- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
***
_چقدر بزرگه!
نیلوفرم سری به نشونه ی تایید تکون داد.
با دیدنِ هفت،هشت تا ماشین مدل بالا گفتم:
_مهمونیِ خونوادگیشون اینه؟
_هم تولده،هم مثل اینکه یه جشن واسه موفقیت کاری پدرش...
سرمو به معنی فهمیدن تکوم دادم.
به در اصلی ساختمون که رسیدیم،با دیدن مستخدمی که لباس فرم آبی و سفید تنش بود،یادِ فیلمای دوره ی قدیمِ انگلستان افتادم!
کی می ره این همه راهو؟
خوش آمد گفت و به داخل خونه راهنماییمون کرد.
داخل که شدیم،از بوی مزخرفی که مخلوط عطرای مختلف بود حالم بد شد.
_اگه مایلید لباستونو تعویض کنید بفرمایید این اتاق...
اینو همون مستخدم گفت و با دستش اتاقی که ته راهرویِ متصل به ورودی خونه قرار داشت رو نشون داد.
_نه ممنون...
با حرف نیلوفر راهشو کشید و رفت سمت دیگه ی همون راهرو که فکر کنم آشپزخونه بود!
_احساس می کنم اومدم قصر پادشاه و دوازده به بعد کفشم جا می مونه و چند روز دیگه جارچیا میان دنبالم و بادا بادا مبارک بادا!
نیلوفر با خنده دستمو سمت سالن خونهکشید و(دیوونه) ای نثارم کرد!
بادیدنِ خانما و دخترای جوون توی لباسای شب یه لحظه هنگ کردم!تولد بود یا...
دختری همسن و سال نیلوفر با دیدنمون به سمتون اومد،چهره اش توی اون پیراهن پرنسسیِ آبی بچگونه تر می زد.
نیلوفر و بغـ*ـل کرد و به من دست داد.
با خوشحالی وصف ناپذیری گفت:
_وای خیلی خوشحالم که اومدین!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_کو دوربینت پرنسس؟
از لفظ(پرنسس) نیشش تا بناگوش باز شد و با گفتنِ (الان میام) رفت سمت طبقه ی بالا.
یه خانم میانسال که البته خیلی خوب مونده بود،با پیراهن بلند مشکی که سنگ دوزی های فاخری داشت سمتون اومد.
از فرق سر تا پامون رو،با نگاهی که در وهله ی اول اصلا به دلم ننشست چککرد!بعدم با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
_شما باید همون عکاسی باشید که دخترم می گفتن!
پس مادرش بود.اولین بار بود که از خودم بدم اومد که چرا دکتر یا مهندس نشدم!با مسخرگی کلمه ی عکاس رو تلفظ کرد!
***
_چقدر بزرگه!
نیلوفرم سری به نشونه ی تایید تکون داد.
با دیدنِ هفت،هشت تا ماشین مدل بالا گفتم:
_مهمونیِ خونوادگیشون اینه؟
_هم تولده،هم مثل اینکه یه جشن واسه موفقیت کاری پدرش...
سرمو به معنی فهمیدن تکوم دادم.
به در اصلی ساختمون که رسیدیم،با دیدن مستخدمی که لباس فرم آبی و سفید تنش بود،یادِ فیلمای دوره ی قدیمِ انگلستان افتادم!
کی می ره این همه راهو؟
خوش آمد گفت و به داخل خونه راهنماییمون کرد.
داخل که شدیم،از بوی مزخرفی که مخلوط عطرای مختلف بود حالم بد شد.
_اگه مایلید لباستونو تعویض کنید بفرمایید این اتاق...
اینو همون مستخدم گفت و با دستش اتاقی که ته راهرویِ متصل به ورودی خونه قرار داشت رو نشون داد.
_نه ممنون...
با حرف نیلوفر راهشو کشید و رفت سمت دیگه ی همون راهرو که فکر کنم آشپزخونه بود!
_احساس می کنم اومدم قصر پادشاه و دوازده به بعد کفشم جا می مونه و چند روز دیگه جارچیا میان دنبالم و بادا بادا مبارک بادا!
نیلوفر با خنده دستمو سمت سالن خونهکشید و(دیوونه) ای نثارم کرد!
بادیدنِ خانما و دخترای جوون توی لباسای شب یه لحظه هنگ کردم!تولد بود یا...
دختری همسن و سال نیلوفر با دیدنمون به سمتون اومد،چهره اش توی اون پیراهن پرنسسیِ آبی بچگونه تر می زد.
نیلوفر و بغـ*ـل کرد و به من دست داد.
با خوشحالی وصف ناپذیری گفت:
_وای خیلی خوشحالم که اومدین!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_کو دوربینت پرنسس؟
از لفظ(پرنسس) نیشش تا بناگوش باز شد و با گفتنِ (الان میام) رفت سمت طبقه ی بالا.
یه خانم میانسال که البته خیلی خوب مونده بود،با پیراهن بلند مشکی که سنگ دوزی های فاخری داشت سمتون اومد.
از فرق سر تا پامون رو،با نگاهی که در وهله ی اول اصلا به دلم ننشست چککرد!بعدم با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
_شما باید همون عکاسی باشید که دخترم می گفتن!
پس مادرش بود.اولین بار بود که از خودم بدم اومد که چرا دکتر یا مهندس نشدم!با مسخرگی کلمه ی عکاس رو تلفظ کرد!
آخرین ویرایش: