- عضویت
- 2016/07/20
- ارسالی ها
- 247
- امتیاز واکنش
- 1,383
- امتیاز
- 0
از بین دندون های بهم چفت شدم غریدم:نیاز نرو روی اعصاب منا.
خواست جوابمو بده که زنگ خونه زده شد. تعجب کردم ساعت ده صبح کی می تونست باشه؟ بلند شدم وچادرِمشکی رنگ مامان و روی سرم انداختم تا برم دم در و ببینم کیه؟ تعجب زیادیم از این بود که سال تا سال هم در خونه ی ما زده نمی شد پس کی می تونست باشه؟
بی خبری زیاد طول نکشید. درو که باز کردم چهره ی منفورِ حمیدو که با پوزخندی بر لب نگام می کرد دیدم. اینم از شانس خوشگل منه که روزمو با دیدن اون شروع می کنم. سلام ندادم و سریع رفتم سر اصل مطلب.
+این وقت صبح این جا چی کار می کنی؟ پوزخندشو همچنان حفظ کرده بود. با ژست خاصی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:دیگه نزدیک یازدست الان درستش این بود که بگی این موقع ظهر.
به حد مرگ عصبانی شدم. چی بلغور می کرد این ادم به ظاهر محترمــــ؟
+نمی خوام غلطای منو تصیح کنی بگو چی کار داری؟
سری به عنوان تاسف تکون داد.
—واقعا برای عمه متاسفم با این دخترش. مثل این که اون نیمچه عقلتم به فنا رفت نه؟
من که متوجه نشده بودم از چی حرف می زنه حسابی کلافه شدم. ازش بدم می اومد و این حرفا هم بیشتر عصبیم می کرد ولی چاره چی بود مجبور بودم تحملش کنم این عزیزکرده ی مامان رو.
+اه یه راست برو سر اصل مطلبو انقدر کنایه نزن.
جدی شد و صاف ایستاد،نگاه خشکی بهم انداخت و گفت:دیشب مگه نگفتم با هم بریم بیمارستان پیشه عمه؟هان؟آلزایمرگرفتی؟
از این بی حواسی به خودم لعنت گفتم. با این کار آتو دست حمید داده بودم. سعی کردم جلوش کم نیارم.
+تو گفتی ولی مگه من تایید کردم؟درضمن هرکی می خواد بره عیادت تنهایی باید بره.
نفس عمیقی کشیدم و پوزخند زنان ادامه دادم:چیه نمی تونی تنهایی جایی بری؟ اخی نکنه می ترسی؟
نگاه چپی بهم انداخت که نزدیک بود از ترس سکته کنم ولی در ظاهر نشون ندادم که چقدر ازش ترسیدم. قدمی به جلو اومد که باعث شد من اون قدم جلو اومده رو جبران کنم و یه قدم به عقب برم. با این حرکت تمسخر نگاهش بیشتر و پوزخند روی لبش هم غلیظ تر شد.
—نترس عزیزم کاریت ندارم.
گفت و داخل حیاط شد.
+من عزیز تو نیستم.
جلوتر اومد:پس عزیزکی هستی؟
دندونامو بهم ساییدم و با حرص گفتم:نیا جلو.
قهقهه ای زد و از حرکت ایستاد.
—باشه کوچولو نترس نمی خورمت.
خواستم جوابشو بدم ولی منصرف شدم و هیچی نگفتم. دیدم داره برو بر نگام می کنه با صدای بلند گفتم:چیه؟چی می خوای؟
—نچ واقعا خری برو آماده شو بریم بیمارستان یا نه دوست داری خودم بیام و آمادت کنم؟
خفه شویی زیرلب نثارش کردم وبه طرف خونه راه افتادم. توی راه با صدایی که ته خنده داشت گفت:اگه جرات داری بلندتر بگو.
چیزی نگفتم چون در هرحال جوابی تو آستینش داشت که بار من کنه. من بیچاره از همه کس حرف می شنیدم. از اول شانس نداشتم. ناخودآگاه بغض گلوم و گرفت،چرا این زندگی سگی تموم نمی شد؟ دیگه خداهم توی دعاهام صدا نمی کردم،چون می دونستم هیچ فایده ای نداره. این خودم بودم که بعد از هر زمین خوردن بلند شدم و اون بالا سری دستمو نگرفت. تا الان هرچی که نصیب من کرده،درد و رنج و غصه بوده. خدا گفته شکایت بنده هاشو پیش خودش ببریم، اما نمی دونم شکایت خودشو پیش کی ببریم؟ از اون به چه کسی شکایت کنیم؟ آهی کشیدم و بغضمو قورت دادم. این زندگی من بود و باید باهاش راه می اومدم. فعلا که اون قصد راه اومدن با دل من و نداشت.
وارد خونه که شدم نیاز با کنجکاوی به چشمام زل زد و انگار چند دقیقه پیشو فراموش کرده باشه پرسید:حمیدبود؟ اون فراموش کرده بود،من که بی ادبی ها و بی احترامی هاشو فراموش نکرده بودم. کینه ای نبودم اما به این زودی ها هم رفتار دیگران و فراموش نمی کردم. جوابشو ندادم و با بی حوصلگی مشغول لباس پوشیدن شدم. مثل این که اون هم فهمید حالم چندان مساعدنیست چون سربه زیر انداخت و چیزدیگه ای نگفت. خداروشکر که دیگه پرحرفی نکرد چون دیگه طاقت کل کل با نیاز سرتقو نداشتم. الان فقط دوست داشتم سرمو بذارم زمین و بمیرم تا راحت شم.موهامو شونه نکردمو همون طور با کش بستم. صورتم بی روح بود اما حال و حوصله ی این که دستی به سر و روم بکشمو نداشتم. این روزا حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه بخوام به خودم برسم و به قول معروف خوشگل کنم. هه کی دیگه دل این کارا رو داشت. من دلم پیر شده بود و وقت مرگش نزدیک،به زودی هم می رفت به درک! وقتی خودم این جوری با خودم حرف می زدم نباید توقع داشته باشم که دیگران بهم احترام بذارن و باهام خوش رفتاری کنن. نگاه آخرمم تو آینه به صورتم انداختم و بعد از برداشتم مقداری پول از کشوی مامان که پس اندازش بود از خونه خارج شدم، یه وقت احتیاجم می شد. البته می دونستم مامان به این زودی ها مرخص نمی شه.
خواست جوابمو بده که زنگ خونه زده شد. تعجب کردم ساعت ده صبح کی می تونست باشه؟ بلند شدم وچادرِمشکی رنگ مامان و روی سرم انداختم تا برم دم در و ببینم کیه؟ تعجب زیادیم از این بود که سال تا سال هم در خونه ی ما زده نمی شد پس کی می تونست باشه؟
بی خبری زیاد طول نکشید. درو که باز کردم چهره ی منفورِ حمیدو که با پوزخندی بر لب نگام می کرد دیدم. اینم از شانس خوشگل منه که روزمو با دیدن اون شروع می کنم. سلام ندادم و سریع رفتم سر اصل مطلب.
+این وقت صبح این جا چی کار می کنی؟ پوزخندشو همچنان حفظ کرده بود. با ژست خاصی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:دیگه نزدیک یازدست الان درستش این بود که بگی این موقع ظهر.
به حد مرگ عصبانی شدم. چی بلغور می کرد این ادم به ظاهر محترمــــ؟
+نمی خوام غلطای منو تصیح کنی بگو چی کار داری؟
سری به عنوان تاسف تکون داد.
—واقعا برای عمه متاسفم با این دخترش. مثل این که اون نیمچه عقلتم به فنا رفت نه؟
من که متوجه نشده بودم از چی حرف می زنه حسابی کلافه شدم. ازش بدم می اومد و این حرفا هم بیشتر عصبیم می کرد ولی چاره چی بود مجبور بودم تحملش کنم این عزیزکرده ی مامان رو.
+اه یه راست برو سر اصل مطلبو انقدر کنایه نزن.
جدی شد و صاف ایستاد،نگاه خشکی بهم انداخت و گفت:دیشب مگه نگفتم با هم بریم بیمارستان پیشه عمه؟هان؟آلزایمرگرفتی؟
از این بی حواسی به خودم لعنت گفتم. با این کار آتو دست حمید داده بودم. سعی کردم جلوش کم نیارم.
+تو گفتی ولی مگه من تایید کردم؟درضمن هرکی می خواد بره عیادت تنهایی باید بره.
نفس عمیقی کشیدم و پوزخند زنان ادامه دادم:چیه نمی تونی تنهایی جایی بری؟ اخی نکنه می ترسی؟
نگاه چپی بهم انداخت که نزدیک بود از ترس سکته کنم ولی در ظاهر نشون ندادم که چقدر ازش ترسیدم. قدمی به جلو اومد که باعث شد من اون قدم جلو اومده رو جبران کنم و یه قدم به عقب برم. با این حرکت تمسخر نگاهش بیشتر و پوزخند روی لبش هم غلیظ تر شد.
—نترس عزیزم کاریت ندارم.
گفت و داخل حیاط شد.
+من عزیز تو نیستم.
جلوتر اومد:پس عزیزکی هستی؟
دندونامو بهم ساییدم و با حرص گفتم:نیا جلو.
قهقهه ای زد و از حرکت ایستاد.
—باشه کوچولو نترس نمی خورمت.
خواستم جوابشو بدم ولی منصرف شدم و هیچی نگفتم. دیدم داره برو بر نگام می کنه با صدای بلند گفتم:چیه؟چی می خوای؟
—نچ واقعا خری برو آماده شو بریم بیمارستان یا نه دوست داری خودم بیام و آمادت کنم؟
خفه شویی زیرلب نثارش کردم وبه طرف خونه راه افتادم. توی راه با صدایی که ته خنده داشت گفت:اگه جرات داری بلندتر بگو.
چیزی نگفتم چون در هرحال جوابی تو آستینش داشت که بار من کنه. من بیچاره از همه کس حرف می شنیدم. از اول شانس نداشتم. ناخودآگاه بغض گلوم و گرفت،چرا این زندگی سگی تموم نمی شد؟ دیگه خداهم توی دعاهام صدا نمی کردم،چون می دونستم هیچ فایده ای نداره. این خودم بودم که بعد از هر زمین خوردن بلند شدم و اون بالا سری دستمو نگرفت. تا الان هرچی که نصیب من کرده،درد و رنج و غصه بوده. خدا گفته شکایت بنده هاشو پیش خودش ببریم، اما نمی دونم شکایت خودشو پیش کی ببریم؟ از اون به چه کسی شکایت کنیم؟ آهی کشیدم و بغضمو قورت دادم. این زندگی من بود و باید باهاش راه می اومدم. فعلا که اون قصد راه اومدن با دل من و نداشت.
وارد خونه که شدم نیاز با کنجکاوی به چشمام زل زد و انگار چند دقیقه پیشو فراموش کرده باشه پرسید:حمیدبود؟ اون فراموش کرده بود،من که بی ادبی ها و بی احترامی هاشو فراموش نکرده بودم. کینه ای نبودم اما به این زودی ها هم رفتار دیگران و فراموش نمی کردم. جوابشو ندادم و با بی حوصلگی مشغول لباس پوشیدن شدم. مثل این که اون هم فهمید حالم چندان مساعدنیست چون سربه زیر انداخت و چیزدیگه ای نگفت. خداروشکر که دیگه پرحرفی نکرد چون دیگه طاقت کل کل با نیاز سرتقو نداشتم. الان فقط دوست داشتم سرمو بذارم زمین و بمیرم تا راحت شم.موهامو شونه نکردمو همون طور با کش بستم. صورتم بی روح بود اما حال و حوصله ی این که دستی به سر و روم بکشمو نداشتم. این روزا حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه بخوام به خودم برسم و به قول معروف خوشگل کنم. هه کی دیگه دل این کارا رو داشت. من دلم پیر شده بود و وقت مرگش نزدیک،به زودی هم می رفت به درک! وقتی خودم این جوری با خودم حرف می زدم نباید توقع داشته باشم که دیگران بهم احترام بذارن و باهام خوش رفتاری کنن. نگاه آخرمم تو آینه به صورتم انداختم و بعد از برداشتم مقداری پول از کشوی مامان که پس اندازش بود از خونه خارج شدم، یه وقت احتیاجم می شد. البته می دونستم مامان به این زودی ها مرخص نمی شه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: