سلام عزیزانم. امروز دو پست داریم. امیدوارم خوشتون بیاد نقد و نظری هم داشتید هم صفحه ی نقد و هم پروفایلم به روی همتون بازه. :aiffwan_light_blum:
نگاهم به انتهای پیچ غبارآلود کنج یک خانه میخ شد. گفتم:
- اون سمت رو میبینی؟ انگار از پشت اون خونه داره دودای خاکستری به این سمت میاد. مثل یه کوچهست.
لحن متفکرش را شنیدم.
- کجا؟
- اوناهاش، دقیقاً روبهروی منه؛ اما نمیدونم کدوم سمت تو میشه.
با ناراحتی گفت:
- نمیتونم پیداش کنم.
هوفی کشیدم و گفتم:
- پس سعی کن خیلی آروم دستات رو بیاری بالا و من رو پیدا کنی. جایی نرو، فقط بیا جلو. بیا سمت صدام، خب؟
- با... باشه.
به ثانیهای نرسید که ضربهای به بینیام خورد و من برای لحظهای چشمان حیرتزدهی آلینا را دیدم؛ اما دردی که در صورتم حس کردم، نمیگذاشت آن تماس بیش از این ادامه داشته باشد و با فاصلهگرفتن از هم باری دیگر از دید هم پنهان شدیم. با دست بینیام را پوشاندم و کمی سمت شکمم خم شدم. صدای شرمنده و حیرتزدهاش را شنیدم.
- وای! وای متأسفم! ببخشید. از قصد نبود. خیلی محکم زدم؟
بهزحمت دهان باز کردم:
- خوبم. آه چیزی نیست.
اما حدس زدم صورتم و بهخصوص بینیام بهشدت قرمز شده و البته مضحک.
پلکهایم را به هم فشردم که گفت:
- آهان دیدم.
صاف ایستادم.
- چی رو؟
- همون جایی که داره ازش غبار خاکستری میاد.
با صورت جمعشده، سمت آن قسمت چرخیدم.
- خیلهخب، اول همون کوچه برو و وایستا.
- الان؟
- آره، خب همراه من راه بیفت. من یه قدم برداشتم.
قدم برداشتم تا به ابتدای آن کوچه رسیدم. با دیدن مسیری که با هر قدمم نمایان شد، حیرت کردم. این منتظرهای نبود که انتظارش را کشیده بودم. تصور میکردم با مسیر پرتقاطع و فراخی روبهرو خواهم شد که با خانههای بیدر و پنجرههای دودیشان آن را محاصره میکرد؛ ولی...
چیزی که به چشم میدیدم مانند بنبستی سحرآمیز بود. بنبستی که انتهای نیمدایرهایاش با میدان مرکز آن موازی بود. میدانی که از مرکزش غبار و دود مشکیرنگی ساطع میشد. آلینا هیجانزده گفت:
- این دیگه چیه؟!
همزمان با بلندشدن صدای آلینا، شخصی فریاد زد:
- والاستاریا... والاستاریا بهمون حمله کردن.
چشمانم درشت شد و خطاب به توده انرژیای که در کنارم حس میکردم، گفتم:
- زود باش آلینا وقتی نمونده. سمت مرکز میدون برو و...
نگاهم را به مرکز میدان دوختم که گیاهی عجیب و شیشهای در مرکزش بود. همچنان از ریشههایش دودهای سیاهرنگی به پایین ستونی که رویش قرار داشت میریخت. ادامه دادم:
- اون گیاه رو بگیر. اونوقت میتونیم هم رو ببینیم و به فکر نقشههای بعدیمون باشیم.
نگران زمزمه کرد:
- یعنی از والاستار به اینجا اومدن برای ما؟
اما من با دیدن دستهی سیاهپوشی که بهسمتمان میآمدند، ساکت ماندم. مضطرب به آنها زل زدم. حدوداً بیست نفر در صفی منظم درحالیکه تنها چشمان بنفش و قرمزشان از لبهی شنل بلندشان پیدا بود، از کنارمان با عجله گذشتند. یکی از آنها که به نظر فرماندهشان بود فریاد زد:
- سریعتر نادونا. باید خودمون رو به دروازهی جنوبی برسونیم.
آنکه عقبتر میدوید، بریدهبریده گفت:
- قربان من تو بازنگری انرژیم. از این بیشتر نمیتونم بدوم.
ناگهان فرمانده از حرکت ایستاد. با خشم سمت فرد چرخید و با صدایی که از خشم عبوس و کریهتر از قبل شده بود گفت:
- کدومتون بود که این حرف رو زد؟
همه با ترس سر خم کردند و نگاه از فرمانده دزدیدند؛ اما فرمانده درست به آن فرد زل زد و با اشارهی دستش، نیروی سیاهرنگی از وجود آن فرد بیرون آمد و آتشی شد که به جانش افتاد. طولی نکشید که علیرغم فریادهای سوزناکش به پودر سیاهرنگی بدل شد. در هوا گم شد و شنلش را قبل از برخورد به زمین، فرمانده در مشت غبارمانندش گرفت. نگاه ترسناکی به افرادش انداخت و فریاد زد:
- اشباح به ضلع جنوبی.
همگی درحالیکه از ترس به خود میلرزیدند، یکصدا فریاد زدند:
- بله فرمانده!
نگاهم به انتهای پیچ غبارآلود کنج یک خانه میخ شد. گفتم:
- اون سمت رو میبینی؟ انگار از پشت اون خونه داره دودای خاکستری به این سمت میاد. مثل یه کوچهست.
لحن متفکرش را شنیدم.
- کجا؟
- اوناهاش، دقیقاً روبهروی منه؛ اما نمیدونم کدوم سمت تو میشه.
با ناراحتی گفت:
- نمیتونم پیداش کنم.
هوفی کشیدم و گفتم:
- پس سعی کن خیلی آروم دستات رو بیاری بالا و من رو پیدا کنی. جایی نرو، فقط بیا جلو. بیا سمت صدام، خب؟
- با... باشه.
به ثانیهای نرسید که ضربهای به بینیام خورد و من برای لحظهای چشمان حیرتزدهی آلینا را دیدم؛ اما دردی که در صورتم حس کردم، نمیگذاشت آن تماس بیش از این ادامه داشته باشد و با فاصلهگرفتن از هم باری دیگر از دید هم پنهان شدیم. با دست بینیام را پوشاندم و کمی سمت شکمم خم شدم. صدای شرمنده و حیرتزدهاش را شنیدم.
- وای! وای متأسفم! ببخشید. از قصد نبود. خیلی محکم زدم؟
بهزحمت دهان باز کردم:
- خوبم. آه چیزی نیست.
اما حدس زدم صورتم و بهخصوص بینیام بهشدت قرمز شده و البته مضحک.
پلکهایم را به هم فشردم که گفت:
- آهان دیدم.
صاف ایستادم.
- چی رو؟
- همون جایی که داره ازش غبار خاکستری میاد.
با صورت جمعشده، سمت آن قسمت چرخیدم.
- خیلهخب، اول همون کوچه برو و وایستا.
- الان؟
- آره، خب همراه من راه بیفت. من یه قدم برداشتم.
قدم برداشتم تا به ابتدای آن کوچه رسیدم. با دیدن مسیری که با هر قدمم نمایان شد، حیرت کردم. این منتظرهای نبود که انتظارش را کشیده بودم. تصور میکردم با مسیر پرتقاطع و فراخی روبهرو خواهم شد که با خانههای بیدر و پنجرههای دودیشان آن را محاصره میکرد؛ ولی...
چیزی که به چشم میدیدم مانند بنبستی سحرآمیز بود. بنبستی که انتهای نیمدایرهایاش با میدان مرکز آن موازی بود. میدانی که از مرکزش غبار و دود مشکیرنگی ساطع میشد. آلینا هیجانزده گفت:
- این دیگه چیه؟!
همزمان با بلندشدن صدای آلینا، شخصی فریاد زد:
- والاستاریا... والاستاریا بهمون حمله کردن.
چشمانم درشت شد و خطاب به توده انرژیای که در کنارم حس میکردم، گفتم:
- زود باش آلینا وقتی نمونده. سمت مرکز میدون برو و...
نگاهم را به مرکز میدان دوختم که گیاهی عجیب و شیشهای در مرکزش بود. همچنان از ریشههایش دودهای سیاهرنگی به پایین ستونی که رویش قرار داشت میریخت. ادامه دادم:
- اون گیاه رو بگیر. اونوقت میتونیم هم رو ببینیم و به فکر نقشههای بعدیمون باشیم.
نگران زمزمه کرد:
- یعنی از والاستار به اینجا اومدن برای ما؟
اما من با دیدن دستهی سیاهپوشی که بهسمتمان میآمدند، ساکت ماندم. مضطرب به آنها زل زدم. حدوداً بیست نفر در صفی منظم درحالیکه تنها چشمان بنفش و قرمزشان از لبهی شنل بلندشان پیدا بود، از کنارمان با عجله گذشتند. یکی از آنها که به نظر فرماندهشان بود فریاد زد:
- سریعتر نادونا. باید خودمون رو به دروازهی جنوبی برسونیم.
آنکه عقبتر میدوید، بریدهبریده گفت:
- قربان من تو بازنگری انرژیم. از این بیشتر نمیتونم بدوم.
ناگهان فرمانده از حرکت ایستاد. با خشم سمت فرد چرخید و با صدایی که از خشم عبوس و کریهتر از قبل شده بود گفت:
- کدومتون بود که این حرف رو زد؟
همه با ترس سر خم کردند و نگاه از فرمانده دزدیدند؛ اما فرمانده درست به آن فرد زل زد و با اشارهی دستش، نیروی سیاهرنگی از وجود آن فرد بیرون آمد و آتشی شد که به جانش افتاد. طولی نکشید که علیرغم فریادهای سوزناکش به پودر سیاهرنگی بدل شد. در هوا گم شد و شنلش را قبل از برخورد به زمین، فرمانده در مشت غبارمانندش گرفت. نگاه ترسناکی به افرادش انداخت و فریاد زد:
- اشباح به ضلع جنوبی.
همگی درحالیکه از ترس به خود میلرزیدند، یکصدا فریاد زدند:
- بله فرمانده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: