کامل شده رمان یک قانون مخفی | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
***
فصل ۰۹: وبلاگ‌گردی (96/02/01)

صبح روز بعد، فرهان سراغ وبلاگی می‌رود که شاهرخ آدرسش را داده بود. می‌خواست بیشتر در مورد پرونده‌های روانشناسی بداند. لپ‌تاپش را روشن کرد و در مرورگر آن، آدرس وبلاگ را وارد می‌کند. بالای سایت این عنوان نوشته شده بود: «وبلاگ داستان‌نویسی فرشید آقاخانی، استاد دانشگاه شهید بهشتی تهران، دکترای روانشناسی بالینی». ظاهراً وبلاگ خوب کسی به او معرفی شده بود. می‌رود و عناوین مختلف وبلاگ را بررسی می‌کند. داستان قبلی او، یک داستان پنج‌قسمتی در مورد زندگی خانم 34ساله‌ای به نام «نیلوفر» بود که از بدبینی نسبت به همسر خود «اشکان» رنج می‌بُرد. در آخر، نیلوفر پس از دست‌و‌پنجه‌نرم‌کردن با مشکلات متعدد روانی، با کمک یک روانشناس مجرب درمان می‌شود. او پس از اتمام این داستان پنج‌قسمتی، به بررسی مسائل روانشناسی و جزئیات موجود در آن پرداخته است.
داستان بعدی او (که البته هنوز ناتمام است) در مورد دختری 27ساله به نام «هانیه» است که به اختلال افسردگی دچار است. این داستان هنوز ادامه دارد و فرهان هم که می‌بیند هرهفته این داستان به‌روز می‌شود، یادش می‌ماند که این دوشنبه داستان را دنبال کند.
به‌سمت نظرات مطلب «نقاشی» می‌رود و آن‌ها را می‌خواند. نظرات دانشجویان هم به نوبه خود جالب است. البته برخی غیر دانشجو هم نظر داده‌اند. بعضی‌ها هم با اسم مستعار نظر داده‌اند. شک ندارد که شاهرخ هم جزو یکی از همین مستعارهاست که نمی‌خواهد خواهرش از این قضیه بویی ببرد. اتفاقاً خواهرش هم نظر داده است؛ اما نظرش را نمی‌خواند: «شاید بعداً خوندم». برخی از دانشجویان هم از این که نظراتشان تأیید نشده شاکی‌اند؛ مثلاً افرادی به نام‌های مجید، کیارش، یا نسترن. خب طبیعی است در یک وبلاگ درسی -که محتوای آن تماماً به درس مرتبط است- همه نظرات نباید تأیید شوند.
فرهان می‌خواست نظری بنویسد؛ اما منصرف شد. یاد حرف شاهرخ افتاد که با اسم خودش نظر ندهد. با اسم مستعار هم نظر نداد. به‌هرحال اسم، مستعار هم که باشد، (IP (۱خود را به جا می‌گذارد. حوصله استفاده از قندشکن(۲) را هم نداشت. فکر کرد شاید بعد از اتمام داستان نظری بگذارد. لپ‌تاپ را خاموش می‌کند و می‌رود تا آخرین اخبار حوادث روز را بخواند. بعد از کمی، موبایل خود را باز می‌کند و می‌بیند رها به او پیغام داده است: «سلام! یه چیزهایی در مورد هنر جست‌وجو تو اینترنت پیدا کردم. بیا تا بهت بگم.» فرهان از اینکه می‌توانست روشی برای ارتقای تکنیک جست‌وجو‌کردن خود در اینترنت پیدا کند، خوشحال شده بود. جواب رها را می‌دهد.

- سلام.

***
(۱)- IP Address یا Internet Protocol Address همان عددی است که هنگام استفاده از اینترنت توسط یک دستگاه خاص به آن دستگاه اختصاص داده می‌شود و مشخص می‌کند که از کدام نقطه از زمین وارد سایت‌ها شده‌اید.
(۲)- همان قندشکن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۰: مرگ (96/02/04)

    دوشنبه شب، موعد قسمت داستان «هانیه» رسیده بود. فرهان نماز مغرب و عشا را خواند. حالا وقتش بود که برود و داستان را بخواند؛ اما سریال تلویزیونی که نبود تا آدم بخواهد حتماً همان لحظه آن را ببیند. در ضمن، این‌گونه می‌توانست نظراتی را که بعداً دانشجویان و غیره می‌گذارند هم بخواند. با یک تیر دو نشان می‌زد. برای همین سراغ کارهای مهم‌تر رفت؛ کارهایی که می‌توانست او را در پیشبرد تحقیقاتش کمک کند.
    کتاب «دنیایی که نمی‌بینیم» از «پیتر کینگز» را برداشت و ادامه آن را خواند. به موضوع «کنترل ذهن‌ها» رسیده بود. فرضیه جالبی بود. نوشته بود آدم‌ها می‌توانند با هیپنوتیزم ذهن افراد را کنترل کنند. جایی از کتاب، نگارنده نوشته بود: «وقتی کسی بتواند فکر آدمی را بخواند، می‌تواند آن را کنترل کند. وقتی فکر کنترل شد، ذهن به تبعیت از آن کنترل می‌شود و سخت نیست؛ اگر بگویم با کنترل ذهن می‌توان جسم آن‌ها را به‌طور غیرمستقیم کنترل کرد. البته این کنترل تا زمانی ادامه خواهد داشت که هردونفر باهم ارتباط نزدیکی (هم از نظر فاصله جسمی و هم از نظر رابـ ـطه ذهنی) داشته باشند و در نتیجه بلافاصله پس از قطع این ارتباط، فرد به ترتیب، کنترل جسم، ذهن و فکر خود را دوباره بازمی‌یابد.»
    از خواندن کتاب که فارغ شد، موبایلش را چک کرد. به‌روزترین حوادث اتفاق افتاده در ایران را می‌خواند: «سارقان پسربچه چهارساله دستگیر شدند»، «خودکشی دختر جوان در چهارراه جوان»، «دختر هجده‌ساله‌ام پس از سه‌سال به خانه برگشت» اخبار حوادث همیشه برای آدم دل غمگین به بار می‌آورد. فرهان هم اگر بررسی موضوع روانشناسی را دستور کار خود قرار نداده بود، اصلاً دوست نداشت این ماجراهای دل‌خراش را دنبال کند. اصلاً او به‌خاطر کمک به حل این حوادث و نجات جان و روان انسان‌ها پا در این راه گذاشته بود.
    موبایلش را کنار می‌گذارد و می‌رود تا هوای بیرون را استشمام کند. هوا کمی گرم بود؛ ولی بهتر از اتاقش بود که به دلیل ساخت ناشیانه معمارش، پنجره نداشت. وقتی برمی‌گردد، سراغ لپ‌تاپش و وبلاگ آقاجانی می‌رود. قسمت سوم داستان «هانیه» را می‌خواند.
    «امشب، چند ساعت مانده به روز تولد هانیه بود. همان روزی که همه منتظر بودند تا برایش جشن تولد بگیرند؛ اما هانیه، خسته از هیاهوی دنیا و فراق‌هایی که تحمل کرده بود، تصمیمی‌ گرفته بود که همان روز عملی کرده بود؛ همان روزی که نقاشی آخرش را کشیده بود. او خودش را به چهارراه جوان رساند و خود را به‌سمت خودروهایی که با سرعت از خیابان می‌گذشتند، پرت کرد و... این بود انتهای داستان هانیه.
    تمام...»
    فرهان از این نوع پایان‌بندی برای داستان تعجب می‌کند. دوباره داستان را با خود مرور می‌کند: «نقاشی آخر، تصمیم، چهارراه جوان... خودکشی دختر جوان در چهارراه جوان؟! نه، ممکن نیست!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۱: مرگ (2) (96/02/04)
    فرهان پس از اینکه کمی از شوک خبر و داستان وبلاگ خارج می‌شود، شروع می‌کند تا تمام جزئیات خبر «خودکشی دختر جوان در چهارراه جوان» را با داستان هانیه مطابقت دهد؛ دختر همان دختر است، هانیه‌ی جوان، اهل تهران. خودکشی هم در همان ساعت و در همان چهارراه رخ داده است. با خود می‌گوید: «ممکن نیست! حتماً آقاجانی داستان اون دختر رو روایت می‌کرده؛ اما ساعت خودکشی دقیقاً همون ساعتی بوده که هانیه مرده و به همون شکل. محال ممکنه این اتفاقی بوده باشه. باید اطلاعات بیشتری در مورد آقاجانی به دست بیارم.»
    در جست‌وجوگر اینترنتی دنبال اطلاعاتی در مورد آقاجانی می‌گردد. از ترفندهایی که رها به او یاد داده است، استفاده می‌کند تا نتایج بیشتر و بهتری به دست بیاورد. اول از همه سایتی شخصی متعلق به آقاجانی را پیدا می‌کند که تمام رزومه تحصیلی و کاری خود را در آن نوشته است. بعد از آن وبلاگی را که در آن داستان‌های روانشناسانه خود را می‌نوشت، پیدا می‌کند. بعد هم آخرین خبری که همین چند دقیقه پیش در سایتی خبری نوشته شده بود: «خودکشی استاد معروف روانشناسی با چاقو» عرق سردی روی پیشانی فرهان می‌نشیند: «باورم نمیشه!» برای چند لحظه نگاهش روی صفحه لپ‌تاپش خیره می‌شود. آنچه را که می‌بیند، باور نمی‌کند: «... فرشید آقاجانی، استاد جوان دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران، امشب، مقابل در خانه‌ی خود، با چاقویی که بر حسب ظاهر از خانه خودش آورده بود، خودکشی می‌کند. پلیس در حال تفتیش خانه وی و بازجویی از ساکنین و همسایگان مجتمع است... .»
    سعی می‌کند اطلاعات بیشتری در مورد آقاجانی و خبری که در این سایت خبری ارسال شده پیدا کند. صفحات را بیشتر می‌گردد. آخرین اخبار در مورد آقاجانی، مقالاتش و سایت‌هایی که در مورد او نوشته‌اند، بود. مطالب زیاد بود؛ اما یکی از وبلاگ‌ها به‌نظرش عجیب آمد. وبلاگی که همین چند دقیقه پیش پاک شده بود؛ دقیقاً بعد از خودکشی آقاجانی. وارد وبلاگ می‌شود. آنچه را که می‌بیند باور نمی‌کند.
    وقتی که خواندن این وبلاگ را تمام می‌کند، فوراً با شاهرخ تماس می‌گیرد.
    - سلام آقافرهان.
    - خبرها رو خوندی؟
    - خِیره! چیزی شده؟!
    - پس نخوندی.
    - چیو نخوندم؟!
    - استاد آقاجانی بود که وبلاگش رو معرفی کرده بودی...
    - خب؟
    - امشب تو اخبار چندتا کانال و سایت خوندم که... که خودکشی کرده! با چاقو!
    با شنیدین این خبر، شاهرخ برای چند لحظه ساکت می‌شود. فرهان ادامه می‌دهد:
    - ببین، دیگه وقتشه تحقیقاتم رو راجع به قضیه ارتباط روانشناسی و دنیای مجازی به‌طور جدی شروع کنم. مثل اینکه واقعاً باید یکی تو این حوزه به‌طور جدی وارد بشه. باید توی این راه از تو کمک بگیرم. تنهایی سخته این خودکشی‌های عجیب رو بررسی کرد.
    - باورم نمیشه! چطور خودکشی کرد؟ چرا؟ کِی؟
    فرهان قضیه آقاجانی و همچنین هانیه را برای شاهرخ توضیح می‌دهد. سپس از او می‌خواهد تا از خواهرش، زینب، در مورد هرچیزی که می‌داند، اطلاعات جمع کند؛ در مورد استاد، کلاس درس، وبلاگ، سایر دانشجوها و خلاصه هرچیزی که می‌توانست مهم باشد. او این‌دفعه زود قبول می‌کند و به فرهان می‌گوید هرچه خواهرش می‌داند را برایش خواهد فرستاد.
    مکالمه آن‌ها تمام می‌شود. فرهان خیلی شوکه شده است. دو اتفاق خیلی عجیب و هولناک در فاصله‌ای بسیار کم، آن هم برای کسانی که تازه با آن‌ها آشنا شده بود. منتظر جواب شاهرخ بود؛ اگرچه او از این انتظارها خیلی بدش می‌آمد. عجیب نیست اگر فرهان از این ماجراهای عجیب و باورنکردنی ترسیده باشد. شاید هر انسان دیگری هم به جای فرهان بود، همین حس را پیدا می‌کرد. با خودش می‌اندیشد که شاید بهتر بود اصلاً وارد این داستان‌ها نمی‌شد؛ اما حالا که دیگر وارد شده، باید از این فرصت برای تحقیقاتش استفاده کند.
    سردرد شدیدی می‌گیرد. نمی‌تواند دیگر به این موضوع فکر کند؛ می‌رود تا قرص ضد دردی بخورد و استراحت کند. از فردا هم شروع به جست‌وجو و تحقیق در این رابـ ـطه کند. شاید قرص خواب هم نیاز داشته باشد. مگر می‌شود با این حجم از اخبار ناگوار، بدون قرص خوابید؟ قرص خوابی هم به قرص ضد درد اضافه می‌کند و خود را به آغـ*ـوش تخت‌خوابش می‌سپارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۲: توکل - توسل (96/02/07)

    - ...توکل در هر زمانی جواب میده و اگه توکل نکنید، مطمئن باشید یه جایی کارتون لنگ می‌مونه. توکل یعنی من تلاشم رو می‌کنم، بقیه‌ش با خدا. خدا کریمه. هرکی هم می‌خواد توکل کنه، باید به خدا توکل کنه. به قول خدا: «وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلونَ».(۱) توکل رو فراموش نکنید...
    فرهان اصلاً حواسش به سخنرانی حاج‌آقا عارف نبود. ذهنش مشوش بود؛ از اتفاقاتی که مثل صاعقه‌ای بر ذهنش فرود آمده بودند. قدرت ذهنش را از کار گرفته بودند. توان تمرکز روی سخنرانی را نداشت. نمی‌توانست این اتفاقات رخ داده را به این سادگی قبول کند. هردو خودکشی مشکوک بودند. باز سعی خود را کرد تا دل به سخنرانی بدهد.
    - ...توسل هم همینه؛ منتها ما وقتی می‌بینیم اوضاع سخته، یار کمکی می‌گیریم! می‌گیم خدایا! ما تنها نیومدیم، این امام معصوم هم با ماست. ما به وسیله این امام معصوم از تو کمک می‌خوایم. خب خدا هم وقت‌هایی که از ته دلمون صداش می‌زنیم صدامون رو می‌شنوه. خدا از ته دل ما خبر داره. ممکنه یه وقت‌هایی هم به زبون نیاریم؛ ولی خدا که می‌دونه...
    نه، نمی‌شد. دیگر ذهنش گنجایش نداشت. نیاز به خلأ داشت که فضای ملتهب ذهنش را آرام کند. بلند شد و رفت بیرون تا هوایی تازه کند.
    هوای اهواز در این موقع از سال گرم بود؛ ولی اوضاع شب‌هایش با نسیمی‌ که می‌وزید و ماهی که می‌تابید بهتر می‌شد. فرهان کنار حوض وسط حیاط مسجد نشست و آبی به سر‌وصورتش زد. دوباره به مرگ‌های اتفاق افتاده فکر کرد. واقعاً تصورش هم سخت بود. آخر این‌ها مرگ‌هایی عادی نبودند. مرگ‌هایی بودند که در فضای مجازی، کمی‌ قبل از اتفاق‌افتادن به نوعی پیش‌گویی شده بودند. یا شاید هم مسئله چیز دیگری بود. ناگهان چیزی به ذهن فرهان خطور کرد که شاید می‌توانست او را به حل موضوع نزدیک‌تر کند.
    به‌سرعت به خانه برگشت. به خانه که رسید، به‌سمت کتابخانه رفت. کتاب «دنیایی که نمی‌بینیم» را برداشت و دوباره فصل کنترل ذهن را خواند. شروع کرد به تحلیل این قضیه: «نمیشه. تو این روش باید ارتباط و فاصله نزدیک باشه. محال ممکنه تا این فاصله هم بشه کسی رو کنترل کرد. اصلاً فرض کنیم آقاجانی هانیه رو کنترل کرده -که محاله- کی آقاجانی رو کنترل کرده؟! نه، نمیشه کسی رو با هیپنوتیزم و روش‌های این‌طوری کنترل کرد. باید مسئله یه چیز جدی‌تر باشه. شاید...» در همین هنگام موبایلش زنگ خورد.
    - سلام شاهرخ.
    - سلام.
    - چی شد؟ تونستی اطلاعاتی گیر بیاری؟
    - آره، از آبجیم پرسیدم. اون جریان مرگ استادش رو می‌دونست، از بچه‌های کلاس شنیده بود. ظاهراً خبرا زود پیچیده تو دانشگاه. قراره دانشگاه هم به‌زودی براش مراسمی بگیره. آبجیم هم میره. شاید خبری بشه. نمی‌دونم.
    - خب حالا خواهرت چه اطلاعاتی بهت داد؟
    شاهرخ اطلاعات روزهای پیش از خودکشی آقاجانی را به فرهان گفت. شایعاتی که در دهان‌ها می‌چرخید، مبنی بر اینکه آقاجانی از قتل آن دختر اطلاع داشته است. فرهان دوباره آنچه را در وبلاگِ حذف‌شده مربوط به آقاجانی دیده بود، با خود مرور کرد: «همه‌چیزهایی که اتفاق افتاده بود، دقیقاً تو همون لحظه توی وبلاگ نوشته شده بود. یعنی ممکن بود؟»
    - به چی فکر می‌کنی فرهان؟
    - هیچی. ممنون شاهرخ. ممنون که کمکم می‌کنی دوست خوبم. اگه بازم چیزی به دست آوردی حتماً خبرم کن.
    - ممنون. ولی فرهان، خیلی حواست باشه. خودت رو خیلی درگیر این قضیه نکن.
    - چرا؟
    - خب قضیه مرگ و خودکشی و این‌ها، اون هم این‌طوری، نمی‌دونم، قضیه خیلی عجیبه. شاید هر اتفاقی بیفته.
    - نگران نباش. حواسم هست. هنوز کسایی هستند تو این دنیا که به‌خاطرشون نخوام اتفاقی واسه‌م بیفته.
    برای چند ثانیه هردو طرف سکوت می‌کنند. کمی بعد شاهرخ مکالمه را تمام می‌کند. فرهان دارد به آینده فکر می‌کند؛ آینده‌ای نه‌چندان دور. اگر نتواند این قضیه را حل کند چه می‌شود؟ چه می‌شود اگر فردا باز هم خبر خودکشی فردی دیگر را به همین طریق مشکوک بشنود؟ فرهان دیگر ذهنش خیلی خسته شده است تا به این چیزها فکر کند. می‌رود تا بخوابد که چیزی یادش می‌آید: «تمرین یادم نره!»

    ***
    (۱)- ابراهیم / 12
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۳: درددل (96/02/08)

    نزدیک ظهر شده است و فرهان ذهنش آرام شده است. کمی روی تخت می‌نشیند و خود را در آینه برانداز می‌کند. چهره‌ی پریشانی دارد، موهایش ژولیده است و چشمانش کمی سرخ شده بودند. بلند می‌شود و به خودش سروسامانی می‌دهد. صبحانه‌اش را که می‌خورد، موبایلش را روشن می‌کند. پیام‌ها را نگاه می‌کند. از طرف رها چند پیام آمده است: «آخرین اخبار رو شنیدی؟» «خبر خودکشی‌ها رو میگم» «بیداری؟» «الو؟!» معلوم بود او هم از این قضیه عجیب و صدالبته وحشتناک شوکه شده است؛ ولی ظاهراً دیرتر از فرهان به این قضیه پی بـرده است. فرهان بیش از این رها را منتظر نگه نمی‌دارد و جوابش را می‌دهد.
    - آره، در موردشون شنیدم. خیلی ناراحت شدم.
    - خیلی وحشتناکه!
    - خیلی. ولی من دارم در موردش تحقیق می‌کنم.
    - چه خوب. چی به دست آوردی؟
    فرهان اطلاعاتی را که در مورد آقاجانی و هانیه در این مدت به دست آورده است در اختیار رها قرار می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    - هردو آدرس وبلاگ هانیه و آقاجانی یه مشابهت‌هایی با هم داشتند. مثلاً هردوتاشون به اسم خودشون بودند و هردوتاشون به اسم یه وبلاگ بودند، منتها با دامنه متفاوت.
    - گفتی آدرس وبلاگی که در مورد آقاجانی خوندی، همون که کمی بعد از خودکشی حذف شد، چی بود؟
    -
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    . جزئیات دقیقی که اون روزها اتفاق افتاده بود رو یکی تو اون وبلاگ نوشته بود. من اول حدس می‌زدم خود آقاجانی نوشته باشه؛ ولی...
    - ولی چی؟
    - ولی اون‌ها دقیقاً همون موقعی نوشته شدند که آقاجانی مشغول انجام اون کارها بوده؛ یعنی نمی‌شد خودش اون‌ها رو نوشته باشه.
    - منظورت چیه؟
    - منم دقیقاً نمی‌دونم این چی رو می‌رسونه؛ ولی باید بیشتر روش تحقیق کنم. یه چیزهایی هست که با منطق جور درنمیاد. با اصول روانشناسی و این‌ها هم جور در نمیاد. آخه اصلاً به استاد خوب و جوونی مثل آقاجانی نمی‌اومد خودکشی کنه. اصلاً داستانش هم پایان ناگهانی و عجیبی داشت. برخلاف داستان قبلیش، که تو وبلاگ قبلیش نوشته بود، بعد به وبلاگ جدید انتقال داده بود، پایان خوشی نداشت و اصلاً هم نکته روانشناسی نداشت یا شاید داشت؛ ولی نرسید که بگه. نظر شما چیه؟
    - خیلی عجیبه. من هم نمی‌دونم چی باید بگم. هیچ‌چیز منطقی نیست؛ یعنی با منطق من جور در نمیاد. ولی فرهان، مواظب خودت باش!
    - چرا؟
    - معمولاً تو فیلم‌ها این‌جور جاها همین رو میگن.
    فرهان به ساعت موبایلش نگاه می‌کند؛ تقریباً وقت نماز ظهر و عصر شده بود. باید با رها خداحافظی می‌کرد و آماده نماز می‌شد.
    - خب من با اجازه شما برم. خداحافظ.
    - داری میری؟ کاری داری؟
    - آره، باید برم. بعداً خبرتون می‌کنم؛ اگه چیز جدیدی گیر آوردم.
    - باشه، بای.
    مکالمه را قطع می‌کند و می‌رود که نماز بخواند. در نماز به این فکر فرو می‌رود که هرطور شده باید اطلاعات بیشتری از این دو وبلاگ به دست بیاورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۴: تکرار تاریخ (96/02/09)

    صبح روز بعد دوباره گشت‌و‌گذار خود را برای یافتن راه‌حلی برای معمای پیشِ رو شروع می‌کند. دارد تلویزیون تماشا می‌کند؛ برنامه شبانگاهی «روان‌درمانی» مهمان برنامه در حال توضیح‌دادن هیپنوتیزم برای درمان افسردگی بود. فرهان با خودش فکر کرد: «شاید داره هیپنوتیزم میشه؟ آخه شاهرخ هم می‌گفت، استاد سر کلاس انگار که هیپنوتیزم شده باشه.» بلند می‌شود و قدم می‌زند: «ولی باز هم ممکن نیست. با اون نوشته‌ها و ساعت نوشتنشون جور درنمیاد.» نمی‌تواند تمام ابعاد این قضیه را در ذهنش حلّاجی کند. خیلی گیج شده است. نمی‌داند مرحله بعدی کارهایش چه چیزی باید باشد.
    موبایلش را در دست می‌گیرد و درحالی‌که به مخاطبین موبایلش نگاه می‌کند، متوجه اسمی می‌شود که خیلی برایش اهمیت دارد: علی. شماره‌اش را برای تماس با او می‌گیرد و در مورد مسائل اتفاق افتاده با او صحبت می‌کند.
    - سلام علیکم.
    - سلام علی، خوبی؟
    علی نجب‌وند، از هم‌مسجدی‌هایش بود که برای ادامه تحصیل به شیراز رفته بود. او از آن دسته آدم‌هایی بود که از بچگی بلد بود همه‌چیزِ یک کامپیوتر را، از کوچک تا بزرگ، از نرم تا سخت، دستکاری کند. نتیجه‌اش هم شد این که حالا یک هکر چیره‌دست باشد.
    - خوبی برادر؟ چه عجب یادی از فقیر‌ الفقرا(۱) کردی!
    - حالا بهت میگم چی شده که آقا فرهان یاد أخویِ محترم افتاد!
    فرهان می‌خواهد از او کمک بگیرد تا بتواند آن دو وبلاگ را هک کند تا بلکه اطلاعاتی بیشتر به دست آورد؛ برای همین تمام آنچه را به دست آورده در اختیار علی می‌گذارد. علی از شنیدن تمام این اطلاعات تعجب می‌کند. البته مشخصاً تعجب او کمتر از فرهان بود؛ چراکه اصلاً آثار تعجب در لحن و کلمات او دیده نمی‌شود. علی می‌گوید:
    - یعنی تو فکر می‌کنی ارتباطی بین این قتل‌ها و وبلاگ‌ها باشه؟
    - آره خب، آخه خیلی عجیبه که...
    فرهان ناگهان از چیزی که علی گفته است، تعجب می‌کند. با حیرت می‌پرسد:
    - قتل؟! ولی من که گفتم خودکشی! این‌ها که قتل حساب نمیشن.
    - ببین فرهان، این قضیه خیلی مفصله. خیلی مفصل و عجیب و... و شاید باورنکردنی. می‌دونم، شبیه داستانی علمی-تخیلی یا شاید یه افسانه باشه؛ ولی به‌نظرم جز این نمیشه دلیلی یا توجیهی براش آورد. باید به وقتش برات توضیح بدم. ولی قبلش باید مطمئن بشم. بذار اول اون وبلاگ‌ها رو هک کنم، بعد بهت میگم قضیه چیه.
    - خب نمیشه الان بگی؟
    - صبر کن فرهان. صبر کن.
    فرهان که مشخص است اصلاً توان صبرکردن ندارد، به اجبار راضی به صبر می‌شود و آدرس وبلاگ‌ها را به علی می‌دهد. از او درخواست می‌کند تا در فرایند هک‌کردن وبلاگ‌ها او هم کنارش باشد؛ اما هکرها هم قوانین خودشان را دارند.
    - نه نمیشه. شعبده‌باز که نباید اسرار شعبده‌ش رو فاش کنه!
    - باشه لاشخور! فقط تو رو خدا زودتر خبرم کن. دارم دیوونه میشم.
    - باشه حتماً. مواظب خودت باش!
    سپس تلفن را قطع می‌کند. فرهان باز هم در فکر فرو می‌رود و بی‌صبرانه منتظر نتایجی است که دوست هکرش از هک آن وبلاگ‌ها به دست خواهد آورد. سؤالاتی ذهنش را درگیر کرده است: «اگه نتونست هک کنه چی؟ اگه هک کرد و اطلاعات مهمی به دست نیاورد چی؟» به‌هرحال کاری جز انتظار نداشت؛ انتظاری که برایش خیلی دشوار و طاقت‌فرسا بود.

    ***
    علی آن‌سوی خط، کار هک خود را آغاز کرده بود و به دنبال چیزی می‌گشت که فکرش را درگیر خودش کرده بود: «پس تاریخ داره تکرار میشه...»
    ***
    (۱)- فقیرترین فقیران!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۵: افسانه (96/02/12)

    سه‌روز از زمانی که فرهان با علی تماس گرفته بود، گذشته است و هنوز خبری از علی به او نرسیده است. هروقت هم فرهان به او پیام می‌دهد، جواب می‌دهد که «صبر کن!» همان‌قدر که فرهان عجول بود، علی صبور بود. فرهان از این همه صبر خسته شده است. هرچه هم که تحقیق می‌کند، چیز خاصی عایدش نمی‌شود. تمام روز را درگیر این مسئله بود. کمتر می‌خوابید و تغذیه‌اش نامناسب شده بود. خیلی خودش را درگیر این موضوع کرده بود. شاید حس می‌کرد حتماً دلیلی داشته که او وارد این قضیه شده است؛ برای همین نمی‌توانست خودش را از قضیه کنار بکشد.
    شب فرامی‌رسد. هنوز خبری از علی نشده بود. تصمیم می‌گیرد به او زنگ بزند که در همان لحظه موبایلش زنگ می‌خورد؛ علی بود. جوابش را به‌سرعت می‌دهد:
    - سلام، چی شد؟
    - علیک السلام. همون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم.
    - فکر چی رو می‌کردی؟ توضیح بده لطفاً! دیگه نگو صبر کن.
    - باشه، بهت میگم. گوش کن...
    علی داستانی را که در مورد این قضه شنیده بود، به‌طور کامل و همان‌طور که خودش خوانده بود، برای فرهان توضیح می‌دهد.
    - در سال 1996، که تازه وبلاگ‌نویسی در غرب آغاز شده بود، مرد جوانی به نام «کُروین اسپنسر»(۱) در شهر کمبریج انگلستان، روشی ابداع کرد که خودش آن را «روش 96» می‌نامید. روش او بدین‌گونه بود که می‌توانست با داشتن مشخصات یک فرد و نوشتن جزئیات در وبلاگ مخصوص آن فرد، کنترل او را در اختیار خود بگیرد و هرچیزی را که در آن وبلاگ بنویسد، فرد کنترل‌شده هم انجام بدهد. او پس از اینکه سی‌ودونفر را در شهرهای مختلف انگلستان به قتل رساند، پیغامی را توسط فرد کنترل‌شده‌ی سی‌ودوم به مردم جهان مخابره کرد: «هنگامی ‌که سه‌گانه سوم به فرجام برسد، همه تسخیر خواهند شد.» این پیغام با خون خود آن فرد کنترل‌شده روی دیوار کلیسای بزرگ کمبریج نوشته شده بود. پس از آن پیغام، پلیس کشور انگلستان با جست‌وجو و تحقیق، اسپنسر را دستگیر و به زندانی مخفی منتقل کرد. پس از تفتیش خانه او، دفترچه‌ای پیدا کردند که در آن اطلاعاتی در مورد نحوه‌ی کار این وبلاگ، قوانین آن، افراد کشته شده و یک سری مطالب دیگر نوشته شده بود. آن‌ها برای اینکه این دفترچه به دست کسی دیگر نرسد، آن را در مخفیگاهی زیرزمینی با امنیت بالا مخفی کردند تا بتوانند تحقیقات خود را روی آن ادامه دهند و به‌طور کامل تحت کنترل خودشان باشد.
    پس از گذشت حدود 20 سال از آن ماجرا، در 6 آوریل 2017، گروهی موسوم به «گروه آزادی‌بخش کلاغ‌ها»(۲)، طی حمله‌ای مخفیانه به این مخفیگاه زیرزمینی، دفترچه را پیدا کرده و آن را با خود می‌برند؛ اما پس از تعقیب‌وگریز توسط محافظان آن مخفیگاه، همه افراد آن گروه کشته می‌شوند. پس از جست‌وجو در محل حادثه، هیچ اثری از دفترچه پیدا نمی‌شود؛ اما پلیس برای اینکه در کشور ترس و بلوا ایجاد نشود، اعلام می‌کند که دفترچه را پیدا کرده و آن را به محل اصلی خود برگردانده است؛ اما حقیقت چیز دیگری بود... .
    ***
    (۱)- Corwin Spencer
    (۲)- (Ravens’ Liberator Group (RLG
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    فرهان که باور این داستان برایش خیلی مشکل بود، از شنیدنش گیج می‌شود و سؤالات زیادی در ذهنش شروع به شکل‌گرفتن می‌کند.
    - مطمئنی این یه داستان یا افسانه‌پردازی یه نویسنده نباشه؟ آخه چطور ممکنه؟ اصلاً از کجا می‌دونی دفترچه پیدا شده؟ تو چطور مطمئن شدی؟
    - ما هکرا همیشه یه راهی پیدا می‌کنیم که بتونیم حقیقت رو اون‌طوری که هست پیدا کنیم. دفترچه پیدا نشده بود. من مطمئنم.
    - یعنی میگی الان اون دفترچه پیدا شده؟ کجا می‌تونه باشه؟ ردی، نشونه‌ای، چیزی؟ نمیشه که همین‌جوری الکی.
    - نمی‌تونم دقیقاً بگم؛ ولی حتی اگه پیدا نشده باشه، مطمئناً کسی راه‌و‌روش این قتل رو یاد گرفته و شروع کرده به کشتن آدم‌های بی‌گـ ـناه.
    دوباره تمام قضایا و اتفاقات گذشته جلوی چشمان فرهان ظاهر می‌شوند. می‌خواست بین آن‌ها و این داستان، یا شاید بهتر بگویم واقعیت، رابـ ـطه‌ای پیدا کند تا متقاعد شود؛ هرچند متقاعدشدن یک چیز بود و باورکردن چیزی دیگر.
    - خیلی عجیبه. خب حالا تو وبلاگ مربوط به آقاجانی چیز خاصی هم پیدا کردی؟
    - چیز خاصی نبود. همون چیزهایی بود که گفته بودی. ظاهراً قاتل می‌دونسته میشه وبلاگ رو هک کرد، واسه همین همه‌چیز رو قبل از پاک‌کردن وبلاگ، حذف کرده. ظاهراً کارش رو خوب بلده.
    - خب، می‌تونیم به پلیس خبر بدیم؟
    - ما که هنوز مدرک محکمه‌پسندی نداریم و مهم‌تر از اون، ما نمی‌دونیم اون فرد کیه و کجاست. اگه این اخبار به گوشش برسه، راحت می‌تونه فرار کنه و هیچ‌کس هم مطلع نشه. شاید هم بدتر از اون، دست به قتل‌های بیشتری بزنه. باید احتیاط کنیم. ما با قاتلی طرف هستیم که نه می‌شناسیم و نه می‌بینیم. نباید نسبت به این مسئله حساس بشه، وگرنه ممکنه هر اتفاقی بیفته.
    فرهان که حالا دیگر مطمئن شده با پرونده عجیب و خطرناکی روبه‌رو شده است؛ تصمیم می‌گیرد هرطوری که شده این مسئله را حل کند.
    - ببین علی، من یکی رو می‌شناسم که اطلاعات خوبی در مورد اینترنت و این‌ها داره. بذار ازش بپرسم؛ شاید بتونم اطلاعات خوبی ازش به دست بیارم.
    - کیه؟
    - نمی‌شناسیش.
    - باشه. سعی کن تا جایی که می‌تونی راجع به این مسئله اطلاعات کسب کنی. من هم هرچی به دست میارم، بهت اطلاع میدم.
    - باشه، ممنون. خداحافظ.
    - راستی فرهان...
    - بله؟
    - مواظب خودت باش!
    - حتماً!
    - خدانگهدارت.
    فرهان قطع می‌کند و می‌رود تا بلکه بتواند از رها اطلاعاتی در این مورد به دست بیاورد. هرچه تعدادشان بیشتر می‌شد، راحت‌تر می‌توانستند به حل این مسئله و پیداکردن قاتل نزدیک‌تر شوند. موبایلش را که در دست می‌گیرد، نگاهش به ساعت می‌افتد که می‌بیند پاسی از شب گذشته است. از پیام‌دادن به رها منصرف می‌شود و تصمیم می‌گیرد بحث را فردا انجام بدهد. موبایلش را روی تختش می‌گذارد و بار دیگر به تمام آنچه امشب شنیده است، فکر می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۶: رها (96/02/13)

    صبح شده است و فرهان با وجود خستگی که از ذهن‌مشغولی‌های این چندروز داشته، خواب سنگینی را تجربه کرده است. ساعت حدود 11 است. بلند می‌شود و آبی به دست‌و‌صورتش می‌زند. موبایلش را به دست می‌گیرد و به رها پیام می‌دهد: «سلام. خوبید؟ کاری داشتم.» منتظر جواب رها می‌ماند.
    فرهان در همین فاصله می‌رود تا صبحانه‌ای بخورد. مادرش صبحانه‌ی مفصلی تدارک دیده بود. شروع به خوردن صبحانه می‌کند. کمی بعد، رها جوابش را می‌دهد. فرهان هم می‌رود تا بحث را شروع کند. او تمام قضیه را به رها می‌گوید.
    - واو(1)! واقعاً مطمئنی؟!
    - آره. خودم هم اولش باور نکردم؛ ولی رفیقم تقریباً مطمئن بود. اون میگه این‌ها همه قتل هستند. دلیل هم داره واسه این حرفاش.
    - رفیقت کیه؟
    - نمی‌شناسید؛ ولی میگه این داستان قبلاً هم اتفاق افتاده. خیلی سال‌ها قبل. الان هم داره تکرار میشه...
    و فرهان شروع به گفتن داستان یک قانون مخفی برای او می‌کند. همان داستانی که علی برایش گفت و او را در تعجب محض فرو برد. حالا باید رها را نیز در این تعجب شریک می‌کرد تا بلکه باری از دوش او کم شده باشد.
    - خب پس خیلی قضیه پیچیده‌‌ست. آره، خیلی پیچیده‌ست. ببین، من هم دوست دارم تو این قضیه کمکت کنم. از هر طریقی که بشه.
    - واسه چی؟ این طوری شما هم تو دردسر می‌افتید.
    - چه دردسری؟! من هم از این چیزها خوشم میاد! هر اطلاعاتی راجع به این قضیه می‌دونی بهم بگو. می‌خوام با ذهنیت کامل این قضیه رو دنبال کنم. من هم دوست ندارم این اتفاق وحشتناک واسه اطرافیانم بیفته. من هم می‌گردم ببینم مشابه این قتل‌ها قبلاً اتفاق افتاد یا نه.
    - آره، خب قبلاً بوده سال 1996. تو انگلیس.
    - نه، منظورم تو همین ایران، قبل از این دوتا قتل. قبل از هانیه و آقاجانی.
    - یعنی ممکنه قبلاً هم این اتفاق‌ها افتاده باشه؟ یعنی قاتل زودتر از اونی که فکر می‌کردیم شروع به کشتن آدم‌ها کرده؟
    - بعید نیست.
    - باشه، من‌ هم هرچی گیر آوردم میگم.
    - ممنون
    - خب دیگه خداحافظ.
    فرهان از این که تنها نیست و علی و رها را هم کنار خود احساس می‌کند، آرامشی در قلبش به وجود می‌آید. این آرامش بود که می‌توانست، اضطراب درونی‌اش را کاهش دهد و به او امکان تفکر صحیح بدهد. فرهان روی تختش دراز می‌کشد و لبخندی می‌زند. حس خوبی در دلش پدیدار می‌شود. دوباره موبایلش را چک می‌کند. می‌بیند آن‌قدر درگیر بحث بوده که یک ساعتی از اذان ظهر گذشته و حواسش نبوده است. بلند می‌شود تا نمازش را بخواند.

    ***
    (۱)- WOW (ادای تعجب!)
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۷: زینب (96/02/14)

    فردا فرهان دوباره در فضای مجازی دنبال سرنخی می‌گردد تا شاید بتواند او را به حل این پرونده نزدیک‌تر کند. در اینترنت هرچیزی که به نظرش مربوط می‌آمد را جست‌وجو می‌کرد: «قتل مجازی»، «کنترل انسان»، «روش 96» و هر چیزی از این قبیل. اطلاعات دست‌و‌پاشکسته‌ای به دست آورد؛ ولی در کل چیز خاصی که او را کمک کند به دست نیاورد.
    ناگهان فکری به سرش زد: «چرا آدرس همه وبلاگ‌ها با اسم کوچیک خود اون فرد شروع میشن؟ هم آقاجانی، هم هانیه.» سراغ لپ‌تاپش رفت تا چیزی را امتحان کند. با خود فکر کرد: «واسه آقاجانی از دامنه com و واسه هانیه هم از دامنه ir استفاده شده. پس شاید com واسه مردها باشه و ir واسه خانم‌ها.»
    وارد سایت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شد و یک وبلاگ جدید با نام
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ایجاد کرد. با خود گفت:
    «اگه قرار باشه این‌طوری باشه، الان من اگه چیزی وارد کنم، باید من هم کنترل بشم!»
    گزینه‌ی «انتشار مطلب جدید» را زد و مطلب جدیدی نوشت: «فرهان دفترچه خاطراتش را بر می‌دارد و روی جلد آن می‌نویسد: سلام!»
    سپس آن را برای یک دقیقه بعد منتشر کرد. «خب حالا اگه درست باشه، من یک دقیقه دیگه باید این کار رو بکنم. اگه درست بود، باید دفترچه‌‌ام رو ببینم که روی جلدش نوشته شده باشه سلام.»

    یک دقیقه می‌گذرد؛ اما اتفاقی نمی‌افتد و فرهان همچنان مقابل لپ‌تاپش نشسته است. «خب پس چرا خبری نشد؟ نکنه موضوع چیز دیگه‌ای باشه.» نگاهش را از لپ‌تاپ برداشت و به جلو خیره شد: «آهان! من کنترل‌ناشدنی‌ام!»
    با این فکر قهقهه‌ای زد و سمت آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بخورد که ناگهان فکری دوباره ذهنش را مشغول کرد: «شاید چون خودم نوشتم اثر نمی‌کنه؟ یعنی بدم یکی دیگه این کار رو بکنه؟ عمراً! مگه دیوونه شدم! اگه کنترلم کرد چی؟! نه نه، اصلاً این ریسک رو نمی‌کنم! اصلاً بی‌خیال کنترل! برم به همون موضوع خودم برسم.»
    به‌سمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی خورد. خیالش کمی از بابت کنترل راحت شده بود؛ اگرچه هنوز مطمئن هم نشده بود. به اتاقش برگشت و موبایلش را در دست گرفت. پیامی از طرف رها رسیده بود: «هستی؟» فرهان هم جوابش را می‌دهد:
    - آره.
    - سلام. ببین یه چیزی به ذهنم رسید گفتم با تو هم در میون بذارم.
    - چی؟
    - من تحقیق کردم، دیدم اونی که وبلاگ آقاجانی و هانیه رو نوشته، حتماً اون‌ها رو می‌شناخته؛ چون می‌دونسته چه‌کاره‌ان و اینکه حتماً تهرانیه؛ چون محله‌های تهران رو ظاهراً می‌شناخته و می‌دونسته چهارراه جوان جای شلوغ و خوبیه واسه خودکشی. من به‌نظرم میاد قاتل باید کسی باشه که هم تهرانی باشه، هم با آقاجانی کلاس داشته باشه و چون هانیه رو می‌شناخته، احتمالاً باید دختر باشه.
    - مطمئنی؟
    - نه خب، در حد حدسه؛ ولی خیلی به واقعیت نزدیکه و نکته‌ی دیگه اینکه وقتی دفعه اول آقاجانی سر کلاس یه لحظه به نوعی هیپنوتیزم شد، سر کلاس بود. یعنی یه نفر حتماً می‌دونسته الان سر کلاسه و این به‌نظرم یعنی باید یکی از دانشجوهاش باشه.
    - خب ممکنه کسی بیرون از کلاس این کار رو کرده باشه.
    - آره؛ ولی من هم میگم، این یه حدسه. من آمار دانشجوهای دختری که با اون کلاس داشتند رو از طریق وبلاگ هانیه به دست آوردم؛ چون استادشون تو پست‌های قبلی بهشون گفته بود همه دانشجوها عضو بشن و همه هم با مشخصات اصلی خودشون عضو شده بودند. استاد هم از همه خواسته بود تا خودشون رو معرفی کنند؛ یعنی اسم و فامیل، محل تولد، رتبه کنکور ارشد و یه سری چیزهای دیگه رو هم توی همون پست به صورت یه نظر بنویسند. از اطلاعاتی که دادن متوجه شدم فقط دوتا از دخترا تهرانی بودند: ارغوان زمانی و زینب نظیری.
    فرهان با شنیدن اسم زینب نظیری جا می‌خورد. «زینب؟! ممکن نیست! اون دختر اصلاً اهل این کارها نیست. نه، اصلاً نمی‌تونم باورکنم. حتماً اون یکی دختره‌ست؛ اسمش چی بود؟» و می‌بیند رها ادامه داده است.
    - حواست هست فرهان؟!
    - آره. داشتم فکر می‌کردم. اطلاعات خیلی مهمی دادی. من میرم راجع به این دونفر تحقیق کنم. فعلاً خداحافظ.
    - مشکلی پیش اومده؟
    - نه، چیزی نیست.
    - باشه. پس خداحافظ.
    فرهان می‌رود تا در مورد این قضیه فکر کند. ذهنش خیلی درگیر شده است؛ اما یادش می‌آید باید نمازش را بخواند. نماز مغرب و عشا را هرطوری هست می‌خواند و شروع می‌کند به تحلیل این موضوع: «زینب»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا