کامل شده رمان همش یک حادثه بود | monikaکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Monika_m
  • بازدیدها 7,314
  • پاسخ ها 50
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Monika_m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/23
ارسالی ها
5,704
امتیاز واکنش
16,771
امتیاز
781
محل سکونت
مشهد
با صدای اقاسید...اقاسید آقای امیران از خواب بلند شدمو دیدم که بابا گفت :
-جانم باباجان
منم سریع بلند شدمو شالمو سرم کردمو رفتم پیششون و سلام کردم
علیرضا –جانت سلامت
وبعد به منم سلام کرد و یک فرمی رو طرف بابا گرفت که گفت قرارداده و باید امضا کنه باباهم داد که من بخونم وقتی خوندم اشاره کردم که امضا کنه و اونم امضا کرد و به طرف علیرضا گرفت و گفت:بفرمایید
اونم گفت ممنون و بعد رو به بابا گفت:
-راستش اقاسید میگم شما تو کار کشاورزی هم هستید ؟
-بله پسرم چطور؟
-این باغ رو که میبینید شبیه باغ مرده هاست میخواستم اینجا رو گلکاری کنید و به سر وضع اینجا برسید
-چشم حتما
ممنون .هرچی وسایل و هزینه لازم بود بگید -
-چشم پسرم .از فردا انشالله
رو کردم به بابا و گفتم:
–بابازیاد به خودت فشار نیاری هاا
بابا-چشم .خانوم دکترم
خندم گرفت از لفظ بابام.یه دفعه علیرضا رو به من گفت :
- من به پدرتون هم گفتم که این خونه الان کامل در اختیار پدرتون هست و مشکلی نیست که اگر شما هم بیاید پیش پدرتون .هم ایشون تنها نیستن همم...هیچی .
–راستش من بدم نمیاد پیش بابام باشم هم مراقبشم همم خوب تنها نیست .اما راستش دانشگاهم کرج هستش و خوب راهش دوره حداقل 1 ساعت تا 1ساعت و نیم راه هستش تا کرج و این برای من سخته .
-درسته حرفتون متین .ببخشید شما دکتر هستید ؟
-پزشک که نه نیستم ولی پرستاری میخونم
-موفق باشید .قصد جسارت ندارم میدونید وضعیت منو که میبینید .تو این خونه ام به غیر منو پدرتون کسی نیستش .میخواستم یه پیشنهاد بدم بهتون که اگه شما و اقاسید موافق بودین عملیش کنم
-پیشنهاد ؟
-بله راستش من به خاطر یه حادثه ای با خانواده ام ارتباط ندارم و خوب تو این چند سال همه کارامو خودم کردم الا غذا درست کردن که همش از رستوران بوده .شما پرستارید و خوب درک میکنید که معده و کبد و کلیه من بخاطر این غذا ها بهم ریخته و داغون شده دکتر گوارشم گفت که باید غذای خونگی بخورم .گفت بهتره یک نفر رو بیارم که برام غذا درست کنه .راستش من اصلا قصد جسارت ندارم فقط میخواستم بگم که اگه میشه اگه میشه رو این پیشنهاد فک کنید .خوب کسی که بیاد خونه یک مرد تنها و غذا درس کنه نیست .من این پیشنهاد رو دادم برای اینکه خوب پدرتون اینجان و شما تو خونه خودتون این کارو انجام میدین و خوب اگ نخواستین یا نتونستین بیارین برای من اقاسید هستن .هرچی هزینه هم بشه من تقبل میکنم .(به سمت 206تو پارکینگ اشاره کردم ) و گفتم اون ماشین هم داره تو پارکینگ خاک میخوره .من بخاطر وضعیتم نمیتونم استفاده کنم ازش و اگ شما قبول کردید بمونید چون راهتون دوره این ماشینو بدم به شما .باورکنید اصلا قصد جسارت ندارم .هروقت فکراتونو کردید و اگ اقاسید هم اجازه دادن به من خبر بدید شماره امو هم که دارید .درضمن دست پخت تونم خیلی خوب بود ممنون
بعد از گفتن حرفاش سرشوانداخت پایین ورفت انگاری که خجالت کشید.هنور تو بهت حرفاش بودم که یهو بابا گفت
-بد هم نمیگه ها .اگه بیای هم من تنها نیستم همم یه ثوابی کردی
-ولی بابا آخه راهم دور میشه
-مگه نگفت ماشین داره
-نمیخوام زیر دین کسی باشم
-دین چیه دخترم اون داره درعوض این کاری که میکنی ماشینو میده مثل حقوق. بعدشم دخترم این ترمت که تموم شه مگه فقط دوره کار اموزیت نمیمونه؟
-اخه پدر من اصلااز کجا که من تهران باشم دوره امو ؟
- حالا انشالله که میوفتی همینجا.راستی چه قدر دیگه مونده ترمت تموم شه ؟
-حدود یک هفته تا فرجه ها وقته
-خوب پس تقریبا 2یا 3هفته دیگ کاراموزیته ؟
-اره .اکه تهران بیوفتم که خیلی خوب میشه پیش شمام اینطوری
-اره .حالا رو پیشنهاد مهندس فکر میکنی؟
-مگه من آشپزم بابا؟
-وا؟ یعنی چی باباجان ؟خوب مگه وضعیتشو نمیبینی هم تنهاست همم نمیتونه خودش
-راستی چرا تنهاس؟
-والا نمیدونم .فقط میدونم اصالتا مشهدی بوده و تازه 2/3ساله اومده تهران
-جدی؟
-بعله جدی .حالا نظرت چیشد ؟ قبول میکنی؟کار خاصی نیست که هرچی تو خونه واسه خودمون میپزی یکم بیشتر میگیری که واسه مهندس هم ببرم.ثوابم داره
-والا چی بگم
- بازم هرجور دوست داری باباجان.فکراتو بکن .من که مشکلی نمیبیم تازه خیلی هم خوب میشه
-چشم خبرشو میگم تا فردا قبل رفتنم
بعد رو به بابا گفتم بریم داخل .ذهنم خیلی مشغول بود برای پیشنهاد علیرضا اولش که یکم بهم برخورد ولی بعدش که خجالتشو دیدم دلم سوخت یکم
البته اصن ترحم برانگیز نبود چون ماشالله وضع زندگی و کارش خوب بود فقط نمیتونست راه بره.البته سخت هست یکم ولی همه چی که راه رفتن نیست.اصن چراتنهاست ؟وای دارم دیوونه میشم از این همه سوال بی جواب .
برای اینکه فکرم آزاد شه رفتم آشپزخونه وشروع کردم به کوکو درست کردن برای شام .تو همین حین که شام درست میکردم به پیشنهاد مهندس هم فکر میکردم به نظرم بد نیومد و تصمیم گرفتم موافقتمو به بابا و بعدم مهندس بگم.مثلا میخواستم ذهنم آزاد شه .بعد از 1ساعت غذا اماده شد که بابا رو صدا کردم بیاد شام بخوریم قبلش هم برای اقای مهندس ریختم تو ظرف تا بابا ببره اما بعدش تصمیم گرفتم تا خودم ببرم و نظرمو هم بهش بگم .
-جانم بابا؟
- بفرمایید شام
-برای مهندس هم بریز ببرم
-میشه من خودم ببرم ؟
-چرا؟راستش من فکراموکردم .
-چه زود؟مگه تا فردا وقت نمیخواستی
-عه بابا اذیت نکن دیگ. خوب به نظرم بد نیست پیشنهادش .فقط یه مشکلی هست اینه من رانندگی رو زیاد یادم نیست
- خوب اینکه مشکلی نیست میری 2جلسه فشرده یه اموزشگاه
-اره بد فکری هم نیستا. خوب من شامو ببرم
- ببر دخترم
و بعد بشقاب غذا علیرضا رو تو سینی گذاشتم و به سمت عمارت (همون خونش)راه افتادم. هرچی درزدم جواب نداد واسه همون مجبور شدم بهش با گوشیم زنگ بزنم.
-بفرمایید
-سلام اقای امیران
-سلام شما ؟
-دختر اقا سید هستم
- اها اها. بله ببخشید نشناختم.
-خواهش میکنم
-امری داشتین؟
- بله بله.شام اوردم براتون
-برای من ؟
-اره دیگ .راستش هرچی در زدم شما جواب ندادین .
- اها.ببخشید صدا ی درو نشنیدم .شما بفرمایید داخل الان منم میام
-بله . فعلا
وبعد گوشی رو قطع کردم و در رو باز کردم و داخل شدم .خونه خیلی قشنگی بود دوبلکس بود و کل خونه با دو دست مبل سلطنتی ویک دست مبل راحتی که جلو تلویزیون بود و یک میز نهار خوری 12 نفره چیده شده بود .گوشه کنار خونه هم دکوری های قشنگی بود و از سبک چیدمان خونه براحتی میشد فهمید که کار یک دیزاینر بوده چون هیچ مردی اینقدر سلیقه خوبی نداره .تنها چیز خیلی جالب برام وجود اسانسور داخل خونه بود همینطور که خونه رو دید میزدم دیدم در اسانسور باز شد و علیرضا با ویلچر داخل شد و به محض دیدنش برای سلام کردن پیشقدم شدم
-سلام اقای امیران
-سلام خانوم .خیلی ممنون .ببخشید تو زحمت افتادین
-خواهش میکنم .راستش اومدم که در باره ی پیشنهادتون
حرفو قطع کرد و گفت –شرمنده .ببخشید اگه ناراحت شدین من اشتباه کردم و اصن نفهمیدم چرا اون حرفارو زدم اصلا قصد جسارت نداشتم فراموشش کنید و از اقاسید هم عذر خواهی کنید
-ینی پیشنهادتونو پس میگیرید ؟ولی من که ناراحت نشدم
-واقعا ؟
-اره خوب .شما یه پیشنهاد دادین و منم روش فکر کردم
-ونتیجه هم داشت ؟
-اره خوب .راستش پیشنهادتون درسته خیلی یهوویی بود اما ناراحت نشدم و خوب تصمیمو هم گرفتم
-چی؟
-من قبول میکنم .فقط من تا 2/3هفته دیگ ترم آخرم تموم میشه و برای دوره کارآموزیم معلوم نیست کجا بیوفتم .خود تهران یا اطرافش
-اها.خوب مگه فرقی هم میکنه ؟
-نه ینی میخواستم بگم اگه شهرستانی بیوفتم که خیلی دور باشه مجبورم باز خوابگاه بگیرم و این ینی که خوب نمیتونم بمونم اینجا و ..
-مشکلی نیست. حالا انشالله که همین تهران قبول میشید .
-انشالله وبعد غذارو به سمتش گرفتمو گفتم –بفرمایید .
-ممنون.
-راستی لطفا غذاهایی که براتون خوب نیست ودوست ندارینو بنویسین برام تا من بدونم که رژیم غذایی تون چیه
-چشم .
وبعد طرف میز تلویزیون رفت و یک پاکت و برداشت و اومد سمت من گفت
-بفرمایید
-این چیه ؟
-مدارک و سوییچ ماشین
-ولی اخه
-این جزء قرارداده خانوم ؟
-محبی
-این جزءقرار داد خانوم محبی .
-چشم .خیلی ممنون .اگه کاری ندارین من برم ؟
-نه ممنون لطف کردین .یا علی ...
-خدانگهدارتون
وبعد اومدم بیرون وبه سمت خونه راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    *علیرضا*
    -با صدای زنگ گوشیم سرمو از رو لیست کارمندا برداشتمو جواب دادم
    -بفرمایید؟
    -سلام اقای امیران
    -سلام شما ؟
    -دختر اقا سید هستم
    -اها اها. بله ببخشید نشناختم.
    -خواهش میکنم
    -امری داشتین؟
    -بله بله.شام اوردم براتون
    -برای من ؟
    -اره دیگ .راستش هرچی در زدم شما جواب ندادین
    -اها.ببخشید صدا ی درو نشنیدم .شما بفرمایید داخل الان منم میام
    -بله . فعلا
    وبعد گوشی رو قطع کرد .تعجب کردم .برام قضا اورده بود ؟ یاد گند کاری بعد از ظهرم افتادم باید یجوری برم راست وریستش کنم تا اقا سید ناراحت نشده
    وبعد لباس پوشیدن رفتم پایین در اسانسور که باز شدم دیدم که اومد جلو و گفت
    -سلام اقای امیران
    -سلام خانوم .خیلی ممنون .ببخشید تو زحمت افتادین
    -خواهش میکنم .راستش اومدم که در باره ی پیشنهادتون
    حرفشو قطع کردمو و گفتم –شرمنده .ببخشید اگه ناراحت شدین من اشتباه کردم و اصن نفهمیدم چرا اون حرفارو زدم اصلا قصد جسارت نداشتم فراموشش کنید و از اقاسید هم عذر خواهی کنید
    -ینی پیشنهادتونو پس میگیرید ؟ولی من که ناراحت نشدم
    -واقعا ؟
    -اره خوب .شما یه پیشنهاد دادین و منم روش فکر کردم
    -ونتیجه هم داشت ؟
    -اره خوب .راستش پیشنهادتون درسته خیلی یهوویی بود اما ناراحت نشدم و خوب تصمیمو هم گرفتم
    -چی؟
    -من قبول میکنم .فقط من تا 2/3هفته دیگ ترم آخرم تموم میشه و برای دوره کارآموزیم معلوم نیست کجا بیوفتم .خود تهران یا اطرافش
    -اها.خوب مگه فرقی هم میکنه ؟
    -نه ینی میخواستم بگم اگه شهرستانی بیوفتم که خیلی دور باشه مجبورم باز خوابگاه بگیرم و این ینی که خوب نمیتونم بمونم اینجا و..
    -مشکلی نیست. حالا انشالله که همین تهران قبول میشید
    -انشالله وبعد غذارو به سمتم گرفت و گفت:
    –بفرمایید
    -ممنون
    بعد رو کرد به منو گفت:
    -راستی لطفا عذاهایی که براتون خوب نیست ودوست ندارینو بنویسین برام تا من بدونم که رژیم غذایی تون چی
    -چشم
    وبعد به طرف میز تلویزیون رفتم و پاکتی رو که اماده کرده بودم برداشتم و رفتم سمتش:
    -بفرمایید
    -این چیه ؟
    -مدارک و سوییچ ماشین
    -ولی اخه
    -این جزء قرارداده خانومِ ؟
    -محبی
    -این جزءقرار داد خانوم محبی
    -چشم .خیلی ممنون .اگه کاری ندارین من برم ؟
    -نه ممنون لطف کردین .یاعلی
    -خدانگهدارتون
    وبعد به سمت در رفت و خارج شد .باورم نمیشد که قبول کرده باشه ینی اقاسید هم قبول کرده ؟ناراحت نشده ؟از ته قلبم خوشحال شدم حداقل یکی منو درک کرد و این مسئله هم درست شد .فقط میمونه مسئله ی پانسمان هام که میرم بیمارستان دیگ .اوه اوه فردا چقدر کار دارم .باید پیش دکتر جلالی و بیمارستان برم .شرکتم باید برم .
    به سمت آشپزخونه رفتم و یک تیکه نون برداشتم و با بشقابی که دختر اقا سید آورده بود برام به سمت بالا رفتم تا شام بخورم .واقعا دست پختش عالی بود
    یهو یاد دستپخت مامان افتادم .اصلا یادم رفته بود بهشون یک زنگ بزنم .گوشی رو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم
    -بفرمایید
    -سلام بابا
    -سلام شما ؟
    -علیرضام
    -گوشی
    -حاج خانوم بیا گوشی
    مامان-کیه؟
    -پسرته
    مامان-اومدم
    -سلام مامان جان
    -سلام پسرم
    -خوبی؟
    -الحمدو الله بابا بود؟
    -اره
    -چرا جوابمو نداد ؟
    -حق داره علیرضا بعد 1سال زنگ زدی خوب .حق داره ناراحت باشه
    -میدونم ....راسمیگی همه حق دارند جز من .انشالله تا 2هفته دیگ میام
    -راسمیگی؟
    -اره مامانم .مزاحمتون میشم انشالله
    -مزاحم چیه ؟خونه خودته
    -کاری نداری مامانم ؟
    -نه عزیزم مراقب خودت باش وسلام... هیچی
    -هه چشم مامانم شمام مراقب خودت و بابا باش به در و دیوار خونه هم سلامتو میرسونم .فعلا
    بعدم قطع کردم .میدونم میخواست بگه سلام برسون انگار حواسش نبود .
    شامو که خوردم دراز کشیدم رو تخت و خوابیدم .صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم بعد از یه دوش درست و حسابی راه افتادم به سمت شرکت و وارد شرکت که شدم دیدم همکارا دارن به مرصاد تسلیت میگن و همه تا منو دیدن بهم سلام کردن و منم جوابشونو دادم بعد رو کردم به مرصاد و گفتم :
    سلام داداش خوبی؟
    -ممنون . شما خوبی؟
    -الحمدو الله .ببخشید زنگ نزدم بهت راستش گفتم شاید بهتر باشه خلوت کنی
    -اره ممنون به تنهایی نیاز داشتم ولی مگه شهاب گذاشت ؟
    شهاب-کی داره پشت سر من حرف میزنه ؟
    بعد از تو اتاق اومد بیرون و گفت :
    -هی هی دستم بشکنه که نمک نداره .منو بگو از غذای خوشمزه و گرم و نرم مادر جونم گذشتم و اومدم سیب زمینی های سوخته توروخوردم که تنها نباشی فکر و خیال نکنی
    مرصاد زد سر شونه شهابو گفت :-واقعا ممنون .انشالله تو عروسیت جبران کنم
    شهاب –پس خودتو آماده کن
    من – عه عه خبریه ؟
    شهاب-هنوز که نه ولی انشالله
    -مامانت اینا راضی شدن ؟
    -مامانم و مادرجونم اره ولی بابابزرگمو بابامو نه هنوز .البته سپردم به مامانم و مادرجونم میدونی که رگ خوابشونو خوب میشناسن.
    -بسلامتی
    مرصاد-میشه بگید قضیه چیه ؟
    -هیچی قصیه اینه که شهاب ما عاشق یک دختری شده اما مامانش اینا مخالف بودن که مثل اینکه بعد 4ماه دوندگی راضی شدن به غیر از باباش و بابابزرگش
    -خوب چرا ؟ناراضی؟بده که از عذب اوقلی بودن درمیای؟
    شهاب-دِمنم همینو میگم .میگم بده که من سرو سامون بگیرم ؟ولی بابام میگه (درحالی که ادای باباشو در میاورد گفت )به خانواده یه ما نمیخورن ؟حالا انگار ما از چه خانواده ای هستیم؟خوبه تا دوسال پیش که این شرکت نبود من یه ماشین نداشتم بخرم
    من- اخه احمق جون تو ماشین نداشتی این چه ربطی به اصالت خانوادگیتون داره ؟بعدشم تو اه در بساط نداشتی نه بابا و بابابزرگت یکمی حق دارن ولی بازم علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده
    مرصاد- اه خوب به منم بگین دیگه چرا مخالفن ؟
    من-بااجازه شهاب خان.جونم برات بگه داداش این بنده خدا فرشته خانوم (با اشاره به شهاب گفتم )همون زنداداش آینده انشالله باباشو بخاطر مصرف مواد از دست داده و خوب قبلا وضعشون متوسط بوده اما الان خوب نیست واسه همون باباش میگه اصالت خانوادگی ندارن و اینا
    مرصاد-اها .انشالله درست میشه .
    شهاب –خدا از دهنت بشنوه داداش .
    رو به بچه ها کردمو گفتم خوب برین سر کاراتون تا وقت نهار
    هرکدوم به سمت اتاقمون رفتیم نزدیکای ساعت 1بود که در اتاقمو زدن و گفتن که بریم برای نهار اشپز خونه .به سمت اشپز خونه راه افتادم که یه دفعه یادم اومددختر اقاسید قبول کرده که برام غذا درست کنه و برگشتم برم وسایلمو بردارم که دیدم مرصاد میگه کجا ؟
    -میرم خونه
    شهابم همون موقع از اتاقش اومد بییرون و گفت مگه نهار نمیخوری ؟
    -نه میرم خونه نهار میخورم
    -قبول کرد ؟
    مرصاد- کی ؟
    -شهاب جان بیزحمت براش توضیح بده من برم به نهارم برسم
    -شکم پرست بد بخت
    -هی نا مرد تو که همیشه غذا اماده است غمی نداری
    بعد رو کردم بهشونو خداحافظی کردم و میخواستم برم که یهو مرصاد صدام کرد
    -علیرضا
    -جانم
    -میگم راستش ممنون بابت پول عمل هرچند ثمری نداشت ولی قول میدم که
    -حرفشم نزن .حالا هروقت تونستی پسش میدی من برات نقشه ها دارم داداش
    -نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم انشالله خدا شفات بده
    -ممنون . انشالله
    -خوب برو داداش
    -چشم .فعلا
    و رفتم پایین و خواستم سوار ماشینم شم که یادم افتاد ساعت 2وقت دکتر دارم کاملا بادم خالی شد .ولی باخودم گفتم عیب نداره دیر میخوری ولی غذای خونگی میخوری .به مطب دکتر رسیدم و اداخل رفتم بعد از انجام حرکات ورزشی دکتر پانسمانمو که دید گفت عوض نکردی ؟
    -چیو ؟
    -پانسمان ؟
    -اخ نه یادم رفته بود .
    -عه پسر جون بده عفونت کنه باز دردسر داری ها .واستا من برم باند بیارم خودم عوض کنم
    -نه دکتر شرمنده میشم
    -وا علیرضا منو تو که این حرفا رو نداریم .راستی چخبر ؟نگهبان و آشپز ؟
    -گرفتم .دوتاشو
    -ایول پسر .خیلی خوب شد .
    بعد از اینکه دکتر پانسمان رو عوض کرد ازش تشکر کردم و راه افتادم به سمت خونه حدود ساعت 4رسیدم جلو در خونه که همزمان با من هم دختر اقا سید اومد ولی با تاکسی .!! مگه من بهش ماشین ندادم ؟تا منو دید گفت
    -سلام اقای مهندس
    -سلام خانوم محبی .چرا پیاده ؟ماشین خرابه ؟
    -نه راستش من خیلی وقته رانندگی نکردم .میترسم ورش دارم قراره چند جلسه برم اموزشگاه رانندگی تا یاد بگیرم
    -اها .اگه خواستید میتونم کمکتون کنم
    -شما ؟اره میتونم سمت شاگرد بشینم شما هم رانندگی کنید .همینجا تو همین خیابون اینطوری هزینه بیخودی هم نمیدید .
    -مزاحم نمیشم
    -مزاحمت چیه بابا .هروقت خواستید بگید من درخدمتم
    -خیلی ممنون لطف کردید .نهار میل کردین ؟
    -نه متاسفانه همین الان رسیدم خونه
    -اها الان میگم بابا براتون بیارن
    -ممنون وبعد با یه تک بوق وارد خونه شدم و ویلچرو که صبح اماده کرده بودم کنار ماشین کشیدم کنار ونشتم روش و داخل خونه شدم که با صدای در خونه رفتم و در و باز کردم دیدم دختر اقاسید برام غذا اورده
    -سلام بفرمایید .باباخواب بودن نخواستم بیدارشون کنم .
    -ممنون و( بعد لیست غذاهایی رو که برام خوب نبود و دوست نداشتم و دادم دستش) .اینم لیستی که گفته بودید.
    -ممنون .باجازه
    -لطف کردین .فعلا .
    وبعد هم در بست و رفت به سمت خونشون.


     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    2 هفته از اومدن اقاسید و دخترش گذشته بود تو این 2 هفته اتفاق خاصی نیوفتاد برام به غیر اینکه هررروز نهار خوش مزه میخوردم و میرفتم بیمارستان و شرکت و بعدم میومدم خونه از روزی که به دختر اقاسید گفته بودم میتونم باهاش برم برای اینکه رانندگی کنه چیزی بهم نگفته بود منم دیگه بهش چیزی نگفتم .امروز تو شرکت کلی کار داشتیم و الانم خسته و کوفته ام .خداکنه غذای امروز قرمه سبزی .قیمه ای چیزی باشه که دلم لک زده واسشون .با ریموت در خونه رو باز میکنم و میبینم که اقاسید داره گل میکاره برای یه تک بوق میزنم که اونم بلند میشه وبه سمتم میاد و ویلچرمو برام میاره .خیلی مرده مهربونیه و تو این دو هفته منو شرمنده خودش کرده اینقدر که به من احترام میذاره .
    -سلام پسرم
    -سلام از ماست اقاسید خداقوت
    -ممنون پسرم .بفرما اینم ویلچر .
    -ممنون اقاسید .لطف کردین راستی دسستتونم درد نکنه بابت باغ .بالاخره داره رنگ و رو دار میشه
    -اره پسرم حیف باغ به این بزرگی نیست ؟که بی گل و درخت باشه ؟
    -هی اقاسید ....درسته بااجازه من دارم میمیرم از خستگی . شمام برین استراحت کنید خسته شدید دیگه .
    -تو برو پسرم .من گل و گیاه میبینم روحم تازه میشه خسته ام نیستم .الان میگم زهرا غذاتم برات بیاره .
    -مگه خونه اند ؟اره امروز یکم ناخوش احوال بود نرفت دانشگاه
    -اها انشالله بهتر شن .ببخشید با این حالشون تو زحمت افتادن .
    -نه پسرم زحمت چیه .
    -ممنون پس باجازه
    وبعد به سمت ساختمون رفتم و بعدم رفتم طبقه بالا لباساموو عوض کردم میخواستم برم دراز بکشم که یادم اومد غذا نخوردم برا همین به سمت اسانسور رفتم که برم پایین صدای در اومد با صدای بلند گفتم اومدم و بعد رفتم پایین در و باز کردم دیدم دختر اقاسید یا همون زهرا با یه سینی غذا دم در واستاده از جلوی در کنار رفتمو گفتم بفرمایید
    -سلام .ممنون
    -سلام دستتون درد نکنه .خدا بد نده ؟
    -خدا که بد نمیده
    -هه اره .
    -یه سرما خوردگی ساده است بابا
    -واسه سرما خوردگی ساده نرفتین دانشگاه ؟
    -ای ای بابا م گفت ؟
    -اره
    -از دست بابام .اره نرفتم راستش یک ساعت بیشتر کلاس نداشتم دیگه نرفتم . آخه آخر ترمه و فرجه ها میخواد شروع بشه و کلاسا تق و لقه . کی حال داره این همه راه بره
    -با خنده گفتم خوب ماشین که بود
    -خوب راستش من
    -مگه من بهتون نگفتم که کمکتون میکنم
    -راستش من فکر کردم که تعارف زدین
    -نه بابا تعارف چی .
    -اخه گفتم وقتتونو نگیرم و اذیت نشید .
    -ببین زهرا خانوم من خواهر ندارم .شمام جای خواهر منم جای داداشت ؟خوبه ؟
    -ینی
    -اره ینی فک کن من داداش بزرگترتم و میخوام بهت کمک کنم .شمام به حرف من گوش بده .
    -ممنون .چشم
    -خوب دستتم درد نکنه بابت غذا و به سینی تو دستش اشاره کردم
    -ای وای یادم رفته بود .ببخشید .راستش نمیدونم خوب شده یا نه اخه اولین باره که درست کردم .(و بعد سینی رو طرف من گرفت )
    -بفرمایید
    -ممنون .رنگ و بوی خوبی داره
    -خداکنه مزه اش هم خوب باشه .
    -والا دست پخت ابجیه ما که تا الان خوب بوده .
    خنده شرمگینی کرد و گفت –ممنون .بااجازتون من برم .
    -لطف کردی .ممنون .
    و بعد با خداحافظی از خونه خارج شد .به این فکر کردم که چرا اینقدر زود باهاش صمیمی شدم ؟اونم منی ک تو فامیل به غیر دختر عموم مانادا با کسی صمیمی نمیشدم .دختر خوبیه خوشم اومد ازش .با مزه است تاحالا به تیپ و قیافش دقت نکرده بودم .در کل دختر ریزه میزه بوری بود قدش به زور فک کنم به 160 میرسید . چشم و ابروهاش قهوه ای روشن بود ولب بینی متناسب بود با صورتش در کل قیافش خوب بود و بخاطر گونه ای که داشت وقتی میخندید میتونم بگم که خوشگل میشد.موهاشو هیچوقت ندیدم .کلا دختر باحجابی بود چادری نبود ولی همین شالی که میپوشیدو به شکل های عجیب و غریبی میبست که در عین خوشگلی یک لاخ از موهاش بیرون نبود .تاحالا ندیده بودم ارایش کنه .به خودم اومدم ینی خاک بر سرم کنن چقدر هیز شدم سرمو تکون دادم تا افکار چرت وپرت از سرم بپره و به سمت آشپز خونه رفتم و یه قاشق برداشتم و شروع کردم به خوردن .به خوشمزگی غذاهای دیگش نبود ولی به نظرم خیلی خوب بود نسبت به حرفی که زده بود که گفته بود برای اولین باریه که داره درست میکنه .بعد خوردن غذا رفتم طبقه بالا ودراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی چشمام گرم شد که خوابم برد .

     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    *زهرا*
    از در که خارج شدم لبخندی روی لبام نقش بست .همیش فکر میکردم خیلی بد عنقه و نمیشه باهاش گرم گرفت اونم منی که تا قبل فوت مامان و قطع ارتباط با خانواده مامان با پسرا خیلی جور بودم و سر به سرشون میذاشتم.با همشون صمیمی بودم ولی نمیذاشتم از حد خودشون خارج بشن .با یادآوری اون خاطرات آهی از عمق وجودم کشیدمم وگفتم کاش میشد برگشت به اون روزا .روزایی که مامان زنده بود و جمع 3نفرمون کامل بود ومن فکر میکردم خوشبخت ترین دختر رو زمینم .وضع مالیمون متوسط بود بابا یه دهنه مغازه فرش فروشی داشت و با همون امرار معاش میکردیم .مامان خونه دار بود ومنم دبیرستانی بودم تو مجدیه میشستیم تو همین تهران .اما همش تو یه روز دود شد رفت هوا مغازه بابا آتیش گرفت و تمام سرمایمون به باد رفت مامان نتونست این درد و تحمل کنه وسکته کرد و رفت وباباهم بخاطر پول طلبکارا خونه و ماشینو فروخت و ما مجبور شدیم اجاره نشین شیم .تا وقتی که من دانشگاه قبول شدمو رفتم .بابا هم که کار پیدا کرده بود تو خونه اقا مهندس.از وقتی مامان فوت شد دیگه ارتباط فامیلی ما هم قطع شد .یادم باشه عصر یک سر به مامان بزنم .دلم براش تنگ شده.به خودم که اومدم جلو در خونه بودم و در و باز کردمو رفتم تو دیدم بابا رو کاناپه خوابش بـرده پتویی روش انداختمو رفتم داخل اتاقم.10تماس بی پاسخ از نسترن .اوه اوه منو بیچاره میکنه.گوشیو برداشتمو زنگ زدم بهش با اولین بوق گوشی رو برداشت.
    -رو گوشی خوابیده بودی؟
    -نه چرا ؟
    -چون نزاشتی یه بوق بخوره وبعد بلند خندیدم
    -کوفت .خاک بر سر من که نگران تو ام .
    -ببخشید ابجی .
    -مرگ ببخشید.نمیتونی یه خبر بدی؟هرچی هم که زنگ زدم جواب نمیدادی
    -اخه رفته بودم غذا ببرم برای علیرض .بعد یهوو حرفمو قطع کردمو تازه فهمیدم چه گندی زدم اخه هنوز به نسترن هیچی نگفته بودم
    -صبر کن ببینم .علیرضا کیه ؟
    -پسفردا که کلاس داریم میام توضیح میدم.
    -باشه زهرا خانوم .باشه
    -قهر نکن دیگه .قضیه اش مفصله .پشت گوشی نمیشه گفت .
    -باشه .قهر نیستم فقط جا خوردم.راستی بعدم یه جیغ بلندی کشید وگفت چرا با خوابگاه تصویه کردی دیروز؟؟؟؟؟؟؟ من تازه امروز فهمیدم
    -مربوط به همون قضیه است
    -خاک تو سرم .نکنه عروس شدی کثافت ؟
    -هههه عروس چیه دیوونه .دندون رو جیـ*ـگر بذار پسفردا برات توضیح میدم.
    -ای بابا خوب من که میمیرم از کنجکاوی
    -منظورت همون فضولیه ؟
    - بمیر زهرا .
    -خوب نسترن جون من برم بخوابم
    -کوفتت نگیره دختر.برو بخواب خرس گنده .فهلا
    -فعلاو بعد گوشی رو قطع کردم و خوابید ام ساعتای 4بلند شدم تصمیم گرفتم زنگ بزنم به علیرضا بگم که هروقت میتونه برای تمرین بریم .تا میخواستم زنگ بزنم یهوو گوشیم زنگ خورد .علیرضا بود .ینی براچی زنگ زده ؟سابقه نداشت که اون زنگ بزنه .گوشی رو برداشتم
    -بفرمایید
    -سلام
    -سلا اقای مهندس کاری داشتین ؟
    -اولا من اسمم علیرضاست.کی با داداشش اینطوری حرف میزنه ؟
    -خوب ببخشید سلام اقا علیرضا .خوبه ؟
    -بد نیست .(پروویی زیر لب نثارش کردم )شنیدم ها
    -خیلی خجالت کشیدم ولی خیلی ریلکس گفتم کاری داشتین؟
    -اره ببینم مگه شما نمیخواستی تمرین رانندگی کنی؟
    -چرا چطور ؟خوب من الان بیکارم میخواستم بگم میتونم الان بیام باهات ببین اگه اقاسید اجازه میدن بریم تا شما تمرین کنی.
    -ممنون چشم تا 10مین دیگه خبرشو میدم.وبعد گوشیو قطع کردم ورفتم تو پذیرایی بابارو دیدم که داه چایی میخوره.سلام کردمو گونشو بوسیدمو گفتم بابا
    -جانم
    -راستش اقای مهندس دیروز وقتی فهمیدن که من رانندگی رو یادم رفته گفتن که میتونن باهام تمرین کنن و الکی هزینه بیخود نکنم .گفتن که ببینم اگه شما اجازه میدین که برم ؟
    -نظر خودت چیه ؟
    -من ؟راستش خوب به نظرم خوبه دیگه من اینقدر دنبال کارای اموزشگاه نباشم بیخودی .
    -من مشکلی نمیبینم .به اقای مهندس اعتماد دارم کامل .حالا کی گفته ؟
    -الان زنگ زدن گفتن بیکارن و میتونن البته گفتن که ببینم نظر شما چیه
    اقاسید –مشکلی نیست فقط مواظب خودت باش .
    -چشم بابا .من میرم حاضر شم.
    -برو دخترم
    وبعد به سمت اتاقم رفتمو گوشی و برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم :سلام .پدرم مشکلی ندارن .من تا 15مین دیگه اماده ام
    ودکمه ارسال رو زدم و اونم جواب داد :باشه .پس تا جلوی در پارکینگ فعلا...
    رفتم حاضر شم .سریع یه شلوار و مانتو خاکستری .زغال سنگی پوشیدمو وبعدم یه مقنعه مشکی سرم کردم تا راحت تر باشم در آخر هم کتونی مشکی مو پوشیدمو گوشی و سوییچ ماشینو برداشتم و رفتم به سمت در با پدر خداحافظی کرد و از خونه خارج شدم رفتم جلو در پارکینگ که دیدم علیرضام همزمان با ورود من اومد بیرون.
    رفتم جلو سلام کردم که اونم سلام کرد و رو به هم گفت
    -خوب ماشین تو پارکینگه برو بیارش بیزحمت
    -من برم ؟
    -اره دیگه من که نمیتونم برم
    -خوب من که نمیتونم
    -چرا نتونی دختر خوب ؟
    -خوب خیلی وقته رانندگی نکردم
    -عیب نداره .یواش یواش بیا .حالام برو
    -با ترس رفتم طرف ماشین و روشنش کردم ویواش یواش ماشینو اوردم بیرون وجلو در واستادم و بعد از ماشین پیاده شدم و گفتم خوب بود ؟
    -اره بابا تو که بلدی
    -ولی میترسم .
    -نخیرم .الکی تلقین نکن .شما میتونی
    وبعد به سمت ماشین اومد و گفت میشه کمکم کنی ؟
    -سریع گفتم اره اره و رفتم طرفش بهم گفت
    -وقتی سوار ماشین شدم بیزحمت همین ویلچر و بزار صندوق عقب البته اگه تونستی بلند کنی وگرنه نمیخواد وبه تشکچه روی ویلچر اشاره کرد و گفت بیزحمت این رو هم وقتی من خواستم بشینم رو صندلی ماشین بزار زیرم .ممنون .ببخشیدا
    -خواهش میکنم این چه حرفیه
    وبعد کارهایی رو که گفته بود وانجام دادم ودر آخر هم سوار ماشین شدم و ماشینو روشن کردم اولش یکم خجالت کشیدم ولی بعدش سعی کردم به خودم مسلط بشم و راه افتادم اروم اروم میرفتم وعلیرضام بهم کمک میکرد بعضی اوقات تو دنده عوض کردنا یه یک ساعت که گذشت یادم اومد میخواستم برم بهشت الزهرا سر قبر مامانم .رو کردم به علیرضا گفتم :
    -ببخشید اقا علیرضا میگم اگه شما کار ندارین میشه من یه سر برم پیش مامانم ؟
    -پیش مامانتون ؟
    -بهشت الزهرا .فقط یه سر بزنم زود برمیگردم .
    -باشه مشکلی نیست .فقط تو جاده میتونی رانندگی کنی ؟
    -یواش یواش میرم .سعی میکنم .
    -خیل خوب راه بیوفت
    وبعد راه افتادم ولی قبلش به بابا زنگ زدم و گفتم اولش گفت خطرناکه ولی بعد یادش اومد که علیرضا پیشم هست گفت مشکلی نیست فقط با احتیاط رانندگی کن .بعد از یک ساعتو نیم رسیدیم بهشت الزهرا .از ماشین پیاده شدم ویلچرو از صندوق عقب به سختی در آوردم که علیرضا روش بشینه و بعدش به همراه علیرضا رفتیم پیش مامانم .بتری آبی که اب کرده بودمو در آوردم و روی سنگ قبر مامانم و درختچه کنارش ریختم و فاتحه فرستادم .مثل همیشه براش قران خوندمو یکم درد دول کردم .علیرضا هم یک کنار بود و به من کاری نداشت .بعد از نیم ساعت که با مامانم حسابی حرف زدم رو به علیرضا کردم و گفتم :
    -بریم .ممنون و ببخشید که منتظر شدین
    -این چه حرفیه دیوونه و بعد جلو دهنشو گرفت و گفت :ههه ببخشید فک کردم با شهاب حرف میزنم .
    -نه بابا راحت باشین بقوول شما خواهر و برادریم دیگه
    -اره راسمیگی هاا خوب پس بریم
    و بعد با هم راه افتادیم فکر نمیکردم اینقدر راحت رانندگی رو یادم بیاد ولی بازم یکمی میترسیدم که علیرضا گفت یک جلسه دیگ هم باهام میاد ولی گفت باید خودمم با ماشین برم این ور اون ور و اینم گفت که برای احتیاط پسفردا که خواستم برم با تاکسی برم تا از هفته دیگه که قشنگ راه افتادم خودم با ماشین برم .
    نزدیکای خونه بودیم که علیرضا گفت :
    -میگم الان ساعت 8شبه و خوب تو ام نمیرسی غذا درست کنی بریم ازبیرون پیتزا بگیریم و بخوریم اقا سید میتونن بخورن ؟
    -اره
    و بعد به سمت یه فستفودی رفتیم و 3تا پیتزا و یک همبرگر گرفتیم .همبرگرو برای ریس گرفتم .بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه که دیدم اقا سید هنوز تو حیاط مشغول گلکاری هستش تو این چن وقت کامل حیاطو گل کاری بود .با ورود ما اومد سمتمون بعد سلام واحوال پرسی کمک کرد ویلچرمو اورد
    و من نشستم روش و بعد پیتزا ها رو دادم به زهرا وگفتم بیزحمت اینا میبرین داخل بزارین تو ماکروفر تا گرم شه .
    اونم قبول کرد و رفت داخل منم نوشابه و چیپس و اینجور چیزایی که گرفته بودمو گذاشتم رو میز تو حیاط و رو به اقاسید گفتم :
    -شام گرفتم دور هم باشیم .بفرمایید سر میز
    -ممنون پسرم تو زحمت افتادی
    -نه اقاسید این چه حرفیه .
    در همین لحظه زهرا یا همون دختر اقاسید با 3تاظرف حافی پیتزا رو گذاشت رو میز و گفت بفرمایید .و بعد از چند دقیقه همه شروع کردن به غذاخوردن رو به اقاسید گفتم ؟
    -اقاسید میگم اگه وسیله ای چیزی لازم دارید بگید تهیه کنم .
    -چشم پسرم .فعلا که همه چی هست .
    بعد از خوردن شام طرفا رو به کمک زهرا بردیم داخل و میخواست بشوره که گفتم نمیخواد بشوری
    -عه نه بابا بده .3تا دونه ظرف که بیشتر نیست بابا
    وبعد شروع کرد به شستن منم از فرصت استفاده کردم و زنگ زدم علیار .بعد از 3یا 4تا بوق جواب داد
    - hello
    -کوفت هلو .فهیدم بلدی .
    -عه تویی علیرضا .اخه مرد حسابی ساعتو یه نگاه کن اینجا الان نزدیک صبحه و تازه من خوابم بـرده بود بالاخره
    -با خنده گفتم ؟عه ؟چرا اینقدر دیر خوابیدی ؟نکنه دیگه جدی جدی عمو شدم
    -گمشو .چقدر تو بی حیا شدی .
    -شوخی کردم داداش.و بعد گفتم علیار کی میای؟
    -گفت تا چن وقت دیگه
    -خوب ینی چی ؟
    -براچی ؟نصف شب زنگ زدی بپرسی کی میام ؟
    -نه اخه میخواستم ببینم کی میای با هم بریم .بابا بام قهره میخوام برم یهوو از دلشون دربیارم و اشتی کنم .میخواستم موقعی باشه که تو وزنداداشم باشید .
    -ههه کو تا زنداداشت بشه .نمیدونم کی بیام ؟
    -میگم میتونی 2هفته دیگه ایران باشی ؟
    -باشه .اگه پرواز مستقیم گیر اوردم یهو میرم مشهد وگرنه میام تهران که با هم بریم .
    -باشه .پس هماهنگ کن .دست گلتم درد نکنه.
    -اوکی کاری نداری؟
    -نه دیگه برو بخواب
    -مگه دیگ خوابم میبره ظالم !
    -خوب تو نخواب من میرم میخوابم .
    -برو بکپ برادر جونم .فعلا
    -باشه بجا تو هم میکپم .فعلا..
    بعد از اینکه حرف زدنم با علیار تموم شد رو کردم به زهرا ببینم چیکار میکنه تو آشپز خونه دیدم دماغشو گرفته و داره از تو یخچال خرت و پرت درمیاره .تعجب کردم مگه تو یخچال چی بود ؟
    -اقاعلیرضا واقعا که
    -مگه چیشده ؟چرا دماغتو گرفتی؟
    یهوو حرصش دراومد و با صدای نسبتا بلندی گفت –آخه این یخچاله یا آشغال دونی ؟من به عمرم ندیده بودم که تو یخچال غذا و این چیزا بو بگیره
    چیزی نداشتم که بگم درست 2هفته است که اصن تو خونه خیلی نیستم و خوب غذامو هم که خودش میاره اصن نگاه نکرده بودم یا اگرم نگاه کردم بوشو نفهمیدم.با لحن مظلومی گفتم :
    -ببخشید خوب نبودم خونه اصن .حالام شما خسته ای خودم تمیز میکنم
    اونم که دید من عین گربه شرک مظلومم گفت :-از این به بعد توروخدا یه نگاه لا اقل بندازین به یخچال اگرم بدتون میاد بگید من میام تمیز میکنم
    -ممنون .بازم تو زحمت افتادی.
    حدود 10دقیقه بعد کارش تموم شد .یحچالو از برق کشید وگفت بذارین تا صبح بوهاش میره .خودم فردا میام این طبقه ها و وسایلای دیگه رو جاسازی میکنم .
    -خوب مگه دانشگاه نداری؟
    -چرا ولی تا ظهر میام (بعد با حالت زاری گفت)اخه امتحانای ترمه
    -عه .خوب پس بیا بچه برو درستو بخون فردا امتحانتو کم شدی نگی علیرضا نذاشت و چمیدونم داشتم کارای توروانجام میدادم
    -اولا که کارم تموم شد بقیش باشه فردا.دوما درسمو خوندم
    و بعدم یه پشت چشمی نازک کرد که هنگ کردم این ازاین کارام بلد بود!!!
    -باشه .من فردا تا ساعت 4یا 5نمیام درهمیشه بازه وسیله ای چیزی هم اگه خواستی نه امروز کلا میگم بیا بردار تعارف هم نکن خواهشا .
    -چشم جناب .با من کاری ندارین؟
    به دورو برم نگاه کردمو گفتم :-من که ندارم .بببین ایناها (بادستم به حالت تمسخر دوروبرو نشون دادم)اگه کاری داشته باشن.اخه دختر من چند بار بگم من یه نفرم .
    سرشو انداخت پایینو گفت:-خوب من ...باشه .با من کاری نداری ؟خوبه ؟
    -آفرین .نه دستتم درد نکنه .در رو هم ببند بیزحمت .
    -باشه .خداحافظ
    -خدافظ
    *زهرا*
    بعد اینکه ظرفا رو شستم و اون یخچال بو گندورو تمیز کردم راه افتادم به سمت خونه .واقعا چطور بوشو نفهمیده بود ؟؟یاد امروز افتادم خداییش کمک کرد تو رانندگی وتقریبا دیگه میتونم راحت پشت رول بشینم .البته قرار شد یکبار دیگه ام بریم که کاملا من مسلط شم وای داشتم میمردم وقتی داشتم تو اتوبان رانندگی میکردم ولی وقتی رفتم سر قبر مامان دلم آروم آروم شد.ولی بالاخره رسیدیم خونه صحیح وسالم اونم با رانندگی من!!وقتی شامو خوردیم تعارف زدم که برم ظرفارو بشورم اونم قبول کرد وقتی داشت با داداشش که الان فهمیدم اسمش علیاره حرف میزد مرده بودم از خنده .خاک تو سر بی حیاش کنن.من خجالت میکشیدم وای به حال داداشش .البته با حرفایی که میزدن معلوم بود اونم لنگه خودشه.خیلی دلم میخواست بدونم چرا از مامان باباش جدا زندگی میکنه .؟تقریبا 28/29سالشه چرا ازدواج نکرده ؟البته میدونم با توجه به وضعیتش شاید امکانش کمه ولی خوب بازم ...خیلی سوال داشتم در بارش و خیلی دلم میخواست یه روز بپرسم ولی روم نمیشد .یاد این لحظه آخری افتادم .بیشور داشت مسخره ام میکرد که جمع بسته بودمش خوب درسته اون بهم گفت راحت تر باهاش برخورد کنم ولی هنوز به نطرم برای صمیمی شدن زوده یکم .
    به در خونه رسیدم دیدم برقا خاموشه وبابا خوابیده .منم بعد تعویض لباسام خوابیدم.
    صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت 7 بود امتحان من ساعت 10شروع میشد .بلند شدم و بعد یه صبحونه مختصر حاضر شدم و باتاکسی که از قبل خبر کرده بودم به سمت دانشگاه رفتم .
    جلوی در دانشگاه که رسیدم دیدم نسترن با مهسا و چندتا از بچه های دیگه رو جزوه خم شدن و فک کنم سوال حل میکردن .منم به سمتشون رفتم و با صدای بلند سلام کردم
    -سلام
    نسترن –به به ستاره سهیل .شما کجا ؟این جا کجا ؟
    مهسا –سلام خوندی؟
    -سلام .بابا بخدا امتحانای قبلی ندیدمت خوب نبودی تو یه کلاس پیشم بعدشم باید سریع میرفتم .وبعد رو به مهسا گفتم :ای بگی نگی .یکم حالیمه.
    نسترن –یادت که نرفته قرار بود برام
    -وسط حرفش پریدمو با اشاره ابرو به مهسا و بقیه گفتم :-اره دیگه چشم .چشم .بعد امتحان جلو در منتظر باش میبرمت کتابتی که قول داده بودمو برات میگیرم .
    نسترن هم با حنده گفت –باشه .
    بعد از یکم حرف زدن در مورد بحث های مختلف همه رفتیم تا به امتحان برسیم .سوالا خیلی سخت نبود و تونستم همه رو حالا با کم و کاستی جواب بدم و خالی نزارم .از جلسه امتحان بیرون اومدم وبه سمت در راه افتادم که یکدفعه یکی از پشت زد رو شونم به سرعت برگشتم عقب که دیدم نسترن دیوونه است که داره با نیش باز نگاهم میکنه و میگه بریم که برام بتعریف ببینم این شازده علیرضا کی هست
    -خیلی خوب بابا فضول
    و بعد به همراه هم رفتیم به یک کافی شاپی همین نزدیکی ها .(مثلا قرار بود بریم کتاب بخریم هههه)بعد از سفارش دادن دوتا ذرت مکزیکی (عین همیشه) نسترن رو به من گفت :
    -یالا بگو
    -بشه بابا .ببین یادته بابام و یه خونه ای نگهبان بود دیگه؟
    -اره
    -خوب اون اقاهه میخواسته بره خارج که و بابای من بیکار میشد ازقضا دوستش که همین علیرضا خان باشه دنبال نگهبان میگشته و وقتی موضوع بابا رو میفهمه میگه بره اونجا .
    -خوب حالا این علرضا هه چه شکلی هس؟کارش ؟
    -راستش قیافش که خوب خوبه .28/9سالش فک کنم باشه و مهندسه وشرکت داره
    -زنم داره ؟
    -نه فک نکنم .تنها زندگی میکنه اخه
    -خوب پس نداره.و بعد با خنده در حالی که قاشق ذرت مکزیکی رو میکرد تو دهنش گفت :-دیوونه تورش کن خوب
    بهش نگاهی کردمو گفتم :-هههه خولی ها ؟ چند روز پیش گفت بیا با هم راحت باشیم منم عین داداشت .
    -وا ؟ینی چی؟
    -راستش این بنده خدا چند سال پیش از بالای بلندی میوفته و(سرمو انداختم پایینو گفتم)از کمر به پایین فعلا حس نداره و ویلچریه .انروز هم که منو دید پیشنهاد داد که بیام پیش بابا زندگی کنم اخه یه سوییت کامل داده که همه جور امکاناتی داره .منم گفتم راهم دوره اونم یه پیشنهاد داد منم قبول کردم گفت که من بیام اینجا زندگی کنم و برای راه دورم هم یه 206داره تو پارکینگ که خاک میخوره گفت اونو میده به من فقط یه خواهشی کرد .میدونی1سال و نیمه تقریبا تنهاست و تو این چند وقت همش غذای بیرون خورده و معده وکبدش داغونه دکتر گفته غذای خونگی باید بخوره وچون تنهاست کسی حاضر نیست بیاد پیشش بههم گفت من تو خونه که بهمون داده همون سوییته هرچی واسه خودمون میپزم برا اونم ببرم .منم قبول کردم
    یهو نسترن با بغض گفت :- الهی بمیرم براش .حالا چرا تنهاست ؟مادری پدری؟
    -راستش خودمم هنوز نتونستم اینو کشف کنم .
    -کار خوبی کردی .قبول کردی و بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت :بخاطر یه غذا 206 داده ؟
    -اره .
    -چه جنتل من .خوشم اومداااا
    خندیدم و آخرین قاشق ذرت مزیکی رو هم خوردم و با هم بلند شدیم که بریم .بعد حساب کردن پول رفتیم بیرون که گفت حالا این ماشینت کجاس؟
    -نیاوردمش دیگه .دیروز رفتیم بیرون با هم تمرین کردیم و بهم گفت یک جلسه دیگه هم میریم تا مسلط شی .همونجا بود که گفت منو جای داداشت بدون.
    -چی بگم والا.انشالله خوب شه
    -از صمیم قبلم گفتم انشالله و بعد خداحافظی با نسترن به خونه برگشتم .

     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    *علیرضا*
    امروز شهاب شیرینی به دست اومد تو شرکت گفت بابا و بابابزرگش بالاخره رضایت دادنو قرار شده اخر هفته برن خواستگاری .براش خیلی خوشحال شدم یاد خودم افتادم زمانی که بهش گفتم میخوام برم خواستگاری خیلی ذوق کرد و همش میگفت انشالله سفید بخش شی داداش.....
    درسته من سفید بخش نشدم ولی دارم همه تلاشمو میکنم که با کمک کردن به دیگران بذارم اونا سفید بخش شن .فاز دو شرکت رو تو اصفهان دارم با همکاری یک شرکت عمرانی میزنم که قراره اونابا نیروهاشون ساختمونو بسازن و ما هم با نیروهامون کل سیستم برقی رو . خووبیش اینه که این شرکت اونقدر بزرگ هست که تو کلانشهرای دیگم شعبه داره .آگهی برای جذب نیرو تو روزنامه دادم و سرم حسابی شلوغه .میخوام اونقدر شرکت خوب کار کنه که بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم برای زدن فاز 3،برنامه ها دارم .میخوام برای اونایی که میخوان سفید بخت شن اینکارارو بکنم تا دغدغه شغلی نداشته باشن .
    ار فکرو خیال در اومدم اصلا نفهمیدم کی رسیدم جلو در خونه .ریموتو زدم و در باز شد وداخل شدم .صدای هیچگی نمیومد .امروز اصلا گشنم نبود بخاطر همون بدون زنگ زدن به زهرا خوابیدم .
    باصدای زنگ از خواب بیدارشدم و گوشی جواب دادم
    -بفرمایید؟
    -سلام ببخشید اقای امیران ؟
    -بله خودم هستم
    -راستش برای اکهی استخدام زنگ زدم.
    -اها .ببخشید فامیلتون ؟
    -جاوید.
    -اقای جاوید من هفته دیگه میام اصفهان و شمام بیاین اون آدرسی که تو آگهی نوشته .
    -چشم .ممنون .مزاحمتون نمیشم .
    -خواهش میکنم .یاعلی..
    -فعلا...
    دیگه خواب از سرم پریده بود .تو این چند وقت شهاب تقریبا روز در میون اینجا بود و خیلی با اقاسید صمیمی شده بود و چون به گلکاری علاقه داشت میومد و به اقاسید کمک میکرد. یه چند باری هم مرصاد اومد .خیلی وقت بود که دیگه مهمونی نگرفته بودیم .و من راضی بودم از این موضوع از شلوغی زیاد خوشم نمیومد و به همین چندتا دوست خودم قانع بودم.
    هوای اتاق تاریک بود این نشون میداد که شب شده .چه همه خوابیده بودماااا.از رو تخت بلند شدم و رفتم پایین .گوشی رو برداشتم و به زهرا زنگ زدم اخه شکمم به قار و قور افتاده بود دیگه .با دومین بوق جواب داد
    -سلام
    -سلام خوبی ؟
    -فین فین میکرد یهو دلشوره گرفتم و گفتم :-زهرا چیزی شده ؟
    -بابام
    -اااقاسید چیشده ؟ تو الان کجایی ؟حرف بزن دیگه لعنتی ....نمیدونم چرا یهووو صدام بلند شد .
    -بابام تصادف کرده اوردیمش بیمارستان ... توروخدابیا .من هرچی به گوشیت زنگ میزدم جواب نمیدادی.
    -اومدم ..اومدم...
    وبعد گوشیو قطع کردم .باورم نمیشد ...اقاسید ...وای
    سریع رفتم بالا و به گوشیم نگاه کردم 16تماس بی پاسخ .وای .یادم رفته بود گوشی شخصیمو از سایلنت دربیارم و فقط اون گوشی کاری رو در اورده بودم.سریع یه چیزی تنم کردم و کیف پولو گوشی و سوییچ ماشین برداشتم و رفتم .
    اینقدر با سرعت رانندگی میکردم که نزدیک بود تصادف کنم .رسیدم بیمارستان و سریع به کمک نگهبان رفتم بخش و زنگ زدم به زهرا
    -الو زهرا من بیمارستانم کجایی؟
    شنیدم که به آهستگی گفت :
    Icu
    سریع رفتم طبقه 2 وارد سالن که شدم دیدم زهرا به همراه یک دختر دیگه اونجان ودارن گریه میکنن.سریع رفتم پییشون و گفتم
    -سلام
    هردو به سمت من برگشتن و بی حال سلام کردن .رو به زهرا گفتم :چیشده ؟
    -با گریه گفت نمیدونم بخدا هیچکی اینجا جواب درست درمون نمیده فقط میگن تصادف کرده و الانم تازه از اتاق عمل اوردنش بیرون وبردنش این تو (وبا دست ای سی یو رو نشونم داد )و دوباره زد زیر گریه .
    -دختر خوب گریه نکن .اقاسید حالش خوب میشه .
    وبعد به سمت شیشه اتاق رفتم .تنها چیزی که نمیدیدم اقاسید بود .یه عالمه باند و آتل بسته بودن بهش .سریع گوشیمو در اوردم وبه شهاب زنگ زدم
    -سلام شهاب
    -سلام عشقم
    -ببین اصلا حوصله شوخی ندارم .بیزحمت سریع پاشو بیا بیمارستان..
    -چیزی شده ؟خوبی ؟
    -من اره ولی آقاسید ...
    -اقاسید چی ؟
    -تصادف کرده .سریعتر بیا .تو که وضع منو میبینی .
    -اومدم داداش..اومدم.
    و بعد رفتم پیش زهرا و دوستش .
    -هیچ سرباز و یا کسی نیومد سراعتون ؟
    -چرایه چندتا سوال پرسید و رفت .
    -سرمو به معنی اها تکون دادم و رفتم سمت ایستگاه پرستاری.
    -ببخشید
    پرستار سرشو جلو اورد و گفت ؟
    -بفرمایید
    -راستش من همراه اون اقایی هم که اوردنش اینجا اقاسید رضا محبی
    -اها اون پیرمرد بیچاره.
    از حرفش خوشم نیومد .
    -خوب میخواستم ببینم کی اوردتش؟اصلا اوضاعش چطوره؟
    -والا شیفت من نبوده ولی میگن یکی بهش زده و در رفته مردم اورده بودنش جلو همین بیمارستان .نگهبان میبینه وخبر میده میارنش داخل ولی چون مثل اینکه با ضرب خورده بوده زمین وضرب مغزی شده بوده سریع میبرنش اتاق عمل .
    -الان چطوره وضعش؟
    -متاسفم ...ضربه سنگین بوده و اینجور که دکتر میگفت الان تو کماست.
    -کما؟؟؟وایی
    -انشالله خدا شفاش میده.
    -برای شکایت باید کجا برم؟
    -یه پلیسی اومده ...الانم پایینه منتطر که یکی بره پیشش چون مثل اینکه حال دخترش خوب نبوده زیاد پیگیر نشده.
    -اها ...ممنون
    به سمت زهرا راه افتادم .
    -زهرا
    سرشو بلند کرد ونگاهم کرد
    -من میرم پایین پیش پلیس.شکایت میکنم ازشون باشه؟
    -باشه...ممنون
    وبعد رفتم پایین .خیلی بغضم گرفته بود ...کارام کند بود بخاطر این ویلچر لعنتی.
    ازدور پلیسی رو دیدم که مشغول پرسیدن سوال از چند نفربود به طرفش رفتمو گفتم
    -سلام .
    -برگشت به طرفمو گفت :
    -میتونم کمکتون کنم ؟
    -راستش من همراه اقای محبی هستم ..رضا محبی
    -بله ...بله .زود تر ازاینا منتظرتون بودم اقای؟
    -امیران ..علیرضا امیران
    -بله اقاامیران ...شما چه نسبتی با ایشون دارید ؟
    -من ..اوممم ...خوب ایشون از فامیلای دور من هستن.ولی ما باهم زندگی میکردیم تو یه خونه.
    -درسته .راستش امروز ایشون به گفته شاهد ابا یه مرسدس بنز تصادف کردن که اون ماشین بعد زدن فرار کرده.
    -مرسدس بنز؟؟؟؟؟
    -اره ...به گفته بازم شاهدا اون ماشین ازقصد زده
    -ینی چی؟
    -ینی یه مشکلی خانوادگی یا خصومت شخصی چیزی بوده که این اتفاق افتاده
    -خصومت شخصی ؟اخه اقاسید که ازارش به مورچه هم نمیرسه
    -بالاخره پیش میاد یه همچین چیزایی ....
    -من برای شکایت باید چیکار کنم ؟
    -خوب چون قضیه بو داره ما داریم خودمون پیگیری میکنیم ولی شما فردا بیاین کلانتری 10شعبه ... و شکایتتونو نتظیم کنید .
    -ممنون الان با من کاری نیست ؟
    -نه میتونید برید فقط یه شماره تماس از خودتون
    -بله یاد داش کنید 0915..
    -شما تهرانی هستید ؟
    -خیر ...مشهدی
    -اها .فعلا هم از شهر خارج نشین چون به کمکتون نیاز داریم .
    -بعله ...ممنون ..فعلا

     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    وبه سمت اسانسور رفتم که همون موقع شهاب و دیدم .اونم تا منو دید اومد پیشمو گفت :
    -سلام چیشده
    -سلام .والا امروز یه نفر به اقاسید زده و فرار کرده .
    -فرار کرده ؟
    -اره یه مرسدس بنز .اینچور که معلومه از قصد بوده
    -ولی اقاسید که
    -نمیدونم ولی فک میکنم اقاسید نگهبان نبوده از اول
    -حالا بریم بالا
    -بریم .وبا شهاب رفتیم بالا همین که رسیدیم دیدم دکترا دویدن سمت اتاق اقاسید منم به کمک شهاب سریع رفتم داخل اتاق و دیدم که دارن به اقاسید شک میدن و یک لحظه ضربانش برگشت و اقاسید چشماشو باز کرد ودیدم که دکتری نفس راحتی کشیدن اقاسید تا منو دید اشاره کرد برم پیشش با اینکه دکتر مخالف بود ولی اجازه داد و گفت بیشتر از 2دقیقه نشه نزدیک تخت شدم که گفتم
    -خدا بند نده اقا سید چی به روزت اومده ؟
    -باصدای خیلی ضعیفی گفت:خدا بد نمیده جوون. علیرضا میدونم که عمر من به دنیا نیست
    -نگین این حرفو
    دستشو به معنی ساکت باش اورد بالا گفت :
    -تمام مدارک و به علاوه وصیت نامم تو صندوقچه تو اتاقم تو خونه است.منو حلال کن پسر. از تو و دوستت ممنونم بابت کمکت
    -من که کاری نکرده ام
    -فقط راستش من تو این دنیا فقط زهرا رو دارم . مواظبش باش
    -اقاسید شما میاین
    -من وضعمو میدو
    و بعد شروع کرد به سرفه کردن که به همراه سرفه هاش خون هم میومد بیرون هراسون دکتر و صدا کردم که اونام اومدن تو وتو اخرین لحظه زهرا اومد تو اتاق و پیش بابا اما اقا سید دوباره شک لازم شد فقط لحظه اخر چشم تو چشم شدم باهاش که چشممو باز وبسته کردم و به معنی باشه وبعدش فقط صدای سوت دستگاه و جیغ های زهرا بود که میومد .
    به خودم اومدم که دیدم زهرا ازحال رفت .شهاب دوید و رفت پیش دکتر و منم سرعتمو بیشتر کردم رفتم پیش زهرا که تو بغـ*ـل دوستش از حال رفته بود.
    ناباورانه نگاه کردم بهش وبعد به زهرا .نگاهم رو زهرا موند که از حال رفته بود ....ینی بیکس شده بود؟دختر با این سن نه پدر و نه مادر ؟؟؟خدایا ینی چی اخه ؟
    سریع به خودم اومد که دیدم زهرا رو با کمک پرستارا بردن داخل اتاقی و بهش سرم زدن .نگاهم افتاد به اقاسید که اروم خوابیده بود و روش یه پارچه سفید کشیده بودن. و داشتن دستگاه های دورشو جمع میکردن وتو همون موقع پرستارا اومدن و اقاسیدو بردن سردخونه.نگاهم به شهاب که سرشو گرفته بود بین دستاش افتاد و تا نگاه منو دید اومد پیشم .
    -علیرضا میخوای چیکار کنی؟
    -نمیدونم
    -کارت بانکیمو گگرفتم سمتش و گفتم برو بیزحمت هزینه های بیمارستانو بده .
    کارتو گرفت و با گفتن باشه از من دورشد.
    همون موقع اون مرد پلیس اومد پیشمو گفت :-تسلیت میگم اقای امیران
    -ممنونم.
    -مطمعن باشید ما پیگیری و دستگیرش میکنیم .
    -ممنون ...حتما اینکارو بکنید .
    وبعد رفتم تو اتاقی که زهرا رو بـرده بودند .دیدم دوستش دستشو گرفته تو دستشو داره گریه میکنه با دیدن من بلند شد که اشاره کردم بفرمایید .رفتم کنار تخت زهرا ...نگاهم به رنگ پریده اش افتاد.اینقدر گریه کرده بود که تمام صورتش پف کرده ودور بینیش قرمز بود .درد از دست دادن عزیز رو منم کشیده بودم حالا نه با مرگ ولی با از دست دادنش به نحو دیگه.
    با صدای شهاب که صدام میکرد نگاهمو ازش گرفتم و به سمت شهاب چرخوندم
    -داداش بیا یه لحظه
    به سمت شهاب رفتم گفتم
    -چیشد ؟
    -هزینه رو کامل پرداخت کردم ولی برای تحویل دادن جنازه باید تا فردا صبر کنیم .چون پزشکی قانونی باید اجازه بده
    -اها دستت درد نکنه ...ببخشید
    -راستی مرصاد همین الان زنگ زد ..بهش قضیه رو گفتم اونم الان راه افتاد که بیاد .
    -اها ..دستتون درد نکنه ..انشالله عروسیتون جبران کنم
    -وظیمون بود .اقاسید مرد نازنینی بود.خدا رحمتش کنه
    -اره ..حیف شد ..
    -فقط یه مشکلی هست که باید شناسنامه و مدارک اقاسید رو بیاریم بیمارستان برای ترخیص .
    -باشه از زهرا میپرسم
    -زهرا ؟
    -اره دختر اقاسید .
    -اها و نگاه معنا داری بهم کرد که گفتم
    -اینقدر خیال پرداز نباش .راستی برای مراسم فردا زنگ بزن مرکر خدماتی کلید خونمو که داری بگو تمیز کنن و وسیله هر چیزی لازم بود از همین کارت توی دستت خرج کن .
    -باشه ...خداخیرت بده...
    -بگو مبلارو قشنگ طوری بچینن که مهمونا برای مراسم میان خونه من .خودت هم از طرف شرکت و من و خودت و اینا پرچم و گل بگیر و بزن دم در ...
    -چشم
    -دستت درد نکنه .شرمنده داداش.
    -دیوونه .دشمنت شرمنده .نهار چی سفارش بدم ؟
    -نمیدونم . هرجور خودت میدونی فقط توخونه نباشه .یه رستوران بگیر.ببین میخوام همه چی خوب باشه .شاید فامیلاشون بیان .هیچی هم از اینکه تو خونه من چیکاره بوده نگین
    -چرا؟
    -یادته پلیسه گفت :ازقصد بوده ؟
    -اره
    -خوب اگه فامیل باشه حتما فردا میاد دیگه.
    -اها.
    داشتیم حرف میزدیم که با صدای مرصاد برگشتیم به سمتش
    -سلام ..تسلیت میگم.
    -سلام .ممنون
    -خوب کار دارید بگید منم انجام بدم
    -بیزحمت به شهاب کمک کن.منو که میبینی .
    -چشم .
    وبعد رو به مرصاد کرد وگفت :بریم دنبال کارا ؟
    شهاب-بریم
    هردو از من خداحافظی کردند و رفتند و من دوباره به اتاق برگشتم.دیدم زهرا بهوش اومده و داره گریه میکنه و میخواد سرمشو بکنه بره پیش باباش
    -چخبره ؟
    باصدای من هر دو به سمت من برگشتن که دوستش گفت
    -هیچی میخواد سرمشو بکنه بره پیش باباش .
    همون موقع گوشیش زنگ خورد با یه عذر خواهی رفت بیرون .
    منم رفتم سمت تخت
    -زهرا
    -...
    زهرا خانوم ؟جوابمو نمیدی؟خوب اخه دختر خوب سرمت الان تموم میشه پرستارا میان جدا میکنن خودت که واردی بابا .
    با صدای بغض الودش گفت:-میخوام برم پیش بابام
    -اخه عزیز من الان نمیشه که اجازه نمیدن
    -بابامم رفت و منو تنها گذاشت عین مامان
    بعد زد زیر گریه .گذاشتم گریه کنه تا خالی شه .از اتاق رفتم بیرون که دوستش گفت
    :راستش ببخشید اقای امیران من تو خوابگاه ام و باید تا 9شب خودمو برسونم وگرنه راهم نمیدن
    -میشه پیش زهرا بمونید ؟
    -اره ولی واسه خوابگاهم
    -امشبو بیاین خونه پیش زهرا .
    -ممنون ولی
    -راستش تو خونه ی من هیچ خانومی نیست که بتونه باهاش همدردری کنه شما این لطف و بکنید
    -چشم.
    -بی بلا ...راستی شما از اقوام زهرا خبر دارید ؟
    -چطور؟
    -میخوام دعوتشون کنن برای مراسم
    -ولی اونا باهم رابـ ـطه ای ندارند
    -خودم حدس زدم ولی میخوام دعوتشون کنم.
    -فقط میدونم عموش یه پاساژفرش فروشی داره
    -ادرسشو بدین بیزحمت
    -بله .اینم ادرسش .
    -ممنون ببخشید خانومه ؟
    -نسترن احمدی
    -اها .ممنون نسترن خانوم.بیزحمت زهرا رو آماده کنید بریم خونه
    -چشم
    وبعد رفت تو اتاق و به زور زهرا رو راضی کرد که حاضر شه ..اونم فقط گریه میکرد .دلم یه جوری بود تاحالا گریشو ندیده بودم .یاد خندش افتادم خندشو دوست داشتم قشنگ بود.

     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    زهرا با کمک نسترن سوار ماشین شد و راه افتادیم . به شهاب زنگ زدم و گفتم داریم میایم خونه.
    بعد از مدتی رسیدیم خونه به نسترن گفتم
    -نسترن خانوم .زهرا رو داخل خونه خودشون نبرید
    -چرا ؟
    -چون بالاخره هوای اون خونه
    -اها بله .بیاریدش داخل خونه من
    وهرسه داخل خونه شدیم که دیدم 3تا خانوم و 2تا اقا مشغول تمیز کردن و چیدن خونه اند.با ورود ما همه با اینکه ما رو نمیشناختن تسلیت گفتن
    رو به شهاب گفتم
    -همه چی ردیفه ؟
    -اره
    -این ادرس عموی زهراست برو بهشون خبر بده .خیلی با پرستیژ برو ها
    -چشم .
    -مرصاد کو ؟
    -دنبال گل و پرچم
    -اها.دستتون دردنکنه
    -خواهش داداش .
    -من برم بالا .بیزحمت یه شامی هم برا کارگرا همم برای خودمون یه چیز سفارش بده
    -نمیخواد به مامان نسرینم گفتم درست کنه .الان با بابابزرگم میان اینجا
    -عه دستشون درد نکنه .
    وبعد به سمت بالارفتم اول به اتاقی که زهرا و نسرین بودن یه سر زدم که دیدم زهرا از بسکه گریه کرده بود بیحال رو تخت دراز کشیده بود و دوستشم نشسته بود رو مبل و قران میخوند و بعد به سمت اتاق خودم رفتم و روتخت دراز کشیدم .اصلا باورم نمیشد که اقاسید دیگه بین ما نیست درسته فقط1ماه بود که بین ما بود اما تو همین یکماه اینقدر به وجودش تو خونه عادت کرده بودم که الان کاملا نبودش حس میشد .مرد نازنینی بود .یاد حرف پلیسه افتادم
    ((به گفته شاهدا و شواهد موجود به نظر میرسه ماشین ازقصد زده))
    اخه براچی ؟براچی یک نفر باید اقاسید رو بکشه ؟اون که ازارش به مورچه هم نمیرسه .باید از زهرا بپرسم اقاسید قبلا چیکاره بوده قطعا با وضع خوب زندگی برادرش اون نمیتونسته از اول نگهبان باشه .باید ته و توی این ماجرارو دربیارم.
    با صدای زنگ گوشی از خواب پاشدم .اینقدر خسته بودم که با همون لباسا خوابیده بودم .
    -سلام
    -سلام داداش خوبی؟
    -ممنون .گفتم مامان نسرین غذارو اورده .کاگرا هم کارا رو انجام دادن ورفتن البته به یکی دوتاشون گفتم که برای فردا وپذیرایی بیان.
    -دستت درد نکنه حسابی افتادی تو زحمت.الان میام پایین
    -باشه داداش فعلا.
    وبعد گوشی رو قطع کردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین .نسرین خانوم واقاکیانوش پدر بزرگ و مادربزرگ اومده بودن که با دیدن من بلند شدن منم به سمتشون رفتم واحوال پرسی کردم.
    -ببخشیید تو زحمت افتادین نسرین خانوم
    -نه پسرم این چه حرفیه .خودت خوبی؟دختر اقاسید خوبن ؟
    -ممنون من خوبم ...اونم ...همش گریه میکنه
    -خوب حق داره..داغ پدر خیلی سخته...خداروشکر که حالا شکه نشده وگریه میکنه اگه شکه میشد که خیلی بد بود.
    -اره ...خداروشکر
    -بذار گریه کنه تا خالی شه ...تو دلش نگه نداره که خدای ناکرده دق کنه
    دق کنه ؟زهرا ؟یجوری شدم .تو این یک ماه که اومدن اینجا محبت هاش و رو نسبت به خودم دیدم چه خودش چه پدرش محبت هایی که از روی ترحم نبود مثل خیلی های دیگ....صادقانه واز صمیم قلبشون کمکم کردن و من ممنونشونم .نمیذارم خدای نکرده اتفاقی واسش بیوفته ،کمکش میکنم خودشو بتونه جمع و جور کنه .من زهرای شادِقبل ومیخوام
    -علیرضا
    -جانم نسرین خانوم
    -میخوام برم پیش زهرا دختر اقاسید ....اون الان همدمی میخواد مثل مادر که متاسفانه نداره .
    -خیلی لطف میکنین .طبقه بالا اتاق دست چپی .
    نسرین خانوم بلند شد و رفت بالا پیش زهرا .رو کردم به شهابو گفتم :-رفتی پیش اون داداش اقاسید ؟
    -اره
    -چیشد ؟
    -فکرشو نمیکردم اینقدر وضعشون خوب باشه ...کل پاساژفرش بود همش هم مال همون اقاهه.پس چرا به اقاسید کمک نکردن ؟
    -راستش این دقیقا همون سوالی که خودم موندم توش.یا اقاسید هم وضعش خوب بوده یا هم اینکه برادرش کمکش نکرده .نمیدونم والا
    -راستی گل و پرچم واینا همه اماده است و فردا صبح خودشون میان وصل میکنن .خدمه هم گرفتم .حق داشتی بخوای مراسم و خوب جلوه بدی.
    -راستی کلا از نسبت من با زهرا و اقاسید هیچی نگین .به همه بسپر.
    -چشم.داداش ،مامان نسرین شاید شب بمونه همینجا پیش زهرا
    -خوب سختشون نیست؟
    -نه خودش گفت
    -خدا سایشو از سرتون کم نکنه .
    و بعد رو کردم به اقاکیانوش که سخت مشغول روزنامه خوندن بود
    -خوب چخبرا اقاکیانوش؟
    -سلامتی ....کار و کار وکار ..شما چی پسرم ؟کارا خوب پیش میره ؟
    -الحمدوالله... راستش دارم فاز 2شرکت رو تو اصفهان با کمک یک شرکت عمرانی میزنم.قراره هفته دیگه با شهاب بریم که متاسفانه این اتفاق افتاد و باید شهاب و مرصاد و احتمالا با هم بفرستم .
    -انشالله هرچی صلاحه ...فقط مواظب باش علیرضا این روزا کلابردار زیاده.
    -بله ،متاسفانه چشم .این شرکت معتبری هستش که چند تا شعبه تو کلانشهر های دیگه ام داره میخوام اگه خدا بخواد و وضع مالی بهتر شد شعبه های دیگمونو هم تو شهر های دیگه بزنیم .
    -اره فکر خوبیه .موفق باشی جوون
    -ممنون .اگه کمک های شما نبودمن الان
    -حرفشو نزن من فقط شما رو یه حل دادم بقیشو خودتون رفتین دیگه .تلاش خودتو شهاب بوده هرچی بوده .داشتیم حرف میزدیم که یهو نسترن با دو اومد پایین وگفت :اقاعلیرضا ...اقاعلیرضا
    -بله ؟
    -زهرا ...زهرا خالش بد شده.من اینجا هیچ وسیله ای ندارم که سرم بزنم براش .بیزحمت یک سرم وبقیه وسایل رو بگیرید
    رو به شهاب گفتم :
    -شهاب کارت که دستته بیزحمت برو وسایلی که میگن رو بگیرو اینم سوییچ ماشین .
    رو هوا سوییچو گرفت و سریع رفت منم سریع رفتم تو اشپزخونه تا آبقند درست کنم تا موقعی که سرم و میارن بدن بهش بخوره .بعد درست کردن آب قند با کیانوش خان رفتیم بالا در زدم که وارد شم اما یهو نسرین خانوم گفت :
    -نیا تو ..نیاتو
    -آب قند اوردم .. بیاین بگیرین تا وقتی سرمو بیارن بدین بخوره .
    وبعد نسترن اومد و اب قندو ازم گرفت و رفت .بعد از حدود یک ربع بالاخره اقا شهاب اومدن وسیله هار ودادن نسترن و اونم سرم رو وصل کرد وقتی زهرا به حال اومد عذایی رو که نسرین خانوم اورده بود رو چیدیم سر سفره با کمک شهاب همه اومدن الا زهرا .منم به نسترن گفتم براش ببره بالا اما بعد چند دقیقه اونم برگشت پایین با سینی غذا گفت که زهرا میگه اشتها نداره ونمیخوره .منم هیچی نگفتم .غذامو زود تر از بقیه تموم کردم و سینی غذای زهرا رو به زحمت برداشتم وگذاشتم رو پاهام و گفتم که میبرم براش بالا باید بخوره .نسرین خانوم یجوری نگاهم میکرد که میگفت چه مهربون شدی ؟
    سینی حاوی غذارو بردم بالا و پشت در که رسیدم در زدم که گفت :
    -بفرمایید
    -منم بیا تو ؟
    -بفرما
    بعد در رو باز کردم و رفتم تو دیدم رو تخت مچاله شده .
    -زهرا
    -بله
    -غذاتو اوردم
    -گفتم که نمیخورم
    -منم از تو نظر نخواستم ...اینو اوردم ینی باید بخوری
    -بخدا گشنم نیست .(بابغض)ینی اصن از گلوم پایین نمیره.بابام رفت میفهمی ینی چی ؟ینی من بی کس بی کس شدم .ینی تنها شدم (همونطور که گریه میکرد میگفت )ینی از خانواده 3نفره خوشبخت من فقط من موندم.
    -تو تنها نیستی بخدا .من هستم ...نسترن هست ...نسرین خانومو میبینی ؟اونم هست هممون هستیم پیشت توتنها نیستی درسته مامان و بابات نیستیم ولی
    -من نمیدونم با چه زبونی از تو واقاشهابو خانوادش تشکر کنم این روزا برادر برادرو نمیشناسه ...به عموم گفتین ؟نسترن گفت که ادرسشو گرفتین
    -بله .خبر دادیم ..اماهنوز که نیومدن ...احتمالا سرشون شلوغه ولی فردا میان حتما
    -هه سرشون شلوغه ؟برای یکدونه داداششونم سرشون شلوغه ؟البته اصلا انتظاری نباید ازشون داشت اونا همون چند سال پیشم مثل اینکه سرشون شلوغ بود ونتونستن به ما کمک کنن.
    -زهرا .هرچی تو دلته رو بریز بیرون .البته اگه منو محرم
    نذاشت حرفم کامل شه و شروع کرد به حرف زدن
    -یکدونه بچه ی خانواده ی محبی بودم وضعیت مالیمون متوسط بود یک خونه تو مجیدیه داشتیم و یه دهانه مغازه فرش فروشی تو بازار فرش فروشا که امرار ومعاش زندگیمونو میگذروندیم.همیشه فکر میکردم خوشبخت ترین دختر رو زمینم .همه چی هم خوب بود با خانواده پدری ومادریمون رابـ ـطه داشتیم مامانم فقط یک خواهر داشت مامان و باباش مرده بودند .خالم هم باشوهرش و بچه هاش عید رفتن مسافرت اما ...دیگه برنگشتن ،توراه تصادف کردن و اونام مردن .از خانواده مادری که هیچکس ونداشتیم واز خانواده پدری هم یه عمو داشتم و یه عمه .که اونام بعد اون اتفاق دیگه قطع رابـ ـطه کردن ولی هنوز نفهمیدم چرا ؟
    -کدوم اتفاق ؟
    -همه چی خوب بود من دبیرستانی بودم که یهوو یه روز مغازه بابا اتیش گرفت .وهمه فرشا سوخت .وتمام سرمایه ما از بین رفت .مامانم طاقت نیاورد ورفت .بابامم پیر شد از درد از دست دادن مامانم .اخه خیلی همو دوست داشتن،بعد از 40 ام مامانم طلبکارا ریختن سر بابام ،بابامم برای اینکه آبرو واعتبارش به خطر افتاده بود خونه ماشین وحتی مغازه فرش فروشی رو فروخت و طلب تمام طلبکاراو داد ویکم از پول مونده بود که همونو یک خونه اجاره کرد.خرج اجاره زیاد بود و باباهم کار پیدا نکرده بود .منم که کنکوری بودم و بابا نمیذاشت جایی برم سرکار.تا اینکه من کنکورمو دادم و باباهم خونه ی اقای مهندس کار پیدا کرد .یه مدت پیشش بابا بودم ولی اونجا سختش بود جوابای کنکور که اومد خوابگاه گرفتم کرج و اونجا موندم وبعدشم که اقای مهندس رفت اون ور آب و ما با شما آشنا شدیم ودرآخر هم که بابام منو تنها گذاشت و رفت پیش مامانم.
    یهو بغضش ترکید و سرشو گذاشت رو پاهاشو گریه کرد.سختی زیادی کشیده بودند هم خودش همم اقاسید خدابیامرز.
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    -زهرا ....خانومی ...بیا شامتو بخور دیگه ..بخدا رنگت مثل گچ دیواره .
    -
    -ببین من این همه راه با این وضعم غذا اوردم برات .بیا دیگه
    -ممنون .میل ندارم
    همون موقع صدای غار وقور شکمش بلند شد که خندم گرفته بود ولی برای اینکه ناراحت نشه هیچی نگفتم که دیدم خودش اومد جلو و سینی رو ازم گرفت و گذاشت رو پاش وشروع کرد به خوردن . یه 7یا 8تا قاشق خورد و سینی رو گذاشت رو میز .
    -ممنون .
    -خواهش میکنم .تو که چیزی نخوردی
    -بسه .سیر شدم .
    دیگه اصرار نکردم و سینی رو برداشتم که ببرم گفت :-باشه .اینجا نسرتن رو میدم بیاره
    -باشه .خوب بخوابی .
    -ممنون .همچنین
    از در اتاق خارج شدم ورفتم پایین که دیدم مرصاد اومده ودارن با شهاب و اقاکیانوش صحبت میکنن و نسرین خانوم ونسترن هم دارن میز شامو جمع میکنن .حس خوبی بود خیلی وقت بود که من تو جمع خانوادگی قرار نداشتم .نسرین خانوم تا منو دید گفت :
    -علیرضا جان حالش چطوره غذاشو خورد ؟
    -بد نیست .اره یه چند لقمه بیشتر نخورد
    وبعد رو کردم به نسرتن و گفتم
    -بیزحمت شمام برین الان پیشش تنهاست
    -اخه سفره چی ؟نسرین خانوم تنهاست
    - من سفره رو جمع میکنم
    -باشه پس با اجازه
    ورفت بالا.منم اول رفتم تو حال و یک اخول پرسی و گزارش کار امروز رو از مرصاد گرفتم بعد هم رفتم آشپز خونه کمک کنم که اول نسرین خانوم نمیذاشت ولی اینقدر من اصرار کردم که بالاخره راضی شد
    داشتم بشقابارو جمع میکردم که نسرین خانوم گفت :
    -از مامان و بابات چخبر ؟
    -باهاشون حرف زدم .قراره تقریبه 2هفته دیگه برم مشهد یک سر
    -زهرا چی؟
    -میبرمش برای روحیه اش هم خوبه .
    -اها دستت درد نکنه .
    به همراه نسرین خانوم میز رو جمع کردیم .من اومدم تو حال و نسرین خانوم هم رفت بالا پیش زهرا
    شهاب-علیرضا صبح باید مدارک رو ببریم بیمارستان تا اقاسیدو تحویل بدن ها
    -آخ اصلا یادم رفته بود .الان میپپرسم و بعد یک اس ام بهش دادم به این مضمون:
    (سلام ..زهرا .مدارک اقاسید کجاست ؟ینی شناسنامه و کارت ملی واینا راستش برای تحویل گرفتن اقاسید از بیمارستان لازمه .بگو میگم شهاب یا مرصاد برن بیارن .)
    بعد از چند دقیقه دیدم زهرا و نسترن و نسرین خانوم از پله ها اومدن پایین و بعد از سلام کردن به بقیه از در خونه رفتن بیرون
    شهاب-کجا رفتن ؟
    -رفت مدارک باباشو بیاره
    -اها
    نیم ساعت گذشت اما هنوز نیومده بودن مرصاد و شهاب و اقاکیانوش بلند شدن که برن خونه استراحت کنن و فردا برای مراسم بیان.
    -مرصاد بیزحمت فردا قبل اینکه بیای برو شرکت بگو تعطیله .بگو یکی از اقوام من فوت کرده وادرسو بده اگه خواستن بیان.
    -چشم
    وربه شهاب گفتم :-تو ام بیزحمت قبل اینکه مهمونا برسن پرچم و گلو اینجور چیزا رو اماده کن .
    -چشم داداش همه چی حله .کارگرها هم فردا ساعت 7اینجان .پول دادم خودشون وسیله هارو بگیرن و بیارن
    -دستت دردنکنه .انشالله تو عروسیت جبران کنم داداش
    اقاکیانوش-فعلا که مراسم خواستگاری عقب میوفته .خوب نیست اقاسید تازه فوت کردن.
    دیدم که شهاب قیافش رفت تو هم ولی گفت :
    -بابا درست میگن .حالا انشالله بعدا میریم .
    اقاکیانوش زد به شونه ام وگفت :-خداخیرت بده پسر.دیگه ما بریم خونه صبح انشالله اینجاییم و بعد به همراه شهاب ومرصاد رفتن .
    45مین گذشت ولی نیومدن .نگران شدم نکنه برای زهرا اتفاقی افتاده باشه ؟گوشیمو در اوردم زنگ زدم ولی کسی جواب نداد .تصمیم گرفتم برم در خونشون که یهوو در باز شد و اول نسرین خانوم بعد نسترن ودر اخر هم زهرا اومد تو.نسرین خانوم به من گفت
    :-علیرضا جان مادر پاشو برو بخواب صبح میخوای بلند شی
    -چشم .وبعد از خداحافظی از بقیه به طرف اسانسور رفتم ورو به بقیه گفتم شمام بیاین از صبح خسته شدین
    -نسرین خانوم گفت :-زهرا جان شما برو حالم نداری را بیای
    وبعد زهرا اومد و با من سوار اسانسور شد و دکمه اسانسور رو که زدم زهرا بهم گفت
    -اینم مدارک بفرمایید
    -ممنون.بهتری؟
    -بد نیستم.
    -برای فردا لباس مشکی دم دست داری یا
    -نه اوردم .مممنون .
    -خواهش میکنم. برو قشنگ استراحت کن جون نمونده تو تنت از بسکه گریه کردی
    -باشه
    -مواظب خودت باش
    درهمین موقع اسانسور واستاد و من وزهرا خارج شدیم واون به سمت اتاقش رفت و منم همینطور....
    باصدای الارم گوشیم از خواب بلند شدم و بعد یک دوش درست وحسابی رفتم سراغ کت وشلوارام .یک پیراهن مشکی برداشتم یا یک کت وشلوار خاکستری .کفشای ورنی مشکیمو هم پام کردم وبایکم عطر زدن به دور یقم وسر آستینام رفتم پایین.
    دیدم کارگرا اومدن وهمه چی هم آماده است.باوارد شدن من کارگرا که همه لباس هایی مشکی تنشون بود بهم سلام کردن ومنم جوابشونو دادم .باصدای نسرین حانوم که داشت با زهرا صحبت میکرد برگشتم سمتشون
    -سلام
    هردو به سمت من برگشتن .زهرا یک تونیک و شال و شلوار مشکی پوشیده بود ونسرین خانوم هم یک کت ودامن مشکی .
    -سلام پسرم
    زهرا-سلام
    -زهرا اماده شو که بریم بیمارستان
    -باشه
    -نسرین خانوم شمام میاین ؟
    -نه دیگه .تو زهرا برین
    -نسترن کو؟
    -بیچاره امروز اخرین امتحانشون بود .گفتم با رعیس دانشگاه صحبت کنه وبرای زهرا 1ماه مرخصی بگیره.
    -اره خوب کاری کردین دستتون دردنکنه .
    همون موقع زهرا هم اومد و منو زهرا باهم رفتیم بیمارستان برای تحویل جنازه .

     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    *زهرا*
    باورم نمیشد ...بابامم رفت .دیروز وقتی رسیدم بیمارستان بابا تو اتاق عمل بود وقتی اومد بیرون هم بردنش ای سی یو بعدم زنگ زم علیرضا اومد و کارارو انجام داد بابام یک لحظه بهوش اومد ولی من پیشش نبودم وعلیرضا پیشش بود وقتی خواستم برم تو حال بابا بهم خورد و ...
    خیلی زود تنهای تنها شدم .من همش23سالم بود ولی نه پدر داشتم و نه مادر...اگه کمک های علیرضا نبود من الان معلوم نبود وضعم چیه.البته شهاب و مرصاد ونسرین جون هم خیلی کمکم کردن .نمیدونم چجوری جبرانشون کنم.الانم با علیرضا تویه راه بیمارستانیم واون اهنگ دروغه مازیار فلاحی رو گذاشته بود
    همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
    همه میگن که
    دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏
    چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی‏

    با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
    همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که
    دروغه …‏
    همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
    همه حرفاشون دروغه تا ابد
    اینجا میمونم‏
    بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کوره
    ولی خوب عیبی
    نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏
    همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو
    نیستی
    همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏
    چه جوری دلت می اومد
    منو اینجوری ببینی‏
    با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
    همه گفتن که تو
    رفتی ولی گفتم که دروغه …‏
    همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
    همه
    حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم‏
    بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و
    کوره
    ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏
    همه میگن که تو
    نیستی همه میگن که تو مردی
    همه میگن که تنت رو به فرشته ها
    سپردی…دروغه…
    اهنگ قشنگی بود .بعد از دوبار پخش شدن اهنگ رسیدیم بیمارستان .پیاده شدم و ویلچر علیرضا دراوردم
    -بفرما
    -ممنون .ببخشید
    -نه این چه حرفیه .
    وبعد با هم دیگه در حالی که من ویلچرشو هل میدادم وارد بیمارستان شدیم علیرضا بهم گفت :
    -زهرا تو همین جا بشین تا من برم کارهای ترخیص رو انجام بدم
    میدونستم براش سخته خصوص که هر کاریو باید تو یه طبقه تقریبا انجام بده واسه همون گفتم :
    -نه منم میام .اینجا تنها بشینم چیکار.میخوام بابامو ببینم .
    -باشه باشه دختر خوب .چرا عصبی میشی ؟
    عصبی شده بودم ؟ نمیدونم شاید ...از دیروز اعصابم ریخته بهم ...بابام رفته کم چیزی نیست. به همراه علیرضا هی از این طبقه به اون طبقه رفتیم تا بالاخره حکم ترخیص رو دادن و علیرضا با شهاب و مرصاد هماهنگ کرد و گفت که ما الان تحویل میگیریم و میایم شما اماده باشید
    به همراه علیرضا رفتیم پایین قسسمت سرد خونه .دست وپاهام یخ کرده بود باورم نمیشد بابامو دیگه نمیبینم .کاش منو هم با خودش میبرد .اگه میبرد جمع 3نفرمون کامل میشد وشاید دوباره باهم اونجا خوشبخت بودیم ...شاید
    روصندلی نشسته بودیم ومنتظر بودیم بابا رو بیارن .بااحساس گرمایی چیزی رو دستم سرمو اوردم بالا دیدم علیرضا دستشو گذاشته رو دستم تعجب کردم وقتی نگاهمو دید گفت :
    -میخوای بریم بالا .رنگت شده گچ دیوار بعد دستمو کشید که بلند شم
    -نه نه ..توروخدا بذار بابامو ببینم .وبعد دستمو اوردم بیرون دمای بدنم یکم بیشتر شده بود نسبت به قبل
    بعد دستاشو به حالت تسلیم اورد بالا وگفت :-باشه ..باشه ..به خودت فشار نیار.حالت بد میشه
    بعد از نیم ساعت بالاخره در باز شد و یک تخت اومد بیرون .بلند شدم لرزش دست وپاهام اونقدر محسوس بود که علیرضا هم متوجه اون شده بود رفتم جلو و پارچه رو کنار زدم .
    بابارو که دیدم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم

     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    منتظر بودیم تا اقاسید رو بیارن یهو در باز شد و یک تخت اومد بیرون ،زهرا از جاش بلند شد دست و پاهاش همه به لرزش افتاده بود و من میترسیدم که دوباره از حال بره رفت جلو و پارچه رو کنار داد و با دیدن اقاسید یهو از حال رفت
    سریع با کمک اون پرستاری که اونجا بود روی صندلی نشوندیمش و من بتری آبی که همراهم اورده بودمو برداشتم ویکم آب ریختم رو صورتش .که به حال اومد و همین که بهوش اومد گفت :
    -بابام کو ؟
    -بردنش تو امبولانس .که ببرنش
    یهو از جاش بلند شد گفت :-پس چرا ما اینجاییم بریم دیگه ..بابام تنهاست
    -حالت خوبه؟
    -اره
    وبعد باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم .پشت سرما امبولانس میومد .یک لحظه صداای گریه زهرا قطع نمیشد.وقتی رسیدیم دیدم که حدود 5/6تا پرچم و گل جلوی در هستشو شهاب ومرصاد هم دم در واستادن وبه مهمون ها خوشامد میگن.
    زهرا از ماشین پیاده شد همون موقع نسرین خانوم اومد زیر بقلشو گرفت وکمکش کرد تا راه بره ومنم به کمک مرصاد ازماشین پیاده شدم .همسایه ها و همکارا اومده بودن و تا منو دیدن بلند شدن وتسلیت گفتن بهم باصدای سلام مردی به سمتش برگشتم
    -سلام ...خیلی خوش اومدین
    -سلام..تسلیت میگم ...من محمد داداش رضا ام
    یک تای ابرومو دادم بالا گفتم:
    -مشتاق دیدار.بهتون تسلیت میگم ...اقای برادر وبا یه عذررخواهی از اون فاصله کرفتم و رفتم پیش زهرا که کنار تابوت اقاسید نشسته بود .چشمم رفت سمت داداش اقاسید که رفت تو جمعی نشست که تشکیل شده بود از3تاپسر و 2تا خانوم مسن که حدس زدم یکی عمه ویکی زن همین اقاباشه.اون 3پسر هم هرسه خیلی شیک و اتو کشیده عین بقیه نشسته بودن .باصدای شهاب به سمتش برگشتم :-میبینی شون ؟انگار نه انگار داداششون مرده
    -هه اونا اگه الان ناراحت باشند خیلی جای تعجب داره .موقع موقش کمکشون نکردن
    شهاب سوالی نگاهم کرد که سرمو به معنی هیچی تکون دادم .نباید به کسی میگفتم تا وقتی که خود زهرا اجازه نمیداد اون منو محرم خودش دونسته بود .خیلی خوشحال بودم که رازشو بهم گفته بود .
    باصدای ناله های زهرا به خودم اومدم .خودشو انداخته بود رو کفن اقاسید و از نه دلش ذجه میزدصحنه درد ناکی بود هیچکی هم نتونست زهرا رو بلند کنه .به سمتش رفتم
    نسترن کنار رفت .چون رو ویلچر بودم خم شدم و در گوش زهرا گفتم :
    -زهرا عموهاتو میبنی؟اومدن اما تو نگاهشونوببین یک ذره ناراحتی نیست ؟اقای پلیس اونروز به من یه چیزی در باره ی مرگ پدرت گفت که اگه ساکت شی بهت میگم.سعی کن خودتو جمع کنی وبلند شدم که دیدم همه با تعجب به من نگاه میکردن که چطور تونستم ساکتش کنم .
    به همه یه لبخند تلخ زدم و برگشتم ببینم شهاب کجاست که دیدم یک گوشه واستاده و مثل بقیه داره منو نگاه میکنه ولی با نگاه مرموز.اشاره کردم بهش که بیاد و بعد رو به مهمون ها گفتم :
    -ممنون از اینکه با حضورتون باعث تسکین دردمون شدین.انشالله تو شادی هاتون جبران کنیم .اقایون بیزحمت بیاین کمک کنید اقاسید رو بذاریم تو امبولانس و بریم بهشت الزهرا .
    بعد از حرف من همهمه ای تو سالن برپاشد وشهاب هم کنارم اومده بود
    -شهاب بیزحمت گل ومیوه وحلواهارو بیارین سر قبر.
    -چشم داداشـــ (با لحن کشداری گفت که اصولا موقع شوخی ها مون میگفت )
    -چه مرگته باز که تو این هاگیر واگیر تو داری شوخی میکنی؟
    -چی در گوش اون بنده خدا گفتی؟ که سیخ نشست و ساکت شد ها ؟
    -اولا به توچه خصوصی بود .بعدشم برو اون ذهن مسموتو بشور خاک توسرت.
    -میخواست بلند بخنده که حواسش به مراسم جمع شد با گفتن
    -چشم حتما داداش رفت تو حیاط.
    رو به نسرین خانوم که الان داشت به زهرا آب قند میداد که از حال نره گفتم :
    -نسرین خانوم اقاکوروش منتظر شمان که ببرنتون بهشت الزهرا
    -خوب زهرا
    -زهرا رو من و نسترن خانوم میاریم .
    -دستت درد نکنه پسرم .وابقند و داد دست نسترن و رفت
    نسترن خانوم ؟
    -بله
    -بیزحمت برین حاضر شین که بریم بهشت الزهرا
    -باشه و رفت که حاضر شه
    -زهرا بهتری ؟
    -سرشو به معنی اره تکون داد
    -پاشو خانوم ...پاشو بریم تو ماشین.
    و به همراه زهرا سوار ماشین شدیم .جمعیت بعد ازاینکه اقاسید رو داخل امبولانس گذاشتن همه به سمت ماشین هاشون راه افتادن...داشتم به ماشین امبولانس نگاه میکردم که زهرا بهم گفت :
    -چی میخواستی بگی؟
    -ها؟
    -همون موضوعی که درگوشم گفتی ؟
    -اها .بهت میگم بذار مراسم ها تموم شه
    -ولی من میخوام الان بدونم
    -زهرا جان ،بهت گفتم میگم دیگه ولی الان نه
    -باشه و بعد روشو کرد سمت شیشه ماشین
    تازگی ها فهممیده بودم وقتی اخر بحث کوتاه میاد ویواش میگه باشه ینی دلخور وناراحته .روکردم بهشو گفتم
    -زهرا
    -بله
    -قهری؟
    -نه
    -معلومه .خوب بابا الان موقعیتش نیست .ولی قول میدم بعد مراسم هفتم بهت بگم .
    -هفتمممممم؟
    -اره.
    همون موقع نسترن هم سوار ماشین شد و پشت امبولانس راه افتادیم وبقیه ام پشت سر ما .بعد یک مدت طولانی رسیدیم بهشت الزهرا.توماشین زهرا باهام یک کلمه هم حرف نزد روشو کرده بود اون ور...منم بهش چیزی نگفتم .
    با رسیدن به بهشت الزهرا صدای هق هق اهسته زهرا هم بلند شد .همه از ماشین ها پیاده شدند وزیر تابوتو گرفتن .منم پشت سرشون راه افتادم وبه نسرتن گفتم که مواظب زهرا باشه وبا زهرا بیاد .
    فضای دلگیری بود ...نوای لا الا ه الله همه جا رو فراگرفته بود و از گوشه وکنار هم صدای صوت قرآن و گریه میومد.
    روحانی بالای سر قبر اقاسید وایستاده بود وروضه میخوند .زهرا هم کنار قبر داشت با صدای بلند گریه میکرد دیگه وقتش بود اقاسیدو بذارن داخل قبر
    زهرا خودشو انداخته بود رو جنازه اقاسید و اجازه نمیداد صحنه بدی بود یک قطره اشک از کنار چشمم افتاد پایین وقطرات بعدی هم پشت سرش .یهوو خیلی حس غریبی بهم دست داد .حس یتیمی.درسته پدرم بود اما ...1سال و نیم بود ندیده بودمش واون باهام قهر بود .دلم بابامو خواست .یاد زهرا افتادم که میگفت دیگه بی باباشدم ...دیگه یتیم شدم و تنها وبی کس... با صدای همهمه ی خانوم ها رفتم سمتشون دیدم زهرا بی هوش افتاده رو زمین هرچی هم اب میریزن رو سرش فایده نداره .رفتم جلو وبه نسترن گفتم که با نسرین خانوم بیارنش تو ماشین تا ببریمش بیمارستان .رومو کردم به شهاب و گفتم داداش بیزحمت زحمت بقیه مجلس به گردن تو مرصاد. من زهرا رو میبرم بیمارستان از اونجام خونه.شما برین رستوران بعد بیاین خونه.
    شهاب اشکشو از گوشه چشمش پاک کرد وباصدای پر بغضی گفت –باشه داداش خیالت راحت برو
    -پس خداحافظ
    وبعد به سمت ماشین راه افتادم .به نسرین خانوم گفتم :
    -مممنون .ولی بیزحمت شما باشین چون طرف خانوم ها کسی نیست زشته ...من با نسترن خانوم زهرا رو میبریم .
    -باشه پسرم مواظب خودتون باشین فعلا..
    سریع ماشینو رو شن کردم وراه افتادم سمت بیمارستان .وارد حیاط بیمارستان که شدم یه بوق زدم که یه پرستار با یه برانکارد اومد وزهرا رو روش گذاشتن و بردن
    منم بعد پیاده شدن با کمک نگهبان رفتم داخل ...پانسمانمو 2روز بود عوض نکرده بودم و احتمال مییدادم خیلی اوضاع وخیم باشه .چون اونروز دکتر جلالی بهم گفت دیگه باید هر روز پانسمانتو عوض کنی وزیادم نشینی.واسه همون به محض اینکه از حال زهرا باخبر شدم رفتم بخش اورژانس
    -سلام
    -سلام اقا بفرمایید ؟
    -ببخشید میخواستم پانسمان عوض کنم .
    -زخم بستر؟
    -بله
    -روی تخت دراز بکشید الان میگم بیان
    بعد رفت بعد یکربع یه پرستار مرد اومد و پانسمانو عوض کرد ولی گفت چرا اینقدر بدرسیدگی میکنی که الان عفونت کنه؟
    و من جوابی نداشتم که بگم .بعد تعویض پانسمان دوباره رفتم تو بخش پیش زهرا وارد اتاق که شدم دیدم اقای دکتر مستوفی داره زهرا رو معاینه میکنه و تا منو دید گفت :
    -به سلام اقا علیرضا
    -سلام دکتر
    -از اینورا ؟
    -به زهرا اشاره کردمو گفتم ؟حالش چطوره ؟
    دکتر هم با تعجب نگاهم کرد وگفت :_خانومته ؟والا چی بگم فشار عصبی براش سمه .باتوجه به سابقه زخم معده ای که داره هرچی استرس وفشار عصبی بیشتر باشه اسید معدش هم بیشترتراوش میکنه ولی در کل خیلی ضعیف شده و باید بیشتر خواست بهش باشه.
    -ممنون .چشم
    درحالی که داشت از اتاق خارج میشد زد رو سر شونم و خم شد و در گوشم گفت :
    -چه بی خبر ؟یه خبر ندی که ازدواج کردی ؟
    -تنها به زدن لبخندی اکتفا کردم .نه انکار کردم ونه تایید....نمیدونم چرا
    -راستی از معدت چخبر؟
    -خوبه .سلام میرسونه.راستی کی ممیتونم زهرارو ببرم
    -سرمش تموم شد ...ولی برای چی از حال رفته ؟
    -پدرش فوت کرده
    -اه .تسلیت میگم .
    -ممنون
    -اگه کاری نداری بااجازت من برم
    -نه دکتر .اجازه مام دست شماست .یاعلی
    بعد رفتن دکتر دوباره وارد اتاق شدم که دیدم زهرا به هوش اومده وداره اسم باباشو صدا میکنه
    رفتم نزدیکتر ....در عرض 2روز اینقدر لاغر شده بود ...زیر چشماش گود وسیاه وصورتش هم خیلی بیحال وسفید .
    -اقا علیرضا
    برگشتم سمت نسترن
    -بله
    -راستش میخواستم بگم که من ببرای زهرا1 ماه مرخصی گرفتم ولی با این اوضاعش اگر سریعتر بتونیم بفرستیمش دانشگاه بهتر باشه .اینطوری شاید کمتر فک کنه
    -درسته ..البته باید یکم صبر کنیم تاباخودش کنار بیاد..من تا 10روز دیگه یه سفر باید برم مشهد که زهرا رو هم باخودم میبرم.
    -مشهد
    -بله باید به خانوادم یه سر بزنم .زهرا رو میبرم تا هم از این حال و هوا در بیاد همم یه زیارت کنه .شما هم اگه خواستین بیاین
    -اها ..دستتون درد نکنه. التماس دعا ...من که دیگه از این ترم باید برم بیمارستان دیگه دورمون شروع شده .زهرا هم بایدبیاد ولی خوب فعلا که مرخصی .ممنون
    -خواهش میکنم ..در هر صورت خوشحال میشدم .راستی به زهرا فعلا چیزی نگین اخه میترسم بگه نه و نمیام و از این حرفا
    -باشه .
    -ممنون
    تو همین لحظه زهرا چشماشو باز کرد و با دیدن من و نسترن گفت :
    -پس بابام کو ؟من میخوام برم پیش بابام .علیرضا ...نسترن ...توروخدا منو ببیرین .
    -اروم باش زهرا جان ...چشم میریم ....تو اروم باش
    برای اولین بار بود اسممو بدون پسوند و پیشوند میگفت .... هم تعجب کردم همم خوشحال ولی با یاداوری اینکه اقاسید نیست و الان وقت این جور چیزیا نیست سرمو تکون دادم تا همه چی از کلم بپره.
    بعد اینکه سرم زهرا تموم شد به سمت خونه راه افتادیم ...اونقدر بیحال بود که تا خونه گرفت خوابید وقتی رسیدیم خونه زهرا با کمک نسترن رفتن بالا تا بخوابن منم زنگ زدم به شهاب و گفتم :-سلام داداش همه چی حله؟
    -اره .حال زهرا خانوم خوبه ؟
    -اره خداروشکر ...الان خونه ایم...خوابیده...میگم بیزحمت 3پرس غذا برا خونه هم بیار
    -چشم ..چشم ..ما هم نمیخووریم میایم اونجا که با هم بخوریم
    -باشه .ممنون .فعلا
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا