نفس کیان در سیـ ـنه حبس شد.صدای اوین هول تر از همیشه در گوشی پیچید:...خدانگهدار
اوین فورا تماس را قطع کرد و همان طور که گوشی صدفی رنگ میان انگشتان عرق نشسته ی لرزانش گرفته بود ،دستش روی قلبش نشست.زانوهایش کرخ شده بود .روی نیمکت پارک نشست .قلبش مثل قلب یک گنجشک، تند و تند به سیـ ـنه می کوفت و خون را با سرعت در رگه های سرخ احساسش می چرخاند . نفسش سنگین بالا می آمد ... چند بار نفس گرفت و بازدم داغ درونش را به بیرون فوت کرد تا شاید حالش کمی جا بیاید.
در آن سو امیر علی کم کم به سمت کیان رفت .می دانست دقایقی هست که تماس رفیقش تمام شده و متعجب بود که چرا کیان به سمت او برنمی گردد. دست روی شانه کیان،که پشت به او ایستاده بود ، گذاشت .کیان همان طور که به سمت دوستش می چرخید،هنوز داشت لبخند می زد و بی صدا می خندید.نگاه خیره امیر علی را که مقابل چشم های خود دید ، انگشت اشاره اش را خم کرد و شیطنت بار زیر بینی کشید .لبخند گشادی که روی لب های پهنش نشسته بود از ذوق زدگی عمیقش حکایت می کرد.لحن امیر علی شیطنت داشت: کی بود؟
کیان گیج پرسید: هوم؟!
-پرسیدم این خانوم کی بود که تونست نیشت رو اینطوری باز کنه و ذوق مرگت کنه؟
کیان-خانوم؟کدوم خانوم؟
-خودم صدای زنونه شنیدم ...ای بلا! .. تو هم آره؟!
کیان سعی کرد توپ را در زمین حریف بیندازد: برو عامو ،حالت خوش نیست!...توهم زدی؟!..واجب شد ببرمت تست اعتیاد ...نکنه قرص توهم زا استفاده می کنی ؟
-خیلی خب نمی خوای بگی نگو ... به وقتش خودم مچتو باز می کنم !
این بار گوشی امیر علی زنگ خورد . کیان از غفلت امیر علی استفاده کرد و به فکر فرو رفت .چقدر شیرین بود تحلیل مسائل عاشقانه و حل معادلات احساسی با معلومات و مجهولات شیرینش.
کیان تجربه شیرینی را آن روز تجربه می کرد . اینکه وجودش،سلامتش برای دختری ارزشمند است و آنقدر مهم که ریز رفتارش در ذهن زنانه ای تحلیل شده و دختر محبوبش دانسته که او از سرما بیزار است و به همین دلیل هم از او خواسته بود تا در این روزهای سرد، مراقب خودش باشد . آن تقاضا ،ساده ترین و شیرین ترین جمله ای بود که کیان در تمام عمرش از زنی شنیده بود .زنی که حالا داشت کم کم و دانگ به دانگ ؛ سند مالکیت قلب او را به نام خود می زد .بعد از آن تلفنِ کوتاه ، به طرز غریبی دل کیان هوایی شده بود و برای دیدن اوینی که هنوز چند ساعتی از دوریش نمی گذشت تنگ بود.فورا به خاطر آورد که برای راحتی اوین به او گفته بود که بعد از عقد، یک هفته ی تمام به ماموریت خواهد رفت در حالی که ماموریتشان یک روزه و آن هم در حوالی شیراز بود. دروغ گفته بود و حالا باید جور و تاوانش را پس می داد.لب تر کرد: امیر
امیر علی نگاهش را از صفحه گوشی گرفت و به صورت او دوخت :جانم؟
-چیزه ... یه هفته مهمون می خوای؟
-معلومه که نه!
کیان-بی معرفت، تو که همش می اومدی خونه من تلپ می شدی حالا که بهت نیاز دارم ،دست رد به سیـ ـنه ام می زنی؟
-مگه خودت خونه زندگی نداری؟
کیان با نوک انگشت سرش را خاراند : چرا ...اما فعلا مهمون ِ مامانم اومده اونجا و نمی خوام مزاحمش بشم!
-اوکی....اگه این طوریه که حرفی جداست ... امشب که گفتی داری می ری ماموریت،فردا شب در خدمتیم جناب سرگرد...بساط منقل رو استاد می کنم تو با جوجه زعفرونی بیا .
کیان سرش را به تاسف تکان داد و خندید:یعنی از وقتی شدی تحویلدار بانک " اسکروچ" تر از همیشه شدی! ... واقعا که رفتی جایی که بهش تعلق داری... زبل خان.
امیر علی خنده دندان نمایی کرد : مخلصیم !
***
http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
اوین فورا تماس را قطع کرد و همان طور که گوشی صدفی رنگ میان انگشتان عرق نشسته ی لرزانش گرفته بود ،دستش روی قلبش نشست.زانوهایش کرخ شده بود .روی نیمکت پارک نشست .قلبش مثل قلب یک گنجشک، تند و تند به سیـ ـنه می کوفت و خون را با سرعت در رگه های سرخ احساسش می چرخاند . نفسش سنگین بالا می آمد ... چند بار نفس گرفت و بازدم داغ درونش را به بیرون فوت کرد تا شاید حالش کمی جا بیاید.
در آن سو امیر علی کم کم به سمت کیان رفت .می دانست دقایقی هست که تماس رفیقش تمام شده و متعجب بود که چرا کیان به سمت او برنمی گردد. دست روی شانه کیان،که پشت به او ایستاده بود ، گذاشت .کیان همان طور که به سمت دوستش می چرخید،هنوز داشت لبخند می زد و بی صدا می خندید.نگاه خیره امیر علی را که مقابل چشم های خود دید ، انگشت اشاره اش را خم کرد و شیطنت بار زیر بینی کشید .لبخند گشادی که روی لب های پهنش نشسته بود از ذوق زدگی عمیقش حکایت می کرد.لحن امیر علی شیطنت داشت: کی بود؟
کیان گیج پرسید: هوم؟!
-پرسیدم این خانوم کی بود که تونست نیشت رو اینطوری باز کنه و ذوق مرگت کنه؟
کیان-خانوم؟کدوم خانوم؟
-خودم صدای زنونه شنیدم ...ای بلا! .. تو هم آره؟!
کیان سعی کرد توپ را در زمین حریف بیندازد: برو عامو ،حالت خوش نیست!...توهم زدی؟!..واجب شد ببرمت تست اعتیاد ...نکنه قرص توهم زا استفاده می کنی ؟
-خیلی خب نمی خوای بگی نگو ... به وقتش خودم مچتو باز می کنم !
این بار گوشی امیر علی زنگ خورد . کیان از غفلت امیر علی استفاده کرد و به فکر فرو رفت .چقدر شیرین بود تحلیل مسائل عاشقانه و حل معادلات احساسی با معلومات و مجهولات شیرینش.
کیان تجربه شیرینی را آن روز تجربه می کرد . اینکه وجودش،سلامتش برای دختری ارزشمند است و آنقدر مهم که ریز رفتارش در ذهن زنانه ای تحلیل شده و دختر محبوبش دانسته که او از سرما بیزار است و به همین دلیل هم از او خواسته بود تا در این روزهای سرد، مراقب خودش باشد . آن تقاضا ،ساده ترین و شیرین ترین جمله ای بود که کیان در تمام عمرش از زنی شنیده بود .زنی که حالا داشت کم کم و دانگ به دانگ ؛ سند مالکیت قلب او را به نام خود می زد .بعد از آن تلفنِ کوتاه ، به طرز غریبی دل کیان هوایی شده بود و برای دیدن اوینی که هنوز چند ساعتی از دوریش نمی گذشت تنگ بود.فورا به خاطر آورد که برای راحتی اوین به او گفته بود که بعد از عقد، یک هفته ی تمام به ماموریت خواهد رفت در حالی که ماموریتشان یک روزه و آن هم در حوالی شیراز بود. دروغ گفته بود و حالا باید جور و تاوانش را پس می داد.لب تر کرد: امیر
امیر علی نگاهش را از صفحه گوشی گرفت و به صورت او دوخت :جانم؟
-چیزه ... یه هفته مهمون می خوای؟
-معلومه که نه!
کیان-بی معرفت، تو که همش می اومدی خونه من تلپ می شدی حالا که بهت نیاز دارم ،دست رد به سیـ ـنه ام می زنی؟
-مگه خودت خونه زندگی نداری؟
کیان با نوک انگشت سرش را خاراند : چرا ...اما فعلا مهمون ِ مامانم اومده اونجا و نمی خوام مزاحمش بشم!
-اوکی....اگه این طوریه که حرفی جداست ... امشب که گفتی داری می ری ماموریت،فردا شب در خدمتیم جناب سرگرد...بساط منقل رو استاد می کنم تو با جوجه زعفرونی بیا .
کیان سرش را به تاسف تکان داد و خندید:یعنی از وقتی شدی تحویلدار بانک " اسکروچ" تر از همیشه شدی! ... واقعا که رفتی جایی که بهش تعلق داری... زبل خان.
امیر علی خنده دندان نمایی کرد : مخلصیم !
***
http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
آخرین ویرایش: