کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
سپس سرفه‌ای کرده و ادامه داد:
- بله، همون‎‏طور که گفتم، ما می‌خوایم به اصلی‌ترین موضوع بپردازیم؛ یعنی... شمشیر ملکه.
همه با گیجی به او نگاه کردند. دین انگشتش را لای دستگیره‌ی فانوس گذاشته، آن را در هوا چرخاند و در نتیجه صدای نخراشیده‌ای از آن بلند شد که در فضای چادر پیچید‌.
- به نظر میاد هیچ‏‌کدومتون چیزی در این‌باره نشنیدین.
همگی سرشان را به نشانه منفی بالا انداختند. روبی که از هماهنگی حرکت سرهایشان خنده‌اش گرفته بود، با چرخش دوباره‌ی فانوس لب‌هایش را بر هم فشرد.
- خب، اجازه بدین به مهم‌ترین نکته اشاره کنم، اون شمشیر متعلق به کاترینه و من می‌خوام که اون رو از قصر بیرون بیارم.
روبی و مایکل نگاه نگرانی به یکدیگر انداختند و هر دو به یک نتیجه رسیدند:«وقتی پای ملکه در میون باشه، جاناتان به هیچ‌وجه کوتاه نمیاد.»
و این حقیقتی بود که حتی امیلی و آدریان نیز به آن پی بـرده و دین که با دهان باز به جاناتان نگاه می‌کرد، فانوس را بار دیگر در هوا چرخاند.
- فکر کنم کاملا متوجه شدین که این ماموریت چه اهمیتی داره.
همگی همچون سربازان گوش به فرمان، سری تکان دادند و جاناتان ادامه داد:
- از زمان‌های قدیم شایعه شده بود که هر کسی اون شمشیر رو داشته باشه، فرمانروای آدونیس خواهد بود. ملکه اعتقادی به این شایعه نداشتند، من هم اهمیتی به اون نیمه‌ی قضیه نمیدم؛ اما... بهتره نیمه‌ی دیگه رو واسه‌تون توی یه جمله خلاصه کنم. اون تنها شمشیریه که باهاش میشه نارسیسا رو نابود کرد.
به طور ناگهانی نفس همه در سـ*ـینه حبس شد، فانوس از دست دین بر روی زمین افتاد و هزار تکه شد. آدریان روی صندلی‌اش نیم‏‎خیز شد و امیلی مات و مبهوت ماند؛ روبی و مایکل نیز مشتاقانه به جاناتان خیره شدند.
جاناتان که از عکس‌‏العمل آن‌ها خوشنود بود، عصبانیتش را از یاد بـرده و با شادمانی گفت:
- حالا که اعلام آمادگی کردین، بیاین تا نقشه رو بهتون نشون بدم.
جاناتان بی ‌آنکه منتظر جواب آن‌ها باشد، نقشه بسیار بزرگی را از غیب ظاهر کرده و روی زمین پهن کرد، سپس چهار دست و پا بر رویش خیمه زد و شروع به توضیح خط و خطوط‌هایش کرد:
- اِ درسته! این‌جا اتاق کاترین بود، و اینم راه مخفی و... پس معطل چی هستین؟
جاناتان با صدای بلندی آن را که‌هاج و واج مانده بودند، از جا پرانده و آن‌گاه همگی در کنار او بر روی زمین نشستند و به نقشه خیره شدند.
- این نقطه رو می‌بینین؟
جاناتان با انگشت اشاره‌اش بر روی نقطه‌ی پررنگ و طلایی‌رنگی ضربه زد. روبی با یک نگاه گذرا خیلی زود متوجه شد که آن نقطه و خطی که در امتدادش کشیده شده است، از باقی خطوط‌های نقشه درخشان‌تر و پر‌رنگ‌تر است.
جاناتان نگاهی به آن‌ها انداخته و با لحن قاطعی گفت:
- این‌جا اتاق ملکه‌ست.
از نظر روبی او این جمله را به گونه‌ای گفته بود که انگار دلش می‌خواست هرکدام از آن‌ها مخالفتی از خود نشان بدهند تا او نیز از خجالتشان دربیاید؛ اما برخلاف انتظارش، همگی در سکوت منتظر ادامه‌ی صحبت‌های او ماندند.
جاناتان نگاه ناامیدانه‌ای به آن‌ها انداخته و ادامه داد:
- توی اتاق ملکه یه راه مخفی وجود داره که یک سرش به راهروی طبقه‌ی سوم و یه سره دیگه‌اش به بیرون از قصر می‌رسه. و اما شمشیر... اون توی اتاق نارسیساست.
برای یک لحظه همه مات و مبهوت ماندند و علامت سوال بزرگی در ذهنشان ایجاد شد؛ اما هیچ‌کدام مخالفتی از خود نشان ندادند تا مبادا با واکنش تندی از جاناتان مواجه شوند؛ زیرا حالت صورتش جوری بود که هر لحظه امکان داشت آن‌ها را یه جونده‌های صحرایی تبدیل کند.
اما چند لحظه‌ی بعد مایکل اخم‌هایش را در هم کشیده و سوالی را که در ذهن همه می‌گذشت پرسید:
- اگه قراره مستقیما وارد دهن شیر بشیم، دیگه چه اهمیتی داره که توی اتاق ملکه یه راه مخفی وجود داره؟
برای چند ثانیه به نظر رسید که جاناتان قصد طلسم‌کردن او را دارد، از این رو همگی به حالت نیم‎خیز درآمدند؛ اما هنگامی که شروع به صحبت کرد، همه نفس راحتی کشیدند:
- بله! متشکرم مایکل، به نکته‌ی خوبی اشاره کردی. و اینکه چرا وقت ارزشمندم رو تلف کردم و براتون از راه مخفی اتاق ملکه گفتم! دلیلش اینه پسرم، همون‎طور که خودتم گفتی اگر قرار باشه که شما مستقیما وارد اتاق اون بشین، قبل از اینکه دستتون به دستگیره‌ی اتاق بخوره تبدیل به یه جسد می‌شین! پس لازمه که از یه راه غیرقابل پیش‎بینی استفاده کنین؛ یعنی... در مخفی اتاق کات... ملکه!
روبی که در افکارش غرق شده بود، با قراردادن تکه‌های پازل به هم ریخته‌ی ذهنش در کنار یکدیگر، به یک نتیجه‌ی کاملا عملی رسیده و با هیجان گفت:
- درسته! حق با اونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    همه‌ی نگاه‌ها به سویش برگشت و او با ذوق و شوق ادامه داد:
    - ما از طریق اتاق ملکه وارد اتاق اون می‌شیم و شمشیر رو برمی‏‎داریم.
    مایکل با بی‌حوصلگی به میان حرف‌های او پریده و گفت:
    - به این آسونی‌ها هم نیست.
    روبی با حالت تدافعی گفت:
    - منظورت چیه؟
    - منظورم اینه که ما شاید بتونیم از اون راه وارد اتاق نارسیسا بشیم؛ ولی ممکنه نتونیم از همون راه برگردیم. تازه چه‌جوری باید خودمون رو به قصر برسونیم؟ اگر نتونیم بدون دیده‏‌شدن وارد بشیم، همه‌ی این برنامه‌ها بی‌فایده‌‏ست.
    روبی به سرعت دهانش را باز کرد تا جواب دندان‎شکنی به او بدهد؛ اما هیچ دلیل قانع‎کننده‌ای برای ساکت‏کردن مایکل به ذهنش نرسید و به ناچار دهانش را بسته و با درماندگی به جاناتان خیره شد.
    جاناتان که برعکس او با خونسردی منتظر تمام‏‎شدن حرف‌های مایکل بود، شروع به صحبت کرد و طوفان سهمگین درون روبی ناگهان آرام گرفت:
    - تو که فکر نکردی من بدون برنامه‎ریزی قبلی و سنجیدن تمام احتمالات، این پیشنهاد خطرناک رو به شما میدم؟
    مایکل حرفی نزد و با حالتی خنثی به او خیره شد.
    - خوبه! من قبل از برگشت شما همه‌ی راه‌هایی رو که به قصر می‌رسه بررسی کردم و فهمیدم تنها راهی که می‌تونه شما رو به سرسرای ورودی قصر برسونه، از طریق دریاچه‌ست.
    مایکل با اخم‌های در هم گره خورده به فکر فرو رفت و چهار نفر دیگر با کنجکاوی به جاناتان خیره شدند.
    - دریاچه تنها جاییه که تحت فرمان نارسیسا نیست؛ اما...
    - چه‌طوری باید از وسط دریاچه رد بشیم؟
    مایکل با لحن سردی این سوال را پرسید و روبی از کلام او دریافت که به هیچ‌وجه با این ماموریت موافق نیست.
    بقیه نیز از مخالفت‌هایش به ستوه آمده و مدام به او چشم‌غره می‌رفتند.
    جاناتان که تا آن لحظه با صبر و شکیبایی طعنه‌های او را نادیده گرفته بود، از کوره در رفته و با بدخلقی پرسید:
    - مشکل تو چیه پسر؟
    مایکل که گویی منتظر شنیدن همین سوال بود، به تندی گفت:
    - من فقط میگم ما نباید بدون در نظر گرفتن خطرات پیش رو، اون رو توی خطر بندازیم.
    روبی در حالی که به او چشم‌غره می‌رفت، فورا گفت:
    - اگه منظورت از «اون» منم، باید بگم که من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم.
    سپس با لحن کنایه‌‏آمیزی اضافه کرد:
    - این یه «ماموریته» مایکل، تو که خوب از پس این جور ماموریت‌ها برمیای درسته؟
    برای یک لحظه همه با تعجب به آن دو نگاه کردند و مایکل با نگاهی که حاکی از سردرگمی و نگرانی‌اش بود، به او خیره شد. اما روبی بی‌آنکه به او نگاه کند، با لحن قاطعی گفت:
    - من حاضرم این کار رو انجام بدم؛ چون می‌خوام همه‌چی هر چه زودتر تموم شه.
    ناگهان مایکل با خشونت از برخاسته و در حالی که انگشت اشاره‌اش را به سویش نشانه رفته بود، با صدای آهسته‌ای گفت:
    - خیلی خب، حالا که نظر من برای هیچ‎کس مهم نیست، پس نیازی هم نیست که توی برنامه‎ریزی‌هاتون دخالت کنم.
    سپس با آخرین سرعت از چادر بیرون رفته و همه‌ی آن‌ها را حیرت و ناباوریشان تنها گذاشت.
    روبی با ناراحتی به ورودی چادر خیره مانده بود و ضربان قلبش به کندی می‌زد. ‌ای کاش می‌توانست بفهمد که در ذهن مایکل چه می‌گذرد و چه قصدی از این رفتار تند و زننده‌اش دارد، کاش فکری که مدام در ذهنش می‌چرخید و به او می‌گفت که مایکل فقط و فقط نگران خود اوست، واقعا حقیقت داشت.
    - روبی؟
    با صدای گرفته و آرام جاناتان به خود آمد:
    - بله؟
    - اگر نخوای که انجامش بدی حق داری و هیچ‎کس تو رو مجبور به این کار...
    - من انجامش میدم؛ چه با اون، چه بی‌اون.
    روبی در یک لحظه‌ی گذرا نگاه سرزنش‌‏آمیز آدریان و صورت متأثر امیلی را دید؛ اما توجهی نکرد. اگر مایکل نمی‌خواست به دوست‏‌داشتن او اعتراف کند، پس او نیز راه خود را رفته و دیگر اهمیتی به عکس‌‏العمل‌های ضد و نقیض او نمی‌داد؛ زیرا حقیقت همان بود که در مقابل چشم‌هایش رژه می‌رفت:« مایکل هیچ احساسی به من نداره.»
    روبی نگاهش را به جاناتان دوخت و او با صدای آهسته و لحن غمگینی گفت:
    - دین، برو پیداش کن.
    روبی می‌توانست درک کند که او تا چه حد از اینکه در مقابل مایکل از کوره در رفته است پشیمان است و از قرار معلوم‌ دین هم متوجه این نکته شده بود؛ زیرا با آنکه تا آن لحظه عصبی و بی‌قرار بود، از رفتار جاناتان با بهترین دوستش خشمگین نشده و تنها با جدیت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داده و فورا از جا بلند شد؛ سپس او نیز پشت سر مایکل از چادر بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دو هفته‌ی آینده برای روبی تلخ‌ترین روزهای زندگی‌اش بود؛ زیرا تنها دوبار مایکل را دیده و در همان دو دیداری که با او داشت متوجه شد که رفتارش بسیار سرد‌تر و خشن‌تر از گذشته شده است، حتی بدتر از اولین ملاقاتشان در رستوران «ژولیت».
    چه‌قدر آن روزها دور به نظر می‌رسیدند؛ انگار سال‌های سال از اولین‎باری که او را دیده بود می‌گذشت. در این چند ماه چه اتفاقاتی که نیفتاده بود، چه ماجراهایی که با یکدیگر تجربه نکرده بودند. نبرد با آن افعی دو سر که هیچ‌گاه صدای فش‌فش‌هایش را فراموش نمی‌کرد، برخورد با کوتوله‌ی بدجنسی که قصد داشت با نیزه‌اش آن دو را سوراخ‎‏سوراخ کند و آن‌ها او را در علفزاری دور از خانه‌اش رها کردند، هنوز هم اندکی عذاب وجدان در آن مورد احساس می‌کرد!
    فرارشان از دست یک غول غارنشین زشت و بدترکیب که با تمام توان به دنبال له‌کردن آن دو بوده و در نهایت دل و روده‌اش بر صخره‌های کوهستان کالینوس پاشیده شد؛ روبی شک نداشت که در تمام عمرش منزجرکننده‌تر از آن صحنه را ندیده بوده است.
    خاطره‌ای که روبی با به یاد آوردنش آزرده می‌شد، گیرافتادن در تله‌ی زن و شوهری به اسم میلانا و لوییز بوده که در واقع دو سوسک چندش‎آور و پشمالو بودند و قصد داشتند او را به جای شامشان بخورند؛ اما مایکل و فرد به موقع به آن‌جا رسیدند و او را نجات دادند، گرچه نجاتش از دام آن‌ها چندان خوشایند نبود؛ اما در هر حال او با خوش‎شانسی از مهلکه گریخت.
    روبی روی سنگی که منظره‌ی رعب‎انگیز قصر را به نمایش می‌گذاشت نشسته و بار دیگر در خاطراتشان غرق شد و آن‌گاه شب مهتابی و پرستاره‌ای را به خاطر آورد که او را به یاد ملاقاتشان با گرگینه‌ای به اسم «تونی برک» و خوابیدن در آن مرداب بدبو انداخت. لبخندی که با یادآوری سفرشان روی لب‌هایش نشسته بود، با فکرکردن به یک علفزار مرموز و فرورفتن در زیر زمین از صورتش محو شد. او به سرعت تصویر واضحی از خانه‌ی متروکه و ترسناکی را در ذهنش دید که در آن پیرزنی با بدن اسکلتی و صورت استخوانی محبوس شده بود و او چه ابلهانه باعث آزادی‌اش شده و تا مرز از دست دادن جانش پیش رفته بود. با تجسم دوباره‌ی آن لحظات بر خود لرزید و سرش را تکان داد؛ اما تنها یک چیز باعث شد یک بار دیگر لحظات آخر حضور آن پیرزن را مرور کند:« تو یک الهه‎ای...»
    به راستی که آن زن شیطان‎صفت به خوبی گوهر وجودی او را شناخته بود و به همین خاطر موفق به گرفتن جوانی‌اش نشده بود. روبی چشم‌هایش را بست و سعی کرد تا آن حس خوشایند را در وجودش پیدا کند.
    به ثانیه نکشید که توانست حرکت آرام نیرویی لـ*ـذت‏‎بخش را در تک‌تک اعضای بدنش احساس کند؛ اما او که قبلا آن حس و نیرویش را پس زده بود. از این رو به سرعت چشم‌هایش را باز کرده و فکر کرد که اگر سلنا از این موضوع باخبر می‌شد، با او چه می‌کرد:« روبی! می‌کشمت!» و باز هم تعقیب و گریز‌هایی که در نهایت به چند ضربه‌ی جانانه از طرف او منجر می‌شد. چه‌قدر دلش می‌خواست که یک بار دیگر در معرض مشت و لگد‌های بی‌رحمانه، اما خواهرانه‌ی او قرار بگیرد. احمقانه به نظر می‌رسید؛ اما او دلتنگ همان لحظه‌هایی بود که اکنون در نظرش ناب و تکرارنشدنی بودند و کم‌کم به عدم می‌پیوستند.
    باد ملایمی وزید و موهای صاف و براقش را به رقصیدن در آن هوای ابری و دلگیر وادار کرد. روبی موهایش را به پشت گوش‌هایش هدایت کرده و به خاطره‌ی دیگری که چندان هم دور نبود، اندیشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فرار هراس‌انگیز و دلهره‎‏آورشان از دست ساتیر‌های خشمگینی که با چوب و چماق به دنبالشان افتاده بودند و اگر ناجی قدرتمند و وقت‎شناسش نبود، اکنون در کوهستان بر روی آن سنگ ننشسته بود.
    آن چشم‌های آبی و صورت پرجذبه برایش حکم دوستی را پیدا کرده بود که در موقعیت‌های حساس به کمکش می‌شتافت و بر عکس هر وقت دیگری، روبی دیگر اهمیتی به هویت واقعی او نمی‌داد.
    مدت زیادی بود که بی‌حالت مانده و در افکارش غرق شده بود؛ از این رو تکان مختصری خورده و بر روی سنگ جابه‌جا شد. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود؛ اما ابرهای کدر آسمان، مانع از نمایان‎شدن انوار زیبای خورشید می‌شدند و این برای روبی دیگر تبدیل به یک آرزوی دست‏‎نیافتنی شده بود.
    - مزاحمت که نیستم؟
    روبی برگشت و با دیدن لبخند معنادار امیلی خندید و گفت:
    - باز که پیدات شد! نکنه دوباره اومدی که ازم بازجویی کنی؟!
    امیلی با شنیدن این حرف خندیده و روبی فکر کرد که هنوز اندکی غم و اندوه حتی در خنده‌هایش محسوس است.
    هنگامی که امیلی روی سنگ و در کنارش نشست، به یاد آورد که در آن دو هفته به توصیه‌ی جاناتان چه تلاش فراوانی برای جلب اعتماد او انجام داده و تازه بعد از آن چه کارها که برای خوشحال‏‎کردن او انجام نداده است. در آن روز‌ها به نظر می‌رسید که نفوذ در امیلی غیرممکن است؛ اما در نهایت روبی فهمید که همان‎طور که آدریان بارها به او گوشزد کرده بود:« پشت قلب سنگی امیلی، مهربونی و عطوفت موج می‌زنه!»
    با این وجود، روزها طول کشید تا موج‌های خوش‎‏اخلاقی و مهربانی امیلی به روبی رسیده و رشته‌ی دوستی در میان آن‌ها ایجاد شود.
    و اکنون که تنها چند ساعت به رفتن روبی مانده بود، هر دوی آن‌ها فهمیدند که چه فرصت‌های زیادی را برای با هم بودن و شناخت بیشتر یکدیگر از دست داده‎اند.
    - چیزی به طلوع خورشید نمونده، می‌تونم احساسش کنم یا حتی ندیده تجسمش کنم.
    امیلی نفس عمیق دیگری کشیده و هوای گرگ و میش صبحگاهی را به درون ریه‌هایش فرستاد.
    روبی به نیمرخ او و بینی صاف و صیقلی‌اش نگاه کرده و گفت:
    - من فقط دو هفته‎ست که به این‌جا اومدم و این‎قدر دلتنگ نور خورشید و گرمای لـ*ـذت‎بخششم، شما چه‌طور...
    - این فاجعه رو تحمل می‌کنیم؟ جوابش آسونه روبی؛ چون مجبوریم، وگرنه چی می‌تونه وادارمون کنه که به ندیدن خورشید و ستاره‌های آسمون عادت کنیم؟
    - من... من احساس گـ ـناه می‌کنم، بیست‏‏‌سال تو خوشی و رفاه بزرگ‎‏شدن، بیست‎سال بی‌خبری و آزادبودن... من باید زودتر می‌اومدم.
    - مزخرف نگو! معلومه که نمی‌تونستی، پس فکر می‌کنی چرا مایکل توی این زمان خاص اومد دنبالت؟
    روبی با تعجب به او خیره ماند و هیچ جوابی به ذهنش نرسید؛ زیرا هیچ‌گاه از خودش نپرسید که چرا جاناتان زودتر از آن کسی را برای بازگشت او نفرستاده است.
    - طبق دستوری که به جاناتان رسید، اون نباید تا قبل از بیست‎سالگی تو رو به این‌جا برمی‏‌گردوند، گرچه پدر و مادرت اشتباه بزرگی کردن که هیچ‎وقت حقیقت رو بهت نگفتن؛ اما امکان نداشت که تا قبل از بیست‎سالگی به این‌جا بیای.
    روبی که تمام این‌ها را از قبل می‌دانست، تنها یک جمله را از میان حرف‌های او فهمیده و فورا گفت:
    - صبر کن! تو گفتی طبق دستوری که به جاناتان رسید؟ یعنی... این جاناتان نبود که برای برگشت من برنامه‎ریزی می‌کرد؟ پس... کی؟
    - نمی‌دونم، اون به هیچ‎کس از دوست مرموز و نامرئیش چیزی نمیگه؛ اما... تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که راهنمای اون یه انسان نیست.
    - منظورت چیه؟
    - این رو به کسی نگو؛ اما یک بار از سر کنجکاوی تعقیبش کردم و وقتی به قرار ملاقاتشون رسیدم، دیدم اون داره با هوا صحبت می‌کنه. خیلی زود فهمیدم اون شخص خودش رو نامرئی کرده و تو باید این رو بدونی روبی که هیچ در این سرزمین توانایی نامرئی‏‎کردن خودش رو نداره، مگر اینکه... اون یا یکی از خاندان سلطنتی باشه، و یا یکی...
    امیلی سرش را جلوتر بـرده و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - یکی از خدایان.
    روبی با وحشت دستش را جلوی دهانش گذاشته و در حالی که رنگش پریده بود، زمزمه‎کنان گفت:
    - هیدس؟
    ابروهای امیلی بالارفته و با تعجب گفت:
    - هیدس؟ نکنه شوخیت گرفته؟ لازمه یادآوری کنم که خود اون این سرزمین رو نفرین کرد؟ درضمن اون هیچ‎وقت از پناهگاهش بیرون نمیاد، مگه اینکه بخواد یک سرزمین رو با خاک یکسان کنه. به نظر من که اون یا زئوس بوده یا...
    - پوسایدون...
    روبی خیره به نقطه‌ی نامعلومی، زیر لب نام او را تکرار کرده و امیلی با خونسردی ادامه داد:
    - آره، درسته! ولی این احتمالش کمه نه؟ یعنی... پوسایدون که هیچ‏‎وقت در ملأعام ظاهر نمیشه.
    - تو گفتی اون نامرئی بوده.
    - درسته؛ ولی...
    - جاناتان گفته بود که پوسایدون تنها راه شکستن نفرین رو جلوی پامون گذاشته.
    - درسته؛ ولی... صبرکن ببینم، جاناتان به تو چی گفت؟
    - روبی! بیا بریم، وقت رفتنه.
    روبی و امیلی نگاه‌های وحشت‎‏زده‌ای رد و بدل کردند و مایکل با حالتی خشک و رسمی منتظر ماند تا با هم به محوطه‌ی کوهستان برگردند.
    هنگامی که هر دوی آن‌ها با نگرانی از جا برخاستند و راه آمده را برگشتند، روبی برای یک لحظه امیلی را متوقف کرده و با صدای آرامی که به مایکل نرسد، گفت:
    - فقط یه سوال دیگه، جوابش خیلی مهمه امیلی، خواهش می‌کنم خوب فکر کن و همین‎جوری جواب نده.
    امیلی که گیج شده بود، با اطمینان سرش را تکان داده و روبی با صدای لرزانی پرسید:
    - قرار ملاقات جاناتان با دوست مرموزش دقیقا کجا بود؟
    امیلی نگاهی به مایکل که با کنجکاوی به آن‌ها خیره شده بود، انداخته و فورا گفت:
    - درست نزدیک دریاچه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    «راهنمای مرموز»
    لحظات سختی بود؛ زیرا روبی ناچار به تحمل صدای آه و ناله و گریه و شیون مردم بوده و زیر نگاه خیره‌ی آن‌ها معذب و شرمگین بود.
    پس از آنکه یک دور، همه‌ی زن‌های کوهستان او را در برگرفتند و صورتش از اشک‌های جاری آن‌ها و آبی بینی‌هایشان خیس شد؛ جاناتان، دین، امیلی و آدریان با چهره‌هایی غمگین جلو آمده و جوری به آن‌ها نگاه کردند که انگار به سوی قتلگاه رهسپار شده‎‌اند.
    جاناتان نگاه مهرآمیزی به آن‌ها انداخته و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - اگر می‌شد خودم به این ماموریت می‌رفتم و هرگز جون عزیزانم رو به خطر نمی‌انداختم؛ ولی...
    در همان لحظه روبی و امیلی نگاه‌های معناداری رد و بدل کردند و مایکل در جواب جاناتان با لحن ملایمی گفت:
    - می‌دونم، شک ندارم که این کار رو می‌کردی.
    جاناتان که گویی از اینکه مایکل احساسات او را درک کرده است خوشحال بود، لبخندی زده و به روبی نزدیک شد تا با او صحبت کند.
    آن‌گاه فرصتی مهیا شد که مایکل دوست دیرینه‌اش را که با بغض آشکاری در مقابلش ایستاده بود، در بر بگیرد و با ضربه‌های آرام و ممتدی به شانه‏‎اش، او را از آن حال نزار بیرون بیاورد.
    مایکل پس از چند دقیقه دین را از خود جدا کرده و در حالی که به صورت غمگین و منقبضش نگاه می‌کرد، با صدای آرامی گفت:
    - تو که نمی‌خوای واسه‎م گریه کنی؟ در اون صورت خوراک خنده‌ی دخترا میشی‌ ها! اما اگه پسر خوبی باشی قول میدم که از اون‌جا برات کلی جونده‌ی زشت و بدترکیب بیارم.
    دین با شنیدن این حرف خنده‌ی بلندی کرده و در حالی که دست‌های او را پس می‌زد گفت:
    - اَه این چه طرز دلداری‎دادنه؟! من رو بگو به‌خاطر تو ناراحتم، همون بهتر که بیفتی تو دست و پای نارسیسا و...
    به محض تمام‎‏شدن جمله‌ی دین، هر چهارنفر همچون کسانی که دچار شوک بزرگی شده باشند، از جا پریدند و جاناتان چشم‌غره اساسی به او رفت؛ روبی که از شدت شرم سرخ شده بود، آدریان و امیلی را در آغـ*ـوش کشیده و با عجله گفت:
    - به امید دیدار.
    جاناتان نیز جلوتر آمده و با صدای بلندی که به گوش همه‌ی مردم برسد، شروع به صحبت کرد:
    - ازتون خداحافظی نمی‌کنیم؛ چون لحظه‌ی دیدار مجدد نزدیکه و من نمی‌خوام این لحظات تاثرانگیز‌تر از این بشه، خب پس... به امید دیدار.
    آدریان برای آخرین بار روبی را در آغـ*ـوش کشیده و دم گوشش گفت:
    - باید نگاه مایکل به خودت رو ببینی، اگه از من می‌شنوی میگم که اون دیوانه‌‏وار عاشقته و شما... کنار همدیگه زوج عالی می‌شین.
    هنگامی که آدریان چشمک نامحسوسی به او زده و کنار رفت، احساس خوشایند و عجیبی در وجودش پدیدار شده و ناگهان پرده‌های ناامیدی کنار رفتند و روبی به طرز عجیبی اطمینان یافت که پایان این سفر برایش بسیار خوش‏‌یمن است.
    هنگامی که از مرز جادویی کوهستان عبور کردند، روبی هنوز درگیر کشمکش درونی خود بود و به هیچ‌وجه نتوانسته بود این احساس را از خود دور کند که هنگام بازگشت دوباره به کوهستان خیلی چیزها تغییر خواهد کرد.
    - روبی!
    مایکل و روبی با شنیدن صدای جاناتان به عقب برگشتند:
    - چیزی شده؟
    جاناتان دستی به شانه‌ی مایکل زده و با لبخند معناداری به روبی گفت:
    - این کارت بی‌پاداش نمی‌مونه، وقتی که به این‌جا برگردی، خیلی چیزها تغییر کرده. هردوتون موفق باشین، به امید دیدار.
    سپس بار دیگر وارد فضای مه‎آلود مرز شده و از نظر ناپدید شد.
    - تو متوجه شدی راجع به چی حرف می‌زد؟
    روبی صادقانه زمزمه کرد:
    - نه.
    با حرف‌هایی که جاناتان در لحظات آخر به او زد، احساسش قوی‌تر شده و بی ‌آنکه بخواهد، شادی و خوشحالی زیادی را در ژرفای وجودش پیدا کرد.
    - بیا، باید از این‌جا تا دریاچه رو پرواز کنیم.
    مایکل نیشخندی زد. روبی به شیء کوچکی که در دست‌هایش بود نگاه کرد و با یادآوری جابه‌جاشدن توسط مکان‎بر، با اکراه جلوتر رفته و پاهایش را به پاهای او جفت کرد.
    - آماده‌‏ای؟
    - آره، نه! فکر کنم...
    اما دیگر اهمیتی نداشت که او آماده است یا نه؛ زیرا بار دیگر با سرعت سرسام‎آوری به دور خود چرخیده و تنها کاری که می‌توانست انجام دهد، آن بود که چشم‌هایش را ببندد. به ثانیه نکشید که پاهایش به زمین برخورد کرده و دیگر از چرخش خبری نبود.
    به طور ناگهانی باد تندی وزید و روبی شروع به لرزیدن کرد.
    - بجنب، ما نمی‌تونیم زیاد این‌جا بایستیم، باید وارد دریاچه بشیم.
    مایکل دست‌های او را گرفت و هر دو به سمت پل چوبی دویدند و درست بالای سر دریاچه ایستادند.
    مایکل نگاهی به عمق دریاچه انداخت و با نگرانی پرسید:
    - تو شنا بلدی؟
    - آره، من تو نوزده‏‌سالگی هفته‌ای یه بار برای یادگیری شنا می‌رفتم تو استخر.
    - کجا؟
    - استخر! یعنی یک چیز شبیه همین دریاچه‌ی لعنتی، فقط خیلی کوچیک‌تر، با امنیت بیشتر.
    مایکل نگاهی به او انداخت و گفت:
    - ترسیدی؟
    - معلومه که نه!
    - خوبه؛ چون به نظر منم لازم نیست بترسی، من پیشتم، نمی‌ذارم اتفاقی واسه‎‏ت بیفته.
    - تو تا کی پیشمی؟
    - خب معلومه، تا آخرین لحظه.
    مایکل که به راستی سوال او را درک نکرده بود، نگاه دیگری به عمق دریاچه انداخت:
    - این لعنتی خیلی عمیقه؛ ولی اگه هردومون با هم شیرجه بزنیم خطرش کمتره. این‌جا انقدر بزرگه که می‌ترسم گمت کنم. خب، حاضری؟
    روبی‌ رنگ‏‌‏پریده و مضطرب به نظر می‌رسید، با این حال سرش را تکان داده و دست‌های او را با شدت بیشتری فشرد.
    - نگران نباش.
    روبی برای اولین بار در آن دو هفته به چشم‌های سبز روشن او خیره شده و ناخودآگاه گفت:
    - وقتی کنار توام نگران هیچی نیستم.
    برای یک لحظه روبی فکر کرد که مایکل قصد دارد با شدت زیادی به او ابراز علاقه کند؛ اما او به سختی نگاهش را از صورت روبی گرفته و گفت:
    - جواب این رو یه جای بهتری بهت میدم. بیا بریم. یک، دو، سه!
    - نه!
    مایکل در یک لحظه‌ی نفس‌‏گیر خودش و او را به درون دریاچه پرتاب کرد. صدای جیغ ممتد روبی در فضای تپه‌های اطراف پیچیده و انعکاسش از پس کوه‌های آدیس گذشته و رو به خاموشی رفت.
    هردو با شدت فراوانی به درون دریاچه سقوط کردند، برای چند ثانیه دستشان از هم جدا شد؛ اما مایکل به سختی به سمت او شنا کرده و دست‌های او را محکم‎تر از قبل گرفت و با سر به بالا اشاره کرد.
    این خیلی بد بود که آن‌ها نمی‌توانستند با یکدیگر صحبت کنند؛ زیرا چندین و چندبار روبی منظور او را اشتباه فهمیده و خلاف جهت او به راه افتاده بود؛ اما به موقع متوجه‌ی خطای خود شده و با اخم غلیظش مواجه شد.
    هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در کمال حیرت روبی متوجه شد که نفسش بند آمده است. با آنکه جاناتان قبل از بیرون‏‎آمدن از کوهستان، جادوی بسیاری را بر روی آن‌ها پیاده کرده بود تا بتوانند درون دریاچه نفس بکشند؛ اما نفس‌های روبی هر دم کوتاه‌تر و سخت‌تر از قبل درمی‌آمدند و او به ناچار بی‌آنکه بتواند مایکل را از این وضع خبردار کند، خود را به سطح دریاچه رسانده و سرش را از زیر آب بیرون آورد.
    به محض بیرون‏‏‎‏آمدن، نفس عمیق و صداداری کشید و شروع به سرفه کرد.
    طولی نکشید که مایکل نیز در کنار او ظاهر شده و بی ‌آنکه حتی کوچک‎ترین اثری از کم‎آوردن نفس در چهره‌اش دیده شود، با خشم گفت:
    - هیچ معلومه چت شده؟ برای چی بدون اینکه بهم بگی اومدی بیرون، مگه نمی‌فهمی که چه‌قدر خطرناکه؟ به اون سمت نگاه کن، ما درست نزدیک قصر اون عفریته‎ایم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی به زحمت نفس عمیق دیگری کشیده و مایکل با دیدن صورت کبود او، با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    روبی با درماندگی گفت:
    - مایکل، انگار جادوهای جاناتان برای من موثر نیستن، من اون تو نمی‌تونم نفس بکشم. اینم مثل ماجرای تمشک‌هاست، یادته؟
    مایکل با ناباوری سری تکان داد؛ زیرا آن روز را به خوبی یادش بود.
    - حالا باید چیکار کنیم؟
    مایکل نگاهی به چشم‌های پر از اشک او انداخته و بی‌درنگ او را در آغـ*ـوش گرفت؛
    این‌بار خیلی محکم‌تر از زمانی که در زیرزمین او را در برگرفته بود. سر روبی بر روی شانه‌هایش بود و این احساس را به او القا می‌کرد که همان لحظه آرزو کند که سال‌های سال در همان شرایط بمانند.
    روبی چشم‌هایش را محکم بست و صدای هق‏‌هق گریه‌اش را با بر هم فشردن لب‌هایش خفه کرد.
    نمی‏‌دانست چند دقیقه در آن وضع مانده بودند که حس عجیبی به او گفت چشم‌هایش را باز کند، هنوز تمام نشده است، هنوز هم امیدی برای رسیدن به قصر وجود دارد.
    روبی به اطاعت از ندای درونش چشم‌هایش را گشوده و با دیدن آبی نگاه او بار دیگر از ناامیدی و دلسردی‌اش نجات پیدا کرد و در یک لحظه آگاهی از حقیقت مقابلش انتهای قلب تاریکش را روشن و پر نور کرد.
    روبی از مایکل فاصله گرفته و زمزمه‌‏کنان، در حالی که هنوز اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش جاری بود گفت:
    - ازت ممنونم.
    پوسایدون که هیکل عظیمش همچون سایه‌ی سیاهی بر سطح دریاچه بود، بی‌ آنکه کوچک‎ترین لبخندی بزند، به او خیره ماند و آن‌گاه به نظر رسید که جزئی از قطره‌های آب شده و در یک لحظه از نظرش ناپدید شد.
    مایکل به آرامی سر روبی را به سمت خود برگردانده و گفت:
    - چی شده؟
    روبی جواب سوال او را نداد، تنها لبخند دلنشینی به صورت متعجب و متحیرش زده و گفت:
    - بیا بریم.
    وقتی هردو بار دیگر به عمیق‌ترین قسمت دریاچه رسیدند، روبی راه تونل‌مانندی را دید که تا چند دقیقه‌ی پیش وجود نداشت و با اشاره‌ی کوتاهی به آن سمت، مایکل را که مات و مبهوت مانده بود، کشان‏‌کشان با خود برد.
    مایکل در تونل را به سختی کنار زده و هردو وارد فضای خشک و تاریک آن شدند.
    - باورم نمیشه! این تونل دیگه از کجا پیداش شد؟
    روبی خنده‌ای کرده و گفت:
    - من از کجا بدونم؟
    - چرا می‌خندی؟
    - من کی خندیدم؟
    روبی چهره‌ی متعجبی به خود گرفته و جلوتر از او به راه افتاد‌.
    راه مقابلشان کاملا تاریک بوده و حتی با گذشت چند دقیقه چشمشان به آن تاریکی عادت نکرد؛ از این رو مجبور شدند که در کنار یکدیگر و با احتیاط قدم بردارند، در نتیجه مدت بیشتری طول کشید تا به در انتهای تونل برسند.
    روبی که در تاریکی نمی‌توانست ببیند سر مایکل دقیقا در کجا قرار دارد، خیره به نقطه‌ی نامعلومی گفت:
    - به نظرت چند ساعت از روز گذشته؟
    ناگهان ضربه‌ای از پشت سر به شانه‌اش خورده و گفت:
    - من این‌جام!
    روبی که از جا پریده بود، غرولندی کرد و رویش را به سمت او برگرداند. اگر چه هنوز هم تشخیص صورت او برایش بسیار دشوار بود‌؛ اما حداقل می‌دانست که مشغول گپ‏‌زدن با دیواره‌های تونل نیست.
    - نمی‌دونم، فکر کنم سه یا چهار ساعتی گذشته، همه‌ش به‌خاطر این تاریکیه که نمی‌تونیم سریع‌تر از این حرکت کنیم. لعنتی!
    - اون‎‏قدر‌هام مشکل بزرگی نیست، درسته؟ حداقلش اینه که مجبور نیستیم با حیوون عجیب و غریبی کشتی بگیریم.
    مایکل لبخندی زد که روبی نتوانست ببیند:
    - آره، مهم اینه یه سوسک پشمالوی بوگندو جلوی راهمون نیست!
    روبی خندیده و گفت:
    - اونی که زیر دست و پای چندش‌‏آورشون بود، من بودم. تازه نزدیک بود دل و روده‌هام رو بریزن بیرون.
    - از این حرفا نزن!
    روبی با شنیدن لحن جدی و محکم مایکل جمله‌اش را نیمه‌تمام گذاشت و زمزمه‎کنان گفت:
    - خب حالا که سالمم!
    مایکل که ندیده دلخوری او را احساس می‌کرد، لبخندی زده و به دنبال دست‌های او گشت. پس از چند ثانیه دستش را به نرمی گرفته و در حالی که همچون پسربچه‌های بازیگوش دست‌هایش را در هوا تاب می‌داد، گفت:
    - می‌دونی دیشب همه‌ش خواب اون جنگل رو می‌دیدم؛ ولی خب... انگار خیلی قشنگ‌تر و سرسبز‌تر از قبل شده بود، حتی فرد و رافائل رو هم دیدم؛ اما...
    روبی که با تجسم خواب او سرحال شده بود، فورا گفت:
    - اما چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل با صدای آهسته‌تری ادامه داد:
    - انگار همه‎شون رو از پشت یه پنجره می‌دیدم، انگار خیلی ازم دور بودن و نمی‌تونستم باهاشون حرف بزنم، بعدش...
    روبی که لبخند از روی لب‌هایش محو شده بود، با ترس و لرز پرسید:
    - بعدش چی؟
    - بعدش... یه گله ساتیر افتادن دنبالم و حالا من بدو، اونا بدو. فرد تا آخرین لحظه داشت لعن و نفرینم می‌کرد.
    روبی با صدای بلندی زیر خنده زد و انعکاس صدایش در تمام تونل پیچید. مایکل عصبی از دروغی که به او گفت، شروع به ناسزاگفتن در دلش کرد؛ زیرا انتهای خوابش آن چنان خنده‌‏دار و بامزه نبود، برعکس ترسناک و دلهره‎آور بود.
    او هر چه فریاد می‌زد هیچ‌کدام از آن‌ها صدایش را نمی‌شنیدند. روبی، جاناتان و دین نیز پشت‌ هاله‌ی مبهمی ایستاده و اشک می‌ریختند. مایکل نمی‌دانست چرا وقتی درست در مقابلشان ایستاده است، آن‌ها تا این اندازه غمگین و افسرده به نظر می‌رسند.
    و همین احساس که اتفاقی در شرف وقوع است، او را وادار کرده بود که در تمام آن دو هفته خشن و سرد شود. با یادآوری رفتار‌هایش در برابر روبی، ناراحتی عمیقی در دلش ایجاد شده و دست‌های گرم او را محکم در دست‌های مردانه‌اش فشرد.
    روبی که از فشار دست‌های او خوشحال بود، بی‌اراده لبخند پهنی زده و با دیدن دایره‌ی پرنوری در فاصله چند قدمیشان، با هیجان گفت:
    - رسیدیم!
    مایکل که در افکارش غرق شده بود، با صدای او از جا پرید.
    هر دو با احتیاط به در انتهایی تونل نزدیک شدند، روبی ضربان قلبش را جایی میان گلویش احساس می‌کرد.
    مایکل که چهره‌اش نزدیک آن باریکه‌ی نور واضح‌تر به نظر می‌رسید، انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایش گذاشته و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - از حالا تا زمانی که برگردیم، فقط با ایما و اشاره با هم صحبت می‌کنیم. یادت نره، نباید کوچک‎ترین صدایی ازمون دربیاد.
    روبی که‌رنگ‌‏پریده و وحشت‎زده به نظر می‌آمد، سرش را تکان داد. دست‌هایش چنان می‌لرزید که انگار در سرمایی کشنده قرار گرفته بود.
    مایکل که ترس عمیقی را در چشم‌های او دیده بود، با لحن ملایم و لبخند عمیقی که به روی لب داشت، صورتش را قاب گرفته و گفت:
    - اصلا بیا یه بازی راه بندازیم، خب؟ هر کسی که طاقت بیاره و تا زمان برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزنه، باید هر کاری رو که طرف مقابل ازش خواست انجام بده. چه‌طوره؟
    روبی به زور و زحمت سرش را تکان داد و سعی کرد لبخندی هر چند دروغی روی لب‌هایش بنشاند تا مایکل نیز از نگرانی و دلواپسی برای او دربیاید.
    - خیلی خب، حالا با شمارش من...
    - از یک شروع کن!
    روبی فورا این را گفته و دست‌هایش را به معنای آنکه بازی از همین حالا آغاز شده است تکان داد.
    مایکل لبخندی زد و با دست‌هایش شمارش را آغاز کرد، آن‌گاه به آرامی در تونل را کنار زده و چشمش به سرسرای بی‌روح قصر افتاد.
    هنگامی که اطمینان یافت حواس نگهبانان پرت است و به سمتی که آن‌ها بودند توجهی نشان نمی‌دهند، دست سرد و یخ‏‌زده‌ی روبی را گرفته و هردو به حالت دو به سمت باغ‌های پشت قصر دویدند و همان‌جا ایستادند.
    نفس‌های روبی کشدار و سخت شده بودند، با این حال هنوز سر پا مانده بود.
    با تکان محکمی از سوی مایکل، به خود آمده و رد دست‌هایش را دنبال کرد. او به دریچه‌ی کوچکی بر روی زمین اشاره می‌کرد. لحظه‌ای هردوی آن‌ها درنگ کرده و سپس به صورت سـ*ـینه‎خیز دراز کشیده و خود را به آن رساندند.
    مایکل به اهرم دریچه چنگ انداخته و با تمام توان آن را به سمت بالا کشید، آن‌گاه دریچه با صدای نخراشیده‌ای باز شد.
    مایکل دوبار سرش را تکان داده و روبی با عجله از دریچه آویزان شده و در کمال بی‎پروایی خود را رها کرد و با شدت بر روی زمین سرد و سختی فرود آمد.
    چند ثانیه طول کشید تا درد شدید زانوهایش را احساس کند و ناله‎ی دردآلودش بلند شود، همان لحظه مایکل نیز در کنارش بر روی زمین فرود آمد.
    او با عجله از جا برخاست و کمک کرد تا روبی بلند شود، آن‌گاه هردوی آن‌ها با آخرین سرعتی که پاهای دردناکشان یاری می‌کرد از راهی که مستقیم به اتاق ملکه می‌رسید، عبور کردند و به در بزرگ زنگ‌‏زده‌ای رسیدند.
    مایکل در را به آرامی هل داده و هردو وارد اتاق قدیمی که روزی متعلق به ملکه‌ی آن سرزمین بود شدند.
    در و دیوار‌های اتاق پر از تار عنکبوت بوده و همه‌جا پوشیده از گرد و غبار بود. روبی انگشت اشاره‌اش را روی میز بزرگی که درست نزدیک پنجره قرار داشت کشیده و دیدن آن حجم از خاکی که روی دست‌هایش بود، اطمینان یافت که در آن بیست‏‎سال هیچ‎کس زحمت تمیزکردن آن‎جا را به خود نداده است.
    همان لحظه چشم مایکل به صندوق بزرگ و ‌رنگ و رو رفته‌ای افتاد که درش باز بوده و تمام وسیله‌هایش بر روی زمین پخش و پلا بودند. با بی‌توجهی نگاهی به اشیای به درد نخوری که بر روی زمین افتاده بودند، انداخت و آن‌گاه در میان وسیله‌ها چشمش به شی‌ء کوچکی افتاد که با وجود گرد و خاک بسیار، هنوز هم درخشان و ارزشمند به نظر می‌رسید. مایکل با احتیاط روی زمین زانو زده و آن را برداشت. چند ثانیه‌ای مشغول وارسی‌اش شد، سپس به سمت روبی که محو تماشای تابلوهای روی دیوار شده بود، برگشت و آن شی‌ء براق را درست در مقابل چشم‌هایش نگه داشت و اشاره کرد که هر چه زودتر باید از آن‌جا خارج شوند.
    روبی از آنکه وقت کافی برای بررسی آن شی‌ء را ندارد، متاثر شده به ناچار آن را در جیبش انداخته و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    به محض خارج‌‏شدن از اتاق، موجی از سرما به صورت‌هایشان خورد. راهروی مقابلشان تاریک و دلهره‎آور بود و ظاهرا سال‌های سال بود که کسی به آن‌جا رفت و آمد نمی‌کرد. مایکل و روبی با قدم‌های بسیار آرامی به سمت انتهای راهرو به راه افتادند.
    روبی چنان ترسیده و وحشت‏‌زده بود که حتی سعی می‌کرد آرام‌تر نفس بکشد تا مبادا نارسیسا صدای نفس‌های او را بشنود.
    هنگامی که به پایین پلکان رسیدند، صدای خش‏‎خش آشنایی به گوش رسید. مایکل سرش را از پشت دیوار پاگرد طبقه‌ی چهارم جلوتر بـرده و چشمش به گروهی از شبح‌های شنل‌پوشی افتاد که از طبقه‌ی سوم خارج شده و با عجله به سمت پایین حرکت کردند. در یک لحظه‌ی طلایی مایکل انتهای شنل سیاه‌رنگ نارسیسا را نیز دیده و در کمال خوش‎شانسی دریافت که او قصد خارج‏‎شدن از قصر را دارد. به محض ناپدیدشدن آن‌ها، به سرعت سرش را برگرداند، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید؛ گویی با همان چند ثانیه‌ای که آن‌ها را در فاصله‌ی چند قدمی خود دیده بود، تمام توانش را از دست داده بود.
    روبی با دیدن صورت ‌رنگ‎پریده‌ی او، نگران شده و می‌خواست بپرسد که چه اتفاقی افتاده است؛ اما مایکل که متوجه این موضوع شده بود با اخم و تخم از او خواست که حرفی نزند و فقط به دنبالش راه بیفتد.
    روبی از پشت سر، شکلکی برایش در آورده و با او همراه شد.
    آن‌ها با نفس‌های بریده و قلبی سرشار از هیجانی وصف‎‏ناپذیر وارد راهروی طبقه‌ی سوم شده و طبق گفته‌ی جاناتان، خود را به اتاقی که درش از جنس چوب درخت بلوط بود، رساندند و در حالی که سـ*ـینه‌هایشان از شدت اضطراب به خس‎خس افتاده بود، وارد اتاق شدند و در را با آهسته‌ترین حالت ممکن پشت سرشان بستند.
    روبی به محض واردشدن به اتاق، نفس عمیقی کشیده و دیوانه وار به جستجو پرداخت. کارهایش دیگر دست خودش نبودند، استرس آنکه هر لحظه ممکن است نارسیسا برگردد و وارد اتاق شود، عقل و هوشش را گرفته بود.
    مایکل که به خوبی حال او را دریافته بود و می‌دانست و ایمان داشت که راز موفقیتشان تنها در آرامش و خونسردی است، دست‌هایش را گرفته و او را متوقف کرد.
    روبی تقلا می‌کرد که خود را از آغوشش بیرون بیاورد و مایکل چنین اجازه‌ای به او نمی‌داد، او در حاضر فقط به دنبال قلمی بود که با آن بتواند حرفی را که می‌خواست به روبی بزند. همان لحظه چشمش به قلم و مرکبی افتاد که بر روی میز قرار داشت.
    مایکل روبی را رها کرده و به سرعت خود را به آن طرف دیگر اتاق نارسیسا رساند، آن‌گاه بی‌معطلی قلم را داخل مرکب فرو بـرده بر روی تکه‌ای از کاغذ پوستی جمله‌ی کوتاهی را نوشت، سپس آن قسمت از کاغذ را بریده و به سمت او برگشت.
    بی‎‏توجه به نگاه روبی که به نقطه‌ی نامعلومی خیره مانده بود، کاغذ را در مقابل چشم‌هایش بـرده و آن‌گاه روبی جمله‌ی کوتاهی را که بر روی آن حک شده بود خواند:
    - می‌خوام جواب جمله‌ای رو که کنار دریاچه بهم گفتی بدم.
    روبی پس از خواندن آن جمله، کاغذ پوستی را از دست مایکل گرفته و با تعجب به چشم‌های براق او نگاه کرد.
    سپس مایکل آخرین فاصله‌ی بینشان را طی کرده و چنان به او ابراز علاقه کرد که روبی گمان کرد هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
    دقایق طولانی گذشتند تا آنکه مایکل بی‌توجه به تقلای روبی او را به دیوار پشت سرش چسبانده و به اندازه‌ی چند میلی‏‌متر از او فاصله گرفت و به چشم‌های حیرت‏‎زده‌اش که برق اشک به خوبی در آن نمایان بود، خیره شد.
    روبی نمی‌توانست از او چشم بردارد. اگر در موقعیت دیگری بودند، او نیز چندین برابر مایکل احساساتش را بروز می‌داد؛ اما در آن شرایط خطرناکی که هر لحظه ممکن بود گیر بیفتند، تنها لبخند عمیقی به او زده و نتیجه‌ی آن لبخند این بود که حداقل مایکل اطمینان یافت که احساسش نسبت به او هیچ‌گاه یک‎طرفه نبوده است.
    روبی با شوق و ذوق بسیار خنده‌ای کرد که دندان‌های پیشینش نمایان شده و قلب مایکل در سـ*ـینه فرو ریخت. سپس کنار رفت تا مایکل نیز جعبه‌ی بزرگی را که چند دقیقه‌ی پیش پیدا کرده بود ببیند. روبی با خوشحالی و لبخند پهنی به آن اشاره کرد و مایکل در حالی که دست‌هایش از شدت هیجان لرزش خفیفی پیدا کرده بود، با کمک او در جعبه را باز کرد. و آن‌گاه چشم هر دوی آن‌ها به شمشیر طویل و درخشانی افتاد که برقش چشم‌ها را خیره می‌کرد و وجودش همچون اشعه‌ی فوق نورانی راه باقی‎مانده تا آینده را برایشان صاف و هموار کرد.

    پایان جلد دوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دوستای عزیزی که تا اینجا رمانم رو دنبال کردن، ازشون بی نهایتتتت ممنونم و امیدوارم در جلد سوم هم همراهم باشن و بهم انگیزه و امید بدن.
    دوستتون دارم عشقولیا
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا