- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
فرشته،فرشته!کاش می شد ببینمش!
چند دقیقه ای به سکوت دلچسبی گذشت که مهندس، با سوالی که از نیلوفر پرسید بهمش زد:
_نیلوفر خانم شما سال چندمین؟
نیلوفر سرشو به سمتش چرخوند:
_سال آخر تجربیم...
_واسه کنکور چه رشته ای می خواید؟
_روانشناسی...
_ان شاءاللّه قبول می شید...پدر منم روانشناس بود...
به دنبال این حرفش آه عمیقی کشید.تعجب به تک تک سلولام منتقل شد،پدرشون که فرش فروشی داشت!
طاقت نیاوردمو سوالمو پرسیدم:
_فرید می گفت پدرتون تاجر فرشن!
لبخند دندون نمایی زد و سرشو تکون داد:
_پدر ارسلان،بله...پدرمن روانشناس بود....
گیج شدم!مگه این دوتا داداش نبودن؟
از سکوتم پی به گیجیم برد و گفت:
_منو ارسلان پسرعموییم!
از شدت تعجب چشمام گرد شدن!پس چرا ارسلان گفت داداشن؟
_البته چون ارسلان و من مثل برادریم،همه فکر می کنن داداشیم واین که فامیلیمون و محل کارمونم یکیه،به این قضیه دامن می زنه...
به (آهان) گفتنی اکتفا کردم.حالا
که فکرشو می کنم چندان هم مهم نیست که برادر باشن یا پسرعمو.اصلا به من چه؟
سرکوچه که رسیدیم تشکری کردم و همراه نیلوفر از ماشین پیاده شدیم.
تعارف نکردم چون نه حوصله ی پذیرایی داشتم و نه اعصاب درست و حسابی و مهندس هم که تعارفا رو روی هوا می زد!
بعد از خداحافظی وارد خونه شدیم.
مامان توی هال نشسته بود و داشت شال گردن طوسی،صورتی رو می بافت.
ما رو که دید لبخندی زد و عینک گردِ دسته طلاییشو از روی چشماش برداشت.
نیل پیش دستی کرد و همون طور که از گردنش آویزون می شد،با لحن مختص به خودش که توی خونه و پیشِ دوستای صمیمیش شکوفا می شد گفت:
_شلام مامان خوجملم...چطور مطوری؟
تشر زدم:
_مثله آدم حرف بزن نیل...
پشت چشمی نازک کرد و من رو به مامان گفتم:
_سلام مامان خانم...رو به راهی؟باز که تنها موندی شما...
_سلام به روی ماهتون...تنهایی معنی نداره مادر... خدا که همیشه هست ...
لبخندی زدم ودلم یه بار دیگه قرص شد به بودن خدایی که همیشه بوده و هست ...
نگین همیشه می گـه :«تو از اون دسته آدمایی هستی که هِی باید بهت یادآوری کنن امید از بین نمی ره...»
راست می گـه،من همیشه فراموش می کنم که کسی که بیست و چهار ساله هوامو داشته،از این به بعدم کنارم می مونه ...
_حالا خوش گذشت؟
تو دلم پوزخند زدم و گفتم خیلی!البته اگه حمله ی تنفسی و رفتار تحقیرآمیز عمه خانم رو در نظر نگیرم!
روی زبون اما به خاطر این که مامان ناراحت نشه،قبل از سوتی دادن نیل لب باز کردم و گفتم:
_خوب بود...
نیلوفرم به خاطر این که حواس مامان رو از مهمونی پرت کنه با ذوق شال گردن نصفه نیمه رو لمس کرد:
_ماله منه مامان؟
مامان با شیطنت ابرو بالا انداخت:
_ماله یلداس...
لبخند نیلوفر به آنی جمع شد و لباش آویزون!خوشحال شدم و ناخودآگاه از زبونم در رفت و گفتم:
_ایول...کنف شدی؟
مامان با شماتت نگاهم کرد:
_مثله این که اول خودت باید حرف زدنو یاد بگیری شبِ چله...
لبای نیلوفر به خنده باز شدن و قهقه اش به هوا رفت.
من اما هنگِ هنگ!امشب همه دست به دست هم دادن تا روح و روان منو به هم بریزن.
بابا بیشتر وقتا بهم می گفت(شبِ چله)!می گفت تو شبِ چله ای هستی که تویِ شبِ چله به دنیا اومدی!
سلام !
ممنون که حمایت می کنید!
لطفابه صفحه ی نقد بیاید و نقاط قوت و ضعف رمانو بگید:)
راستی!یه کار باحال،بیاید و پایان رمان رو یا قسمت بعد رو حدس بزنید،یا بگید دوست دارین تهش چی بشه؟البته اینارو توی صفحه نقد نگید بیاید پروفایلم!
در پناه ❤❤حق تعالی❤❤
یا علی مدد .
فرشته،فرشته!کاش می شد ببینمش!
چند دقیقه ای به سکوت دلچسبی گذشت که مهندس، با سوالی که از نیلوفر پرسید بهمش زد:
_نیلوفر خانم شما سال چندمین؟
نیلوفر سرشو به سمتش چرخوند:
_سال آخر تجربیم...
_واسه کنکور چه رشته ای می خواید؟
_روانشناسی...
_ان شاءاللّه قبول می شید...پدر منم روانشناس بود...
به دنبال این حرفش آه عمیقی کشید.تعجب به تک تک سلولام منتقل شد،پدرشون که فرش فروشی داشت!
طاقت نیاوردمو سوالمو پرسیدم:
_فرید می گفت پدرتون تاجر فرشن!
لبخند دندون نمایی زد و سرشو تکون داد:
_پدر ارسلان،بله...پدرمن روانشناس بود....
گیج شدم!مگه این دوتا داداش نبودن؟
از سکوتم پی به گیجیم برد و گفت:
_منو ارسلان پسرعموییم!
از شدت تعجب چشمام گرد شدن!پس چرا ارسلان گفت داداشن؟
_البته چون ارسلان و من مثل برادریم،همه فکر می کنن داداشیم واین که فامیلیمون و محل کارمونم یکیه،به این قضیه دامن می زنه...
به (آهان) گفتنی اکتفا کردم.حالا
که فکرشو می کنم چندان هم مهم نیست که برادر باشن یا پسرعمو.اصلا به من چه؟
سرکوچه که رسیدیم تشکری کردم و همراه نیلوفر از ماشین پیاده شدیم.
تعارف نکردم چون نه حوصله ی پذیرایی داشتم و نه اعصاب درست و حسابی و مهندس هم که تعارفا رو روی هوا می زد!
بعد از خداحافظی وارد خونه شدیم.
مامان توی هال نشسته بود و داشت شال گردن طوسی،صورتی رو می بافت.
ما رو که دید لبخندی زد و عینک گردِ دسته طلاییشو از روی چشماش برداشت.
نیل پیش دستی کرد و همون طور که از گردنش آویزون می شد،با لحن مختص به خودش که توی خونه و پیشِ دوستای صمیمیش شکوفا می شد گفت:
_شلام مامان خوجملم...چطور مطوری؟
تشر زدم:
_مثله آدم حرف بزن نیل...
پشت چشمی نازک کرد و من رو به مامان گفتم:
_سلام مامان خانم...رو به راهی؟باز که تنها موندی شما...
_سلام به روی ماهتون...تنهایی معنی نداره مادر... خدا که همیشه هست ...
لبخندی زدم ودلم یه بار دیگه قرص شد به بودن خدایی که همیشه بوده و هست ...
نگین همیشه می گـه :«تو از اون دسته آدمایی هستی که هِی باید بهت یادآوری کنن امید از بین نمی ره...»
راست می گـه،من همیشه فراموش می کنم که کسی که بیست و چهار ساله هوامو داشته،از این به بعدم کنارم می مونه ...
_حالا خوش گذشت؟
تو دلم پوزخند زدم و گفتم خیلی!البته اگه حمله ی تنفسی و رفتار تحقیرآمیز عمه خانم رو در نظر نگیرم!
روی زبون اما به خاطر این که مامان ناراحت نشه،قبل از سوتی دادن نیل لب باز کردم و گفتم:
_خوب بود...
نیلوفرم به خاطر این که حواس مامان رو از مهمونی پرت کنه با ذوق شال گردن نصفه نیمه رو لمس کرد:
_ماله منه مامان؟
مامان با شیطنت ابرو بالا انداخت:
_ماله یلداس...
لبخند نیلوفر به آنی جمع شد و لباش آویزون!خوشحال شدم و ناخودآگاه از زبونم در رفت و گفتم:
_ایول...کنف شدی؟
مامان با شماتت نگاهم کرد:
_مثله این که اول خودت باید حرف زدنو یاد بگیری شبِ چله...
لبای نیلوفر به خنده باز شدن و قهقه اش به هوا رفت.
من اما هنگِ هنگ!امشب همه دست به دست هم دادن تا روح و روان منو به هم بریزن.
بابا بیشتر وقتا بهم می گفت(شبِ چله)!می گفت تو شبِ چله ای هستی که تویِ شبِ چله به دنیا اومدی!
سلام !
ممنون که حمایت می کنید!
لطفابه صفحه ی نقد بیاید و نقاط قوت و ضعف رمانو بگید:)
راستی!یه کار باحال،بیاید و پایان رمان رو یا قسمت بعد رو حدس بزنید،یا بگید دوست دارین تهش چی بشه؟البته اینارو توی صفحه نقد نگید بیاید پروفایلم!
در پناه ❤❤حق تعالی❤❤
یا علی مدد .
آخرین ویرایش: