کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


فرشته،فرشته!کاش می شد ببینمش!
چند دقیقه ای به سکوت دلچسبی گذشت که مهندس، با سوالی که از نیلوفر پرسید بهمش زد:
_نیلوفر خانم شما سال چندمین؟
نیلوفر سرشو به سمتش چرخوند:
_سال آخر تجربیم...
_واسه کنکور چه رشته ای می خواید؟
_روانشناسی...
_ان شاءاللّه قبول می شید...پدر منم روانشناس بود...
به دنبال این حرفش آه عمیقی کشید.تعجب به تک تک سلولام منتقل شد،پدرشون که فرش فروشی داشت!
طاقت نیاوردمو سوالمو پرسیدم:
_فرید می گفت پدرتون تاجر فرشن!
لبخند دندون نمایی زد و سرشو تکون داد:
_پدر ارسلان،بله...پدرمن روانشناس بود....
گیج شدم!مگه این دوتا داداش نبودن؟
از سکوتم پی به گیجیم برد و گفت:
_منو ارسلان پسرعموییم!
از شدت تعجب چشمام گرد شدن!پس چرا ارسلان گفت داداشن؟
_البته چون ارسلان و من مثل برادریم،همه فکر می کنن داداشیم و‌این که فامیلیمون و محل کارمونم یکیه،به این قضیه دامن می زنه...
به (آهان) گفتنی اکتفا کردم.حالا
که فکرشو می کنم چندان هم مهم نیست که برادر باشن یا پسرعمو.اصلا به من چه؟
سرکوچه که رسیدیم تشکری کردم و همراه نیلوفر از ماشین پیاده شدیم.
تعارف نکردم چون نه حوصله ی پذیرایی داشتم و نه اعصاب درست و حسابی و مهندس هم که تعارفا رو روی هوا می زد!
بعد از خداحافظی وارد خونه شدیم.
مامان توی هال نشسته بود و داشت شال گردن طوسی،صورتی رو می بافت.
ما رو که دید لبخندی زد و عینک گردِ دسته طلاییشو از روی چشماش برداشت.
نیل پیش دستی کرد و همون طور که از گردنش آویزون می شد،با لحن مختص به خودش که توی خونه و پیشِ دوستای صمیمیش شکوفا می شد گفت:
_شلام مامان خوجملم...چطور مطوری؟
تشر زدم:
_مثله آدم حرف بزن نیل...
پشت چشمی نازک کرد و من رو به مامان گفتم:
_سلام مامان خانم...رو به راهی؟باز که تنها موندی شما...
_سلام به روی ماهتون...تنهایی معنی نداره مادر... خدا که همیشه هست ...
لبخندی زدم و‌دلم یه بار دیگه قرص شد به بودن خدایی که همیشه بوده و هست ...
نگین همیشه می گـه :«تو از اون دسته آدمایی هستی که هِی باید بهت یادآوری کنن امید از بین نمی ره...»
راست می گـه،من همیشه فراموش می کنم که کسی که بیست و چهار ساله هوامو داشته،از این به بعدم کنارم می مونه ...
_حالا خوش گذشت؟
تو دلم پوزخند زدم و گفتم خیلی!البته اگه حمله ی تنفسی و رفتار تحقیرآمیز عمه خانم رو در نظر نگیرم!
روی زبون اما به خاطر این که مامان ناراحت نشه،قبل از سوتی دادن نیل لب باز کردم و گفتم:
_خوب بود...
نیلوفرم به خاطر این که حواس مامان رو از مهمونی پرت کنه با ذوق شال گردن نصفه نیمه رو لمس کرد:
_ماله منه مامان؟
مامان با شیطنت ابرو بالا انداخت:
_ماله یلداس...
لبخند نیلوفر به آنی جمع شد و لباش آویزون!خوشحال شدم و ناخودآگاه از زبونم در رفت و گفتم:
_ایول...کنف شدی؟
مامان با شماتت نگاهم کرد:
_مثله این که اول خودت باید حرف زدنو یاد بگیری شبِ چله...
لبای نیلوفر به خنده باز شدن و قهقه اش به هوا رفت.
من اما هنگِ هنگ!امشب همه دست به دست هم دادن تا روح و روان منو به هم بریزن.
بابا بیشتر وقتا بهم می گفت(شبِ چله)!می گفت تو شبِ چله ای هستی که تویِ شبِ چله به دنیا اومدی!






سلام !
ممنون که حمایت می کنید!
لطفا‌به صفحه ی نقد بیاید و نقاط قوت و ضعف رمانو بگید:)

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

راستی!یه کار باحال،بیاید و پایان رمان رو یا قسمت بعد رو حدس بزنید،یا بگید دوست دارین تهش چی بشه؟البته اینارو توی صفحه نقد نگید بیاید پروفایلم!


در پناه ❤❤حق تعالی❤❤
یا علی مدد .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    لبخند تصنعی زدم و روبه مامان و نیلوفر که داشتن بهم‌می خندیدن گفتم:
    _من خستم یکم...می رم بخوابم...شب بخیر...
    به اتاق که رسیدم،پنجره ی مربعی شکلشو که یه پرده ی حریر آبی داشت باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    کجایی بابا که دلم‌تنگه خنده هاته،دلم واسه نوازشات،واسه مهربونیات،واسه نگاهت تنگ‌شده.
    خودمو روی زمین سفت پرت کردمو سرمو روی بالشتی که نزدیکم بود گذاشتم و زل زدم به سقف.داشتم به نوبت دکتر مامان و قلب نامیزونش فکر می‌کردم‌ که موبایلم‌ زنگ خورد،از توی کیفم درش آوردم و جواب دادم:
    _الو...
    _سلام یلدا...خوبی یا بهتری؟
    _تویی ستاره؟
    _پ ن پ...روحه عمه بزرگه ی توام...
    خیلی خودم حالم خوب بود اینم نصفه شبی شوخیش گرفته!
    _ستاره اعصاب ندارم قطع می کنما...!
    تند تند گفت:
    _باشه بابا...فهمیدیم آمپر سوزوندی...دوربینتو پَر دادم...
    خیلی مزخرفه که همزمان هم خوشحال بشی هم ناراحت!حال من دقیقا همین بود.
    _چقدر بردنش حالا؟
    _یک و هشتصد...
    از شدت تعجب سریع سر جام نشستم چشمامو گرد کردم و با بهت و ناباوری گفتم:
    _دروغ می گی!
    خنده ی کوتاهی کرد:
    _حاضرم به جون خودت و نگین قسم بخورم که الان چشمات اندازه ی گردو شده...از این گردو بدون مغزا...
    _مسخره...جدی گفتی یا نه؟
    _آره بابا...قیمتا کشیده بالا...منم تا تنور داغ بود دوربین تورو چسبوندم...صبح برات کارت به کارتش می کنم...
    _بابا دمت گرم...پول لازم بودم...
    _خب دیگه...من برم کاری نداری؟
    دوباره دراز کشیدم سرجام:
    _نه قوربونت...خداحافظت...
    _خداحافظ بی اعصاب جان...
    با یه لبخند از ته دل گوشیو قطع کردم و چشمامو روی هم گذاشتم.
    شکرت خدایا !
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***

    محکم دستمو روی چشمای پف کردم کشیدم و به کاغذای روبروم نگاه کردم‌.
    ساعت چهار جلسه دارن و الان سه و نیمه.
    کاش می شد یه چای هل دار بخورم یا حداقل یه فنجون شیرکاکائو!
    اون‌جور که از کارمندا شنیدم آبدارچی شرکت رفته تا به دخترش که شهرستانه سر بزنه و‌فردا بر می گرده.
    یه دفعه چیزی یادم اومد و محکم با کف دست به پیشونیم کوبیدم! خاک تو سرم که اونقدر غرق کار شدم یادم رفت نمازمو بخونم!
    نمی دونستم‌نمازخونه ی ساختمون کجاست و این برای‌من که کلا چند روز بود اینجا کار می کردم طبیعی بود!
    به ساعت نگاهی کردم و با یه حساب سرانگشتی فهمیدم که تا من نمازمو بخونم تازه جلسه در حال شروع شدنه و کسی کاری با من نداره،پس رفتم سمت آشپزخونه ی نسبتا بزرگ شرکت.
    این جا واسه نماز خوندن خوب بود و کسی هم رد نمی شد.
    سریع برگشتم و از توی کیفم‌ دنبال چیزی گشتم تا به عنوان سجاده ازش استفاده کنم،چشمم خورد به شال سبز رنگی که توی کیفم بود،همیشه محض احتیاط و به خاطر دست و‌پا چلفتی بودنم که انواع خوراکی رو روی مقنعه ام خالی می کردم،شال یا مقنعه ی اضافی توی کیفم داشتم!
    خوشحال از پیدا کردنش برش داشتم و مهر کوچیکی که همیشه همراهم بود رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه.
    شالو گوشه ای پهن کردم و در و بستم.مقنعه امو مرتب کردمو چون صبح وضو گرفته بودم،برای نماز قامت بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (علی)

    نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن ساعت متعجب از جام بلند شدم.نادری قرار بود پرونده ی پروژه رو قبل از جلسه برام بیاره!با داخلی تماس گرفتم که جواب نداد.
    از اتاق بیرون اومدم و با صندلی خالیش مواجه شدم،یعنی کجاست؟
    با خودم گفتم شاید رفته چایی چیزی برداره.
    ولی آخه مَشتی(آبدارچی) که شهرستان بود!همه هم از کافی شاپی که بغـ*ـل ساختمون بود سفارش می دادن!
    پس کجاست؟
    رفتم سمت آشپزخونه تا شاید ببینمش.
    در بسته بود!تعجبم بیشتر شد و دسته ی درو رو به پایین فشار دادم.
    دقیقارو به روم بود،روی پارچه ی سبزی که حدسِ شال بودنش با اون چروکیش سخت نبود داشت نماز می خوند. زیر لب داشت ذکر می گفت و چند لحظه بعد، دستاشو روی پاش زد و سرشو به اطراف چرخوند.بی توجه به حضور من مهرو بوسید،بلند شد کفشاشو پاش کرد و شالو مهرو برداشت،صداشو صاف کردو در حالی که به دکمه ی پیراهنِ سورمه ای رنگم خیره بود گفت:
    _ببخشید...آخ...اصلا یادم رفت پرونده رو‌بدم بهتون..الان میارم...
    با این حرفش سریع بیرون رفت و از لپای گل انداختش،خجالتش رو فهمیدم!
    لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
    _الحق که دختر همون مَردِ...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤

    ‌‌

    (یلدا)

    پرونده ی مورد نظرو از روی میزم برداشتم و به مهندس که روبروم دست به جیب ایستاده بود دادم.دستشو از جیبش دراورد و پرونده رو ازم گرفت.رفت
    سمت اتاقش،هنوز دو قدم نرفته بود که برگشت سمتم و در حالی که‌ نگاهش سمت پرونده بود گفت:
    _نمازخونه طبقه ی پایینه....وقتای نماز موردی نداره برید...
    (ممنونِ) زیر لبی گفتم و اونم رفت توی اتاقش.اینم از امروز ما!‌
    ساعت شیش و ربع تازه از در شرکت به مقصد خونه بیرونزدم،قبلش به مهندس خبر داده بودم.
    به خیابون که رسیدم هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بودم که صداش خط انداخت روی اعصاب‌ نداشتم:
    _قرار بود تو‌بیای...نه که من بیام...
    لعنتی یادم رفته بود،دیروز باید می رفتم تا ازش مهلت بگیرم.
    عصبی به سمتش برگشتم و در حالی که دسته ی کیفمو‌توی دستم فشار می دادم گفتم:
    _شما این جا چیکار می کنید؟
    چشماشو روی صورتم چرخوند،مور مورم شد و دعا کردم زودتر گورشو گم کنه.
    دستی به موهای سیخ سیخی نفرت انگیزش کشید و با لحنی نفرت انگیزتر گفت:
    _شما مث این که یادت رفته طلبتو...آره؟
    اخمام رفت تو هم و عصبی گفتم:
    _گفتم که...من نزول نمی دم اینو به صاحب کارتم بگو...شرت کم...
    راهمو کج کردم که مانعم شد.ابرو بالا انداخت و صداشو بالا برد:
    _عه؟الان نزول اَخه؟
    ترسیدم از بچه های شرکت کسی بیرون بیاد و ببینتش و برام حرف درست بشه،به خاطر همین ولوم صدامو پایین آوردم:
    _ببین آقا سیامک! مگه من گرفتم؟برو به هر کی دادی ازش پس بگیر...
    _بچه‌‌ زرنگِ محلتونی نه؟داداشِ گور به گور شده ات که معلوم نی از ترسش تو کدوم سوراخ موشی قایم شده...من طرف حسابم تویی‌...
    کیفمو‌زدم تخت سـ*ـینه اش و کنارش‌زدم.این مرد حرف حساب حالیش نمی شد. خدا لعنتت کنه فرید که رفتی سراغ ماله حروم خوری.
    داشتم از کنارش رد می شدم که مچ دستمو گرفت و با شدت پیچوند.آخم درومد و ناله ام به هوا رفت.اشک روی گونه ام راه گرفت.عوضی بر خلاف قیافه ی سوسولش خیلی زور داشت.می خواستم داد بزنم که با یادآوری مکانم دهنمو باز نکرده،بستم!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    _داری چه غلظی می کنی مرتیکه؟
    به دنبال این صدای آشنا،دست سیامک از دستم جدا شد.صداش اون لحظه برام مثله صدای بابا پر از حس خوب بود.
    با دست سالمم مچ دستی که پیچونده بود رو گرفتم که چشمام از درد سیاهی رفتن.بیشتر از چیزی که فکرشو می کردم درد می کرد.
    بی حال به دیوار کنارم تکیه دادم و چشمامو بستم.صدای دعواشون میومد و حتی پتانسیل بلند شدن و جدا کردنشونو نداشتم. فحش های وقیحانه ی سیامک باعث می شدن لبمو بگزم.
    چند دقیقه که اون طوری گذشت سیامک با گفتن جمله ی (بیچارت می کنم)،از اونجا رفت.حتی قدرت بلند شدن از جامو هم نداشتم.دستم خیلی درد می کرد.
    صدایی کنار گوشم باعث باز شدن چشمام شد:
    _درد می کنه خیلی؟
    چشمم خورد به کنار ابروش،خونی بود!
    از لبشم خون میومد.خواستم بگم مگه مجبوری وقتی دعوا بلد نیستی تیریپ بچه دعوایی برداری که دیدم خیلی زشته و فقط لب زدم:
    _شرمنده...تو دردسر افتادین...آخ...
    از درد چشمامو بستم که مهندس بی توجه به من گوشه آستین دست سالممو گرفت و بلندم کرد،بدون این که دستش باهام برخوردی داشته باشه،مقنعه ی عقب رفتمو جلو کشید و همون طور که آستینمو می کشید و منم دنبالش روونه می شدم گفت:
    _باید بریم بیمارستان شاید در رفته باشه...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    آروم آستینمو از دستش بیرون کشیدم.مچ دستمو آروم گرفتم و همون طور که با سنگ ریزه ی جلوی پام کلنجار می رفتم گفتم:
    _من خوبم نیازی به بیمارستان نیست...
    _شاید آسیب دیده باشه!
    _چیز مهمی نیست...شمارم توی دردسر انداختم...من دیگه می رم...ممنون...خدانگهدار...
    رفتم سمت خیابون که خودشو بهم رسوند و صدام زد:
    _خانم نادری؟
    آروم برگشتم سمتش و زل زدم به یقه ی پیراهن سفید رنگش که چند قطره خون روش بود.
    سکوتمو که دید،دنباله ی حرفشو گرفت:
    _می شه بگید این پسره کی بود؟
    می دونستم بالاخره این سوالو می پرسه!با خودم گفتم اگه دروغ بگم بدتر به ضررمه و‌فکر بد می کنه،پس بدون اینکه به نتیجش فکر کنم حرفام روی زبونم چرخیدن و از دهنم خارج شدن:
    _راستش...برادرم...چطور بگم...می دونید آخه...
    انگار پی به معذب بودنم برد که گفت:
    _می خواید توی ماشین من حرف بزنیم؟
    ناچارا سری تکون دادم و دنبالش رفتم.چند دقیقه ای کنار خیابون ایستادم تا ماشینشو آورد و سوار شدم.حرکت کرد و در همون حین هم گفت:
    _می گفتین...
    دسته ی کیفمو فشار دادم و لبامو با زبونم کمی تر کردم.چند بار دستمو روی مانتوم کشیدم تا شاید از اضطرابم کم بشه.
    _راستش پدرم یه مغازه ی عطاری داشت...بعد از فوتش برادرم فرید مغازه و یه زمین کوچیک که اطرافِ شهر ری داشتیم رو فروخت و با پولشون یه شرکت کوچیک زد.البته با شراکت دوستش.
    همون جور که سرشو تکون می داد گفت:
    _کارشون چی بود؟
    _فرید لیسانس کامپیوتره.شرکتشون سرجمع بیست تا کارمند داشت.من که سررشته ندارم ولی انگار کارای تبلیغاتی و برنامه نویسی می کردن.
    _خب...
    _تا این که واسه توسعه ی شرکتشون رفتن و از یکی پول قرض گرفتن...
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _بهترش می شه نزول گرفتن...هه...می خواستن راه صدساله رو یه شبه برن و سریع پولدار بشن...زد و ورشکست شدن!فرید و دوستش کلی چک و سفته دست نزول خوره دارن...این پسره سیامک هم از آدمای اونه...فرید و رفیقشم معلوم نیست از ترس زندان کجان...همه ی این اتفاقا هشت ماهم نشدن...ولی کل زندگی مارو بهم ریختن...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (علی)

    نگاهش کردم.سرشو انداخته بود پایینو دست سالمشو مشت کرده بود.گفتن این حرفا به من‌ براش سخت بود.تازه برای اولین بار وقت کردم دقیق نگاهش کنم.
    صورتش بیضی شکل بود.
    چشم و ابروی مشکی ای داشت و موهاش کامل توی مقنعه ی سورمه ای رنگش بودن.بینی کشیده و استخونی داشت که به صورتش میومد و گونه هایی که یه خرده برجسته بودن.لباش صورتی بودن و متناسب صورتش بودن و چونه اش کمی برآمده بود که همین چهره شو بانمک می کرد!
    یه لحظه با صدای بوق ممتدی به خودم اومدم و نگاهمو گرفتن و سریع ماشینو کنارخیابون نگه داشتم.
    یلدا همون جور مات مونده بود و با بهت سمندی که از کنارمون گذشت و نگاه کرد!
    صدامو صاف کردم و بحث رو ناشیانه عوض کردم:
    _می رسونمتون...
    که سریع جبهه گرفت و مخالفت کرد:
    _نه...نه...خودم می رم...
    _با چی؟
    چشماش گرد شد:
    _خب با اتوبوس...
    متعجب گفتم:
    _مگه تا خونه ی شما اتوبوس داره؟
    _خب نه...دو سه تا مسیر باید عوض کنم...
    بعدم بدون اینکه به من فرصت حرف زدن بده،در ماشین رو باز کرد و حین اینکه بیرون می رفت (خداحافظ) زیرلبی گفت!
    مات رفتنش بودم که با دیدن تابلویی سمت راست خیابون،بدون معطلی پیاده شدم و به اون سمت رفتم!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    از عرض خیابون گذشتم.نگاهی به تابلوی کوچیک و سبز رنگِ روبروم کردم : آژانس افلاک.
    وارد شدم و روبه مرد میانسالی که موهای سفید و چهره ی شکسته ای داشت و مرد نسبتا میانسال دیگه ای که پشت میز نشسته بود،سلامی کردم.
    هر دوشون جواب سلامم رو دادن و همون مرد پیر با نگرانی مشهودی توی صداش که مهربونی ذاتیشو فریاد می زد گفت:
    _چی شده پسرم؟با جیب بری چیزی درگیر شدی؟
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    _لبت خونیه...گوشه ی ابروتم زخم شده...
    با تعجب دستی به گوشه ی لبم کشیدم که تازه سوزشش رو احساس کردم.لبخندی زدم و گفتم:
    _چیزی نیست پدرجان...با یه نفر که مزاحم کارمند شرکتم شده بود درگیر شدم...
    (آهانی) گفت و مشغول خوندن روزنامه ی روی میز کوچیک روبروش شد.
    رفتم سمتمرد دیگه ای که ظاهرا آژانس مال اون بود.
    _یه راننده ی مورد اعتماد می خواستم...
    با دست اشاره کرد به صندلی کنار میزش و گفت:
    _برای سرویس؟
    روی صندلی نشستم و سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
    مرد،اشاره ای به مرد پیر کرد و گفت:
    _آقا رحیم مورد اعتماد ترینن اینجا...با ایشون صحبت کنید...
    برگشتم سمت آقا رحیم،لبخندی زد و گفت:
    _سرویس برای کیه؟
    _برای کارمندم...ولی نمی خوام اون هیچی بفهمه...
    با گنگی نگاهم کرد که ادامه دادم:
    _،یه ساختمون تقریبا صدمتر بالاتر هست که هر روز بعد از ظهر ساعت شیش یه دختر خانم جوون ازش بیرون میاد...معمولا مانتوهای بلندی می پوشه و‌ پیاده تا ایستگاه اتوبوس می ره...مسیرشم جنوب شهره...می خوام هر روز ببریدش خونه...ولی کرایه رو نصفِ نصف بگیرید...نمی دونم یه داستانی چیزی سرهم کنید که شک‌نکنه شما از طرف منید...من حقوق شما رو از همون فردا پرداخت می کنم...
    با تموم شدن حرفام،آقا رحیم لبخندی زد که هیچ ازش سر در نیاوردم و‌گفت:
    _خیالت راحت باشه پسرم...نمی ذارم چیزی بفهمه!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (یلدا)

    _آبجی چی شده؟از وقتی اومدی به هم ریخته ای...
    به پهلو دراز کشیدم و آروم طوری که صدام به هال و مامانِ نشسته پای تلویزیون نرسه گفتم:
    _این پسره سیامک اومده بود دم در شرکت...
    تا خواست هیع بکشه،بلندشدم و‌ جلوی دهنشو گرفتم:
    _کولی بازی درنیاریا نیل...نمی خوام مامان بفهمه اعصابش به هم بریزه...
    آروم دستمو برداشتم که با صدای غمگینش که حاصل از بغضی ته ته گلوش بود شروع به حرف زدن کرد:
    _آبروتو برد آره؟ خدا بگم چیکارش کنه مَردکِ نوچه رو...یکی نیست بگه زورتون به زن جماعت رفته؟اصلا ما چیکاره ایم وسط این بلبشو؟
    لبخند تلخی به لحن غمگین و نگرانش زدم،دستشو گرفتم و همون طور که توی چشمای آبیش نگاه می کردم گفتم:
    _می بینم که جا زدی خانم مثبت اندیش!
    تند نگاهم کرد و طلبکار گفت:
    _نخیرم...کی گفته جا زدم؟
    _پس این حرفا چین که می زنی؟
    آروم گفت:
    _فقط دلم گرفته!همین...
    خواستم حرفی بزنم که با صدای زنگ در حیاط ساکت شدم.بلند شدم و از هال دوازده متری خونه گذشتم و خطاب به مامان گفتم:
    _کسی قراربوده بیاد؟
    _نه مادر...
    در هال رو باز کردم و از همون جا بلند گفتم:
    _کیه؟
    لحن طلبکارش که به گوشم خورد،لبخند از سر ذوقی زدم و دمپایی های سفید رنگِ ابری رو پام کردم:
    _یه وقت به این دوستت سر نزنی یلدا خانم!درو باز کن لوبیا سحرآمیز سبز شد زیر پاهام!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا