کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
‌‌

***

_چقدر بزرگه!
نیلوفرم سری به نشونه ی تایید تکون داد.
با دیدنِ هفت،هشت تا ماشین مدل بالا گفتم:
_مهمونیِ خونوادگیشون اینه؟
_هم‌ تولده،هم مثل اینکه یه جشن واسه موفقیت کاری پدرش...
سرمو به معنی فهمیدن تکوم دادم.
به در اصلی ساختمون که رسیدیم،با دیدن مستخدمی که لباس فرم آبی و سفید تنش بود،یادِ فیلمای دوره ی قدیمِ انگلستان افتادم!
کی می ره این همه راهو؟
خوش آمد گفت و به داخل خونه راهنماییمون کرد.
داخل که شدیم،از بوی مزخرفی که مخلوط عطرای مختلف بود حالم بد شد.
_اگه مایلید لباستونو تعویض کنید بفرمایید این اتاق...
اینو همون مستخدم گفت و با دستش اتاقی که ته راهرویِ متصل به ورودی خونه قرار داشت رو نشون داد.
_نه ممنون...
با حرف نیلوفر راهشو کشید و رفت سمت دیگه ی همون راهرو که فکر کنم آشپزخونه بود!
_احساس می کنم اومدم قصر پادشاه و دوازده به بعد کفشم جا می مونه و چند روز دیگه جارچیا میان دنبالم و بادا بادا مبارک بادا!
نیلوفر با خنده دستمو سمت سالن خونه‌کشید و(دیوونه) ای نثارم کرد!
بادیدنِ خانما و دخترای جوون توی لباسای شب یه لحظه هنگ کردم!تولد بود یا...
دختری همسن و سال نیلوفر با دیدنمون به سمتون اومد،چهره اش توی اون پیراهن پرنسسیِ آبی بچگونه تر می زد.
نیلوفر و بغـ*ـل کرد و‌ به من دست داد.
با خوشحالی وصف ناپذیری گفت:
_وای خیلی خوشحالم که اومدین!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_کو دوربینت پرنسس؟
از لفظ(پرنسس) نیشش تا بناگوش باز شد و‌ با گفتنِ (الان میام) رفت سمت طبقه ی بالا.
یه خانم میانسال که البته خیلی خوب مونده بود،با پیراهن بلند مشکی که سنگ دوزی های فاخری داشت سمتون اومد.
از فرق سر تا پامون‌ رو،با نگاهی که در وهله ی اول اصلا به دلم ننشست چک‌کرد!بعدم با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
_شما باید همون عکاسی باشید که دخترم می گفتن!
پس مادرش بود.اولین بار بود که از خودم بدم اومد که چرا دکتر یا مهندس نشدم!با مسخرگی کلمه ی عکاس رو تلفظ کرد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    خواستم یه چیزی بارش کنم که یادم اومد ازم بزرگتره و احترامش واجب،پس دندون روی جیـ*ـگر گذاشتم و لبخند احمقانه و زورکی ای زدم.
    درست همون موقع مینو با یه دوربین توی دستش سمتمون اومد.
    _بفرمایید اینم دوربین...
    از دستش گرفتمش و نگاه سرسری انداختم.دوربین خوبی بود!
    یادم باشه زنگ بزنم به ستاره ببینم دوربینمو کسی خریده یا نه؟
    _دوربین خوبیه...خب از کجا شروع کنیم؟اوم...باغتون قشنگه برای عکس گرفتن،اون سمتی که نورش زیاده قشنگه!
    _پس بریم!
    با مینو و نیلوفر رفتیم سمت باغشون...

    ***

    _ببین...اینجور وایسا!آها...دستتو بزار روی کمرت...لبخند بزن...دامن لباستو بالا بگیر... بخند دیگه خوشگله...عالیه!
    همون طور که عکسو نگاه می کردم گفتم:
    _حالا برو سمت اون آلاچیق...
    _نیلوفرم بیاد.‌‌..می خوام دوتایی باشه عکسمون!
    سری به تایید تکون دادم و منم پشت سرشون رفتم!چه مسخره ی دوتا الف بچه شدما!
    صدای ماشینی به گوشم خورد،اهمیت ندادم و رفتم جلوتر.لنزو نگاه کردم،فاصلم باهاشون کم بود و عکس خوب درنمیومد،همون طور که سرم تو دوربین بود عقب عقب رفتم که احساس کردم پام روی چیزی قرار گرفت،از حس کردنم چند ثانیه نگذشته بود که صدای داد یه نفر از پشت سرم باعث شد بترسم و سریع عقب گرد کنم:
    _آخ...آخ پام...پام داغون شد...وایی...
    همون طور هاج و واج نگاهش می کردم،از حضورش متعجب بودم و تعجبم بیشتر به خاطر کولی بازیش بود!
    _شما؟اینجا؟
    دست از آه و ناله برداشت و صاف ایستاد،سقلمه‌ ای به ارسلان که کنارش ایستاده بود و داشت می خندید زدکه سریع خودشو جمع کرد!
    _فکر کنم من باید ازشما این رو بپرسم خانم‌نادری!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (علی)

    _اه..بیا دیگه ارسلان..یه ماشین می خوای قفل کنیا...
    به دنبال این حرفم خودشو بهم رسوند.
    شونه به شونه ی هم راه افتادیم سمت در ورودی خونه ی عمه فخری.
    از سمتی که یه راه باریک شنی داشت رفتیم.یکم تاریک بود و منم توی شب دیدم کم می شد.
    هزاربار هم فرشته بهم گفت که برم چشم پزشک اما من پشت گوش انداختم!
    _اون مینو نیست توی آلاچیق؟
    نگاهی به سمت آلاچیق انداختم تا ببینم ارسلان درست می گـه یا نه!
    چشمامو ریز کردم اما از اون فاصله چیز زیادی دستگیرم نشد.
    _بریم جلوتر...نمی بینم از این جا...
    جلوی آلاچیق که رسیدیم،احساس کردم یه نفر جلوتر از ما ایستاده،با اون قد کوتاه و ریز و میزه،قطعا یه دختر بود!
    لباسش‌رنگ تیره بود و مشکل چشمام نمی ذاشت تشخیص رنگ بدم!
    دختره کم کم عقب اومد،یهو نفهمیدم چی شد که محکم پاشنه ی پاشو روی پنجه ی پام گذاشت!
    این کفشایی که پوشیده بودم،حاصل خریدِ تنهاییِ فرشته بودن و یه سایز تنگ بودن و پام رسما با این ضربه لِه شد!
    زدم به درِ کولی بازی و بیخیالِ مرد بودنم پامو گرفتم و آخ و ناله کردم!
    یهو دختره برگشت سمتم،چهره شو تشخیص ندادم!
    صدای قهقهه ی ارسلان بغـ*ـل گوشم هوا رفته بود!
    دختره با تعجب گفت:
    _شما؟اینجا؟
    قسم می خورم از تعجب دهنم داشت باز می شد که خوشبختانه جلوشو گرفتم!
    نادری؟اینجا؟
    با سقلمه ای که به پهلوی ارسلان زدم،صداشو خفه کرد!
    خودمو نباختم و ریلکس سؤالمو پرسیدم،اصلا هم به روی خودم نیاوردم که با یک متر و هشتاد و نُه سانت قد،داشتم آخ و ناله می کردم!
    _اینو من از شما باید بپرسم خانم نادری!
    چیزیو جلوم تکون داد،که سخت تشخیص دادم دوربینه،این مگه دوربینش دست من نیست؟
    _اومدم عکاسی!مینو دوست خواهرمه...
    آهان بلندی گفتم!
    _و شما؟
    _مینو دختر عممه‌‌...
    با آهان بلندش خنده مو خوردم،این دختر یه بچه ی به تمام معنا بود!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    دو نفر از آلاچیق اومدن سمت ما که خب تشخیصِ اینکه مینو و خواهر نادرین کار سختی نبود!
    نزدیکتر که‌شدن از لباسای مینو تشخیصش دادم!
    مثله بقیه ی دخترای فامیل!
    چیزی نمیپوشیدن سنگین تر بودن!
    خواهر نادری سلام آرومی داد که قبل از اینکه جوابشو بدم،ارسلان پر از ذوق گفت:
    _به به نیلوفرخانم!احوال شریف؟
    بیا...این پسر هنوز آدم نشده!حتما باید مثله دفعه ی قبل حالشو بگیره که بفهمه بابا این دختر از صمیمیت با تو خوشش نمیاد!والسلام.
    _خوبم.
    این حرفو چنان سرد گفت که جای ارسلان من یخ کردم!
    با صدای مینو از فکر درومدم:
    _عکس گرفتن یلدا جان تموم شد...بریم تو...بفرمایید...
    خواستم برم که ارسلان دستمو کشید و آروم دم گوشم گفت:
    _اول خانما...باید بگم فرشته یه دوره کلاسهای فشرده ی رفتار مناسب با لیدی هارو یادت بده!
    پوزخندی زدم:
    _فرشته چرا؟میام پیش خودت که به لطف دوست دخترای مدل مدلت استادی!
    احساس کردم اخم کرد!به درک!دروغ می گفتم مگه؟
    دستمو ول کرد و پشت سر نادری اینا راه افتاد...خودمو بهش رسوندم و نگهش داشتم،کلافه شد،اینو از صدای حرصیش فهمیدم:
    _ولم کن علی...
    _دور این دخترو خط بکش،خط پر رنگ!
    دستشو با شدت از حصار انگشتای من بیرون کشید،نیم نگاهی سمت نادری اینا که حالا داخل خونه شده بودن انداخت و بازم برگشت سمت من.
    نورِ چراغای سمت ورودی توی صورتش می خورد و همین باعث می شد به خوبی ببینمش که چطور کلافه شده و لبشو می جوه!
    _چی می گی؟کدوم دختر؟
    _نیلوفر...
    هیچی نگفت!پس حدسم درست بود!
    _این دختر با اون عملیایی که با توان فرق داره ارسلان!اونقدر سادگی ازش می باره که با مانتو شلوار اومده تولد رفیقش...ببین منو!خط بزن رو اسمش...یه خط بزرگ...اصلا فراموش کن نیلوفری بوده!اون لیاقتش یکیه عینه خودش پاک و سر به زیر...نه تویی که هفت خط روزگاری!
    _حرف دهنتو بفهم...من هفت خطم؟
    _از نظر من کسی که آمار دوست دختراشو کل شهر دارن،نه تنها هفت خطه بلکه اونقدر آشغاله که لیاقتش یه زنی عینه خودشه!زنی که مثه خودش با همه بوده!نه دختری که گذشته و حالش پر از پاکیه!اگه غیر این باشه عدالت بی معنی می شه...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
    ‌‌

    با قدمای سریع به سمت ساختمون اصلی حرکت کردم.این حرفا خیلی وقت بود روی دلم مونده بودن.ارسلان دیگه داشت گند می زد به زندگیش!اون حالیش نبود و سرشو مثله کبک توی برف فرو کرده بود،من که می دیدم داره غرق گـ ـناه می شه!گاهی فکر می کردم چی باعث شد ارسلان این طوری بشه؟شاید از سیری و زیاد داشتن بود!شاید اگه مثله نادری می رفت سرکار و به حقوق کم راضی می شد،الان بهتر از آدمِ زیاده خواهی که هست،بود!
    من از بابا یاد گرفته بودم خوب باشم!بابا همیشه می گفت:«تحت هر شرایطی خوب باش...خوب بودن هیچوقت از مُد نمیفته!»
    کاش عمو،به جای پول پارو کردن،خوب بودن رو به ارسلان یاد می داد!
    با به یادآوردن عمو لبخندی زدم،نادری فکر می کرد من و ارسلان برادریم!امشب که عمو رو ببینه فکر کنم همه چیو بفهمه...
    به خودم اومدم و سرمو تکون دادم،چه اهمیتی داشت بفهمه؟
    پوف کلافه ای کشیدم و داخل خونه شدم.از بوی سیگار بینیم جمع شد.واقعا موندم که چطور این آدما با لـ*ـذت سم رو وارد کبد و ریه هاشون می کنن؟جالب اینجاست خیلی ها همین توتون دود کردن رو،مایه ی باکلاسی می دونن!
    توی جمع که چشم چرخوندم،رسیدم به عمه که داشت با زن عمو حرف می زد.با مادر ارسلان.حوصله نداشتم برم پیششون و راجع به فرشته سوالای بی سر و ته بپرسن،پس راهمو کج کردمو رسیدم به نقطه ای که یه نفر که من رو بی فرهنگ می دونست ایستاده بود!
    ناخودآگاه لبخندی زدم!انگار بین این همه آدم که از جنس من نبودن و با وجود نسبت فامیلی باهاشون غریبه بودم،یه آشنا پیدا کردم!
    حالتم درست مثله روز اول مدرسه ام بود.وقتی که زنگ خورد و خودمو بدو بدو به اون طرف خیابون مدرسه رسوندم!سریع خودمو توی ماشین انداختم،نه به خاطر مادرم،نه!من اون روز با تمام وجودم فرشته ی سه سالمو در آغـ*ـوش گرفتم!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    آه خفه ای کشیدم،
    اگه می خواستم همین طور به فکر و خیال ادامه بدم امشب باید همه ی خاطرات تلخمو مرور می کردم!خاطراتی که سال ها بود ازشون‌‌ فرار می کردم.راستش حاضر نبودم آرامش نسبیِ الانم رواز دست بدم!
    جلوتر رفتمو نزدیکش شدم،پشتش به من بود و با موبایل تقریبا کوچیکش ور می رفت.
    _غافلگیر شدم از دیدنتون!
    نگاهش رو از صفحه ی به سمتم برگردوند:
    _منم همین طور...
    تنها مکالمه ی بینمون همین دو جمله ی کوتاه بود!
    مشخص بود که از حضورش توی این مراسم مسخره و به شدت تجملاتی راضی نیست!
    کلافگی توی رفتارش موج می زد.چند ثانیه ای یک بار ساعتشو نگاه می کرد،با دنباله شالش بازی می کرد و مدام لباسِ مرتبشو مرتب می کرد.
    تو فکر کلافگیش بودم که دیدم ارسلان یه گوشه وایساده و داره نیلوفری که با لبخند پیش مینو نشسته رو نگاه می کنه!یادم افتادکه پارسال بیشتروقتایی به ارسلان زنگ می زدم یا کارش داشتم می گفت خونه ی دوستمم و دل نمی کند از دوستش و حالا سخت نبود برام این که اون دوستش برادر نادری بوده و دل نکندنش و دلیلش نیلوفر.
    _سلام...
    با شنیدن صداش به سمتش برگشتم.آرمان!
    پسرِ بزرگ عمه فخری و منحوس ترین فرد فامیل؛البته از نظر من،جلومون ایستاده بود و با نگاهی که هیچ دوست نداشتم چشم دوخته بود به نادری.
    دخترا برای آرمان اسباب بازی به تمام معنا بودن؛اون یکی از دلایل به گند کشیده شدن زندگی ارسلان بود،شاید اگه انقدر با ارسلان نمی پرید،الان همه‌چیز فرق می کرد.
    چهره ی جذابی داشت،موهایِ قهوه ای که رو به بالا شونه زده بود،چشمای آبی،بینی کشیده و لبای متناسب باصورتش و لباسای مارکی که هیکل ورزشکاریش رو به رخ می کشیدن.ولی پشت همین چهره و تیپ و قیافه ی آنتیک یه آدم عیاش بود که من خوب از زیر و بم کاراش خبر داشتم؛از این که تا الان کلی دخترِ احمق رو خام خودش کرده و ساقی بودنش!
    وقتی دیدم نگاهش زیادی روی نادری هرز می ره،رو کردم بهش و گفتم:
    _چیکار داری؟
    این جملمو چنان با حرص گفتم که نادری با تعجب نگاهم کرد،
    آرمان اما ریلکس تر از همیشه دود سیگارشو سمت ما بیرون داد و با لحن چندش آوری که فقط برای آزار دادن من بود گفت:
    _با تو کاری ندارم...حوری دیدم...عرضی هست؟
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    خوب می دونست چطور روی اعصابم بره.
    کینه و دشمنیش با من سرِ قضیه ی خاستگاریش از فرشته بود که من مخالفت کرده بودم.
    اون موقع ها فرشته تازه دانشگاه رفته بود و سرش گرمِ درس بود،حتی خودشم مایل به ازدواج با آرمان نبود،که اگرم بود من هیچ وقت اجازه نمی دادم چون آرمان نه تنها قصد دست کشیدن از کاراشو نداشت،که یه جورایی عادت کرده بود بهشون.
    فرشته زیاد بود براش و اون هنوزم منو‌ مقصر نرسیدن به فرشته می دونست!
    یادمه شبی که فرشته با فرهاد ازدواج کرد،
    آخر شب مـسـ*ـت و با وضعی داغون اومد در خونه ی من و با همون وضعش کلی لیچار بارم کرد.اما گـ ـناه من چی بودکه فرشته،شیرین وار فرهاد رو می خواست؟
    گاهی فکر می کنم نکنه بدبخت شدن فرشته ربطی به نفرینِ آرمان داشته باشه!
    فرشته ای که دوماه بود از دست شوهرش و کتک هاش به خونه ی من اومده بود.
    از فکر اومدم بیرون و خواستم یه چیز خوب بارش کنم که با دیدن نادری گیج نگاهش کردم،شاید کلا همه ی اتفاقات یک دقیقه هم نشد،
    جلوی دهنشو گرفت و به سرعت و به حالتِ دو از خونه بیرون رفت و منم هراسون دنبالش رفتم،
    کنار ورودی ایستاده بودیم و کسی حواسش به ما نبود بخاطرهمین کسی متوجه حضورنداشتنمون نشد!
    کنار استخرِ خالی ایستاده بود و عق می زد. حالتش مثله سرفه های شدید بود.
    با نگرانی که نمی دونم از کجا اومده بود صداش زدم:
    _خانم نادری؟چی شد؟یلدا خانوم...
    جوابمو نداد.چشمای نگرانم دستاشو دنبال کردن که دور گلوش قفل شدن،با شدت سعی داشت راه گلوشو باز کنه،
    مثله ماهی ای که از آب دور افتاده باشه لباشو تکون می داد،صبر و جایز ندونستم و به سمت خونه دویدم و با عجله وارد شدم،داد زدم:
    _نیلوفر...یلدا...نفسش بالا نمیاد...کیفش...کیفشو بیار...
    جلوی چشمای متعجب مهمونا دوباره به باغ برگشتم و همون طور فریاد زدم:
    _زود باش لعنتی...داره می میره...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    کنارش که رسیدم،بی حال روی زمین سرد افتاده بود،لباش به کبودی می زدن.
    مستأصل بالای سرش وایساده بودم و نمی دونستم چه غلطی بکنم!
    حالتش فقط یه چیز می تونست باشه(آسم).
    من با این بیماری لعنتی آشنایی دیرینه داشتم.
    نیلوفر با عجله کنارش زانو زد،سرشو روی پاهاش گذاشت و درحالی که اشکاش روی گونه اش جاری شده بودن،اسپری رو توی دهنش فرو کرد؛یک،دو،سه!
    نفسش برگشت و با گنگی چشماشو باز کرد.
    دستامو کلافه روی صورتم کشیدم و ناخودآگاه زمزمه کردم‌ :
    _ خدایا شکرت ...
    همه ی آدمای اون داخل الان دور ما جمع شده بودن،البته با اون فریادای من بیشتر از اینم انتظار نمی رفت!
    دست خودم نبود،وقتاییم که بچه بودم و فرشته وسط بازی کردنامون این طوری می شد،داد می زدم و از بابا کمک می خواستم.البته بیماری فرشته الان خیلی بهتر شده بود و تقریبا بهبود پیدا کرده بود.
    نگاهم کهبه آرمان افتاد، بدجور دستام می رفتن تا دور گردنش حلقه بشن.اگه اون دود
    سیگار لعنتیشو توی صورت یلدا نمی داد اینجوری نمی شد.
    با کمک نیلوفر از جاش بلند شد،
    حالش خراب تر از اینی بود که به احترام و این چیزا اهمیت بده.کیفشو از دست نیلوفر کشید و آروم بهش گفت:
    _بیا از این خراب شده بریم...همین الان...
    که چون من کنارشون بودم شنیدم.
    _می رسونمتون...
    نگاهم کرد،انگار حوصله ی مخالفت نداشت که سری به تایید تکون داد.
    کم‌‌ کم‌ بقیه هم رفتن تا به بقیه ی جشن برسن.
    داشتیم سوار ماشین می شدیم که عمه به سمتمون اومد.
    پاکتی رو به سمت یلدا گرفت و با لحن اعصاب خرد کن همیشگیش که غرور و تکبرِ بی جا ازش می بارید گفت:
    _دستمزدت...
    نگاهم فقط به سمت دست یلدا بود که مشت شد.نفس عمیقی کشید که خوب حسش کردم،ولی انگار اون نفس عمیق هم نتونست حالشو خوب کنه،
    چون از لای دندوناش تقریبا غرید:
    _کار من چیز دیگست خانم محترم...من عکاسِ جشن تولدای دخترای هیجده ساله یِ باباپولدار نیستم!کاری که کردم لطفی بود در حق دوست خواهرم...شب خوش...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (یلدا)

    با سستی روی صندلی عقب ماشین مهندس نشستم.نیلوفرم کنارم نشست و همین که مهندس‌ ماشین رو روشن کرد،
    در جلو باز شد و ارسلان خودشو روی صندلی جا داد.
    همون طور که دریچه های بخاری رو دست کاری می کرد گفت:
    _برو داداش که عمه عصبیه و الان ترکشاش می گیرتمون...
    مهندس خنده ای کرد و راه افتاد و از باغِ اون عمارتِ منحوس بیرون زد.
    راستی راستی امشب داشتم می مردما.لعنت به این مریضی،لعنت به آسم.
    آسم و حمله های عصبی من حاصل شیمیایی شدن پدرم زمان جنگ بود.ریه هاش شیمیایی شده بودن و این موضوع روی من که بعدها به دنیا اومدم تاثیر گذاشت،ولی فرید و نیل مشکلی نداشتن.
    زیاد این طوری نمی شدم،بیشتر در اثر دود سیگار و قلیون این حالتا بهم دست می داد.
    چشمامو با بی حالی روی هم گذاشتم که با آهنگی که پخش شد،ماشین که نه،زمین و آسمون دور سرم چرخید.
    این آهنگ خیلی عذاب آور بود،آهنگی بود که اون آشنایِ غریبه، هر وقت با بچه های کلاس به کافه اش می رفتیم برامون می ذاشت.بعد
    از یک سال،خاطره هاش عذاب نبودن؟ به خدا بودن،من داشتم فراموشش می کردم!

    خدا رو چه دیدی
    شاید عاشقم شد
    شاید بعد یک عمر
    عزیز دلم شد
    شاید عشقو فهمید
    تو این ناامیدی
    شاید قصه برگشت
    خدا رو چه دیدی
    دلم عاشقت بود و
    انگار ندیدی
    به عشق کی دنیامو آتیش کشیدی
    چجوری دلت اومده ساده رد شی
    دلت با کی بوده که می تونی بد شی
    چرا از علاقم به تو کم نمی شه
    پر از خاطرات تو می شم همیشه
    به غیر تو از هر کی دل کنده بودم
    من از اول بازی بازنده بودم
    بازنده_سامان جلیلی
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
    خوب بود که به سمت شیشه چرخیده بودم؛حداقل اگه اشکمم در میومد کسی منو نمی دید.
    دوباره یادش افتادم،
    یادِ خودش،کافه ی دنج و قشنگش،یادِ شیرکاکائوهایی که برای بچه های گروه درست می کرد،
    یادِ وقتایی که یادش می رفت عکساشو بده برای چاپ کردن و استادا بخاطر زبون ریختنش کاری به کارش نداشتن!
    من امشب با تمام وجودم یادِ کسی افتادم که توی زندگیش هیچ نقشی نداشتم و ندارم!
    نداشتم که با( گلبهارش) خوش و خرم زندگی می کنن!من
    هیچ نقشی نداشتم‌ توی زندگی همکلاسیم.من فقط یه همکلاسی بودم و اون همه ی زندگی من بود!
    اما اونقدرا لجن نیستم که به یه مَردِ متأهل فکر کنم،من داشتم فراموشش می کردم، به خدا داشت یادم می رفت چشمایِ عسلیشو.داشتم فراموش می کردم عطر شیر کاکائوهاشو.
    اما امشب درست توی بدترین لحظه ی ممکن،این آهنگِ لعنتی،آخ؛امان از این آهنگ لعنتی...
    نفس عمیقی کشیدم و اشکای سرکش و لجبازی که قصد رسواییِ دلمو پیش وجدانم داشتن رو پس زدم.
    یک ساله که اون زن داره،آخرین بار مراسم بابا دیدمش،زنشو دوست داره و این همه دلیل هست برای فراموشیش،غلط می کنه دلم اگه بخواد هرز بره.
    _می شه آهنگو عوض کنید؟
    آروم گفتم،ولی شنید و چندتا آهنگ جلو زد.در کمال ناباوری آهنگ تند و ریتمیکی پخش شد و گوشام از صدای (گوپس گوپسش‌) در امان نموند.
    ارسلان با عجله دستشو سمت پخش برد و قطعش کرد.نیلوفر خندش گرفته بود و از بس جلوی خندشو گرفته بود قرمز شده بود!
    ولی من نه حوصله ی خندیدن داشتم و نه حوصله ی فکر کردن به حرفی که مهندس زد:
    _آهنگای خودم نیستن که...این فلش قدیمیِ فرشتس...


    _____________
    سلام!
    الان مهمونیم،رو پشت بوم خالم اینا،بارونم خداروشکر نم نم می باره...
    خواستم بگم ممنون که حمایتم می کنید...
    من حتی اگه یه نفرم نوشته هامو بخونه،
    خداروشکر می کنم❤
    در پناه حق ،
    یا علی مدد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا