرام،همش تقصیر منه،اگه من ازش نخواسته بودم،اگه بهش نگفته بودم،حالا اینجا بود.
    و بعد بلند و با بغض داد زدم
    -خدایا منو بکششش.
    نفسم از شدت داد و زجه بند اومده بود و سرم گیج می رفت.
    روی زمین افتادم و دست مشت شدم رو آروم به زمین کوبیدم و در حالی که اشک می ریختم گفتم
    -بکشم خدا.بکشم تا از این همه بدبختی راحت شم.
    آرام بالای سرم اومد و باصدایی بغض آلود گفت

    -بسته ضحی،با داد تو اون بر نمیگرده،زنده نمیشه.....اون....اون دیگه مرده.
    و بعد سرم رو در آغـ*ـوش گرفت و هردو در آغـ*ـوش هم باسوز گریه کردیم.
    ****************
    چهار ساعت به اندازه صد سال گذشت.
    هردو به دیوار تکیه داده بودیم و بی هیچ حرفی به روبه رومون خیره شده بودیم،دیگه با خودم احد بسته بودم که به اون دختر فکر نکنم،چون اون رو مقصر مرگ تنها کسم میدونستم.
    سرم رو روی زانوهام گذاشتم،دیگه هیچ امید و مشوقی برای زندگی نداشتم،اصلا چراباید امید داشته باشم در حالی که هیچ کس رو ندارم؟من،حالا دیگه یک دختر تنها و بی کسم،تنهای تنها توی دنیایی به این بزرگ.اشک می ریختم و به این موضوع فکر می کردم که از شدت سر درد و خستگی به خواب فرو رفتم.
    **************
    به دور و برم نگاه کردم،دقیق روبه روی قسمت ممنوعه ایستاده بودم،که دوباره صدای همون جیغ هارو شنیدم و همون دست های سیاه پوش رو دیدم که رز کچولو رو به داخل تاریکی میکشید،نا خواسته به سمتش دویدم و دنبالش کردم،توی اون تاریکی وهم انگیز تنها صدا،صدای رز بود که سکوت پر وهم جنگل رو می شکست،سرعتم رو افزایش دادم،اما باز هم بهش نرسیدم،اونقدر دویدم که به یه جای عجیب و غریب رسیدم،به یه دره که مه غلیظ سطحش رو پوشونده بود و یک خونه بزرگ و مخروبه که مشخص بود بیش از پنجاه ساله که کسی درش نبوده در آخر دره قرار داشت.این بار صداش رو در نزدیکی خونه شنیدم،چشمام رو ریز کردم و با تلاش زیاد تونستم بین اون همه مه ببینمش که به داخل کشیده می شد و باصدای پر از عجزش بهم می گفت
    -خواهش می کنم کمکم کن،من قاتل نیستم،اون اینکارو کرد،کمکم کن ضحی،نجاتم بده،خواهش میکنم.
    وبعد به داخل کشیده شد و صدای فریادش رو شنیدم
    -خواهش میکنم نجاتم بده.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۳۴
    با بهت به خونه بزرگ و متروکه خیره شدم و دوباره صدای جیغش در مغزم اکو شد و از خواب پریدم،چشمام رو که باز کردم آرام رو مقابل خودم دیدم.
    آرام:خخووبی ضحی؟

    با لبخند سری تکون دادم که یک دفعه ماجرای چند ساعت قبل به خاطرم اومد و لبخند روی لبم ماسید،از سر جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم،باید به جنگل میرفتم.دیگه هیچی برام مهم نبود،مرگ،زندگی،خنده،گریه،ترسو....،هیچ کدوم برام مفهوم و معنایی نداشتن.مگه مفهومی هم از اینها میمونه وقتی که کل خونوادت رو از دست بدی؟وارد اتاق شدم و با سرعت لباس هام رو عوض کردم و از در خارج شدم.با خروجم آرام باچشم های قرمز و ورم کردش بهم خیره شد و با دیدن لباس هام با همون صدای گرفتش گفت
    -کجا میری ضحی.
    در حالی که به سمت در میرفتم جواب دادم
    -جنگل.
    آرام دستم رو به عقب کشید و با صدایی غم زده که از ته چاه در میومدگفت
    -دیونه شدی ضحی،ساعت شیش صبح میخوای بری جنگل چیکار کنی؟
    دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم
    -آرام،دیگه برام هیچی مهم نیست،میخوام برم به قسمت ممنوعه و اون دختر بچه رو نجات بدم.
    آرام:ضحی،تو چته؟مگه از جونت سیر شدی!
    لبخند پر غمی زدم و با چشمان اشک آلودم بهش خیره شدم و گفتم

    -زندگی،جون،آرام خانم از چی حرف می زنی؟من دیگه کسی رو ندارم که بخواد مواظبم باشه،دیگه هیچ کس رو توی این دنیاندارم،دیگه هیچ امیدی،هیچ امیدی به این زندگی لعنتی که فقط برای من سختی رو رقم زده ندارم.
    اشک از چشمان آرام پایین اومد،بی توجه بهش به سمت در رفتم.
    آرام:صبر کن ضحی،تو هنوز منو و مامان و بابام رو داری،می دونم حالت خوب نیست،ولی بدون که منم اونو دوست داشتم،خیلی هم دوستش داشتم،من.....
    صدای هق هق هاش باعث شد که در جام میخ کوب بشم،به سمتش برگشتم و به صورتش خیره شدم و با بغض گفت
    -می دونم خواهرعزیزم،میدونم.

    و بعداز این حرف از در خارج شدم که آرام دستم رو گرفت و گفت
    -منم باهات میام ضحی،اااگه قراره اطفاقی بیفته ترجیح میدم پیشت باشم.
    به صورتش نگاه کردم و در آغـ*ـوش کشیدم و همونطور که گریه می کردم گفتم
    -ممنونم خواهرم ولی...،تو هنوز یه مامان و بابا ای داری که منتظرتن.
    خودش رو از آغوشم بیرون کشید و گفت
    -نه ضحی،زندگی بدون علی با مرگ برام هیچ فرقی نداره،هیچ فرقی.
    به صورتش نگاه کردم و گفتم
    -ولی...
    دستش رو جلو آورد و گفت
    -یه لحظه صبر کن.

    وبعد به داخل خونه رفت.روی پله ها نشستم و به آسمون خیره شدم،هوا گرگ و میش بود،با نگاهی که به آسمون کردم چشمام خود به خود پر از اشک شدن،هنوز حالم بد بود و نمی تونستم بپذیرم که چی شده.سرم رو پایین انداختم و شروع به گریه کردن کردم،آخه چرا من،چرا باید همه این بلاها سر من می اومد!اون از مرگ ناگهانی مامان و بابا توی اون موقعیت و اینم از برادرم،واقعا باید دلم رو به چی خوش می کردم!به کدوم یک از چیز های نداشتم؟!
    ******************
    سوار شدم و سویچ رو چرخوندم و ماشین رو روشن کردم و مشغول رانندگی شدم.از پنجره نگاهی به خیابون ها کردم،فقط مابودم و رفتگر زحمت کش شهر داری،می فهمیدم داریم دیونگی می کنیم که میخوایم این موقع بریم جنگل ولی برای من حتی دیونگی هم از تحمل این درد راحت تر بود.نیمچه نگاهی به آرام کردم،آروم اما غمگین به نظر میرسید،خوب می فهمیدمش،من هم بعد از مرگ مامان و بابا تا سه روز به یه نقطه خیره شده بودم و به ندرت اون هم فقط چند کلمه حرف می زدم،آه بلندی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
    من:معذرت میخوام آرام.
    آرام:واسه چی؟
    من:واسه اینکه تو دردسر انداختمت.

    با صدایی آروم و غمگین گفت
    -خودم خواستم بیام.
    وبعد شیشه رو تا ته پایین کشید و به خورشید که در حال طلوع بود خیره شد و من هم در سکوت به رانندگیم ادامه دادم وطولی نکشید که به جنگل رسیدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    خوب این هم از این پست:campe45on2:

    امید وارم خوشتون بیاد:aiwan_light_blumf:

    لطفا نظر بدید چون این پست و پست بعدی مهم ترین پست های رمانم هستن و کلی از مجهولات توش مشخص میشه پس لطفا همه نظر بدین.:aiwan_lipght_blum:


    سپاس از همه دوستان.:aiwan_light_bffffffffum:


    ۳۵
    در رو باز کردم و پیاده شدم،آفتاب هنوز طلوع نکرده بود،چراغ قوه ای رو که آرام آورده بود رو توی دستم فشاردادم و به سمت جلو حرکت کردم و آرام هم دنبالم به راه افتاد و باهم وارد جنگل شدیم،جنگل تقریبا تاریک بود به همین دلیل چراغ قوه رو روشن کردم و نورش رو به همه طرف انداختم و راهی که قبلا به وسیلش به قسمت ممنوعه جنگل رفته بودیم رو پیدا کردم،چراغ قوه رو روی مسیر انداختم و با صدایی گرفته و آروم گفتم
    -از این طرف
    آرام.
    آرام دنبالم به راه افتاد و با هم در مسیر مشغول حرکت شدیم.
    مرطب به دور و برم نگاه میکردم،همه جا تاریک بود و تنها روشنی،باریکه نوری بود که از چراغ قوه سیاه رنگ و کوچک در دست من ساطع میشد،دست سرد و بی روح آرام رو توی دستم گرفتم و با قدم های بلند به سمت جلو حرکت کردم و طولی نکشید که به قسمت ممنوعه جنگل رسیدیم.فشار خفیفی به دست آرام دادم و گفتم
    -آرام،باز هم بهت میگم،اگه می ترسی برگرد،من دیگه نه برای کسی مهمم و نه کسی رو دارم.
    آرام به صورتم نگاه کرد و گفت
    -نه نمی ترسم،درضمن تو هنوز برای من خانوادم مهمی.
    آهی کشیدم و دست در دست آرام پا به داخل قسمت ممنوعه گذاشتم،درست مثل کابوسم بود،ساکت و مخوف،نور چراغ رو پایین انداختم و با چشمانی ریز شده مشغول تماشای اطرافم شدم تا دراین ظلمت راهی آشنا ببینم ولی اونقدر تاریک بود که بدون نور هیچ چیز قابل رویت و تشخیص نبود،به همین خاطر چراغ قوه رو بالا بردم و به روبه روم انداختم،هیچ چیز جز درخت های انبوه نبود،باز هم به اطراف چرخوندم تا اینکه متوجه مسیری که در سمت چپم قرار داشت شدم،خواستم به سمت آرام برگردم و بهش بگم که باید از اون طرف بریم که یک دفعه متوجه صدای قدم های کسی از پشت سرم شدم،به سمت صدا برگشتم و نور رو بالا گرفتم و با دیدن اون مرد سیاه پوش که اینبار تبری تیز توی دستاش بود هول شدم و دست آرام رو گرفتم و با داد گفت
    -آرام بدوووو،اون داره میاد.
    وبعد از این حرفم دستش رو کشیدم و با تمام توان به سمت همون مسیر دویدم،آرام با گیچی و در حالی که میدوید گفت

    -کی؟
    نفس نفس زنان گفتم
    -هههمون سیاه پوشه.
    آرام که انگار با شنیدن حرفم ترسیده بود به سرعتش اضافه کرد،احساس ترس میکردم،اما ترس از چی؟یعنی واقعا هنوز زندگی برام عزیز بود؟
    سرم رو تکونی دادم و این فکر های مرخرف رو از مغزم بیرون کردم،اونقدر ترسیده بودم که حتی جرئت برگشت به عقب رو هم نداشتم،ترس از مرگ تمام وجودم رو پر کرده به همین خاطر با تمام توان به جلو میدویدم که در یک آن پام پشت ریشه بیرون اومده درختی گیر کرد و با سر به زمین خوردم و بعد صدای نگران آرام رو از کنارم شنیدم.
    -چی شد ضحی؟بلند شو.
    دستم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه ولی پام بدجوری درد گرفته بود و حتی نمی تونستم تکون بخورم.چراغ قوه رو دست آرام دادم و گفتم
    -برو آرام،سریع برو.
    به خاطر تاریکی زیاد نمیتونستم صورتش رو ببینم ولی دستش رو روی بازوم حس میکردم،از روی زمین بلندم کرد و کمرم رو به تنه درخت تکیه داد وخواست بلندم کنه که صدای آشنایی رو شنیدم.
    -هه،به خودت زحمت نده آرام خانوم نمی تونی بلندش کنی،دیگه کارتون ساختست.
    هر دو به سمت صدا برگشتیم و با بهت گفتیم
    -کسری!
    خنده بلندی سر داد و گفت
    -آره درسته.
    آرام کنارم نشست و دستم رو سخت توی دستش گرفت،کمی خودم رو بالا کشیدم و چرا غ قوه رو از آرام گرفتم و نور رو روی مرد سیاه پوش انداختم و گفتم
    -باورم نمی شد اینقدر رذل و کثیف باشی کسری.
    خنده ای کرد و کلاه رو از سرش در آورد،خود خودش بود،همون پیر مرد به ظاهر مهربون،باقدم های آروم به سمتمون اومد و گفت
    -من کثیف نیستم،تو کله شقی دختر،فکر نمی کردم بعد اون تحدید دیگه به اون دختر فکر هم بکنی.
    توی جام جابه جاشدم و گفتم
    -تو خونه مارو از کجا پیدا کردی؟
    کسری:اون روز که به اینجا آوردمتون فهمیدم که تو خیلی کله شقی و با حرف برادرت هم حاظر به دست برداشتن از این ماجرا نیستی،به همین خاطر تعقیبتون کردم و وقتی از نبود برادرت مطمئن شدم با روش های جدیدی که پیدا کرده بودم صدام رو تغییر دادم و به سراغتون اومدم و با برگشت علی پشت خونه پنهان شدم و روز بعد باز هم به صورت پنهانی حرفاتون رو گوش کردم و با شنیدن حرف های برادرت فهمیدم که شماها به این راحتی کوتا بیا نیستین.
    با شنیدن اسم علی قلبم آتیش گرفت و اشک در چشمام جمع شد.
    من:عوضی،تو،تو برادرم رو کشتی؟
    خنده کنان بالای سرم اومد و گفت
    -من نمیخواستم بکشمش،خودش خواست.
    آرام:اااون کجاست؟
    خنده ای کرد و تبرش رو بالا برد و گفت
    -خب،برای آخرین بار دنیا رو ببینید.
    داد زدم
    -تو اون دختر بچه رو کشتی؟
    تبر بالا رفته رو پایین آودم و با چهره ای در هم گفت
    -به تو هیچ ربطی نداره.
    و بعد دوباره تبرش رو بالا برد.چشمم رومحکم بستم که این لحظه رو نبینم،انگار هنوز هم این زندگی فانی رو دوست داشتم اما چه فایده،توی این جنگل تاریک وهم انگیز تنها راه برای من تسلیم شدن در برابر مرگ بود و بس.قلبم تاریک شده بود،چه قدر حس بدی بود این بی کسی در زمانی که نیاز داشتی به یک ناجی.در همین لحظه نوری ته قلبم روشن شد و صدای وجدانم رو شنیدم:نترس ضحی تو هیچ وقت تنها نیستی،تو خدا رو داری،خدایی که از رگ گردن هم بهت نزدیک تره،پس صداش کن،نام پاک و مقدسش رو به زبون بیار تا کمکت کنه.
    چشمام رو باز کردم و قبل از اینکه تبر بهم بر خورد کنه داد زدم
    -خدایا من هنوز این زندگی فانی رو دوست دارم،خودت نجاتمون بده!!!
    و بعد چشمام رو بستم و منتظر شدم که تبر بهم بر خورد کنه که در یک آن صدای آخ کسری و روی زمین افتادن کسی رو شنیدم.چشمام رو باز کردم و با بهت به رو به روم خیره شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۳۶
    در بین اون تاریکی میتونستم جسم بی جونی که مقابلم بود رو حس کنم،نور رو بالا انداختم و روی صورتش زوم کردم،با دیدن اون چهره دوست داشتنیش قلبم دوباره به تپش افتاد.
    آرام:ععععلی.
    چوب از دستش سر خورد و بعد بدن بی هوشش روی زمین افتاد.با پای لنگ و به زور خودم رو به سمتش کشیدم و صورتش رو توی دستام گرفتم و با چشمانی اشک آلود گفتم
    -چشماتو باز کن داداشی.
    آرام هم به سرعت بهم نزدیک شد وکنارم نشست و با صدایی پر بغض و در حالی که نکونش میداد گفت
    -بلند شو علی،بلند شو.

    سرم رو روی سینش گذاشتم و با ذوق گفتم
    -آرام قلبش می زنه،ههههنوز زندست.
    آرام کنارم زد و سرش رو روی قلبش گذاشت و گفت
    -ضحی زنگ بزن اورژانس.
    سری تکون دادم و شماره اورژانس و بعد پلیس رو گرفتم.موبایل رو توی جیبم گذاشتم و به آرام خیره شدم،سرش هنوز روی سـ*ـینه علی بود،آروم بلندش کردم و گفتم
    -آروم باش، پلیس و اورژانس الآن میرسن.
    خودش رو توی آغوشم انداخت و با اشک و خنده گفت
    -میبینی ضحی،میبینی؟علی هنوز زندست،علی من هنوز نفس میکشه.
    دستم رو آروم به پشتش کشیدم و در حالی که اشک می ریختم گفتم
    -من که بهت گفتم همش دروغه،اون...اون هیچ وقت منو توی این دنیا تنها نمی ذاره.

    از آغوشم بیرون اومدودو باره به علی خیره شد.چراغ قوه رو روی بدن کسری چرخوندم،بی هوش بود،نفسی از سر آسودگی کشیدم که صدای مردی از دور دست ها به گوشم خورد
    -آهای کسی اینجا نیست‌خانوم.
    بلند داد زدم
    -من اینجام.
    و بعد چراغ قوه رو به سمتی که صدا ازش میومد چرخوندم و طولی نکشید که دو پلیس وچند نفر از اورژانس بالای سرمون رسیدن و همه رو از اون قسمت جنگل بیرون بردن.علی رو به بیمارستان بردن و ما هم پس از پاسخ به چند سوال پلیس به سمت بیمارستان رفتیم.
    ***************
    با ذوق در ماشین رو باز کردم و به سمت در بیمارستان رفتیم،به محض رسیدن به سمت پذیرش رفتم و گفتم
    -سلام خانم،آقای یاسری کدوم اتاقن؟
    خانوم پرستار نگاهی به کامپیوتر کرد و گفت
    -دکتر درحال معانشون هستن باید صبر کنید.
    تشکر کردم و با استرس روی صندلی نشستم.نگاهم رو به آرام انداختم،اون هم دست کمی از من نداشت،تنه آرومی بهش زدم و با شوق گفتم
    -شنیدی؟اون زندست پیشمونه.
    آرام با لبخند سر تکون داد و دوباره مشغول بازی با انگشتاش شد،چند دقیقه ای طول کشید که دکتر از بخش بیرون اومد،با خروجش هردو به سمتش رفتیم و آرام قبل از من با هول و هراس گفت
    -آقای دکتر،حال همسرم چه طوره؟
    دکتر سرش رو بالا آورد و گفت
    -خدارو شکر حالشون خوبه.
    من:آقای دکتر،کی به هوش میاد؟
    دکتر نگاهی بهم کرد و گفت
    -شما خواهرش هستید.
    من:بله،چه طور مگه؟
    دکتر:همین جوری.خیلی زود،زخم هاشون جزعیه و بیهوشیشم به خاطر درد ناشی از جای زخم و خون ریزی بوده که خدارو شکر حل شد.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم وگفتم
    -واقعا ممنون آقای دکتر.
    دکتر خواهش میکنمی گفت و به سمتی رفت.هردو با خیالی آسوده روی صندلی نشستیم،دیگه تحمل نداشتم میخواستم هرچه زود تر چشم باز کنه و دوباره صداش رو بشنوم،میخواستم بدونم که چه بلایی سرش اومده و اونجا چیکار می کرد و ..... هزاران سوال دیگه.نفسی کشیدم و به ساعتم خیره شدم،عقربه کوچکش روی هشت بود،پوفی کشیدم و سرم رو بین دستام گرفتم.آرام فشار خفیفی به شونم داد و گفت
    -چی شده ضحی؟
    دستم رو از روی سرم برداشتم و با لبخند گفتم
    -هیچی آبجی.
    سری تکون داد و به دیوار خیره شد که همون لحظه در بخش باز شد و چند پرستار در حالی که تختی رو حل می دادن از در خارج شدن،از سر جامون بلند شدیم و بادیدن علی هر دو به سمتش رفتیم،با دیدن چشمای بازش اشک توی چشمام جمع شد و با غم گفتم
    -داداش صدام رو میشنوی؟
    سرش رو به سمتم برگردوند و بادیدن اشک هام اخمی کرد و با صدایی آروم و پر از درد گفت
    -چرا گریه میکنی؟
    به سرعت اشک هام رو پاک کردم و به آرام خیره شدم،همراه با تخت حرکت میکرد و به چشم های باز علی خیره شده بود،لبخندی زدم و گفتم
    -نمیخوای چیزی بگی آرام؟
    چشمان آرام برقی زد و بعد دستش رو روی دست علی گذاشت و گفت
    -علی.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    دوستان بابت تاخیر عذر خواهی میکنم،دیروز هم مدرسه داشتم وهم حوصله نوشتن رو نداشتم.
    ۳۷
    علی نگاهی بهش کرد و بالبخندی زیبا گفت
    -جانم.

    آرام در حالی که اشک میریخت گفت
    -فکر کردم دیگه هیچ وقت نمی بینمت.
    علی:حالا که زندم.چرا گریه میکنی؟شماها خوبین؟
    هردو بی حرف بهش نگاهی کردیم و وارد اتاق شدیم،پرستار ها رفتن و ما هم بالای سر علی ایستادیم.
    علی:شماها اونموقع شب اونجا چیکار میکردین؟
    دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم
    -داداش اگه میشه اول تو توضیح بده بعد ما میگیم.
    علی سرش رو تکون داد و گفت
    -وقتی داشتم باهات تلفنی حرف میزدم یک دفعه شیشه آشپزخونه شکست و همون مرد سیاه پوش چاقوبه دست وارد شد،سعی کردم باهاش مقابله کنم ولی نتونستم و چاقوش رو به شکمم زد و خراش بزگی داد،اونقدر درد داشتم که بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
    آه پر دردی کشید و ادامه داد
    -وقتی به هوش اومدم توی یه جای عجیب بودم،یه خونه بزرگ و دوطبقه که مشخص بود مدت طولانیه که کسی توش زندگی نمی کنه،خواستم بلند شم که کسری اومد و گفت که اینقدر اینجا میمونی که بمیری و پودر بشی و از همین جور چرت و پرت ها وبعد هم رفت،من هم که دیدم اگه تو اون خونه بمونم میمیرم باوجود ضعف و سر گیجم به زور خودم رو بیرون کشیدم،بیرون خونه یه جای خیلی عجیب،شبیه به یه دره بود، که سرتا سرش رو مه گرفته بود.به هر زوری بود خودم رو ازش بیرون کشیدم که صدای جیغ شماهارو شنیدم. تکه چوبی برداشتم و بعد از دیدن کسری چوب رو زدم توسرش و بعد از شدت دردنفهمیدم کجام و از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم دیدم که اینجام.
    با شنیدن حرفاش بد جور توی فکر فرو رفتم،یعنی اون خونه ای که می گفت واقعا همون خونه ای بود ‌که تو خواب دیدم؟به علی نگاهی کردمو گفتم
    -یه خونه قدیمی و بزرگ انتهای یک دره ترسناک و مه آلود،درسته؟
    علی به صورتم نگاهی کرد و گفت
    -آره،فکر کنم.تو از کجامیدونی؟
    من:توی کابوسم دیدم.
    علی:پس چرا نگفتی؟
    من:همین دیشب دیدم.
    علی:ولش کن،دیگه مهم نیست.
    به صورتش نگاه کردم وگفتم
    -منظورت چیه؟
    علی:واضحه خواهر گلم،دیگه در این باره فکر هم نکن
    سرم رو پایین انداختم که با لحنی آروم گفت
    -ضحی،نکنه با تمام این اتفاقات باز هم میخوای ادامه بدی.
    دلم نمیخواست دوباره ناراحتش کنم به همین خاطر بر خلاف میلم گفتم

    -نه داداش دیگه نمیخوام ادامه بدم،نمیخوام دوباره یه بلایی سر شما ها بیاد،آخه،آخه من که جز شما دیگه کسی روندارم.
    علی دستش رو بالا آورد آروم روی دستم کشید و با همون صدای پر از درد گفت
    - ضحی،تو فکر کردی من چرا با وجود زخم و جراهت و اون همه درد خودم رو از اون خونه بیرون کشیدن؟چون نمی خواستم شما دوتا تنها بشید،چون واقعا دوستتون دارم.
    وبعد دستش رو از روی دستم برداشت و گفت
    -شما ها همه چیز من هستید.
    اشکی که از گوشه چشمم بیرون اومده بود رو پاک کردم و گفتم

    -داداشی،توهم همه چیز من و آرامی،تو همین یک شب که فکر می کردیم مردی کل امیدمون به زندگی رو از دست دادیم،نمیدونی وقتی دوباره دیدیمت چه حسی داشتم.
    آرام هم که انگار دیدن دوباره علی زبانش رو قفل کرده بود هیچ نمی گفت و فقط به علی نگاه می کرد.
    **************
    چند دقیقه بود که داشتیم باهم حرف میزدیم که یک دفعه دکتر به همراه یک سرباز وارد اتاق شد و به سمت تخت علی اومد و گفت
    -آقای یاسری درد دارید؟
    علی:نه،درد ندارم.
    دکتر:می تونید بشینید؟
    علی آروم روی تخت نشست.وکتر دوباره گفت
    -درد ندارید آقای یاسری.
    علی:نه.
    دکتر:لطفا یکم راه برید.

    علی سری تکون داد و آروم از تخت پایین اومد و توی اتاق دوری زد و کنار من و آرام ایستاد.دکتر به سرباز نگاهی کرد و گفت
    -مشکلی نداره،مرخصه.
    سرباز سری تکون داد و روبه ما سه تا گفت
    -لطفا بامن بیاید پاسگاه،سروان عارف میخوان باهاتون حرف بزنن.
    من:سروان عارف همون آقایی هستن که صبح اومده بودن جنگل و از ما سوال می پرسیدن؟
    سرباز:بله.
    سری تکون دادم که علی گفت
    -با این سر وضع باید بیام؟
    سرباز نگاهی به لباس های علی انداخت و گفت
    -لباس های خودتون رو بپوشید‌.
    من:اما لباس های خودش که..
    آرام:یک لحظه،الآن لباس هات رو میارم علی.
    وبعد سویچ ماشین که کنار تخت گذاشته بود رو برداشت و رفت.تازه یادم اومد که دیشب توی بازار آرام یه لباس و شلوار واسه علی گرفته بود.به علی نگاه کردم و لبخندی زدم که گفت
    -آرام کجا رفت؟
    من:حالا میاد میفهمی.
    علی دیگه چیزی نگفت و طولی نکشید که آرام پلاستیک به دست وار اتاق شد و گفت
    -علی اینارو بپوش بریم.
    علی با تعجب پلاستیک رو گرفت و به داخلش نگاهی کرد و گفت
    -اینا از کجا اومد؟
    آرام به سمتی کشیدش و گفت
    -بعدا بهت می گم،فعلا برو بپوش.
    علی باشه ای گفت و برای تعویض لباس رفت و من و آرام هم به همراه اون سرباز از اتاق خارج شدیم و طولی نکشید که علی با قیافه ای خیلی شیک و جذاب از اتاق بیرون اومد و با هم از بیمارستان خارج شدیم.
    علی:ما با ماشین میایم آقا.
    سرباز:من هم باید باهاتون بیام.
    علی سری تکون داد و کلید ماشین رو از آرام گرفت.
    من:علی رانندگی برات مشکلی نداره.
    با لبخند گفت
    -نه،زخمام جزعیه،با بی حسیی هم که دکتر بهم زده دیگه درد ندارم،حالا هم که باند پیچی شده دیگه امکان عفونتش وجود نداره.
    سرم رو تکون دادم که علی در ماشین رو باز کرد و همه سوار شدیم و به سمت پاسگاه رفتیم.
    *****************
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۳۸
    در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم و به جلوم نگاه کردم،این اولین بار بود که به اینجا میومدم به همین خاطر کمی نگران بودم،علی کنارم ایستاد و روبه سرباز گفت
    -خب،بریم.
    سرباز به جلو حرکت کرد و ما هم پشت سرش رفتیم،وارد شدیم و سرباز در یکی از راه روها پیچید و جلوی یک در ایستاد و در زد،صدای مردونه ای از پشت در شنیدم
    -بفرمایید.
    سرباز وارد شد و صداش رو شنیدم که می گفت
    -قربان آوردم شون.
    مرد:بگو بیان داخل.
    سرباز پاش رو به زمین کوبید و گفت
    -اطاعت.
    وبعد بیرون اومد و روبه ما سه تا گفت
    -برید داخل،سروان منتظرن.
    هر سه سری تکون دادیم و وارد شدیم.باورودمون سروان سرش رو بالا آورد و گفت
    -بفرمایید بشینید.
    هرسه روی صندلی ها نشستیم،به لباسش نگاه کردم《امین عارف》خودش بود،همون مردی که صبح ازم سوال پرسید.سروان به صورتم نگاه کرد و گفت
    -خواستم بیاد تا به چند سوال دیگم پاسخ بدید.
    نگاهی بهش کردم،قیافه ای کاملا عادی اما زیباداشت،چشم و ابروی مشکی و پوستی تقریبا سفید،به صورتش میخورد که حدودا بیست و شش ساله باشه.همچنان در حال برسی بودن که با دیدن چشم های ریز شدش که مستقیم روی صورتم ثابت مونده بود سرم روپایین دادم.
    سروان:از اول شروع میکنم،شما اونجا چیکار می کردین؟
    دوباره سرم رو بالا آوردم که آرام گفت
    -اوممم،ما رفته بودیم قدم بزنیم‌.
    وای خدا،این آرام چرا اینقدر گیج می زنه آخه این هم دروغه که گفت!
    سروان:شما ساعت شیش و نیم صبح اون هم توی قسمت ممنوعه جنگل که هیچ کس حق ورود بهش رو نداره قدم میزدید!
    من:خب ما در رابـ ـطه با یه دختر بچه تحقیق می کردیم.
    سروان دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت
    -منظورتون رزه!
    هر سه با تعجب بهش نگاه کردیم
    من:ششما رز رو از کجا میشناسید.
    سروان:من مسئول پرونده رز بودم،اون توسط یه حیون خورده شد و پرونده هم مختوم اعلام شد و همه هم پذیرفتن.
    من:اون خورده نشده،من مطمئنم.
    سروان نگاهی بهم کرد و با ابرویی بالا پریده گفت
    -چی؟اصلا اینو از کی شنیدید.
    با حرفش تازه فهمیدم که چه گندی زدم،سریع و با تته پته گفتم
    -هههیچی،همینجوری گفتم.
    سروان با قاطئیت گفت
    -خانم،من خواستم بیاد اینجا تا حقیقت رو بفهمم بلکه کمکی بشه برای...
    من:برای چی؟اصلا چرا از کسری نمی پرسید،فکر کنم آخرین بار دیدم که پیش خودتون بود.
    سروان:کسری فرار کرد.
    با شنیدن حرفش اول کمی تعجب کردم وبعد از کوره در رفتم و بی توجه به مکان و شخص گفتم
    -چی؟یعنی چی که فرار کرد.پس شما ها چغندر بودین که یه پیرمرد تونست از دستتون فرار کنه!شماها دیگه چه پلیس های بی مسئولیت هستید که....
    با تنه آرام ساکت شدم که سروان با عصبانیت گفت
    -حواستون باشه که دارید باکی حرف می زنید خانوم،در ظمن ما بی مسئولیت نیستیم،فکر می کردیم بی هوشه واسه همین به دستش دستبند زدیم و یک سرباز رو هم کنارش گذاشتیم و وقتی برگشتیم نه سرباز بود و نه مرد،خیلی هم دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری ازش نبود.
    با عصبانیت گفتم
    -بله معلومه وقتی یه قاطل رو بایه سرباز ول می کنین چی میشه،هه واقعا که!
    سروان که انگار خیلی از کوره در رفته بود با صدایی که از حد معمول بالا تر رفته بود گفت
    -خانم فکر نمی کنم کار ما به شما ربط داشته باشه.
    وبعد با صدای بلندی گفت
    -احمدی.
    همون سر باز از در داخل اومد و بعد از احترام گفت
    -بله قربان.
    سروان:این خانوم رو راهنمایی کنید.

    سرباز دو باره احترام گذاشت و به سمتم اومد که علی گفت
    - ببخشید سروان،من به خاطر رفتار خواهرم عذر میخوام.
    سروان نگاهی به علی کرد و به سرباز اشاره کرد که بره،سرباز چشمی گفت و بیرون رفت.
    سروان:اگه به خاطر برادرتون نبود حتماًبیرونتون می کردم خانم،شما خیلی گستاخید.
    به علی نگاه کردم،قیافش خیلی برزخی بود،به حدی که می شد از قیافش فهمید که اگه امکانش وجود داشت تاحالا حتما یه کتکی از دستش خورده بودم!باصدای سروان به خودم ادمدم
    -مثل اینکه شماها نمیتونید بهم کمکی کنید.بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا