کامل شده رمان دیر آمدی نیمه عاشقترم را باد برد| pardis_banoo کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,335
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
نام : دیر آمدی نیمه عاشقترم را باد برد
نویسنده : pardis_banoo
ژانر : اجتماعی _ عاشقانه _ سرگذشت واقعی

داستانم از زبان اسرا بیان میشه چون در طول داستان اسرا بزرگ و پخته تر میشه سعی کردم نوشتنم به سنش بخوره.
امیدوارم خوشتون بیاد

داستان من درمورد دختری به اسم اسراست که یه شکستو تو زندگیش تجربه کردهو ضربه روحی بدیو خورده. اون حالا با یه دیده زخم خورده وبدون اعتماد به اطرافیانش نگاه میکنه و در صدد تلافی ضربه ایه که بهش زدن. یه جورایی حیفش میاد فقط خودش اذیت شه و ناراحتی بکشه. میخواد بقیه هم درد اونو بچشن و بفهمن چی به سرش اومده.
تو یه اتفاق ناگهانی با پندار پسر قصه م اشنا میشه و احساس به تاراج رفته ش دوباره ظهور میکنه
داستان من درمورد این نیست که اون دوتا چجوری باهم دوست میشن و ماجراهایه بینشون.
بحث یه دوست داشتنه نابه و تلاش دختر قصه م برای حفاظت از این حس نوپاش
تو داستان من اونا خیلی راحت همو قبول میکننو باهم دوست میشن
داستان من درمورده اینکه دختر قصه م یا همون اسرا دیگه حس ناب اولین بارشو نداره.
میترسه از این عشق از یه شکست دیگه از دوباره خــ ـیانـت دیدن.......
ولی اون یه چیزی فراتر از عشقو تجربه میکنه و یاد میگیره که ببخشه و بگذره و به خدای خودش بسپره


ممنون از س.ب جان که بهم اجازه داد سرگذشتشو به تحریر در بیارم

t2sm_flhx_nkgbfmlkf.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    -سلام
    -سلام بفرمایید
    -ببخشید قیمت اون پلیور تو ویترین چنده؟
    -کدوم؟
    -اون کرم رنگه
    -اها اون مال ترکیه س یکی از بهترین خریدامونه که کلیم فروش کرده پنجاه تومنه
    خسته از این همه ور زدنش یه ممنونی زیر لب گفتمو از مغازش خارج شدم. خوبه فقط یه قیمت پرسیدما.
    به سمت مغازه کفش فروشی رفتم و یکم به کفش ها نگاه کردم. بعدم از پاساژ زدم بیرون.
    یه تاکسی گرفتمو ادرس خونه رو دادم. دیگه هوا داشت تاریک میشد.
    نزدیک خونه به تاکسی گفتم نگه داره. پولو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
    اروم قدم میزدم و به سمت خونه میرفتم که گوشیم زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم اسم شکیلا روش نقش بسته بود.
    زیر لب یه برو بابا گفتمو ریجکت کردم.
    دوباره زنگ زد و دوباره ریجکت کردم دفعه سوم که زنگ زد دکمه اتصالو زدم.
    صداش تو گوشی پیچید. عمدا راه طولانی ترو برای رسیدن به خونه انتخاب کردم چون غرورم اجازه نمیداد بهش بگم رسیدم خونه نمیتونم حرف بزنم حس میکردم یه جورایی از جذبه م کم میشه.
    صداش تو گوشی پیچید
    تقریبا نعره میکشید. میدونستم خیلی مغروره و ریجکت کردنش واسش عجیب گرون تموم شده ولی واسم مهم نبود.
    -به چه جرئتی قطع میکنی دختره چشم سفید هاااااااا. بگو دردت چیه که یهو عوض شدی؟ببین نابودت میکنم بخوای بهم خــ ـیانـت کنی
    -به اندازه کافی خوب نیستی که باهات بمونم
    این حرفارو در کمال ارامش و رلکسی بهش زدم
    -تو غلط میکنی. از اولم همین بودم چرا اونموقع به این نتیجه نرسیده بودی.
    خوبه که تو اوج عصبانیتم میدونه نباید فش بده چون دیگه باید کلا بیخیالم بشه و انتظار هر پاسخیو داشته باشه.
    -الان رسیدم
    -هه نکنه یکی دیگه هواییت کرده
    -هیچکس نمیتونه منو هوایی کنه
    دوباره دادش رفت هوا
    -خب دردت چیه؟
    -گفتم که تو به اندازه کافی خوب نیستی. خودتم میدونی من به کم راضی نمیشم باید عالی باشی که نیستی
    -فکر میکنی خودت درحد همون کم من هستی؟
    -هستم که دنبالمی دیگ
    صدای نفس های عمیقشو از پشت گوشی میشنوم. این یعنی اوج تلاشش واسه کنترل کردن خودش که به بار فش نگیرتم.
    -خجالت نمیکشی. تو یه علف بچه داری منو پس میزنی داری بهم میگی لیاقتتو ندارم؟
    -شاهرخ؟
    -چیه؟
    شاهرخ؟
    -هم؟
    میدونست به این جوابا راضی نمیشم حتما باید بگه جونم تا حرفمو ادامه بدم. دوباره صداش زدم
    -شاهرخ؟
    یه نفس عمیق کشید و گفت
    -جونم
    -به حرمت یه سالی که باهم بودیم ولم کن بذار همه چی اینجا تموم...
    میون حرفم پرید
    -حق نداری اینو بگی. خودتم میگی یه سال. به نظرت یه سال انقد زودو راحت فراموش میشه؟
    -راحت...
    حرفمو ادامه ندادمو به یه سالی که با افشین بودم فکر کردم و به اینکه فراموشش کردم یا نه.
    فراموشش نکردم ولی تا سر حد مرگ ازش متنفرم و همین تنفره که بهم انگیزه ادامه کارامو میده.
    تقریبا به خونه رسیده بودم گفتم
    -فقط میتونم واست ارزوی خوشبختی کنم بای.
    و گوشیو قطع کردمو شمارشو تو بلک لیستم گذاشتم.
    قلبم به درد اومد. چقد بد بودن سخته.
    جمله ای که به شاهرخ گفتم تو مغزم اکو میشد.
    فقط میتونم واست ارزوی خوشبختی کنم.
    هه هنوزم که هنوزه با شنیدنش تموم تنم گر میگیره هنوزم با شنیدنش چشام پر اشک میشه هنوزم به همون اندازه حس حقارت بهم دست میده. اصلا از همشون متنفرم همشون برن بمیرن.
    باحرص دستمو رو ایفون گذاشتم. صدایه روژان کوچولو تو کوچه پیچید
    -کیه؟
    همه عصبانیتم با شنیدن صداش فروکش کرد. انگار اب که نه یخ رو اتیش ریخته باشن.
    -منم جوجو
    صدایه مامانم از اون طرف میومد که میگفت روژان کیه؟
    -ابجی اسرا
    و صدای تقی که خبر از باز شدن در میداد
    -باز شد ابجی؟
    -اره جوجوه من
    وارد خونه شدم و از پله ها بالا رفتم. روژان جلو در منتظرم واستاده بود. بغلش کردمو حسابی چلوندمش.
    -سلام ابجی
    -سلام جوجو
    وارد خونه شدم مامان رو مبل نشسته بودو گوشیش دستش بود. سرشو بالا اورد
    -سلام مامان
    -علیک سلام به نظرت یکم دیر نیست.
    -با اتوبوس اومدم ببخشید
    رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم.کامپیوترمو روشن کردمو وای فای هم که خودش روشن بود
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    الحمدوالله مثل همیشه.
    با صدای در برگشتم تا ببینم کیه که یهو روژان خودشو پرت کرد تو بغلم
    -یواش دیوونه نمیگرفتمت که مرده بودی
    -ولی گرفتیم
    خندیدمو بیشتر به خودم فشارش دادم
    -چیزی شده؟
    -دلم واست تنگ شده بود
    -من بیشتر
    -نخیر من بیشتر
    -باش تو بیشتر
    -امشب مامان بابارو راضی کن بریم مهمونی
    بدمم نیومد. اگ تو خونه میموندم از زور فکر خیال دیوونه میشدم
    -باش بهشون میگم
    -بریم خونه خاله لیلا
    -باش
    گونمو بوسیدو خوشحال از اتاق خارج شد
    با لبخند رفتنشو نگاه کردم.
    برگشتم سمت کامپیوتر که حالا روشن شده بود و رفتم رو برنامه تلگرام.
    کلی پیغام اومده بود.باید هرچه زودتر تو گروها لفت میدادم دارن حوصلمو سر میبرن.
    برنامه تلگرامو رو گوشیم حذف کردم تا از اعتیادم بهش کم بشه بجاش رو کامپیوتر نصب کردم تا کمتر برم روش وگرنه تو بازارم گوشیم دستم بودو داشتم پیغامامو چک میکردم.
    معتادی به این اینترنت لامصبم بد دردیه.اول نفر رفتم رو پی ام هایه شاهرخ.
    خلاصه حرفاش میشه اینکه یا از بلک لیست درم بیار که چرندایه بیشتریو تحویلت بدم یا عواقبش دامنتو میگیره.
    واسم مهم نبود. خیلی وقته دیگه واسم مهم نیست.
    واسش نوشتم میشناسی منو پس بهتره ماجرا همینجوری ختم بخیر شه. منو سگ نکن برو پی زندگیت.
    بعدم بلاکش کردم. از من فقط یه شماره و یه چهره داره که شماره هه مهم نیست ولی چهرهه رو گیر بیاره مردم.
    تو چندتا از گروه ها لفت دادم که یکم سرم خلوت شه بعدم رفتم پی وی ایلا دختر خاله مو چک کردم.
    خواسته واسش گزارش رد کنم که چیکار کردمو چیکار نکردم.
    خیلی باهم صمیمی بودیمو از همه چیه همدیگه خبر داشتیم با اینکه دوسال از من بزرگتره ولی یه جورایی انگار من از اون بزرگترم هم راهنماییش میکنم هم بهش میگم چیکار کنه و چیکار نکنه.هر چند اونم خیلی منو راهنمایی میکنه.
    واسش نوشتم امشب خونه اید؟
    انلاین بود فوری فوتی جواب داد اره خوش اومدین.
    ادامه داد
    چیشد راستی؟
    اومدیم بهت میگم
    من که میمیرم از فضولی تا بیاین
    پس نمیایم
    زهره مار زود بیا خواستیم واسه شام بیا
    خنده م گرفته بود. بهش پی ام دادم ای دختره یه فضول
    با تلگرام خودمو مشغول کردم تا بابام اومد خونه.
    سفره رو انداختیمو شاممونو خوردیم. موقع شام روژان داشت با چشاش منو میخورد که به مامان بابا بگم بریم مهمونی.
    همیشه همین بود.حرفاشو میگفت من واسش بزنم.
    از این که اعتماد به نفس نداشت احساس خوبی نداشتم. شایدم قضیه اعتماد به نفس نبود ولی هرچی بود دوست داشتم خودش خواسته هاشو بگه باید یاد میگرفت راه رسیدن به خواسته هاشو پیدا کنه.
    بعد از شام چاییو دم کردمو رفتم کنار بابام نشستم.
    -بابا امشب نریم بیرون؟
    روژان فورا اومد اونطرف بابام نشست و مشتاقانه به ادامه بحثمون گوش کرد
    -کجا بریم بابا؟
    -نمیدونم بریم یه جا. مثلا مهمونی
    -کجا بریم؟
    -خونه خاله لیلا
    بابام به سمت روژان برگشت و اون خجالتی سرشو پایین انداخت.
    چقد تفاوت بین مادوتا خواهر هست. من پررو و یه دنده اونم خجالتی و اروم.
    اصلا انگار خواهر نیستیم.این همه تفاوت با یه نوع تربیت وژن واقعا عجیبه.
    -باش ببینید مامانتون چی میگه؟
    همه نگاه ها به سمت مامانم که سرش تو گوشیش بود برگشت.
    -من حرفی ندارم فقط اونا مهمون نداشته باشن یا اینکه اصلا خونه هستن؟
    بابام گفت
    -خب زنگ بزنین ببینین خونه هستن و جایی نمیرن و کسیم خونشون نمیاد.
    روژان بدو بدو رفت سمت تلفنو اورد داد به من.منم زنگ زدم. گفتن خوش اومدین هیجام نمیریم بیاین.
    لباسامو پوشیدمو یکم ارایش کردم که روژان اومد تو اتاق.
    اخم هاش تو هم بود.
    -چی شده جوجو؟
    دستشو برد سمت چند تار مو که کوتاهتر از بقیه بودنو رو هوا معلق شده بودن.
    گفتم
    -اینا چیه؟
    -خب درست نمیشه کلیم تف بهش زدم صاف نمیشه.
    -ای الهی من تورو بخورم واست تل میارم بزار خوب میشه
    یه تل خوشکل به موهاش زدمو باخودم عهد کردم این دفعه که بیرون رفتم واسش یه تل خوشکل بگیرم بعدم دستشو گرفتمو باهم از اتاق خارج شدیم.
    -ما اماده ایم.
    راه افتادیم سمت خونه خاله م.بعد کلی سلامو احوال پرسیو ماچ و موچ با ایلا رفتیم تو اتاقش روژان وایلیا هم تو هال مشغول بازی شدن.
    -چیشد دیدیش چی گفتی چی گفت تونستی؟
    خیلی رلکس رو تختش نشستمو گفتم .
    -یواشتر بابا پیاده شو باهم بریم
    زد رو شونه مو گفت زهره مار بگو خب
    -هیچی رفتم فقط یه نظر نگاش کنم ببینم اصلا ارزش تلاش کردن داره.
    -خب داشت؟
    -ایی یه نموره
    -درد بگیری میدونی چقد خوشکله چقد جذابه. همه دنبالشن
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    -اینم یکیه مثل بقیه بهت قول میدم
    -والله میشناسمت میدونم مخشو میزنی
    -اصلا در اون حدی نیست که مخشو بزنم این یارو خودش مخش زده شده اماده س
    -ببینیمو تعریف کنیم. خب چی گفتین؟
    -هیچی باو فقط یه پلیورو قیمت کردم کلی چرتو پرت تحویلم داد اخرش بالاخره قیمتشو گفت.
    -خب فروشنده باید بازار گرمی کنه واسه جنساش.
    -بازار گرمیم نکنه دخترا میرن ازش جنس میگیرن.
    -اره خب
    بعدم رفت تو فکر. به صورتش نگاه کردم. اونم خوشکل بود صورت گردی داشت برعکس من که صورتم کشیده بود. چشاش عسلی بود ولی چشمایه من توسی عسلی بودن پوستش سفیده سفید ولی من سبزه بودم. همیشه حسودی پوستشو میکردم. قدش از من بلندتره و من تا پیشونیش میرسم.لبایه خوش فرم و گونه برجسته خلاصه لعبتی بود برای خودش.
    موها و ابروهایه من سیاهه سیاه ولی مال اون یه چیزی تو مایه هایه قهوه ای یا خرماییه.
    لبایه منم خوشکله و دماغمم مشکلی نداره تنها مشکلم سبزه بودن پوستمو کوتاهیه قدمه که اونم تو خلوتم قبول میکنم که کوتاهم وگرنه تا حالا هیچوقته هیچوقت به زبون نیاوردمو اشکارا قبول نکردم همیشه گفتم شماها بلندین من کوتاه نیستم
    از فکرم خنده میشینه رو لبم.
    یادم میاد تو کافی شاپ با افشین نشسته بودیم. دستامو تو دستاش گرفته بود.دستایه من خیلی کوچیک بودن. اعتراف کردم پیشش
    -دستام چقد کوچولوه پیش دستات
    زیر چشمی یه نگاه بهم انداختو گفت
    -اینجوری خوبه. کوچولو خوبه.
    و من چقدر قند تو دلم اب شده بود واسه این حرفش .
    دیگ از یاداوری خاطرات عصبی نمیشم دیوونه نمیشم.
    یه جورایی باهاش کنار اومدم هرکاری و هرچیزیو واسه فراموش کردنش امتحان کردم ولی جواب نداد.
    -خب بیخیال اونا خودت چطوری؟
    -خوبم امروز با شاهرخ تموم کردم
    -حیف شد خیلی خوشکل بود
    -مال تو
    -نه ممنون من مرتضی رو دارم
    -خاک تو سرت چقدم ذوق میکنه اسمشو میاره.
    - نه بخدا ذوق نکردم.
    -خب بکن به من چه اصلا
    -حالا میخوای با کی دوست شی؟
    -نمیدونم کسی مد نظرم نیست
    -اینجوری که تنها میشی
    - من همیشه تنها بودم
    اومد سمتمو بغلم کرد. ازش فاصله گرفتم .خوشم نمیاد واسم دل بسوزونن.
    -باشه بابا رم نکن.خب حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟
    -سروه شمارشو داره؟
    -اره داره
    -خوبه شارژ ندارم بهش بگو پس فردا پارک باهاش قرار بزاره واسه والیبال. بقیشو دیگ بسپرین به خودم.
    -باش من بهش میگم
    اونشب شب خوبیو گذروندم خسته و کوفته برگشتیم خونه و خوابیدیم.
    صبح زود از خواب بیدارشدم و یکم درس خوندم.قراره تابستون سال بعد کنکور کارشناسی بدم. باید اون سه روزیو که قراره برم بیرونو جبران کنم تا از درسام عقب نیفتم.
    هیچیو هیچکس ارزش نداره که بخاطرش از درسام که ایندمن عقب بیفتم.
    مامان بابام سرکار بودن و روژانم مهدکودک.
    از این تنهایی بیشترین استفاده رو بردم. ساعت حدودایه یازده بود که خودمو اماده کردم واسه باشگاه.
    تنها چیزی که واقعا بهش عشق می ورزمو از انجام دادنش به معنی واقعی کلمه لـ*ـذت میبرم والیباله.
    ساعت دوازده و چهل و پنج بود که از باشگاه برگشتم. شروع کردم به غذا درست کردن.
    اشپزیو دوست داشتم.خودم که عاشق قرمه سبزیم واسه همین قرمه سبزی پختم بعدم اینترنتو روشن کردمو دوباره یکم تو تلگرام ول چرخیدم.چقد بی هدفی بد و سخته.
    ساعت دو همه میومدن خونه. چون چیزی به ساعت دو نمونده بود سفره رو انداختم.همه خسته و کوفته برگشتن. نهارشونو خوردنو رفتن که استراحت کنن. منم بعد از جمع کردن سفره رفتم به پناه گاهم.
    روژان رو زمین دراز کشیده بود و نقاشی میکشید.با ورود من به اتاق سرشو بالا اورد و نقاشیشو بهم نشون داد
    -خوشکله اسرا؟
    -اره عزیزم. یکم استراحت کن بعدازظهر میریم بیرون واست تل بگیرم
    -خسته نیستم
    و به کارش ادامه داد منم رفتم سر وقت گوشی بیچاره م.
    از 3 شماره ناشناس اس و زنگ داشتم مطمئنن شاهرخه. اس هاشو خوندمو حذفش کردم حرفایه تکراریو زده بود شمارشو ذخیره کردمو گذاشتم تو بلک لیست.سیم کارت دیگمو گذاشتم تو گوشیم.
    دو تا اس از ایرانسلو یه تماس ناموفق از یه شماره ناشناس.
    قلبم مثل گنجیشک میزد.
    به این عکس العمل ها عادت کردم.
    به این ای کاش ها. به این امیدهایه الکی.به اینکه هر لحظه و هر ثانیه منتظر اس یا زنگ یا حتی یه اشاره کوچیک ازش باشم.
    نمیخوام قبولش کنم و حتی یه لحظه م به این فکر نمیکنم که دوباره منو اون ما بشیم ولی تنها ارزوم اینکه برگرده و ازم بخواد بازم باهاش باشم و بگه که اشتباه کرده منو از دست داده و پشیمونه و منم خیلی راحت ردش کنم.
    از عشقی که بهش داشتم هیچی نمونده فقط این غرورمه که درد میکنه و میخوام که زخمشو التیام بدم.
    فردا تولدمه. باید یه ارزوی خوب پیدا کنم. هرسال ارزومو بخاطر افشین هدر دادم.
    هر سال هرچی ارزو کردم به اون مربوط میشده.
    امسال دیگه نمیخوام اینجوری باشه. ارزوی امسالم نباید هیچ ربطی به اون داشته باشه
    خواستم به شماره ناشناسه اس بدم که شما؟ ولی پشیمون شدم خب اگه اون باشه بهتره که یه جور رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست.
    بلند شدمو روژانو اماده کردم. چقد خوبه یه نی نی تو خونه باشه. روژان کلی امیدو انرژی به ادم میده.
    لباسای خوشکل تنش کردمو خودمم اماده شدم. با مامانم از خونه خارج شدیم. اون رفت پیش مادر بزرگمو ماهم رفتیم بازار.
    دستایه کوچولو روژان تو دستم بودو بیخیال از کنار مغازه ها میگذشتیم.
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    قبل از رسیدن به مغازه ای که روز قبل رفتم به روژان گفتم که دستمو بکشه و ببره تو مغازه.
    وقتی به مغازه هه رسیدیم همون کاریو که بهش گفته بودم انجام داد.
    منم الکی مثلا شکه شدم از این حرکت روژان دنبالش کشیده شدم. وارد مغازه که شدیم برهان همون فروشنده هه بهمون خوش امد گفت و گونه روژانو کشید.
    دوست نداشتم هیچکس به خواهر یکی یه دونه م دست بزنه واسه همین اخم کردم.
    -چیشده خواهری؟ چرا کشوندیم اینجا؟
    -اسرا اون پلیوره خیلی بهت میاد
    اخ من فدایه سلیقه ش بشم که با سلیقه من مو نمیزنه
    اروم و با عشـ*ـوه خندیدم.
    -واقعا؟ به نظرت خوشکله؟
    -امم خیلی خوشکله
    -چشم خواهری بعدا میام میخرمش
    -خواهرتون خیلی خوش سلیقه س واقعا این پلیوره بهتون میاد
    حرفشو نشنیده میگرمو میگم
    -بریم عزیزم؟
    -اگه بخواینش میتونم واستون تخفیفم بدم
    سرمو تند بالا میارم و با اخم بهش نگاه میکنم تا دهنشو ببنده و منو پیش روژان تو مضیقه نذاره
    حساب کار میاد دستشو ساکت میشه ولی روژان از تو کیف عروسکیش کیف پولشو در میاره و یه پنج هزاریو یه دو هزاری از توش در میاره و به برهان نشون میده
    -اقا این کافیه؟ میخوام واسه خواهرم کادو بخرم فردا تولدشه
    قلبم از این همه بخشش و مهربانیه این موجود ظریفو کوچولو میلرزه. دلم میخواد بغلش کنمو تا اخر دنیا ببوسمش.
    برهان یه لبخند مکش مرگ ما میزنه و میگه
    -اصلا این مجانی مال شما کادو از طرف من
    پیشونیه روژانو میبوسمو ازش بخاطر این همه عشق که نثارم میکنه تشکر میکنم و به مغازه داره میگم که میخریمش
    روژان رو نوک پاهاش بلند میشه و پولشو رو میز میزاره و میگه
    -اقا لطفا کادوشم کنید
    خنده م میگیره. بازم از خورشید زندگیم تشکر میکنم و بهش میگم که بره کناری بایسته تا من با فروشنده حرف بزنم.
    حرفمو گوش میده و میره رو صندلی گوشه مغازه میشینه. پولشو از رو میز بر میدارمو میگم
    -کارت خوان دارید؟
    -مهمون باشید
    -ممنون
    -جدی میگم
    محکم میگم
    -ممنون
    دستشو پیش میاره تا کارتو ازم بگیره منم بهش میدم. رمزشم بهش میگم.
    فیششو بهم میده به مبلغی که کشیده نگاه میکنم.
    چشام درشت میشه و میگم
    -بیست و پنج تومن؟
    -بقیه شو مهمون من باشید. فکر کنید کادو تولده از طرف من
    شیطونه میگه بگم خب اخه مشنگ همشو حساب میکردی دیگه
    اخم میکنم.
    -نباید این کارو میکردین.من راضی نبودم.
    -نمیتونستم نیت پاک خواهرتونو بدون پاداش بزارم
    ساکت میشم. یعنی چیزی واسه گفتن ندارم.
    -ممنونم
    سرشو به سمت پایین خم میکنه و میگه
    -خواهش میکنم تولدتون مبارک
    دست روژان تو یه دستمو نایلون پلیورمم تو دست دیگم از مغازه خارج میشم.
    واسه روژانم یه تل خوشکل میگیرمو به سمت خونه برمیگردیم.
    -سلام ما اومدیم
    مامانم به استقبالمون اومد.
    -سلام خوش اومدین.
    هردومونو بغـ*ـل کرد و گفت
    -خوش گذشت؟
    روژان جوابشو دادم
    -اره خیلی واسه ابجی کادو تولدم گرفتم.
    به لبخندی که داره میاد مهمون لبام شه اجازه خود نمایی میدم.
    -راست میگه واسم یه پلیور خوشکل خرید
    -کجاست بیارین ببینم؟........... حالا چند خریدید.
    روژان که کم کم داره شمارشو یاد میگره عدد 9 رو خیلی ناشیانه با انگشتاش نشون میده.
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    مامانم به من نگاه میکنه تا جوابشو بدم.
    -خواهر کوچولوم همه پس اندازشو داد واسم کادو خرید
    بعدم یواش بهش گفتم پنجاه تومن شد.نمیخواستم غرور خواهرمو بشکنم میدونم که میدونست پولش کمتر از پنجاه تومنه.
    به سمت اتاقم میرمو نایلون پلیورو میدم دست مامانم تا نگاش کنه
    صداشونو از تو اتاقم میشنوم که همدیگرو بـ*ـوس میکنن و مامانم ازش تشکر میکنه.
    پولایه روژانو تو کیف پولش گذاشتم تا نکنه بعدا یادم بره.
    با احساس ویبره تو جیب شلوارم گوشیمو از تو جیبم در میارم و شماره ناشناس رو صفحه رو خوندم. میدونم که حافظه م اونقدری خوب نیست که اگه شماره اشناهم باشه یادم بیاد که کیه واسه همین بیخیال حدس زدن شدمو جواب دادم
    -الو؟
    -........
    -الو؟
    -الو اسرا؟
    صداش واقعا برام اشنا نبود. یا خوده خدا این دیگه کیه؟
    -شما؟
    -وحیدم
    اسمشو با خودم تکرار کردم.یه دونه وحید میشناختم اونم پسر دوست بابامو رفیق فاب بچگیامه.
    -وحید شبستری؟
    -پ ن پ
    با صدایه بلندی که تقریبا به جیغ شبیه بود گفتم
    -وحید خودتی؟
    -اره دیگه خره پس میخوای کی باشه
    خندیدم....... از ته دل.......
    تموم خاطراتی که باهم داشتیم از ذهنم گذشت. چه دورانی بود.
    -چه طوری دیوونه؟ کجایی؟ اینکه شماره ایرانه. نکنه اینجایین؟
    -خوشم باشه به این هوش
    -من استعداد کشف نشده م. کجایین؟
    خنده بلندی سر داد و گفت
    -تو راه خونه شما
    -برووو
    به سمت هال رفتم. از اتاقم که خارج شدم مامانم سوالی نگام کرد که کیه؟ دستمو رو گوشی گذاشتمو گفتم
    -بدو بدو اقای شبستری اینا برگشتن
    مامانمم اومد سمتم تا گوشیو از دستم بگیره.وحیدم از اون ور خط هی داشت فک میزد. بدون توجه بهش گوشیو دادم به مامانم.
    -الو وحید جان؟
    میدونم حالا با چاقو بزنیش خونش درنمیاد از حرص. از تصور قیافه ش خنده م گرفت.
    روژان اومد کنارمونو سرشو تا اخرین حد بلند کرد تا بتونه صورتمونو ببینه.
    -ممنون تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ کجایین شما؟
    ........
    - نه نه تو بگو الان کجایین؟
    …....
    -خب کامرانو میفرستم دنبالتون
    .......
    -این حرفا چیه وروجک توم مثل اسرایی واسم
    صدای خنده مامانم بلند شد. همیشه همین بود وحید یه گوله نمکه از زور خنده اشک از چشات میاره بعد ولت میکنه.منو روژانم ناخوداگاه رو لبامون خنده میشینه.
    -نه تو اقایی منظورم اینکه مثل بچه خودمی.
    ......
    -باشه پس منتظرتونم.
    ......
    -خدافط عزیزم
    گوشیو داد دستم منم ازش پرسیدم.
    -قطع کردی؟
    -اره
    - خب چی گفت؟
    -تو راهن دارن میان
    -پس الکی تعارف کرده خودشون داشتن میومدن.کی میان حالا؟
    -اینجوری نگو خوش اومدن. ما به اقای شبستری خیلی مدیونیم. گفت فردا میرسن اینجا
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    سرمو واسش تکون دادمو گوشی به دست رفتم تو اتاقم
    اقای شبستری دوست قدیمیه بابامه که تو استخدام بابام تو بانک خیلی به بابام کمک کرد. از اون کله گنده هایه بانکداریه. دوستیش با بابام به سه سالگیه من برمیگرده.سه تا پسر داره که یکیشون زن گرفته. وحید بچه کوچیکشونه که سه سال از من بزرگتره بعدم نوید که شش سال از من بزرگتره و اولین بچه شون امیده که سنشو نمیدونم.
    زن اقای شبستری اسمش سروه س. یعنی یه خانوم به تمام معناس. خیلی دوسش دارم.چون خودشون دختر نداشتن من شده بودم گل سر سبد براشون و وحیدم از حسودی همیشه منو میچزوند.
    ولی درکل دوست خوبی بود همیشه هوامو داشت. قبل دنیا اومدن روژان یعنی چهار پنج سال پیش بود که رفتن ایتالیا. البته رفتن که بمونن نمیدونم چرا برگشتن.
    رو کامپیوتر بودم که دوباره گوشیم تکون خورد نگاش کردم یه اس از طرف سروه دوستم بود.
    -فردا رو یادت نره ساعت ده ونیم پارک باهاش قرار گذاشتم.
    اوپس داشت یادم میرفتا خوب شد اس داد. طبق معمول شارژی واسه جواب دادن نداشتم. رو تلگرام بقیه بچه ها رو دعوت کردم که فردا پارک حاضر باشن.
    فردا تولدمه میدونم دوستام به بقیه خبر دادن. همیشه روز تولدم بدترین روز زندگیمه.خدا فردارو به خیر بگذرونه.
    کامپیوترو خاموش کردمو بدون فکر کردن به فردا ها یا گذشته ها گرفتم خوابیدم.
    طبق معمول صبح زود از خواب بیدار شدمو با مامان بابام و روژان تو یه جمع صمیمی صبحانه مونو خوردیم.
    اونا رفتن سرکارشونو منم خودمو اماده کردم. امروز تولدمه باید خیلی خوشکل میشدم.
    چون قراره زمین بیفتم باید یه مانتو انتخاب کنم که هم خوشکل باشه هم خراب نشه. مانتو جلو باز توسیمو انتخاب کردم با شلوار کتون دم پا گشاد و شال توسی که هم به مانتوم میاد هم به چشام.ضد افتاب زدم بعدم رژگونه دراخرم یه رژ خوشکل. چون امروز روز تولدم بود به خودم اجازه دادم خط چشمم بکشم.
    تغییر محسوسی کردم.راضی از خودم دل از ایینه کندمو لباسامو پوشیدم.
    از اونجایی که خیلی رو خوش قولی حساس بودم بدون حتی یه ثانیه تاخیر ساعت ده راه افتادم. کوله پشتی کرم رنگمو برداشتم تا توپ والیبالم توش جا بشه.
    وقتی رسیدم همه اونجا بودن به همشون سلام دادمو بیخیال رفتم سمت زمین والیبال تا بازیو شروع کنیم ولی سروه و ایلا صدام زدن که برم پیششون.
    -چی شده؟
    مهرداد جواب داد
    -چه زشت شدی الان شبیه جوجه اردک زشتی
    -فکر کن الان که شبیه اونم هنوزم از تو خوشکل ترم عنتر
    -اگه یه بار جواب ندی هیچکس نمیگه لالی
    -ولی باید مطمئن شن که لال نیستم.... خب چیشده؟
    ایلا جواب داد
    -فکرکنم تولدت باشه
    -اره خودمم همچین فکری کردم
    صدای خندشون بلند شد
    -واست کادو گرفتیم
    چشامو درشت کردم. حقیقتش انتظارشو داشتم ولی درحد انتظارو فکر بود نه اینکه عملی شه واسه همین تعجب کردم
    -واقعا؟
    مهرداد گفت
    -اره کوفتت شه
    خندیدم.......... سرخوشانه..........
    چه خوبه ادم همچین دوستایی داشته باشه. دوستی ما از دوسال پیش و بعضیاشون از یه سال پیش شروع شده.
    -ممنون...... خب رد کنید بیاد
    ایلا زد تو سرم و گفت
    -خره حداقل یه ذره تعارف کن

    -ای بابا مگه ما باهم اینا رو داریم. رد کنید بیاد ببینم چه خبره
    صدای خنده هممون بلند شد.
    -اول من میدم.
    برگشتم سمت کامیار. دوست خوبی که خیلی وقتا تو خوشی وناخوشی کنارم بوده.
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    -کامی توپ قرمزه س؟
    و یه چشمک بهش زدم
    دوباره قهقه همه بالا زد
    اونم با یه چشمک جوابمو داد
    -زدی به هدف
    توپ والیبال من ابی بود و وقتی میومدیم پارک اکیپایه دیگه توپشون از اون قرمزا بود. منم عاشقش شده بودم هر دفعه میگفتم ایول توپ قرمز. دیگه اسم اون اکیپارو گذاشته بودیم توپ قرمزا.چقدم سر این موضوع غش میکردیم از خنده.
    جعبه کادو شده شو باز کردمو توپ قرمزمو دراوردم. یعنی اگه خجالت نمیکشیدمو به هم محرم بودیم مطمئنم حتما بوسش میکردمو اونقد محکم بغلش میکردم که قشنگ صدایه استخوناشو بشنوه.
    حسابی ازش تشکر کردم.
    بعد گفتم
    -خب بعدی
    -بخدا که خیلی پررویی
    -تازه کجاشو دیدی
    -بیا این مال منه
    کادویه دست ایلا رو گرفتمو بازش کردم.لبام به لبخند باز شد. یه اسپیکر شکل پپسی بود. از اونم تشکر کردم.حالا نوبت بقیه بود.
    سروه واسم روسری زرشکی اورده بود که نشونش کرده بودم تا بعدا بخرم. بهنامم سیم یو اس پی که به همه مدل میخورد واسم اورده بود. خیلی بهش نیاز داشتم خدایی دمش گرم هواسشون هست تو گروه از چی مینالم واسم حلش میکنن.
    -دمت جیز بهی
    در حالیکه دستاشو دور گردن سونیا حلقه میکرد گفت
    -این کادو منو خانوممه
    خندیدم و نگاشون کردم. خوش بحالشون سه ساله باهم دوستن و هنوزم همو دوست دارن. هم با سونیا صمیمی بودم هم با بهنام واسه همین از احساس واقعی هردوشون خبر داشتم .
    سونیا گفت
    -تولدت مبارک خاله جون
    سونیا یه سال از من کوچیکتر بود اولین بار که با هم حرف زدیم به شوخی بهش گفتم چند سالته خاله. از اون موقع بهم میگه خاله.
    -قربونت برم خاله جون ممنونم...... وووو مهرداد تو چی اوردی؟
    -من تا بهم کیک ندن کادو نمیارم
    بهش چشم غره رفتم که بیخیال شونشو انداخت بالا و گفت
    -بدون کیک نمیشه؟
    -کوفت بخوری
    از کریم که پشتش واستاده بود یه چیزی گرفت که از زاویه ای که من نگاه میکردم معلوم نبود چیه.
    -چی پشتت قایم کردی رد کن بیاد
    -تو که عرضه نداری یه کیک مارو مهمون کنی منم گفتم حیفه این همه کادو که این خلوچلا واست خریدن بزار من یه چیزی بگیرم خودمم ازش به قول تو فیض ببرم...... این کادو منو کریمه
    بعدم راه افتاد سمت چمنا و کیک تو دستشو گذاشت زمین.
    به سمت ما برگشت
    -بیاین کوفت کنید که دیر برسین تموم شده.
    همه مثل قوم تاتار به کیک بیچاره حمله بردن که با جیغ من واستادن
    -بزارین ارزومو بکنم شمعمو فوت کنم ببرمش بعد کوفت کنید
    -خب زود باش بیا گشنمونه
    -یعنی من عاشق این ابراز عشق شمام.
    -شمع نداریم که
    -چند تا شاخه چوب بیارین بزارین رو کیک به جایه شمع
    دیگه داشتم ذوب میشدم از اون همه خنده. همه بین چمنا دنبال چوب میگشتیم.ولی دریغ از یه چوب
    -اسرا بیا اشغال این کیکو اتیش بزن فوت کن من گشنمه
    از زور خنده همه دستمونو رو شکممون گرفته بودیم
    -اون پلاستیکه دیوونه لایه یه اوزون نابود میشه اتیشش بزنیم.
    ایلا خودشو رو چمنا انداختو گفت
    -من دیگه نمیتونم دستشوییم داره میریزه.
    همین که این حرفو زد بقیه م نتونستن سرپا واستن و هر یک یه گوشه افتاد
    انقد خندیده بودیم که به قول ایلا دستشوییم داشت میریخت. حالا تو این حول و ولا که ما دنبال یه چیزی تو مایه های شمع میگشتیم ابپاش هارو واسه ابیاری چمنا و درختا روشن کردن.
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    مجبور شدیم بدو بدو از اونجا فرار کنیم .هممون خیسه خیس شده بودیم.عجب روز تولدی شده بود.
    کلی پسر نشسته بودن و نگامون میکردن یکیشون اومد جلو با کریم دست دادو خوشو بش کردن گفت که چیزی گم کردیم و کریمم گفت دنبال یه تیکه چوب میکردیم پسره هم برگشت بین دوستاش و سه تا چوب بستنی اورد.
    -مام تو جشنتون راه بدین
    دیگه واقعا دهنم بیشتر از این کش نمیومد که بخندم.
    بهشون خوش امد گفتیمو همونجا رو سیمان زمین والیبال به صورت دایره نشستیم.
    خواستن چوب بستنیا رو تو کیک فرو کنن که نذاشتم. خب همینجوریم کارمونو راه مینداخت.
    مهرداد فندکشو دراورد تا چوبارو اتیش بزنیم
    -فندک داری ای معتاد؟
    -اره زشتو
    -چه نی نی بی ادبی
    مهرداد دوروز از من کوچیک تر بود سر همین موضوع کلی اذیتش میکردم.
    ارزویی رو که مد نظرم بود کردم چوب بستنیارو اتیش زدن ومنم فوتش کردم بقیه م واسم کف زدن.
    حالا وقت خوردن کیک بود
    -خب با چی بخوریمش
    -با دهن دیگ مگه جایه دیگه هم داریم؟
    -اخه من به تو چی بگم گوش دراز منظورم اینکه کیکو با چی ببریم.
    کریم از اون طرف گفت
    -اینجا سقزه عزیزم مهد چاقو
    بعدم از جیبش یه چاقو جیبیه کوچیک دراورد.همه خندیدیم و گفتیم
    -الحق که سقزی
    کیکو بریدیمو تقسیمش کردیم. وقتی تموم شد بلند شدیم تا یکم بازی کنیم البته با توپ جدید.
    چقد خوشحال بودمو چقدرم از این خوشحالیه زیادم میترسیدم. نمیرم یهوو!!!
    -ووو سروه؟
    -جونم
    -ساعت چنده؟
    -یازده و نیم
    -پس اون پسره کدوم گوریه؟
    -نمیدونم اصلا یادم نبود. بصیر بش بزنگم
    -صیریدم
    هردومون باهم خندیدیم.
    -راستی اون که تورو نمیشناسه .میشناسه؟
    - نه بابا فکر میکنه پسرم
    -خوبه خوبه
    به هوای حرف زدن با تلفن از زمین بازی خارج شد.
    داشتم اطرافو نگاه میکردم که نگام رو برهان افتاد اروم میومد سمت ما. فورا رفتم اونور تور و به ایلا اشاره کردم که حالا وقتشه. اونم توپو که داشت به سمت زمین اونا می رفت تو هوا گرفت که با این حرکتش صدایه اعتراض همه بلند شد.خیلی رلکس بدون توجه به بقیه رفت واسه سرویس. تا اون این کارارو بکنه برهانم به زمین بازی رسید.
    انچنان سرویسی به سمت برهان زد که گفتم الانه که پسره رو ناکار میکنه.
    قبل اینکه بقیه به سمت توپ برن من به سمتش دویدم توپ حالا تقریبا کنار برهان افتاده بود. توپو برداشتمو به سمت بقیه شوتش کردم که بهمون زل نزنن و به بازیشون ادامه بدن بعدم درحالیکه داشتم از کنار برهان بیخیال رد میشدم الکی مثلا پام به هم گیر کرد و افتادم. خیلی نقشه احمقانه ای بود نزدیک بود واسه واقعی جلوه دادن صحنه خودمو مرگ مغزی کنم.
    -اخ یالله. خوبین؟چیشد؟
    درحالیکه سعی میکردم از جام بلند شم سرمو بلند کردم تا صورتمو ببینه و بشناستم.
    -اخ.ممنون خوبم. چیزی نیست.
    متوجه مکثش وچشمایه درشت شده از تعجبش شدم ولی به روی خودم نیاوردم که یادمه این اقا کیه
    به سمت زمین برگشتم . لنگ لنگون قدم بر میداشتم که با صدایه پشت سرم وایسادم
    -اسرا خانوم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا