کامل شده رمان یک قطره عشق | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون دارم خوب جلو میرم؟!

  • بله داری خوب جلو میری

    رای: 70 94.6%
  • نه اصلا خوب نیست

    رای: 4 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    74
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
آوا نگاهی به آوات انداخت که حالا با اخم به من نگاه می‌کرد، بعد اومد سمتم دستم رو گرفت با خودش کشید زیر گوشم وز وز کنون گفت:
-دیوونه داشتم شوخی می‌کردم، تو چرا جدی گرفتی؟
ریز خندید نگاهی به پشت سرش انداخت دوباره گفت:
-خوش به حالم چه طرفدار سر سختی دارم، دیگه فکر نکنم کسی بتونه چپ نگاهم کنه.
نگاهی به صورت خندونش کردم با عصبانیت گفتم:
-خیلی دیوونه هستی آوا من فکر کردم راست می‌گی داداشت کتکت می‌زنه حسابی خونم به جوش اومده بود.
حالا رسیده بودیم به ماشین در رو باز کرد من رو شوت کرد داخل خودشم به جای این که جلو بشینه کنارم نشست و گفت:
-نه بابا آوات زیاد بخواد سخت بگیره می‌گـه آب حوض رو خالی کن! الانم که امکانش نیست این حرفو بزنه؛ چون هوا سرده منم سرما می‌خورم بعد مجبور می‌شه ازم پرستاری کنه. تازه این تصمیم مال موقعیِ که زیاد عصبی باشه الان به نظرم خیلی خوش اخلاقه.
سرم رو به نشونه‌ی تأسف تکون دادم برای بار دوم آبروم جلوی این آدم رفته بود.
سرم رو بلند کردم که از آیینه چشم‌هاش که به جلو خیره بود رو دیدم بهتر بود ازش معذرت بخوام.
لبم رو گاز گرفتم دیگه مونده بود، فقط فحشش بدم و زیر بار کتک بگیرمش.
خاک تو سر هوچی گرم کنم!
بند کوله‌ام رو توی دستم فشردم مِن مِن کنان شروع کردم حرف زدن به عمرم جلوی یه نفر اینقدر دستپاچه نشده بودم.
-می... می‌‌خواستم بگم من... من... راستش اصلا دست خودم نبود یه لحظه از این که کسی دست روی آوا بلند کرده باشه خیلی عصبانی شدم... خب...
مکث کردم تو دلم گفتم:«آهو چرا سفسطه می بافی معذرت خواهیت رو بکن!» نفس عمیقی کشیدم تند گفتم:
-من بابت رفتارم معذرت می‌خوام.
نگاهی از آیینه بهم انداخت؛ ولی زود نگاهشو ازم گرفت احساس می‌کردم گوشه چشم‌هاش چین افتاده.
کجای حرفم خنده دار بود؟ آوا هم داشت می‌خندید!
با آرنج زدم به پهلوش که از درد صورتش جمع شد، زیر لب گفتم:
-کوفت.
هنوز نگاهم به آیینه بود منتظر بودم حرفش رو بشنوم. برام مهم بود که من رو بخشیده باشه. خیلی بد سوتی داده بودم.
بالاخره بعد از یه مدت که گذشت آقا رضایت دادن اون زبون مبارکش رو تکون بده و خیلی جدی بگه:
-ایرادی نداره!
یعنی اون لحظه دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به شیشه ماشین، خودمم نمی‌دونستم چرا اینطوری دارم حرص می‌خورم.
دوباره گفت:
-آوا جان آدرس خونه‌ی دوستت رو بگو، داریم درست می‌ریم؟
آوا هم آدرس رو بهش گفت، اصلا این وسط انگار من برگ چغندر بودم خب از خودم می‌پرسیدی.
وقتی دم خونه پیاده شدم؛ اگر آوا نبود عمرا تعارف نمی‌کردم. پسره‌ی از خود راضیِ عصا قورت داده با اون اخماش ایش.
-آوا جون بیا بریم بالا مامان خوش‌حال می‌شه ببینتت.
اصلا هم به روی خودم نیاوردم که مثلا داداشش هم همراهشه یعنی خدایی خیلی پررو بودم.
با لبخند در حالی که از بین صندلی‌های ماشین خودش رو به زور رد می‌کرد و به حرص خوردن‌های برادر گرامش توجه نشون نمی‌داد گفت:
-قربونت عزیزم تو که می‌دونی وقت ندارم باید حتما برم خونه حالا یه وقت دیگه حتما سرت خراب می‌شم.
آوات باز هم اخطار داد:
-آوا!
انگار این بشر زنگ خطر بود«خب چته زهره‌ام ترکید.»
-آهوجونم دیگه ما بریم امروز حسابی سیاه کبود می‌شم احتمالا!
این دفعه هم من هم آوات بهش چشم غره رفتیم بیچاره تو صندلی فرو رفت با ترس مصنوعی گفت:
-چتونه بابا ترسیدم.
بالاخره بعد از این که خداحافظی کردیم راه افتادنذ. نگاهم رو از ماشین مشکی رنگ آوات گرفتم سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم تو دلم گفتم:«دختره‌ی دیوونه دیدی چطور منو مسخره‌ی خودش کرد؟»
و به سمت خونه راه افتادم.
پارچه نرم دامن لباس لیمویی رنگم رو توی دستم مشت کردم، با پام روی پارکت صیقلی و تازه واکس خورده‌ی اونجا ضرب گرفته بودم، سرم پایین بود تا استرسم توی صورتم معلوم نباشه نمی‌خواستم کسی از حسم با خبر بشه مخصوصا جاوید.
گرچه سرش رو توی گوشیش فرو کرده بود و اصلا انگار من اونجا حضور ندارم.
پدرجون هم صورتش پر از غم بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.
جاوید گوشی رو کنارش روی مبل دو نفره انداخت
و گفت:
-خب بابا چرا هر دوی ما رو احضار کردی؟ اگر حرفی هست بگو لطفا می‌دونی کلی کار سرم ریخته که باید همه رو انجام بدم هنوز پروژه‌ی شکوری مونده رو دستم.
پدرجون اخمی بهش کرد؛ ولی اون بی توجه دوباره گفت:
-اگر الکی گفتین که بیام پس...
تا خواست ادامه بده، پدرجون با صدای بلند و محکی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت:
-بشین سر جات من هنوز حرفم رو شروع نکردم تو دم از رفتن می‌زنی؟
بیشتر توی مبل فرو رفتم به نظرم پدرجون زیادی خشمگین و ناراحت بود.« یعنی چی شده؟»
سرش رو چرخوند رو به من با مهربونی گفت:
-معذرت می‌خوام دخترم این روزها بدجور آشفته‌ام.
لبخند کج و معوجی زدم گفتم:
-پدرجون چیزی شده؟
-امتحاناتت تمام شدن درسته؟
-بله امروز آخرین امتحانم بود.
-خیلی خوب، می‌خواستم یه مسافرت ترتیب بدم.
جاوید اعتراض کرد.
-بابا کلی کار سرم ریخته.
پدرجون رو بهش پوزخندی زد؛ گرچه محو بود و سریع جمعش کرد؛ ولی من دیگه دیده بودمش. شاید اونم می‌دونست پسرش به جای یه آدم اهل کار و زندگی یه آدم عیاش و خوش گذرونه که تمام وقتش
رو توی مهمونی‌ها می‌گذرونه.
نفس عمیقی کشید شروع کرد حرف زدن.
-من این مسافرت رو ترتیب دادم با پدر و مادر آهو هم صحبت کردم مثل این که پدرش خیلی درگیره مادرش هم به خاطر اون نمیاد؛ ولی اجازه دادن آهو رو با خودمون ببریم.
نگاهی به من انداخت ادامه داد:
-قراره بعد از این سفر تاریخ عقدو عروسی رو مشخص کنیم. به نظرم توی سفر بیشتر می‌تونید از هم شناخت پیداکنید.
احساس می‌کردم مغزم از تجزیه حرف‌های پدرجون عاجزه، اون‌ها واقعا می‌خواستند من رو ببندند به ریش این آدم وحشی و افسار گسیخته؟
دستم ناخودآگاه رفت سمت گردنم احساس می‌کردم رد اون سوختگی تا خود قلبم رسوخ کرده.
هنوز حالم جا نیومده بود که از حرف بعدی پدرجون باز شوکه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -این مسافرت دلیل دیگه‌ای هم داره.
    سرشو به نشونه‌ی تأسف تکون داد گفت:
    -چند وقتی هست مینو از شوهرش جدا شده. حال روحی مساعدی نداره. هم به خاطر طلاقش، هم به خاطر از دست دادن بچه‌اش روحیه‌اش رو باخته به جیران پیشنهاد دادم، اون‌ها هم با ما بیان. برای حال و هوای مینو هم خوبه اینطور شاید کمی بتونه خودش رو پیدا کنه.
    نگاهم سمت جاوید بود، تمام مدت چشم‌هام روش میخ شده بودند و هر حرکتش رو زیر نظر می‌گرفتم.
    ساکت و صامت به کتونی‌های گرون قیمتش خیره شده بود و اصلا حرکتی نمی‌کرد. کاملا ساکن سر جاش نشسته بود.
    بالاخره بعد از یه مدت سرش رو بلند کرد رو به پدرجون خیلی عادی پرسید:
    -دلیل این که از شوهرش طلاق گرفته چی بود؟
    پدرجون نیم نگاهی بهش انداخت.
    -مثل این که مینو یه مدت تنهاش گذاشته بود رفته بود. سفر نمی‌دونم چطور زودتر از موعد برمی‌گرده و می‌بینه که...
    اخم‌های پدرجون درهم شد.
    -زن دیگه‌ای تو خونه بوده. وقتی اون‌ها رو می‌بینه حالش بد می‌شه و به خاطر شوک عصبی بچه‌ی تو شکمش رو از دست می‌ده.
    با حیرت زل زده بودم به پدرجون بعد نگاهم رو گرفتم به جاوید نگاه کردم. کاملا خنثی بود تا این که یه پوزخند غلیظ روی لبش شکل گرفت گفت:
    -پیر خرفت مگه بهتر از مینو هم براش پیدا می‌شد؟
    پدرجون بدون توجه به اون رو به من گفت:
    -معذرت می‌خوام اینقدر دیر درمورد این سفر بهت گفتم، درگیر درس بودی نمی‌خواستم فکرت مشغول بشه فردا به مقصد کیش پرواز داریم.
    یکم هیجان داشتم تا حالا کیش نرفته بودم، دلم می‌خواست اونجا رو ببینم.
    -ایرادی نداره پس من برگردم خونه چمدونم رو ببندم.
    نگاهی به ساعت دیواری بزرگ و چوبی براق انداختم و گفتم:
    -نیمه شبه دیر شده.
    رو به جاوید گفت:
    -جاوید آهو رو برسون خونه.
    جاوید بدون حرف بلند شد رو به من گفت:
    -تا آماده بشی منم ماشین رو از پارکینگ بیرون میارم.
    با تعجب بهش نگاه کردم اولین بار بود چنین لحن نرمی رو ازش می‌دیدم.
    جاوید جلوی خونه پارک کرد، دستم رو گذاشتم روی دستگیره در ماشین گفتم:
    -خداحافظ.
    بی‌ هوا دست هاش دورم حلقه زدند من رو کشید سمت خودش و...
    با حیرت خودم رو کنار کشیدم. بهش نگاه کردم تا خواستم حرف بزنم انگشتش روی لب‌های ملتهبم قرار گرفت با چشم،های خماری زل زد به چشم‌هام گفت:
    -هیش قول می‌دم یه سفر به یاد موندی برات درست کنم.
    بعد کنار رفت، صاف نشست دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت:
    -بهتره بری دیر وقته.
    زیرلب خداحافظی کردم برای اولین بار جوابم رو داد و موند تا برم داخل ساختمون بعد راه افتاد.
    وقتی وارد اتاقم شدم، بدون این که لباسم رو عوض کنم، خودم رو پرت کردم، روی تخت هنوز هیجان زده بودم.
    دستم رو گذاشتم روی گونه‌هام همه چیز این دفعه خیلی فرق داشت بار اول همه چیز خیلی خشک و به دور از نرمش اتفاق افتاده بود؛ ولی این دفعه...
    سرم رو به شدت تکون دادم تا تمام احساسات ضد و نقیض رو کنار بزنم یه چیزی این وسط درست نبود و اونم تغییر و نرمی رفتار جاوید به طور ناگهانی بود؛ چرا درست همون شبی که خبر طلاق مینو به گوشش می‌ر‌سه باید رفتارش اینطور نرم و با احساس بشه؟
    تا قبلش که خیلی بی‌تفاوت اصلا انگار من اونجا نبودم مثل یه آشغال باهام رفتار می‌کرد.
    شالم رو از سرم جدا کردم روی تخت نشستم موهام رو توی چنگم گرفتم و کشیدم صداش مثل ناقوص کلیسا توی مغزم تکرار می‌شد.« هیش قول می‌دم یه سفر به یاد موندی برات درست کنم... نمی‌خوام جلوی فامیلم آبروم بره...
    اصلا برام مهم نیستی! فکر کردی من هالوأم؟ تاوان دور زدن من اینه! آهو هیچ ارزشی برای من نداره! آهو هیچ ارزشی برای من نداره! هیچ ارزشی... هیچ ارزشی... هیچ ارزشی.»
    اونقدر موهای تو دستم کشیده شدنذ که احساس می‌کردم الان پوست سرم به طور کامل جدا می‌شه.
    خودم رو انداختم روی تخت، هق هقمو توی بالش پنهان کردم. من بودم و بالشم و قطره‌های اشکی که تند تند خودشون رو از حصار چشمام آزاد می‌کردند.
    با خودم گفتم:« یادت رفته؟ تو به هیچ وجه نباید به جاوید اعتماد کنی.» این واقعیتی بود که مثل یه پتک توی سرم زده شده بود. این دفعه باید حواسم رو جمع می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    جاوید چمدون‌ها رو از صندوق عقب ماشین درآورد رو به من که محو نمای بیرونی ویلا شده بودم با لحن نرمی گفت:
    -برو داخل باد سردی میاد ممکنه سرما بخوری.
    چون شب بود و ویلا نزدیک به دریا بود باد سردی می‌اومد که باعث لرز می‌شد.
    سرم رو تکون دادم، با قدم‌های تندی وارد شدم، همین که در رو باز کردم جیران خانم با لبخند مهربونی به استقبالمون اومد.
    من رو به آغـ*ـوش کشید گفت:
    -سلام عزیزم خیلی خوش اومدی. امیدوارم بهت خوش بگذره.
    لبخند محوی زدم و ازش تشکر کردم پشت سرم جاوید وارد شد که بعد از من جیران خانم به اون هم گرم خوش آمد گفت. مثل این که ویلا مال اون‌ها بود.
    بعد از احوال پرسی با آقای رئوفی پدرِ مینو، جیران خانم به خدمتکارشون گفت که اتاق من رو بهم نشون بده.
    خانم لاغری که بهش می‌خورد سی و پنج یا سی و شش ساله باشه به سمتم اومد، من رو به طبقه بالا برد.
    کنار یه اتاق ایستاد و گفت:
    -ببخشید خانم جناب رامش فرمودند که اتاق شما و جاوید خان باید جدا باشه.
    چشم‌هاش پر از کنجکاوی بودند. لابد دلش می‌خواست بدونه چرا منو جاوید که نامزدیم نباید توی یه اتاق باشیم.
    حرفش باعث شد خوشحال بشم و یه نفس راحت بکشم. همش از این می‌ترسیدم که کل سفر رو کنار جاوید باشم؛ ولی انگار پدرجون من رو نجات داده بود.
    رفتیم داخل با دیدن اتاق لبخند آرامش بخشی کنج لبم نشست.
    یه سرویس خواب دو نفره‌ی سفید وسط اتاق تکیه به دیوار گذاشته شده بود که کنارش یه قفسه بود برای چیدن وسایلم، تخت درست رو بروی پنجره بود.
    خدمتکار چمدونم رو گذاشت رو زمین و گفت:
    -اگر به من یا خدمتکار دیگه‌ای نیاز داشتید اون زنگ کنار تخت رو بزنید.
    کمی مکث کرد دوباره گفت:
    -تا نیم ساعت دیگه شام سِرو می‌شه، لطفا سر میز شام حاضر باشید.
    بعد هم از اتاق خارج شد، نگاهم رو از در بسته شده گرفتم.
    تو دلم گفتم:«چه لفظ قلم حرف می‌زنه!» شونه‌ای بالا انداختم. رفتم سمت چمدونم بازش کردم وسایلم رو درآوردم، شروع کردم چیدنشون توی کمد گوشه‌ی اتاق، بعد از تمام شدن کارم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت شده بود.
    لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم، با خارج شدن من از اتاق جاوید رو دیدم که از اتاق روبرویی بیرون اومد.
    با دیدن من نگاهی رضایت بخش به لباس‌هام انداخت با لبخند اومد سمتم دستم رو گرفت و گفت:‌
    -لابد گرسنه‌ای، بریم پایین دارن شام رو سرو می‌کنند.
    از رفتارش متعجب بودم چرا اینطور نرم باهام رفتار می‌کرد؟
    وقتی رفتیم توی سالن غذا خوری نگاهم که به میز شام افتاد، دلم ضعف رفت تازه فهمیدم چقدر گرسنه‌ام.
    جاوید صندلی برام بیرون کشید، تشکر کردم و نشستم. خودشم کنارم نشست.
    سرم رو بلند کردم با دیدن مینو دهنم نزدیک بود از تعجب باز بمونه تو دلم گفتم:«چه بلایی سرش اومده؟»
    از آخرین باری که دیدمش خیلی لاغرتر شده بود. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و صورتش شادابی قبل رو نداشت.
    چنگالی گرفته بود دستش و بی توجه به همه فقط با غذاش بازی می‌کرد به نظرم زیادی افسرده بود.
    با صدای جاوید دست از آنالیز کردن مینو برداشتم به سمتش برگشتم بشقاب پر از غذایی که توی دستش بود رو جلوم گذاشت و گفت:
    -بخور عزیزم به خاطر امتحانات زیادی ضعیف شدی.
    انگشت به دهان به جاوید نگاه می‌کردم«این چرا همیچین می‌کنه؟»
    سرم رو چرخوندم کسی حواسش به ما نبود به جز مینو که درست روبروی من نشسته بود و با پوزخند به رفتار جاوید نگاه می‌کرد.
    سرم رو انداختم پایین یه قاشق برداشتم شروع کردم به خوردن.
    جاوید هر چند لحظه زیر گوشم می‌گفت:« اگر چیزی لازم دارم بهش بگم.» منم فقط با تعجب می‌گفتم:« باشه!»
    بعد از شام جاوید پیشنهاد داد که بریم کنار ساحل و قدم بزنیم.
    جیران خانم وقتی این رو شنید به مینو هم گفت که با ما بیاد تو دلم گفتم:«حالا شاید ما خواستیم تنها باشیم.» آره اونم کی من خیلی دلم می‌خواد با اون جاوید وحشی تنها بشم.
    رفتم بالا یه لباس مناسب پوشیدم و برگشتم پایین، مینو و جاوید کنار راه پله منتظر من بودند.
    با هم رفتیم کنار ساحل روی یه صخره‌ی بلند روبروی دریا نشسته بودم و به موج‌های کوچکی که خودشون رو با شتاب به ساحل سنگی می‌زدند نگاه می‌کردم.
    جاوید کنارم نشست اون هم زل زد به دریا بعد از چند لحظه گفت:
    -آهو برو به مینو بگو بیاد پیش ما بشینه.
    برگشتم به دورم نگاه کردم مینو هم روی یه صخره دیگه نشسته بود.
    -چیکارش داری؟ لابد دلش می‌خواد اونجا خلوت کنه.
    اخم کرد.
    -برو بیارش سابقه‌ی خودکشی داره.
    با چشم‌های گرد شده گفتم:
    -چی؟
    با ترس به مینو نگاه کردم.
    جاوید: به خاطر طلاقش و از دست دادن بچه‌اش روحیه‌اش خرابه.
    دلم براش سوخت بلند شدم از صخره پایین رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    باد سردی که از روی دریا می‌اومد باعث شد توی خودم مچاله بشم و لباس گرمم رو بیشتر دور خودم بپیچونم.
    وقتی رسیدم به مینو هنوز همونطور خیره به دریا بود.
    صداش زدم:
    -مینو؟ مینو خانم؟
    تکونی خورد برگشت سمتم اخم ظریفی بین ابروهای نامرتبش شکل گرفت با لحن گزنده‌ای گفت:
    -چته؟ چی از جونم می‌خوای نمی‌تونم یه دقیقه تنها با خودم خلوت کنم؟ حتما باید یکی گند بزنه به همین چند لحظه آرامشم؟
    سعی کردم افکار منفی رو کنار بزنم و آرامشم رو حفظ کنم اون حال روحی مساعدی نداشت.
    مهربون گفتم:
    -عزیزم فقط خواستم بگم دیگه دیر وقته بهتره بریم داخل هوا هم سرده.
    نیشخند زد گفت:
    -لازم نکرده نگران من باشی برو به اون نامزد عاشقت برس.
    اخم کردم این دختره کوتاه بیا نیست.
    -بیا بریم داخل نشستی اینجا تنها برای چی؟
    بلند شد اومد پایین با خودم گفتم خدا رو شکر انگار کوتاه اومد؛ ولی روبروو وایساد، با کف دست محکم زد تخت سـ*ـینه‌ام طوری که یه قدم عقب رفتم.
    با خشم و کینه فریاد زد:
    -گم شو حال ندارم. چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟ اصلا دلم می‌خواد تا صبح اینجا بشینم از سرما به خودم بلرزم و مریض بشم به من بگو تو رو سننه؟
    چه شارلاتانی بود. یکی خبر نداشت می‌گفت بی زبون تر از خودش نیست.
    نگاهی به اطراف انداختم جاویدو ندیدم لابد برای همین اینطور دور برداشته بود.
    منم صدام رو بردم بالا و هلش دادم گفتم:
    -برو بابا فقط دلم برات سوخت وگرنه من چیکار به تو دارم؟
    اومدم برگردم که از پشت موهای بلند بافته شدمو گرفت کشید.
    -دختره‌ی عوضی نخواستم دلت برام بسوزه دلت برای خودت بسوزه که خام جاوید شدی.
    خنده‌ی بلند و هیسترکی کرد.
    -عالم و آدم می‌دونن جاوید عاشق منه تو هم فقط یه عروسک خیمه شب بازی هستی مثل اون چند ده‌تایی که اومدن توی زندگیش و رفتند.
    پوست سرم سوزن سوزن می‌شد از بس موهام رو کشیده بود.
    با درد و حرص گفتم:
    -چیه داری می‌سوزی که من الان مال اونم؟ نچ خانم این دفعه فرق می‌کنه من مثل دخترهای قبلی نیستم؛ اگر نمی‌دونی بدون که بعد از این سفر قراره جشن عروسیمون رو بگیریم، بریم سر خونه زندگیمون.
    دست‌هاش شل شدند با بهت گفت:
    -‌دروغه!
    با این که دل خوشی از جاوید نداشتم؛ ولی برای سوزوندن این دختر که بارها باعث شده بود قلبم بسوزه و جاوید تحقیرم کنه یقه‌ی لباسش رو گرفتم با فریاد گفتم:
    -پس چی؟ فکر کردی الکی با هم نامزد شدیم؟
    بعدهم هلش دادم که افتاد روی زمین هنوز داشت با بهت و ناباوری نگاهم می‌کرد.
    درحالی پوست سرم هنوز به خاطر کشیده شدن موهام می‌سوخت روی پاشنه پا چرخیدم و مینو رو همونطور بهت زده پشت سرم گذاشتم زیر لب گفتم:« این بار دور منه مینو خانم بشین و تماشا کن.»
    صبح با تابیدن نور خورشید به پشت پلک‌هام از خواب بیدار شدم با رخوت غلتی زدم. سرم رو روی بازوم گذاشتم از لای پلک‌های نیمه بازم زل زدم به در و دیوار اتاق اول کمی گیج به اطرافم نگاه کردم.
    وقتی یادم اومد کجام چشم‌هام بازتر شدند، روی تخت نشستم، دستم رو بین موهام بردم تکیه دادم به تاج تخت دوباره چشم‌هام رو بستم.
    با ویبره رفتن گوشیم چشم‌هام باز شدند، دستم رو کشیدم، موبایل رو برداشتم مامان بود کمی باهاش حرف زدم و خیالش رو راحت کردم که همه چیز خوبه و نگران نباشه.
    بعد از این که باهاش خداحافظی کردم از روی تخت بلند شدم.
    رفتم سمت پنجره، پرده‌ها رو کنار زدم با دیدن منظره‌ی آبی آرامش بخش دریا رو بروم پلک‌هام رو ملایم روی هم گذاشتم پنجره رو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
    هنوز جلوی پنجره بودم که تقه‌ای به در خورد برگشتم گفتم:
    -بفرمایید.
    در باز شد و جاوید اومد داخل به پشتم سرک کشید با دیدن منظره‌ای که جلوش بودم ابرو بالا انداخت.
    -اوه چه منظره‌ای کوفتت بشه.
    لحنش پر از شوخی بود. تنها لبخند محوی زدم.
    جاوید: راستی صبح بخیر.
    -صبح بخیر.
    -لباس بپوش بعد از صبحانه بریم جاهای دیدنی اینجا رو بهت نشون بدم البته همگی با هم می‌ریم.
    سرم رو تکون دادم.
    -باشه.
    -خیلی خوب پس من پایین منتظرم.
    بعد هم رفت بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با بسته شدن در خیلی تند رفتم از کمد لباس در آوردم یه مانتو طلایی و یه شلوار جین تنگ آبی، آرایش همیشگیم رو، روی صورتم نشوندم با انداختن شال حریر طلایی رنگی از اتاق خارج شدم و به سمت پایین راه افتادم.
    همه حاضر و آماده نشسته بودند و صبحانه صرف می‌کردند.
    جیران خانم گفت:
    -جاوید جان عزیزم تو بیشتر از همه اومدی کیش قرار ما رو کجا ببری؟
    جاوید لقمه‌اش رو با آب پرتقال پایین فرستاد گفت:
    -اسکله تفریحی اونجا قایق کرایه کنیم یکم توی دریا دور بزنیم نظرتون چیه؟
    همه موافقت کردند و مشخص شد که اول از همه کجا بریم.
    پدرجون: بعد هم بریم کاریز بنظرم اونجا هم جالبه.
    بعد از صبحانه از ویلا بیرون زدیم. دوباره جیران خانم مینو رو فرستاد با ما بیاد. یکم کلافه بودم حالا که جاوید اخلاقش بهتر شده بود، مینو رو مزاحم می‌دونستم.
    جلو نشستم کمربندم رو بستم. جاوید هم نشست پشت رل و راه افتاد. توی طول مسیر تمام حواسم به دور اطرافم بود و همه جا رو خوب دید می‌زدم.
    آسمون آبی و تمیز، هوای خوب سرم رو از شیشه کمی بیرون بردم هوا رو استشمام کردم.
    وقتی صاف نشستم جاوید داشت می‌خندید مینو هم برام پشت چشم نازک کرد و شنیدم زیر لب هم گفت:«دختره‌ی ندیده!»
    برام اهمیت نداشت حرفش، بذار اینقدر بگه تا بترکه مگه مهمه؟ وقتی داره بهم خوش می‌گذره برای چی باید با حرف‌های مینو اعصاب خودم رو به هم بریزم؟
    وقتی رسیدیم جاوید گفت می‌ره بلیط بگیره ما هم منتظر یه گوشه وایسادیم تا بیاد بعد از یه مدت که منتظر بودیم بالاخره اومد.
    بلیط ها رو داد دست بقیه مال من رو ولی نداد. دستم رو گرفت با هم سوار یه قایق بزرگ شدیم وقتی پام رو گذاشتم داخل با دیدنش که آب زیرش بود چشم‌هام گشاد شدند خودم رو چسبوندم به جاوید با ترس گفتم:
    -این چرا اینطوره؟
    همه شروع کردند خندیدن، یکم خجالت کشیدم. مینو هم با تحقیر نگاهم می‌کرد.
    پدرجون گفت:
    -عزیزم اینجا کفِش شیشه‌ست تا گردشگرها بتونن زیر پاشون رو ببینند.
    تو دلم گفتم:«می‌خوام نبینن بابا من ترسیدیم.»
    هر کسی یه گوشه نشست من هم همش حواسم به زیر پام بود واقعا می‌ترسیدم این شیشه زیر پام خرد بشه غرق بشیم؛ ولی وقتی کمی از اسکله دور شدیم و مناظر زیر پام رو دیدم اون ترس جای خودش رو به هیجان غیر قابل انکاری داد. طوری که دو چشم دیگه قرض گرفته بودم و به ماهی‌ها و صخره‌های مرجانی نگاه می‌کردم.
    باید وقتی برمی‌گشتم حتما برای مامان و بابا تعریف می‌کردم اینقدر قیافم پر ذوق و شوق بود که بقیه رو هم به وجد آورده بودم!
    -وای اون اون صخره‌ها رو دیدی؟ چقدر قشنگ بودند، انگار داشتم یه مستند سه بعدی نگاه می‌کردم.
    جاوید اخمی کرد و یواش گفت:
    -بسه آهو ببین بقیه چطور بهت نگاه می‌کنند؟
    رومو برگردوندم:«خب که چی؟ اولین بارمه برای همین ذوق مرگ شدم.»
    رفتیم سمت ماشین‌ها باز هم مینو اومد با ما، جاوید راه افتاد قرار بود بریم کاریز پدرجون که خیلی تعریف می‌کرد.
    جاوید ماشین رو پارک کرد رو به ما هم گفت که پیاده بشیم راه افتادیم سمت ورودی که نمای سنگی داشت و به خط نستعلیق طلایی درشتی روش نوشته بود:«کاریز مجموعه فرهنگی سیاحتی شهر زیر زمینی کیش!»
    تمام مدت سرم این‌طرف، اون‌طرف می‌چرخید و به دیواره‌های سنگی نگاه می‌کردم که با انداختن نور‌های رنگی روشون جذاب‌تر و دلنشین تر به نظر می‌اومد.
    بعد از گشت گذار چند ساعتی که واقعا دیگه جون توی پاهام نبود قرار شد برگردیم خونه و ناهار بخوریم؛ ولی انگار برای شب هم باز برنامه داشتن.
    تکیه داده بودم به نرده‌های تراس بزرگ ویلا و زل زده بودم به سیاهی دریا توی شب‌هنگام که همونطور آدم رو مجذوب می‌کرد.
    موهام با نسیمی خنکی که می‌وزید دسته دسته به رقـ*ـص در اومده بودند.
    حس کردم دوتا دست از پهلوهام رد شدند و من رو به حصار خودشون کشیدند بدنم ناخودآگاه منقبض شد، سعی کردم خودم رو کنار بکشم؛ ولی بی‌فایده بود تنها حسی که داشتم ترس بود. هیچ آرامشی از این آغـ*ـوش عایدم نشده بود. نفس‌های گرمش رو کنار گوشم حس کردم.
    ناله وار گفتم:
    -جاوید خواهش می‌کنم ببین بقیه پایینن ممکنه ما رو تو این وضع ببینند.
    بی‌تفاوت گفت:
    -خب ببینند.
    توی لحنش هیچ احساسی نبود. سرم رو کمی خم کردم تا بتونم پایین رو ببینم خدا رو شکر کسی حواسش نبود. البته به جز مینو که داشت با حرص و غیظ نگاهمون می‌کرد.
    کمرم رو تاب دادم خودم رو کشیدم کنار حالا از پشت به نرده تکیه داده بودم و جاوید روبروم نزدیک به من ایستاده بود.
    سرم رو بلند کردم با عصبانیت گفتم:
    -هدفت از این کارها چیه هان؟ چرا چند روزه اینطور رفتار می‌کنی؟
    دست‌هاش رو به قصد نوازش گونه‌ام بالا آورد که صورتم رو کنار کشیدم با غیظ رو بهش گفتم:
    -بس کن جاوید تو داری با این کارهات منو خرد می‌کنی. هیچ احساسی پشت این نوازش‌ها نمی‌بینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بی هوا صورتم رو قاب گرفت. زل زد توی چشم‌هام و گفت:
    -آهو من دارم یه حس جدید رو تجربه می‌کنم. لطفا بهم فرصت بده تا خودم رو بهت نشون بدم. دارم سعی می‌کنم اون رفتار نفرت انگیزم رو از خاطرت پاک کنم.
    باز هم دست‌هاش رو پس زدم یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت.
    سعی کردم صدام نلرزه.
    -چرا من توی چهره‌ات اثری از پشیمونی نمی‌بینم؟ اگر می‌خوای دلم رو به دست بیاری نیاز نیست همش خودت رو بهم بچسبونی تو داری با این کار من رو اذیت می‌کنی.
    دست‌هاش این دفعه دو طرفم روی نرده‌های چوبی قرار گرفتند اینقدر نزدیک شده بود که بوی عطر شیرینش توی بینیم چسبیده بود.
    سرش رو آورد زیر گوشم زمزمه کرد:
    -برات جبران می‌کنم عزیزم، همه‌ی اون بدرفتاری‌ها رو برات جبران می‌کنم.
    ای خدا چرا من توی رفتارش هیچ اثری از ندامت نمی‌دیدم؟
    تا به خودم بیام باز اون حرکت رو تکرار کرد اول شوکه شدم؛ ولی بعد از مدتی کوتاه به خودم اومدم.«اون عوضی داره باهام چیکار می‌کنه‌؟»
    هلش دادم عقب نفس نفس زنان با عصبانیت توی چشم‌هاش زل زدم گفتم:
    -بس کن نمی‌تونی با این مسخره بازی جدید رفتار بدت رو جبران کنی.
    احساساتم به غلیان افتاده بودند گیج و منگ بین آسمون و زمین معلق بودم. بین خوب و بد، درست و غلط نمی‌تونستم یه جواب صحیح و عاقلانه پیدا کنم.
    تنها چیزی که برام مشخص بود این بود که هنوز هم هیچ حسی بهش ندارم.
    وقتی به خودم اومدم خبری از جاوید نبود، برگشتم به حالت اولم، نگاهی به پایین انداختم دیگه هیچ کس توی آلاچیق پایین کنار ویلا نبود با خودم گفتم:«مگه چند وقته که اینطور اینجا وایسادم؟»
    راه افتادم رفتم توی اتاقم دیگه آخرای شب بود، روی تخت بزرگ و راحتم نشستم نگاهم افتاد به موبایلم یه دفعه دلم هوای آوا رو کرد لبمو گاز گرفتم:«خاک بر سرت آهو یه هفته‌اس اومدی اینجا فردا شبم قراره برگردی یه بارم زنگ نزدی به این دختر.»
    سریع بدون این که به ساعت که از نیمه شب هم گذشته بود توجه کنم زنگ زدم به آوا دو بوق خورد که برداشت به نظر نمی‌اومد خواب باشه. صداش که سرحال بود.
    -سلام آهوجون چه عجب یادی از ما کردی؟
    -سلام عزیزم حالا من زنگ نمی‌زنم تو چرا یه زنگ به من نمی‌زنی.
    آهی کشید گفت:
    -هی خواهر هوش و حواسم کجا بود؟
    -چه خبر؟ چرا این وقت شب بیداری؟
    -هیچ بابا بی‌خوابی به سرم زده. راستی مگه قرار نبود بیای خونه‌ی ما رفتی دیگه پشت سرتم نگاه نکردی؟
    خودم رو شکم پرت کردم روی تخت که تشک فنری چند بار بالا و پایین شد گوشی رو جابجا کردم گفتم:
    -ببخشید نشد دیگه اون شب پدرنامزدم برنامه سفر چیده بود دیگه الان هم مسافرتم.
    هیجان زده گفت:
    -شوخی؟ حالا کجایی؟
    -نه بابا شوخیم کجا بود؟ اومدیم کیش جات خالی یه هوای توپی هم داره.
    -ای کوفتت بشه رفتی مسافرت منه بدبخت اینجا نشسته‌ام دارم در و دیوار اتاقم رو نگاه می‌کنم.
    -آوا سوغاتی هر چی می‌خوای بگو برات میارم.
    -نه بابا نمی‌خواد زحمت بکشی.
    -حرف نزن فقط لیست بده.
    -چیزی نمی‌خوام فقط اومدی یه سر به من بزن خواهش می‌کنم.
    -اه بعد بگو من تعارفیم، حالا که اینطور شد اصلا هرچی خودم خریدم بعد نگی خوب نیستن‌ها.
    -قربونت تو هر چی بخری خوبه.
    نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
    -اوه آوا دیر وقته عزیزم مزاحمت نمی‌شم بهتره بخوابی به محض این که برگشتم میام بهت سر می‌زنم.
    -نه گلم مراحمی فدات بشم، حتما بیا دلم یه ذره شده خداحافظ مراقب خودتم باش.
    -باشه قربونت تو هم همینطور عزیزم خداحافظ.
    تماس که قطع شد. چند لحظه همونطور خوابیده روی شکم ثابت موندم بعد بلند شدم رفتم مسواک زدم. لنزهام رو درآوردم، لامپ رو خاموش کردم.
    خودم رو پرت کردم روی تخت، به محض این که سرم به بالش رسید، در اثر خستگی به خواب فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    صبح با تقه‌ای که به در خورد، از خواب پریدم نگاهی به ساعت انداختم هشت صبح رو نشون می‌داد، چشم‌هام رو با انگشت شست و اشاره مالیدم با صدای گرفته‌ای گفتم:
    -بفرمایید.
    در باز شد همون خدمتکار روز اولی اومد داخل. حالا می‌دونستم اسمش سهیلا هست. تعظیم کرد و گفت:
    -خانم جاوید خان گفتن بهتون بگم، قبل از این که بیایید پایین لباس مناسب بپوشید.
    اخم کردم.
    -یعنی چی مگه لباس‌های من چشونه؟
    هول شده گفت:
    -نه خانم منظورم این که لباس بیرون بپوشید قراره با جاوید خان برید خرید.
    سرم رو تکون دادم این قدر بدم میومد کسی اینطور رسمی باهام صحبت کنه چندبار هم بهش گفتم که اصلا توجه نکرد.
    پشت چشم نازک کردم.
    -خیلی خوب باشه الان آماده میشم، میرم پایین.
    دیگه حرفی نزد و عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.
    من هم اول حوله برداشتم، رفتم توی حموم اول صبح یه دوش چند دقیقه‌ای سرحالم می‌کرد.
    حوله رو دور خودم پیچوندم از حموم خارج شدم. رفتم روبروی میز آرایش روی صندلی نشستم شروع کردم آرایش کردن، لنزهام رو از جاشون خارج کردم و گذاشتم توی چشم‌هام با خودم گفتم:«باید وقتی برگشتم تهران برم عوضشون کنم.»
    دردسر اذیت کردنشون به کنار باید مرتب یادم می‌بود که تعویض بشن چون ممکن بود چشم‌هام عفونت کنند و بعدش دیگه خداعالمه چه بلایی به سرم می‌اومد. فقط مونده بود به خاطر اوامر جاوید چشم‌هامو هم از دست بدم.
    یه مانتو کوتاه کتی قرمز و یه شلوار تنگ مشکی از کمد دیواری بیرون آوردم، جاوید دلش می‌خواست نامزدش رو در معرض دید بقیه بذاره تا همه برگردند سمتش و نگاهش کنند.
    در حالی که دکمه‌های مانتوی تنگم رو به سختی می‌بستم پوزخندی روی لبم شکل گرفت«جاوید خان اگر می‌خوای دلم رو به دست بیاری، اول از همه باید دست از دستور دادن برداری و بذاری خودم برای ظاهرم تصمیم بگیرم.»
    با پوشیدن کفش‌های بند بندی قرمز براقم و برداشتن کیف ورنی مشکیم از اتاق بیرون رفتم.
    جاوید دستم رو سفت گرفته بود و شونه به شونه‌ی هم راه می‌رفتیم. مینو طبق معمول آویزون ما شده بود و چهار چشمی ما رو می‌پایید. اصلا سر از رفتارش در نمی‌آوردم. با کشیده شدن دستم حواسم رو جمع کردم، جاوید من رو با خودش کشید، توی یه مغازه و رو به مغازه دار که پسر جوونی بود گفت:
    -آقا ببخشید از اون لباس زرده برای نامزدم بیارید.
    برگشتم سمتش بهش نگاه کردم، گفتم:
    -کدوم لباس من که ندیدم.
    فروشنده گفت:
    -ولی آقا اون لباس مناسب نامزدتون نیست اون برای...
    جاوید نذاشت حرفشو کامل کنه گفت:
    -وقتی گفتم بیار یعنی بیار.
    پسره یه نگاه به من کرد و با تردید رفت اون پشت من اصلا نمی‌دونستم جاوید کدوم لباس رو پسندیده.
    مینو با عشـ*ـوه گفت:
    -جاویدجان اون لباس به درد آدم‌های لاغر مردنی نمی‌خوره.
    اخم کردم«این به من گفت لاغر مردنی؟»
    جاوید هیچ عکس‌العملی نشون نداد و مستقیم به جلو خیره شد تا این که پسره با یه کاور لباس اومد.
    فروشنده: آقا باز هم می‌گم این لباس به این خانم نمیاد.
    جاوید کاور رو از دستش کشید داد به من گفت:
    -آهو برو این لباس رو بپوش.
    نیم نگاهی به فروشنده و مینو انداخت، دوباره گفت:
    -این آقا و مینو هم میان تا ببینن من درست گفتم یا نه.
    شونه بالا انداختم به سمت اتاق پرو راه افتادم.
    در رو بستم و لباس رو از کاور بیرون کشیدم، با دیدن رنگش یه لحظه اصلا ناامید شدم.
    -این دیگه چیه؟
    یه زرد بد رنگ بود، خواستم نپوشمش بعد یادم افتاد قراره روی مینو کم بشه.
    شونه بالا انداختم، گفتم:
    -حالا به من می‌گی لاغر مردنی؟
    لباس رو پوشیدم به خودم تو آیینه نگاه کردم به معنای واقعی لباس توی تنم زار می‌زد.
    با تعجب داشتم فکر می‌کردم سلیقه جاوید تو انتخاب لباس که این قدر بد نبود.
    همون موقع صدای در اومد.
    -عزیزم بیا بیرون ما هم ببینیم.
    با صدای ضعیفی گفتم:
    -جاوید این لباس...
    پرید تو حرفم گفت:
    -بیا بیرون عزیزم دوست دارم ببینمت.
    در رو باز کردم فقط سرم رو بردم بیرون، رو به جاوید که منتظر نگاهم می‌کرد، گفتم:
    -ولی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    نگاهم توی چشم‌های خبیثش نشست تو دلم گفتم:«کورخوندی جاوید دیگه منو نمی‌تونی مسخره‌ی خودت کنی.»
    حرفم رو خوردم با زیرکی گفتم:
    -نه جاوید لباس اندازم نیست تو اشتباه کردی.
    قبل از این که بتونه به خودش تکون بده در رو به روش بستم یه لبخند پیروز به خودم زدم«دیگه کوتاه نیا آهو اون هیچ غلطی نمی‌کنه.»
    بدون توجه به تقه‌هایی که به در می‌زد و می‌گفت:
    -آهو باز کن در رو می‌خوام لباستو ببینم.
    لباس رو از تنم در آوردم لباس‌های خودم رو پوشیدم. از اتاق پرو رفتم بیرون. بدون این که به روی خودم بیارم لباس رو، روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
    -ببخشید من از این لباس خوشم نیومد تازه سایز من نبود.
    صدام رو بلند کردم گفتم:
    -به درد آدم‌های چاق می‌خوره.
    و نگاهم رو روی هیکل کمی توپُرِ مینو چرخوندم. منظورم رو فهمید از عصبانیت سرخ شد.
    بی توجه از اونجا خارج شدم، اصلا برام عکس‌العمل جاوید مهم نبود.
    می‌خواستم بره بمیره!
    کسی با دو خودش رو بهم رسوند دستش رو دور شونه‌هام پیچوند زیر گوشم گفت:
    -خوشم میاد کم نمیاری.
    حتی نیم نگاهی بهش نکردم.
    تو دلم گفتم:«پسره‌ی مزخرف حالم ازت به هم می‌خوره.»
    خرید اون روز با سوغاتی هایی که برای مامان و بابا و بقیه فامیل که این روزها از دیدنشون محروم بودم گذشت و البته برای آوای عزیزم، برای خودمم فقط یه جفت کفش و یه لباس مجلسی شیک خریدم و چشم‌های مینو رو از کاسه در آوردم.
    شب که شد همگی به سمت فرودگاه راه افتادیم؛ البته به غیر خانواده‌ی رئوفی که قرار بود چند روز دیگه هم بمونند. واقعا دلتنگ مامان و بابا بودم.
    هیچ وقت تنهایی به مسافرت نرفته بودم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور منِ نازک نارنجی می‌تونستم برم ایتالیا و چند سالی رو برای تحصیل توی یه کشور غریبه بگذرونم؟ خاله آنا از تنهایی و غریبی خسته نمی‌شد؟
    به چیه اونجا دل بسته بود که دل نمی‌کند بیاد؟ حالا اگر بگم اهل ازدواج یا عشق و عاشقی بود که دلش رو داده باشه هم یه چیزی؛ ولی حتی اهل عاشق شدن هم نبود!
    با صدای زنی که پروازمون رو اعلام می‌کرد به خودم اومدم با پدرجون و جاوید راه افتادیم.
    جاوید ماشین رو که این چند روز توی پارکینگ فرودگاه بود رو جلوی ساختمون خونه پارک کرد. سرم رو بلند کردم، نگاهی به نمای اونجا انداختم و دلتنگی رو با تمام وجود حس کردم.
    سرم رو چرخودندم از پدرجون و جاوید خداخافظی کردم اون‌ها هم جوابم رو دادند.
    پیاده شدم بعد از برداشتن چمدونم، چند قدم برداشتم که یادم افتاد بهشون تعارف نکردم لبم رو به دندون گرفتم عقب گرد کردم؛ ولی اثری از ماشین جاوید نبود، انگار که اصلا اونجا نبوده باشه.
    ابروهام بالا پریدن با خودم گفتم:«چقدر عجله داشت!»
    شونه بالا انداختم و راه افتادم به سمت خونه اینقدر دلتنگ بودم که نمی‌خواستم رفتار جاوید رو تجزیه و تحلیل کنم.
    مامان من رو سخت به خودش فشرد و با بغض گفت:
    -الهی قربونت برم یکی یه دونم دلم یه ذره شد برات فدای اون چشم‌های قشنگت بشم.
    صورتش رو ماچ بارون کردم. اشکش رو پاک کردم با لبخند گفتم:
    -مامان این فیلم هندی بازی‌ها چیه؟ اگر می‌رفتم
    ایتالیا چیکار می‌کردی؟
    اخمی کرد هلم داد سمت اتاقم گفت:
    -برو بچه حرف زیادی نزن نصف شبی.
    بابا داشت بهش می‌خندید. تعظیمی کردم و رفتم توی اتاقم از همون‌جا با صدای بلندی گفتم:
    -خیلی خوب باشه فهمیدم دیگه نباید اسم ایتالیا رو بیارم.
    سری به نشونه تأسف تکون دادم. لباس‌هام رو عوض کردم، بعد هم با خیال راحت خودم رو انداختم روی تختِ خودم که کلی دلتنگش بودم.
    در حالی که صدام از خواب گرفته شده بودم گفتم:
    -می‌دونم دل تو هم برام تنگ شده بود تختِ عزیزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    تا سرم رو روی بالش گذاشتم، خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفتم.
    صبح با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم، کسی وحشیانه به در اتاقم می‌زد. داد زدم:
    -کیه اول صبحی؟ چرا نمی‌گذارین بخوابم؟
    صدای جیغ جیغوی رزا اومد.
    -در رو باز کن بی‌شعور چرا در قفله؟ داری اون تو چه غلطی می‌کنی؟ نکنه باز به سرت زده؟
    گیج یه«هوم"»کشیده گفتم، منظورش چی بود؟
    تلو تلو خوران به سمت در راه افتادم، کلید رو تو قفل چرخوندم درو باز کردم.
    با دیدن چهره‌ی دوتا عشقول خودم دست‌هام رو از هم باز کردم گفتم:
    -بیایید بغـ*ـل خودم.
    به سمتم هجوم آوردند، طوری که عقب عقب رفتم تا رسیدم به تخت پرتم کردن روی تخت بعد روی سرم آوار شدند. در حالی که با دست‌هام از ضرباتشون جلو گیری می‌کردم با جیغ گفتم:
    -بسه دیوونه‌ها.
    از صدای جیغم مامان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاقم با ترس گفت:
    -چی شده؟
    روژان با خنده گفت:
    -هیچی خاله همینطوری جیغ کشید.
    مامان پشت چشم نازک کرد و از درگاه اتاق دور شد.
    رزا موهام رو کشیده بود سرم درد می‌کردم لب‌هام آویزون شدند.
    -خیلی وحشی هستید، سرم هنوز درد می‌کنه!
    روژان گفت:
    -حقته حالا بی خبر، میری سفر؟
    رزا موهام رو که دوباره داشتن به حالت فر قبلی بر می‌گشتند به هم ریخت گفت:
    -زود تند سریع برو سوغاتی‌هامون رو بیار!
    نگاهی به چهره‌هاشون انداختم.
    -تا حالا فقط برای سوغاتی اینطور وحشی بازی در می‌آوردید؟
    سراشون رو تکون دادند. با غیظ بلند شدم دوتا پس گردنی محکم بهشون زدم و رفتم سمت چمدونم که باز نکرده گوشه اتاق افتاده بود.
    می‌خواستند کارم رو تلافی کنند، که با تهدید گفتم:
    -دستتون بهم بخوره سوغاتی دیدید، ندیدید!
    لبخند‌های آدم خر کنی زدند و مثل دوتا دختر خوب نشستند تا منم سوغاتی براشون بردم.
    با دیدن کفش و لبا‌س‌هایی که خریده بودم حسابی ذوق زده شدند، کلی هم با ماچ و بوسـه ازم تشکر کردند.
    رفتارشون بیشتر شبیه به دخترهای پنج ساله بود تا ۲۰ ساله!
    رو به روژان گفتم:
    -خب روژان خانم کی عروسیته؟
    لپ‌هاش گل انداختن با خجالت گفت:
    -چند روز دیگه، فکر کنم آخر هفته آینده باشه.
    -مبارک باشه انشالله کنار هم خوشبخت بشید.
    -ممنون عزیزم همچنین.
    با این حرفش داغ دلم تازه شد؛ ولی چیزی نگفتم. رزا که هنوز درگیر سوغاتی‌هاش بود گفت:
    -ایش چه تعارف تیکه پاره می‌کنند.
    بعد کفش‌های صورتی عروسکی که برای روژان خریده بودم رو برداشت با کفش‌های فیروزه‌ای خودش عوض کرد.
    -من صورتی بیشتر دوست دارم.
    روژان چیزی بهش نگفت فقط با خنده نگاهش کرد. عاشق همین رفتار صلح آمیز بینشون بودم.
    چند ساعتی رو کنارم گذروندند و بعد راهی خونه شدند. وقتی رفتن تازه یاد آرمان افتادم که بهش قول داده بودم حرف‌هاش رو بشنوم؛ ولی این قدر فکرم درگیر بود که اصلا فراموش کرده بودم.
    با صدای جیغ مامان سراسیمه از اتاق خارج شدم صداش از توی هال می‌اومد وحشت زده خودم رو رسوندم به هال با دیدن مامان که آویزون بابا شده بود. خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -چی شده مامان؟ من رو ترسوندی.
    مامان خودش رو از بابا جدا کرد و به سمتم اومد با خوشحالی منو به آغـ*ـوش کشید و گفت:
    -فرزام رو دستگیر کردند.
    حیرت زده و گیج گفتم:
    -چی؟
    ازم جدا شد نگاهی ذوق زده به بابا انداخت و دوباره رو به من گفت:
    -پلیس بین الملل گرفتش. مثل این که به غیر از بابات از چند نفر دیگه هم کلاه برداری کرده بود.
    آب دهنم رو قورت دادم با صدایی که از هیجان می‌لرزید گفتم:
    -کجا گرفتنش؟
    بابا رفت رو مبل نشست و جواب داد.
    -ترکیه می‌خواست از اونجا به اسپانیا بره که توی فرودگاه گرفتنش.
    -حالا چی می‌شه؟
    نفس عمیقی کشید.
    -معلوم نیست چند سال براش حبس ببرن!
    دستم رو تو هم گره کردم روی نزدیک‌ترین مبل نشستم.
    -تکلیف پول‌هایی که کلاه برداری کرده چی می‌شه‌؟
    مامان: خب معلومه پول‌های هر کس پس داده می‌شن.
    رو به بابا برای اینکه مطمئن بشه گفت:
    -مگه نه پیام؟
    بابا تنها به تکون سر اکتفا کرد؛ ولی همین کافی بود تا نفس حبس شدم از سـ*ـینه با فشار خارج بشه. انگار بعد از ماه‌ها می‌تونستم یه نفس راحت بکشم یعنی این می‌تونه حکم آزادی من باشه؟
    خدایا هیچی ازت نمی‌خوام فقط من رو از دست جاوید نجات بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    پشت پنجره ایستاده بودم خیره نگاهم به آسمون ابری بود که شدت می‌بارید، فکرم درگیر حرف‌هایی بود که بعد از سفرم مامان و بابا بهم زدند.
    «بابا: آهو من با پدر جاوید صحبت کردم، همین زورها میان این‌جا تا تاریخ عروسیتون رو مشخص کنند.
    مامان: دیگه مهلت صیغه‌ای که بینتون خونده شده هم تمومه باید هر چه زودتر عروسی بگیرید رفت و آمدت رو هم باید محدودتر کنی عزیزم.»
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم، من هنوز آمادگی تشکیل یه زندگی رو نداشتم؛ چرا مامان و بابا درکم نمی‌کردند؟
    نفسم رو فوت کردم بیرون که روی پنجره بخار گرفت انگشت اشاره‌ام رو گذاشتم روی قسمت بخار گرفته و خطوط بی معنی رسم کردم که حاکی از فکر آشفته‌ام بودند.
    دستم رو از روی شیشه برداشتم، تکیه دادم به پنجره یخ زده فکر رفتن با جاوید زیر یه سقف هم می‌تونست ترسناک باشه. برای منی که رفتار گندش رو دیده بودم.
    نگاهم افتاد به گوشیم که رو تختم گذاشته شده بود. با یه تصمیم آنی تکیه‌ام رو از پنجره برداشتم و رفتم سمت تخت، گوشی رو برداشتم. باید باهاش صحبت می‌کردم، بهش می‌گفتم، دیگه نمی‌تونم تحملش کنم. حالا که بابا تونسته بود، فرزام رو پیدا کنه و پول‌هاش رو به قول خودش از حلقومش بیرون کشیده بود. دیگه نمی‌خواستم جاوید رو تحمل کنم. اصلا می‌تونستم بهش بگم دیگه نمی‌خوام ریخت نحسش رو ببینم.
    تماس رو وصل کردم و با اعتماد به نفس منتظر شدم تا جواب بده.
    دو بوق کامل نخورده بود که صدای ظریفی توی گوشی پیچید.
    -بفرمایید؟
    آب دهنم رو قورت دادم این دیگه کیه؟
    گوشی رو از گوشم جدا کردم تا مطمئن بشم شماره رو درست گرفتم.
    خودش بود!... جاوید!
    -الو، چرا حرف نمی‌زنی؟
    این صدای چرا آنقدر آشناست؟
    با لکنت گفتم:
    -شما؟
    خنده‌ی پر عشـ*ـوه‌ای کرد.
    -عزیزم تو زنگ زدی اوم بذار حدس بزنم آهو درسته؟
    با تشر گفتم:
    -با جاوید کار دارم.
    باز هم خندید.
    -جاوید گیره بهش می‌گم بعد زنگ بزنه.
    -تو کی هستی؟ گوشی رو بده به جاوید باهاش کار دارم.
    -اوه عزیزم یواش، می‌خوای بدونی من کیم؟ اصلا می‌خوای بدونی جاوید کیه؟ می‌خوای بفهمی من چرا دارم گوشیش رو جواب می‌دم؟
    مکث کوتاهی کرد با خنده‌ی اغواگری گفت:
    -بیا عمارت پدرش تا بتونی نامزد عزیزت رو قشنگ بشناسی.
    تماس رو قطع کردم توی اتاق رژه می‌رفتم با خودم می‌گفتم:«چته چرا حرص می‌خوری؟ مگه قرار نیست همه چیز تمام بشه؟»
    موهام رو تو چنگ گرفتم.
    -ولی تموم نشده هنوز تموم نشده.
    بغض بدی توی گلوم نشست.
    -چته احمق چرا بغض کردی؟
    دستم رو از پشت گوشم تا زیر گردنم کشیدم. تنم مثل کوره داغ شده بود.
    سد اشکم شکست.
    با دست صورت خیسم رو پاک کردم. رفتم سمت کمدم یه مانتو درآوردم پوشیدم. با انداختن شال روی سرم با عجله از اتاق بیرون رفتم مامان با دیدن حالم با نگرانی گفت:
    -چی شده؟ این چه وضعیه؟
    با خودم گفتم جهنم اینم روی بقیه دروغ‌هایی که به خاطر جاوید دادم.
    با هق هق گفتم:
    -حال آوا خوب نیست می‌رم یه سر بهش بزنم
    با دلسوزی گفت:
    -الهی می‌خوای باهات بیام؟
    با عجله در حالی که از خونه خارج می‌شدم گفتم:
    -نه خودم می‌رم؛ اگر دیر اومدم نگران نشید.
    -بذار حداقل با ماشین بابات برو.
    نمی‌خواستم معطل کنم باید سر در می‌آوردم. باید با چشم خودم نتیجه حماقتم رو می‌دیدم. از تاکسی که بین راه گرفته بودم پیاده شدم. بارون به شدت می‌بارید، رفتم جلوی در همین که خواستم زنگ رو بزنم دیدم در بازه مطمئن بودم کار همون دختره یا شاید بهتر بگم مینو بود.
    تا رسیدم به ساختمون تمام هیکلم خیس شده بود طوری که از موهای رها شده از شالم آب بارون چکه می‌کرد.
    در رو که باز کردم گرمی به ظاهر آرامش بخش اونجا هم نتونست ذره‌ای خیالم رو آسوده کنه.
    وقتی سکوت اونجا رو دیدم حدسم هر لحظه به یقین نزدیک تر می‌شد.
    به سمت راه پله‌ی بزرگ اونجا راه افتادم و خودم رو با سرعت به بالا رسوندم.
    صدای خنده‌ای پر ناز و عشـ*ـوه‌ای باعث شد تنم از خشم زیادی منقبض بشه.
    هر قدم رو که برمی‌داشتم انگار یه قدم به واقعیت نزدیک تر می‌شدم.
    هر قدم بهم یاد آور حماقت این چند ماهم بود. یاد آور روزهایی که مثل کبک سرمو توی برف بـرده بودم و خودمو به خریت می‌زدم.چشمم رو روی تمام عذاب‌هایی که می‌داد بسته بودم. جاوید به غیر از عذاب دادن هیچ چیزی دیگه‌ای به من نداده بود.
    اشک‌هام به خاطر فکر‌های احمقانه‌ام شدت گرفتند؛ مگه می‌شد.
    کی رو داشتم گول می‌زدم؟ شاید ازش دل خوشی نداشتم شاید منفورترین فرد زندگیی بود که به نکبت تبدیلش کرده بود؛ ولی منِ احمق اون رو شریک زندگیم کرده بودم.
    هق هقم رو با کف دست چپم خفه کردم. دست لرزونم رو روی دستگیره گذاشتم تا نتیجه حماقتم رو ببینم و...
    دیدم آره باید می‌دیدم می‌گن حقیقت تلخه؛ ولی باید حقیقت رو دید؛ حتی اگر مثل پتک روی سرت فرود بیاد و یه ضربه سخت بهت بزنه هم باید ببینیش.
    شاید تا یه مدت گیج بشی، منگ بشی؛ ولی بعد همون ضربه می‌شه برات آیینه عبرت، همون می‌شه درس تا یه بار دیگه، یه جای دیگه توی این آینده‌ی نامعلوم دیگه خام نشی!
    دیگه مهم نبود نه نگاه خبیث مینو و نه نگاه حیرت زده جاوید...
    اونچه رو که باید دیده بودم. حالا عقلم بهم نهیب می‌زد:« چی می‌خوای اینجا مگه خودت خبر نداشتی؟ فقط باید با چشم می‌دیدی تا برات کاملا روشن بشه؟ این که احمقی و خودت رو به خریت زده بودی؟»
    دلم می‌خواست عق بزنم و تموم محتوای معدم رو بالا بیارم. به نظرم جاوید و مینو حتی از صحنه‌ای که ساخته بودند هم منفورتر بودند.
    دستم رو تکیه دادم به دیوار و با قدم‌های بی جون راه افتادم.
    هیچی نمی‌شنیدم.
    نمی‌خواستم که بشنوم.
    جاوید از چی ترسیده بود؟ مگه وقتی تو بغـ*ـل دخترهای رنگ وارنگ می‌رقصید از من و نگاه گرفته‌ام می‌ترسید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا