کامل شده رمان پایان یک رابـ ـطه | b@r@n73 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

b@r@n73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
781
امتیاز
256
آدرسی که دکتر داده بود رو به راننده دادم. به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو روی هم گذاشتم.
با صدای راننده که گفت :
- خانم همین جاست؛رسیدیم ...
سرم رو بلند کردم. کرایه اش را حساب کردم و آدرس رو ازش گرفتم.
از ماشین پیاده شدم. باران همچنان می‌بارید. به تابلوی بزرگی که روبه رویم بود نگاهی انداختم:
"مرکز مشاوره طلوع"...
با تعجب به آدرس نگاه کردم.درست بود.
آهی کشیدم و رفتم سمت دیگه‌ی خیابون،سوار تاکسی شدم.
توی راه خونه مامان بهم زنگ زد و گفت؛رفتن خونه عمو و من اگه دلم می‌خواد برم اونجا.
منم بهش گفتم؛که حوصله مهمونی ندارم و دارم میرم خونه.
مامانم چون می‌دونست من از زن عمو دل خوشی ندارم زیاد اصرار نکرد. با گفتن؛ مراقب خودت باش تلفن رو قطع کرد.
کلید رو توی قفل چرخوندم. چه قدر روزام تکراری و سرد شده بود . یک راست سمت اتاقم رفتم.
با همون لباسا رفتم زیر دوش و اجازه دادم اشکام بریزند. بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم، یه دوش سرسری گرفتم و از حموم بیرون اومدم. رفتم جلوی آینه ی میز آرایشم.آثار گریه کاملا مشخص بود.
خداروشکر که مامان و ساناز خونه نبودن. روی تختم دراز کشیدم.
ذهنم رفت سمت روز آشناییم با شاهین. ای کاش هیچ‌وقت باهاش آشنا نمی‌شدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    دانای کل :
    مریم به او پیام داد:
    - اگه تا 5 مین دیگه بیرون نباشی، میرم.
    برایش تایپ کرد:
    - به خدا کلاسم. 10 دقیقه وایسا میام.
    با گفتن خسته نباشید استاد ، وسایلش را جمع کرد و زودتر از بقیه، از کلاس خارج شد.
    صدای خانم کیهان گفتن شخصی از پشت سر را شنید ؛ اما بی توجه به راهش ادامه داد. به در خروجی نزدیک شده بود که با شنیدن:
    - سارا یه لحظه وایسا.
    متوقف شد.با حرص پوفی کشید و چشمانش را در کاسه چرخاند و رویش را به سمت شاهین که حالا
    دقیقا پشت سرش بود،برگرداند و با خشم گفت:
    - چی میخواین آقای راد سریع بگین.
    به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و ادامه داد:
    - دیرم شده.
    شاهین از فرصت استفاده کرد و گفت:
    -خُب بیا خودم می‌رسونمت، توی راه حرفام رو می‌زنم.
    سارا نگاهی به شاهین انداخت که حساب کار دستش آمد.
    شاهین کارتی را ازجیب کتش بیرون کشید و به طرف سارا گرفت:
    - منتظر تماستم... امشب.
    سارا برای خلاصی از دست شاهین،با حرص کارت را چنگ زد و از در خروجی خارج شد.
    به سمت ماشین مریم که روبه روی در دانشگاه پارک شده بود، رفت.در جلو را باز کرد و نشست.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با صدای مریم به خودش آمد :
    - خوشم میاد وقت شناسی عشقم.
    چشماش رو باز کرد و با لبخند سرش را به سمت مریم چرخاند.
    مریم با اشاره به کارتی که توی دست سارا بود، پرسید:
    - این چیه؟
    سارا نگاهی به کارت انداخت، سپس در حالی که می‌خواست شیشه را پایین بکشد،گفت:
    - این پسرِ داد، گفت باهام حرف داره.بهش زنگ بزنم.
    می‌خواست کارت را از پنجره بیرون بیندازد که با داد مریم متوقف شد.
    - نه!...
    سارا با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    - خُب یک بار مثل آدم باهاش حرف بزن، ببین حرف حسابش چیه؟هوم؟
    سارا با تردید نگاهی به کارت انداخت،سپس آن را داخل کیفش انداخت و گفت:
    - آره راست میگی. روشن کن بریم دیگه دیر شد...
    مریم استارت زد و به سمت کتاب‌فروشی حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    شاهین:
    داشتم ماشین رو توی حیاط می بردم که چشمم به مگان آتوسا افتاد.
    پس بگو مامان چرا این قد اصرار داشت شام بیام اینجا. کنار ماشین اتوسا پارک کردم و وارد خونه شدم.
    آتوسا دختر خالم بود که مامان خیلی دوست داشت عروسش بشه.اگه سارا رو نمی‌دیدم شاید انتخابم
    واسه ازدواج آتوسا بود.ولی با وجود سارا محاله بهش فکر کنم.
    نفس عمیقی کشیدم.بوی غذای مامان اشتهام رو تحـریـ*ک کرد. رفتم سمت پذیرایی،اولین کسی که متوجه ام شد، خاله بود.با صدای سلامم همه از جاشون بلند شدن.آتوسا موهای بلندش رو پشت گوشش انداخت و با خنده بهم دست داد.دختر خوشگل و جذابی بود. بعد از احوال پرسی با خاله و مامان رفتم توی اتاقم. دو سه روزی می‌شد که خونه ی مامان نیومده بودم. سریع دوش گرفتم. با پوشیدن یه تیشرت جذب مشکی و شلوار هم رنگش،گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین. خداروشکر میز رو چیده بودن.رو به روی آتوسا نشستم.
    چون خیلی گرسنم بود قبل از همه بشقابم رو برداشتم واسه خودم غذا کشیدم که با چشم غره مامان مواجه شدم. بی توجه بهش، قاشقم زو پر کردم و توی دهنمگذاشتم.
    نگاهم به آتوسا افتاد که با ابروهای بالا رفته بهم خیره شده بود.لبخندی به روش زدم و با آرامش غذام رو جوییدم.
    با حرف مامان که گفت:
    - آتوسا جان شروع کن.
    اونم مشغول خوردن شد و من از نگاه خیرش خلاص شدم.
    سه چهار قاشق خورده بودم که گوشیم زنگ خورد.گوشی رو از روی میز برداشتم و با تعجب به شماره ناشناس نگاه می کردم.
    مامان پرسید:
    - کیه ؟
    شانه هامو به نشانه "نمی‌دونم" بالا انداختم.
    تماس رو وصل کردم با صدای الو گفتن سارا، سریع از روی میز بلند شدم و با گفتن"ببخشید" رفتم توی اتاقم.
    - به به سلام سارا خانوم، احوال شما.
    - سلام مثل اینکه بد موقع مزاحمت شدم.
    - نه اختیار دارین... فکر نمی کردم زنگ بزنی.
    - نمی خواستم. ولی چون خیلی اصرار کردین زنگ زدم.
    - ممنونم واقعا.
    - خُب می شنوم.
    - انتظار ندارین که همه حرفام رو پشت تلفن بگم؟
    - چرا؟ بگین دیگه...
    - فردا کلاست ساعت چند تموم میشه.
    - ساعت 3 ؛ ولی...
    وسط حرفش پریدم :
    - پس من ساعت 3 میام جلوی دانشگاه .
    - من فردا نمی‌تونم.
    - هر وقت تونستی یه قرار بذار.
    - پشت تلفن بگین دیگه.
    - نمیشه باید رو در رو بگم، نمی‌خورمت که.یه ساعتم بیشتر وقتت رو نمی‌گیرم.
    - باشه هروقت تونستم بهتون خبر می دم...فعلا خداحافظ.
    قبل از اینکه بگم خداحافظ گوشی رو قطع کرد.
    سریع شماره‌اش رو سیو کردم و رفتم پایین...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    دانای کل:
    سارا توی کافی شاپ منتظر شاهین نشسته بود.با انگشت اشاره اش روی میز خطوط فرضی می کشید.
    آن قدر غرق افکارش بود که متوجه حضور شاهین نشد.
    با کشیده شدن صندلی مقابلش به خودش آمد و نیم خیز شد:
    - سلام.
    - سلام ببخشید دیر کردم.جای پارک گیر نمیومد.
    - نه خواهش می کنم، به موقع رسیدین.

    به صندلی اشاره کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    شاهین روی صندلی نشست.سویچ ماشین و گوشی موبایلش را روی میز گذاشت و لب زد:
    - خوبین؟
    سارا درحالی که شالش را مرتب می‌کرد ،گفت:
    - مرسی.
    با آمدن گارسون برای گرفتن سفارش، سارا از فرصت استفاده کرد و مشغول آنالیز کردن شاهین شد.
    آنقدر غرق چهره ی مردانه شاهین شده بود که متوجه رفتن گارسون نشد.
    با سرفه ی مصلحتی شاهین، خودش را جمع و جور کرد و بدون اینکه به روی خودش بیاورد که چه گندی زده گفت:
    - خُب آقا شاهین منتظرم.
    شاهین به جلو خم شد و بدون مقدمه گفت:
    - می خوام با هم آشنا شیم.
    سارا دستاش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
    - همین بود حرفت که پشت تلفن نمی‌تونستی بگی؟
    - پشت تلفن ممکن بود قبول نکنی.
    سارا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    - الان به نظرت قبول می‌کنم؟
    همان موقع گارسون سفارش ها را آورد.
    شاهین صاف نشست.با دور شدن گارسون، دستش را دور فنجان حلقه کرد.خیره به فنجان سفید قهوه گفت:
    - از همون ترم اول نظرم رو به خودت جلب کردی.چند ماهیه ذهنم درگیرت شده.می خوام بیشتر آشنا بشیم.
    سپس قهوه اش را مزه کرد و ادامه داد:
    - خیلی وقت پیش می‌خواستم بهت بگم؛ ولی تو همیشه ازم فرار می کردی.
    بعد نگاهش را به چشمان سارا دوخت و گفت:
    - خیلی دوسِت دارم...
    ضربان قلب سارا بالا رفت.سرش را پایین انداخت.تا الان توی همچین موقعیتی گیر نیفتاده بود.
    لحظاتی به سکوت گذشت.
    سارا بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
    - اجازه بده یکم فکر کنم.
    شاهین بی معطلی گفت:
    - تا هر وقت بگی منتظر می‌مونم.
    سارا از روی صندلی بلند شد و کیفش را برداشت و گفت:
    - ببخشید من باید برم.
    شاهین هم به تبعیت از سارا بلند شد و گفت:
    - وایسا حساب کنم،خودم می‌رسونمت.
    سارا گفت:
    - نه ممنون خودم میرم.بابت قهوه ممنون.خداحافظ ...
    و به سرعت از آنجا دور شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    بعد از پرداخت صورت حساب از کافی شاپ زدم بیرون. رفتم سمت ماشین که دو متر بالاتر پارک کرده بودم.باید یه سر برم پیش حامد، قرار بود آخر هفته بریم شمال.خداکنه تا آخر هفته سارا بهم جواب بده وگرنه اصلا بهم خوش نمی‌گذره. دزدگیر رو زدم . چهار قدم مونده بود تا ماشینم ، یه پسر بچه داشت می دوید سمتم که پاش روی یه پوسته لیز خورد. نزدیک بود سرش به لبه ی جدول برخورد کنه که سریع عکس العمل نشون دادم و گرفتمش. وای خدا رحم کرد، اگه سرش زمین می‌خورد قطعا ضربه مغزی می‌شد بیچاره. بلندش کردم، داشتم شلوارش رو پاک می‌کردم، خیلی خاکی شده بود.
    مادرش از راه رسید. دست پسرش رو از توی دستم کشید و با تشر بهش گفت:
    - صد دفعه بهت گفتم جلوتر از من نرو، نمی‌فهمی؟
    دستش رو گرفت و بدون توجه به من دنبال خود کشاند:
    - راه بیوفت.
    سری به نشونه تاسف تکون دادم.
    سوار ماشین شدم و به سمت خونه حامد حرکت کردم.
    تا خونه اش ده دقیقه بیشتر راه نبود. زنگ رو فشار دادم. یکم منتظر موندم تا در رو باز کرد.خونه اش طبقه ی چهارم بود.در واحدش رو باز گذاشته بود.رفتم تو...
    - اه اه چه دودی راه انداخته.
    در رو پشت سرم بستم و به سمت پذیرایی
    رفتم. چشمم به شهریار خورد که روی مبل ولو شده بود،
    داشت سیگار می‌کشید.نگاهم به میز افتاد، توی زیر سیگاری بیشتر از 10 تا ف‌ی‌ل‌ت‌ر سیگار بود.
    بدون اینکه بهش سلام کنم پرسیدم:
    - حامد کجاست؟
    قبل از اینکه شهریار جواب سوالم رو بده صدای بسته شدن در اومد و پشت بندش صدای حامد:
    - بابا شهریار خاموش کن اون رو خفمون کردی.
    با لبخند به عقب چرخیدم و بغلش کردم:
    - چطوری داداش؟
    - خوبم، این چه مرگشه؟
    کیسه ها را به سمت آشپزخونه برد و گفت:
    - داداشمون عاشق شده.
    شهریار با صدای گرفته ای گفت:
    - خفه شو حامد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    پرده را کنار زدم، در تراس و باز گذاشتم تا هوای خونه عوض شه.رفتم کنار شهریار روی مبل نشستم. سیگار را از لای انگشتاش بیرون کشیدم و خاموشش کردم.
    - نگاش کن توروخدا...چته پسر کشتی هات غرق شدن؟
    حامد با خنده گفت:
    - بدتر از اون،آقا شکست خورده، اونم عشقی.
    شهریار با چشمای قرمز زل زده بود بهم.
    گفتم:
    - حالا طرف کی هست؟
    این دفعه بجای حامد شهریار با صدای خش دارش جواب داد:
    - دختر خالت... آتوسا.
    یه لحظه شوکه شدم. چند ثانیه هر دو بهم خیره بودیم.
    با صدای حامد که گفت:
    - بچه ها بیاین شام.
    پلک زدم و بی حرف از روی مبل بلند شدم.
    یک قدم برداشتم که مچ دست چپم رو گرفت، از روی مبل بلند شد.بدون اینکه به طرفش برگردم ایستادم.
    - گفت تو رو می‌خواد...می‌خوام بدونم تو هم دوسش داری؟
    نمی‌دونم چرا تو اون لحظه گفتم:
    - آره خیلی...
    خواستم برم که دوباره مانع شد و کش دار گفت:
    - بیشتر از من ؟
    حرصم گرفت، زدم روی شونش و گفتم:
    - مهم اینه اون کی رو می‌خواد داداش.
    نگاهم به حامد افتاد که با تعجب بهم زل زده بود.خودمم از حرفام تعجب کردم . نمی‌دونم چرا اونا رو گفتم.
    چشمای شهریار شبیه یه کاسه خون شده بود.کتش رو از روی مبل برداشت و به سمت در رفت.
    حامد به سمتش دوید و صداش کرد اما شهریار بدون توجه به حامد در را بهم کوبید و رفت.
    از صدای بسته شدن در یه متر پریدم هوا.
    حامد دستش و به کمرش گرفت و طلبکارانه نگام کرد.
    چشم غره ای نثارش کردم و رفتم سر میز.
    - این که کالباسه اه..
    - خیلی رو داری پسر..
    بعد اومد سمتم و در حالیکه صندلی رو عقب می کشید ،گفت:
    - چرا بهش دروغ گفتی؟
    خواستم اذیتش کنم:
    - از کجا می‌دونی دروغ گفتم؟
    با تعجب گفت:
    - مگه خودت نگفتی هیچ احساسی بهش نداری و اون رو مثل خواهرت می‌بینی؟
    به چشماش زل زدم و گفتم:
    - حالا نظرم عوض شد.
    حامد پوزخندی زد و گفت:
    - فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشی.
    - چه جور آدمی؟چیکار کردم مگه؟
    جوری نگام کرد، گفتم الان پا میشه تکه تکم می‌کنه.واسه همین ترسیدم ادامه بدم.گفتم:
    - شوخی کردم بابا.
    مشغول خوردن شدم.
    حامد عصبانی شد و گفت:
    - پس چرا به شهریار اون حرفارو زدی؟ اگه الان بلایی سر خودش بیاره چی؟
    با تعجب پرسیدم:
    - یعنی اینقدر دوسش داره؟
    با تاسف گفت:
    - خیلی خری، مگه حالش رو
    ندیدی ؟
    گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شماره شهریار رو گرفت.
    - جواب نمیده.
    لقمه‌ام رو قورت دادم و گفتم:
    - نترس بابا چیزیش نمی‌شه، خودم با اتوسا صحبت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    سارا:
    توی تلگرام بودم . داشتم جریان شاهین رو واسه مریم تعریف می‌کردم که حمیرا(دختر عموم) خودش رو لوس کرد و گفت:
    - سارا چیه همش سرت تو گوشیه؟ بیا بریم لباسای جدیدم رو نشونت بدم.
    سرم رو بلند کردم و چپ چپ نگاش کردم، می‌خواستم یه چیزی بهش بگم که مامانم با اشاره بهم فهموند خفه شم.
    با حرص لبم رو می جوییدم، حالا خوبه از دوست پسرای رنگیش خبر دارم. ساناز چون می‌دونست اگه حمیرا یه ذره دیگه گیر بده هرچی از دهنم دربیاد بارش می‌کنم،دست حمیرا را گرفت و گفت:
    - بیا بریم به من نشون بده...
    پوف، شانس ما رو باش! از دار دنیا همین یه عمو رو داشتیم .
    البته بیچاره عموم خودش خیلی مرد نازنینیه، اگه زن و دخترش بذارن. قبل اینکه زن عمو با دخترش چند تا حرف پشت سرم دربیارن، واسه مریم نوشتم:
    - فردا توی دانشگاه همه چیز رو برات تعریف می‌کنم.فعلا بای...
    گوشی رو توی کیفم انداختم، نگاهی به ساعت انداختم 10:23 بود.تا 12 کی اینجارو تحمل کنه ؟ خدایا..
    حوصلم سر رفت.
    بلند شدم و رفتم بالا پیش ساناز و حمیرا. چشمم که به ساناز افتاد ،خندم گرفت.معلوم بود حمیرا حسابی مخش رو خورده.چند دست لباس گرفته بود. از یکیشون خیلی خوشم اومد فوق العاده قشنگ بود.با دیدنش با ذوق گفتم:
    - این رو از کجا خریدی ؟ خیلی قشنگه...
    حمیرا بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    - اگه خیلی قشنگه واسه خودت...
    تعجب کردم. از این عادتا نداشت، قبل اینکه پشیمون بشه،سریع از فرصت استفاده کردم بی تعارف برداشتمش.
    گذاشتم روی میز کامپیوترش که وقتی رفتم پایین با خودم ببرمش.ساناز داشت با خنده نگام می‌کرد.یه ساعتم به وراجی های حمیرا گذشت تا اینکه صدای مامان اومد:
    - بچه ها حاضر شین بریم.
    از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم.
    سریع مانتوم رو پوشیدم، لباس حمیرا رو برداشتم و ازش تشکر کردم و رفتم پایین.عمو ما رو تا خونه رسوند. همین که رسیدم ،سریع لباسامو عوض کردم و روی تخت افتادم. نفهمیدم کی خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    با صدای جیغ ساناز از خواب پریدم و دویدم سمت اتاقش.رفته بود بالای تخت و مثل بید می لرزید.
    از ترس و استرس زبونم به سقف دهانم چسبیده بود.به زود دهن باز کردم و گفتم:
    - چیه؟ ... چی شده ؟
    انگشتش رو به سمت،گوشه ی اتاق دراز کرد و گفت:
    - سـ ... سوسک...
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی کشیدم.
    دمپایی رو از پایین تختش برداشتم و آروم آروم رفتم سمتی که اشاره کرده بود.
    - اوه اوه چه شاخک های دارزی داره.چه گندس.
    با ضرب زدم روش.جسدش زیر دمپایی چسبید.
    - خدا خفه ات کنه ساناز،اگه مامان خونه بود که سکته می‌کرد با این جیغ زدنات.
    با داد گفت:
    - برو بندازش بیرون ، حالم بهم خورد.
    چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
    - چیه ؟ زبونت باز شد؟
    روش رو اون وَر کرد و گفت:
    - سارا ببرش تورو خدا الان میفته رو فرش.
    با جدیت گفتم:
    - دفعه آخرت باشه این جوری جیغ می‌زنی ها... فهمیدی؟
    آب دهانش رو قورت داد و سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد.
    رفتم سمت پنجره اتاقش و تا نصفه بازش کردم و سوسک رو پایین
    انداختم.
    دمپایی رو دادم دست ساناز :
    - ننداز رو فرش بشورش.
    گرفتش و از تخت پرید پایین.
    صورتم رو شستم و رفتم سر میز یه کم صبحونه بخورم یه ساعت دیگه کلاس داشتم. زیر کتری رو روشن کردم یه کم داغ بشه. مامان چای آماده کرده بود و رفته بود.
    به کابینت تکیه دادم و منتظر شدم چای داغ بشه. ساناز اومد توی آشپزخونه بهش نگاه کردم و گفتم:
    - تو که امروز مدرسه نداری واسه چی اینقد زود بیدار شدی؟
    ساناز سال آخر بود و دو روز توی هفته تعطیل بود که خیر سرش واسه کنکور بخونه.
    - بیدار شدم یه کم درس بخونم خیر سرم که چشمم خورد به سوسکه.دیگه خوابم پرید.
    خنده‌ام رو خوردم و گفتم:
    - خیر سرت 5 ماه دیگه کنکور داری.
    یه لقمه ی گنده گذاشت تو دهنش و گفت:
    - یادم ننداز بابا.
    سری به تاسف تکون دادم.یه لیوان چای ریختم وسر میز
    رفتم . بعد خوردن صبحانه، آماده شدم. می‌خواستم زنگ بزنم آژانس که مریم زنگ زد و گفت خودش میاد دنبالم ؛منم از خداخواسته قبول کردم. سریع کفشام رو پوشیدم و پایینرفتم.تا سر خیابون قدم زدم. همین که رسیدم مریم پیچید جلوم، نزدیک بود زیرم بگیره.در جلو رو باز کردم تا نشستم راه افتاد.
    - این چه طرز رانندگیه؟ دیوونه...
    با خنده گفت:
    - عزیزم سلام.
    به صورتش نزدیک شدم و گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
    - سلام عشقم، خوبی؟
    - نمی‌بینی چه شنگولم؟
    نگاش کردم و گفتم:
    - خبریه؟
    چشماش رو به نشونه مثبت باز و بسته کرد.
    با خوشحالی گفتم:
    - بابات قبول کرد محمد بیاد خواستگاری؟
    خندید و گفت:
    - آره.
    - خداروشکر؛ به سلامتی ان شاءلله.
    - قربونت...شاهین چی شد؟
    -حواست به رانندگیت باشه ؛بهت میگم بعداً...
    دیگه حرفی نزدیم تا به دانشگاه
    رسیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    بعد از کلاس من و مریم رفتیم سلف تا یه چایی بخوریم و من جریان شاهین رو براش تعریف کنم.
    - خب بگو ببینم جواب اون عاشق سـ*ـینه چاکت رو چی می‌خوای بدی؟
    یه قلب از چاییم نوشیدم:
    - نمی‌دونم، به نظرم پسر بدی نمیاد.
    - مگه نگفتی آخر هفته بهش جواب میدی؟
    - آره، ولی...
    همون موقع شاهین با چند تا از دوستاش وارد سلف شد.
    چشمش که به من افتاد با سر بهم سلام کرد.منم مثل خودش جواب سلامش رو دادم. با حرف مریم که گفت آدم باشعوریه به فکر فرو رفتم.
    اوایل خیلی بهم گیر می‌داد،فکر می‌کردم قصد داره ازم سوءاستفاده کنه. ازش خوشم میاد.
    توی اون مدتی که توی سلف نشسته بودیم یه بار هم بهم نگاه نکرد.
    توی همین فکر غرق بودم که مریم دستش رو جلوی چشمام تکون داد:
    - کجایی بابا؟ داری از دست میری ها...
    بدون اینکه به روی خودم بیارم، چاییم رو که حال سر شده بود سر کشیدم .در حالی که از روی میز بلند می‌شدم،
    گفتم:
    - پاشو بریم دیگه کم چرت بگو.
    کیفش رو روی دوشش انداخت گفت:
    - آره جون خودت من چرت میگم.
    وقتی داشتم از سلف میرفتم بیرون یه نگاه به شاهین انداختم.
    با لبخند بهم خیره شده بود، ناخودآگاه منم به روش لبخند زدم.
    یه ربع دیگه کلاس بعدیم شروع می‌شد.
    مریم این ساعت با من کلاس نداشت .واسه همین رفت خونه ؛ هرچی اصرار کرد واسه کلاس نمونم قبول نکردم. آخه اگه یه جلسه دیگه توی این درس غیبت می‌کردم، قطعا حذفم می‌کرد. اه چقدر ازاین استاد بدم میاد . این قدر خشک و جدیه که آدم حوصلش سر می‌ره. یه سره هم فک می‌زنه، همینجوری داشتم با خودم غر می‎‌زدم که گوشیم لرزید. شماره ناشناس بود. پیامش رو باز کردم:
    - چطوری خانمی؟
    خواستم بنویسم شما؟، که یادم افتاد این شماره شاهینه.
    اون روز که بهش زنگ زدم فراموش کردم شماره‌اش رو سیو کنم. اول سیوش کردم، بعد طوری که استاد نفهمه براش نوشتم:
    - مرسی تو خوبی؟
    - دوباره پیام داد:
    - عالی..کجایی؟
    استاد فهمید سرم توی گوشیه با نگاش بهم تذکر داد.
    سریع براش نوشتم:
    - ببخشید سرکلاس استاد احمدیم، می‌دونی که چقد سختگیره؟ فعلا بای...
    حدود 20 دقیقه بعد...
    با گفتن خسته نباشید استاد نفس راحتی کشیدیم.
    خدایا چقدر کلاسش خسته کننده است.کی این ترم آخرم تموم بشه از شر دانشگاه خلاص بشم.
    قبل از اینکه وسایلم رو جمع کنم پیام شاهین رو باز کرد:
    - شکلک خنده گذاشته بود.ارادت داریم خدمتشون.
    وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون
    رفتم. شاهین جلوی در کلاس ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    شاهین:
    با دیدن سارا که از در کلاس بیرون اومد، تکیه‌ام رو از دیوار برداشتم.وقتی من رو دید، احساس کردم رنگش پرید.
    رفتم کنارش و شونه به شونش راه رفتم.
    - خسته نباشی...
    با صدای فوق العاده نازی گفت:
    - مرسی، تو هم همینطور.
    صداش بهم آرامش خاصی می‌داد.
    - ساعت بعد کلاس نداری درسته؟
    - نه ، دارم میرم خونه.
    در حالی که از پله ها می‌رفتیم پایین گفتم:
    - چه خوب.پس بیا خودم برسونمت.
    - نه ممنون مزاحم نمی‌شم.
    چند لحظه ایستادم و چپ چپ نگاش کردم.
    با لبخند سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
    محو لبخندش شده بودم، یعنی میشه یه روز بهش برسم؟به سمت ماشینم رفتیم . در جلو رو براش باز کردم و خودمم رفتم نشستم، ماشین رو روشن کردم. خواستم دنده عقب بگیرم از پارک در بیام که گوشیم زنگ خورد. ماشین رو از پارک درآوردم.همچنان داشت زنگ می خورد.به سختی گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم. همین که خواستم جواب بدم قطع شد.
    آتوسا بود،حدس می‌زدم می‌خواد چی بگه . جلوی سارا نمی‌تونستم جوابش رو بدم ؛ واسه همین قبل از اینکه دوباره زنگ بزنه خاموشش کردم.
    سارا از پنچره به بیرون خیره شده بود.دستم رو به سمت ضبط بردم و صدای خواننده توی ماشین پخش شد.
    - خُب سارا خانوم جواب ما چی شد؟
    بهش نگاهی کردم و ادامه دادم:
    - فکرات رو کردی؟
    احساس کردم معذبه.
    با شرم گفت:
    - نه راستش فرصت نکردم هنوز.
    با تعجب به نیم رخش خیره شدم و گفتم:
    - فردا پنجشنبه اس ها..قرار بود تا آخر هفته جواب بدی.
    بدون مقدمه گفت:
    - اگه واقعا هدفتون ازدواجه با خانواده تشریف بیارین.اون موقع با اطلاع اونا بیشتر باهم آشنا می‌شیم.
    از جوابش شوکه شدم، اصلا انتظار نداشتم این رو بگه.معلومه اونم بهم بی میل نیست.
    بیشتر از قبل امیدوار شدم، سرم رو به نشونه موافقت با حرفش تکون دادم و گفت:
    - حق با شماست.حالا کی خدمت برسیم؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - خیلی عجله داری...
    - خُب معلومه..یه ساله منتظر همچین روزم.
    با دست به خیابون سمت راست اشاره کرد و گفت:
    - از این سمت برین لطفا...
    توی خیابون
    پیچیدم. چند ثانیه بعد گفت:
    - اگه ممکنه همین جا نگه دارین.
    - اینجا چرا؟ می‌رسونمت..
    - نه ممنون یکی توی محله می‌بینه حرف در میاره.
    - آهان باشه، هرجور راحتی...
    - ممنون.
    خواست از ماشین پیاده بشه که گفتم:
    - سارا؟
    - بله؟
    - کی بیام؟
    - نگام کرد و گفت:
    -امشب با مادرم صحبت می‌کنم، بهت خبر می‌دم.
    پلک زد و گفت:
    - خداحافظ.
    چشمکی زدم و گفتم:
    - خدا به همرات...
    وقتی وارد کوچه شد، گوشیم رو روشن کردم به سمت خونه مامان به راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا