صدای رینگتون وحشتناک فواد مخمو علیل کرد،سعی کردم گوش بدم بینم چی میگه...
-الو
-به چطوری تو خوش میگذره؟
-چتر شدم خونه اروین
-خودمم خوبم
خندید:اره داره درس میخونه خیره سرش
-به چه مناسبت؟
-بگو دیگه خودتو لوس نکن
نیاز به گوش تیز کردن نبود،فواد وقتی حرف میزد داد میزد...گوشاش یکم مشکل داشت...
-جونه منننننن؟
خندید:وای وای ما الان میایم
سریع قطع کردو از اتاق پرید بیرون:زود باش حاضر شو بریم خونه امیر اینا
-خونه الی اینا
-خو حالا هر چی زود باش
بدو بدو لباسای در اوردش رو تنش کرد:بجنب دیه
پاشدم وایسادم:خبریه؟
-دارم عمو میشم
خندیدم:زر نزن بنال بینم چی شدع؟
با اون نگاه عاقل اندر صفیحش نگام کرد:راست میگم دارم عمو میشم
خر کیف شده بودم،وای پس منم دایی شده بودم...تند تند لباس پوشیدمو پریدم پشت فرمون نیسان خوشگلم و راه افتادم:وااااای فواد فکر کن اگه پسر بود اسمشو باید بزارن آروین
یکم چش غره رفت:درسته که حلال زاده به داییش میره اما عموش عقلش سالم تره...باید بذارن فواد
گازشو گرفتم:تو شناسنامه فواد بزنن بعد اروین صداش کنن
صدای خنده هامون خیابون رو برداشته بود،سره راه شیرینی و شوکولات و یه عالمه هله هوله که الی دوس داره خریدیمو پریدیم تو خونشون،الی نشسته بود رو مبل جلوی آشپز خونه و امیر هم داشت از خوشحالی بال در میورد...تند تند وسایلارو گذاشتم رو اوپن و زانو زدم جلوی الی:ووووی دایی فداش شه پسره یا دختر؟
خندید و دستی رو شیکمش کشید:دیوونه تازه دو ماهمه جنسیتش معلوم نیس که
بلند شدم وایسادم:دوماهه حامله ای؟
اروم لبخند زد:حالا دیگه...
شیکمش هنوز بزرگ نشده بود،یه کوچولو فقط...فواد پیله کرده بود به امیر که اسمشو بذارن فواد،رفتم سمت اشپزخونه و چیزایی که خریده بودیمو تند تند جا دادم تو یخچالو کابینت و یه بسته پاستیل گرفتم جلوی الی...با خوشحالی از دستم قاپیدش:وای دمت گرم عاشقتم...
بدو بدو نشستم پیش امیر:خب پس قرار شد اسمشو بذارین اروین؟
فواد از اونور سرشو کج کردو اشاره کرد به پاستیل توی دست الی:ما ادم نبودیم؟
شونه ای بالا انداختم:هر وق حامله بودی برا تو هم پاستیل میخرم...
خندید و یه نگاهی به شیکمش انداخت و ادای الی رو در اورد،امیر نشسته بود بین ما دوتا و داشت دیوونه میشد:حالا بذار بینیم دختره یا پسر...بعدا تصمیم میگیریم
دوباره نیم نگاهی به شیکم الی انداختم:قربونش بره دایی
مثه خر ذوق کرده بودم،نمیدونستم چیکار کنم میخواستم مثه پروان دوره الی بچرخم و هی قربون صدقش برم،فواد بلند شدو رفت سره یخچال:اوففف چقد بستنی
اخم کردم:مال الیه ور ندار
الهام زیر زیرکی نگام کرد:عه اروین زشته
-این زشت حالیشه مگه؟
پس گردنیه نرمی از سمت امیر حوالم شد:چی شنیدم؟
خودمو زدم به ترسیدن:هیچیییییی...
جیغ زدمو دوییدم،امیر هم لوده بازیش گل کرده بود پاشد افتاد دنبالم...نفس کم اوردمو وایسادم و اشاره ای به فواد کردم،امیر برگشت نگاش کرد...
مثه معتادا نشسته بود کف زمین و تک تک داشت دخل بستنیارو میورد،سریع دوییدمو از جلو دستو پاش جمعشون کردم و چپوندم تو یخچال و حولش دادم سمت پذیرایی،الی خندش گرفته بود یهو جلوی دهنشو گرفت و دویبد سمت دستشویی...فواد چرخید و نگام کرد:اروین الی بهت ویار داره
صدای خنده های مردونه امیر بلند شد،بغ کردمو نشستم یه گوشه... تو دلم ذوق دایی شدن قنج میزد،دوس داشتم بگیرمش تو بقلم دستو پاهای کوچولوشو فشار بدم...لپاشو بکشم،دستو پاهاشو اروم بـ*ـوس کنم...اروم اروم موهاشو شونه کنم ببرمش حموم،تن تپل مپلیشو بغـ*ـل کنم و فشارش بدم تا بترکه...براش لباس نوزادی بخرم تنش کنم،جوراباشو پاش کنم،بند کفشاشو تو پاش ببندم و بغلش کنم تو هوا بچرخونمش...خندم گرفته بود،انگار بچه ی خودم بود چه تصوراتی داشتم...رومو کردم به فواد:فواد فرض کن با پاهای ریز و تپلی و کوچولوش کف دستت لگد بزنه...
فواد خندید:واااای فرض کن انگشتای سفید و فینگلیش رو دور انگشتت حلقه کنه و محکم بچسبه...
اروم و با لـ*ـذت ادامه دادم:وای ناخونای جینگلیش رو اروم اروم با ناخون گیر میگیرم
فواد اروم لبخند زد:منم پستونک میکنم تو دهنش و لپاشو میکشم...
تو رویای خودمون محو شده بودیم که دیدم امیر داره نگامون میکنه،پریدم بهش:چیه خو بچمه؟
چشاشو چپکی کرد:والا من انقد ذوق مرگ نیستم که شما ها هستین
چرخیدم سمت فواد و خطاب به امیر گفتم:تو نمفهمی...
فواد تند تند داشت تصوراتشو به تصویر میکشید:وای خودم همه ی سیسمونیشو میخرم
پریدم بهش:نه من میخرم
-با هم میخریم
پریدم هوا و فوادو بغـ*ـل کردم،هیچ وقت انقد بچه نشده بودم مهم نبود کی چی میخواد بگه عاشق بچه ی الی بودم میخواستم همین الان تند تند برای مدرسش هم خرید کنم...الی از دستشویی اومد بیرون و گوشیو گرفت دستش و به مامانم اینا و مامان فواد اینا خبر داد،به نیم ساعت نرسید که یه جمعیت عظیمی تو خونه الی اینا غوطه ور شدن و هر کدوم سعی میکردن اسمی برای نی نیش انتخاب کنن و منو فواد هم با لبخند و ارامش جوری که انگار هیچ وقت اون بچه بازیا رو انجام ندادیم سعی کردیم پذیرایی کنیم،فواد با ظرف شیرینی خم شد جلوی مامانم که مامانم شروع کرد به حرف زدن:به به چه اقایی...فواد جان این اروین مارو کشت تا زن بگیره تو زن بگیر حداقل یه عروسی بیوفتیم...
فواد نشست رو مبل رو به روی مامانم،عادت داشت مامانمو خاله صدا کنه:خاله من اگه زن بگیرم شما فقط یه عروسی براتون میوفته،من از کل زندگیم و اروین میوفتم...
خر کیف شده بودم که اسم منم اورده بود که زد تو ذوقم:و مطعلین که پسرتون به یه مراقب نیاز داره...
صدای خنده ی جمع بلند شد،حالم زیادی خوب بود برای همین بیخیال پریدن به فواد شدم...
-الو
-به چطوری تو خوش میگذره؟
-چتر شدم خونه اروین
-خودمم خوبم
خندید:اره داره درس میخونه خیره سرش
-به چه مناسبت؟
-بگو دیگه خودتو لوس نکن
نیاز به گوش تیز کردن نبود،فواد وقتی حرف میزد داد میزد...گوشاش یکم مشکل داشت...
-جونه منننننن؟
خندید:وای وای ما الان میایم
سریع قطع کردو از اتاق پرید بیرون:زود باش حاضر شو بریم خونه امیر اینا
-خونه الی اینا
-خو حالا هر چی زود باش
بدو بدو لباسای در اوردش رو تنش کرد:بجنب دیه
پاشدم وایسادم:خبریه؟
-دارم عمو میشم
خندیدم:زر نزن بنال بینم چی شدع؟
با اون نگاه عاقل اندر صفیحش نگام کرد:راست میگم دارم عمو میشم
خر کیف شده بودم،وای پس منم دایی شده بودم...تند تند لباس پوشیدمو پریدم پشت فرمون نیسان خوشگلم و راه افتادم:وااااای فواد فکر کن اگه پسر بود اسمشو باید بزارن آروین
یکم چش غره رفت:درسته که حلال زاده به داییش میره اما عموش عقلش سالم تره...باید بذارن فواد
گازشو گرفتم:تو شناسنامه فواد بزنن بعد اروین صداش کنن
صدای خنده هامون خیابون رو برداشته بود،سره راه شیرینی و شوکولات و یه عالمه هله هوله که الی دوس داره خریدیمو پریدیم تو خونشون،الی نشسته بود رو مبل جلوی آشپز خونه و امیر هم داشت از خوشحالی بال در میورد...تند تند وسایلارو گذاشتم رو اوپن و زانو زدم جلوی الی:ووووی دایی فداش شه پسره یا دختر؟
خندید و دستی رو شیکمش کشید:دیوونه تازه دو ماهمه جنسیتش معلوم نیس که
بلند شدم وایسادم:دوماهه حامله ای؟
اروم لبخند زد:حالا دیگه...
شیکمش هنوز بزرگ نشده بود،یه کوچولو فقط...فواد پیله کرده بود به امیر که اسمشو بذارن فواد،رفتم سمت اشپزخونه و چیزایی که خریده بودیمو تند تند جا دادم تو یخچالو کابینت و یه بسته پاستیل گرفتم جلوی الی...با خوشحالی از دستم قاپیدش:وای دمت گرم عاشقتم...
بدو بدو نشستم پیش امیر:خب پس قرار شد اسمشو بذارین اروین؟
فواد از اونور سرشو کج کردو اشاره کرد به پاستیل توی دست الی:ما ادم نبودیم؟
شونه ای بالا انداختم:هر وق حامله بودی برا تو هم پاستیل میخرم...
خندید و یه نگاهی به شیکمش انداخت و ادای الی رو در اورد،امیر نشسته بود بین ما دوتا و داشت دیوونه میشد:حالا بذار بینیم دختره یا پسر...بعدا تصمیم میگیریم
دوباره نیم نگاهی به شیکم الی انداختم:قربونش بره دایی
مثه خر ذوق کرده بودم،نمیدونستم چیکار کنم میخواستم مثه پروان دوره الی بچرخم و هی قربون صدقش برم،فواد بلند شدو رفت سره یخچال:اوففف چقد بستنی
اخم کردم:مال الیه ور ندار
الهام زیر زیرکی نگام کرد:عه اروین زشته
-این زشت حالیشه مگه؟
پس گردنیه نرمی از سمت امیر حوالم شد:چی شنیدم؟
خودمو زدم به ترسیدن:هیچیییییی...
جیغ زدمو دوییدم،امیر هم لوده بازیش گل کرده بود پاشد افتاد دنبالم...نفس کم اوردمو وایسادم و اشاره ای به فواد کردم،امیر برگشت نگاش کرد...
مثه معتادا نشسته بود کف زمین و تک تک داشت دخل بستنیارو میورد،سریع دوییدمو از جلو دستو پاش جمعشون کردم و چپوندم تو یخچال و حولش دادم سمت پذیرایی،الی خندش گرفته بود یهو جلوی دهنشو گرفت و دویبد سمت دستشویی...فواد چرخید و نگام کرد:اروین الی بهت ویار داره
صدای خنده های مردونه امیر بلند شد،بغ کردمو نشستم یه گوشه... تو دلم ذوق دایی شدن قنج میزد،دوس داشتم بگیرمش تو بقلم دستو پاهای کوچولوشو فشار بدم...لپاشو بکشم،دستو پاهاشو اروم بـ*ـوس کنم...اروم اروم موهاشو شونه کنم ببرمش حموم،تن تپل مپلیشو بغـ*ـل کنم و فشارش بدم تا بترکه...براش لباس نوزادی بخرم تنش کنم،جوراباشو پاش کنم،بند کفشاشو تو پاش ببندم و بغلش کنم تو هوا بچرخونمش...خندم گرفته بود،انگار بچه ی خودم بود چه تصوراتی داشتم...رومو کردم به فواد:فواد فرض کن با پاهای ریز و تپلی و کوچولوش کف دستت لگد بزنه...
فواد خندید:واااای فرض کن انگشتای سفید و فینگلیش رو دور انگشتت حلقه کنه و محکم بچسبه...
اروم و با لـ*ـذت ادامه دادم:وای ناخونای جینگلیش رو اروم اروم با ناخون گیر میگیرم
فواد اروم لبخند زد:منم پستونک میکنم تو دهنش و لپاشو میکشم...
تو رویای خودمون محو شده بودیم که دیدم امیر داره نگامون میکنه،پریدم بهش:چیه خو بچمه؟
چشاشو چپکی کرد:والا من انقد ذوق مرگ نیستم که شما ها هستین
چرخیدم سمت فواد و خطاب به امیر گفتم:تو نمفهمی...
فواد تند تند داشت تصوراتشو به تصویر میکشید:وای خودم همه ی سیسمونیشو میخرم
پریدم بهش:نه من میخرم
-با هم میخریم
پریدم هوا و فوادو بغـ*ـل کردم،هیچ وقت انقد بچه نشده بودم مهم نبود کی چی میخواد بگه عاشق بچه ی الی بودم میخواستم همین الان تند تند برای مدرسش هم خرید کنم...الی از دستشویی اومد بیرون و گوشیو گرفت دستش و به مامانم اینا و مامان فواد اینا خبر داد،به نیم ساعت نرسید که یه جمعیت عظیمی تو خونه الی اینا غوطه ور شدن و هر کدوم سعی میکردن اسمی برای نی نیش انتخاب کنن و منو فواد هم با لبخند و ارامش جوری که انگار هیچ وقت اون بچه بازیا رو انجام ندادیم سعی کردیم پذیرایی کنیم،فواد با ظرف شیرینی خم شد جلوی مامانم که مامانم شروع کرد به حرف زدن:به به چه اقایی...فواد جان این اروین مارو کشت تا زن بگیره تو زن بگیر حداقل یه عروسی بیوفتیم...
فواد نشست رو مبل رو به روی مامانم،عادت داشت مامانمو خاله صدا کنه:خاله من اگه زن بگیرم شما فقط یه عروسی براتون میوفته،من از کل زندگیم و اروین میوفتم...
خر کیف شده بودم که اسم منم اورده بود که زد تو ذوقم:و مطعلین که پسرتون به یه مراقب نیاز داره...
صدای خنده ی جمع بلند شد،حالم زیادی خوب بود برای همین بیخیال پریدن به فواد شدم...
آخرین ویرایش: