کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
فهمید! چطورش را نمی‌دانم؛ اما این را می‌دانم که وضع وخیم‌تر شد. عرق سردی به تنم نشست.
با همان هیبت دودمانندش روی زانو نشست. سمتم خم شد. صورتش را نزدیک صورتم آورد و زمزمه کرد:
- کنجکاو نیستی بدونی بچه‌ای که باهاتون بود کجاست؟
چشمان ترسیده‌ام به دوگوی قرمز‌رنگ چشمانش دوخته شد. از دیدن چشمان ترسیده‌ام لـذت برد و لب‌هایش به نیشخندی باز شد.
گِل‌های زیر انگشتانم را در مشت گرفتم. با نفرت نگاهش کردم. دستش را مقابل صورتم گرفت. نگاهی به آلینا انداخت و گفت:
- تو هم خوب نگاه کن. این‌جوری لـذتش بیشتره.
نگاه نگرانمان در میان قهقهه‌هایشان بهم گره خورد. چشم بر هم گذاشتم. نفسی کشیدم که با شنیدن صدای بشکنی، فوراً چشم باز کردم.
شبح کبیر، باری دیگر بشکنی زد و همچنان که دستانش را مانند مثلثی میان چشمانم حرکت می‌داد، وردی زمزمه کرد. گوی سیاه‌رنگی در دستانش ظاهر شد. انگشت که بر آن گذاشت، تصویری نمایان شد که روح از تنم خارج می‌کرد.
ناباور نگاه چرخاندم. نه باور نمی‌کردم. نگاه از صورت پیروزمندانه‌ی شبح کبیر گرفتم. به چهره‌ی‌ رنگ‌پریده آلینا زل زدم. چشمانش بر تصویر درون گوی ماسیده بود. سری به چپ و راست تکان دادم. نه! حقیقت نداشت. درست نبود.
- ای... فاء... اون... اون چیه اونجا؟
نگاهش کردم. گویی تمام خون‌های درون بدنش سوخته بود که‌ رنگ به رو نداشت. جوابی ندادم. دهان باز کرد تا حرفی بزند؛ اما تمام حرف‌های تلمبارشده در ذهنش آهی شد و به هق‌هق افتاد. پاهای لرزانش دیگر جان سر پا نگه‌داشتنش را نداشت و بی‌جان به زمین نشست. قلبم انگار درون کوره آتشی می‌سوخت. انگار تازه فهمیدم چه شده. پس حقیقت داشت؟! درست دیده‌ام؟ باری دیگر به گوی سیاه‌رنگ زل زدم. تصویری که نشان می‌داد پسرم مرده.
به تصویر غرق خونش زل زدم. زمزمه کردم:
- لعنت بهتون! لعنت بهتون که حتی به اون بچه رحم نکردین!
اشک‌هایم را پاک کردم. عصبی نگاهشان کردم. از جا پریدم. گل‌های زیر انگشتانم را به صورتش پرتاب کردم. نعره زدم:
- لعنت بهتون! با اون بچه چی‌کار داشتین؟ خودم می‌کشمتون.
دو شبح دستانم را به هم قفل کردند و زنجیر‌هایی را که شبح دیگری آورده بود به دست و پاهایم زدند. شبح کبیر با نیشخندی گل‌های روی صورتش را کنار زد.
- من هم قراره این‌جوری بمیرم؟!
یکه‌ای خوردم. از فریادزدن و تقلاکردن دست برداشتم. به آلینا زل زدم. با ناامیدی به شلهاسی که همچون جلاد بالای سرش ایستاده بود، چشم دوخت و این حرف را زد.
با ناراحتی صدایش زدم. اشک ریختم و فریاد زدم:
- ما نمی‌میریم. فهمیدی؟
لگدی به کمرم خورد. به جلو افتادم. صورتم در گل فرو رفت و غل‌وزنجیر‌ها هم در شکمم.
از درد فریادی کشیدم. شبح کبیر با لحنی پیروز فرمانش را صادر کرد:
- اشباح! همگی به فرمان من.
مشتش را بالا برد و غرید:
- بکشیدشون.
و هزاران سرباز همچون بادی از میانمان گذشتند و به دنیای فرعیشان هجوم بردند. برخاستم.
- نه! نه! نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اما قبل از برخواستنم، مشتی به صورتم کوبیده شد که بی‌تعادل به زمین افتادم. آلینا جیغی کشید و سمتم قدم برداشت؛ اما شلهاس فوراً بازویش را گرفت و او را به عقب کشاند.
    - ایفاء! ولم کنین. چی از جون ما می‌خواین؟
    با دردی که در فکم ریشه دوانده بود، زمزمه کردم:
    - خوبم. آروم باش.
    و به آسمان شیشه‌ای که زل زدم و قتل عام شدن تک به تکِ نگهبانان والاستار را دیدم. خشکم زد. غافل‌گیر شده بودند. گیج شده بودند و اشباح با بی‌رحمی تمام سمت آن‌ها که از هم پراکنده شده بودند، هجوم بردند. صدای فریاد‌های فریکسوس و آقای هوم در گوشم پیچید که پیوسته می‌گفتند:
    - برگردید عقب. برگردید عقب. طاقت بیارید. از جناب پیمانو محافظت کنید.
    و جناب پیمانو با اندک نیروی قابل استفاده در عالم اشباح در حال مبارزه طاقت‌فرسایی با هشت شبح بود که او و مشاور اعظم را محاصره کرده بودند.
    چرخید و با هر چرخشش شبحی را به زمین می‌زد؛ اما پیوسته بر تعدادشان افزوده می‌شد. تعدادشان بیش از چیزی بود که آن‌ها توان مقابله داشته باشند. نگاهم به شبح کمین‌کرده‌ای افتاد که با زیرکی در حال نزدیک‌شدن به جناب پیمانو بود. فریاد کشیدم:
    - پشت‌سرت. نه!
    اما آن‌ها که صدایم را نمی‌شنیدند.
    آقای هوم با دیدن جناب پیمانو فریادی کشید و اشباح مقابلش را یکی پس از دیگری به قصد رسیدن به جناب پیمانو کشت. نیزه‌ی قرمز‌رنگ فرورفته در سـینه‌ی جناب پیمانو، راه نفسم را برید. چشمانم می‌دید و هنوز باور نداشت. می‌دید و نمی‌خواست ببیند، آنچه که در حال وقوع بود.
    اصلاً چه چیزی در حال رخ‌دادن بود؟ این همان پایان ما بود؟!
    آلینا هینی کشید. پشت هم سری به چپ و راست تکان داد و پیوسته زمزمه کرد:
    - نه، حقیقت نداره. نه، نه، حقیقت نداره.
    هوم و فریکسوس به جناب پیمانو رسیدند و با انرژی درونشان، اشباح را به اطراف پرتاب کردند. نیزه‌هایی که سمت فریکسوس روانه می‌شد؛ تأثیری در او نداشت و از بدنش عبور می‌کرد. از اینکه او روح نگهبان برج حمل بود، خوش‌حال بودم. خوش‌حال از اینکه حداقل آسیبی به او نمی‌رسید.
    جناب پیمانو درحالی‌که سرش را روی زانوی مشاور اعظم گذاشته بود، نفس‌های آخرش را با گفتن «زنده بمونید، حتماً... حتما زنده بمونید... حتی شده یه نفر... یکی از ما باید زنده بمونه!» به پایان رساند و درحالی‌که بدنش غرق نور شده بود، تبدیل به انوار‌ درخشان شده و سمت آسمان به پرواز درآمد.
    اشک ریختم و به انوار طلایی‌رنگ رقصانی زل زدم که در بالای آن جمعیت پرهیاهو در حال محوشدن بود.
    فریکسوس دست از جنگیدن کشید. سمت کالبد بی‌جان جناب پیمانو دوید که رفته‌رفته در حال محوشدن بود. فریاد زد:
    - این درست نیست. درست نیست.
    برخاستم. سمت شبح کبیر حمله‌ور شدم. با همان دست‌وپاهای غل‌وزنجیرشده سمتش هجوم بردم؛ اما صدای جیغ خفه‌ای که از پشتم شنیدم، پاهایم را به زمین چسباند. قلبم در دهانم کوبید و دست‌وپاهایم سِر شد.
    صدای شلهاس مانند ناقوس مرگ بر رگ و پی‌ام می‌پیچید و با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بی‌جان‌تر از قبل می‌شدم.
    - گفته بودم که اگه یه قدم دیگه برداری می‌کشمش.
    سپس قهقهه‌ای زد و من چشمانم سیاهی رفت. در دلم ضعف شدیدی حس کردم. پاهایم سست شد. سرگیجه گرفتم و به دور خود چرخیدم. بغضم بزرگ‌تر شد و اشک‌های گرمی را که بر گونه‌ام سرازیر شد را دوچندان می‌کرد.
    می‌خواستم محکم باشم و نمی‌توانستم. می‌خواستم با اقتدار مقابلشان قد علم کنم و بی‌جان به زمین افتادم.
    اشک‌های گرمم در گل‌های سردی که صورتم را در برگرفته بود، مخلوط شد و من با قطره جان باقی‌مانده‌ام سر بلند کردم.
    جان از تنم بیرون رفت هنگامی که جسم بی‌جان دختری را که عاشقش بودم، غرق در خون دیدم؛ آن هم درست در مقابل چشمانم.
    صدای قدم‌های جلادی که برای خلاص‌کردنم با عجله گام‌های بلندی برمی‌داشت، در گوشم پیچید و من با بی‌خیالی تنها، دختری را از عمق جان صدا زدم که بیشتر از جانم دوستش داشتم.
    صدایش زدم، بار‌ها و بارها. پاسخی نداد و من به هق‌هق افتادم.
    در تیره و روشنی چشمانم، صورت جلادی را که با اقتدار و محکم بالای سرم ایستاد دیدم. جواب نیشخند کثیفش را ندادم و آخرین حرفی که شنیدم این بود:
    - به‌زودی تو هم بهش ملحق میشی.
    خنجر را بالای سرش برد. با قدرت و با فریادی آن را سمت قلبم آورد؛ اما من به آلینا زل زدم و تلخندی بر لبم نقش بست. به گمانم واقعاً تمام شده بود. همه‌چیز تمام شده بود. تمام کسانی که دوستشان داشتم، دوستانم، هم‌رزمانم، همگی در حال دست‌وپنجه نرم‌کردن با مرگ پیش رویشان بودند. همگی در حال مردن بودند.
    پسر کوچکم که با بی‌رحمی کشته شد و در حالی رفت که چیزی از جهان نفهمید؛ حتی فرصت نکرد پدر و مادرش را بشناسد.
    و آلینا، کسی که دوستش داشتم... او هم... او هم به‌خاطر من توسط شبیح خبیثی کشته شد. مقابل چشمانم جان داد و من بی‌جان شدم.
    و من، الهه‌ی محبوب والاستار، در حال جان‌دادن در دنیایی بودم که پر از شبح بود. منی که حتی نتوانستم از دختری که دوستش داشتم و پسرم محافظت کنم.
    دوباره همان حس سقوط را داشتم. سقوط به ته دره‌ای که فقط تاریکی بود و تاریکی و من بیشتر در آن تاریکی فرو رفتم و فرو رفتم و فرو رفتم.
    آیا این همان «پایان» من بود؟!
    پایان جلد اول
    ***

    امیدوارم جلد دوم هم براتون رضایت‌بخش باشه. منتظر حضور و همراهی گرم همه‌تونم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    خب!
    جلد اول به پایان رسید.
    مرسی از اینکه همراهیم کردین، پا به پام اومدین. گاهی بی‌خیال ادامه دادن می‌شدم؛ اما با انرژی‌هاتون سر پا می‌شدم و شروع می‌کردم به نوشتن. واقعاً ممنونم از همه.
    امیدوارم از جلد اول لـذت بـرده باشید و تو جلد دوم هم همراهیم کنید.
    ناراحت نباشید از این پایان؛ چون جلد دوم قراره سوپرایز بشین.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    نظرهاتون رو احساساتتون رو قبل از مسدود شدن صفحه‌ی رمان درست همین‌جا بنویسید تا با اشتیاق بخونمشون.
    مرسی دوستتون دارم :aiffwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهربانوی ایرانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/30
    ارسالی ها
    6,382
    امتیاز واکنش
    14,555
    امتیاز
    898
    سن
    27
    سلام،خدا قوت :aiwan_light_give_rose:
    پایان جلد اول رمان قشنگتون رو بهتون تبریک می گم،مشتاق خوندن جلد بعدی هستم پس لطفا ما رو زیاد منتظر نذارید.ممنون :aiwan_light_girl_sigh:
    به امید مؤفقیت روزافزونتون.با بهترین آرزوها و آرزوی بهترین ها.قلمتون سبز و مانا.همیشه عشق باشد،همیشه برکت.یا علی :aiwan_light_blum:ss:aiwan_light_blum:ss:aiwan_light_blum:ss
     

    zansia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    248
    امتیاز واکنش
    13,651
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    Qom
    خسته نباشی :aiwan_lggight_blum:

    باورم نمیشه :(

    زودتر تاپیک جلد دو رو بزن پلیز

    و خبرمون کن پلیز :D
     
    آخرین ویرایش:

    .neybad.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    958
    امتیاز واکنش
    6,287
    امتیاز
    614
    سلام
    خسته نباشی واقعا
    خیلی غیر منتظره تموم شد من هنوز هنگم
    ولی خب دلمون به جلد دوم که مطمئنا به زودی شروعش میکنی:D
    و اینکه رمان عالی داشتی خب دلمونم براش تنگ میشه
    امیدوارم هرچه زودتر جلددوم رو شروع کنی مارو تو خماری نزاری
    و موفق باشی:aiwan_lggight_blum:
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    خسته نباشی پری جونم موفقی باشی :aiwan_light_give_rose::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_light_girl_in_love:
     

    serme

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    1,059
    امتیاز واکنش
    67,819
    امتیاز
    996
    محل سکونت
    شهررویا
    عااالیییی بود....بی صبرانه منتظر جلد دوم هستم...موفق باشی
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    ممنون عزیزم. من هم مشتاق نوشتن جلد دوم و دیدن دوبارتونم :) هم چنین عزیزم. مرسی از همراهیت :-*


    سلامت باشی
    جلد دوم رو کمی دیرتر شروع می کنم. وقتی پست ها به حد قابل قبولی برسه چشم حتما :-*

    سلام سلامت باشی
    مرسی عزیزم.
    چشم زودتر جلد دوم رو شروع می کنم به نوشتن ولی کمی بعدش تاپیکش رو میزنم. نیاز به صبوری همتون دارم :)



    مرسی عزیزم هم چنین جون جونیم :-*
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا