- عضویت
- 2016/10/27
- ارسالی ها
- 96
- امتیاز واکنش
- 781
- امتیاز
- 256
***
شاهین:
بالاخره به آرزوم رسیدم. با هر نگاه سارا دلم گرم و انگیزه ام به زندگی چند برابر میشد.خیلی دوستش داشتم،اگر یک روز نمیدیدمش دیوانه میشدم.
دو روزی میشد که سامیار و پدر برای جشن عروسی سونیا به ایران آمده بودند. سامیار پسر مغرور و کم حرفی بود که کوچکترین توجهی به خانواده نداشت. الان هم به زور مادرم، بخاطر مراسم سونیا برگشته بود. دو روز دیگر جشن عروسی سونیا و شهریار بود.از اینکه سونیا نیمه ی گمشده اش را پیدا کرده بود
خیلی خوشحال بودم. آماده شدم که کارت دعوتی رو برای سارا و عمویش ببرم.یه کم ادکلن زدم و رفتم پایین.
- مامان دو تا کارت بده ببرم واسه سارا و عموش.
مامان با تعجب گفت:
- چی؟؟مگه قراره اونارو هم دعوت کنی؟
با دلخوری گفتم:
- یعنی چی مامان؟خانواده ی زنمه؛ مگه میشه دعوتشون نکنیم ؟
- حالا اگه فقط سارا میخواد بیاد اشکالی نداری.
با حرص گفتم:
- چی داری میگی ؟ بهش بگم فقط خودت تنها بیا ؟
مامان صدایش را بالا برد و گفت:
- چرا نمیفهمی خاله ات ناراحت میشه.اصلا مگه ما صاحب مجلسیم؟خاله ات باید کارت میفرستاد که نفرستاده.
پدر مداخله کرد و گفت:
- زشته خانوم دو تا کارت بده ببره براشون.ناسلامتی خانواده ی عروسمونه.
مامان زیر لب گفت:
- هنوز که رسمی نشده.
سپس دو تا کارت به سمت گرفت و ادامه داد:
- بهتره کاری کنی نیان؛ چون اصلا تحویلشون نمیگیرم.اینجوری بیشتر آبروت میره.
با بیچارگی به پدر نگاه کردم.سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت. پوفی کشیدم و از خونه خارج شدم.
شاهین:
بالاخره به آرزوم رسیدم. با هر نگاه سارا دلم گرم و انگیزه ام به زندگی چند برابر میشد.خیلی دوستش داشتم،اگر یک روز نمیدیدمش دیوانه میشدم.
دو روزی میشد که سامیار و پدر برای جشن عروسی سونیا به ایران آمده بودند. سامیار پسر مغرور و کم حرفی بود که کوچکترین توجهی به خانواده نداشت. الان هم به زور مادرم، بخاطر مراسم سونیا برگشته بود. دو روز دیگر جشن عروسی سونیا و شهریار بود.از اینکه سونیا نیمه ی گمشده اش را پیدا کرده بود
خیلی خوشحال بودم. آماده شدم که کارت دعوتی رو برای سارا و عمویش ببرم.یه کم ادکلن زدم و رفتم پایین.
- مامان دو تا کارت بده ببرم واسه سارا و عموش.
مامان با تعجب گفت:
- چی؟؟مگه قراره اونارو هم دعوت کنی؟
با دلخوری گفتم:
- یعنی چی مامان؟خانواده ی زنمه؛ مگه میشه دعوتشون نکنیم ؟
- حالا اگه فقط سارا میخواد بیاد اشکالی نداری.
با حرص گفتم:
- چی داری میگی ؟ بهش بگم فقط خودت تنها بیا ؟
مامان صدایش را بالا برد و گفت:
- چرا نمیفهمی خاله ات ناراحت میشه.اصلا مگه ما صاحب مجلسیم؟خاله ات باید کارت میفرستاد که نفرستاده.
پدر مداخله کرد و گفت:
- زشته خانوم دو تا کارت بده ببره براشون.ناسلامتی خانواده ی عروسمونه.
مامان زیر لب گفت:
- هنوز که رسمی نشده.
سپس دو تا کارت به سمت گرفت و ادامه داد:
- بهتره کاری کنی نیان؛ چون اصلا تحویلشون نمیگیرم.اینجوری بیشتر آبروت میره.
با بیچارگی به پدر نگاه کردم.سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت. پوفی کشیدم و از خونه خارج شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: