کامل شده رمان یک نگاه | nasimrah کاربر انجمن نگاه دانلود

دوسِتان کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارین؟

  • آروین :)

    رای: 1 100.0%
  • فواد ؛)

    رای: 0 0.0%
  • الیسا :-*

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nasimrah

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
2,585
امتیاز
458
محل سکونت
تهـران
همه داشتن با میـ*ـل کوفت میکردنو من فقط با اسم اینکه گشنه نیسم نون تیکه تیکه میکردم،فواد هم هر چهار دقیقه یه بار به ارنج میومد تو زانوی من و مسخرم میکرد...بعدا باید در مورد شیوه تربیتش با پدر مادرش یه صلاح مشورتی بکنم جونمو داره در میاره ملینا زیاد میل نداشت معذرت خواستو رفت چپید تو اتاق،عرفان بالاخره اومدو نشست سر سفره کنار الیسا...توقع نداشتم ببینم الیسا خودشو میکشه اونور ولی خو دیدم طفلی دختره آسی شده بود،میتونسم نگاه های سنگین احسانو رو عرفان هس کنم الیسا پشتشو کرد به احسانو ادامه داد به نوش جون کردن صبونش یهو صدای احسان بلند شد:چی شده؟
الیسا سرشو اورد بالا و منتظر شد که عرفان حرف بزنه اونم لال شده بود مثه سگ میلرزید بدبخت فلک زده...با منو من زبونشو راه انداخت:من...من میخوام برم آلمان...الی نمیاد،یه قرارایی گذاشتیم که جفتمون به چیزایی که میخوایم برسیم
اخم الیسا هر لحظه داشت شدید تر میشد،احسان کوپ کرده بود طلبکارانه رفت رو الیسا و اونم بی توجه به احسان سرشو انداخت پایینو مشغول شد...تو این مواقع باید لال بشم،و شده بودم...فواد هم دسته کمی از من نداشت با این تفاوت که اون اصن تو جمع نبود و نمیشنید بقیه چی میگنو مثه گاو داشت میخورد...صدای ملچ مولوچش داشت سکوتو بهم میزد اروم زدم ب کمرش که یعنی خفه شو...برگشت با دهن پر که ازش آب کله پاچه میچکید نگام کرد:شیه؟
از نزدیک ترین جایی که بهش دسترسی داشتم یه دستمال کش رفتمو کردم تو حلقوم فواد،خودش رشته کار دستش اومدو لبو لوچشو پاک کرد:چیه؟
-هیچ شما ادامه بده داریم گوش میدیم به صدای بلعیدن لطیف شما
اساسا مخش قدرت آنالیز تیکه رو نداشت،نمیگرفت بهش تیکه میندازی باز افتاد به جون کاسه جلوش و به هیچ عهد الناسی برای تحمل شنیدن صدای وحشتناک خرچ و خرچ و ملچ مولوچ کله پاچه تو دهنش خصوصا وقتایی که با تف چرک و کثافت توش قاطی میشه و شلپ شولوپ میخوره رحم نکرد...سرمو انداختم پایین خندم گرفته بود فرزانه نشسته بود داشت با گوشیش بازی میکردو احسان با اخم عرفانو زیر نظر داشتو الیسا بی توجه به همه سرش پایین بود...احسان جوشی شده بود سکوتو شکست:متوجه نشدم الان یعنی تکلیف آبجی ما چیه؟
عرفان از احسان حساب میبرد با اینکه ازش کوچیکتر بود اما میتونسم لرزش بدن عرفانو حس کنم:از خودش بپرس
احسان صداشو برد بالا:دارم از تو میپرسم
-برا همین میگم از خودش بپرس چون من نمیتونم بگم
احسان رفت رو الیسا و با عصبانیت نگاش کرد:چی طی کردین با هم؟
الیسا یه تیکه نون سنگک جدا کردو گاز زد...با خونسردی گفت:که بهم بزنیم
و بعد یه گاز محکم دیگه ازش زدو ادامه داد به خوردن،احسان نمیتونست خودشو کنترل کنه...چیزی نمیتونست بگه گویا الیسا راضی بود،و مشخص بود کسیه که وقتی تصمیمی میگیره نمیشه جلوشو گرفت...اما اون که میگفت عرفانو دوست داره،چرا انقد خونسرد برخورد کرد...عرفان با محتوای کاسه جلوش بازی بازی میکرد و نمیتونست بخوره...احسان هم لال شده بود و بغ کرده بود نشسته بود و دست به چیزی نمیزد،تحمل جو جمع سخت بود از احسان تشکر کردمو بلند شدم بدو بدو از پله ها رفتم بالا...
***
-میگم خوب شد نگرفتش
-به تو چه اخه؟
-خو ببین اگه میگرفتش بعدا مصیبت بود عوضش الان راحت تره نه عقدی نه ازدواجی فقط یه صیغس که اونم احسان گف میره باطلش میکنه...اگه باطلش هم نکنن فک کنم دو سه هفته دیگه باطل شه
سنگ زیر پامو هول دادم:ببین من از این جهت هم نگاه میکنم بازم به ما ربطی نداره
تیکه داد به یکی از درختای حیاط:خو به اینجا که میرسیم جایزه که من بگم جهندم...
خندیدم...هولوهوش ساعت ۹ شب بود فواد برامون ماهی کبابی درست کردو هممون مثه چی خوردیم،داشتیم دوتایی تو حیاط راه میرفتیم بلکن یکم هضم شه...دستمو فشار دادم ب همون درختی که بهش تیکه کرده بود:ملینا چرا نخورد؟
-رفتم در زدم گفت :من خوابم...
خندیدم:چرت نگو
نیشش تا بناگوشش باز شد:نه خدایی در زدم صداش کردم دیدم نمیاد گفتم حتما کپیده دیه...
یهو چشاش گرد شد:خبراییه؟سراغشو میگیری بلا
هولش دادم:خفه شو باو اونم کی من؟با کی ملینا؟
-چرا که نه خیلی هم بهم فقط اون یه ۱۸۰ درجه خوشگل تره
نمیتونسم جلو هیز بازی فوادو بگیرم:دیگه به کی چش داری؟
خودشو گرف:ببین داوش من گزینه بعدیم فرزانه اس...ایشالله خدا قسمت کنه بعدش قراره بریم تو کار الیسا...مجرد هم که شده دیگه وا ویلا
کف دستاشو با طمع کشید رو هم زدم روشون:خجالت بکش
-عهههه چرا؟
-زشته...
-عمه من با زن مردم رفته لب ساحل دل داده قلوه گرفته
طلبکارانه نگاش کردم:خ ف ه ش و
-عهههه‍ه
-مرض
خندید:من میرم تو ببینم چه خبره
-باش منم میام الان برو
-منتظرتم
بدو بدو دویید سمت در سالنو رفت تو تیکه دادم به جای فوادو یه نگاهی به عمارات انداختم،سه تا بالکن تو طبقه بالا بودو کناری راه داشت به اتاق مهمان،الیسا وایساده بود اونجا و دستاشو عمو گذاشته بود رو نرده ها،باد اروم اروم موهاشو شالشو تکون میداد...میتونستم تونیک آبی رنگ توی تنشو که با شال فیروزه ایش ست کرده بود ببینم...زل زده بود بهم،مونده بودم الان من سلام بدم سلام ندم؟ بگم:چخه؟...یچه کنم چه نکنم؟
با زدن دستم ب سینم یه سلامی عرض کردم،سری تکون دادو تونیک کوتاهشو صاف کردو رفت تو افق(از همون گونه میخ شدن های شاخ های مجازی کشور عزیزمون منتهی چند درجه با کلاس تر و طبیعی تر)...از بچگی عادت نداشتم زل بزنم تو چشم کسی،خیلی از واحد های مکالمه تو کلاسامو به خاطر نداشتن قدرت چش تو چش بودن(eye contact) با مصاحبه کننده رو یا افتاده بودم یا با فلک زدگی پاس کرده بودم...برا همین از زل زدن به کسی هم حتی وقتی نگام نمیکرد بدم میومد...اما...شاید همین نگاه نکردن هام نذاشته بود شباهت مریمو الیسا رو درک کنم...منظورم از لحاظ قیافه نیست،مریم هم همینقدر مغرور بود..‌.خیره شده بودم به الیسا،ارامش توی صورتش داشت منم اروم میکرد...قیافش انوقدرا هم نامبر وان نبود ولی عجیب دوست داشتنی بود،تازه میفهمم اون عرفان بی محبت از چیه الیسا خوشش اومده ...سرمو گرفته بودم بالا و مثه بی حیا ها زل زده بودم بهش،فردا شب قرار بود برگردیم تهرانو احسان گفته بود به محض اینکه برسه محرمیتشونه باطل میکنه...از دیروز تا حالا از ویلا بیرون نرفتیم،یعنی جو جوری نبود که بتونیم بریم نمیشد منو فرزانه و ملینا و فواد تنهایی راه بیوفتیم اینور اونور...خلاصه دیگه کوفتمون داشتن میکردن،یه لحظه پلک زدمو سرمو انداختم پایین...از خودم خجالت کشیدم کم یواشکی زل زده بودم به مریم اینم میخواست بهش اضافه شه؟...
یهو به خودم اومدم دوباره سرمو گرفتم بالا،وجود مریمو توش میدیدم...زیر چشمی نگام کردو صورتشو چرخوند به سمت پایین:اتفاقی افتاده؟
لپام گلی شد:نه نه
-آخه...
نذاشتم ادامه بده:بفرمایید داخل سرد میشه
فهمید دوست ندارم حرف بزنم...نگاهشو ازم برداشت و من باز محوش شدم،قبل از اینکه بره تو جلوی در یه دسته شالشو کشید...با اینکه موهاشو بافته بود اما شاید حتی از موهای مریم هم لطیف تر و نرم تر بود...رنگ خرمایش دقیقا مثله مال مریم بود،از خودم بدم اومد...الیسا هنوز با یه مرد دیگه محرم بود من چطور میتونسم در موردش اینجوری فکر کنم؟...تو دلم از خدا معذرت خواستمو بدو بدو رفتم تو
-به آروین کجا بودی داشتم از مزیت های خونت تعریف میکردم...مخصن اون قسمت هایش که مختص حرکات ماهرانه اون بچه کوچولوعه تو طبقه بالاعه...
همه داشتن با تعجب به فواد نگا میکردن،فرزانه رو پای احسان نشسته بود و داشت خودشو لوس میکرد،میخواستم بزنم تو سرشون که گمشین برین تو اتاق...ملینا کنار فواد نشسته بودو عرفان هم یه صندلی دور تر جلوی تلویزیون رو انتخاب کرده بودو با خودش مشغول بود،اساسا کسی گوش نمیداد اصن فواد چی میگه...با دست بهش اشاره کردم که خو ادامه بده
-بعله داشتم میگفتم...اروین یه فرش داره من یه بار گلاب به روتون محتویات دلو رودمو توش خالی کردم،اصن وارد اتاق که میشه بوی استفراغ مونده میزنه تو صورتت یه چهار پنج بار رفیقامون اومدن خونش هر دفعه اینا میرفتن تو اتاق ما یهو میدیدیم میوفتادن زمین با آمبولانس میفرستادیمشون خونه...
سرعت چاخان بافیش داشت چشمامو در میورد...رفتم نشستم کنار ملینا و با دقت گوش دادم،فواد هم کم نمیورد:الان شما هر جای دانشکده پزشکی بری صحبت از خونه آروینه...کل ملت میدونن مگه نه ملینا خانوم؟
ملینا زیر چشمی یه نگاه به من کرد،دلم به حالش سوخت برا دلخوش کردنش یه لبخند ملیح تحویلش دادم....حالا خر کیف شد پرید به فواد:نع
-عه
دست کشید رو شلوار لیش و صافش کرد:جون تو من که چیزی نشنیدم
فواد حالش گرفته شده بودو بقیه داشتن ریز ریز میخندیدن،عرفان هم که اصن پرت بود یه چشمک به فواد زدمو خم شدم رو میز و یدونه از لواشک هایی که ملینا رفته بود بازار و خریده بودشون رو کش رفتم:خوشمزس حالا؟
حالا من دارم ملینارو نگا میکنم مثه بز رفته تو صورتم بعد فرزانه از پشتم جواب میده...همشون لامصبا نا متعادلن،فرزانه به پیروی از من یدونه لواشک از رو میز کند:محشرهههه...ترشهههههه
آب دهنم داشت راه میوفتاد ،یه تیکه کندو گذاشت دهنش:اوممممم وای عالیه امتحانش کن بعد ببین مثلا میتونی دور انگشتت هم حلقش کنی،یا اینکه کوچولو کوچولو بذاری تو دهنت تا خودش آب شه
احسان داشت خیره خیره به فرزانه نگا میکرد:اینجوری که تو گفتی هر کی بشنوه انقد آب دهن قورت میده سیر میشه...
با خنده دستمو بردم بالا: بعله...منم سیرم
فواد مثه بادکنکی که بادش در رفته شروع کرد به کوچولو کوچولو خندیدن...ملینا هم خم شد رو لواشکی که پرت کرده بودم روی میزو ورش داشت،هنوز از پله ها بالا نرفته بودم...صدای قدم های سنگین ملینا با پاشنه بلند های مشکیش گوشمو کر کرد،بدو بدو رفت سمت سطل آشغالو اونی که من بهش دست زده بودمو انداخت دور و برگشت با چشم غره نگام کرد...با سرو صورت علامت دادم که:چیه؟
بی توجه بهم تند تند رفت نشست و فواد هم برا گرم کردن حال و اوضاع جمع دوباره شروع کرد به مسخره کردن من،اساسا موضوع دیگه ای برای صحبت نداشت به هر کی میرسید یا از چپل بودن من حرف میزد یا از یه چیزی حرف میزد که به من ختم میشد...از پله ها بدو بدو رفتم بالا،داشتم میرفتم سمت اتاق فواد که بزنگم به الهام ک الیسا اروم اروم کنج در اتاق مهمانو باز کردو اومد بیرون:اوا خدا مرگم بده...
تند رفت تو و درو بست
پشتم بهش بود مونده بودم اصن چیکا کنم برم؟نرم؟...مگه من هیولا ام که فرار کرد؟چرخید سمت در اتاقشون...الیسا اومد بیرون و دسته های شالشو دوتایی انداخت پشت کمرش:ببخشید
-خواهش میکنم چیزی شده بود؟
فهمید نگرفتم:نه نه معذرت میخوام
-خو چرا
-هیچی بیخیال اصن...میشه برید کنار؟میخوام برم لب ساحل
چه خبره؟دیروز بردمت دیه...راه باز کردم که بره،میخواستم بهش پیشنهاد بدم که با هم بریم اما نمی ارزید میترسیدم از احسان حتما ببیننش یکیشون باهاش میرن...اما...قرار گذاشته بودم یه شب بریم،تند تند از پله ها رفتم پایین...نمیتونسم اجازه بدم الیسا تنهایی بره،به شوهر بی رحم و داداش بی رگش همچین اطمینانی نداشتم...فواد مشغول سخن رانی بود،الیسا کنار احسان وایساده بودو منتظر بود فواد دهنشو ببنده تا باهاش حرف بزنه...پریدم وسط حرف فواد:اقا جم کنین بریم لب اب
عرفان شوکه شوکه چرخید نگام کرد،میتونسم برق چشمای ملینا رو ببینم عوضی حمال هنو لواشکه یادم بود چطو میتونست باز هیز هیز نگام کنه(الکی مثلا من خیلی جذابم)...فواد چرخید و به من که بالای سرش بودم یه نگا انداخت:بریم
یعنی عاشق این روحیه خود پرستی این بشرم:دیوونه یه ایل پشت سرتن ها مگه به حرف توعه...
احسان فرزانه رو بلند کردو دست الیسا رو کشید،ملینا هم که از خدا خواسته جلدی رفت جلوی در...عرفان مونده بود،فواد رفت سمتش که با دست اشاره کرد من نمیام شما برین...میتونسم نگاه های سنگین و با اخم الیسا رو رو عرفان حس کنم،این دوروز یه کلمه هم حرف نزده بودن...
***
الیسا نشسته بود همونجایی که اخرین بار تکیه داده بود به شونه های عرفانو فکر میکرد یه مرد پشتشه...زیاد چیزی نمیدیدم فواد لبه ی یکی از بلندی ها وایساده بود و ما هم پشتش بودیم:د لامصب من فقط صدا میشنوم چیزی نمیبینم که
از شلوارش کشیدمش و نشوندمش:کیفش همینه که چشماتو ببندی و فقط گوش بدی
یکم عاقل اندر صفیح نگام کرد اما ارامشش زیاد طولی نکشید :گمشو باو
فرزانه مثلا سعی داشت با انداختن نور گوشیش مرز آبو تشخیص بده ببینه تا کجا میتونه بره جلو...بد تر از اون احسان بود که داشت راهنماییش میکرد که نور گوشیشو کجا بندازه تا راحت تر ببینه،یعنی چفت هم بودن...دوتا منگل
ملینا ریز ریز قدم برداشتو اومد نشست کنارم...بزنم دندوناش بریزه تو حلقش،گیر افتادم بین فوادو ملینا...ملینا پررو پررو شروع کرد: شنا بلد نیسی؟
سرمو انداختم پایین...فواد پوزخند زد،نذاشتم زیاد بخنده:نه چطو مگ
اروم لبخند زد:اخه هر دفعه اومدیم اینجا نرفتی تو آب...
-ربطی نداره
فواد داشت ریز ریز میخندید محکم زدم تو پهلوش:خفه میشی یا خفت کنم
نتونست دیگه خودشو کنترل کنه پخش شد رو زمین...صدای خنده های مردونش داشت دیوونم میکرد،زهره مار اصلا هم خنده دار نیست
ملینا کنجکاو شده بود:چی شده؟
با سر اشاره کردم:به دلیل شنا یاد نگرفتن من میخنده
دستاشو زد زیر چونش:و اون چیه؟
کوفت گرفته لوس بزنم بهت با مخ بچسبی به دیوار با کفگیر جمعت کنن...فوادو هول دادم اونور:چهار سالم بود تو عمق نیم متر غرق شدم
خندش گرفته بود اما سعی کرد خودشو کنترل کنه
مثه فیلم هندیا یه نگاه به افق کردمو ادامه دادم:ترسیدم دیگه نرفتم...
کم کم داشت بیخیال ابرو و رو در وایسی میشد...یهو چرخیدم سمتش:درد
شوکه شد:عه
-بعله
چیزی نمیتونست بگه،میدونستم که نمیتونست بگه...سر لواشکه هنوز جوشی بودم،اما ملینا مظلوم تر از اونی بود که بهش چیزی بگم گـ ـناه داشت...دلم سوخت بیخیال شدم:معذرت
لبخندش محو شده بود:عب نداره
فواد کنارم افتاده بود،مثلا غش کرده بود...زبونشو کجکی انداخته بود بیرون و یه چشمش نیمه باز بود...زدم رو پیشونیش:پاشو لوس نشو
دهنشو چپ کرد:الکی مشلا من غشی ام
دوباره افتاد به حالت قبلی
زدم به دستش:پاشو لوس نشو بچه
همون جوری چپکی شد:لوس عمته
دوباره افتاد...ملینا داشت نگا میکرد ،بیخیال شدم چرخیدم سمت ساحل اگه بهش اهمیت میدادم ویلچری میشد الان...باید کولش میکردم میبردم،نگاهم افتاد به الیسا،سکوت محض وجودشو پر کرده بود و فقط داشت گوش میداد...به صدای برخورد موج به ساحل به صدای روون آب،اونوق من افتادع بودم بین دوتا عقب مونده هی دم گوشم شلوغ میکردن...
یادم باشه دفعه بعد تنهایی با فواد بیام،کوفتمون کردن این چند روز تعطیلی رو...صلانه صلانه برگشتیم سمت خونه...هممون خسته بودیم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ادما،وقتی احساس میکنن وجود یه نفر تو قلبشون در حال تپشه...ناخودآگاه بدون فهمیدن طرف،ازش نگاه بر میگردونن...نمیتونن باهاش چشم تو چشم حرف بزنن،وقتی تو چشماش نگاه میکنن هول میشن‌...سرمو انداخته بودم پایین و داشتم با الیسا در مورد رشتش حرف میزدم: خب یعنی الان شما تو دانشکده شیمی اید؟
    سری تکون داد: شیمیست ام
    -آها
    نفهمیدم چی گفت ولی تلاش کردم خودمو عاقل نشون بدم:موفق باشین
    فواد زد بهم و در گوشم گفت:داداش این روش مخ زنی یکم قدیمی شده
    بهش چش غره رفتم و زیر لب گفتم :لال شو فقط
    اروم گفت:بشینو سیاحت کن
    رفتو بدو بدو با یه کاسه پر از پاستیل و یه کاسه آلوچه های ترش جنگلی برگشت:بفرماییدددد
    الیسا چشاش دوتا شد:وایییی مرسی من عاشق این پاستیل کرمیام...
    دوتا ورداشتو پیچوند دور انگشتش...بعد با ملچ مولوچ شروع کرد به انگشت زدن آلوچه...
    فواد زیر چشمی نگام کردو پوزخند زد،زدم رو پاش:لهتیم
    اروم خندید و هولم داد جلو:فواد گرفتتشون
    لبخند زدمو به تشکر الیسا جواب خواهش میکنم دادم،ملینا بدو بدو از پله ها اومد پایین و اشاره کرد که پیانوی طبقه بالا: فواد این مال توعه؟
    فواد سرتا پای ملینارو با نگاش ور انداز کرد:مال داداشمه،سینا
    -کجا تشریف دارن؟
    -ایران نیست
    ملینا لبو لوچشو چرخوند:اها...فواد؟
    -بله؟
    -من میشه ازش استفاده کنم؟
    -بلدی؟
    -حالا میبینی...
    ***
    الیسا نشسته بود رو ی صندلی کنار ملینا و سعی میکرد از عرفان دوری کنه...احسان تکیه داده بود به نرده ها و فرزانه هم تکیه داده به احسان(یکی اینارو بگیره)...فواد دستاشو زده بود زیر چونش و زیر لبی به من گف: سینا چهار سال بود بلد بود اینجوری مارو مستفیض نکرده بود...
    ملینا اروم و لطیف دستشو حرکت میداد،و به همه بی توجه بود...غرق شده بود تو دنیایی که کسی ازش خبر نداشت...یه کلماتی هم باهاش زمزمه میکرد منتهی ما نمیفهمیدیم تلاشی هم برا فهمیدنش نکردیم...اهنگ تموم شدو ملینا چرخید نگامون کرد،فواد با شدت داشت دست میزد حالا هر کی ندونه من که میدونم تو چیزی حالیت نشد چرا انقد با فشار تشویق میکنی،اشاره کردم به ملینا:این اسمش چی بود؟
    الیسا پرید وسط حرفم:یکشنبه غمگین(اهنگی که بعد از منتشر شدن عامل خودکشی تعداد زیادی از ادم های اون زمان بود،زبان خواننده اهنگ مجارستانیعه...و خودش هم بعد از شنیدن اهنگ خودکشی کرد،نسخه اصلی اهنگ منهدم شده اما مشابه هایی وجود داره)
    خندیدم:ملینا کدوممونو میخواستی به کشتن بدی؟
    اروم لبخند زد:هیچ کدوم فقط شعرش یه جورایی حرف دلم بود
    حتما انتظار داشت من مجارستانی هم بلد باشم بفهمم چی گفته...با بی حوصلگی رو چرخوندم:بعله...قشنگ بود...قشنگ بود...آفرین
    -ممنونم
    الیسا خیره شده بود به یه گوشه و حواسش به ما نبود،تا جایی که از شالش بیرون اومده بود میتونستم موهای بافته شدی تلی اش رو ببینم،این دفعه انگار کاملا نبافته بود...فقط یه تل بالای سرش و یه گلسر قرمز بچگونه و‌کوچولو زده بود روش...احسان متوجه نگاهام شد،رو به الیسا گفت:شالتو درست کن
    و اشاره کرد به من...حالا اینم تو این هیروویر برا ما غیرتی شده،عوضی حمال...
    الیسا با تعجب خیره شد تو صورتم و شالشو کشید جلو...یه انار کوچولو خوشگل به یه گردنبند چرمی اویزون بود رو انداخت بود گردنش...استیناشو داد بالا و جاشو درست کرد...دوباره چشماش افتاد بهم دید دارم نگاش میکنم،سرمو انداختم پایین میتونسم صدای خنده های اروم و یواشکی فواد رو بشنوم...الیسا دید دیگه نمیتونه بلند شد رفت طبقه پایین
    عرفان اروم اروم و صلانه صلانه با بیحالی کنار دیوار راه میرفت،مثه ادمی که همه چیزشو از دست داده...نگاش میکردم یاد خودم میوفتادم،منم مریمو راحت از دست دادم...برای داشتنش تلاش نکردم،اما اخه مگه اون شغل لعنتی چقد مهم بود براش...
    ***
    از سر درد داشتم میمردم فواد تند تند کوله هامونو انداخت صندوق عقب:همه چیو برداشتی؟بر نگردیم تهران باز بگی جا گذاشتم
    -نه نه اره حله
    الیسا از کنارم رد شدو با بی محلی نشست رو صندلی عقب ماشین فواد...سیستم بهم ریخته بود،الیسا و احسانو فرزانه نشستن تو ماشین فواد و منو ملینا هم تو ماشین عرفان،الیسا نمیخواست با عرفان برگرده و به تبعیت ازش احسانو فرزانه هم حاظر نشدن تو ماشینش بشینن...هر چند اگه تو ماشین فواد جا بود عمرا اگه با عرفان میومدم،مرتیکه خشک مغرور لال...گوشیمو از تو جیب عقب شلوار فواد کشیدم بیرون:احمق گوشی منه
    -میدونم استاد بالا جا گذاشته بودیش خواسم بینم اصن میفهمی که میگی نه نه اره حله؟
    خندیدمو زدم به شونش نشستم صندلی جلوی سانتافه ی عرفان...میتونسم الیسا رو که جم شده بود کنار پنجره رو ببینم،انگشتای ظریفشو چسبونده بود به پنجره و پاهاشو جم کرده بود تو خودش...یه دسته از موهای جلوش رو که کوتاه تر بودنو گرفته بود تو دستشو هی میپیچوند...نگاه گوشیم کردم،ساعت هولوهوش ۷ شب بود...سر درد داشت دیوونم میکرد...چهارتا میس کال ،یکی از الهام سه تا از یکی از رفیقام...دوتا اس هم داشتم...جفتش از الهام بود،تک تک بازشون کردم:سلام اروین رسیدی تهران به من زنگ بزن
    و دومی که یه روز بعد فرستاده شده بود:اروین کی بر میگردی؟
    اگه اتفاقی افتاده بود به دوتا اس بیخیال نمیشد معلوم بود فقط دلتنگه،احتمالا برگشته بودن تهران...ملینا با فشار در عقب رو پشت سرش بست:کاش منم میتونسم برم پیششون
    اشاره کرد به بچه های اون یکی ماشین:با الیسا خوش میگذره
    د خفه شو لامصب کم کشیدم این چند روز از نگاهای الکی و بی دلیلم بهش...
    چرخیدم سمتش:اگه دوس داری برو خوب
    زد رو شونم: اخه تو نیسی
    کم کم داشت روش باز میشدا،با یه خنده رد کردم:دیوونه
    کوک شده بود باز داشت دیوونه بازی در میورد،چرخیدم نگاش کردم یه شلوار دامنی مشکی برا راحتی پوشیده بود و با شالش که روش شعر با خط نستلیغ نوشته شده بود ست کرده بود،یه مانتو بنفش گشاد هم تنش بود(از همان گونه هایی که جلوش فقط یدونه بندونک داره بعد زیرش تاب میپوشن،و جوری بندونک رو میبندن که همه اعما و احشا مشخص میشه...منتهی مراعات کرده بود و تیشرت پوشیده بود)...یکم موهامو صاف کردم:فردا باز با رحمانی کلاس داریم
    هوفی کشید،انگار از تموم دنیا نا امید شد:اوهوم
    چرخیدم و تکیه دادم به صندلی...الیسا رو زیر چشمی نگاه کردم داشت با فواد حرف میزد،اخه تو چه حرف مشترکی با اون داری؟هان؟...خندم گرفته بود...پنجره ماشینو دادم پایین: عرفان جونمون در اومد بیا دیگه
    عرفان تو این چند روز داغون شده بود:میام
    دلم براش میسوخت،از دست دادن الیسا اشتباه بود...خیلی...و شاید هیچ وقت دیگه نتونه کسی رو مثه الیسا دوست داشته باشه...هیچ وقت...عرفان بدو بدو اومد و نشست تو ماشین،هنو از در خونه بیرون نرفته بودیم که صدای ملینا بلند شد:اهنگ نداری؟
    عرفان با بی حوصلگی داشبرد جلومو باز کرد:هر چی هس اینجاس
    ملینا دستاشو گذاشت لبه ی دوتا صندلی و کلشو اورد جلو:اروین بگرد یه شادشو پیدا کن
    حال و اوضاع عرفان زیاد خوب نبود،خفه شده بود...دست کردم تو داشبرد و بین سی دیاش گشتم:من چیزی از اینا نمیفهمم
    دستاشو اورد جلو:بده من باو تو بلد نیسی
    -بیا
    ملینا تند تند متن های روشونو خوند و یدونه رو هول داد تو ضبط...اهنگ های احسان بود(خواجه امیری)...سر گیجه هم کم کم داشت به سر دردم اضافه میشد اما به روی خودم نیوردم...داشتیم وارد جاده میشدیم،فواد گفته بود از جاده چالوس برگردیم که شام هم مهمونمون کنه...باد سرد میخورد به صورتمو بی حس بی حسم میکرد ...ملینا داشت بلند بلند میخوند:یه احساسه ارامش همون حسی که این روزاااا به حده مرگ میخوامش...لالا لالا
    بقیشو بلد نبود،داشت ادا در میورد مثلا جو رو عوض کنه ماشین فواد از سمت راستمون تندی رد شد و افتاد جلومون اما همون چند لحظه کوتاه کافی بود که زبون بیرون اومده فواد از دهنش و اهنگ‌ shake it off‌ ‌(یکی از اهنگ های به شدت پر طرفدار از ‌taylor swift که ریتم شاد و تندی داره)که گذاشته بودن و یه گونه هایی از حرکات موزون رو از خودشون نشون میدادم،عرفان زل زده بود به الیسا که پشتش به ما بود و حرکت نمیکرد،نگاش کردم...همونجوری هنوز نشسته بود و دستاشو از پنجره بیرون اورده بود و اروم اروم حرکت میداد،میتونستم تتوی کوچولوی رو دستشو از اون فاصله تشخیص بدم،یه E کوچولو بود که به زحمت تو این چند روز کشفش کرده بودم...غم وجود عرفان منم پر کرده بود،ملینا کماکان بی توجه به ما داشت با اهنگ میخوند و دستو پاشو تکون میداد...صدای برخورد قطره های داغ عرفان رو گونش شوکم کرد،ملینا چپکی و برعکس چسبیده بود به پشت صندلی من و مارو نمیدید...اروم دست کشیدم رو شونه عرفان و جوری که ملینا نشنوه در گوشش گفتم:هنوزم برای داشتنش دیر نشده...
    تند تند اشکاشو پاک کرد:گفت دیگه حتی نمیخواد باهام حرف بزنه...اگ حرف نزنه من چجوری بهش بگم که میخوامش.‌.ها؟
    دست کشیدم تو موهام:با احسان حرف زدی!؟
    -گفت من دخالت نمیکنم هر تصمیمی الی بگیره درسته
    وای خدا اینم که میگه الی:نمیدونم...فقط کاری نکن که بعدا‌پشیمون شی
    اروم فرمونو چرخوند:من از الان پشیمونم
    تکیه دادم:انقد مهمه؟
    -الیسا؟
    -کارت
    -همچین پیشنهاد شغلی برای یه ایرانی تقریبا فوق العادس من صحبت کردم ماهی ۷۰۰ دلار در امدشه که هر فصل هم بیشتر میشه و ممکنه تا سقف ۲۵۰۰ دلار برسه...
    اشاره کردم به الیسا:و همچین دختری هم برای یه پسر فوق العادس
    غم چشمای عرفانو گرفت:موندم به خدا خودمم...
    -هم خدارو میخوای هم خرما رو
    -اوفففف
    ملینا داشت گوش میکرد اما اروم اروم زیر لب اهنگو زمزمه میکرد که یعنی من نمیشنوم...
    عرفام آهی کشید:دارم دیوونه میشم
    -اگه من جات بودم برای داشتنش میجنگیدم
    دلم هری ریخت،من که اینکارو نکرده بودم...چرا چرا همچین حرفی زدم اخه؟قیافه مریم اومد جلوی چشمام...
    -و جام نیستی
    -اره
    عرفان اشاره که به الیسا:این شاله رو من براش خریدم
    یه شال سنتی کرم رنگ سر الیسا بود...داشت با دسته هاش بازی میکرد،انگار خوابش میومد اروم اروم سرشو گذاشت رو شونه ی احسان...
    چرخیدم نگاه عرفان کردم،چیزی نداشتم برای گفتن...دوس نداشتم بهم بزنن...اما چیزی تو وجودم شیطونی میکرد و میخواست هر چی زودتر عرفان بره کنار...
     
    آخرین ویرایش:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    فواد کنار یه رستوران نگه داشت،ساعت نزدیکا ۱۰ بود...نشسته بودیم کنار میز و منتظر بودیم برامون منو رو بیارن،عرفانو پر کرده بودم که حتی اگه الیسا هم گفته نمیخوام باهات حرف بزنم تلاش کنه چیزایی که تو گلوش گیر کرده رو به زبون بیاره...زیاد دلم رضا نبود با هم باشن اما انقدرا هم از الیسا خوشم نمیومد که بخوام مانع باهم بودنشون بشم،خیره شده بودم به شیشه هایی که به بیرون رستوران راه داشتن،الیسا داشت میومد سمت در و عرفان هم بدو بدو داشت براش حرف میزد...بدجوری باهم کلنجار میرفتن با اینکه زیاد لبخونیم خوب نبود اما فهمیدم که الیسا یهو سرشو برگردوند و محکم به عرفان گفت خفه شو...دیدن قیافه شکست خورده یه مرد،خیلی سخته،اونم نه هر کسی...عرفان که برای خودش هم کلاس میذاشت و غرور مردونش الیسا رو جذب خودش کرده بود...الیسا با قدمای تند تند و کوتاهش در رستورانو باز کردو اومد نشست کنار ملینا،فواد نشسته بود رو به روم و ملینا و احسان دو طرفمو پر کرده بودن...زل زده بودم به عرفان،هنوز از پشت شیشه با نگاه هاش الیسا رو دنبال میکرد،کم کم حواسش اومد سر جاش و اروم اروم اومد نشست رو به روی الیسا...همه با نگاهاشون الیسا و عرفانو زیر نظر داشتن،احسان اهمیتی بهشون نمیداد...میگفت باید خودشون با هم کنار بیان برا همین هیچی از الیسا نپرسید،منو هارو اوردن و فواد سکوتو شکست:خب خب خب بذا ببینم چی دارن...بچه ها شماها چی میخورین؟
    سری تکون دادم:چی دارن؟
    -والا تا جایی که من میبینم....همه چی...
    منوی جلومو برداشتمو باز کردم:من جوجه میزنم
    چرخید و بقیه هم نگاه کرد:اقا شماها چی؟
    همه گیجو مبهوت بودن،ملینا انگشت اشارشو اروم اورد بالا:من بختیاری میخورم
    الیسا یه نگاه کج به عرفان انداختو منو رو کشید جلوی خودش: برگ
    عرفان هم همونجوری که داشت الیسا رو نگا میکرد منو رو حول داد وسط میز:برگ
    احسان و فرزانه هم شیشلیک سفارش دادن،جو هنوز عادی نشده بود...فواد رو کرد به من:اروین یادته یه بار سر کلاس شیمیایی زدی...
    یه سس تک نفره برداشتم و ریختم رو سالادی که گذاشته بودن جلوم:خفه شو
    ملینا خندش گرفته بود...فواد چشاشو برام گرد کرد:خجالت نداره که...
    چنگال جلوم نبود چنگال احسانو که مشغول عشقو عاشقی بودو کش رفتمو زدم تو سالاد:خ ف ه ش و
    ملینا با دست جلوی دهنشو گرفتو سرشو انداخت پایین...کسی حواسش به ما نبود الیسا و عرفان که داشتن برا هم چشم غره میرفتن،احسانو فرزانه هم تو حالو هوای خودشون بودن،فواد هم که یه طرف میزو قرق کرده بود...دستاشو افقی دراز کرد رو طرف خودش و با مسخرگی ادامه داد:فک میکردم تا حالا برات عادی شده،جزو عادات روزمرته که...
    گوشیشو از تو جیبش در اورد:ببین من تازه ساعاتش هم یادداشت کردم
    ملینا داشت غش میکرد ،به زور داشتم خودشو کنترل میکرد،فواد چندتا تقه رو گوشیش ادامه داد:ببین یدونه ساعت ۲ شب موقعی که همه خوابن منتهی بعضی اوقات یه ربع اینور اونور میشه،یدونه ساعت پنج بعد از ظهر،اها...اینو نگا...دوتا پشت سر هم ساعت هفت شب...
    یه نگاه به ساعتش انداخت:ایشالله حالا تا دو برسیم تهران و الا کل جاده شمال_تهران مسموم میشن...
    خودمم خندم گرفته بود اما با چشم غره نگاش کردم:داریم غذا میخوریم
    -کو؟من که غذایی نمیبینم
    چرخید سمت گارسون:اقا این غذای ما چی شد؟بجنب دیه داوش من اونجا وایسادی هی منو نگا میکنی من بابت سریع اوردن غذا ۲۰۰ اضافه میدما...تا پنج دقیقه غذا رو میزمون باشه ۲۰۰میره تو جیب مبارکت
    خندیدم:کثافت صداتو بیار پایین
    یارو هول شده بود بدو بدو میرفت اینور اونور...چرخیدم سمت الیسا،حواسش نبود داشت با بسته باز نشده سالاد جلوش بازی بازی میکرد...احسان حواسمو پرت کرد:فواد بکنیش۲۵۰ من خودم پا میشم میرم کباب میزنم برات
    فواد قهقه زد:اختیار دارید
    فواد چرخیدو چشمکی بهم زد و نگاش رفت رو ساعتش:بشمریم؟
    -چیو؟
    -که تا کی میارن؟
    -ما شانس نداریم الان میبینی یارو بیخیال ۲۰۰ میشه
    -شرط میبندم کم تر ۵ دقیقه میشه
    -کور خوندی
    -حالا میبینی
    شروع کردیم به شمردن...ملینا صندلشو کشید کنار منو بلند بلند شروع کرد به شمردن،احسانو فرزانه و الیسا هم قاطیمون شدن...عرفان گوشیشو گذاشت رو کورنومتر و حولش داد وسط میز و دسته به سـ*ـینه نشست...انتظار داشت ما شمردن رو قطع کنیم اما کماکان ادامه دادیم،ملینا شالشو درست کرد:۵۵ ۵۶ ۵۷ ۵۸
    احسان دستشو دورانی چرخوند که یعنی ادامه بدین: ۶۰ ۶۱ ۶۲ ۶۳
    منم قاطیشون شدم: ۶۶ ۶۷
    همه داشتن نگامون میکردن،اما دیوونه تر از این حرفا بودیم...الیسا با هر شماره اروم میزد رو میز و فرزانه رو هم همراه خودش کرده بود:۷۰ ۷۱ ۷۲ ۷۳
    کم کم داشتیم به صد نزدیک میشدیم
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    سرمو چرخوندم سمت افرادی که اونجا بودنو بهشون لبخند زدم،فکر کنم اونا هم فهمیده بودن ما یه مشت خلیم...با پام اروم اروم و بی صدا به زمین لگد میزدمو سعی میکردم با بقیه همراهی کنم:۹۱ ۹۲ ۹۳
    فواد با یه شرط بندی ساده خوب همه رو ب وجد اورده بود،عرفان هنوز زیر چشمی اینو اونو نگا می کرد،عصبانیت از چشماش میبارید...گوشیم داشت تو جیبم ویبره میرفت،حوصله حرف زدن نداشتم گذاشتم همونجا انقد قر بده که خسته شه،ملینا منتظر بود بچرخم سمتش تا هی لبخند گشاده رو تحویلم بده،برا همین از قید دوختن چشام به الیسا گذشتمو رومو سمت اونور نچرخوندم...فواد کم کم داشت خسته میشد:۱۳۵ ۱۳۶ ۱۳۷
    چشمکی زدم که یعنی دیدی نیوردن،چشماشو برام چپل چول کرد و به پشتم اشاره کرد،راس ثانیه ۱۴۷ ام...غذا جلوم بود،زیر لبی به فواد فش دادم اما جوری بود که تونست بشنوه،خندید:خب اقایون نفری ۵۰ پیاده شدین...زود بذارین وسط
    هنو به غذام دست نزده بودم ک پشیمون شدم:فک میکردیم مهمونتیم
    در حالی که سعی میکرد از تو جیبش پول در بیاره رو کرد بهم:اونو که بعله،این خرج زود رسیدن غذاتونه...فک کردین این یکی رو هم من قراره بدم؟
    حمال سرمون کلاه گذاشت حال کل کل نداشتم وقتایی که کیف پول نمیوردم دو سه تا تراول پنجاهی تا میکردم میذاشتم تو قاب گوشیم،به زحمت قابشو در اوردمو یکی از تراول ها رو گذاشتم جلوی فواد:بفرمایید
    عرفان زود تر از من پولشو داده بود ولی احسان هنو گیر بود چرخید سمت الیسا:الی پول من تو ماشینه پنجاهی داری؟...
    میدونستم الیسا دست خالی اومده سریع پیش دستی کردمو زدم رو شونه احسان:من میدم بعدن بهم بده
    دوباره قابشو کندمو یکی دیگه کشیدم بیرون،فواد ۲۰۰ تومن پول بی زبونو داد به گارسونی که شاید به صورت معمولی و طبیعی و بدون گفتن اون حرفای فواد هم همین زمانو صرف میکرد تا غذامونو بیاره،میتونستم نگاه های بقیه رو حس کنم که واژه خاک بر سرتون رو با افسوس زمزمه میکردن اما توجهی نکردمو مشغول شدم...نمیدونم چه مرضی بود همیشه از دور چین ها شروع میکردم،اروم اروم داشتم از زیتون پرورده های کنار بشقابم میخوردم:فواد از اینا بخور عالیه
    که ای کاش فکم میشکستو به این حرف نمیجنبید،بعد گفتن این جمله،دیگه اثری از زیتون تو بشقاب من دیده نمیشد،حالا فواد که گشنه بود ازش انتظاری نمیرفت بد تر همه چنگال طمع ملینا بود که یه کوچولو هم از غذام کند و گذاشت دهنش...حمال گدا گشنه
    الیسا سرشو انداخته بود پایین و با چنگال هی میرفت تو کباب برگ جلوش...من نمیفهمم چرا هر جا دوتا کبوتر نابالغ و افلیج عاشق پیدا میشن باید بشینن کنار من حالا این دفعه سمت چپم این غذا میذاره تو دهن اون ، اون‌چنگالشو تا حلقوم فرو میکنه تو دهن این...بزنم دهن جفتشونو بپکونم...فواد با تنفر داشت احسانو فرزانه رو نگاه میکرد و تند تند و نجوییده نجوییده میخورد دیگه طاقش طاق شد یه تیکه از کبابشو جدا کردو از اونور میز خم شد اینور و ادا ی احسانو در اورد:ام ام ام هواپیما داره میره تو دهن آروین...باز کن دهنتو یام یام
    رستوران رفت رو هوا،احسانو فرزانه هم خودشون خندشون گرفته بود...مثه بچه ها دهنمو باز کردمو فواد غذارو فرو کرد تو حلقم:آم آم...
    خندم گرفته بود...فواد نشست سر جاشو رو کرد به احسان:و الان من از شما میپرسم...چطور انتظار دارین این صحنه رو از طرفتون ببینمو خندم نگیره؟
    احسان کف دستشو بالا اورد:معذرت داوش
    ایول خوب حالیشون کرد دارن حالمونو بهم میزدن،هر چند تفاوت چندانی تو رفتارشون ایجاد نشد فقط یدونه از اون *یام* ها که فواد بهش اشاره میکرد کم شد و نه بیشتر...فواد از اونور میز دستشو دراز کردو نوشابه ملینارو برداشت...صدای ملینا بلند شد:برو دم در باز کن
    فواد اشاره کرد به من:تقصیر این خر وحشی بود به خدا
    برگشتم سمت ملینا:راست میگه ببخشید
    اروم لبخند زد:عب نداره
    زهرمار،چشاشو برا من گرد میکنه که مثلا چی؟
    چرخیدم سمت فواد:فواد خودت که نوشابه داری که
    نگاش چرخید رو میز:اره خو منتهی مال خودم هم راحت باز میشه هم خوردنش لذتی نداره،این یکی سرشار از حس چزوندنه...میگیری چی میگم؟
    خندیدم:بعله استاد یوسفی
    سرمو انداختم پایین و ادامه دادم،بچه ها داشتن حرف میزدن اما درست حسابی نمیفهمیدم از چی یا حتی اینکه در مورد چی؟...فقط میخواستم زود تر تموم شن این نگاهای سنگین دوطرفه میز...الان که بیشتر بهشون نگاه میکنم اصلا بهم نمیان...هیچ شباهتی ندارن،اگر هم شباهتی بود احساس نمیشد
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    از‌خودم بیزار بودم...از جدایی عرفانو الیسا چه سودی به من میرسید که انقد خوشحال بودم؟...خودمم نمیدونستم،فواد بلند شد تا پول غذا رو حساب کنه و بچه ها ازش تشکر کردن،اونم به تکون دادن سرش و گفتن نوش جان اکتفا کرد...
    ***
    عرفان میگفت نزدیک های ۲/۲:۳۰ میرسیم تهران...جاده تاریک تاریک بود چند لحظه ای میشد که ضبطو خاموش کرده بودیم تا مغزمون استراحت کنه،نگا کردم به صفحه ی گوشیم یه میس کال از مامانم...حالم زیاد خوش نبود اگه جوابشو میدادم حتما میفهمید پس گذاشتم برا بعدا که بهش زنگ بزنم،ساعت هولوهوش ۱۲ بود...ملینا کفشاشو در اورده بود و به کمر خوابیده بود رو صندلی عقب و پاهاشو انداخته بود پایینه،برگشتم نگاش کردم، چشماشو نرم بسته بود و به نظر میومد که خوابه..لباسشو قفل از رفتن به رستوران تند تند تو ماشین عوض کرد،یه سویی شرت کرم جلو بسته بلند حالت تونیک مانند...و یه شلوار لی که پایینش تا خورده بود و دو سه جا از رونش به خاطر پارگی جلوی شلوار لی معلوم بود...شال آبی رنگشو جوری سرش کرده بود که جفت دسته هاش افتاده بود رو سینش ...تل مشکی که شبیه موی بافته شده بود موهاشو جم کرده بود و نمیذاشت بریزه تو صورتش،لبخند زدمو سرمو برگردوندم سمت جاده و شیشه رو دادم پایین...عرفان به حرف اومد و اروم و جوری که ملینا نشنوه گفت:دوسش داری؟
    کوپ کردم کیو؟؟؟؟نکنه فهمیده من از الیسا خوشم میاد؟؟؟؟داشتم سکته میکردم که اروم اشاره که به ملینا...انگار آب ریختی رو آتیش جیگرم اروم شد اصن آروم سر تکون دادم:نه...
    شک کردم:شاید
    دست کشیدم به موهام:نمیدونم راستش
    خندید:خاک تو سرت مگه میشه؟
    استینای پیرهنمو تا کردم:خدایی نمیدونم
    -منم وقتی عاشق الیسا شده بودم نمیدونستم که واقعا دوسش دارم یا نه...
    صداش غم داشت،ولی نه اونقدری که بشه جدی گرفتش،چرخیدمو دوباره ملینا رو نگاه کردم...من دوسش داشتم؟...دوسش نداشتم؟...نمیفهمیدم،نمیتونستم تشخیص بدم...الیسا رو اونقدرا نمیخواستم که تا به عشقو دوس داشتن فک کنم قیافش بیاد جلو چشمم،فقط ازش خوشم میومد...که اونم هی به خودم سرکوفت میزدم،اما ملینا...نگاهه صورتش کردم لپاش سفید و نرم بود دوس داشتم بگیرم بکشمشون...فرزانه میگفت لپاش کش میاد،به یه رژ لب صورتی و سایه آبی کمرنگ اکتفا کرده بود...اصولا کم رنگ ارایش میکرد،بینی کشیده و ریزه میزش قشنگ بین صورتش جا شده بود...موهاش نسکافه ای بودن و مطمعن بودم رنگشون نکرده،خیلی کم شده بود فرصت کنم یه دل سیر نگاش کنم...گردنبند سنتی و لوح مانندش که میگفت الیسا برای تولدش خریده تو گردنش بود...قیافش بی عیبو نقص بود،الان که نگاش میکردم خوشگل بود...بدون فکر کردن به چیزایی که بینمون بود،ملینا واقعا خوشگل بود سرمو برگردوندمو چرخیدم سمت عرفان و خندیدم...
    لبخند تلخی زد:پس دوسش دا...
    پریدم وسط حرفش:نه...راستش...
    زدم رو پام:خب خوشگله...میدونی...یکمم بامزس...بچه ی آروم مظلومیه...من دوسش ندارم اما خب دختره خوبیه...با محبته...قیافشو...قیافشو دوس دارم
    فرمونو ماهرانه و با کف دست چرخوند:پس که اینطور...
    انگشت اشارشو به سمتم تکون داد:ولی خب بهرحال اگه یه موقعی احساس کردی دوسش داری شماره منو داری برا دادن کارت عروسی؟
    خندیدم:بعید میدونم کار به اونجاها بکشه
    -بیخیال...منم مثه خودتم دیگه،این طفره رفتن ها یعنی چی؟میفهمم دیگه حالا تو سکوت هم کنی من میفهمم
    خندیدمو تکیه دادم به صندلی،عرفان الکی داشت فکرو خیال میکرد،من اصلا ملینا رو نمیخواستم...یعنی...شایدم...نمیدونم شایدم میخواستم...
    گیجم کرده بود،هیچ وقت به اینکه ملینا رو دوست دارم یا نه فکر نکرده بودم...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    طبق عادت همیشگیم موهامو صاف کردم:شایدم دوسش دارم...
    عرفان خندید:دیدی گفتمممم؟
    لبخند زدم و دستمو از پنجره دادم بیرون:سرده
    -نه زیاد
    -اره هواش خوبه تقریبا
    -فواد هنوز داره میاد؟
    آینه بقل ماشینو چرخوندم اما توش دیده نمیشد رفتم سراغ آینه ای که وسط و بالا بود یکم جابه جاش کردم که ماشین فواد معلوم شد:اره
    درجه اینه رو یکم تکون دادم،داشتم سکته میکردم ملینا داشت زل زل نگام میکرد...عوضی ترسیدم،برگشتمو نگاش کردم:بیدار شدی؟
    سرشو برگردوند سمت پنجره و بهش نزدیک شد:بودم
    بد رکب خورده بود،کاش جمله آخرو نمیگفتم،به تیز بودن گوشاش شک نداشتم...از صندلی جلو کلاس میشنید منو فواد اون ته چی داریم پچ پچ میکنیم چه برسه به فاصله ۸۰ سانتی که الان باهاش داشتیم،اروم بدون صدا زدم تو پیشونیم و خم شدم سمت پنجره: محیطشو دوس دارم
    صدای ملینا برا موافقت دائمیش و اظهار تفاهم با من بلند شد:منم همینطور
    -اها
    عرفان اروم خندید:اره فوق العادس
    بدون حرکت سعی کردم از تو اینه جلو نگاش کنم هواسش به ما نبود،شالشو باز کردو دوباره مرتبش کرد:گشنمه هیچی نداریم بخوریم؟
    از تو اینه زل زد بهم،سعی کردم خودمو جمو جور کنم: من نه والا...
    عرفان اشاره کرد به صندوق عقب:فرزانه چندتا از این پفک نمکی ها گرفته بود فک کنم هنو پشته،میتونی از اینجا درش بیاری؟بلدی
    چشمای ملینا برق زد،گدا گشنه تازه دو سیخ بختیاری خوردی هنو گشنته،چرخید و دوباره تکیه داد به صندلیه من:اوهوم
    -دمت
    زیاد گشنم نبود اما نمیتونسم از پفک بگذرم،مفت باشه کوفت باشه...
    ***
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    خسته بودم،اروم اروم لباسامو کندمو انداختمشون رو مبل،از سر درد داشتم میمردم...افتادم رو کاناپه جلوی تلویزیون و خوابیدم روش،هیچ جا خونه ی خوده ادم نمیشه...سکوت حاکم میزاشت صدای نفسامو بشنوم،قلبم تپش نا منظمی داشت اما بعید میدونم زیاد مهم بوده باشه،نزدیکای اردیبهشت بود و هوا هنوز مثل خرداد گرم نشده بود برای همین به هوای خونه کفایت کردمو کولرو روشن نکردم،هر چند اگه هم میخواستم روشن کنم نمیشد یعنی اصن راه ننداخته بودمش...یکی از بالشتکای کوچولو و قرمز کنارمو ورداشتمو کوبوندم تو صورتم،دیگه تموم شد اون همه نگاه های سنگینو معنی دار وای خدایا شکرت راحت شدم از دست اون دوتا روانی عاشق...سرگیجه و سر دردو با هم داشتم اما زیاد بهشون اهمیت ندادم،آرامش وجودمو پر کرده بود...که صدای زنگ در بلند شد،وای فواد گمشو برو خونت دیگه اه،با حرص و فش بلند شدمو پنجره خونه رو باز کردم :گمشو بپر دیگه باکلاس شدی برا من در میزنی؟...
    گردن درازش از بالای در اومد تو:باشه
    پنجره رو محکم کوبوندم به هم مطمعن بودم که طبقه بالایی هنوز نخوابیده اینا تا ساعت ۴ هر روز بیدار بودنو اسایشو از ما میگرفتن...در وردویو باز کردمو افتادم سر جای قبلیم...
    صدای بسته شدن در اومد:اوف اوف اوف اقا من میگم فردا نریم دانشگاه...
    -تو چرتو پرت زیاد میگی
    -دهه...شبیه معتادای خمـار افتادی بعد میگی من چرت و پرت میگم؟پاشو شلوارمو درار...والا ما هر وق دیدیمت با اون شورت گل گلیه تو خونه میچرخیده حالا برا ما شاخ شدی سیکس پکاتو به نمایش گذاشتی،خوبه حالا نداری هم هیچی...یه شمال اومدیا،میبردمت انتالیا چه توهماتی میزدی؟...
    چشمامو بستم و گذاشتم هر چقد دوس داره حرف بزنه،حوصله جواب دادن نداشتم،دستشو گذاش رو شیکممو هی فشار داد:جان من هیچی نداریا
    داشتم بالا میوردم یه دستی هولش دادم رو مبل رو بروم:گمشو
    -اوه چه برخور...
    خندید و بدو بدو رفت سر یخچال:اروین این عرق سگیا چیه تو یخچال؟
    چشمامو باز کردمو به زحمت نگاش کردم: گلابه بوش کن‌... عرق سگی کجا بود؟
    یکم بوش کرد:مطمعنی؟
    -اره
    -بو گلاب نمیده ها
    -دماغت کجه
    -قابل شربه؟
    خندیدم : والا چه عرض کنم...خودت چی فک میکنی؟
    یه قلوپ رفت بالا و به زور قورتش داد:ما نخورده مستتیم داوش...مزه عرق سگی میداد جان تو
    مثه مستا رفت افتاد رو جای من، بطری رو از دستش کشیدم بیرون و یکم بوش کردم...خندم گرفته بود:یعنی خاک تو سرت که فرق گل گاوزبون و گلابو نمیفهمی
    بدبخت تا حالا داشت مثه مستا رفتار میکرد یهو به خودش اومد،نیشش تا بنا گوشش باز شده بود: من گفتم مزه گند میده...اخ توف
    سعی کرد با مالیدن زبونش به اینور اونور مثلا مزشو از بین ببره،خندیدمو بطره کوچولو توی دستمو گذاشتم سر جاش:بدبخته خمـار
    -خوبه حالا زیاد از این کارا نمیکنیم
    -اره میکردی چی میشد،به گل گاوزبون میگه عرق...خاک
    دستمو کوبوندم تو سرشو نشستم کنارش:بهرحال نوش جان...نمیگفتم مـسـ*ـت شده بودیا
    خندید:عوضی
    اروم لبخند زدمو کنارش ولو شدم،محکم زد رو پام:پاشو شلوارمو در بیار شازده
    -گدا گشنه مگه حالا عـریـ*ـان موندی؟اون تمبون ۲۳۰ تومنی تو کمرت چیه پس؟
    دوباره ضربه زد:نه من باید اینو از تو پس بگیرم
    -پس میدم غصه نخور
    -نه باید بدی
    خندم گرفته بود ولی سعی کردم جوشی به نظر برسم همونجا سریع از تنم در اوردمو انداختم رو پاش...فواد به قهقه افتاده بود:به به...کی رفتی شورت خریدی به من نگفتی
    -خفه
    -جان من نه...مارکه؟
    -درد
    -شبیه گورخر شدی،راه راه پوش بدبخت...گورخر گورخر گورخر
    -بسه خفه شو فواد
    خندید:دفعه بعدی خبر بده منم بیام،یه پلنگیشو بخریم
    ریسه رفته بود
    -بی مزه...مرتیکه منگل مالیاتی(گونه از موجودات به شدت بیمزه که منتظر یک عدد سوژه از شما هستند تا یک عمر بتوانند به همون یه سوژه خنده کنند...این پستان داران ساکن مکان هایی هستن که نباید باشند و دقیقا به چیز هایی دقت میکنند که تلاش دارید یواشکی انجام دهید نمونه های بارز این مارمولک بی شاخ و دم در فواد قابل کنکاو و بررسی میباشد)...سرمو گرفتم بین دستامو پاشدم رفتم لباس بپوشم،اگه میخواستم اینجوری بچرخم تا یه سال فواد میخواست به همه بگه شورت اروین خط خطیه...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    بدو بدو از پله ها رفتم بالا،چشمم افتاد به فواد جلوی در یکی از کلاسا وایساده بود و داشت با خودش حرف میزد...صداش زدم چرخید اومد سمتم:به به صبح عالی بخیر....کدوم گوری بودی؟
    کیفمو رو شونم درست کردم:باو گوشیم خاموش شده بود زنگ نزد
    انگشتشو داشت میکرد تو چشمم:شونصد بار گفتم شبا نشین با گوشیت فیلم ببین چشتای وا موندت کوررررر میشه کور
    خندیدم و کنار زدمش:چرا نمیری تو؟
    تکیه داد به نرده های راه پله:غفاری پرتم کرد بیرون باو
    -جون من؟ایول باو دمش حالا چرا؟
    هوفی کشید:گفت کلاس جای این لوده بازیا نی
    خندیدم:خاک تو سرت
    در زدم:تق تق تق
    -بفرمایید
    لای در رو اروم باز کردم:سلام استاد میشه من بیام تو؟
    یه نگاه به ساعتش انداخت:تا حالا کجا تشریف داشتین اقای مقدسی؟
    -استاد گوشیم خاموش شده بود برا صبح زنگ نزد بیدارم کنه
    سرشو چرخوند:تکرار نشه
    از لای در رد شدم:دمت خیلی اقایی لوتی
    چشاش چهار تا شد،بی توجه ردش کردمو نشستم کنار ملینا(همه ی صندلی های عقب پر بود...مجبور شدم)...دفترمو گذاشتم رو میز،غفاری بی وقفه داشت درس میداد...صحبت سر ژنتیک و موارد ارثی وراثتی از والدین بود منتهی این حمال قضیه ی همیشگی ایکس و ایگرگ هم قاطیش کرده بود که تقریبا اصن ربطی نداشت،غفاری چرخید سمت بچه ها:خب پس بر اساس این شواهد در هیچ‌جای دنیا قدرت تغیر این دو ژن وجود نداره...چرا؟چون که این ژن ها تا قبل از مرحله ی جنینی رشد کاملی داشتن و شاید قابلیت تکامل وجود داشته باشه اما به هیچ عنوان شما نمیتونی بگی که مثلا مادر با مصرف گرمی ها قادر به تغیر جنسیت جنین و پررنگ کرده نقش ژن ایکسه...این موارد همشون مربوط میشن به خصوصیات نرو های مغزی موقع ساخته شدن ژن نه چیز دیگه ای...در ادامه ی این بحث میشه گفت که...
    حوصله گوش دادن به اطلاعات چرت و مزخرفش نداشتم خودکارمو برداشتمو شروع کردم به گل کشیدن،کار سایه زدنش تموم نشده بود که دست ملینا از راست اومد تو دفترم و برام دو نقطه و یه لبخند کشید :) حوصله پاک کردنشو یا غلط گیر گرفتن نداشتم کنارش براش پوکر فیس کشیدم :| ...نفهمیدم ناراحت شد یا نه ولی لبخند شکلکشو خط زد و جهت منحنی رو عوض کرد :( خودکارمو کنار شکلکش حرکت دادم ؛)...ذوق کرده بود یکم مکث کرد که استاد سرشو دوباره برگردونه و پر رنگ برام یه شکل دیگه کشید :-* مونده بودم چی بگم...بیخیال جواب دادن شدمو دفترمو بستم ،زل زدم به غفاری ادم خوبی بود،شیک و اتو کشیده و مرتب...مرد بیخیالی بود اساسا هیچ وقت یهو وسط درس ادمو خیت نمیکرد کاری هم نداشت کی یاد میگیره کی یاد نمیگیره...درسش تموم شدو از کلاس رفت بیرون برگشتم سمت پسرا:اقا هر کی فهمید دستش بالا...
    همه زدن زیر خنده،یه چهار پنج نفر هم اون وسط فش ادبی دادن،دفترمو گذاشتم تو کیفمو بلند شدم...یه هفته ای میشد که از شمال رفتنمون میگذشت،از اون موقع تا حالا کسی از بچه ها به غیر از ملینا رو ندیده بودم داشت میرفت که دستشو کشیدم،برگشت نگام کرد:بله؟
    -ام...
    مونده بودم چجوری شروع کنم:چه خبرا؟
    مشکوک شد،سرشو یکم کج کردو رفت تو چشمام:سلامتی...چیزی شده؟
    خودمو جمو جور کردمو بلند شدم:نه نه هیچی از هفته پیش تا حالا از بچه ها خبر نداری؟
    کیفمو رو شونم صاف کردم:من ندیدمشون
    شروع کرد به راه رفتن:عرفان و احسان؟...نه من باید خبر داشته باشم؟
    روم نشد بگم منظورم الیساس:عه پس بیخیال دوس داشتم دوباره ببینمشون
    دستشو گذاشت رو نرده های کنار راه پله:اها
    نا امید شده بودم که یهو به زبون اومد:اتفاقا من دارم میرم الیسا رو ببینم اگه...
    خواستم تعارف کنم:نه مرسی
    سریع قبول کرد:باشه فعلن
    داشت میرفت باید باهاش میرفتم سریع خودمو رسوندم بهش:ام...میخوای خو منم میام
    تعجب کرده بود اما قبول کرد:باوشه
    تو پاگرد چرخیدیم:راستی جدا شدن؟
    استیناشو داد بالا:اوهوم
    -حیف شد به هم میومدن
    -چی بگم!
    دلم نمیخواست اینجوری حرف بزنم اما نمیشد با ملینا رو راست بود...جلوی دانشکده شیمی روی نیمکت نشسته بودیم،ملینا مجبورم کرد از سلف براش آب انار بگیرم...دختره ی گشنه...
    با ناز و افاده و اروم اروم داشت میخورد،چشمم رفت سمت در خروجی دانشکده یه عده دانشجو با روپوش های سفید آزمایشگاه اومدن بیرون...ملینا آبمیوشو داد به منو بلند شد رفت بین جمعیت،منگ و گیج اینور اونورو نگاه میکردم،هر کی از جلوم رد میشد با تعجب نگا میکرد که این منگل دوتا لیوان گرفته دستش که چی؟...ملینا بدو بدو از تو جمعیت اومد بیرون و الیسا هم پشت سرش و سعی میکرد به ملینا برسه،یه مانتو تمام سفید پوشیده بود و داشت تند تند برای ملینا حرف میزد،کم کم نزدیک شدن...بلند شدم وایسادم و اظهار ادب کردم:سلام خوب هستین
    یه عینک دور مشکی خوشگل زده بود که صورت کوچولوشو توش گم شده بود اروم عینکشو درست کرد:سلام ممنونم
    پیش دستی کردو نشست رو نیمکت جای ملینا و بهش اشاره کرد که بیا بشین کنارم...جا نبود من بشینم،یکم زل زدم به جفتشون که الیسا دوزاریش افتاد:وای ببخشید بفرمایید بشینین
    بلند شده بود و مدام تعارف میزد،سعی کردم رد کنم:نه مرسی راحتم
    -نه توروخدا
    -بفرمایید من راحتم
    نگا کرد به دوتا لیوان توی دستم و دستشو گذاشت لبشون:خو پس اینارو بدین به من
    کشیدمش:نه مشکلی نیست شما بشینید
    محکمتر از من کشید:عه میگم بده دیگه....
    جملش کامل نشده بود،مانتوی سفید الیسا حالا زرشکی شده بود...به من چه اصن تقصیر خودش بود که کشیدش،دختره ی لجباز...سرمو با دستام فشار دادم،ملینا با بیخیالی داشت نگامون میکرد...به غلط کردن افتاده بودم:وای توروخدا ببخشید نباید ولش میکرد معذرت میخوام
    اروم سرشو تکون داد:اشکال نداره
    -بریم من همین الان براتون یکی بگیرم،اینجا داره دیگه؟
    باز سرشو تکون داد:گفتم که...عیبی نداره
    مونده بودم چه خاکی تو سرم کنم...دست الیسا رفت و اولین دکمه روپوشو باز کرد...سر گیجه گرفته بودم وای خدا من باعثشم یعنی؟به خدا نمیخواستم اینجوری شه الان دختر مردم میخواد جلو یه ملت چشم هیز مانتوشو در بیاره که چی؟اشکم در اومده بود:الیسا خانوم لطفا من میرم الان براتون میگیرم به خدا
    اروم پلک زد و دکمه دومو باز کرد...داشتم روانی میشدم،نکنه چون مانتوشو در اورده اخراجش کنن وای خدا غلط کردم،نکنه تاب تنش باشه...نکنه تیشرت تنش نباشه اصن،هر فکر مزخرف و دور از عقلی از ذهنم رد میشد خدا خدا میکردم که تونیک استین بلند تنش باشه...مثه بچه ها بغض کرده بودم،دکمه چهارمو باز کرد...از خجالت سرمو انداختم پایین لپام قرمز شده بود تحمل نداشتم نگاش کنم ...مونده بودم دیگه چیکار کنم ...داشتم دیوونه میشدم ...نفسم بند اومده بود...صدای پرت شدن روپوش الیسا رو نیمکت وجودمو پر کرد،کم مونده بود گریه کنم سرمو بالا اوردم...ملینا با یه مانتو ابی جلوم وایساده بود،با تعجب نگام کرد:چیزی شدع؟
    تو این چند ثانیه برا کل عمرم توبه کرده بودم،چقد به خودم لعنت فرستادم سرمو تکون دادم:نه نه اصلا هیچی نشده...
    چرخید و از ملینا ساعت پرسید،اروم لباسشو درست کرد:بچه ها من یه ربع دیگه کلاس دارم دیر کنم معلمه گردنمو میزنه...فلن
    منتظر جواب ما نشدو راه افتاد سریع وسطش برگشت و اشاره کرد به روپوش روی نیمکت:اینو میندازین دور؟
    پیش دستی کردم:آره آره من میندازم
    خیالش راحت شد:فقط دعا کنین تا فردا وقت کنم یدونه بگیرم اینو خودم دوخته بودم فک نکنم وقت کنم تا فردا بدوزم
    برگشت سمت دانشکده...چرخیدم سمت ملینا و با بی حوصلگی شونه هامو بالا انداختم:پس که اینطور
    کیفشو گرفت تو بغلش:اوهوم
    -خودت میری یا برسونمت
    فهمید مزاحمه بلند شد وایساد:تو برسونی یا فواد؟
    میدونست من با فواد بر میگردم:فرقی داره؟
    خودشو جمو جور کردو وایساد:نه نه خودم میرم
    -به سلامت...
    تند تند کفش های پاشنه بلند قرمزشو که با یه لگ طرح لی‌پوشیده بود رو کوبند زمین و رد شد رفت،مونده بودم چجوری میذارن همچین چیزی بپوشه...نشستم رو نیمکت و روپوشو هول دادم یه گوشه،فواد بعد پنج شیش دقیقه سرو کلش پیدا شد:کدوم گوری بودی منگل مالیاتی؟
    خندیدم:تو کجا بودی؟
    -تو سلف باو دیدم اومدی دوتا لیوان اب زرشک گرفتی دیگه گفتم حتما با معشـ*ـوقه خانوم قراره نوش جون کنی نیومدم جلو...
    نگا کردم به روپوش:اب انار
    -حالا هر چی،با ملینا بودی؟
    -اره اسکلم کرده بود بیا بریم الیسا رو ببین پاشدیم اومدیم اینجا گند زدیم به روپوشش...
    خندید:جون من؟
    -اره این مال الیساس
    نیشش باز شد:عـریـ*ـان رفت؟
    -چرت نگو
    حالا خودم داشتم میلرزیدم تا دو دقیقه قبل
    -خدایی!
    -نه باو از زیرش مانتو پوشیده بود
    نشست کنارم:اهان...
    سرمو گرفتم بین دستام:غفاری دهنمونو سرویس کرد
    -مطلعم... از برو بچ پرسیدم
    -بعله
    روپوشو با انگشتش هول دادو انداخت رو زمین،چرخیدم نگاش کردم:چیکا میکنی؟
    -چیه خو مگه میخادش؟
    -شهر ما خانه ی ما
    خندم گرفت اما سعی کردم خودمو کنترل کنم بلند شدم ورش داشتم و راه افتادم،فواد بدو بدو اومد دنبالم:کجا استاد؟
    -بریم خونه دیگه ساعت چهار بعد از ظهره امشب هم باس بریم مهمونی
    یهو به خودش اومد:اوه اوه اره بریم
    الهام و امیر از ماه عسل برگشته بودن و دعوتمون کرده بودن خونشون...بعد از پیگیری زنگاش بهم فهمیدم دعواشون شده بود اما با فواد ماست مالیش کردیم رفتو دوباره جوش زدیمشون بهم...فواد نشست تو ماشینو سریع راه افتادیم...
    ***



     
    آخرین ویرایش:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    -شلپ شولوپ شلپ شولوپ
    با هر ضربه تو لگن کف و اب همه جای حموم میپاشیدن،پاچه هامو داده بودم بالا...دستام زیاد جون له کردنو شستن نداشت به لگد مال کردن راضی شدم...فواد با یه سیب دو دستش اومدو تکیه داد به در حموم:چه میکنه این عاشق
    -خفه شو
    -جونم روت نمیشه بگی؟
    -حمال زدم مانتو یارو رو داغون کردم خو
    -خو اونم که انداخته بود دور
    -گف وقت نداره تا فردا بخره
    -خو میخریدی بهتر نبود؟
    -ببخشیدا ولی وقت نبود
    زانو زد پیش لگن: با این لنگ های چرتک که بدتر گند میزی بهش
    -چشه؟
    دست کشید رو پام:پشمالوعه
    -پای مرد باید پشمالو باشه
    -بعله
    خندش گرفته بود،موهاشو طبق معمول کجکی هول داد :ای حال میده فردا بری جلوش دولا شی مانتوعه رو بدی بعد ببینی یارو یکی جدید خریده تنش کرده
    -حالا تا اون موقع
    -دوسش داری؟
    چرا ملت جدیدا گیر دادن به این سوال؟عرفان هم پرسیده بود ازم منتهی در مورد ملینا
    شلوارمو بیشتر کشیدم بالا:کی؟من؟بشین سر جات
    -اره جون عمت
    -خفه
    -مرتیکه نگاش نمیتونی بکنی...با خر مگه طرفی؟
    مونده بودم چی بگم:زر نزن بده من چشمم پاکه؟
    -پاک؟وات؟دوباره تکرار کن عمو ببینه
    خندم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم:درد
    بلند شد وایساد: و با انگشت رفت تو شونم:حالا خود دانی...فراورده های لبنیه پــــاک...ماااااااع
    خندیدمو هولش دادم بیرون،اگه تمیز نمیشد باید میرفتم سراغ وایتکس‌...اما خداروشکر خیلی خوب شد،پهنش کردم تو حیاط و به همسایه سپردم که کاریش نداشته باشه...فواد جلوی اینه وایساده بود و یه کت اسپورت تک مشکی تنش بود،از زیرش یه پیرهن یاسی و یه شلوار مشکی جین پوشیده بود،زدم پس کلش:بد نگذره یه موقع!...تو یه اتاق لباس داری میای از مال من ور میداری؟این انصافه؟
    جلوی اینه دست کشید و موهاشو درست کرد:گمشو برو یه چی بپوش ساعت ۸:۳۰ عه
    در کمدمو باز کردمو یه پیرهن نسکافه ای کشیدم بیرون و با شلوار جین قهوه ای پوشیدم،عرفان چرخید نگام کرد:کارامله مننننن
    -زهرمار
    -جونننننننن یه ماچ بده
    هولش دادم:گمشو اونور
    -اوهوع،چه برخور...ایش...یادم نبود فقط به ملینا ماچ میدی...
    خندم گرفته بود:دیدی مگه؟
    -فرض کردی با کور طرفی؟
    -مرض...من اصن بهش دست نزدم
    -من در مورد دست حرفی زدم؟من گفتم ماااااچ...م آ چ...جوووون
    ملینا گـ ـناه داشت:زهرمار...من کاریش نکردم الکی تهمت نزن
    یه باشه گفت که یعنی دروغ میگی،دست کردم بین موهاشو بهمشون ریختمو سریع از اتاق زدم بیرون...تا دم در خونه دوییدمو فواد هم دنبالم اومد...خندم گرفته بود،قیافش دیدنی شده بود هر موش یه طرف بود:باو چیه خو یه تف بزن حله
    دستشو گذاش رو گردنمو تکیم داد به دیوار:بزنم...
    یه دستمو گرفتم جلو صورتم،فواد جوشی شده بود اما خندش هم گرفته بود و سعی داشت خودشو کنترل کنه،فشارشو رو گلوم بیشتر کرد:بزنم؟
    سرمو گرفتم بین دستم:ببخشــــید
    یهو ولو شدم رو زمین،فواد داشت میرفت سمت اتاق که پاچشو کشیدم،افقی شد رو زمین...مغزش پوکید،با خنده بلند شدم و از روش پریدم:پاشو جنازه پاشو دیره
    بلند شد نشست،یکم نگا کردم به صورتش:هیچی؟یه خون دماغی؟یه دندون شکسته ای
    چونشو گرفتمو اینور اونوز کردم:چه سفت بودی ما خبر نداشتیما
    خندید و پاشد زد پس گردنمو رفت تو اتاق...صداش زدم:فواد بجنب باو
    -میام الان
    یکم مکث کرد:گوشواره نداری؟
    -دفعه قبل هم پرسیدی
    -تو از دفعه قبل تا حالا نخریدی؟
    -و من گفتم که گوشم سوراخ نی
    -عه جان من؟چقد زر زدیم با هما
    در خونه رو باز کردمو فواد هم پشت سرم راه افتاد...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    الهام خانواده های دو طرفو دعوت کرده بود و بدو بدو تو آشپز خونه اینور اونور میدویید،رفتم کنارش وایسادم:آبجی چطوره؟
    لبخند زد و تند تند شیرینی هارو چیند تو بشقاب: ابجی که خوبه،تو چطوری؟
    یکی از شیرینی هارو ورداشتمو گاز زدم:منم خوبم...
    فواد اومد تو اشپزخونه و مستقیم رفت سره یخچال:زن داداش چه یخچال پاکی داری،داداشت تو یخچالش عرق سگی داره...اونوق مال شما همش آب میوس...
    اشاره کرد به من:این به کی رفته؟
    الهام بشقاب رو برداشتو هول داد سمت فواد:کی؟اروین؟از این عرضه ها هم داره
    فواد دستشو قفل کرد زیر بشقاب:جون امیر
    -جون امیرو الکی قسم نخور
    -اوه...نه بابا؟
    الی خندید:بعلههههه
    -فواد سری تکون دادو به من اشاره کرد:راجب اون ماجرا...
    الی پیش دستی کرد:اها اره تو ببر اینارو من خودم حرف میزنم
    گاز اخرو از شیرینیم زدمو منتظر شدم الی بگه چی میخواد بگه،شالشو رو سرش درست کرد: گوش کن چی میگم،پنجشنبه این هفته...میری قشنگ یه کت شلوار میخری با بابا بعد هم گل و شیرینی میگیری میای خونمون...فهمیدی؟
    ابرومو انداختم بالا:به چه مناسبت؟
    -فواد گفته برات بریم خواستگاری
    -اولن که فواد غلط زیادی کرده،دومن من ۲۰ سالمههههه تازه ۲۰...
    خندید:اوووو خو حالا تا دانشگات تموم شه و بری سربازی میشی پیرمرد،اون موقع کسی بهت زن نمیده که
    -یه بار همین فکرو کردیمو رفتیم خواستگاری برا هفتادو هفت پشتم بسته
    الی هوفی کشید:الهی بمیرم،هنو قاتلشو پیدا نکردن؟
    دست کشیدم تو موهام و تکیه دادم به اوپن: نه...دیروز رفتم پرسیدم از خواهرش...اونم درگیر بود خودش
    با مشت زد به سینش:خدا هیچ‌پدر مادریو اینجوری عزادار نکنه...
    کم کم داشتم از غم مریم فارغ میشدم،نمیدونم چرا؟ناراحت بودم اما دیگه خسته شده بودم از درد کشیدن...یکم که بیشتر فکر میکردم به عشق یه طرفه که عشق نمیگن...فقط خیلی دلم از رفتار پدر مادرم میسوخت که اینجوری باهاشون برخورد کردن و اونا هم هیچی نگفتن...
    الی یهو از فاز دپ کشید بیرون و انگشت اشارش رو تند تند تکون داد:فهمیدی؟
    -نمیام
    -یعنی ک چی؟
    -یعنی نمیام خواهر من
    فواد بشقابو برگردوند:اینو کجا بذارم؟
    الی خیره خیره و طلبکارانه نگاش کرد:رو میز جلو مهمون...
    -عه جون من؟
    -بعله
    داشت از اشپز خونه میرفت بیرون که صداش زدم:فواد
    -نمنه؟(به ترکی یعنی*چی؟*)
    -تو پیشنهادشو دادی؟
    یکم منگل منگل نگام کرد بعد یهو به خودش اومد:اهااااا...
    خندید:چیه خو؟دوس دختر که بلد نیسی برا خودت دستو پا کنی ...مجبور شدم میفهمی؟
    زل زدم تو چشاش،مدام داشت دلیل میورد:هی زل میزنی تو چش دختر مردم...زشته دیگه داوش من یا بگیرش یا باهاش رفیق شو...
    الی داشت گوش میکرد...فواد یکی از شیرنی هارو چپوند تو حلقش:شورشو در اوردی دیگه...به ملینا هم زنگ میزنیم میگیم با خانوادش هماهنگ کنه...هم فاله هم تماشا
    -یعنی چی که به ملینا هم زنگ میزنیم؟من اصن اونو نمیخوام
    یه دستی گوشیشو در اورد:خو به الیسا زنگ میزنیم
    نیشش تا بناگوشش باز شدو یه چشمک نرم زد،پریدم بهش:لازم نکرده...من ۲۰ سالمههه بفهمید ۲۰...
    الی خندید رو چرخید سمتم:۲۰ ساله ای که دوس دختر نداره به درد زن گرفتن میخوره...
    -چه ربطی داره؟
    -خو عزیزه دلم این یعنی شما بی عرضه ای،بی عر ضه...تموم شدو رفت پنج شنبه میایا
    -من نمیام
    -میای
    -فکرش هم نکن
    -میای
    اعصابم داشت بهم میریخت:یکم زمان میخوام
    -چقد؟
    -اونقدری که بتونم یکیو پیدا کنم
    -یه ماه خوبه؟
    هوفی کشیدم:اره
    خندید و بدو بدو از اشپزخونه رفت بیرون،زل زدم به فواد:دارم برات...
    چشمکی زدو رفت بیرون،رفتم نشستم پیش بابام...طبق معمول داشت از اقتصادو ویژگی هاش و کج بودن دماغ فلان بازیگر حرف میزد،دستشو برد پشت گردنمو منو کشید سمت خودش: همه چی ردیفه ؟
    دست کشیدمو شلوارمو صاف کردم:بله بله ممنون
    -برای پنج شنبه حاظری؟
    وای خدا کل ملت میدونستن که،فواد دهنتو،خدا بگم چیکارت کنه...
    -افتاد برا پنجشنبه ی ماه دیگه
    تعجب کرد:پس که اینطور
    -بله
    رابطم با بابام زیاد بد نبود،اما چندان هم رفیق نبودیم...برام خونه گرفته بود که مثلا من مستقل باشم منتهی من به همه میگفتم که خودم از خونه زدم بیرون،باعث میشد در وهله اول شاخ به نظر برسم...هفته ای چهار پنج بار هم زنگ میزدم یا میرفتم خونمون،مثلا منو مستقل کرده بودن اما هفته به هفته به دلایل نا مشخصی حسابمو پر میکردن...میدونم تنبل و بیعار و بیکارم،ولی خو جامعه هم به یه سری الگو نیاز داره...کی بهتر از من؟...
    فواد جلوم نشسته بود و امیر و الی داشتن به چرت گوییاش گوش میدادن،خونه ی الی رو دوس داشتم،تازه خریده بودنش ولی ادم احساس راحتی میکرد توش...امیرو مثه داداش خودم میدونستمو الی هم با فواد راحت بود...چرخیدم و دیدم مامانم داره ریز ریز نگام میکنه،به سرعت اطلاع رسانی الی برا مهلت یه ماهم شک نداشتم...ولی مامان چش بود؟...نمیفهمیدم هیچ کس تو مخش فرو نمیرفت که من بیست سالمه و دیگه کسی برای پسر بیست ساله زن نمیگیره اما گویا قوانین همیشه تو خونه ی ما برعکس بود...کاش یکی پیدا میشد به فواد گیر بده یکم بخندیم،بدبختی این بود که مادرش سه تا پسر بزرگ کرده بود...منتهی همشون زیر دستو پا بزرگ شده بودن همش اینور اونور ولو بودن گویا،یه عکس قبلن فواد نشونم داده بود از بچگیاشون همشون دماغاشون اویزون بود و به ترتیب وایساده بودن...از یه پارچه برا همشون شلوار کردی با سایز های مختلف دوخته بودن و همشون هم تا خرتلاق کشیده بودنش بالا،حالا همون چرک و کثافتا برای ما ادم شدن...از دور لبخندی برای فواد زدم که یعنی حسابتو میرسم و اون هم لبخندی تحویلم داد که یعنی هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
    ***
    فواد هنو لباساشو در نبورده بود و دور خونه داشت میدویید و منو با انگشت نشون میداد:عاشق عاشق عاشق
    استین مانتو رو گذاشتم رو میز اتو:خفه شو
    -عاشق عاشق عاشق
    -میزنم تو مختا
    -اوه...عاشق عصبی....
    -خندیدم و اتو رو کشیدم رو لباس:زنگ بزن به ملینا
    -اوههههه از الان شروع کردی؟
    -درد...زنگ بزن از زیر زبونش بکش ببین فردا الیسا ساعت چند کلاس داره
    -من چی بپرسم اخه؟
    -بیا وایسا اینو اتو کن خودم زنگ میزنم...
    گوشیمو ورداشتمو نشستم رو مبل
    بعد چهار پنجتا از اون بیب ها جواب داد:الو؟
    -الو سلام
    -سلام جونم؟
    -ام ملینا فردا ساعت چند کلاس داریم؟
    -یعنی تو نمیدونی؟
    -خواستم مطمعن شم

    -اوف چقد زودددد به نظر من فقط ماییم که انقد زود پا میشیم
    -نه باو همه همینجوری ان
    -من فکر نمیکنم
    -خو اشتباه میکنی
    -الان مثلا...چمدونم مثلا این الیسا که دانشکدش با ما فرق داره ساعت‌چن فردا کلاس داره؟مطمعن باش دهه
    -نه بابا اونم مثه ماعه طفلی
    -یعنی اونم ساعت ۸؟
    -اره
    -عه اصن فکر نمیکردم...پس همه مثه همن
    -اوهوم
    -باش مرسی خدافظ
    وقت ندادم خدافظی کنه و سریع قطع کردمو چرخیدم سما فواد:هشت
    -ایول قبل کلاس بده بهش
    -اینم از این...
    رفتم تو اتاق:گشنمه
    -کارد بخوره به اوه شکمت...
    -دهه
    -والا اون چهارتا ژله و بیستو پنجتا ماست و خیارو عمم خورد...صدای ملچ مولوچت داشت روانیم میکرد
    یکی نیس بگه خودت بدتری لامصب:ببین تو چی ای که من وقتی تورو نگا کردم اشتهام کور شد
    -خوبه اشتهات کور شد باز اونقدر خوندی
    خندیدم:ما جون هم بکنیم به شما نمیرسیم به شما
    -فلجتیممممم
    -مفقود الاثرتیم داوش...
    خندید و اتو رو از برق کشید:تمومه....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا