"آرتی"
تقریبا بیشتر از یه ماه شد که من وارد این خونواده شدم و با همه احساس راحتی دارم.تنها مشکلی که دارم اینه که پروا و پریا منو قبول ندارن و همش ازم دوری میکنن.
آراد با یاش خیلی زود انس گرفت واونو به عنوان پدرش پذیرفت.
به پیشنهاد آقای یاش مدرسه آراد رو که از اینجا دور بود رو به یکی از بهترین مدرسه های نزدیک خونه منتقل کردیم الان هم همراه پروا و پریا برای اولین بار رفته مدرسش.
چون مدرسه پیشرفته بود پروا وآراد به کلاس اول میرن وپریا مهدکودک همون مدرسه.
منم داشتم تو آشپزخونه به ویتی کمک میکردم که برای ناهار غذا درست کنیم و بهار هم رفته بود سرکار.یاش و برادراش هم رفته بودند سرکارشون و مادرجون هم تو اتاقشون بود.
باصدای ویتی به خودم اومدم.
ویتی:چه خبرآرتی؟؟دیگه سرکار نمیری؟
- نه دیگه.انصراف دادم تا تموم حواسم پی بچه ها باشه.
: تونستی باهاشون ازتباط برقرار کنی؟؟
- یکم.نه اینکه قبولم کنن ... نه.فقط میذارن شبا براشون قصه بگم و باهاشون یکم بازی کنم.
: با آراد میسازن؟؟
- زیاد نه.
: اولاشه.باید سعی کنی اعتمادشونو جلب کنی.یکم که بگذره حتما قبولت میکنن.
- امیدوارم.
با صدای خوشحال بچه ها فهمیدم رسیدن.رفتم پیششون ولی آراد رو ندیدم.
- پرواجان!!!پس آراد کو؟؟
: ما نمیدونیم.
- مگه باهاتون سوار سرویس نشد؟؟
: نه
دلم به شور افتاد.فوری بچه هارو به ویتی سپردم و لباسامو پوشیدم رفتم مدرسه.
از هرکی میپرسیدم اظهار بی اطلاعی میکرد ومن نگرانتر.
مأیوسانه به خونه برگشتم بااین امید که ببینم آراد خونست.
یاش:خانم آرتی من همین الان موضوع رو فهمیدم.چرا بهم خبر ندادید؟
تازه یادم اومد که چرا من به یاش یه زنگ نزدم.
- اصلا یادم نبود آقای یاش.
: شما نگران نباش.من الان میرم به پلیس خبر میدم.مطمئن باشید یه ساعت بعد آراد اینجاست.
یه قطره اشک از چشمام چکید پشت بندش بقیه اشکام هم روون شد.
مادرجون و ویتی کمکم کردن برم رو مبل بشینم و یاش هم با نیما و پویا فورا رفتن بیرون.
تقریبا بیشتر از یه ماه شد که من وارد این خونواده شدم و با همه احساس راحتی دارم.تنها مشکلی که دارم اینه که پروا و پریا منو قبول ندارن و همش ازم دوری میکنن.
آراد با یاش خیلی زود انس گرفت واونو به عنوان پدرش پذیرفت.
به پیشنهاد آقای یاش مدرسه آراد رو که از اینجا دور بود رو به یکی از بهترین مدرسه های نزدیک خونه منتقل کردیم الان هم همراه پروا و پریا برای اولین بار رفته مدرسش.
چون مدرسه پیشرفته بود پروا وآراد به کلاس اول میرن وپریا مهدکودک همون مدرسه.
منم داشتم تو آشپزخونه به ویتی کمک میکردم که برای ناهار غذا درست کنیم و بهار هم رفته بود سرکار.یاش و برادراش هم رفته بودند سرکارشون و مادرجون هم تو اتاقشون بود.
باصدای ویتی به خودم اومدم.
ویتی:چه خبرآرتی؟؟دیگه سرکار نمیری؟
- نه دیگه.انصراف دادم تا تموم حواسم پی بچه ها باشه.
: تونستی باهاشون ازتباط برقرار کنی؟؟
- یکم.نه اینکه قبولم کنن ... نه.فقط میذارن شبا براشون قصه بگم و باهاشون یکم بازی کنم.
: با آراد میسازن؟؟
- زیاد نه.
: اولاشه.باید سعی کنی اعتمادشونو جلب کنی.یکم که بگذره حتما قبولت میکنن.
- امیدوارم.
با صدای خوشحال بچه ها فهمیدم رسیدن.رفتم پیششون ولی آراد رو ندیدم.
- پرواجان!!!پس آراد کو؟؟
: ما نمیدونیم.
- مگه باهاتون سوار سرویس نشد؟؟
: نه
دلم به شور افتاد.فوری بچه هارو به ویتی سپردم و لباسامو پوشیدم رفتم مدرسه.
از هرکی میپرسیدم اظهار بی اطلاعی میکرد ومن نگرانتر.
مأیوسانه به خونه برگشتم بااین امید که ببینم آراد خونست.
یاش:خانم آرتی من همین الان موضوع رو فهمیدم.چرا بهم خبر ندادید؟
تازه یادم اومد که چرا من به یاش یه زنگ نزدم.
- اصلا یادم نبود آقای یاش.
: شما نگران نباش.من الان میرم به پلیس خبر میدم.مطمئن باشید یه ساعت بعد آراد اینجاست.
یه قطره اشک از چشمام چکید پشت بندش بقیه اشکام هم روون شد.
مادرجون و ویتی کمکم کردن برم رو مبل بشینم و یاش هم با نیما و پویا فورا رفتن بیرون.
آخرین ویرایش: