(تانیا)
10 روز از موافقت بابا می گذشت که امروز زنگ زد و گفت که یه راننده می فرسته دنبالم که برم شرکت ظاهرا باید یکی رو ببینم و نظر بدم باید آماده می شدم.
از حموم که اومد بیرون موهام رو خشک کردم و حستبی تیپ زدم صدای آیفون اومد همون راننده ای بود که بابا فرستاده بود سریع رفتم پایین و سوار شدم دم شرکت پیاده شدم سریع رفتم بالا خانم رستمی نشسته بود پشت میز .
- سلام تانیا خانوم .
-سلام الهه جون خوبید شما.
-مرسی عزیز دلم.. بفرما برو داخل اتاق انگار بابا منتظره
-ممنون الهه جون
رفتم داخل دفتر بابا یه خانمه هم نشسته بود با دیدن من لبخند دندون نمایی زد و گفت : سلام عزیزم تو باید تانیا باشی درسته؟
یه لبخند زورکی زدم و گفتم بله
بلند شد دستشو دراز کرد و گفت خوشبختم شراره هستم
-سلام شراره جون ، بفرمایید راحت باشید.
بهش میخورد 27-28 سالش باشه خوشم نیومد ازش قیافه اش یه جوری بود.. نگاهش طرز حرف زدنش.. پر از لوندی بود.. لوندی ای که ساختگی باشه.. زیادی هم خودشو به بابا نزدیک کرده بود اصلا تیپ درستی هم نداشت موهاشو شرابی کرده بود دماغ عملی و لب های پرتز شده یه رژلب انابی هم زده بود چشم هاش هم که فکر کنم لنز طوسی بود مانتو نه یه کت آستین سه ربع تنش بود که تمام هیکلش معلوم بود ولی عجب هیکلی بود ، دختره هیچیش طبیعی نبود مژهاش هم مصنوعی بود .. روی هم رفته عروسک قشنگی بود.. من نمیدونم بابا رو چه حسابی اینو انتخاب کرده اونم بابای من که اینقدر این چیزا واسش مهمه.. همیشه به من میگه ساده باش. جلب توجه نکن. صدای شراره منو به خودم آورد و گفت:عزیزم نمیای بشینی؟
لبخند مصنوعی زدم و رفتم پیشش نشستم گفت: بابات درباره ی من با تو صحبت کرده؟
-نه
-خب من شراره هستم گویا قراره مامانت باشم. یعنی مثل مامانت بشم گلم قراره با بابات عروسی کنم و اون موقع با هم میریم بیرون و خوش میگذرونیم.
حس کردم منو بچه فرض کرده و میخواد گولم بزنه. هه هه گفتم:
-ازکجا اینقدر مطمئن ی؟
-منطورتو نمیفهمم
-چون پدرم گفته نظر من خیلی مهمه.. گویا به شما نگفته.. تا من نظر ندم عروس بابام نمیشی
-یعنی چی یعنی تو
نذاشتم ادامه ی حرفشو بده گفتم:متاسفم بلندشد و گفت :اشکان آقا این چی میگه
بابا گفت:منم متاسفم تا تانیا زنی رو نپسندیده منم نمی پسندم
-مگه من مسخره ام
-نه ولی من بهتون گفتم که نظر تانیا خیلی برام مهمه
رو به من گفت:حالا میتونم بپرسم چرا ازمن خوشتون نمیاد تانیا خانم؟
-نمی دونم به دلم ننشستی
-واقعا خیلی بی منطق هستین و با نفرت نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت .
10 روز از موافقت بابا می گذشت که امروز زنگ زد و گفت که یه راننده می فرسته دنبالم که برم شرکت ظاهرا باید یکی رو ببینم و نظر بدم باید آماده می شدم.
از حموم که اومد بیرون موهام رو خشک کردم و حستبی تیپ زدم صدای آیفون اومد همون راننده ای بود که بابا فرستاده بود سریع رفتم پایین و سوار شدم دم شرکت پیاده شدم سریع رفتم بالا خانم رستمی نشسته بود پشت میز .
- سلام تانیا خانوم .
-سلام الهه جون خوبید شما.
-مرسی عزیز دلم.. بفرما برو داخل اتاق انگار بابا منتظره
-ممنون الهه جون
رفتم داخل دفتر بابا یه خانمه هم نشسته بود با دیدن من لبخند دندون نمایی زد و گفت : سلام عزیزم تو باید تانیا باشی درسته؟
یه لبخند زورکی زدم و گفتم بله
بلند شد دستشو دراز کرد و گفت خوشبختم شراره هستم
-سلام شراره جون ، بفرمایید راحت باشید.
بهش میخورد 27-28 سالش باشه خوشم نیومد ازش قیافه اش یه جوری بود.. نگاهش طرز حرف زدنش.. پر از لوندی بود.. لوندی ای که ساختگی باشه.. زیادی هم خودشو به بابا نزدیک کرده بود اصلا تیپ درستی هم نداشت موهاشو شرابی کرده بود دماغ عملی و لب های پرتز شده یه رژلب انابی هم زده بود چشم هاش هم که فکر کنم لنز طوسی بود مانتو نه یه کت آستین سه ربع تنش بود که تمام هیکلش معلوم بود ولی عجب هیکلی بود ، دختره هیچیش طبیعی نبود مژهاش هم مصنوعی بود .. روی هم رفته عروسک قشنگی بود.. من نمیدونم بابا رو چه حسابی اینو انتخاب کرده اونم بابای من که اینقدر این چیزا واسش مهمه.. همیشه به من میگه ساده باش. جلب توجه نکن. صدای شراره منو به خودم آورد و گفت:عزیزم نمیای بشینی؟
لبخند مصنوعی زدم و رفتم پیشش نشستم گفت: بابات درباره ی من با تو صحبت کرده؟
-نه
-خب من شراره هستم گویا قراره مامانت باشم. یعنی مثل مامانت بشم گلم قراره با بابات عروسی کنم و اون موقع با هم میریم بیرون و خوش میگذرونیم.
حس کردم منو بچه فرض کرده و میخواد گولم بزنه. هه هه گفتم:
-ازکجا اینقدر مطمئن ی؟
-منطورتو نمیفهمم
-چون پدرم گفته نظر من خیلی مهمه.. گویا به شما نگفته.. تا من نظر ندم عروس بابام نمیشی
-یعنی چی یعنی تو
نذاشتم ادامه ی حرفشو بده گفتم:متاسفم بلندشد و گفت :اشکان آقا این چی میگه
بابا گفت:منم متاسفم تا تانیا زنی رو نپسندیده منم نمی پسندم
-مگه من مسخره ام
-نه ولی من بهتون گفتم که نظر تانیا خیلی برام مهمه
رو به من گفت:حالا میتونم بپرسم چرا ازمن خوشتون نمیاد تانیا خانم؟
-نمی دونم به دلم ننشستی
-واقعا خیلی بی منطق هستین و با نفرت نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت .
آخرین ویرایش: