کامل شده رمان تولد یک احساس | ریحانه لشکری کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تولد یک احساس در چه سطحیه؟؟نظراتونو بگید حتی اگه منفی باشه

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • خوب

    رای: 1 12.5%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریحانه لشکری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/11
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
821
امتیاز
246
محل سکونت
اهواز
(تانیا)
10 روز از موافقت بابا می گذشت که امروز زنگ زد و گفت که یه راننده می فرسته دنبالم که برم شرکت ظاهرا باید یکی رو ببینم و نظر بدم باید آماده می شدم.
از حموم که اومد بیرون موهام رو خشک کردم و حستبی تیپ زدم صدای آیفون اومد همون راننده ای بود که بابا فرستاده بود سریع رفتم پایین و سوار شدم دم شرکت پیاده شدم سریع رفتم بالا خانم رستمی نشسته بود پشت میز .
- سلام تانیا خانوم .
-سلام الهه جون خوبید شما.
-مرسی عزیز دلم.. بفرما برو داخل اتاق انگار بابا منتظره
-ممنون الهه جون
رفتم داخل دفتر بابا یه خانمه هم نشسته بود با دیدن من لبخند دندون نمایی زد و گفت : سلام عزیزم تو باید تانیا باشی درسته؟
یه لبخند زورکی زدم و گفتم بله
بلند شد دستشو دراز کرد و گفت خوشبختم شراره هستم
-سلام شراره جون ، بفرمایید راحت باشید.
بهش میخورد 27-28 سالش باشه خوشم نیومد ازش قیافه اش یه جوری بود.. نگاهش طرز حرف زدنش.. پر از لوندی بود.. لوندی ای که ساختگی باشه.. زیادی هم خودشو به بابا نزدیک کرده بود اصلا تیپ درستی هم نداشت موهاشو شرابی کرده بود دماغ عملی و لب های پرتز شده یه رژلب انابی هم زده بود چشم هاش هم که فکر کنم لنز طوسی بود مانتو نه یه کت آستین سه ربع تنش بود که تمام هیکلش معلوم بود ولی عجب هیکلی بود ، دختره هیچیش طبیعی نبود مژهاش هم مصنوعی بود .. روی هم رفته عروسک قشنگی بود.. من نمیدونم بابا رو چه حسابی اینو انتخاب کرده اونم بابای من که اینقدر این چیزا واسش مهمه.. همیشه به من میگه ساده باش. جلب توجه نکن. صدای شراره منو به خودم آورد و گفت:عزیزم نمیای بشینی؟
لبخند مصنوعی زدم و رفتم پیشش نشستم گفت: بابات درباره ی من با تو صحبت کرده؟
-نه
-خب من شراره هستم گویا قراره مامانت باشم. یعنی مثل مامانت بشم گلم قراره با بابات عروسی کنم و اون موقع با هم میریم بیرون و خوش میگذرونیم.
حس کردم منو بچه فرض کرده و میخواد گولم بزنه. هه هه گفتم:
-ازکجا اینقدر مطمئن ی؟
-منطورتو نمیفهمم
-چون پدرم گفته نظر من خیلی مهمه.. گویا به شما نگفته.. تا من نظر ندم عروس بابام نمیشی
-یعنی چی یعنی تو
نذاشتم ادامه ی حرفشو بده گفتم:متاسفم بلندشد و گفت :اشکان آقا این چی میگه
بابا گفت:منم متاسفم تا تانیا زنی رو نپسندیده منم نمی پسندم
-مگه من مسخره ام
-نه ولی من بهتون گفتم که نظر تانیا خیلی برام مهمه
رو به من گفت:حالا میتونم بپرسم چرا ازمن خوشتون نمیاد تانیا خانم؟
-نمی دونم به دلم ننشستی
-واقعا خیلی بی منطق هستین و با نفرت نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    تا شراره از اتاق رفت بیرون رو کردم به سمت بابا و گفتم :
    پوووووووف ... بابا این رو از کجا پیدا کردی...... از همین الان جنگ داره..
    -آره این یکی رو به لطف تو شانس آوردم
    -بابا این چه سر و وضضی بود که این داشت بیشتر شبیه دخترهای تازه به دوران رسیده بود بابا پوفی کرد و گفت والا نمیدونم منم فکر کردم مورد مناسبیه آخه یه آدم خوب معرفش بود .. یکی دو بار هم دیدمش.. خوب بود.
    با کنایه گفتم:پس معلومه خوب طرف رودرست نمیشناسی مهندس ...
    -این چه طرز حرف زدن با پدرته تانیا
    -خب خب.. ترش نکن.. ببخشید .من برم خونه دیگه
    -یه نیم ساعت دیگه وایسا من یه سری ازکارامو کنم بعد باهم میریم
    -خیییلی خب
    رفتم نشستم رو صندلی داشتم بابا رو نگاه میکردم که داشت چیزایی تو برگه یاداشت میکرد که صدای در اومد بابا گفت:بفرمایید
    یه خانم قد بلندوخوش اندام وارد اتاق شد منو که دید لبخندی زد و رفت پیش بابا قیافه ی نازو مهربونیو البته زیبا داشت نمیدونم چرا خوشم اومد ازش هم مهربون بود هم خوش قیافه بعد از امضا هایی که بابا کرد دوباره به من لبخندی زد و رفت بیرون وقتی رفت هی این پا اون پا میکروم از بابا سوال کنم که این خانمه کیه
    با ناز گفتم :بابااااا!!
    فهمید میخوان از یه چیزی بپرسم که الکی نیست تیز نگاهم کرد وگفت :چی میخوای بگی ورپریده که اینطور صدام میکنی؟
    گفتم اون خانمه که الان اومد تو؟
    -خوب؟
    -کی بود؟
    -برای چی؟
    -خب تو اول بگو
    -منشی آقای محمدیان بود
    -مجرده؟
    -برای چی این سوال هارو میپرسی؟
    -خب بابا تو اول بگو بعد منم جواب همه سوالاتو میدم
    -نمیدونم ولی فکر کنم آره مجرده
    -باباجونم؟؟؟
    -باز چی میخوای بپرسی؟
    -میگم اینم خوبه ها !!
    -همون جور که داشت با پروندهای روبه روش ور میرفت گفت واسه چی؟
    -برای زن زندگی
    یه دفعه تیز نگاهم کرد و با عصبانیت گفت:این چرت و پرتا چیه میگی؟من با منشی ازدواج کنم؟
    -مگه منشی ها چشونه؟
    -چشون نیست؟من نمی خوام با منشی شریکم ازدواج کنم اونم من اگر بخوام با کسی ازدواج کنم با کسی در سطح و فرهنگ خودم ازدواج میکنم
    با مظلومیت نگاهش کردم و گفتم:آخه
    نذاشت ادامه ی حرفمو بدم گفت:آخه بی اخه همین که گفتم گفتی زن بگیرم گفتم باشه بخاطر تو راضی شدم گفتم تو هم باید کمکم کنی ولی نه دیگه آدم های سطح پایین .
    گفتم:بابا واقعا که تو که اینقدر ظاهر بین و سطحی نگر نبودی؟
    -آره بخاطر سطحی نگر من تو به دنیا اومدی دلم نمیخواد باز اشتباه کنم..
    دلم شکست یعنی من مشکلش بودم؟من فقط بخاطر خودم که این تصمیم رو نگرفتم بخاطر اونم بود بابا بعد از این حرفش که فهمید چی گفته اومد پیشم رو صندلی نشست و دستشو انداخت گردم و گفت:چی شده شیطون کوچولو؟ چرا آرومی؟چرانمیری تو جلدم؟
    گفتم :با زبون بی زبونی گفتی کاش نبودی دیدی گاهی پدرا دل دختراشونو میشکنن ؟؟؟الان از همون گاهی هاس
    بابا جلوم ایستاد یکم نگاهش کردم کردم که گفت:چی میگی تو؟روش رو برگردوند و گفت:اگه دلم به زندگی خوشه دلیل داره اونم تویی....برگشت به میز تکیه داد و گفت :دیگه اینجوری فکر نکن ...چون من به اینا میگم توهم حالا دختر خوبی شو بیا بغـ*ـل بابات .ازجا پریدم و رفتم پیشش به میز تکیه دادم و گفتم:اگه دوست نداری مجبور نیستی ازدواج کنی که...سرمو انداختم پایین تا الان تحمل کردم حالا هم تحملم رو بیشتر میکنم
    بغلم کرد و گفت :تو تموم زندگی منی
    دیگه بیشتر از این شیرین زبونی نکن وسایلاش رو جمع کرد و را افتادیم تو راه سکوت بود وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم نیاز به یکم آرامش داشتم رفتم یه لیوان چایی ریختم بخورم بلکه اعصابم بهتر بشه همیشه وقتی از چیزی ناراحت میشم یا عصبانی یه لیوان چای یا قهوه میخوردم یکم بهتر میشون ناخواسته اشکم می ریختم بابا تو حال نبود به احتمال زیاد تو اتاقش بود بعد از خوردن چایی سریع رفتم تو اتاقم دراز کشیدم وسریع خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    (اشکان)
    تا رفتیم خونه تانیا سریع رفت تو اتاقش. خیلی از دست خودم عصبی بودم.. واقعا نمیدونم چی شد که اینو گفتم.. یکم به در اتاقش نگاه کردم و بعد رفتم تو اتاقم نشستم روی تخت آرنجمو روی زانوهام گذاشتم ، با دستام به موهام چنگ زدم ..لعنت به من... لعنت به من بلند شدم و رفتم کنار پنجره. پرده رو کشیدم کنار... لعنت به من که .. اخه کی به دخترش .. تنها بچه اش اینجوری میگه؟ لعنت به موقع حرف زدنم.. اصلا من برای چی همچین حرفی رو بهش زدم من که حاضرم برای دلخوشیش از زندگیم بگذرم چرا به این فکر نمیکنم که حرفم ممکنه چه منظوری داشته باشه؟
    یا چی ازش برداشت میکنه
    لعنت به من.. اخ خدایا.. حالا چه طوری از دلش در بیارم؟من که به خاطر اون حاضر شدم تن به همچین خواسته ای بدم اینم روش من که گفتم اصلا اون تو انتخاب کمکم کنه مثل اون موقع چرا عصبانی شدم؟ تانیا عاقله اونقدر سختی کشیده و هیچی نگفته که پخته شده.. دلم می سوزه واسش.. اخه دخترای این سن و سال باید حواسشون به بازی هاشون باشه. .. به مدل دفتر هاشون..به دنیای دخترونه اشون... نه که فکر های بزرگ کنن.. نه که به یه نگاه بفهمه کی بده.. به درد زندگی نمیخوره.. من فکر میکردم تانیا از شراره خوشش بیاد.. ولی خوشش نیومد.. چون عاقل شده.. دستم رو گذاشتم رو قلبم و به زبون آوردم.. بابایی تو کی بزرگ شدی؟
    چه جوری جبران کنم ؟..
    حداقل به خاطر دلخوشیش هم که شده امشب روش فکر میکنم و فرداشب بهش جواب رو میدم نمیدونم چی می خوام فقط دلم میخواد تانیا خوش حال باشه همین ..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    (تانیا)
    چشمامو باز کردم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم اوه اوه ساعته 7یعتی 3ساعت خوابیدم؟؟؟
    چقدر خسته بودم ولی الان کاملا شارژم کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم و دست و صورتمو شستم رفتم تو پذیرایی بابا ،با تلویزیون سرگرم بود سلام کردم اونم اونم تا منو دید لبخند زد و جوابمو رو داد گرسنه بودم ظهر ناهار نخورده بودم رفتم تو آشپزخونه دو لیوان شیر ریختم و از تو یخچال دو قاچ کیک درآوردم و گذاشتم تو بشقاب لیوان شیر و وبشقاب کیکو گذاشتم تو سینی و رفتم تو پذیرایی و گذاشتم روی میز و نشستم پیش بابا ،باباگفت:عزیزم،دخترم، قشنگم از من ناراحتی؟؟؟
    گفتم:نه،چون نمیخواستم فکر کنه بچه ام و این که دیگه واقعا ناراحت نبودم گفت:نمیدونم چه طور از دهنم پرید ببین تانیا من خییلی دوستت دارم درسته زیاد نشون نمیدم ولی تو واسم عزیزی تو دنیا هیچکس به اندازه ی تو واسم اهمیت نداره گفتم:یعنی مامان جون و باباجون نذاشت ادامه حرفمو بدم گفت:اون بحثش جداست اوناهم خیلی زیاد دوست دارم ولی تو رو بیشتر دوست دارم .
    لبخندزدم گفت:تو چشم منی .ازمنی .پاره تنمی .چشمات که غمگین بشه دنیام نابود میشه نمی خوام دیگه غمگین بشی باور نکن حرفایی که تو ناراحتی و با عصبانیت می زنم. خوش حال شدم که همچین پدری دارم که براش مهمم خوش حالم که پدرم مثل مامانم نشد باهم دیگه عصرونه رو خوردیم و صحبت کردیم و باهم شوخی کردیم شب خوبی بود دیگه دیر وقت شده بود بلند شدم و شب بخیر گفتم و رفتم سمت اتاقم که وسط راه ایستادم یادم افتاد که بابارو نبوسیدم برگشتم که دیدم داره نگاهم میکنه یه هو خندید گفت:فکر کردم نمی خوای بوسم کنی
    -بابا اگه بوست نکنم که خوابم نمیبره
    بوسیدمش و رفتم تو اتاق و لالا کردم
    صبح که از خواب بیدار شدم یه روز کسل کننده ی دیگه بود واقعا نمیدونستم از بیکاری چکار کنم هنوز اون قدر بزرگ نشده بودم که بتونم با سارا برم پارک،رستوران،پاساژو..... دوست داشتم زودتر مهرماه بیاد و مدرسه برم بهتر بود حداقل خودم رو با درس سرگرم میکردم این یا همش باید رمان بخونم یا تلویزیون نگاه کنم یا زل بزنم به در دیوار حوصله ی کلاس های تابستونی هم اصلا ندارم.رفتم زنگ زدم به اولیور باهاش صحبت کردم و اون خبر ازدواج مامانو بهم داد خیییلی ناراحت شدم بخاطر خوش گذرونی هاش مارو ول کرد رفت اونجا واسه خودش عشق حال بعد از کمی صحبت با اولیور خداحافظی کردم خییلی عصبانی شدم دیگه کم کم داشتم حس تنفر به مادرم پیدا میکردم مادری که فقط اسم مادری رو یدک میکشید رفتم تو آشپز خونه و یه قهوه واسه خودم درست کردم و بی توجه به این که داغه یه نفس خوردمش سوووختم ولی این که چیزی نیست من که قلبم آتیش گرفته اینم روش نیازی به یه دوش آب سرد داشتم تا از این شک در بیام بعد از دوش آب سرد اومد لباسامو پوشیدم و موهامو خشک کردم نشستم یکم اهنگ گوش دادم یکم که گوش دادم خسته شدم نشستم یکم رمان خوندم و بعد از رمان خوندن یکم به در دیوار زل زدم تا بابا اومد .
    بهش سلام کردم اونم جواب سلامم رو با خوش رویی داد و رفت سمت اتاقش تا لباساشو عوض کنه .
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    (اشکان)
    اومدم تو اتاق تا لباس هامو عوض کنم بعد از عوض کردن لباس هام روی تخت دراز کشیدم فکر کردم به شب تصمیم گرفتم که اون چیزی که تانیا میخواد رو انجام بدم من که کاری به منشی ندارم فقط و فقط قصد ازدواجم باهاش اینه که تانیا تنها نباشه به منشی میگم پیشنهادمو که اگه قبول کرد که کرد اگرم نکرد به درک تازه بهتر هم میشه میگردم یکی پیدا میکنم که هم تانیا خوشش بیاد هم من خنده ام گرفت انگار اونقدر هم که نشون میدادم بی میل نیستم .چشمامو بستم و خوابم برد ساعت 6 از خواب بیدارشدم رفتم تو روشویی ابی به دست و صورتم زدم و بعد رفتم سمت پذیرایی تصمیم رو گرفته بودم حاضر بودم برای بچه ام هم از خودم بگذرم صداش زدم تا نظرمو بگم
    -تانیا؟
    -بله؟
    -بیا تو پذیرایی کارت دارم
    -باشه بابا الان میام
    از اتاقش اومد بیرون و گفت:
    -بابا کارم داری؟
    -اره بیا بشین مهمه
    نشست و نگاهش کردم که یه هو گفت:
    -می دونم بابا اولیور بهم گفت
    با تعجب گفتم:چی گفت؟؟؟چشماشو روی هم گذاشت و گفت ماجرای مامان رو ایستادم و با حیرت گفتم:مامانت چی؟با بهت نگاهم کرد چشماش پره اشک شد سرش رو پایین انداخت و اروم گفت:ازدواج کرده شل شدم .دوسش داشتم یانه فقط شکه شدم یه هو خودم رو ول کردم رو مبل تاتیا ترسید بلند شد و اومد سمتم که به خودم اومدم به خودم گفتم اون تونست منم میتونم رو کردم به تانیا و گفتم:به من ربطی نداره یه خبر دیگه دارم چشماش از این همه خونسردی من گشاد شد و گفت:چی؟؟؟
    -من تصمیم رو گرفتم
    -کدوم تصمیم؟؟
    -درباره ی همون منشیه خانم امینی
    -اها خوب
    -تصمیم گرفتم اون چیزی رو که تو گفتی رو انجام بدم ولی فقط و فقط بخاطر تنهایی تو این تصمیم رو گرفتم وگرنه محال بود همچین تصمیمی رو بگیرم.
    چشماش برق زد از خوش حالی پرید بالا و دستاشو بهم کوبید و گفت:واااایی بابایی راست میگی؟لبخند تلخی به شادی تانیا زدم و گفتم:
    -اره فقط دیگه بقیه کاراش با تو
    -باشه باشه اصلا من از فردا میام شرکت باهاش آشنا میشم بعد یه مدت هم خودم این مسئله رو مطرح میکنم
    -باشه دیگه میسپرمش به خودت
    خوش حال بود ولی یه هو نگاهش افتاد به منو آروم شد .صبح با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم سریع رفتم دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی بخوردم که دیدم میز صبحانه امادهه تانیا هم پشتش به من بود و سرش تو یخچال بهش گفتم :به به چه بساطی راه انداختی کله اش رو از یخچال آورد بیرون و لبخند زد و گفت:آره دیگه واسه بابایی خودم صبحانه آماده کردم نشستیم صبحانه رو خوردیم رفتم آماده شدم اومدم بیرون دیدم تانیا هم آماده تو پذیرایی نشسته سر مبل نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    -جایی میخوای بری؟؟؟؟
    -آره مگه قرار نشد من از امروز بیام شرکت که با خانم امینی آشنا بشم؟؟؟
    -به این زودی؟ عجله داری هااا
    -آره خیلی عجله دارم
    با یاد آوردی دیروز پوفی کردم و گفتم :باشه پس بریم .سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین تو پارکینگ و سوار ماشین شدیم و به طرف شرکت حرکت کردم
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    (تانیا)
    سوار ماشین شدیم به طرف شرکت بابا میرفتیم هیجان داشتم . تا وقتی رسیدیم شرکت حرفی نزدیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و با،بابا رفتیم تو شرکت،شرکت بابا طبقه ی 17بود وقتی داخل شدیم منشی بابا با کلی عشـ*ـوه و ناز گفت:سلام آقای تهرانی بابا هم با سر جواب سلامشو داد گفتم:بابایی؟
    -بله؟
    -میگم منشی اقای محمدیان جاش کجاست؟یعنی منظورم اتاقشه
    با انگشتش بهم راه رویی رو نشون داد و گفت :از این راهرو مستقیم برو بعد سمت چپ که بری اتاق آقای محمدیانه خانم امینی هم همونجاست گفتم :مرسیییی چیزی نگفت و رفت تو اتاقش احساس کردم امروز رو فرم نبود یعنی بخاطر منه؟؟؟شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم:بعدا باهاش صحبت میکنم رفتم به طرف اتاق اقای محمدیان وقتی که رفتم یه میز بود که خانم امینی پشت اون میز نشسته بود رفتم جلوی میزش و با لبخند سلام کردم سرش تو برگه ها بود که با شنیدن صدای من سرشو بلند کردو بالبخند گفت:سلام عزیزم خوبی؟
    -ممنون شما خوبید؟
    -مرسی به لطف شما
    -خواهش میکنم . من تانیا تهرانی هستم دختر آقای تهرانی
    یه دفعه چشماش درشت شد و گفت:واقعا؟
    -آره
    -ولی من فکر کردم آقای تهرانی زن هم نداره چه برسه به دختر .
    خندیمو با شیطنت گفتم :زن که اره نداره یعنی مامانم از بابام جدا شد ولی من پیش بابام موندم
    -مگه اختلاف سنی شما با آقای تهراتی چند ساله؟
    -17سال
    چشماش درشت شدو گفت:واقعا؟چقدر کم من اون روز که اومدم تو اتاق پدرتون شمارو دیدم فکر کردم از اقوام آقای تهرانی هستید اصلا 1درصد هم احتمال نمیدام ممکنه دخترشون باشی لبخند زدم و گفتم :آره چون بابا خیلی جوونه کسی باورش نمیشه حتی تو مدرسه دوستام باورشون نمیشد
    -آره خب دوستات حق دارن باور نکنن
    -خب حالا من خودمو معرفی کردم شما خودتو معرفی نمیکنید؟
    -ای وای ببخشید حواسم نبود من نیلوفر امینی هستم 22سالمه دانشجوی رشته حساب داریم
    -خوشبختم . فقط میشه من شمارو نیلوفر صداکنم؟
    -آره عزیزم اشکالی نداره
    داشتم تو ذهنم میگفتم حالا چه طوری از زیر زبونش بکشم بیرون که مجرده یا نه با خودم گفتم تو چقد خنگی خو دنبال حلقه بگرد دیگه جونت بیاد بالا باچشمام دنبال حلقه تو دستش گشتم که متوجه کنجکاویم شد به دستش نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟
    -نه نه خواستم ببینم اگه کار دارید مزاحم نشم
    لبخند زدو گفت:مراحمی من این کارا رو کنم دیگه کاری ندارم آخه آقای محمدیان هموز نیومده
    سرمو تکون دادمو گفتم خوبه اخه امروز با،بابا اومدم گفتم حوصله ام سر میره
    به انگشتر توی دست راستش اشاره کردم و گفتم:نامزد دارید؟
    که با تک خنده گفت:نه این الکیه خودم خریدم
    -ببخشید پرسید اخه نه هرکی نامزد داره میزاره دست راستش منم واسه همین پرسیدم
    خندید گفت:کنجکاو شدی؟
    منم با لبخند گفتم :آره
    کلی باهم گفتیم و خندیدیم وسط هاش نیلوفر هم جواب تلفن ها رو میداد و هم کاراشو میکرد تا ساعت 3پیشش بودم که گفتم :اوه اوه من برم شرمندها اذیت شدی
    -نه بابا خوب که هم من کارمو کردم هم تنها نبودم
    یه هو گفتم:سه شنبه دعوتی رستوران تعجب کرد و گفت :کی دعوت کرده؟
    گفتم :من
    -به چه دلیل...
    -به دلیل اشنایی باتو .شوخی میکنم بادوستم قراره بریم گفتم تو هم بیای وگرنه نه جشنه نه تولد.نه شیرینی .خندیدوگفت:باشه میام.
    شمارشو گرفتم ازش و بعد خداحافظی کردم و رفتم باید با،بابا حرف میزدم .
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    رفتم سمت اتاق بابا به منشیش گفتم:کسی تو اتاق بابا نیست؟
    -باید یه 10دقیقه ای صبر کنی
    -باشه مشکلی نیست
    نگاهی بهم کرد و گفت:میگم مگه اختلاف سنی شما و آقای تهرانی چقدره؟
    بهش نگاه کردمو گفتم:17سال ابرهاش پرید بالاو گفت :بامادرتون؟
    -15سال
    -من تاحالا مادرتون رو دیدم؟
    -نه خیر مادرم از پدرم جدا شدن فکر نمیکنم اون موقعه که هنوز از پدرم جدانشده بود اینجا اومده باشه
    با این حرفم انگار چشماش برق زد و گفت :اههه چه جالب
    -بله؟چی جالبه؟
    -ا هه هه هیجی میگم چه بد شد.
    -هعی اره بد شد
    نیش خندشو که دیدم شک کردم نکنه نقشه می کشه؟منم گفتم :اگه خدا بخواد داره ازدواج میکنه. باتعجب نگاهم کردو پرسید :ازدواج دوباره؟
    -اره مشکلی داره؟
    -نه نه به سلامتی
    احساس کردم دلش میخواد خفم کنه .
    دراتاق باز شد و و یه اقای جوونی که تقریبا 27یا28ساله بود اومد بیرون بعد از رفتنش رفتم تو اتاق بابا و دربستم
    -بابا؟
    -بله؟
    احساس کردم ازم ناراحته
    -ازم ناراحتی؟
    -نه چطور مگه؟
    -الکی یه هو از فکرم گذشت
    آروم زد تو سرمو گفت :مگه خنگی بچه؟واروم سرمو ناز کرد
    گفت:نه عزیزم این چند روز کارام زیاده فکرم مشغوله
    -خیلی خب بابا من دارم میرم خونه
    -باشه
    -راستی با خانم امینی دوست شدم اسمش نیلوفره .شماره هم ازش گرفتم قرار شد پنج شنبه با سارا بریم رستوران البته شماهم باید بیایی هااا
    -حالا میام خونه حرف میزنیم
    -باشه خداحافظ
    -خداحافظ
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    وقتی رسیدم خونه لباسامو عوض کردم و با خودم گفتم:حالا چکارکنم؟؟اهااا سارا از وقتی که مامان رفته بود با سارا خیلی صمیمی تر شده بودم
    نگاهی به ساعت انداختم ساعت 1بودبرم زنگ بزنم ببینم سارا از شمال اومد یا نه رفته بود خونه مادربزرگش شمال رفتم تلفن خونه رو برداشتم و تند تند شماره خونه سارا اینارو گرفتن بعداز چند بوق جواب داد
    -الو؟
    -الو سلام سارا خوبی؟
    -اهه تانیا تویی؟
    -نه په خواستگارم
    -خب حالا توهم مسخره
    -اسم بابات اصغره
    یه جیغ کشید که تا مغزم نفوذکرد صداش :بیشوور کثافط ایشاالله که شوهرت بره زیر تریلی 18چرخ
    -بیشور عبضی چیکار شوهر من داری؟
    -نکنه داری؟
    -ببند. زنگ زدم بگم بیا خونمون کارات دارم
    -چی کار؟
    -به توچه بچه پرو میگم بیا بت میگم
    -چیشش باشه حالا توهم
    -فعلا
    -خدافس
    بعد از10دیقه این سارای بی فرهنگ پیداش شد این الاغ یه دستش رو زنگ بود با یه دستش هم میکوبید تو در رفتم در باز کردم
    -هوووی چه خبرته درخونه از جا کنده شد -بکش کنار هیکل قناصتو میخوام بیام تو
    -بیشور
    -عمه اته
    رفتم کنار تا خانم تشریف اوردن داخل خودشو پرت کرد رو مبل و گفت :یه چیزی بیار کوفت کنیم
    -چشم امر دیگه؟؟
    -نه فعلا یه چیزی بیار اگه کارت داشتم میگم
    -پرووو
    رفتم از داخل یخچال یه ظرف میوه اوردم گذاشتم جلوش تا کوفت کنه یه پرتقال برداشت و شروع کرد به پوست کندن درحالی که پوست میکند گفت:خب حالا چیکارم داشتی؟
    -یادته گفتم به بابا پیشنهاد ازدواج دوباره رو دادم؟
    -اره
    -با،بابا کلی صحبت کردم تا فعلا به اسرار من راضی شد
    -به به مبارکه
    -یه دیقه ببند دراون جهنمو تا حرفمو بزنم
    پشت چشمی نازک کردو گفت :خوبنال
    -هیچی یه روز که رفتم شرکتش منشی اقای محمدیان شرکیش اومد داخل اتاق نمیدونم چیشد که مهرش به دلم نشست به بابا پیشنهاد کردم که نیلوفر رو برای ازدواج روش فکر کنه ولی عصبی شد گفت من با منشی شریکم ازدواج کنم؟منم گفتم چه اشکالی دار؟خلاصه با کلی مخ زنی راضی شد امروز رفتم شرکت با نیلوفر اشنا شدم واقعا دختر مهربونی بود شمارشو گرفتم واسه پنج شنبه شب دعوتش کردم رستوران گفت مناسبتش چیه؟منم گفتم میخوام با دوستم برم حالا باید بابا هم راضی کنم که باهامون بیاد من بیشتر هدفم اینه که بیشتر رودر روی هم قرار بگیرن
    -خب حالا با کدوم دوستتون قراره بری رستوران؟
    -بایه الاغی که روبه رومه
    -الاغ عمه ی نداشتته... بیشعوور چرا بدون هماهنگی با من گفتی میخوام با دوستم بیام
    -چون دلم خواست
    -دلت غلط کرد
    -خفه بابا
    -خب حالا من چی بپوشم؟
    -توکه تا چند ثانیه پیش داشتی منو قورت میدادی که چرا گفتم با دوستم میام؟
    -من گفتم چرا بدون هماهنگی با من بعدش چیکار کنیم دیگه باید به نفر باشه تا کار خرابی های تو رو بپوشونه یا نه؟
    -سارا جون... تو که قرار نیس بیای...
    - پس قرار چیه؟
    -الکی مثلا قراره مامانت اجازه نده.. اونوخ بابای من برای اینکه تنهایی نرم رستوران باهام بیاد..
    - ای خسیس.. نمیشد منم بیام ..؟
    - نع..ولی سه شنبه با هم میریم خرید..
    -خب من برم گورمو گم کنم تا سه شنبه
    -برو گمشو
    -خیلی دهنت ول شده
    -خب وقتی دوستی مثل تو دارم میخوای باادبو نزاکت باشم؟
    -احمق
    -خودتی
    -بیشور
    -خودتی
    -عبضی
    -خودتی
    یه جیغ کشیدو گفت خییلی بیشوری
    -خخخ خودتی
    -من رفتم
    -بودی حالا
    -چیش همنشینی با تو باعث میشه بی ادب بشم فعلا بلند شدو یه چشمک زدو گفت بای تاسه شنبه
    خندیدمو گفتم:خداحافظ
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    بالاخره پنج شنبه رسیدو باید امروز با،بابا صحبت میکردم
    وقتی این موضوع رو بش گفتم بازم عصبانی شد و دعوام کرد ولی چکار میتونستم بکنم من قراررو گذاشته بودم
    دیدم بابا ساک ورزشیش رو برداشت و خواست بره بیرون هم زمان که در رو باز کرد گفت : شاید من نیومدم یعنی اصلا قرار نیست که باشم چون نه سارا و نه خانم امینی نمی دونه قرار گذاشتی من بیام....
    وااای بابا من این همه فکر کردم و تلاش کردم بیا دیگه
    - هنرکردی تو به این میگی فکر و تلاش من که میگم حماقت
    باز عصبانیه و حواسش به حرفاش نیست.
    گفتم ولی قرار نیس سارا بیاد.. قراره مثلا مامانش نذاره اونوقت شما مثلا منو میرسونی رستوران و یه جا میشینی که موقع برگشت منو برسونی..
    -خب پس این چه کاریه.. دلیل اومدن من چیه.. من که باهاش برخوردی ندارم.
    -به ظاهر اینه..
    -خب در اصل پس چیه؟
    -در اصل یکم که میگذره من به شما میگم بیای پیشمون و بعد غذا نیلوفر رو میرسونیم..
    -مغز فندقیه من.. اخه این چه سودی داره واسه تو یا من....
    -از هیچی که بهتره...
    -نه نیس.. دقیقا مثل همون هیچیه..
    - خب شما که میتونی بهتر نقشه بکشی بفرما.. من در همین حد بلدم و میدونم کم کم باید جلو رفت ..
    -زبون درازی نکن .. رو من هم جساب نکن. .
    منم سرم رو انداختم پایین خواستم برم تو اتاقم که گفت: برو کارات رو کن .که زود آماده بشی میام باهات ولی اخرای ماجرا صدام بزن ..
    ساک ورزشیش رو انداخت و رفت تو اتاقش.. خیلی خوشحال شدم.. پریدم هوا و دست زدم و شرو کردم به حرکات موزون و میخوندم.. اخ جون.. جونمی جون.. اخ جون جونمی جون..
    یه هو در اتاق بابا باز شد.. منم خشکم زد..
    -چت شده تو چرا ادای میمونارو در میاری..
    -بابایی من لباس واست انتخاب کنم باشه؟
    -خیر... الان منو تبدیل میکنی به پلنگ صورتی..
    -باشه .. پس روشن بپوشیا..
    -باشه..
    خواست در رو ببنده که یه لحظه مکث کرد و با خنده به من گفت.. زود آماده شو.. دیر اماده بشی خودم تنها میرما..
    -اوهوووو چه هولی بابا.. (چشمک )
    -درست صحبت کن ...
    -باشه ببخشید..
    پریدم تو اتاقم.. .. وااااا خب خودش شوخی رو شرو کرد دیگه..
    بهتره زنگ بزنم به نیلوفر و بهش یاد آوری کنم.. گرچه دو روز پیش هم بهش مسیج داده بودم هم ادرس رستوران رو هم ساعتش رو.. شماره اش رو گرفتم.
    -الو..
    -سلام نیلوفر جون..
    -سلام .. شما؟
    -ای بابا هنوز شماره ی منو سیو نکردی شما؟ تانیا هستم.
    -ای واای ببخسید تانیا جون شرمنده..
    - دشمنتون .. زنگ زدم یاد اوری کنم واسه امشب.
    -بله بله.. خاطرم هست..
    -پس مزاحم نمیشم
    -مراحمی گلم..
    -فعلا
    -فعلا
    تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم رو میز.. خودم رو پرت گردم رو تخت.. خوشحال بودم... به کارام فکر کردم... یکم استراحت کردم.. چشمام رو بستم.. چشمام گرم شدن و ناخواسته خوابم برد.. یه هو چشمام رو باز کردم.. ترسیدم وقت گذشته باشه.. ساعت رو نگاه کردم.. واااای خیالم راحت شد 1 ساعت وقت دارم.. پاشدم رفتم دست و روم روشستم..
    خب حالا باید اماده شم.. چی بپوشم.. اها همون مانتوی که با سارا دو روز پیش خریدم خوبه.
    یه مانتوی کتی جگری یه یه لباس مشکش هم زیرش.. با شلوار کتونی و روسری مشکی و کیف و کفش جگری..
    اماده بودم.. ولی یه چیزی کم بود.. تو این رنگای تیره صورتم بی روح شده بود.. با یه رژ تیره و ریمل حلش کردم.. اومدم از اتاق بیرون واااو بابا چی شده بود..
    یه لباس مردونه کرمی و شلوار شیری.. کتش هم رو دستش بود.. یه کت اسپرت شکلاتی.. رو کرد به من و گفت..
    - تو به میگی روشن خودت تیره میپوشی.؟
    - من مهم نیستم امشب تو مهمی ... بریم؟
    -بریم ولی قبلش رنگ رژتو عوض کن.. تو توی سنی نیستی که از این رنگا استفاده کنی..
    -... ... ( با تعجب نگاهش کردم)
    -.. بدو دیگه..
    با دلخوری رفتم تو اتاق کلا رژم ر پاک کردم و رفتم بیرون.. بابا منو دید و لبخند زد و گفت..
    -خانوم کوچولوی من .. حالا ناز شدی.. فقط اخمات رو باز کن ..
    لبخندی زدم و رفتیم..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    یه ربعی رو منتظرش موندم... خسته شده بودم.. بابا هم معلوم بود کلافه اس.. بهش برخورده انگار... تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنن.. گوشیو در اوردم و شماره ی نیلوفر رو گرفتم.. بعد از دو بوق..
    -الو!!
    -الو سلام نیلوفر جون.. تانیا هستم.
    -سلام تانیا جون خوبی..
    -مرسی زنگ زدم بگم من تو رستورانم شما چرا دیر کردید.. نکنه از یادتون رفته بود قرار رو....؟
    -نه نه.. تا دو دقیقه دیگه میرسم.
    -باشه منتظرم.
    رو به بابا کردم و با تکون دادن لب هام بی صدا بهش گفتم داره میاد.. اون هم سرشو تکون داد و نگاهشو گرفت..
    یک ساعتی بود با نیلوفر حرف میزدیم.. از همه چی. غذا مون هم داشت تمام میشد که رو به نیلوفر گفتم.. من که خوردم تمام.. برم دستامو بشورم و به بابام بگم بیاد اینجا که کم کم بریم..
    -مگه بابات اینجاس
    -اره دیگه گفتم که دوستم نیومد و بابام آوردم.
    -وای چه بد شد.. خب میگفتی ایشون هم میومد اینجا..
    -اونوخ اونقدر اخم میکرد که نمیتونستیم حرف بزنیم.. من الان بهش میگم بیاد.
    رفتم پیش بابا بهش گفتم ..
    -بابا برو پیشش
    -تو کجا؟
    -عه؟! خب برم دستامو بشورم ..
    -مگه با دست غذا خوردی؟
    -بابا.. خب شما هم یکم تنا باشید تعارف تیکه پاره کنید.. من برم میزا رو هم حساب کنم..
    - تو؟ لازم نیس خودم حسای میکنم
    -نه .... مهمون من بودید شما..
    -برو بچه.. یه وقت که من نبودم مهمونی بده..
    خندیدم و رفتم ..وقتی برگشتم پیش میز گفتم خب بریم دیگه که نیلوفر گفت..
    - مرسی تانیا جون.. شب خوبی بود با اجازه اقای تهرانی.. شب خوش..
    -عه نیلوفر جون کجا میرسوندمتون..
    -نه گلم مزاحم نمیشم
    --(بابا گفت )نه خانم امینی این چه حرفیه با تانیا برید تو ماشین تا من حساب کنم و بیام.
    سوییچ ماشین رو داد به من و خودش رفت واسه حساب کردن میزا..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا