کامل شده رمان پایان یک رابـ ـطه | b@r@n73 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

b@r@n73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
781
امتیاز
256
***
سارا:
به لباسی که حمیرا بهم هدیه داد و اکنون روی زمین ولو بود نگاه کردم.
خودم رو روی تخت مچاله کرده بودم. احساس خیلی بدی داشتم. به صورت غرق در خواب شاهین نگاهی انداختم و بی صدا اشک می‌ریختم. یک ساعت پیش به مادرم پیام داده بود که شب خانه ی شاهین می مونم.الان پیامش را دیدم:
- مواظب خودت باش سارا...
با دیدن پیامش ،شدت گریه ام بیشتر شد.از صدای فین فینم شاهین بیدار شد.
با قهر ازش رو گرفتم.صدای خواب آلودش را شنیدم:
- سارا ببخش،دست خودم نبود.
- خفه شو شاهین..دلم نمی‌خواد صدات رو بشنوم.
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- نمی‌خواستم از دستت بدم،می‌خواستم کاری کنم تا ابد مال من باشی.
با عصبانیت به طرفش برگشتم:
- خیلی بیشعوری...نظر من مهم نبود؟
- ترسیدم بعد صیغه از دستت بدم.
- چرا از خودت مطمئن نبودی مگه؟چرا باید من رو از دست می‌دادی؟شاهین این رو مطمئن باش اگه بخوای زیر قولات بزنی ،
هیچ وقت رنگ من رو نمی‌بینی...برام مهم نیست چی به سرم میاد با شناسنامه ی سفید...فهمیدی؟
چشمانش را به معنای آره روی هم گذاشت. از این کارش حرصم گرفت.با مشت به سـ*ـینه اش کوبیدم، مشتم را درون دستانش گرفت و بـ..وسـ..ـه باران کرد. یکی از کلیدهای آپارتمانش را جدا کرد و به سمتم گرفت و گفت:
- نگران هیچی نباش...
از حرفایش دلم قرص نشد.
دو ماه از صیغه می‌گذشت.از آن شب به بعد رفتار شاهین روز به روز تغییر کرد.دیدارهای هر روزش به یک روز در میان تبدیل شد.تماس هایش کوتاه شد. متوجه سردی شاهین شده بودم؛ اما چیزی به رویش نیاوردم. یک روز بی هوا به خونه اش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    فکر نمی‌کردم این وقت روز خونه باشه، در واحدش رو که باز کردم دیدمش.روی کاناپه دراز کشیده بود.
    نگاهم که به روی میز افتاد شوکه شدم.باورم نمیشد زیر قولش زده باشه. با ناباوری زمزمه کردم:
    - شاهین؟
    چشمانش را به زور باز نگه داشت.با پرخاشگری گفت:
    - چیه؟واسه چی اومدی اینجا؟
    یا دست به محتویات روی اشاره کردم:
    - مگه بهم قول نداده بودی؟
    بی‌خیال سیگاری آتش زد و گفت:
    - یادم نمیاد به کسی قولی داده باشم...
    داد زدم:
    - تو به من قول داده بودی...
    با عصبانیت از جایش بلند شد و روبه رویم ایستاد:
    - سر من داد نزن...اصلا همینه که هست نگرانی راه بازه جاده دراز...
    و با دست به در اشاره کرد. از شدت عصبانیت دستم را بالا بردم و محکم زدم زیر گوشش...
    - کثافت،عوضی...زندگیم رو نابود کردی.به همین راحتی ولت نمی‌کنم...
    با پشت دست خون لبش رو پاک کرد و با چشمانی به خون نشسته نگاه خشمگینش را حواله ام کرد و گفت:
    - پشیمون شدم. می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم...دلم نمی‌خواد دیگه ببینمت...
    کلید ها را توی سـ*ـینه اش کوبیدم و با صدای لرزانی گفتم:
    - نابودم کردی،نابودت میکنم.مطمئن باش.
    منتظر جوابش نماندم و سریع خانه اش را ترک کردم. لحظه ی آخری که می‌خواستم در را ببندم صدای پوزخندش را شنیدم.
    ***
    شاهین :
    سه-چهار روزی می‌شد که از شر تهدیدهای آبکی سارا خلاص شده بودم و گیر مادرم افتادم:
    - یه هفته بیشتر به صیغتون نمونده.همه منتظر عقد، تو و سارا هستند...معلوم هست چیکار می‌کنی شاهین؟
    - شما که موافق نبودی حالا دلیل این همه اصرارتون چیه؟
    در حالیکه غذا را هم می‌زد گفت:
    - خُب توی این مدت فهمیدم دختر بدی نیست،تو هم که دوسش داری ، سونیا هم از زندگیش راضیه.
    در قابلمه را گذاشت و به سمتم برگشت و ادامه داد:
    - دیگه دلیلی واسه مخالفت نمی‌بینم.
    جوابی نداشتم بدهم . باید هرطور شده بود سارا را راضی می‌کردم عقد رسمی کنیم و بعد طلاق...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    تصمیم گرفتم برای دومین بار مخش رو بزنم. بهش تلفن کردم و ازش خواستم با هم بریم بیرون حرفای آخرمون رو بزنیم قبول نکرد و گفت:
    - هر کاری داری پشت تلفن بگو....
    - سارا به قول خودت ما به درد هم نمی‌خوریم.من و تو خیلی با هم تفاوت داریم.
    من قبول دارم اشتباه کردم،نباید تا وقتی از احساسم مطمئن نبودم تا اون حد جلو می‌رفتم.الان تو یه زن مطلقه ای با شناسنامه ی سفید...
    ساکت و صامت داشت به حرف هام گوش می‌داد،فکر کردم دارم به هدفم نزدیک می‌شوم.
    صدایم را ملایم تر و تاثیر گذار تر کردم و ادامه دادم:
    - یه مراسم عقد می‌گیرم با حضور فامیل.اسمم که اومد توی شناسنامت،یه ماه بعد جدا می‌شیم...هوم؟نظرت چیه؟
    با صدای جیغش گوشی را از گوشم دور کردم:
    - خفه شو..خفه شو...خفه شو...
    - سارا منطقی فکر کن،من یه پسرم هیچ مشکلی واسم پیش نمیاد.من نگران توام،یعنی اصلا برات مهم نیست؟
    داد زد:
    - به تو ربطی نداره.عوضی،آشغال...دیگه نه می‌خوام ببینمت،نه صدات رو بشنوم.
    بعد از این حرف گوشی را قطع کرد.
    هر کاری کردم نتونستم راضیش کنم.شب، دو سه باری بهش تلفن کردم اما جواب نداد.پیامی برایش فرستادم:
    "یادت باشه...خودت خواستی."
    مجبور شدم به مادرم بگویم که سارا راضی نیست و پشیمون شده.
    خودم را از بهم خوردم ازدواجم با سارا ناراحت نشان می‌دادم.
    - از اولش می‌دونستم اینا وصله ی ما نیستند. چقدر بهت گفتم شاهین نکن واسه همین وقتا می‌گفتم.و....
    خلاصه کلی زخم زبونای مامان رو تحمل کردم.اگه می‌فهمید که خودم مقصرم که بیچاره می‌شدم.
    چند روزی می‌شد که اوضاع آرام بود نه از سارا خبری بود و نه دیگه مادرم گیر می‌داد.
    این روز ها تا دیر وقت شرکت می‌موندم و شب خسته و کوفته به خانه ی خودم می‌رفتم.
    از خستگی چشمام به زور باز می شد. از سرکار که اومدم با همون لباسا روی مبل ولو شدم .تازه داشت چشام گرم میشد که صدای زنگ مبایلم بلند شد.سارا بود ... یعنی چیکار داره؟جواب ندادم و گذاشتم روی سایلنت. خواب از سرم پرید.لعنتی این دختره هم ولکن نیست.دست از سرم برنمی‌داره.
    همینطور به صفحه گوشی زل زده بودم که تماسش قطع شد.بیشتر از 5 بار زنگ زده بود.خواستم گوشی رو بذارم روی میز که sms اومد.سریع بازش کردم:
    "جواب بده، باید باهات حرف بزنم.

    "براش نوشتم:
    "حرفی نمونده...".
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    با شوک روی مبل نشستم. جوری که صدای استُخونام رو شنیدم.فوراً شمارش رو گرفتم. به بوق اول نرسید که جواب داد. عصبی غریدم:
    -بازی جدیدته؟

    وقتی صدای گریه هاش رو شنیدم ،خودم رو کنترل کردم.
    - کی فهمیدی؟
    -...
    - مطمئنی سارا؟
    -...
    - فردا خودم میام دنبالت بریم آزمایشگاه باید مطمئن بشیم.
    از روی مبل بلند شدم، سیگاری از جیبم بیرون کشیدم.
    سرم در حال انفجار بود.به سمت تراس رفتمو
    سیگارم رو روشن کردم، پُک عمیقی بهش زدم. صدای هواپیما باعث شد نگاهم رو بدم به آسمون. لرزی از سرما تا عمق وجودم نفوذ کرد.
    "خدایا من چیکار کردم؟"
    تا خود صبح سیگار کشیدم و فکر کردم.
    اصلا دلیل این همه نفرتم را نسبت به سارا درک نمی‌کردم. نمی‌دونم چرا یک دفعه ازش متنفر شدم. چشمانم به شدت می‌سوخت.یه چیزی شبیه عذاب وجدان روی دلم سنگینی می‌کرد.
    هوا کم کم روشن شد،از روی کاناپه بلند شدم تا آبی به صورتم بزنم، بدنم خشک شده بود.
    می‌خواستم به سمت دستشویی بروم که متوجه شیئی در کنار مجسمه ی گوشه ی تلویزیون شدم.
    خم شدم و برداشتمش.یه کاغذ پیچیده بود.لاش رو باز کردم.
    از تعجب داشتم شاخ در می آوردم.
    دو خط نوشته ی عربی...
    با خوندش متوجه شدم،یه دعا است که واسه من نوشته شده و
    هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نیامد که آخرین بار کی به خانه ام آمده. حالا دلیل این همه نفرت رو به سارا فهمیدم.فندکم را از روی میز برداشتم و کاغذ را سوزاندم. با عجله حاضر شدم و از خونه زدم بیرون....
    ***
    دانای کل :
    پایش را روی گاز گذاشت.با آخرین سرعت به سمت خانه ی سارا حرکت کرد.
    به فرعی پیچید. سمندی جلویش ظاهر شد، برای جلوگیری از برخوردش با سمندی فرمان را به سمت راست پیچاند
    چون سرعتش زیاد بود، نتوانست ماشین را کنترل کند.
    با همان سرعت به تیر برق کنار خیابان زد.سرش به طرز فجیعی به شیشه ی جلو برخورد کرد.
    جلوی ماشینش تا فرمان جمع شد.سرش را بلند کرد، گرمی خون را روی پیشانیش حس کرد.
    چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    سارا:
    با صدای تقه ی در به افکارم خاتمه دادم.
    مامان و ساناز برگشتن. می‌دونستم مامان قبل از هر کاریسراغ من میاد . فورا پتو رو روی صورتم کشیدم و خودم رو به خواب زدم. حدسم درست بود. مامان سری به اتاقم زد .این روزها خیلی نگرانم بود . وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم ، پتو رو از روی صورتم کنار زدم.کار هرشبم گریهشده بود . بیشتر از خودم، واسه مامانم نگران بودم.
    اگه می‌فهمید با چه رویی توی صورتش نگاه می‌کردم؟
    هوا کم کم داشت روشن می‌شد و من حتی یه دقیقه چشم هایم روی هم نرفت.
    دلم هم نیامد شاهین رو نفرین کنم. من احمق بودم . نباید بهش اجازه می‌دادم تا این حد پیش بره..صبح زود زدم بیرون. باید هر طور شده بود آدرس دکتر مطمئنی را پیدا می‌کردم.
    هنوز نیم ساعت از بیرون رفتنم نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد.به شماره نگاهی انداختم از خونه بود.
    تعجب کردم بعد از یه کم مکث برداشتم.
    -بله؟سلام مامان...
    -...
    - چیزی شده؟
    - ...
    - باشه الان میام..
    گوشی رو فورا قطع کردم و رو به راننده گفتم:
    - اقا لطفا برگردین...
    - ای بابا من کرایه خودم رو می‌گیرم خانوم
    - مشکلی نداره فقط یهکم سریع تر
    خیلی ترسیده بودم . از استرس ناخنامو می‌جویدم.
    با گفتن یا علی در واحدمون رو بازم کردم و آروم وارد خونه شدم. چشم چرخاندم...مامان رو دیدم که پشت به در، روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و
    سرش رو روی دستانش گذاشته بود...پاورچین پاورچین سمتش رفتم.
    روبه رویش روی صندلی نشستم وقتی کیفم را روی میز گذاشتم متوجه چند تا برگه زیر دست مامان شدم. فکر کردم خوابش بـرده؛ آخه متوجه آمدن من نشده بود . دستم چپم را روی دستاش گذاشتم و آروم صداش کردم.سرش را با مکث بلند کرد با دیدن چشمانش که بی شباهت به کاسه ی خون نبود،
    وحشت زده خودم را عقب کشیدم.برگه ها را جلویم پرتاب کرد و گفت:
    - چرا بهم نگفتی سارا؟چرا تا امروز ازم مخفی کردی؟
    از صدای لرزانش اشکهایم جاری شد.
    از شرم و خجالت سرم را تا حد ممکن پایین انداختم.جوابی نداشتم بدم.همانطور ساکت مانده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    با صدای داد مامان مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم و نگاهش کنم...
    - بهم نگاه کن سارا...
    اگه خودم نمی‌فهمیدم تا کی می‌خواستی مخفیش کنی ها؟
    دیگه سکوت جایز نبود.با گریه گفتم:
    - مامان من امروز می‌خواستم سقطش کنم...
    هنوز حرفم کامل نشده بود که طرف چپ صورتم سوخت.
    با سیلی که مامان بهم زد برق از سرم پرید.
    ناباور دستم را جای سیلیش گذاشتم و هاج و واج نگاهش کردم این اولین باری بود، دست رویم بلند می‌کرد. با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و با داد گفت:
    - تو چه غلطی می‌خواستی بکنی؟
    مامان دور خودش می‌چرخید و با خودش حرف می‌زد:
    - خدایا این چه مصیبتی بود سرمون اومد.وای خدایا...
    من همانطور که دستم روی گونه ام بود برخاستم.
    نمی‌دونستم چه جوری آرومش کنم تا حالا مامان را اینجوری ندیده بودم.خیلی عصبی شده بود.با ترس رفتم سمتش:
    - مامان من...
    حرفم رو قطع کرد و دستش رو به پیشونیش گرفت و گفت:
    - سارا هیچی نگوفعلا از جلوی چشمام دور شو...
    دویدم سمت اتاقم.در را بستم و با صدا گریه کردم.
    خوب شد ساناز مدرسه بود.اگه اجازه نده سقطش کنم ؟اگه عموم بفهمه... تحمل شنیدن متلک های زن عمو رو نداشتم، اگه نذاره سقطش کنم خودم رو می‌کشم..
    به سختی از روی زمین بلند شدم.هنوز از در دور نشده بودم که مامان در رو باز کرد،به سمت در برگشتم.
    با دیدنش در چهارچوب در ضربان قلبم بالا رفت.
    مادر جلو آمد و بی هوا بغلم کرد و شروع به گریه کرد.
    من که از رفتار متناقص مامان شوکه شده بودم هیچ عکس العملی نشان ندادم.دریغ از یک قطره اشک ...
    لحظاتی بعد مادر که کمی آرام گرفت ازم جدا شد.در حالیکه اشک هایش را با گوشه ی روسریش پاک میکرد گفت:
    - تو کار خلافی نکردی ...
    آثار گریه در صدایش پیدا بود. ادامه داد:
    - هرچند کار ما از اول اشتباه بود؛
    ولی حالا اتفاقیه که افتاد . خودم پشتتم . نمیذارم آب توی دل خودت و بچه ات تکون بخوره .
    نگران حرف مردم هم نباش فقط به فکر خودت باش.لبخند تلخی زد و دستش را روی شونه ام گذاشت و گفت:
    - حالا پسره یا دختر؟
    سرم را پایین انداختم و جوابی ندادم.
    با دستش چانه ام را گرفت مجبورم کرد که به صورتش نگاه کنم:
    - از دکترت وقت بگیر واسه فردا باشه؟
    سرم را به نشانه ی باشه تکان دادم.گونه ام را بوسید و آرام کنار گوشم گفت:
    - گذشته رو فراموش کن.
    بعد از گفتن این حرف سریع اتاق را ترک کرد .
    لحظاتی به جای خالی مادر خیره ماندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    همراه مادرم در مطب دکتر زنان منتظر نشسته بودم. منشی برای ساعت چهار و نیم وقت داده بود،اما الان نیم ساعت از وقت تعیین شده گذشته بود.مطب نسبت به روزهای قبل شلوغتر بود.کلافه،هر از گاهی به ساعت مچیم نگاه می‌کردم.با پا روی زمین ضرب گرفته بودم.در مطب باز شد و نگاهم به سمت در چرخید.زنی لاغر اندام با دمپایی قهوه ای و چادر مشکی وارد شد و صادقانه درخواست کمک کرد.
    مادرم زیر لب "بیچاره"ای زمزمه کرد و کیف پولش را باز کرد.
    یک اسکناس 2 هزار تومانی بیرون کشید و به سمت زن گرفت.
    زن پول را از دست مادرم گرفت و کلی دعای خیر نصیبمان کرد.بعد از مادرم چند نفری نیز کمک کردند.تقریبا 15 هزاری کاسب شد.
    اه سردی کشیدم.با صدای منشی که اسمم را خواند .همراه مادرم به سمت اتاق دکتر رفتیم
    دکتر برایم سونو نوشت ؛ چون برای سونو وقت قبلی نداشتم،منشی بعد از خالی کردن عقده هایش به زور و مکافات یه وقت خارج از نوبت بهم داد.روی تخت دراز کشیده بودم.دکتر دستگاه را روی شکمم حرکت می‌داد.از ریختن مایع ،روی شکمم حس ناخوشایندی بهم دست داد.وقتی صدای قلب کودکم را شنیدم،وجودم غرق لـ*ـذت شد.با صدای مادرم که با ذوق پرسید:
    - پسره یا دختر؟
    منتظر به دکتر چشم دوختم.
    دکتر در حالیکه نگاهش به مانیتور بود گفت:
    - یه پسر سالم و شیطون...
    لبخند شیرینی روی لبم نشست.
    خدا را شکر می‌کردم که مادرم فرشته ی نجات من و پسرم شد.با دستمال هایی که دکتر به سمتم گرفت،شکمم را پاک کردم و از تخت پایین اومدم.
    دستیار دکتر گفت:
    - لطفا بیرون منتظر بمونید تا جواب سونو چاپ میشه...
    روی صندلی منتظر ماندیم.بعد از 5 دقیقه جواب آماده شد.
    به برگه ی توی دستم خیره شدم...
    به عکس نامعلوم،پسرم....
    ***
    بعد از مدت ها،امشب اولین شبی بود که با آرامش،چشم هایم را روی هم گذاشتم.
    ساناز با ذوق به لباس های بچگانه ای که روی زمین پخش بود،نگاه می کرد و قربان صدقه ی خواهر زاده اش می‌رفت.
    غرق شادی ساناز شده بودم.با صدای مبایلم که صدایش از درون اتاق،به گوشم میرسید،به زحمت از روی زمین بلند شدم و سلانه سلانه به سمت اتاقم رفتم.گوشی را از روی میز برداشتم.نگاهم که به شماره اش افتاد،با زانو روی زمین افتادم...!
    شاهین...؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    سامیار:
    شاهین بدون اینکه چیزی بگوید،آشفته و سرگردان فقط نگاهم می‌کرد.
    با وحشت از خواب پریدم.این سومین شبی بود که خوابش را میدیدمتقریبا 6 ماه از مرگ ناگهانی شاهین می گذشت.
    روی تخت نشستم و سرم را میان دستهایم فشردم.
    خدایا! ...
    به ساعت روی میز نگاهی انداختم.3:41
    از تخت پایین امدم آروم در اتاقم را باز کردم و پاورچین پاورچین به سمت اتاق شاهین رفتم.
    بعد از مرگش به اصرار مادرم،وسایلش را به اتاق خودش انتقال دادیم.
    وسایلش را زیرو رو کردم،چیز خاصی دستگیرم نشد.بیخیال شدم و خواستم از اتاقش برم بیرون که چشمم به مبایلش خوردم.رفتم سمتش و برداشتمش.سریع روشنش کردم،خدا خدا می‌کردم پسورد نداشته باشه.چند لحظه منتظر موندم تا سیم کارتش بیاد بالا...بغضم را قورت دادم و پشت میز کامپیوترش نشستم.
    بعد از اینکه اطلاعاتش بالا اومد یکراست رفتم سراغ پیام های دریافتیش.
    با خواندن آخرین پیام،سرم به دوران افتاد
    سارا:جواب بده ، لعنتی من حاملم...
    خدایا باورم نمیشد،یعنی شاهین.......
    بغضم با صدا ترکید.
    بعد از اینکه حسابی خالی شدم،گوشیش رو برداشتم و بی صدا به اتاق خودم برگشتم.
    تا خود صبح فکر کردم ...
    تصمیم خودم رو گرفتم.
    نمی‌تونستم بیخیال تنها یادگار برادرم بشم.
    سر میز صبحانه موضوع را برای پدر و مادرم تعریف کردم.مادرم شروع به گریه کرد. پدرم در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود دستم را به گرمی فشرد و گفت:
    - هر کاری صلاح میدونی بکن.
    با گفتن این حرف،از روی صندلی بلند شد و با کمری خمیده آشپزخانه را ترک کرد.
    از رضایت پدر و مادرم که مطمئن شدم با اراده بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.گوشی شاهین را برداشتم و شماره ی سارا رو گرفتم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    سارا:
    سرم به دوران افتاده بود.
    آنقدر خیره به شماره اش ماندم تا قطع شد.مغزم قفل شده بود.چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد.با دستانی لرزان گوشی را به گوشم نزدیک کردم.صدای مردی در گوشی پیچید:
    - الو...
    بی حرف منتظر مانده بودم بیشتر حرف بزند تا مطمئن شوم شاهین نیست.
    - الو...سارا خانوم؟
    با استرس گفتم:
    - بله؟
    - سلام...
    نفس عمیقی کشیدم تا از استرسم کم شود.
    - بفرمایید؟
    - من سامیارم(آهی کشید)،برادر شاهین.
    با تعجب پرسیدم:
    - امرتون؟
    - حتما خبر دارین چه اتفاقی واسه شاهین افتاده؟
    - بله...متاسفم.
    بی مقدمه گفت:
    - می‌تونم ببینمتون،حرف مهمی هست که باید بهتون بگم.
    دلم نمی‌خواست قبول کنم،دوست داشتم برای همیشه از شر شاهین و خانواده اش خلاص شوم.
    اما خیلی اصرار کرد.می گفت؛باید حتما ببینمتون.
    هر چقدر گفتم پشت تلفن بگید،قبول نکرد.
    من هم بالاجبار راضی شدم ساعت 4 بعدازظهر به دیدنش بروم. بعد از اینکه قطع کردم،متوجه اوضاعم شدم.چند روزی می‌شد که پا به ماه نهم گذاشته بودم.شکمم خیلی برآمده بود.
    اگر می‌فهمید چه جوابی می‌دادم؟
    دلم نمی‌خواست دیگه چیزی را از مادرم پنهان کنم.
    موضوع را بهش گفتم،اجازه داد برم دیدنش.فقط گفت که از بچه حرفی نزنم.روی نیمکت پارک منتظرش نشسته بودم.از دور دیدمش که داشت به سمتم می آمد. بهش نگاه کردم،چقدر شبیه پدرش بود.تنها تفاوتشان،غرور بیش از حد سامیار بود.
    وقتی نزدیکم شد از روی نیمکت بلند شدم.بوی عطر تلخش توی دماغم پیچید.
    آروم سلام دادم.بی حرف به شکمم نگاه کرد.با اشاره دستش دوباره،روی نیمکت نشستم.
    کنارم نشست و به رو به رویش خیره شد.
    استرس عجیبی گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    لب باز کرد:
    - وقتی توی مراسم سونیا دیدمت،اصلا باورم نمی‌شد شاهین همچین دختری رو واسه زندگی انتخاب کرده باشه.
    اما بعد به خودم گفتم؛شاید توی وجودت چیزی دیده که اومده طرفت...
    "با این حرفاش احساس حقارت کردم.خودمو به سختی کنترل کردم تا بفهمم حرف حسابش چیه."
    حواسمو دادم به حرفاش..
    - وقتی شاهین اومد و گفت؛تو از ازدواج باهاش منصرف شدی،خیلی تعجب کردم.
    با کنجکاوی به دهانش چشم دوختم؛یعنی شاهین گفته بود،من پشیمون شدم؟
    بهم نگاه کرد و ادامه داد:
    - می دونستم دروغ میگه،اما چیزی بروز ندادم.اصلا به من ربطی نداشت.اما این آخرا رفتار شاهین خیلی تغییر کرده بود.
    با مرگ ناگهانیش هممون شوکه شدیم...
    حوصله ی حرفاش رو نداشتم،دلم نمی‌خواست یاد شاهین بیوفتم.مطمئن بودم من رو واسه این حرفا نکشونده اینجا،می‌دونستم چیز مهمتری باید باشه.
    پریدم وسط حرفش:
    - میشه برین سر اصل موضوع...
    خیره نگاهم کرد و گفت:
    - چند وقتشه؟
    خودم رو به گیجی زدم و پرسیدم:
    - چی؟
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - اس ام اس هات رو،توی گوشی شاهین خوندم...
    دستهایم شروع به لرزیدن کرد،تپش قلبم بالا رفت.
    با عصبانیت از روی نیمکت بلند شدم و با صدای کنترل شده ای گفتم:
    - بیین آقای محترم،من نمی‌دونم واسه چی اومدی سراغم وهدف و منظورت از این حرفا چیه؟
    من و بچه ام هیچ مزاحمتی برای تو و خانواده ات نداریم.اگه نگران منافعتی،این رو بدون که هیچ وقت به خطر نمی‌افته.
    تن صدایم را بالا بردم و ادامه دادم:
    - من که به شما کاری نداشتم،شما اومدی سراغ من..
    از روی نیمکت بلند شد و روبه رویم ایستاد و با خونسردی گفت:
    - تو هم اینو مطمئن باش که هیچ وقت از تنها یادگار شاهین دست نمی‌کشیم.بهتره منطقی فکر کنی.
    بعد از این حرف با قدم های آهسته ازم دور شد.
    گیج و منگ به رفتنش خیره ماندم.منظورش از این حرف چی بود؟با ذهنی آشفته به خانه برگشتم. نمی‌خواستم مادرم را نیز درگیر کنم و در جواب سوالش که پرسید:
    - چی گفت؟
    پاسخ دادم:
    - هیچی،از شاهین حرف زد و خواست که حلالش کنم...
    به چشم هایم نگاه کرد.فورا سرم را پایین انداختم.دوباره پرسید:
    - چیزی نفهمید؟
    در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم،گفتم:
    - نه..فکر نکنم.
    وارد اتاقم شدم.خدایا یعنی روزی می‌رسد از شر خانواده ی شاهین خلاص شوم؟
    از وقتی با شاهین آشنا شدم،چقدر به مادرم دروغ گفته بودم. حالم از خودم بهم می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا