کامل شده رمان تولد یک احساس | ریحانه لشکری کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تولد یک احساس در چه سطحیه؟؟نظراتونو بگید حتی اگه منفی باشه

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • خوب

    رای: 1 12.5%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریحانه لشکری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/11
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
821
امتیاز
246
محل سکونت
اهواز
تانیا .
قراره امشب بریم خواستگاری نیلوفر ..رفتم از توی کمد بابا براش کت و شلوار سرمه ای رو در آوردم و با یه پیرهن سفید ست کردم و آماده کردم و گذاشتم روی تختش در حموم رو زدم و به بابا گفتم :
-باااباااااا
-چیه؟
-چه کار میکنی یه ساعته اون تو هستی دیر شد که.
-الان میام
-لباساتون رو آماده کدم روی تخت گذاشتم.
-باشه. دستت درد نکنه
-زود آماده شی هاااا دیر شده ساعت 7 شده.
اوووکی.
از اتاقش رفتم بیرون.. وااای ساعت 6:50 بود ساعت 8 قرار بود اونجا باشیم داره دیر میشه.
صدای در حمام اتاق بابا اومد.. مشخص بود از حمام اومده بیرون در اتاقش رو باز نکردم.. فقط از پشت در داد زدم.. بابا عجله کن گل و شیرینی هم مونده.
پریدم توی اتاقم.. خب یه آرایش که چه عرض کنم یه برق لب زدم و یه ریمل.. هم اینکه وقت نبود.. هم خب من کوچیکم هنوز پس رفتم سر مانتوهام. یه مانتوی شیری ساده.. یه شلوار قهوای و روسری ساتن قهوایم رو انتخاب کردم و پوشیدم.. آماده شدنم زیاد طول نکشید در حد 5 دقیقه از اتاق اومدم بیرون که بابا رو دیدم که داشت دکمه های نقره ایه ست سر آستین کتش رو می بست.
-به به شادوماد.. کی این همه خوشتیپت کرده
-دختر شیطونم
-دخترتو موش بخوره
-بدو بدو بریم که دیره
رفتیم و سوار ماشین شدیم سر راه شیرینی و گل هم گرفتیم یه سبد گل با گل های رز آبی و سفید سفارش دادیم که به زیبایی تزیین شده بود. بعد از اون هم رفتیم دنبال ماما جون و بابا جون که تا خونه ی نیلوفر اینا غر زدن و شکایت کردن که ما بی معرفتیم و سراغی نمیگیریم ازشون . البته ماما جون خوشحال بود که بابا داره یه زن ایرانی میگیره یه زن عقدی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    رسیدیم به خونه ی نیلوفر .. وقتی با مامانش سلام احوال پرسی میکردم متوجه شدم که فکر کرده من خواهر بابام هستم..ولی وقتی فهمید دخترشم هنگ کرد .. ولی بابای نیلوفر انگار می دونست و رو به من گفت ، به به تانیا خانم ماشالله چه دختر زیبا و خانمی هستی شما.. خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین و سلام کردم نمیدونستم ادامه اش چیزی بگم یا نه آخه بابا گفته بود حق ندارم حرفی بزنم و به این شرط منو آورده بودن. وقتی بحث مهریه شد بابا گفت هر چیزی که آقای امینی گفتن ، آقای امینی هم گفتن هر چیزی که خود نیلوفر مد نظرش هست. نیلوفر هم یه تشکر از پدر من و پدر خودش کرد و رو به بابا گفت 14 سکه .
    که بابا تعجب کرد و ساکت بود ... سکوت از تعجب بود ولی همه از رضایت برداشت کردن.. گرچه مادر نیلوفر ناراضی بود و پدرم به احترام مادرش 100 سکه اضافه کرد و قرار شد توی یه هفته عقد کنن و منم خیلی خوشحال شدم. قرار شد جهیزیه ای نیارن فقط خرید های قبل از عقد رو انجام بدن.
    رفتیم خونه و من کل شب رو از خوشحالی دور بابام میگشتم و میبوسیدمش.
    ...

    امروز صبح قرار شد نیلوفر بیاد که بریم خرید ولی بابا باز بد اخلاق بود ... هر کاری کردم راضی نشد.. گفت من چیزی نیاز ندارم.. خودت و نیلوفر برید هر چی میخواید بخرید.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    -نیلوفر جون؟
    -جونم تانیا.؟
    -بابام گفته نمیاد واسه خرید.
    -چرا؟
    -گفت چیزی نیاز نداره ما بریم هرچی خواستیم بخریم.
    -باشه مهم نیس.
    -نیلوفر جون ناراحت شدیا..
    -نه گفتم گـه مهم نیس
    -وقتی بگذره متوجه میشی بابام چه قد مهربونه.. جونش هم میده واسه کسی که دوسش داره.
    -منو که دوس نداره
    -بعدنا.. نه الان..
    -بعدنا رو بعدا مشخص میکنه نه الان
    -تو دوس داری بابام دوست داشته باشه
    -کیه که دوس نداره شوهرش دوسش داشته باشه.
    -پس خودتم باید تلاش کنی.
    -چه تلاشی..
    -از روش های زنانه.. عشـ*ـوه و ناز و این چیزا دیگه..
    -زیاد اهل این کارا نیستم .
    -خب اهلش شو..
    نگاهم کرد و خندید..
    -نیلوفر جون خجالت رو بذار کنار..
    -بحث خجالت نیس.. تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی خودم درستش میکنم.فکر خرید باشیم بهتره.
    -باشه
    اول رفتیم واسه لباس عقد من هرچی گفتم لباس مجلسی نیلوفر گفت نه مانتو راحتره وقتی جشن و عروسی ای در کار نیس.. خب راست هم میگفت. بابا گفته بود من دیگه حوصله و وقتش رو ندارم.. یه عقد بعدش هم میریم سر خونه زندگی .. به جاش پول یه عقد و عروسی مفصل رو به نیلوفر میده..
    نیلوفر یه مانتو شلوار شیک شیری رنگ که روی کمرش کلی منجق دوزی شده بود گرفت با یه روسری ساتن سفید با طرح های نسکافه ای.. کفش و کیف ست سفید.
    بعدش هم خرید لوازم آرایش رفتیم که نیلوفر فقط یه ریمل خرید با یه کیف لوازم آرایش.. هر چه اصرار کردم گفت نه تازه خرید کردم کلی دارم.. دیگه رفتیم سراغ خرید لباس خواب البته به اصرار من.. چون از نظر نیلوفر نیاز نبود .. واسه بابا یه لباس خواب سورمه ای خرید واسه خودش هم یه لباس خواب سفید و یکی هم سورمه ای.. که هر دو یه مدل بودن یه لباس کوتاه از جنس ساتن که یه روپوش بلند هم رنگش که روی روپوش طرح های سنتی کار شده بود..
    -تانیا جون به بابا زنگ نمیزنی بیاد واسه خرید حلقه.
    -نه واسه حلقه قراره فردا با هم برید.. فعلا خرید ها مونو کامل کنیم.
    -قرار رو با من باید بذاره یا تو.... دیگه چی باید بخرم؟
    -خب لباس خونگی . و یکم وسایل بهداشتی مثل شامپو و صابون و حوله و این چیزا دیگه.. فقط ترو خدا نگو دارم که میکشمت.. باید نو باشه متوجه که هستی.. نو عروسی .
    -باشه بابا حالا کی خواست بگه دارم
    خندیدیم و بقیه رو هم خریدیم..

    نیلوفر.
    واای دیگه نا ندارم بسه دیگه.
    -تانیا کافیه دیگه.
    -اره به خدا مردم
    -باشه پس بریم خونه.
    تانیا رو رسوندم و خودمم رفتم خونه.. خیلی خسته بودم تازه دوقلو ها و مامان اومده بودن تو اتاق و خریدام رو نگاه میکردن و جیغ میکشیدن.. منم خسته بودم و رفتم روی مبل خوابیدم.
    صبح با صدای موبایل بیدار شدم اشکان بود و قرار حلقه خریدن رو گذاشت برای عصر.. چون اون شرکت کار داشت.. منم که دیگه قرار نبود کار کنم و خونه نشین شده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    ساعت 4 بود مطمئن بودم دیگه از شرکت اومده بیرون تا کاراش رو انجام بده و بیاد میشه 5 یا 6 .. حالم عوض شده بود منتظرش بودم حسم خوب بود ..
    خیلی عصبانی ام ساعت شده 7.5 ولی خبری ازش نیس.. این چشه دیگه چرا نیومد..گوشی رو در آوردم و زنگ زدم.
    یه بوق.. دو بوق.. ای ول
    -الو بفرمایید
    دلم میخواست بزنم تو سرش حیف پیشم نبود کوفت و الو بفرمایید.. اصلا این چرا صداش دو رگه اس
    -الو نیلوفر خانوم کاری داشتی شما؟
    -خواب بودی؟
    -با اجازتون.
    -مگه نمیخواستیم بریم خرید.
    -فردا.
    -فردا چیه.. امشب باید خرید میکردیم من فردا رو میخواستم با خانوادم باشم فقط.. تازه صبحش هم که آزمایش داریم
    -نشد خسته بودم.
    -یعنی چی خسته بودم خسته باشی باید ...
    -باید ی در کار نیس..
    -اونوقت چرا به من نگفتی که حد اقل 3 ساعت با لباس بیرون، آماده منتظر شما نباشم.
    با یه حال خنده دار و لوس گفت:
    -تو چه قدر غر میزنی بچه.
    -بچه چیه.. چته .. چرا اینجوری حرف میزنی. خوابی یا مـسـ*ـتی.
    چیزی نگفت.. سکوتش یکم طولانی شد
    -الو اشکان آقا.. هستی؟
    -نه مستم.. با آدم مـسـ*ـت هم نمیشه رفت خرید.. خیلی دلت میخواد حلقه؟ خودت برو بخر.
    -یعنی چی خودت برو بخر..
    -یعنی همین که شنیدی.
    خسته شده بودم خیلی بی منطق بود.. چیزی دیگه نگفتم فقط سرم رو انداختم پایین و دستم رو روی پیشونیم گذاشته بودم.. بعد کمی سکوت صداش رو شنیدم:
    -لباس هات رو عوض نکن دارم میام.
    بدون خداحافظی قطع کرد..
    بعد نیم ساعت اومد دنبالم توی ماشین بدون حرف و ساکت نشسته بودیم.. توی پاساژ هم همین طور فقط موقع انتخاب حلقه یا نظر خواستن در حد چند کلمه.. خلاصه خرید کردیم و توی راه برگشت تانیا بهش زنگ زد و با اون هم حسابی دعوا کرد.. کلا آدم عصبی ای بود نمیدونم چه جور قراره کنارش آروم شم.. منو رسوند و فوری رفت حتی صبر نکرد من کلید خونه رو در بیارم تا در ماشین رو بستم گازش رو گرفت و رفت ..
    رفتم توی خونه و دوباره همون ماجرای دیشب حلقه ها رو نشون دادم به بقیه بقیه هم جیغ و هورا.. فقط این بار زود تمام شد.. رفتم روی تخت دراز کشیدم که صدای مسیج اومد.. از طرف اشکان بود مسیج رو باز کردم :
    -ساعت 6 صبح آماده باش.
    منم بهش پیام دادم :
    -اوکی ولی اگه جنابعالی خوابت نبره ..
    فرستادمش.. سریع جواب اومد
    -.
    این چیه.. فقط یه نقطه یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    یه هو از خواب پریدم متوجه نجمه شدم که داره هی تکونم میده...
    -چیه؟ چی شده نجمه.؟
    -کوفت بگیری با این زنگ موبایلت.. کشتمون شوهر جونت.. خفه کرد خودشو. نمیخوای جواب بدی گوشیتو سایلنت کن.
    -چی میگی تو؟ ساعت چنده؟
    -6.5 .. اه من واسه 7 ساعت گذاشته بودم ولی شوهرت از 5.5 داره زنگ میزنه
    -برووو جدی 6.5 ه؟ آزمایش داشتیم؟
    -آزمایش ساعت 5.5 صبح؟
    -نه 6..
    - 6؟ میگم تو عقل داری؟
    -آزمایشگاها 8 به زور باز میشنا.. شما 6 کجا آزمایش داشتین؟
    -نمیدونم دیشب گفت 6 آماده باش.
    -شما دوتا شیرین میزنیدا.
    -وا؟
    -والا.. حالا تو یه چیزی .. عقلت نمیرسه .. اون چشه..
    صدای زنگ موبایلم اومد نجمه یه نگاه به موبایلم انداخت و گفت..
    -بفرما شوهر جونه.
    موبایلم رو گرفتم و جواب دادم.
    -الو. سلام اشکان
    -سلام.. ساعت از 6 گذشته.
    -آره میدونم.
    -قرار بود 6 آماده باشی.
    -چرا 6؟ الان کجایی؟
    -خونه. تو آماده ای؟
    -نه .تازه بیدار شدم.
    -قرار بود منو خواب ببره نه تو.
    فهمیدم داره لجبازی میکنه.
    -خب خسته بودم.
    -چه طور خستگی واسه من بده واسه تو خوب.؟
    - ...
    -باشه نمیخواد چیزی بگی.. ساعت 9 آزمایش داریم باید یه ربع به 9 اونجا باشیم 8.20 آماده باش.
    -اگه 9 بود چرا گفتی 6؟
    -لابد دلیل داشت.
    -خب دلیلش چیه.؟
    -8.20 میام دنبالت.. فعلا.
    با صدای بوق متوجه شدم قطع کرده تماس رو .. وا؟ چشه این؟ دوباره دراز کشیدم ساعت 6.40 بود میتونم یه ساعت مفید بخوابم.. چشمام رو گذاشتم روی هم و بعد از چند دقیقه باز کردم.. ساعت مثل برق گذشت ساعت 8 بود. پریدم توی حموم و بعد از یه دوش کوچولو آماده شدم.
    تانیا.
    ساعت 12 بود تازه بابا رسیده بود امروز آزمایش داشتن.. سر از پا نمیشناسم فردا عقده و قراره من فردا صبح برم خونه ی نیلوفر اینا تا اونجا با خواهراش نیلوفر رو آماد کنیم و مستقیم بریم محضر.
    البته باز من دوس داشتم بره آرایشگاه ولی گویا خواهراش کمی بلدن و اونا درستش میکنن. البته با مانتو شلوار هم آماده شدن نداره که.
    همه ی وسایلم رو که فردا نیاز دارم گذاشتم توی یه چمدون و چمدون رو گذاشتم کنار.. رفتم بیرون از اتاقم بابا داشت تلویزیون میدید. بیخیال بیخیال بود..
    -بابا لباسات واسه فردا آمادس؟
    جوابم رو نداد.. با صدای بلند تر ..
    -بابا
    -....
    -اشکان تهرانی.
    -بله؟
    -کجایی شما مهندس؟ خبری ازت نیس؟
    -دارم تلویزیون میبینم حواسم نیس.
    -منم باور کردم.. لباسات آمادس.
    -عصر میبرم خشکشویی
    -اوکی. نهار چی داریم.
    -سفارش بده هرچی واسه خودت سفارش دادی واسه منم سفارش بده.
    -حتی ماکارونی؟
    -شیطون نشو.
    به کباب سرا زنگ زدم و دوتا سلطانی سفارش دادم .
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم آماده شدم و رفتم خونه ی آقای امینی.. تا رسیدم کلی شاد شدم تمام حیاط چراغونی شده بود..توی خونه که رفتم خواهراش داشتن شعر میخوندن واسه نیلوفر یکی روی در ضرب گرفته بود یکی جلوش ادا در میاورد مادرش هم در حال اسپند دود دادن بود. کل خونه تزیین شده بود با ریسه های سفید و قرمز..
    تانیا -سلام.
    نغمه و نجمه -سلااام
    خانم امینی -سلام دخترم
    نیلوفر-سلام خوش اومدی بیا اینجا بشین.. صبحانه خوردی
    رفتم پیشش نشستم
    تانیا-آره خوردم.. شما کی میخوای آماده شی؟
    خانم امینی-تا لیلا خانم بیاد
    تانیا -لیلا؟
    نیلوفر -آره آرایشگریه که مامان باهاش هماهنگ کرده
    تانیا -عه چه خوب.. مگه قرار نبود دخترا درستت کنن
    نغمه-ما که از خدامونه ولی وقت کمه.. پس خودمون چی؟ دیگه گفتیم لیلا خانم بیاد
    تانیا -مگه قرار محضر ساعت چنده؟
    نیلوفر -10
    تانیا -واااای چه زود..
    نجمه -تانیا جون ما قراره بریم تو اتاق خودمون اماده شیم تو هم بیا.. نیلوفر میره تو اتاق مامان اینا.
    تانیا -باشه بریم
    تا 9 اماده بودیم ...از اتاق اومدیم بیرون.. بابا هم اومده بود دنبالمون بعد از چند دقیقه نیلوفر هم اومد بیرون.. خیلی خوشکل شده بود. سایه ی نقره ای مشکی با خط چشم و ریمل که چشماش رو درشت تر جلوه میداد و یه رژ قرمز شفاف که هم رنگ رز های دسته گلش بود.
    نیلوفر چهره ی ساده و زیبایی داشت و حالا با این آرایش زیبا تر هم شده بود.. رفتیم محضر و بعد از جاری شدن خطبه ی عقد و امضا ها و ماجرا های عقد قرار شد نیلوفر و بابا با ماشین بابا که حالا ماشین عروس بود برن من و پدر بزرگ و مادر بزرگم با هم.. در کل 8 تا ماشین بودیم دو ماشین همکارها ی بابا و نیلوفر.. یه ماشین هم خانواده نیلوفر سه تای دیگه هم فامیل های نیلوفر بودن. چند خیابون رو دور زدیم و برای نهار وارد یه رستوران شدیم که از قبل بابا رزرو کرده بود. بعد از نهار رفتیم خونه ی آقای امینی تا شب دور هم بودیم..گاهی دست میزدیم و می رقصیدیم ، گاهی به خاطرات و ماجرا هایی که تعریف میکردند میخندیدیم..روز شاد و خوبی بود. دیگه شب شده بود و وقت رفتن بود دوباره همه سوار ماشین شدیم و افتادیم تو خیابونا.. نصف شهر رو گشتیم البته بوق نمیزدیم فقط چراغ های چشمک زن ماشین ها (چهار چراغ) روشن بود..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    اشکان
    توی راه رفتن به خونه بودیم. ماشینا پشت سر ماشین ما بیصدا حرکت میکردن ولی میشد دید که توی ماشینا همه در حال دست زدن هستن.. ولی توی ماشین ما سکوت بود به نیلوفر نگاه کردم روش اون طرف بود و از آیننه عقب رو نگاه میکرد. ماشین پدرش هم دقیقا ماشین بعدی بود.. پس حتما داشت ماشین پدرشو نگاه می کرد که یه هو یه اشک از چشم افتاد رو دستش.. زیر این آرامش ظاهریش طوفانی بود.دستم رو دراز کردم و ظبت ماشین رو روشن کردم از وسطای یه آهنگ غمگین شرو میشد.. پیش خودم گفتم اوه اوه الانه که شرو کنه به هق هق زدن که خاموشش کردم.. نگاهم سمتش رفت..
    لبخند زد و گفت:
    -فکر نمی کنید این آهنگه غمگین مناسب این مجلس نیست؟
    -فکر من مهم نیس مهم اینه همین یکی رو تو ماشین دارم.
    دوباره لبخند زد.. صورت ساده ولی جذاب بود..
    -چی شد که از اون خانومتون جدا شدید؟
    -چرا الان واست مهم شد و پرسیدی؟
    -حتما دوسش داشتید که همین یه آهنگ غمگین رو فقط توی ماشین دارید.
    -نه نداشتم.. یعنی داشتم ولی اونقدر نبود که باید بین زن و شوهرا باشه. واسه آهنگ هم.. ی مدت مورد علاقم بود..
    -چون مورد علاقت بود همین یکی رو گذاشتی؟
    -آره که فقط همین رو پخش کنه.
    با صدای بلند خندید .. بعد از کمی سکوت گفت:
    -اگه بینتون علاقه ی معمول نبود چرا باهاش ازدواج کردی؟
    -چون اون موقع علاقم بیشتر بود..
    -پس چی شد که علاقه کم شد؟
    -دلیلی نمیبینم که شما اینا رو بدونی ...
    -آها.. ببخشید نمی دونستم ناراحت می شید.
    -آره، ناراحت می شم . لطفا از گذشته نپرس.اصلا دلیل این سوالات چیه؟
    -آخه شما با علاقه شروع کردید و این شد.. ما که علاقه ای هم بینمون نیس..
    -از آینده می ترسی؟ نترس من به خاطر خودم نگرفتمت که به خاطر خودم هم طلاقت بدم.
    -نه نمیترسم.. کنجکاوی بود.. شاید دنبال یه پیش بینی میگشتم.
    -نگرد.. آدما با هم فرق دارن.. اون منو ترک کرد و حالا هم ازدواج کرده...
    بقیه راه رو ساکت بودیم.
    همه داشتن میرفتن که دیدم تانیا هم داره میره.. رفتم و بهش گفتم تو لازم نیست بری.. خوشحال شد ولی با حرف مادرم دوباره ناراحت شد .
    -تانیا امشب میاد خونه ی ما
    -لازم نیس مادر.
    -یعنی من نباید نوه امو یه شب ببرم پیش خودم.
    -فردا میفرستمش تا دو روز پیشت باشه
    تانیا اومد و دستم رو گرفت .
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    تانیا
    رفتم دست بابا رو گرفتم.. از اینکه اجازه نداد امشب با مادر بزرگم برم خیلی خوشحال بودم.. امشب بار اولی بود که نیلوفر میومد خونه امون.. دوست داشتم باشم پیشش.
    از امشب تنها نبودم و اون هم بود.. تا آخر تابستون هم یه ماه مونده بود و الان با حضور نیلوفر حتما خوش میگذشت.
    رفتم کمک نیلوفر.. باقی مونده ی وسایل رو هم بردیم توی اتاقش.. فعلا تا یه زمان بخصوص که خود بابا تعیین میکنه اتاق مهمان واسه نیلوفره .. البته قرار نیس جز ما 3 تا کسی بدونه.
    -نیلوفر جون.. میشه امشب پیشت باشم.
    -میشه از فردا؟
    آروم گفتم
    - من فردا میرم خونه مادر بزرگ اینا دو سه روز دیگه بر میگردم.. بعدا که اومدم بیام پیشت؟
    - آره بیا.
    رفتم توی اتاقم.. لباس هامو عوض کردم آرایشم رو پاک کردم لباس خوابم رو پوشیدم چراغ رو خاموش کردم و داشتم میرفتم توی تخت که صدای در اومدو بعد صدای نیلوفر.
    -تانیا؟ بیداری هنوز ؟
    -آره.آره.. بفرما نیلوفر جون کاری داشتی..؟
    -نه. اومدم پیشت بخوابم بالشتم هم آوردم.. یکم حرف بزنیم.. یکم بخندیم ...
    -یکم آمار باباتو بدی
    با هم خندیدیم
    -تاحدودی.
    -من فردا قراره برم.. دلم نمیخواد.. دلم میخواد پیشت باشم.
    -من که اینجام.. برو و زود بیا..
    -آره دو روزه میرم میام
    -خوبه..
    -خودتو نمیخوای به بابا نزدیک کنی؟
    -الان زوده عزیزم.. تو نگران نباش خودمون حلش میکنیم.. شرط و شروطی گذاشتیم و تو هم میدونی..
    -باشه.. ولی ترو خدا تو هم سعی کن....کاش زودتر این شرط ها رو از بینتون پاک کنید.
    -فعلا نمیشه نه من میخوام شرطا نباشن نه بابات حالا هم بحث رو عوض کنیم.
    -واای امشب عالی بود چه خواهرات باحالن..
    -آره همش در حال کل کل و خنده و جیغ و شیطونی هستن.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    از اتاقم پریدم بیرون نیلوفر هم پشت سرم اومد رفتیم توی اتاقش با دست دستگیره های کشوی لباس رو گرفتم و نگاهش کردم اون هم با پلک زدن بهم اجازه داد .
    کل لباس هاش رو گشتم یه لباس خواب که با هم خریدیم اونو گرفتم تو دستم و گفتم:
    -این خوبه.. اینو بپوش.
    -نه نمیشه زشته..
    -زشته چیه شوهرته ها
    از دستم کشیدش و پرتش کرد تو کشو
    -ما شرط گذاشتیم.
    -مرده شور شرط گذاشتنتون... طلاقت که نمیده شرطو زیر پا بذاری که.
    -گفتم نه تانیا..
    -اوکی این یکی که خوبه ... اگه خدا بخواد زشت نیست؟
    یه تونیک بود توی دستم و جلوش گرفتم.
    -نه زشت نیست یه ساپورت هم دارم واسه این مناسبه
    -ساپورت نمیخواد بلنده که.
    -هیسسسسس همین که گفتم..
    -خو مانتو بپوش چه کاریه این؟
    -خودتو مسخره کن..
    -نیلوفر؟
    -جونم...
    -تو اصلا بابام رو دوس داری؟
    -جان؟؟؟ این سوال یه هو از کجا اومد.
    -آخه هر کی میبینتش خوشش میاد جز تو
    -کی گفته من خوشم نمیاد
    -کسی نگفته حس میکنم.... کنجکاوم... راست می گم دیگه .. خیلی ها دور بابام بودن.. که بابا یه نگاه ساده بهشون کنه..
    -خب... بابات هم نگاهشون می کرد؟
    -آررررررره... کلی... با نصفشون دوست میشد.. چند باری هم باهاشون میرفت بیرون.
    -جدی؟
    -آره.. خوشکل هم بودن لامصبا
    -اسماشونو یادت هست .
    -اسمهاشون چرا؟
    -که بریم تو اینستا و فیسبوک ببینم چه شکلی بودن
    -آها فک کردم میخوای بکشیشون.. عکس میخوای تو گوشی بابام هست ازشون.
    -جدی میگی؟ هنوز عکساشون رو داره؟
    واای قیافه نیلوفر دیدنی بود.. تو آیینه هی به خودش نگاه میکرد.. عصبی بود.. اونجا بود که فهمیدم بابام رو دوس داره و حساس شده.
    دست از اذیت کردنش برداشتم..
    -شوخی کردم بابا
    یه هو برگشت
    -الکی گفتم نیلوفر جون.. بابام حتی نگاهشون هم نمیکرد چه برسه بره دوس شه.
    یه نگاه طولانی بهم کرد و گفت..
    -شیطون شدیااا
    -تو هم شوکه شدیاااا
    -من؟ نه... مهم نبود.
    -آره از قیافت هم اتفاقا معلوم بود که مهم نیس واست
    -خوبه خوبه.. پاشو وقت خوابه
    -پیش هم بخوابیم دیگه.
    -حالا که بالشت منم تو اتاقته پتو هم برمیدارم میام اونجا..
    -خوبه بریم .
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    نیلوفر
    عصر تانیا رفت و من موندم و اشکان.. میدونستم جلوی تلویزیون نشسته... منم تو اتاقم بودم و میخواستم لباسام رو عوض کنم و برم برای پخت غذا.
    یه تونیک تنگ بدون آستین قرمز تنم بود و تا یکم پایین تر از وسط رونم بلندیش بود و یه ساپورت که تا وسط ساق پام بلندیش بود . موهام هم دو تیکه کردم و تیکه ی بالا رو با کش بستم.. خجالت می کشیدم.. دل رو زدم به دریا و رفتم.. از جلوش رد شدم و رفتم توی آشپزخونه.. هزار بار سرخ و سفید شدم تا رسیدم..مشغول آشپزی شدم .. برای خودم عادی شده بود یه بار که از آشپز خونه اومدم بیرون یه هو چشمم بهش افتاد .. شوکه شده بود و با چشمای متعجب نگاهم میکرد . چنان اخمی کرد که یه لحظه شک کردم.. نکنه به هم محرم نیستیم.. هول شدم و برگشتم توی آشپزخونه.. به دیوار کنار در تکیه دادم.. خودمو جمع جور کردم.. و از آشپز خونه زدم بیرون. موقع برگشت به آشپز خونه باز نگاهش کردم.. سرش پایین بود ولی اخم داشت یه هو سرش رو بالا آورد و با عصبانیت نگاهم کرد..بدو رفتم توی آشپزخونه ...
    چشه این؟ یه نگاه به لباسم کردم نکنه پاره اس یا کثیفه ولی اوکی بود لباسم.. خدایااا..
    از ترسش رفتم توی اتاقم.. اونروز غذا رو سرو کردم و گذشت..
    روز بعدش هم همینجوری ساده گشت.. نه حرفی نه بحثی من همش توی اتاقم بودم ولی واسه پخت غذا و خوردن غذا که میدیدم اخم داشت.
    تانیا اومد .. سریع اومد پیشم و بغلم کرد.
    -واای دلم همش اینجا بود تنگ شده بود
    -عزیزم.. دل من هم تنگ شده بود .
    -خوش گذشت.
    -بد نبود..
    -چی شد.؟
    -هیچی..
    -یعنی هیچیه هیچی؟ نزدیک نشدید.
    -حرف هم نزدیم.. فقط بابات اخم کرده بود همش
    -اون همیشه اخمه... نگاه عادیشه.. وقتی دقت میکنه اخم میکنه
    -پاشو بریم غذا آماده اس دیگه
    -چی پختی
    -خورشت قیمه
    -با برنج دیگه؟
    -مگه قیمه بدون برنج هم مزه داره؟
    -آخ جون.. عاشقشم
    .
    بعد از جمع کردن ظرفای شام و چیدنشون تو ظرفشویی چای درست کردم... بع از چند دقیقه توی سینی چای و شکلات گذاشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون و سینی رو گذاشتم جلوی اشکان و تانیا.
    تلویزیون تماشا میکردیم 2 ساعت داشتیم مستند حیات وحش میدیدیم که دیگه کم کم خسته شدم ... بلند شدم و شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا