همه داشتن با میـ*ـل کوفت میکردنو من فقط با اسم اینکه گشنه نیسم نون تیکه تیکه میکردم،فواد هم هر چهار دقیقه یه بار به ارنج میومد تو زانوی من و مسخرم میکرد...بعدا باید در مورد شیوه تربیتش با پدر مادرش یه صلاح مشورتی بکنم جونمو داره در میاره ملینا زیاد میل نداشت معذرت خواستو رفت چپید تو اتاق،عرفان بالاخره اومدو نشست سر سفره کنار الیسا...توقع نداشتم ببینم الیسا خودشو میکشه اونور ولی خو دیدم طفلی دختره آسی شده بود،میتونسم نگاه های سنگین احسانو رو عرفان هس کنم الیسا پشتشو کرد به احسانو ادامه داد به نوش جون کردن صبونش یهو صدای احسان بلند شد:چی شده؟
الیسا سرشو اورد بالا و منتظر شد که عرفان حرف بزنه اونم لال شده بود مثه سگ میلرزید بدبخت فلک زده...با منو من زبونشو راه انداخت:من...من میخوام برم آلمان...الی نمیاد،یه قرارایی گذاشتیم که جفتمون به چیزایی که میخوایم برسیم
اخم الیسا هر لحظه داشت شدید تر میشد،احسان کوپ کرده بود طلبکارانه رفت رو الیسا و اونم بی توجه به احسان سرشو انداخت پایینو مشغول شد...تو این مواقع باید لال بشم،و شده بودم...فواد هم دسته کمی از من نداشت با این تفاوت که اون اصن تو جمع نبود و نمیشنید بقیه چی میگنو مثه گاو داشت میخورد...صدای ملچ مولوچش داشت سکوتو بهم میزد اروم زدم ب کمرش که یعنی خفه شو...برگشت با دهن پر که ازش آب کله پاچه میچکید نگام کرد:شیه؟
از نزدیک ترین جایی که بهش دسترسی داشتم یه دستمال کش رفتمو کردم تو حلقوم فواد،خودش رشته کار دستش اومدو لبو لوچشو پاک کرد:چیه؟
-هیچ شما ادامه بده داریم گوش میدیم به صدای بلعیدن لطیف شما
اساسا مخش قدرت آنالیز تیکه رو نداشت،نمیگرفت بهش تیکه میندازی باز افتاد به جون کاسه جلوش و به هیچ عهد الناسی برای تحمل شنیدن صدای وحشتناک خرچ و خرچ و ملچ مولوچ کله پاچه تو دهنش خصوصا وقتایی که با تف چرک و کثافت توش قاطی میشه و شلپ شولوپ میخوره رحم نکرد...سرمو انداختم پایین خندم گرفته بود فرزانه نشسته بود داشت با گوشیش بازی میکردو احسان با اخم عرفانو زیر نظر داشتو الیسا بی توجه به همه سرش پایین بود...احسان جوشی شده بود سکوتو شکست:متوجه نشدم الان یعنی تکلیف آبجی ما چیه؟
عرفان از احسان حساب میبرد با اینکه ازش کوچیکتر بود اما میتونسم لرزش بدن عرفانو حس کنم:از خودش بپرس
احسان صداشو برد بالا:دارم از تو میپرسم
-برا همین میگم از خودش بپرس چون من نمیتونم بگم
احسان رفت رو الیسا و با عصبانیت نگاش کرد:چی طی کردین با هم؟
الیسا یه تیکه نون سنگک جدا کردو گاز زد...با خونسردی گفت:که بهم بزنیم
و بعد یه گاز محکم دیگه ازش زدو ادامه داد به خوردن،احسان نمیتونست خودشو کنترل کنه...چیزی نمیتونست بگه گویا الیسا راضی بود،و مشخص بود کسیه که وقتی تصمیمی میگیره نمیشه جلوشو گرفت...اما اون که میگفت عرفانو دوست داره،چرا انقد خونسرد برخورد کرد...عرفان با محتوای کاسه جلوش بازی بازی میکرد و نمیتونست بخوره...احسان هم لال شده بود و بغ کرده بود نشسته بود و دست به چیزی نمیزد،تحمل جو جمع سخت بود از احسان تشکر کردمو بلند شدم بدو بدو از پله ها رفتم بالا...
***
-میگم خوب شد نگرفتش
-به تو چه اخه؟
-خو ببین اگه میگرفتش بعدا مصیبت بود عوضش الان راحت تره نه عقدی نه ازدواجی فقط یه صیغس که اونم احسان گف میره باطلش میکنه...اگه باطلش هم نکنن فک کنم دو سه هفته دیگه باطل شه
سنگ زیر پامو هول دادم:ببین من از این جهت هم نگاه میکنم بازم به ما ربطی نداره
تیکه داد به یکی از درختای حیاط:خو به اینجا که میرسیم جایزه که من بگم جهندم...
خندیدم...هولوهوش ساعت ۹ شب بود فواد برامون ماهی کبابی درست کردو هممون مثه چی خوردیم،داشتیم دوتایی تو حیاط راه میرفتیم بلکن یکم هضم شه...دستمو فشار دادم ب همون درختی که بهش تیکه کرده بود:ملینا چرا نخورد؟
-رفتم در زدم گفت :من خوابم...
خندیدم:چرت نگو
نیشش تا بناگوشش باز شد:نه خدایی در زدم صداش کردم دیدم نمیاد گفتم حتما کپیده دیه...
یهو چشاش گرد شد:خبراییه؟سراغشو میگیری بلا
هولش دادم:خفه شو باو اونم کی من؟با کی ملینا؟
-چرا که نه خیلی هم بهم فقط اون یه ۱۸۰ درجه خوشگل تره
نمیتونسم جلو هیز بازی فوادو بگیرم:دیگه به کی چش داری؟
خودشو گرف:ببین داوش من گزینه بعدیم فرزانه اس...ایشالله خدا قسمت کنه بعدش قراره بریم تو کار الیسا...مجرد هم که شده دیگه وا ویلا
کف دستاشو با طمع کشید رو هم زدم روشون:خجالت بکش
-عهههه چرا؟
-زشته...
-عمه من با زن مردم رفته لب ساحل دل داده قلوه گرفته
طلبکارانه نگاش کردم:خ ف ه ش و
-عههههه
-مرض
خندید:من میرم تو ببینم چه خبره
-باش منم میام الان برو
-منتظرتم
بدو بدو دویید سمت در سالنو رفت تو تیکه دادم به جای فوادو یه نگاهی به عمارات انداختم،سه تا بالکن تو طبقه بالا بودو کناری راه داشت به اتاق مهمان،الیسا وایساده بود اونجا و دستاشو عمو گذاشته بود رو نرده ها،باد اروم اروم موهاشو شالشو تکون میداد...میتونستم تونیک آبی رنگ توی تنشو که با شال فیروزه ایش ست کرده بود ببینم...زل زده بود بهم،مونده بودم الان من سلام بدم سلام ندم؟ بگم:چخه؟...یچه کنم چه نکنم؟
با زدن دستم ب سینم یه سلامی عرض کردم،سری تکون دادو تونیک کوتاهشو صاف کردو رفت تو افق(از همون گونه میخ شدن های شاخ های مجازی کشور عزیزمون منتهی چند درجه با کلاس تر و طبیعی تر)...از بچگی عادت نداشتم زل بزنم تو چشم کسی،خیلی از واحد های مکالمه تو کلاسامو به خاطر نداشتن قدرت چش تو چش بودن(eye contact) با مصاحبه کننده رو یا افتاده بودم یا با فلک زدگی پاس کرده بودم...برا همین از زل زدن به کسی هم حتی وقتی نگام نمیکرد بدم میومد...اما...شاید همین نگاه نکردن هام نذاشته بود شباهت مریمو الیسا رو درک کنم...منظورم از لحاظ قیافه نیست،مریم هم همینقدر مغرور بود...خیره شده بودم به الیسا،ارامش توی صورتش داشت منم اروم میکرد...قیافش انوقدرا هم نامبر وان نبود ولی عجیب دوست داشتنی بود،تازه میفهمم اون عرفان بی محبت از چیه الیسا خوشش اومده ...سرمو گرفته بودم بالا و مثه بی حیا ها زل زده بودم بهش،فردا شب قرار بود برگردیم تهرانو احسان گفته بود به محض اینکه برسه محرمیتشونه باطل میکنه...از دیروز تا حالا از ویلا بیرون نرفتیم،یعنی جو جوری نبود که بتونیم بریم نمیشد منو فرزانه و ملینا و فواد تنهایی راه بیوفتیم اینور اونور...خلاصه دیگه کوفتمون داشتن میکردن،یه لحظه پلک زدمو سرمو انداختم پایین...از خودم خجالت کشیدم کم یواشکی زل زده بودم به مریم اینم میخواست بهش اضافه شه؟...
یهو به خودم اومدم دوباره سرمو گرفتم بالا،وجود مریمو توش میدیدم...زیر چشمی نگام کردو صورتشو چرخوند به سمت پایین:اتفاقی افتاده؟
لپام گلی شد:نه نه
-آخه...
نذاشتم ادامه بده:بفرمایید داخل سرد میشه
فهمید دوست ندارم حرف بزنم...نگاهشو ازم برداشت و من باز محوش شدم،قبل از اینکه بره تو جلوی در یه دسته شالشو کشید...با اینکه موهاشو بافته بود اما شاید حتی از موهای مریم هم لطیف تر و نرم تر بود...رنگ خرمایش دقیقا مثله مال مریم بود،از خودم بدم اومد...الیسا هنوز با یه مرد دیگه محرم بود من چطور میتونسم در موردش اینجوری فکر کنم؟...تو دلم از خدا معذرت خواستمو بدو بدو رفتم تو
-به آروین کجا بودی داشتم از مزیت های خونت تعریف میکردم...مخصن اون قسمت هایش که مختص حرکات ماهرانه اون بچه کوچولوعه تو طبقه بالاعه...
همه داشتن با تعجب به فواد نگا میکردن،فرزانه رو پای احسان نشسته بود و داشت خودشو لوس میکرد،میخواستم بزنم تو سرشون که گمشین برین تو اتاق...ملینا کنار فواد نشسته بودو عرفان هم یه صندلی دور تر جلوی تلویزیون رو انتخاب کرده بودو با خودش مشغول بود،اساسا کسی گوش نمیداد اصن فواد چی میگه...با دست بهش اشاره کردم که خو ادامه بده
-بعله داشتم میگفتم...اروین یه فرش داره من یه بار گلاب به روتون محتویات دلو رودمو توش خالی کردم،اصن وارد اتاق که میشه بوی استفراغ مونده میزنه تو صورتت یه چهار پنج بار رفیقامون اومدن خونش هر دفعه اینا میرفتن تو اتاق ما یهو میدیدیم میوفتادن زمین با آمبولانس میفرستادیمشون خونه...
سرعت چاخان بافیش داشت چشمامو در میورد...رفتم نشستم کنار ملینا و با دقت گوش دادم،فواد هم کم نمیورد:الان شما هر جای دانشکده پزشکی بری صحبت از خونه آروینه...کل ملت میدونن مگه نه ملینا خانوم؟
ملینا زیر چشمی یه نگاه به من کرد،دلم به حالش سوخت برا دلخوش کردنش یه لبخند ملیح تحویلش دادم....حالا خر کیف شد پرید به فواد:نع
-عه
دست کشید رو شلوار لیش و صافش کرد:جون تو من که چیزی نشنیدم
فواد حالش گرفته شده بودو بقیه داشتن ریز ریز میخندیدن،عرفان هم که اصن پرت بود یه چشمک به فواد زدمو خم شدم رو میز و یدونه از لواشک هایی که ملینا رفته بود بازار و خریده بودشون رو کش رفتم:خوشمزس حالا؟
حالا من دارم ملینارو نگا میکنم مثه بز رفته تو صورتم بعد فرزانه از پشتم جواب میده...همشون لامصبا نا متعادلن،فرزانه به پیروی از من یدونه لواشک از رو میز کند:محشرهههه...ترشهههههه
آب دهنم داشت راه میوفتاد ،یه تیکه کندو گذاشت دهنش:اوممممم وای عالیه امتحانش کن بعد ببین مثلا میتونی دور انگشتت هم حلقش کنی،یا اینکه کوچولو کوچولو بذاری تو دهنت تا خودش آب شه
احسان داشت خیره خیره به فرزانه نگا میکرد:اینجوری که تو گفتی هر کی بشنوه انقد آب دهن قورت میده سیر میشه...
با خنده دستمو بردم بالا: بعله...منم سیرم
فواد مثه بادکنکی که بادش در رفته شروع کرد به کوچولو کوچولو خندیدن...ملینا هم خم شد رو لواشکی که پرت کرده بودم روی میزو ورش داشت،هنوز از پله ها بالا نرفته بودم...صدای قدم های سنگین ملینا با پاشنه بلند های مشکیش گوشمو کر کرد،بدو بدو رفت سمت سطل آشغالو اونی که من بهش دست زده بودمو انداخت دور و برگشت با چشم غره نگام کرد...با سرو صورت علامت دادم که:چیه؟
بی توجه بهم تند تند رفت نشست و فواد هم برا گرم کردن حال و اوضاع جمع دوباره شروع کرد به مسخره کردن من،اساسا موضوع دیگه ای برای صحبت نداشت به هر کی میرسید یا از چپل بودن من حرف میزد یا از یه چیزی حرف میزد که به من ختم میشد...از پله ها بدو بدو رفتم بالا،داشتم میرفتم سمت اتاق فواد که بزنگم به الهام ک الیسا اروم اروم کنج در اتاق مهمانو باز کردو اومد بیرون:اوا خدا مرگم بده...
تند رفت تو و درو بست
پشتم بهش بود مونده بودم اصن چیکا کنم برم؟نرم؟...مگه من هیولا ام که فرار کرد؟چرخید سمت در اتاقشون...الیسا اومد بیرون و دسته های شالشو دوتایی انداخت پشت کمرش:ببخشید
-خواهش میکنم چیزی شده بود؟
فهمید نگرفتم:نه نه معذرت میخوام
-خو چرا
-هیچی بیخیال اصن...میشه برید کنار؟میخوام برم لب ساحل
چه خبره؟دیروز بردمت دیه...راه باز کردم که بره،میخواستم بهش پیشنهاد بدم که با هم بریم اما نمی ارزید میترسیدم از احسان حتما ببیننش یکیشون باهاش میرن...اما...قرار گذاشته بودم یه شب بریم،تند تند از پله ها رفتم پایین...نمیتونسم اجازه بدم الیسا تنهایی بره،به شوهر بی رحم و داداش بی رگش همچین اطمینانی نداشتم...فواد مشغول سخن رانی بود،الیسا کنار احسان وایساده بودو منتظر بود فواد دهنشو ببنده تا باهاش حرف بزنه...پریدم وسط حرف فواد:اقا جم کنین بریم لب اب
عرفان شوکه شوکه چرخید نگام کرد،میتونسم برق چشمای ملینا رو ببینم عوضی حمال هنو لواشکه یادم بود چطو میتونست باز هیز هیز نگام کنه(الکی مثلا من خیلی جذابم)...فواد چرخید و به من که بالای سرش بودم یه نگا انداخت:بریم
یعنی عاشق این روحیه خود پرستی این بشرم:دیوونه یه ایل پشت سرتن ها مگه به حرف توعه...
احسان فرزانه رو بلند کردو دست الیسا رو کشید،ملینا هم که از خدا خواسته جلدی رفت جلوی در...عرفان مونده بود،فواد رفت سمتش که با دست اشاره کرد من نمیام شما برین...میتونسم نگاه های سنگین و با اخم الیسا رو رو عرفان حس کنم،این دوروز یه کلمه هم حرف نزده بودن...
***
الیسا نشسته بود همونجایی که اخرین بار تکیه داده بود به شونه های عرفانو فکر میکرد یه مرد پشتشه...زیاد چیزی نمیدیدم فواد لبه ی یکی از بلندی ها وایساده بود و ما هم پشتش بودیم:د لامصب من فقط صدا میشنوم چیزی نمیبینم که
از شلوارش کشیدمش و نشوندمش:کیفش همینه که چشماتو ببندی و فقط گوش بدی
یکم عاقل اندر صفیح نگام کرد اما ارامشش زیاد طولی نکشید :گمشو باو
فرزانه مثلا سعی داشت با انداختن نور گوشیش مرز آبو تشخیص بده ببینه تا کجا میتونه بره جلو...بد تر از اون احسان بود که داشت راهنماییش میکرد که نور گوشیشو کجا بندازه تا راحت تر ببینه،یعنی چفت هم بودن...دوتا منگل
ملینا ریز ریز قدم برداشتو اومد نشست کنارم...بزنم دندوناش بریزه تو حلقش،گیر افتادم بین فوادو ملینا...ملینا پررو پررو شروع کرد: شنا بلد نیسی؟
سرمو انداختم پایین...فواد پوزخند زد،نذاشتم زیاد بخنده:نه چطو مگ
اروم لبخند زد:اخه هر دفعه اومدیم اینجا نرفتی تو آب...
-ربطی نداره
فواد داشت ریز ریز میخندید محکم زدم تو پهلوش:خفه میشی یا خفت کنم
نتونست دیگه خودشو کنترل کنه پخش شد رو زمین...صدای خنده های مردونش داشت دیوونم میکرد،زهره مار اصلا هم خنده دار نیست
ملینا کنجکاو شده بود:چی شده؟
با سر اشاره کردم:به دلیل شنا یاد نگرفتن من میخنده
دستاشو زد زیر چونش:و اون چیه؟
کوفت گرفته لوس بزنم بهت با مخ بچسبی به دیوار با کفگیر جمعت کنن...فوادو هول دادم اونور:چهار سالم بود تو عمق نیم متر غرق شدم
خندش گرفته بود اما سعی کرد خودشو کنترل کنه
مثه فیلم هندیا یه نگاه به افق کردمو ادامه دادم:ترسیدم دیگه نرفتم...
کم کم داشت بیخیال ابرو و رو در وایسی میشد...یهو چرخیدم سمتش:درد
شوکه شد:عه
-بعله
چیزی نمیتونست بگه،میدونستم که نمیتونست بگه...سر لواشکه هنوز جوشی بودم،اما ملینا مظلوم تر از اونی بود که بهش چیزی بگم گـ ـناه داشت...دلم سوخت بیخیال شدم:معذرت
لبخندش محو شده بود:عب نداره
فواد کنارم افتاده بود،مثلا غش کرده بود...زبونشو کجکی انداخته بود بیرون و یه چشمش نیمه باز بود...زدم رو پیشونیش:پاشو لوس نشو
دهنشو چپ کرد:الکی مشلا من غشی ام
دوباره افتاد به حالت قبلی
زدم به دستش:پاشو لوس نشو بچه
همون جوری چپکی شد:لوس عمته
دوباره افتاد...ملینا داشت نگا میکرد ،بیخیال شدم چرخیدم سمت ساحل اگه بهش اهمیت میدادم ویلچری میشد الان...باید کولش میکردم میبردم،نگاهم افتاد به الیسا،سکوت محض وجودشو پر کرده بود و فقط داشت گوش میداد...به صدای برخورد موج به ساحل به صدای روون آب،اونوق من افتادع بودم بین دوتا عقب مونده هی دم گوشم شلوغ میکردن...
یادم باشه دفعه بعد تنهایی با فواد بیام،کوفتمون کردن این چند روز تعطیلی رو...صلانه صلانه برگشتیم سمت خونه...هممون خسته بودیم
الیسا سرشو اورد بالا و منتظر شد که عرفان حرف بزنه اونم لال شده بود مثه سگ میلرزید بدبخت فلک زده...با منو من زبونشو راه انداخت:من...من میخوام برم آلمان...الی نمیاد،یه قرارایی گذاشتیم که جفتمون به چیزایی که میخوایم برسیم
اخم الیسا هر لحظه داشت شدید تر میشد،احسان کوپ کرده بود طلبکارانه رفت رو الیسا و اونم بی توجه به احسان سرشو انداخت پایینو مشغول شد...تو این مواقع باید لال بشم،و شده بودم...فواد هم دسته کمی از من نداشت با این تفاوت که اون اصن تو جمع نبود و نمیشنید بقیه چی میگنو مثه گاو داشت میخورد...صدای ملچ مولوچش داشت سکوتو بهم میزد اروم زدم ب کمرش که یعنی خفه شو...برگشت با دهن پر که ازش آب کله پاچه میچکید نگام کرد:شیه؟
از نزدیک ترین جایی که بهش دسترسی داشتم یه دستمال کش رفتمو کردم تو حلقوم فواد،خودش رشته کار دستش اومدو لبو لوچشو پاک کرد:چیه؟
-هیچ شما ادامه بده داریم گوش میدیم به صدای بلعیدن لطیف شما
اساسا مخش قدرت آنالیز تیکه رو نداشت،نمیگرفت بهش تیکه میندازی باز افتاد به جون کاسه جلوش و به هیچ عهد الناسی برای تحمل شنیدن صدای وحشتناک خرچ و خرچ و ملچ مولوچ کله پاچه تو دهنش خصوصا وقتایی که با تف چرک و کثافت توش قاطی میشه و شلپ شولوپ میخوره رحم نکرد...سرمو انداختم پایین خندم گرفته بود فرزانه نشسته بود داشت با گوشیش بازی میکردو احسان با اخم عرفانو زیر نظر داشتو الیسا بی توجه به همه سرش پایین بود...احسان جوشی شده بود سکوتو شکست:متوجه نشدم الان یعنی تکلیف آبجی ما چیه؟
عرفان از احسان حساب میبرد با اینکه ازش کوچیکتر بود اما میتونسم لرزش بدن عرفانو حس کنم:از خودش بپرس
احسان صداشو برد بالا:دارم از تو میپرسم
-برا همین میگم از خودش بپرس چون من نمیتونم بگم
احسان رفت رو الیسا و با عصبانیت نگاش کرد:چی طی کردین با هم؟
الیسا یه تیکه نون سنگک جدا کردو گاز زد...با خونسردی گفت:که بهم بزنیم
و بعد یه گاز محکم دیگه ازش زدو ادامه داد به خوردن،احسان نمیتونست خودشو کنترل کنه...چیزی نمیتونست بگه گویا الیسا راضی بود،و مشخص بود کسیه که وقتی تصمیمی میگیره نمیشه جلوشو گرفت...اما اون که میگفت عرفانو دوست داره،چرا انقد خونسرد برخورد کرد...عرفان با محتوای کاسه جلوش بازی بازی میکرد و نمیتونست بخوره...احسان هم لال شده بود و بغ کرده بود نشسته بود و دست به چیزی نمیزد،تحمل جو جمع سخت بود از احسان تشکر کردمو بلند شدم بدو بدو از پله ها رفتم بالا...
***
-میگم خوب شد نگرفتش
-به تو چه اخه؟
-خو ببین اگه میگرفتش بعدا مصیبت بود عوضش الان راحت تره نه عقدی نه ازدواجی فقط یه صیغس که اونم احسان گف میره باطلش میکنه...اگه باطلش هم نکنن فک کنم دو سه هفته دیگه باطل شه
سنگ زیر پامو هول دادم:ببین من از این جهت هم نگاه میکنم بازم به ما ربطی نداره
تیکه داد به یکی از درختای حیاط:خو به اینجا که میرسیم جایزه که من بگم جهندم...
خندیدم...هولوهوش ساعت ۹ شب بود فواد برامون ماهی کبابی درست کردو هممون مثه چی خوردیم،داشتیم دوتایی تو حیاط راه میرفتیم بلکن یکم هضم شه...دستمو فشار دادم ب همون درختی که بهش تیکه کرده بود:ملینا چرا نخورد؟
-رفتم در زدم گفت :من خوابم...
خندیدم:چرت نگو
نیشش تا بناگوشش باز شد:نه خدایی در زدم صداش کردم دیدم نمیاد گفتم حتما کپیده دیه...
یهو چشاش گرد شد:خبراییه؟سراغشو میگیری بلا
هولش دادم:خفه شو باو اونم کی من؟با کی ملینا؟
-چرا که نه خیلی هم بهم فقط اون یه ۱۸۰ درجه خوشگل تره
نمیتونسم جلو هیز بازی فوادو بگیرم:دیگه به کی چش داری؟
خودشو گرف:ببین داوش من گزینه بعدیم فرزانه اس...ایشالله خدا قسمت کنه بعدش قراره بریم تو کار الیسا...مجرد هم که شده دیگه وا ویلا
کف دستاشو با طمع کشید رو هم زدم روشون:خجالت بکش
-عهههه چرا؟
-زشته...
-عمه من با زن مردم رفته لب ساحل دل داده قلوه گرفته
طلبکارانه نگاش کردم:خ ف ه ش و
-عههههه
-مرض
خندید:من میرم تو ببینم چه خبره
-باش منم میام الان برو
-منتظرتم
بدو بدو دویید سمت در سالنو رفت تو تیکه دادم به جای فوادو یه نگاهی به عمارات انداختم،سه تا بالکن تو طبقه بالا بودو کناری راه داشت به اتاق مهمان،الیسا وایساده بود اونجا و دستاشو عمو گذاشته بود رو نرده ها،باد اروم اروم موهاشو شالشو تکون میداد...میتونستم تونیک آبی رنگ توی تنشو که با شال فیروزه ایش ست کرده بود ببینم...زل زده بود بهم،مونده بودم الان من سلام بدم سلام ندم؟ بگم:چخه؟...یچه کنم چه نکنم؟
با زدن دستم ب سینم یه سلامی عرض کردم،سری تکون دادو تونیک کوتاهشو صاف کردو رفت تو افق(از همون گونه میخ شدن های شاخ های مجازی کشور عزیزمون منتهی چند درجه با کلاس تر و طبیعی تر)...از بچگی عادت نداشتم زل بزنم تو چشم کسی،خیلی از واحد های مکالمه تو کلاسامو به خاطر نداشتن قدرت چش تو چش بودن(eye contact) با مصاحبه کننده رو یا افتاده بودم یا با فلک زدگی پاس کرده بودم...برا همین از زل زدن به کسی هم حتی وقتی نگام نمیکرد بدم میومد...اما...شاید همین نگاه نکردن هام نذاشته بود شباهت مریمو الیسا رو درک کنم...منظورم از لحاظ قیافه نیست،مریم هم همینقدر مغرور بود...خیره شده بودم به الیسا،ارامش توی صورتش داشت منم اروم میکرد...قیافش انوقدرا هم نامبر وان نبود ولی عجیب دوست داشتنی بود،تازه میفهمم اون عرفان بی محبت از چیه الیسا خوشش اومده ...سرمو گرفته بودم بالا و مثه بی حیا ها زل زده بودم بهش،فردا شب قرار بود برگردیم تهرانو احسان گفته بود به محض اینکه برسه محرمیتشونه باطل میکنه...از دیروز تا حالا از ویلا بیرون نرفتیم،یعنی جو جوری نبود که بتونیم بریم نمیشد منو فرزانه و ملینا و فواد تنهایی راه بیوفتیم اینور اونور...خلاصه دیگه کوفتمون داشتن میکردن،یه لحظه پلک زدمو سرمو انداختم پایین...از خودم خجالت کشیدم کم یواشکی زل زده بودم به مریم اینم میخواست بهش اضافه شه؟...
یهو به خودم اومدم دوباره سرمو گرفتم بالا،وجود مریمو توش میدیدم...زیر چشمی نگام کردو صورتشو چرخوند به سمت پایین:اتفاقی افتاده؟
لپام گلی شد:نه نه
-آخه...
نذاشتم ادامه بده:بفرمایید داخل سرد میشه
فهمید دوست ندارم حرف بزنم...نگاهشو ازم برداشت و من باز محوش شدم،قبل از اینکه بره تو جلوی در یه دسته شالشو کشید...با اینکه موهاشو بافته بود اما شاید حتی از موهای مریم هم لطیف تر و نرم تر بود...رنگ خرمایش دقیقا مثله مال مریم بود،از خودم بدم اومد...الیسا هنوز با یه مرد دیگه محرم بود من چطور میتونسم در موردش اینجوری فکر کنم؟...تو دلم از خدا معذرت خواستمو بدو بدو رفتم تو
-به آروین کجا بودی داشتم از مزیت های خونت تعریف میکردم...مخصن اون قسمت هایش که مختص حرکات ماهرانه اون بچه کوچولوعه تو طبقه بالاعه...
همه داشتن با تعجب به فواد نگا میکردن،فرزانه رو پای احسان نشسته بود و داشت خودشو لوس میکرد،میخواستم بزنم تو سرشون که گمشین برین تو اتاق...ملینا کنار فواد نشسته بودو عرفان هم یه صندلی دور تر جلوی تلویزیون رو انتخاب کرده بودو با خودش مشغول بود،اساسا کسی گوش نمیداد اصن فواد چی میگه...با دست بهش اشاره کردم که خو ادامه بده
-بعله داشتم میگفتم...اروین یه فرش داره من یه بار گلاب به روتون محتویات دلو رودمو توش خالی کردم،اصن وارد اتاق که میشه بوی استفراغ مونده میزنه تو صورتت یه چهار پنج بار رفیقامون اومدن خونش هر دفعه اینا میرفتن تو اتاق ما یهو میدیدیم میوفتادن زمین با آمبولانس میفرستادیمشون خونه...
سرعت چاخان بافیش داشت چشمامو در میورد...رفتم نشستم کنار ملینا و با دقت گوش دادم،فواد هم کم نمیورد:الان شما هر جای دانشکده پزشکی بری صحبت از خونه آروینه...کل ملت میدونن مگه نه ملینا خانوم؟
ملینا زیر چشمی یه نگاه به من کرد،دلم به حالش سوخت برا دلخوش کردنش یه لبخند ملیح تحویلش دادم....حالا خر کیف شد پرید به فواد:نع
-عه
دست کشید رو شلوار لیش و صافش کرد:جون تو من که چیزی نشنیدم
فواد حالش گرفته شده بودو بقیه داشتن ریز ریز میخندیدن،عرفان هم که اصن پرت بود یه چشمک به فواد زدمو خم شدم رو میز و یدونه از لواشک هایی که ملینا رفته بود بازار و خریده بودشون رو کش رفتم:خوشمزس حالا؟
حالا من دارم ملینارو نگا میکنم مثه بز رفته تو صورتم بعد فرزانه از پشتم جواب میده...همشون لامصبا نا متعادلن،فرزانه به پیروی از من یدونه لواشک از رو میز کند:محشرهههه...ترشهههههه
آب دهنم داشت راه میوفتاد ،یه تیکه کندو گذاشت دهنش:اوممممم وای عالیه امتحانش کن بعد ببین مثلا میتونی دور انگشتت هم حلقش کنی،یا اینکه کوچولو کوچولو بذاری تو دهنت تا خودش آب شه
احسان داشت خیره خیره به فرزانه نگا میکرد:اینجوری که تو گفتی هر کی بشنوه انقد آب دهن قورت میده سیر میشه...
با خنده دستمو بردم بالا: بعله...منم سیرم
فواد مثه بادکنکی که بادش در رفته شروع کرد به کوچولو کوچولو خندیدن...ملینا هم خم شد رو لواشکی که پرت کرده بودم روی میزو ورش داشت،هنوز از پله ها بالا نرفته بودم...صدای قدم های سنگین ملینا با پاشنه بلند های مشکیش گوشمو کر کرد،بدو بدو رفت سمت سطل آشغالو اونی که من بهش دست زده بودمو انداخت دور و برگشت با چشم غره نگام کرد...با سرو صورت علامت دادم که:چیه؟
بی توجه بهم تند تند رفت نشست و فواد هم برا گرم کردن حال و اوضاع جمع دوباره شروع کرد به مسخره کردن من،اساسا موضوع دیگه ای برای صحبت نداشت به هر کی میرسید یا از چپل بودن من حرف میزد یا از یه چیزی حرف میزد که به من ختم میشد...از پله ها بدو بدو رفتم بالا،داشتم میرفتم سمت اتاق فواد که بزنگم به الهام ک الیسا اروم اروم کنج در اتاق مهمانو باز کردو اومد بیرون:اوا خدا مرگم بده...
تند رفت تو و درو بست
پشتم بهش بود مونده بودم اصن چیکا کنم برم؟نرم؟...مگه من هیولا ام که فرار کرد؟چرخید سمت در اتاقشون...الیسا اومد بیرون و دسته های شالشو دوتایی انداخت پشت کمرش:ببخشید
-خواهش میکنم چیزی شده بود؟
فهمید نگرفتم:نه نه معذرت میخوام
-خو چرا
-هیچی بیخیال اصن...میشه برید کنار؟میخوام برم لب ساحل
چه خبره؟دیروز بردمت دیه...راه باز کردم که بره،میخواستم بهش پیشنهاد بدم که با هم بریم اما نمی ارزید میترسیدم از احسان حتما ببیننش یکیشون باهاش میرن...اما...قرار گذاشته بودم یه شب بریم،تند تند از پله ها رفتم پایین...نمیتونسم اجازه بدم الیسا تنهایی بره،به شوهر بی رحم و داداش بی رگش همچین اطمینانی نداشتم...فواد مشغول سخن رانی بود،الیسا کنار احسان وایساده بودو منتظر بود فواد دهنشو ببنده تا باهاش حرف بزنه...پریدم وسط حرف فواد:اقا جم کنین بریم لب اب
عرفان شوکه شوکه چرخید نگام کرد،میتونسم برق چشمای ملینا رو ببینم عوضی حمال هنو لواشکه یادم بود چطو میتونست باز هیز هیز نگام کنه(الکی مثلا من خیلی جذابم)...فواد چرخید و به من که بالای سرش بودم یه نگا انداخت:بریم
یعنی عاشق این روحیه خود پرستی این بشرم:دیوونه یه ایل پشت سرتن ها مگه به حرف توعه...
احسان فرزانه رو بلند کردو دست الیسا رو کشید،ملینا هم که از خدا خواسته جلدی رفت جلوی در...عرفان مونده بود،فواد رفت سمتش که با دست اشاره کرد من نمیام شما برین...میتونسم نگاه های سنگین و با اخم الیسا رو رو عرفان حس کنم،این دوروز یه کلمه هم حرف نزده بودن...
***
الیسا نشسته بود همونجایی که اخرین بار تکیه داده بود به شونه های عرفانو فکر میکرد یه مرد پشتشه...زیاد چیزی نمیدیدم فواد لبه ی یکی از بلندی ها وایساده بود و ما هم پشتش بودیم:د لامصب من فقط صدا میشنوم چیزی نمیبینم که
از شلوارش کشیدمش و نشوندمش:کیفش همینه که چشماتو ببندی و فقط گوش بدی
یکم عاقل اندر صفیح نگام کرد اما ارامشش زیاد طولی نکشید :گمشو باو
فرزانه مثلا سعی داشت با انداختن نور گوشیش مرز آبو تشخیص بده ببینه تا کجا میتونه بره جلو...بد تر از اون احسان بود که داشت راهنماییش میکرد که نور گوشیشو کجا بندازه تا راحت تر ببینه،یعنی چفت هم بودن...دوتا منگل
ملینا ریز ریز قدم برداشتو اومد نشست کنارم...بزنم دندوناش بریزه تو حلقش،گیر افتادم بین فوادو ملینا...ملینا پررو پررو شروع کرد: شنا بلد نیسی؟
سرمو انداختم پایین...فواد پوزخند زد،نذاشتم زیاد بخنده:نه چطو مگ
اروم لبخند زد:اخه هر دفعه اومدیم اینجا نرفتی تو آب...
-ربطی نداره
فواد داشت ریز ریز میخندید محکم زدم تو پهلوش:خفه میشی یا خفت کنم
نتونست دیگه خودشو کنترل کنه پخش شد رو زمین...صدای خنده های مردونش داشت دیوونم میکرد،زهره مار اصلا هم خنده دار نیست
ملینا کنجکاو شده بود:چی شده؟
با سر اشاره کردم:به دلیل شنا یاد نگرفتن من میخنده
دستاشو زد زیر چونش:و اون چیه؟
کوفت گرفته لوس بزنم بهت با مخ بچسبی به دیوار با کفگیر جمعت کنن...فوادو هول دادم اونور:چهار سالم بود تو عمق نیم متر غرق شدم
خندش گرفته بود اما سعی کرد خودشو کنترل کنه
مثه فیلم هندیا یه نگاه به افق کردمو ادامه دادم:ترسیدم دیگه نرفتم...
کم کم داشت بیخیال ابرو و رو در وایسی میشد...یهو چرخیدم سمتش:درد
شوکه شد:عه
-بعله
چیزی نمیتونست بگه،میدونستم که نمیتونست بگه...سر لواشکه هنوز جوشی بودم،اما ملینا مظلوم تر از اونی بود که بهش چیزی بگم گـ ـناه داشت...دلم سوخت بیخیال شدم:معذرت
لبخندش محو شده بود:عب نداره
فواد کنارم افتاده بود،مثلا غش کرده بود...زبونشو کجکی انداخته بود بیرون و یه چشمش نیمه باز بود...زدم رو پیشونیش:پاشو لوس نشو
دهنشو چپ کرد:الکی مشلا من غشی ام
دوباره افتاد به حالت قبلی
زدم به دستش:پاشو لوس نشو بچه
همون جوری چپکی شد:لوس عمته
دوباره افتاد...ملینا داشت نگا میکرد ،بیخیال شدم چرخیدم سمت ساحل اگه بهش اهمیت میدادم ویلچری میشد الان...باید کولش میکردم میبردم،نگاهم افتاد به الیسا،سکوت محض وجودشو پر کرده بود و فقط داشت گوش میداد...به صدای برخورد موج به ساحل به صدای روون آب،اونوق من افتادع بودم بین دوتا عقب مونده هی دم گوشم شلوغ میکردن...
یادم باشه دفعه بعد تنهایی با فواد بیام،کوفتمون کردن این چند روز تعطیلی رو...صلانه صلانه برگشتیم سمت خونه...هممون خسته بودیم
آخرین ویرایش: