- عضویت
- 2016/10/27
- ارسالی ها
- 96
- امتیاز واکنش
- 781
- امتیاز
- 256
***
سارا:
به لباسی که حمیرا بهم هدیه داد و اکنون روی زمین ولو بود نگاه کردم. خودم رو روی تخت مچاله کرده بودم. احساس خیلی بدی داشتم. به صورت غرق در خواب شاهین نگاهی انداختم و بی صدا اشک میریختم. یک ساعت پیش به مادرم پیام داده بود که شب خانه ی شاهین می مونم.الان پیامش را دیدم:
- مواظب خودت باش سارا...
با دیدن پیامش ،شدت گریه ام بیشتر شد.از صدای فین فینم شاهین بیدار شد.با قهر ازش رو گرفتم.صدای خواب آلودش را شنیدم:
- سارا ببخش،دست خودم نبود.
- خفه شو شاهین..دلم نمیخواد صدات رو بشنوم.
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- نمیخواستم از دستت بدم،میخواستم کاری کنم تا ابد مال من باشی.
با عصبانیت به طرفش برگشتم:
- خیلی بیشعوری...نظر من مهم نبود؟
- ترسیدم بعد صیغه از دستت بدم.
- چرا از خودت مطمئن نبودی مگه؟چرا باید من رو از دست میدادی؟شاهین این رو مطمئن باش اگه بخوای زیر قولات بزنی ،هیچ وقت رنگ من رو نمیبینی...برام مهم نیست چی به سرم میاد با شناسنامه ی سفید...فهمیدی؟
چشمانش را به معنای آره روی هم گذاشت. از این کارش حرصم گرفت.با مشت به سـ*ـینه اش کوبیدم، مشتم را درون دستانش گرفت و بـ..وسـ..ـه باران کرد. یکی از کلیدهای آپارتمانش را جدا کرد و به سمتم گرفت و گفت:
- نگران هیچی نباش...
از حرفایش دلم قرص نشد. دو ماه از صیغه میگذشت.از آن شب به بعد رفتار شاهین روز به روز تغییر کرد.دیدارهای هر روزش به یک روز در میان تبدیل شد.تماس هایش کوتاه شد. متوجه سردی شاهین شده بودم؛ اما چیزی به رویش نیاوردم. یک روز بی هوا به خونه اش رفتم.
سارا:
به لباسی که حمیرا بهم هدیه داد و اکنون روی زمین ولو بود نگاه کردم. خودم رو روی تخت مچاله کرده بودم. احساس خیلی بدی داشتم. به صورت غرق در خواب شاهین نگاهی انداختم و بی صدا اشک میریختم. یک ساعت پیش به مادرم پیام داده بود که شب خانه ی شاهین می مونم.الان پیامش را دیدم:
- مواظب خودت باش سارا...
با دیدن پیامش ،شدت گریه ام بیشتر شد.از صدای فین فینم شاهین بیدار شد.با قهر ازش رو گرفتم.صدای خواب آلودش را شنیدم:
- سارا ببخش،دست خودم نبود.
- خفه شو شاهین..دلم نمیخواد صدات رو بشنوم.
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- نمیخواستم از دستت بدم،میخواستم کاری کنم تا ابد مال من باشی.
با عصبانیت به طرفش برگشتم:
- خیلی بیشعوری...نظر من مهم نبود؟
- ترسیدم بعد صیغه از دستت بدم.
- چرا از خودت مطمئن نبودی مگه؟چرا باید من رو از دست میدادی؟شاهین این رو مطمئن باش اگه بخوای زیر قولات بزنی ،هیچ وقت رنگ من رو نمیبینی...برام مهم نیست چی به سرم میاد با شناسنامه ی سفید...فهمیدی؟
چشمانش را به معنای آره روی هم گذاشت. از این کارش حرصم گرفت.با مشت به سـ*ـینه اش کوبیدم، مشتم را درون دستانش گرفت و بـ..وسـ..ـه باران کرد. یکی از کلیدهای آپارتمانش را جدا کرد و به سمتم گرفت و گفت:
- نگران هیچی نباش...
از حرفایش دلم قرص نشد. دو ماه از صیغه میگذشت.از آن شب به بعد رفتار شاهین روز به روز تغییر کرد.دیدارهای هر روزش به یک روز در میان تبدیل شد.تماس هایش کوتاه شد. متوجه سردی شاهین شده بودم؛ اما چیزی به رویش نیاوردم. یک روز بی هوا به خونه اش رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: