کامل شده رمان یک نگاه | nasimrah کاربر انجمن نگاه دانلود

دوسِتان کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارین؟

  • آروین :)

    رای: 1 100.0%
  • فواد ؛)

    رای: 0 0.0%
  • الیسا :-*

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nasimrah

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
2,585
امتیاز
458
محل سکونت
تهـران
صدای رینگتون وحشتناک فواد مخمو علیل کرد،سعی کردم گوش بدم بینم چی میگه...
-الو
-به چطوری تو خوش میگذره؟
-چتر شدم خونه اروین
-خودمم خوبم
خندید:اره داره درس میخونه خیره سرش
-به چه مناسبت؟
-بگو دیگه خودتو لوس نکن
نیاز به گوش تیز کردن نبود،فواد وقتی حرف میزد داد میزد...گوشاش یکم مشکل داشت...
-جونه منننننن؟
خندید:وای وای ما الان میایم
سریع قطع کردو از اتاق پرید بیرون:زود باش حاضر شو بریم خونه امیر اینا
-خونه الی اینا
-خو حالا هر چی زود باش
بدو بدو لباسای در اوردش رو تنش کرد:بجنب دیه
پاشدم وایسادم:خبریه؟
-دارم عمو میشم
خندیدم:زر نزن بنال بینم چی شدع؟
با اون نگاه عاقل اندر صفیحش نگام کرد:راست میگم دارم عمو میشم
خر کیف شده بودم،وای پس منم دایی شده بودم...تند تند لباس پوشیدمو پریدم پشت فرمون نیسان خوشگلم و راه افتادم:وااااای فواد فکر کن اگه پسر بود اسمشو باید بزارن آروین
یکم چش غره رفت:درسته که حلال زاده به داییش میره اما عموش عقلش سالم تره...باید بذارن فواد
گازشو گرفتم:تو شناسنامه فواد بزنن بعد اروین صداش کنن
صدای خنده هامون خیابون رو برداشته بود،سره راه شیرینی و شوکولات و یه عالمه هله هوله که الی دوس داره خریدیمو پریدیم تو خونشون،الی نشسته بود رو مبل جلوی آشپز خونه و امیر هم داشت از خوشحالی بال در میورد...تند تند‌ وسایلارو گذاشتم رو اوپن و زانو زدم جلوی الی:ووووی دایی فداش شه پسره یا دختر؟
خندید و دستی رو شیکمش کشید:دیوونه تازه دو ماهمه جنسیتش معلوم نیس که
بلند شدم وایسادم:دوماهه حامله ای؟
اروم لبخند زد:حالا دیگه...
شیکمش هنوز بزرگ نشده بود،یه کوچولو فقط...فواد پیله کرده بود به امیر که اسمشو بذارن فواد،رفتم سمت اشپزخونه و چیزایی که خریده بودیمو تند تند جا دادم تو یخچالو کابینت و یه بسته پاستیل گرفتم جلوی الی...با خوشحالی از دستم قاپیدش:وای دمت گرم عاشقتم...
بدو بدو نشستم پیش امیر:خب پس قرار شد اسمشو بذارین اروین؟
فواد از اونور سرشو کج کردو اشاره کرد به پاستیل توی دست الی:ما ادم نبودیم؟
شونه ای بالا انداختم:هر وق حامله بودی برا تو هم پاستیل میخرم...
خندید و یه نگاهی به شیکمش انداخت و ادای الی رو در اورد،امیر نشسته بود بین ما دوتا و داشت دیوونه میشد:حالا بذار بینیم دختره یا پسر...بعدا تصمیم میگیریم
دوباره نیم نگاهی به شیکم الی انداختم:قربونش بره دایی
مثه خر ذوق کرده بودم،نمیدونستم چیکار کنم میخواستم مثه پروان دوره الی بچرخم و هی قربون صدقش برم،فواد بلند شدو رفت سره یخچال:اوففف چقد بستنی
اخم کردم:مال الیه ور ندار
الهام زیر زیرکی نگام کرد:عه اروین زشته
-این زشت حالیشه مگه؟
پس گردنیه نرمی از سمت امیر حوالم شد:چی شنیدم؟
خودمو زدم به ترسیدن:هیچیییییی...
جیغ زدمو دوییدم،امیر هم لوده بازیش گل کرده بود پاشد افتاد دنبالم...نفس کم اوردمو وایسادم و اشاره ای به فواد کردم،امیر برگشت نگاش کرد...
مثه معتادا نشسته بود کف زمین و تک تک داشت دخل بستنیارو میورد،سریع دوییدمو از جلو دستو پاش جمعشون کردم و چپوندم تو یخچال و حولش دادم سمت پذیرایی،الی خندش گرفته بود یهو جلوی دهنشو گرفت و دویبد سمت دستشویی...فواد چرخید و نگام کرد:اروین الی بهت ویار داره
صدای خنده های مردونه امیر بلند شد،بغ کردمو نشستم یه گوشه... تو دلم ذوق دایی شدن قنج میزد،دوس داشتم بگیرمش تو بقلم دستو پاهای کوچولوشو فشار بدم...لپاشو بکشم،دستو پاهاشو اروم بـ*ـوس کنم...اروم اروم موهاشو شونه کنم ببرمش حموم،تن تپل مپلیشو بغـ*ـل کنم و فشارش بدم تا بترکه...براش لباس نوزادی بخرم تنش کنم،جوراباشو پاش کنم،بند کفشاشو تو پاش ببندم و بغلش کنم تو هوا بچرخونمش...خندم گرفته بود،انگار بچه ی خودم بود چه تصوراتی داشتم...رومو کردم به فواد:فواد فرض کن با پاهای ریز و تپلی و کوچولوش کف دستت لگد بزنه...
فواد خندید:واااای فرض کن انگشتای سفید و فینگلیش رو دور انگشتت حلقه کنه و محکم بچسبه...
اروم و با لـ*ـذت ادامه دادم:وای ناخونای جینگلیش رو اروم اروم با ناخون گیر میگیرم
فواد اروم لبخند زد:منم پستونک میکنم تو دهنش و لپاشو میکشم...
تو رویای خودمون محو شده بودیم که دیدم امیر داره نگامون میکنه،پریدم بهش:چیه خو بچمه؟
چشاشو چپکی کرد:والا من انقد ذوق مرگ نیستم که شما ها هستین
چرخیدم سمت فواد و خطاب به امیر گفتم:تو نمفهمی...
فواد تند تند داشت تصوراتشو به تصویر میکشید:وای خودم همه ی سیسمونیشو میخرم
پریدم بهش:نه من میخرم
-با هم میخریم
پریدم هوا و فوادو بغـ*ـل کردم،هیچ وقت انقد بچه نشده بودم مهم نبود کی چی میخواد بگه عاشق بچه ی الی بودم میخواستم همین الان تند تند برای مدرسش هم خرید کنم...الی از دستشویی اومد بیرون و گوشیو گرفت دستش و به مامانم اینا و مامان فواد اینا خبر داد،به نیم ساعت نرسید که یه جمعیت عظیمی تو خونه الی اینا غوطه ور شدن و هر کدوم سعی میکردن اسمی برای نی نیش انتخاب کنن و منو فواد هم با لبخند و ارامش جوری که انگار هیچ وقت اون بچه بازیا رو انجام ندادیم سعی کردیم پذیرایی کنیم،فواد با ظرف شیرینی خم شد جلوی مامانم که مامانم شروع کرد به حرف زدن:به به چه اقایی...فواد جان این اروین مارو کشت تا زن بگیره تو زن بگیر حداقل یه عروسی بیوفتیم...
فواد نشست رو مبل رو به روی مامانم،عادت داشت مامانمو خاله صدا کنه:خاله من اگه زن بگیرم شما فقط یه عروسی براتون میوفته،من از کل زندگیم و اروین میوفتم...
خر کیف شده بودم که اسم منم اورده بود که زد تو ذوقم:و مطعلین که پسرتون به یه مراقب نیاز داره...
صدای خنده ی جمع بلند شد،حالم زیادی خوب بود برای همین بیخیال پریدن به فواد شدم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    بدو بدو پارک کردمو رفتم تو همون کافه همیشگی،الیسا منتظرم بود...این دفعه بحث درس وسط نبود،فقط میخواستیم همو ببینیم...استین های پیرهن ابیمو تند تند تا زدمو شال روی گردنمو صاف کردمو نشستم جلوش:سلام چطوری؟
    نیم نگاهی بهم انداخت:خوبم تو چطوری؟دیر کردی
    اشاره ای کردم به نیسان خوشگلم:کادوعه فواده دیگه نخریده علیله...
    خندید:من برای ترک سفارش داد برای خودم فرانسه...
    لبخند زدم،دقیقا فرقشون رو نمیدونستم:عه ممنون من همیشه ترک میخورم
    -واقعا؟
    -اره
    زوم شدم تو چشماش،صدای اهنگ ارامش بخشی فضا رو پر کرده بود...الیسای خجالتی من بین حصار حریص نگاهم گیر کرده بود و راه در رو نداشت،چشمام رفت رو دستش...یه دستش ساعتو اون یکی خالی،هول هولکی در کولمو باز کردم:حال و حوصله کادو داری؟
    چشاش برق زد:وای برام کادو گرفتی؟
    -بعله که گرفتم...
    تند تند دستمو تو کیفم چرخوندم و جعبه کوچولوی دستبند رو کشیدم بیرون:تقدیم با عشق
    چشمکی زدم،خوشحال شده بود:وای اروین مرسی خدایی
    جعبشو باز کردمو دستبندو گرفتم تو دستام:افتخار میدین براتون ببندمش؟
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    زل زد تو چشمام،برق میزدن...مثه همیشه،دست چپشو گرفت جلوم و استیناشو بالا زد...دستبندو انداختم دور دستشو بستم،شادی وجودش به منم تزریق شده بود چند بار بالا و پاینش کردو تشکر کرد،قهوه هارو گذاشتن وسط میز و با بی خیالی یکیشو ورداشتم که الیسا اشاره کرد:این اون مال منه
    -چه فرقی داره؟
    -فرانسه اس
    یه نگاهی به قهوه توی دستمو فنجون وسط میز انداختم:خیلی تلاش کردم فرق این دوتا رو بفهمم...
    قهوشو‌گذاشتم جلوش:خیلی هم پیشرفت داشتما
    دستاشو زد زیر چونش:خب؟
    -منتهی الان تا مرحله تشخیص چایی از دوغ بالا رفتم،اما بهرحال خب اینم خودش یه لولیه دیگه
    خندید:دیوونه ای به خدا
    دلم لرزید:دیوونتم...
    فنجونمو کشیدم جلوم:الیساااا
    -بله
    -الی صدات کنم؟
    تند تند سرشو تکون داد:اوهوم
    یه قاشق کوچولو فرو کرد تو قهوش و سریع هم زد،و نگاهی به موهام انداخت:موهات هم رنگ مال منه
    -اره خرماییه
    -مشکیه ها...
    مکث کردم:اره دیگه از این خرما مشکیا
    لپاش دوباره گلی شد و خندید،اروم سرش رو اورد بالا و آه عمیقی کشید: اوف چقد خستم
    با بیخیالی شکر ریختم تو قهومم:بخواب خب
    -میخوابم ولی...من...به خواب بیشتری نیاز دارم،خیلی بیشتر و شاید حتی خیلی بیشتر از خیلی بیشتر...
    سرمو انداختم پایین:پس منظورت اون خستگی نیست
    هوفی کشید: میدونی...بعضی اوقات ادم تو زندگی به جایی میرسه که پره حرفه ولی میگه بزنه که چی بشه؟
    مکث کرد:پس الکی توضیح دادنم فایده نداره...بیخیال،ابجیت خوبه؟
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    دوس نداشتم از بحث منحرف شم،اما...الیسا سکوت کرده بود و به صورتم خیره شده بود،غم تو وجودشو نمیفهمیدم...لبامو اروم حرکت دادم:بحثو عوض نکن...حرفتو بزن...من شاید نتونم ارومت کنم،اما میتونم گوش بدم...بعضی وقتا بعضی دردا با داشتن کسی که فقط گوش بده و ازت نخواد برای هر کارت دلیل بیاری،یا موقع گوش دادن به حرفت نصیحت یا سرزنش نکنه لازمه،تا یه ادم باز برگرده به حالت اول...
    اروم لبخند زد:گفته بودم چقد با ارزشن ادمایی که وقتی حالت بده دغدشون عوض کردن حالته؟
    خندیدم:اره
    اروم انگشتشو سمتم تکون داد:و تو با ارزش نیسی...
    یکم زوم شد تو قیافم:خیلی با ارزشی
    شالشو درست کرد،غرق شده بودم تو عشقش...نگاهی به ساعتش انداخت:کاری نداری؟
    -چرا!
    -چیکار؟
    -اگه برای سه شنبه دعوتت کنم خونمون میای؟
    -خونتون؟
    -نه...خونمون،خونه ی منو تو...خونه ی من خونه ی تو هم هست دیگه
    اروم سری تکون داد:تا ببینم چی میشه
    دستاشو گرفتم و نذاشتم پاشه:بگو میای یا نه
    فقط پلک زد،داد زدم:وای عاشقتم...
    کل جمعیت برگشتن نگامون کردن،الیسا ماهرانه دستاشو از بین دستام بیرون کشیدو بلند شد:ساعت چند؟
    -خبر میدم
    اومد جلوتر و خم شد و اروم لباشو گذاشت رو پیشونیم و در کسری از ثانیه غیبش زد...هنوز بوی عطر ‌someday ‌ لباسش تو مشامم بود،زیر لبی خندیدمو دستمو بردم بالا و با اشاره به گارسون حرف زدم:اقا حساب ما چقدر شد؟...

    ***
    گوشیو با بی حوصلگی از رو میز برداشتم:الو جانم؟
    -الو سلام خوبی؟
    -فدات تو چطوری؟
    -خوبم مرسی
    -جونم کاری داشتی؟
    یکم‌مکث کرد:یه ماه تموم شدا...
    -سه روز مونده
    -و به کجا رسیدی؟
    -به اونجا‌ که عروس‌خانواده مقدسی قراره امشب بیاد خونمون و ازش خواستگاری کنم؟
    -نه بابا...
    -بعلههههه
    از پشت خط خندید:شام گرفتی براش؟
    یکم منو من کردم:حالا زنگ میزنم سفارش‌میدم
    -چی؟؟؟؟هنوز نگرفتی؟
    -ساعت شیشه بعد از ظهره خواهره من
    خندید:خو حالا ادم باید اماده باشه
    -هسم
    -میخوای بیام اونجا؟
    -نخیر...
    -عه خو پس من چیکار کنم؟
    خندیدم:بشین تو خونه استراحت کن،اون فینگیلیه تو شیکمت نباید زیاد اذیت بشه
    ریز ریز خندید:با امیر داریم دنبال اسم میگردیم
    جدی شدم:آروین اسم خوبیه از نظر من ها
    -عه اذیت نکن دیوونه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    لبخندم پر رنگ شد:میبینمت مواظب خودت باش...راسی،زنگ بزن فواد بیاد خونتون نمیدونه الیسا خونه ی منه میخواد مثه بزغاله بپره‌وسط
    خندید:باشه باشه خدافظ
    نگاهی به لباسام انداختم،یه زیر پیرهن راه راه...شلوار کردی بابام که جیباش افتاده بود بیرون...یه لنگه دمپایی دستشویی تو پام...پاشدم لباسمو عوض‌کردمو تند تند سفارش غذا دادم که ساعت ۹ برام بیارن،جعبه کوچولو و زرشکی روی میز دراور رو برداشتمو نگاهی بهش انداختم...بازش کردم...یه حلقه خوشگل با پنج‌ تا‌ نگین کوچولو،آروم لبخند زدمو بردم کنار مبل قایمش کردم،کف دستامو تند تند مالیدم به همو ترتیب کل خونه رو دادم،همه چیز مرتب و تمیز سره جاش بود...لبخندی زدمو نگاهی به ساعت انداختم،هفت و نیم بود...شادی‌وجودمو پر کرده بود،دوست داشتم هر چی زود تر الیسا بیاد و بهش نشون بدم چقد عاشقشم تموم چراغ های‌خونه رو روشن کردم و پنجره هارو باز گذاشتم،جای مبل ها رو درست کردم و سعی کردم آت اشغال های اتاقمو هول بدم زیر تخت...نشستم رو مبل و گوشیمو از رو میز قاپیدم و برای الیسا نوشتم:عزیزم کجایی پس؟

    گوشیمو هول دادم روی میز،دوباره جای حلقه رو‌چک‌کردم قلبم گروم‌گروم صدا میداد یاد قیافه با مزه و خوشگلش که میوفتادم نرم و لطیف لبخند میزدمو سعی میکردم خودمو‌کنارش مجسم کنم...وای عکس عروسیمون چی بشه!!!من وقتی الیسا رو بغـ*ـل کردم دره گوشش میگم:خانوم خودمی...و عکاس اخم میکنه که آقا دوماد انقدر حرف نزن عکس خراب میشه و من داد بزنم:خو دوسش دارم آقا...آستینامو صاف کردم و تو دلم خندیدم،صدای زنگ در بلند شد تند تند از پذیرایی زدم بیرون و وایسادم جلوی در...چندتا نفس عمیق کشیدم و با عجله در رو باز کردم:سلاممممم
    چشماش لبخند زد:سلام
    -بفرمایید
    -ممنون
    تند تند پشت سرش راه افتادمو نشوندمش رو همون مبلی که میخواستم و بدو بدو رفتم تو آشپزخونه تا شربت درست کنم...سرش رو آورد بالا:آروین درست نکن نمیخورم
    -حالا بذا بیارم
    -خدایی نمیخورم بیا بشین
    -لج‌نکن دیگه
    صداش رفت بالا:میگم نمیخورم بیا بشین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    از پشت اوپن نگاهی معصومانه بهش انداختم و نشستم رو به روش:هر جور مایلی
    لبخند زد:خوبی؟
    -فداتم
    برق چشماش دیوونم کرد:خب چه خبرا؟
    -سلامتی شما
    خندید:خوبه...
    محوش شده بودم:عالیه...
    -چی عالیه؟
    -جان؟
    -پرسیدم چی عالیه؟
    منو من کردم:قیافت دیگه...صورتت...چهرت
    استرس گرفته بودم،لپاش گلی شد و زل زد بهم،باید یه جوری سره بحث رو باز میکردم...اما الیسا زود تر شروع کرد:آها راستی آروین اون جزوهه بود که دادم بهت!؟
    -خب؟
    -نمیخوامش مال خودت،برش نگردون
    -چرا؟!
    -ام...نمیخوامش دیگه
    حرف زدنش...حتی حرف زدنش داشت روانیم میکرد،هر لحظه که به لباش نگاه میکردم باز وسوسه میشدم اما خودمو کنترل کردم:خو یعنی دیگه نمیای دانشگاه؟

    زیاد نمیگرفتم چی دارم میگم،فقط میدونسم الان الیسا به خاطر من جلوم نشسته و داره باهام حرف میزنه...مکث‌کرد:نه!
    شوکه شدم:یعنی چی؟
    -یعنی نه دیگه...
    -چرا خب؟
    زل زد تو‌چشمام و سعی کرد بحث رو عوض کنه:داستانش‌طولانیه...
    خواستم بیخیال شم اما...اما مهم بود برام:و من حوصله ی شنیدنشو دارم
    هوفی کشید و شالش رو کشید رو سرش:عرفان برام دعوت نامه فرستاده...
    دلم هری ریخت،زبونم بند‌اومده بود داشتم خفه میشدم...به لرزه افتاده بودم:عر...عرفان؟
    اروم و بی استرس سرش رو تکون داد:اوهوم،برای خانوادم هم فرستاده...
    چشماشو مظلوم کرد:وای آروین دعا کن مامانم اینا بیان باهام...
    سر درد گرفته بودم،نمیفهمیدم داره چی میشه...نگاهی به دستبندی که براش خریده بودم و تو دستش بود انداختم:بعنی...یعنی‌تو داری میری؟برای همیشه؟
    با مهربونی و ارامش پلک زد،سرمو محکم با دستام فشار دادم چشمام همه جارو تار میدید،صدای تپش قلبم روانیم کرده بود...گرمم شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم چه جوری به پاش بیوفتم؟چی بگم که نره؟...تلاش کردم حرف بزنم،صدام میلرزید:میشه نری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    شونه هاشو بالا انداخت:چرا؟
    بغض گلومو فشار میداد:برای من
    پوزخندی زد و بلند شد:دیوونه ای به خدا،بهرحال...من باید برم سریع تر کارای ویزامون رو جور کنم الان هم باید برم پیش احسان...
    با ذوق ادامه داد:بهت گفتم میخواد با فرزانه نامزد کنه؟حق با تو بود بهم یکم میان
    خندید و با محبت نگام کرد،چشمامو خون گرفته بود...گریم داشت در میومد:تو که نمیتونی بری....فقط جسمتو میبری...
    اشک جلوی چشمامو گرفته بود بلند شدم وایسادمو زل زدم بهش،تار میدیدمش...لبخند لامصبش دوباره رو لباش بود...پررنگ تر از همیشه...اشکام سرازیر شدن:نرو،التماست میکنم نرو...
    آروم پلک زد:چرا؟
    -چون من میخوامت،چون من دوست دارم...
    چشم ازم بر نداشت:خب...منم دوسش دارم
    از دور میز چرخید و رفت سمت در،پشتم بهش بود...نفس کم اورده بودم چرخیدم و با صدای خفم فریاد زدم:وایسا...
    پشتش بهم بود،برنگشت:چیه؟
    -به همین راحتی!؟
    -منظورت چیه؟
    -عوضی من عاشقت بودم،تو عاشقم شدی من هنوزم عاشقتم...بعد الان میگی منظورم چیه؟
    حنجرم داشت پاره میشد،چرخید و نگام کرد:من...من واقعا معذرت میخوام...احساس کردم اگه بعد از عرفان با کس دیگه ای باشم وجودم آروم شه،و شد!...ولی...میدونی؟من اشتباه کردم...نباید با این طرز فکر رو رفتار خودمو میذاشتم تو تنگنا تا فراموشش کنم،خب من عاشقشم...و با این نمیشه کاری کرد،نباید سعی میکردم‌پنهونش کنم...ببخشید اگه تلاش کردم به کمکت کار اشتباهیو انجام بدم...ولی خب نمیخوام بگم ازت بدم میادا نه...احساس کردم که دوست دارم،ولی خب...وقتی عرفان هست...میفهمی؟
    پوزخند زدم:همین؟
    شونه هاشو بالا انداخت:بیشتر از این از پسم بر نمیاد
    چرخید سمت در،داد زدم:من بدونه تو چیکار کنم؟!
    صداش آروم و ریلکس بود:زندگی کن...
    مخم داشت منفجر میشد:د لامصب چجوری؟...ها...چجوری زندگی کنم وقتی رو به روم تباهیه پشت سرم عقده؟؟؟؟چجوری؟
    سرش رو برگردوند:اونش دیگه مشکل خودته،از نظر من که زندگی خیلی قشنگه...
    عرق کرده بودم،بدنم به لرزه افتاده بود...سر گیجه نمیذاشت قشنگ وایسم:
    آره زنـدگی خیلـی قشنـگه...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    آب دهنمو به زور قورت دادم:امـا به شـرطی که تـو باشی،تو بـاشی تـا من شـاد بـاشـم،تـو باشی تا من همیـشه بخنـدم...زنـدگی با وجـوده تو خوبه...ایـن مهـربونیـات،لبخندت،عصبانـی شدنـت،همــه رو با جون و دلـم قبول میکنـم،زنـدگی رو با تو دوست دارم...فقـط تو‌..‌.
    سری تکون داد:متن قشنگی بود...ولی به درد من یکی نمیخوره
    یخ کرده بودم،دلم میخواست های های گریه کنم...چشمامو به زور پاک کردم:توروخدا الیسا...
    آروم لبخند زد:توروخدا چی؟
    پام رو زمین نمیموند،داشتم میوفتادم:توروخدا نرو...
    خندید:درخواسته بعدی لطفا...
    اشک هام اروم اروم لیز میخوردن و میوفتادن رو صورتم...بغضم شکسته بود اما هنوز وجودشو حس میکردم،سیلی محکمی خوابوندم رو صورتم،صدامو انداختم تو گلوم:
    دِ اخه لنتی...
    ميفهمي دلتنگی ينی چی؟ميفهمی اعتيادمی؟ميفهمی ترك اعتياد ينی چی؟ميفهمی نَسَخِ چشات بودن ينی چی؟ميفهمی چند روز ندیدنت ينی چی؟ميفهمی حرفام یعنی چی؟ينی نرو،ينی نيازت دارم،ينی بفهم...الیسا...خواهش میکنم،توروجون عزیز ترین کست به خدا بهت نیاز دارم...التماست میکنم نرو
    لبخند زد:ببخشید،ولی منم همین حس ها رو به عرفان دارم...معذرت میخوام
    صورتش رو مظلوم کرد،قلبم هر لحظه تند تر میزد...نگاهی به لب های صورتیش انداختم،بی حرکت وایساده بود رو به روم...دستامو بالا اوردم و با چشم اشاره ای به لباش کردم،گریه ام بند نمیومد:پس حداقل...فقط...فقط یه بار دیگه...
    معذبانه نگاهی بهم انداخت،سری تکون داد و کمی اومد جلو تر،از چشماش نا رضایتی زار میزد...نزدیک تر شدم،موهامو صاف کردم و جلوتر رفتم...هولش دادم سمت دیوار و بین دستام گیرش انداختم،با حسرت نگاش میکردمو اونم با بی خیالی جوابمو میداد...دستمو گرفتم کنار گردنش و صورتشو کشیدم جلو ..تلخ بودن...وجودم درد میکرد بدنم میلرزید اما نمیتونستن جلومو بگیرن تا بیخیالش شم،... داشتم آتیش میگرفتم،اشک هام رو صورت الیسا هم میوفتادن...یهو چونم رو گرفتم و صورتمو از خودش جلو کرد،پاهاش رو گذاشت رو زمینو از زیر دستم رد شد و کیفش رو برداشت:من دیگه برم...
    هنوز گرمای لباشو احساس میکردم،فشارم افتاده بود دستمو گرفتم به دیوار،تقلا بی فایده بود...نفسم گرفته شده بود،دستش رفت روی دستیگره و بازش کرد...صورتم خیس شده بود،هق هق کنان ادامه داد:پس...پس...پس بذار فکر کنم دوستم داری...از تو که چیزی کم نمیشه...
    سرش رو بر نگردوند رو به روش رو‌نگاه کرد:خدانگهدار
    صدای بسته شدن در تو وجودم پیچید،نفس نفس زنان ولو شدم رو زمین..‌‌.صدای گریم رو بردم بالا تر،میخواستم برای تموم دنیا زار بزنم...صورتم رو به زور فشار دادم و نگاهی به سقف بالای سرم انداختم،فریاد زدم:خدااااااااااا....
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    صدای زنگ در بلند شد،غذامون رو اورده بودن....
    ***
    صمدی پای تخته اینور و اونور می رفت و دلیل های مختلفی برای اثبات قانون همه یا هیچ ارائه می داد...فواد کنارم نشسته بود و داشت زیر میزی با نیلو خانوم چت میکرد،هوفی کشیدمو خودکارو بین انگشتام چرخوندم...یکم با خودکارم بازی کردم حرف های صمدی کاملا برام بی مفهوم بودن...خسته شده بودم،وسایلامو رو صندلی رها کردم و با یه اجازه ی مختصر از کلاس زدم بیرون...هوا زیاد مصاعد نبود،نشستم رو همون نیمکت همیشگی...صدای الیسا هنوز تو محیط پخش بود:پس گفتی عاشق بارونی!
    چشمامو بستم و آروم نفس کشیدم،هنوز جای قدم های عقب گردش رو میدیدم که به مانتوی رو نیمکت اشاره کرد:میشه لطفا بندازینش دور؟وقت نمیکنم...
    لبخند کم رنگی زدم،یاده اون روز که بدو بدو از ساختمون دانشکده اومدم پایین و فواد زد تو سرم بخیر...همه صحنه ها جلوی چشمام بودن،یاد اون روز توی سلف افتادم که به احسان گفتم یابو...تو دلم خندیدم...تلخ تر از هر چی که میشد اسمشو بذاری تلخ،نفسی تازه کردم هوا هنوز پر بود از بوی عطرش...دست به سـ*ـینه نشستم و‌پاهام رو دراز کردم،دستو بالم کاملا بسته بود...الیسا رفته بود...برای همیشه و من نمیتونستم برش گردونم،نگاه کردن به ساختمونی که دیگه بوی مرگ میداد نه زندگی،فایده ی خاصی نداشت...بلند شدم و برگشتم توی کلاس،صمدی با اشاره های دستش بدون حرف حالمو پرسید و‌منم به زیر لبی گفتن اینکه خوبم اکتفا کردم...فواد با آرنج زد بهم:خوبی؟
    -اره اره
    -مطمعنی؟
    -آره آره...
    پیشونیمو تکیه دادم به دستمو مشغول خط خطی کردن برگه رو به روم شدم،انقد تو فکر و خیال رفته بودم که اصلا نفهمیدم کی کلاس تموم شد...فواد بلند شد وایساد :پاشو بریم
    -تو برو من پیاده بر میگردم
    -پدر پاهات در میاد
    -مهم نیست
    -آروین...
    -بله؟
    -انقد درگیرش نشو،اون نشد یکی دیگه
    -فواد میشه خفه شی؟فقط گمشو باشه؟
    اعصاب بحث و نصیحت و سرزنش نداشتم،فواد میدونست وقتایی که اینجوری میحرفم باید تنها باشم...زیر لبی خدافظی کرد و از دره کلاس زد بیرون،کلاس تقریبا خالی شده بود،کلافه شده بودم وسایلامو با بی حوصلگی ریختم تو کیفم...تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به رو به روم،دوست نداشتم به این زودیا پاشم‌...صدای ضعیفی از ته و گوشه ی کلاس بلند شد:انقدر خودتو اذیت نکن
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    نگاهش نکردم:به تو ربطی نداره،گمشو بیرون
    بغض خفه ی تو صداشو حس میکردم:اروین به خدا اینجوری دیدنت داغونم میکنه...
    حوصله هیچیو نداشتم،حتی شنیدن صدای لطیف و دخترونه ی ملینا‌‌‌...چشم از رو به روم بر نداشتم،صدام داشت میرفت بالا تر:گفتم به تو ربطی نداره
    وسایلاش رو جمع کرد و بلند شد،به در رسیده بود،دستشو گذاشت رو آستانه ی در و سرش رو انداخت پایین:چه حس بدیه که احساس میکنی همه دارن به زور تحملت میکنن...
    آهی کشید:و بدتر از اون اینه که هیچ جایی رو نداری که خودتو گمو گور کنی...
    با گوشه یه آستینش قطره اشک روی صورتشو خشک کرد و از کلاس رفت بیرون،داغون شده بودم...نفس عمیقی کشیدم و دوباره خیره شدم به رو به روم،یه ماهی بود که از رفتن الیسا میگذشت و من هنوزم داغون بودم...به الیسا و امیر همه چیز رو گفتم،اونا هم خود به خود بیخیال زن گرفتن من شدن...از نشستن خسته شده بودم بلند شدم و از دانشگاه زدم بیرون،هندزفریمو به زور جا دادم تو گوشم،دستم رفت رو اهنگ عشق یک طرفه(مهدی احمد وند):
    یادش بخیر یه روز تو رو دوست داشتم و دل تو یه جای دیگه بود
    هر کاری کردم که با تو باشم اما عشق من یک طرفه بود
    انقدر می خواستمت که خدا می دونه که باور نکردی هنوز
    باور کن ای دل ساده که رفته و به پاش نشین و نسوز
    چشمای من خیره به در می مونه تا برگردی
    نفهمیدی با رفتنت قلبم و پرپر کردی
    منتظرت می مونم و کنار این خاطره ها
    دلم گرفت دلم شکست از غم این حادثه ها
    گفتی به من برو پی کارت و نمی دونم دلم چقدر از این حرفت شکست
    گفتی میری و آخرش باخنده رفتی و خنده ی آخرت هم باز به دل نشست
    خیره نشو انقدر به جای خالیش اون دیگه رفت پیش تو نمیاد
    ای دل ساده بسه دیگه اون دیگه یاد تو رو هم نمی خواد
    چشمای من خیره به در می مونه تا برگردی
    نفهمیدی با رفتنت قلبم و پرپر کردی
    منتظرت می مونم و کنار این خاطره ها
    دلم گرفت دلم شکست از غم این حادثه ها...
    اروم اروم پلک زدمو سعی کردم اشک جمع شده توی چشمامو محو کنم،اما اختیارشون دسته من نبود بی اراده سرازیر شدن...

    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا