کامل شده رمان یک روز توزندگیم بودی (جلددوم رمان ایلیا)| قلب پاییز کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pari sima

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/20
ارسالی ها
247
امتیاز واکنش
1,383
امتیاز
0
از بین دندون های بهم چفت شدم غریدم:نیاز نرو روی اعصاب منا.
خواست جوابمو بده که زنگ خونه زده شد. تعجب کردم ساعت ده صبح کی می تونست باشه؟ بلند شدم وچادرِمشکی رنگ مامان و روی سرم انداختم تا برم دم در و ببینم کیه؟ تعجب زیادیم از این بود که سال تا سال هم در خونه ی ما زده نمی شد پس کی می تونست باشه؟
بی خبری زیاد طول نکشید. درو که باز کردم چهره ی منفورِ حمیدو که با پوزخندی بر لب نگام می کرد دیدم. اینم از شانس خوشگل منه که روزمو با دیدن اون شروع می کنم. سلام ندادم و سریع رفتم سر اصل مطلب.
+این وقت صبح این جا چی کار می کنی؟ پوزخندشو همچنان حفظ کرده بود. با ژست خاصی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:دیگه نزدیک یازدست الان درستش این بود که بگی این موقع ظهر.
به حد مرگ عصبانی شدم. چی بلغور می کرد این ادم به ظاهر محترمــــ؟
+نمی خوام غلطای منو تصیح کنی بگو چی کار داری؟
سری به عنوان تاسف تکون داد.
—واقعا برای عمه متاسفم با این دخترش. مثل این که اون نیمچه عقلتم به فنا رفت نه؟
من که متوجه نشده بودم از چی حرف می زنه حسابی کلافه شدم. ازش بدم می اومد و این حرفا هم بیشتر عصبیم می کرد ولی چاره چی بود مجبور بودم تحملش کنم این عزیزکرده ی مامان رو.
+اه یه راست برو سر اصل مطلبو انقدر کنایه نزن.
جدی شد و صاف ایستاد،نگاه خشکی بهم انداخت و گفت:دیشب مگه نگفتم با هم بریم بیمارستان پیشه عمه؟هان؟آلزایمرگرفتی؟
از این بی حواسی به خودم لعنت گفتم. با این کار آتو دست حمید داده بودم. سعی کردم جلوش کم نیارم.
+تو گفتی ولی مگه من تایید کردم؟درضمن هرکی می خواد بره عیادت تنهایی باید بره.
نفس عمیقی کشیدم و پوزخند زنان ادامه دادم:چیه نمی تونی تنهایی جایی بری؟ اخی نکنه می ترسی؟
نگاه چپی بهم انداخت که نزدیک بود از ترس سکته کنم ولی در ظاهر نشون ندادم که چقدر ازش ترسیدم. قدمی به جلو اومد که باعث شد من اون قدم جلو اومده رو جبران کنم و یه قدم به عقب برم. با این حرکت تمسخر نگاهش بیشتر و پوزخند روی لبش هم غلیظ تر شد.
—نترس عزیزم کاریت ندارم.
گفت و داخل حیاط شد.
+من عزیز تو نیستم.
جلوتر اومد:پس عزیزکی هستی؟
دندونامو بهم ساییدم و با حرص گفتم:نیا جلو.
قهقهه ای زد و از حرکت ایستاد.
—باشه کوچولو نترس نمی خورمت.
خواستم جوابشو بدم ولی منصرف شدم و هیچی نگفتم. دیدم داره برو بر نگام می کنه با صدای بلند گفتم:چیه؟چی می خوای؟
—نچ واقعا خری برو آماده شو بریم بیمارستان یا نه دوست داری خودم بیام و آمادت کنم؟
خفه شویی زیرلب نثارش کردم وبه طرف خونه راه افتادم. توی راه با صدایی که ته خنده داشت گفت:اگه جرات داری بلندتر بگو.
چیزی نگفتم چون در هرحال جوابی تو آستینش داشت که بار من کنه. من بیچاره از همه کس حرف می شنیدم. از اول شانس نداشتم. ناخودآگاه بغض گلوم و گرفت،چرا این زندگی سگی تموم نمی شد؟ دیگه خداهم توی دعاهام صدا نمی کردم،چون می دونستم هیچ فایده ای نداره. این خودم بودم که بعد از هر زمین خوردن بلند شدم و اون بالا سری دستمو نگرفت. تا الان هرچی که نصیب من کرده،درد و رنج و غصه بوده. خدا گفته شکایت بنده هاشو پیش خودش ببریم، اما نمی دونم شکایت خودشو پیش کی ببریم؟ از اون به چه کسی شکایت کنیم؟ آهی کشیدم و بغضمو قورت دادم. این زندگی من بود و باید باهاش راه می اومدم. فعلا که اون قصد راه اومدن با دل من و نداشت.
وارد خونه که شدم نیاز با کنجکاوی به چشمام زل زد و انگار چند دقیقه پیشو فراموش کرده باشه پرسید:حمیدبود؟ اون فراموش کرده بود،من که بی ادبی ها و بی احترامی هاشو فراموش نکرده بودم. کینه ای نبودم اما به این زودی ها هم رفتار دیگران و فراموش نمی کردم. جوابشو ندادم و با بی حوصلگی مشغول لباس پوشیدن شدم. مثل این که اون هم فهمید حالم چندان مساعدنیست چون سربه زیر انداخت و چیزدیگه ای نگفت. خداروشکر که دیگه پرحرفی نکرد چون دیگه طاقت کل کل با نیاز سرتقو نداشتم. الان فقط دوست داشتم سرمو بذارم زمین و بمیرم تا راحت شم.موهامو شونه نکردمو همون طور با کش بستم. صورتم بی روح بود اما حال و حوصله ی این که دستی به سر و روم بکشمو نداشتم. این روزا حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه بخوام به خودم برسم و به قول معروف خوشگل کنم. هه کی دیگه دل این کارا رو داشت. من دلم پیر شده بود و وقت مرگش نزدیک،به زودی هم می رفت به درک! وقتی خودم این جوری با خودم حرف می زدم نباید توقع داشته باشم که دیگران بهم احترام بذارن و باهام خوش رفتاری کنن. نگاه آخرمم تو آینه به صورتم انداختم و بعد از برداشتم مقداری پول از کشوی مامان که پس اندازش بود از خونه خارج شدم، یه وقت احتیاجم می شد. البته می دونستم مامان به این زودی ها مرخص نمی شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    فقط حالش خوب بشه تا هرچقدر که لازمه تحت نظر باشه.نمی خواستم مامانو از دست بدم.اگه اون می رفت منم دووم نمی اوردم و منم می رفتم مطمئن بودم.زبونمو روی لب های خشک شدم کشیدم و به حمید خیره شدم.
    انگار تازه دیده باشمش...
    یه پیرهن راه راه سرمه ای رنگ پوشیده بود با شلوار آبی خیلی پر رنگ،سرمه ای نبود ولی آبی هم نبود.موهاشم قسمت وسطش بلند تر از بغلاش بود.یه جورایی بغـ*ـل موهاش و تیغ زده بودن.
    —تموم شد؟
    گیج گفتم:چی؟
    —آنالیز کردن من.
    فاصله اخمهامو توی هم کردم.
    +خیلی خودتو دست بالا گرفتیا،همچین تحفه ام نیستی.
    خندید:کاملا مشخصه...
    +بریم.
    سری تکون داد و به سمت درخروجی راه افتادم،منم پشت سرش.خواستم در ماشینشو باز کنم که هم زمان دست خودم و حمید روی دستگیره ی در قرار گرفت.این جور بود که دست من روی دستگیره بود و دست حمید روی دستم نشست.
    مثل برق گرفته ها دستمو از زیردستش بیرون کشیدم.دست اون برعکس دست من داغ داغ بود.
    با این کارم ناراحت شد و اخمی کرد:مثلا چی شد که این جوری دستتو کشیدی؟
    چیزی نگفتم و اون حرصی تر شد و من ذوق کردم.مثل این که سکوت از همه چیزبهتره.نیشم شل شد ولی زود جمعش کردم.دیگه چیزی نگفت و در رو برام بازکرد.سری به عنوان تشکر تکون دادم.اونم پوفی کشید و درو بست.
    معلوم بود حسابی کلافش کردم.
    با صدای بسته شدن درماشین به طرفش برگشتم و بعداز نگاه کوتاهی دوباره به روبه روم خیره شدم.
    سنگینی نگاهشو روی خودم حس کردم اما سرمو به طرفش برنگردوندم.دیدم قصد حرکت دادن ماشینو نداره به خاطر همین بالاجبار سرم و به طرفش برگردوندم و نگاهش کردم...
    +چیه؟چرا این جوری نگام می کنی؟
    بی مقدمه گفت:چرا از من بدت میاد هان؟
    جاخوردم،چطور شد این سوالو پرسید؟
    خیلی ناگهانی و غیر منتظره بود برام.
    —چه بدی تا حالا بهت کردم لعنتی؟چرا نمی خوای عشقمو باور کنی؟چرا نمی بینی؟
    رفتارای حمید به هرچیزی شباهت داشت جز عشق.اون همیشه در حال ضایع کردن من بود و از هیچ فرصتی هم دریغ نمی کرد.بعد بهم می گفت عاشقمه؟هه! خنده داره.
    میل عجیبی به قهقهه زدن داشتم انقدر این حرفام برام چرت و بی معنی بود.اخرهم هرکاری کردم نتونستم جلوی خودم بگیرم و بلندبلند شروع کردم به خندیدن.
    بریده بریده میون خنده هام گفتم:وای خدای من خیلی دلقکی حمید...وای خدای من چقد خندیدم.
    صدا بلندکرد روی منی که قصد نداشتم خنده رو از روی لبام جمع کنم.
    —خفه شو نفس فقط خفه شو.
    از صدای داد بلندش ترسیده و نیشم ناخوداگاه بسته شد.
    سعی کردم جدی باشم و جدی گوش بدم اما هرکاری می کردم نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و بازهم به خنده میوفتادم.
    —مگه با تو نیستم؟
    +اخه حرفت خنده داره.
    لباش و روی هم فشار داد و عصبی گفت:بهتره بهم روی خوش نشون بدی و باهام راه بیای وگرنه...
    نذاشتم ادامه بده و بهش براق شدم.
    +وگرنه چی هان؟چه غلطی می کنی؟
    —یه غلطی می کنم که توی تاریخ که سهله توی کتاب گینس بنویسن.افتاد؟
    +هه اوه نگو بابا ترسیدم به خدا. تو انقدر خشن بودی و من نمی دونستم؟
    بعد جدی شدم:شما بذار ابروهای برداشتت دربیاد بعد بیا واسه من قپی بیا.
    دستشو بالا اوردکه ترسیدم و با دستام جلوی صورتمو گرفتم.اما چند ثانیه گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد.
    با مکث دستمو از جلوی صورتم پایین اوردم چشمم به صورت خشمگین و دست مشت شده ی حمید افتاد.اون عوضی می خواست منو بزنه؟به چه حقی؟حالا که منو نزده بود شیر شده بودم.
    صدامو انداختم روی سرم و ناباور گفتم:تومی خواستی منو بزنی؟
    با صدای ناراحت و سرِ به زیرافتاده گفت:متاسفم یه لحظه کنترلم و از دست دادم.
    خواستم از ماشین پیاده بشم که دستمو گرفت و مانعم شد.
    —عذرمی خوام قراربود بریم ملاقات دیگه اذیت نکن.
    +بذار پیاده بشم.
    —جون حمید.
    دلم واسش سوخت و صاف نشستم اما دستشو محکم پس زدم.
    +خیلی خب.
    —قربانت.
    +مزه نریز راه بیوفت.
    صدای خوشحالش به گوشم رسید:ای به چشم.
    گفت و ماشینو به حرکت دراورد.
    فکر نمی کردم تا این اندازه لوس باشه،البته چون تک فرزند بود خیلی بهش بها می دادن.فکر کنم تا به حال به مشکلی توزندگیش برنخورده هه خوش به حالش.
    یه وقتایی آرزو می کردم جای اون باشم.که پسر باشم دیگه کم کم داشت حالم از زن بودنم بهم می خورد.کاش جای حمید بودم.منفور اما مَرد....
    مطمئنم ککش هم نمی گزید که کسی ازش متنفره،همیشه بی خیال و خوش گذرون خوش به حالش واقعا.
    با صداش به سمتش برگشتم:کجا سیر می کنی؟دوساعتِ دارم صدات می کنم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    با بی خیالی گفتم: حواسم نبود.
    و تازه چشمم به فضای خارج ماشین افتاد.
    رسیده بودیم و ماشین هم از حرکت ایستاده بود.
    هم زمان باهم دیگه پیاده شدیم.هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.مثل این که اونم فهمیده بود حرف زدن با من آب تو هاون کوبیدنه.چون اون هرچی می گفت و هرچقدر هم دلیل و منطق می اورد من بازم حرف خودمو می زدم.
    داخل بیمارستان شدیم و اون جا بود که به حرف اومد:اتاقش کجاست؟
    منظورش مامان بود.
    +خب داریم میریم دیگه حرفی نزنی متوجه می شی به زودی.
    با چهره ی برافروخته غرید:خیلی پررو شدیا من هی هیچی نمیگم هی میگم آدم می شه اما انگار نه انگار همش داری بدتر می شی ها.
    +به تو هیچ ربطی نداره.
    ادامو دراورد:به توهیچ ربطی نداره، اتفاقا همه چیز تو به منم مربوط می شه.
    اینم وقت گیراورده بود وسط بیمارستان داشت با من یکی به دو می کرد.
    +خفه شو حمید فقط خفه شو.
    —هه!
    دوست داشتم بگم مرض اما توی اون لحظه دیگه حال و حوصله ی دعوا کردن با حمیدو نداشتم به خاطر همین بدون این که چیزی بگم به طرف اتاق مامان راه افتادم.
    صدای پای حمید هم نشون می داد اونم پشت سرم داره میاد.
    پشت در اتاق لحظه ای مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم.بسم الله گفتم و درو باز کردم.
    خواستم درو پشت سرم ببندم اما بعد یاد حمید افتادم و این کار و نکردم.مامان خواب خواب بود یا شایدم بی هوش ولی رنگ و روش از دیروز خیلی بهتر بود.
    احتمال می دادم خواب باشه.چون از رنگ صورتش معلوم بود که حالش بهتره بازم مطمئن نبودم. رفتم بالا سرش و دست روی گونه ش کشیدم.تکون خفیفی خورد اما بیدار نشد.
    یه لحظه چشمم به حمید افتاد که با ناراحتی به چهره ی مامان خیره شده بود.هر ادمی که بود اما اینو می دونستم که مامانو خیلی دوست داره. دراصل این حس متقابل بود چون مامانم هم خیلی دوستش داشت.بعضی اوقات به روابط بینشون حسادت می کردم.
    حرفی بینمون رد و بدل و نشد و من از این سکوت مرگبار خسته شدم.دل گیر بودم بیشتر از همیشه و نمی دونستم منشأ این دلگیری از کجاست.زیاد هم مهم نبود،با پیدا کردنش هم مطمئنا نمی تونستم دردمو کم کنم.
    بعد از چند دقیقه سکوت سنگین بدون این که حرفی بزنه از اتاق خارج شد و من خوشحال شدم که سوال پیچ نشدم چون می دونستم دروغگوی خوبی نیستم.یادم میاد این حرف هم چند بارحمید بهم گفته بود.
    چندسال پیش فکر می کردم می تونم گولش بزنم اما زهی خیال باطل هیچ وقت از عهده ی این کار بر نیومدم و می دونم که بعد از این هم بر نخواهم اومد.
    حدود یه ساعت از رفتن بی سر و صدای حمید گذشته بود و منم با افکار درهم و برهمم دست به گریبان بودم که متوجه شدم پلک مامان تکون خورد.با هیجان خیرش شدم.
    انتظار زیاد طول نکشید چون چشم هاشو باز کرد و با حالت گیج و گنگی به من خیره شد.
    با صدای گرفته گفت:من کجام.؟
    خودمو به سمت جلو کشیدم و دست پینه بستش و توی دستم گرفتم.
    +بیمارستان.
    پلک هاشو برای چند ثانیه روی هم گذاشت و نجواگونه گفت:چه اتفاقی افتاده؟چرا یادم نمیاد.
    روم نمی شد بگم به خاطر بی عرضگی منه که به این حال و روز افتادی.به خاطر همین هم سکوت کردم چون مطمئن بودم چند دقیقه دیگه همه چی یادش میاد.
    درست پیش بینی کردم چون یه دفعه ای چشماشو باز کرد و با اخم غلیظی به چشمام خیره شد.از حالت نگاهش شوکه شدم و تا حدودی نگران.نکنه دوباره حالش بد بشه؟
    تته پته کنان گفتم:حا...لت خو..به مامان؟
    دستش و به سرعت از توی دستم بیرون اورد و با همون صدای گرفته اش که حالا بغض هم قاطیش شده بود نالید:چی کار کردی نفس؟چی کار کردی؟
    بغض گلوی خودمم گرفت.مثل یه سیب بزرگ راه تنفسیم رو بسته بود.
    نمی خواستم با حاضر جوابی ناراحتش کنم به خاطر همین سرم و پایین انداختم و با صدای ارومی گفتم:معذرت می خوام مامانی.
    اما اون انگار که تازه داغ دلش تازه شده باشه کمی صداشوبالا برد:معذرت میخوای؟با معذرت خواهی چیزی درست میشه به نظرت؟تو دوباره یه دختره باکـ ـره می شی و بابات هم آزاد اره؟
    با بغض و بدون هیچ حرفی خیره ش شدم.چی داشتم که بگم؟حقا که حرف حق تلخه.
    دوباره با صدای التماس گونه گفتم:مامانی ببخشید.
    گفتم و دوباره دستشو گرفتم اما اون محکم روی دستم کوبید و با صدایی که از زور بغض می لرزید گفت:بذار باهات اتمام حجت کنم نفس. اگه نری و از اون مرد رضایت نگیری هیچ وقت حلالت نمی کنم و تا وقتی هم که با اون آشتی نکردی به دیدن من نیا.
    +مامان
    به من که با اعتراض اسمشو صدا کردم نگاه بی تفاوتی و انداخت و بعد هم با قهر روشو برگردوند.
    —همین که گفتم نفس،حالا هم برو.
    دوست نداشتم دوباره خودم و پیش ایلیا حقیر و کوچیک کنم.به اندازه کافی احساس ناچیز بودن بهم دست داده بود و دیگه تحمل نداشتم.درسته بهش علاقه داشتم ولی غرورمو هم دوست داشتم حتی اگه فقط ازش چند تکه ی خرد شده مونده باشه.نمی تونستم بگم عاشق ایلیام چون اصلا بهش اعتقاد نداشتم.
    اما یه جورایی تمام زندگیم و اینده ام گیر این مرد بود و من باید فکر همه جا می بودم نه این که یه طرفو بگیرم و بی خیال بقیه جاها بشم.دوست داشتم تا خود شب پیش مامان بشینم و از زندگی سگیم براش بگم،بدون این که نگران بشم دوباره حالش بدبشه و من از عذاب وجدان خفه بشم.اما با این حرفا به کل ناامید شدم. اون می خواست برم و التماس ایلیا بکنم.تا پدرمو نجات بدم.
    خودم حاضر شده بودم که زندگی و آیندمو به خاطر پدرم تباه کنم و حالا هم حق هیچ اعتراضی نداشتم باید خفه خون می گرفتم و دم نمی زدم.
    چند دقیقه انتظار کشیدم تا مامان برگرده و بهم نگاه کنه اما اون انگار که به قلبش یه قفل بزرگ زده بود که هیچ کدوم از ناله ها و التماسام روی قلبش اثری نمی کرد.
    با این حرکتش که حتی برای بار اخر هم برنگشت که بهم نگاهی بندازه صدای شکستن قلبمو
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    به وضوح شنیدم...
    هیچ راه دیگه نمی موند جز رفتن و التماس کردن به اون مرد سنگی که آوازه ی نامردیش گوش فلکو کر کرده بود.
    بلند شدم و با چهره ای درهم و شونه های که به پایین کشیده شده بود به طرف در اتاق رفتم.باید دل مامانو دوباره به دست می اوردم و با ایلیا آشتی می کردم. حتی باید به پاش هم میوفتادم.از خدا که حسابی دلم گرفته بود این همه بهش التماس کرده بودم ولی انگار نه انگار.
    اون هم منو به بنده ی دل سنگش حواله کرده بود.
    اخ بابا چرا اون قدر عصبانی شدی که نتونستی خودت و کنترل کنی؟چرا این کار و کردی هم خودت و بدبخت کردی هم دختر ارشدتو!
    دیگه به ملاقات بابا هم نمی رفتم از دستش دل چرکین بودم.با این که می دونستم قتل عمد نبوده و همش یه اشتباهه فاحش بوده اما باز هم ازش دلگیر بودم.تا یه ذره زندگیم شکل درست و حسابی به خودش نمی گرفت هم به ملاقات بابا نمی رفتم.با خودم قسم خورده بودم.
    در کیفمو باز کردم و نگاهی درونش انداختم.بازم خوبه مثل دیشب خنگ بازی در نیاورده بودم و همراه خودم پول اورده بودم.به سمت جایگاه اتوبوس ها رفتم و منتظر موندم تا اتوبوس بیاد.باید دل ایلیا رو نرم می کردم حتی شده به التماس...
    ★★★★★★★
    دل دل می کردم برای این که زنگ در خونمونو بزنم.
    یه سر رفته بودم خونه و وسایلمو برداشته بودم.
    و نیاز هم به همسایه مون که پسر نداشتن و قابل اعتماد بودن سپردم تا وقتی مامان برگرده خونه ی اونا بمونه.نیاز هم از خدا خواسته بند و بساطش و جمع کرده بود و به خونه ی همسایه رفته بود.انگار که بی صبرانه منتظر همین اتقاق بود تا از دست من خلاصی پیدا کنه.هه اونم دیگه منو دوست نداشت. هیچ کس دیگه توی این دنیای کثیف منو دوست نداشت.
    می ترسیدم ایلیا توی خونه راهم نده و من دست از پا دراز تر به خونه برگردم.تو دلم دعا می کردم که دلش نرم بشه.
    اگه مثل قدیم بود حتما صلوات نذر می کردم.اما از خدا که فعلا هیچ خیری به من نرسیده بود.شر نرسونه بهم خیر رسوندنش پیشکش.هه!
    خیلی بی چشم و رو بودم می دونستم. شاید خدا می خواست با این سختی ها صبر منو امتحان کنه که می تونم بگم به قطع که توی همین اول راه رفوزه شدم.من مرد این امتحانای سخت نبودم.ولی خدا داشت با بدترین وسخت ترین شرایط منو امتحان می کرد.
    آخرهم دل به دریا زدم و با دستی لرزون زنگو زدم.
    خبری نشد که فهمیدم یا نیست یا می خواد مثل همیشه منو عذاب بده.
    یکی از تفریحات ایلیا عذاب دادن من و خانواده ی بیچارم بود.هنوزم که هنوزه نامردیشو فراموش نکرده بودم که گفت وقتی ازدواج کنیم میره و پدرمو آزاد می کنه.
    چقدر اون اون اوایل شاد و خوشحال بودم.ولی نمی دوستم این خوشحالی یه سراب بزرگ بیشتر نیست و آخر انقدر به اون سراب نزدیک شدم که از بین رفت و من از نزدیک شاهد از بین رفتن رویاها و آرزوهام بودم.
    دوباره زنگو زدم و در آخر از اومدنش ناامید می شدم که درو باز کرد.حس کردم اصلا از دیدن من شوکه نشده. انگار که از قبل می دونست که من واسه التماس میام.
    قبل از این که من حرفی بزنم شاکی گفت:تو دوباره پیدات شد؟مگه دیشب بیرونت نکردم؟یه ذره غرور و عزت نفس داشته باش دختر.
    دلم شکست مثل همیشه و اون صدای شکستنشو نشنید.فوق فوقش هم می شنید مگه اصلا پشیزی هم براش ناراحتی و غم و غصه ی من ارزش داشت؟
    حالم از توقعات بی جایی که از مردی مثل ایلیا داشتن بهم می خورد.ولی بازهم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.
    می خواستم تو روش فریاد بزنم:من غرور دارم،عزت نفس هم دارم اما با این اوصاف پدرم از این چیزا خیلی با ارزشتره و مهم تره برام.
    حاضر بودم همیشه به وسیله ی ایلیا تحقیر بشم اما پدرم زنده بمونه.از این هم خوشحال بودم که یه سال برای اجرا شدن حکم وقت بود.این طوری شایدمی تونستم دل سنگ مرد زندگیم رو نرم کنم.البته شاید ...
    با صدای ناراحتی گفتم:خواهش می کنم ایلیا این کارو با من نکن.
    گفتم الان یدونه میزنه توی صورتم.خودمم حاضر کرده بودم اما با حرکت بعدیش نزدیک بود جفت چشمام از حدقه بیرون بزنه. خودشو کنار کشید و با سر اشاره کرد داخل بشم و بعد با صدای مغروری گفت:بیا تو ولی وای به حالت که یه بار دیگه توی کار من دخالت کنی.
    متوجه منظورش شدم دیشب رو می گفت که ازش پرسیدم کجاست و اون هم شاکی شد و منو بیرون انداخته بود.
    یه ذره هم غیرت و مردونگی نداشت که منو اون وقت شب تک و تنها بیرون انداخت.
    ولی الان نباید این فرصتو از دست می دادم.اون که گذاشته بود برم تو پس باید این حرفو روی هوا میزدم تا پشیمون نشه. به ایلیا هیچ اعتباری نبود. ممکن بود سریع زیر حرفش بزنه،به خاطر همین با خوشحالی ازش تشکر کردم و اومدم برم توی خونه که دستمو اسیر کرد و توی حرکت سریع منو به خودش چسبوند.
    با این که باهاش بودم اما بازم به این حرکات عادت نکرده بودم و معذب می شدم. از یه طرف هم کارش خیلی غیر منتظره و یهویی بود. به خاطر همین باعث شوک و تعجبم شد.
    توی چشاش خیره شدم و با همون تعجب اولیه گفتم:چیشد؟
    با لحنی حق به جانب گفت:چیزی باید شده باشه که من زنمو بغـ*ـل کنم؟فکر کنم حق طبیعی هر مردی باشه.
    از ته دل دوست داشتم محکم توی صورتش بکوبم اما می دونستم این فقط یه رویای دور و درازه و من هیچ وقت بهش نمی رسم.می دونستم منو فقط برای نیازاش می خواد.
    دوست داشتم بهش تیکه بندازم اما می ترسیدم بازم قاطی کنه ولی بازم نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و گفتم:حداقل بذار بیام تو بعد هول بازی دربیار و نیازاتو برطرف کن.
    تونستم بفهمم حسابی داره حرص می خوره و من غرق لـ*ـذت بودم که تونستم یه ذره حرصشو دربیارم.
    با همون حرص منو کشید توی خونه و درو بست.
    —پس چی فکر کردی تو رو فقط واسه نیازام می خوام دیگه،بعد از این که ملکه ی قلبمو بیارم این جا تو رو شوت می کنم همون آشغال دونی که بودی.
    بازم دلم شکست و بازهم ولی این دفعه دیگه داشتم آتیش می گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    مگه اون کجا زندگی می کرد که به خونه ی ما می گفت آشفال دونی؟
    +هه مثلا خود تو از کجا اومدی که به محله و خونه ی ما میگی آشغال دونی؟
    نفهمیدم چی شد و وقتی به خودم اومدم که طرف راست صورتم به شدت سوخت...
    خوش به حالش وقتی که کم می اورد این طوری خودش رو خالی می کرد...
    من چطور خودم و خالی می کردم...
    اشک توی چشام جمع شد و با کینه و بغض به چشم هاش خیره شدم و چیزی نگفتم...
    دلم سیلی دیگه نمی خواست هنوز هم جاش می سوخت و واسه امروز بسم بود...
    +نی نی کوچولو گریه کن دیگه،نمی دونی وقتی اشک می ریزی چقدر لـ*ـذت بخشه...
    وقتی این حرف و شنیدم اشکم خشک شد و با غیظ به چشم های شیطونش خیره شدم...
    هی من می خواستم هیچی نگم اون نمی ذاشت...
    با حرص گفتم
    :تو این آرزو رو به گور می بری
    —حالا می بینیم..
    خدای رو بود و هیچ وقت هم از جواب دادن کم نمی اورد...
    چند ثانیه ساکت بود و بعد گفت:حالااین بحث باشه به وقتش برو شام درست کن بخوریم...
    لعنتی انگار که داشت با کلفتش حرف میزد...
    امان از این اجبار که دست و پام و بسته بود و نمی ذاشت جولان بدم...
    ای کاش جامون باهم دیگه عوض می شد...
    اون موقع انتقام تمام این روزام رو ازش می گرفتم...
    گاهی اوقات تلافی عشق هم لـ*ـذت بخش بود...
    درست بود دوستش داشتم ولی این به این معنا نبود که روی تمام کاراش چشم ببندم و خودم و به خنگی بزنم..
    نه من آدم فراموش کردن نبودم..
    شاید با مرور زمان کمی از دردام التیام پیدا می کرد..
    ولی الان اصلا وقتش نبود...
    فعلا دوست داشتم درد بکشم اره درد بکشم و واسه انتقام
    قوی شم سنگ شم...
    شالم و از روی سرم برداشتم و با دلخوری گفتم:من کلفتت نیستم.ـ
    قیافه ی متفکری به خودش گرفت.
    —راست میگی تو از کلفت من هم کمتری،درست مثل بَردم می مونی....خوب شد یادم انداختی انقدر رئوفم که داشت یادم می رفت....
    خیلی ناراحت شدم یعنی واقعا منو در حد بردش می دونست؟
    چه خیالی کردی نفس فکر کردی الان میگه تو عشقشی؟نه جونم همون کلفتش هم نیستی بیچاره...
    حس کردم قیافم خیلی پنچر شده و از اون عجیب تر چهره ی ایلیا بود که هاله ای از غم چهره اش رو گرفته بود و به من نگاه می کرد...
    انگار که اصلا توی این دنیا نبود...
    باید امیدوار می شدم که دلش برام سوخته؟؟
    یعنی می شد که من یه روز واسش مهم بشم؟
    با خشم جواب خودم رو دادم هه بدبخت تو این آرزو رو به گور میبری...
    روش و برگردوند و بدون این دل بسوزونه به هال رفت...
    منم به اتاق رفتم تا لباسم و عوض کنم و فرمایشات ایلیا خان رو اجرا کنم...
    می دونی اخه کتکاش خیلی درد داشت...
    هنوز رد کمربنداش روی تن و بدنم بود و درد می کرد.
    و من بیشتر از اون درد قلبم و حس می کردم...
    ساکم و نرم روی تخت پرت کردم...
    و سرم و توی دستام گرفت..مغزم داشت از افکار گوناگون می ترکید...
    زیپ ساک و باز کردم و دنبال یه چیز به درد بخور گشتم...
    ولی مگه من چیزه به درد بخوری هم داشتم؟همه ی لباسام از مد افتاده و کهنه بودن..
    بعضی هاشونم که وصله پینه...
    افتضاح بود افتضاح هه بعد من توقع داشتم با این لباسا دل ایلیا رو ببرم و به قول معروف اونو رام خودم بکنم؟
    واقعا که خیلی خوب رویا پردازی می کردم...
    اخر هم یه تیشرت بنفش که قبلنا بنفش بود الان به هر رنگی شباهت داشت جز بنفش رو پوشیدم و شلوار خونگی گشاد و آبی رنگمم پام کردم...
    پوزخندی به تیپ خوشگلم زدم و از اتاقم بیرون زدم...
    به ایلیا که جلوی تلویزیون روی مبل لم داده بود و کانال های تلویزیون رو بالا پایین می شد خیره شدم...
    با بغض خیره شدم،با کینه خیره شدم و درآخر با علاقه .
    خودمم نمی تونستم به درستی خودمو درک کنم...
    چم شده بود؟واقعا که نزیک بود به زودی دیونه بشم...
    من تو افکار خودم غرق بودم و حواسم نبود که دوساعت همین جور بهش زل زدم که با صدای شاکیش به خودم اومدم:چیه طلب کاری؟؟؟
    ترسیدم که بهونه دستش بدم و دوباره آلاخون والا خون شم.
    به خاطر همین سرم و پایین انداختم و مظلومانه گفتم:معذرت می خوام...
    می تونستم تعجبش و حس کنم.مات و مبهوت به من خیره شده بود.
    لبخند محوی زدم ولی زود هم از روی صورتم پاکش کردم.
    لابد اگه لبخندم و می دید فکر می کرد دارم مسخرش می کنم و من حال و حوصله ی جنگ اعصاب جدید نداشتم.
    کاش یه ذره زندگیمون با صلح و صفا می گذشت و کمی هم عشق.
    مضحک ترین چیزی بود که تا به حال گفته بودم ولی دل من هم به همین رویاهای مضحک کوچولو خوش بود...
    توی رویاهام می دیدم که ایلیا عاشقمه و با عشق بهم خیره شده...
    حرفای عاشقونه بهم می زنه و با مهر و محبت و من و تو آغـ*ـوش گرم و پر مهر و محبتش می گیره و نوازشم می کنه...
    رویایه شیرینیه نه؟اما تا به حال بهش نرسیدم...
    با ناراحتی و اعصاب خراب توی آشپزخونه رفتم تا امر سرورم رو اطاعت کنم...
    من که یه بـرده بیشتر نبودم نه؟یه بـرده بیچاره که عاشق اربابش شده...
    خیلی خنده داره وای خدا دوست داشتم دلم و بگیرم و قاه قاه به این افکار چرت بخندم....
    نمی دونستم چی درست کنم در آخر هم از فریزر مرغ و برداشتم و شروع کردم روی تخته به خردکردنش...
    غرق کارم بودم که با صدای ایلیا ترسیدم و با چشمای ترسیده ایلیا خیره شدم.
    —خونه ی بابات که نیست که این جوری می کنی...
    خواستم یه چیزی بهش بگم اما جلوی خودم و گرفتم.
    خیرسرم باخودم عهد بسته بودم که دهن به دهنش نذارم تا نتونه از من آتو دست بگیره و به وسیله ی اون من و از خونه بیرون کنه...
    چون دفعه ی دیگه اگه مامان این خبرو می شنید معلوم نبود چی به سرش بیاد...
    و من به خاطر مامان مجبور به تحمل بودم...
    بعضی اوقات می گفتم کاش توی سینم به جای قلب سنگ بود تا فقط به زندگی خودم اهمیت می دادم و دیگران پشیزی برام با ارزش نبودند.
    واقعا انسان بودن سخت ترین کار توی دنیا بود و من دوست داشتم از انسان بودنم و از همه مهم تر از زن بودنم انصراف بدم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    اونم معلوم بود دوست داشته من جوابش و بدم تا حالم و بگیره اما خوب ضایع شد...
    مثل این که همین رویه رو پیش بگیریم عالی باشه...
    ولی مثل این که دست بردار نبود،چون زیرنظرش گرفته بودم دهنش باز شد تا چیزی بگه که زنگ تلفنش حواس جفتمون رو به روی اپن پرت کرد...
    با شک به نیش شل شده ی ایلیا خیره شدم...
    اما اون اصلا توی باغ نبودچون با همون لبخند گوشیش و برداشت و تند به اتاقمون رفت...
    مطمئنم به خاطر یه دوست هم جنس این جوری نیشش تا بنا گوشش در رفته..
    من خودمم این جوری جواب تلفن بهترین دوستمم نمی دادم
    چه برسه به مردا که به زور احساساتشون رو بروز میدن..
    البته شاید تنها مردای زندگی من این طور بودن...
    چون من از بابامم محبت ندیدم.اون همیشه خشک بود و با مامان هم حتی یه کلمه عاشقونه نمی گفت..
    بیچاره مادرم بیچاره خانوادم.
    ولی با این اوصاف من نمی تونستم عاشق بابام نباشم،درسته اون لفظا نمی گفت عاشق ماست اما با عمل می شد فهمید عاشق ماست و بدون ما نمی تونه دووم بیاره...
    یهو یاد نیش باز شده ی ایلیا افتادم...
    باید می فهمیدم اون کسی که پشت تلفن بود کی بود.
    اره باید بفهمم نمیذارم کسی ایلیا رو از من بگیره.
    اون مال منه و نمی ذارم مال هیچ کس دیگه ای بشه...
    هم اون باید به قلب من فرمانروایی می کرد و هم من به قلبش...
    اون که فرمانرواییش و شروع کرده بود حالا قصه لنگ فرمانروایی من بود...
    و من هم نمی خواستم جامو به غریبه ها بدم..
    نمی ذاشتم کسی جانشین من بشه.
    با این فکر پاورچین پاورچین خودم رو پشت در اتاق رسوندم.
    تمام سعیم رو می کردم که هیچ صدایی ایجاد نکنم.
    دوست نداشتم بهونه دستش بدم.
    کارم خیلی زشت و بد بود اما حس زنانم خبرای خوبی از این لبخند و تو اتاق رفتن نمی داد.
    توجهی هم به اخطار ایلیایی که الان صدای خنده های قشنگش به گوشم می رسید نمی دادم
    خودم خوب می تونستم حدس بزنم کی پشت خطه اما دوست داشتم با خوش خیالی همه رو رد کنم..
    اره دوست نداشتم کاخ آرزوهام به یکباره و به همه زودی فرو بریزه.
    اما به شنیدن صدای ایلیا خشکم زد.
    —آره عزیزم.
    —نه نه گلم مطمئن باش نمی تونه.
    —چی؟ای قربون خنده هات نه نترس.
    —باشه فدات شم میریم...
    —میریم دیگه من کی به تو قول دادم و بهش عمل نکردم؟
    دیگه چیزی نشنیدم.
    نمی دونستم شاید هم نمی خواستم که بشنوم.
    چشمام داشت سیاهی می رفت و نزدیک بود بیوفتم،دستم و به دیوار بند کردم تا از سقوطم جلوگیری کنم.
    سعی کردم قبل از این که مکالمه ی ایلیا تموم بشه به خودم بیام و خودم و جمع و جور کنم...
    من با این همه شور و شوق توی صدای ایلیا شانسی هم داشتم؟
    درحالی به زور خودم و به آشپزخونه می رسوندم مدام این فکر توی ذهنم بالا پایین می شد...
    خدایا چرا این کارا رو باهام می کنی؟آخه چرا؟
    اینا تقاص کدوم کاراما؟
    هرچی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه ی قابل قبولی از نظر خودم می رسیدم..
    شاید خدا چیزی می دونست که من ازش بی اطلاع بودم.
    می گفتم نباید خدا تو ذهنم بیاد و هر وقت هم که توی ذهنم می اومد سعی می کردم دورش کنم.
    اما انگار هرچی بیشتر برای دوری تلاش می کردم کم تر و کم تر می تونستم و اون و از ذهنم خارج کنم.
    مصداق مادر و فرزندی بود که وقتی که بچش و دعوا می کرد.
    و هرچقدر هم این دعوا بد و شدتش زیاد باشه اما بچه بازم برای آروم شدنش به بغـ*ـل همون مادر پناه می برد.
    منم مثل همون بچه ای بودم که مادرش به شدت تنبیهش کرده اما بازم توهمون ثانیه اول نفرتم رنگ می باخت..
    هر چقدر هم که می خواستم نمی تونستم خدارو از یاد ببرم.
    توی قلبم جاش محکم محکم بود.
    انقدر حواسم پرت بود و اعصابم خورد که دستم رو با چاقو بریدم.
    لعنتی گفتم و انگشتم و زیرآب گرفتم که سوزشش هزار برابر شد.
    —ای دست و پا چلفتی.
    شاکی به طرف ایلیا برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم.
    عوض قربون صدقه رفتنشه هه من هم چه توقعاتی داشتم.
    مطمئنم وقتی که ایلیا قربون صدقم بره که دنیا به آخر رسیده باشه.
    فکر کردم با چشم غره ای که رفتم از رو می ره ولی رو که نبود سنگ پای قزوین بود.
    —چشات چپ می شه ها!!!
    انگشتم و با دست چپم گرفتم و فشار دادم تا دردش کم بشه.
    +شما نگران چشم من نباش.
    با انگشت اشارش به سینش زد
    —من؟؟من نگران تو باشم؟فکر کنم داری هذیون میگی چون من هیچ وقت نگران تو نمی شم.
    می خواستم بگم بیشتر از این هم از تو توقع نمیره اما سر قولم با خودم موندم و قفل دهنم و بسته نگه داشتم...
    بازم به خودم متذکرشدم که جلوی زبونم رو برای خودم و خانوادم باید بگیرم.
    باید بود دیگه نمی تونستم به دلخواه خودم هرکاری که دلم می خواد انجام بدم
    انگار بعداز اون تلفن خیلی شارژشده بود چون جوابم و بدون هیچ اوقات تلخی می داد.
    هه اره دیگه دوست دخترش سبب خیر شده بود..
    باعث خوشحالی شوهر من شده بود کاری که من تو انجامش عاجز بودم و خودمم می کشتم هم نمی تونستم خنده رو لبای ایلیا بیارم.
    اخمشو بیشتر نمی کردم خنده پیشکش.
    ازدواج کردنمم مثل آدم نبود.
    من چیم درست و مثل آدم بود که ازدواج کردنم باشه.
    ایلیا هم که دید صبرش مبنی بر جواب دادن من بی فایدست آه مسخره و کش داری کشید و از آشپزخونه بیرون زد...
    توی اون لحظه تحملش برام سخت بود مصیبت بودم.
    کاش باهاش ارامش می گرفتم و از حضورش پر از حس خوب می شدم اما مثل این که این مهم حالا حالا ها قابل اجرا نبود.
    نه اون از من آرامش می گرفت و نه من از اون.
    *************************
    سفره رو پهن کردم و نیم نگاهی به ایلیا که هنوز با گوشیش سرگرم بود انداختم.
    لفت داده بودم تا دیر غذا آماده بشه و من هم بتونم یه حال اساسی ازش بگیرم اما اون خیلی پررو تر از این حرفا بود انگار که قصد من و می دونست و جالب تر این جا بود که هیچ اعتراضی نکرد و با خونسردی تمام روی مبل لم داد و برای حرص دادن بیشتر من با گوشیش ور رفت...
    و کی جرات اعتراض کردن داشت؟؟
    سفره رو که پهن کردم و همه چی هم چیدم سعی کردم با ملایم ترین لحنی که می تونم صداش بزنم.
    شاید خیلی مصنوعی به نظر می اومد اما خب من هم باید از یه جا شروع می کردم دیگه نمی تونستم دست روی دست بذارم.
    +ایلیا جان بیا سر سفره.
    ابروهاش جایی نزدیک رشتگاه موهای خوشحالتش متوقف شد.
    و با ناباوری نجوا کرد:جان؟؟
    لب خشکم و روی هم فشار دادم و سعی کردم لحنم مقبول باشه.
    +عزیزم میگم بیا سر سفره.
    منتظر بودم با بدترین لحن ممکن بهم بپره اما معلوم بود فکرش بیش از حد مشغوله چون به سرتکون دادن خشک و خالی اکتفا کرد و اومد سر سفره نشست.
    هم زمان دستمون به طرف بشقاب روبه روش رفت و دستامون با هم برخورد کرد.
    مثل برق گرفته ها به صورت بی نقصش خیره شدم،دستش بی اندازه گرم بود و باعث شد ضربان قلب بی قرارم به روی هزار بره...
    داغ کردم و از این حس خوب لرزیدم.
    اما اون مثل همیشه بی تفاوت بود انگار نه انگار که قلب منو از جا کنده؟
    چطور می تونست بی تفاوت بمونه به زنانگیام؟
    یعنی من هیچ جاذبه ای براش نداشتم؟هیچی؟
    مگه من زن نبودم پس چرا نمی تونستم شوهرم رو عاشق خودم بکنم چرا؟
    جوشش اشک و توی چشمام حس کردم اما با قدرت بغض تلخم و پس زدم.
    من باید توی این جنگ نابرابر برنده می شدم باید.
    براش سه تا کفگیر برنج کشیدم و به اون که خیرم شده بود رو کردم و با نازی که سعی می کردم تو صدام باشه گفتم:بسه عزیزدلم یا بازم بکشم؟
    من حس کردم آب دهنش و قورت داد یا واقعا این طور بود؟؟
    سری به نشونه ی کافیه تکون داد و خیره به چشام موند...
    می خواستم جلوی کوبش بی امان قلبم و بگیرم اما مگه می تونستم؟
    نگاه ایلیا تمامم رو زیرو رو می کرد،نگاهش عاشقونه نبود اما برقی که توی چشاش جهیده بود برام دوست داشتنی بود.
    و من مطمئن بود که این برق چیز ناب و جدیدیه...
    تیکه ای بزرگ هم مرغ براش گذاشتم و بشقاب و جلوش گذاشتم.
    با صدای آرومی تشکر کرد معلوم بود به زور این تشکر از زبونش بیرون رونده.
    لـ*ـذت بخش و مطبوع نبود اما قابل قبول چرا..
    به همون آرومی خواهش می کنمی گفتم و کاسه ی بلوری حاوی آب مرغ و جلوش گذاشتم.
    می خواستم اون قدر بهش محبت کنم تا نتونه به سادگی ازم بگذره.
    بعد آروم آروم مسئله ی بابا رو پیش می کشیدم.
    می تونستم رامش کنم نه؟شاید ،شایدهم نه.
    اما امید هنوز هم تو من زنده بود.
    اره من هنوز امید داشتم و این امید باعث دلگرمیم می شد.
    انسان با امید زندست و من می تونست جوونه های امید رو درونم حس کنم اره فعلا این جوونه ها نخشکیده بودن.
    +نوش جان.
    چیزی نگفت اما دیدم که با کلافگی پنجه توی موهای نسبتا کوتاهش کشید و اونا رو تو چنگ گرفتـ
    یعنی می شد دلیل کلافگیش من باشم؟
    اما تصمیم گرفته بودم خیال پردازی نکنم که بعد وقتی غیر از این شد خودم و گم نکنم اره این بهترین بود واسه من...
    می دیدم داره با غذاش بازی می کنه و سردرگم شدم.
    چرا این جوری شده بود یعنی به خاطر دختر پشت تلفن بود این همه آشفتگی؟؟
    فکر نکنم با اون که حرف میزد لبریز بود از زندگی دلیل این کلافگی نمی تونست اون دختر باشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    و شاید هم اون زن....
    ده دقیقه بعد هم از سره سفره بدون این که غذای قابل توجهی خورده باشه از جا بلند شد و به اتاق رفت..
    ...
    توقع بی جایی بود که بگم توقع داشتم به خاطر غذام ازم تشکر کنه؟
    توقع زیادی بود یعنی؟شاید بود نمی دونستم...
    مثل همیشه تنها چیزی که داشتم و می تونستم داشته باشم رو رو کردم.گریه آروم اروم اشکام گونم خیس کرد...
    دماغم و آروم بالا کشیدم و شروع به جمع کردن ظرف و ظروف کردم...
    همون جور با گریه همه چیز جمع کردم و ظرف های کثیف و توی سینک گذاشتم.
    شروع کردم به شستنشون با گریه و با آه و برای اولین بار نفرینش کردم...
    خدایا اگه میگی عادلی اگه میگی جزای هرکی خودت میدی التماست می کنم حق تموم گریه هایی که مظلومانه تو تنهاییم کردم و از اون ظالم پس بگیر....
    یعنی تقاص من و پس می گرفت؟؟نمی دونم ولی با چیزایی که گفته بود مطمئن بودم حقم و می گیره...
    *****************************************************************
    ایلیا:
    با دیدن اسم ساره خوشحال شدم.دختری که می تونست لبم و به خنده باز کنه...
    رفتم تو اتاق تا بتونم راحت تر باهاش حرف بزنم.
    نمی ترسیدم از این که جلوی نفس باهاش هم صحبت بشم اما می دونستم با این کار یه جنگ اعصاب دیگه ای برای خودم میخرم و فعلا اعصاب خوردی دیگه نمی خواستم..
    ساره از وجود نفس نامی خبر داشت و همش می ترسید.
    و از این ترسش هم همش می گفت و من بهش اطمینان می دادم اونه که توی قلب من حکمرانی می کنه و کسی مثل نفس عمرا بتونه جای اون و توی قلبم بگیره...
    می دونستم هرکی به قضیه من و ساره از دور نگاه می کرد فکر می کرد به خاطر پولشه که دم پرشم اما این طور نبود من این حس رو داشتم که اون عشق اسطوره ای که دنبالش می گردم می تونم از ساره بگیرم...
    من دنبال پولش نبودم و فقط خودش رو می خواستم...
    وقتی فهمید نفس رو دوباره به خونم راه دادم ترسید از این که اون قلبم و به تصرف خودش در بیاره اما بهش اطمینان دادم قلب من به تصرف خودش دراومده و کس دیگه ای نمی تونه جاش رو بگیره و من از این حسادت زنانه ته دلم قنچ رفت...
    حس خوبی بود برای یه زن مهم بودن...
    قرار بود وقتی کارا راست و ریست بشه بریم ترکیه و این راست و ریست شدن کارا همون اعدام شدن پدر نفس بود.
    روز شماری می کردم برای این که خودم چهارپایه رو از زیر پاهاش بکشم دوست داشتم با دو تا چشام تقلاش و برای بلعیدن ذره ای هوا ببینم...
    و می دیدم و اصلا نامردی هم که نفس کردم پشیزی برام ارزش نداره...
    پدر ساره شرط گذاشته بود که فقط اون با ازدواج می تونه خارج از کشور زندگی کنه و من هم که بدم نمی اومد خارج زندگی کنم هم توی این یک سال کارای ویزا و چیزای دیگه رو درست می کردیم و هم تا اون موقع بازی من به اتمام می رسید...
    ولی من بی طاقت بودم و دوست داشتم بتونم هرچه سریع تر ساره رو تصاحب بکنم.
    روحش و که تصاحب کرده بود و الان بی طاقت بودم برای داشتن جسمش و برای یکی شدن.
    دوست داشتم توی هم حل بشیم فکر کنم توقع زیادی نباشه،اماتور نبودم آره چندین بار با نفس بودم اما اون تصاحب با نفرت کجا و تصاحبی که با عشق و رغبت باشه کجا...
    بعد از اتمام مکالمه به آشپزخونه سرک کشیدم تا ببینم نفس درچه حاله...
    این روزا تمام محاسباتم و به هم ریخته بود من هرچی می خواستم تحریکش کنم تا جواب بده ولی اون با زرنگی از مهم فرار می کرد و من بادم خالی می شد..
    این روزا گیج و کلافه شده بودم خودمم نمی دونستم چی می خوام
    یه بار از این که با نیش و کنایه هام اذیتش می کردم تا حد مرگ خوشحال می شدم و یه بارم اون قدر عذاب وجدان می گرفتم که مات و مبهوت و انگشت به دهن می موندم...
    بی خیالی گقتم و بعد از مکالمم با نفس تو آشپزخونه به هال رفتم..ـ
    گوشیم و برداشتم و اخرین آنلاین ساره رو چک کردم...
    لبخندی روی لبم نشست چون هنوز هم آنلاین (online)
    بود...
    ولی سریع یاد قول و قرارمون افتادم و اخمی تمام چهرم و پوشوند...
    قرار بود هروقت خواستیم آنلاین بشیم به هم خبر بدیم و باهم حرف بزنیم الان هم من می خواستم چکش کنم که خوب خودشو لو داد.ـ.
    با توپ پر نوشتم...
    +چرا آنلاینیــــــــــــــــــــــــــ؟
    یه تیک نشون می داد که هنوز پیامو نخونده و من جری تر کرد..
    سرش کجا گرم بود که دیر جواب می داد؟؟
    باید برای من توضیح می داد باید...
    پنج دقیقه خیره به صفحه ی گوشی موندم و در آخر تیک دوم خورده شد.
    و شروع کرد به جواب دادن.
    —سلام عزیزم خوبی؟؟
    با همون اخم نوشتم:برفرض که سلام میگم چرا آنلاینی و من الان پنج دقیقه منتظر جوابم.
    —وا عزیزم چرا انقدر عصبانی هستی؟به خاطر اون دختر کولیه است؟داشتم با دوستم حرف می زدم کار واجبی داشت...
    +دوستت دختره یا پسر؟
    اموجی اخم گذاشت و نوشت:تنها کسی که باهاشم تویی ایلیا خان واقعا که بهم شک داری؟
    دلم لرزید دوست نداشتم ازم ناراحت و دلگیر باشه..
    یه جورایی هم قانع شده بودم نمی تونست که فقط به خاطر من آنلاین بشه کلی دوست و آشنا داشت..
    سریع از حرفی که زدم پشیمون شدم و معذرت خواهی کردم اونم مثل همیشه با خوبیش بخشید..
    عاشق این دختر بودم که قهرش دو دقیقه هم طول نمی کشید و الکی برام ناز و ادا نمی اومد...
    با ساره سرگرم بودم که چشمم به ساعت افتاد.
    ساعت یازده و نیم بود تقریبا یه ساعت بود که با ساره حرف و می زدم و انقدر سریع زمان گذشته بودکه متوجه ی گذر زمان نشده بودم..
    احساس عصبانیت شدیدی کردم چرا نفس غذایی انتخاب کرده بود که تا الان حاظر شدنش طول کشیده بود؟؟؟؟
    می دونستم حالا که حاظر جوابی نمی کنه اما داره مثلا با این کاراش تلافی می کنه اما نمی دونست من لجبازتر و بدتر از خودشم و انقدر بچه بود که می خواست با این تلافی های بچگونه حرص من و در بیاره؟
    بدتر حس دلسوزیم رو تحـریـ*ک کرده بود و به این نتیجه رسیدم که با چه موجود بدبخت و مفلوکی طرف حسابم...
    پوزخندی زدم و همون موقع بود که از آشپزخونه خارج شد و شروع کردن به چیدن وسایل توی هال..ـ
    خیره شدم بهش،یعنی من خیلی زجرش می دادم؟
    دلم رفت تا براش بسوزه اما با فکر این که منو خر حساب کرده پشیمون شدم.
    به درک که خیلی زجرش می دادم.
    به درک حقش بود این همه چیزا این همه حقشه اصلا غلط کرد که دختر همچین پدریه...
    فوش رکیکی زیر لب بهش دادم و دوباره گوشیم خیره شدم و از ساره خدافظی کردم...
    نمی تونستم ازش دل بکنم اما شکم گرسنه م این اجازه رو نمی داد
    پس با پررویی سر سفره نشستم و خواستم بشقابم و بر دارم که هم زمان دست نفس هم روی بشقاب نشست..
    یه جوری شدم داغ شدم و دلم خواست نفس و...
    ولی دستم و مشت کردم و کلافه پوفی کشیدم
    باید جلوی این غـ*ـریـ*ــزه ی لعنتی رو می گرفتم دیگه نمی خواستم باهاش باشم و به ساره خــ ـیانـت کنم...
    شاید مسخره بودمن الانم داشتم در اصل به نفس خــ ـیانـت می کردم اون وقت برام اهمیت نداشت اما وقتی می خواستم بازن خودم باشم عذاب وجدان گرفته بودم.
    جای یاسر خالی که حسابی متلک بارم کنه...
    یادش افتاد چندین هفته بود که ازش بی خبر بودم و اون هم ازم سراغی نگرفته بود...
    ما چطور دوستی بودیم نه من به اون زنگ میزدم و نه اون به من...
    شاید فقط وقتی که بهم احتیاج داشتیم از هم خبر می گرفتیم با این که دوست صمیمی همدیگه بودیم.
    البته اون از شیرین کاری من که ازدواج با نفس بود خبر نداشت...
    می دونستم بابت این نامردی حسابی ازم شاکی میشه منم شاکی بودم خیلی وقته اما با زور صدای وجدانم و خفه می کردم...
    و نمی ذاشتم به من پیروز بشه من پیروز بودم همیشه...
    برام غذا کشید و با مهربون ترین لحن جلوم گذاشت
    میتونی عذاب وجدان و درد اون لحظه مو حس کنی؟
    خیلی بده خودتو چیزی که نیستی نشون بدی.
    من هیچ وقت نقش بازی نکرده بودم اما الان مجبور بودم خودم یه بی احساس نشون بدم.
    کسی که حتی التماسای مادر خودش هم نشنید...
    اره من مجبور بودم.
    تو دلم زمزمه کردم:نفس من رو ببخش، ببخش که مجبورم ترکت کنم ببخش به خاطر قولی که بهت دادم و با نامردی تمام زیرش زدم و بازهم ببخش از این که زندگی تویی که ربطی به این ماجرا رو نداشتی رو خراب کردم.
    یه روزی می تونی ببخشیم نه؟می تونم حس کنم که مهربونی حسش می کنم.
    وقتی با این وضع ترکت کنم من و می بخشی؟؟نه؟
    هنوزنقشم و تکمیل نکردم وقتی کاملش کنم می تونی با این آرامش کنارم بشینی و با این لحن باهام حرف بزنی؟
    می تونی نه؟
    نمی دونم حق هم ندارم این جوری فکر کنم که تو می تونی ببخشیم.
    اره نفرینمم کنی حق داری به همون خدایی که بعضی اوقات یادش میفتم و از بغض قلبم درد می گیره حق داری که روز و شب منو نفرین کنی...
    با همون کلافگی غذامو خوردم و هیچی به نوش جان با محبت نفس نگفتم.
    دوست داشتم جوابمو بدم اصلا سکوت کنه ولی این جور باهام حرف نزنه.
    فقط بار عذاب وجدانمو بیشتر می کرد...
    بلند شدم برم بخوابم تا ذهن خستم آروم بگیره...
    دراز کشیدم و ساعدم و روی پیشونیم گذاشتم...
    دلم اندازه یه دنیا گرفته بودمی خواستم بیخیال این انتقام مسخره بشم اما بازم پشیمون شدم نه این کار از من ساخته نبود...
    توی دلم غریدم:نفس سعی نکن با این مظلوم بازی منو به بازی بگیری من خر نمی شم نه هیچ وقت.....
    ******************************
    دانای کل:
    یاسر دورخودش می چرخید و مدام لعنت می فرستاد...
    چند روز بود که حسابی کلافه بود و هرکاری هم که می کرد نمی تونست خودش رو مشغول کاری کنه تا این همه افکار بد از سرش بیرون بشه...
    بشکنی در هوا زد خوب بود شاید چند ساعت از فکروخیال بیرون میامدهم از او حال و احوالی می پرسید و هم خودش مشغول می شد...
    ...
    پس به آشپزخونه رفت و از روی یخچال گوشیش و برداشت ولی همین که خواست به ایلیا زنگ بزند تا چند ساعتی رو باهم بگذرونند اسم رایان روی گوشیش خودنمایی کرد.
    انگشت به دهن موند رایانی که سال تا سال از موقعی که از شهرشان به اندیشه آمده بود خبری از او نگرفته بود الان چه کاری می توانست با یاسر داشته باشد...
    ولی هیچ وقت هم اهل تلافی نبود.
    صداش و صاف کردو دایره ی سبز رنگ رو فشرد...
    +جانم؟
    رایان با صدای شادی جواب داد:جونت بی بلا سلام داداش خوبی؟
    ابروهای یاسر ناخودآگاه از تعجب جایی در موهایش متوقف شد...
    می دونست رایان الکی مهربون نمی شه و به قول معروف سلام گرگ بی طمع نیست
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    با کنایه جواب داد:من خوبم شما چطوری؟
    با این لحن اونور خط لحظه ای سکوت شد...
    انگارکه رایان فهمید اگه بتونه سر هرکس رو شیره بماله سر یاسر رو عمرا بتونه کلاه بذاره..
    چون با صدایی که اون لحن خوشایند اولیه رو نداشت گفت:خوبیم از احوال پرسیای تو.
    یاسر کنایشو گرفت اما بی تفاوت چیزی به این برادر کوچیک تر نگفت لازم ندید با رایان دهن به دهن بذاره...
    +خب چه خبرا چی شده یادی از من کردی؟؟
    —سلامتی تو چه خبر اون جا خوش می گذره؟؟که دیگه حالی از ما نمی گیری..
    دوباره کنایه و امروز رایان گیر داده بود به بی وفایی یاسر...
    +می گذره.
    همین جواب رو کافی دونست حوصله این که زندگیش رو برای رایان باز کنه نداشت..
    —ام چیزه یاسر یه چیزی می خواستم بگم به خاطر همین زنگ زدم.
    یاسر کلافه سری تکون داد و گفت:خب بگو ؟؟
    —داداش من با،بابا دعوام شده می خوام تا آبا از آسیاب بیوفته بیام پیشت...
    +دوباره چی کار کردی رایان؟؟
    —به خدا هیچی حالا میام واست تعریف می کنم بیام؟
    مگه می تونست بگه نیا مجبور بود که قبول کند با این که این روز حوصله ی خودش هم نداشت چه برسه به رایان.
    بالاجبار گفت:بیا ببینم چی کار کردی دوباره...
    رایان با خوشحالی گفت:قربونت داداش پس من امروز راه میوفتم.
    سکوت یاسر نشون دهنده ی تایید حرف رایان بود.
    بعد از چند لحظه مکث رایان گفت:خب من دیگه برم فعلا داداش می بینمت.
    +فعلا.
    گفت و تلفن رو روی رایان قطع کرد.
    با کلافگی فکر کرد که همه چی مثل کلافی سردرگم به هم پیچیده شده.
    شاید مشکلش به این پیچیدگی هاهم نبود اما خستگی کار و تنهاییش توی این شهر حسابی کلافه و خسته ش کرده بود و دوست داشت سریع این مشکلش هم تموم بشه...
    یاد ایلیا افتاد که می خواست بهش تلفن کنه بعد از این که خانه رو برای ایلیا خریدن از هم دیگه بی خبر بودن.
    دوست داشت ازش خبر بگیره اما بعد از چند دقیقه بازم پیشیمون می شد و به ایلیا زنگ نمی زد...
    ولی الان واقعا کم اورده بود و دوست داشت با ایلیا سرگرم بشه تا کمتر افکارش عذابش بدن.
    پس دوباره گوشیشو برداشت و شماره ی ایلیا رو از حفظ گرفت.
    دو بوق خورد و بعد صدای مردونه ی ایلیا توی گوشش پیچید..
    —الو
    +سلام اقا ایلیا..
    صدای ایلیا شگفت زده بود:به سلام یاسرجون خوبی؟
    +از احوال پرسیای شما.
    لحن ایلیا شرمنده شد:شرمندتم به خدا این چند وقت خیلی سرم شلوغه.
    با کنایه گفت:اره دیگه فقط وقتی کارت گیره منه ازم سراغی می گیری.
    حس شرمندگی ایلیا چیزی نبود که از یاسر پنهون بمونه خیلی ملموس و واضح بود...
    —شرمنده ترم نکن دیگه.
    با لودگی جواب داد:باشه باباجان بخشیدمت.
    —دهنت
    +دهنم چی؟؟؟
    ایلیا قهقهه زد:خفه شو یاسر خب؟
    با لحن مسخره ای گفت:چون تو میگی باشه خب وقت داری همو ببینیم؟
    ایلیا جدی شد در اصل نگران شده بود چیشده بود که یاسر می خواست همو ببینن..
    به زبون اورد:اتفاقی افتاده داداش؟
    +اتفاقی از این مهم تر که دلم برات تنگ شده؟
    —دلت برای دوست دخترت تنگ بشه مردک.
    پوزخند تلخی زد:باشه خب حالا کجا؟
    —پارک همیشگی که با بچه های دانشگاه می رفتیم...
    +باشه پس ساعت هفت اون جام.
    —اوکی می بینمت.
    +می بینمت فعلا.
    —فعلا.
    تلفن و قطع کرد و اون و سرجای اولش گذاشت تا هفت کلی وقت داشت تا به پارک بره.
    دوباره یاد الهه افتاد کسی که دلش رو شکست و ترکش کرد.
    چطوری حالیش می کرد که بدون اون نمی تونه زندگی کنه...
    مگه التماس چشماش و نمی دید؟چرا این طوری می کرد؟
    پس چرا قبلا بهتر از الان بود مگه چه چیزی عوض شده بود که اون این همه تغییر کرده بود؟
    اون یاسر یک سال پیش بود و اون هم همون الهه...
    نمی تونست روز قبل رو از خاطرش ببره الهه گفته بود که دیگه نمی خوادش دیگه نمی تونه تحملش کنه.
    چرا مگه چی کار کرده بود جز عشق بهش چی داده بود؟؟
    ولی اون بیدی نبودکه با این باد ها بلرزه دست از سرش بر نمی داشت...
    تا به حال عاشق نشده بود اما حالا که عاشق الهه بود این عشق و با چنگ و دندون حفظ می کرد...
    با فکری ناگهانی بلند شد امروز چون حوصله ی هیچ کاری رو نداشت مرخصی گرفته بود در خانه مانده بود اما الهه که خانه نبود می دونست کلاس داره و دلش هواشو کرده بود.
    درسته یه روز از روزی که همه چی بینشون تموم شده بود می گذشت اما نمی دونست چرا هر لحظه دلتنگش می شه...
    امروز کلاس داشت و یاسر هم قبل از این که به قرارش با ایلیا برسه می تونست الهه رو ببینه...
    پس با فکر الهه ناخودآگاه لبخند قشنگی روی صورتش اومد و بلافاصله بلندشد تا آماده بشه...
    در اتاق خوابشو باز کرد.
    یه تخت دونفره ی نسبتا بزرگ با روتختی ساتن کرم رنگ و
    پرده ی کرم قهوه ای زیبایی که جلوی ورود نور رو صبح هنگام به اتاقش می گرفت.
    یه کمد دیواری هم درست چسبیده به تختش قرار داشت
    به طرف کمد دیواری رفت و درش و بازکرد...
    .
    هیچ وقت توی انتخاب لباس وسواس خرج نکرده بود اما نمی دونست چرا الان به شدت درانتخاب وسواسی عمل می کنه.
    دوست داشت درمقابل الهه جذاب باشه...
    البته الهه همیشه او را ستایش کرده بود قبل از دیروز همه چی خوب پیش رفته بود اما نمی دونست چی شد که همه چی به یکباره به هم ریخته بود..
    کی رابـ ـطه ی خوب و عاشقونه ی بینشونو چشم زده بود..
    دوست داشت بمیره اما همچین روزی که الهه بگه دوسش نداره رو نبینه.
    همیشه که نمیشه دخترها و زنان احساسی باشن.
    او از الهه هم احساسی تر بود...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    وحالا فکر می کرد که از الهه هم عاشق تر بوده چون همه ی اتفاقات این موضوعو فریاد می زدند.
    ولی نمی تونست باور کنه که اون عاشقش نیست نه امکان نداشت.
    پیرهن ساده و مشکی رنگی انتخاب کرد و پوشیدو شلواری به رنگ پیرهنش را نیز برتن کرد.
    کت کبریتی-سرمه ای رنگی هم بر روی پیرهن سیاه رنگش بر تن کرد...
    شونه ی سرش را از روی دراور برداشت و بیرون رفت تا جلوی آینه موهاش و رو شونه بزنه...
    جلوی آینه ایستاد و موهای قهوه ای رنگش را به طرف بالا شانه زد.
    پنجه اش را درون موهاش فرو کرد و موهاش رو کشید کاری که اغلب در کلافگی انجام می داد.
    واقعا داشت از کلافگی بیش از حد دیوونه می شد نمی دونست این مشکل هم کی تموم می شود...
    کیف پولش هم از روی میزی که آینه روش قرار داشت برداشت و درون کتش گذاشت
    سوئیچ ماشینش هم برداشت و زور انگشتش پیچوند..
    ماشینش درون حیاط خانه لش پارک بود...
    خانه ی اجاره ایش که بعد از آمدنش از شهرستان به آن جا برای خودش مهیا کرده بود...
    درماشینش و را با ریموت باز کرد و بعد از اون به طرف در حیاط رفت تا ان را باز کند.
    بعد از بازکردن درهای حیاط پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد.
    دنده عقب گرفت و از حیاط خارج شدترمزکرد و پیاده شد تا در خانه اش را ببندد...
    یک ربع بیشتر وقت نداشت تا خودش را به دانشکده ی الهه برساند به خاطر همین همه کارهایش را با عجله و خیلی تند انجام می داد...
    نفهمید چطور در خانه را بست و دوباره سوار پرایدش شد..
    فقط می خواست هرچه زودتر خودش را به ان جا برساند ،چشمش مدام به ساعت ماشین بود و توی دلش دعا می کردبه موقع به دانشکده ی او برسد...
    مشت محکی روی فرمان زد اما بلافاصله صدای دادش از درد بلند شد...
    دستش واز درد توی هوا تکون داد و زیرلب لعنتی نثار خودش کرد..
    اون قدر محکم به فرمون ماشین زده بود که دستش داشت از درد ذق ذق می کرد...
    دیر به دانشکده رسیده بود و برای این که خودش رو تنبیه کنه محکم به فرمون کوبیده بود اما الان مثل سگ از کردش پشیمون شده بود چون داشت از درد آتیش می گرفت...
    الهه به خونه رفته بود و از دستش کاری بر نمی اومد جز این که به خونش برگرده...
    یهو یاد رایان افتاد که بلیط گرفته و می خواست به خونش بیاد...
    می دونست با این اخلاق گندی که این چند روزه پیدا کرده رایان خیلی زود از مشکلش با خبر می شه و اون به هیچ وجه این رو نمی خواست...
    قبلا معتقد بود که کار مهم خبرچینی فقط و فقط از عهده ی دخترا بر میاد اما رایان دست همه ی دختران دنیا رو از پشت بسته بود.
    از او خبرچین تر و طوطی صفت تر در دنیا سراغ نداشت..
    ..
    می دونست بعد از این که بفهمه همه جا رو از این که یاسر شکست عشقی خورده پر می کرد و یاسر چقدر از این اخلاق رایان بدش می اومد.
    چون در عرض کمتر از یه هفته در فامیلشون آبرو براش نمی موند و او فعلا این را نمی خواست..
    بعدا به این مشکل تازه به وجود اومده فکر می کرد فعلا دوست داشت به خونش بره و روی تختش دراز بکشد...
    با این فکر ماشینش را روشن کرد و به طرف خانه اش راند...
    *********************************
    با ساعت زنگ آلارام گوشیش که روی ساعت پنج و نیم گذاشته بودش از خواب بیدار شد.
    با کف دستش روی صورتش کشید و خمیازه ی بلندی کشید...
    هنوز هم خسته بود اما با یه دوش ده دقیقه ای سر حال می شد.
    تا ساعت هفت که با ایلیا قرار داشت کلی وقت اضافه داشت...
    چند روز به خودش نرسیده بود و نیاز به اصلاح کردن داشت..
    از روی تخت بلند شد و در طول راه لباس هایش را از تنش بیرون آورد و قبل از این که وارد حمام بشود حوله اش و را از توی کمد بیرون اورد و روی زمین جلوی در حمام گذاشت...
    حمام هم در سمت چپ اتاقش قرار داشت.
    یک حمام کوچک که حالش از ان بهم می خورد...
    همه چیز خونه ی اجاره ایش را دوست داشت به جز همین حمام کوچک که باعث خفه گیش میشد...
    دوشی که فکر می کرد ده دقیقه طول می کشه رو در پنج دقیقه تموم کرد...
    در اصل هیچ کاری نکرده بود و فقط زیر دوش خودش و خیس کرده بود...
    در حموم و باز کرد و خم شد و حولش و برداشت...
    اون رو دور کمرش پیچوند و از حموم بیرون اومد...
    از موهاش آب می چکید و روی زمین می ریخت...
    قبل از این که لباس بپوشه ریش تراششو از توی کمدش بیرون آورد و از اتاقش خارج شد تا جلوی آینه به صورتش سرو سامونی بده...
    کارش ده دقیقه طول کشید..
    حالا ته ریشش از روی صورتش رفته بود و صورتش صاف و یک دست شده بود...
    افترشیوش و هم برداشت و کف دستش ریخت و بعد اون رو به صورتش مالید...
    با استشام بوی خوش افترشیو ناخودآگاه پلک هایش روی هم افتاد...
    برای لحظه ای آرامش گرفته بود...
    این دفعه کارهایش را با آرامش انجام می داد و مثل دفعه ی قبل هیچ عجله ای نمی کرد...
    بعد از اصلاح صورتش به اتاق رفت تا لباس بپوشد و سر قرارش با ایلیا برسد..
    همون لباسی که ظهر پوشیده بود و به تن کرد و بعد از خشک کردن موهایش با سشوار روی تختش ولو شد...
    هنوز وقت داشت تا به قرارش برسد ولی چون کرخت و بی حال بود ترجیح می داد روی تختش ولو بشود و کمی به خودش آوانس بدهد...
    چند دقیقه به همین منوال گذشت اما حال قبلش بیشتر شد ترجیح داد بیرون برود تا هوایی به سر و صورتش بخورد و سرحال بشود...
    با نگاه به ساعت فهمید که دیگه وقت اضافه ای براش نمانده تا به بطالت بگذراند....
    پس بیرون رفت و بعد از بازکرد در حیاط سوار ماشینش شد تا به سر قرارش با صمیمی ترین دوستش برسد....
    ****************************
    ایلیا
    دیگه دوست نداشتم شبی مثل دیشب رو بگذرونم به نظرم چرت ترین شبی بود که توی عمرم داشتم...
    کسل و بی حوصله از خواب بیدار شده بودم به این موضوع فکر می کردم...
    نگاهی به بغـ*ـل دستم انداختم نفس نبود با تعجب نیم خیز شدم.
    این وقت صبح کجا می تونست باشه؟
    من سرکار می رفتم اون که نمی رفت..
    با همون گیجی و گنگی بلند شدم و به هال سرک کشیدم.
    توی آشپزخونه بود و از اون جایی که من بهش دید نداشتم نمیفهمیدم داره چی کار می کنه...
    یه لحظه شیطنتم گل کرد و لبخند موذیانه ای روی لبام نقش بست...
    روی نوک پا و آهسته به طرفش نزدیک رفتم..
    داشت صبحونه رو آماده میکرد.
    یکی از ابروهام بالا پرید.
    به به چه زن خوبی این چند وقتی که باهم زندگی کرده بودیم مثل موش و گربه بودیم و از این خوش خدمتی ها واسم نمی کرد...
    همون جوری که پشتش ایستاده بودم به فکر فرو رفتم...
    معلوم نیست چه نقشه ای داره که داره این طوری خودش و واسم شیرین می کنه...
    بسیار خب اگه اون دوست داره باهام بازی کنه منم توی بازیش همراهیش می کنم....
    با پنبه سرتو می برم نفس خانم...
    به سرعت به نقشش پی بردم مثلامی خواست با عاشق کردنم من و نرم کنه؟
    خب باشه تموم تلاششو بکنه اما من هم از نقشه ی خودش استفاده می کنم...
    و البته توی این نقشه نباید لحظه ای هم به ساره فکر کنم می دونستم عذاب وجدان می گیرم اما این بازی اون قدر برام جذاب بود که نخوام با یه عذاب وجدان مسخره خرابش کنم...
    دستم توی موهام کردم و نسبتا مرتبشون کردم...
    نمی خواستم سریع هم تغییر رویه بدم تا مشکوکش کنم.
    مثل خودش انقدر ساده و خنگ نبودم که با این سهله انگاری بازیمو سریع خراب کنم...
    صدام و صاف کردم و بهش سلام دادم...
    کاری که هیچ وقت تو طول این مدت نکرده بودم...
    چون که صدای اومدنم رو نشنیده بود شوکه به طرفم برگشت.
    چهره اش فوق العاده بامزه شده بود...
    چشماش درشت شده بود و دهنش که همچین کوچیک هم نبود یه متر باز کرده بود و بر و بر به من نگاه می کرد...
    خندم و خوردم و سعی کردم و قیافه ی جدی به خودم بگیرم.
    +جواب سلام واجبه ها...
    می تونستم تعجب و بهت و کلی احساس گنگ روتوی چهرش بخونم با این حال زود به خودش اومد و ظرف پنیر و که دستش بود و روی کانتر گذاشت...
    —سلام صبح بخیر...
    +صبح شما هم بخیر.
    می دونستم یه شوک دیگه بهش وارد کردم اما کم کم داشت از این بازی خوشم می اومد...
    حداقل از رویه سابق که همش دعوا و جنگ اعصاب بود خیلی بهتر بود..
    یه ذره تنوع به زندگیم اضافه شده بود...
    +صبحونه آماده ست؟باید برم سرکار...
    درحالی دوباره پشتش و بهم کرده بود و به کارش مشغول شده بود گفت:تا تو دست و صورتتو بشوری آماده می شه
    مکثی کرد و با تردید ادامه داد:عزیزم...
    نرم باشه ای گفتم و به توالت رفتم..
    دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و به خنده افتادم...
    زیر لب زمزمزمه کردم:اخی کوچولو تعجب کردی نه؟یه جوری بهت ضربه بزنم که نفهمی از کجا خوردی...به من میگن ایلیا نه خر
    لبخند رو از روی لبام پاک کردم و بعد از شستن دست و صورتم و خشک کردن صورتم با حوله کوچیک آویزون شده از دیوار به هال رفتم و به سفره ی صبحونه چیده شده خیره شدم...
    خوبه خیلی خوبه هم تفریح می کردم و هم یه دلی از عذا درمی اوردم...
    نشستم و با چشمایی که برق میزد شروع کردم برای خودم بعد از چایی و شیرین کردن لقمه گرفتن...
    نگام به نفس افتاد که مظلوم و سر به زیر داشت می خورد..
    یه لقمه درست کردم و جلوش گرفتم...
    با شوک و نگاهی ناباور نگاهی به من کرد و با تردید گفت:برای منه؟
    با لودگی گفتم:نه پس مال منه مال تو دیگه...
    اما همین جور هنگ یه نگاه به من و یه نگاه به لقمه می کرد...
    +بگیرش دیگه دستم افتاد...
    دستش و جلو اورد و درحینی که داشت لقمه رو می گرفت با انگشت اشاره ام روی دستش و نوازش کردم چشاش گرد شد و لقمه رو از دستم کشید و سرش زیر انداخت و تند تند شروع کرد به خوردن...
    +تشکر نکنیا!!!!
    مثل این که هنوز باورش نمی شد اینی که جلوش نشسته همون ایلیا چند وقت پیش چون تته پته کنان جواب داد:عذ..ر می خوام مرسی دستت درد نکنه...
    نگاه عمیقی به چشاش انداختم و با لحنی اروم جوابشو دادم:خواهش میکنم خانم.
    بعد دوباره شروع کردم به خوردن و تا آخرش هم حرفی بینمون رد و بدل نشد.
    اونم هنوز تو شوک بود و هیچی نمی گفت و من بیشتر ته دلم قنچ می رفت...
    بعداز این که صبحونم و تموم کردم زیرلب خداروشکری گفتم و رو کردم به نفس و گفتم:ممنون
    —خواهش می کنم.
    ݥثل چند دقیقه پیش با تردید گفت می دونستم هنوز رفتار من و هضم نکرده می دونستم این
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    رفتارم اون قدر غیرمنتظره هست که توی ذهنش نمی گنجه.
    منی که تا همین دیشب حتی با اکراه باهاش حرف می زدم الان خودم پیش قدم شده بودم و براش لقمه گرفته بودم،خودم واسه حرف زدن پیش قدم شده بودم و این یه جورایی برای نفس خیلی شوکه کننده بود.
    برای خودم هم غیرمنتظره بود چطور می تونستم به دختر قاتل بابا از این خوش خدمتی ها بکنم؟البته همه ی اینا به آخرش که لذتی شیرین داشت می ارزید.
    اره تموم این کارارو به خاطر اون حس شیرین پیروزی آخر تحمل می کنم...
    به اتاق رفتم تا برای سرکار آماده بشم.
    امروز باید شیک تر از روزای دیگه بیرون می رفتم چون بعد از کار هم با ساره قرار داشتم قرار بود همو توی کافی شاپ ببینیم و بعد از اونم بریم خونه ی مجردیش.
    اولین بار بود که من و به خونش توی این دو هفته آشنایی دعوت کرده بود و منم دلیلی برای نپذیرفتنش ندیده بودم.
    به خاطر همین همون دقیقه ی اول پیشنهادش و روی هوا زده بودم...
    در کمد لباس هامونو باز کردم و به لباسام که خیلی مرتب بغـ*ـل دست
    هم چیده شده بود چشم دوختم.
    با یه دست لباس هارو به کناری می زدم تا یه چیز به درد بخور از بینشون پیدا کنم...
    درآخر هم چشمم به پیرهن سفیدم که یه کت قهوه ای سوخته هم باهاش خریده بودم و روش می خورد خورد و اون و انتخاب کردم.
    شلوار کتون قهوه ای رنگمم برداشتم و با لباس های توخونم تعویضشون کردم..
    توی آینه ای روی میزتوالت توی اتاق خوابمون قرار داشت به خودم خیره شدم.
    کشوی میز و بیرون کشیدم و ژل و شونم و از توش بیرون آوردم.
    گفتم امروز می خواستم بهترین باشم
    پس موهام رو کج و به طرف بالا شونه کردم و چون عـریـ*ـان بودن با ژل کج فیکسش کردم.
    فیگوری جلوی آینه برای خودم گرفتم خوبه خوشم اومد.
    خوب شده بودم.
    کاپیتان بلکم و هم برداشتم و باهاش دوش گرفتم عاشق بوی گرمش بودم.
    البته فقط توی پاییز و زمستون کاپیتان به کارم می اومد چون گرم بود توی تابستون به درد نمی خورد و وقتی ساعاتی روی بدنم می موند بوش افتضاح می شد..
    نیم رخم و به طرف آینه گرفتم و از گوشه ی چشم به دماغم خیره شدم.
    دوران کودکیم زمین خورده بودم و دماغم انحراف جزئی داشت ـ
    نامحسوس بود اما من و حسابی شاکی کرده بود...
    نفسم و عمیق بیرون دادم و راه افتادم.
    اما وقتی برگشتم سـ*ـینه به سـ*ـینه ی نفس شدم..
    هینی گفت و دستش و جلوی دهنش گرفت.
    حسابی عصبی شاکی شدم و خواستم بهش بپرم که یاد قول و قرارم افتادم.
    به خاطر همین نرم گفتم:کاری داشتی؟
    موشکافانه توی چشمام نگاه می کرد و باعث شده بود معذب بشم.
    و این معذب بودن برای خودمم عجیب بود شاید چون داشتم نقش بازی می کردم و این اولین باری بود که همچین نقشی و به اجرا در می اوردم می ترسیدم با یه سوتی کل نقشم خراب بشه.
    البته ترسمم به جا بود چون تجربه ی کافی توی کلاه گذاشتن سرکسی نداشتم...
    ولی خب می تونستم حرفه ای بشم نه؟
    —هیچی کاری نداشتم.
    حالا این من بودم که با حالت نگاه چند ثانیه ی پیشش بهش خیره شدم.
    +مطمئنی؟
    سرش و پایین انداخت و درحالی از کنارم می گذشت آهسته گفت:آره آره مطمئنم..
    بیخیال سرم و تکون دادم:باشه من رفتم خداحافظ.
    —به سلامت ایلیا جان مواظب خودت باش..
    توی جام خشک شدم و حس کردم یه چیزی از وجودم کنده شد..
    با هنون حال بیست تومن از توی جیبم دراوردم و روی اپن گذاشتم تا نفس بتونه مایحتاج خونه رو تهیه کنهـ...
    اما با توجیه هام به خودم اومدم بعد از گفتن توهم همین طور با همون حال داغون از خونه بیرون رفتم...
    حال و حوصله ی این که با اتوبوس برم و نداشتم به خاطر همین سرخیابون دربستی سوار شدم و راحت به سرکارم رسیدم.
    دیگه توی این چند وقت با کارم انس گرفته بودم.
    همین که با چند تا مغازه دار سر و کله می زدم حس خوبی بهم می داد و از این که دیر به این کار پناه آوردم از خودم شاکی می شدم...
    احسان هم هنوز پیش خودم کار می کرد اما روابطمون فقط در حد یه سلام احوال پرسی خیلی سرد بود و هیچ کدوممون هم از این حد پا فراتر نمی ذاشت انگار باهم دیگه یه قرار نانوشته داشتیم...
    نمی دونم گاهی اوقات دلم براش تنگ می شد دوست داشتم برم و تو آغوشم بگیرمش اما واقعا دیگه حال و حوصله ی نصیحت های بی امانش و گله هایی که انگار هیچ وقت قرار نبود تموم بشه رو نداشتم.
    پس به این حرف که میگن دوری و دوستی حسابی اعتقاد پیدا کرده بودم.
    همین طوری خیلی سرد اما بدون هیچ تنش رو ترجیح می دادم...
    توی همین فکرا بودم که باهاش روبه رو شدم.
    خیلی و خشک و جدی گفتم:سلام خوبی؟
    چهره و لحن حرف زدن اون هم از من بدتر بود.
    —سلام ممنون شما خوبید؟
    همیشه همین طور بود هیچ وقت پرسیدن حال نفس رو فراموش نمی کرد.
    اما من می دونستم با این کارش می خواد بفهمونه بهم که ما کار تورو هنوزم که هنوزه فراموش نکردیم..
    دوست داشتم یه به درکی نثارش کنم اما بی دلیل و بی هیچ حرفی از جانب احسان که نمی شد..
    دوست نداشتم بهش برای دعوا آوانس بدم..
    شایدم هم بعد از این هم هیاهوی زیاد یه ذره دلم آرامش می خواستم نمی دونم.
    +ما هم خوبیم مامان خوبه؟
    —اره خیلی بهتره ...
    +خب خداروشکر ام.
    مکثی کردم و بعد ادامه دادم:من دیگه میرم فعلا.
    سرش و تکون داد:اوکی فعلا...
    به طرف اتاق رفتم تا برگه هارو بگیرم و به مغازه های مورد نظر برم..ـ
    ******************
    خسته و کوفته از در شرکت بیرون زدم و به ساعت گوشیم خیره شدم امروز کار خیلی زودتر از باقی روزا تموم شده بود و ساعت چهار بود..
    ساعت پنج با ساره توی کافه قرار داشتم ..
    دوست داشتم براش یه گل بخرم می دونستم عاشق گل رز آبیه.
    وقتی از علایقمون صحبت کرده بودیم با حالت قشنگی گفته بود که عاشق این گله..
    منم توی این دو هفته هر وقت همو می دیدیم بزاش رز آبی می خریدم.
    در اصل وسعم به چیزای خیلی گرون نمی رسید و اونم درک می کرد..
    منم خیلی خوشحال بودم که دختر خوبی نصیبم شده...
    خوبه حداقل از my friend شانس آورده بودم ههههـ
    به یه گل فروشی نزدیک شرکت که همیشه رزا رو از اون می خریدم رفتم و سه تا شاخه گل خریدم..ـ
    می خواست تزئینش کنه اما گفتم نمی خواد همون جور گرفتمش و سوار تاکسی شدم و آدرس کافی شاپ و بهش دادم...
    اونم بعد ازگفتن چشمی راه افتاد
    از در کافی شاپ که تو رفتم ساره رو دیدم که با لبخند با تلفن حرف می زنه.
    به طرفش رفتم و فقط عزیزم آخر رو شنیدم چون بعد از این که من و دید رنگش پرید و سر سری از پشت خطی خدافظی کرد و با لبخند زوری به من سلام کرد..
    —سلام عزیزم اومدی بیا بیا بشین.
    من که هنوز بدبین بودم روی صندلی نشستم و چیزی نگفتم.
    +سلام چند وقته رسیدی؟
    —زیاد نشده پنج دقیقه ست رسیدم.
    سرتکون دادم:که این طور.
    بعد با حالت مشکوکی پرسیدم:راستی با کی حرف می زدی؟
    تغییر حالتش کاملا برام ملموس و روشن بود.ـ.
    توی صداش لرزشی نامحسوسی بود اما به به زور سعی داشت من متوجه حالتاش نشم.
    اما چون روش زوم کرده بودم و با دقت همه کاراش و می پاییدم متوجه تغییراتش شدم.
    —دوستم تینا بود...
    +من می شناسمش؟
    انگار که از این همه سوال مستأصل و خسته شده گفت:وای کشتی من و تو مگه باید همه ی دوستای منو بشناسی؟
    از کوره در رفتم من به خاطر عشقی که به اون داشتم راضی به خــ ـیانـت شده بودم.
    تقصیرا و گناهام رو گردن اون نمی انداختم اما توقع داشتم به خاطر این کارها با من مدارا کنه و بهتر باهام برخورد کنه.
    اما انگار روز به روز رفتاراش بدتر می شد.
    عصبی شده بود و دیگه از اون متانت همیشگی خبری نبود با این که سعی می کرد زود به اعصابش مسلط بشه و من این تغییرهارو متوجه نشم.
    اما من که خر نبودم و اون جوراها هم که بقیه فکر می کردن پپه نبودم و وقایع دورو اطرافمو متوجه می شدم.
    +نخیر اما می تونی بهتر هم حرف بزنی...
    انگار که با این حرفم از چله رها شده باشه با پرخاش گفت:لحن من همینه از اول هم همین بود با چشم باز من و انتخاب می کردی حالا هم دیر نشده خیلی ناراحتی مارو به خیر و شمارو به سلامت اگر هم الان هم این جایی تا آخرش بمون واقعا دیگه نمی دونم با این شکاکی های مسخرت چطور برخورد کنم،آنلاینم پدر منو در میاری چرا آنلاین بودی؟با کی چت می کردی الان هم که گیر دادی با کی حرف می زنی اقا من اگه این جوری می خواستم به همه جواب پس بدم با تو قرار نمی ذاشتم که بریم ترکیه از دست بابا خسته شدم که دارم از این جا کوچ می کنم میرم...
    نذاشتم دیگه بیش تر این عقده گشایی کنه انگار داشت با پادوی دم خونشون حرف میزد حسابی بهم برخورد و با لحن بدتر از خودش جراب دادم.
    +تو کی از اول این طوری بودی هان ؟چرا دروغ میگی؟هه حتما من بودم که اون اوایل با اون همه لوندی حرف می زدم ها؟در ضمن من ناراحت نیستم چیه نکنه تو پشیمونی که این همه تغییر رویه دادی تو بگو اگه ناراحتی؟در ضمن چه شکاکی؟این از عشق زیادمه که می خوام از احوالت جویا بشم ،از این خبرا نیست به بابات جواب پس نمیدی به من باید بدی.
    —تو کی هستی که من بهت جواب پس بدم هان؟
    با چشمای ناباور به چشماش که مصمم به چشمام دوخته شده بود نگاه کردم و گفتم:من کیم ساره واقعا من کیم برای تو هان؟
    وقتی شروع به حرف زدن کرد متوجه تغییر موضعش شدم همیشه همین بود بعد که بحث بالا می گرفت برای این که قائله رو ختم کنه خودش و عوض می کرد و با یه لحن دیگه حرفاش و به کرسی می نشوند.
    دستم روی میز بود و گرفت و با دست کشیده و سفید رنگش که یه انگشتر تک نگین هم توی انگشت کوچیکش بودشروع به نوازش دستم کرد.
    با حال غریبی که برام تازگی داشت تو چشام زل زد و گفت:تو همه کس منی اما بعضی اوقات بی منطق می شی حالا هم خودتو ناراحت نکن بذار یه چی سفارش بدیم باشه عزیزم؟
    درحالی که نرم شده بودم و دیگه اون احساس بدی که بعد از گفتنش که تو مگه کی من هستی ؟ازم بیرون رفته بود و احساس رخوت و کرختی خوشایندی توی وجودم بود.
    بعد از این که من و آروم کرد دستش و بالا برد و به گارسون علامت داد طرف ما بیاد...
    گارسون که پسرجوون و خوش چهره ای بود جلوی میزمون رسید و با احترام سرخم کرد.
    —چی میل دارید قربان؟
    طرف صحبتش من بودم پس با خوش رویی گفتم:
    دوتا قهوه ترک و یه کیک شکلاتی مخصوص کافه..
    چشمی گفت و با احترام رفت..
    چشمم به ساره افتاد.
    با عشـ*ـوه گفت:وا عزیزم خب می ذاشتی خودم سفارشمو بهش می دادم.
    +حالا من دادم عیبی داره؟
    فهمیده بود که من از بحث پیش یه ذره اعصابم هنوزم چیز مرغیه به خاطرهمین مثل دفعات پیش شروع نکرد باهام بحث کردن و توجیه:نه عزیزم چه عیبی همین جوری یه چیزی گفتم دیگه...
    ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم...
    به قول معروف خوب بلد بود من و خر کنه باشه منم با کمال میل خر می شم.
    بعد از ده دقیقه گارسون با سفارشامون اومد و با احترام بعد از گذاشتنشون روی میز عقب گرد کرد و ازمون دور شد..
    جفتمون بدون حرفی شروع کردیم به خوردن.
    عاشق کیک های مخصوص این جا بودم شکلات توش پر بود یه شکلات مایع و فوق العاده خوشمزه روشم که روکش شکلاتی بود...
    بعد از این که خوردنمون تموم شد رو کردم به ساره که داشت با دستمال دور دهنش و پاک می کرد و گفتم.
    +عزیزم برو تو ماشین تا من حساب کنم و بیام.
    –نه گلم خودم حساب می کنم
    اخم بزرگی صورتم و پوشوند.با جدیت گفتم:ساره تو الان چیزی گفتی؟
    —اوه ببخشید عزیزم الان میرم تو ماشین.
    +برو زوود.
    لبخندی زد و دستش رو نوازش گونه روی دستم کشید و رفت.
    منم بعد از حساب کردن رفتم و تو ماشینش نشستم.
    —می خوای پیاده بشم بیا تو بشین هان؟
    می دونستم از ته دلش این حرف و نمیزنه چون راضی نبود کسی پشت ماشین گرون قیمتش بشینه این مطلب و بارها با عناوین مختلف به من گوشزد کرده بود تا یه موقع ازش نخوام ماشینشو زیر پام بذاره.
    به خاطر همین این حرفش و یه تعارف توخالی قلمداد کردم و خودم ضایع نکردم.
    +نه من خستم حال و حوصله ی رانندگی کردن ندارم خودت رانندگی کن.
    چهارتا انگشتشو روی شقیقش گذاشت و سر خم کرد:چشم سرورم.
    با لبخند نگاهش کردم و چیزی نگفتم اونم ماشین و راه انداخت و سرعت رو بالا برد.
    به نیمرخش خیره شدم انگار تازه می دیدمش وقت کردم آنالیزش کنم.
    یه مانتو که بیشتر به کت شبیه می موند به رنگ قرمز پوشیده بود با یه روسری ساتن مشکی رنگ با طرح های پیچ در پیچ قرمز.
    شلوار لی لوله تفنگی به رنگ مشکی و یه کیف دستی ورنی مشکی رنگ..
    خودش هم یه رژقرمز رنگ مایع زده بود و چشاشم سیاه کرده بود و رژ گونه شم به رنگ طلایی بود.
    حسابی آرایش کرده بود انگار که می خواد بره عروسی .
    همیشه با این طرز مانتو پوشیدن و آرایشش مخالف بودم اما اون هیچ وقت به حرفم گوش نمی داد و چه بسا لج هم می کرد.
    و دفعه ی بعدش آرایشی به مراتب بدتر از قبل می کرد تا حرص من رو در بیاره.
    انگار خوشش می اومد داد منو در بیاره و لـ*ـذت ببره درسته بعدش معذرت خواهی می کرد اما هیچ وقت لبخند اون لحظه ش که موقع حرص در آوردن من بود روی صورتش نقش می بست وفراموش نمی کنم.
    انگار کاپ قهرمانی بهش تعلق گرفته که انقدر خوشحاله.
    اون کم حرف بود و من از اون بدتر و چون باهم از قبل قرار گذاشته بودیم به خونش بریم حرفی بینمون رد و بدل نشد و سکوت کرده بودیم.
    بعد حدود نیم ساعت چهل و پنج دقیقه به خونش که حوالی نیاوران بود رسیدیم.
    با ریموت در خونه ی ویلایی ش رو باز کرد و ماشین و به داخل بردـ
    با دهن باز به ساختمون خونه و حیاط بزرگش که بیشتر شبیه باغ بود خیره شدم.
    یه حیاط فوق العاده بزرگ یه یه طرفش درخت های تنومند گردو بود و یه طرف حیاطم کاج کاشته شده بود که با این هوا هنوز سبز بودن و زندگی داشتن.
    یه فواره به شکل دلفین هم وسط قرار داشت.
    یعنی فوق العاده بود و ازش آب می ریخت.
    خیلی خوشم اومد.
    با شگفتی و حیرت برگشتم طرفم ساره که با یه لبخند شیرین تمام حرکات من و زیر نظر داشت .
    +این جا مال تو؟؟
    —آره عزیزم تازه این جا که چیزی نیست یه ویلاهم تو شمال دارم وای عزیزم باید ببینیش بهت اطمینان میدم عاشقش بشی یعنی معرکه ست ایشالا می برمت حظ می کنی با دیدنش.
    سری به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم:خیلی هم خوب.
    دیدم نمی خواد پیاده شه تازه متوجه شدم منظورش از این حرکت چیه.
    منتظر بود پاشم و در و براش باز کنم این عادتش بود چه خود راننده بود و چه بغـ*ـل دست راننده انتظار داشت من و در ماشین و براش باز کنم.
    منم که از اول این کارو کرده بودم نمی تونستم تغییر رویه بدم و الانم مجبور بودم در و براش باز کنم.
    بدون این که بهش نگاه دیگه ای بندازم از ماشین پیاده شدم.
    لبام و بهم دیگه فشار دادم و غرولندی کردم:دختره ی لوس خب خودت پاشو باز کن دیگه فکر کرده من نوکر باباشم.
    اما عمرا نمی تونستم این چیزا فعلا تو روش بگم البته بذار خرم از پل رد بشه و باهم دیگه ازدواج کنیم اون موقع دیگه از این خبرا نیست بهش رو نمی دم که این جوری باهام رفتار کنه.
    مگه شهر هرته مرد یعنی اربـاب زن و هرچی اون بگه زن باید بی چون و چرا انجامش بده من این لوس بازیا رو تو زندگیم قبول نمی کردم.
    در و براش بازکردم و منتظر شدم پیاده بشه.
    پیاده شد قدش حدودا تا روی شونه هام بود.
    نگاهی با ناز تو چشام کرد و دستش روی دستم که روی در ماشین بود گذاشت و دستم و گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا