سپس سرفهای کرده و ادامه داد:
- بله، همونطور که گفتم، ما میخوایم به اصلیترین موضوع بپردازیم؛ یعنی... شمشیر ملکه.
همه با گیجی به او نگاه کردند. دین انگشتش را لای دستگیرهی فانوس گذاشته، آن را در هوا چرخاند و در نتیجه صدای نخراشیدهای از آن بلند شد که در فضای چادر پیچید.
- به نظر میاد هیچکدومتون چیزی در اینباره نشنیدین.
همگی سرشان را به نشانه منفی بالا انداختند. روبی که از هماهنگی حرکت سرهایشان خندهاش گرفته بود، با چرخش دوبارهی فانوس لبهایش را بر هم فشرد.
- خب، اجازه بدین به مهمترین نکته اشاره کنم، اون شمشیر متعلق به کاترینه و من میخوام که اون رو از قصر بیرون بیارم.
روبی و مایکل نگاه نگرانی به یکدیگر انداختند و هر دو به یک نتیجه رسیدند:«وقتی پای ملکه در میون باشه، جاناتان به هیچوجه کوتاه نمیاد.»
و این حقیقتی بود که حتی امیلی و آدریان نیز به آن پی بـرده و دین که با دهان باز به جاناتان نگاه میکرد، فانوس را بار دیگر در هوا چرخاند.
- فکر کنم کاملا متوجه شدین که این ماموریت چه اهمیتی داره.
همگی همچون سربازان گوش به فرمان، سری تکان دادند و جاناتان ادامه داد:
- از زمانهای قدیم شایعه شده بود که هر کسی اون شمشیر رو داشته باشه، فرمانروای آدونیس خواهد بود. ملکه اعتقادی به این شایعه نداشتند، من هم اهمیتی به اون نیمهی قضیه نمیدم؛ اما... بهتره نیمهی دیگه رو واسهتون توی یه جمله خلاصه کنم. اون تنها شمشیریه که باهاش میشه نارسیسا رو نابود کرد.
به طور ناگهانی نفس همه در سـ*ـینه حبس شد، فانوس از دست دین بر روی زمین افتاد و هزار تکه شد. آدریان روی صندلیاش نیمخیز شد و امیلی مات و مبهوت ماند؛ روبی و مایکل نیز مشتاقانه به جاناتان خیره شدند.
جاناتان که از عکسالعمل آنها خوشنود بود، عصبانیتش را از یاد بـرده و با شادمانی گفت:
- حالا که اعلام آمادگی کردین، بیاین تا نقشه رو بهتون نشون بدم.
جاناتان بی آنکه منتظر جواب آنها باشد، نقشه بسیار بزرگی را از غیب ظاهر کرده و روی زمین پهن کرد، سپس چهار دست و پا بر رویش خیمه زد و شروع به توضیح خط و خطوطهایش کرد:
- اِ درسته! اینجا اتاق کاترین بود، و اینم راه مخفی و... پس معطل چی هستین؟
جاناتان با صدای بلندی آن را کههاج و واج مانده بودند، از جا پرانده و آنگاه همگی در کنار او بر روی زمین نشستند و به نقشه خیره شدند.
- این نقطه رو میبینین؟
جاناتان با انگشت اشارهاش بر روی نقطهی پررنگ و طلاییرنگی ضربه زد. روبی با یک نگاه گذرا خیلی زود متوجه شد که آن نقطه و خطی که در امتدادش کشیده شده است، از باقی خطوطهای نقشه درخشانتر و پررنگتر است.
جاناتان نگاهی به آنها انداخته و با لحن قاطعی گفت:
- اینجا اتاق ملکهست.
از نظر روبی او این جمله را به گونهای گفته بود که انگار دلش میخواست هرکدام از آنها مخالفتی از خود نشان بدهند تا او نیز از خجالتشان دربیاید؛ اما برخلاف انتظارش، همگی در سکوت منتظر ادامهی صحبتهای او ماندند.
جاناتان نگاه ناامیدانهای به آنها انداخته و ادامه داد:
- توی اتاق ملکه یه راه مخفی وجود داره که یک سرش به راهروی طبقهی سوم و یه سره دیگهاش به بیرون از قصر میرسه. و اما شمشیر... اون توی اتاق نارسیساست.
برای یک لحظه همه مات و مبهوت ماندند و علامت سوال بزرگی در ذهنشان ایجاد شد؛ اما هیچکدام مخالفتی از خود نشان ندادند تا مبادا با واکنش تندی از جاناتان مواجه شوند؛ زیرا حالت صورتش جوری بود که هر لحظه امکان داشت آنها را یه جوندههای صحرایی تبدیل کند.
اما چند لحظهی بعد مایکل اخمهایش را در هم کشیده و سوالی را که در ذهن همه میگذشت پرسید:
- اگه قراره مستقیما وارد دهن شیر بشیم، دیگه چه اهمیتی داره که توی اتاق ملکه یه راه مخفی وجود داره؟
برای چند ثانیه به نظر رسید که جاناتان قصد طلسمکردن او را دارد، از این رو همگی به حالت نیمخیز درآمدند؛ اما هنگامی که شروع به صحبت کرد، همه نفس راحتی کشیدند:
- بله! متشکرم مایکل، به نکتهی خوبی اشاره کردی. و اینکه چرا وقت ارزشمندم رو تلف کردم و براتون از راه مخفی اتاق ملکه گفتم! دلیلش اینه پسرم، همونطور که خودتم گفتی اگر قرار باشه که شما مستقیما وارد اتاق اون بشین، قبل از اینکه دستتون به دستگیرهی اتاق بخوره تبدیل به یه جسد میشین! پس لازمه که از یه راه غیرقابل پیشبینی استفاده کنین؛ یعنی... در مخفی اتاق کات... ملکه!
روبی که در افکارش غرق شده بود، با قراردادن تکههای پازل به هم ریختهی ذهنش در کنار یکدیگر، به یک نتیجهی کاملا عملی رسیده و با هیجان گفت:
- درسته! حق با اونه!
- بله، همونطور که گفتم، ما میخوایم به اصلیترین موضوع بپردازیم؛ یعنی... شمشیر ملکه.
همه با گیجی به او نگاه کردند. دین انگشتش را لای دستگیرهی فانوس گذاشته، آن را در هوا چرخاند و در نتیجه صدای نخراشیدهای از آن بلند شد که در فضای چادر پیچید.
- به نظر میاد هیچکدومتون چیزی در اینباره نشنیدین.
همگی سرشان را به نشانه منفی بالا انداختند. روبی که از هماهنگی حرکت سرهایشان خندهاش گرفته بود، با چرخش دوبارهی فانوس لبهایش را بر هم فشرد.
- خب، اجازه بدین به مهمترین نکته اشاره کنم، اون شمشیر متعلق به کاترینه و من میخوام که اون رو از قصر بیرون بیارم.
روبی و مایکل نگاه نگرانی به یکدیگر انداختند و هر دو به یک نتیجه رسیدند:«وقتی پای ملکه در میون باشه، جاناتان به هیچوجه کوتاه نمیاد.»
و این حقیقتی بود که حتی امیلی و آدریان نیز به آن پی بـرده و دین که با دهان باز به جاناتان نگاه میکرد، فانوس را بار دیگر در هوا چرخاند.
- فکر کنم کاملا متوجه شدین که این ماموریت چه اهمیتی داره.
همگی همچون سربازان گوش به فرمان، سری تکان دادند و جاناتان ادامه داد:
- از زمانهای قدیم شایعه شده بود که هر کسی اون شمشیر رو داشته باشه، فرمانروای آدونیس خواهد بود. ملکه اعتقادی به این شایعه نداشتند، من هم اهمیتی به اون نیمهی قضیه نمیدم؛ اما... بهتره نیمهی دیگه رو واسهتون توی یه جمله خلاصه کنم. اون تنها شمشیریه که باهاش میشه نارسیسا رو نابود کرد.
به طور ناگهانی نفس همه در سـ*ـینه حبس شد، فانوس از دست دین بر روی زمین افتاد و هزار تکه شد. آدریان روی صندلیاش نیمخیز شد و امیلی مات و مبهوت ماند؛ روبی و مایکل نیز مشتاقانه به جاناتان خیره شدند.
جاناتان که از عکسالعمل آنها خوشنود بود، عصبانیتش را از یاد بـرده و با شادمانی گفت:
- حالا که اعلام آمادگی کردین، بیاین تا نقشه رو بهتون نشون بدم.
جاناتان بی آنکه منتظر جواب آنها باشد، نقشه بسیار بزرگی را از غیب ظاهر کرده و روی زمین پهن کرد، سپس چهار دست و پا بر رویش خیمه زد و شروع به توضیح خط و خطوطهایش کرد:
- اِ درسته! اینجا اتاق کاترین بود، و اینم راه مخفی و... پس معطل چی هستین؟
جاناتان با صدای بلندی آن را کههاج و واج مانده بودند، از جا پرانده و آنگاه همگی در کنار او بر روی زمین نشستند و به نقشه خیره شدند.
- این نقطه رو میبینین؟
جاناتان با انگشت اشارهاش بر روی نقطهی پررنگ و طلاییرنگی ضربه زد. روبی با یک نگاه گذرا خیلی زود متوجه شد که آن نقطه و خطی که در امتدادش کشیده شده است، از باقی خطوطهای نقشه درخشانتر و پررنگتر است.
جاناتان نگاهی به آنها انداخته و با لحن قاطعی گفت:
- اینجا اتاق ملکهست.
از نظر روبی او این جمله را به گونهای گفته بود که انگار دلش میخواست هرکدام از آنها مخالفتی از خود نشان بدهند تا او نیز از خجالتشان دربیاید؛ اما برخلاف انتظارش، همگی در سکوت منتظر ادامهی صحبتهای او ماندند.
جاناتان نگاه ناامیدانهای به آنها انداخته و ادامه داد:
- توی اتاق ملکه یه راه مخفی وجود داره که یک سرش به راهروی طبقهی سوم و یه سره دیگهاش به بیرون از قصر میرسه. و اما شمشیر... اون توی اتاق نارسیساست.
برای یک لحظه همه مات و مبهوت ماندند و علامت سوال بزرگی در ذهنشان ایجاد شد؛ اما هیچکدام مخالفتی از خود نشان ندادند تا مبادا با واکنش تندی از جاناتان مواجه شوند؛ زیرا حالت صورتش جوری بود که هر لحظه امکان داشت آنها را یه جوندههای صحرایی تبدیل کند.
اما چند لحظهی بعد مایکل اخمهایش را در هم کشیده و سوالی را که در ذهن همه میگذشت پرسید:
- اگه قراره مستقیما وارد دهن شیر بشیم، دیگه چه اهمیتی داره که توی اتاق ملکه یه راه مخفی وجود داره؟
برای چند ثانیه به نظر رسید که جاناتان قصد طلسمکردن او را دارد، از این رو همگی به حالت نیمخیز درآمدند؛ اما هنگامی که شروع به صحبت کرد، همه نفس راحتی کشیدند:
- بله! متشکرم مایکل، به نکتهی خوبی اشاره کردی. و اینکه چرا وقت ارزشمندم رو تلف کردم و براتون از راه مخفی اتاق ملکه گفتم! دلیلش اینه پسرم، همونطور که خودتم گفتی اگر قرار باشه که شما مستقیما وارد اتاق اون بشین، قبل از اینکه دستتون به دستگیرهی اتاق بخوره تبدیل به یه جسد میشین! پس لازمه که از یه راه غیرقابل پیشبینی استفاده کنین؛ یعنی... در مخفی اتاق کات... ملکه!
روبی که در افکارش غرق شده بود، با قراردادن تکههای پازل به هم ریختهی ذهنش در کنار یکدیگر، به یک نتیجهی کاملا عملی رسیده و با هیجان گفت:
- درسته! حق با اونه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: