یوتاب درخشنده
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 1,259
- امتیاز واکنش
- 2,478
- امتیاز
- 0
- سن
- 24
اره ... باید داشته باشه خوب شد اره ... عالیه ... خودشه .... فقط یه چیزی پس اینجا کجاست ... باید
سرزمین تیفوس باشه اگه هست پس چیه چرا اینجا اینشکلیه اره سرزمین بی روحان که فقط اربابان می
تونن به اینجا دست پیدا کنن اگه اینجوره پس چرا... پس چرا اون راحب و اون مرده منو کشوندن اینجا .....
واقعا دلیلش چی میتونه باشه خیلی وحشتناکه که نتونی به کسی اعتماد کنی ... بعدش به خاطر یه
موضوع هایی تورو به سخره بکشن مثل یه بـرده که باید دستور و خورده فرمایشات اربابشونو انجام بده واقعا
اینجا نمیتونه کسی زندگی کنه ... چه برسه به ادم عاشق واقعا زجر اور خیلی ...خیلی بده و ....
دیو: تو منو میشناسی .... اره من دوست پدرم بودم ادم خیلی خوبی بود .... تورو از وقتی که خیلی کوچیک بودی میشناسمت... پدر و مادرت خیلیخوب بودن اونها باعث شدن که منو از شهر نفرین شده تیفوس نجات
بدن خیلی سخت بود اونها جونشونو در این راه از دست دادن خیلی خیلی و به طور فجیح کشته شدن اونم....
-نه این واقعیت نداره نمیشه پدر بزرگ گفت که اونها منو از دست دادن و از خاندان ترد شدن ....
نه این واقعیت نداره... نمیتونم باور کنم خیلی سخته....نه نه نه نه بعد از اون همه سختی ها نباید به در
بسته بخورم نه این غیر ممکنه ....
نه ...نه...نه
دیو اومد ساکورارو در اغوش بگیره که ...
- نه نیا برو ...از همتون متنفرم برین ... گمشید ... برید نمیخوامتون ... گریه هایی از زجر و نا امیدی جاری شدن بر گونه های بی گناهی که زجر دیده ......
دیو : ساکورا این اسمت نیست و اصلان اسالتت یه چیز دیگست غیر از اینه ... تو ... تو ... اصلا انسان نیستی
-ه ه ه ه ه این دیگه اخر جک گفتن بود ببین من دندون نیش دارم ... میبینی که نیست یا شاید یه اتش افزاری
ابی ... خاکی.... بادی.... ه ه ه هه خیلی این با حال بود .....
نکنه الان منو گوش مخملی میبینی اره ببین من دم ندارم.... شروع کرد به شیطانی خندیدن
ه ه ه ه هه خخخخه ه ه ه ه ه ه ه ه
هق هق هق ... دیگه بسه طاقت ندارم ... نه دیگه طاقت ندارم این همه رو بشنوم .....
دیگه نمیخوام خورد شم بسمه... دیگه بسمه....
سرزمین تیفوس باشه اگه هست پس چیه چرا اینجا اینشکلیه اره سرزمین بی روحان که فقط اربابان می
تونن به اینجا دست پیدا کنن اگه اینجوره پس چرا... پس چرا اون راحب و اون مرده منو کشوندن اینجا .....
واقعا دلیلش چی میتونه باشه خیلی وحشتناکه که نتونی به کسی اعتماد کنی ... بعدش به خاطر یه
موضوع هایی تورو به سخره بکشن مثل یه بـرده که باید دستور و خورده فرمایشات اربابشونو انجام بده واقعا
اینجا نمیتونه کسی زندگی کنه ... چه برسه به ادم عاشق واقعا زجر اور خیلی ...خیلی بده و ....
دیو: تو منو میشناسی .... اره من دوست پدرم بودم ادم خیلی خوبی بود .... تورو از وقتی که خیلی کوچیک بودی میشناسمت... پدر و مادرت خیلیخوب بودن اونها باعث شدن که منو از شهر نفرین شده تیفوس نجات
بدن خیلی سخت بود اونها جونشونو در این راه از دست دادن خیلی خیلی و به طور فجیح کشته شدن اونم....
-نه این واقعیت نداره نمیشه پدر بزرگ گفت که اونها منو از دست دادن و از خاندان ترد شدن ....
نه این واقعیت نداره... نمیتونم باور کنم خیلی سخته....نه نه نه نه بعد از اون همه سختی ها نباید به در
بسته بخورم نه این غیر ممکنه ....
نه ...نه...نه
دیو اومد ساکورارو در اغوش بگیره که ...
- نه نیا برو ...از همتون متنفرم برین ... گمشید ... برید نمیخوامتون ... گریه هایی از زجر و نا امیدی جاری شدن بر گونه های بی گناهی که زجر دیده ......
دیو : ساکورا این اسمت نیست و اصلان اسالتت یه چیز دیگست غیر از اینه ... تو ... تو ... اصلا انسان نیستی
-ه ه ه ه ه این دیگه اخر جک گفتن بود ببین من دندون نیش دارم ... میبینی که نیست یا شاید یه اتش افزاری
ابی ... خاکی.... بادی.... ه ه ه هه خیلی این با حال بود .....
نکنه الان منو گوش مخملی میبینی اره ببین من دم ندارم.... شروع کرد به شیطانی خندیدن
ه ه ه ه هه خخخخه ه ه ه ه ه ه ه ه
هق هق هق ... دیگه بسه طاقت ندارم ... نه دیگه طاقت ندارم این همه رو بشنوم .....
دیگه نمیخوام خورد شم بسمه... دیگه بسمه....