آوا نگاهی به آوات انداخت که حالا با اخم به من نگاه میکرد، بعد اومد سمتم دستم رو گرفت با خودش کشید زیر گوشم وز وز کنون گفت:
-دیوونه داشتم شوخی میکردم، تو چرا جدی گرفتی؟
ریز خندید نگاهی به پشت سرش انداخت دوباره گفت:
-خوش به حالم چه طرفدار سر سختی دارم، دیگه فکر نکنم کسی بتونه چپ نگاهم کنه.
نگاهی به صورت خندونش کردم با عصبانیت گفتم:
-خیلی دیوونه هستی آوا من فکر کردم راست میگی داداشت کتکت میزنه حسابی خونم به جوش اومده بود.
حالا رسیده بودیم به ماشین در رو باز کرد من رو شوت کرد داخل خودشم به جای این که جلو بشینه کنارم نشست و گفت:
-نه بابا آوات زیاد بخواد سخت بگیره میگـه آب حوض رو خالی کن! الانم که امکانش نیست این حرفو بزنه؛ چون هوا سرده منم سرما میخورم بعد مجبور میشه ازم پرستاری کنه. تازه این تصمیم مال موقعیِ که زیاد عصبی باشه الان به نظرم خیلی خوش اخلاقه.
سرم رو به نشونهی تأسف تکون دادم برای بار دوم آبروم جلوی این آدم رفته بود.
سرم رو بلند کردم که از آیینه چشمهاش که به جلو خیره بود رو دیدم بهتر بود ازش معذرت بخوام.
لبم رو گاز گرفتم دیگه مونده بود، فقط فحشش بدم و زیر بار کتک بگیرمش.
خاک تو سر هوچی گرم کنم!
بند کولهام رو توی دستم فشردم مِن مِن کنان شروع کردم حرف زدن به عمرم جلوی یه نفر اینقدر دستپاچه نشده بودم.
-می... میخواستم بگم من... من... راستش اصلا دست خودم نبود یه لحظه از این که کسی دست روی آوا بلند کرده باشه خیلی عصبانی شدم... خب...
مکث کردم تو دلم گفتم:«آهو چرا سفسطه می بافی معذرت خواهیت رو بکن!» نفس عمیقی کشیدم تند گفتم:
-من بابت رفتارم معذرت میخوام.
نگاهی از آیینه بهم انداخت؛ ولی زود نگاهشو ازم گرفت احساس میکردم گوشه چشمهاش چین افتاده.
کجای حرفم خنده دار بود؟ آوا هم داشت میخندید!
با آرنج زدم به پهلوش که از درد صورتش جمع شد، زیر لب گفتم:
-کوفت.
هنوز نگاهم به آیینه بود منتظر بودم حرفش رو بشنوم. برام مهم بود که من رو بخشیده باشه. خیلی بد سوتی داده بودم.
بالاخره بعد از یه مدت که گذشت آقا رضایت دادن اون زبون مبارکش رو تکون بده و خیلی جدی بگه:
-ایرادی نداره!
یعنی اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم به شیشه ماشین، خودمم نمیدونستم چرا اینطوری دارم حرص میخورم.
دوباره گفت:
-آوا جان آدرس خونهی دوستت رو بگو، داریم درست میریم؟
آوا هم آدرس رو بهش گفت، اصلا این وسط انگار من برگ چغندر بودم خب از خودم میپرسیدی.
وقتی دم خونه پیاده شدم؛ اگر آوا نبود عمرا تعارف نمیکردم. پسرهی از خود راضیِ عصا قورت داده با اون اخماش ایش.
-آوا جون بیا بریم بالا مامان خوشحال میشه ببینتت.
اصلا هم به روی خودم نیاوردم که مثلا داداشش هم همراهشه یعنی خدایی خیلی پررو بودم.
با لبخند در حالی که از بین صندلیهای ماشین خودش رو به زور رد میکرد و به حرص خوردنهای برادر گرامش توجه نشون نمیداد گفت:
-قربونت عزیزم تو که میدونی وقت ندارم باید حتما برم خونه حالا یه وقت دیگه حتما سرت خراب میشم.
آوات باز هم اخطار داد:
-آوا!
انگار این بشر زنگ خطر بود«خب چته زهرهام ترکید.»
-آهوجونم دیگه ما بریم امروز حسابی سیاه کبود میشم احتمالا!
این دفعه هم من هم آوات بهش چشم غره رفتیم بیچاره تو صندلی فرو رفت با ترس مصنوعی گفت:
-چتونه بابا ترسیدم.
بالاخره بعد از این که خداحافظی کردیم راه افتادنذ. نگاهم رو از ماشین مشکی رنگ آوات گرفتم سری به نشونهی تأسف تکون دادم تو دلم گفتم:«دخترهی دیوونه دیدی چطور منو مسخرهی خودش کرد؟»
و به سمت خونه راه افتادم.
پارچه نرم دامن لباس لیمویی رنگم رو توی دستم مشت کردم، با پام روی پارکت صیقلی و تازه واکس خوردهی اونجا ضرب گرفته بودم، سرم پایین بود تا استرسم توی صورتم معلوم نباشه نمیخواستم کسی از حسم با خبر بشه مخصوصا جاوید.
گرچه سرش رو توی گوشیش فرو کرده بود و اصلا انگار من اونجا حضور ندارم.
پدرجون هم صورتش پر از غم بود و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود.
جاوید گوشی رو کنارش روی مبل دو نفره انداخت
و گفت:
-خب بابا چرا هر دوی ما رو احضار کردی؟ اگر حرفی هست بگو لطفا میدونی کلی کار سرم ریخته که باید همه رو انجام بدم هنوز پروژهی شکوری مونده رو دستم.
پدرجون اخمی بهش کرد؛ ولی اون بی توجه دوباره گفت:
-اگر الکی گفتین که بیام پس...
تا خواست ادامه بده، پدرجون با صدای بلند و محکی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت:
-بشین سر جات من هنوز حرفم رو شروع نکردم تو دم از رفتن میزنی؟
بیشتر توی مبل فرو رفتم به نظرم پدرجون زیادی خشمگین و ناراحت بود.« یعنی چی شده؟»
سرش رو چرخوند رو به من با مهربونی گفت:
-معذرت میخوام دخترم این روزها بدجور آشفتهام.
لبخند کج و معوجی زدم گفتم:
-پدرجون چیزی شده؟
-امتحاناتت تمام شدن درسته؟
-بله امروز آخرین امتحانم بود.
-خیلی خوب، میخواستم یه مسافرت ترتیب بدم.
جاوید اعتراض کرد.
-بابا کلی کار سرم ریخته.
پدرجون رو بهش پوزخندی زد؛ گرچه محو بود و سریع جمعش کرد؛ ولی من دیگه دیده بودمش. شاید اونم میدونست پسرش به جای یه آدم اهل کار و زندگی یه آدم عیاش و خوش گذرونه که تمام وقتش
رو توی مهمونیها میگذرونه.
نفس عمیقی کشید شروع کرد حرف زدن.
-من این مسافرت رو ترتیب دادم با پدر و مادر آهو هم صحبت کردم مثل این که پدرش خیلی درگیره مادرش هم به خاطر اون نمیاد؛ ولی اجازه دادن آهو رو با خودمون ببریم.
نگاهی به من انداخت ادامه داد:
-قراره بعد از این سفر تاریخ عقدو عروسی رو مشخص کنیم. به نظرم توی سفر بیشتر میتونید از هم شناخت پیداکنید.
احساس میکردم مغزم از تجزیه حرفهای پدرجون عاجزه، اونها واقعا میخواستند من رو ببندند به ریش این آدم وحشی و افسار گسیخته؟
دستم ناخودآگاه رفت سمت گردنم احساس میکردم رد اون سوختگی تا خود قلبم رسوخ کرده.
هنوز حالم جا نیومده بود که از حرف بعدی پدرجون باز شوکه شدم.
-دیوونه داشتم شوخی میکردم، تو چرا جدی گرفتی؟
ریز خندید نگاهی به پشت سرش انداخت دوباره گفت:
-خوش به حالم چه طرفدار سر سختی دارم، دیگه فکر نکنم کسی بتونه چپ نگاهم کنه.
نگاهی به صورت خندونش کردم با عصبانیت گفتم:
-خیلی دیوونه هستی آوا من فکر کردم راست میگی داداشت کتکت میزنه حسابی خونم به جوش اومده بود.
حالا رسیده بودیم به ماشین در رو باز کرد من رو شوت کرد داخل خودشم به جای این که جلو بشینه کنارم نشست و گفت:
-نه بابا آوات زیاد بخواد سخت بگیره میگـه آب حوض رو خالی کن! الانم که امکانش نیست این حرفو بزنه؛ چون هوا سرده منم سرما میخورم بعد مجبور میشه ازم پرستاری کنه. تازه این تصمیم مال موقعیِ که زیاد عصبی باشه الان به نظرم خیلی خوش اخلاقه.
سرم رو به نشونهی تأسف تکون دادم برای بار دوم آبروم جلوی این آدم رفته بود.
سرم رو بلند کردم که از آیینه چشمهاش که به جلو خیره بود رو دیدم بهتر بود ازش معذرت بخوام.
لبم رو گاز گرفتم دیگه مونده بود، فقط فحشش بدم و زیر بار کتک بگیرمش.
خاک تو سر هوچی گرم کنم!
بند کولهام رو توی دستم فشردم مِن مِن کنان شروع کردم حرف زدن به عمرم جلوی یه نفر اینقدر دستپاچه نشده بودم.
-می... میخواستم بگم من... من... راستش اصلا دست خودم نبود یه لحظه از این که کسی دست روی آوا بلند کرده باشه خیلی عصبانی شدم... خب...
مکث کردم تو دلم گفتم:«آهو چرا سفسطه می بافی معذرت خواهیت رو بکن!» نفس عمیقی کشیدم تند گفتم:
-من بابت رفتارم معذرت میخوام.
نگاهی از آیینه بهم انداخت؛ ولی زود نگاهشو ازم گرفت احساس میکردم گوشه چشمهاش چین افتاده.
کجای حرفم خنده دار بود؟ آوا هم داشت میخندید!
با آرنج زدم به پهلوش که از درد صورتش جمع شد، زیر لب گفتم:
-کوفت.
هنوز نگاهم به آیینه بود منتظر بودم حرفش رو بشنوم. برام مهم بود که من رو بخشیده باشه. خیلی بد سوتی داده بودم.
بالاخره بعد از یه مدت که گذشت آقا رضایت دادن اون زبون مبارکش رو تکون بده و خیلی جدی بگه:
-ایرادی نداره!
یعنی اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم به شیشه ماشین، خودمم نمیدونستم چرا اینطوری دارم حرص میخورم.
دوباره گفت:
-آوا جان آدرس خونهی دوستت رو بگو، داریم درست میریم؟
آوا هم آدرس رو بهش گفت، اصلا این وسط انگار من برگ چغندر بودم خب از خودم میپرسیدی.
وقتی دم خونه پیاده شدم؛ اگر آوا نبود عمرا تعارف نمیکردم. پسرهی از خود راضیِ عصا قورت داده با اون اخماش ایش.
-آوا جون بیا بریم بالا مامان خوشحال میشه ببینتت.
اصلا هم به روی خودم نیاوردم که مثلا داداشش هم همراهشه یعنی خدایی خیلی پررو بودم.
با لبخند در حالی که از بین صندلیهای ماشین خودش رو به زور رد میکرد و به حرص خوردنهای برادر گرامش توجه نشون نمیداد گفت:
-قربونت عزیزم تو که میدونی وقت ندارم باید حتما برم خونه حالا یه وقت دیگه حتما سرت خراب میشم.
آوات باز هم اخطار داد:
-آوا!
انگار این بشر زنگ خطر بود«خب چته زهرهام ترکید.»
-آهوجونم دیگه ما بریم امروز حسابی سیاه کبود میشم احتمالا!
این دفعه هم من هم آوات بهش چشم غره رفتیم بیچاره تو صندلی فرو رفت با ترس مصنوعی گفت:
-چتونه بابا ترسیدم.
بالاخره بعد از این که خداحافظی کردیم راه افتادنذ. نگاهم رو از ماشین مشکی رنگ آوات گرفتم سری به نشونهی تأسف تکون دادم تو دلم گفتم:«دخترهی دیوونه دیدی چطور منو مسخرهی خودش کرد؟»
و به سمت خونه راه افتادم.
پارچه نرم دامن لباس لیمویی رنگم رو توی دستم مشت کردم، با پام روی پارکت صیقلی و تازه واکس خوردهی اونجا ضرب گرفته بودم، سرم پایین بود تا استرسم توی صورتم معلوم نباشه نمیخواستم کسی از حسم با خبر بشه مخصوصا جاوید.
گرچه سرش رو توی گوشیش فرو کرده بود و اصلا انگار من اونجا حضور ندارم.
پدرجون هم صورتش پر از غم بود و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود.
جاوید گوشی رو کنارش روی مبل دو نفره انداخت
و گفت:
-خب بابا چرا هر دوی ما رو احضار کردی؟ اگر حرفی هست بگو لطفا میدونی کلی کار سرم ریخته که باید همه رو انجام بدم هنوز پروژهی شکوری مونده رو دستم.
پدرجون اخمی بهش کرد؛ ولی اون بی توجه دوباره گفت:
-اگر الکی گفتین که بیام پس...
تا خواست ادامه بده، پدرجون با صدای بلند و محکی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت:
-بشین سر جات من هنوز حرفم رو شروع نکردم تو دم از رفتن میزنی؟
بیشتر توی مبل فرو رفتم به نظرم پدرجون زیادی خشمگین و ناراحت بود.« یعنی چی شده؟»
سرش رو چرخوند رو به من با مهربونی گفت:
-معذرت میخوام دخترم این روزها بدجور آشفتهام.
لبخند کج و معوجی زدم گفتم:
-پدرجون چیزی شده؟
-امتحاناتت تمام شدن درسته؟
-بله امروز آخرین امتحانم بود.
-خیلی خوب، میخواستم یه مسافرت ترتیب بدم.
جاوید اعتراض کرد.
-بابا کلی کار سرم ریخته.
پدرجون رو بهش پوزخندی زد؛ گرچه محو بود و سریع جمعش کرد؛ ولی من دیگه دیده بودمش. شاید اونم میدونست پسرش به جای یه آدم اهل کار و زندگی یه آدم عیاش و خوش گذرونه که تمام وقتش
رو توی مهمونیها میگذرونه.
نفس عمیقی کشید شروع کرد حرف زدن.
-من این مسافرت رو ترتیب دادم با پدر و مادر آهو هم صحبت کردم مثل این که پدرش خیلی درگیره مادرش هم به خاطر اون نمیاد؛ ولی اجازه دادن آهو رو با خودمون ببریم.
نگاهی به من انداخت ادامه داد:
-قراره بعد از این سفر تاریخ عقدو عروسی رو مشخص کنیم. به نظرم توی سفر بیشتر میتونید از هم شناخت پیداکنید.
احساس میکردم مغزم از تجزیه حرفهای پدرجون عاجزه، اونها واقعا میخواستند من رو ببندند به ریش این آدم وحشی و افسار گسیخته؟
دستم ناخودآگاه رفت سمت گردنم احساس میکردم رد اون سوختگی تا خود قلبم رسوخ کرده.
هنوز حالم جا نیومده بود که از حرف بعدی پدرجون باز شوکه شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: