کامل شده رمان از سامورایی تا لرد | یوتاب درخشنده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان چیست

  • عالی

    رای: 2 50.0%
  • خوب

    رای: 2 50.0%
  • قابل خواندن

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است.

یوتاب درخشنده

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
1,259
امتیاز واکنش
2,478
امتیاز
0
سن
24
همچین رسم و رسوماتی بهت نشون بدم که کف کنی
بی عرضه هیچی بهش نمیگم پرو تر میشه خوب عزیز دلم وقتی تو فرق بین ریمل و روژ نمیدونی مجبورت نکردن بیای ارایشگر بنده بشی ای خدا نیومده من داترم از دست اینا دیوانه میشم ایش
متنفرم از این ها نگاه کن انقدر به من پنکک و کرم پودر زده که عین خوناشاما شدم اینم از شانس من
بد میگن چرا زنـ*ـا غر غرو هستن برای همین کارا شونه دیگه
ادمو عصبی و کفری میکنن بد میگن جرا غر غر میکنی اخه اینم شد ریخت و قیافه که برای من درست کردن
خوبه این هایی که گفتم توی دلم گفتم حالا شانس نداریم میرن چوقولیمونو پیش پدر بزرگ ندیدمون میکنن وای خدا مگه لازمه انقدر خط چشم بکشی نگاه کن شدم اینهو لوبیا لبامو نگاه کن عینهو شبیه ک......و...ن مرغ شده والا اخه انقدر لازمه به من بمالن حالا اگه زشت بودم یه چیزی ولی نه اینکه از خوشگلی از سرو روم میباره وای حالا بیا درستش کن واقعا
بعد از مالوندن اون همه وسایل ارایشی ارایشگر با تمام بزرگیشون اجازه مرخس شدن بهم دادن
ساکورا: ممنونم مرسی حالا میتونم برم یکمی استراحت کنم
خدمتکار: بانو خیلی ببخشید اما باید بگم خیاط منتظرتون هستن برای پرو لباس بانو از این طرف
بفرمایید
ساکورا: حالا نمیشه بعدا خستم خوابم میاد وای مگه اسیر گرفتین شما وای
خدمتکار: ببخشید بانوی من اما این ها رسم و رسوماتیه که باید حفظ بشه
مردشور تمام رسم و رسوماتتونو ببرن وای این از مالیدنتون اون هم از اسیر شدنم توی لباس های قدیمه ژاپنی
حالم گرفته شد
ایش متنفرم
من اینارو باید پیش کی بگم

بعد ارام راه افتاد به طرف جایگاه پدربزرگش
توی راهی که میرفت مستقیم میخورد به باغ بزرگی که پر از گل های شرقی بود خودشو غرق در افکار و لـ*ـذت کرده بود و متوجه حظور یه مرد کنارش نشده بود
مرد : شما کی هستین اینجا چیکار میکنید دشمن هستی باید میدونستم از کجا وارد شدین اینجوری منو نگاه نکن جوابمو بده چیکار میکنی اینجا کی راهد داده به اینجا
دیگه داش شورشو در میاورد مگه اون کی بود که اینجوری منو خطاب میکرد
ساکورا دور مرد چرخید و دستشو به کمرش گذاشت و گفت
ساکورا: اولا سلام دوما اینجا خونه پدر بزرگمه سوما شما کی باشی که داری منو سوال جواب میکنی
بعدشم من خدمتکار و دشمن نیستم ضایست که یه اربـاب زاده هستم پس انقدر وقت منو نگیر
مرد که همینجوری با دهن باز نگاهش میکرد اومد جلو وبقلش کرد ساکورا جا خورد و مثل اتشفشان فوران کرد
منو ول کن میگم بیان ببرنت توی سیاهچال ادبت کنن منو ولم کن مگه تو کی هستی که اربابتو بغـ*ـل میکنی چلونده شدم
ولم کن
باتوم میگم ولم کن
مرد : نه نمیخوام تازه پیدات کردم
ساکورا با تعجب نگاهش کرد که گفت
من هیروکیشوما هستم دختر خاله من پسر خالتم
پسر خاله بزرگت
تو کجا بودی هیچ خبری ازت نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    من شما رو نمیشناسم منو ول کن هیروکی چلونده شدم بابا
    هیروکی: بیا باید تمام اینجارو بهد نشون بدم
    خیلی کارا هست که باید انجام بدی
    ساکورا: من چرا بابا از راه نرسیده چه کاری مردم انقدر منو به بیگاری کشیدین بابا وایسا انقدر منو ندون
    هیروکی: ساکورا زد حالی چرا ؟؟؟؟؟؟؟
    ساکورا: خیلی هم دلت بخواد که من فامیل تو هستم راستی کجا بریم اخه دیگه داره نصف شب میشه
    من رفتم پیش پدر بزرگ
    در راه
    پدربزرگ: اصلا امکان نداره من اون گروه گانگدستر هارو نابود کردم نباید دیگه وجود داشته باشن اگه اینطور باشه باید یه نشونه باشه باید باید .....
    باید که اونو نابود کنیم با استفاده از قدرت چیل میتونیم شکستشون بدیم
    مشاور: اما قربان کی این نیرورو داره این نیرو فقط در اخرین بازمانده که هم قدرت خون وامیخته به محافظت را داشته باشه میتونه این کارو انجام بده
    پدربزرگ: اه بله میدونم اون کس ساکوراست که میتونه این کارو انجام بده
    در همین حال که داشتن صحبت میکردن ساکورا
    ساکورا: پس واسه همین منو میخواستم
    منو بگو چقدر احمقم که باور کردم یه خانواده دارم ........ چی فکر میکردم چی شد
    ای دل غافل چه به همین خیال باشین من این کارو نمیکنم تا دلیل وحقیقتو بفهمم
    پیش به سوی اسرار فهمیده ........
    روز بعد از فهمیدن
    ساکورا: ای خدا مرده شور هرچی تخت مزخرفه ببرن
    هیروکی: هی زیبای خفته بیدارشو صبح شده پاشو
    پدربزرگ متظرته
    ساکورا تا اسم پدربزگو شنید سریع باشد ولباس رسمی پوشید همراه هیروکی راه افتاد تا برن به پدربزرگ یا همون اربـاب سری بزنن
    اربـاب : چرا دیر اومدید مگه قوانینو نمیدونید باید سر موقع بیاین
    هیروکی: پوزش می طلبم اربـاب بزرگ
    ساکورا که داشت همین شکلی پدربزرگو نگاه میکرد نتونست جلوی خودشو نگه داره بدون احتران دوید بغـ*ـل پدر بزرگ
    پدربزرگ هم محکم به خودش نزدیکش کرد
    پدربزرگ: نوه عزیزم کجا بودی چی کشیدی قشنگم
    ساکورا: هزارتا داستان ناگفته دارم حرف زیاده تازه حامیمو پیدا کردم نمیخوام از دستش بدم
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    من شما رو نمیشناسم منو ول کن هیروکی چلونده شدم بابا
    هیروکی: بیا باید تمام اینجارو بهد نشون بدم
    خیلی کارا هست که باید انجام بدی
    ساکورا: من چرا بابا از راه نرسیده چه کاری مردم انقدر منو به بیگاری کشیدین بابا وایسا انقدر منو ندون
    هیروکی: ساکورا زد حالی چرا ؟؟؟؟؟؟؟
    ساکورا: خیلی هم دلت بخواد که من فامیل تو هستم راستی کجا بریم اخه دیگه داره نصف شب میشه
    من رفتم پیش پدر بزرگ
    در راه
    پدربزرگ: اصلا امکان نداره من اون گروه گانگدستر هارو نابود کردم نباید دیگه وجود داشته باشن اگه اینطور باشه باید یه نشونه باشه باید باید .....
    باید که اونو نابود کنیم با استفاده از قدرت چیل میتونیم شکستشون بدیم
    مشاور: اما قربان کی این نیرورو داره این نیرو فقط در اخرین بازمانده که هم قدرت خون وامیخته به محافظت را داشته باشه میتونه این کارو انجام بده
    پدربزرگ: اه بله میدونم اون کس ساکوراست که میتونه این کارو انجام بده
    در همین حال که داشتن صحبت میکردن ساکورا
    ساکورا: پس واسه همین منو میخواستم
    منو بگو چقدر احمقم که باور کردم یه خانواده دارم ........ چی فکر میکردم چی شد
    ای دل غافل چه به همین خیال باشین من این کارو نمیکنم تا دلیل وحقیقتو بفهمم
    پیش به سوی اسرار فهمیده ........
    روز بعد از فهمیدن
    ساکورا: ای خدا مرده شور هرچی تخت مزخرفه ببرن
    هیروکی: هی زیبای خفته بیدارشو صبح شده پاشو
    پدربزرگ متظرته
    ساکورا تا اسم پدربزگو شنید سریع باشد ولباس رسمی پوشید همراه هیروکی راه افتاد تا برن به پدربزرگ یا همون اربـاب سری بزنن
    اربـاب : چرا دیر اومدید مگه قوانینو نمیدونید باید سر موقع بیاین
    هیروکی: پوزش می طلبم اربـاب بزرگ
    ساکورا که داشت همین شکلی پدربزرگو نگاه میکرد نتونست جلوی خودشو نگه داره بدون احتران دوید بغـ*ـل پدر بزرگ
    پدربزرگ هم محکم به خودش نزدیکش کرد
    پدربزرگ: نوه عزیزم کجا بودی چی کشیدی قشنگم
    ساکورا: هزارتا داستان ناگفته دارم حرف زیاده تازه حامیمو پیدا کردم نمیخوام از دستش بدم
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    اربـاب من همینجا بودم بعد از بغـ*ـل پدربزرگ بیرون اومد و گفت : هق..هق...هق من همینجا بودم شما بودید که منو نمیدید شما بودید که به خاطر خودخواهیاتون منو توی یتیم خانه ول و اواره کردید مگه من چه گناهی داشتم هان جواب بدید چرا چرا اخه چرا من .......
    پدربزرگ : ساکورا همچین چیزی نیست من برای تو ارزش قائل هستم پس بیخودی برای مناین محملاتتو نگو زود برگرد به اتاقت
    -اما
    -زود برو اجازه نداری بیای بیرون از اتاقت تا من بگم
    خدمتکار : بانو بفرمایید از این طرف بانو همراه ما بیان لطفا
    - باشه میرم
    - ولی باز میام برای حقیقتی که وجود داره دارین ازم پنهان میکنید
    خدمتکار : بریم بانو اربـاب عصبانی هستن
    - باشه یه روزی میفهمم که چی بوده و دلیلش چیه
    به سمت اتاقم میرفتم که هیروکی رو دیدم که داشت با پدربزرگ صحبت میکرد : هیروکی تو باید اموزش های سامورایی رو به ساکورا یاد بدی هرچه سریع تر بهتر باید اماده شه نباید خطا و اشتباهی کنی هیروکی احترامی گذاشت و رفت
    - پس بگو برنامه چیه
    نشونتون میدم استاد ببینی که من کیم
    فردا
    - اخیش اخجون امروز باید حال گیری کنم تا بدونن ساکورا الکی خودشو به اب و اتیش نمیزنه یوست دارم برم تو جلد بی رحممیم اخی چقدر دلم برای استاد میسورزه نمیدونم براش چیکار کنم
    اخ اره میجزونمش تا اخرش ...وای چهقدر بدم من اخ یه قدر خوشگلم من
    جلوی اینه ایستادم تا به وضع صورتم برسم
    خدایی من اصلا شبیه ژاپنی ها نبودم چشام درشت و رنگش قهوه ای روشن ... لبام کوچولو و بینی متناسب با صورتم و اندامم هم ورزشکاری نه زیادی لاغر نه چاق بودم مو هام فر بود که ارایشگره به زور مو هامو صافو عـریـ*ـان کرد که اصلا بهم نمیا اخه چون موهام بلند بود و صورتم توپول خودم دوست نداشتنم
    خوب چه کنم باید عادت میکردم
    امروز یه اتیشی بسوزونم که کیفشو ببرم
    - اخ چهقدر خوش بگذره امروز
    بعد از انالیز کردن کامل خودم
    توی فکربودم که ..
    خدمتکار : بانو بفرمایید صبحانه اربـاب منتظرتون هستن
    - باشه الان میام ....
    در راه
    اربـاب داشت با هیروکی صحبت میکرد که من اومدم برخلاف دفعه پیش من احترام گذاشتم و نشستم سر سفره
    پدربزرگ و هیروکی با تعجب به من نگاه میکردن که چرا من دارم با احترام و مثل یه خانم رفتار میکنم
    بگذریم امروز کلی باید بهم خوش بگره
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    من : اربـاب اگه میشه من یه سوال دارم بپرسم
    اربـاب : بپرس بانو
    من : اربـاب اگه درست فهمیده باشم اب واجدادمان جزئ اربـاب زاده ها بوده درسته؟
    اربـاب : بله درسته
    من: اربـاب پس طبق تحقیقات من فقط اربـاب زاده ها میتونن فن یادگیری شمشیر زنی رو انجام بدن درسته ؟
    اربـاب : بله.....
    من : و این شمشیر بازی رو ان کسی میتونه انجام بده که در برابر مشکلات روحی و جسمی مقاوم و استحکام داشته باشه در برابر هر مشکلی
    اربـاب : منظورت از این حرفا چیه دخترم
    من : یه کلام میخوام سامورایی یاد بگیرم
    اربـاب من به طور اتفاقی حرف هاتونو شنیدم که من تنها کسی هستم که میتونه از قلمرو دفاع کنه درسته
    اربـاب که حیرت زده مانده بود و نمیتوانست حتی پلکی بزند
    من : اربـاب میدونم که تعجب کرده اید اما اگه همین مسئلرو با خودم در میان میگذاشتید بهتر بود میتوانستم قبول کنم اما الان به هیچ و جه قبول نمیکنم حتی اگه قطعا ان شخص مورد نظر من باشم
    بااینکه واقعا میدونستم که اون شخص خودم هستم اما باید از الان متوجشون میکردم که هر چیزی که مربوط به من میشه باید با خودم درمیان بگذارن باید باید ...... نمیخوام ناراحتیه عزیز ترین کسمو ببینم اما مجبورم مجبورم باید تاوان این کارشونو پس بدن
    بعد از احترام گذاشتن واقعا داغون بودم باید خودمو خالی میکردم با دو رفتم سمت اون باغی که اولین بار فوضولیم گل کرده بود و پسرارو در حال شمشیر زنی پیداکردم
    همینطور داشتم به راه رفتن توی باغ ادامه میدادم لب حوضچه که چه عرض کنم برای خودش رودی بود نشستم همینطور که نشسته بودم بعد از چند لحظه صدایی رو شنیدم صدای یه پا نه اشنا یه غریبه
    اخه من میتونم تشخیص بدم صدای پا برای کیه اما این فرق داشت باید سریع حرکت میکردم که فهمیدم پشت سرمه
    تنم سرد شد ارام شروع به لرزیدن کرد که صداشو نشنیدم اما حس کردم داره کیسه ای بالای سرم قرار میگیره که بدون هیچ حرفی سریع خودمو انداختم توی اب رود خانه.. رود خانش زیاد جریان نداشت اما باید سریع از انجا دور میشدم بدون اینکه بفهمم کجا دارم میرم پا به فرار گزاشتم حتی پشت سرم هم نگاه نکردم
    اما صدای دادو فریاد های زنان (خدمتکارهر) از ان دور مشخص بود که کمک میخواستن اما مودن رو جایز ندونستم و از انجا دور شدم
    بعد از اینکه مطمعا شدم که حسابی از انجا دورم
    یه ان به این فکر افتادم که
    من: همه چیز نابود شد باید چیکارکنم ....هق هق هق ... باید کجابرم من که تازه به خانوادم دست پیداکرده بودم تازه پیداشون کردم ... هق هق هق .اخه چرا ...اخه چرا ...چرا نمیتونم رنگ ارامشو ببینم .....
    بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم صدای نزدیک شدن کسیرو شنیدم که بهم نزدیک میشد
    دوباره همون حس
    فعلا باید فرار کنم تا اونا بهم نزدیک نشن
    پا به فرار گذاشتم اما نشد همین که راه افتادم پامو بایه طناب مانندی گرفته شد
    داشتم تقلا میکردم اما بی فایده بود
    به یاد دارم وقتی که با پدربزرگ داشتم صحبت میکردم بهم گفت این خنجرو پیش خودت نگه دار این نشان خانوادگی توست نباید گمش کنی
    خنجرو در اوردم و در یک لحظه طنابارو پاره کردم و پا به فرار گذاشتم
    .. ...... دارم دیوانه میشم هرچی میدوم فقط درخته لعنتی هیچ راه فراری هم ندارم
    دوباره هق هقم شروع شد وای الان سر پدربزرگم چی میشه چرا اخه قبول نکردم چرا اخه ... چرا این لجبازی ها کار دستم میده ..........
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    هق هق ... اخه چرا من انقدر ضعیفم باید تمرکز کنم اره راهش همینه تمرکز کردن باید تمرکز داشته باشم
    ساکورا فکر کن فکر .........
    باید کجا برم ... وقت فکر کردن ندارمم
    کجا کجا اخه ... اه لعنتی چرا پاره شدی وقت پاره شدن تو بود
    اه لعنتی .. وای نه .. این لعنتی هم که منو ول نمیکنه
    کجا باید برم .. برم بالای اون تپه که کسی نیست ... او اره بزن بریم....

    برم یعنی ... اخه چیکار کنم ... وایی من کجا برم .... چیکار کنم ...
    درهمین هین پایش محکم به چیزی میخوره ... میوفته اما نه هر افتادن معمولی........
    من اخ .. کلم چی شد من کجام .. وایی چه جای قشنگیه.... واقعا قشنگه داشتم توی خیالات خودم از اون منظره زیبا دیدن میکردم که احساس اینکه کسی پشت سرمه منو از خیال بیرون اورد ..
    یک دفعه دومتر پریدم هوا .. اما چیزی نبود جزئ یه خرگوش کوچولو ی خوشگل ..
    همینجور که نگاش میکردم که یکدفعه دیدم دیدم شبیه اون.... کسی که منو دنبال میکرد .. ازقیافش نه هنگامی که خوردم زمین از پاهاش فهمیدم... داشتم میلرزیدم .. اما به خودم گفتم نه.. دیگه بسه باید یه خودی نشون بدم باید خودم باشم .... اره ... اینه ... با جرعت بلند شدم ...گفتم : تو کی هستی با من چیکارداری : دیدم حرف نمیزنه دقیقا جلوش و روبه رویش ایستادم ... باحالتی که خشم و جدیت ازش بیرون میزد گفتم که : نشنیدی چی میگم هان چرا منو دنبال میکنی... هان جواب بده .... مرده: تو مال منی نمیزارم که تورو کسی ازم بگیره تو همون نیمهگمشدمی ... منم با پوزخند گفتم : ه ه ه این تن بمیره نیستم که تو شوهرم بشی مرتیکه ...
    همینو گفتم منو بغـ*ـل کرد ... و با یک حرکت بیهوشم کرد .... وای خدا چرا اینتوری شد کمی که به خودم اومدم دیدم روی یه چیزی ابر مانندم که فکر کنم اونا بهش تخت میگن بگذریم .... سریع یادم اومد .. وای خدا من کجام ... بدون تحلیل کردم یه راست رفتم سراغ در ... لعنتی چرا در قفله .... لعنت به این شانس
    وایسا ببینم یاد گرفتم که چطوری درو باز کنم اهان اینم از این .... هورا تونستم که چطوری درو باز کنم
    بیرون رفتم دیدم وایی چقدر این پایین زیباست وایسا ببینم ... چرا این پایین شبیه به .... نه ..نه ..نه ..نمیتونه باشه ..پس بگو طرف برای چی دنبالم میگشتن .. حتما .. به خاطر اون قدرتیه که من دارم ... اره خودشه باید خودمو از اینجا بکشونم بیرون ... همینه اره.... یواشکی .. باید برم اروم و پاورچین .. تقریبا موفق شده بودم که ... خدمتکاره داد زد : جییییییییغغغغغغغ ... عروس گم شده در رفته ... عروس نیست .. همه به تکاپو افتادن ... اینم از شانسم اه لعنتی .. سریع یع راه پیدا کردم که به باغ میخورد دویدم با تمام وجودم ...
    تا جایی رفتم که کسی نمیتونست منو ببینه ... اخیشی گفتم که .. همینی که میخواستم برم ... بوم خوردم به یه درخت نمیدونم شاید درخت سخنگو بود که حرف میزد مونده بودم که کیه ... وای این خود اون مردست که منو گرفته بود... به خودم گفتم که من یکبار ازدست تو فرار کردم بازم میکنم... همین که خودشو اومد اماده کنه من با خنجرم اومدم روی گلوش گذاشتم اونم لامسب رو داشت از پشت دست منو گرفت و شتلق
    انداخت منو روی زمین... .. اخ ترکیدم .. با تمام وجودم خودمو از دستش کشیدم بیرون رفتم سمت اون دروازه ای که ازش افتادم بیرون..... وای ننه مردم از بس دویدم ... اخ چه بلایی سر پدر بزرگ و هیروکی افتاده
    توی همین فکر بودم که .....
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    کسی منو از اون هیرودار نجاد داد .... نامرد هرچی تقلا میکردم دستشو از روی دهنم بر نمیداشت تا اینکه
    یه گاز خوشگل ازش گرفتم تا منو ازاد کنه .... یعنی میشه باور کنم که خودشه ... خودش بود هیروکی ... اما وایسا ببینم این چطوری اومده اینجا اخه .. نکنه کار خودش بوده یکم مشکوک میزد ... اما این امکان نداره هیروکی خیلی به اربـاب وفادار بود که
    هیروکی: پاشو چرا منو نگاه میکنی باید از اینجا بریم پاشو بهت میگم دیگه ...
    هیروکی تو چطوری اومدی اینجا اخه چطوری جون سالم به در بردی
    هیروکی: وقت این حرفا نیست پاشو باید بریم هرچه زودتر
    اما هیروکی چه بلایی سر پدر بزرگ اومده
    هیروکی : اونو زندانی کردن اینها همش نقشه بوده که تورو بدزدن تا از قدرتی که توی وجودته برای اهداف شیطانی استفاده کنن پس باید هرچه سریع تر از اینجا دور شیم نباید پیدامون بکنن
    - باشه راستی تو از کجا منو پیدا کردی چطوری اومدی اینجا
    هیروکی: حالا وقت این حرفا نیست وقتی که از اینجا خارج شدیم بهت میگم با تمام دلایل
    - باشه پس بدو دارن بهمون میرسن
    ساکورا منو بچسب میخوایم از دروازه رد شیم
    همینکار هم کردم بهش نزدیک شدم که از دروازه عبور کردیم
    خیلی خوب تونستیم از دستشون خلاص شیم
    هیروکی: زیاد طول نمیکشه باید بریم هرچه سریعتر بهتر
    - من دیگه نای راه رفتنو ندارم
    هیروکی: پاشو تا پیدامون نکردن باید از اینجا فرار کنیم باید یه جای امن پیدا کنیم تا مارو پیدا نکنن دست از سرمون بر نمیدارن
    هیروکی : من باید یه داستانیرو بهت بگم درباره پدربزرگه
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    بعد از پیدا کردن جای مناسبی برای خواب و امن بودن مکان در دل کوه هیروکی به حرف اومد
    هیروکی: نمیخوای بدونی اونا برای چی دنبالتن
    - اره چرا نخوام
    هیروکی : پس قول بده سوالی نپرسی قبول؟؟
    - قبول
    هیروکی : اونایی که مارو دنبال میکردن یه جور نینجا هستن که به خاطر یه دشمنیه دیرینه میخواستن پدربزرگ و تورو از بین ببرن اونا به خاطر یه مسئله هایی وای چقدر گفتنش سخته

    هاتوری هانزو نیز یکی دیگر از نینجا های جونین های معروف بود که در کار با نیزه مهارت زیادی داشت .
    او این کار را با حملات سریع و پی درپی و نا پدید شدن به سبک نین جوتسو در یک چشم به هم زدن انجام می داد .


    این یکی از داستان های کسی است که در تاریخ ژاپن با نام هاتوری شیطان (ابلیس) یاد شده است .


    هیروکی: اون شیطانی ترین فردشونه که اسمش توی تاریخ ژاپن ثبت شده
    باید از اون دور بمونی تو قدرتی داری که میتونه اونو به این دنیا برگردونه پس باید دور باشی

    وگرنه اگه به این دنیا برگرده همه کسانی که سامورایی و افراد و زاده ی این اربـاب هستن هم از بین میبره قتل عام میکنه هیچ رحمی نداره
    هیروکی: و در ادامش
    با مرگ ساروتوبی هاتوری تصمیم گرفت تا یاغیانی را که بر ضد شوگان با یکدیگر متحد شده بودند با ایجاد حس امنیت کاذب مرعوب سازد . در قلعه یاغیان وقتی از ساروتوبی خبری نمی شود همه نگران و مضطرب می شوند . آنها برای ارتباط و خبر گیری از ساروتوبی نینجای دیگری را می فرستند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده . این نینجا پی می برد که از قصر شوگان بیش از حد معمول محافظت می شود و گمان میکند که این امر به خاطر روشی است که معمولا ساروتوبی در پیش می گیرد و میتواند بدون آنکه با مشکلی رو به رو شود به قلعه راه یابد . بی آنکه بفهمد هاتوری عمدا چنین تر تیبی برای اوداده است .

    این نینجای شورشی فرصت می یابد تا حرف های که در باره ی دستگیری اعجاب انگیز و فرار ساروتوبی نقل میکردند بعد این که به ظاهر کشته شده بود و جستش را در خندق افتاده بود بشنود . یقینا همان طوری که این نینجا ی یاغی فهمیده بود ساروتوبی قصد داشت از دست افراد شوگان فرار کند اما در این هنگام در دل شب در پیش چشمان او گر چه نتواسته بود با ساروتوبی تماس پیدا کند اما گویی مرد میمون نما را می دید که مخفیانه پشت سر نگهبانان اربـاب حرکت می کرد . نینجا ی یاغی با چشمان خود جراحتهای شدید دو نگهبان را که به دست ساروتوبی زخمی شده بودند میدید . هنگامی که نینجای شورشی به قصر اربابش برگشت آنچه را که دیده بود باز میگوید . وپیشنهاد می کند که چون شوگان از دست ساروتوبی به ستوه آمده بود و سخت خسته بود نمی تواند بر ضد آنان عملیات نظامی انجام دهد اما درست بعد گزارش او جنگجویان شوگان قلعه ی شورشیان را محاصره کردند و بعد از چند روز قلعه ی شورشیان سقوط می کند شورشیانی که از جنگ جان سالم به در بودند تازه در می یابند که هاتوری چقدر زیرکتر از آنان بوده . چون او بعد از آنکه​

    ساروتوبی کشته می شود خودش نقش ساروتوبی را به عهده می گیرد وبر ضد مردان خویش دست به کار می شود بدون آن که این مطلب را کسی بداند . چون هاتوری فقط این کار را با شوگان در میان گذاشته بود .

    هیروکی : خوب فهمیدی چیشد یا نه
    - یه جورایی یعنی میگی که به خاطر این بوده اره
    هیروکی : فکر کنم نفهمیدی باید داستانشو بیشتر برات تعریف کنم
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    هیروکی : این داستان به سال های قبل تر برمیگرده من اینو خودم نمیدونستم پدر بزرگ اینو برام گفته
    سال ها قبل.....
    هاتوری هانزو پسر هاتوری یاسوناگا از سامورایی های خاندان ماتسودایرا (که بعدها به توکوگاوا تغییرنام دادند) در حوالی ۱۵۴۲ در استان میکاوا
    در یک خانوادۀ نینجا در دهکدۀ کوهستانی ایگا متولد شد. لقبش هانزوی اهریمن بود. او در پی رشد نفوذ سیـاس*ـی خاندان هاتوری تلاش ها و جنگ های زیادی از جمله نبرد آنه گاوا و نبرد میکاتاگاهارا کرد و درنتیجه به مقام جونین یا سردستۀ اصلی نینجاها در طایفۀ هاتوری رسید - طایفه ای که همراه با خانواده های فوجی بایاشی
    و موموچی
    به یکی از خانواده های مهم در مکتب نینجوتسوی «ایگا ریو نینپو» تبدیل شد. او رهبری قدرتمند، تدبیرگر جنگی بسیار زیرک و همچنین در هنر جنگ با نیزه
    استادی بی بدیل بود. زمانی که ایاسو توکوگاوا دولت نظامی خود را در ادو
    یا همان توکیوی امروزی برقرار کرد او به فرماندهی محافظین مخصوص و نینجاهای دستگاه حکومت شوگونی توکوگاوا منصوب شد. در تاریخ ژاپن، هاتوری را بیشتر به علت کمک و وقف کردن خود و نینجاهای تحت اختیارش به شوگون ایاسو توکوگاوا، به وجود آورندۀ حکومت نظامی شوگونی توکوگاوا که ژاپن را بین سال‌های ۱۶۰۳ تا ۱۸۶۷ اداره کرد، می‌شناسند. او یک نینجای فوق العاده ماهر و طراح بی نظیر استراتژی های جاسوسی و ضد اطلاعات و هنرهای باستانی رزمی نینجوتسو بود. همچنین در کوه‌های منطقۀ ایگا
    مراکز تمرینی بزرگی برای آموزش مهارت‌های سری نینجوتسو برپا کرد. در حقیقت هاتوری هانزو مغز متفکر تاکتیک‌های جاسوسی شوگون و در خفا مشاور نظامی ارشد او بود. در بحبوحۀ جنگ داخلی ابتدای قرن شانزدهم ژاپن که یکی از مهمترین و پیچیده ترین دوره های تاریخ ژاپنی‌هاست هزاران نینجا در هر دو منطقۀ کوهستانی کوگا و ایگا وجود داشتند. بواسطۀ ارتباطات خویشاوندی و منافع ناحیه‌ای، ائتلافی میان این نینجاها شکل گرفت. از سالها قبل نینجاها طی دوران پر از ستم و تعقیب سال های پایانی عصر موروماچی
    به طور عمده توسط دایمیوها
    (اربابان زمیندار و روسای قبایل) به خدمت گرفته شده بودند. این رویه در سراسر کشور رواج یافت. در اصل بعد از اینکه دهکده های کوگا وایگا حدود بیست سال قبل از آن توسط اودا نوبوناگا
    یکی از اربابان جنگی پر قدرت آن زمان فتح شده بود نینجاهای زیادی بودند که می خواستند زیر نظر یک دایمیوی قدرتمند و پرنفوذ فعالیت داشته باشند. هاتوری هانزو
    یکی از ستون های اصلی حکومت توکوگاوا ایاسو
    طی دوران جنگهای داخلی بود که هنوز در توکیو از او یاد می‌شود و مقبره اش از دیدنیهای تاریخی و پراحترام این شهر است. ایاسو توکوگاوا هانزو را در مقر حکومتش در دروازه عقبی قلعه ادو به کار گرفت. مقر حکومت درگوشۀ سمت راست جاده‌ای که به یاماناشی


    ختم می‌شد قرار داشت. او هانزو را به عنوان محافظ دروازه منصوب کرد. هرچند که دیگر اثری از دروازۀ ذکر شده وجود ندارد ولی امروزه ناحیه‌ای که دروازه در آن قرار داشت هانزومون


    یا دروازۀ هانزو نامیده می‌شود. بعد از آنکه دولت ادو
    مستحکم و قوی شد دیگر نیازی به ادامۀدست به دست شدن میراث نینجاهای جنگی و آموزش مهارت ها به صورت ویژه و موروثی نبود و این هنر جنگی-جاسوسی مخوف و پیچیده به تدریج با تولد هر نسل جدید محو و محوتر شد. هنر نینجوتسو که در سرزمین کوهستانی سوزوکا شامل دهکده های ایگا و کوگا متولد شده و طی جنگ های داخلی توسعه یافته بود در دوره صلح ادو
    تا روزگار حاضر کمرنگ تر و منزوی تر شده ولی همچنان توسط آخرین اساتید معتبر و خانواده های قدیمی وارث و حامی این هنر سری حفظ شده و به افراد واجد شرایط آموزش داده می شود.
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    هیروکی : داستان مرگش بر سر زبان ها افتاد هنوزم می گن که روحش سرگردانه

    - داستانش خیلی غیر معقوله چرا برای چی اخه از قدرتم باید استفاده کنه

    هیروکی : خوبی تو چطوری کجایی

    هیروکی : بزار بقیشو بگم


    هاتوری هانزو افتخارات جنگی بسیاری دارد ولی مرگ خود را به دلیل یک حقه نینجا ملاقات کرد!

    او به وسیله شوگان برای نابودی فوما کاینین، یک گروه دریایی نینجا به رهبری فوما کوتارو

    نینجای قدرتمند و نامدار طایفۀ فوما، فرستاده شده بود. گروه به فرماندهی هاتوری آنها را پیدا

    کرد و آنها را به شلیک توپ‌های سنگین بست، در همین حال آنها مشاهده کردند که یکی از

    قایق‌های صدمه دیده در حال آمدن به طرف آنهاست. هاتوری هانزو که می‌دانست کلک آتش

    گرفته می‌تواند باعث شعله ور شدن کشتی آنها شود، دستور به عقب نشینی داد.


    اما چیزی که او متوجه نشده بود این بود که افراد فوما کاینین به زیر کشتی آنها رفته بودند و

    پروانه‌ها را از کار انداخته بودند. در نتیجه این امر کشتی قادر به حرکت نبود و بنابراین افراد از

    ترس خود به درون آب پریدند، و آنجا بود که متوجه شدند کله منطقه آغشته به نفت است.

    اما این بسیار دیر بود، نفت مشتعل شد و همۀ نینجاهای گروه هاتوری هانزو که خود هانزو نیز

    در میان آنها بود، در شعله‌های آتش سوختند ! البته این یکی از چند روایت دربارۀ مرگ هاتوری

    هانزو ست و همچنان چگونگی مرگ او عمداً یا به علت کمبود اسناد تاریخی در هاله ای از

    ابهام قرار دارد ...


    - پس احتمال داره که کار خودش باشه

    هیروکی : اره احتمالش زیاده خیلی خیلی زیاد

    - باید چیکار کنیم همینجوری دست روی دست بزاریم

    هیروکی : من نمیدونم باید چیکار کنیم اونها خیلی زیرک و باهوش هستن پدر یزرگ هم که گرفتارشونه

    رئیسشون تا تورو پیدا نکن

    نه من نمیتونم دست روی دست بزارم اونا پدر بزرگو میکشن

    هیروکی بازوهای ساکورارو گرفت و باز تکونش میداد هیروکی : چرا تو انقدر یه دنده و لجبازی

    میدونی اگه گیرت بیارن چیکارت میکنه هان ... میدونی ... به من جواب بده

    - ساکورا که در حال گریه کردن بود هیروکی باز شروع کرد بدون توجه به گریه های جگر سوزش

    هیروکی : مگه ادم عاقل خودشو دودستی تقدیم شکارش میکنه بگو .. حرف بزن .. میدونی اگه تورو

    بگیرن چه قدرت و نیرویی بدست میارن ... هان اینو میدونی

    نه تو هیچی از اینارو نمیدونی ... هیروکی بلند شد و رفت کنار سنگی که درست کنار در غار بود
    ساکورا.....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا