خوب این هم یک پست که به نظرم به جاذبه رمان اضافه می کنه،امید وارم خوشتون بیاد و لطفا نظرتون رو راجع به رمانم بگید تا اگه ایرادی هست واسه رمان های بعدیم اصلاح کنم و اگه نه هم حد اقل بفهمم که رمانم چه طوره
ممنون از همگی دوستان
۲۹
تو جام جابه جا شدم گفتم
-جدی میگی یا شوخی می کنی؟
خنثی به صورتم نگاه کرد
علی:به نظرت من شوخی می کنم؟
لبخندی زدم
من:ممنون،داداشی.
بادیدن لبخندم شاد شد و گفت
-خواهش میکنم.
وبعد بلند شد و همون طور که به سمت آشپزخونه می رفت گفت
-پاشید بریم تو آشپزخونه.
هر دو سر تکون دادیم وبه سمت آشپزخونه رفتیم.
علی:خب،خب،قرا واسه شام چی درست کنید؟
آرام در یخچال رو تا ته باز کرد و به داخلش اشاره کرد
آرام:می بینی که،خالیه.
علی نگاهی به داخلش انداخت و گفت
-خوب لیست بده تا برم بگیرم.
آرام نگاهی بهم کرد و گفت
-حالا قراره چی درست کنیم؟
من:نظرتون راجع به املت چیه؟
علی:خوبه.
وبعد گفت
-شما هم میاید یا خودم برم بگیرم؟
آرام:بعدا خودت برو،من با ضحی کار دارم.
با تعجب بهش نگاه کردم
من:چه کاری؟
آرام نگاه خبیثی بهم کرد
آرام:حالا،بعدا می فهمی.
به صورتش نگاه کرد و لی ذهنم مغشوش تر از چیزی بود که بتونم چیزی رو از زیر زبونش بیرون بکشم،به همین خاطر در سکوت بهشون خیره شدم.
***************
علی:آرام،ضحی کاری ندارین،من برم؟
آرام:نه کاری نداریم،خدا حافظ.
علی:خدا حافظ.
من هم باهاش خداحافظی کردم و بعد با آرام روی مبل نشستیم، به ساعت موچیم نگاه کردم،ساعت هشت بود،همین چند ساعت بهترن لحظات عمرم بود،چون بی دغدغه به کار های آرام و علی خندیدم و شاد بودم.بعد از مرگ مامان و بابا هیچ وقت اینقدر خوشحال نشدم و از زندگیم لـ*ـذت نبردم حالا واقعا می فهمم که هنوز هم کسایی رو کنار خودم دارم که دوستم دارن و میشه در کنارشون از زندگی لـ*ـذت برد.
غرق در افکارم بودم که با صدای آرام به خودم اومدم.
آرام:کجایی ضحی دارم باهات...
حرفش با قطع شدن برق ها نصفه مون.
من:یعنی چرا برق ها رفت؟
آرام از سر جاش بلند شد و گفت
-نمی دونم ضحی،شاید فیوز پریده،بیا بریم نگاه کنیم ببینیم چه خبره.
از سر جام بلند شدم که همون لحظه صدای مهیب شکسته شدن شیشه رو شنیدم.هردو با ترس به هم چسبیدیم و به پنجره خیره شدیم،همون لحظه چشمم به یک چیز کاملا سیاه افتاد که داشت از پنجره میومد داخل،با ترس بهش نگاه کردم،اونقدر ترسیده بودم که توان جیغ زدن هم نداشتم.اون چیز کاملا وارد شد.از درون تاریکی به سختی قابل تشخیص بود،چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم،شبیه به یک انسان بود ولی هیچ یک از اجزای بدنش مشخص نبود،تمام بدنش با چیزی سیاهی که به نظر می رسید لباسه پوشیده شده بود و حتی صورتش هم مشخص نبود.آرام که انگار تازه متوجه اون شخص شده بود جیغ بلندی کشید و گفت
-دزد،دزد.
شخص با صدایی نخراشیده که انگار باچیزی تغییر داده شده بود گفت
-این یک اخطاره،دست از تحقیق راجع به اون دختر بردار قبل از اینکه جون خودت و نزدیکانت رو به خطر بندازی!
با حرفش ترس در بند بند وجودم نفوذ کرد.تمام توانم رو به کار بردم و با صدایی بلند و جیغ مانند گفتم
-تو کی هستی؟اصلا چی ازجونمون میخوای؟
جوابی نداد و با سرعت از پنجره بیرون رفت.باخروجش، در خونه به شدت باز شد و علی به سرعت وارد شد و به سمتمون اومد و گفت
-چی شده؟حالتون خوبه؟
به صورتش خیره شدم،دیگه توانی برای حرف زدن نداشتمآرام هم که بد تر از من،روی زمین زانو زده بود و به پنجره شکسته نگاه میکرد.
علی:یکی بگه اینجا چه خبره؟
به زور خودم رو جمع کردم و باصدایی لرزون و ترسیده که از ته چاه در میومد گفتم
-یکی از پنجره اومد داخل.
علی با شنیدن حرفم به سرعت به سمت پنجره رفت و با دیدن شیشه های شکسته از در خونه خارج شد،پاهام دیگه توان تحمل وزنم رو نداشتن،کنار آرام نشستم،چند دقیقه که گذشت چراغ هاروشن شد و بعد هم علی وارد خونه شد و به سمتمون اومد،کنارمون زانو زد و آروم گفت
-شماها خوبید؟
سرم رو به نشانه آره تکون دادم که بلند شد و بعد چند دقیقه با دو لیوان آب قند برگش و یکی رو به دست من و اون یکی رو هم به آرام داد،لیوان پر از آب قند رو روی زمین گذاشتم و به سمت روشویی رفتم،چند بار آب به صورتم زدم تا حالم جابیاد،هنوز تو بهت اون موجود سیاه پوش بودم،یعنی اون کی بود؟اصلا،انسان بود یا.....،و صد ها سوال بی جواب دیگه،به دیوار دست شویی تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم.
علی:ضحی،بیا اینجا.
با حرفش از دیوار جدا شدم و از در دست شویی خارج شدم و به سمت مبل رفتم،کنار آرام نشستم و گفتم
-چیه داداش.
علی:ضحی،این آرام که صداش در نمیاد،حداقل تو بگو اینجا چه خبره!
تو جام جابه جا شدم،تو دو راهی گفتن و نگفتن گیر کرده بودم که همون لحظه آرام دهن باز کرد و با صدایی تر سیده و هراسان گفت
-اون یه چیز عجیب و غریب و سیاه پوش شبیه به انسان بود که کل بدن و حتی صورت و دست و پاش هم پوشیده شده بود،اون تحدیدمون کرد،ینی...ضضحی رو تحدید کرد که اگه دست از تحقیق راجع به ررزز برنداره به هممون آسیب میزنه!
ممنون از همگی دوستان
۲۹
تو جام جابه جا شدم گفتم
-جدی میگی یا شوخی می کنی؟
خنثی به صورتم نگاه کرد
علی:به نظرت من شوخی می کنم؟
لبخندی زدم
من:ممنون،داداشی.
بادیدن لبخندم شاد شد و گفت
-خواهش میکنم.
وبعد بلند شد و همون طور که به سمت آشپزخونه می رفت گفت
-پاشید بریم تو آشپزخونه.
هر دو سر تکون دادیم وبه سمت آشپزخونه رفتیم.
علی:خب،خب،قرا واسه شام چی درست کنید؟
آرام در یخچال رو تا ته باز کرد و به داخلش اشاره کرد
آرام:می بینی که،خالیه.
علی نگاهی به داخلش انداخت و گفت
-خوب لیست بده تا برم بگیرم.
آرام نگاهی بهم کرد و گفت
-حالا قراره چی درست کنیم؟
من:نظرتون راجع به املت چیه؟
علی:خوبه.
وبعد گفت
-شما هم میاید یا خودم برم بگیرم؟
آرام:بعدا خودت برو،من با ضحی کار دارم.
با تعجب بهش نگاه کردم
من:چه کاری؟
آرام نگاه خبیثی بهم کرد
آرام:حالا،بعدا می فهمی.
به صورتش نگاه کرد و لی ذهنم مغشوش تر از چیزی بود که بتونم چیزی رو از زیر زبونش بیرون بکشم،به همین خاطر در سکوت بهشون خیره شدم.
***************
علی:آرام،ضحی کاری ندارین،من برم؟
آرام:نه کاری نداریم،خدا حافظ.
علی:خدا حافظ.
من هم باهاش خداحافظی کردم و بعد با آرام روی مبل نشستیم، به ساعت موچیم نگاه کردم،ساعت هشت بود،همین چند ساعت بهترن لحظات عمرم بود،چون بی دغدغه به کار های آرام و علی خندیدم و شاد بودم.بعد از مرگ مامان و بابا هیچ وقت اینقدر خوشحال نشدم و از زندگیم لـ*ـذت نبردم حالا واقعا می فهمم که هنوز هم کسایی رو کنار خودم دارم که دوستم دارن و میشه در کنارشون از زندگی لـ*ـذت برد.
غرق در افکارم بودم که با صدای آرام به خودم اومدم.
آرام:کجایی ضحی دارم باهات...
حرفش با قطع شدن برق ها نصفه مون.
من:یعنی چرا برق ها رفت؟
آرام از سر جاش بلند شد و گفت
-نمی دونم ضحی،شاید فیوز پریده،بیا بریم نگاه کنیم ببینیم چه خبره.
از سر جام بلند شدم که همون لحظه صدای مهیب شکسته شدن شیشه رو شنیدم.هردو با ترس به هم چسبیدیم و به پنجره خیره شدیم،همون لحظه چشمم به یک چیز کاملا سیاه افتاد که داشت از پنجره میومد داخل،با ترس بهش نگاه کردم،اونقدر ترسیده بودم که توان جیغ زدن هم نداشتم.اون چیز کاملا وارد شد.از درون تاریکی به سختی قابل تشخیص بود،چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم،شبیه به یک انسان بود ولی هیچ یک از اجزای بدنش مشخص نبود،تمام بدنش با چیزی سیاهی که به نظر می رسید لباسه پوشیده شده بود و حتی صورتش هم مشخص نبود.آرام که انگار تازه متوجه اون شخص شده بود جیغ بلندی کشید و گفت
-دزد،دزد.
شخص با صدایی نخراشیده که انگار باچیزی تغییر داده شده بود گفت
-این یک اخطاره،دست از تحقیق راجع به اون دختر بردار قبل از اینکه جون خودت و نزدیکانت رو به خطر بندازی!
با حرفش ترس در بند بند وجودم نفوذ کرد.تمام توانم رو به کار بردم و با صدایی بلند و جیغ مانند گفتم
-تو کی هستی؟اصلا چی ازجونمون میخوای؟
جوابی نداد و با سرعت از پنجره بیرون رفت.باخروجش، در خونه به شدت باز شد و علی به سرعت وارد شد و به سمتمون اومد و گفت
-چی شده؟حالتون خوبه؟
به صورتش خیره شدم،دیگه توانی برای حرف زدن نداشتمآرام هم که بد تر از من،روی زمین زانو زده بود و به پنجره شکسته نگاه میکرد.
علی:یکی بگه اینجا چه خبره؟
به زور خودم رو جمع کردم و باصدایی لرزون و ترسیده که از ته چاه در میومد گفتم
-یکی از پنجره اومد داخل.
علی با شنیدن حرفم به سرعت به سمت پنجره رفت و با دیدن شیشه های شکسته از در خونه خارج شد،پاهام دیگه توان تحمل وزنم رو نداشتن،کنار آرام نشستم،چند دقیقه که گذشت چراغ هاروشن شد و بعد هم علی وارد خونه شد و به سمتمون اومد،کنارمون زانو زد و آروم گفت
-شماها خوبید؟
سرم رو به نشانه آره تکون دادم که بلند شد و بعد چند دقیقه با دو لیوان آب قند برگش و یکی رو به دست من و اون یکی رو هم به آرام داد،لیوان پر از آب قند رو روی زمین گذاشتم و به سمت روشویی رفتم،چند بار آب به صورتم زدم تا حالم جابیاد،هنوز تو بهت اون موجود سیاه پوش بودم،یعنی اون کی بود؟اصلا،انسان بود یا.....،و صد ها سوال بی جواب دیگه،به دیوار دست شویی تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم.
علی:ضحی،بیا اینجا.
با حرفش از دیوار جدا شدم و از در دست شویی خارج شدم و به سمت مبل رفتم،کنار آرام نشستم و گفتم
-چیه داداش.
علی:ضحی،این آرام که صداش در نمیاد،حداقل تو بگو اینجا چه خبره!
تو جام جابه جا شدم،تو دو راهی گفتن و نگفتن گیر کرده بودم که همون لحظه آرام دهن باز کرد و با صدایی تر سیده و هراسان گفت
-اون یه چیز عجیب و غریب و سیاه پوش شبیه به انسان بود که کل بدن و حتی صورت و دست و پاش هم پوشیده شده بود،اون تحدیدمون کرد،ینی...ضضحی رو تحدید کرد که اگه دست از تحقیق راجع به ررزز برنداره به هممون آسیب میزنه!
آخرین ویرایش: