فهمید! چطورش را نمیدانم؛ اما این را میدانم که وضع وخیمتر شد. عرق سردی به تنم نشست.
با همان هیبت دودمانندش روی زانو نشست. سمتم خم شد. صورتش را نزدیک صورتم آورد و زمزمه کرد:
- کنجکاو نیستی بدونی بچهای که باهاتون بود کجاست؟
چشمان ترسیدهام به دوگوی قرمزرنگ چشمانش دوخته شد. از دیدن چشمان ترسیدهام لـذت برد و لبهایش به نیشخندی باز شد.
گِلهای زیر انگشتانم را در مشت گرفتم. با نفرت نگاهش کردم. دستش را مقابل صورتم گرفت. نگاهی به آلینا انداخت و گفت:
- تو هم خوب نگاه کن. اینجوری لـذتش بیشتره.
نگاه نگرانمان در میان قهقهههایشان بهم گره خورد. چشم بر هم گذاشتم. نفسی کشیدم که با شنیدن صدای بشکنی، فوراً چشم باز کردم.
شبح کبیر، باری دیگر بشکنی زد و همچنان که دستانش را مانند مثلثی میان چشمانم حرکت میداد، وردی زمزمه کرد. گوی سیاهرنگی در دستانش ظاهر شد. انگشت که بر آن گذاشت، تصویری نمایان شد که روح از تنم خارج میکرد.
ناباور نگاه چرخاندم. نه باور نمیکردم. نگاه از صورت پیروزمندانهی شبح کبیر گرفتم. به چهرهی رنگپریده آلینا زل زدم. چشمانش بر تصویر درون گوی ماسیده بود. سری به چپ و راست تکان دادم. نه! حقیقت نداشت. درست نبود.
- ای... فاء... اون... اون چیه اونجا؟
نگاهش کردم. گویی تمام خونهای درون بدنش سوخته بود که رنگ به رو نداشت. جوابی ندادم. دهان باز کرد تا حرفی بزند؛ اما تمام حرفهای تلمبارشده در ذهنش آهی شد و به هقهق افتاد. پاهای لرزانش دیگر جان سر پا نگهداشتنش را نداشت و بیجان به زمین نشست. قلبم انگار درون کوره آتشی میسوخت. انگار تازه فهمیدم چه شده. پس حقیقت داشت؟! درست دیدهام؟ باری دیگر به گوی سیاهرنگ زل زدم. تصویری که نشان میداد پسرم مرده.
به تصویر غرق خونش زل زدم. زمزمه کردم:
- لعنت بهتون! لعنت بهتون که حتی به اون بچه رحم نکردین!
اشکهایم را پاک کردم. عصبی نگاهشان کردم. از جا پریدم. گلهای زیر انگشتانم را به صورتش پرتاب کردم. نعره زدم:
- لعنت بهتون! با اون بچه چیکار داشتین؟ خودم میکشمتون.
دو شبح دستانم را به هم قفل کردند و زنجیرهایی را که شبح دیگری آورده بود به دست و پاهایم زدند. شبح کبیر با نیشخندی گلهای روی صورتش را کنار زد.
- من هم قراره اینجوری بمیرم؟!
یکهای خوردم. از فریادزدن و تقلاکردن دست برداشتم. به آلینا زل زدم. با ناامیدی به شلهاسی که همچون جلاد بالای سرش ایستاده بود، چشم دوخت و این حرف را زد.
با ناراحتی صدایش زدم. اشک ریختم و فریاد زدم:
- ما نمیمیریم. فهمیدی؟
لگدی به کمرم خورد. به جلو افتادم. صورتم در گل فرو رفت و غلوزنجیرها هم در شکمم.
از درد فریادی کشیدم. شبح کبیر با لحنی پیروز فرمانش را صادر کرد:
- اشباح! همگی به فرمان من.
مشتش را بالا برد و غرید:
- بکشیدشون.
و هزاران سرباز همچون بادی از میانمان گذشتند و به دنیای فرعیشان هجوم بردند. برخاستم.
- نه! نه! نه!
با همان هیبت دودمانندش روی زانو نشست. سمتم خم شد. صورتش را نزدیک صورتم آورد و زمزمه کرد:
- کنجکاو نیستی بدونی بچهای که باهاتون بود کجاست؟
چشمان ترسیدهام به دوگوی قرمزرنگ چشمانش دوخته شد. از دیدن چشمان ترسیدهام لـذت برد و لبهایش به نیشخندی باز شد.
گِلهای زیر انگشتانم را در مشت گرفتم. با نفرت نگاهش کردم. دستش را مقابل صورتم گرفت. نگاهی به آلینا انداخت و گفت:
- تو هم خوب نگاه کن. اینجوری لـذتش بیشتره.
نگاه نگرانمان در میان قهقهههایشان بهم گره خورد. چشم بر هم گذاشتم. نفسی کشیدم که با شنیدن صدای بشکنی، فوراً چشم باز کردم.
شبح کبیر، باری دیگر بشکنی زد و همچنان که دستانش را مانند مثلثی میان چشمانم حرکت میداد، وردی زمزمه کرد. گوی سیاهرنگی در دستانش ظاهر شد. انگشت که بر آن گذاشت، تصویری نمایان شد که روح از تنم خارج میکرد.
ناباور نگاه چرخاندم. نه باور نمیکردم. نگاه از صورت پیروزمندانهی شبح کبیر گرفتم. به چهرهی رنگپریده آلینا زل زدم. چشمانش بر تصویر درون گوی ماسیده بود. سری به چپ و راست تکان دادم. نه! حقیقت نداشت. درست نبود.
- ای... فاء... اون... اون چیه اونجا؟
نگاهش کردم. گویی تمام خونهای درون بدنش سوخته بود که رنگ به رو نداشت. جوابی ندادم. دهان باز کرد تا حرفی بزند؛ اما تمام حرفهای تلمبارشده در ذهنش آهی شد و به هقهق افتاد. پاهای لرزانش دیگر جان سر پا نگهداشتنش را نداشت و بیجان به زمین نشست. قلبم انگار درون کوره آتشی میسوخت. انگار تازه فهمیدم چه شده. پس حقیقت داشت؟! درست دیدهام؟ باری دیگر به گوی سیاهرنگ زل زدم. تصویری که نشان میداد پسرم مرده.
به تصویر غرق خونش زل زدم. زمزمه کردم:
- لعنت بهتون! لعنت بهتون که حتی به اون بچه رحم نکردین!
اشکهایم را پاک کردم. عصبی نگاهشان کردم. از جا پریدم. گلهای زیر انگشتانم را به صورتش پرتاب کردم. نعره زدم:
- لعنت بهتون! با اون بچه چیکار داشتین؟ خودم میکشمتون.
دو شبح دستانم را به هم قفل کردند و زنجیرهایی را که شبح دیگری آورده بود به دست و پاهایم زدند. شبح کبیر با نیشخندی گلهای روی صورتش را کنار زد.
- من هم قراره اینجوری بمیرم؟!
یکهای خوردم. از فریادزدن و تقلاکردن دست برداشتم. به آلینا زل زدم. با ناامیدی به شلهاسی که همچون جلاد بالای سرش ایستاده بود، چشم دوخت و این حرف را زد.
با ناراحتی صدایش زدم. اشک ریختم و فریاد زدم:
- ما نمیمیریم. فهمیدی؟
لگدی به کمرم خورد. به جلو افتادم. صورتم در گل فرو رفت و غلوزنجیرها هم در شکمم.
از درد فریادی کشیدم. شبح کبیر با لحنی پیروز فرمانش را صادر کرد:
- اشباح! همگی به فرمان من.
مشتش را بالا برد و غرید:
- بکشیدشون.
و هزاران سرباز همچون بادی از میانمان گذشتند و به دنیای فرعیشان هجوم بردند. برخاستم.
- نه! نه! نه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: