کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
نام رمان: بازگشتی برای پایان
نام نویسنده: Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
نام تاییدکننده: NAZ_BANOW
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بررسی شده توسط: FATEMEH_R

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

دوستان گلم بازگشت، یک رمـان سه‌جلدی هست؛ ولی به طور کامل ادامه‌ی رمان لیانا هستش.
قبل از خوندن رمان بازگشت، باید رمان لیانا رو مطالعه کنین تا خیلی از ابهاماتتون برطرف بشه.
مرسی عشقولیا.
cjir_بازگشت.jpg

خلاصه‌ی داستان:
داستانی از هزارتوی حقیقت‌های زندگی‌اش، راهی پر از خطرات مرگبار و حضور موجوداتی مافوق تصوراتش.
به واقعیت پیوستن رویاهای ترسناکش. همه و همه به دلیل گذشته‌ای تاریک و یک اشتباه؛
اشتباهی که موجب تباهی سرزمینی آرام و موجب برگزیدگی و بازگشت او شد.
بازگشتی پرقدرت برای نجات سرزمین و مردمش؛ مردمی که روزی توسط لیانا و به‌خاطر فداکاری‌هایش، نجات پیدا کرده بودند.

بازگشت شخصی که دست انتقام همه‌ی مردم رنج‌کشیده‌ی آدونیس از بی‌رحم‌ترین انسان بر روی زمین، یعنی ملکه نارسیسا است.
رمان بازگشت، جلد دوم رمان لیانا.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    104961

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مقدمه:
    آفتاب نیزه‌‌هایی از نور می‌پراکند
    و من باز هم در راه تاریکی گم شده‌ام.
    نمی‌دانم...
    هنوز هم نمی‌‌دانم در آن تاریکی به دنبال کدامین نور، این‌چنین سرگشته‌ام.
    ***
    «فصل اول»
    «رستوران هوگو»
    در یک جنگل تاریک و ترسناک می‌دوید؛ بی آنکه خبری از مقصدش داشته باشد. قلبش تندتند زده و دست‌‌هایش کاملا یخ کرده بودند. زمانی که کنار یک درخت بزرگ و کهنسال ایستاد تا نفسی تازه کند، خیلی زود حضور افراد دیگری را نیز در اطرافش احساس کرد. صدای نفس‌‌های کشدارشان به گوش می‌رسید؛ اما در آن تاریکی چیزی دیده نمی‌‌شد، تردیدی نداشت که هنوز یک جایی در همان اطراف ایستاده و به او نگاه می‌کنند.
    به محض آنکه حالش کمی بهتر شد، شروع به دویدن کرد. هنوز چند قدم بیشتر ندویده بود که فضای اطرافش کاملا تغییر کرد. این‌بار در یک کلبه‌ی چوبی ایستاده بود. صدای ناله و شیون به گوش می‌رسید. یک زن کنج اتاق نشسته بود و یک مشت پارچه را در آغوشش می‌فشرد. چند قدم جلوتر رفت تا محتویات درون پارچه را ببیند؛ اما در کمال حیرت بار دیگر خود را در همان جنگل آشنای همیشگی پیدا کرد.
    به محض واردشدن، نگاهش به آن طرف جنگل افتاد. با دهانی نیمه‌باز به مادرش که در فاصله‌ی دوری از او می‌دوید، خیره شد. شور و اشتیاقی وصف‌نشدنی تمام وجودش را دربرگرفت و درست در همان مسیر شروع به دویدن کرد.
    وقتی به مادرش رسید، پشتش به او بوده و به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بود. چند قدمی به جلو رفت و دست‌‌هایش را بر روی شانه‌‌هایش گذاشت؛ اما مادرش هیچ حرکتی نکرد. به طور ناگهانی چشمش به منبع نوری افتاد که درست در مقابلش بود. بند‌‌های طلایی-که شباهت بسیاری به ریشه‌‌های یک درخت داشتند- مرتب پیچ و تاب می‌خوردند و به یکدیگر می‌پیچیدند. درست در همان هنگام صدای لرزان مادرش را شنید که گفت:
    - نترس دخترم، نمی‌‌ذارم بهت آسیبی بزنن. لیانا مطمئن بود که این تنها راهه، پس حتما تنها راهه!
    با تعجب به مادرش نگاه کرد، نمی‌توانست معنی حرف‌هایش را بفهمد؛ اما قبل از آنکه بتواند سوالی بپرسد، چشمش به همان افراد شنل‌پوشی افتاد که دقایقی قبل در قسمت دیگری از رویایش به دنبالش بودند؛ اما ظاهرا این‌بار تنها هدفشان مادرش بود. با فکر به آن موضوع با نگرانی به او نگاه کرد. درک نمی‌کرد که اکنون چرا ایستاده و به آن ریشه‌های اعصاب خرد کن نگاه می‌کند؛ اما اگر تا چند ثانیه‌ی دیگر حرکت نمی‌کرد، دست آن افراد شنل‌پوش به او می‌رسید.
    ثانیه‌ای بعد همان‌طور شد که فکرش را می‌کرد. آن افراد جلوتر آمده و آستین‌های بلندشان را به سمت مادرش نشانه رفتند. با دیدن آن صحنه، توانش را به کلی از دست داد. زیر آن آستین‌ها خبری از دست نبود؛ گویی تنها روحشان آن شنل بزرگ و سیاه‌رنگ را به حرکت وا می‌داشت.
    وقتی صدای جیغ مادرش بلند شد، او نیز جیغ بلندی کشیده و همان لحظه دستی نامرئی او را از عالم رویا بیرون کشیده و این‌بار خودش را بر روی تخت‌خوابش دید.
    به محض بیدارشدن روی تخت نشست؛ اما انگار هنوز تحت تاثیر خوابش بود؛ زیرا به طور ناخودآگاه دست‌هایش را بلند کرده و نیرویی همانند برق از بدنش گذشت، به لوستر اتاقش برخورد کرده و با شدت بر روی تختش فرود آمد. با چهره‌ای گیج و سردرگم به آن منظره خیره مانده بود که یک‌دفعه در اتاق باز شده و پدرش در چارچوب در ظاهر شد.
    چارلی با حیرت فریاد زد:
    - چی شد؟!
    - چی چی شد؟
    - میگم کار کی بود؟
    روبی با صدای آرامی گفت:
    - چی کار کی بود؟
    چارلی نگاه عصبی به او انداخت و سوال دیگری نپرسید.
    روبی در حالی که سعی می‌کرد قیافه‌ی معصومانه‌ای به خود بگیرد، به لوستر بینوای اتاقش که هر دفعه قربانی خواب‌های عجیبش می‌شد نگاه کرد که اکنون بر روی تخت خوابش ولو شده بود.
    چارلی پس از چند لحظه درنگ، با لحن مشکوکی گفت:
    - حتما بازم خودش افتاد، نه؟
    روبی فورا جواب داد:
    - آره فکر کنم.
    هنوز هم سعی می‌کرد نگاهش به پدرش نیفتد؛ گویی آن چشم‌های مشکی همیشه قادر بودند ذهن او را بخوانند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    شاید در نظر هرکس این یکی از امتیازات پدرانه‌ی او به حساب می‌آمد که از بعضی از افکار دخترش باخبر شود؛ اما روبی اطمینان داشت که چارلی قدرتی فراتر از این را دارد. اگر چه ظاهرا این یک اتصال ضعیف به شمار می‌رفت؛ زیرا تا به آن روز چارلی نتوانسته بود از راز بزرگ روبی سردرآورد.
    چارلی چند دقیقه‌ای را همان‌جا ایستاد و به روبی نگاه کرد. زمانی که از فهمیدن دلیل اصلی حال دخترش ناامید شد، با گفتن جمله‌ی« بیا صبحونه‌ت رو بخور، امروز باید بری رستوران.» از اتاق بیرون رفت.
    روبی نفس راحتی کشید. به خوبی می‌دانست که پدرش راضی نیست که هر دفعه به یک بهانه‌ای از خانه بیرون برود؛ اما ظاهرا بعد از گذشت سال‌ها حساسیت‌هایش کمتر شده بودند؛ او همیشه زیادی محتاط بود.
    کش و قوس اساسی به بدنش داد و به آرامی از روی تختش بلند شد. نگاه کوتاهی به لوستر انداخت. در آن مدت آن‌قدر از روی سقف بر روی تختش سقوط کرده بود که تمامی شیشه‌هایش خرد و خاکشیر شده بودند. دمپایی‌های عروسکی‌اش را پوشید و روبروی آینه‌ی قدی که بر روی کمد اتاقش نصب بود ایستاد. لباس خوابی با طرح گل‌های ریز سفید و شلوار مشابهش پوشیده بود، موهایش آشفته بود و دماغش بیشتر از هر وقت دیگری پف کرده بود.
    - ای بابا! این که هر روز پُفش بیشتر میشه!
    - روبی؟
    - بله بابا؟
    نیازی نبود منتظر جمله‌ی بعدی چارلی باشد؛ زیرا صداکردن‌هایش صرفا یک هشدار به حساب می‌آمد. بی آنکه آبی به صورتش بزند، از اتاق خارج شد. پشت میز صبحانه نشست و نگاهی به پنکیک و ژامبون توی بشقابش انداخت.
    - بابا کدبانوی ماهری شدی‌ ها!
    چارلی بدون آنکه به او نگاه کند، در حالی که سه پنکیک را یک‌جا در دهانش می‌گذاشت گفت:
    -نظر لطفته.
    روبی لبخند کوتاهی زده و شروع به خوردن کرد.
    بعد از صبحانه به سمت اتاقش دوید تا هر چه زودتر حاضر شود. آن روز یکشنبه بود و رستوران از هر وقت دیگری شلوغ‌تر بود و او هنوز هم نمی‌فهمید چه‌طور مردم در یک روز تعطیل به جای تفریح به رستوران آن‌ها هجوم می‌آورند و شروع به خواندن آواز و این‌جور کارهای مضحک می‌کنند. شانه‌ای بالا انداخته و کمد لباس‌هایش را باز کرد. کت چرمی قرمزی را همراه با شلوار جینش بیرون کشید، لباس‌هایش را از تنش بیرون آورد و کتش را بر روی تاپ ساده‌ی سفیدش پوشید. بعد از پوشیدن شلوار، رژ صورتی ملایمی زد و بعد از خداحافظی با پدرش از خانه بیرون رفت.
    خیابان‌ها خلوت بودند و خیلی زود به منطقه‌ی کرلینگز رسید. درست آن طرف خیابان، رستورانی بود که در آن کار می‌کرد. از عرض خیابان گذشت و روبروی رستوران ایستاد. با حسرت خاصی به تابلوی بزرگی که با حروف درشت انگلیسی بر رویش نوشته شده بود«رستوران هوگو» خیره شد. در نهایت طاقت نیاورده و با صدای بلندی گفت:
    -‌‌ چرا هوگو؟ آخه این چه اسمی بود که واسه‌ی این رستوران انتخاب کردن؟ هنوز خجالت می‌کشم سلنا رو به این‌‎جا دعوت کنم.
    - می‌تونی دعوتش نکنی خانم لارتر، هیچ اجباری نیست!
    با شنیدن صدای آقای اوانز، پسر ارشد صاحب رستوران، چهره‌اش در هم رفت، آن‌قدر خجالت‌زده بود که جرأت برگشتن را نیز نداشت. البته نیازی به این کار نبود؛ زیرا آقای اوانز جلوتر آمده و درست در مقابلش ایستاد. کت و شلوار خاکستری‌رنگی به تن داشت و موهایش را مانند همیشه تا جایی که می‌توانست به سمت بالا هدایت کرده بود، چشم‌های آبی داشت با بینی دراز و لب‌های باریک.
    روبی با دستپاچگی گفت:
    -‌‌ صبح به‌خیر آقای اوانز.
    اوانز نگاه سرزنش‌آمیزی به او انداخت و بی‌توجه به حرف او گفت:
    -‌‌روبی، مطمئنم روزی مجبور میشم پا روی دلم بذارم و اخراجت کنم.
    - اما...
    اوانز اجازه‌ی صحبت را به او نداده و به تندی گفت:
    - ‌‌و اما اینکه اگه فقط یک بار دیگه به نام پدرم توهین بشه، کاری بدتر از اخراجت انجام میدم!
    سپس در حالی که به سمت در رستوران حرکت می‌کرد، با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد:
    - ‌‌دستور میدم که همه‌ی کارکنان رستوران پِنه لوپه صدات کنن!
    روبی با شنیدن آن حرف فورا سرخ شد؛ زیرا اکنون او نیز دریافته بود که تا چه حد از آن اسم بدش می‌آید. بعد از رفتن آقای ِاوانز چند دقیقه‌ای را منتظر ماند و کمی بعد با بی‌حوصلگی وارد رستوران شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    همان‌طور که حدس می‌زد، رستوران مانند هروقت دیگری بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود. آن روز دکوراسیون سالن را به بهترین شکل ممکن تغییر داده بودند؛ چهار ردیف میز در دوطرف سالن قرار داشت و سر هر میز شمع‌های قرمز و سبزرنگ را روشن کرده بودند. سرامیک قهوه‌ای‌رنگ کف رستوران از شدت تمیزی برق می‌زد و انعکاس نور از سقف شیشه‌ای رستوران بر روی آن می‌افتاد.
    روبی با عجله از بین میزها می‌گذشت تا هرچه زودتر به اتاق کارکنان- که انتهای سالن بود برسد. در راه عبور از کنار میزها، چشمش به ایوان افتاد که پشت میز همیشگی نشسته بود و طبق معمول احساس خوش‌صدایی بیش از اندازه‌ای به او دست داده بود. روبی می‌خواست سرش را برگرداند تا او را نبیند؛ اما ظاهرا دیر شده بود؛ زیرا مانند همیشه همان‌طور که به او زل زده بود، با همان صدای نکره‌اش شروع به خواندن کرد:
    as long as you love me, we could be starving – (از وقتی عاشق شدی، هر دومون محتاج شدیم.)
    we could be homeless, we could be broke (هر دومون بی‌خانمان و بدبخت شدیم)
    as long as you love me, I'll be your platinum , I'll be your silver, I'll be your gold (از وقتی که عاشقم شدی، من شدم ثروت زندگیت، شدم طلا و جواهرت، شدم همه‌چیزت!)
    روبی با چهره‌ی درهمی از کنار میزش رد می‌شد که ناگهان ایوان با صدای بلندی فریاد زد:
    as long as you love lo-lo lo-lo-lo-lo- love me!-
    نه تنها او، بلکه همه‌ی دوستانش که سر میزش نشسته بودند از جا پریدند و با حالت اعتراض‌آمیزی به او نگاه کردند. روبی دیگر صبر نکرد و با عجله به سمت اتاق دوید، در را با شدت باز کرد که...
    - هی!
    - آخ! ببخشید.
    دختری با پوست بسیار سفید و موهای مشکی بلندی که تا ابتدای کمرش می‌رسید، به او چشم‌غره رفته و لباسش را پوشید، سپس با ناراحتی گفت:
    - چیه؟ عاشق سـ*ـینه‌چاکت باز زده زیر آواز که این‌جوری پریدی تو؟
    روبی نفس کلافه‌ای کشید و با لحن ملتمسی گفت:
    - ‌‌خواهش می‌کنم راجع بهش حرف نزن سلنا! باور کن که به دیدنش توی این رستوران حساسیت عجیبی پیدا کردم، احساس می‌کنم بدنم به خارش افتاده!
    - خب، این تنها یک راه داره...
    روبی با امیدواری به او خیره شده بود که سلنا فورا گفت:
    - جواب اون یکی رو بدی که از شر این یکی راحت شی.
    - آفرین، واقعا پیشنهاد فوق العاده‌ای بود سِلی! (سِلی مخفف سلنا)
    سلنا خندید و گفت:
    - ‌‌باور کن چیز دیگه‌ای به فکرم نمی‌رسه.
    - پس بهتره فکر نکنی!
    روبی با دلخوری لباس مخصوصش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. سلنا صمیمی‌ترین دوستش به حساب می‌آمد؛ اما گاهی اوقات او نیز آزاردهنده‌ترین موجود بر روی زمین می‌شد. هنوز کاملا وارد راهرو نشده بود که سلنا با صدای بلندی گفت:
    - ‌‌هی روبی! برگرد، شوخی کردم بابا.
    روبی بی‌توجه به سلنا وارد سالن اصلی شد. بی آنکه به عربده‌ی ایوان واکنشی نشان بدهد، به سمت میز دختر و پسر جوانی رفته و سفارش‌هایشان را گرفت. در روزهای تعطیل تمام کارش همان بود.آن روز هم مانند هروقت دیگری مجبور شد از ابتدای سالن تا انتهای سالن بدود و سینی‌هایی را که پر از سفارشات مردم سرخوش و سرمست بود جابه‌جا کند. وقتی آخرین سینی خالی را بر روی پیشخوان گذاشت، ساعت روی دیوار عدد هفت را نشان می‌داد.
    روبی با خستگی به اتاق برگشت و شروع به عوض‌کردن لباس‌هایش کرد. چند ثانیه‌ی بعد سلنا نیز وارد اتاق شد؛ اما روبی اهمیتی به او نداد. سلنا تمام روز خود را به در و دیوار کوبیده بود تا توجه او را به خود جلب کند؛ اما روبی نیم‌نگاهی هم به او نینداخت. نه به‌خاطر آنکه از دستش عصبانی بود، می‌دانست همه‌ی آن حرف‌ها را برای درآوردن حرصش می‌زند؛ زیرا حتی خود او نیز با تمام وجود از ایوان و کوین، همکلاسی دبیرستان روبی که چندین و چند دفعه از او درخواست ازدواج کرده بود، نفرت داشت و معتقد بود که او همچنان باید منتظر یک عشق افسانه‌ای بماند.
    - فردا شب قراره برم مهمونی.
    با صدای سلنا به خود آمد؛ اما گویی مخاطبش او نبود؛ زیرا همان‌طور که داشت لباسش را عوض می‌کرد، با خود حرف می‌زد. سلنا به طور ناگهانی دست‌هایش را بالا بـرده و گفت:
    - چی می‌شد اگه یه همراه واسه‎م پیدا می‌شد؟ یه دختر جذاب، خوشگل، خوشتیپ، مهربون، خوش‌قلب...
    روبی با شنیدن آن حرف‌ها خنده‌اش گرفت، با وجود خستگی لبخندی زد و گفت:
    - عجیبه! این‌ها رو که گفتی یاد خودم افتادم، منم بدم نمیاد اگر کسی ازم واسه‌ی مهمونی دعوت می‌کرد.
    سلنا با خوشحالی خود را در آغوشش انداخت و گفت:
    - ‌‌من دعوتت می‌کنم.
    اما فورا قیافه‌ی مغرورانه‌ای به خود گرفت و گفت:
    - البته من که این‌ها رو می‌گفتم، اصلا به تو فکر نمی‌کردم!
    روبی با حالت اعتراض‌آمیزی فریاد زد:
    - سلنا!
    ***
    وقتی به خیابان کرلینگز رسید، هوا کاملا تاریک شده بود؛ اما او عاشق شب بود. وقتی همه‎جا در تاریکی مطلق فرو می‌رفت و تنها منبع نور چراغ‌های روشن خانه‌های اطراف بود، شهر به طرز شگفت‌انگیزی در نظرش زیباتر به نظر می‌آمد.
    باد ملایمی به صورتش می‌خورد که روحش را نوازش می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست که در آن هوای عالی قدم بزند؛ اما آن‌قدر خسته بود که نای این کار را هم نداشت. به همین دلیل تصمیم گرفت که فردا مسیر دبیرستان تا خانه را پیاده برود و اکنون با یک تاکسی هر چه زودتر خود را به رخت خوابش برساند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    همیشه همان‌طور بود، برای آسودگی خیال خود همیشه چیزی را برای جایگزین‌کردن پیدا می‌کرد.
    وقتی سوار تاکسی شد، احساس خواب‌آلودگی می‌کرد؛ به همین خاطر شیشه را پایین کشید. به محض خوردن باد به صورتش، خوابش پرید و کمی بعد به خیابان اصلی خانه رسید. خیابانی که به ساختمان منتهی می‌شد، مسیر نسبتا کوتاهی داشت؛ به همین خاطر هیچ‌گاه راننده‌های تاکسی به خودشان زحمت نمی‌دادند که وارد خیابان شوند. دو طرف جاده پر از درخت‌های کاج سر به فلک کشیده بود و وسط خیابان هم تیرهای چراغ برق قرار داشته و تمام جاده را روشن کرده بودند.
    همه‌جا خلوت بود و هیچ صدایی به جز صدای حرکت ماشین‌های خیابان اصلی به گوش نمی‌رسید. نور نارنجی چراغ‌ها بر روی زمین افتاده بود و روبی می‌توانست سایه‌ی بزرگی از خودش را که زیر پاهایش بود، ببیند. سنگ‌ریزه‌ی کوچکی را به جلو پرتاب کرد، چند قدمی جلوتر رفته و بار دیگر لگد محکمی به او زد. چیزی نمانده بود به ساختمان برسد که ناگهان مسیر مقابلش کاملا تاریک شد. به سرعت سرش را بلند کرد، چراغی که درست بالای سرش بود چندبار روشن و خاموش شده و بعد خیابان در تاریکی مطلق فرو رفت.
    با ترس به دور و اطرافش نگاه کرد، کسی نبود. با آنکه حضور نیروی عجیبی را احساس می‌کرد؛ اما تردیدی نداشت که هیچ انسانی در آن اطراف نیست. خودش نیز از این فکر بسیار متعجب شد. این افکار به طور ناخواسته به ذهنش هجوم آورده بودند؛ اما به درستی آن‌ها اطمینان داشت. بیش از آن نمی‌توانست در آن تاریکی بایستد. ترس عجیبی به جانش افتاده بود. بار دیگر به اطراف نگاه کرد، هیچ‌کس در آن‌جا نبود. شاید با استفاده از نیروهایش می‌توانست چراغ را روشن کند. قبلا هم ناخواسته کلید لامپ اتاقش را روشن و خاموش کرده بود. اشتیاق خاصی در وجودش بود، با این حال از کاری که می‌خواست انجام بدهد وحشت داشت. هرگز نمی‌خواست به یاد بیاورد که یک انسان عادی نیست. مدت‌ها بود که ترجیح می‌داد نیروهای عجیبی را که در وجودش پنهان شده و منتظر یک فرمان از طرف او بودند به فراموشی بسپارد. او تصمیم داشت این راز را با خود به گور ببرد؛ بنابراین خیلی زود دست‌هایش را پایین آورده و وسوسه‌ی استفاده از آن نیروی قدرتمند را سرکوب کرد، سپس به سرعت چند قدم باقی‌مانده را طی کرده و وارد ساختمان شد.
    ***
    «دوشنبه‌ی نحس»
    صبح با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید. شب گذشته نیز با کابوس‌های عذاب‌آور سپری شده بود. این‌بار زنی را در رویا دید که بالای برج بلندی ایستاده و قهقهه‌ی مسـ*ـتانه‌ای را سر داده بود.
    با خستگی از تخت خوابش بلند شد، تمام بدنش درد می‌کرد و نای راه‌رفتن نداشت؛ گویی تمام شب را نیز مشغول پذیرایی از افراد حاضر در رستوران بود. او که تمام شب را خوابیده بود، پس آن میزان از خستگی چه معنی داشت به جز آنکه از ابتدای روز نحسی و بدشانسی به سراغش آمده بود؟
    روبی بعد از شستن صورتش، با بی‌میلی صبحانه‌ی مختصری خورده و لباس‌های دبیرستانش را پوشید. وقتی با عجله از اتاقش خارج می‌شد، گوشه‌ی لباسش به دستگیره گیر کرده و قسمتی از آن پاره شد و روبی با دیدن آن صحنه اطمینان یافت که آن تازه سرآغاز بدشانسی‌های آن روز است.
    با رسیدن به دبیرستان، با نگرانی از پله‌های طبقه‌ی دوم بالا رفت، پشت در کلاس نفس عمیقی کشیده و در را باز کرد. به محض واردشدن به کلاس، پاهایش به طرز بدی پیچ خورده و با صدای مهیبی بر روی زمین افتاد. با افتادنش همه با صدای بلندی زیر خنده زدند و او را با دست به یکدیگر نشان دادند.
    روبی با چهره‌ی درهم رفته‌ای سرش را بلند کرده و نگاهش به چشم‌های مشکی و بسیار ریز فیلیپس که شرارت در آن موج می‌زد افتاد.
    فیلیپس، پسر قلدر کلاس، با اندامی بسیار درشت بوده که اذیت و آزار باقی دانش‌آموزان کلاس برایش نوعی تفریح محسوب می‌شد، اگرچه در مقابل دانش‌آموزان سال سوم اندکی با احتیاط رفتار کرده و هنگامی که چند پسر سال سوم او را به‌خاطر چاقی‌اش مسخره می‌کردند، او با خونسردی به آن‌ها می‌گفت:«فقط کمی اضافه‌وزن دارم که با یک رژیم کوچیک حل میشه!»؛ اما او سخت در اشتباه بود؛ زیرا اضافه‌وزنش آن‌قدر زیاد بوده که او را به یک خوک زشت و بدقواره تبدیل کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    برای ثانیه‌ای خشم تمام وجود روبی را دربرگرفت و تصمیم داشت تمام استخوان‌های فیلیپس را خرد کند؛ اما فورا به یاد بلاهایی که تا قبل از ورود به دبیرستان بر سرش آمده بود، افتاد. او برای اولین‌بار در تمام آن بیست‌سال نزدیک به یک ساعت برای گرفتن تاکسی ایستاد؛ اما گویی هیچ‌کدام از آن راننده‌ها او را نمی‌دیدند؛ زیرا بی‌اعتنا به بالا و پایین پریدن‌هایش از کنارش عبور می‌کردند و او در انتها مجبور شد سد راه یک پیک موتوری شود و با خواهش و التماس خود را به دبیرستان برساند.
    هنگامی که وارد دبیرستان شد؛ آقای اَفلِک، مدیر مدرسه، به طرز مسخره‌ای عصبی شده و او را برای تاخیرش مؤاخذه کرد و این باعث تعجب روبی شد؛ زیرا آقای افلک مرد بسیار آرام و خونسردی بوده و سابقه نداشته که با هیچ‌یک از دانش‌آموزان چنین برخوردی داشته باشد و او اطمینان داشت که خود مدیر نیز از رفتار‌های خود شگفت‌زده بوده است.
    با یادآوری آن لحظات به آن نتیجه رسید که این زمین‌خوردن نیز از اثرات بدشانسی خود اوست و درگیرشدن با فیلیپس هیچ دردی را از او دوا نخواهد کرد. با این فکر به طور ناگهانی خشمش فروکش کرد، از جایش برخاسته و همان‌طور که لباس‌هایش را می‌تکاند، لبخند پرحرصی زد و گفت:
    - اگر فکر می‌کنی که بامزه‌ای، باید بگم سخت در اشتباهی!
    فیلیپس همان‌گونه که پوزخند می‌زد، با لحن زننده‌ای گفت:
    - ‌‌پس خودت از اشتباه درم بیار، من می‌میرم واسه اینکه یکی مثل تو فرشته‌ی نجاتم بشه.
    روبی با انزجار سر تا پای او را برانداز کرد؛ اما قبل از آنکه حرفی بزند، دستی با شدت به سـ*ـینه‌ی فیلیپس برخورد کرده و او را عقب راند.
    - راحتش بذار!
    روبی با بی‌حوصلگی به کوین نگاه کرده و در دل گفت:«من اگه نخوام تو ازم دفاع کنی، باید کی رو ببینم؟»
    کوین با حالت ابلهانه‌ای به فیلیپس زل زده و صورتش به سرخی می‌گرایید؛ گویی تمام زورش را می‌زد تا چهره‌اش اندکی ترسناک به نظر بیاید؛ اما چندان در این کار موفق نبود.
    فیلیپس با مشاهده‌ی شجاعت مضحک او، به سختی از جا بلند شده و سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی او ایستاد؛ اما قبل از آنکه بخواهد واکنشی نشان بدهد، در کلاس باز شده و آقای بُورن وارد کلاس شد. به محض واردشدنش همه‌ی دانش‌آموزان کتاب‌هایشان را گشوده و با چاپلوسی از او خواستند که هرچه زودتر درس را آغاز کند. فیلیپس که جرأت ابراز وجود در مقابل استادان را نداشت، به زدن همان پوزخند‌های همیشگی اکتفا کرده و بار دیگر سر جایش نشست.
    کوین نیز که میدان را برای عرض اندام مناسب دید، صدای خرناس‌مانندی از خود درآورد، سپس دست‌هایش را بر روی کمر روبی قرار داده و او را به سمت صندلی‌هایشان هل داد.
    روبی به محض نشستن به آن فکر کرد که اگر اکنون در جای مناسبی بودند، دست‌های کوین را می‌شکست. کوین که اکنون نقش یک قهرمان اسطوره‌ای را ایفا می‌کرد، سـ*ـینه‌اش را جلو داده و با غرور به روبی می‌نگریست.
    در چند ساعتِ پس از آن اتفاق عجیبی رخ داد؛ گویی زمان کش آمده و عقربه‌های ساعت به طرز غیرعادی بر روی ساعت ده صبح جا خوش کرده بودند. آن واقعه چنان عجیب بوده که باعث تعجب تمامی افراد حاضر در کلاس شد و آقای بورن که اکنون فصل چهارم کتاب را بازخوانی می‌کرد، با حالتی التماس‌گونه به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کرد. در نهایت دست نامرئی که باعث توقف عقربه‌ها شده بود، دست از عمل غیرانسانی‌اش برداشته و در نهایت کلاس در ساعت دوازده به پایان رسید.
    هنگامی که اولین لکه‌های پرنور خورشید بر روی میز شیشه‌ای استاد بورن ظاهر شدند، همگی از جا برخاسته و با حالت عصبی و خسته کتاب‌هایشان را به درون کوله‌هایشان پرتاب کردند. روبی با بهت بر روی صندلی‌اش میخکوب شده بود؛ گویی نمی‌توانست اتفاقات پیش آمده را هضم کند، آن‌گاه با تکان دستی در مقابل چشم‌هایش به خود آمده و نگاهش را به کوین دوخت، با بی‌حوصلگی شروع به جمع‌کردن کتاب‌هایش کرده و گفت:
    - ‌‌کاری داشتی؟
    کوین یک‌آن از رفتار سرد او شگفت‌زده شد؛ اما فورا خود را جمع و جور کرده و با خونسردی ساختگی گفت:
    - ‌‌می‌خواستم، می‌خواستم باهات حرف بزنم.
    - خب بزن!
    - آخه این‌‎جا نمیشه، این‌‎جا نمی‌تونم.
    - خب پس نزن!
    کوین که از بی‌اعتنایی او به ستوه آمده بود، نفسش را پرحرص بیرون فرستاد و در حالی که صدایش کمی بلندتر از حد معمول بود گفت:
    - ‌‌اما من باید باهات حرف بزنم‌!
    روبی که از دست‌انداختن او غرق لـ*ـذت بود، با شادی وصف‌ناپذیری گفت:
    - پس بزن!
    کوین این‌بار کنترل خود را از دست داده و نگاه خشونت‌آمیزی به او انداخت؛ اما روبی پس از گفتن آن کلمات احساس کرد که رودخانه‌ای با آب بسیار خنک و روان از انتهای قلبش جاری شده است؛ زیرا به خوبی توانسته بود اعتماد به نفس کاذب کوین را از او بگیرد. مثل روز برایش روشن بوده که کوین از آنکه روبی اجازه‌ی دفاع‌کردن را به او داده بود، امید بیهوده‌ای پیدا کرده و همان امید باعث شده بود که چنین جسارتی از خود نشان بدهد.
    اما کوین کاملا در اشتباه بود؛ زیرا او دختری نبود که به آسانی به دست بیاید یا با یک قهرمان‌بازی ساده بتوان به قلب سخت و محکمش نفوذ کرد.
    - می‌خوام حرفی رو که خیلی وقت پیش باید بهت می‌زدم بگم، روبی من...
    روبی همان‌طور که با درماندگی به دیوار مقابلش زل زده بود، در دل دعا می‌کرد که از این مخمصه نجات یابد. درست همان لحظه صدای گوشخراشی بلند شد، موبایل کوین زنگ خورده بود.
    - بله؟ من هنوز توی کلاسم.... مگه چی شده؟ ... چی؟! خیلی خب همین الان میام.
    روبی که با کنجکاوی به او نگاه می‌کرد با خوشحالی محسوسی پرسید:
    - ‌‌چی شده؟
    کوین که از خوشحالی او گیج شده بود، با نگرانی گفت:
    - ‌‌برادرم صبح ماشینم رو ازم قرض گرفته بود، حالا بابا زنگ زده و میگه که تصادف کرده. اَه لعنتی! من میرم؛ اما... در اولین فرصت حرفی رو که می‌خواستم بزنم بهت میگم، نگران نباش.
    وقتی کوین با عجله از در کلاس خارج شد، روبی با لحن متحیری گفت:
    - لعنت به اون کسی که نگران باشه!
    سپس بلافاصله کیفش را برداشته و با آخرین سرعت از کلاس خارج شد. ناگفته نماند که تا قبل از بیرون‌رفتن از دبیرستان نزدیک به دوبار تا مرز افتادن از راه‌پله‌ها پیش رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    هنگامی که وارد خیابان شد، با دیدن ساختمان کج و معوج همیشگی لبخندی از سر خوشحالی زده و با سرعت بیشتری به سمت خانه حرکت کرد. تنها چند قدم تا رسیدن به در خانه باقی مانده بود که موبایلش زنگ خورد. با دیدن صورت سلنا که بر روی صفحه‌ی موبایل چشمک می‌زد، دستش را بر روی علامت سبزرنگ کشیده و گفت:
    - ‌‌الو؟
    - سلام عزیزم!
    - سلام، چه خبر؟
    - می‌خواستی چه خبری باشه؟ مگه بدون تو هم به من خوش می‌گذره؟
    روبی که به لحن گفتار او کمی مشکوک شده بود، با ناراحتی گفت:
    - ‌‌سلنا خواهش می‌کنم فقط بگو چی می‌خوای!
    - واقعا که! تو راجع به من چه فکری...
    روبی با لحن خسته‌ای گفت:
    - ‌‌سلنا!
    - خیلی خب، می‌خواستم با من به مهمونی امشب بیای.
    - کدوم مهمونی؟
    - جیمز دعوتم کرده؛ اما می‌دونی که دلم نمی‌خواد تنهایی برم، واسه‌ی همین می‌خوام باهام بیای.
    - اما...
    - اما چی؟ نکنه نمی‌خوای بیای؟ خودت گفتی که میای.
    لحن کلام سلنا کمابیش تهدیدآمیز بود و روبی نیز این را فهمیده و سعی کرد از راه دیگری وارد شود:
    - ‌‌معلومه که میام، فقط واسه‌ی این گفتم که جیمز تو رو تنها دعوت کرده. شما تازه با هم آشنا شدین و...
    - به‌خاطر همین می‌خوام که بیای.
    روبی که گیج شده بود، گفت:
    - چرا؟
    - چون این اولین قرارمونه، نمی‌خوام خیلی پیش بریم.
    - آها پس من میام اون‌جا که جلوی عشق‌بازی شما‌ها رو بگیرم.
    - نه! یعنی... آره!
    روبی به خستگی و اتفاقات آن روز فکر کرد، دلش پر می‌کشید که چند ساعتی را بی آنکه به چیزی فکر کند بخوابد؛ اما جرأت نه‌گفتن به بهترین دوستش را هم نداشت؛ بنابراین با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - خیلی خب، من الان دم خونه‌م، تا شب استراحت می‌کنم و بعدش حاضر میشم.
    سلنا فورا گفت:
    - ‌‌اما نمیشه!
    - برای چی؟
    - برای اینکه مهمونی ساعت شیش شروع میشه، تولد یکی از دوست‌های جیمزه. الان هم ساعت دوئه، تا ساعت شیش چیزی نمونده.
    روبی با شنیدن آن حرف‌ها، لحظه‌ای گمان کرد که فشارش افتاده است؛ اما بی آنکه اعتراضی کند، قبول کرده و تماس را قطع کرد.
    وقتی وارد اتاقش شد، با حسرت به تخت خوابش نگاه کرد؛ اما بی آنکه به طرفش برود در کمد را باز کرده و لباس قرمزرنگی را از آن‌جا بیرون آورد. لباس‌های دبیرستانش را درآورده و لباس مهمانی‌اش را پوشید، روی میز مقابل آینه نشست و به عکس خودش در آینه نگاه کرد.
    چیزی نمانده بود که از خستگی بیهوش شود، چشم‌هایش را به آرامی بست و در همان حال موهایش را شانه کرد. وقتی کار شانه‌کردن موهایش به اتمام رسید، به ناچار لای پلک‌هایش را باز کرده و با عصبانیت رژ قرمزرنگش را بر روی لب‌هایش کشید‌؛ فرقی میان موهایش باز کرده و آن‌ها را به حال خود رها کرد، کفش‌های قرمزرنگش را پوشید و خود را بر روی تخت گرم و نرمش رها کرد. چه می‌شد اگر می‌توانست تنها چند دقیقه چشم‌هایش را روی هم بگذارد. با نگاه‌کردن به ساعت آه از نهادش بلند شد؛ چیزی به ساعت چهار نمانده بود. اگر قرار بود یک ساعت را هم در راه باشند، وقتی برای استراحت باقی نمی‌ماند. با بی‌حالی از جای برخاسته و از اتاق بیرون رفت، وارد آشپزخانه شد تا برای خود قهوه درست کند؛ اما با بازکردن در کابینت و دیدن جعبه‌ی خالی با بهت و حیرت زمزمه کرد:
    - این حجم از بدشانسی غیرممکنه! آخه چرا؟!
    روبی بعد از گفتن آن جمله سعی کرد به خود دلداری بدهد و وانمود کند که این اتفاقات کاملا طبیعی هستند و ربطی به آنکه واقعه‌ای شوم در راه است ندارد. چند نفس عمیق کشیده و شروع به مرتب‌کردن خانه کرد. تنها این‌گونه می‌توانست چنین افکار ترسناکی را از ذهنش بیرون بریزد. وقتی کار تمیزکردن خانه به اتمام رسید، عقربه‌های ساعت عدد پنج را نشان می‌دادند. چیزی به آمدن سلنا باقی نمانده بود.
    روبی تی را در گوشه‌ای از آشپزخانه رها کرده و به سرعت وارد اتاقش شد، رژ قرمزش را مجددا روی لب‌هایش کشیده و موهایش را کمی مرتب کرد، سپس چند قدمی به عقب رفته و اندامش را نیز در آینه برانداز کرد. برای چند ثانیه خستگی‌اش را فراموش کرده و تنها با دقت به لباسش نگاه کرد، سپس با صدای آرامی زمزمه کرد:
    - این لباس فوق‌العاده‌ست!
    او بی‌اغراق حقیقت را می‌گفت. لباس کوتاهش با آن دامن طبقه‌ای، زیبایی خاصی داشت و در تن او بیش از اندازه عالی به نظر می‌آمد. روبی برای اولین‌بار در آن روز نحس لبخندی زد. چند دقیقه‌ی بعد با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کیف دستی‌اش را نیز برداشت و از اتاق خارج شد.
    ***
    با رسیدن به سالن اصلی، روبی انگشت‌هایش را محکم در گوشش فرو کرد تا از کرشدنش در برابر صدای بسیار بلند موسیقی جلوگیری کند. سلنا برعکس او با شنیدن صدای موسیقی قری داده و با جیغ و داد خود را میان دوستانش پرتاب کرد. روبی با تاسف سری تکان داد و با بی‌حوصلگی به جمعشان پیوست.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    این جمع دوستانه را به خوبی می‌شناخت؛ ایان، سارا و لورا بعد از او صمیمی‌ترین و یا به قول خودشان اهل حال‌ترین دوستان سلنا به حساب می‌آمدند.
    ایان، پسری بلندقامت و لاغر بوده که شباهت عجیبی به یک مداد باریک داشت، موهایش به طرز ناخوشایندی فر بود و روبی با نگاه‎کردن به او به یاد دانشمندان قرن نوزدهم می‌افتاد.
    لورا برعکس ایان قد و قامت بسیار کوتاهی داشته و موهایش همیشه بلوند بود و اعتقاد عجیبی داشت که این رنگ مو بسیار به او می‌آید و دربرابر حقیقت مقاومت عجیبی از خود نشان می‌داد! روبی با دیدن او نیز هربار به یاد خوانندگان قدیمی با موهای عجق و وجقی می‌افتاد که با شنیدن صدایشان مو بر تن همه سیخ می‌شد.
    سارا تنها فرد در آن جمع بود که اندکی خجالتی بوده و تیپ و ظاهرش به دخترانی می‌ماند که گویی برای اولین‌بار در طول عمرشان وارد اجتماع شده‌اند. او موهای قهوه‌ای بلندی داشت با چشم‌های سبزرنگی که صورتش را معصومانه‌تر نشان می‌داد.
    روبی دست از نگاه‌کردن به آن‌ها برداشت و خود را مشغول تماشای باقی افراد حاضر در سالن کرد؛ انسان‌های سرخوش و بی‌خیالی که در آن لحظه فارغ از هر غمی، با ریتم آهنگ بالا و پایین پریده و عربده می‌کشیدند.
    - هی روبی! اون اومد.
    روبی رد نگاه به اصطلاح شرمگین سلنا را دنبال کرده و چشمش به جوان خوش‌قیافه‌ای افتاد که با لبخند معناداری به سمت آن‌ها می‌آمد. برعکس سلنا او هیچ اصراری برای محجوب نشان دادن خود نداشت و شیطنت از آن چشم‌های مشکی‌رنگش می‌بارید.
    هنگامی که جیمز به آن‌ها رسید، روبی تازه توانست چهره‌اش را در نور سالن به طور کامل تشخیص بدهد. او چشم و ابروی مشکی با بینی بسیار کوچک و لب‌های خوش‌فرمی داشت که صورتش را با آن ته‌ریش مردانه‌اش جذاب‌تر نشان می‌داد.
    روبی برای یک لحظه متوجه نگاه خیره‌ی سلنا به جیمز شد، آن‌گاه دستش را از زیر میز پایه‌بلندی که دور آن جمع شده بودند رد کرده و نیشگون آبداری از پاهای سلنا گرفت؛ زیرا با آن نگاه‌های خیره‌اش تمامی زحماتش را برای تبدیل‌شدن به یک دختر خوب و متین به هدر می‌داد.
    - آخ!
    - چی شد؟
    جیمز با نگرانی این را پرسید.
    سلنا چشم‌غره‌ی اساسی به روبی رفته و با ناراحتی گفت:
    - ‌‌چیزی نیست.
    جیمز لبخند پررنگی زده و به او نزدیک‌تر شد، سلنا صورتش را جلو بـرده و لبخند زد؛ اما جیمز در کمال بی‌شرمی سرش را پایین‌تر آورده، او را بوسید و با نیش باز نوشیدنی روی میز را لاجرعه سر کشید.
    لبخند ملیح سلنا کم‌رنگ شده و این‌بار حقیقتا از خجالت سرخ شد. جیمز پس از احوال‌پرسی مختصری با دوستان سلنا، نگاهش را به روبی انداخت، ناگهان ضربه‌ی بسیار محکمی به پشتش زده و گفت:
    - تو چه‌طوری؟ سلنا خیلی ازت تعریف می‌کنه!
    روبی که چیزی نمانده بود با سر بر روی میز سقوط کند، لبخند عصبی زده و گفت:
    - من خوبم.
    جیمز با بی‌خیالی خندید و گفت:
    - خوبه!
    سپس بار دیگر نگاه خیره‌اش را به سلنا دوخت.
    پس از گذشت مدتی که همچنان دور آن میز ایستاده و با حرف‌های بی سر و ته و حرکت ناگهانی بدنشان خود را سرگرم می‌کردند(البته به جز روبی؛ زیرا او با بی‌حوصلگی به در و دیوار سالن زل زده بود.)
    روبی به آن نتیجه‌ی تلخ رسید که رفتن به چنین مهمانی‌هایی تا چه حد می‌تواند آزادهنده باشد.
    چند دقیقه‌ای می‌شد که موسیقی را قطع کرده و تقریبا همه از جنب و جوش افتاده بودند که این باعث آسودگی خاطر روبی شده بود. بیشتر میهمانان و دوستان میزبان جشن- که پسری به نام توماس بود- دور میز گرد بسیار بزرگی که هدایای بسیار زیادی بر روی آن به چشم می‌خورد، جمع شده بودند و پس از دادن هدیه‌ها و تشکر‌ها و تعارف‌های بسیار زیاد، بار دیگر جمعیت متفرق شده و در کمال ناخوشنودی موسیقی کرکننده‌ای آغاز شد. همه‌ی آن‌ها به گونه‌ای خود را وسط سالن انداختند که گویی تا قبل از آن هرگز در تمام زندگیشان نرقصیده بودند.
    you beautiful, beautiful you should now it ! 2×
    I think it's time , I think it's time show it !
    you beautiful , beautiful
    baby what you doing ? where
    you at? where you at?...
    - چی؟
    - نه!
    - لعنتی!
    روبی با تعجب به بلندگوهای بسیار بزرگی که در هر گوشه از سالن به چشم می‌خوردند، نگاه کرد. دیگر هیچ صدایی از آن‌ها خارج نمی‌شد، همه‌جا به طرز هولناکی در سکوت فرو رفته بود. ناگهان تمامی برق‌های سالن خاموش شد. همه‌ی افراد حاضر در جشن فریاد اعتراض‌آمیزی سر دادند. توماس، میزبان آن‌ها که از آن وضع عصبانی شده بود، با صدای بلندی گفت:
    - لطفا همه سرِ جاهاشون بمونن، الان برق‌های اضطراری وصل میشن.
    دست‌های روبی ناگهان در دست‌های ظریفی فرو رفت، سلنا با ترس به او چسبیده بود و صدایی از او درنمی‌آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی می‌دانست که او تا چه حد از تاریکی وحشت دارد؛ بنابراین او را نوازش کرده و با صدای آرامی گفت:
    - نترس، الان برق‌های اضطراری وصل میشن.
    اما با گذشت چند دقیقه همچنان همه‎جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
    جیمز که کنار آن‌ها ایستاده بود، با عصبانیت گفت:
    - این دیگه چه‌جور مسخره‌بازیه! الان خودم این توماس لعنتی رو می‌کشم.
    جیمز با احتیاط به آن طرف سالن رفته و مشغول حرف‌زدن با دوستش شد.
    روبی با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد؛ اما چشم‌هایش جایی را نمی‌دید. برای لحظه‌ای احساس کرد صدای نوای ملایمی را شنیده است، با حالت وسواس‌گونه‌ای هیس بلندی کرده و گوش‌هایش را تیز کرد. حدسش کاملا درست بود، نوای ملایمی به گوش می‌رسید؛ آهنگی دل‌انگیز و آرامش‌بخش. لحظه‌ای گمان کرد که بلندگوها درست شده‌اند؛ اما با دقت کمی متوجه شد که این صدا از در و دیوار‌های سالن به گوش می‌رسند.
    با حیرت زمزمه کرد:
    - سلنا...
    سلنا فورا با نگرانی گفت:
    - چیه؟ چی شده؟ چیزی دیدی؟ نکنه...
    - نکنه چی؟
    - نکنه این یک عملیات تروریستیه؟!
    - چی؟... نه! چرا مزخرف میگی؟
    - پس چی شده؟
    روبی بار دیگر سکوت کرده تا بفهمد آیا هنوز آن صدا را می‌شنود یا نه، وقتی بار دیگر صدای آهنگ ملایمی به گوشش رسید، گفت:
    - تو صدایی نمی‌شنوی؟
    سلنا چنگی به بازوهای روبی زده و با ترس گفت:
    - چه صدایی؟
    - همین صدا، انگار...
    اما قبل از آن که بتواند جمله‌ای در وصف ریتم آن آهنگ بر زبان بیاورد، برق‌ها وصل شده و همه‌ی دختر‌ها و پسر‌ها فریاد شادمانه‌ای کشیدند؛ اگرچه توماس همچنان ناراحت به نظر می‌رسید و مدام از دوستانش عذرخواهی می‌کرد.
    وقتی صدای جیغ و سوت‌های آن‌ها به پایان رسید، دیگر صدای آن آوای دل‌انگیز نیز به گوش نرسید. همان لحظه رقـ*ـص نور‌های سالن روشن شدند و نور‌های رنگارنگ بسیار زیبایی در سراسر دیوار‌های سالن منعکس شدند. روبی آن‌چنان محو آن منظره‌ی زیبا شده بود که رهاشدن دست‌های سلنا و حتی ملحق‌شدن او و جیمز به باقی زوج‌های آن شب را نیز نفهمید.
    بعد از چند ثانیه، هنوز مشغول تماشای چراغ‌هایی بود که در اطرافش سوسو می‌زدند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. احساس سبکی عجیب و غیرعادی به او دست داد؛ به گونه‌ای که لحظه‌ای گمان کرد از زمین فاصله گرفته و میان زمین و هوا معلق است؛ اما وقتی به پاهایش نگاه کرد، دریافت که هنوز بر روی سرامیک‌های کف سالن ایستاده است.
    اگر او هنوز بر روی سطح زمین بود، پس چرا حس می‌کرد که مانند پَری سبک و راحت در هوا شناور است؟ چرا چنان احساس نشاطی به او دست داده بود که خود را از این دنیا و مردمش، دور می‌دید؟
    اکنون نگاهش بر روی جمعیت وسط سالن خیره مانده بود؛ اما به آن‌ها نگاه نمی‌کرد، گویی همه‌ی آن‌ها از نظرش محو شده بودند.
    با احساس خوشایندی چشم‌هایش را بست و درست همان لحظه بود که اتفاق افتاد. درست از ریشه و انتهاترین نقطه شروع شد. موهای قهوه‌ای‌رنگش اکنون به طرز بسیار شگفت‌انگیزی به رنگ سفید در می‌آمدند. روبی گزگز ملایمی را در تمامی نقاط سرش احساس می‌کرد؛ اما حتی آن هم موجب نشد که چشم‌هایش را باز کند؛ زیرا ترس از آن داشت که با بازشدن چشم‌هایش آن حس خوشایند هم از بین برود؛ اما شاید اگر می‌دانست که چه اتفاقی در شرف وقوع است، هرگز آن منظره‌ی زیبا را از دست نمی‌داد.
    اکنون موهایش به رنگ نقره‌فامی در آمده بود که تا اواسط شانه‌هایش می‌رسید، تنها کمی مانده بود که رنگ تیره‌ی موهایش کاملا روشن شود، تنها چند ثانیه‌ی دیگر لازم بود؛ اما...
    - روبی!
    در یک لحظه همه‌چیز از بین رفت، آن حس خوشایند همان‌گونه که آمده بود، به سرعت ناپدید شده و ریشه‌های نقره‌فام مانند شن از سرش سرازیر شده و موهایش را به حالت اول برگرداندند. روبی با حیرت چشم‌هایش را باز کرد، او در آن چند دقیقه زمان و مکان را کاملا فراموش کرده بود.
    با دیدن سلنا که به سرعت به او نزدیک می‌شد، نفس عمیقی کشید.
    - روبی!
    - چی شده؟
    - تو... یعنی من... من الان یه چیزی دیدم.
    - چی دیدی؟
    - یه چیزی... انگار...
    سلنا حرفش را ادامه نداد و با ترس دستی به موهای او کشید.
    روبی با انتظار به او نگاه می‌کرد، خودش نیز گیج و سردرگم بود و نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده است.
    - چرا رنگت پریده؟
    سلنا با نگرانی این را پرسید؛ اما روبی پاسخی به سوال او نداد و تنها یک جمله گفت:
    - ‌‌بیا زودتر از این‌‎جا بریم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا