کامل شده رمان سطح زیرین زندگی| نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع نارینه
  • بازدیدها 6,476
  • پاسخ ها 56
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
خلاصه:
باران سالهاست که تنهاست...با برادرش....شبیه دخترهایی اطرافمان نیست...یاور زنان ایدزی....با مردان....کودکان ولگرد...همسایه کامیاری می شود که نابغه است... باسحر....اینها در گردونه ...زندگی...باهم روبرو می شوند.... و فرهاد که آشنایی قدیمی باران است...

سالهاست دنبال آرامشم...دستهای سردم را بگیر..... و مرا از تاریکی به روشنایی ببر...داستانی که میان سرمایی دردها و غمها باعشق ومهربانی تولدی دوباره میشود..زادن دوباره از خاکستر وجودی چون ققنوس...داستانی متفاوت با هر آنچه خواندید...و رازهایی که در انتها باز میشوند...


2093d1448268268-4dos_1-jpg

4dos_1.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [BCOLOR=#ff00ff]
    v6j6_old-book.jpg
    [/BCOLOR]


    [BCOLOR=#ff00ff]نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید[/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ff00ff]
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ffffff]و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید[/BCOLOR]

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [BCOLOR=#ffffff]موفق باشید[/BCOLOR]
    [BCOLOR=#ffffff]تیم تالار کتاب[/BCOLOR]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    مقدمه
    آشیانه....
    دل نبندید به این خوابها
    به این پنجره های بسته
    و به این باران
    که همیشه می بارید
    و بر خیزید
    ودستی برای آسمان تکان دهید
    صدای آفتاب
    و برای آن پر ند های مهاجر
    که هنوز در ذهن ما آشیانه دارند.......
    قضاوت کردیم انسانهای دردمند را
    دل نمیدهیم به دلهایشان
    زشت وکثیف میخوانیمشان
    بادیدنشان میگریزم
    وچه ناعادلانه....
    چه زمزمه ها...
    وچه طعن ولعن ونفرینها...
    نمی گویم پشت سرشان...
    بیایید مهربان باشیم و فقط اندکی درنگ...
    اندکی مهر...
    اندکی عشق...
    نثارشان کنیم...
    باران باشیم ...
    بی منت بباریم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    بخش اول
    آشنایی دور.آشنایی نزدیک
    ..زمستان سردی است؛یخ همه جای سطح زمین را فرا گرفته.نور لامپ های رنگی به خیابان جلوه دیگری بخشیده است..سرما از میان لباسهایش به درون بدنش نفوذ وبه لرزش انداخت...صدای قدمهای را از پشت سرش حس می کرد...پیج خیابان را رد که کرد ..گوشه خیابان پناه گرفت...سایه های دراز روی زمین افتاده...صدای پچ پچ شان را می شنید..صدا که نزدیکتر شد..ضربه ای محکم به یکی از آنها وارد کرد...نعره مرد به آسمان رفت....چرخید و پنجه بوکس را به سـ*ـینه مرد دیگر کوبید...جوان غافلگیر شده بود ..روی زمین افتاده...وناله می کرد...سیگاری روشن کرد وبند بارانی سیاه رادورش محکم کرد...قرمزی سیگار در تاریکی شب شعله می کشید.کوله را بر دوش انداخت ودر تاریکی نیمه شب دور شد
    ...حاجی می خندید...دستی بر ریشهای جو گندمیش کشید.....به سـ*ـینه باند پیچی شده پسرش نگاه میکرد:-
    کامیار واقعا طرف زن بود..
    کامیار از درد چشمانش را تنگ کرد:-نخندد آقاجون..دختره سلمان را همچنان زد که فک کنم تا فردا هم رو به راه نمیشه..
    تا شما باشید نصف شبی تو خیابون ولو نباشید.....
    -ولی نامردی زد مگه نبینمش......
    ********
    بتول نق می زد.صورتش سیاچرده وشال رنگی دور کمرش بسته بود.جثه ریز خمیده ای داشت:
    -اخه بارون جان مگه اینجا چشه...بریم جایی دیگه...
    .باران چمدانی رنگ ورو رفته ای را میکشد وبه طرف وانت می برد:-غر نزن....بابک کدوم گوری موند.....
    موهای پسرک سیاه وروغنی است...قد بلند ولاغر...با دو چشم ریز ،دوچرخه قرضه ای را با خود میاورد:-
    آجی اینم بیارم..
    نمی خواهد..روی وانت نشست:-یه موتور نو میخرم..
    قربون آبجی....چاکریم.
    .-مابیشتر.....آقا برو شب شد.
    .خانه جدید در محله قدیمی هست.خانه کوچک با باغچه های یخ زده....زنهای فضول...از لای درهای نیمه باز سرک می کشند.باران به اتاقهای خالی ..و دیوارهای دود زده دست میزند...خاطر ها در ذهنش جان می گیرد...فکر می کرد با خریدن این خانه حالش بهتر میشود...صدا بلند میکند:-هوی ..بتول...بیا یه چیزی درس کن...کوفت کنیم...رو به بابک که دارد با موهایش جلوی آیینه شکسته ور می رود نگاهی می اندازد...لنگه دمپایی را از پایش در میا ورد و به طرفش پرت میکند:-نسناس،برو چند تا تخم مرغ بگیر بیار...وایستای جلوی من داره...
    بتول آب دماغش را دم به دقیقه ای بالا می کشد..بادستمالی بزرگ چرک آلود پاک میکند...
    -اه ..کو فتمون کردی...نکبت....
    باران به پنجره بدون پردهو سیاهی قیر گون را می نگرد..دختر کوچکی با موهای پریشان دور حو ض می دوید.باید حساب فرهاد را تصفیه می کرد ..به روشنایی خانه روبرو نگاهی کرد و پنجره رابست.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    کامیار کفگیر زد زیر تخم مرغهاصدای جلز ولز روغن بلند شد ..از رادیو صدای شاد ترانه پخش میشد.حاجی احمد بادو تا نان بربری به آشپز آمد....
    سلام آقاجون .....
    -سلام باباجون.سلمان بیدار نشده؟
    جوانی قد کو تاه وعضلانی با محاسن مرتب خمیازه کشان آمد:سلام..خان دایی ،صبح بخیر
    -صبح شما هم بخیر...آق سلمان...نیمرو را درون بشقابها ریخت:-کله سحری ..صدای موسیقی از کجا بود...
    کامیار لیوان چایی را روی میز گذاشت:-نمیدونم...
    حاجی خندید لبخندش مثل رقـ*ـص نرم برف در زمستان بود.-مال این همسایه کناریه..سلمان و کامیار نگاهی از سر تعجب بهم کردند.:
    -کی خریده؟
    -یه بنده خدا که اهل موسیقی اونم از نوع غیر مجازشه.راستی کامیاربابا ..عصری بیا حجره.مسجد کار دارم....
    -باشه آقاجون....
    سلمان لیوام چایش را برداشت:- مسجد چه خبره دایی...
    -نمیدونم ..دایی حاج آقا بهرامی جلسه گذاشته من برم دیگه....
    سلمان اخم کرد:-بازم نگفتی؟
    کامیار لیوانها را جمع کرد:چی بگم همه امیدش منم تو هم چیزی نمیگی...
    -چند سال منتظر این بودی آرزوت بود...
    شیر آب را باز کرد و نگاهش از پنجره به درخت خشکیده و سرما زده حیاط است:-من آرزوهای زیادی دارم .ولی تو همه شون بابام در اولویته....

    ******
    باران در کوله سیاه رابست.پوتین های سیاهش را پوشید.چاقو رادور مچ پایش محکم کرد.بارانی سیاه را روی پلیور قرمز پوشید.دخترک غریبه با چشمان خاکستری در آینه زنگار بسته ریشخندش میکند.زمزمه لالایی خواندن بتول را میشنود.صدای خنده زنی در ذهنش اکو میشود...مثل بازتابی در کوه با مشت ضربه ای به آینه می کوبد.خفه شین..خفه شین...
    باپا ضربه ای به در می کوبد:
    -خفه شو بتول...صداتو ببر
    در اطاق چهار تاق باز شدبوی گند تریاک بیرون زد.موهای سیاه و سفید بتول مثل کلاف سردر گم درهم تنیده..
    -گور به گور شده...موهای بتول را به چنگ گرفت.بتول حالا به ضجه افتاده بود..
    -آبجی ..ولش کن..
    بابک به زحمت موهای بتول را از چنگش در آورد.باران با نوک پوتین..ضربه ای برپهلوی بتول زد..
    -بهش بگو از جلوی چشامم دور شه....
    -باشه ..تو..آروم باش....

    کوله را بر دوش انداخت.ودر را کوبید ورفت...
    بتول به هق هق افتاده بود..
    -چند بار بگم ...بزار بره.....بعد کوفت کن.....
    در را بست..ماشین مدل بالای همسایه رادید.تقصیر او چه بود..که امروز این ماشین سر راهش سبز شده بود..با کلید خراش بزرگی روی ماشین کشید..صورتش را رو به باد گرفت.باد سردی می وزید.شال سیاه را دور سرش پیچاند.
    فکر هایش مثل موجهایی دریا بالا وپایین میشد.نگاهش را به خیابان دراز چرخاند.صدای دستفرو شها مثل بازار مسگرها بود.
    -...پیراهن...جوراب.....
    آن ته ها یکی غریبه بود.کوله را زمین گذاشت.زمزمه ای در گرفت:
    -خدا بخیر کنه..خیلی عصبانیه....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    سلمان نگاه اخم آلود کامیار رادنبال کردو خراش را روی ماشین دید:
    -کار کدوم بی ایمونی بوده؟
    -معلومه کار یه مردم آزار.....
    به طرف خانه همسایه رفت..وزنگ در رافشرد..سلمان با تعجب بر اندازش کرد:
    -کامیار جان چرا در اونا رو میزنی؟

    -یه دقه صبرکن.....
    بابک با مو های آشفته در را باز کرد:
    -امرتون؟
    کامیار اخم کرد:-سلام.من حقیقت هستم..همسایه تون .شما ندیدی کی رو ماشین من خط انداخته؟
    بابک موهایش را مرتب کرد:-مگه من مفتشم به پای ماشین توام نیستم.در ضمن بده روش یادگاری کشیدند.در را رویشان بست.
    سلمان زد زیر خنده
    -زهرمار بچه پررو...
    با بی حوصلگی ماشین را روشن کرد:
    -دیدی چطر جواب داد ..اینا دیگه از کجا پیداشون شده.....
    سلمان با جزوه اش ور میرفت: سمینا ر دانشگاه چطور پیش میره؟
    -کلی کار ریخته سرم..این خانم عیوضی هم ولم نمی کنه؟
    -خنده سلمان بلندتر شد:-همه ازخداشون..دخترا براشون غش کنند...انوقت تو طاقچه بالا میزاری....
    خفه...سلمان .تودیگه چه جونوری هستی......
    -یه بنده صالح خدا......
    -لعنتی....مرد جوانی خودش را به جلوی ماشین انداخت..کامیار وحشتزده ترمز کرد....سلمان پیاده شد:
    -چی شده؟..
    مرد جوان ناله میکرد..پای چشمش سیاه و ورم کرده بود:
    -کمک کنید دارم می میرم....
    سلمان زیر بازویش را گرفت وعقب سوارش کرد...
    -برو کامی....لباسهای مرد پاره...وسینه اش خونی بود..ناله میکرد...
    -زنه..وحشی بود...آخ دلم..ناغافل زد گفت...تو محل اون بدون اجازه بساط کردم...وای خدا..چه دست سنگینی...فحشی بر زبان...
    -چه شکلی بود...
    -چه میدونم....ریزه بود..ولی بروسلی بود....سیاه پوشیده بود....
    کنار بیمارستان نگه داشت،سلمان مرد را پیاده کرد:-تو نمیایی

    -نه کلی کار دارم..دیرم شده...گوشیش زنگ زد...سحر بود ..پوفی کشید...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فرزاد از زیر زمین بیرون آمد...بادیدن باران از ترس کپ کرد....خانه ای قدیمی بود.. اطاقهای زیادی نداشت..چند همسایه..باحیاطی مشترک وحوض کوچک وترک خورده..پر از اسباب بازی تران و آیدین......
    فرزاد لاغر وبچه سال بود....پای چشمانش سیاه وکبود،..ده سال بیشتر نداشت..خواست برگردد پایین...باران دیدش.موی سیاه بافته اش را روی شانه چپش انداخت..باران پکی به سیگارش زد...
    -اوغور بخیر داش فرزاد....
    فرزاد دستی به پیراهنش کشید:
    -جون آجی..یه امروز نرفتم مدرسه....
    باران با دو قدم خودش را به فرزاد رساندوگوشش میان دست باران بود ومی پیچاند:
    -توغلط میکنی..خبر دارم.چند روزه نمیری...چه مرگته..پیج بیشتری به گوشش داد..
    -به ..جون فرزاد...امروز بود..آخ...ول کن دیگه..سیروسو دیدم......
    -چی...کجا دیدیش..کی..سراغش رفتی.....
    فرزاد به هق هق افتاده....
    -بابا...افتاده بود ..تو جوب..وضعش بده... بابامه...
    -اون بابات...بدبخت مگه خبر نداری دویست تومن فروختت به من تو اون بارون...داشتی مثل سگ می لرزیدی معتادت نکرده بود....
    فرزاد دست برسرش کوبید:
    -یادم نیار آجی...سیگار میخوام..اشک تمام صورتش را پوشانده بود...
    باران سیگاری به طرفش پرت کرد..فرزاد سیگار را از روی زمین برداشت وبافندک سبزی آتشش زد:
    -چیکار کنم..از یادم نمیره..دوستش دارم...

    باران عصبانی شد وپس گردنی بهش زد:
    -الاغ..آدم کسی دوست داره که آدم باشه..سیروسم آدمه....چقدر واس ترکت بدبختی کشیدیم...اگه بری طرفش..من میدونم وتو....
    دود سیگار را به ریه کو چکش کشید:
    -آجی از اول که بد نبود..کتکم میزد...واسه گدایی کردن معتادم کرد...ولی وقتی نشه بود..خوب میشد..آجی اگه..بابا...بود..سرما نبود...درد نبود..کتک..خوردن نبود...اگه بابام سالم بود....
    -نری..سراغش ها.....حاجی حسن کجایی...باران صدا بلند کرد.....
    از زیر زمین دیگری...عاقله مردی با محاسن سفید بیرون آمد..از آن مردهایی که عاشق پاکیشان میشوی..نور از سیمایشان میریزد.اگر قصه اش را بشنوی..میگویی ساده لوح است....حاجی اجاقش کور بود....زنش ولش کرده بود..دار وندارش را برداشته فرار کرده...بود...بهش که خرده می گرفتند...لبخندی به زلالی آب میزد..خدا خودش داده ..خودشم گرفته...چرا ناراحتی...چرا غم....

    -سلام باران جان.....
    باران خجالت کشید:
    -سلام حاجی...دست فرزادو گرفت وبه طرف حاجی بردش.....
    -این داش فرزاد تحویل شما..بعد مدرسه میاد کفاشی تا شب...روبه فرزاد کرد
    -وای به حالت..غیر مدرسه وکفاشی ..جایی دیگه ای بری ..به منوچ می سپرم..زاغ سیاهتو چوب بزنه....
    -آخه آجی ..میشه مدرسه نرم..من با این یال وکوپال برم آب ..بابا کنم...
    حاجی دستش را گرفت واز پله ها پایین رفتند...نگاهش به آیدین وتران بود که دنبال گریه سیاه گذاشته بودند...و جیغ میزدند..خسته بود ...روی تخت نشست...گریه دلآرام را می شنید...حوصله دلجویی از او را نداشت...چشمانش را بست..در دور دستها زنی از درد ضجه می زد...
    برف ریزی روی صورتش نشست...آهی کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    با تو هستم موج قشنگ
    چی بگم از دل تنگ
    برو تا ساحل دور
    تا دل ..چشمه ی نور
    گر به او رسیدی باز بده پیغام مرا
    ای همه صبر وقرارم مرا از یاد نبرمرا...

    شعر...برادرم..علی....
    زیر چشمی نگاهی به حاج احمد با کیسه های میوه دنبال کلید می گشت برانداز کرد..حاجی کلافه شده بود...باران قدمی جلو گذشت...
    -سلام....
    -سلام...دخترم..کلیدم گم کردم پیری وهزار دردسر....
    خاطرات در هم آمیخته بود...اشخاص...بوها...صداها ما از همه...همه جا خاطره داریم....
    باران با پا ضربه ای به در زد..در فرو رفت و باز شد...چشمان آبی حاجی گرد شد:
    -دخترم...درو ضربه فنی کردی..
    باران شانه بالا انداخت:
    -ببخشید...از دستم در رفت..شب بخیر....
    حاجی معتجب شد...دخترک انگاری حوصله خود را هم نداشت...کیسه ها را داخل برد...وچراغها را روشن کرد..وپیامگیر را:
    -سلام آقاجون..من امشب نمیام...خونه یکی از دوستام..
    مضیه خیلی سال بود..که رفته بود...کامیار پسر خوبی بود ..گاهی درکش دشوار میشد...شاید او مال نسل گذشته بود...
    زنگ در را زدند.دختر همسایه و برادرش بودند.با قابلمه ای در دست..پسرک برای عذر خواهی آمده بود در مدتی که او..وراجی میکرد..دخترک زیر چشمی خانه را می پایید.سروته قضیه را هم آوردند و رفتند.حاجی خندیدیالعجب اینا دیگه کی بودند..

    گاهی خودمان را بالاتر از هرکسی می دانیم..هر آنچه را که در جغرافیای مغزمان نمی گنجد...را جزء نا شناخته ها می پنداریم....امان وووو امان....
    کامیار صبح با نان سنگگ داغ آمد خانه..بادیدن در دهانش باز مانده بود..بادیدن کپه بشقابهای کثیف ...
    -سلام...داش کامیار....
    -سلام...آقاجون واسه دیشب ببخشید ..با شهاب...
    حاجی دست بر شانه کامیار گذاشت:.
    -پسرجون..نیگام کن....
    کامیار نگاهش نکرد:
    -ببخشید حالا صبحانه رو آماده میکنم....
    -بابا...در قید من نباش منکه بچه نیستم...
    -آقاجون ..من نوکرتم..
    حاجی لیوانها را پر از شیر کرد و روی میز گذاشت...کامیار تکه ای از نان را کند:
    -دیشب مهمون داشتیم؟
    آره بابا ..همسایه جدیدمون بود ..آها...
    گوشش به حاجی بود..ولی مرغ فکرش پیش سحردختری زیبا و افسونگر..توی کافی شاپ روبرویی هم نشسته بودند...قهوه اسپرسو راهم میزد...سحر با لوندی ابرویی بالا انداخته بود:
    -کی میری؟
    کامیار نگاهی از مو های رنگ کرده و لب*های رنگیش چرخاند:
    -نمیرم..رد کردم.....
    -چی....ناسا بهت پشنهاد کار داده..همه آرزوشونه اما...تو
    -بابام چیکار کنم.تنها میمونه
    -کامیار جان..بابات..درک میکنه...
    -ولش کن..حوصله ندارم....قهوه تلخ را سر کشید.....
    -پاشو ببرمت یه جایی که حال کنی...
    از سر میز بلند شد..جون سحر حسش نیست....بای......
    توی خیابانهای تاریک قدم میزد.صادق هدایت میگه..تو زندگی دردهایی هست که مثل خوره از درون آدم را میخوره...کامیار..حس میکرد کاش با سایه اش دوست بودسایه اش کج و کوله کنارش راه میرفت و به افکارش دهان کجی میرد..دوستهایش به او می خندیدند...سایه او جاندار بود..سرما حالا سایه اش را کلافه کرده بود..نابغه بودن...تنهایی داشت...درد درک نشدن داشت.....

    دستهایش را درون پالتوش گره کرد..سایه جلوتر از او باصدایی موسیقی...می رقصید...کتری سوت می کشید.
    -کجایی آقاجون ؟
    خندید:
    -پیش سایه ام.....
    باید زنت بدم..تا مثل هدایت خل نشدی....
    -اهاآقاجون.....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    باران پرده را کنار میزند..وسط حیاط پر از وسایل است...صدای بهرام وزنش زهرا بلند شده..آیدین وتران کنار تخت از ترس کز کرده اند..کنار تخت بهرام چمباتمبه زده ودارد یه ریز فحش میدهد...زهرا کنار حوض با روسری خونی زانو زده و گریه میکند.
    -ندارم..بی غیرت...پول عروسکای..دفعه قبلم گرفتی..چی میخواهی از جونم.....
    ماهرخ چادر را به کمر گره زده و پشت زهرا را می مالد:
    -خدارو خوش نمیاد..این زنو اینقده اذیت میکنی...
    بهرام با مو های کثیف و دندانهای سیاهش می غرد:
    -اوی..ماهرخ هر چی میگی ..هیچی نمیگم..دور بر داشتی..غلط کرده..پولارو چیکار کردی...
    روی ایوان سارا که تو آیینه جیبی رژلبش را چک میکند :
    -دروغ چرا میگی..دیروز حاجی پولارو بهت نداد...
    با این حرفش بهرام چو شیر به طرف زهرا میرود..تران و آیدین جیغ می کشند..موهای بلند زهرا را به چنگ می گیرد:-عفریته به من دوروغ میگی....
    -ندارم ..به خدا دادم..برنج خریدم...به جون آیدین.....
    پوتین باران که به فک بهرام نشست..صدای شکستن استخوان به گوش رسید..صدای نعره بهرام به گوش رسید...وجیغ زنها وبچه ها.....
    چشمهای خاکستری باران روی افراد چرخید .سیگاری آتش زدو دودش را به ریه کشید..فریاد کشید:
    -خف شین..خفه شین.....هیس....
    صدای همه قطع شد...بهرام فکش را چسبیده بود..تران با موهای گره خورده..به آغـ*ـوش ماهرخ خزید ..زهرا آیدین را سفت بغـ*ـل گرفت...مادر وپسر در آغـ*ـوش هم گریه میکردند
    سارا مبهوت ایستاده بود..دو ..سه روزی بود که در این خانه اطاقی اجاره کرده بود..نگاهش در چشمان خاکستری دختر سیاهپوش بود که لنگه دمپایی به صوررتش خورد..از درد جیغی کشید...

    باران از پله ها بالا رفت..به دخترک که چشمش را گرفته بود..جستجو گر نگاه کرد و برگشت رو به جماعت غرید:
    -د رس عبرتی باشه..بارون حوصله خر بازی وخر فهمی..نداره...

    گوشه انتهایی ایوان دخترکی لرزان با قد بلند و موهای براق سیاه...با دو چشم ..آبی ایستاده بود..پیراهن وشلوار سفیدی پوشیده بود...کنار پایش جوی بلندی..زرد رنگی جاری بود....دل آرام شوکه نگاهش میکرد.....
    باران از پله ها پایین رفت..رو به ماهرخ کرد:
    -بیا برو دلی را جمع کن..یه روز نشد بیام تو این خراب شده..تیاتر نشه..در را کوبید و رفت...
    ماهرخ از سارا که چشمش راگرفته بود گذشت..دلآرام رابغل کرد....نوازش گونه صدایش میکرد:
    -آروم...تموم شددیگه..آفرین دختر خوب.....


    زهرا به طرف بهرام رفت..مرد به گریه افتاده بود....زنهای ایرانی عاشق تریند..زهرا مردش را دوست داشت..دستش را گرفت..فکش ورم کرده بود:
    -پاشو بریم دکتر...اگر مردش افیون زده نبود...چه خوشبخت میشد..با آیدین...لقمه ای نان...لعنت به مواد..دل سیاه شیطون....

    سارا مو بایلش رابیرون کشید ..درون آینه به چشمش نگاه کرد..پای چشمش سیاه شده بود...شماره ای را گرفت:
    -الو منم
    ....صدا به سردی یخ بود:-امر....
    -دختره دیونس. نرخ بالا رفته.....
    -تو کارتو درست انجام بده..پول مهم نیست..
    صدای بوق کشدار........
    منوچهر سر به زیر داشت وبا سنگریزه ها ور می رفت...باران روی نیمکت چوبی نشست:-هوی با توام ..گل که لگد نمی کنم.......
    منوچ سرش را بالا گرفت رد چاقویی از روی پیشانی تا چانه اش کشیده شده بود...دسته ای پول به طرفش گرفت:
    -افراد فرهاد موش می دونن..تو محل ما بساط میکنه...پول بچه ها رو بالا میکشه.....
    -این زنیکه کی آوردی..خونه....
    خالکوبی روی بازوی منوچهر بهش دهان کجی میکرد...
    -زن خوبیه ..بی جا و مکون بود....
    -منوچ..وای به حالت اگه ریگی به کفشش باشه..چقدر بگم ساده نباش..فقط هیکل گنده کردی....
    دسته ای پول جدا کرد وبه منوچ برگردند...درختان پارک عـریـ*ـان وعور بودند......
    -برو.واسه خونه خرید کن شبام برو خونه....بهرامم دور برداشته...مواظب فرزادم باش..منم برم سراغ فرهاد....


    منوچهر به دخترک سیاهپوش که در تاریکی شب دور میشد..نگاه کرد..چقدر مدیون این دختر بود.ذهن باران مشوش بود...صدای گریه مادرش...در ذهنش اکو میشد.صدای التماسش...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    در را که باز کرد...همسایه جدید شان رادید...بابک و باران در حال بحث بودند....دخترک ریزه اندام و پوتین های سیاه لباسهای سیاه....
    :-نمیخوام برم ثبت نام مگه زوره.....
    دخترک برگشت..با چشمان تیز براق از سر تا پایش را برانداز کرد...کامیار کلاسورش را زیر بغـ*ـل زد..وقدمی جلو برداشت:
    -سلام...من کامیارم....
    -سلام من بابکم..اینم باران....بابک دستی بر موهای درهمش کشید....
    -من حرفاتون شنیدم...دانشگاه قبول شدی.....
    باران اخمی کرد:-چه فایده..میخواد نره......
    -چرا...کدوم دانشگاه....
    - دانشگاه......
    ریموت در زد..در ماشین را باز کرد:-منم اونجا کار میکنم...بفرمایید برسونمتون.....
    بابک با کاپشنش ور میرفت...خواهرش هولش داد:-خیلی ممنون...
    -بیاید بالا بریم کار ثبت نام شما را انجام بدیم......

    بابک با ضبط ور میرفت...کامیار با چشمان سیاهش باران را می پایید...:-دانشگاه مسیر زندگیتو عوض میکنه...میتونی به مدارج عالی برسی....
    بابک روی آهنگها مکثی میکرد:-نمیدونم ...حال وحوصله درسو ندارم...
    -حرف بیخود نزن ..بابک...نگاهش را به پسرک لاغری کنار پیاده رو بود:-میشه نگه داری...توام شب بدون ثبت نام نمیای خونه......
    کامیار ماشین را متوقف کرد...بوقهای کشدار زده میشدند...با فحش....

    -آجی کجا.....باران دستی تکان داد...از روی جوب پرید...کامیار متعجب بود..ماشین را حرکت در آورد...بابک برگشته بود و با اخم باران که حالا دور شده بود را تماشا میکرد...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا