هنگامی که در پهنهی آسمان به پرواز درآمدند، روبی سرش را برگردانده و گفت:
- رافائل بهت چی گفت؟
مایکل شک داشت که این موضوع را در آن زمان به او بگوید؛ اما در نهایت دلش را به دریا زده و در حالی چشمهایش در اثر وزش تند باد تنگ شده بود، گفت:
- روبی، میدونی ما چرا به اون ماموریت مسخره رفتیم؟
روبی موهایش را از مقابل صورتش کنار زده و بیدرنگ جواب داد:
- خب معلومه، بهخاطر اینکه رافائل بهمون کمک کنه تا... منظورت چیه؟
روبی جملهی آخرش را با سوءظن اضافه کرد.
مایکل با مشاهدهی حالت او خندهای کرده و با صدای بلندی که به او برسد، گفت:
- من این ماموریت رو قبول کردم تا رافائل علاوه بر دادن غذا و دارو برای تو، راه برگشت رو بهمون نشون بده؛ ولی... در واقع این خود ما بودیم که تونستیم راه برگشت رو پیدا کنیم.
روبی با دهان باز به او خیره مانده بود و رابین با کنجکاوی به گفتگوی آنها گوش میداد، تا آن که مایکل با صدایی که خنده در آن موج میزد ادامه داد:
- اینطوری بهت بگم که... رافائل به طرز کاملا حرفهای ذهن ما رو منحرف کرد تا به خواستهی خودش برسه.
چند لحظهای در سکوت گذشت و به جز صدای زوزهی باد و برهمخوردن بالهای سابیروس صدای دیگری شنیده نشد تا آنکه رابین نتوانست جلوی خود را بگیرد و صدای جیغ خشمگین و گوشخراش روبی در قهقهههای مسـ*ـتانهی او گم شد.
***
«آن سوی آینه»
مایکل میتوانست نزدیکی بیش از اندازهاش با آدونیس را احساس کند؛ زیرا هر چه بیشتر پیش میرفتند آسمان صاف و آفتابی دلگیرتر شده و ابرهای تیره و کدر سراسر آسمان را در برمیگرفتند.
نگاه روبی به مسیر مهآلود پیش رویشان افتاد، کمکم سرعت سابیروس نیز با نزدیکشدن به آن تودهی عظیم کمتر شد. حس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفته بود و با چنان هراسی به آن توده مینگریست که گویی با واردشدن به آنجا دیگر هرگز روی خوشی و آرامش را نخواهد دید.
هر چه بیشتر به آن نزدیک میشدند، ترس روبی نیز بزرگتر و عمیقتر میشد. خودش هم نمیدانست دلیل آن همه ترس و هراس چیست؛ اما ناخودآگاه با دیدن آن مه غبارآلود تنها یک فکر در سرش میچرخید و آن هم این بوده که در صورت واردشدن دیگر هرگز راه خروجی وجود ندارد.
مایکل سرش را کنار کشیده و نگاه مشتاقانهای به انبوه درختانی که از آن جا نیز قابل مشاهده بودند انداخت.
آنگاه با صدای آهستهای زمزمه کرد:
- زود باش سابیروس، بجنب پسر.
طولی نکشید که سابیروس با یک شیرجهی ناگهانی وارد مرز غبارآلود مقابلشان شده و بار دیگر در آسمانی سرخ و دلگیر اوج گرفت.
با گذشتن از آن مرز، روبی گمان کرد آب یخی را به طور غیرمنتظرهای بر سرش خالی کردند و قلبش به طرز بدی در سـ*ـینهاش فرو ریخت؛ اما ناگهان اتفاقی برقآسا به وقوع پیوست. روبی به محض قرارگرفتن در فضای هراسانگیز و دلهرهآور آسمان آدونیس، آرام شده و چنان که گویی پس از سالها به خانهی حقیقیاش بازگشته باشد، نفس عمیق و صداداری کشید.
مایکل در حالی که نمیتوانست صورت روبی را ببیند، با نگرانی دستش را روی شانهاش گذاشت و برای همدردی بیشتر فشار ملایمی به آن وارد کرد. اگرچه نیازی به این کار نبود؛ زیرا روبی چنان با میـ*ـل به محیط اطرافش خیره مانده بود که حتی فشار دستهای او را احساس نکرد.
پس از چند دقیقه سابیروس ارتفاعش را کمتر کرده و وارد جنگل شد؛ اما هنوز چند ثانیه از پروازشان نگذشته بود که ناگهان همهی آنها تکان محکمی خورده و در معرض خطر سقوط قرار گرفتند.
طولی نکشید که بار دیگر آن اتفاق تکرار شد، این دفعه حرکتشان به گونهای بود که انگار نیرویی با شدت به آنها برخورد کرده باشد.
- این دیگه چه کوفتی بود؟!
رابین با عصبانیت این را پرسید و روبی با وحشت نگاهی به پشت سرش انداخت، همزمان با او مایکل نیز برگشت.
شش شبح شنلپوش با سرعتی سرسامآور در تعقیبشان بودند. روبی خدا را شکر کرد که سرعت سابیروس از آنها بیشتر است؛ اما با این وجود نمیتوانست نگاه خیره و وحشتزدهاش را از آنان بگیرد؛ زیرا آنها همان افرادی بودند که بارها در کابوسهایش دیده بود، همان شش شبحی که همیشه در تعقیب او یا مادرش بودند و گویی هیچچیز در دنیا موجب توقفشان نمیشد.
- رافائل بهت چی گفت؟
مایکل شک داشت که این موضوع را در آن زمان به او بگوید؛ اما در نهایت دلش را به دریا زده و در حالی چشمهایش در اثر وزش تند باد تنگ شده بود، گفت:
- روبی، میدونی ما چرا به اون ماموریت مسخره رفتیم؟
روبی موهایش را از مقابل صورتش کنار زده و بیدرنگ جواب داد:
- خب معلومه، بهخاطر اینکه رافائل بهمون کمک کنه تا... منظورت چیه؟
روبی جملهی آخرش را با سوءظن اضافه کرد.
مایکل با مشاهدهی حالت او خندهای کرده و با صدای بلندی که به او برسد، گفت:
- من این ماموریت رو قبول کردم تا رافائل علاوه بر دادن غذا و دارو برای تو، راه برگشت رو بهمون نشون بده؛ ولی... در واقع این خود ما بودیم که تونستیم راه برگشت رو پیدا کنیم.
روبی با دهان باز به او خیره مانده بود و رابین با کنجکاوی به گفتگوی آنها گوش میداد، تا آن که مایکل با صدایی که خنده در آن موج میزد ادامه داد:
- اینطوری بهت بگم که... رافائل به طرز کاملا حرفهای ذهن ما رو منحرف کرد تا به خواستهی خودش برسه.
چند لحظهای در سکوت گذشت و به جز صدای زوزهی باد و برهمخوردن بالهای سابیروس صدای دیگری شنیده نشد تا آنکه رابین نتوانست جلوی خود را بگیرد و صدای جیغ خشمگین و گوشخراش روبی در قهقهههای مسـ*ـتانهی او گم شد.
***
«آن سوی آینه»
مایکل میتوانست نزدیکی بیش از اندازهاش با آدونیس را احساس کند؛ زیرا هر چه بیشتر پیش میرفتند آسمان صاف و آفتابی دلگیرتر شده و ابرهای تیره و کدر سراسر آسمان را در برمیگرفتند.
نگاه روبی به مسیر مهآلود پیش رویشان افتاد، کمکم سرعت سابیروس نیز با نزدیکشدن به آن تودهی عظیم کمتر شد. حس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفته بود و با چنان هراسی به آن توده مینگریست که گویی با واردشدن به آنجا دیگر هرگز روی خوشی و آرامش را نخواهد دید.
هر چه بیشتر به آن نزدیک میشدند، ترس روبی نیز بزرگتر و عمیقتر میشد. خودش هم نمیدانست دلیل آن همه ترس و هراس چیست؛ اما ناخودآگاه با دیدن آن مه غبارآلود تنها یک فکر در سرش میچرخید و آن هم این بوده که در صورت واردشدن دیگر هرگز راه خروجی وجود ندارد.
مایکل سرش را کنار کشیده و نگاه مشتاقانهای به انبوه درختانی که از آن جا نیز قابل مشاهده بودند انداخت.
آنگاه با صدای آهستهای زمزمه کرد:
- زود باش سابیروس، بجنب پسر.
طولی نکشید که سابیروس با یک شیرجهی ناگهانی وارد مرز غبارآلود مقابلشان شده و بار دیگر در آسمانی سرخ و دلگیر اوج گرفت.
با گذشتن از آن مرز، روبی گمان کرد آب یخی را به طور غیرمنتظرهای بر سرش خالی کردند و قلبش به طرز بدی در سـ*ـینهاش فرو ریخت؛ اما ناگهان اتفاقی برقآسا به وقوع پیوست. روبی به محض قرارگرفتن در فضای هراسانگیز و دلهرهآور آسمان آدونیس، آرام شده و چنان که گویی پس از سالها به خانهی حقیقیاش بازگشته باشد، نفس عمیق و صداداری کشید.
مایکل در حالی که نمیتوانست صورت روبی را ببیند، با نگرانی دستش را روی شانهاش گذاشت و برای همدردی بیشتر فشار ملایمی به آن وارد کرد. اگرچه نیازی به این کار نبود؛ زیرا روبی چنان با میـ*ـل به محیط اطرافش خیره مانده بود که حتی فشار دستهای او را احساس نکرد.
پس از چند دقیقه سابیروس ارتفاعش را کمتر کرده و وارد جنگل شد؛ اما هنوز چند ثانیه از پروازشان نگذشته بود که ناگهان همهی آنها تکان محکمی خورده و در معرض خطر سقوط قرار گرفتند.
طولی نکشید که بار دیگر آن اتفاق تکرار شد، این دفعه حرکتشان به گونهای بود که انگار نیرویی با شدت به آنها برخورد کرده باشد.
- این دیگه چه کوفتی بود؟!
رابین با عصبانیت این را پرسید و روبی با وحشت نگاهی به پشت سرش انداخت، همزمان با او مایکل نیز برگشت.
شش شبح شنلپوش با سرعتی سرسامآور در تعقیبشان بودند. روبی خدا را شکر کرد که سرعت سابیروس از آنها بیشتر است؛ اما با این وجود نمیتوانست نگاه خیره و وحشتزدهاش را از آنان بگیرد؛ زیرا آنها همان افرادی بودند که بارها در کابوسهایش دیده بود، همان شش شبحی که همیشه در تعقیب او یا مادرش بودند و گویی هیچچیز در دنیا موجب توقفشان نمیشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: