با بغض گفتم:
-ولی مامان به خدا قسم آوات مثل جاوید نیست. اون خیلی خوبه همه جوره از من حمایت کرده حتی توی دادگاه علیه جاوید شهادت داد.
-دستش درد نکنه؛ ولی من و بابات دلمون رضا نمیشه که باز با اون خانواده وصلت کنیم.
با دستهام صورتم رو پوشوندم ناله وار گفتم:
-کدوم خانواده مادر من؟ اونها چند ساله کاری به هم ندارند.
-هر چی که باشه یه روزی با هم رو در رو که میشن؟تا جایی که بابات بهم گفته اونها با پدر جاوید رفت و آمد دارند. هیچ با خودت فکر کردی فردا روز که جاوید از اونجا بیرون اومد ممکنه باهاش چشم تو چشم بشی؟
-من دیگه ترسی از اون عوضی ندارم؛ البته اگر آوات کنارم باشه.
تشر زد:
-بسه آهو! خیلی بی چشم و رو شدی که اینطور، تو چشمهام زل زدی و حرف از اون پسره میزنی.
اشکهام روی گونهام سر خورد.
-اون پسره اسم داره مامان!
بلند شد سینی رو برداشت از اتاق خارج شد؛ ولی بعد از یه مدت برگشت با چهرهی درهمی گفت:
-فرداشب خانواد ملکزاده میان اینجا.
اومدن برادر عمو علی به من چه ربطی داشت؟ شونه بالا انداختم با بیتفاوتی گفتم:
-خوش اومدن به من چه؟
-اومدنشون بی منظور نیست برای آشنایی تو و پسرشون هومن میان.
تقریبا جیغ کشیدم:
-چی؟
بابا اومد داخل با عصبانیت گفت:
-صداتو بیار پایین. از من اجازه گرفتن من هم گفتم میتونن بیان. پسرشون هم تحصیل کرده و با شخصیته فکر میکنم برای هم مناسب باشید.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم زیاد بلند نشه. داشتم خفه میشدم بیشتر از این نمیتونستم شوکه بشم.
با گریه گفتم:
-خودم رو نیست میکنم اگر کسی به غیر از آوات برای خواستگاری پاشو توی این خونه بذاره.
تا به خودم بیام صورتم به راست چرخید دستم رو روی صورتم که به خاطر سیلی بابا میسوخت گذاشتم با چشمهای حیرت زدهام زل زدم بهش باورم نمیشد که روم دست بلند کرده باشه.
انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت فریاد زد:
-یه بار دیگه اسم اون پسره روی زبونت بیاد دیگه دورت رو خط میکشم. فقط به گوشم برسه باهاش حرف زدی یا رفتی به دیدنش دیگه حق نداری پات رو اینجا بگذاری.
این رو گفت و از اتاق خارج شد.
نگاه درموندهام رو به مامان دادم که سرش رو انداخت پایین و پشت سر بابا اون هم من رو تنها گذاشت.
وسط اتاق زانو زدم صورتم از اشک خیس شده بود. باورم نمیشد تا این حد بخوان جلوم سد درست کنند. وضع از اون چیزی که فکرش رو میکردم حادتر بود. محال بود اجازه بدم پای کسی برای خواستگاری به این خونه باز بشه.
صبح روز بعد به قدری مامان رو عصبی کردم که خودش شخصا من رو برد خونهی خاله آزاده شاید رزا کمی بتونه من رو سرحال بیاره؛ ولی من از قصد تا اون حد روی اعصابش رفته بودم و به خواستهام رسیده بودم.
رزا هم مثل مامان و بابا میگفت که نباید به آوات اعتماد کنم. اون هم فکر میکرد آوات مثل جاوید باشه؛ ولی آنقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد کمکم کنه.
رزا: حالا بگو ببینم میخوای چیکار کنی؟
دستی به گردنم کشیدم.
-رزا لپ تاپت رو بیار الان به شدت نیاز دارم با خاله آنا صحبت کنم.
با تعجب گفت:
-حالا چرا اون؟
کلافه گفتم:
-لپ تاپت رو بیار.
چشمهاش رو توی کاسه چرخوند گفت:
-خاله چند وقته اصلا با کسی ارتباط نداره، رفته آلمان برای یه سمینار پزشکی توی کُلن تا هفتهی دیگه هم قرار نیست به خونهش برگرده.
نا امید نگاهش کردم ناله وار گفتم:
-رزا حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ میخواستم از خاله کمک بگیرم.
شونه بالا انداخت با موذی گری گفت:
-قسمت نیست تو به اون پسره آوات برسی بیا و پسر عموی من رو قبول کن به خدا هومن خیلی خوبه.
-من الان حال چرت و پرت گفتنهای تو رو ندارم.
خودم رو پرت کردم روی تخت با صدای ضعیفی گفتم:
-برو اون گوشیت رو بیار میخوام زنگ بزنم آوات دلم براش تنگ شده. الان یه ماه بیشتر شده که نه دیدمش، نه صداش رو شنیدم.
با اخم و عصبانیت گفت:
-آهو امشب قراره هومن بیاد خواستگاریت آوات رو فراموش کن. تازه اگر اون تو رو واقعا بخواد تلاش میکنه برای به دست آوردنت نه که دست روی دست بگذاره اینجوری آب بشی.
درحالی که به آرومی اشک میریختم با صدای لرزونی گفتم:
-تو از حال اون خبر نداری.
با مسخرگی گفت:
-پس تو خبر داری؟
با آستینم اشکهام رو پس زدم رو بهش با گله گفتم:
-تو که باید من رو درک کنی اون موقع که خاله اجازه نمیداد باراد بیاد خواستگاریت حالت چطور بود؟
انگار تازه متوجه رفتارش شده باشه سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت بعد از چند دقیقه برگشت لپ تاپ و موبایلش همراهش بودند.
-بیا زنگ بهش بزن اینم لپ تاپ یه ایمیل بفرست برای خاله همه چیز رو براش توضیح بده.
-ولی مامان به خدا قسم آوات مثل جاوید نیست. اون خیلی خوبه همه جوره از من حمایت کرده حتی توی دادگاه علیه جاوید شهادت داد.
-دستش درد نکنه؛ ولی من و بابات دلمون رضا نمیشه که باز با اون خانواده وصلت کنیم.
با دستهام صورتم رو پوشوندم ناله وار گفتم:
-کدوم خانواده مادر من؟ اونها چند ساله کاری به هم ندارند.
-هر چی که باشه یه روزی با هم رو در رو که میشن؟تا جایی که بابات بهم گفته اونها با پدر جاوید رفت و آمد دارند. هیچ با خودت فکر کردی فردا روز که جاوید از اونجا بیرون اومد ممکنه باهاش چشم تو چشم بشی؟
-من دیگه ترسی از اون عوضی ندارم؛ البته اگر آوات کنارم باشه.
تشر زد:
-بسه آهو! خیلی بی چشم و رو شدی که اینطور، تو چشمهام زل زدی و حرف از اون پسره میزنی.
اشکهام روی گونهام سر خورد.
-اون پسره اسم داره مامان!
بلند شد سینی رو برداشت از اتاق خارج شد؛ ولی بعد از یه مدت برگشت با چهرهی درهمی گفت:
-فرداشب خانواد ملکزاده میان اینجا.
اومدن برادر عمو علی به من چه ربطی داشت؟ شونه بالا انداختم با بیتفاوتی گفتم:
-خوش اومدن به من چه؟
-اومدنشون بی منظور نیست برای آشنایی تو و پسرشون هومن میان.
تقریبا جیغ کشیدم:
-چی؟
بابا اومد داخل با عصبانیت گفت:
-صداتو بیار پایین. از من اجازه گرفتن من هم گفتم میتونن بیان. پسرشون هم تحصیل کرده و با شخصیته فکر میکنم برای هم مناسب باشید.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم زیاد بلند نشه. داشتم خفه میشدم بیشتر از این نمیتونستم شوکه بشم.
با گریه گفتم:
-خودم رو نیست میکنم اگر کسی به غیر از آوات برای خواستگاری پاشو توی این خونه بذاره.
تا به خودم بیام صورتم به راست چرخید دستم رو روی صورتم که به خاطر سیلی بابا میسوخت گذاشتم با چشمهای حیرت زدهام زل زدم بهش باورم نمیشد که روم دست بلند کرده باشه.
انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت فریاد زد:
-یه بار دیگه اسم اون پسره روی زبونت بیاد دیگه دورت رو خط میکشم. فقط به گوشم برسه باهاش حرف زدی یا رفتی به دیدنش دیگه حق نداری پات رو اینجا بگذاری.
این رو گفت و از اتاق خارج شد.
نگاه درموندهام رو به مامان دادم که سرش رو انداخت پایین و پشت سر بابا اون هم من رو تنها گذاشت.
وسط اتاق زانو زدم صورتم از اشک خیس شده بود. باورم نمیشد تا این حد بخوان جلوم سد درست کنند. وضع از اون چیزی که فکرش رو میکردم حادتر بود. محال بود اجازه بدم پای کسی برای خواستگاری به این خونه باز بشه.
صبح روز بعد به قدری مامان رو عصبی کردم که خودش شخصا من رو برد خونهی خاله آزاده شاید رزا کمی بتونه من رو سرحال بیاره؛ ولی من از قصد تا اون حد روی اعصابش رفته بودم و به خواستهام رسیده بودم.
رزا هم مثل مامان و بابا میگفت که نباید به آوات اعتماد کنم. اون هم فکر میکرد آوات مثل جاوید باشه؛ ولی آنقدر باهاش صحبت کردم که راضی شد کمکم کنه.
رزا: حالا بگو ببینم میخوای چیکار کنی؟
دستی به گردنم کشیدم.
-رزا لپ تاپت رو بیار الان به شدت نیاز دارم با خاله آنا صحبت کنم.
با تعجب گفت:
-حالا چرا اون؟
کلافه گفتم:
-لپ تاپت رو بیار.
چشمهاش رو توی کاسه چرخوند گفت:
-خاله چند وقته اصلا با کسی ارتباط نداره، رفته آلمان برای یه سمینار پزشکی توی کُلن تا هفتهی دیگه هم قرار نیست به خونهش برگرده.
نا امید نگاهش کردم ناله وار گفتم:
-رزا حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ میخواستم از خاله کمک بگیرم.
شونه بالا انداخت با موذی گری گفت:
-قسمت نیست تو به اون پسره آوات برسی بیا و پسر عموی من رو قبول کن به خدا هومن خیلی خوبه.
-من الان حال چرت و پرت گفتنهای تو رو ندارم.
خودم رو پرت کردم روی تخت با صدای ضعیفی گفتم:
-برو اون گوشیت رو بیار میخوام زنگ بزنم آوات دلم براش تنگ شده. الان یه ماه بیشتر شده که نه دیدمش، نه صداش رو شنیدم.
با اخم و عصبانیت گفت:
-آهو امشب قراره هومن بیاد خواستگاریت آوات رو فراموش کن. تازه اگر اون تو رو واقعا بخواد تلاش میکنه برای به دست آوردنت نه که دست روی دست بگذاره اینجوری آب بشی.
درحالی که به آرومی اشک میریختم با صدای لرزونی گفتم:
-تو از حال اون خبر نداری.
با مسخرگی گفت:
-پس تو خبر داری؟
با آستینم اشکهام رو پس زدم رو بهش با گله گفتم:
-تو که باید من رو درک کنی اون موقع که خاله اجازه نمیداد باراد بیاد خواستگاریت حالت چطور بود؟
انگار تازه متوجه رفتارش شده باشه سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت بعد از چند دقیقه برگشت لپ تاپ و موبایلش همراهش بودند.
-بیا زنگ بهش بزن اینم لپ تاپ یه ایمیل بفرست برای خاله همه چیز رو براش توضیح بده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: