کامل شده رمان یک قطره عشق | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون دارم خوب جلو میرم؟!

  • بله داری خوب جلو میری

    رای: 70 94.6%
  • نه اصلا خوب نیست

    رای: 4 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    74
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
وقتی برگشتم خونه، ماشین جاوید جلوی ساختمون پارک شده بود.
باز استرس گرفتم با بی حالی از ماشین پیاده شدم. دوباره به ماشین اسپرتش نگاه کردم، انگار دلم می‌خواست یه دفعه جادو بشه دیگه اونجا نباشه.
زیر لب گفتم:
-چرا اومده؟
آب دهنم رو قورت دادم دست‌هام به وضوح می‌لرزید، چندتا نفس عمیق کشیدم با خودم گفتم:«خودتو جمع کن دختر اون هیچ کاری نمی‌تونه اینجا انجام بده.»
وقتی در رو باز کردم بوی ادکلن گرون قیمتش تمام خونه رو پر کرده بود؛ ولی این بو نه تنها بهم آرامش نمی‌داد بلکه حس ترس رو تو وجودم قوی تر می‌کرد.
با صدای آرومی سلام کردم، با شنیدن صدام سرش به سمتم چرخید با دیدن نگاه براقش نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.
این نگاهش تنها اخطار داشت نه هیچ چیز دیگه‌ای.
جاوید: سلام عزیزم خیلی وقته منتظرم معلوم هست کجایی؟
دست‌هام رو تو هم قفل کردم. نگاهی به مامان و بابا انداختم که ظاهرا گرم صحبت بودند.
-رفته بودم یکی از دوست‌هام رو که اومده بود اینجا، برسونم.
ابرو بالا انداخت گفت:
-تا جایی که می‌دونم هیچ دوستی نداشتی.
مامان با ذوق گفت:
-درسته ولی الان یه دوست خوب داره خدا
رو شکر دختر خوبی هم هست من و پیام
دیدیمش.
جاوید نیم نگاهی به مامان انداخت رو به
من گفت:
-باید تنها صحبت کنیم با اجازه.
بعد برخاست اومد سمت من از ترس یه قدم به عقب برداشتم؛ ولی اون فرزتر بود مچ ظریف دستم رو گرفت و فشار محکمی بهش داد که از درد دلم می‌خواست ناله کنم؛ ولی جلوی مامان و بابا امکان پذیر نبود.
من رو با خودش کشید توی اتاقم همین که در رو بست به سمتم حمله کرد، موهای بلندم رو از زیر شال گرفت و کشید. صورتم از درد مچاله شد، جیغ خفیفی کشیدم که با دستش کوبید روی دهنم غرید:
-خفه شو تا همینجا خودم خفه‌ات نکردم. بگو ببینم مگه نگفتم حق هیچ گونه رفت و آمدی رو نداری هان؟ هر روز یا خونه‌ی خالت پلاسی یا خونه‌ی پدر بزرگت حالا هم خونه‌ی این دختره که اصلا
معلوم نیست از کجا پیداش شده.
نفس نفس می‌زدم تا بتونم درد سرم کمتر بشه؛ ولی بی‌فایده بود.
دستش رو که از روی دهنم برداشت با بغض گفتم:
-از وقتی که نامزد شدیم چندبار رفتم خونه‌ی پدر بزرگ و خالم؟ تو به من بگو چند‌بار؟ مگه همه رو هم خودت اجازه ندادی؟ نه اجازه‌ چیه؟ یه جوری بهم می‌گفتی هری که انگار من هر روز ازت آویزونم و می‌خوای یه نفس راحت از دستم بکشی.
فشار دست‌هاش روی موهام بیشتر شد. همش به این فکر می‌کردم الان تمام موهام از ریشه کنده می‌شه و از این درد خلاص می‌شم.
-حق نداری بری خونه‌ی کسی از این به بعد هیچ جا حق نداری بری همین که گفتم.
زل زدم تو چشم‌هاش با بغض گفتم:
-من به دوستم قول دادم و می‌رم نه تنها تو هیچ کس دیگه حق نداره کاری کنه که زیر قولم بزنم.
این دفعه طوری موهام رو کشید که از زمین جدا شدم، فقط پنجه‌ی پاهام کمی زمین رو لمس می‌کردند. دیگه تحملم سر اومده بود داشتم چنگ می‌انداختم به اطرافم تا بتونم با چیزی از خودم دفاع کنم.
-کاری نکن برم اون دوستت رو هم...
دست از تقلا برداشتم با وحشت بهش نگاه کردم التماس گونه گفتم:
-جاوید قسم می‌خورم به خدا قول می‌دم هرکاری گفتی رو انجام بدم؛ ولی بذار به دوستم کمک کنم. تو رو خدا با اون دیگه کاری نداشته باش خودش کم مشکل نداره.
نگاهش مرموز شد.
-هرکاری؟
گنگ سر تکون دادم ذهنم از هر چیزی تهی بود فقط دلم می‌خواست از دردی که دارم می‌کشم خلاص بشم.
دستش روی موهام شل شد.
انگشت اشاره‌اش لبم رو نوازش کرد.
-خیلی خب از این به بعد حق رفتن به جایی رو نداری فقط خونه‌ی دوستت همونطور که خودت خواستی و این که هر کاری گفتم رو انجام می‌دی، بدون هیچ اما و اگری وگرنه خودت بقیه‌ش رو می‌دونی.
چهره‌اش رو خبیث کرد ادامه داد:
-دوستت تاوانش رو میده‌. لابد با خودت می‌گی چرا؟جوابت رو همین الان می‌دم عسلم چون به گفته‌ی خودت من یه روانیم از یه روانی هم هر کاری برمیاد. می‌دونی چیه؟ اصلا من از آزار رسوندن خوشم میاد بهم آرامش میده.
خنده‌ای کرد و از اتاق بیرون رفت هنوز تو شوک حرف‌هاش بود.«یعنی چی؟» سرم رو تکون دادم، اصلا منظورش رو متوجه نمی‌شدم.
باز خدا رو شکر که اجازه داد و من شرمنده‌ی آوا نشدم.
توی ماشین جاوید نشستم بهش سلام کردم بدون جواب دادن راه افتاد.
سرم رو به سمتش برگردوندم گفتم:
-جاوید می‌خوای کجا بری؟
نیم نگاهی بهم انداخت دوباره به جلو زل زد گفت:
-متوجه می‌شی؛ ولی یادت باشه سر قولت باشی.
ابروهام بالا رفتن با تردید گفتم:
-کدوم قول؟
-مگه قرار نبود هر کاری من گفتم رو انجام بدی؟ به همین زودی یادت رفت؟
از لحنش موقع بیان حرف‌هاش ترس به دلم افتاد. معلوم نیست باز بخواد چیکار کنه؛ اگر باز منو می‌برد به اون مهمونی‌ها...
نفس تو سینم بند اومد زیرلب گفتم:«خدایا خودت به خیر کن.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ادامه‌ی راه رو توی سکوت طی کردیم، جاوید حتی سلیقه‌ی آهنگش هم به من نمی‌خورد. همیشه از آهنگ‌های خارجی با ریتم تند و راک گوش می‌داد.
    ولی کی جرأت داشت حرف بزنه؟ لابد به جای این که جوابم رو بده یه تو دهنی می‌زد که از سلیقه‌اش ایراد نگیرم.
    آخه من چقدر بدبخت بودم، حالا دیگه کارم به جایی رسیده بود که وقتی یه دختر و پسر رو می‌دیدم، دست تو دست هم دیگه راه می‌رند و هر چند لحظه یک بار میون حرف زدنشون به هم نگاه عاشقانه می‌اندازند و لبخند می‌زنند، حسودیم می‌شد.
    حضور جاوید توی زندگیم عشق رو بهم هدیه نداد؛ ولی یه حسی رو توی وجودم روشن کرد این که هر آدمی به عشق نیاز داره به یه نفر که میون مشکلات زندگی حمایتش کنه دستش رو بگیره و بگه:«نترسیا من تا آخرش باهات هستم.»
    ولی جاوید خودش مشکل زندگی من شده بود. شده بود ملکه‌ی عذابم، کسی که تا نبود همه چیز آروم بود و تا سروکله‌اش پیدا می‌شد همه چیز به طور شگفت آوری به هم می‌ریخت.
    با توقف ماشین رشته‌ی افکارم برید. به بیرون خیره شدم جلوی یه برج مسکونی بودیم.
    جاوید از ماشین پیاده شد به منم اشاره کرد که پیاده بشم.
    بدون حرف دنبالش راه افتادم.
    آسانسور ساختمون توی طبقه‌ی چهاردهم متوقف شد. اول جاوید رفت بیرون بعد هم من پشت سرش راه رفتم.
    جلوی در چوبی قهوه‌ای سوخته که ایستادیم جاوید زنگ در رو زد.
    وقتی در باز شد با دیدن پسری که جلوی در بود چشمام گشاد شدن با تعجب به ظاهر عجیبش نگاه کردم.
    چهره‌ی کاملا معمولیی داشت. موهاش رو بلوند خیلی روشنی رنگ کرده بود و انتهاشون هم به رنگ صورتی بودن توی گوشاش چند تا گوشواره ریز و درشت دیده می‌شد. دو حلقه یکی گوشه‌ی ابروی شکسته‌اش یکی هم گوشه سمت چپ لبش انداخته بود.
    یه رکابی سفید چسبون پوشیده بود. بازوها و سـ*ـینه‌اش و گردنش تا جایی که دیده می‌شد، خالکوبی کرده بودند.
    جاوید: به داش هوشنگ چطوری؟
    پسره نگاه هیزش رو از من گرفت رو به جاوید با لبخند گشادی که دندون‌های زردش رو به نمایش گذاشته بود، گفت:
    -چه عجب جاوید خان راه گم کردی بفرما داخل دم در بده.
    از جلوی در کنار رفت با خنده گفت:
    -جدیده؟ مبارک باشه این یکی انگار آدم حسابیه قصد ازدواج داری؟
    جاوید پس گردنی بهش زد.
    -فضولی نکن برات کار دارم.
    نگاهم رو دور تا دور خونه‌ای که از شلختگی نمی‌شد فهمید چی به چیه چرخوندم.
    هوشنگ: جان بگو در خدمتم.
    جاوید یه کاغذ از جیبش در آورد داد به هوشنگ گفت:
    -این طرح رو می‌خوام برای بازو می‌تونی؟
    هوشنگ پوزخند زد ‌بادی به گلو انداخت گفت:
    -دست کم گرفتی داداش؟ این که فقط اسمه. برای خودت می‌خوای؟
    جاوید نگاهی به من که گیج به مکالمه‌اشون گوش می‌دادم انداخت، گفت:
    -نه برای آهو می‌خوام.
    پسره قهقهه زد.
    -چه اسم خوشگلی داری دختر. به اون چشمای خماره نازت خیلی میاد.
    اخم کردم حس خوبی نسبت به جایی که رفته بودیم نداشتم.
    رو به جاوید گفتم:
    -چرا اومدیم اینجا؟
    بدون این که جوابمو بده گفت:
    -پالتوت رو دربیار.
    با بهت نگاهش کردم.
    -چی؟
    فریاد زد:
    -گفتم پالتوت رو دربیار مگه کری؟
    با خشم گفتم:
    -من این کارو نمی‌کنم خجالت بکش یه ذره هم غیرت نداری ناسلامتی نامزدتم.
    باز جوابم تنها سوختن صورتم بود.
    -درش میاری یا خودم دربیارم؟
    با ترس یه قدم به عقب رفتم با لکنت گفتم:
    -بی‌خیال شو جاوید چی از جونم می‌خوای؟
    بازوم رو گرفت تا جایی که می‌شد، فشار داد. حس می‌کردم استخونم داره خرد می‌شه؛ ولی کاری از دستم برنمی‌اومد.
    سرم رو بلند کردم به صورت سرخ شدش نگاه کردم گوشه‌ی پلکش داشت می‌پرید، تیک عصبی داشت پس واقعا جاوید از نظر روحی سالم نبود.
    بین اون همه درد، صورت بهت زده هوشنگ خنده‌ دار بود. نمی‌دونستم دقیقا از چی این همه تعجب کرده از خشم جاوید یا مقاومت من.
    بالاخره جاوید موفق شد خردم کنه پالتوم رو درآورد، باز خدا رو شکر زیرش یه تاپ آستین دار پوشیده بودم.
    بعد هوشنگ منو به سمت اتاقی برد یه صندلی بهم نشون داد گفت:
    -بشین الان میام.
    هنوز نمی‌دونستم قراره چی پیش بیاد «نکنه می‌خوان معتادم کنن؟»
    با ترس آب دهنم رو قورت دادم تو دلم گفتم:«خنگ شدی دختر می‌خواستن معتادت کنن چیکار به مانتوت داشتن؟»خودم جواب خودمو دادم«شاید بخوان چیزی بهم تزریق کنن، یعنی جاوید اینقدر رذله؟»
    جاوید و هوشنگ اومدن داخل تو دست هوشنگ یه شیء پلاستیکی دیده می‌شد.«اون دیگه چیه؟»
    جاوید اون شیء رو ازش گرفت.
    -نمی‌خواد این رو بزنی.
    هوشنگ با تعجب گفت:
    -اینطوری که خیلی دردش می‌گیره. بی‌خیال جاوید.
    با غیظ گفت:
    -تو کارت رو انجام بده.
    هوشنگ شونه بالا انداخت اومد سمتم یه دستگاهی رو به دست گرفت که سرش مثل سوزن تیز بود رنگش هم سربی بود.
    اخم کردم از اینا قبلا دیده بودم دستگاه «تاتو» بود.
    اول دستکش پوشید بعد هم روی صندلی کناریم نشست، دستش رو آورد سمت بازوم خودم رو کنار کشیدم.
    -هی چیکار می‌کنی؟ به من دست نزن.
    برگشت سمت جاوید با اخم گفت:
    -بیا خودت بگیرش حوصله‌ی جیغ و دادش ندارم.
    جاوید با غضب نگاهم کرد که از ترس روی صندلی خشک شدم.
    -صدات دربیاد من می‌دونم و تو فهمیدی؟
    رو به هوشنگ گفت:
    -کارت رو بکن.
    هوشنگ دستش رو گذاشت روی بازوم پوستم رو کشید. دستگاه نزدیک بازوم آورد، همین که سر تیزش بهم خورد از درد ناله کردم دردش طاقت فرسا بود پوستم رو سوزن سوزن می‌کرد.
    با درد گفتم:
    -تو رو خدا تمامش کن دردش خیلی زیاده.
    ولی اصلا به حرفم گوش نداد.
    سرم رو چرخوندم سمت جاوید دست به سـ*ـینه داشت با لـ*ـذت به درد کشیدنم نگاه می‌کرد. سرم رو انداختم پایین بغضم رو قورت دادم از یه آدمی که خودش اعتراف کرده بود از آزار دادن لـ*ـذت می‌بره چه انتظاری داشتم؟
    فقط خدا می‌دونست جاوید چه نقشه‌هایی تو سرش برام کشیده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بعد از تمام مدتی که تو خودم از درد جمع شده بودم، بالاخره هوشنگ دستش رو کنار کشید. از روی صندلی بلند شد.
    -تمام شد.
    دستکش‌های یک بار مصرفش رو از دست درآورد، انداخت توی سطل زباله و رو به جاوید گفت:
    -ببین چه شاهکاری درست کردم.
    قبل از این که جاوید به طرفم بیاد بازوم رو نگاه کردم. با دیدن طرح لاتین اسم جاوید که روی پوست سفید بازوم نقش بسته بود، چشم‌هام ناخودآگاه بسته شدند. لب‌هام رو با زبون تر کردم، هنوز هم جای تاتو خیلی می‌سوخت.
    جاوید رو مخاطب قرار دادم.
    -با این کارت می‌خوای دقیقا چی رو ثابت کنی
    جاوید؟
    دستش روی بازوم قرار گرفت، هیچ حسی نداشتم خنثی بودم خالی از هر چیزی، وقتی لب به حرف زدن باز کرد، چشم‌هام رو باز کردم نگاهم می‌کرد.
    با تمسخر گفت:
    -حضور من توی زندگیت با این کار برای همیشه حک می‌شه هر دفعه که نگاهت به اسمم روی بازوت بیافته یادت میاد چطور درد کشیدی اونم فقط برای سرپیچی از قانون‌هایی که برات گذاشته بودم.
    با غیظ ادامه داد:
    -یادت باشه بهت گفتم هر کاری می‌گم رو باید انجام بدی؛ اگه مثل امروز بخوای سرکشی کنی این قدر راحت ازت نمی‌گذرم.
    سرم رو انداختم پایین، گفتم:
    -دیگه قراره چه بلایی به سرم بیاری؟
    -حالا بعد متوجه می‌شی.
    پالتوم رو از روی مبلی که گوشه‌ی اتاق بود برداشت پرت کرد طرفم گفت:
    -بپوش بریم.
    بدون حرف پوشیدمش به دنبالش راه افتادم.
    توی هال با هوشنگ بودن چندتا تراول داد به هوشنگ بعد به سمت خروجی رفت. از خونه‌ی هوشنگ که بیرون رفتیم یه نفس راحت کشیدم.
    مردکِ مزخرفِ هیز، انگار می‌خواست من رو با اون نگاه باباقوریش قورت بده آدم ندیده.
    وقتی رفتیم پایین گوشی جاوید زنگ خورد بدون نگاه کردن به صفحه‌اش جواب داد:
    -بگو...کجا؟... اوکی پایه‌م.
    دیگه می‌دونستم وقتی اینطور حرف می‌زنه قراره کجا بره. حالم از اون مهمونی ‌ها به هم می‌خورد با اون نوشیدنی‌های الکلی که اصلا معلوم نیست چی قاتیشون می‌کنن.
    وقتی تماس رو قطع کرد گفت:
    -باید برم خونه آماده بشم تو خودت برو.
    بدون حرف دیگه‌ای منو رها کرد و رفت با حرص به رفتنش نگاه می‌کردم، ساعت یازده شب گذشته بود.
    کدوم آدم عاقلی توی یه شب پاییزی وسط سرما اون موقع شب یه دخترو ول می‌کرد؟
    دستم رو توی جیبم فرو بردم راه افتادم توی خیابون دنبال تاکسی می‌گشتم.
    یه ماشین مدل بالا بهم گیر داده بود، ولم نمی‌کرد راننده مرد جوونی هم نبود حالم ازش به هم خورد این روزها باید از پیرمردها هم ترسید.
    وقتی دید بهش بها نمی‌دم ول کرد رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم خدا رو شکر کردم؛ ولی چند دقیقه بعد همون آش بود و همون کاسه این دفعه چندتا جوجه تیغی بودن که صدای کرکننده سیستم ماشینشون اصلا نمی‌گذاشت چرت و پرت‌ گفتن‌هاشون رو بشنوم. با ترس و لرز اطرافم رو نگاه می‌کردم.
    با دیدن یه تاکسی دست بلند کردم همین که متوقف شد، خودم رو پرت کردم داخل راننده نگاهی به صورت رنگ پریده‌ام انداخت گفت:
    -مزاحم بودن؟
    سرمو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم از بس تند راه رفته بودم نفسم بالا نمی‌اومد.
    -شماره ماشین رو برداشتم زنگ می‌زنم به پلیس.
    با این که ازشون گذشته بودیم؛ ولی باید حالشون جا می‌اومد برای همین مخالفت نکردم.
    زیر لب به جاوید لعنت فرستادم به خاطر این که اون موقع منو ول کرد رفت تا به خوش گذرونیش دیر نرسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دستم رو بلند کردم، بردم بالا، دکمه‌ی آیفون رو فشردم. چند لحظه گذشت صدای آوا اومد.
    -کیه؟
    -سلام منم آوا جون، آهوأم.
    همون لحظه در باز شد.
    با شوق گفت:
    -سلام عزیزم بیا داخل.
    در رو هل دادم رفتم داخل با دیدن حیاطشون لبخندی به لبم اومد، درست شبیه خونه‌ی آقاجون بود با همون حس آرامشی که به آدم می‌داد.
    با شنیدن صدای پایی نگاهم رو از درخت توتی که گوشه‌ی حیاط بود گرفتم.
    آوا با سرعت به سمتم اومد، دست‌هاش رو باز کرد و با محبت من رو به آغـ*ـوش کشید، منم متقابلا این کار رو کردم.
    -وای خیلی خوشحالم که اینجایی.
    ازم جدا شد چشم‌هاش برق می‌زدند، نمی‌دونم از چی این همه هیجان زده بود.
    دستش رو فشردم.
    -آوا این همه هیجان برای چیه؟
    با بغض گفت:
    -تو اولین دوست منی.
    ابروهام ناخودآگاه بالا رفتن پس اون دختری که اغلب توی دانشگاه باهاش بود چی؟
    -واقعا؟ پس اون دختری که تو دانشگاه باهاش هستی کیه؟
    دستش رو گذاشت پشت کمرم من رو به سمت داخل هدایت کرد، در همون حال گفت:
    -ثنا رو میگی؟ من فقط گاهی باهاشم. قبلا همسایه بودیم وگرنه هیچ رفت و آمدی با هم نداریم.
    سرم رو تکون دادم.
    -که اینطور! پس تو هم مثل منی چه خوب تو اولین دوست من، منم اولین دوست تو.
    با خنده با لحن کتابی گفت:
    -همه چیز از همین اولین‌ها آغاز می‌شود.
    لبخند محوی بهش زدم.
    نگاهم رو به اطراف چرخوندم، هال و پذیرایی‌شون از هم جدا بود. سمت راست هم یه راهرو بود که به نظر اتاق خواب‌ها اونجا بودن آشپزخونه‌شون هم طرح قدیمی بود و اصلا از اونجا هال و پذیرایی نمی‌شد اونجا رو دید.
    روی مبل نشسته بودم و به تابلو‌های خطاطی شده نگاه ‌می‌کردم که آوا با سینی چای وارد شد.
    -چرا خودت رو تو زحمت انداختی؟
    اخم مصنوعی کرد.
    -کدوم زحمت؟ چایی درست کردن هم زحمت داره؟
    لبم رو گاز گرفتم گفتم:
    -والا من که چایی هم بلد نیستم درست کنم.
    با حیرت گفت:
    -شوخی نکن مگه چایی هم بلد بودن می‌خواد؟
    با خجالت گفتم:
    -هر دفعه درست می‌کنم یا غلیظ می‌شه و تلخ یا کم رنگ و بی مزه.
    خندید.
    -اگر غلیظ بشه که اشکال نداره یکم آب جوش بریز روش تا خوش رنگ بشه اگرم کم رنگ بشه یکم چایی بیشتر بهش اضافه کن.
    سرم رو تکون دادم متفکر گفتم:
    -یادم می‌مونه.
    زد به شونه‌ام با شوخی گفت:
    -بیچاره نامزدت قراره چه کدبانویی ببره خونه‌اش.
    با شنیدن این حرف بدون این که دست خودم باشه اخم کردم ناراحت نشده بودم؛ ولی هر چیز یا حرفی من رو یاد جاوید می‌انداخت ناخودآگاه همین واکنش رو نشون می‌دادم.
    دستم رو گذاشتم روی بازوم درست همون جایی که اسمش حک شده بود.
    با صدای آوا به خودم اومدم نگاهش کردم چهره‌اش شرمنده بود.
    -ببخش عزیزم نمی‌خواستم ناراحت بشی.
    دستش رو گرفتم سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
    -نه عزیزم از حرف تو ناراحت نشدم، داشتم به چیز دیگه‌ای فکر می‌کردم.
    نفسش رو با خیال راحت بیرون فرستاد.
    -وای خیالم راحت شد.
    اشاره کرد به چاییم گفت:
    -بخور سرد می‌شه تا بریم اتاقمو نشونت بدم. بعد هم درس رو شروع کنیم.
    بدون حرف استکان رو برداشتم شروع کردم خوردن، چاییم عطر خوشی داشت تا حالا این عطرو توی چایی هایی که مامان یا بقیه درست می‌کردند، نچشیده بودم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چشم‌هام رو بستم، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    -اوم چه عطری داره چی توش ریختی؟
    لبخند زد و گفت:
    -غنچه‌ی گل محمدی.
    یه بار دیگه استشمام کردم، درست می‌گفت بوی گل محمدی بود.
    پرسیدم:
    -می‌خری؟
    -نه توی باغچه هست، وقتی فصلش می‌شه غنچه‌ها رو می‌چینم خشک می‌کنم.
    -آهان خیلی عطرش رو دوست دارم، قبلا فقط چای دارچین دوست داشتم؛ ولی از الان این عطر رو هم دوست دارم به آدم آرامش میده.
    خندید.
    -آوات نمی‌ذاره غنچه‌ها رو بچینم اصلا از این که گل بچینم خوشش نمیاد. همین چند دونه رو پنهانی چیدم که می‌دمشون به تو.
    -نه بابا، من که سالی یه بار چای درست نمی‌کنم، اونم که خوب در نمیاد، تازه دوست دارم وقتی اومدم اینجا تو برام درست کنی.
    باز هم خندید چقدر سرخوش بود با این که یه پدر بیمار داشت و باید ازش پرستاری می‌کرد.
    وقتی چایم رو خوردم، هر دومون بلند شدیم رفتیم سمت اتاق‌هاشون اتاق وسطی مال آوا بود.
    وقتی از راهرو داشتیم می‌گذشتیم چشمم به پدرش خورد که روی تختش نشسته بود و خیره روبروش رو نگاه می‌کرد.
    مرد بیچاره زیادی فرسوده و پیر به نظر می‌رسید.
    سرم رو پایین انداختم، شاید آوا دوست نداشته باشه پدرش رو توی این حال ببینم.
    در رو برام باز کرد دستش رو گذاشت روی شونه‌ام گفت:
    -برو داخل آهو.
    همین که رفتم داخل بوی عطر یاس توی بینیم پیچید.
    اطرافم رو نگاه کردم همه چیز آوا آرامش داشت حتی رنگ سفید-ارغوانی اتاقش به آدم آرامش می‌داد.
    دکور اتاق تشکیل شده بود از یه کتابخونه خیلی کوچیک روی دیوار، میز تحریر و یه تخت کنار پنجره و کمد دیواری.
    روی صندلی نشستم.
    -وای چه اتاق خوشگلی داری آوا.
    صندلی دیگه‌ایه روبروم بود رو بیرون کشید.
    -نظر لطفته عزیزم، حالا شروع کنیم؟
    سرم رو تکون دادم کتابش رو در آورد و جاهایی که مشکل داشت رو بهم نشون داد، همه رو تیک زده بود.
    شروع کردم توضیح دادن یه سری مسائل رو بهتر از من بلد بود؛ ولی توی یه مبحث‌هایی واقعا لنگ می‌زد، البته زود هم یاد می‌گرفت.
    دو ساعتی رو اونجا بودم با این که داشتیم درس می‌خوندیم؛ ولی بعد از مدت‌ها واقعا حس خوبی داشتم.
    آوا خیلی دختر مهربون و خون گرمی بود هر از گاهی سعی می‌کرد منو به خنده بیاره؛ ولی تنها یه لبخند کوچیک به تلاشش می‌زدم که نا‌امید نشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دست به سـ*ـینه تکیه دادم به کابینت آشپزخونه لب‌هام آویزون شدند رو به مامان گفتم:
    -مامانی جونم؟
    مامان در حالی که تند تند مشغول انجام کارهاش بود نیم نگاهی بهم انداخت گفت:
    -چرا عین عجل بالای سرم وایسادی؟
    -إ مامان خب این چه وقت مهمونی گرفتنه خوبه
    می‌دونی چقدر این روزها درگیر درسم هستم‌.
    اخمی کرد با حرص گفت:
    -هر چی می‌کشم از دست درس خوندن توإ، تا گیر کنکور بودی حق نداشتم مهمونی بگیرم. حالا هم گیر امتحانات دانشگاهی، خب عزیزم این یه شبه رو بی‌خیال برای خودت خوش بگذرون خیلی وقته دورهمی نداشتیم.
    لبخند زدم رفتم جلو صورت ماهش رو بوسیدم.
    -الهی قربونت برم چرا اینقدر حرص می‌خوری؟ من
    فقط گفتم الان موقع مهمونی نبود، می‌گذاشتی چند روز دیگه که امتحان‌هام تموم بشند.
    -اصلا من صلاح دیدم الان مهمونی بگیرم خوبه؟ تو هم برو درست رو بخون یه وقت نمره‌ات از بیست کمتر نشه.
    با لبخند محوی بهش نگاه کردم. این روزها آرامش عجیبی داشتم که همه رو مدیون آوا بودم. درسته مثل قبل همه چیز به نظرم سخت می‌اومد؛ ولی دیگه اونقدر افراطی نبودم.
    داشتم کم کم آدم می‌شدم.
    -‌میخوای من سالاد رو درست کنم؟
    دست از کار کردن کشید با حیرت گفت:
    -دارم خواب می‌بینم؟
    -چرا مامان؟
    -تو می‌خوای به من کمک کنی؟
    با خجالت گفتم:
    -إ خب اگه می‌دونستم اینقدر این حرفم تعجب آوره که اصلا نمی‌گفتم.
    سریع رفت از یخچال همه چیزو در آورد گذاشت روی میز گفت:
    -این موقعیت طلایی رو نباید از دستش بدم زود باش.
    سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم.
    -چشم مامان موقعیت شناسم.
    پشت چشم نازک کرد.
    -کارت رو بکن.
    بعد دوباره رفت سمت گاز مشغول غذا پختن شد.
    منم چاقور برداشتم شروع کردم به خرد کردن.
    چند ساعت بعد خونه پر از آدم شد با خودم گفتم «کاش آوا رو هم دعوت می‌کردم!»
    این روزها احساس نزدیکی عجیبی به این دختر داشتم، همش تو حسرت بودم چرا داداش ندارم که آوا بشه زن داداشم و بعدا سهم کس دیگه‌ای نشه.
    سرم رو بلند کردم جاوید کنار پدرجون و بابا نشسته بود. البته با هیچ کس کاری نداشت و سرش دائم تو گوشیش بود.
    رزا و روژان تو گوش هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند.
    مامان و خاله هم حسابی گرم گفت و گو بودند در این بین حواسم رفت پی آرمان که مثل قبل شوخی و خنده نمی‌کرد و به قول خودش جمع رو نمی‌ترکوند زیادی مغموم و افسرده به نظر می‌رسید.
    چی باعث شده بود، پسرخاله‌ای که مثل برادر نداشته‌ام دوستش داشتم، اینطور غمگین باشه؟
    از جام بلند شدم، رفتم کنارش نشسته‌ام وقتی متوجه شد. سرشو بلند کرد یه لبخند محو زد این لبخند چقدر آشنا بود.
    -چطوری آرمان؟ با ما نمی‌گردی کلاست بهمون نمی‌خوره یا چیزه دیگه‌ایه؟
    اخمی کرد.
    -این چه حرفیه؟
    نه انگار واقعا حالش بده.
    -چی شده داداشم؟
    غمگین نگاهی به رزا و روژان انداخت که حسابی از خنده لپ‌هاشون گل انداخته بود.
    -آرمان نمی‌خوای بگی چرا اینقدر پکری من از اول که وارد شدم فهمیدم یه چیزیت هست.
    دستی کلافه بت موهاش کشید.
    -بازم خوشا به معرفت تو اون دوتا که به غیر از خودشون کسی رو نمی‌بینند.
    دستش رو گرفتم.
    -نگو اینطور اون‌ها دوست دارند.
    پوزخند زد و گفت:
    -یه هفته‌است حالم اینه هیچ کس حتی بهم نگفت، دردت چیه؟
    با دلداری گفتم:
    -حالا من می‌گم دردت چیه؟
    نگاهی بهم انداخت بعد دوباره نگاهش دوخته شد به زمین گفت:
    -الان که تو این جمع نمی‌شه حرف زد دلم می‌خواد خودم رو برای یکی غیر از رفیق‌هام خالی کنم؛ ولی حتی مامان هم غم نگاهم رو نفهمیده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -باشه بعدا راجع ‌به‌ش حرف می‌زنیم، اکی؟
    تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد، نفس عمیقی کشیدم. سرم رو چرخوندم با دیدن نگاه عصبی جاوید رنگ از رخم پرید.
    لبم رو به دندون گرفتم اینقدر با غضب نگاهم می‌کرد که قلبم اومده بود توی دهنم.
    با سر اشاره کرد به اتاقم و بلند شد از پذیرایی رفت بیرون. مگه می‌تونستم نرم؟
    با ترس و لرز برخاستم یه ببخشید گفتم به سمت اتاقم راه افتادم در رو باز کردم. همین که پام به داخل رسید، کشیده شدم به سمت جلو جاوید بازوم رو گرفته بود و فشار می‌داد از درد به خودم پیچیدم؛ ولی جیکم در نیومد در شیشه‌ای که به تراس ختم می‌شد رو باز کرد من رو کشید بیرون باد سردی به صورت داغم سیلی زد.
    از سرما بیشتر تو خودم مچاله شدم ناله‌ای کردم.
    زیر گوشم غرید:
    -دهنت رو ببند جیکت دربیاد من می‌دونم و تو.
    لبم رو به دندون گرفتم زل زدم تو چشمای براق از خشمش با صدای خفه‌ای گفتم:
    -چرا همچین می‌کنی جاوید؟
    بازوم رو ول کرد، گردنم رو گرفت کوبیدم به دیوار، با درد نالیدم:
    -آخ بس کن تو رو به تمام مقدسات بس کن جاوید. امشب رو بی‌خیال شو.
    با تمسخر گفت:
    -چندتا چندتا هان؟
    خنده‌ی هیستریکی کرد.
    -اول اون پسره تو بوتیک بعد حامد حالا هم پسر خاله‌ی عوضیت.
    با درد ناله کردم:
    -حق نداری درمورد آرمان اینطور فکر کنی اون مثل داداشمه.
    پوزخندی زد سیگاری از جیبش در آورد، روشن کرد.
    -هه داداش! فقط نمی‌دونم چرا به من پا نمی‌دی.
    نگاهش رو هیکلم بالا و پایین شد.
    -گرچه تمایلی به بودن با چهارتا استخون ندارم!
    بهت زد با صدایی خفه گفتم:
    -جاوید!
    نگاه پر خشمی به سمتم پرتاب کرد.
    -فکر نکن خیلی مهمی برام قبلا بهت گفتم از این که کسی دورم بزنه متنفرم و تو داری به بهترین نحو این کارو می‌کنی.
    به سمتم اومد سیگارش رو از لبش جدا کرد یه نگاه به آتیش جلوش انداخت. لبخند بدجنسی رو لبش نشست.
    وقتی سرش رو بلند کرد، نگاهش شیطانی شده بود. آروم آروم به سمتم اومد و من بیشتر تو خودم مچاله شدم، سر سیگارش رو به صورتم نزدیک کرد، طوری که حرارتش رو حس کردم.
    با وحشت گفتم:
    -می‌خوای چیکار کنی؟
    با شست اون یکی دستش صورتم رو نوازش کرد، هر لحظه سر سیگارش رو نزدیک‌تر می‌کرد.
    هرم نفس‌های گرمش رو زیر گوشم حس کردم.
    غرید:
    -تاوان دور زدن من اینه.
    بعد از این جمله سوزشی ناشی از سوختگی توی گودی گردنم احساس کردم نفسم از این درد بند اومد.
    تا خواستم جیغ بکشم اون یکی دستش رو روی دهنم فشار داد، دیگه نمی‌تونستم آروم باشم دردش وحشتناک بود، نفس نفس می‌زدم.
    جاوید بی‌رحم تا سیگارش با پوست نازک گردنم خاموش نشد ولم نکرد.
    بالاخره بعد از این که حسابی عقده‌هاش رو خالی کرد، من رو رها کرد و انگشت شستش رو با ضرب زد به پیشونیم.
    -هر دفعه بخوای منو دور بزنی یه مارک روی بدنت به یادگار می‌ذارم پس حواست به خودت باشه.
    من رو با همون حال رها کرد و رفت، روی زمین سرد نشستم تو خودم مچاله شدم گردنم هنوز به طرز وحشتناکی می‌سوخت شاید حالا دردش بیشتر هم شده بود.
    بی‌حال برخاستم راه افتادم از اونجا خارج شدم، اول از همه به سمت آشپزخونه رفتم مامانی می‌گفت سفیده تخم مرغ بهتر از پماد سوختگی عمل می‌کنه، تازه جای سوختگی رو تا حدی از بین می‌بره.
    از یخچال تخم مرغ درآوردم سفیده‌ش رو جدا کردم گذاشتم روی زخم گردنم، سوزش کمتر شد؛ ولی کامل از بین نرفت بهتر بود یه جوری این سوختگی رو پنهان می‌کردم. دلم نمی‌خواست کسی چشمش به گردنم بیافته.
    دوباره برگشتم به اتاقم وقتی داشتم شالم می‌پوشیدم در باز شد با ترس برگشتم سمت در فکر می‌کردم باز هم جاویده ، ولی خدا رو شکر مامان بود.
    اخم کرد گفت:
    -معلومه کجایی؟ دیگه می‌خوام سفره رو بچینم زود باش.
    سرم رو کج کردم.
    -چشم مامان الان میام.
    رفت بیرون نفسم رو سنگین بیرون دادم زیر لب گفتم:
    -ببین جاوید باهام چیکار کردی که از سایه خودمم می‌ترسم.
    بعد از انداختن شال حریری دور گردنم رفتم بیرون و تا آخر شب سعی کردم برخوردی با جاوید نداشته باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -مانتوت رو دربیار تا من برم چای مورد علاقه‌ات رو دم کنم.
    دستش رو گرفتم برگشت سمتم گفت:
    -چی شده؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    -حال چای خوردن ندارم بیا بشین شروع کنیم.
    ابروهاش رفتن بالا متعجب گفت:
    -چی شده چرا اینقدر ناراحتی؟
    نشستم روی صندلی دستامو تکیه دادم به میز گفتم:
    -بیا بشین چیزی نیست فقط یکم بی‌حالم.
    بهم نزدیک شد، دستشرو گذاشت روی شونه‌ام گفت:
    -نخیر یه چیزیت هست من می‌دونم تو آهوی قبلی نیستی.
    لبخند غمگینی زدم.
    -مگه تو آهوی قبلی رو دیدی؟ من همینم آوا پنج ماهه که همینم بیا بشین خودت رو درگیر نکن.
    چشم‌هاش نم گرفت، لحنش بغض داشت.
    -از روز اولی که دیدمت همش می‌گم چرا این دختر اینقدر چشم‌هاش غم داره؛ ولی گفتم اگر ازت بپرسم با خودت می‌گی شاید آدم فضولیم اصلا جرأتش رو هم نداشتم طرفت بیام. همش سرت تو لاک خودت بود. می‌رفتی و ‌می‌اومدی با کسی هم کاری نداشتی‌.
    دستم رو گرفت با مهربونی گفت:
    -نمی‌خوای حالا هم حرف بزنی ما الان دیگه دوستیم مگه نه؟
    هوفی کشیدم.
    -بی‌خیال دختر بشین. چیزی نیست خودت کم مشکل نداری، من هم بیام بشم یه غم و مشکل دیگه؟
    -تا نگی دست از سرت برنمی‌دارم.
    سرم رو تکیه دادم به کف دستم گفتم:
    -جان من ول کن آوا امروز روزش نیست خواهش
    می‌کنم.
    اخم کرد.
    -پس گم شو از خونمون برو بیرون.
    پنجم رو تو موهام فرو بردم ،کشیدمشون«خدایا چرا تمومش نمی‌کنه؟»
    تو یه تصمیم آنی از جا بلند شدم با حیرت بهم نگاه کرد.
    -روانی من شوخی کردم.
    دستم رفت سمت دکمه‌های مانتوم امروز برخلاف روز‌هایی که گذشت لباسم آستین دار نبود تا تاتوی روی بازوم رو بپوشونه.
    با حرص مانتو رو از تنم جدا کردم انداختمش یه گوشه بازوم رو نشونش دادم.
    -ببین اینو هر چی می‌کشم از صاحب این اسمیه که اینجا حک شده این آدم زندگیم رو به گند کشیده، من رو که یه دختر شاد و سرزنده بودم به یه آدم افسرده تبدیل کرده که خنده از لبم فراریه.
    صدام زیادی بلند بود زل زده بودم به چشم‌های اشکی آوا و این حرف‌ها رو می‌زدم.
    زهر خندی زدم، عقب عقب رفتم، تکیه دادم به پنجره سرم رو به زیر انداختم، نجوا کردم.
    -معذرت می‌خوام حالم خوب نیست.
    صدای زنگ در اومد سرم رو بلند کردم، آوا اشک‌هاش رو پاک کرد.
    -الان میام!
    از اتاق رفت بیرون.
    همون‌جا سر خوردم. سرم رو گذاشتم روی زانوهام بغضم رو قورت دادم، چند دقیقه بعد آوا باز اومد داخل شرمنده گفت:
    -یه سر می‌رم خونه‌ی همسایه الان میام.
    بعد سریع مانتوش رو انداخت روی لباسش رفت بیرون.
    سرم رو این بار تکیه دادم به دیوار، بوی عطر یاسی که توی اتاق می‌اومد رو به مشامم کشیدم چه آرامشی داشت.
    نمی‌دونستم این بوی عطر از کجا میاد سرم رو به اطراف چرخوندم هیچی ندیدم.
    آوا نیومده بود، منم بلاتکلیف اونجا نشسته بودم که یه دفعه صدای ضعیف و شکسته‌ای با لکنت گفت:
    -آ..آ..آو....آوا
    صدای پدرش بود، دیگه این رو می‌دونستم. لابد چیزی می‌خواست. از جام بلند شدم رفتم توی اتاقش هنوز به دیوار خیره بود.
    دوباره شکسته گفت:
    -آ..آو
    رفتم جلو بهش گفتم:
    -عموجان چیزی لازم دارید؟
    -آ..آوا..
    -آوا نیست. اگه چیزی می‌خواید من بیارم؟
    نگاهم نمی‌کرد.
    -آ..آ..آب.
    صاف ایستادم.
    -باشه الان براتون آب میارم.
    تند از اونجا بیرون رفتم خودم رو رسوندم توی آشپزخونه این قدر هول کرده بودم که دائم دور خودم می‌چرخیدم و در کابینت‌ها رو باز و بسته می‌کردم دنبال لیوان می‌گشتم.
    یه لحظه چشم خورد به جا لیوانی که کنار سینک گذاشته بود.
    ضربه‌ای به سرم زدم.
    -دختره‌ی خنگ.
    صدای پدر آوا بلند به گوشم رسید.
    -آ..آب
    -باشه عموجان الان میارم.
    تند رفتم سمتش یه لیوان برداشتم بعد در یخچالو باز کردم آب ریختم توش.
    سریع می‌خواستم از آشپزخونه می‌خواستم برم بیرون که یه دفعه کسی سر راهم قرار گرفت باهاش برخورد کردم، لیوان از دستم افتاد و با صدای بدی به چند تکه تبدیل شد.
    مغموم بدون توجه به شخص رو به روم زل زدم به تکه‌های شکسته شده‌ای که درست زیر پام بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    نگاهم رو نا امید از شیشه‌های تیز و برنده گرفتم، سرم رو بلند کردم تا اعتراض کنم که چشمم به یه جفت چشم مشکی حیرت زده افتاد.
    گیج نگاهش کردم. اول موقعیت رو درک نکردم، وقتی به خودم اومدم متوجه شدم زیادی بهش نزدیکم، اومدم یه قدم ازش دور بشم که دستاش حصار بدنم شد با لحن سریع و هولی گفت:
    -تکون نخور.
    چشم‌هام گشاد شدند، سرم رو دوباره بالا گرفتم، دستم رو گذاشتم روی قفسه سـ*ـینه‌اش هلش دادم گفتم:
    -چی؟
    خودش یه قدم رفت عقب دست‌هاش رو از دورم باز کرد. دستی به موهای خوش حالتش کشید، روی پاشنه پا چرخید گفت:
    -شیشه شکسته، می‌رم براتون دمپایی بیارم.
    عقب گرد کرد و رفت هنوز مات همونجا مونده بودم. صدای پدرش اومد.
    -آ..آ..آب
    صدام رو بلند کردم.
    -آقای رامش لطفا به پدرتون آب بدید.
    صداش از سمت اتاق‌ها اومد.
    -پارچ آب توی اتاقش هستف لازم نبود از آشپزخونه بیارید.
    شونه بالا انداختم تو دلم گفتم:«من از کجا می‌دونستم؟»
    همون طور شق و رق ایستاده بودم تا برام دمپایی بیاره.
    بالاخره اومد. درحالی که سرش رو به زیر انداخته بود، بهم نزدیک شد.
    یه جفت دمپایی رو فرشی‌ سمتم گرفت و گفت:
    -بفرمایید.
    از دستش گرفتم. زیرلب تشکر کردم.
    خواستم برگردم به آشپزخونه تا کار خرابیم رو تمیز کنم که گفت:
    -اتاق آوا این طرفه.
    متعجب گفتم:
    -می‌دونم می‌خوام این شیشه‌ها رو جمع کنم.
    با دست به بیرون اشاره کرد و گفت:
    -شما بفرمایید من خودم جمع می‌کنم.
    با تردید گفتم:
    -ولی...
    پرید بین حرفم با جدیت تمام گفت:
    -گفتم خودم جمع می‌کنم.
    طوری جمله رو ادا کرد که جرأت نکردم حرف دیگه‌ای بزنم.
    وقتی از کنارش رد می‌شدم یه لحظه سرش رو بلند کرد، نگاهش به بازوم افتاد. صورتش دوباره حیرت زده شد.
    مسیر نگاهش رو دنبال کردم. با دیدن بازوی عریانم و خالکوبی اسم جاوید چشم‌هام بیرون اومدند. شالم رو که هنوز سرم بود، دورم گرفتم و با تمام سرعتی که از خودم سراغ داشتم ازش دور شدم.
    خودم رو انداختم داخل اتاق آوا در رو بستم قفسه سـ*ـینه‌ام با شدت بالا پایین می‌شد، دهنم باز بود و نفس نفس می‌زدم بالاخره بعد از یه مدت نفسم رو سنگین بیرون فرستادم.
    -لعنتی دو ساعت اینطور جلوش بودم؟ اصلا این موقع چرا اومده خونه؟
    اولین بار بود با داداش آوا توی این مدت رو به رو می‌شدم به قول رزا«عجب جذبه‌ای داره لاکردار!»
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    -لباسم که بدتر از اونی نبود که توی اون مهمونی مسخره بین اون همه آدم پوشیده بودم.
    رفتم نشستم روی صندلی سرم رو خم کردم، هنوز بوی ادکلن سرد و گسش توی بینیم بود، چه بوی خوبی داشت.
    سرم رو به شدت تکون دادم«آهوی احمق دهنت رو ببند.»
    موهام رو توی مشتم گرفتم تا افکارم رو نظم بدم.
    دستی روی شونه‌ام قرار گرفت از جا پریدم به سمت عقب برگشتم با دیدن آوا خیالم راحت شد.
    -اوه تویی؟
    لبخندی زد گفت:
    -ترسوندمت؟
    سرم رو به نشونه نفی تکون دادم:
    -مشکلی نیست.
    مانتومو برداشتم گفتم:
    -آوا امروز می‌رم خونه شرمنده اصلا حس درس خوندن ندارم.
    اخم کرد و گفت:
    -بشین بابا حوصله ندارم دیگه چه صیغه‌ایه؟ تازه قراره شام رو با ما بخوری پس حرف نزن.
    اوه حتی فکر رو برو شدن با داداشش هم من رو خجالت زده می‌کرد.
    -نه! باید برم.
    بهم نزدیک شد. دستاش رو روی شونه‌هام قرار داد، وادارم کرد، بشینم.
    -‌عمرا من تو این کتاب خیلی مشکل دارم نمی‌گذارم بری.
    لب‌هام آویزون شدند، چاره‌ای نداشتم.
    -باشه پس بیا زود شروع کنیم همینطوریش کلی وقت از دست دادیم.
    نشست رو بروم گفت:
    -شروع کن.
    اون روز بیشتر از همیشه کنار آوا موندم؛ ولی هر چقدر اصرار کرد شام رو کنارشون بمونم قبول نکردم.
    چون دلم نمی‌خواست به این زودی جلوی چشم داداشش آفتابی بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کلاسورم رو توی دستم جا به جا کردم به خروجی دانشکده چشم دوختم، منتظر آوا بودم تا بیاد.
    بالاخره پیداش شد. همین که از در خارج شد سرش رو به اطراف چرخوند، داشت دنبالم می‌گشت.
    دستم رو کمی بالا بردم و تکون دادم تا توجه‌ش رو جلب کنم با دیدنم متقابلا دست تکون داد و با قدم‌های تند به سمتم اومد. وقتی رسید کنارم، دستی به مقنعه‌اش کشید و با لبخند گفت:
    -الهی شکر اینم از آخری تا یه مدت راحتیم.
    دستش رو کشیدم به سمت خروجی راه افتادیم.
    پرسیدم:
    -خب چطور بود؟
    -خیلی خوب نوشتم.
    بعد یه لبخند زد نگاهی بهم انداخت.
    -فکرشم نمی‌کردم وقتی بشینم روی جلسه این درس برام اینقدر راحت باشه.
    -خدا رو شکر اینقدر نق زدی که من می‌ترسیدم این درس رو پاس نکنی.
    -نه بابا عالی بود فکر کنم نمره‌ام هم خوب بشه.
    بی هوا گونه‌م رو آبدار بوسید.
    -مدیونتم.
    دستم رو گذاشتم روی گو‌نه‌ام چشم‌هام رو گشاد کردم و گفتم:
    -دیوونه!
    خنده‌ی بلند و بی پروایی کرد که چند نفر برگشتن سمتمون و با تعجب نگاهش کردم چندتا از پسرا هم تیکه انداختن که بی‌توجه از کنارشون رد شدیم!
    آوا:اه بی‌جنبه‌ها.
    به غرغرش تنها یه لبخند کوچیک زدم.
    گوشیم زنگ خورد از کوله‌ام درش آوردم. به شماره نگاه کردم با دیدن اسم پدرجون استرس گرفتم «وای»
    -الو سلام پدرجون.
    -سلام عزیزم خوبی؟
    -ممنون به خوبیتون، شما خوبید؟
    -خوبم دخترم بهتره سریع کارم رو بگم قطع کنم.
    انگار زیادی عجله داشت.
    -بفرمایید!
    -می‌خواستم امشب شام دعوتت کنم گرچه خونه‌ی خودته و نیازی به دعوت نیست؛ ولی لازم دونستم که بهت بگم، می‌خوام درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم منظورم تو و جاویدِ.
    با اومدن اسمش باز هم لرز کردم و این از دید آوایی که کنارم ایستاده بود، پنهون نموند.
    سعی کردم لحنم عادی باشه.
    -ممنونم از دعوتتون، باشه پدرجون امشب می‌بینمتون.
    -خیلی خب عزیزم من دیگه باید برم خداحافظ.
    -خداحافظ.
    قطع کردم. گوشی رو پایین آوردم، به روبروم خیره شدم با خودم گفتم«چه کاری می‌تونه با ما داشته باشه؟ نکنه می‌خواد بگه زودتر مراسم عروسیمون رو بگیریم.» تنم با این فکر کرخت شد.
    دستی روی بازوم قرار گرفت و من رو تکون داد.
    -آهو؟ آهوجون خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ کی بود؟ چیکار داشت؟
    تکون سختی خوردم نگاهم رو از روبرو گرفتم به آوا که نگران سوال می‌پرسید، دوختم با تته پته گفتم:
    -ه... هان...؟
    -چته دختر؟ می‌گم کی بود؟ چرا این ریختی شدی؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
    -نه! پدرنامزدم بود، برای شام دعوتم کرد.
    اخم کرد.
    -دختره‌ی دیوونه من رو سکته دادی حالا چرا اینقدر گرفته‌ای؟
    بهش نگاه کردم درسته اون روز یه حرف‌هایی زده بودم؛ ولی هنوز نمی‌دونست عامل تمام بدبختی‌های من نامزدمه.
    -نمی‌دونم صداش یه طورایی بود انگار که ناراحت باشه.
    -انشالله که خیره.
    سرم رو تکون دادم، زیر لب گفتم:
    -انشالله.
    دروغ نگفته بودم واقعا صدای پدرجون ناراحت بود و این من رو بیشتر نگران می‌کرد. خدا امشب رو به خیر بگذرونه.
    -خب حالا امروز با من باش تا شب.
    -ممنون عزیزم؛ ولی باید برم برای شب خودم رو آماده کنم.
    با حالت قهر گفت:
    -هر دفعه من تو رو دعوت می‌کنم دعوتم رو رد می‌کنی، بهم بگو چرا؟
    -خواهش می‌کنم این دفعه رو بگذر انشالله دفعه بعد حتما یه شام یا ناهار در خدمتت هستم.
    با غیظ گفت:
    -چشم؛ ولی آهو اینقدر بدم میاد که همش با تعارف حرف می‌زنی. بابا اگر من مشکل بابام نبود خودم، خودم رو خونتون دعوت می‌کردم.
    بعد صورتش متفکر شد گفت:
    -نه نمی‌شد.
    حالت صورتش خیلی بامزه بود.
    پرسیدم:
    -چرا؟
    با ناله گفت:
    -چون یه سد دیگه به نام آوات مانع می‌شد.
    با لبخند محوی گفتم:
    -نه بابا چرا مخالف باشه؟ خونه‌ی ما که فقط منو مامانم هستیم بابامم یا مأموریته یا تا دیر وقت سرکاره.
    دستی به چونه‌اش کشید.
    -چرا فکر کنم می‌شد.
    ضربه‌ای به سرش زدم.
    -تو یه دیوونه‌ی سرخوشی آوا به عمرم مثل تو ندیدم.
    خم شد دستی به سبیل نداشته‌اش کشید.
    -چاکرخواتیم آبجی!
    صدایی جدی از پشت با حالت اخطار گفت:
    -آوا؟
    بیرون از دانشگاه بودیم. آوا با شنیدن صدا صاف ایستاد با ناله یواشکی گفت:
    -نگو که آواتِ!
    به پشتش سرک کشیدم خودش بود. اخم غلیظی بین ابروهای مشکی پرپشتش شکل گرفته بود. با قدم های بلند و محکم بهمون نزدیک می‌شد.
    با حالت تأسف گفتم:
    -خبرای خوبی توی راه نیست.
    برگشت عقب زیرلب گفت:
    -حلال زاده.
    حالا داداشش درست کنارمون ایستاده بود. هر دو بهش سلام کردیم، اونم پاسخمون رو داد.
    رو به آوا با اخم و جدیت گفت:
    -این چه رفتاریه توی خیابون می‌خوای سوژه‌ی خندیدن بقیه بشی؟
    بعد یه نگاه تند به من انداخت که یه قدم عقب رفتم. امیدوارم با خودش فکر نکرده باشه من عامل این رفتارش هستم.
    آوا سرشو پایین انداخت گفت:
    -ببخشید داداش بار آخره حواسم نبود.
    -اون دفعه هم گفتی بار آخره ولی دوباره تکرارش کردی باید تنبیه بشی تا یه بار دیگه حواست جمع باشه.
    تو دلم گفتم:« یعنی می‌خواد چطور تنبیه‌ش کنه؟» چشم‌هام گشاد شدند، بهش نگاه کردم.
    -چه تنبیه‌ای دقیقا؟
    من بودم که بی هوا این سوال رو پرسیدم، آوا برگشت سمتم با ناله گفت:
    -می‌بینی آهو الان منو می‌بیره خونه با مشت و کمربند می‌افته به جونم تا چند روز تمام بدنم...
    آوات با عصبانیت پرید بین حرفش گفت:
    -آوا!
    ولی من خونم به جوش اومده بود با صدای که سعی می‌کردم بلند نباشه گفتم:
    -واقعا که! شما خجالت نمی‌کشید؟ اسم خودتون رو گذاشتید تحصیل کرده‌ی این مملکت؟ می‌خواید برای یه کار بچگونه که اونم سهوا از خواهرتون سر زده اونو بزنید؟! هیچ می‌دونید می‌تونه از شما شکایت کنه؟ اصلا شما چه حقی دارید؟ تا حالا چندبار این کارو کردید، این طفل معصومم از ترس صداش درنیومده؟
    هر دو به من با حیرت که این حرف‌ها رو میزدم نگاه می‌کردند.
    آوا لبش رو گاز گرفت، یواش گفت:
    -خاک به سرم جدی گرفتی؟
    گیج بهش نگاه کردم گفتم:
    -چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا