کامل شده رمان یک روز توزندگیم بودی (جلددوم رمان ایلیا)| قلب پاییز کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pari sima

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/20
ارسالی ها
247
امتیاز واکنش
1,383
امتیاز
0
از زبان نفس:
مثل چی دنبال کار می گشتم ولی مگه با یه دیپلم انسانی، می شد کار پیدا کرد.
خدایا دیگه خسته شده بودم و از خستگی رو پا بند نبودم.
پوفی کشیدم و سوار اتوبوس شدم.
دیگه نمی تونستم دنبال کار بگردم از صبح تو بیرون بودم تا الان.
دیگه از نفس افتاده بودم.
خسته و کوفته به خونه رسیدم.
مامان درو برام باز کرد:سلام عزیزم.
+سلام مامان جون.
مامان:نگاهش کن تو رو خدا از نفس افتادی که.
رفتم توی حیاط
+آره به خدا. نمی دونی که چقدر پیاده راه رفتم.
—:الهی عزیزم.بیا برات شربت درست کنم هوا حسابی گرمه حسابی تو این گرما می چسبه
با خوشحالی سر تکون دادم و باهم وارد خونه شدیم.
نیاز بدو ورودم بهم سلام و خسته نباشید گفت.
+زنده باشی عزیزم.
سری تکون داد و چیزی نگفت.
+مامان خسته شدم به خدا می بینی که چند روزه در به در دنبال کارم.
جور نمی شه انگار که همه ی شغلا پر شدن و جایی برای منِ بیچاره نیست.
مامان شربت به دست پیش من که خودم و با لبه شالم باد می زدم نشست و گفت:عیب نداره عزیزم،اصلا همون بهتر،که کار پیدا نکنی.به خدا چون بابات از ته دل ناراضیه این جوری داره می شه هــــــا.
تو هم از خیرش بگذر مامان جان.
پوفی کشیدم.
من موندم چرا ایناراضی نمی شدن و از همه مهم تر اصلا به این خرافات اهمیت نمی دادم.
یعنی چی این که، چون از ته دل رضایت نداده من نتونستم کار پیدا کنم؟
واقعا حرف مسخره ای بود.
سرمو محکم تکون دادم و شربتمو سر کشیدم.
داشتم شربت آبلیمو می خوردم، که تلفنم زنگ خورد.
دنبالش گشتم و در آخر تو جیب مانتوم پیداش کردم.
بیخیال به صفحه گوشی زل زدم.
اما بعد چشام تا آخرش گشاد شد.
یعنی چی؟؟لابد من خوابم.
اینا همش یه رویا.
انقدر توی این چند ماه بهش فکر کردم که توهم زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    چشمامو محکم روی هم فشار دادم و دوباره بازش کردم اما نه انگار همه چیز واقعی بود و من توهم نزدم.
    آب دهنم خشک شده بود و حسابی هول شده بودم.
    ایلیا چی کار می تونست با من داشته باشه؟؟
    مامان به شونه م زد.
    —:تو کجا سیر می کنی؟؟این یارو خودشو کشت جواب بده.
    نگام به چشمای نیاز افتاد که با کنجکاوی به من و حرکاتم نگاه می کرد.
    مشکوک شده بود.
    تا بلند شدم تلفن رو جواب بدم، گوشی قطع شد و بعد بلافاصله دوباره زنگ خورد.
    هیچ فرضیه ای نمی تونستم برای دلیل زنگ زدن، ایلیا داشته باشم.
    دکمه رنگ و رو رفته و سبز رنگ و فشاره دادم.
    ایلیا:الـــو نفس.
    چرا این قدر صداش گرفته بود؟؟!!
    حس می کردم خیلی ناراحته.
    جواب دادم:الو جانم؟
    این جانم واقعا از دست خودم خارج بود.
    آره پیش خودم نقشه کشیده بودم اگه زنگ زد، محلش ندم.
    به خاطر عذابایی که بهم متحمل شد، منم عذابش بدم.
    اون موقع خودم به سخره می گرفتم، که عجب دل خوشی دارم.
    عمرا اگه ایلیا با من تماس بگیره و حتی بخواد باهام حرف بزنه.
    چه برسه که من نقشه ام کشیدم حالش هم بگیرم.
    اما این اتفاق افتاده بود.
    ولی من هیچ کدوم از کارا و حرفایی که برنامه ریزی کردم و به زبون نیاوردم.
    عوضش جوابش هم با مهربونی داده بودم.
    واقعا عشق با آدم چیکارا که نمی کرد.
    باعث می شد همیشه خدا پیش عشقت سر تعظیم فرود میاری.
    —:می خوام ببینمت.
    دهنم باز موند.
    می خواست منو ببینه؟؟آخه چه دلیلی داشت.
    ما دیگه هیچ صنمی باهم دیگه نداشتیم و این دیدار بی معنی ترین چیز توی دنیا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    از هول شدن زیاد به تته پته افتادم و گفتم:اوم، دلیلی نمی بینم ما بخوایم همدیگر و ملاقات کنیم.
    صداش التماس گونه شد:نفس ازت خواهش می کنم.فقط نیم ساعت. خواهش می کنم.
    مگه می شد عشقت، این طوری بهت خواهش کنه و تو بی تفاوت از پیشش بگذری.
    با این می دونستم خودمم بیشتر برای دیدنش بعد از ۶ماه، هلاکم، اما دوستم نداشتم سریع قبول کنم تا هوا برش داره.
    مکث کردم که مثلا در حال فکر کردنم.
    در آخر هم دلم طاقت نیاورد، جواب نه بدم.
    گفتم:باشه کجا؟
    حس کردم با این حرفم خیلی خوشحال شد
    —:قربونت برم مرسی، بیا به آدرسی که برات اس ام اس می کنم.
    باشه ای گفت و گوشی و قطع کردم.
    از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
    وای خدا بعد این همه وقت دوری و دلتنگی می دونستم ایلیا رو ببینم.
    و انگار که دنیامو بهم دادن.
    سریع وارد خونه شدم و همون موقع هم اس ام اسی اومد که آدرس فرستاده شده بود و ساعت قرار که دو ساعت دیگه بود.
    ساعت قرار و که دیدم به هول و ولا افتادم و تند، تند لباس پوشیدم.
    نیاز و مامان، هاج و واج به حرکات، شتاب زده و دستپاچه من خیره شده بودن.
    در آخر هم مامان به خودش اومد و گفت:وا چرا دوباره داری آماده می شی؟؟کجا می خوای بری نفس؟؟
    نمی دونستم چه جوابی بدم.
    به خاطر همون گفتم؛مامان تو رو خدا هیچی نپرس،خودمم هیچی نمی دونم.
    —:یعنی چی، دختر؟
    +بذار برگردم همه چیو برات تعریف می کنم.
    گفتم و بدون این که به مامان که دهنشو باز کرده بود و می خواست حرف بزنه فرصت بدم از خونه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    نفهمیدم چطور اون راه و طی کردم.
    خوشحالیم قابل گفتن نبود.
    به سر قرار که رسیدم، ایلیا ایستاده بود و با نوک کفشش، با سنگ روی آسفالت بازی می کرد.
    سرشو بالا آورد، و منو که با دقت حرکاتشو زیر نظر داشتم دید.
    با قدم های بلند به سمتم اومد و جلوم ایستاد.
    خواستم حرفی بزنم، که یه دفعه منو تو آغوشش کشید.
    چون پارک خلوت بود هیچ کس نبود تا این ابراز،احساسات ایلیا رو ببینه.
    دستم تو هوا معلق موند.
    اینم به خاطر این حرکت ناگهانی و تعجب بیش از حدم بود.
    ما بهم محرم نبود و گـ ـناه بود،، به خاطر همون خودم و به زور از آغوشش بیرون آوردم.
    اخم کردم و گفتم:این حرکت چه معنی میده ها؟ در ضمن واسه چی می خواستی منو ببینی؟؟
    عقب رفت و من تونستم یه دل سیر ببینمش.
    شلوار کتون مشکی پوشیده بود با تیشرت آستین کوتاه، یاسی رنگ.
    خیلی شیک تر از قبل شده بود.
    —:می خوام که..اوم لعنتی چطوری بگم.
    +:اگه انقدر تو گفتنش تردید داری، نگو و بیش از اینم وقت منو تلف نکن.می خوام برم.
    برگشتم تا مثلا برم که دستمو اسیر دستش کرد.
    —:نه،نه صبر کن می گم.
    منتظر خیره ش شدم.
    که چشماشو بست و تند گفت:باهام ازدواج می کنی.
    توصیف کردن حالم خیلی سخته.
    باهاش ازدواج کنم؟؟
    حتما اشتباه شنیدم.
    +چی گفتی؟
    چشماشو باز کرد و بعداز مکث کوتاهی که فکر کنم داشت حرفاشو تو ذهنش جمع و جور می کرد گفت:دارم ازت خواستگاری می کنم.البته این که خواستگاری درست و حسابی نیست می دونم.ولی می خواستم اول تو خبر دار بشی.
    می خوام یه جورایی ازت اجازه بگیرم، حالا که باباتم از زندان آزاد شده یه زمانی تعیین کنیم تا من همراه خانوادم به خواستگاریت بیام.
     

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    یعنی داشت واقعیتو می گفت؟؟
    یا شایدم می خواست سرمو کلاه بذاره.
    اما چشماش عجیب راست بودن گفته هاش و تایید می کردن.
    هیچ وقت این که بیاد و بخواد باهاش ازدواج کنم و پیش بینی نمی کردم.
    ذهنم به چند روز پیش رفت که بابا گفت آرزوی دیدن عروسی منو داره.
    آرزوی دیدن عروسی، دختر ارشدشو.
    چقدر خجالت کشیدم اون موقع.
    می خواستم بگم بابا تو هیچ وقت،عروسی منو نمی بینی.
    اما خب دلم نیومد ذوقش و کور کنم.
    نه از دستم بر نمی اومد.
    الان هم که در کمال ناباوری، آرزوش داشت به وقوع می پیوست.
    واقعا هم خودم دلم به این ازدواج رضا بود و هم تردید داشتم.
    راضی بودم برای این که هم ایلیا روعاشقانه دوست داشتم و هم این که کیسی برام پیدا نمی شد.
    کی با من زن شده حاضر بود ازدواج کنه؟؟
    با اطمینان جواب خودم رو دادم.
    خب معلومه هیچ کس حاضر نبود.
    خواستم جواب بدم که انگشت اشاره ش رو رو به روم گرفت و گفت:نه صبر کن بذار اول برات یه چیزی بگم، بعد از اون فکراتو بکن و جواب بده.
    من ازدواج کردم.یادته سریع صیغه رو فسخ کردم؟؟به خاطر این که با یکی بودم و قرار ازدواج باهاش گذاشته بودم.
    لبخند تلخی زد و ادامه داد:فکر می کردم عاشقشم گذشت به خاطر همون ولت کردم. با اون ازدواج کردم و نمی گم چی شد ولی بعد از چهار ماه زندگی، از هم جدا شدیم.
    دو ماه تموم حسرت زندگی با تو رو خوردم.
    همش با خودم در جنگ بودم.
    یه لحظه ام از جلو چشام دور نمی شدی.
    حالا فهمیدم که از اولم عاشق تو بودم.
    اما با خودم لج می کردم.
    به خاطر انتقام مسخره م.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    حالا با این اوصاف.. برو فکر کن. ببین حاضری با منی که انقدر بد بودم.عذابت دادم و در آخر به خاطر یه آدم بی ارزش تو رو رها کردم.
    ازدواج کنی؟
    گفت و بدون که منتظر هر حرفی از طرف من باشه، از اون جا رفت.
    قلبم شکسته بود از این که با من بوده و بهم خــ ـیانـت می کرده.
    بیشتر همین موضوع منو سوزونده بود، تا این که ازدواج کرده و بنا به هر دلایلی زنشو طلاق داده.
    آه بلندی از درد قلبم کشیدم و سرم پایین انداختم.
    انقدر با همون حالی، بی حالی راه رفتم که نفهمیدم کی به خونه رسیدم.
    مامان با دیدنم حالم و درک کرد و فقط به یه نگاه متعجب اکتفا کرد.
    ازش خوشحال بودم که هیچی نپرسیده.
    چون واقعا قادر به جواب دادن نبودم.
    تو سرم پر از فکرای درهم و بر هم بود.
    باید چی می گفتم؟؟
    نمی دونستم.
    یعنی می تونستم همه چیز و فراموش کنم و ببخشمش؟؟
    نمی دونم.
    +++++++++++++
    یه هفته ی طاقت فرسا مثل برق و باد گذشته بود.
    تصمیممو گرفته بودم.
    سینمو جلو دادم و تلفن و دستم گرفتم.
    با کلی مشورت و بالا پایین کردن این تصمیمو گرفته بودم.
    شمارش و گرفتم.
    یه بوق، دوبوق به سه نرسیده که صدای مردونه ش گوشمو نوازش داد.
    گفتم:می خوام جواب خواستگاریتو بدم.
    حس کردم صداش هیجان زده شد:وای عزیزم راست می گی ؟؟
    +اره،گوش بگیر.
    —:باشه، باشه.
    ساکت شد و من شروع به حرف زدن کردم:من از اول عاشقت شدم.
    از همون اول، شاید حماقت بود ولی نمی دونم چرا این حماقت رو کردم.
    عاشقت شده بودم و خیلی دیر شده بود برای پشیمونی.
    با آزارات، احساسمو تو خودم می کشتم. اما اونا بازم بی اجازه تو وجودم زنده می شدن، عشق به تو رو می گم.درسته از اون عشق اولیه خیلی کم شده و فاصله گرفتم.اما من دیگه دختر نیستم و مجبورم به ازدواج با تو.پس می تونی با خانواده ت به خواستگاری من بیای.
    با خوشحالی فریاد زد:وای نفــــــس، نفــــــــــسم. مطمئن باش هیچ وقت از ازدواج با من پشیمون نمی شی به خدا قسم که پشیمون نمی شی.
    من تمام احساسمو به پات می ریزم.
    می دونم با کلی دل نگرونی به خواستگاریم جواب مثبت دادی، اما من پشیمونت نمی کنم.
    تو دلم امیدواری گفتم و به دیوار رو به روم خیره شدم.
    پایان.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا