حرفی نزد و بعد از چند دقیقه تعلل دستاشو دور گردنم حلقه کرد ... صاف ایستادم و دستامو زیر زانوهاش انداختم ... با فاصله از سروش و هلیا راه افتادم ... نه اون حرفی می زد نه من ... نایلون سیب زمینی توی سینم بود و مدام با هر قدم من عقب جلو می شد و می خورد به سینم ... کلافه شدم که عسل ریز خندید ... لبخندی نشست روی لبم ... گفتم :
_اون بالا خوش می گذره ؟؟
با خنده گفت :
_عالیه ...
لبخندم پررنگ شد ... حرفی نزدم ... اونم حرفی نزد !! تا اینکه از جنگل خارج شدیم ... سروش و هلیا داشتن وسایل توی دستشونو میزاشتن روی زمین ... هلیا سرشو بلند کرد حرفی بزنه که با دیدن منو عسل متعجب شد ... کم کم لباش کش اومدن و بلند زد زیر خنده ... سروش با خنده هلیا سرشو بلند کرد و متعجب نگاش کرد ... با نگاه هلیا که منو عسل رو نشونه می گرفت نگاه متعجبش چرخید سمتمون ... تعجبش به دقیقه نکشیده تبدیل به خنده شد ... عسل خجالت زده در گوشم گفت :
_امیرحسین منو بزار پایین ...
جلوی خندمو گرفتم و خم شدم ... پاهاشو ول کردم ... دستاش از دور گردنم جدا شد و خجالت زده سرشو پایین انداخت ... صاف ایستادم و اونم با سری پایین افتاده کنارم ایستاد... خنده های سروش و هلیا بند نمیومد ... لبخندم عریض شد ... دست عسل رو گرفتم و کشیدمش دنبال خودم ... به سروش و هلیا نزدیک شدم و مشتی توی بازوی سروش کوبیدم که از خنده نزدیک بود غش کنه ... تک خنده ای کردم و گفتم :
_پس نیفتی !!
دوباره قهقهه ش به هوا رفت ... شدت خنده ی هلیا از قهقهه ی سروش بیشتر شد و منو عسل هم خندیدیم ... بالاخره دست از خندیدن برداشتن اما لبخند از لباشون دور نمی شد ... به عسل اشاره ای کردم و با حرکت لبام گفتم :
_بشین ...
لبخند دلنشینی زد و نشست ... هلیا هم کنارش نشست و آروم مشغول حرف زدن باهاش شد ... به طرف سروش رفتم که داشت آتیش به پا می کرد ... دستامو توی جیبای شلوارم فرو کردم و کنارش ایستادم ... باد ملایمی در حال وزش بود ... اول تابستون بود اما چون کنار دریا بودیم و جنگل هم پشت سرمون بود باعث شده بود هوا کمی سرد بنظر برسه ...
با اون تمرینایی که سروش بهم داده بود پوست کلفت شده بودم و سرما رو حس نمی کردم ... با این حال زیپ سوئیشرتمو بالا کشیدم ... سروش چوبهای خشکیدهِ روی هم تلنبار شده رو با فندک روشن کرد و شعله ی کوچیکی ایجاد شد ... با صدای سروش چشم از چوبهای در حال سوختن گرفتم :
_بشین امیر ...
نگاهی به سروش انداختم که روی زانوهاش نشسته بود و با چوب توی دستش چوبهای توی آتیش رو جا به جا می کرد ... حرفی نزدم و نشستم ... سمت راستم عسل نشسته بود و سمت چپم سروش هلیا هم کنار عسل بود ... منو سروش ساکت بودیم و اون دوتا داشتن با هم پچ پچ می کردن ...
_اون بالا خوش می گذره ؟؟
با خنده گفت :
_عالیه ...
لبخندم پررنگ شد ... حرفی نزدم ... اونم حرفی نزد !! تا اینکه از جنگل خارج شدیم ... سروش و هلیا داشتن وسایل توی دستشونو میزاشتن روی زمین ... هلیا سرشو بلند کرد حرفی بزنه که با دیدن منو عسل متعجب شد ... کم کم لباش کش اومدن و بلند زد زیر خنده ... سروش با خنده هلیا سرشو بلند کرد و متعجب نگاش کرد ... با نگاه هلیا که منو عسل رو نشونه می گرفت نگاه متعجبش چرخید سمتمون ... تعجبش به دقیقه نکشیده تبدیل به خنده شد ... عسل خجالت زده در گوشم گفت :
_امیرحسین منو بزار پایین ...
جلوی خندمو گرفتم و خم شدم ... پاهاشو ول کردم ... دستاش از دور گردنم جدا شد و خجالت زده سرشو پایین انداخت ... صاف ایستادم و اونم با سری پایین افتاده کنارم ایستاد... خنده های سروش و هلیا بند نمیومد ... لبخندم عریض شد ... دست عسل رو گرفتم و کشیدمش دنبال خودم ... به سروش و هلیا نزدیک شدم و مشتی توی بازوی سروش کوبیدم که از خنده نزدیک بود غش کنه ... تک خنده ای کردم و گفتم :
_پس نیفتی !!
دوباره قهقهه ش به هوا رفت ... شدت خنده ی هلیا از قهقهه ی سروش بیشتر شد و منو عسل هم خندیدیم ... بالاخره دست از خندیدن برداشتن اما لبخند از لباشون دور نمی شد ... به عسل اشاره ای کردم و با حرکت لبام گفتم :
_بشین ...
لبخند دلنشینی زد و نشست ... هلیا هم کنارش نشست و آروم مشغول حرف زدن باهاش شد ... به طرف سروش رفتم که داشت آتیش به پا می کرد ... دستامو توی جیبای شلوارم فرو کردم و کنارش ایستادم ... باد ملایمی در حال وزش بود ... اول تابستون بود اما چون کنار دریا بودیم و جنگل هم پشت سرمون بود باعث شده بود هوا کمی سرد بنظر برسه ...
با اون تمرینایی که سروش بهم داده بود پوست کلفت شده بودم و سرما رو حس نمی کردم ... با این حال زیپ سوئیشرتمو بالا کشیدم ... سروش چوبهای خشکیدهِ روی هم تلنبار شده رو با فندک روشن کرد و شعله ی کوچیکی ایجاد شد ... با صدای سروش چشم از چوبهای در حال سوختن گرفتم :
_بشین امیر ...
نگاهی به سروش انداختم که روی زانوهاش نشسته بود و با چوب توی دستش چوبهای توی آتیش رو جا به جا می کرد ... حرفی نزدم و نشستم ... سمت راستم عسل نشسته بود و سمت چپم سروش هلیا هم کنار عسل بود ... منو سروش ساکت بودیم و اون دوتا داشتن با هم پچ پچ می کردن ...