- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
با خنده ای که روی لبم بود،رفتم و در حیاط رو باز کردم.
اومد داخل حیاط و همین که خواستم بغلش کنم،با کیفش محکم توی سرم کوبوند!برق از سرم پرید و همون طور که با دستم جای کیفو گرفته بودم گفتم:
_عوضِ سلام کردنته؟
دستاشوطلبکارانه زد به کمرش و ابروی راستشو بالا انداخت:
_نه خیر...عوضِ چند هفته خبر نگرفتن و گم و گور شدنته!
به دنبال این حرفش،انگار که هیچی نشده باشه،جلو اومد و محکم بغلم کرد و آروم در گوشم گفت:
_دلم برات یه ذره شده بود خره...
خندیدم و دستمو پشت کمرش گذاشتم:
_من بیشتر خانم وکیل...
از هم جدا شدیم و رفتیم داخل خونه.مامان با دیدنش خواست از جاش بلند بشه که تندی رفت و نذاشت.مامانو بوسید و گفت:
_سلام خاله جونم...احوال شریف؟خوبی الحمداللّه ؟ میزونی؟ این دوتا فرزندِ ناخلف که دق نمی دن بهت؟
خندم گرفته بود از پر حرفیاش و از طرفی دلم برای موکلاش می سوخت که مجبورن یه بند حرف زدنشو تحمل کنن!
نیلوفر که توی چهارچوب در اتاق وایساده بود گفت:
_مام خوبیم الحمداللّه ...
نگاهش کرد و با خنده گفت:
_چطوری رفوزه؟
نیلوفر از ته دلش قهقهه زد:
_حالا یه بار من صفر گرفتما!خب نخونده بودم...شما هی بکوبون توی سر ما!
_میکوبم که تکرار نشه!
با تاسف سری برای کل کلاشون تکون دادمو رفتم سمت آشپزخونه که بلند گفت:
_قربون دستت من هات چاکلات می خورم و مخلفات!
_مگه کبابه که مخلفات داشته باشه؟
_نخواستیم بابا...همون چایی بی رنگاتو بیار!
بعد از خوردن چایی،مامان که قرصاشو خورد و رفت بخوابه.نیلوفرم صبح زود می خواست بلند شه و بره مدرسه.
دستشو گرفتم و گفتم:
_پاشو بریم تو حیاط...هوا خوبه...
بلند شد و گفت:
_متروکه بگی بهتره!این چه سر و وضعیه این حیاطتتون داره؟
بی خیال در هال و باز کردم،دمپایی های ابریمو پوشیدم و گوشه ی تخت نشستم:
_بیخیال بابا...بیا که می خوام تخلیه اطلاعاتت کنم!
کنارم نشست،پاهاشو توی شکمش جمع کرد و زل زد به ماه هلالی شکلی که وسط آسمون خودنمایی می کرد:
_بابا اعصاب ندارم که!
با تعجب گفتم:
_چرا؟چی شده مگه؟
کلافه دستشو توی هوا تکون داد و حرصی گفت:
_یه موکل گیرم افتاده که روانیم کرده!
من که دلم لک زده بود برای حرف زدن باهاش گفتم:
_چیکار کرده؟
نگاهشو از آسمون گرفت و بهم خیره شد:
_بابا برادره با خواهرش اومده درخواست طلاق دادن واسه خواهره،از اون ور خواهره می گـه من عاشقه شوهرمم جدا نمی شم،از یه ور دیگه شوهره معلوم نیست چه مرگشه که تو زرد از آب درومده و دست به زن داره،حالا جالب اینجاست اونم نمی خواد طلاق بده!این وسط خواهره خونه ی برادرشه!برادره هم هی می گـه طلاق!یکی نیست بگه به تو چه آخه؟
از لحن حرصیش خندم گرفت.نیشگون محکمی از پهلوم گرفت که آخم درومد:
_چته وحشی؟
_من دارم جز می زنم تو می خندی؟
با خنده ای که روی لبم بود،رفتم و در حیاط رو باز کردم.
اومد داخل حیاط و همین که خواستم بغلش کنم،با کیفش محکم توی سرم کوبوند!برق از سرم پرید و همون طور که با دستم جای کیفو گرفته بودم گفتم:
_عوضِ سلام کردنته؟
دستاشوطلبکارانه زد به کمرش و ابروی راستشو بالا انداخت:
_نه خیر...عوضِ چند هفته خبر نگرفتن و گم و گور شدنته!
به دنبال این حرفش،انگار که هیچی نشده باشه،جلو اومد و محکم بغلم کرد و آروم در گوشم گفت:
_دلم برات یه ذره شده بود خره...
خندیدم و دستمو پشت کمرش گذاشتم:
_من بیشتر خانم وکیل...
از هم جدا شدیم و رفتیم داخل خونه.مامان با دیدنش خواست از جاش بلند بشه که تندی رفت و نذاشت.مامانو بوسید و گفت:
_سلام خاله جونم...احوال شریف؟خوبی الحمداللّه ؟ میزونی؟ این دوتا فرزندِ ناخلف که دق نمی دن بهت؟
خندم گرفته بود از پر حرفیاش و از طرفی دلم برای موکلاش می سوخت که مجبورن یه بند حرف زدنشو تحمل کنن!
نیلوفر که توی چهارچوب در اتاق وایساده بود گفت:
_مام خوبیم الحمداللّه ...
نگاهش کرد و با خنده گفت:
_چطوری رفوزه؟
نیلوفر از ته دلش قهقهه زد:
_حالا یه بار من صفر گرفتما!خب نخونده بودم...شما هی بکوبون توی سر ما!
_میکوبم که تکرار نشه!
با تاسف سری برای کل کلاشون تکون دادمو رفتم سمت آشپزخونه که بلند گفت:
_قربون دستت من هات چاکلات می خورم و مخلفات!
_مگه کبابه که مخلفات داشته باشه؟
_نخواستیم بابا...همون چایی بی رنگاتو بیار!
بعد از خوردن چایی،مامان که قرصاشو خورد و رفت بخوابه.نیلوفرم صبح زود می خواست بلند شه و بره مدرسه.
دستشو گرفتم و گفتم:
_پاشو بریم تو حیاط...هوا خوبه...
بلند شد و گفت:
_متروکه بگی بهتره!این چه سر و وضعیه این حیاطتتون داره؟
بی خیال در هال و باز کردم،دمپایی های ابریمو پوشیدم و گوشه ی تخت نشستم:
_بیخیال بابا...بیا که می خوام تخلیه اطلاعاتت کنم!
کنارم نشست،پاهاشو توی شکمش جمع کرد و زل زد به ماه هلالی شکلی که وسط آسمون خودنمایی می کرد:
_بابا اعصاب ندارم که!
با تعجب گفتم:
_چرا؟چی شده مگه؟
کلافه دستشو توی هوا تکون داد و حرصی گفت:
_یه موکل گیرم افتاده که روانیم کرده!
من که دلم لک زده بود برای حرف زدن باهاش گفتم:
_چیکار کرده؟
نگاهشو از آسمون گرفت و بهم خیره شد:
_بابا برادره با خواهرش اومده درخواست طلاق دادن واسه خواهره،از اون ور خواهره می گـه من عاشقه شوهرمم جدا نمی شم،از یه ور دیگه شوهره معلوم نیست چه مرگشه که تو زرد از آب درومده و دست به زن داره،حالا جالب اینجاست اونم نمی خواد طلاق بده!این وسط خواهره خونه ی برادرشه!برادره هم هی می گـه طلاق!یکی نیست بگه به تو چه آخه؟
از لحن حرصیش خندم گرفت.نیشگون محکمی از پهلوم گرفت که آخم درومد:
_چته وحشی؟
_من دارم جز می زنم تو می خندی؟