وقتی برگشتم خونه، ماشین جاوید جلوی ساختمون پارک شده بود.
باز استرس گرفتم با بی حالی از ماشین پیاده شدم. دوباره به ماشین اسپرتش نگاه کردم، انگار دلم میخواست یه دفعه جادو بشه دیگه اونجا نباشه.
زیر لب گفتم:
-چرا اومده؟
آب دهنم رو قورت دادم دستهام به وضوح میلرزید، چندتا نفس عمیق کشیدم با خودم گفتم:«خودتو جمع کن دختر اون هیچ کاری نمیتونه اینجا انجام بده.»
وقتی در رو باز کردم بوی ادکلن گرون قیمتش تمام خونه رو پر کرده بود؛ ولی این بو نه تنها بهم آرامش نمیداد بلکه حس ترس رو تو وجودم قوی تر میکرد.
با صدای آرومی سلام کردم، با شنیدن صدام سرش به سمتم چرخید با دیدن نگاه براقش نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.
این نگاهش تنها اخطار داشت نه هیچ چیز دیگهای.
جاوید: سلام عزیزم خیلی وقته منتظرم معلوم هست کجایی؟
دستهام رو تو هم قفل کردم. نگاهی به مامان و بابا انداختم که ظاهرا گرم صحبت بودند.
-رفته بودم یکی از دوستهام رو که اومده بود اینجا، برسونم.
ابرو بالا انداخت گفت:
-تا جایی که میدونم هیچ دوستی نداشتی.
مامان با ذوق گفت:
-درسته ولی الان یه دوست خوب داره خدا
رو شکر دختر خوبی هم هست من و پیام
دیدیمش.
جاوید نیم نگاهی به مامان انداخت رو به
من گفت:
-باید تنها صحبت کنیم با اجازه.
بعد برخاست اومد سمت من از ترس یه قدم به عقب برداشتم؛ ولی اون فرزتر بود مچ ظریف دستم رو گرفت و فشار محکمی بهش داد که از درد دلم میخواست ناله کنم؛ ولی جلوی مامان و بابا امکان پذیر نبود.
من رو با خودش کشید توی اتاقم همین که در رو بست به سمتم حمله کرد، موهای بلندم رو از زیر شال گرفت و کشید. صورتم از درد مچاله شد، جیغ خفیفی کشیدم که با دستش کوبید روی دهنم غرید:
-خفه شو تا همینجا خودم خفهات نکردم. بگو ببینم مگه نگفتم حق هیچ گونه رفت و آمدی رو نداری هان؟ هر روز یا خونهی خالت پلاسی یا خونهی پدر بزرگت حالا هم خونهی این دختره که اصلا
معلوم نیست از کجا پیداش شده.
نفس نفس میزدم تا بتونم درد سرم کمتر بشه؛ ولی بیفایده بود.
دستش رو که از روی دهنم برداشت با بغض گفتم:
-از وقتی که نامزد شدیم چندبار رفتم خونهی پدر بزرگ و خالم؟ تو به من بگو چندبار؟ مگه همه رو هم خودت اجازه ندادی؟ نه اجازه چیه؟ یه جوری بهم میگفتی هری که انگار من هر روز ازت آویزونم و میخوای یه نفس راحت از دستم بکشی.
فشار دستهاش روی موهام بیشتر شد. همش به این فکر میکردم الان تمام موهام از ریشه کنده میشه و از این درد خلاص میشم.
-حق نداری بری خونهی کسی از این به بعد هیچ جا حق نداری بری همین که گفتم.
زل زدم تو چشمهاش با بغض گفتم:
-من به دوستم قول دادم و میرم نه تنها تو هیچ کس دیگه حق نداره کاری کنه که زیر قولم بزنم.
این دفعه طوری موهام رو کشید که از زمین جدا شدم، فقط پنجهی پاهام کمی زمین رو لمس میکردند. دیگه تحملم سر اومده بود داشتم چنگ میانداختم به اطرافم تا بتونم با چیزی از خودم دفاع کنم.
-کاری نکن برم اون دوستت رو هم...
دست از تقلا برداشتم با وحشت بهش نگاه کردم التماس گونه گفتم:
-جاوید قسم میخورم به خدا قول میدم هرکاری گفتی رو انجام بدم؛ ولی بذار به دوستم کمک کنم. تو رو خدا با اون دیگه کاری نداشته باش خودش کم مشکل نداره.
نگاهش مرموز شد.
-هرکاری؟
گنگ سر تکون دادم ذهنم از هر چیزی تهی بود فقط دلم میخواست از دردی که دارم میکشم خلاص بشم.
دستش روی موهام شل شد.
انگشت اشارهاش لبم رو نوازش کرد.
-خیلی خب از این به بعد حق رفتن به جایی رو نداری فقط خونهی دوستت همونطور که خودت خواستی و این که هر کاری گفتم رو انجام میدی، بدون هیچ اما و اگری وگرنه خودت بقیهش رو میدونی.
چهرهاش رو خبیث کرد ادامه داد:
-دوستت تاوانش رو میده. لابد با خودت میگی چرا؟جوابت رو همین الان میدم عسلم چون به گفتهی خودت من یه روانیم از یه روانی هم هر کاری برمیاد. میدونی چیه؟ اصلا من از آزار رسوندن خوشم میاد بهم آرامش میده.
خندهای کرد و از اتاق بیرون رفت هنوز تو شوک حرفهاش بود.«یعنی چی؟» سرم رو تکون دادم، اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم.
باز خدا رو شکر که اجازه داد و من شرمندهی آوا نشدم.
توی ماشین جاوید نشستم بهش سلام کردم بدون جواب دادن راه افتاد.
سرم رو به سمتش برگردوندم گفتم:
-جاوید میخوای کجا بری؟
نیم نگاهی بهم انداخت دوباره به جلو زل زد گفت:
-متوجه میشی؛ ولی یادت باشه سر قولت باشی.
ابروهام بالا رفتن با تردید گفتم:
-کدوم قول؟
-مگه قرار نبود هر کاری من گفتم رو انجام بدی؟ به همین زودی یادت رفت؟
از لحنش موقع بیان حرفهاش ترس به دلم افتاد. معلوم نیست باز بخواد چیکار کنه؛ اگر باز منو میبرد به اون مهمونیها...
نفس تو سینم بند اومد زیرلب گفتم:«خدایا خودت به خیر کن.»
باز استرس گرفتم با بی حالی از ماشین پیاده شدم. دوباره به ماشین اسپرتش نگاه کردم، انگار دلم میخواست یه دفعه جادو بشه دیگه اونجا نباشه.
زیر لب گفتم:
-چرا اومده؟
آب دهنم رو قورت دادم دستهام به وضوح میلرزید، چندتا نفس عمیق کشیدم با خودم گفتم:«خودتو جمع کن دختر اون هیچ کاری نمیتونه اینجا انجام بده.»
وقتی در رو باز کردم بوی ادکلن گرون قیمتش تمام خونه رو پر کرده بود؛ ولی این بو نه تنها بهم آرامش نمیداد بلکه حس ترس رو تو وجودم قوی تر میکرد.
با صدای آرومی سلام کردم، با شنیدن صدام سرش به سمتم چرخید با دیدن نگاه براقش نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.
این نگاهش تنها اخطار داشت نه هیچ چیز دیگهای.
جاوید: سلام عزیزم خیلی وقته منتظرم معلوم هست کجایی؟
دستهام رو تو هم قفل کردم. نگاهی به مامان و بابا انداختم که ظاهرا گرم صحبت بودند.
-رفته بودم یکی از دوستهام رو که اومده بود اینجا، برسونم.
ابرو بالا انداخت گفت:
-تا جایی که میدونم هیچ دوستی نداشتی.
مامان با ذوق گفت:
-درسته ولی الان یه دوست خوب داره خدا
رو شکر دختر خوبی هم هست من و پیام
دیدیمش.
جاوید نیم نگاهی به مامان انداخت رو به
من گفت:
-باید تنها صحبت کنیم با اجازه.
بعد برخاست اومد سمت من از ترس یه قدم به عقب برداشتم؛ ولی اون فرزتر بود مچ ظریف دستم رو گرفت و فشار محکمی بهش داد که از درد دلم میخواست ناله کنم؛ ولی جلوی مامان و بابا امکان پذیر نبود.
من رو با خودش کشید توی اتاقم همین که در رو بست به سمتم حمله کرد، موهای بلندم رو از زیر شال گرفت و کشید. صورتم از درد مچاله شد، جیغ خفیفی کشیدم که با دستش کوبید روی دهنم غرید:
-خفه شو تا همینجا خودم خفهات نکردم. بگو ببینم مگه نگفتم حق هیچ گونه رفت و آمدی رو نداری هان؟ هر روز یا خونهی خالت پلاسی یا خونهی پدر بزرگت حالا هم خونهی این دختره که اصلا
معلوم نیست از کجا پیداش شده.
نفس نفس میزدم تا بتونم درد سرم کمتر بشه؛ ولی بیفایده بود.
دستش رو که از روی دهنم برداشت با بغض گفتم:
-از وقتی که نامزد شدیم چندبار رفتم خونهی پدر بزرگ و خالم؟ تو به من بگو چندبار؟ مگه همه رو هم خودت اجازه ندادی؟ نه اجازه چیه؟ یه جوری بهم میگفتی هری که انگار من هر روز ازت آویزونم و میخوای یه نفس راحت از دستم بکشی.
فشار دستهاش روی موهام بیشتر شد. همش به این فکر میکردم الان تمام موهام از ریشه کنده میشه و از این درد خلاص میشم.
-حق نداری بری خونهی کسی از این به بعد هیچ جا حق نداری بری همین که گفتم.
زل زدم تو چشمهاش با بغض گفتم:
-من به دوستم قول دادم و میرم نه تنها تو هیچ کس دیگه حق نداره کاری کنه که زیر قولم بزنم.
این دفعه طوری موهام رو کشید که از زمین جدا شدم، فقط پنجهی پاهام کمی زمین رو لمس میکردند. دیگه تحملم سر اومده بود داشتم چنگ میانداختم به اطرافم تا بتونم با چیزی از خودم دفاع کنم.
-کاری نکن برم اون دوستت رو هم...
دست از تقلا برداشتم با وحشت بهش نگاه کردم التماس گونه گفتم:
-جاوید قسم میخورم به خدا قول میدم هرکاری گفتی رو انجام بدم؛ ولی بذار به دوستم کمک کنم. تو رو خدا با اون دیگه کاری نداشته باش خودش کم مشکل نداره.
نگاهش مرموز شد.
-هرکاری؟
گنگ سر تکون دادم ذهنم از هر چیزی تهی بود فقط دلم میخواست از دردی که دارم میکشم خلاص بشم.
دستش روی موهام شل شد.
انگشت اشارهاش لبم رو نوازش کرد.
-خیلی خب از این به بعد حق رفتن به جایی رو نداری فقط خونهی دوستت همونطور که خودت خواستی و این که هر کاری گفتم رو انجام میدی، بدون هیچ اما و اگری وگرنه خودت بقیهش رو میدونی.
چهرهاش رو خبیث کرد ادامه داد:
-دوستت تاوانش رو میده. لابد با خودت میگی چرا؟جوابت رو همین الان میدم عسلم چون به گفتهی خودت من یه روانیم از یه روانی هم هر کاری برمیاد. میدونی چیه؟ اصلا من از آزار رسوندن خوشم میاد بهم آرامش میده.
خندهای کرد و از اتاق بیرون رفت هنوز تو شوک حرفهاش بود.«یعنی چی؟» سرم رو تکون دادم، اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم.
باز خدا رو شکر که اجازه داد و من شرمندهی آوا نشدم.
توی ماشین جاوید نشستم بهش سلام کردم بدون جواب دادن راه افتاد.
سرم رو به سمتش برگردوندم گفتم:
-جاوید میخوای کجا بری؟
نیم نگاهی بهم انداخت دوباره به جلو زل زد گفت:
-متوجه میشی؛ ولی یادت باشه سر قولت باشی.
ابروهام بالا رفتن با تردید گفتم:
-کدوم قول؟
-مگه قرار نبود هر کاری من گفتم رو انجام بدی؟ به همین زودی یادت رفت؟
از لحنش موقع بیان حرفهاش ترس به دلم افتاد. معلوم نیست باز بخواد چیکار کنه؛ اگر باز منو میبرد به اون مهمونیها...
نفس تو سینم بند اومد زیرلب گفتم:«خدایا خودت به خیر کن.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: