کامل شده رمان پایانِ تلخ (جلد اول) |Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

روند پیشروی رمان را چگونه ارزیابی می کنید ؟

  • خیلی سریع

    رای: 3 50.0%
  • سریع

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 3 50.0%
  • کند

    رای: 0 0.0%
  • خیلی کند

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
حرفی نزد و بعد از چند دقیقه تعلل دستاشو دور گردنم حلقه کرد ... صاف ایستادم و دستامو زیر زانوهاش انداختم ... با فاصله از سروش و هلیا راه افتادم ... نه اون حرفی می زد نه من ... نایلون سیب زمینی توی سینم بود و مدام با هر قدم من عقب جلو می شد و می خورد به سینم ... کلافه شدم که عسل ریز خندید ... لبخندی نشست روی لبم ... گفتم :
_اون بالا خوش می گذره ؟؟
با خنده گفت :
_عالیه ...

لبخندم پررنگ شد ... حرفی نزدم ... اونم حرفی نزد !! تا اینکه از جنگل خارج شدیم ... سروش و هلیا داشتن وسایل توی دستشونو میزاشتن روی زمین ... هلیا سرشو بلند کرد حرفی بزنه که با دیدن منو عسل متعجب شد ... کم کم لباش کش اومدن و بلند زد زیر خنده ... سروش با خنده هلیا سرشو بلند کرد و متعجب نگاش کرد ... با نگاه هلیا که منو عسل رو نشونه می گرفت نگاه متعجبش چرخید سمتمون ... تعجبش به دقیقه نکشیده تبدیل به خنده شد ... عسل خجالت زده در گوشم گفت :
_امیرحسین منو بزار پایین ...

جلوی خندمو گرفتم و خم شدم ... پاهاشو ول کردم ... دستاش از دور گردنم جدا شد و خجالت زده سرشو پایین انداخت ... صاف ایستادم و اونم با سری پایین افتاده کنارم ایستاد... خنده های سروش و هلیا بند نمیومد ... لبخندم عریض شد ... دست عسل رو گرفتم و کشیدمش دنبال خودم ... به سروش و هلیا نزدیک شدم و مشتی توی بازوی سروش کوبیدم که از خنده نزدیک بود غش کنه ... تک خنده ای کردم و گفتم :
_پس نیفتی !!

دوباره قهقهه ش به هوا رفت ... شدت خنده ی هلیا از قهقهه ی سروش بیشتر شد و منو عسل هم خندیدیم ... بالاخره دست از خندیدن برداشتن اما لبخند از لباشون دور نمی شد ... به عسل اشاره ای کردم و با حرکت لبام گفتم :
_بشین ...
لبخند دلنشینی زد و نشست ... هلیا هم کنارش نشست و آروم مشغول حرف زدن باهاش شد ... به طرف سروش رفتم که داشت آتیش به پا می کرد ... دستامو توی جیبای شلوارم فرو کردم و کنارش ایستادم ... باد ملایمی در حال وزش بود ... اول تابستون بود اما چون کنار دریا بودیم و جنگل هم پشت سرمون بود باعث شده بود هوا کمی سرد بنظر برسه ...

با اون تمرینایی که سروش بهم داده بود پوست کلفت شده بودم و سرما رو حس نمی کردم ... با این حال زیپ سوئیشرتمو بالا کشیدم ... سروش چوبهای خشکیدهِ روی هم تلنبار شده رو با فندک روشن کرد و شعله ی کوچیکی ایجاد شد ... با صدای سروش چشم از چوبهای در حال سوختن گرفتم :
_بشین امیر ...
نگاهی به سروش انداختم که روی زانوهاش نشسته بود و با چوب توی دستش چوبهای توی آتیش رو جا به جا می کرد ... حرفی نزدم و نشستم ... سمت راستم عسل نشسته بود و سمت چپم سروش هلیا هم کنار عسل بود ... منو سروش ساکت بودیم و اون دوتا داشتن با هم پچ پچ می کردن ...
 
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    نگاهمو از آتیش گرفتم و به عسل دوختم ... توی خودش جمع شده بود و دستاشو بهم می مالید تا گرمش بشه ... لبخندی زدم و زیپ سوئیشرتمو باز کردم ... از تنم درش اوردم و بلند شدم ... پشتش ایستادم و کمی خم شدم ، سوئیشرتمو روی شونه هاش انداختم که سرش چرخید سمتم ... لبخندی زد و چیزی نگفت ... ازش فاصله گرفتم و سر جای قبلیم نشستم ... پاهامو به حالت قائم گذاشتم و دستامو دور زانوهام حلقه کردم که صدای سروش رو شنیدم :
    _امیر سیب زمینیا رو بده ...
    نگاهی به اطرافم انداختم و نایلون سیب زمینی رو کنار پای عسل پیدا کردم ... خودمو کشیدم سمتش و نایلون رو برداشتم ... صاف نشستم و نایلون رو گرفتم سمت سروش ... بدون حرف از دستم گرفت و دونه دونه مشغول گذاشتنشون توی آتیش شد ... نمی دونم چقدر به شعله های بزرگ شده آتیش خیره بودم که صدای سروش بلند شد :
    _خب ، بچها همراهی کنید می خوام براتون بخونم ...

    سرمو بلند کردم و نگاش کردم ... چشمکی بهم زد که لبخند اومد رو لبام ... نگاهم خورد به سطل توی دستش ... لبخندم عریض شد ... از بچگی مجلس گرم کن بود !! با ته سطل شروع کرد به تنبک زدن و همراهش آواز می خوند :
    _یه دل دارم که دلدارش شمایی ... به این عاشق نکن بی اعتنایی ... دلِ من عمریه دور تو گشته دیگه کارم از این حرفا گذشته ...

    نگاهش به هلیا بود و هلیا می خندید ... چشمکی بهش زد و ادامه داد :
    _دست بزنید ... یه امیر داریم که عشقش شمایی ...
    چشمکی به عسل زد که عسل ریز خندید ... اخمی بهش کردم که همونطور که می خوند قیافشو برام کج کرد :
    _به این امیر بکن بی اعتنایی ... این امیر عمریه عَزَب می گشته ... دیگه کارش از این حرفا گذشته !!

    هلیا و عسل با خنده دست می زدن و سروش همونطور که تنبک می زد می خوند ... از تیکه آخرش قهقهه م به هوا رفت ... لبخندی زد و سطل رو گذاشت کنار و گفت :
    _خب دیگه کنسرت بسه ... بیاین سیب زمینیا رو بزنیم تو رگ ...

    سیب زمینیا رو از آتیش بیرون کشید و توی پیش دستی گذاشت ... دو تا دونه برداشت یکیشو پرت کردم سمت من که رو هوا گرفتمش و اون یکی رو مشغول پوست کندنش شد ... پیش دستی رو گرفتم سمت عسل ، بی حرف ازم گرفت و با هلیا مشغول خوردن شدن ... پوست سیب زمینی رو کندم و مشغول خوردن شدم ... چند دقیقه ای توی سکوت سپری شد که عسل سریع از جا پرید و دستشو جلوی دهنش گرفت و دوید سمت مخالفمون ...
    متعجب نگاهمو چرخوندم بین عسل و سروش و هلیا که نگاه معنی داری بینشون رد و بدل شد ... بدون اینکه حرفی بزنم سرمو با اخم پایین انداختم و خودمو مشغول سیب زمینیم کردم ... صدای قدمهای عسل رو که نزدیک می شد شنیدم ... نشست سرجاش که هلیا آروم پرسید :
    _حالت خوبه ؟!

    این سوال منم بود !! سرمو بلند کردم و نگران نگاش کردم که با لبخند سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... دوباره سکوت بینمون حاکم شد ... هر کدوم تو دنیای خودمون غرق بودیم که سروش سکوت رو شکست :
    _هلی پاشو بریم قدم بزنیم ...
    هلیا با لبخند سرشو تکون داد و از جا بلند شد ... سروش هم بلند شد و دست هلیا رو بین دستاش گرفت و ازمون دور شد ... نگاهم بهشون خیره بود که آروم کنار دریا با هم قدم می زدن ... با صدای عسل چشم از سروش و هلیا گرفتم :
    _من دارم برای همیشه از ایران می رم ...

    از شوکی که بهم وارد شد بدنم ناگهان تکون خورد ... با بهت نگاش کردم و با صدایی که بزور شنیده می شد گفتم:
    _کجا ؟؟
    خونسرد گفت :
    _آلمان ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    کاش کمی از صبر و تحمل عسل رو من داشتم ... چرا مثل عسل محکم نبودم ؟! مگه من ازش نخواستم از زندگیم بره بیرون ؟ پس چم شده بود ؟؟ سعی کردم بی تفاوت بگم :
    _بسلامتی ...
    سری تکون داد و حرفی نزد ... خیره مونده بود به آتیش ... آروم بود !! اگه تا الان ذره ای به احساسش شک داشتم با همین آرامشش از بین رفت ... مطمئن شدم که احساسی بهم نداشته ... اخمی کردم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم که نپرسم :
    _کی میری ؟؟
    لبخند محوی زد و گفت :
    _فردا شب پرواز دارم ...
    *
    کلافه بلند شدم و از حالت خوابیده به حالت نشسته روی مبل قرار گرفتم ... سرمو بین دستام گرفتم و زیر لب زمزمه کردم :
    _لعنتی ... تو با من چیکار کردی ؟!

    ویلا غرق سکوت بود ... حسرت زده توی دلم گفتم :
    _خوش به حالشون ، چه راحت خوابیدن !!
    فردا شب ، برای همیشه می رفت !!! از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ... تموم کابینتا رو گشتم اما چیزی که می خواستم رو پیدا نکردم ... پوزخندی به خودم زدم ... فکر می کنی سروش همچین چیزی با خودش میاره ؟ می خواستم یادم بره ... می خواستم فراموش کنم ... اما نبود ، نبود که بخورم و تو عالم مـسـ*ـتی یادم بره با دست خودم زندگیمو ریختم بهم ...

    از آشپزخونه رفتم بیرون و با همون تی شرت و گرمکن تنم و دمپایی ابری های پام از ویلا زدم بیرون ... پله ها رو پایین رفتم و راه افتادم سمت جنگل ... راه رو طی کردم تا رسیدم به دریا ... سکوت مطلق رو صدای امواج که محکم خودشونو به ساحل می کوبیدن می شکست ... آروم به آب نزدیک شدم ... آروم پیش رفتم ... اونقدر پیش رفتم که آب تا سـ*ـینه هام بالا اومد ... سرمو زیر آب فرو کردم و تا وقتی نفسم تنگ نشد بالا نیومدم ...
    لبخند زدم ... اون همه تمرین برای نگه داشتن نفس الان به درد می خورد ... نمی دونم چقدر گذشت ؟ ده دقیقه ؟! پونزده دقیقه ؟؟ بیست دقیقه ؟؟ نمی دونم !! فقط می دونم که همزمان با بیرون اوردن سرم صدای جیغ آشنایی به گوشم خورد :
    _امیرحسین ؟؟

    من صاحب این صدا رو می شناختم !! نگران چرخیدم به عقب که توی تاریکی شخصی رو دیدم که بهم نزدیک می شد ... تونستم تشخیص بدم اون بدن نحیف متعلق به عسله ... ترسیده به طرفش رفتم که سرجاش متوقف شد ... خداروشکر زیاد جلو نیومده بود و آب تا زیر شکمش بالا اومده بود ... بهش که رسیدم شونه های لرزون و چشمای خیسشو دیدم ... منبع آرامشم فردا شب برای همیشه می رفت ؟؟
    زمزمه کردم :
    _حالت خوبه ؟؟
    با گریه گفت :
    _نه امیرحسین ... نه ... حالم خوب نیست !!!

    چشمامو بهم فشردم ... مثل من !! نگران گفتم :
    _تو چرا اومدی بیرون ؟؟
    با هق هق گفت :
    _اومدم دنبال تو ...
    لبخندی روی ل*ب*هام جا گرفت ...خیره شدم تو چشمای خاکستری لرزون و خیسش ... نور ماه توی چشماش منعکس شده بود و چشماش می درخشید ... صورتشو با دستام قاب گرفتم و با نوک انگشتام اشکاشو پاک کردم ... با بغض خیره شده بود توی چشمام ... نگاهم روی اجزای صورتش می چرخید ...
    نگاهمو به چشماش دوختم و زمزمه کردم :
    این آخرین باره ...
    *
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    کلافه توی سالن رژه می رفتم ... گوشی رو کف دستم می کوبیدم و از این طرف به اون طرف می رفتم ... چنگی به موهام زدم و برای هزارمین بار شمارشو گرفتم ... بازم اون صدای نحس و جمله آزار دهنده :
    _مشترک مورد نظر خاموش می بـ ...
    عصبی گوشیو پرت کردم توی دیوار و داد زدم :
    _اَه ...

    نمی گم بهت خداحافظ
    ازم رد شی به آسونی

    رفتم سمت آشپزخونه ... در کابینت رو باز کردم و شیشه مشکی خوشرنگ رو بیرون کشیدم ... گیلاس مورد علاقم رو از کابینت بالایی در اوردم و گذاشتم روی اپن ... در بطری رو برداشتم و گیلاس رو لبالب پر از مایع سفید رنگ کردم ...

    به چی دل خوش کنم مِن بعد
    تو که پیشم نمی مونی
    نمی گم بهت خداحافظ
    که برگردی زِ تصمیمت

    گیلاس رو برداشتم و یه نفس همشو سر کشیدم ... معدم آتیش گرفت !! قیافم در هم شد ... خم شدم و دستمو روی معدم گذاشتم ...

    غمو دادی به آغوشم
    خوشی هات باشه تقدیمت
    نمی گم بهت خداحافظ
    که برگردی زِ تصمیمت

    گیلاس رو کوبیدم روی اپن ... از شدت ضربه گیلاس شکست و تیکه ای از شیشه ش توی دستم فرو رفت ... آخ خفه ای گفتم و شیشه خورده رو از کف دستم جدا کردم ...

    غمو دادی به آغوشم
    خوشی هات باشه تقدیمت

    انداختمش روی اپن و گیلاس دیگه ای از توی کابینت بیرون کشیدم ... دوباره پرش کردم و یه ضرب رفتم بالا ... سرم داغ شد ... معدم تیر کشید ... بی توجه گیلاس بعدی رو پر کردم ...

    بزار با حس دلتنگی
    فراموشت کنم دیگه
    کنار هم نشد باشیم
    باید رد شیم زِ همدیگه

    عصبی گیلاس رو پرت کردم روی زمین که کف آشپزخونه هزار تیکه شد ... رو به آسمون داد زدم :
    _حتی الانم نمی خوای کمکم کنی ... نشستی اون بالا و داری نابودیمو تماشا می کنی !! خب تماشا کن ...

    نگاهت رو به روت باشه
    نبینه اشک چشمامو

    بطری شیشه ای رو از روی اپن برداشتم و روی ل*ب*هام گذاشتم ... حجم زیادی از محتوای شیشه رو یه ضرب به معدم فرستادم ... حس می کردم تموم وجودم داره می سوزه ... از درد معدم قیافم جمع شد ...

    نمی گم بهت خداحافظ
    نمیزاره خدا تنهام
    خداحافظ خداحافظ
    تمومِ خاطرات من

    با غیض بطری رو از روی اپن پرت کردم توی هال که به پایه میز خورد و شکست ... مایع سفید بطری روی پارکت ها ریخت ... داد زدم :
    _تماشا کن ...

    حرومم خاطرات تو
    حلالت خاطرات من
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    رفتم سمت میز ... رو میزی رو با حرص کشیدم ، گلدون شیشه ای وسط میز افتاد زمین و هزار تیکه شد ... رو به آسمون داد زدم :
    _تماشا کن ...

    خداحافظ خداحافظ
    تموم خاطرات من
    حرومم خاطرات تو
    حلالت خاطرات من

    صندلی رو با خشم هل دادم که با صدای بدی کف آشپزخونه واژگون شد ... بلند تر فریاد کشیدم :
    _تماشا کن ...

    برو این بهترین راهه
    خدا پشت و پناه تو

    الـ*کـل توی خونم بدنمو ضعیف کرده بود ... درد معدم هم !! آوار شدم روی زمین و اولین قطره اشک از چشمم پایین اومد ... نالیدم :
    _تماشا کن ...
    خودمو کشیدم نزدیک اپن و جمع شدم توی خودم ... دومین قطره چکید !! خارش گلوم بیشتر شد ، دردش هم!!

    همش تقصیر تقدیره
    نبود چیزی گـ ـناه تو

    سومین قطره ... معدمو با مشتم فشردم و نالیدم :
    _عسلو بهم برگردون ...
    چهارمین قطره ... سر درد هم به دردای دیگم اضافه شد ... با صدای پس رفته زمزمه کردم :
    _آرامشمو بهم برگردون ...

    فقط تو لحظه ی رفتن
    نگاهت رو به روت باشه
    نگو چیزی نزن حرفی
    همه حرفت سکوت باشه

    زنگ در به صدا در اومد ... نا نداشتم از جا بلند بشم ... با کف دست قطرات اشک اولین گریه ی عمرمو از روی صورتم پاک کردم ...

    فقط تو لحظه ی رفتن
    نگاهت رو به روت باشه
    نگو چیزی نزن حرفی
    همه حرفت سکوت باشه

    صدای زنگ ممتد شد ... اهمیتی ندادم که صدای ضربات محکمی که به در می خورد با صدای زنگ قاطی شد ...

    بزار با حس دلتنگی
    فراموشت کنم دیگه
    کنار هم نشد باشیم
    باید رد شیم زِ همدیگه

    صدای سروش با صدای زنگ و ضربات محکمش مخلوط شد :
    _امیر ؟؟ باز کن درو ... امیـــر ؟؟ مرگ سروش درو باز کن...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    هنوزم روی جونش حساس بودم ... شل و بی رمق از جا بلند شدم و وارفته از آشپزخونه بیرون رفتم ... شانس اوردم که تو اون وضعیت حواس پرتیم شیشه خورده کف پام نرفت ... رفتم سمت در دستمو به دیوار زدم که نیفتم ... درو باز کردم و با چهره ی ترسیده و آشفته سروش مواجه شدم ...

    نگاهت رو به روت باشه
    نبینه اشک چشمامو
    نمیگم بهت خداحافظ
    نمیزاره خدا تنهام

    تا به خودم بیام توی آغـ*ـوش سروش فرو رفتم ... کف دستمو روی سینش گذاشتم و هلش دادم عقب چشمای بی فروغمو دوختم به چشمای نگرانش ... سوالمو از چشمام خوند ... سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد :
    _رفت ...

    خداحافظ خداحافظ
    تموم خاطرات من
    حرومم خاطرات تو
    حلالت خاطرات من

    " پایان "
    02 / 12 / 94

    پایان تایپ در نگاه دانلود
    95/06/21
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    خسته نباشید

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید :aiwan_lggight_blum:
     

    Reza^^^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/07/01
    ارسالی ها
    420
    امتیاز واکنش
    4,107
    امتیاز
    571
    با سلام و خسته نباشید
    جهت حمایت از شما نویسنده عزیز رمان شما در سایت اصلی قرار گرفت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا