کامل شده رمان یک قطره عشق | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون دارم خوب جلو میرم؟!

  • بله داری خوب جلو میری

    رای: 70 94.6%
  • نه اصلا خوب نیست

    رای: 4 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    74
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
با بغض گفتم:
-ولی مامان به خدا قسم آوات مثل جاوید نیست. اون خیلی خوبه همه جوره از من حمایت کرده حتی توی دادگاه علیه جاوید شهادت داد.
-دستش درد نکنه؛ ولی من و بابات دلمون رضا نمی‌شه که باز با اون خانواده وصلت کنیم.
با دست‌هام صورتم رو پوشوندم ناله وار گفتم:
-کدوم خانواده مادر من؟ اون‌ها چند ساله کاری به هم ندارند.
-هر چی که باشه یه روزی با هم رو در رو که می‌شن؟تا جایی که بابات بهم گفته اون‌ها با پدر جاوید رفت و آمد دارند. هیچ با خودت فکر کردی فردا روز که جاوید از اونجا بیرون اومد ممکنه باهاش چشم تو چشم بشی؟
-من دیگه ترسی از اون عوضی ندارم؛ البته اگر آوات کنارم باشه.
تشر زد:
-بسه آهو! خیلی بی چشم و رو شدی که اینطور، تو چشم‌هام زل زدی و حرف از اون پسره می‌زنی.
اشک‌هام روی گونه‌ام سر خورد.
-اون پسره اسم داره مامان!
بلند شد سینی رو برداشت از اتاق خارج شد؛ ولی بعد از یه مدت برگشت با چهره‌ی درهمی گفت:
-فرداشب خانواد ملک‌زاده میان اینجا.
اومدن برادر عمو علی به من چه ربطی داشت؟ شونه بالا انداختم با بی‌تفاوتی گفتم:
-خوش اومدن به من چه؟
-اومدنشون بی منظور نیست برای آشنایی تو و پسرشون هومن میان.
تقریبا جیغ کشیدم:
-چی؟
بابا اومد داخل با عصبانیت گفت:
-صداتو بیار پایین. از من اجازه گرفتن من هم گفتم می‌تونن بیان. پسرشون هم تحصیل کرده و با شخصیته فکر می‌کنم برای هم مناسب باشید.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم زیاد بلند نشه. داشتم خفه می‌شدم بیشتر از این نمی‌تونستم شوکه بشم.
با گریه گفتم:
-خودم رو نیست می‌کنم اگر کسی به غیر از آوات برای خواستگاری پاشو توی این خونه بذاره.
تا به خودم بیام صورتم به راست چرخید دستم رو روی صورتم که به خاطر سیلی بابا می‌سوخت گذاشتم با چشم‌های حیرت زده‌ام زل زدم بهش باورم نمی‌شد که روم دست بلند کرده باشه.
انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت فریاد زد:
-یه بار دیگه اسم اون پسره روی زبونت بیاد دیگه دورت رو خط می‌کشم. فقط به گوشم برسه باهاش حرف زدی یا رفتی به دیدنش دیگه حق نداری پات رو اینجا بگذاری.
این رو گفت و از اتاق خارج شد.
نگاه درمونده‌ام رو به مامان دادم که سرش رو انداخت پایین و پشت سر بابا اون هم من رو تنها گذاشت.
وسط اتاق زانو زدم صورتم از اشک خیس شده بود. باورم نمی‌شد تا این حد بخوان جلوم سد درست کنند. وضع از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم حادتر بود. محال بود اجازه بدم پای کسی برای خواستگاری به این خونه باز بشه.
صبح روز بعد به قدری مامان رو عصبی کردم که خودش شخصا من رو برد خونه‌ی خاله آزاده شاید رزا کمی بتونه من رو سرحال بیاره؛ ولی من از قصد تا اون حد روی اعصابش رفته بودم و به خواسته‌ام رسیده بودم.
رزا هم مثل مامان و بابا می‌گفت که نباید به آوات اعتماد کنم. اون هم فکر می‌کرد آوات مثل جاوید باشه؛ ولی آنقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد کمکم کنه.
رزا: حالا بگو ببینم می‌خوای چیکار کنی؟
دستی به گردنم کشیدم.
-رزا لپ تاپت رو بیار الان به شدت نیاز دارم با خاله آنا صحبت کنم.
با تعجب گفت:
-حالا چرا اون؟
کلافه گفتم:
-لپ تاپت رو بیار.
چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند گفت:
-خاله چند وقته اصلا با کسی ارتباط نداره، رفته آلمان برای یه سمینار پزشکی توی کُلن تا هفته‌ی دیگه هم قرار نیست به خونه‌ش برگرده.
نا امید نگاهش کردم ناله وار گفتم:
-رزا حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ می‌خواستم از خاله کمک بگیرم.
شونه بالا انداخت با موذی گری گفت:
-قسمت نیست تو به اون پسره آوات برسی بیا و پسر عموی من رو قبول کن به خدا هومن خیلی خوبه.
-من الان حال چرت و پرت گفتن‌های تو رو ندارم.
خودم رو پرت کردم روی تخت با صدای ضعیفی گفتم:
-برو اون گوشیت رو بیار می‌خوام زنگ بزنم آوات دلم براش تنگ شده. الان یه ماه بیشتر شده که نه دیدمش، نه صداش رو شنیدم.
با اخم و عصبانیت گفت:
-آهو امشب قراره هومن بیاد خواستگاریت آوات رو فراموش کن. تازه اگر اون تو رو واقعا بخواد تلاش می‌کنه برای به دست آوردنت نه که دست روی دست بگذاره این‌جوری آب بشی.
درحالی که به آرومی اشک می‌ریختم با صدای لرزونی گفتم:
-تو از حال اون خبر نداری.
با مسخرگی گفت:
-پس تو خبر داری؟
با آستینم اشک‌هام رو پس زدم رو بهش با گله گفتم:
-تو که باید من رو درک کنی اون موقع که خاله اجازه نمی‌داد باراد بیاد خواستگاریت حالت چطور بود؟
انگار تازه متوجه رفتارش شده باشه سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت بعد از چند دقیقه برگشت لپ تاپ و موبایلش همراهش بودند.
-بیا زنگ بهش بزن اینم لپ تاپ یه ایمیل بفرست برای خاله همه چیز رو براش توضیح بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    اول رفتم لپ تاپ رو روشن کردم و نشستم برای خاله همه‌ی جریان‌های اخیر رو نوشتم. بعد هم ازش خواستم جوابم رو بده یا باهام تماس بگیره، فقط خدا خدا می‌کردم تا موقعی که خاله از کُلن برگرده، هیچ اتفاق خاصی نیوفته.
    بعد از ارسال کردن اون ایمیل موبایل رو برداشتم و با قلبی که از هیجان خودش رو تند به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید شماره‌ی آوات رو گرفتم لبخند روی لبم با شنیدن صدایی که می‌گفت:«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد» ماسید.
    روی صندلی وار رفتم حس می‌کردم تنم توی یه لحظه یخ بست رزا با دیدن حالم دست یخ زده‌ام رو گرفت و با نگرانی گفت:
    -چی شده آهو؟ چرا رنگت پریده؟
    صدام به خاطر بغض بدی که راه نفسم رو بسته بود بیش از حد خفه به نظر می‌رسید.
    -خاموشه! گوشیش خاموشه.
    می‌خواست بهم دلگرمی بده؛ ولی اصلا موفق نبود ته دلم با شنیدن اون صدا خالی شده بود.
    -آروم باش عزیزم خب هر کسی ممکنه موبایلش رو خاموش کنه.
    غمگین گفتم:
    -نه اون هیچ وقت موبایلش رو خاموش نمی‌کنه.
    دستم رو از دست رزا کشیدم .
    -بهتره برم خونه این‌جا اومدنم بی فایده بود.
    -آهو شماره‌ی آوا رو حفظی؟ به اون زنگ بزن.
    انگار تازه به خودم اومده بودم با کمی هیجان گفتم:
    -آره حفظم.
    و سریع شماره‌ی آوا رو وارد کردم.
    با شنیدن صدای بوق لبخند دوباره به لبم برگشت ولی خیلی طول کشید تا جواب بده.
    -الو
    صداش گرفته‌ بود. لبم رو به دندون کشیدم با شوق گفتم:
    -سلام آوا.
    چند ثانیه سکوت شد بعد صدای بغض آلود آوا اومد.
    -آهو خودتی؟ باورم نمی‌شه.
    -آره عزیزم خودمم.
    احساس می‌کردم داره گریه می‌کنه صداش خیلی ضعیف بود.
    -کجایی دختر؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟
    نگران پرسیدم:
    -چیزی شده آوا چرا صدات اینقدر ضعیفه؟ داری گریه می‌کنی؟
    همین کافی بود تا هق هقش بلند بشه دیگه رسما داشتم پس می‌افتادم، گوشی از دستم رها شد روی زانو نشستم صدای اپراتور توی گوشم زنگ می‌زد.
    دستم رو گذاشتم روی گوشم تا دیگه صدای نحسش رو نشنوم چه بلایی به سر آواتم اومده بود؟ قلبم داشت از توی سـ*ـینه‌ام بیرون می‌زد.
    تموم آرزوهام از بین رفته بودند. رزا رو می‌دیدم داره با ناراحتی حرف‌هایی رو زمزمه می‌کنه؛ ولی صداش رو نمی‌شنیدم. نمی‌خواستم هیچی بشنوم.
    وقتی تماس رو قطع کرد به سمتم اومد جلوم زانو زد دست‌هام رو از روی گوشم برداشت با ناراحتی گفت:
    -بیا بریم بهش سر بزن به هر حال عزیزش رو از دست داده تو هم که صمیمی‌ترین دوستشی.
    همین حرف کافی بود تا مثل برق گرفته‌ها از جا بپرم مثل آدمی که تو خواب راه می‌ره و از هیچی خبر نداره آماده شدم. مثل دیوونه‌ها با نگاهی مسخ شده به دور خودم می‌چرخیدم.
    اصلا حواسم به رزا نبود که داشت با نگرانی صدام می‌زد. فقط دلم می‌خواست همونجا بشینم و ضجه بزنم از خدا به خاطر بلاهایی که به سرم آورده گله کنم.
    دست رزا روی بازوم نشست و به سخت تکونم داد با چشم‌هایی که از نگرانی دریده شده بود زل زد به نگاه مسخ شده‌م.
    -آروم باش آهو چرا اینطور می‌کنی؟
    زار زدم:
    -عشقم از دست رفت باید چیکار کنم به نظرت بشینم یه جا و بخندم؟
    اول شوک شده نگاهم کرد بعد با تردید گفت:
    -چی؟
    وقتی حال خرابم رو دید اومد سمتم دستش رو گذاشت روی شونه‌ام با دلداری گفت:
    -عزیزم اشتباه می‌کنی آوا پدرش رو از دست داده.
    دستم که برای برداشتن شالم رفته بود با حرف رزا تو هوا موند. چند لحظه گیج نگاهش کردم تا بتونم حرفش رو به درستی تجزیه کنم.
    بعد از چند لحظه سردرگمی بالاخره لبخند به لبم نشست؛ ولی با یاد آوری حال آوا باز همون نیمچه لبخند هم از بین رفت.
    با غم گفتم:
    -نمیدونم بگم الان خوشحالم یا ناراحت. خوشحال به خاطر این که آوات چیزیش نشده ناراحت برای از دست دادن پدرشون.
    رزا رفت سمت کمدش تند لباس پوشید.
    -آماده شو تا بریم بهش یه سر بزنی.
    سرم رو تکون دادم خیلی سریع شالم رو از روی تخت رزا برداشتم و روی موهام انداختم. نمی‌دونم چطور رزا ماشین آرمان رو ازش گرفت و کی سوار ماشین شدیم اون‌قدر توی فکر و خیال بودم که یادم نیست چطور رسیدیم در‌خونه‌شون فقط با صدای پر عجله‌ی رزا به خودم اومدم و نگاهش کردم.
    نگاهی به در خونه انداخت و دوباره برگشت سمتم با دلهره گفت:
    -زیاد طولش نده برو منم می‌رم یه سر به باراد بزنم بعد میام دنبالت عزیزم.
    نگاهش از استرس دو دو می‌زد. با لبخند بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش زدم و گفتم:
    -خیلی گلی رزا واقعا بهترینی.
    هلم داد با اضطراب گفت:
    -برو دیگه لوس بازی درنیار.
    نفس عمیقی کشیدم از ماشین پیاده شدم با قدم‌های آرومی به سمت در رفتم نگاهم روی پارچه‌های مشکی مونده بود تسلیت‌هایی که از دوست و آشناهاشون بودند.
    آب دهنم رو قورت دادم و دکمه‌ی آیفون رو فشار دادم.
    صدای مردونه‌ای گفت:
    -بله؟
    می‌دونستم این صدا مال آوات نیست؛ ولی عجیب آشنا بود.
    لبم رو به دندون گرفتم با صدای لرزونی گفتم:
    -سلام من آهواَم دوست آوا جان می‌شه در رو باز کنید؟
    بدون این که حرفی بزنه درو باز کرد، رفتم داخل نگاهم رو به اطراف چرخوندم.
    یاد اولین روزی افتادم که جلوی این خونه‌ ایستاده بودم. یاد حضور ناگهانی آوات پشت سرم با اون صدای گیراش من رو مسخ و نفسم از اون همه نفوذ نگاهش توی سـ*ـینه حبس شده بود.
    انگار باز بعد از اون همه رفت و آمد به این خونه حالا اولین بار بود که قدم به اینجا می‌گذاشتم.
    به سمت داخل خونه راه افتادم که آوا از در بیرون اومد. با نگاهی براق و اشک‌آلود به سمتم پرواز کرد.
    دست‌هام رو براش باز کردم، وقتی به آغوشم پناه آورد. اون رو سخت به خودم فشردم و هر دو با صدای بلند گریه کردیم.
    دلم براش ریش شد، برای تنهاییش برای این که کسی نبود که مادرانه یا خواهرانه سر روی سـ*ـینه‌اش بذاره تا خودش رو خالی کنه تا غم از دست دادن تکیه‌گاهی مثل پدر رو بتونه تقسیم کنه.
    دلم برای اون سبزه‌زار نگاه معصومش رفت، نگاهی که انگار از زندگی و خوشی دور شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    آوا با صدای خشداری زار زد:
    -آهو بابام رفت. من رو تنها گذاشت. خدایا...
    هق هق گریه‌اش حرفش رو برید دستم رو کشیدم روی موهای بلندش که از شال سیاهش بیرون ریخته بودن زبونم بند اومده بود. نمی‌تونستم حرف بزنم.
    وقتی آوا از بغلم بیرون کشیده شد اشک‌هام رو پس زدم به حامد که داشت اون رو داخل می‌برد نگاه کردم. پس حامد در رو برام باز کرده بود.
    دنبالشون رفتم داخل، فضای خونه به طرز عجیبی غمگین و گرفته به نظر می‌رسید. حامد آوا رو، روی مبل نشوند نگاهی به من انداخت زیرلب بهش «سلام» کردم که جوابم رو مثل خودم داد و بعد یه لیوان آب ریخت و به سمت آوا گرفت.
    آوا سرش پایین بود، هنوز داشت گریه می‌کرد؛ ولی به نظر آروم‌تر شده بود. لیوان رو از دست حامد گرفتم و به دهنش نزدیک کردم کمی ازش خورد بعد دستم رو پس زد.
    -بسه ممنونم.
    لیوان رو گذاشتم روی میز بغـ*ـل دستم و بعد دوباره هیکل ضریف آوا رو به خودم فشردم فکر نمی‌کردم تا این حد حالش خراب باشه زیر چشم‌هاش گود افتاده بودند و دیگه برق شیطنتی درشون دیده نمی‌شد.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرش زدم و زیرلب قربون صدقه‌اش رفتم.
    حامد ما رو تنها گذاشت و بیرون رفت با خارج شدنش آوا گفت:
    -کجا بودی آهو می‌دونی این چند وقت چی به آوات گذشت؟ چرا موبایلت خاموشه؟ رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نکردی؟
    با اومدن اسمش سیل اشکم سرازیر شد با هق هق گفتم:
    -به خدا دست من نبود آوا، بابام این چند وقت حتی نمی‌گذاشت از در خونه تنهایی بیرون برم. موبایل و لپ تاپم رو هم ازم گرفتند تا با شما در ارتباط نباشم.
    سرش رو از روی شونه‌ام برداشت با حیرت و چشم‌های خیس گفت:
    -نمی‌دونستم تا این حد بابات مخالفه!
    سرم رو پایین انداختم با ناراحتی گفتم:
    -این مدت حتی از جون دادن هم بیشتر بهم سخت گذشت.
    دستم رو گرفت با ناراحتی گفت:
    -معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    گونه‌ی خیسش رو بوسیدم.
    -خودت رو ناراحت نکن. به خاطر پدرت متأسفم نمی‌دونستم چه اتفاق وحشتناکی افتاده.
    سرش روی شونه‌ام فرود اومد.
    -سخته آهو، از دست دادنش عذاب‌آوره نمی‌دونی چقدر حس پوچی می‌کنم.
    -چند وقته که...
    فین فینی کرد.
    -چند روز بعد از این که آوات با پدرت صحبت کرد الان سه هفته می‌شه...
    باز هق هق گریه‌اش بلند شد. دست‌هام رو به دورش حلقه زدم.
    -گریه کن تا خالی بشی عزیزم.
    -ممنون آهو که اینجایی حس می‌کنم حالم خیلی بهتره حضورت اینجا باعث آرامشم شده.
    لبخند تلخی به روش زدم با کمی خجالت گفتم:
    -آوات کجاست؟ چرا موبایلش خاموشه؟ امروز زنگ زدم بهش داشتم از نگرانی پس می‌افتادم.
    سرش رو از روی شونم برداشت دستم رو فشرد لبخندی شبیه به مال من زد.
    -تو اتاقش خوابه برو بیدارش کن.
    لبم رو بین دندون‌ گرفتم:
    -نه بذار بخوابه لابد خسته‌است.
    اخم ظریفی کرد.
    -تو یه درصد فکر کن بدون دیدنش از اینجا بری. مطمئنم من رو از وسط دو نصف می‌کنه حساب تو رو هم میر‌سه.
    دستش رو گذاشت پشتم.
    -بلند شو دیگه منتظر چی هستی؟
    دستی به پیشونیم که از خجالت عرق سردی روش نشسته بود، کشیدم. باورم نمی‌شد یه مدت دوری اینطور بی‌تابم کنه داشتم از دلتنگی پس می‌افتادم اون وسط قلبم هم خوب بلد بود چطوری برای خودش پایکوبی کنه و به درو دیوار سـ*ـینه‌ام ضربه بزنه.
    دستم رو گذاشتم رو دستگیره‌ و با یه فشار در رو باز کردم.
    پام رو که گذاشتم اتاق عطر یاس‌ها رو به مشمامم فرستادم و چشم‌هام رو بستم همین کافی بود تا کمی از اون استرس و هیجانم کاسته بشه.
    چشم‌هام که باز شدند، نگاهم روی تخت تک نفره‌ی گوشه‌ای اتاق ثابت موند. در رو بستم و بهش تکیه دام همونطور خیره به مردی شدم که حتی توی خوابم خوب می‌تونست قلبم رو از جا بکنه و به بازی بگیرتش. مردی که شده بود عزیزترین موجود زندگیم تنها دلیل از ریتم خارج شدن تبش‌های قلبم بود.
    دلم می‌خواست زمان متوقف بشه و تا ابد همونطور به تصویر مرد مورد علاقه‌ام خیره بمونم؛ ولی حیف و صد حیف که وقت محدود بود.
    با یادآوری این که شب هومن به خواستگاریم میاد و من هم مثل یه موجود بی دست و پا هیچ کاری نمی‌تونم بکنم قلبم سخت خودش رو یه گوشه‌ی سـ*ـینه‌ام جمع کرد.
    بغضم رو قورت دادم و یواش بدون هیچ گونه سروصدایی به سمت تختش رفتم کنارش روی زمین نشستم به صورت ته ریش دارش خیره‌ شدم پوست سفیدش توی اون پیراهن مشکیِ ساده بدجور خودش رو به رخ می‌کشید، وسوسه‌ی لمس موهای آشفته شده‌اش منِ بی‌اراده رو وادار کرد تا دستم رو جلو ببرم و نوازش گونه روی اون حجم مشکی رنگ که حسابی دلبری می‌کردن بکشم. چشم‌هام رو بستم و با تموم وجود موهای لختش رو نوازش کردم حسی دل‌انگیزی زیر پوستم دوید کف دستم نبض شده بود.
    پلکش که تکون خورد سریع دستم رو پس کشیدم.صورتش پر از خستگی بود.
    پلک‌هاش رو آروم باز کرد اول کمی گیج من رو نگاه کرد بعد دوباره اون نگاه مشکی رنگش توسط پلک‌هاش خاموش شدند؛ ولی خیلی زود چشم‌هاش باز شدن خیره با تردید نگاهم کرد با صدای حیرت زده‌ای لب زد:
    -آهو
    لبخند گرمی روی لبم شکل گرفت.
    -جونم عشقم؟
    از جاش پرید روی تخت نشست دستش رو با تردید بهش نزدیک کرد انگشتش رو با نوازش روی گونه‌ام فرود آورد زمزمه کرد:
    -خودتی؟
    یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت با بغض گفتم:
    -آوات!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کمی خیره نگاهم کرد؛ ولی بعد با یه حرکت دستش رو دو طرف پهلوهام گذاشت من رو بالا کشید وادارم کرد، کنارش روی تخت بشینم یه دستش رو دورم پیچوند با خشونت خاصی تن نحیفم رو به سمت خودش کشید دست دیگه‌ش زیر شال رفت و چنگ شد بین‌ موهای رها شدم.
    سرم که روی شونه‌ش قرار گرفت عطر تنش رو که با تموم وجود بلعیدم. دست‌هام رو به دور تنه‌اش پیچوندم.
    آوات مرتب روی سرم رو بـ..وسـ..ـه‌های ریز می‌زد و قربون صدقه‌ام می‌رفت، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم تحمل این همه فشار رو نداشتم با تموم وجودم ضجه زدم و با شکایت به سـ*ـینه‌اش مشت زدم و گله کردم که چرا من رو به حال خودم رها کرده؟ چرا گوشیش خاموشه؟!
    فشار دستش روی تنم سخت‌تر شد گرما‌ی آرامش بخش آغوشش داشت منو از خود بی‌خود می‌کرد.
    با صدای گرفته‌ای گفت:
    -آخه فدات بشم وقتی هر چی زنگ می‌زنم موبایلت خاموشه دیگه به چه امیدی موبایلم رو روشن بذارم؟که هی مثل دیوونه‌ها هر پنج دقیقه چکش کنم و خبری ازت نباشه؟
    پیراهنش از اشک‌هام خیس شده بود. با فین فین ازش جدا شدم نگاهم رو به صورتش دادم. لب برچیدم
    -آوات بابا مخالفه.
    چشم‌هاش رو به درد بست. سیب گلوش تکون خورد و قلبم بی‌تاب‌تر خودش رو به سـ*ـینه‌ام کوفت.
    -حتی نمی‌گذاره یه کلمه باهاش حرف بزنم تو این مدت اون روزی نبود که نرم سراغش گاهی فکر می‌کنم بابات اصلا احساس نداره آهو.
    سرم رو پایین انداختم. سخت بود گفتن این حرف؛ ولی نمی‌تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم با شرم و بریده بریده گفتم:
    -آوات ا... امشب... قراره... ب... برام خواستگار بیاد.
    هنوز سرم پایین بود. تنها صدای نفس‌های تند و عصبیش داشت من رو به جنون می‌رسوند حالش رو می‌فهمیدم مگه می‌شد اون حجم فشاری که روی خودم بود رو متوجه نشم می‌دونستم الان آوات توی مرز انفجاره تنها چیزی که نگرانم می‌کرد سکوتش بود.
    سرم رو آروم بالا آوردم با دیدن صورت سرخ شده‌اش، نبض شقیقه‌اش، رگ برجسته دست‌هاش و گردنش که به خاطر فشار زیاد بیرون زده بودند.
    با ترس به چشم‌های قرمزش نگاه کردم. تا به اون روز کسی رو اون‌قدر عصبی ندیده بودم.
    دستم رو گذاشتم روی مشتش صداش زدم؛ ولی انگار کر شده بود.
    یه دفعه منفجر شد با فریاد بلندی که حس می‌کردم پرده‌ی گوشم درحال پاره شدنه گفت:
    -اون لعنتی کیه؟
    دست‌هام رو قاب صورتش کردم، روی رگ باد کرده گردنش رو بوسیدم تا شاید کمی اون شب‌ طوفانی نگاهش آروم بشه.
    با نگرانی گفتم:
    -آروم باش آوات الان یه بلایی به سرت میاد!
    صورتش رو از توی دست‌هام پس کشید با فریاد گفت:
    -دیگه بلا بدتر از این؟ دارن دستی دستی تو رو ازم می‌گیرند.
    سرش رو گرفتم توی آغوشم باز اشکم سرازیر شده بود با هق هق گفتم:
    -خودم رو نیست می‌کنم؛ اگر دست کسی جز تو بهم برسه. آخه چرا با خودت اینطور می‌کنی؟
    رد نفس‌های داغ و عصبیش روی گردنم آتیشم می‌زد داشتم از درون می‌سوختم؛ ولی کاری از دستم برنمی‌اومد که هم خودم و هم آوات رو آروم کنم.
    هنوز توی همون حال بودیم که تقه‌ای به درخورد حامد بعد صدای حامد اومد که با نگرانی گفت:
    -چی شده آوات چرا هوار می‌کشی؟ تموم کوچه صدات پیچیده؟
    آوات سرشو از روی شونه‌م برداشت گفت:
    -چیزی نیست.
    حامد: مطمئنی؟
    کلافه دستی بین موهاش کشید من هم تموم حرکاتش رو با عشق نگاه می‌کردم.
    آوات: آره گفتم که حالمون خوبه می‌تونی بری.
    حامد: خواستی هوار بکشی اونطور وحشی بازی درنیار آبروی آدم رو می‌بری.
    لبم رو به هم فشردم تا خند‌ه‌ام رو کنترل کنم. این حامد هنوز حالیش نبود باید چه موقع و کجا شوخی کنه.
    آوات غرید:
    -گورتو گم کن!
    حامد: خیلی خوب بابا وحشی.
    دیگه صدایی از حامد نیومد معلوم بود رفته. با دیدن صورت کلافه و تخس آوات نتونستم خودم رو کنترل کنم خندم رو آزاد کردم؛ ولی حواسم بود زیاد صدام بلند نشه.
    آوات نگاهی متعجب بهم انداخت.
    -چرا اینطور می‌خندی؟
    نفس نفس زنون گفتم:
    -وای... آوات... آخ... دلم... قیافه‌ی خودت رو ندیدی شده بودی عین این پسربچه‌های تخس که یه چیزی برخلاف میلشونه.
    اول کمی خیره نگاهم کرد که داغ شدم؛ ولی بعد با یه خیز تموم تنم رو به حصار دست‌هاش کشوند با حرص خاصی کنار گوشم نجوا کرد:
    -آخه دختر تو چرا اینقدر خواستی هستی؟
    تو یه لحظه تنم گر گرفت شد و این گرما رو آوات هم احساس کرد.
    کنار گوشم ناله وار گفت:
    -می‌دونم با اون پسره چیکار کنم غلط کرده چشمش دنبالش عشق منه.
    تاب این همه احساس رو نداشتم؛ ضعف شدیدی رو توی وجودم احساس می‌کردم یه قسمت از وجودم شده بود کارخونه‌ی قند تو دلم آب کردن.
    -آهو اون پسره کیه؟
    لبم رو به دندون گرفتم صداش این دفعه کاملا جدی بود. لب باز کردم و همه چیز رو بهش گفتم. ریز به ریز اتفاقاتی که توی این چند وقت افتاده بود براش تعریف کردم.هر لحظه چهره‌ش بیشتر تو هم می‌رفت می‌ترسیدم باز عصبانی بشه.
    دوباره صدای در اومد و بعد صدای رزا که گفت:
    -آهو اونجایی؟ دیر شده عزیزم باید برگردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از آوات جدا شدم که با اخم گفت:
    -این کیه؟
    -رزا دختر خالمه.
    ابروهاش رفتن بالا گفت:
    -پسر عموی این خانم قرار بیاد خواستگاریت؟
    سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم که از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت منم به دنبالش راه افتادم.
    درو باز کرد، رزا با دیدن آوات سلام کرد که آوات هم جوابشو داد.
    رزا: آماده‌ای؟ بریم؟
    -کیفم رو توی هال گذاشتم الان برمی‌دارم.
    آوات: ببخشید خانم؟
    رزا سوالی نگاهش کرد.
    آوات: می‌تونم شماره‌ی پسر عموتون رو داشته باشم؟
    اول با تردید نگاهی به من انداخت و دوباره برگشت سمت آوات لبخند کم جونی زد.
    -بله یه لحظه صبر کنید.
    از موبایلش شماره‌ی هومن رو خوند و آوات ثبتش کرد. راه افتادیم سمت هال با دیدن حامد و آوا ابروهام بالا رفتند. کنار هم نشسته بودند و حامد یه ریز حرف می‌زد؛ اما با دیدن آوات از جا پرید سرش رو پایین انداخت.
    آوات چپ چپ نگاهش کرد با لحن جدی گفت:
    -داشتی چی بهش می‌گفتی؟
    رنگ حامد مثل گچ سفید شده بود با تته پته گفت:
    -هی... هیچی باور کن.
    نگاهی بین منو رزا رد و بدل شد، آوا این وسط هیچ حرکتی نمی‌کرد، کاملا خنثی بود.
    آوات: مگه نگفتم تا موقعی که خودت رو بهم ثابت نکردی حق نداری بهش نزدیک بشی؟
    پس یه اتفاقاتی افتاده بود.
    حامد کلافه گفت:
    -باشه هر چی تو بگی.
    مونده بودم حامد چرا از خودش دفاع نمی‌کنه. برای این که بحث عوض بشه کیفم رو برداشتم رو به آوات گفتم:
    -من باید برم تا الانش هم خیلی دیر کردیم.
    آوات نگاه پر غیظش رو از حامد گرفت رو به من با لحن گرفته‌ای گفت:
    -به همین زودی؟
    سرم رو پایین انداختم لحنش باعث شده بود قلبم فشرده بشه.
    نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو پس بزنم با تن صدای ضعیفی گفتم:
    -آره
    تا به خودم بیام یه حصار گرم دور بدنم پیچیده شد.سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه‌اش به صدای تبش قلبش گوش دادم و عطرش رو با تموم وجود نفس کشیدم.
    زیر گوشم زمزمه کرد:
    -نگران هیچی نباش همه‌ی کارها رو بسپار به من، باشه زندگیم؟
    تنها سرم رو تکون دادم دل کندن از آغوشش برام غیر ممکن بود.
    لب‌هام رو به گوشش نزدیک کردم و نجوا کردم:
    -آوات خیلی دوستت دارم.
    دلم می‌خواست تا ابد همونجا بمونم؛ ولی می‌دونستم امکان نداره. فشار دست‌هاش روی بدنم دو برابر شده بود.
    با صدای حامد که گفت:
    -اِهم اِهم ببخشید خواستم بگم تنها نیستین سه نفر دیگه هم اینجا دارند به این فیلم هندی نگاه می‌کنند. ای بابا بسه دیگه! آوات تو که اینجور نبودی محرم و نامحرم سرت می‌شد کو اون پسر سر به زیر؟ هان؟ خوردیش؟
    یه ریز داشت چرت و پرت می‌گفت. آوات بالاخره با یه بـ..وسـ..ـه روی سرم ازم جدا شد و رو به حامد گفت:
    -یه حالی ازت بگیرم.
    چشم‌های حامد گرد شدند دست‌هاش رو به صورت نمایشی بالا برد و زیپ دهنش رو کشید.
    به سمت آوا که داشت با لبخند نگاهمون می‌کرد رفتم دست‌هام رو دورش حلقه کردم و گونه‌اش رو بوسیدم.
    -خداحافظ عزیزم.
    اون هم متقابلا صورتم رو بوسید.
    -خداحافظ امیدوارم هر چه زودتر پدرت راضی بشه.
    لبخند تلخی به روی صورت مهربونش زدم. برگشتم سمت آوات نگاهمون به هم گره خورد دل کندن از این نگاه و پشت سرگذاشتنش کار این دل من نبود.
    با کشیده شدن دستم به عقب نگاهم رو از آوات گرفتم و به رزا دادم که باز استرسش برگشته بود.
    -بریم
    سرم رو تکون دادم و نگاه دیگه‌ای به آوات انداختم و با گردنی خم شده و شونه‌های افتاده از اون خونه بیرون زدم.
    ***
    گوشم رو چسبوندم به در صدای بلند مامان می‌اومد.
    -یعنی چی که نمیان؟ ما رو مسخره‌ی خودشون کردند؟
    بابا، با کلافگی گفت:
    -من نمی‌دونم آقا عباس زنگ زد گفت نمیان همین. دیگه من هم حرفی نزدم.
    لبخند گشادی روی لبم شکل گرفت، دیگه بقیه حرف‌هاشون برام مهم نبودند با سرخوشی به سمت میز رفتم طبق عادت بـ..وسـ..ـه‌ای روی گلبرگ‌های گل یاسم زدم با خنده گفتم:
    -تکی آوات الهی دورت بگردم.
    یه آهنگ شاد گذاشتم و شروع کردم باهاش رقصیدن. به معنای واقعی خوشحال بودم موهام رو توی هوا چرخوندم و یه تاب به کمرم دادم برگشتم سمت در با دیدن مامان که دست به سـ*ـینه به چهارچوب تکیه داده بود و به حرکات جلفم نگاه می‌کرد. سرجام خشک شدم.
    بعد از چندثانیه لبخند گشادی بهش زدم.
    -جونم مامان کاری داری؟
    چپ چپ نگاهم کرد.
    -چیه خیلی سرخوشی؟
    چشمکی زدم با شیطنت گفتم:
    -نباشم؟
    تکیه‌اش رو از در گرفت به سمتم اومد صداشو آورد پایین در حد زمزمه گفت:
    -ببینم سر ظهری با رزا کجا رفته بودید؟
    شونه بالا انداختم خودم رو زدم به کوچه علی چپ گفتم:
    -هیچ جا، حالم خوش نبود یه چرخی تو شهر زدیم.
    ابروشو داد بالا نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت.
    -اون موقع؟ توی گرمای تابستون رفتید دور دور؟
    نشستم روی تخت کلافه گفتم:
    -پس چی؟
    کنارم نشست در حالی که همه‌ی حرکتاتم رو با دقت نگاه می‌کرد گفت:
    -کجا رفتی آهو؟ که وقتی اومدی اونطور چشم‌هات از خوشی زیاد برق می‌زدند؟ به من دروغ نگو اون موقع که نامزد جاوید بودی هم می‌دونستم دروغ می‌گی؛ ولی منتظر بودم خودت بیای و باهام از مشکلاتت حرف بزنی؛ اما تو من رو، مامانت رو محرم ندونستی، همه چیز رو ریختی توی خودت تا اونطور ضربه خوردی این دفعه دیگه ساکت نمی‌شینم آب شدنت رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    تموم مدت سرم رو انداخته بودم پایین و به حرف‌هاش گوش می‌دادم. وقتی دیدم ساکت شده سرم رو بالا آوردم زل زدم به صورتش، نگاهم که توی چشم‌های مهربونش نشست. سرم رو بی‌اختیار گذاشتم روی سـ*ـینه‌اش با بغض گفتم:
    -مامان اگر می‌خوای برای همیشه خوش‌حال باشم؛ بابا رو راضی کن تا آوات باهاش صحبت کنه مطمئن باش نظرش عوض می‌شه.
    دستش رو روی موهای فرم کشید و روی سرم بوسـه‌ای زد.
    -بابات این دفعه لج کرده راضی کردنش به این آسونی‌ها نیست.
    لب برچیدم با لوسی گفتم:
    -تو می‌تونی من مطمئنم.
    با لبخند ضربه‌ای به شونه‌م زد.
    -خیلی لوسی می‌دونی؟
    سرم رو کج کردم صدام رو بچگونه کردم.
    -خب لوسم کردید.
    و یه لبخند دندون نما زدم. به حرکاتم صدا دار خندید گفت:
    -خیلی خوب تلاشم رو می‌کنم.
    جیغ خفه‌ای کشیدم هلش دادم روی تخت صورتش رو ماچ بارون کردم. آخرش اون‌قدر بوسش کردم که با عصبانیت مصنوعی هلم داد عقب و گفت:
    -‌اَه آهو صورتم نوچ شد.
    سریع بلند شد از اتاق بیرون رفت. نگاهم رو از در بسته‌ گرفتم، خودم رو پرت کردم روی تخت و از ته دل خندیدم.
    کاش مامان می‌تونست بابا رو راضی کنه؛ ولی رضایت گرفتن از بابا به این آسونی نبود. مامان خوب می‌شناختش که از قبل امید واهی بهم نداد.
    ***
    با بهت به بلیط و ویزای روی میز نگاه کردم، باورم نمی‌شد.
    زبونم بند اومده بود ولی بالاخره با ناباوری گفتم:
    -ا... این چیه؟
    اخم غلیظی کرد.
    -می‌ری ایتالیا، همون چیزی که آرزوش رو داشتی.
    دستم رو گذاشتم روی پیشونیم سرم تیر کشید چشم‌هام رو با درد بستم.
    -بابا اون مال خیلی وقت پیش بود الان خواسته‌ی من زمین تا آ...
    با صدای بلندش از جا پریدم حرفم قطع شد.
    -همین که گفتم هر چه زودتر باید بری.
    داشتم با حیرت به صورت خشمگینش نگاه می‌کردم که زنگ خونه به صدا در اومد.
    مامان که مثل من توی شوک بود، تکون سختی خورد از جاش بلند شد.
    مامان: من می‌رم در رو باز کنم.
    صدا از کسی در نمی‌اومد. بابا تنها طلبکار به من نگاه می‌کرد. سرم رو پایین انداختم.
    بابا: مگه همیشه آروزت نبود؟ پس حالا چرا ساکت شدی؟
    با بغض گفتم:
    -دلیلش رو خوب می‌دونی پس دیگه چرا می‌پرسی؟
    -با من بحث نکن. میری ایتالیا اونجا درست رو ادامه میدی و فکر اون پسره رو از سرت بیرون می‌کنی.
    دیگه اشکم داشت در می‌اومد که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:
    -هیچ‌کس هیچ جا نمیره.
    مثل برق گرفته‌ها از جام بلند شدم با ناباوری نگاهی بهش انداختم تو دلم گفتم:«خدایا عاشقتم.»
    با سرعت نور به سمتش پرواز کردم، خودم رو انداختم تو بغلش با شوق گفتم:
    -باورم نمی‌شه اینجایی! تو اومدی؟
    دست‌هاش رو به دورم حلقه کرد روی سرم رو با محبت بوسید.
    -مگه می‌شه عشقم کمک بخواد و من خودم رو بهش نرسونم؟ همین که ایمیلت رو دیدم افتادم دنبال بلیط؛ ولی خب یکم طول کشید.
    سرم رو از روی سـ*ـینه‌اش بلند کردم.
    -ممنونم خاله تو واقعا خیلی خوبی. نمی‌دونم چی بگم.
    لبخندی به من زد و رو به بابا گفت:
    -خب پیام داشتی می‌گفتی؟
    بابا اخم کرد. نگاهش روی بلیط ثابت موند. مونده بودم چطور به این سرعت تونست کارهام رو انجام بده.
    مامان داشت ریز می‌خندید معلوم بود از این که حال بابا گرفته شده خوش‌حاله! هر چی که نباشه شوهرش می‌خواست یکی یدونه‌اش رو ازش دور کنه!
    اوضاع با اومدن خاله آنا کمی تغییر کرده بود، خاله با مامان و بابا صحبت کرد. گفت بهتره منطقی در این مورد تصمیم بگیرند و یه حال گیری اساسی هم از من کرد.
    این که اون هم به آوات اعتماد نداره و بهتره قبل از هر تصمیمی یه جلسه بذارند تا با آوات صحبت کنند و همه‌ی جوانب رو در نظر بگیرند بابا شمشیر رو از رو بسته بود می‌گفت با کوچکترین ایرادی دیگه هیچ کس حق نداره حرف آوات رو هم بزنه.
    ولی مامان و خاله جلوش ایستادن گفتن هیچ آدمی توی این دنیا بدون نقص نیست.
    ***
    شالم رو روی سرم انداختم، نگاهی سرسری به لباس فیروزه‌ای کوتاهم که پارچه‌ی ساتن لطیفی داشت و قدش تا روی زانوم بود انداختم.
    برای این که پاهای عریانم معلوم نباشند، یه جفت جوراب سفید بلند پوشیده بودم.
    آرایش ملیحی که هماهنگ با لباسم بود، انجام دادم.
    زنجیر طلایی رنگی رو به کمرم بستم چرخی زدم که با خاله آنا روبه رو شدم.
    لبخندش با سخاوت به روم پاشید.
    -هیجان داری؟
    دست‌هام رو روی گونه‌های برجسته‌م گذاشتم و روی تختم نشستم.
    -خیلی! به نظرت خوبم؟
    تکیه‌اش رو از در گرفت اومد کنارم نشست دستش رو پشتم گذاشت.
    -نگران چی هستی؟ اون قبلا هم تو رو دیده.
    سرم رو به طرفش چرخوندم.
    -براش نگرانم بابا گفت تنها بیاد.
    -نگران نباش اون آدمی که تو ازش برام تعریف کردی همه‌ی ما رو حریفه.
    به لحن شوخش، پر از تشویش خندیدم.
    مامان سراسیمه اومد داخل رو به من گفت:
    -آهو چرا اینجا نشستی؟ آنا به نظرت لباسم خوبه؟ ای خدا کلی کار مونده.
    به حرکات هول شده‌ی مامان خندیدم؛ حتی منتظر نموند جواب سوالاتش رو بدیم. مامان اون موقع که جاوید می‌خواست بیاد خواستگاری اصلا براش مهم نبود. نمی‌دونم؛ ولی این دفعه همه چیز فرق می‌کرد همه می‌خواستند خوب باشن حتی بابا، با وسواس زیادی لباسش رو انتخاب کرده بود.
    با صدای زنگِ در، از فکر بیرون اومدم و نگاهی نگران به خاله انداختم.
    لبخند پر اطمینانی زد.
    -بیا بریم مگه منتظر همین روز نبودی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از جام بلند شدم، دستم رو روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام گذاشتم. قلبم با بی‌تابی هر چه تموم‌تر می‌زد. نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم و با قدم‌های پر اطمینانی از اتاق خارج شدم.
    هر چه نزدیک‌تر می‌شدم، قلبم با ریتم تندتری خودش رو به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. انگار اونم برای نزدیکی به آوات بی‌تاب بود.
    وقتی توی اون کت و شلوار سرمه‌ای رنگ خوش دوخت دیدمش قلبم هری پایین ریخت. لبخند محوی روی لبم نشست.
    آوات سرش رو به سمتم چرخوند نگاهش که توی نگاهم گره خورد تازه به عمق دلتنگیم پی بردم.
    لبم رو به دندون گرفتم و با صدای ظریفی«سلام» کردم.
    جوابم رو داد و سبد گلی که دستش بود رو به سمتم گرفت با دیدن اون همه گل یاس لبخندم پر رنگ‌تر شد. ازش تشکر کردم.
    بابا اون رو به نشستن دعوت کرد وقتی داشت از کنارم می‌گذشت، با شوخ طبعی یواشکی گفت:
    -خدا بهم رحم کنه.
    حتما نگرانی رو از چشم‌هام خونده بود که با این لحن می‌خواست استرسم رو کم کنه. تا حدی هم موفق بود؛ ولی هنوز هم با نگرانی به بقیه نگاه می‌کردم.
    بوی ادلکنش که با عطر اون یاس‌های سفید قاطی شد، منِ از خود بی‌خود شده رو مـسـ*ـت کرد.
    سبد رو، روی اپن گذاشتم و با اشاره‌ی مامان به سمت آشپزخونه رفتم تا وقتی که صدام زدند چای ببرم.
    روی صندلی نشستم سرم رو پایین انداختم و با دلهره بحث‌های بی‌ربطی که عمو علی و بابا باز کرده بودند رو دنبال می‌کردم.
    چرا زودتر این سلاخی روح رو انجام نمی‌دادند تا یه نفس راحت بکشم؟
    سرم رو بلند کردم نگاهی به آوات انداختم که خیلی جدی توی بحثشون شرکت کرده بود و حرف می‌زد.
    وقتی حرفش تموم شد و عمو علی ادامه‌ی بحث رو گرفت؛ برگشت سمتم و نگاهم کرد نمی‌دونم چی از چشم‌هام خوند که لبخندی دل گرم کننده زد و روش رو برگردوند تا کسی این عشقبازی کوتاه نگاهمون رو نبینه.
    با صدای مامان که ازم می‌خواست چای بریزم و ببرم از جام بلند شدم، شروع کردم با دقت چای ریختن وقتی کارم تموم شد، دست‌های لرزونم رو جلو بردم و سینی رو برداشتم.
    زیر لب صلوات فرستادم و دعا ‌کردم همه چیز خوب پیش بره.
    شروع کردم تعارف کردن. چون عمو علی بزرگ جمع بود از اون شروع کردم و به ترتیب بابا، خاله آزاده، مامان و بعد هم خاله آنا وقتی جلوش خم شدم یواشکی گفت:
    -آروم باش دختر نگاه کن تو رو خدا صورتش شده مثل لبو، تو این‌قدر خجالتی بودی؟
    تنها توی سکوت نگاهش کردم منتظر بودم، زودتر چای رو برداره تا برم طرف کسی که قبلم براش بال بال می‌زد.
    وقتی بالاخره استکان چای رو برداشت، نفسم زو سنگین خالی کردم. خاله نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و سری به نشونه‌ی تأسف تکون داد.
    بدون توجه رفتم سمت آوات و خم شدم سینی رو جلوش گرفتم نگاهی به سرتا پام انداخت درحد نجوا گفت:
    -به به چه عروس خانم خوشگلی!
    ریز خندیدم گفتم:
    -آوات زود باش. ببین دارن نگاهمون می‌کنند؟
    زیر چشمی نگاهی به بقیه انداخت.
    -ای بابا بعد از یه ماه نمی‌تونم درست حسابی عشقم رو دید بزنم؟
    گونه‌هام از اونی که بودن داغ‌تر شدند. نگاهی با عشق به صورتم انداخت و چاییش رو برداشت.
    زیرلب گفت:
    -ممنون خانمی.
    لبخندی به روش پاشیدم و رفتم که یه گوشه بشینم؛ ولی مامان به اتاق اشاره کرد.
    تموم بادم خالی شد با التماس زل زدم توی چشم‌هاش که باز اشاره به بابا کرد.
    خب اینطور که بوش می‌اومد، نمی‌تونستم اونجا بمونم. با سری به زیر افتاده و نگاهی رنجور به سمت اتاقم رفتم.
    روی تخت نشستم دامنِ نرم لباسم رو توی دست‌های عرق کرده‌م فشردم آب دهنم رو قورت دادم واقعا انگار داشتم شکنجه می‌شدم.
    چرا اجازه ندادن اونجا بشینم؟ یه دلخوشی ساده رو هم ازم گرفته بودند.
    این‌ همش تقصیر جاوید بود؛ اگر اون لعنتی نمی‌اومد توی زندگیم هیچ وقت برای رسیدن به آوات اینطور سختی نمی‌کشیدم.
    بی‌طاقت بلند شدم رفتم جلوی در دستم به دستگیره نرسیده مشت شد.
    پوفی کلافه کشیدم.گوشم رو چسبوندم به در انگار سوال پرسیدن‌ها شروع شده بود.
    آوات: من و آهوخانم قبلا این موضوع رو حل کردیم جاوید به غیر از یه پسر عموی فراموش شده دیگه نسبت خاصی با من نداره.
    بابا: چطور تضمین می‌کنید که آهو توی زندگی باهاتون صدمه نبینه؟ من نگرانش هستم اون دیگه توان یه شکست دیگه رو نداره.
    آوات: آقای نریمان من اینجا نیومدم که پاسخ گوی بدرفتاری های جاوید با آهو خانم باشم. من رو مثل یه خواستگار معمولی ببینید. انگار که هیچ نسبتی بین من و جاوید نیست.
    مامان: ولی جاوید دیر یا زود از اونجا بیرون میاد. رو به رویی آهو با جاوید می‌تونه روحیه دخترم رو به هم بریزه.
    آوات: نگران این مورد نباشید، حتی اگر جاوید از اونجا بیرون بیاد دیگه حق نزدیک شدن به آهو خانم رو نداره. اون‌قدر مرد هستم که نگذارم همسرم از نظر روحی صدمه ببینه.
    با شنیدن لفظ همسرم قند تو دلم آب شد و حسابی کوک شدم.
    خاله آزاده: بهتره جاوید رو فراموش کنیم ناسلامتی ایشون برای خواستگاری اینجا اومدند.
    ای قربون دهنت خاله که آواتم رو نجات دادی.
    لحظه‌ای سکوت برقرار شد، می‌تونستم نگاه‌هایی که بینشون رد و بدل می‌شه رو احساس کنم.
    بعد از مدتی بالاخره بحث روی روال عادی‌تری قرار گرفت.
    عمو علی: پسرم چند سالته؟
    آوات: بیست و هشت سال.
    خاله آنا: می‌تونم بپرسم شغلتون چیه؟
    آوات:فعلا پزشک عمومی هستم و الان دارم تخصصم رو می‌گیرم.
    خاله آنا مشتاق پرسید:
    -چه تخصصی؟
    -کاردیولوژی(متخصص قلب)
    خاله با شوق خاصی گفت:
    -پس هم رشته هستیم خیلی خوبه موفق باشید.
    بقیه سوالات خیالم رو راحت کردند که دیگه قرار نیست بحث غیرمعمولی پیش بیاد. برای همین دوباره رفتم روی تخت نشستم و منتظر موندم تا این جلسه‌ی کسل کننده هر چه زودتر تموم بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با تقه‌ای که به در خورد، بی‌حوصله جواب دادم:
    -کیه؟
    صدای خاله آنا بود.
    -می‌تونم بیام داخل عزیزم؟
    هیکل خمیده شدم رو صاف کردم گفتم:
    -بفرمایید.
    در باز شد اول سرش رو آورد داخل با شوخی گفت:
    -اوه چه عروس بد عنقی.
    لب برچیدم با دلخوری گفتم:
    -نباشم‌؟ چرا منو دک کردید؟
    کامل وارد شد با دیدن سبد گلی که آوات آورده بود لبخندی رو لب‌هام شکل گرفت با شوق رفتم سمتش سبد رو ازش گرفتم به بینیم نزدیک کردم.
    -اوم عاشق بوی این گل‌هام.
    وقتی چشم‌هام رو باز کردم نگاهم روی صورت خندان خاله آنا نشست.
    -از قرار معلوم آقای داماد خیلی خوب می‌دونستند عروس خانم چه گلی رو می‌پسندند.
    سبد رو مثل یه شئ قیمتی روی میز تحریر کنار همون گلدون گذاشتم حق به جانب گفتم:
    -پس چی بایدم می‌دونست.
    برگشتم سمتش پرسیدم:
    -همه رفتند؟
    خیلی آهسته رفت روی تخت نشست.
    -آره عزیزم خیلی وقته. چرا برای خداحافظی نیومدی؟ آوات بیچاره نگاهش روی این طرف خشک شده بود.
    با ناراحتی اخم کردم و سرم رو به زیر انداختم؛ ولی چیزی نگفتم.
    -خوبه حالا اونطور اخم نکن. فکر کنم همه چیز خوب پیش رفته.
    لبخندی زد.
    -همه‌مون ازش خوشمون اومده حتی پیام هم اون آخرها دست از اخم و تخم برداشته بود.
    با ذوق رفتم کنارش گفتم:
    -جان من راست می‌گی؟
    گونه‌ام رو بوسید گفت:
    -فکر نکنم از اون آدم به تو ذره‌ای آزار برسه. خودش بیشتر از ما نگران تو بود. تموم مدت طوری رفتار می‌کرد که از استرست کم بشه.
    گونه‌هام گل انداختند با شنیدن این حرف‌ها قلبم با شوق خاصی ریتمش رو تند کرد. واقعا خوش‌حال بودم که همه چیز خوب پیش رفته.
    سعی کردم بحث رو عوض کنم تا کمتر خجالت بکشم. خاله زیادی تیز بود.
    -خاله چرا آقاجون و مامانی نیومدند؟
    طوری نگاهم کرد که یعنی متوجه هستم که بحث رو عوض کردی.
    ولی در جوابم گفت:
    -با این کار می‌خواست نسبت به رفتار پدرت اعتراض کنه.
    متعجب گفتم:
    -چرا؟
    -خب معلومه، این کار پیام دور از ادب بود همه‌ی ما‌ پسره‌ی بیچاره رو توی منگنه گذاشته بودیم. به هر حال اونم حق داشت بزرگتر‌ش رو همراهش بیاره.
    بابا می‌دونست بزرگ‌تری که آوات میا‌ره پدرجونِ، به خاطر همین اون شرط رو گذاشت، نمی‌خواست باز با پدرجون توی رودروایسی بیافته؛ چون برخلاف میلش هنوز برای اون احترام خاصی قائل بود.
    وقتی خاله برگشت خونه‌ی آقاجون مامان موبایل و لپ تاپم رو پس داد؛ ولی تأکید کرد:
    -آهو عزیزم می‌دونم دوستش داری اون هم به همون اندازه شایدم بیشتر تو رو دوستت داره امشب از رفتارش متوجه شدم؛ ولی خواهش می‌کنم تا موقعی که بابات تصمیمش رو نگرفته ارتباطی باهاش برقرار نکن. باشه عزیزم؟
    سرم رو پایین انداختم با این که کار سختی بود؛ ولی گفتم:
    -چشم مامان!
    اومد جلو با مهر پیشونیم رو بوسید.
    -قربونت برم.
    و با یه لبخند رضایت بخش به اتاق مشترکشون رفت.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به آروم روی مبلی که آوات روش نشسته بود جای گرفتم.
    لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست حس می‌کردم هنوز بوی عطرش توی خونه پخشه. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. حال خوبی بود اینکه اینجا توی این خونه هم ازش خاطره داشتم.
    ***
    نگاهم رو دادم به کتونی‌هام و به تندی راه می‌رفتم تا این که صدای از پشت باعث شد متوقف بشم.
    -آهو
    پاهام خشک شدن همونجا بهت زده موندم حتی نای برگشتن نداشتم.
    تازه بعد از چند ثانیه تکون سختی خوردم. برگشتم به عقب همین که چشم‌هام توی چشم‌هاش نشستند، قلبم فرو ریخت و بعد مثل قلب یه گنجشک ضربانش تند شد.
    با نگاه دلتنگم سرتا پاش رو بلعیدم نمیدونم کی و چطور کشیده شدم سمت ماشینش و راه افتاد.
    به سختی لب باز کردم.
    -آوات!
    نگاه دلخوری بهم انداخت و باز به حالت قبلش برگشت و خیره به مسیر و جدی گفت:
    -باید حرف بزنیم.
    سرم رو تکیه دادم به شیشه نالیدم:
    -چه حرفی؟ آوات بابا، باید حرف آخر رو بزنه که سکوت کرده، کاش حداقل لب باز می‌کرد برای مخالفت تا بفهمم نظرش چیه؛ ولی اصلا به روی خودش نمیاره.
    دستش رو بلند کرد تا نزدیکی صورتم آورد؛ ولی همون‌جا بین راه انگشت‌هاش مشت شدند و با حالت قبل برگشتند.
    آهی کشیدم و بغضم رو فرو بردم.
    یه گوشه‌ی خلوت پارک کرد، برگشت سمتم و باز خیره شد توی نگاهم تلخ لبخند زدم.
    -چیه دلتنگ شدی؟
    دست‌هاش جلو اومدن و با خشونت من رو به آغـ*ـوش کشید. فشار دست‌هاش رو روی تنم به حدی زیاد بودند که احساس می‌کردم استخون‌هام دارند زیر این فشار سخت خرد می‌شن؛ ولی برام مهم نبود؛چون حس لـ*ـذت بخشی رو توی دلم به وجود می‌آورد.
    سرم رو فرو بردم توی گودی گردنش و عطر تنش رو بلعیدم.
    تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای کر کننده قلب‌هامون که با ریتم تند نفس‌هامون هماهنگ شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کمی که گذشت فشار دست‌هاش روی تنم کمتر شد، انگار آروم‌تر شده بود.
    سرش رو پایین آورد طره‌‌ای از موهام رو که از مقنعه بیرون زده بودند رو به دست گرفت، روشون رو بوسـه زد و بوییدشون.
    سرم رو کمی جابه جا کردم تا صورتش رو ببینم نگاهم رو به تک تک خطوط چهره‌اش گردونم.
    سنگینی نگاهم رو که حس کرد، چشم‌هاش باز شدند لبخند گرمی به روم زد.
    -تولدت مبارک عزیزم!
    چشم‌هام گشاد شدند ازش جدا شدم صاف نشستم با تردید گفتم:
    -مگه امروز چندمه؟
    خم شد از پشت یه جعبه‌ی صورتی رنگ و خرسی عروسکی به همون رنگ بیرون آورد و گفت:
    -حواست کجاست؟‌ یعنی یادت رفته؟ اینم کادوی من ببین خوشت میاد؟
    جعبه رو ازش گرفتم، همینطور اون خرس صورتی بزرگ رو که به زور تو بغلم جاش دادم.
    وقتی خزش به بینیم خورد و بوی توت فرنگی توی مشامم پیچید لبخند زدم.
    در جعبه رو باز کردم با دیدن یه عالمه غنچه نیمه باز گل رز صورتی که توی جعبه خیلی مرتب تزیین شده بودن کلی هیجان زده شدم.
    با شوق جیغ کشیدم:
    -آوات عاشقتم! وای خدا این‌ها عالین.
    خنده‌ی پرصدایی کرد گفت:
    -هنوز تموم نشده.
    برگشتم سمتش با دیدن چشم‌هاش که نورانی شده بودن گفتم:
    -چیه مشکوک می‌زنی؟
    از پشتش یه جعبه‌ی مخملی بیرون آورد. با دیدن اون جسم کوچیک قرمز رنگ ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت. لبم رو به دندون گرفتم. نگاه از اون جعبه برداشتم باز زل زدم توی چشم‌های آوات که به عشق تموم حرکاتم رو دنبال می‌کرد.
    وقتی نگاهم رو دید در جعبه رو باز کرد، برق نگین‌های ریز روی حلقه‌ی رو به روم جریان خون رو توی بدنم افزایش داد.
    صدای گرمش که از همیشه بم‌تر بود توی گوشم نشست.
    -پدرت قبول کرد حالا دیگه رسما می‌شی خانم من!
    با بهت بهش نگاه کردم و تنها تونستم با گیجی اسمش رو صدا بزنم.
    لبخندی به روم زد.
    -امروز به عمو زنگ زدند می‌خواستم همون لحظه که این خبرو شنیدم بهت بگم...
    مکث کرد. منتظر نگاهش کردم که لبخند بدجنسی زد با شیطنتی فقط مختص به خودش بود گفت:
    -یکم سر به سرت گذاشتن بد نبود عزیزم.
    با حرص مشتی به بازوش زدم و زیر لب«بدجنس» ی نثارش کردم. که مچ دستم رو گرفت به سمت خودش کشوندم و باز بین حصار دست‌هاش اسیر شدم. روی سرم رو بـ..وسـ..ـه زد.
    زیر گوشم زمزمه کرد:
    -باید به خاطر رسیدن به همچنین فرشته‌ای هزار بار خدا رو شکر کنم.
    منم توی دلم خدا رو شکر کردم ازش به خاطر چنین هدیه‌ای که روز تولدم بهم داده بود تشکر کردم. چی بهتر از رسیدن به عشقی که تموم هست و نیستم رو درگیر خودش کرده بود؟ من در واقع این هدیه رو از خدای خودم دریافت کرده بودم.
    کمی من رو از خودش دور کرد، حلقه رو از توی جعبه درآورد دستم رو گرفت و به آهستگی حلقه رو توی انگشتم انداخت.
    دستم رو بالا برد، بوسـه‌ای ریز به پشت انگشت‌هام که حالا مزیین به اون حلقه‌ بودند زد و گفت:
    -آهو تو بهترین اتفاق زندگمی.
    با عشق نگاهش کردم زبونم از گفتن هر کلمه‌ای قاصر بود.در برابر این همه عشق کم آورده بودم.
    خیره به نگاهش لب زدم:
    -آوات الان در برابر یه دریا عشقی که توی نگاهته حرفی برای گفتن ندارم.
    کمی خیره نگاهم کرد بعد ضربه‌ای به بینیم زد گفت:
    -خب خانم با اون عجله کجا می‌خواستی بری؟
    لبخندی به روش زدم.
    -می‌خواستم کتاب بخرم.
    سرش رو تکون داد ماشین رو، روشن کرد.
    -الان می‌برمت یه جای خوب هر کتابی خواستی پیدا می‌شه.
    بعد بدون حرف دیگه‌ای به جلو خیره شد. من هم صاف نشستم، دستم رو روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم و لبخند ذوق زده‌ای روی لبم شکل گرفت. مگه می‌شد شاد نباشم وقتی کنار معشوق بودم و همه چیز به میلم بود؟
    با توقف ماشین از خیالم بیرون اومدم برگشتم سمتش که گفت:
    -آهو تو پیاده شو من هم پارک می‌کنم بهت ملحق می‌شم.
    با لبخند سر تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. رفتم توی فروشگاه با دیدن اون همه قفسه‌ کتاب به ذوق اومدم از فروشنده خواستم راهنماییم کنه. چندتا کتاب تخصصی برای رشته‌‌ام می‌خواستم.
    سه تا کتاب قطور برداشتم داشتم با کمر خمیده شده از قسمت ادبیات می‌گذشتم که نگاهم به مجموعه اشعار سیمین بهبهانی خورد.
    این روزها روحیه‌ام بیش از پیش لطیف شده بود به غیر از اون کتاب دوتا مجموعه شعر دیگه هم از شهریار و نیما برداشتم.
    دیگه واقعا زورم به اون همه نمی‌رسید با قدم‌های کشیده قدم برمی‌داشتم که صدای پسرونه‌ای از پشت گفت:
    -ببخشید خانم بگذارید کمکتون کنم.
    با چشم‌های گشاد داشتم نگاهش کردم بهش می‌خورد دو یا سه سال از من بزرگتر باشه تیپ مردونه‌ای هم داشت.
    -ممنونم خودم از پسش برمیام.
    و پشت کردم بهش؛ ولی دست بردار نبود اومد راهم رو سد کرد. نگاهی کلافه بهش انداختم با اخم گفتم:
    -آقا برو کنار مزاحم نشو.
    -چه مزاحمتی؟ قصدم فقط کمکه باور کنید.
    مردم تو کتاب فروشی هم ول کن نیستن! داشتم چپ چپ نگاهش می‌کردم که یه دفعه آوات از پشت یکی از قفسه‌ها بیرون اومد،پشت گردنش رو گرفت و با غیظ گفت:
    -خب داشتی می‌گفتی؟ می‌خواستی به کی کمک کنی؟
    چهره‌ی پسر از درد درهم شد با ناله گفت:
    -آی آی آقا ولم کن به خدا نمی‌دونستم این خانم تنها نیست.
    -مگه هر کی تنها بود نیاز به لطف تو داره؟
    پسر با التماس گفت:
    -باشه بابا غلط کردم دیگه به کسی لطف نمی‌کنم، عجب گیری کردیم‌.
    آوات غرید:
    -بزن به چاک تا لهت نکردم!
    پسره تا آزاد شد پا به فرار گذاشت، من هم توی اون هیری ویری خنده‌ام گرفته بود و توی دلم داشتم قربون صدقه غیرتی شدنش می‌رفتم.
    آوات جلو اومد کتاب‌ها رو ازم گرفت با اخم مصنوعی گفت:
    -چه خوشش هم اومده.
    دست‌هام تا آزاد شدن یه نفس راحت کشیدم گفتم:
    -خدا خیرت بده کمرم داشت دو نصف می‌شد.
    راه افتاد سمت پیشخوان گفت:
    -زود باش عزیزم باید برسونمت خونه خیلی دیر شده.
    باهاش هم قدم شدم رفتیم برای حساب کردن کتاب‌ها تا خواستم کارتم رو دربیارم چنان چپ چپ نگاهم کرد که سرم رو پایین انداختم زیرلب گفتم:
    -خیلی خوب بابا آقای اخمو!
    بعد از حساب کردن هزینه‌ی کتاب‌ها با هم راه افتادیم به سمت ماشین نگاهی به تیپ آوات انداختم تیشرت خاکستری با شلوار جین همون رنگ ولی کمی تیره‌تر حسابی خواستنی شده بود مخصوصا اون آرایش موهاش که دیگه من رو دیوونه می‌کرد. بوی ادکلنش هم گفتن نداشت؛ مثل همیشه بیهوش کننده خلاصه برای خودش آهو کشی بود. بقیه دختر‌ها هم خیلی غلط کردن چشمشون دنبال عشقم باشه اون دوتا چشمشون رو از کاسه درمیارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    وقتی دید دارم اونطور خیره نگاهش می‌کنم با خنده گفت:
    -چیه؟ به خدا تموم شدم عزیزم.
    نگاهم رو ازش گرفتم با لبخند گفتم:
    -هیچی.
    تا رسیدن به ماشین دیگه حرفی نزدیم.
    -آوات یه سوال تو مغزم داره رژه می‌ره.
    -می‌شنوم چی فکرت رو مشغول کرده خانمی؟
    کمی انگشت‌هام رو به بازی گرفتم گفتم:
    -خب اون شب چطور هومن رو...
    نذاشت بقیه جمله‌م رو کامل کنم گفت:
    -به خودش زنگ زدم بهش گفتم ما به هم علاقه داریم، پسر فهمیده‌ای بود وقتی این رو شنید خودش پا پس کشید. هیچ اصراری هم نکرد؛ البته حق هم داشت، هیچ کس دوست نداره همسرش به غیر از خودش به کس دیگه‌ای فکر کنه.
    نفسم رو فوت کردم کردم دیگه چیزی نگفتم.آوات یه آهنگ ملایم گذاشت چشمکی بهم زد.
    «صدای قلبت تپش قلبم صدای عشقه یکیه با هم
    ما دو تا آدم با دو تا اسمیم ماها یه روحیم تو دو تا جسمیم
    کسی نیست مثه تو هنوز که بتونه بشه یه روز همه دنیام
    هنوزم عاشقه توام تو که می‌دونی چی بگم تو رو می‌خوام، تو رو می‌خوام
    دوست دارم دوباره مثه اون روزا بازم عاشق شیم عزیزم
    دوست دارم بدونی وقتی نیستی حاله من خرابه و مریضم
    دوست دارم یه لحظه بشینی تو رو به روم من آرزومه باشی
    غمگینه دلِ من خیلی سخته کم میاره اون که پا به پا شی، مگه می‌تونی جدا شی
    "تکست آهنگ صدای عشق بابک جهانبخش"
    مثه یه ساحل تو یه غروبی من اگه بد شم همیشه خوبی
    هوایه بارون رو تن قایق منو تو تنها منو تو عاشق
    به تو نزدیکمو تو دور دوتامون خسته ی غرور , پره دردیم
    نذار عادی شه عاشقیم
    تویه آتیشه عاشقی چرا سردیم، چرا سردیم
    دوست دارم دوباره مثه اون روزا بازم عاشق شیم عزیزم
    دوست دارم بدونی وقتی نیستی حاله من خرابه و مریضم
    دوست دارم یه لحظه بشینی تو رو به روم من آرزومه باشی
    غمگینه دل من خیلی سخته کم میاره اون که پا به پا شی , مگه میتونی جدا شی
    دوست دارم دوباره مثه اون روزا بازم عاشق شیم عزیزم
    دوست دارم بدونی وقتی نیستی حاله من خرابه و مریضم
    دوست دارم یه لحظه بشینی تو رو به روم من آرزومه باشی
    غمگینه دل من خیلی سخته کم میاره اون که پا به پا شی، مگه میتونی جدا شی.»

    لبخند یک لحظه هم از روی لبم جدا نمی‌شد، حس می‌کردم دارم توی خوشبختی دست و پا می‌زنم. حس می‌کردم خدا از اون بالا داره بهم لبخند می‌زنه.
    دلم می‌خواست سرم رو از شیشه بیرون ببرم با تموم وجود فریاد بزنم«خدایا نوکرتم»
    ***
    یک سال بعد
    دستم رو بلند کردم به نشونه‌ی خداحافظی برای ماشینِ بابا که داشت دور می‌شد و توی قعر تاریکیِ شب فرو می‌رفت، تکون دادم تا لحظه‌ی آخر نگاهم رو یک لحظه ازشون نگرفتم با قرار گرفتن دستی روی کمرم به خودم اومدم.
    اشکم رو پس زدم نگاهم رو به آوات دادم که با چهره‌ای ناراحت بهم نگاه می‌کرد وقتی نگاه اشکیم رو دید گفت:
    -بریم داخل؟
    لبخند پر بغضی بهش زدم، دستم رو توی دستش که جلوم گرفته بود گذاشتم با لب‌های لرزون گفتم:
    -ببخش عزیزم دست خودم نیست یکم احساساتی شدم.
    روی پشتم دستم بـ..وسـ..ـه‌ای زد و بعد من رو کشید به سمت خونه وقتی وارد شدیم در رو پشت سرمون بست.
    رو به روم ایستاد پیشونیش و به پیشونیم چسبوند بعد دستش رو بین موهام که با یه نیم تاج مزیین شده بودن برد، دست دیگه‌اش نوازش گونه روی کمرم قرار گرفت.
    نگاهی به سرتا پام انداخت با مهربونی گفت:
    -امشب آنقدر زیبا شدی که اصلا دلم نمی‌خواست یک لحظه نگاهم رو ازت بگیرم.
    جوابم تنها یه لبخند و چشم‌هایی که برق عشق می‌درخشیدند بود.
    توی اون کت شلوار مشکی و پیراهن سفید حسابی جذاب شده بود.
    دستم رو جلو بردم کروات مشکی-نقره‌ایش رو لمس کردم و خیلی نرم سرم رو، روی شونه‌‌ش گذاشتم، خیره شدم توی نگاه شب رنگش لبخند گرمی زد. دست‌هاش به دور تنه‌م حلقه زدند، سرش رو پایین آورد. هنوز نگاهم به چشم‌های خمارش بود که لب‌هاش که روی پیشونیم نشستن؛ حس خوشایندی به دلم سرازیر شد.
    چند لحظه توی همون حال وسط حیاط خونه ایستاده بودیم و دل از هم دیگه نمی‌کندیم.
    تا این که حصار دست‌هاش کمی شل شدند من رو با خودش چرخوند وادارم کرد، صاف بایستم.
    با بی‌میلی نگاهم رو ازش گرفتم با دیدن حوضی که وسط خونه بود دست‌هام رو جلوی دهنم گرفتم و با شگفتی گفتم:
    -وای خدای من!
    دور تا دور حوض فانوس‌های زیبایی گذاشته شده بود روی آبش هم پر از شمع کوچیک و رنگی بود اول که وارد شدم اون‌قدر توی خودم بودم که اصلا متوجه نشدم.
    آوات دستم رو گرفت با هم به سمت حوض رفتیم روی لبه‌اش نشستیم کمی دامن لباس عروسم اذیتم می‌کرد.
    دستم رو توی آب فرو بردم و زل زدم به اون همه نوری که فضای حیاط رو بیش از پیش زیبا و رویایی می‌کرد.
    قرار بود توی این خونه زندگی جدیدی رو تجربه کنم. نمی‌دونستم سرنوشت این بار چطور من رو با خودش همراه می‌کنه. فقط می‌دونستم وقتی کنار مردی‌ام که دوستش دارم دیگه جایی برای نگرانی نمی‌مونه.
    آوات که پشتم نشسته بود، دست‌هاش رو حصار بدنم کرد زیر گوشم نجوا کرد:
    -داری به چی فکر می‌کنی؟
    سرم رو به عقب بردم تکیه دادم به شونه‌اش چشم‌هام رو بستم یکی از دست‌هام رو گذاشتم روی انگشت‌های کشیده‌اش که روی شکمم بودن سردی حلقه‌ی ازدواجمون روی انگشتش باعث شد لبخند بزنم.
    -به این که چطور این‌قدر آسون تونستی من رو اسیر خودت کنی.
    روی موهام بـ..وسـ..ـه‌ای کاشت با شیطنت گفت:
    -یه شیر خوب بلده چطور طعمه‌ش رو صید کنه.
    ابرو بالا انداختم با اخم مصنوعی گفتم:
    -‌حالا من شدم طعمه تو هم شیر آره؟
    لاله‌ی گوشم رو با لب‌هاش لمس کرد و با لحنی که سعی داشت خطرناک جلوه کنه ولی باز هم ته مایه خنده داشت گفت:
    -هِمْ پس چی؟ من یه شیر گرسنه‌ام که منتظر یه فرصته تا این آهوی خوشمزه رو یه لقمه چپ کنه.
    سرم رو کمی کج کردم مهری روی گردنش زدم به رد لب‌های سرخم که روش مونده بودن خبیث خندیدم.
    وقتی نگاهم رو بالا آوردم و چشم‌هاش شیطونش رو دیدم با خنده جیغ زدم خودم رو از حصار دست‌هاش بیرون کشیدم و فرار کردم با صدای سرخوشی گفتم:
    -آقا شیره حالا اگر می‌تونی من رو بگیر.
    دامن سنگین و دنباله دارم و کفش‌های پاشنه سوزنیم بدجور دست و بالم رو بسته بودند دور تا دور حیاط رو می‌چرخیدیم حس می‌کردم صدای خنده‌های سرخوشمون داره اون‌قدر بالا می‌ره تا به آسمون می‌رسه.
    همونطور که به کندی می‌دویدم یک دفعه احساس کردم توی هوا معلقم جیغ خفه‌ای کشیدم و دست‌هام رو محکم به دور گردنش حلقه کردم.
    کمی ترسیده و غافلگیر شده بودم.
    -آوات!
    بوسـه‌ای به گونه‌ام زد. فشار دست‌هاش دور شونه‌هام و زیر پام بیشتر شدند.
    -جانم؟ نترس جات امنه. حالا از دست من فرار می‌کنی خانم خوشگله هان؟
    لبخند زدم سرم رو کج کردم با لحن پرنازی گفتم :
    -یاد یه شعری افتادم.
    سرش رو تو موهام فرو برد معلوم بود کلا تو یه فاز دیگه‌ست.
    بی‌حواس با صدایی که از همیشه بم‌تر و گیراتر بود گفت:
    -چه شعری؟
    نجوا کردم:
    -بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است...
    سرش رو زیر گوشم برد بینیش رو به گردنم کشید، باعث شد کمی مور مورم بشه و بیشتر تو خودم جمع بشم.
    ادامه‌اش رو زمزمه کرد:
    -بیچاره‌تر شیری که صید چشم آهویی.
    سرش رو از گودی گردنم بیرون کشید، نگاهمون توی هم گره خورد نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس شد تبش قلب‌هامون به وضوح شنیده می‌شد تنها به اندازه یک نفس با هم فاصله داشتیم که همون یک نفس هم از دست رفت و جاش رو گرمی عشقمون گرفت.
    «فقط چشم هایم را می‌بندم و
    نفس می‌کشم.
    لمس نفس هایت ضربان قلبم را
    به شماره می‌اندازد.
    آرام آرام نفس می‌کشی.
    و من لحظه لحظه دیوانه‌ات می‌شوم.»
    ***
    پایان
    ۲۰:۴۰
    ۱۳۹۶.۵.۶
    نادیا.ع
    نمیدونم بگم سلام یا خداحافظ بالاخره بعد از چند ماه پرونده‌ی این رمان بسته شد.
    امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت بـرده باشید!
    یه مدت استراحت می‌کنم بعد دوباره برمی‌گردم احتمالا یه ژانر متفاوت رو دفعه بعد انتخاب کنم.
    از این که توی این مدت من رو همراهی کردین خیلی ازتون ممنونم کلی نظر مثبت برام فرستادین که بهم انگیزه می‌داد تا با انرژی بیشتری نوشتن رو ادامه بدم.
    از کسایی که رمانم رو نقد کردن هم خیلی ممنونم نظراتشون واقعا بهم کمک کرد.
    باز هم منتظر نظراتتون هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا