کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


با خنده ای که روی لبم بود،رفتم و در حیاط رو باز کردم.
اومد داخل حیاط و همین که خواستم بغلش کنم،با کیفش محکم توی سرم کوبوند!برق از سرم پرید و همون طور که با دستم جای کیفو گرفته بودم گفتم:
_عوضِ سلام کردنته؟
دستاشوطلبکارانه زد به کمرش و ابروی راستشو بالا انداخت:
_نه خیر...عوضِ چند هفته خبر نگرفتن و گم و گور شدنته!
به دنبال این حرفش،انگار که هیچی نشده باشه،جلو اومد و محکم بغلم کرد و آروم در گوشم گفت:
_دلم برات یه ذره شده بود خره...
خندیدم و دستمو پشت کمرش گذاشتم:
_من بیشتر خانم وکیل...
از هم جدا شدیم و رفتیم داخل خونه.مامان با دیدنش خواست از جاش بلند بشه که تندی رفت و نذاشت.مامانو بوسید و گفت:
_سلام خاله جونم...احوال شریف؟خوبی الحمداللّه ؟ میزونی؟ این دوتا فرزندِ ناخلف که دق نمی دن بهت؟
خندم گرفته بود از پر حرفیاش و از طرفی دلم برای موکلاش می سوخت که مجبورن یه بند حرف زدنشو تحمل کنن!
نیلوفر که توی چهارچوب در اتاق وایساده بود گفت:
_مام خوبیم الحمداللّه ...
نگاهش کرد و با خنده گفت:
_چطوری رفوزه؟
نیلوفر از ته دلش قهقهه زد:
_حالا یه بار من صفر گرفتما!خب نخونده بودم...شما هی بکوبون توی سر ما!
_میکوبم که تکرار نشه!
با تاسف سری برای کل کلاشون تکون دادمو رفتم سمت آشپزخونه که بلند گفت:
_قربون دستت من هات چاکلات می خورم و مخلفات!
_مگه کبابه که مخلفات داشته باشه؟
_نخواستیم بابا...همون چایی بی رنگاتو بیار!
بعد از خوردن چایی،مامان که قرصاشو خورد و رفت بخوابه.نیلوفرم صبح زود می خواست بلند شه و بره مدرسه.
دستشو گرفتم و گفتم:
_پاشو بریم تو حیاط...هوا خوبه...
بلند شد و گفت:
_متروکه بگی بهتره!این چه سر و وضعیه این حیاطتتون داره؟
بی خیال در هال و باز کردم،دمپایی های ابریمو پوشیدم و گوشه ی تخت نشستم:
_بیخیال بابا...بیا که می خوام تخلیه اطلاعاتت کنم!
کنارم نشست،پاهاشو توی شکمش جمع کرد و زل زد به ماه هلالی شکلی که وسط آسمون خودنمایی می کرد:
_بابا اعصاب ندارم که!
با تعجب گفتم:
_چرا؟چی شده مگه؟
کلافه دستشو توی هوا تکون داد و حرصی گفت:
_یه موکل گیرم افتاده که روانیم کرده!
من که دلم لک زده بود برای حرف زدن باهاش گفتم:
_چیکار کرده؟
نگاهشو از آسمون گرفت و بهم خیره شد:
_بابا برادره با خواهرش اومده درخواست طلاق دادن واسه خواهره،از اون ور خواهره‌ می گـه من عاشقه شوهرمم جدا نمی شم،از یه ور دیگه شوهره معلوم نیست چه مرگشه که تو زرد از آب درومده و دست به زن داره،حالا جالب اینجاست اونم نمی خواد طلاق بده!این وسط خواهره خونه ی برادرشه!برادره هم هی می گـه طلاق!یکی نیست بگه به تو چه آخه؟
از لحن حرصیش خندم گرفت.نیشگون محکمی از پهلوم گرفت که آخم درومد:
_چته وحشی؟
_من دارم جز می زنم تو می خندی؟
 
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    خندم شدت گرفت و گفتم:
    _آخه خیلی باحالن...سه تا خلِ به تمام معنان!
    _آره به خدا ... روانیِ محضن!حالا تو چه خبرا؟ستاره می گفت کار مار پیدا کردی!
    همه ی اتفاقات این چند وقته رو براش تعریف کردم.با تموم شدن حرفام متفکرانه گفت:
    _ببین این پسره سیامک...قانونا که نمی تونه هیچکاری با تو داشته باشه چون چکا گفتی به اسم فرید و شریکشن...این وسط اگه مدرکی برام بیاری که اثبات بشه اینا نزول می دن،راحت میندازمشون هلفدونی!
    سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم:
    _نه بابا...حوصله دردسر ندارم...راستی از بچه‌ ها خبر داری؟
    _رفقای توان!
    با تمسخر گفتم:
    _ واللّه تو بیشتر باهاشون صمیمی هستی!
    _اینو راست می گی خدا وکیلی ... من خودم موندم یه وکیلِ پایه یک دادگستری چطور رفیقِ یه‌مشت جوجه گرافیست و عکاس شده؟
    _نیست که ما خیلی گلیم...برا همونه!
    _بلی بلی...
    _نگین؟
    _هوم؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _از...از سیاوش و گلبهار خبر داری؟
    با شماتت نگاهم کرد و گفت:
    _هنوزم بهش فکر می کنی؟بگی آره زدم تو دهنتا‌...
    تند تند گفتم:
    _ نه نه به خدا ...
    آه عمیقی کشید:
    _خوبن... کافه شون همچنان پا برجاست...سیاوشم جدیدا سپردتش دست شاگردشو خودش توی یه دفتر روزنامه عکاسی می کنه...دارن نی نی دار می شن...
    دیگه چیزی نگفتم.یعنی چیزی نداشتم که بگم!از این به بعد حتی ته ته ذهنمم محاله به سیاوش فکر کنم!
    _راستی...مامانم گفت بهت بگم قرار نشد خواهرزاده هاش بی معرفت بشن و فراموشش کنن...
    شرمنده شدم،فکر کنم یه ماهی می شد خبری از خاله و بقیه نگرفته بودم:
    _از شرمندگی خاله هم در میام...
    خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد:
    _پاشو که امشب پلاسم اینجا...
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    نگین رو از جلوی آینه زدم کنار و گفتم:
    _برو اون ور دیگه...کی تو رو نگاه می کنه آخه؟
    چشم غره ای بهم رفت و شالِ مشکیشو مرتب کرد.با تعجب لباسای سر تا پا مشکیشو که دیشب بهشون دقت نکرده بودمو از نظر گذروندم،انگار علت خیرگیمو فهمید که گفت:
    _امشب شبه اوله فاطمیه ست ...
    با این حرفش،مانتوی آبیمو کنار گذاشتم و یه مانتوی بلند و مشکی پوشیدم.مقنعه ی مشکیمو هم پوشیدم و کیفمو برداشتم.
    با خداحافظی از مامان،از خونه بیرون زدیم و سوار دویست و شیش سفید رنگ نگین شدیم.یکم از راهو که رفت گفت:
    _امشب دایی مسعود مثله هرسال توی مسجد محلشون مراسم عذاداری داره...شب خودم میام دنبالتون...
    _دمت گرم...
    با رسیدن به دم شرکت،با نگین خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.هنوز دوقدم برنداشته بودم که نگین از ماشین پیاده شد و صدام زد:
    _یلدا موبایلت جاموند...
    دقیقا همون لحظه ماشین مهندس هم روبروی ما ایستاد.از ماشین پیاده شد و با دیدن من به سمتم اومد.نگین هم اومد کنارم و درحالی که هنوز مهندس رو ندیده بود،موبایلمو دستم داد و با لحن بامزه ای گفت:
    _عاشقی فراموشکاری میاره می دونستی؟
    لبمو گزیدم و به مهندس که چند قدمیمون بود اشاره کردم.رد نگاهمو که گرفت اخم غلیظی روی پیشونیش نشست!مهندسم لبخند محوش از بین رفت و‌با اخم به نگین نگاه کرد و رو به من سلامِ کوتاهی کرد و با همون اخم به نگین گفت:
    _می بینم که اینجا هم هستین خانومِ وکیل!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    با تعجب و دهنی باز نگاهم بینشون در چرخش بود!اینا همو می شناختن؟
    نگین هم پوزخند مسخره ای زد و با حرص آشکاری گفت:
    _منم می بینم که شما بازم نخود آش شدین آقای رادفر!
    دهنم باز تر از این نمی شد!چشون بود این دوتا؟
    مهندس اخم‌ش غلیظ تر شد و با لحن عصبی و خشنی گفت:
    _فکر نمی کنم تصمیم گرفتن درباره ی زندگی خواهرم منو تبدیل به نخودآش کنه!
    نگین که انگار از حرص دادنِ مَردِ روبه روش لـ*ـذت زیادی نصیبش می شد گفت:
    _بهتره بگید جدایی دوتا آدم عاشق از هم...از نظر من این نخود آش بودنه!
    من که هاج و واج مونده بودم یهو با صدای بلند مهندس به خودم اومدم:
    _خانم نادری،فکر نمی کنید باید قبل از رئیستون سرکار باشید؟
    با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    _اگه تا پنج دقیقه ی دیگه پشت میزتون نباشید باید برید امور مالی برای تسویه...
    با این گفتن این حرفش سریع و با قدم های بلند به سمت ساختمون شرکت رفت.
    نگین که حالا داشت حرص می خورد گفت:
    _مردک نفهم...دیوار کوتاه تر از تو گیر نیاورد!اینه رئیست؟
    من که هنوز از شک دادی که سرم زده بود درنیومده بودم سرمو تکون دادم.
    _برو داخل زود...این یارو همون برادر کله خرابست که گفتم...
    بعدم سوار ماشینش شد و‌ دستشو برام تکون داد و‌رفت‌.من که تازه به خودم اومده بودم سریع به سمت شرکت دویدم.با دیدن آسانسور که داشت بالا می رفت حرصم گرفت!آخه بی شعور من چطور پنج دقیقه ای بدون آسانسور بیام بالا؟
    نگاهی به پله ها کردم. خدایا ! ده طبقه ست.
    بی خیال انرژیای منفی شدم و تند تند از پله ها بالا رفتم.وسطاش چند بار خواستم سرمو بکوبم توی دیوار!همون طور که زیر لب مهندس رادفرِ بی شعور رو به رگبار فحش بسته بودم،به طبقه ی خودمون رسیدم.از سالن شرکت که همه ی بخش ها از جمله نقشه کشی،معماری،امور مالی و... رو به هم وصل میکرد گذشتم و نگاه های متعجب کارمندارو ندیده گرفتم!با نفس نفس رفتم سمت قسمت مدیریت و‌خودمو روی صندلیم پرت کردم.می دونستم که لپام قرمز قرمز شدن و نفسمم که داشت می گرفت!سریع دستمو توی کیفم کردم و اسپری آسممو بیرون کشیدم،یه بار اسپری زدم و نفس عمیقی کشیدم.بار دومم پشت سرش که در اتاق مهندس باز شد و بالای میزم‌ ایستاد.
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (علی)

    با تعجب نگاهش کردم.گونه هاش قرمز شده بودن و لباش به خشکی می زدن.با دیدن اسپری آسمِ توی دستش،قلبم هزار تیکه شد.
    یادم‌ نبود!
    من اصلا یادم نبود و حماقت کردم!
    اونقدربی حال بود که حتی نمی تونست از جاش بلند بشه.با صدایی که تأسف و پشیمونی توش موج می زد گفتم:
    _خانم نادری...من... به خدا اصلا حواسم نبود...
    نگاهم‌نکرد،معلومه که نمی کنه!نفسشو بند آوردم و انتظارم دارم نگاهم کنه؟
    به سختی از جاش بلند شد،دستی به گوشه ی مقنعه اش کشید و گفت:
    _مهم نیست...ببخشید که نتونستم تا پنج دقیقه برسم...
    پوزخند تلخی زد و گفت:
    _آخه نیس که یکم نفسام نامیزون شد،فکر کنم ده دقیقه شد...لازمه برم امور مالی؟
    از تلخی کلامش تا ته هنجرم سوخت.
    آب دهنمو با بدبختی قورت دادنم‌و‌ با صدای آرومی گفتم:
    _نه...لازم‌نیست...
    بعدم سریع عقب گرد کردم و خودمو توی اتاقم انداختم.
    اونقدر از دست خودم کلافه بودم که حد نداشت.دستی دستی داشتم دختره بیچاره رو می‌کشتم!
    خدا لعنتم کنه . اصلا نمی دونم چی شد با دیدن اون‌وکیلِ لجباز و یادآوری ماجراهای فرشته و فرهاد عصبی شدم و دق و دلیمو سر این دختر بدبخت خالی کردم.
    تا آخر ساعت کاری،گونه های قرمز و تلخی حرفاش تمرکزمو بهم ریختن.به خودم که اومدم همه رفته بودن،حتی یلدا.
    از شرکت بیرون زدم و سوار ماشین شدم.تازه یادم اومد که به آژانس سپرده بودم برای یلدا.سریع شماره ی عمورحیم،همون پیرمردِ مهربون راننده رو گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد و بعد از سلام گفتن من سریع گفت:
    _سلام پسرم...خوب شد خودت زنگ زدی...رسوندمش اون دخترخانم رو...متنها وسط راه یه تلفن بهش شد و گفت ببرمش بیمارستان...حالشم خیلی بد بود!
    یهو نمی دونم چرا دلم ریخت از اینکه حالش بد شده باشه:
    _خودش...خودش خوب بود عمو؟
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (یلدا)

    سریع پول راننده تاکسی که انگار یهو از آسمون رسیده بود رو حساب کردم و سمت بیمارستان دویدم.
    توی راهروی اورژانس مثله دیوونه ها می دویدم و دنبال نیلوفر می‌گشتم.
    به پذیرش که رسیدم هراسون و تند تند از پرستاری که اونجا بود سراغ مامان رو گرفتم که با حرفش دنیا روی سرم آوار شد:
    _الان ccu هستن گلم...اجازه ی ملاقات نداری...یه نفر ولی باهاشونه...می تونی با دکترشونم آقای سلیمی صحبت کنی...
    آشفته تر از اونی بودم که تشکر کنم.سریع به سمت ccu رفتم.با دیدن نیلوفر که روی صندلی های آبیِ انتظار نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود،اشکام جاری شدن.
    بالای سرش رسیدم و دستمو‌ روی شونه اش گذاشتم.سرشو بلند کرد و‌چشمای سرخ از گریه اش آتیش به دلم زدن.
    کنارش نشستم،خودشو توی بغلم انداخت و هق هق کرد.
    _چی شد یهو نیلوفر؟
    هق هقش شدت گرفت:
    _سیامکِ آشغال اومد جلوی خونه آبروریزی...مامان‌حالش بد شد...حالش بده آبجی...چه خاکی تو سرمون کنیم؟
    حال مامان،گریه های نیلوفر،آشغال بودن سیامک،بی فکری فرید،نفس تنگیم،همه و همه حال خرابمو خرابتر کردن.دستمو نوازش وار پشت کمرش کشیدم:
    _هیس...آروم باش... توکلت به خدا ...
    آروم که شد،با زور راضیش کردم همون جا بمونه تا من برم و با دکتر مامان حرف بزنم.
    چند دقیقه بعد با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و منِ لعنتی هیچی از حرفای این دکتر روبه روم نمی فهمیدم!حرصی گفتم:
    _آقای دکتر...می شه ساده تر توضیح بدین؟
    عینکشو جابه جا کرد،دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:
    _این قلب دیگه به درد مادرتون نمی خوره...باید پیوند بشن...
    چشمام سیاهی رفت،دستام یخ بست و صحنه ی تشییع بابا جلوی چشمم‌جون گرفت.یعنی مامانم می خواست بره؟مگه می شه؟مگه ما چقدر تحمل داریم؟
    _کِی؟کِی باید پیوند بشه؟
    _متاسفانه قلب متناسب با شرایط بدنی مادرتون سخت پیدا می شه...الان توی نوبتن...دعا کنید...
    به سختی از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
    پاهام جونی نداشتن و دنبالم کشیده می شدن.هوای اتاق برام خفه بود.خودمو توی سالن انداختم و همون طوری لخ‌لخ کنان به محوطه ی بیمارستان رفتم.کنار یکی از نیمکتا روی زمینِ سرد افتادم.دستم به سمت گلوم رفت.بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد.تازه داشتم می فهمیدم حرفای دکتر یعنی چی!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    پاهامو توی بغلم گرفتم.
    چهره ی مامان و خنده هاش،چروکای زیر چشمش،نوازشای مهربونش از جلوی چشمام کنار نمی رفت.
    انگار یه وزنه ی صدکیلویی به گلوم بساه بودن!حتی تصور نبودن مامان هم خون به دلم می کرد.
    با حس کردنِ یکی کنارم،به سمتش برگشتم.
    با فاصله از من،مَردی نشسته بود که صبح دلم می خواست خفش کنم.تعجب آمیخته به وجودمو نادیده گرفتم و یهو،بی اراده لب زدم:
    _حالِ زندگیم بَده...حال مامانم بده...
    نگاهم کرد،توی چشماش پر از غم بود.انگار که حرفامو می فهمید.
    بی اراده ادامه دادم:
    _داره از دستم می ره...
    نگاهش تیره شد.
    با بغض گفتم:
    _داره می ره...اگه بره چیکار کنم؟
    هیچی نگفت.فقط سکوت و غمِ خونه کرده توی چشماش.دستمو دور گلوم گذاشتم و خفه گفتم:
    _اگه بره نفسم می گیره و دیگه بالا نمیاد...
    صدای خش دارش به گوشم خورد:
    _گریه کن...زجه بزن...نریز توی خودت...حال الانت حال چند سال پیشِ منه وقتی بابام رفت...گریه کردم...زجه زدم...تو ام گریه کن...زجه بزن...
    همین حرفاش کافی بودن تا دونه دونه اشکام گونه هامو خیس کنن.سرمو روی زانوهام گذاشتم و هق هق کردم.صدای مداحی که از بیرون بیمارستان می یومد حالمو بدتر کرد.
    خدایا تو رو به صاحب این روزا قسم ... برگردون مامانمو ... خدایا نزار یتیم تر از این بشم ...


    افتاده از نفس
    هم سنگر علی
    یک آیه شد جدا
    از کوثر علی
    ای وای مادرم
    ای وای مادرم
    نفسی لَکِ الفدا
    بی بیِ بی حَرَم

    بی بی ِ بی حرم_حامد زمانی و عبدالرضا هلالی
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
    ‌‌

    (علی)

    گریه هاش حالمو بد می کرد.یاد حال خودم و فرشته افتادم وقتی که بابا روی تخت اتاق عمل تموم کرد؛
    وقتی دکترا گفتن تومورش بدخیم بوده،وقتی که بابام رفته بود و مادرمو در عینِ بودن،نداشتم.
    برام مهم نبود که با سرعت نور خودمو به بیمارستان رسوندم و چندبار نزدیک بود تصادف کنم،فقط برام مهم بود الان،توی همین لحظه هایی که هیچکس پیشش نیست،کنارش باشم.
    اونقدری دنیادیده بودم که با سی سال سن بفهمم همه ی این دل نگرونیا بخاطرِ دخترِ سجادِ نادری بودن نیست!
    هق هقِ گریه هاش که کم شد،رو بهش گفتم:
    _خودت تنهایی یا خواهرتم هست؟
    خودم توی این مفرد بودنِ از صبح تا الان مونده بودم!
    اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:
    _نیلوفرم هست...
    از جام بلند شدم و شلوارمو تکوندم و گفتم:
    _پس بلند شو برو بیارش...من می برمتون خونه شب نمی ذارن بیشتر از یه نفر اینجا بمونه...
    سرشو تکون داد و گفت:
    _نه زنگ می زنم کسی بیاد دنبالش..‌.
    __لابد خانم وکیلِ ناجیِ عشق؟
    کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
    _ببین می شه مثله صبح..خواهشا برو خواهرتو بیار...من می رسونمتون پیش همون خانم ِ ناجی...تو رو هم بر می گردونم اینجا،هوم؟
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    سرشو تکون داد و آروم رفت سمت بیمارستان،خسته تر از اونی بود که مخالفت بکنه.
    ماشین و آوردم جلوی ورودی بیمارستان و منتظرشون موندم.
    با خودم فکر کردم،اولین باری که برای یه دختر به غیر از فرشته نگران شدم‌و این جور هول و ولا به جونم افتاد کِی بود؟
    وقتی بیست سالم بود و دوسالی از رفتن بابا می گذشت،فکر می کردم عاشق دختر همسایمونم!
    البته عشق که نبود،یه جور دوست داشتن!یادمه یه بار نذری آش رشته داشتن و یه سینی گرد و بزرگم دستش بود که روش پر از کاسه های چینی گل قرمز آش بود.تازه از دانشگاه برگشته بودم،از ته کوچه دیدم که سینی رو توی دستش گرفته و به سختی نگهش داشته.ترس از اینکه سینی از دستش بیفته و یه وقت دستش بسوزه،باعث شد از سرجام که اول کوچه بود،تا کنارش که وسطای کوچه بود بدوام و سینی رو ازش بگیرم.یادمه اون روز کل محل و نذری آش دادم!اما خب شبی که فهمیدم با پسر داییش نامزد شده و عاشقشه،همون وقتی که دنیا روی سرم خراب شد دور عاشقی رو از ترسِ از دست دادن،خط کشیدم.بعد از اون نگران نشدم،واسه هیچکس ندوییدم و قلبم نریخت.تا امروز!
    با صدای دستی که به شیشه خورد،به خودم اومدم و درو باز کردم.نیلوفر و یلدا که عقب جا گرفتن،ماشینو به حرکت دراوردم و به سمت آدرسی که یلدا گفت حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***

    روی صندلی کمک راننده نشست و پوفی کشید و گفت:
    _شرمنده...طول کشید تا خاله و دخترخالمو راضی کردم نیان بیمارستان و فعلا به کسی حرفی نزنن...
    ماشینو روشن کردم و گفتم:
    _خانم وکیل دخترخالتونن؟
    _بله...
    _ خدا صبرتون بده ... خیلی خیلی پر حرفن...
    نگاهش که کردم،دیدم لبخند محوی روی لبشه.
    _اونم از دست شما حسابی عصبانیه!
    _اگه زیر گیوتینم منو بزارن حاضر نیستم با دختری مثله ایشون ازدواج کنم!البته ببخشید که اینو می گما!
    با تعجب نگاهش بین صورتم و حلقه ی توی دستم در گردش بود!با لحن شگفت زده ای گفت:
    _مگه...مگه شما ازدواج نکردین؟
    خندیدم:
    _نه هنوز خل نشدم...
    اشاره ای به حلقم کرد:
    _پس این...
    با خنده گفتم:
    _می خوام بقیه فکر کنن متاهلم!مثله دخترا که توی دانشگاه حلقه دستشون می کنن!
    وقتی دیدم همچنان با تعجب نگام می کنه و یه (فکر کرده باحاله) توی چشماش موج می زنه با حال گرفته ای گفتم:
    _یادگار پدرمه...
    _ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم...
    دلم واسه پشیمونیِ توی صداش ضعف رفت:
    _مهم نیست...بیخیال...
    دیگه تا خود بیمارستان حرفی بینمون زده نشد.نگه که داشتم به سمتم چرخید و گفت:
    _ممنون بابت همه چیز...
    لبخند زدم و چیزی نگفتم.
    پیاده شد و هنوز درو نبسته بود که سرشو خم کرد و گفت:
    _راستی شما امشب چرا بیمارستان بودین؟
    شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم و معمولی و ریلکس گفتم:
    _تو فکر کن اومده بودم از سلامت عقلم مطلع بشم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا