کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
سلام عزیزانم. امروز دو پست داریم. امیدوارم خوشتون بیاد نقد و نظری هم داشتید هم صفحه ی نقد و هم پروفایلم به روی همتون بازه. :aiffwan_light_blum:

نگاهم به انتهای پیچ غبارآلود کنج یک خانه میخ شد. گفتم:
- اون سمت رو می‌بینی؟ انگار از پشت اون خونه داره دود‌ای خاکستری به این سمت میاد. مثل یه کوچه‌ست.
لحن متفکرش را شنیدم.
- کجا؟
- اوناهاش، دقیقاً روبه‌روی منه؛ اما نمی‌دونم کدوم سمت تو میشه.
با ناراحتی گفت:
- نمی‌تونم پیداش کنم.
هوفی کشیدم و گفتم:
- پس سعی کن خیلی آروم دستات رو بیاری بالا و من رو پیدا کنی. جایی نرو، فقط بیا جلو. بیا سمت صدام، خب؟
- با... باشه.
به ثانیه‌ای نرسید که ضربه‌ای به بینی‌ام خورد و من برای لحظه‌ای چشمان حیرت‌زده‌ی آلینا را دیدم؛ اما دردی که در صورتم حس کردم، نمی‌گذاشت آن تماس بیش از این ادامه داشته باشد و با فاصله‌گرفتن از هم باری دیگر از دید هم پنهان شدیم. با دست بینی‌ام را پوشاندم و کمی سمت شکمم خم شدم. صدای شرمنده و حیرت‌زده‌اش را شنیدم.
- وای! وای متأسفم! ببخشید. از قصد نبود. خیلی محکم زدم؟
به‌زحمت دهان باز کردم:
- خوبم. آه چیزی نیست.
اما حدس زدم صورتم و به‌خصوص بینی‌ام به‌شدت قرمز شده و البته مضحک.
پلک‌هایم را به هم فشردم که گفت:
- آهان دیدم.
صاف ایستادم.
- چی رو؟
- همون جایی که داره ازش غبار خاکستری میاد.
با صورت جمع‌شده، سمت آن قسمت چرخیدم.
- خیله‌خب، اول همون کوچه برو و وایستا.
- الان؟
- آره، خب همراه من راه بیفت. من یه قدم برداشتم.
قدم برداشتم تا به ابتدای آن کوچه رسیدم. با دیدن مسیری که با هر قدمم نمایان شد، حیرت کردم. این منتظره‌ای نبود که انتظارش را کشیده بودم. تصور می‌کردم با مسیر پرتقاطع و فراخی روبه‌رو خواهم شد که با خانه‌های بی‌در و پنجره‌های دودی‌شان آن را محاصره می‌کرد؛ ولی...
چیزی که به چشم می‌دیدم مانند بن‌بستی سحرآمیز بود. بن‌بستی که انتهای نیم‌دایره‌ای‌اش با میدان مرکز آن موازی بود. میدانی که از مرکزش غبار و دود مشکی‌رنگی ساطع می‌شد. آلینا هیجان‌زده گفت:
- این دیگه چیه؟!
هم‌زمان با بلندشدن صدای آلینا، شخصی فریاد زد:
- والاستاریا... والاستاریا بهمون حمله کردن.
چشمانم درشت شد و خطاب به توده انرژی‌ای که در کنارم حس می‌کردم، گفتم:
- زود باش آلینا وقتی نمونده. سمت مرکز میدون برو و...
نگاهم را به مرکز میدان دوختم که گیاهی عجیب و شیشه‌ای در مرکزش بود. همچنان از ریشه‌هایش دود‌های سیاه‌رنگی به پایین ستونی که رویش قرار داشت می‌ریخت. ادامه دادم:
- اون گیاه رو بگیر. اون‌وقت می‌تونیم هم رو ببینیم و به فکر نقشه‌های بعدیمون باشیم.
نگران زمزمه کرد:
- یعنی از والاستار به اینجا اومدن برای ما؟
اما من با دیدن دسته‌ی سیاه‌پوشی که به‌سمتمان می‌آمدند، ساکت ماندم. مضطرب به آن‌ها زل زدم. حدوداً بیست نفر در صفی منظم درحالی‌که تنها چشمان بنفش و قرمزشان از لبه‌ی شنل بلندشان پیدا بود، از کنارمان با عجله گذشتند. یکی از آن‌ها که به نظر فرمانده‌شان بود فریاد زد:
- سریع‌تر نادونا. باید خودمون رو به دروازه‌ی جنوبی برسونیم.
آن‌که عقب‌تر می‌دوید، بریده‌بریده گفت:
- قربان من تو بازنگری انرژیم. از این بیشتر نمی‌تونم بدوم.
ناگهان فرمانده از حرکت ایستاد. با خشم سمت فرد چرخید و با صدایی که از خشم عبوس و کریه‌تر از قبل شده بود گفت:
- کدومتون بود که این حرف رو زد؟
همه با ترس سر خم کردند و نگاه از فرمانده دزدیدند؛ اما فرمانده درست به آن فرد زل زد و با اشاره‌ی دستش، نیروی سیاه‌رنگی از وجود آن فرد بیرون آمد و آتشی شد که به جانش افتاد. طولی نکشید که علی‌رغم فریادهای سوزناکش به پودر سیاه‌رنگی بدل شد. در هوا گم شد و شنلش را قبل از برخورد به زمین، فرمانده در مشت غبارمانندش گرفت. نگاه ترسناکی به افرادش انداخت و فریاد زد:
- اشباح به ضلع جنوبی.
همگی درحالی‌که از ترس به خود می‌لرزیدند، یک‌صدا فریاد زدند:
- بله فرمانده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    و با گام‌های بلندی از ما دور و دورتر می‌شدند. آلینا با آسودگی نفسی کشید و گفت:
    - وای داشتم می‌مردم. وقتی برگشت، فکر کردم ما رو دیده.
    به آن دسته‌ی سیاه‌پوش که دور و دورتر می‌شدند زل زدم.
    - آلینا سریع‌تر باید عمل کنیم. زود باش باید اون گل رو بگیریم؛ چون هیچ شی یا نشونه‌ی دیگه‌ای اینجا وجود نداره تا بتونیم هم رو پیدا کنیم.
    چرخیدم و سمت میدان قدم برداشتم. با نزدیک‌شدنم، پاهایم در غبار سیاه‌رنگی که مانند رودخانه‌ای در جریان بود، فرو رفت.
    حس بدی در وجودم پیچید. حسی که پاهایم را از نزدیک‌ترشدن به آن گیاه باز می‌داشت؛ نوعی اضطراب و هشدار!
    به ستونی که تا کمرم بود رسیدیم. ستون باریک و غبارگونه‌ای که گیاهی شیشه‌ای شش‌پر در مرکز آن بود. ظاهر عجیب گیاه نظرم را جلب کرد. بیشتر به کریستال‌های برف می‌ماند؛ به این صورت که یک شش‌ضلعی در مرکزش بود و از هر ضلع آن ساقه‌ی باریک و کوتاهی به بیرون رشد می‌کرد. از هر ساقه، گلی شیشه‌ای و گوشواره‌مانند آویزان بود که پرز‌های سبز‌رنگی داشت. گفتم:
    - حاضری آلینا؟ هر وقت گفتم، دستت رو روی مرکز گل بذار. خب؟!
    - اوهوم. باشه.
    بی‌توجه به فریاد‌های پیچیده در عالم اشباح نفسی گرفتم و گفتم:
    - ۳، ۲، ۱.
    و دستم را در مرکز گیاه دقیقاً روی دست آلینا، روی همان شش‌ضلعی مرکز گیاه گذاشتم.
    با تماس دستم با دستش توانستم او را ببینم. از اینکه نامرئی بودیم و او را نمی‌یافتم عاصی شده بودم.
    مقابلم ظاهر شد و با لبخندی گفت:
    - این کار می‌کنه، دارم شما رو می‌بینم.
    با لبخند سری تکان دادم. هاله‌ی نامرئی اطرافمان به هم ملحق شده بود. یک هسته را تشکیل داد و آن هسته دستانمان بود. همین دلیلِ آن بود که می‌توانستم او را ببینم و احتمالاً کسی نمی‌توانست ما را ببیند.
    مار سفید‌رنگی که به دور بازویش پیچیده بود هم به همین دلیل مانند من و او نامرئی شد؛ اما آن هنگام حتی آن مار را هم می‌توانستم ببینم که با تهدید برایم هیس‌هیس می‌کرد. گفتم:
    - خب، دیگه ازم فاصله نگیر. حالا می‌تونیم بریم تا اون دوتا شبحی رو که می‌تونن کمکمون کنن پیدا کنیم.
    لبخندی زدم که با تأیید سر تکان داد. دستانمان را از گیاه کمی فاصله دادم.
    هنوز کمی دستانمان را بلند نکرده بودیم که در کسری از ثانیه، آن گیاه در خود جمع شد. انگاری که انگشت تا مچ دستانمان را بلعید.
    ساقه‌هایش با سرعت روی دستانمان خم شد و گره خورد. نگاه متعجبم میان گیاه و صورت دردناک آلینا در رفت‌وبرگشت بود. با دست آزادم تقلا کردم تا ساقه‌ها را از هم بازکنم. تقلا می‌کردم تا ساقه‌های درهم‌تنیده را از دستانمان باز کنم که آلینا جیغی کشید و گفت:
    - وای! یه چیز تیزی رفته تو دستم.
    مضطرب شدم. تلاش‌هایم بی‌فایده بود و تنها باعث می‌شد ساقه‌ها بیشتر و بیشتر به هم گره بخورند و استخوان انگشتانم به درد بیاید. با چهره‌ای که از درد درهم رفته بود، گفتم:
    - این دیگه چه گیاه زهرماریه؟
    احتمالاً وضع دستان آلینا از دستان من هم وخیم‌تر بود؛ چون بوی خون به بینی‌ام می‌خورد و چشمان اشک‌آلودش با حال زاری به دست اسیرشده‌اش خیره شده بود.
    سعی کردم با حرف‌زدن آرامش کنم؛ اما بی‌فایده بود. ساقه‌ها ناگهان کمی از هم باز شدند و آلینا آرام‌تر. پلک روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
    «شاید تمام شده بود!»
    هنوز آن فکر کاملاً در سرم نچرخید که ناگهان دردی در پشت دستم حس کردم. فوراً به دستم زل زدم. تیغ بزرگی درست پشت دستم فرو رفته بود.
    آلینا ترسیده به گل خون‌خوار زل زد. می‌ترسیدم تقلا کنم و وضع بدتر شود؛ پس آرام ماندم و درد را به جان خریدم.
    پس از چند ثانیه به حالت اول خود بازگشت و ساقه‌هایش از هم باز شد. نفس آسوده‌ای کشیدم.
    فوراً دستانمان را از مرکز گیاه دور کردیم. بلافاصله بعد از دورشدن دستانمان، دوباره از دید هم پنهان شدیم.
    گیاه بار دیگر در خود جمع و دوباره باز شد؛ اما این بار با بازشدنش، یکی از گل‌های شیشه‌ای‌اش به زمین افتاد و با برخوردش به زمین، صدایی همچون صدای شکستن کریستال از آن شنیده شد. نور خیره‌کننده‌ای از خود ساطع کرد و سپس رفته‌رفته خاموش شد.
    با خاموش‌شدن نور من جسم نحیف و سفید‌رنگی را دیدم. عـ*ـریـان در میان دودهای سیاه‌رنگی که از روی بدنش می‌گذشت، مانند فرشته‌ها خوابیده بود. او پسرکی کوچک و زیبا بود. روی دو زانویم نشستم و با پشت انگشت، لپ‌های گرد و نرمش را نوازش کردم. ناگهان صورت پر از شگفتی آلینا مقابلم ظاهر شد که در حال نوازش دستان کودک بود. نگاهم کرد و با شگفتی پرسید:
    - این... بچه... یه بچه‌ی واقعیه؟
    زمزمه کردم:
    - فکر نمی‌کردم عالم اشباح هم گیاه تولد داشته باشه.
    متعجب گفت:
    - گیاه تولد؟
    لبخندی زدم. درحالی‌که به مژه‌های بلند و مشکی‌رنگ پسر زل زده بودم، گفتم:
    - آره. می‌دونی که من یه وارتیام، یه نگهبان آسمانی و خب... وارتیاها به وجود میان، متولد نمیشن، موجود میشن. بعضی از مردم والاستار به صورت استثنا از گیاهی به اسم گیاه تولد به وجود اومدن. من هم از همون گیاه سحرآمیز متولد شدم. گیاهی که تو والاستاره و خیلی زیباست. اصلاً شبیه این گیاه نیست. من و کسانی مثل من پدرومادر نداریم؛ اما فکر کنم این بچه...
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - باید سرپرستیش رو قبول کنیم.
    حرفم را بریدم. لب گزیدم و به آلینا چشم دوختم. آلینا که با محبت و شعف خاصی به کودک زل زده بود، با حرف آخرم شوکه نگاهم کرد و تته‌پته‌کنان گفت:
    - یَ... یعنی...
    با چشمان درشت به نوزاد زل زد. به خود اشاره کرد و ادامه داد:
    - تو...
    متعجب نگاهش را به چشمان مضطربم برگرداند. آنگاه‌ رنگش مانند گچ سفید شد. با صدایی لرزان گفت:
    - من... ما... مادرش بشم؟


    منتظر نظرات تونم ;-)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    حرفی نزدم. با چشمانی که حس ترس و شگفتی در آن موج می‌زد به نوزاد خیره شدم و زمزمه کردم:
    - من مقصرم. هر دومون مقصریم. اون نباید...
    نفس عمیقی کشیدم. نباید به زبان می‌آوردم!
    شال قرمز‌رنگ دور کمرم را باز کردم. دستم را به‌آرامی زیر بدن کوچکش گذاشتم و روی دستانم بلندش کردم. آنگاه پارچه‌ی قرمز‌رنگ را به دور بدن نحیفش پیچیدم.
    چشمان ریزش را چند باری به هم زد و به‌آرامی پلکش را تکان داد. در آغـ*ـوش گرفتمش. همچنان از دستم خون می‌چکید و در آغـ*ـوش گرفتن آن کودک نیز به دردش می‌افزود. نگاهش کردم. موهای لَخت و مشکی‌رنگ، ابرو‌های کم‌پشت و بور، لب‌های کوچک و قرمز‌رنگ و گونه‌های گل‌انداخته. صورتش بیشتر شبیه بچه قورباغه‌ها بود. البته احتمالاً همه‌ی نوزادان همین‌طور بودند؛ اما بانمک و تودل‌برو‌تر از یک بچه قورباغه بود. نه حتی زیباتر از یک بچه قورباغه بود. شاید پشت پلک‌های پف‌کرده‌اش او را مانند یک قورباغه کرده بود.
    به‌زحمت آب دهانم را قورت دادم. این اتفاق غیرمنتظره دیگر چه بود؟
    وجود خودمان در آن دنیا به حد کافی پرخطر بود؛ اما در آن زمان باید محافظت از آن موجود لطیف و ظریف را هم به لیست وظایفم می‌افزودم.
    نیم‌نگاهی به گیاه شیشه‌ای انداختم. نه تنها به فکرم هم نمی‌رسید که عالم اشباح گیاه تولد داشته باشد، بلکه به ذهنم هم گذر نمی‌کرد که چنین گیاهی در عالم بالا حتی وجود داشته باشد.
    من از گیاه رونده‌ای متولد شدم؛ گیاهی زیبا و پر از پیچک‌های ظریف، آن هم در اتاق تولد والاستار. درست در موقعی که کسی انتظار تولد نوزاد جدیدی را نداشت. آن گیاه تنها با گرفتن فرمانی از جانب پرودگار نوری در وجودش تابیده می‌شد و آنگاه نوزادی در آغـ*ـوش پیچک‌هایش ظاهر می‌شد. درست همان‌گونه که من موجود شده بودم.
    اما در آن دنیا...
    آن گیاه عجیب و طبیعت تاریکش...
    گیاهی که برای به‌وجودآوردن موجودی به حس ترس و وحشت نیاز داشت.
    باورپذیر نبود، حتی برای منی که از گیاه تولد به وجود آمده بودم. عجیب‌تر آنکه من ازآن‌به‌بعد بی‌هیچ تماسی می‌توانستم آلینا را ببینم. می‌ترسیدم از اینکه آن گیاه طلسمم را شکسته باشد. به اطراف نگاهی انداختم. سرانجام به آلینا که هم چنان بی‌حرکت به کودک زل زده بود، چشم دوختم.
    - آلینا؟
    با تأخیر نگاهم کرد.
    - پس تو هم می‌تونی من رو ببینی؟!
    ناگهان در میان آن هیاهویی که در عالم اشباح به وجود آمده بود، صدای نعره‌ی بزرگی به گوشمان رسید. آلینا از ترس جیغی کشید و بازویم را در چنگ گرفت؛ همچنین با نگرانی به نوزاد زل زد.
    نوزاد ترسیده دهان باز کرد و با جیغی شروع به گریه کرد. آلینا هراسان او را از آغوشم بیرون کشید.
    - هیس! آروم، آروم. آروم کوچولو.
    در حال فکرکردن برای یافتن راهی بودم که فریادی رعشه به جانم انداخت.
    - فرمانده دو والاستاری اینجان.
    جلوی آلینا و کودک در آغوشش قد علم کردم. سعی کردم از آن‌ها محافظت کنم. باید این کار را می‌کردم. آن نوزاد دیگر... دیگر پسر من محسوب می‌شد.
    پسر من! چه واژه‌ی غریبی!
    وای که اگر مامان چیا او را می‌دید، چقدر خوش‌حال و شگفت‌زده می‌شد. آلینا را درحالی‌که نوزاد را در آغـ*ـوش داشت، در پشتم پناه دادم. دست راستم را در هوا تابی دادم و شلاق آتشینم را ظاهر کردم، درحالی‌که مار آلینا کیپ گوشم هیس‌هیس می‌کرد. گویی آماده حمله به پسرکم بود.
    پنج شبح شنل‌پوش با دیدنمان نعره‌ای زده و سمتمان دویدند. نیزه‌ی قرمز‌رنگ و سه‌شاخه‌ای که دست اهریمن پشت‌سرشان بود، سمتمان پرتاب شد. چشم ریز کردم. با دست آزاد و زخمی‌ام نیزه‌ی قرمز را در هوا نگه داشتم و با تکاندن شلاق ضربه‌ای به اشباح زدم. با هر ضربه‌ام، حلقه طناب‌های آتشینی به دور دستانشان می‌پیچید و به زمین می‌انداختشان. چشمانشان با خشم به من دوخته شد؛ درحالی‌که روی زانو افتاده بودند. فریادی کشیدم و شلاق را تابی دادم تا به اهریمن بکوبانمش که از دیدم محو شد. در صدم ثانیه صدای جیغ آلینا و قهقهه‌‌ی اهریمن را از بغـ*ـل گوشم شنیدم.
    - اوه، ببین کی اینجاست. وارتیای محبوب والاستار!
    صدای خنده‌های اشباح دستگیرشده، روی اعصابم خط می‌انداخت. خشمگین به پشت چرخیدم. آلینا ترسیده لباسم را در مشت گرفت و بریده‌بریده گفت:
    - پسر... کوچولوم!
    و با چشمان اشک‌آلودش نگاهم کرد. اهریمن پوزخندی زد و خنجر قرمز‌رنگش را مقابل چشمان پسرم گرفت. خشمگین فریاد زدم:
    - می‌کشمت لعنتی!
    آلینا ترسیده نفس‌نفس می‌زد.
    - به اون بچه کاری نداشته باش.
    اهریمن نگاه پرمعنایی به من انداخت. دندان‌هایم را به هم سابیدم و شلاقم را سمتش پرتاب کردم، دقیقاً جلوی پاهایش. نیشخندی زد.
    - آفرین نگهبان محبوب والاستار. حالا زانو بزن.
    دستم را مشت کردم. زانو می‌زدم؟ آن هم جلوی پای یک اهریمن؟ هرگز! هرگز!
    قرص و محکم‌تر از قبل ایستادم و عصبی نگاهش کردم. اهریمن یک تای ابروی بنفشش را بالا برد و گفت:
    - که این‌طور. مثل اینکه این بچه اون‌قدرا هم ارزش نداره.
    قهقهه‌ی خبیثانه‌ای زد و خنجر را نزدیک صورت لطیفش برد. آلینا جیغی کشید و سمت اهریمن دوید. ترسیده بازویش را گرفتم. می‌ترسیدم اهریمن با دیدن آلینا بلایی سر پسرکمان بیاورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اما او با نیروی غیرقابل وصفی دستش را از چنگم بیرون آورد و طلسمی زیر لب خواند. متعجب به او که گریان پسرمان را از چنگال اهریمن بیرون می‌کشید زل زدم.
    با نگرانی سمتش پا تند کردم. نگاهم به زخم کوچک کنار ابروی پسرم خشک شد. زخمی مانند هلال ماه که تا گوشه‌ی چشمانش پایین آمده بود و او از درد جیغ می‌کشید و دست‌وپاهای کوچکش را با بی‌قراری تکان می‌داد. خون از گوشه‌ی چشمش سرازیر شده بود و آلینا با بی‌قراری نوازشش می‌کرد و او را در آغوشش تاب می‌داد. خم شدم و گونه‌ی لطیفش را بوسیدم.
    - پسر کوچولوی من! ببخشید! دیگه نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد.
    آلینا خشمگین نگاهم کرد.
    - اگه من کاری نمی‌کردم اون دیگه زنده نبود. تو یه نگهبان بی‌عرضه‌ای! نگهبان آسمانی! هه!
    متعجب پرسیدم:
    - یعنی توقع داشتی جلوش زانو بزنم؟!
    بی‌هیچ حرفی رو برگرداند و سمتی قدم برداشت. دیگر طلسم شکسته شده بود و قدم‌زدن در آن عالم کار درستی نبود.
    فوراً سمت اهریمن چرخیدم. شاید حق با آلینا بود! من... من واقعاً هیچ کاری برایشان انجام ندادم؛ نه برای او و نه برای پسرم.
    شلاق با اشاره‌ای کف دستم نشست. هرچند اهریمن با طلسم مجسمه‌ی آلینا بی‌حرکت ماند؛ اما دستانش را با طناب آتشین بستم و سپس سمت آلینا پا تند کردم.
    - صبر کن. اینجا خیلی خطرناکه. نباید همین‌طور توش قدم بزنی.
    پسرم همچنان گریه می‌کرد. صدای فریکسوس را در ذهنم شنیدم:
    «ایفاء شما کجایین؟»
    دست روی شانه‌ی آلینا گذاشتم تا مانع حرکتش بشوم. در همان حال هیجان‌زده گفتم:
    - فریکسوس داره دنبالمون می‌گرده.
    چشمانش از خوش‌حالی برق زد. در ذهن جواب فریکسوس را دادم:
    «احتمالاً ضلع شمالی هستیم.»
    «جایی نرین تا ما خودمون رو بهتون برسونیم.»
    بعد از پایان حرفش صدای فریاد‌های غرق خوش‌حالی مردم والاستار در عالم اشباح پیچید. آلینا با شادی گفت:
    - شکستشون دادن؟
    خندیدم.
    - این‌طور به نظر میاد. دارن به اینجا میان. باید همین‌جا منتظرشون بمونیم.
    با خوش‌حالی سر تکان داد و روی زمین نشست؛ اما با دیدن زخم روی صورت نوزاد، اخم‌هایش در هم رفت. به‌آرامی گونه‌های گل‌انداخته‌اش را نوازش کرد و بـ*ـوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. بال‌های شیشه‌ای‌ام را تکانی دادم و گفتم:
    - من چرخی تو آسمون می‌زنم تا زودتر موقعیتمون رو پیدا کنن.
    بی‌آنکه نگاهم کند، سر تکان داد. با ناراحتی نگاهش کردم. از من دلخور بود. خودم هم از دست خودم عصبی بودم.
    بال‌های شیشه‌ای‌ام را تکانی دادم و رفته‌رفته در آسمان اوج گرفتم. چند دقیقه‌ای در آسمان چرخیدم و به خانه‌های بی‌دروپنجره‌ی از جنس دودش زل زدم. آنجا دقیقاً یک هزارتو بود؛ پس به همان دلیل بوده که حلمینول می‌گفت تنها با کمک یک شبح می‌توان از آن دنیا خارج شد.
    اما به‌راستی راه خروج از آن دنیا کدام دروازه بود؟
    در افکارم غرق بودم. قبل آنکه به جوابی برسم، به طور ناگهانی تعادلم را از دست دادم. چشمانم درشت شد. چند باری بال‌هایم را تکان دادم؛ اما ناگهان بال‌هایم ناپدید شد و من با فریادی سمت زمین سقوط کردم.
    آلینا با دیدن منی که در حال سقوط بودم، جیغ کشید. بال‌هایم که پشت‌هم پیداوپنهان می‌شدند، گاهی سرعت سقوطم را کم می‌کرد و من مانند گلوله‌ای در هوا به دور خود می‌چرخیدم و فریاد می‌زدم. بی‌تعادل بودم و این اصلاً خوب نبود؛ زیرا نمی‌توانستم روی فرودی آرام تمرکز کنم.
    صدای فریاد فریکسوس و آقای هوم را شنیدم که هم‌زمان نامم را فریاد می‌زدند و مرا میان زمین و آسمان متوقف کردند.
    نفس‌های به شماره افتاده‌ام را سعی کردم منظم کنم. شوکه به آسمان خیره شده بودم که صورت فریکسوس و آقای هوم مقابل چشمانم قرار گرفت و مرا به خود آورد. بازوهایم را گرفتند و مرا به‌آرامی سمت زمین عالم اشباح بردند. آن‌ها هم هنوز شوکه از این اتفاق بودند که حرفی نمی‌زدند.
    مرا که روی زمین گذاشتند، متعجب نگاهی به هم انداختند. مطمئن بودم رنگم مثل گچ شده. آلینا ترسیده سمتمان قدم برداشت.
    - چه اتفاقی افتاد؟ حالت خوبه؟
    گیج و منگ سر تکان دادم. چه شده بود؟! چه اتفاقی افتاد؟ چرا بال‌هایم ناپدید شدند؟


    یعنی جدی جدی نظری ندارین؟ مثلا بیاین بگین :
    _نویسنده جون رمانت داره لوس میشه!
    یا
    _این قسمتش خیلی تو ذوق میزنه.
    _اگر یخورده رو قلمت بیشتر کار کنی بهتره.
    _اصلا تو چرا اومدی نویسنده رمان شدی برو پایان نامتو بنووویس!!

    البته نظر مثبتم میتونید بدیدا :aiwan_lightsds_blum: یهو نیاید تو پروفایلم با خاک یکسانم کنید؟! /0_0\
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    جناب پیمانو و جناب مشاور اعظم را دیدم که به‌سمتمان می‌آمدند. فریکسوس با دیدن پسرم چشم درشت کرد.
    - این بچه دیگه از کجا پیداش شد؟
    هوم دستش را سمتم دراز کرد.
    - حالت خوبه ایفاء؟ می‌تونی وایستی؟
    با گرفتن دستش به‌آرامی برخاستم. ذهنم خالی بود. دستی میان موهای پریشانم کشیدم و رو به فریکسوس گفتم:
    - پسرمه.
    آقای هوم و فریکسوس هم‌زمان با شگفتی پرسیدند:
    - پسرت؟!
    جناب پیمانو و مشاور اعظم به ما رسیدند. مشاور با آن هیبت شیشه‌ای‌اش رو به من گفت:
    - بالاخره تغییرات داره خودش رو نشون میده.
    با نگرانی پرسیدم:
    - تغییرات؟ چه تغییری؟
    صدای دل‌نشین مشاور بلند شد. درحالی‌که برای در آغـ*ـوش کشیدن پسرم دستان بلوری و شیشه‌ای‌اش را سمت آلینا دراز کرده بود گفت:
    - ایفاء تو ماده‌ی شادی رو که از قلب یه انسان بیرون کشیده شده خوردی.
    چشمانش را به من دوخت.
    - تو دیگه الهه نیستی.
    قلبم از تپیدن ایستاد.
    - بال‌هات ازت گرفته شد و...
    با کنجکاوی به مشاور چشم دوختم که ادامه داد:
    - مجبوری کنار هم‌نوعانت زندگی کنی.
    نگاه متعجبم را میان افراد حاضر چرخاندم.
    - هم... نوع؟!
    پیمانو دست روی شانه‌ام گذاشت.
    - منظور جناب مشاور اینه که تو دیگه یه نیمه‌انسانی.
    آقای هوم متعجب پرسید:
    - دیگه الهه نیست؟ نیمه‌انسان؟ یعنی چی؟ آخه چرا؟
    جناب مشاور ادامه داد:
    - همه‌ی موجودات جز پروردگار بلندمرتبه مرگ رو تجربه می‌کنن؛ اما مرگی که ایفاء تجربه می‌کنه، کمی مثل انسان‌هاست. اون هم به دنیای مردگان منتقل میشه و روحش مثل هزاران روح منتظر دیگه مورد پرسش قرار می‌گیره؛ اما تا اون زمان و مشخص شدن جایگاهش باید مثل انسان‌ها و در میان انسان‌ها زندگی کنه.
    فریکسوس با نگرانی گفت:
    - یعنی دیگه به والاستار نمیاد؟
    جناب پیمانو سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - این‌طور نیست. همه‌چیز مثل سابقه. اون می‌تونه به والاستار بیاد و شما رو ببینه؛ اما نه برای زندگی. فقط به طور موقت و گاهی به گاهی.
    قدمی به عقب برداشتم. باورم نمی‌شد. من... من یک نیمه‌وارتیا-نیمه‌انسان بودم؟ پس... پس نیمه‌ی الهه‌گونه‌ام چه می‌شد؟
    انگار جناب مشاور ذهنم را خواند که گفت:
    - به‌خاطر نیمه‌ی الهه‌ی وجودت، توانایی و انرژیات رو داری.
    فوراً سر بلند کردم و گفتم:
    - منظورتون اینه که باز هم بال‌هام بهم برمی‌گرده؟
    مشاور با تأکید گفت:
    - همه‌چیز، جز بال‌ها.
    نگاهی به کودک در آغوشش انداخت و گفت:
    - این پسر در وجودش، در رگه‌های بنفش و سبز چشماش... این پسر هم آرومه و هم خروشان. هم مثل اقیانوسی آروم و هم مثل آتشفشانی غران.
    دست شیشه‌ای‌اش را روی زخم کنار چشم پسرم کشید و زخمش را بست. هرچند اثرش همچنان روی صورتش مانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    آلینا قدمی سمت مشاور برداشت. درحالی‌که نیمچه لبخندی بر لبش نشسته بود و با چشمانی مملو از محبت، به پسر کوچکمان می‌نگریست. مشاور او را سمت آلینا گرفت و گفت:
    - باید به فکر اسم مناسبی برای این کوچولو باشین.
    آلینا به‌آرامی او را در آغـ*ـوش گرفت و لبخندش نیز عمق بیشتری گرفت. آقای هوم و فریکسوس هم سمت آلینا قدم برداشتند و با لبخند به پسرم خیره شدند. جناب پیمانو و مشاور هم سمتم قدم برداشتند. جناب پیمانو دست روی شانه‌ام گذاشت.
    - پسرجان نگران چیزی نباش. اون‌قدرا هم که به نظر می‌رسه بد نیست.
    گیج و منگ نگاهشان کردم. جناب مشاور گفت:
    - مگه این چیزی نبود که خودت می‌خواستی؟ زندگی‌ای آروم و بی‌دغدغه با دختری که بهش علاقه‌مندی؟
    جناب پیمانو سری به نشانه تأیید حرف‌های مشاور تکان داد و گفت:
    - پسرجان به خودت بیا. جنبه‌های دیگه‌ای هم هست که بهش توجه نکردی.
    نگاهم را گاهی به جناب پیمانو و گاهی به مشاور می‌دوختم. گفتم:
    - اون لحظه‌ای که آلینا رو نجات دادم، اون‌قدر خوش‌حال بودم که همراه آلینا اون جام نقره‌ای رو سر کشیدم. یادم رفته بود ممکنه عواقبی داشته باشه.
    جناب پیمانو ضربه‌ای به شانه‌ام زد و گفت:
    - الان پشیمونی؟
    سر چرخاندم و به آلینا زل زدم. پسرمان را در آغـ*ـوش تاب داد و به فریکسوس و آقای هوم که مشغول بازی با او بودند، لبخند زد. نگاهم را به جناب پیمانو دوختم و با لبخندی گفتم:
    - نه، فکر می‌کنم الان خیلی خوشبختم؛ حتی اگه دیگه کاملاً یه الهه نباشم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - نمیگم با این موضوع کنار اومدم، نه. به این زودی نمی‌تونم کنار بیام. فکر کنم به زمان بیشتری نیاز دارم تا با این موضوع کنار بیام؛ ولی به این معنی نیست که ذره‌ای از علاقه‌م نسبت به آلینا کم شده باشه. من... من بهش علاقه دارم و همین مهمه.
    جناب پیمانو با لبخندی مرا یک بار در آغـ*ـوش گرفت و رها کرد؛ اما عمیق و محکم. جناب مشاور با لحنی خنثی گفت:
    - اگه حالت خوبه می‌خوام خبر دیگه‌ای بهت بدم.
    خبری دیگر؟! نه. اگر خبر خوبی نباشد، من تحمل شنیدنش را دارم؟
    فریکسوس سر چرخاند و نگاهم کرد. با لبخندی گفت:
    - پسر خوشگلیه‌ها!
    و آقای هوم خبیثانه گفت:
    - آره خدا رو شکر به هیچ‌کدومشون نرفته.
    و ریزریز خندید. آلینا خشمگین نگاهش کرد و گفت:
    - یعنی ما خوشگل نیستیم؟!
    آقای هوم با ژست متفکری، نگاهش را میان من و آلینا چرخاند. چشمان آبی‌رنگش را ریز کرد و لب‌هایش را به پایین کج کرد. آنگاه گفت:
    - اوم! حالا که دارم مقایسه می‌کنم، همچین بگی نگی ایفاء یه نمور خوشگله. مطمئنم بچه هم به اون رفته.
    آقای هوم همیشه وقتی برای اذیت‌کردن آلینا در چنته‌اش داشت. آلینا متعجب به آقای هوم زل زد. گونه‌هایش از خشم گل انداخته بود. دهان باز کرد تا حرفی بزند؛ اما منصرف شد. فریکسوس به دفاع از آلینا پس‌گردنی‌ای حواله آقای هوم کرد و گفت:
    - انقدر قدرت تشخیصت پایینه؟ به نظر من که شبیه آلیناست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    رو به جناب مشاور گفتم:
    - بگین چه خبری؟ خبر بدیه؟
    جناب پیمانو لبخندی زد.
    - بستگی به اتفاقات آینده و افکار مردم داره.
    چشمانم درشت شد. منظورشان چه بود؟
    جناب مشاور گفت:
    - راجع به پسرته.
    متعجب و پراضطراب پرسیدم:
    - پسرم؟! چیزی شده؟
    جناب مشاور سری به نشانه تأیید تکان داد که دلم را به شور می‌انداخت.
    - موضوع قسمت آسمونیش یا قسمت انسانی یا...
    حرفش را این‌طور اصلاح کرد:
    - این پسر از چهار دنیا قسمتی در وجودش داره. اون در عالم اشباح به دنیا اومده، از گیاه تولدش که از غبار سیاه‌رنگ عالم اشباح تغذیه می‌کنه. درواقع اون جز قسمت الهه‌گونه و پاک وجودش، قسمت انسان‌گونه و مقدسش و قسمت پری‌گونه‌ش، قسمت دیگه‌ای‌ هم داره و اون، قسمت تاریک و شبح‌گونه‌شه.
    متعجب و ترسیده نگاهشان کردم؛ ترس از آینده‌ی پسرم، ترس از سرنوشتی که ممکن بود به‌خوبی نوشته نشود. نگران بودم. پرسیدم:
    - من باید چی‌کار کنم؟
    جناب پیمانو آهی کشید و گفت:
    - نگران نباش. اشباح هم خوب و بد دارن. من مطمئنم قسمت آسمونیش به شبح‌گونه‌ش پیروز میشه؛ اما قسمت پری‌گونه‌ش که تابع قسمت انسانیشه... خب... همه‌چیز بستگی به قسمت انسانیش داره.
    جناب مشاور به تأیید سری تکان داد و گفت:
    - درسته. قسمت انسان‌گونه‌ش غالبه؛ چون دو قسمت انسانی، یه قسمت الهه، یه قسمت پری و یه قسمت شبح تو وجودشه و اگه میل قسمت پری‌گونه‌ش رو به انسانیت در نظر بگیریم، اون سه قسمت انسانی داره.
    گیج سری تکان دادم و پرسیدم:
    - خب این خوبه یا بد؟
    جناب مشاور گفت:
    - به‌ خودش بستگی داره. اون دقیقاً مثل یه انسانه با این تفاوت که ما به طور دقیق از نیروهایی که ممکنه داشته باشه باخبر نیستیم.


    مرسی از همتون که همراهین ^^
    همچنان نظر،انتقاد،پیشنهاد بر قراره.
    حتی ابراز احساسات نسبت به اتفاقات رمان!

    کلا هر چه می خواهد دل تنگت تو پروفایلم بگو :aiffwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اخمی به صورتم نشست.
    منظورشان چه بود؟ یعنی ممکن بود مانند اشباح تابع اهریمن‌ها شود؟
    اوه! نه! این موضوع دیگر خیلی غیرقابل تحمل بود. حتی سخت‌تر از قبول کردن اینکه دیگر الهه نبودم.
    - چی؟
    با صدای فریاد فریکسوس از افکارم بیرون آمدم. صدایش هیجان‌زده بود و او با صورتی غرق در ناباوری، به‌آرامی سر چرخاند و نگاهم کرد. با دیدن چشمان متعجبم که به او خیره شده بود، لب باز کرد:
    - ایفاء!
    آلینا پسرمان را به آقای هوم سپرد. چشمانم ریز شد. باز چه اتفاقی افتاده بود که فریکسوس ناباور و آقای هوم متعجب شده بودند؟ آلینا فوراً هراسان مقابل چهره‌ی ناباور فریکسوس ایستاد و ارتباط چشمانمان را قطع کرد. در همان حال که مشغول بال‌بال‌زدن بود گفت:
    - نه نگو. بهش نگو.
    ناگهان صدای خنده‌ی دسته شبح‌های اسیرشده بلند شد. شبح‌هایی که من دستگیرشان کرده و با شلاق آتشینم، دست‌بندی به دستانشان انداختم.
    - شما تا ابد تو دنیای ما اسیر شدین.
    و باز هم با صدای بلندی قهقهه زد. اخمی به چهره‌ام نشست و گفتم:
    - صدات رو ببر.
    و خطاب به جناب پیمانو و مشاور گفتم:
    - متأسفانه حق با اونه. تنها راه خروج از این دنیا اینه که یه شبح همراهیمون کنه؛ چون کسی نمی‌دونه راه خروج دقیقاً کجاست.
    جناب پیمانو فکری کرد و گفت:
    - اگه این شبحا همکاری نکنن، باید تقسیم شیم.
    و خب جوابش را می‌دانست که فوراً دستور تقسیم داد و خطاب به من گفت:
    - نه ایفاء. تو نمی‌تونی با ما بیای.
    قدمی را که برداشتم تا سمت دسته‌ی صف‌کشیده‌ی فریکسوس بروم، با شنیدن حرف جناب پیمانو بازگرداندم. متعجب پرسیدم:
    - چرا نمی‌تونم؟
    جناب پیمانو خطاب به دسته‌ی فریکسوس گفت:
    - شما به ضلع جنوبی.
    نگهبانان با لباس‌های سفید و بلندی که به تن داشتند، همچون خوشه‌ای گندم در دل سیاهی عالم اشباح می‌درخشیدند. کلاه‌خود‌هایشان مانند رز سفید واژگونی بود که به سرشان چسبیده و لباس‌هایشان طرح‌های زربفت چشم‌نوازی داشت.
    جناب پیمانو سمت آقای هوم چرخید و گفت:
    - شما به ضلع شرقی.
    و دسته‌دسته نگهبانان همراه فریکسوس و هوم، روانه مأموریتشان شدند؛ اما من همچنان منتطر به جناب پیمانو زل زدم. بالاخره نگاهم کرد و گفت:
    - تو دیگه آسمونی نیستی ایفاء. حتی اگه هنوز قدری قدرت تو وجودت باقی مونده باشه. این وظیفه ماست. این مأموریت ماست و تو و آلینا و پسرت انسان‌هایی هستین که ما باید ازشون محافظت کنیم.
    متفکر در چشمانش زل زدم.
    - اما... این...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    جناب مشاور با لحن آرامش‌بخشش گفت:
    - ایفاء تو الان باید به فکر پسرت باشی. ممکنه مدتی طول بکشه تا ما راه خروج رو پیدا کنیم. از گریه‌هاش معلومه که خیلی گرسنه‌ست.
    بعد از تمام‌شدن حرفش، یک‌باره متوجه گریه‌های پی‌درپی پسرم شدم. گویی تابه‌حال در خواب بودم و چیزی نمی‌شنیدم. نگاهم را به آلینا دوختم که با کلافگی او را در آغوشش تاب می‌داد و در همان حال سمتم قدم برمی‌داشت. مشاور خطاب به جناب پیمانو گفت:
    - فرشته‌ی نگهبان این پسر رو احضار کنین.
    جناب پیمانو متعجب گفت:
    - اما این کار درستی نیست.
    از حرف مشاور خشنود شدم و با لبخندی گفتم:
    - لطفاً این کار رو بکنین؛ وگرنه ممکنه...
    و با فکر به اتفاقی که می‌توانست برای پسرم بیفتد، اخم‌هایم درهم رفت. آلینا به ما رسید. همچنان کلافه به نظر می‌آمد. با دست چپش او را در آغـ*ـوش تاب می‌داد و با دست آزادش گونه‌هایش را نوازش می‌کرد. پسرم دهان کوچکش را باز کرده بود و جیغ می‌کشید. آن‌قدر جیغ کشید که پوست لطیف صورتش قرمز‌رنگ شد. آلینا با نگرانی گفت:
    - خواهش می‌کنم یه کاری کنین. آروم نمیشه.
    به چشمان بسته و لب‌های آویزان‌شده و صورتش که قرمز‌ شده بود، زل زدم. دست‌های کوچکش را در مشت گرفتم و با نگرانی آن‌ها را بوسیدم.
    - خیله‌خب. فکر کنم این موقعیت یه استثنا باشه.
    با شنیدن حرف جناب پیمانو با خوش‌حالی سمتش چرخیدم.
    - قبول کردین؟
    با قدردانی نگاهشان کردم.
    - ممنونم. خیلی ممنونم.
    آلینا با شادی قدمی سمتشان برداشت و پسرمان را به دستان مشاور سپرد و تشکری کرد. با لبخند به آلینا زل زدم که با لبخند گرمی جوابم را داد. نگاهمان به جناب پیمانو و مشاور اعظم دوخته شد. جناب پیمانو انگشت اشاره‌اش را میان دو ابروی کوتاه پسرم گذاشت. چشم بست. لب باز کرد تا فرشته نگهبان را احضار کند؛ اما قبل آنکه حرفی بزند، ناگهان آقای هوم و فریکسوس همراه دسته محافظان سر رسیدند. فریکسوس بال‌های سفید‌رنگش را چند باری به هم زد و جلوی پایمان به زمین نشست. با نگرانی گفت:
    - اینجا واقعاً یه هزارتوئه.
    آلینا متعجب نگاهش کرد و گفت:
    - منظورت چیه؟
    آقای هوم از دسته محافظان جدا شد. با کلافگی سمتمان قدم برداشت. به ما که رسید، دستی میان موهای نیمه‌بلند و گندمی‌رنگش کشید و گفت:
    - من و فریکسوس دقیقاً پنج بار به هم برخوردیم؛ یعنی... یعنی...
    لب گزید. چشمان آبی‌رنگش را یک بار بینمان چرخاند. ترسیده زمزمه کرد:
    - فقط داریم دور خودمون می‌چرخیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    و با مکثی ادامه داد:
    - هر طور شده باید از اینجا خلاص شیم؛ ولی نمی‌دونم چطور.
    فریکسوس بال‌های سفید‌رنگش را در بغـل گرفت و با ناراحتی زمزمه کرد:
    - یعنی برای همیشه تو عالم اشباح زندانی شدیم؟
    هوم عصبی روی زمین نشست. زمینی که همچون ابرهای سیاه‌رنگ بود و قدری دود خاکستری‌رنگ، بر رویش شناور بود.
    - من باید به زمین برگردم. کلی برنامه دارم که هنوز انجامشون ندادم.
    آهی کشید؛ درحالی‌که به آسمان عالم اشباح زل زده بود گفت:
    - قرار بود به دیدن واری برم. حتماً الان نگرانم شده.
    دستی به پیشانی‌ام کشیدم و به فکر فرو رفتم. فریکسوس به او که درست کنار پاهایش نشسته بود، زل زد. ابروهایش را بالا داد و با دهان کج‌شده گفت:
    - مطمئن باش واری از این دیررفتنت نگران نشده هیچ، جشن هم گرفته.
    آقای هوم با اخم‌های در هم گره‌کرده در چشمانش زل زد و آرنجش را به ساق برهنه‌ی فریکسوس کوبید. در میان فریاد پردرد فریکسوس و جیغ‌های پسرم فکری در سرم جرقه زد. با التهاب چرخیدم. به جناب پیمانو و مشاور چشم دوختم. قلبم با سرعت بیشتری تپید و من با ترسی آشکار لب باز کردم:
    - دقیقاً چه وقت از اومدن ما به این عالم می‌گذره؟
    جناب پیمانو چشم ریز کرد.
    - مشکلی پیش اومده ایفاء؟
    تته‌پته‌کنان گفتم:
    - مم... ممکنه... ما... یعنی...
    فریکسوس بال‌های سفید‌رنگش را رها کرد و هم‌زمان با آقای هوم نزدیک‌تر آمدند. فریکسوس متعجب پرسید:
    - چی شده ایفاء؟ آروم‌آروم بگو چی شده.
    نفس عمیقی کشیدم. دو بار، سه بار و از نو سر حرف را باز کردم:
    - باید عجله کنیم. باید هرچه سریع‌تر از این عالم بیرون بریم.
    سمت آقای هوم چرخیدم و گفتم:
    - یادته وقتی من رو آوردن اینجا؟ من فقط دو روز تو این عالم بودم؛ اما وقتی حلمینول نجاتم داد و برگشتم فهمیدم دو ماه گذشته.
    آلینا با چشمان درشت‌شده نگاهم کرد و پرسید:
    - پس ما چند وقته که اینجاییم؟
    آقای هوم صورتش را با دستانش پوشاند و گفت:
    - وای! حالا چی‌کار کنیم؟
    فریکسوس ملتهب گفت:
    - اما اینجا دنیایی نیست که ما بتونیم ازش به این زودیا خلاص بشیم.
    جناب پیمانو اخمی کرد.
    - به این زودی تسلیم نشین. باز هم با محافظان چرخی بزنین. زود باشین.
    فریکسوس و آقای هوم باری دیگر به مأموریتشان رفتند و پس از آن‌ها هم جناب پیمانو. این بار حتی جناب مشاور هم به دنبال راهی برای رهایی، سمت هزارتو‌های عالم اشباح قدم برداشت و پسرم را به آغوشم سپرد. با نگرانی به پسرم که از فرط گریه به خواب رفته بود، چشم دوختم.
    - بهتر نیست ما هم به کمکشون بریم؟
    همین‌طور که به پسرم چشم دوخته بودم گفتم:
    - بریم، بریم. باید زودتر از این جهنم نجات پیدا کنیم. باید بریم.
    به آلینا چشم دوختم و سری به تأیید تکان دادم. با نگرانی نفسی کشید و گفت:
    - اگه نتونیم راهی پیدا کنیم... ممکنه... ممکنه...
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تو احتمال میدی چقدر دیگه مجبوریم اینجا بمونیم؟
    به چشمانش که غرق در نگرانی بود، زل زدم. نگاهم را از چشمانش گرفتم و با کلافگی از وضعیتی که در آن گرفتار شده بودیم، گفتم:
    - نمی‌دونم. واقعاً نمی‌دونم.
    و ادامه دادم:
    - بهتره تا بیدار نشده راه بیفتیم.


    سلام عزیزان ^^

    مرسی از صبوریتون. سعی می کنم امروز یک پست دیگه بنویسم پس امشب هم سری به انجمن بزنید :aiffwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا