کامل شده رمان پایان یک رابـ ـطه | b@r@n73 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

b@r@n73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
781
امتیاز
256
***
شاهین:
بالاخره به آرزوم رسیدم.
با هر نگاه سارا دلم گرم و انگیزه ام به زندگی چند برابر می‌شد.خیلی دوستش داشتم،اگر یک روز نمی‌دیدمش دیوانه می‌شدم.
دو روزی می‌شد که سامیار و پدر برای جشن عروسی سونیا به ایران آمده بودند. سامیار پسر مغرور و کم حرفی بود که کوچکترین توجهی به خانواده نداشت. الان هم به زور مادرم، بخاطر مراسم سونیا برگشته بود. دو روز دیگر جشن عروسی سونیا و شهریار بود.از اینکه سونیا نیمه ی گمشده اش را پیدا کرده بود
خیلی خوشحال بودم. آماده شدم که کارت دعوتی رو برای سارا و عمویش ببرم.یه کم ادکلن زدم و رفتم پایین.
- مامان دو تا کارت بده ببرم واسه سارا و عموش.
مامان با تعجب گفت:
- چی؟؟مگه قراره اونارو هم دعوت کنی؟
با دلخوری گفتم:
- یعنی چی مامان؟خانواده ی زنمه؛ مگه میشه دعوتشون نکنیم ؟
- حالا اگه فقط سارا می‌خواد بیاد اشکالی نداری.
با حرص گفتم:
- چی داری میگی ؟ بهش بگم فقط خودت تنها بیا ؟
مامان صدایش را بالا برد و گفت:
- چرا نمی‌فهمی خاله ات ناراحت می‌شه.اصلا مگه ما صاحب مجلسیم؟خاله ات باید کارت می‌فرستاد که نفرستاده.
پدر مداخله کرد و گفت:
- زشته خانوم دو تا کارت بده ببره براشون.ناسلامتی خانواده ی عروسمونه.
مامان زیر لب گفت:
- هنوز که رسمی نشده.
سپس دو تا کارت به سمت گرفت و ادامه داد:
- بهتره کاری کنی نیان؛ چون اصلا تحویلشون نمی‌گیرم.این‌جوری بیشتر آبروت می‌ره.
با بیچارگی به پدر نگاه کردم.سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت.
پوفی کشیدم و از خونه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    توی راه به سارا زنگ زدم. بوق دوم جواب داد:
    - سلام خوبی؟
    - مرسی کجایی؟
    - خونه، چطور؟
    - آماده شو دارم میام دنبالت.10 دقیقه دیگه اونجام.فقط سریع.
    - چی شد؟
    - هیچی ؛بریم یه چرخی بزنیم.
    - باشه..می‌بینمت.
    گوشی رو قطع کردم و به سمت خونشون راه افتادم.
    بعد از چند دقیقه معطلی با لبخند از خانه خارج شد.
    در ماشین رو که باز کرد ،گرمای وجودش ذره ذره آرامش، به وجودم تزریق کرد.
    - ببخشید دیر کردم.
    سرم را به سمتش خم کردم و بـ..وسـ..ـه ای کوتاه روی گونه اش کاشتم و بی حرف راه افتادم.
    دستش را به سمت کارت های روی داشبورت داز کرد و گفت:
    - اینا چیه؟
    - کارت عروسی سونیاست.واسه شما و عمو...
    همان طور که داشت کارت ها را می‌خواند گفت:
    - پنج شنبه عموم اینجا نیست،نمیان..
    خوشحالیم رو پنهون کردم و گفتم:
    - اِ ؟نمی‌دونستم.
    کارت ها را داخل کیفش انداخت گفت:
    - مرسی.
    چشمکی بهش زدم و گفتم:
    - وظیفه بود.
    در دلم خدا خدا می‌کردم مادر و خواهرشم نیان وگرنه مامان آبروم رو می‌برد.
    - حالا کجا داری میری؟
    - میریم یه لباس به سلیقه خودم واسه مراسم بگیرم برات.
    با شوخی گفت:
    - به سلیقه خودت؟! اگه دوسش نداشتم اون وقت چی؟
    - داری...اگه م رنو دوست داشته باشی ، سلیقمم دوست داری...
    بلند خندید و چیزی نگفت. از صدای خنده اش ، لبخند پهنی روی لبم نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    با هم رفتیم مرکز خرید. یک لباس مجلسی شیک و با کلاس چشمم روگرفت. دست سارا رو گرفتم و همراه خودم به سمت مغازه کشیدم. رو به فروشنده که یک خانم جوان ریز نقش بود،گفتم:
    - سلام خسته نباشید.
    با خوش رویی جواب سلامم را داد و گفت:
    - بفرمایید؟
    - اون لباس مشکلی پشت ویترین سایز خانم(با دست به سارا اشاره کردم)لطفا...
    به اندام سارا نگاهی انداخت و لبخندی زد.
    به سمت یکی از قفسه ها برگشت و لباس را از کاورش خارج کرد و به سمت سارا گرفت. سارا کیف دستیش را به دستم داد؛ لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو رفت.
    یک ربع بعد سارا از اتاق پرو خارج شد.رفتم جلویش و گفتم:
    - چرا نذاشتی ببینمش؟
    چشمکی زد و گفت:
    - قشنگ بود...بعدا می‌بینی.
    پول لباس رو حساب کردم و رفتیم کافی شاپ،طبقه پایین.
    وقتی نشستیم گوشی سارا زنگ خورد.سریع جواب داد:
    - سلام مامان...آره با شاهین اومدیم خرید. پس فردا شب عروسی دختر خالشه.
    - واسه شما و عمو اینا کارت فرستادن...
    بعد از کمی مکث با ناراحتی گفت:
    - اِ ! چرا؟
    - باشه...باشه،خداحافظ...
    بعد از اینکه گوشی را قطع کرد فورا پرسیدم:
    - چی شده؟
    یه کم آب پرتغال نوشید:
    - هیچی،مامان بود.گفت واسه عروسی نمیتونن بیان.کلی هم عذر خواهی کرد.
    با اینکه از درون خیلی شاد بودم،خودم را ناراحت نشان دادم و گفتم:
    - نه بابا اشکالی نداره...
    خدا رو هزار مرتبه شکر کردم که نه عمویش می آمد نه مادر و خواهرش.
    اگر می اومدند واقعا نمی‌توانستم جلوی مادرم رو بگیرم که آبروم رو نریزه.تنها امیدم این بود که زمان همه چیز را تغییر می‌ده.مادر یک دنده و لجباز من،اصلا به این موضوع فکر نمی‌کرد سارا قرار است همسر آینده ام باشد باید به خودش و خانواده اش احترام بذارم.توی همین فکرا غرق بودم که دست سارا روی دستم نشست.
    - کجایی؟
    خودم را جمع کردم:
    - هیچی توی فکر بودم.
    با شیطنت گفت:
    - توی فکر چی؟
    خندیدم و گفتم:
    - هیچی؛ بریم؟
    کیفش را از روی صندلی کناریش بلند کرد و گفت:
    - بریم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    بالاخره شب عروسی سونیا فرا رسید. تا اون ساعت مامان بیش از هزار دفعه ازم سوال کرده بود که:
    - مامانش و اینا که نمیان؟
    و من هم عین هزار دفعه پاسخ داده بودم:
    - نه...خیالت راحت.
    هرچی به سارا اصرار کردم بره آرایشگاه قبول نکرد و گفت که دوستش مریم دست کمی از آرایشگر نداره.
    من هم دیگر اصراری نکردم. جلوی خونه ی سارا توی ماشین منتظر نشسته بودم.
    نیم ساعت دیگر مراسم شروع می‌شد.سارا از در خانه خارج شد.مانتوی قرمز خوش رنگی روی لباسش پوشیده بود.دامن لباسش از زیر مانتو پیدا بود...در آن تاریکی کوچه صورتش مشخص نبود.
    وقتی توی ماشین نشست صورتش را دیدم.آنقدر زیبا شده بود که یک لحظه شک کردم سارا باشه.
    تا حالا با آرایش، زیاد ندیده بودمش خیلی ناز و خواستنی شده بود.
    خم شدم و بـ..وسـ..ـه ای طولانی روی پیشانیش کاشتم و بی حرف آهنگ رو عوض کردم راه افتادم.
    بارونه نم نم...چتر رو خیابون..
    بازم دلم هواتو کرده زیر بارون
    دلتنگی من کمتر نمیشه
    کاشکی بیای بمونی پیشم همیشه...
    سارا ولوم آهنگ را زیاد کرد و با لبخند نگاهم کرد.
    می دونم،روزای خوبی توی راهه...
    واسه ی من ، فقط عشق تو تکیه گاهه...
    حرفامو،نگفته از چشام میخونی...
    خوشحالم،همیشه تو دلم میمونی...
    بارون...مهدی شکوهی.
    جلوی تالار پر بود، از ماشین های مدل بالا.مجبور شدم یه کم بالاتر پارک کنم.
    از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان به سمت تالار حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    سارا:
    وارد تالار شدیم.
    همراه چند نفر از زنان ، برای تعویض لباس به اتاقک گوشه ی باغ رفتم.نگاهی اجمالی به اتاق انداختم. تقریبا 15 نفری در اتاق حضور داشتند.لباس های اکثرشون پوشیده و مناسب جشن مختلط بود. من نیز با خیال راحت مانتوام را در آوردم وشالم را مرتب کردم .داشتم از اتاق خارج شدم که صدایشون مانع ادامه ی حرکتم شد.
    - نامزد شاهین بود ها...
    - نامزدش اینه؟
    - خوشگل بود.
    - کجاش خوشگل بود،سونیا به این خوشگلی...
    - خاک تو سر شاهین الان اون باید توی جایگاه داماد می‌نشست.
    با شنیدن این حرف، گوش هایم تیزتر شد.
    با دیدن شاهین که داشت به طرفم می آمد خودم را به بیخیالی زدم،رفتم سمتش.
    - کجا موندی؟
    - داشتم می‌اومدم...
    همان موقع مادرش به سمتمون اومد.حالا علت رفتار مادرش را درک می‌کردم.
    با تشر رو به شاهین گفت:
    - این چه وقت اومدنه؟
    بعد بدون اینکه منتظر جواب شاهین بماند سرتا پا نگاهی بهم انداخت و با غرور از ما دور شد.
    ***
    دانای کل :
    نگاهش روی در ورودی بود...
    شاهین را دید که دوشادوش دختری وارد شد.نگاهش روی دختر جوان سر خورد.سرتا پا نگاهی به دختر انداخت. به نظرش دختر چندان زیبایی نیامد؛ اما جذابیت خاصی داشت.
    صدای عمه اش را شنید:
    - به خاطر این غربتی سونیا رو ول کرده.
    بدون اینکه نگاهش را از دختر بگیرد،لیوان آب پرتغال را برداشت و پوزخند صدا داری زد...
    ***
    سارا:
    از رفتار مادرش حرصم گرفته بود؛ اما نمی‌خواستم همین اول کاری،روی واقعی خودم رو نشون بدم.
    توی اون لحظه به سختی خودم رو کنترل کردم.
    بازوی شاهین رو گرفتم و به سمت یکی از میزهای خالی نزدیک به جایگاه عروس و داماد کشوندم.امشب هوش و گوشم باز شده بود،باید بیشتر در مورد خودش و خانوادش می‌فهمیدم. دو ماهی فرصت داشتم که حسابی تحقیق کنم. باید رفت و آمدم رو با خانواده اش بیشتر می‌کردم.اصلا حواسم به عروسی نبود. توی افکارم غرق بودم.
    - بریم بهشون تبریک بگیم؟
    با صدای شاهین از روی صندلی بلند شدم و همزمان گفتم:
    - بریم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    سونیا خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد. از رفتارش چیزی دستگیرم نشد.به نظر می‌رسید از ازدواجش با شهریار بسیار راضیه. یه لحظه شاهین را زیر نظر گرفتم.رفتارش خیلی عادی بود.از یه طرف خوشحال بودم که چیز مهمی نبوده و از طرف دیگر نگران، از رفتار مادرش سر در نمی آوردم.
    نیم ساعتی از مراسم می‌گذشت.از زمانی که وارد مراسم شده بودیم، نگاه بقیه رو روی خودم احساس می‌کردم. از شدت فکر و خیال سرم در حال انفجار بود. دوست داشتم هر چه زودتر بفهمم موضوع چیه،اما احساس می‌کردم الان وقت مناسبی واسه سوال پرسیدن نیست. سعی کردم فکرم را معطوف جشن کنم.
    حواسم رفت پی دختر و پسری که خیلی زیبا و ماهرانه در حال رقصیدن بودند.
    نگاهم روی پسر گره خورد به نظرم چهره اش آشنا می آمد.
    خیره خیره نگاهش می‌کردم.
    با صدای شاهین نگاهم را ازش گرفتم:
    - سامیارِ...دیشب برگشته.
    ته دلم غنج رفت، خوشحال بودم که اینقدر حواسش بهم هست که حتی می دونه من دارم کجا رو نگاه می‌کنم.
    قدر شناسانه نگاهش کردم و گفتم:
    - شبیه پدرته...
    شاهین لبخندی زد و سرش را به نشانه تایید حرفم تکان داد و گفت:
    - همه چیزش شبیه باباست..
    سیبی برداشتم و مشغول پوست کندن شدم.
    همان لحظه دختر جلف و لوسی جلوی میزمان ظاهر شد.رو به شاهین گفت:
    - احوال پسر عمو..چطوری؟
    بعد رو به من کرد و گفت:
    - تبریک میگم سارا خانوم...
    نیم نگاهی به شاهین انداختم و به دختر زل زدم و تشکر کردم.
    دست شاهین را گرفت و به زور از روی صندلی بلند کرد و گفت:
    - بیا بریم یه دور برقصیم...
    شاهین رو به سمت جایگاه رقـ*ـص کشوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    لحظاتی بعد شاهین با حالتی غیر طبیعی داشت به سمتم می اومد .در میانه ی راه پسری دستش را گرفت و به سمت دیگری که دید مناسبی به آن سمت نداشتم،کشاند. تمام بدنم از عصبانیت شروع به لرزیدن کرد.
    برای تمدد اعصابم آب آلبالو روی میز را برداشتم و یک سره سر کشیدم.
    نگاه خیره ی آتوسا را روی خودم حس کردم.لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد.در نگاهش آرامش خاصی موج می زد.
    همان موقع دختر قد بلند و زیبایی جلوی دیدم رو گرفت.طره ای از موهای شرابیش را که توی صورتش ریخته بود،کنار زد و گفت:
    - سلام،می‌تونم بشینم؟
    بی تفاوت گفتم:
    - خواهش می کنم.
    روی صندلی رو به رویم نشست:
    - نامزد شاهینی؟!
    سرم را در تایید حرفش تکان دادم و خودم را با لیوان شربت سرگرم کردم.
    - چند وقته با هم آشنا شدین؟
    - دو سه ماهی میشه...
    - معلومه خیلی دوست داره که در عرض دو ماه سونیا رو ول کرد اومد طرفت.
    از حرفش جا خوردم.کلامش بوی تمسخر می‌داد.
    نیم نگاهی به سونیا انداختم.در حال صحبت کردن با داماد بود.غرورم اجازه نمی‌داد از دختر حرف بکشم. من هم مثل خودش رفتار کردم و گفتم:
    - می‌بینید که...
    چشماش رو را ریز کرد و خیره نگاهم کرد.معلوم بود که از جوابم هیچ خوشش نیامده.
    همان موقع شاهین آمد.از حرکاتش،متوجه شدم که چیزی مصرف کرده است.اعصابم به شدت خراب بود.دختر سریع از روی صندلی بلند شد و با گفتن،فعلا... از میزمون دور شد.با عصبانیت به شاهین زل زدم،خنده ی بلندی کرد که باعث شدچند نفری که نزدیکمان بودند با کنجکاوی به سمت‌مون برگردند.
    لبخند مسخره ای زدم.داشت گریه ام می‌گرفت. می‌دونستم الان وقت جروبحث با شاهین نیست.باید هرچه زودتر اونجا را ترک می‌کردم. با فهمیدن این موضوعات و دیدن رفتار خانواده اش نسبت به تصمیمم یعنی"ازدواج با شاهین"دل‌سرد شدم.می‌خواستم به شاهین بگویم که زودتر مرا به خانه برساند که دوباره همان پسر به طرف شاهین آمد وچیزی در گوش شاهین گفت.شاهین بلند شد و بی توجه به من همراه پسر رفت.با خشم از روی صندلی بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    کسی حواسش به من نبود،به طرف همان اتاق گوشه ی باغ رفتم. مانتوام رو پوشیدم، شالم رو جلو کشیدم و به سرعت از تالار بیرون رفتم.سریع به آژانس زنگ زدم و آدرس تالار را دادم.
    20 دقیقه بعد یک پژو مشکی که تابلو آژانس رویش نمایان بود،جلویم ظاهر شد.
    سریع سوار شدم و از آنجا دور شدم.
    درست نیم ساعتی از خروجم می‌گذشت،اما هیچ خبری از شاهین نبود و این یعنی هنوز متوجه غیبتم نشده بود.دلم حسابی از رفتار شاهین و خانواده اش گرفته بود.
    پدرش را که اصلا ندیدم،برادرش هم که اصلا یک تبریک خشک و خالی نگفت،اصلا به سمت‌مون نیامد و
    مادرش که ...
    امشب چقدر تفاوت بین خانواده هامون رو احساس کردم.
    خداروشکر کردم که مادرم امشب نیومد. احساس سرشکستگی می‌کردم.حالم خیلی گرفته شد.کاش خودم نیز نیامده بودم.
    ***
    شاهین :
    وقتی رفتم سر میز سارا وا ندیدم.
    فکر کردم همین اطراف باشه.روی صندلی نشستم.گوشی در جیبم لرزید.بی‌خیالش شدم.از درون احساس گرما می‌کردم.دو لیوان آب خورده بودم اما عطش برطرف نشده بود.غیبت سارا طولانی شد.سرم داشت گیج می‌رفت،حالم داشت بد و بدتر می‌شد.
    با همان حال خرابم هر چی دنبال سارا گشتم،پیدایش نبود.تلو تلو خوران به سمت مادرم رفتم و سراغ سارا گرفتم. به جای مادرم دختر عمه ام جواب داد:
    - سارا رفت...
    با تعجب پرسیدم:
    - رفت؟کجا رفت؟!
    - نمی‌دونم یه لحظه دیدمش داشت می‌رفت بیرون، مانتوشم پوشیده بود.
    گوشیم را از جیبیم بیرون کشیدم.خواستم بهش تلفن بزنم که دیدم پیام فرستاده:
    - من رفتم خونه...
    سرم درحال انفجار بود.با انگشت شصت و اشاره چشمهایم را محکم فشار دادم.
    دیگه نمی‌تونستم تا پایان مراسم صبر کنم.حالم خیلی خراب بود.رو به مامان گفتم:
    - من رفتم خونه.
    بی توجه به مامان که صدایم می‌کرد از تالار زدم بیرون. ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم راه افتادم باید می‌رفتم زیر دوش آب سرد.
    داشتم بالا می‌آوردم.حالم از خودم بهم می‌خورد. با مشت روی فرمان ماشین کوبیدم...اَه لعنتی،نمی‌خواستم چیزی مصرف کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    بعد از اینکه یه دوش گرفتم،حالم کمی بهتر شد.با همان موهای خیس روی کاناپه دراز کشیدم.دستم را به سمت مبایلم که روی میز بود دراز کردم. گوشی رو برداشتم و به سارا زنگ زدم،خاموش بود.خواستم شماره خونشون رو بگیرم ؛ اما منصرف شدم. ساعت از 12 گذشته بود.ترجیح دادم چند تا پیام بدم که یه وقت فکر نکنه عین خیالم نبوده. چشمام خیلی می‌سوخت. همین که چشمام رو روی هم گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم.
    ***
    سارا:
    دیشب از شدت فکر و خیال خواب به چشمانم نیومد.
    گوشیم رو که روشن کردم ، سیل پیام های شاهین رسید.یکی رو خواندم:
    - کجا رفتی بی خبر؟چرا تنها برگشتی خونه؟
    بیخیال خواندن بقیه پیام ها شدم.یه چیزیم بدهکار شدیم،عوض اینکه عذر خواهی کنه ،من رو مقصر می‌دونه.
    برایش نوشتم:
    - بهتره تمومش کنیم.ما به درد هم نمی‌خوریم.بین ما خیلی تفاوت وجود داره. بهتره تا دیر نشده هم دیگه رو فراموش کنیم.
    هنوز یک دقیقه از ارسال پیامم نگذشته بود که ،تماس گرفت.
    اول خواستم جواب ندم ؛ ولی بعد فکر کردم بهتره حرف آخرم رو بهش بزنم.جواب دادم.
    - سلام..
    - این چیه فرستادی؟حداقل دلیلش رو بگو بدونم.
    - خود دلیلش رو بهتر می‌دونی...
    - مسخره بازی در نیار سارا.چیزی نشده که..
    عصبانی شدم و گفتم:
    - آره هیچی نشده..خداحافظ...
    خواستم قطع کنم که صدایش مانعم شد.
    - مرگ شاهین قطع نکن..
    - بگو..
    - پشت تلفن نمی‌شه حرف بزنیم همین الان میام دنبالت.
    دیگه به من اجازه ی حرف زدن نداد و فورا قطع کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    شاهین تمام ماجرای سونیا رو برایم تعریف کرد و از اینکه نوشیدنی مصرف کرده بود اظهار پشیمانی کرد.
    ازش قول گرفتم که دیگه هیچ وقت لب به نوشیدنی و البته سیگار نزنه و دیگه چیزی رو ازم مخفی نکنه.
    دلم نمی‌خواست به همین سادگی از دستش بدم.
    ترجیح دادم تا زمان عقدمان فرصت دیگه‌ای در اختیارش بذارم.شاهین برای شام به خانه ی مجردیش دعوتم کرد. خونه ای که تا چند وقت دیگر قرار بود زندگی مشترکمون را تو اون، آغاز کنیم. ازش خواستم اول من رو برسونه خونه لباسام رو عوض کنم،یکی دو ساعت دیگه بیاد دنبالم. جلوی منزلمان توقف کرد.ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا...
    مامان طبق معمول خانه نبود.با صدای بلند ساناز که داشت لغات عربی را حفظ می‌کرد فهمیدم
    در حال درس خواندن است.
    یک راست رفتم سمت اتاقم.سریع لباسامو دراوردم و رفتم توی حموم.
    یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم..لباسی که حمیرا دو ماه پیش بهم هدیه داد رو پوشیدم،رنگش خیلی به پوستم می آمد. مانتو کرم رنگم را که تازه خریده بودم از کمد بیرون کشیدم.
    یه آرایش درست و حسابی کردم ، مانتوم رو پوشیدم و منتظر شاهین ماندم.
    ***
    شاهین:
    نمی‌خواستم سارا رو از دست بدم.باید به هر قیمتی شده بود او را مال خودم می‌کردم.
    از همان اول با صیغه موافق نبودم.اینطوری هر لحظه ممکن بود سارا را از دست بدهم.از یک طرف نگران رفتار مادرم بودم و از طرف دیگه، دقت و ریز بینی سارا کار دستم می‌داد. تصمیم خودم رو گرفته بودم.باید کاری می‌کردم که نتواند از من دست بکشه. باید پایبندش می‌کردم...در همین فکرا بودم که سارا در ماشین رو باز کرد و نشست.به سمتش برگشتم و لبخند بی جانی زدم. به صورتش که نگاه می‌کردم، دست و پام شل می‎شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا