کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
هنگامی که در پهنه‌ی آسمان به پرواز درآمدند، روبی سرش را برگردانده و گفت:
- رافائل بهت چی گفت؟
مایکل شک داشت که این موضوع را در آن زمان به او بگوید؛ اما در نهایت دلش را به دریا زده و در حالی چشم‌هایش در اثر وزش تند باد تنگ شده بود، گفت:
- روبی، می‌دونی ما چرا به اون ماموریت مسخره رفتیم؟
روبی موهایش را از مقابل صورتش کنار زده و بی‌درنگ جواب داد:
- خب معلومه، به‌خاطر اینکه رافائل بهمون کمک کنه تا... منظورت چیه؟
روبی جمله‌ی آخرش را با سوءظن اضافه کرد.
مایکل با مشاهده‌ی حالت او خنده‌ای کرده و با صدای بلندی که به او برسد، گفت:
- من این ماموریت رو قبول کردم تا رافائل علاوه بر دادن غذا و دارو برای تو، راه برگشت رو بهمون نشون بده؛ ولی... در واقع این خود ما بودیم که تونستیم راه برگشت رو پیدا کنیم.
روبی با دهان باز به او خیره مانده بود و رابین با کنجکاوی به گفتگوی آن‌ها گوش می‌داد، تا آن که مایکل با صدایی که خنده در آن موج می‌زد ادامه داد:
- این‎طوری بهت بگم که... رافائل به طرز کاملا حرفه‌ای ذهن ما رو منحرف کرد تا به خواسته‌ی خودش برسه.
چند لحظه‌ای در سکوت گذشت و به جز صدای زوزه‌ی باد و برهم‎خوردن بال‌های سابیروس صدای دیگری شنیده نشد تا آنکه رابین نتوانست جلوی خود را بگیرد و صدای جیغ خشمگین و گوش‎خراش روبی در قهقهه‌های مسـ*ـتانه‌ی او گم شد.
***
«آن سوی آینه»
مایکل می‌توانست نزدیکی بیش از اندازه‌اش با آدونیس را احساس کند؛ زیرا هر چه بیشتر پیش می‌رفتند آسمان صاف و آفتابی دلگیر‌تر شده و ابرهای تیره و کدر سراسر آسمان را در برمی‌گرفتند.
نگاه روبی به مسیر مه‌‏آلود پیش رویشان افتاد، کم‌کم سرعت سابیروس نیز با نزدیک‎شدن به آن توده‌ی عظیم کمتر شد. حس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفته بود و با چنان هراسی به آن توده می‌نگریست که گویی با واردشدن به آن‌جا دیگر هرگز روی خوشی و آرامش را نخواهد دید.
هر چه بیشتر به آن نزدیک می‌شدند، ترس روبی نیز بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شد. خودش هم نمی‌دانست دلیل آن همه ترس و هراس چیست؛ اما ناخودآگاه با دیدن آن مه غبارآلود تنها یک فکر در سرش می‌چرخید و آن هم این بوده که در صورت واردشدن دیگر هرگز راه خروجی وجود ندارد.
مایکل سرش را کنار کشیده و نگاه مشتاقانه‌ای به انبوه درختانی که از آن جا نیز قابل مشاهده بودند انداخت.
آن‌گاه با صدای آهسته‌ای زمزمه کرد:
- زود باش سابیروس، بجنب پسر.
طولی نکشید که سابیروس با یک شیرجه‌ی ناگهانی وارد مرز غبارآلود مقابلشان شده و بار دیگر در آسمانی سرخ و دلگیر اوج گرفت.
با گذشتن از آن مرز، روبی گمان کرد آب یخی را به طور غیرمنتظره‌ای بر سرش خالی کردند و قلبش به طرز بدی در سـ*ـینه‌اش فرو ریخت؛
اما ناگهان اتفاقی برق‎‌آسا به وقوع پیوست. روبی به محض قرارگرفتن در فضای هراس‎انگیز و دلهره‎آور آسمان آدونیس، آرام شده و چنان که گویی پس از سال‎ها به خانه‌ی حقیقی‌اش بازگشته باشد، نفس عمیق و صداداری کشید.
مایکل در حالی که نمی‌توانست صورت روبی را ببیند، با نگرانی دستش را روی شانه‌اش گذاشت و برای همدردی بیشتر فشار ملایمی به آن وارد کرد. اگرچه نیازی به این کار نبود؛ زیرا روبی چنان با میـ*ـل به محیط اطرافش خیره مانده بود که حتی فشار دست‌های او را احساس نکرد.
پس از چند دقیقه سابیروس ارتفاعش را کمتر کرده و وارد جنگل شد؛ اما هنوز چند ثانیه از پروازشان نگذشته بود که ناگهان همه‌ی آن‌ها تکان محکمی خورده و در معرض خطر سقوط قرار گرفتند.
طولی نکشید که بار دیگر آن اتفاق تکرار شد، این دفعه حرکتشان به گونه‌ای بود که انگار نیرویی با شدت به آن‌ها برخورد کرده باشد.
- این دیگه چه کوفتی بود؟!
رابین با عصبانیت این را پرسید و روبی با وحشت نگاهی به پشت سرش انداخت، همزمان با او مایکل نیز برگشت.
شش شبح شنل‏‏‎پوش با سرعتی سرسام‏‌آور در تعقیبشان بودند. روبی خدا را شکر کرد که سرعت سابیروس از آن‌ها بیشتر است؛ اما با این وجود نمی‌توانست نگاه خیره و وحشت‎زده‌اش را از آنان بگیرد؛ زیرا آن‌ها همان افرادی بودند که بارها در کابوس‌هایش دیده بود، همان شش شبحی که همیشه در تعقیب او یا مادرش بودند و گویی هیچ‌چیز در دنیا موجب توقفشان نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی با صدای لرزانی گفت:
    - خودشونن!
    اکنون سابیروس با سرعتی غیرقابل کنترل از میان درختان عبور می‌کرد و گاهی وقت‌ها چنان پیچ و تاب می‌خورد که روبی محتویات معده‌اش را در گلویش احساس می‌کرد.
    با گذشت دقایق طولانی و با وجود تمام حیله‌هایی که سابیروس برای جاگذاشتن آن‌ها به کار برد، هنوز هم دیوانه‌وار در هوا پرواز کرده و دست‌های نامرئی‎شان را برای به چنگ آوردن آن‌ها دراز می‌کردند.
    مایکل نگاه نفرت‎انگیزش را نثار شبح‌های شنل‌پوش کرده و زنجیر طلایی را که به دور گردنش آویخته شده بود بیرون آورده و فشار ملایمی به آن وارد کرد.
    - نمیشه از جنگل خارج بشی؟ این‎جوری که تا ابد تعقیبمون می‌کنن.
    روبی با عصبانیت این جمله را به سابیروس گفته و رابین نیز در تایید حرف‌های او سر کج و معوجش را تکان تکان داده و گفت:
    - راست میگه، باید از جنگل خارج بشیم.
    ظاهرا سابیروس کوچک‌ترین اهمیتی به پیشنهاد آن‌ها نداد؛ اما مایکل برخلاف دو نفر دیگر معتقد بود در این لحظه سابیروس چنان بر روی پرواز سریع و برق‎‏آسایش متمرکز است که صدای آن‌ها را نیز نشنیده است.
    روبی نگاه دیگری به پشت سرش انداخت و برای ثانیه‌ای نگاهش در نگاه عمیق مایکل گره خورد، آن‌گاه با مشاهده‌ی صحنه‌ای که درست در پشت سر مایکل اتفاق افتاد، چشم‌هایش گرد شده و با ناباوری فریاد زد:
    - اونا برگشتن! دیگه تعقیبمون نمی‌کنن!
    در یک لحظه مایکل، رابین و حتی سابیروس سرهایشان را برگرداندند و با جنگل خالی مواجه شدند؛ اما قبل از آنکه بتوانند عکس‎العملی نشان بدهند صدای فریاد عجیبی از همان نزدیکی بلند شد:
    - مایکل! خودم می‌کشمت!
    روبی یک‎آن با شنیدن صدا خنده‌اش گرفت؛ اما با مشاهده‌ی چهره‌ی‌ رنگ‏‌پریده‌ی مایکل و جمله‌ی بعدی‌اش مات و مبهوت ماند و خنده‌اش قطع شد.
    - سابیروس! همین‎جا وایستا! ارتفاعت رو کمتر کن، زود باش!
    - هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ هی! چیکار داری می‌کنی؟
    روبی جمله‌ی آخرش را با کم‎شدن ناگهانی ارتفاعشان اضافه کرد و نگاه خصمانه‌ای به سابیروس انداخت که همچون سرباز گوش به فرمان، تک‌تک دستورات مایکل را به اجرا در می‌آورد.
    زمانی که پنجه‌های‌های تیز سابیروس در زمین سرد و نمناک جنگل فرو رفت، مایکل با عجله پایین پرید و گفت:
    - روبی و رابین رو ببر به کوهستان، ما هم تا چند ساعت دیگه میام.
    مایکل بی‌توجه به دهان باز روبی برگشت تا برود؛ اما روبی جیغ معترضانه‌ای کشیده و همان‎طور که سعی می‌کرد از پشت سابیروس پایین بپرد گفت:
    - چی؟ ما رو ببره؟ پس تو می‌خوای کجا بری؟ قهرمان‎بازیت گل کرده؟ می‌خوای بمونی و باهاشون کشتی بگیری؟
    روبی در همان حال که سعی کرد پای دیگرش را روی زمین بگذارد، ادامه داد:
    - یا همه‌مون با هم از این‌جا می‌ریم، یا همه با هم می‌ریم سراغشون.
    - اِ... از طرف خودت حرف بزن؛ چون من که ترجیح میدم با سابیروس برم.
    رابین در حالی که نگاهش را به نقطه‌ی دوردستی دوخته بود، این را گفته و روبی با صورتی برافروخته به او زل زد و تا زمانی که هنوز در تلاش بود تا پایش را از دور بدن سابیروس رد کند، به او خیره ماند.
    - ببین! الان وقت لجبازی با من نیست، من باید برم دنبالش، مطمئن باش که دوتایی از پسشون برمیایم، بعدش هم...
    - صبر کن ببینم منظورت از دوتایی، دقیقا چیه؟
    - منظورم...
    - آخ!
    روبی که همچنان می‌کوشید پاهایش را روی زمین بگذارد، در نهایت موفق به این کار شد؛ اما برخوردش به زمین چنان سریع اتفاق افتاد که یک لحظه گمان کرد پاهایش از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم شده است، آن‌گاه مایکل جلوتر رفته و در حالی که سرش را با تاسف تکان می‌داد گفت:
    - من هر چی هم بگم تو قانع نمیشی درسته؟
    روبی در حالی که به طرز نامحسوسی جای حساسی از بدنش را نگه داشته بود، ابرو‌هایش را بالا انداخت.
    مایکل به سختی جلوی لبخندزدنش را گرفت، سپس نگاه سرزنش‎‏آمیزی به او انداخته و رو به سابیروس گفت:
    - خیلی خب، پس تو رابین رو با خودت ببر، ما می‌ریم دنبال دین.
    آن‌گاه دست روبی را گرفته و هر دو بی‌درنگ به سمت قسمت عمیق‌تری از جنگل شروع به دویدن کردند. گرچه روبی هنوز هم نمی‌دانست که دقیقا به دنبال چه کسی هستند؛ اما او نیز با آخرین توان می‌دوید و گمان می‌کرد در مسخره‌ترین حالت ممکن زندگی‌اش قرار گرفته است، چرا که برخلاف همیشه اکنون او در حال تعقیب شبح‌های شنل‌پوش بوده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - دین!
    برای یک لحظه چشم مایکل به موهای طلایی افتاد که در هوا به پرواز درآمده و خیلی زود در پیچ جنگل ناپدید شدند.
    روبی با نگاهی به راه باریک کنارشان متوقف شده و فریاد زد:
    - بیا از این‌جا بریم.
    مایکل بدون لحظه‌ای مکث با او همراه شده و هر دو در همان مسیر شروع به دویدن کردند و طولی نکشید که دین را در حالی دیدند که برای شبح‌های شنل‌پوش شکلک درمی‌آورد و می‌دوید.
    روبی با مشاهده‌ی او نتوانست جلوی خنده‌ی کوتاهش را بگیرد و در همان لحظه چشم دین نیز به آن‌ها افتاد و این‌بار هرسه شروع به دویدن در جهت مخالفت کردند و روبی فکر کرد که آن دقیقا همان شرایطی است که در نهایت باید به وجود می‌آمد.
    - ورود باشکوهی بود مایکل!
    مایکل نفس‌نفس‎زنان در جواب جمله‌ی تمسخرآمیز دین گفت:
    - متشکرم دین؛ ولی ممنون میشم اگه این ورود باشکوه بین خودمون بمونه.
    - حتما!
    مایکل با نگرانی آمیخته به دلخوری به او نگاه کرد؛ گویی چندان به قول‌های او اطمینان نداشت.
    - بیاین این‌جا، زود باشین.
    دین درست به موقع پناهگاهی برای خودشان پیدا کرد؛ زیرا نفس روبی از دویدن بیش از اندازه بند آمده بود.
    هر سه‌نفر پشت انبوهی از بوته‌های میوه‌های شفادهنده پنهان شدند. روبی می‌توانست صدای نفس‌های کشدار و حضور دلهره‎آور شبح‌های شنل‌پوش را احساس کند و فکر می‌کرد فاصله‌ی چندانی با آن‌ها ندارند، او چنان به وحشت افتاده بود که حتی سعی می‌کرد آرام‌تر نفس بکشد و کوچک‎ترین صدایی از خود ایجاد نکند. برخلاف روبی دین با بی‌خیالی پشت بوته‌ها لمیده بود و به دانه‌های آبی‌رنگ کف دست‌هایش چشم دوخته و آن‌ها را بالا و پایین می‌انداخت. مایکل نیز چندان نگران به نظر نمی‌رسید و انگار بارها در چنین شرایطی قرار گرفته بود.
    چند دقیقه‌ی بعد افراد شنل‌پوش که از پیداکردن آن‌ها ناامید شده بودند، صدای خرخر عجیبی از خود در آورده و پروازکنان به سمت شرقی جنگل حرکت کردند.
    با رفتن آن‌ها روبی نفس عمیقی کشید و در حالی نگاهش بی‌اختیار به دانه‌های شفاف کف دست دین خیره مانده بود، سکوت را شکسته و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - این‌ها چیَن؟
    - چرا انقدر آروم حرف می‌زنی؟!
    دین با صدای بلندی این را پرسید و مایکل فورا گفت:
    - شاید به‌خاطر اینکه ده برابر عاقل‌تر از توئه! پس این همه سال که کنار جاناتان زندگی کردی چی فهمیدی؟
    دین با بی‌قیدی شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    - اون زیادی محتاطه!
    - آره، درست برعکس تو.
    - اَه بسه دیگه، جونده‌ی بدترکیب!
    - احمق سرکش!
    - سانتور رم‎کرده!
    - بی‌خردِ کودن!
    روبی با تعجب به میان بحث آن‌ها پریده و گفت:
    - میشه بس کنین تا زودتر از این‌جا بریم؟
    دین چهره‌ی متفکری به خود گرفته و گفت:
    - نکته‌ی خوبی بود، خب بلند شین بریم.
    هر سه فورا از جا بلند شدند و مایکل با کنایه گفت:
    - یه جوری میگی بریم، انگار تمام عمرت در حال غیب و ظاهرشدن بودی، تو رو به اِلکون*های دریاچه‌ی آرون قسم میدم که بگی به جز جاناتان کی می‌تونه خودش رو غیب و ظاهر کنه؟
    (اِلکون جانوری دریایی است که سری شبیه به انسان‌ها دارد، قسمت دمش شبیه به اسب دریایی بوده و بدن غول‌پیکرش همچون ماهی است. اِلکون‌ها دهان بسیار بزرگی دارند، با دندان‌های بسیار تیز و هر چه را سر راهشان باشد می‌بلعند.)
    دین با دست‌هایش حرکت زننده‌ای را انجام داده و گفت:
    - واقعا ممنون که یادم انداختی.
    آن‌گاه شیئی را که شباهت بسیاری به یک قطب نمای کوچک داشت از جیب لباسش بیرون آورد.
    مایکل با دهان باز به او نگاه کرد و با خشم گفت:
    - اون مکان‎برش رو به توی... به تو قرض داده؟
    - آروم باش مایکل، خودت رو کنترل کن.
    دین بعد از گفتن این جمله، به پهنای صورتش خندید و چشمکی به روبی زد.
    روبی نیز لبخندی زده و بازوی مایکل را به آرامی فشرد تا با او ابراز همدردی کند. به نظر می‌رسید که مایکل دل خوشی از سرکشی‌های دین ندارد؛ اما روبی در همان نگاه اول از طبع شوخ و سرزندگی بیش از اندازه‌ی دین خوشش آمد و این از لبخند‌های مکرر و برق چشم‌هایش به راحتی قابل مشاهده بود؛ گویی پس از یک ماه غم و اندوه را فراموش کرده و می‌توانست به راحتی بخندد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - بیاین جلوتر.
    دین با صدای رسایی این را گفته و با لحن جدی که به هیچ‌وجه با شخصیتش همخوانی نداشت گفت:
    - همه‌مون باید توی یه دایره قرار بگیریم.
    مایکل با بی‌حوصلگی جلوتر آمد و گفت:
    - اینا رو به یکی بگو که صد دفعه با این وسیله جابه‎جا نشده باشه.
    دین خیلی زود به حالت اولیه‌ی خود برگشته و با لبخند دندان‎نمایی گفت:
    - خب منم دارم همین‌کار رو می‌کنم.
    آن‌گاه بقیه‌ی حرف‌هایش را خطاب به روبی گفت:
    - گوش کن، کارکردن با این وسیله‌ی کوچیک و مامانی خیلی آسونه، فقط باید طرز کارش رو یاد بگیری. ببین این‎جوری می‌گیری دستت و این ضامن کوچیک رو می‌کشی، اون‎وقت... میری به هرجایی که دلت خواست. البته فقط در یه محدوده‌ی خاصی عمل می‌کنه، جدیدا این‌‏طوری شده‌ ها! هرچی بهش میگم که من رو ببر به قصر تا یه درس درست و حسابی به نارسیسا بدم تو گوشش فرو نمیره!
    مایکل وسط حرف‌هایش پریده و با لحن کینه‏‎توزانه‌ای گفت:
    - این که دیگه فکرکردن هم نمی‌خواد، لابد جاناتان فهمیده که نمیشه روی عقل تو حساب کرد، واسه‌ی همین با یه جادوی قوی‌تر جابه‌جایی مکان رو محدود به یک منطقه‌ی خاصی کرده، من گفتم که اون هیچ‎وقت همچین چیزی رو به تو نمیده.
    سپس با لبخند رضایت‎‎‌آمیزی گفت:
    - میشه عجله کنی؟ ما که نمی‌تونیم تا صبح این‌جا بایستیم.
    روبی نگاهی به صورت سرخ و دلخور دین انداخت و به انتقام کودکانه‌ی مایکل در دلش خندید. آن‌گاه هر سه‌‏نفر به شکل منظم، دایره‌ی کوچکی را با جفت‎کردن پاهایشان شکل داده و همان لحظه دین انگشتش را روی ضامن کشید.
    روبی برای مواجه‎نشدن با صحنه‌ی بدی فورا چشم‌هایش را بست و ناگهان در یک صدم ثانیه پاهایش از زمین جنگل کنده شده و با سرعت به دور خود چرخید. سرعت چرخشش چنان زیاد بود که هر لحظه امکان داشت بالا بیاورد. بعد از چند ثانیه به سختی چشم‌هایش را باز کرد، در یک لحظه‌ی گذرا هزاران تصویر از مقابل چشم‌هایش گذشتند و آن‌گاه عبور حرکت ملایم و قلقلک‎آوری را در بدنش احساس کرد که ناخودآگاه باعث خنده‌اش شد. سپس صدای جیغ و سوت کرکننده‌ای بلند شد و او با تکان محکمی بر روی زمین افتاد.
    روبی به محض برخورد با زمین، سرش را بلند کرد و نگاه کنجکاوانه‌ای به اطرافش انداخت و مات و مبهوت ماند.
    صدها مرد و زن در یک صف منظم ایستاده بودند و با شوق و ذوق خاصی برایش کف می‌زدند و حتی آنان که جوان‌تر بودند برایش سوت می‌زدند.
    روبی بی‌اختیار لبخند وسیعی زده و سعی کرد بلند شود که یک نفر گفت:
    - میشه زودتر بلند شی؟
    این جمله را دین گفت و روبی فورا فهمید که تمام مدت روی او افتاده و تنها قسمت پاهایش بر روی زمین قرار داشته است‌.
    با حالتی عذرخواهانه لب‌هایش را گزید و یک بار دیگر سعی کرد بلند شود، همان لحظه دستی به سمتش دراز شد. روبی بی‌درنگ دست مایکل را گرفت، از جا بلند شد و ایستاد و تمام سعی‌اش را کرد که نگاه عصبی و دلخور او را نادیده بگیرد.‌ ناگهان نگاهش به پیرمرد خوش‎چهره و خوش‎رویی افتاد که از جمعیت جدا شده و جلوتر آمد و درست در مقابلش ایستاد، سپس با صدای بسیار بلندی که انعکاسش در فضا می‌پیچید، شروع به صحبت کرد:
    - مردم خوب و دوست‏‌داشتنی آدونیس، من امروز این افتخار رو دارم که میزبان عزیزترین، شایسته‎ترین، زیباترین...
    با بلندشدن صدای جیغ ناگهانی، جاناتان حرفش را نیمه‎‏تمام گذاشته و همه با تعجب سرهایشان را به عقب برگرداندند.
    دین فورا پشت مایکل پناه گرفت؛ زیرا همان موقع راهی از بین جمعیت باز شده و دختری با صورت گریان و چشم‌های سرخ به سمت او دوید.
    روبی با تعجب به دختر کوتاه‎‏قامتی که موهای قهوه‌ای تیره‌اش در هوا پیچ و تاب می‌خورد نگریست؛ اما نتوانست جزئیات بیشتری از صورت او را ببیند؛ زیرا او تنها لحظه‌ای در کنارشان مکث کرده و آن‌گاه کشیده‌ی بسیار محکمی به صورت دین زد، سپس برگشت و دوان‌دوان وارد یکی از چادر‌های بزرگی که در سراسر کوهستان به چشم می‌خورد، شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    برای چند ثانیه سکوت برقرار شد، روبی و رابین با دهانی باز و بقیه‌ی مردم با حالتی عادی به دین چشم دوخته بودند. مایکل در حالی که سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌داد، هل کوچکی به دین داد. دین چند لحظه مکث کرده و سپس در حالی که لبخند شیطنت‎آمیزی روی لب‌هایش نشسته بود، رو به جاناتان گفت:
    - فکر کنم سوء‌تفاهم شده... خودت که من رو می‌شناسی!
    روبی نگاهی به برق چشم‌های پیرمرد مقابلش انداخت. او سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داده و اشاره‌ی کوچکی به چادر‌ها کرد، آن‌گاه دین در حالی که به سختی می‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد با قدم‌های بلندی از آن‌ها دور شد. از نظر روبی چهره‌ی او اصلا شبیه کسانی نبود که در مقابل صد‌ها نفر سیلی محکمی خورده باشد. برای چند ثانیه مایکل را به جای او تجسم کرد و ناخودآگاه ترس تمام وجودش را فرا گرفت، بی‌شک عکس‏‌العمل مایکل بسیار خطرناک‌تر و زیان‌آور‌تر از او بود.
    بعد از گذشت مدتی، بار دیگر همه‌ی مردم سرهایشان را به سمت روبی برگردانده و با حالتی تحسین‌آمیز به او خیره شدند. روبی آرزو می‌کرد که به این شکل به او زل نزنند؛ زیرا در تمام عمرش تا این حد معذب و دستپاچه نشده بود.
    - خب، اِ... ما چی می‌گفتیم؟!
    روبی به سختی نگاهش را از هزاران جفت چشم خیره گرفته و با صدای بسیار آهسته‎ای فورا گفت:
    - داشتین می‌گفتین که امروز میزبانِ...
    جاناتان ناگهان به میان حرف‌های او پریده و باعث شد از جا بپرد، سپس تندتند گفت:
    - آ بله، بله یادم اومد. خب... درسته من، یعنی ما امروز بالاخره بعد از ماه‌ها انتظار این افتخار رو داریم که میزبان دخترِ منتخب این سرزمین باشیم، و من با احترامات فراوان و قلبی سرشار از مهر و محبت به اون، خوش‎آمد میگم.
    هیچ‎کس حرفی نزد، گویی همگی گمان می‌کردند جمله‌های جاناتان ادامه‌ای دارد؛ اما او همان‌طور که به اطرافش نگاه می‌کرد، با صدای بلندی گفت:
    - بله! فکر کنم حالا دیگه می‌تونین تشویقش کنین.
    با به پایان‌ رسیدن جمله‌ی جاناتان، صدای فریاد‌های شادمانه‌ی مردم بلند شده و روبی، رابین و مایکل ناچار شدند انگشتشان را در گوش‌هایشان فرو کنند.
    با گذشتن چند دقیقه صدای جیغ، سوت و فریاد‌های مردم همچنان ادامه یافت و مایکل در حالی که مدام به جمعیت مقابلش چشم‌غره می‌رفت گفت:
    - انگار تا دستور ندی نمی‌فهمن.
    جاناتان با ناراحتی سری تکان داده و با صدای بسیار بلند و آزاردهنده‌ای گفت:
    - خب! الان گمان می‌کنم که دیگه کافیه.
    بلافاصله همه‌ی صدا‌ها رو به خاموشی رفته و بار دیگر همه‌ی آن‌ها با چشم‌های کنجکاوشان به روبی چشم دوختند و او با آزردگی به آن فکر کرد که‌ ای کاش تشویق‌هایشان ساعت‌ها به طول می‌انجامید.
    جاناتان زمانی که به سکوت کامل آن‌ها اطمینان یافت، رو به روبی کرده و با مهربانی گفت:
    - دخترم...
    اما هنوز جمله‌اش را شروع نکرده بود که ‌رنگ از صورت روبی پرید.
    برای یک لحظه با شنیدن آن کلمه قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت؛ زیرا با تمام وجود دلش می‌خواست یک بار دیگر صدای پدرش را بشنود که او را دخترم خطاب می‌کرد و همیشه مدام مواظب و مراقب او بود.
    روبی بی‌ آنکه بتواند از حالت غمگین صورتش موقع شنیدن آن کلمه از زبان جاناتان خودداری کند، با چشم‌های پر از اشکش به او خیره شد.
    برای اولین بار در آن چند دقیقه با دقت به او نگاه کرد؛ موهای پرپشت و سفیدش به عرض شانه‌های پهنش می‌رسید، بینی قلمی‌اش مدام تکان می‌خورد و چشم‌های آبی‌اش برق می‌زد و لب‎‌های باریکش پشت انبوه ریش سفیدش به سختی دیده می‌شد.
    او هیچ شباهتی به پدرش نداشت. چارلی مردی با مو و چشم‌های مشکی بود که مدام اخم می‌کرد و دیگران را وادار به کار‌هایی می‌کرد که از نظر خودش بهترین بودند؛ اما روبی با وجود تمام اخلاق‌های تندش او را می‌پرسید و اکنون به هیچ‌وجه نمی‌خواست که جاناتان را جایگزین او کند. بعد از گذشت چند ثانیه به سختی جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت و در حالی که به هیچ‌وجه نمی‌توانست از شدت درماندگی لحن گفتارش بکاهد، با وجود بغض گلویش به سختی زمزمه کرد:
    - بله.
    در یک آن همه‌ی کسانی که نزدیک او ایستاده بودند، متوجه تغییر حالتش شدند و در این میان تنها کسانی که می‌توانستند حال درونی‌اش را بفهمند و درک کنند، مایکل و جاناتان بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جاناتان دیگر جمله‌اش را کامل نکرد، او قدمی به جلو برداشت و دستی به شانه‌ی او زد. روبی در آن وضع اسف‌بار هم فهمید که پاهایش چند سانتی در زمین فرو رفته است؛ زیرا جثه‌ی جاناتان بسیار درشت‌تر از او بوده و سنگینی دست‌هایش به اندازه‌ی همان غول غارنشینی بود که در کوهستان کالینوس با او برخورد کرده بودند.
    با این وجود بی ‌آنکه عکس‌‏العملی نشان بدهد، نگاهش را به او دوخت.
    - می‌دونم برای رسیدن به این‌جا سختی‌های بسیاری کشیدی، می‌دونم هنوز هم گیج و سردرگمی و خیلی چیز‌ها رو باید بفهمی و درک کنی؛ اما به گمونم الان وقتش نیست، تو به چادر آدریان برو و پیش اون استراحت کن. امشب رو به آسودگی بگذرون و به هیچ‌چیز فکر نکن. مایکل، فکر کنم بازم وظیفه‌ی بردنش با توئه، آخه می‌دونم که اونا حتی جرأت نمی‌کنن از چند کیلومتری تو رد بشن و این برای روبی خیلی بهتره.
    زمانی که جاناتان به مردمی که با اشتیاق آمیخته به تردید به مایکل نگاه می‌کردند اشاره کرد، مایکل نگاه سرزنش‎آمیزی به او انداخته و گفت:
    - یعنی من انقدر ترسناکم؟
    جاناتان جوابی به او نداد و تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد، سپس مایکل دست سرد و یخ‎زده‌ی روبی را گرفته و او را به سمت چادر‌ها هدایت کرد. روبی برای یک ثانیه متوقف شد و سرش را برگرداند، آن‌گاه با صدای آهسته و لحن مضطربی به جاناتان گفت:
    - فردا قراره چه چیزهایی رو بفهمم؟ تو فرداهای بعد از اون قراره چه اتفاقاتی بیفته؟
    روبی یک لحظه احساس کرد غم و اندوه را در چشم‌های او دیده است؛ اما زمانی که جاناتان شروع به صحبت کرد، دریافت که اشتباه کرده است. جاناتان نگاه عمیقی به او انداخت و با صدای بلند و لحن آرامش‎بخشی گفت:
    - وقتی داری توی زمان حال زندگی می‌کنی، هیچ‎وقت به آینده فکر نکن. وقتی در آرامشی، هرگز برای اتفاقاتی که فکر می‌کنی در فرداها قراره اتفاق بیفتن خیال‎پردازی نکن... در زمان حال زندگی کن روبی؛ اون‎‏وقت بهت قول میدم چنان آرامشی پیدا می‌کنی که حتی به شبح‌های شنل‌پوشی که درست پشت سرت ایستادن هم اهمیتی نمیدی.
    روبی بلافاصله بعد از تمام‌شدن جمله‌ی او با ترس به عقب برگشت؛ اما به جز چادر‌های عظیمی که در جای‎جای کوهستان بر پا کرده بودند چیزی ندید.
    همه‌ی کسانی که آن جا بودند، با دیدن آن صحنه خندیدند و جاناتان در حالی که چشمک محسوسی به او می‌زد، با لحن عذرخواهانه‌ای گفت:
    - من رو ببخش، فقط یه شوخی بی‌مزه بود.
    روبی نگاهی به چشم‌های مشتاق مایکل که در آن لحظه به‌رنگ سبز بسیار روشنی در آمده بودند، انداخت و با دلخوری کمی گفت:
    - باشه، پس... تا فردا.
    جاناتان با تواضع سری تکان داده و دست به سـ*ـینه رفتن آن‌ها را تماشا کرد.
    مایکل روبی را به سمت چادر بسیار بزرگ و سیاه‌‏رنگی که چند پروانه‌ی درخشان و زیبا از آن آویزان بودند برد.
    روبی بی‌اراده ایستاد و دستش را روی بال‌های ظریف و شکننده‌ی آن‌ها گذاشت.
    - اینا رو اولین‏‏‌بار جاناتان واسه‌ی آدریان پیدا کرده، اون عاشق پروانه‌هاست.
    - یعنی اینا پروانه‌های واقعی‏‎ان؟
    - آره خب، اینا جزو زیباترین موجودات آدونیس هستن، گرچه تعدادشون دیگه خیلی کم شده؛ اما همین‌قدری هم که باقی موندن می‌دونن که تنها جای امن برای اون‌ها این‌جاست؛ به‌خاطر همین در طول روز که جنگل امن‎تره میرن بیرون و نزدیک غروب آفتاب برمی‏‎گردن این‌جا.
    - اینکه چادر آدریان رو انتخاب می‌کنن دلیل خاصی داره؟
    مایکل در حالی که چادر را برای ورودشان کنار می‌زد، با صدای آهسته‏‎تری گفت:
    - آره؛ چون هیچ‎کس به جز آدریان عاشقانه اون‌ها رو ناز و نوازش نمی‌کنه.
    - بالاخره می‌خوای بیای تو یا نه؟
    روبی و مایکل با شنیدن صدای دین برگشتند و نگاه روبی به جای زخم سطحی روی لب‌های دین افتاد.
    مایکل فورا روبی را به داخل چادر برد، سپس لبخند معناداری زده و با صدای بسیار آهسته‌ای که روبی به سختی می‌شنید، گفت:
    - انگار خیلی از روش عذرخواهی‏‎کردنت خوشش نیومده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دین با تاسف سری تکان داد؛ اما فورا لبخند شیطنت‌آمیزی زده و گفت:
    - اما فکر کنم الان حالش بهتره.
    سپس با سر به آدریان که بر روی تخت خواب دونفره‌ی مجللی نشسته بود و ناخن‌هایش را برانداز می‌کرد، اشاره کرد.
    روبی به محض دیدن او، به یاد سیلی محکمی که به دین زده بود افتاده و خنده‌ی کوتاهی کرد. در نظر او از همان لحظه‌ی اول هم معلوم بود که برخلاف ظاهر بامزه و جثه‌ی کوچکش، آدریان از آن دسته از دخترهای چماق به دست است که به راحتی می‌تواند پسرهایی همچون دین را در مشت خود نگه دارد. اگر چه گمان نمی‌کرد که نیازی به این کار باشد؛ زیرا احساسات عمیق دین نسبت به آدریان از طرز نگاه و رفتارش کاملا مشهود بود.
    - این‎جوری نگاهش نکن، اون خیلی دختر خوبیه، فقط نباید عصبی بشه.
    مایکل لبخند کم‎رنگی به روبی زده و جلوتر رفت، آن‌گاه با صدای بلندی گفت:
    - آدریان، تو که مطمئنا متوجه‌ی حضورمون شدی نه؟
    سپس ضربه‌ی آرامی به بینی کوچکش زده و این کار باعث شد لبخند پررنگی روی لب‌های آدریان بشیند. روبی با لبخند به آدریان نگاه کرد؛ اما جایی در ذهنش به آن می‌اندیشید که انگشت مایکل را بشکند.
    مایکل با دیدن خنده‌ی او و اطمینان به از بین رفتن دلخوری‏‎اش، دست‌هایش را گرفته و در حالی که او را وادار به ایستادن می‌کرد گفت:
    - تو هنوز با روبی آشنا نشدی، بیا این‌جا.
    مایکل دست‌های آدریان را کشیده و او را به سمت روبی برد، دین نیز هل کوچکی به روبی داده و با لبخند پهنی به آن دو نگاه کرد.
    روبی لبخندی به صورت گرد و دلخور آدریان زد؛ اما آدریان همچنان با بدگمانی به او نگاه می‌کرد که ناگهان صدای خنده‌ی مایکل بلند شده و هر سه‌نفر با تعجب به او نگاه کردند.
    اما حیرت روبی خیلی زود از بین رفته و بی‌اراده به لب‌های او چشم دوخت. هیچ‌گاه به یاد نداشت که در آن چند‌ ماه او این‌گونه بخندد، و آن‌گاه در یک لحظه‌ی نفس‎‏گیری که برایش بسیار سخت و طاقت‎‏فرسا بود، به خود اعتراف کرد که عاشق خنده‌های او است.
    پس از چند ثانیه که برای روبی ساعت‌ها طول کشید، خنده‌ی مایکل تمام شده و در حالی که به روبی اشاره می‌کرد، با شک و تردید آمیخته به ناباوری گفت:
    - نگو که همچین فکری کردی... آخه، روبی و دین؟
    مایکل با خنده منتظر جواب آدریان ماند و هنگامی که او سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد، با بدخلقی روبی را به سمت خود کشید.
    روبی برای یک لحظه خیال کرد قلبش از کار افتاده است، آیا فکری که در سرش می‌چرخید درست بود؟ آیا مایکل از آنکه آدریان صمیمیت بیش از اندازه‌ای میان او و دین تجسم کرده بود، عبوس و خشمگین به نظر می‌رسید؟
    با فکرکردن به این موضوع، قلب روبی منظم‌تر از هر وقت دیگری زده و او بی‌اراده با لبخند عمیقی به آدریان خیره ماند. به نظر می‌رسید که آدریان نیز با مشاهده‌ی خشم مایکل آرام‌تر شده است؛ زیرا به سرعت لبخند محوی زده و در حالی که دستش را به طرف روبی دراز می‌کرد، با خوشحالی گفت:
    - خب... یه‌کم دیر شده؛ ولی... از دیدنت در این‌جا خیلی خوشحال شدم.
    روبی نگاهی به صورت خندان او انداخت، موهای صاف و بلندش دو طرف صورتش را قاب گرفته بودند، لب‌های صورتی‌اش نیز متناسب با بینی کوچک و چشم‌های قهوه‌ایش بود.
    روبی پس از وارسی‏‎کردن چهره‌ی او، دست‌هایش را صمیمانه فشرد، چشمکی به او زد و گفت:
    - خیلی هم دیر نیست... منم از دیدنت خوشحالم.
    مایکل نگاه کوتاهی به نیمرخ روبی انداخته و رو به آدریان گفت:
    - امشب و شاید هم شب‌های بعد از این رو روبی کنار تو بمونه، فکر می‌کنم دیگه مجبور نیستی با امیلی تنها بمونی.
    سپس با همدردی اضافه کرد:
    - همه‎مون می‌دونیم که یه ذره آزاردهنده‏‌ست.
    دین که از شنیدن قسمت اول جمله‌ی مایکل جا خورده بود، دهانش را برای اعتراض باز کرد که آدریان با حالت دفاعی و لحن سرزنش‌آمیزی گفت:
    - هیچ هم این‌طور نیست، امیلی به هیچ‎وجه آزاردهنده نیست، معلومه که شماها هنوز هم نتونستین احساسات اون رو درک کنین.
    سپس با حالتی قهرآمیز روی تختش نشسته و گفت:
    - البته خیلی هم جای تعجب نداره؛ چون شما دو تا احساساتتون از جونده‌های نر هم کمتره!
    مایکل و دین با شنیدن جمله‌ی او بی‌رحمانه خندیدند و باعث برانگیختن احساسات روبی شدند؛ زیرا او معتقد بود امیلی هر که هست و هر رفتاری که دارد، نباید این چنین ظالمانه مورد قضاوت قرار بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    از این رو او نیز چشم‌غره‌ی اساسی به مایکل رفته و با غرور و تکبر از کنار آن‌ها گذشت و درست در کنار آدریان جای گرفت. مایکل و دین هر دو با ابروهای بالارفته به آن دو خیره شدند؛ تا زمانی که آدریان بی‌ آنکه به آن‌ها نگاهی بیندازد، دست‌هایش را در هوا تکان داده و گفت:
    - راه خروج از اون طرفه پسرا!
    سپس با انگشت اشاره‌اش به بیرون اشاره کرده و با لحن هشداردهنده‌ای اضافه کرد:
    - جمع دخترونه‌ی ما موجودات بی‌احساس و بی‌درکی مثل شما رو در حضورش نمی‌پذیره!
    دین و مایکل که همچنان با دهان باز به آن دو نگاه می‌کردند، ناگهان با شنیدن صدای فریاد آدریان از جا پریدند.
    - مگه نشنیدین چی گفتم؟!
    سپس هر دوی آن‌ها با عجله عقب‌‏گرد کرده و با دلخوری از چادر بیرون رفتند و در لحظات آخر بسته‎شدن چادر، روبی توانست لبخند کوتاه مایکل و چشمک ریزش را ببیند.
    بلافاصله بعد از خروج آن‌ها، آدریان نفس راحتی کشیده و گفت:
    - آخیش! حالا بهتر شد، به نظرم وقتی هیچ پسری دو رو بر آدم نباشه، حتی نفس‌کشیدن هم لـ*ـذت‌‏بخش‎‏تره.
    روبی با مشاهده‌ی او خنده‌ی کوتاهی کرد و به آن نتیجه رسید که او و دین از هر نظر شباهت بسیاری به یکدیگر دارند و در کنار هم زوج بامزه‌ای را تشکیل می‌دهند که هیچ‎کس از وقت‎گذراندن با آن‌ها خسته نمی‌شود‌.
    پس از چند دقیقه، با اشتیاق نگاهش را در فضای بزرگ و دلباز چادر چرخاند.
    میز چوبی کوچکی در سمت راست او بود که پروانه‌های دست‌ساز روی آن به چشم می‌خوردند؛ پروانه‌هایی که بی‌شک به دست انسان ساخته و کنده‎‏کاری شده بودند؛ زیرا بعضی از قسمت‌هایشان کج و معوج بوده و نیاز به تلاش و دقت بیشتری داشت.
    روبی در کمال تعجب متوجه شد که زمین با کف‏‎پوش طلایی‎رنگی پوشیده شده است و با خود اندیشید که چه‌طور چنین چیزی ممکن است؛ او هنگام ورود نیز با دیدن تخت خواب باشکوه آدریان شگفت‏‎زده شده بود؛ اما سوالش را به گوشه‌ای از ذهنش پرتاب کرده و صبر کرد تا به موقعش سر از کار آن‌ها دربیاورد.
    به نظرش رسید که حالا وقت مناسبی برای گرفتن جواب‌هایش است؛ اما قبل از آنکه بخواهد سوالی بپرسد، شیء درخشانی توجه او را به خود جلب کرد، روبی با کنجکاوی از جا برخاسته و با بلندشدنش توجه آدریان نیز به او جلب شد.
    با اشتیاق به آینه‌ی قدی مقابلش نگاه کرده و او را بررسی کرد، قابش از جنس نقره‌ی خالص بود و پایه‌های بلندی که آن را نگه می‌داشتند، به‌رنگ طلایی بسیار روشنی بودند که برقشان چشم‌هایش را می‌زد.
    روبی دستی به سطح صاف و صیقلی‌اش کشید و گمان کرد که آن آینه شباهت بسیاری به همان آینه‌ای دارد که در خانه‌ی آن پیرزن دیده بود، تنها تفاوتش در آن بود که اکنون در آن سوی آینه هیچ شخص دیگری حضور نداشت و تنها صورت گرد و معصومانه‌ی خودش در چهارچوب قاب آینه نمایان بود.
    - قشنگه، مگه نه؟
    روبی بی ‌آنکه برگردد، نگاهی به تصویر آدریان در آینه انداخته و با تردید گفت:
    - من قبلا یکی شبیه این آینه رو دیدم.
    آدریان با تعجب پرسید:
    - مطمئنی که کاملا شبیه این بوده؟ آخه...
    - شک ندارم که عین همین بود، منتها وقتی به اون آینه نگاه کردم، به جز خودم تصویر یه نفر دیگه رو هم دیدم؛ یه زن.
    - یه زن؟ تو یه زن رو توی آینه دیدی؟ خب، چه شکلی بود؟
    روبی به مغزش فشار زیادی وارد کرد؛ اما چند ثانیه‌ی بعد با لحن مایوس‎‏کننده‌ای گفت:
    - فقط چشم‌هاش رو یادمه... یه آبی خیلی روشن بود.
    آدریان چند لحظه‌ای را خیره به او نگاه کرد، سپس دستی به بازویش زده و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - ممنون از توضیح کامل و دقیقت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی با ناراحتی گفت:
    - تو که نمی‌دونی من تو چه شرایط سختی بودم، در ضمن فکر نمی‌کردم که موضوع چندان مهمی باشه؛ یعنی... انگار توی دنیای شما این‏‎جور چیزها طبیعیه.
    آدریان به تندی گفت:
    - دنیای ما دنیای تو هم هست!
    سپس با لحن هشداردهنده‌ای اضافه کرد:
    - در ضمن، تو نباید اشتباه کنی؛ چون بعضی چیزها حتی توی دنیای ما هم غیرعادی هستن؛ مثل همین اتفاقی که برای تو افتاد. من اصلا نمی‌فهمم اون آینه اون‌جایی که تو بودی چیکار می‌کرد.
    - خب، اون یه آینه‎ست درسته؟ فقط یه آینه‎ست.
    آدریان روی پاشنه‌ی پا چرخید و روی تخت نشست، آن‌گاه پایش را روی پای دیگرش انداخته و گفت:
    - نچ! این آینه با آینه‌های عادی فرق داره... فکر کنم هنوز خیلی چیزها رو باید در مورد آدونیس و سرزمین‌های اطراف بدونی.
    روبی کاملا به سمت او چرخیده و با لحن مصممی گفت:
    - خب، من می‌خوام بدونم.
    سپس کنارش نشسته و با انتظار به او نگاه کرد.
    آدریان که گویی از شرایط فعلی و بهره‏‎مندی از اطلاعات وسیعش خوشحال بود، لب‌هایش را جمع کرده و با ادا و اطوار گفت:
    - ببین هزاران سال پیش جادوگری به اسم آرگیا- که رهبر تمام جادوگران اون زمان بود- سه‎تا آینه ساخت که هرکدوم از اون‌ها ویژگی خاصی داشتن. اولین اون‌ها می‌تونست سراسر قلمرو رو به صاحبش نشون بده؛ یعنی حتی اتفاقاتی رو که تو خلوت مردم می‌گذشت هم می‌تونست به نمایش بذاره و... من فکر می‌کنم این یکی اصلا چیز خوبی نبود‌.
    روبی سرش را برای موافقت با او تکان داد؛ زیرا از نظر او نیز به نمایش درآمدن خلوت خصوصی‌اش چندان خوشایند نبود‌.
    آدریان گلویش را صاف کرده و با سربلندی ادامه داد:
    - دومین آینه دو قلوی آینه‌ی اول بود؛ یعنی اگه کسی در مقابل آینه‌ی دوم می‌ایستاد به راحتی می‌تونست تمام اتفاقاتی رو که اون طرف آینه اول اتفاق می‌افتاد ببینه، و اما سومی...
    آدریان نفس عمیقی کشید و با خوشحالی گفت:
    - سومین آینه همین‎جا توی همین چادره.
    روبی به سرعت سرش را برگرداند و بار دیگر نگاهش را به آینه دوخت، آن‌گاه با بهت و حیرت گفت:
    - سومین آینه همینه؟ اون این‌جاست؟ اما... چه‌طوری؟
    - خب فکر کنم این یکی از بهترین چیزهاییه که برامون مونده، در واقع یه خوش‎شانسی خیلی بزرگه. این آینه از اجداد جاناتان به اون رسیده.
    روبی به سرعت سرش را برگرداند و پرسید:
    - جاناتان یه جادوگره؟
    آدریان با قیدی شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
    - اوهوم، در واقع تنها جادوگر در آدونیس و تمام سرزمین‌های دیگه‏‎ست. وجود اون برای ما یه نعمته.
    روبی به چشم‌های تیره‌ی او که شیفتگی خاصی در آن بود، خیره شده و گفت:
    - پس این تخت سلطنتی، کف‎پوش‌ها و پروانه‌ها...
    آدریان با شادمانی گفت:
    - کار اونه! درسته، اون معرکه‏‏‎ست!
    مدت کوتاهی گذشت و همه‌جا در سکوت مطلق فرو رفت، سپس روبی که هنوز گیج و سردرگم بود پرسید:
    - ویژگی سومین آینه چیه؟
    آدریان فورا جواب داد:
    - اون می‌تونه چهره‌ی حقیقی همه رو نشون بده... یعنی هیچ‎کس نمی‌تونه از قضاوت بی‌رحمانه اون در امان باشه؛ چون بلاستثنا هویت واقعی شخصی رو که در مقابلش قرار بگیره برای همه فاش می‌کنه‌.
    روبی در حالی که شگفت‌زده و متحیر به نظر می‌رسید، زمزمه‎‏کنان گفت:
    - فوق‌‏العاده‌ست!
    - درسته؛ ولی تو نباید حالا فکرت رو به اون مشغول کنی.
    روبی با تعجب به او نگاه کرد و آدریان با صدای آهسته‌ای تذکر داد:
    - یادت نره که این سه آینه در کنار همدیگه می‌تونن نابودکننده باشن. جاناتان میگه هر کسی که هر سه آینه رو با هم داشته باشه می‌تونه صاحب همه‌ی دنیا بشه؛ چون وجود اون سه تا در کنار هم چشم درون رو برای صاحبش ایجاد می‌کنه و بعد از اون حتی اگر آینه‌ها رو از دست بده، باز هم می‌تونه هر نقطه از سرزمین رو ببینه و از کار همه باخبر باشه، و این برای ما به معنای یک فاجعه‏‎ست‌.
    چشم‌های روبی گرد شده و همچون او با صدای آهسته‌ای گفت:
    - ولی اینکه خیلی خوبه، اگه هر سه تا آینه دست شخصی مثل جاناتان باشه...
    آدریان نگذاشت جمله‌اش را کامل کند و در حالی که سرش را با افسوس تکان می‌داد گفت:
    - اگه! و اگه دست شخصی مثل نارسیسا باشه چی؟
    روبی با شنیدن نام او، احساس آشنای فروریختن چیزی را در سـ*ـینه‌اش دریافت کرد و سرش را به شدت تکان داد.
    آدریان نیز بر خود لرزیده و گفت:
    - حتی تصورش هم نمی‌کنم که در صورت داشتن یه همچین ویژگی، چه کارهایی می‌کنه.
    آن‌گاه با لحن قاطعی ادامه داد:
    - فردا باید این موضوع رو برای جاناتان تعریف کنی، اون باید بدونه که آینه‌ی دوم دقیقا کجاست.
    روبی با اطمینان سرش را تکان داده و به نقطه‌ی نامعلومی خیره ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی در کنار آدریان بر روی تخت دراز کشیده بود و از پشت پارچه‌ی چادر به نوری که پروانه‌ها در تاریکی شب از خود ساطع می‌کردند، خیره می‌شد. ساعت‌ها از آخرین صحبت‌هایش با او می‌گذشت. آدریان به محض گذاشتن سرش بر روی بالش نرمش خوابیده بود؛ اما خواب به چشم‌های روبی نمی‌آمد‌، در واقع چنان غرق افکارش بود که تلاشی هم برای خوابیدن نمی‌کرد.
    اگر به راستی نارسیسا آینه‌ی دوم و سوم را به دست می‌آورد چه؟ در حال حاضر نیز شکست او غیرممکن بود، چه برسد به آنکه چشم درونش فعال شده و بتواند تک‌تک حرکات آن‌ها را زیر نظر بگیرد؛ در آن صورت روبی راهی نداشت به جز آنکه دمش را روی کولش انداخته و دوپای دیگر نیز قرض کرده و از آن‎جا فرار کند.
    روبی برای بار دوم خواست تمام مشکلات پیش رویش را مرور کند؛ اما با به یاد آوردن جملات جاناتان، گمان کرد که بهترین کار ممکن همان است که بخوابد و اتفاقات آینده را به جای دوری از ذهنش پرتاب کند تا به وقتش برای آن‌ها نگران و آشفته شود.
    به پهلو چرخید و خیره به سایه‌هایی که به‌خاطر نور پروانه‌ها بر روی زمین می‎افتاد برای خواب تمرکز کرد، کم‌کم چشم‌هایش گرم شده و بدنش بی‌حرکت ماند؛ آن‌گاه ذهن مغشوش و کلافه‌اش آرام گرفته و خیلی زود به خواب عمیق و بی‌رویایی فرو رفت.
    ***
    «میراث آدونیس»
    روبی تکان محکمی خورد و در عالم خواب و بیداری لای یکی از پلک‌هایش را به سختی باز کرد؛ برای چند ثانیه مات و مبهوت ماند؛ اما خیلی زود هوشیار شده و نگاهش را به سقف چادر دوخت.
    می‎‏توانست نور پروانه‌هایی را که بر روی سقف پر و بال می‌زدند تشخیص دهد، پس هنوز چند ساعتی به صبح باقی مانده بود. چه چیزی باعث شده بود که از خواب بپرد؟ روبی با خود فکر کرد:« باز همون کابوس‌های همیشگی؟ نه، اگه می‌دیدم یادم می‌موند، مثل هر وقت دیگه‏‎ای.»
    روبی تردیدی نداشت که دلیل بیدارشدنش چیزی به جز کابوس است و هنگامی که صدای خش‌‏خش ملایمی بلند شد، شکش به یقین تبدیل شد.
    یک نفر به آرامی وارد چادر شده و به او نزدیک می‌شد، روبی صدای نفس‌های عمیق و بالا کشیدن بینی‌اش را به خوبی می‌شنید. هنگامی که با ترس سر جایش خشک شده بود، بار دیگر آن شخص بینی‌اش را بالا کشید و روبی با ناراحتی لب‌هایش را به هم فشرد.
    صدای قدم‌هایش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. برای یک لحظه روبی فکرکرد که آن شخص هر که باشد می‌تواند با جیغ بلند بالایی او را فراری بدهد؛ زیرا مطمئن بود که او جسارت مقابله با صد‌ها زن و مرد را ندارد.
    با فکرکردن به این مسئله، شجاعت بیشتری پیدا کرده و در یک لحظه‌ی نفس‎‏گیر رویش را به سمت او برگرداند.
    با تعجب به دختری که بالای سرش ایستاده بود خیره ماند و اولی سوالین را که به ذهنش آمد پرسید:
    - تو کی هستی؟
    آن دختر بی ‌آنکه اهمیتی به پرسش او بدهد، پوزخندی زده و گفت:
    - در واقع من باید این سوال رو از تو بپرسم.
    اخم‌های روبی در هم رفته و روی تخت نشست و با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - من این‌جا خوابیده بودم که تو اومدی داخل.
    دخترک برای بار دوم پوزخند صداداری زده و در حالی که لباس‌های چرم قهوه‌ای‌اش را درمی‌آورد، گفت:
    - منم بیست‌ساله که همین‎جا می‌خوابم؛ ولی تا حالا تو رو ندیدم.
    روبی با تعجب به او نگاه کرد، آن‌گاه جرقه‌ای در ذهنش زده شد و گفت:
    - تو امیلی هستی؟
    امیلی بی ‌آنکه اهمیتی به او بدهد، از بالای سر آدریان عبور کرد، او را به کناری هل داد و دراز کشید؛ سپس با خونسردی چشم‌هایش را بست.
    روبی که هنوز حیرت‎‏زده بود، همچنان روی تخت نشسته و با تعجب به صورت کثیفش نگاه کرد. دور چشم‌هایش تیره و کبود شده بود و به نظر می‌رسید که ساعت‌ها اشک ریخته است؛ بینی‌اش قلمی و صاف بود و لب‌های باریکش تناسب خوبی با بقیه‌ی اجزای صورتش داشت، موهای قهوه‌ایش به صورت پریشان به روی بالش ریخته شده بود.
    - خوشم نمیاد یکی این‎جوری بهم زل بزنه.
    روبی با شنیدن این حرف، هول شده و فورا گفت:
    - من که به تو نگاه نمی‌کردم، فقط... فقط داشتم به یه چیزی فکر می‌کردم.
    روبی چند ثانیه منتظر ماند تا امیلی بپرسد:« به چی فکر می‌کنی؟» تا او نیز سوالی را که همچون موریانه مغزش را می‌خورد، از او بپرسد؛ اما امیلی دیگر حرفی نزد و بی‌توجه به او به پهلو چرخید.
    روبی چشم‌غره‌ای به او رفت و با ناراحتی دراز کشید؛ اما این‌بار خوابیدن برای او سخت شده بود؛ زیرا امیلی بی‌رحمانه دست‌هایش را از دو طرف باز کرده بود و روبی برای آنکه از برخورد دست او با صورتش جلوگیری کند، مجبور شد تا جایی که می‌تواند خود را جمع کند.
    هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پلک‌هایش سنگین شدند؛ اما یک سوال همچون مگس مزاحمی به دور سرش می‌چرخید:« امیلی آن وقت شب کجا بود و آیا واقعا کبودی دور چشم‌هایش به آن دلیل بوده که مدت طولانی را گریه کرده است؟» روبی نتوانست جوابی برای سوالش پیدا کند و ترجیح داد بخوابد و فردا جوابش را از زیر زبان آدریان بیرون بکشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا