کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


با تعجب ابروهاشو بالا انداخت و دوباره اومد که درو ببنده که باز برگشت و شرمزده گفت:
_چیزه...می شه...یعنی چطور بگم...می دونید...درسته تازه استخدام شدم...می شه چند روز...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ارسلان می تونه چند روز به جای منشیِ مدیر عامل بمونه!
با تعجبِ آشکاری گفت:
_چرا؟
_چی چرا؟
_چرا واسه کسی که سر جمع ده روز نمی شه میشناسیدش همچین کاری می کنید؟
تا روی زبونم اومد که بگم من انگار سالهاست می شناسمت!ولی گفتم:
_بزارش به جبرانِ کاری که صبح کردم!‌‌ الانم برو و اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن شماره ی رئیستو که داری؟هوم؟
آروم سرشو تکون داد و خداحافظ زیر لبی گفت و درو بست.داخل محوطه ی بیمارستان که شد،راه افتادم سمت خونه.
در آپارتمانِ صدوبیست متریمو که باز کردم،طبق معمولِ این چند وقته با فرشته ی ماتم گرفته روی کاناپه ی خاکستری رنگِ جلوی تلویزیون مواجه شدم.
دلم از دیدنِ گودی زیر چشماش و موهای پریشونش گرفت.
آروم رفتم و کنارش نشستم،برگشت و با چشمای قهوه ایه بی فروغش زل زد بهم.موهایِ بلوطی رنگش دورش ریخته بود و پوستِ سبزه اش به سفیدی می زد.کبودیِ محوِ روی بازوشو که دیدم دوباره آتیش گرفتم.دلم می خواست گردن فرهاد و بشکنم!
با صدای گرفته اش به خودم اومدم:
_امروز رفتم پیشش...
عصبانی شدم و گفتم:
_غلط کردی!می خواستی باز کتک بخوری ازش؟
بی توجه به من و حرفام گفت:
_داخل خونه که شدم دودِ سیگارش مثله مِه دورشو گرفته بود!
پوزخندی زدم و گفتم:
_هه...نکنه معتادم شده؟
با غمِ آشکاری ادامه داد:
_گفت دیگه دوستم نداره...گفت نمی خوادم!
کلافه دستمو روی پیشونیم کشیدم و سکوت کردم تا خودشو خالی کنه.
_وقتی بیرونم کرد از خونه،روی جاکفشیِ توی راهرو،یه برگه ی آزمایش دیدم...
با تعجب به فرشته که اشکاش صورتشو خیس کرده بود نگاه کردم و منتظر ادامه ی حرفاش شدم.
 
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    _برگه ی آزمایشو بردم پیش یه دکتر...
    هق هقش شدت گرفت و با دستاش جلوی صورتشو گرفت:
    _گفت....گفت سرطان خونه...گفت فرهاد سرطان خون داره...
    دنیا دور سرم می چرخید.حرفِ بابا قبل از روزی که عمل بشه توی گوشم زنگ خورد:"تقصیر من بود...با بدرفتاریام می خواستم کاری کنم مادرتون ازم بِبُره و بره...نمی خواستم عمرشو بزاره پایِ منی که نفسام به شماره افتاده بود!"
    هنگِ هنگ بودم.فرهاد دقیقا کاری رو کرد که سیزده سال پیش بابا کرد!عاشقِ واقعی این مدلیه؟
    فرشته رو بغـ*ـل کردمو گذاشتم تا می تونه گریه کنه و خودشو خالی کنه.آروم که گرفت رو بهش گفتم:
    _پاشو آماده شو...
    گنگ نگاهم کرد،اشکاشو پاک کردم و لبخندی بهش زدم:
    _نمی خوای بری پیشش؟
    لبخند تلخی زد،چند دقیقه بعد حاضر و آماده با ساک‌ توی دستش روبروم ایستاده بود.
    درو با کلیدش باز کرد و رفت داخل.منم پشت سرش داخل شدم.خونه تاریک تاریک بود.
    فرشته که کلیدِ برقو زد و خونه روشن شد،چشمم خورد به فرهاد که وسطِ یه خروار عکس از عکسای نامزدی و عقد و عروسیشون و بعد از اون،تکیه زده به مبلا خوابیده بود.زیرسیگاری کنارش پر از ته سیگار بود.
    رفتم کنارش و با پا زدم به پاش.
    _فرهاد...پاشو...با توام...
    فرشته بال بال می زد!
    فرهاد که بلند شد،یقه شو گرفتم و زدمش به دیوار!صدای هیع گفتنِ فرشته رو شنیدم که گفت:
    _داداش چیکار می کنی؟
    بی توجه بهش،فرهاد و چسبوندم به دیوار و زل زدم به چشمای سرخش.دستمو از یقش جدا کرد و گفت:
    _چیکار می کنی؟
    اشاره ای به لباسای نامرتبش وته ریش روی صورتش کردم:
    _اینه زندگیت؟
    فرشته رو با دست نشونش دادم:
    _اینه اون دختری که گفتی خوشبختش می کنی؟
    مات فرشته رو نگاه می کرد!
    _یادمه گفتی نمی ذاری آب تو دلش تکون بخوره!
    نگاهشو از فرشته گرفت،آروم لب زد:
    _دیگه نمی خوامش...
    هق هقِ ریزِ فرشته روی اعصابم بود،رفتم جلو و یدونه محکم خوابوندم توی صورتش،سرش به سمت راستش کج شد و هق هق فرشته بلندتر شد. انگشت اشارمو تهدید وار جلوش تکون داد:
    _کافیه یه بار دیگه اون جمله از دهنت دربیاد!اینو هم زدم‌که بفهمی سرطان ته دنیا نیست!
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    بهت زده نگاهشو بین من و فرشته چرخوند.
    خودمو‌ عقب کشیدم و روبه فرهادِ روبروم که خستگی و درد از چهره اش می بارید گفتم:
    _قبول کن فرهاد...عشق ِ واقعی همین جاست که مشخص می شه!تو خواستی فرشته رو‌ با روندن از خودت،با چندتا چک‌و کبودی خوشبخت کنی؟فرشته کنار تو باشه و با دردت درد بکشه خیلی بهتره تا دور از تو بمونه!
    با صدای لرزونی جوابمو داد:
    _من دارم می میرم علی!می فهمی اینو؟
    لبخند تلخی زدم:
    _عاشق اگه از عشقش دور باشه،هر لحظه می میره!
    رفتم سمت در خونه و دقیقه ی آخر برگشتم و نگاهی به هر دوشون انداختم:
    _ امیدتون نا امید نشه تا وقتی خدا تو تک به تک ثانیه ها کنارتونه!
    در خونه رو باز کردم و بیرون اومدم.

    ***

    بی هدف توی خیابونا دور می زدم و خیالِ خونه رفتن نداشتم!
    حس و حالِ عجیبی داشتم.از یه طرف خوشحال بودم بابت کنارِ هم بودنِ فرهاد و فرشته و از طرفی کلمه ی سرطان،زهر می کرد شیرینی حالم رو.
    از یه طرف دیگه ذهنم حوالیِ سال ها پیش سِیر می کرد و پدری که رفت!
    و احمقانه امشب دلم برای نوازشای دستای زنی که اسم مادر رو صرفا یدک می کشید تنگ شده بود!
    میدونستم حماقته محضه،دلتنگی برای مادری که چهارماه بعد از جدایی از پدرم،مجددا ازدواج کرد و بچه ی همسرش رو به من و فرشته ترجیح داد!
    مادری که با کمی تندخویی از سمت پدرم راضی به طلاق شد و هیچ وقت پِیِ دلایل پدرم رو نگرفت!
    حتی بعد از مرگِ پدرم برنگشت تا حداقل فرشته رو بزرگ کنه و از آب و گِل در بیاره!
    بارها رفتم و ازش خواهش کردم تا بیاد و لااقل برای دخترِ سیزده ساله اش مادری کنه و من به درک!ولی اون هربار با بی رحمی می گفت همسر و زندگی تازه اش اونقدری براش مهم هستن که دنبال ثمره ی ازدواج ناموفق قبلش نیاد!
    و همه ی این فکرای جورواجور به کنار و عکسِ چشمایِ مشکیِ خیسی به کناری!
    می خواستم برم سمت بیمارستانی که مادر یلدا بستری بود ولی با نگاهی به ساعت که دوازده رو نشون می داد و یادآوری این که منو راه نمی دن،به سمت خونه رفتم.
    در رو که باز کردم،هوای گرفته ی خونه حالمو بد کرد.رفتم کنار پنجره ی بزرگی که توی پذیرایی بود و بازش کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و نمی دونم چی شد که موبایلمو از جیب شلوارم دراوردم و رفتم قسمت پیامک ها.
    روی اسمش ضربه ای زدم و قسمتی از شعرِ کوچه از فریدون مشیری رو نوشتم:
    ( تو همه رازِ جهان ریخته در چشمِ سیاهت
    من همه محوِ تماشایِ نگاهت)!
    براش با شماره ای که فقط خونواده و دوستای نزدیکم داشتن و مطمئن بودم اون ندارتش پیام رو ارسال کردم.
    تیکِ تحویل که خورده شد،لبخندِ از ته دلی زدم و زمزمه کردم:
    (چَشم سیاهِ من)
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤

    ‌‌
    با حفظِ همون لبخند،خودمو روی کاناپه انداختم و با لباسای بیرون دراز کشیدم.
    یه دستم روی شکمم بود و با دست دیگم موبایلو گرفته بودم و منتظر بودم ببینم جواب می ده یا نه.چشمام می سوخت و شدیدا خوابم می یومد!ده دقیقه گذشت و خبری نشد!با خودم گفتم تا سه می شمارم،اگه جواب نداد می خوابم!
    با همین تصور زیر لب گفتم:
    _یک...دو...
    تازه فهمیدم چقدر صدای زنگ پیام موبایلمو دوست دارم!
    نوشته بود:
    _شما؟
    دستام تند تند روی کیبرد چرخید:
    _یه دوست!حالت خوبه؟
    به سی ثانیه نکشید که جواب داد:
    _وقت خوبی رو واسه سرکار گذاشتن انتخاب نکردی!از اون شباییه که زدم به سیم آخر...تضمینی نمی دم فردا صبح شمارتو برای پیگیری ندم‌...انتخاب با خودته دوست عزیز!
    خندم گرفته بود و لحنِ حرصیشو کاملا حس می کردم.دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم:
    _فقط خواستم بگم هر وقت چیزی سرِ دلت مونده بود،می تونی به من بگی!فکر کن یه مددکار اجتماعیم!
    ارسالش کردم،وقتی دیگه جوابی نداد،موبایلو کنار گذاشتم و با ذهنی پر از"او" خوابیدم.
    صبح بانوری که از پنجره ی بازِ پذیرایی به چشمم خورد بیدار شدم.
    بعد از خوردن چای و یه کم بسکوییت رفتم تا آماده بشم.
    با یادآوری ایام فاطمیه ، پیراهن مردونه ی مشکی که ساده بود و حالت اسپرت داشت،با شلوار کتان مشکی پوشیدم.موهامو مثله همیشه شونه زدم و بعدم جلوشونو که بلندتر بود رو با دست بهم ریختم!
    ارسلان می گفت این کارم یه خوددرگیریه!
    اما من مدلِ باحالشو دوست داشتم!
    از خونه بیرون زدم و سوار پژو پارس نقره ای رنگم شدم و بازم حرف ارسلان یادم اومد که معتقد بود اینکه یه ماشین بهتر نمی خرم بیشعوریمو می رسونه!
    لبخندی زدم و به سمت بیمارستان رفتم،جایی که دلم زودتر رفته بود!
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***

    پلاستیکی خرید رو که شامل دوتا شیرکاکائو و چندتا کیک و بسکوییت بود رو تو دستم جابه جا کردم و به سمت سالنی که فکر می کردم اونجاست رفتم که با دیدنِ صندلیای خالی،به سمت پذیرش اون قسمت رفتم.
    صدامو صاف کردم و گفتم:
    _ببخشید خانم پرستار،خانمی که همراه مادرشون بودن کجان؟
    پرستار که خانم حدودا سی و هفت هشت ساله ای بود،سرشو از توی مانیتور روبروش بلند کرد و رو به من گفت:
    _همون دختر خانمی که قدشون کوتاه بود؟
    از یادآوری ریزه پیزه بودنش،لبخند محوی زدم:
    _بله‌...
    با دستش انتهای سالن رو نشون داد و گفت:
    _به گمونم رفتن نمازخونه...اونجاست...
    ممنونی گفتم و به سمت جایی که اشاره کرده بود رفتم.
    وسطای سالن،پشیمون شدم!نمی دونم چرا ولی حس کردم با نزدیکیای بی موردم ممکنه معذب بشه!حس کردم شاید توی رودربایستی باهام همکلام بشه!
    همین تصورات احمقانه باعث شدن عقب گرد کنم و پلاستیکو به همون پرستار بدم تا وقتی اومد بهش بده‌.
    کلافه دستی پشت گردنم کشیدم،تو دلم(احمقِ بزدلی) به خودم گفتم و از بیمارستان بیرون اومدم!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (یلدا)

    با احساسِ گردن دردِ وحشتناکی چشمامو باز کردم.
    سرمو بلند کردم و به کیف یه طرفه ی مشکیم که از بعد نماز صبح توی همین نمازخونه ی نسبتا کوچیک بیمارستان،بالشم‌ شده بود لعنتی فرستادم.
    همون طور که از گردن درد قیافم جمع شده بود،بلند شدم و‌ مانتومو که چروک شده بود،مرتب کردم و کیفِ لعنتی رو برداشتم و بیرون اومدم.
    کفشامو طبق عادت،بدونِ باز کردنِ بنداش پوشیدم و به سمت بخشی که مامان بستری بود راه افتادم.
    از کنار ایستگاه پرستاری که رد شدم،پرستارِ سفیدپوشِ پشت میز صدام زد:
    _خانم؟تشریف بیارید اینجا چند لحظه...
    با ذوق به سمتش رفتم و توی دلم دعا می کردم قلب اهدایی برای مامان پیدا شده باشه.
    روبروش که رسیدم،با جمله ای که گفت و پلاستیکِ شیر کاکائو و کیکی که دستم داد،همه ی ذوقم کور شد!
    _اینو یه آقایی آوردن گفتن بدم به شما...
    پلاستیکو ازش گرفتم،خواستم بپرسم کی آورده که یادم اومد الان جز من و نگین و نیل و مهندس رادفر کسی نمی دونه حال مامان بد شده و بیمارستانه.
    تشکر زیر لبی از پرستار که مشغول کارش شده بود کردم و سمت دری که نوشته ی"CCU" روش،حالمو خراب می کرد رفتم.
    دیدمش،
    از پشت شیشه،زیر کلی دستگاه!
    چشمای قشنگش بسته بودن و رنگ و روی پریدش قلبمو تیکه تیکه می کرد.
    کاش مثله کلیه،دوتا قلب داشتیم!اونوقت با سخاوتِ تمام اونو به زنی می دادم که جوونیشو حرومِ من‌کرد!
    منی که شاید هیچ وقت فرزند خلفی نبودم!
    سرِ انتخاب رشتم و مخالفتش روی هنرستان رفتنم کلی حرص خورد.بعد از اون نوبت به تحمل رفتارای مزخرف نوجوونیم رسید!بعدشم روزای پرشور دانشگاه و کله ی پر باد من و زنی همیشه نگران!
    این یه سال اخیرم که با رفتن بابا،گندای پشت سرهم فرید و غصه ی هممون کارش به اینجا رسید.
    احساس کردم هوا برای نفس کشیدن کم آوردم،روی صندلی آبیِ بدرنگ ِ بخش نشستم و پلاستیکو کنارم انداختم.
    شیرکاکائو بهم چشمک‌می زد و من خوشحال با خودم گفتم:
    _خیلی وقته سیاوشو کافه شو،فراموش کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    "یازده روز بعد"


    با اخم به نگین و وسایلی که توی حیاط گذاشته بود نگاه کردم.
    ابرویی بالا انداخت و با لحن قلدری گفت:
    _ببین آبجی...واس ما ابرو،چی؟گره نکن...ما خودمون ته نه خشمیم...
    لبخند کمرنگی زدم،اشاره ای به سطل رنگ کردم و گفتم:
    _آخه تو این موقعیت؟
    _موقعیت از این بهتر که خالم به امید خدا داره خوب می شه؟
    مأیوسانه گفتم:
    _اونا که هنوز به اهدای عضو راضی نشدن...
    فرچه ی رنگ کوچیکی که تو دستش بود و به سمتم انداخت که توی هوا گرفتمش:
    _چته وحشی؟
    _کوفت...هی نفوس بد می زنه‌...من که دلم روشنه راضی می شن...
    _الان من چیکار کنم با تو؟
    _هیچی مثله یه دختر خوب،آستیناتو بزن بالا و بیا کمک من...نیلوفر که بیمارستانه،می مونه یه دونه تو!
    همون طور که غر غر می کردم،آستینای بلوزِ مدل مردونه ی چهارخونمو بالا زدم،روسری کوچیکِ صورتیمو، دور ِموهایِ کوتاهِ مدل پسرونم بستم و رفتم سمت سطل رنگ.
    بازش که کردم از دیدنِ آبی فیروزه ایش،لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
    چند دقیقه بعد،وقتی فرچه به دست،وسط حوض نشسته بودم و دور تا دورشو رنگ می کردم،خاطره ی روزایِ هنرستان و زنگای نقاشی توی دلم تازه شد.
    با صدای زنگ در حیاط،دستای رنگیمو به هم مالیدم،چادر رنگی مامانو که رویِ طناب رخت بود سرم کردم و روبه نگین که شلنگ آب دستش بود و حیاطو میشست گفتم:
    _دایی قرار بود بیاد؟
    شونه ای به معنی ندونستن بالا انداخت و همون طور که چادرمو مرتب می کردم به سمت در رفتم.
    باز کردن در همانا و دیدنِ چهره ی مهربونِ این روزهایِ همراهم،همانا‌!
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    از دیدنش،لبخند دوستانه ای روی لبم نشست و گفتم:
    _سلام آقا علی...
    لبخندِ همیشگیش،صورتِ مهربونشو پوشوند:
    _سلام از ماست خانم...خوبین؟
    _ممنون...بفرمایید داخل....
    از جلوی در کنار رفتم که گفت:
    _چند لحظه...
    به دنباله ی این حرفش،به سمت پژو پارسش رفت و صندوق عقبو باز کرد.
    وقتی با جعبه ی چوبیِ حاوی گلای بنفشه و زنبق جلوم ایستاد،با تعجب نگاهش کردم!
    لبخندش ور رنگتر شد و گفت:
    _دستوره خانم وکیله...گفتم منم یه سهمی توی شادیِ برگشتنِ مادرِ مهربونِ همکارم داشته باشم!
    پا توی حیاط گذاشت و بعد از سلام و احوالپرسی با نگین،سمت باغچه ی کوچیکمون که درختِ توتِ بدون میوه داخلش خودنمایی می کرد رفت.
    نمی دونم چند دقیقه بود که جلوی در نیمه باز ایستاده بودم و نگاهش می کردم که با بیلچه ی کوچیکی دور تا دور باغچه رو می کند و توش گلارو جا می داد.
    وقتی به خودم اومدم که نگین با شلنگ آبی که اون لحظه حکمِ شوکر رو برای من داشت،سرتاپامو خیس کرد!
    با جیغ جیغ گفتم:
    _بمیری دختره ی مسخره‌...
    موهای جلومو که بلند تر بودنو روی پیشونیم خیی چسبیده بودن،با دستام کنار زدم که قهقهه ی نگین هوا رفت.
    به دستام که نگاه کردم و رنگ فیروزه ای روشونو دیدم،از تصور صورتم توی اون وضع شوکه به سمت خونه دویدم که پشت سرم صدای خنده ی بلند مرد مهربونو شنیدم.
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    دست و صورتمو توی حموم شستم و هر چی فحش بود نثار نگین بی عقل کردم.
    لباسامو با تونیک ِ سبز لجنی ساده و شلوار مشکی و روسری مشکی رنگی که خطای سبز و سفید داشت،عوض کردم.
    به آشپزخونه رفتم و بعد از ریختنِ سه تا فنجون چای دارچینی و ظرفِ آبنباتای مینو،به حیاط رفتم.
    نگین و علی،هر دو روی تخت چوبی که حالا تمیز شده بود و روش فرشِ قدیمیمون پهن شده بود و پشتی های قرمز روش خودنمایی می کردن،نشسته بودن و علی در حال زدن حرفی بود و نگین با اخم کمرنگی گوش می داد‌.
    بهشون که رسیدن،نگین اشاره ای بهش کرد ‌ اونم سریع حرفشو قطع کرد.
    مشکوک دوتاشونو نگاه کردم و وقتی ریلکسیشونو دیدم،چایی رو روی تخت گذاشتم و خودمم کنار نگین نشستم.
    علی همون طور که چایی رو بر می داشت گفت:
    _راستی گفتم بهتون؟
    نگین زودتر از من گفت:
    _چی رو؟
    یکم از چاییش مزه کرد و با لبخندِ خوشحالی گفت:
    _من عاشق چایی دارچینیم!
    با تعجب گفتم:
    _اینو می خواستین بگین؟
    لبخندش پررنگتر شد:
    _نه خواستم بگم خونواده ی اون پسری که مرگ‌مغزی شده،راضی به اهدای عضو شدن.
    نمی دونم چه حسی داشتم،خوشحالی،امید یا...
    فقط می دونم اشکای داغم گونمو سوزوندن و با ناباوری لب زدم:
    _راستکی؟
    چشماشو روی هم گذاشت و با آرامش گفت:
    _راستکیِ راستکی...
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    نگین زد به کمرم و خوشحال تر از من گفت:
    _چشمت روشن دخترخاله...دیدی گفتم راضی می شن؟
    اشکامو با کف دستای لرزونم پاک کردم و روبه دوتاشون گفتم:
    _من این چند وقته مدیون هر دوتونم خیلی خیلی زیاد....نمی دونم اگه شما و روحیه دادناتون و کمک کردناتون نبود الان چه حالی بودم...
    نگین یکی زد تو سرم و علی با اخم مصنوعی گفت:
    _نشنوم این حرفارو ها!نمی خوای آماده شی بریم بیمارستان؟
    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و به سمت خونه پرواز کردم.
    توی ماشینِ نگین که نشستم،با دیدن پژو پارسی که جلوتر از ما حرکت می کرد،ذهنم به این یازده روز کشیده شد.
    یازده روزی که در کنارِ همه ی غصه هاش،خوشحالی های کوچیکی هم همراهش بود.
    توی این یازده روز،رفت و آمدای مکرر علی به بیمارستان،رفتار مهربونش با من و نیلوفر،کمکای کوچیکش مثله هموم مرخصی،روحیه دان و غیره و غیره،جوونه های یه حسِ جدیدو توی دلم زد.
    حسِ داشتنِ کسی که توی سخت ترین شرایژِ ممکن کنارت داشته باشی،چون این شرایطِ سختن که بودنِ افرادو لازم دارن،وگرنه توی خوشی که همه دور آدم جمعن!
    این یازده روز،برام یه دوست خوب رو به ارمغان آورد،دوستی که جنسِ بودنش،مثله دایی و خاله و نگین نبود.جنسِ بودنش مثله بابا بود،مثل حامی.
    فقط می دونم خوب بود،خیلی خوب.
    با توقف ماشین توی حیاط بیمارستان،به خودم اومدم و به سمت بیمارستان،می شه گفت پرواز کردم!
    به بخش مامان که رسیدم،پرستارِ مهربون با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    _سلام خانم نادری...خیره ان شاءاللّه ... مادر و پدر اون مرحومم که راضی شدن...بفرمایید سمت اتاق عمل،شرایط عمل از قبل آمادست...
    با شوق نگاهش کردم و ازش تشکر کردم.
    به سمت اتاق عمل و جایی که قرار بود قلب پسرِ بیست ساله ای،به مامان تپشِ دوباره ببخشه رفتم.نیلوفر پشت در اتاق عمل رژه می رفت.
    با دیدنِ پدر و مادرِ گریونش که روی صندلی ها افتاده بودن از خودم شرمم شد.
    من خوشحالی کردم و این ور پدر و مادری عزادارن؟
    من شوق دوید توی سلولام و مادری آرزوی دامادی پسرشو به گورمی بره؟
    من از خوشی اشک ریختم و پدری کمرش از داغِ نبودنِ تک بچش خم شده؟
    با زانوهایی که سست و سست تر می شدن به سمت مادرش که روی صندلیای منفور بیمارستان نشسته بود رفتم.
    جلوش که رسیدم،زانوهام توانشون بریده شد و جلوی پاش افتادم.
    سرشو بلند کرد و چشمای از گریه قرمزشو به چشمام که آماده ی باریدن بودن دوخت.
    با بغض گفتم:
    _چجوری ازتون تشکر کنم که بس باشه؟
    دستای سردمو توی دستاش گرفت،لبخندی که تلخ تر از هر تلخی بود روی لباش نشست،با صدایی خشدار که حاصل بغض چند روزه بود گفت:
    _فقط براش دعا کن...دعا کن محمدم جاش خوب باشه...
    قطره ی اشکم که چکید گفت:
    _باید از اون جوون تشکر کنی که با دلیلایِ خوبش منو راضی به رضایت کرد...
    اشاره اش به سمت علی بود که نمی دونم کِی خودشو به آقای محبی،پدرِ محمد رسونده بود و داشت باهاش صحبت می کرد.
    نگین به سمتم اومد،زیربغلمو‌گرفت و روی صندلی نشوندم و غر زد:
    _آروم باش یکم...این جوری پیش بره باید تو رو هم بفرستیم اون تو...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا