کامل شده رمان تولد دوباره|elina76 کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
"آرتی"

تقریبا بیشتر از یه ماه شد که من وارد این خونواده شدم و با همه احساس راحتی دارم.تنها مشکلی که دارم اینه که پروا و پریا منو قبول ندارن و همش ازم دوری میکنن.
آراد با یاش خیلی زود انس گرفت واونو به عنوان پدرش پذیرفت.
به پیشنهاد آقای یاش مدرسه آراد رو که از اینجا دور بود رو به یکی از بهترین مدرسه های نزدیک خونه منتقل کردیم الان هم همراه پروا و پریا برای اولین بار رفته مدرسش.
چون مدرسه پیشرفته بود پروا وآراد به کلاس اول میرن وپریا مهدکودک همون مدرسه.
منم داشتم تو آشپزخونه به ویتی کمک میکردم که برای ناهار غذا درست کنیم و بهار هم رفته بود سرکار.یاش و برادراش هم رفته بودند سرکارشون و مادرجون هم تو اتاقشون بود.
باصدای ویتی به خودم اومدم.
ویتی:چه خبرآرتی؟؟دیگه سرکار نمیری؟
- نه دیگه.انصراف دادم تا تموم حواسم پی بچه ها باشه.
: تونستی باهاشون ازتباط برقرار کنی؟؟
- یکم.نه اینکه قبولم کنن ... نه.فقط میذارن شبا براشون قصه بگم و باهاشون یکم بازی کنم.
: با آراد میسازن؟؟
- زیاد نه.
: اولاشه.باید سعی کنی اعتمادشونو جلب کنی.یکم که بگذره حتما قبولت میکنن.
- امیدوارم.
با صدای خوشحال بچه ها فهمیدم رسیدن.رفتم پیششون ولی آراد رو ندیدم.
- پرواجان!!!پس آراد کو؟؟
: ما نمیدونیم.
- مگه باهاتون سوار سرویس نشد؟؟
: نه
دلم به شور افتاد.فوری بچه هارو به ویتی سپردم و لباسامو پوشیدم رفتم مدرسه.
از هرکی میپرسیدم اظهار بی اطلاعی میکرد ومن نگرانتر.
مأیوسانه به خونه برگشتم بااین امید که ببینم آراد خونست.
یاش:خانم آرتی من همین الان موضوع رو فهمیدم.چرا بهم خبر ندادید؟
تازه یادم اومد که چرا من به یاش یه زنگ نزدم.
- اصلا یادم نبود آقای یاش.
: شما نگران نباش.من الان میرم به پلیس خبر میدم.مطمئن باشید یه ساعت بعد آراد اینجاست.
یه قطره اشک از چشمام چکید پشت بندش بقیه اشکام هم روون شد.
مادرجون و ویتی کمکم کردن برم رو مبل بشینم و یاش هم با نیما و پویا فورا رفتن بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    تا شب خبری نشد.تواتاق بچه ها نشسته بودم رو زمین و بلوز آراد رو گرفته بودم بغلم و گریه میکردم.
    مادرجون اومد تو اتاق و نشست کنارم و بغلم کرد
    : گریه نکن دخترم.درکت میکنم چون خودمم یه مادرم.اینکارا رو نکن عزیزم.
    - چطور گریه نکن مادر...بچم...پاره تنم معلوم نیست کجاست!!چیکارکنم مادر...چیکار..!!
    : آروم باش دختر.آراد پیداش میشه.بهت قول میدم.با گریه مشکلی حل نمیشه.
    پاشو خودتو جمع وجور کن بریم شام بخوریم.
    نشستیم دور میز و یاش بشقابمو برداشت کمی از بورانی برام کشید.با یادآوری این که آراد عاشق بورانی بود داغ دلم تازه شد و نتونستم غذایی بخورم و فقط با غذا بازی کردم.
    همون موقع تلفن یاش زنگ خورد.
    "یاش"

    تلفنم زنگ خورد.نگاه که کردم شماره ناشناس بود.
    - بله؟؟
    : آقای یاش سعیدی؟؟
    - بله خودم هستم.
    : گوش بده ببین چی میگم.پسرت آراد پیش ماست.اگه...
    - چـــی؟؟آراد پیش شماست؟؟
    با این حرفم سر همه به طرف چرخید آرتی میخواست تلفنو بهش بدم که با دستم ازش خواستم صبر کنه و گوشی رو روی بلندگو گذاشتم.
    : درست شنیدی.اگه پسرتو صحیح و سالم میخوای باید به کاری که ازت میخوام تن بدی؟؟
    - از کجا معلوم پسرم پیش شماست؟؟من باید صداشو بشنوم.
    : باشه.بفرما اینم پسرت.
    آراد: الو بابا...!!
    - جونم بابایی...خوبی پسرم؟؟
    آراد:آره بابا.بابایی تو روخدا منو از دست اینا نجات بده...خواهش میکنم...من مامانو میخوام...بابایی...
    - آراد عزیزم نترس.میام پیشت.باشه پسرم؟؟...الو..الو؟؟
    : خوب صدای پسرتم که شنیدی.حالا به خواستمون بایدعمل کنی ، چیزی که میخوامو باید بهم بدی!!!
    - چی میخواید؟؟خواهش میکنم کاری با آراد نداشته باشید.
    :باید فردا رأس ساعت 5 به این آدرسی که میگم بیای و 300 میلیون پول هم باید همرات باشه تا پسرتو صحیح و سالم تحویل بگیری.
    - باشه باشه.فقط آدرسو بگو.
    :خیابون..کوچه...خونه در قهوه ای...فقط حواست باشه بخوای آرتیست بازی در بیاری و پلیس رو خبر کنی جنازه پسرتو تحویل میگیری.
    تماس قطع شد.
    آرتی:وای خدایا...من چجوری 300 میلیون پول جور کنم!!ای خدااا...این چه مصیبتی...
    بعد باز شروع به گریه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    - خانم آرتی.شما نگران نباش مشکل پول نیست.فقط امیدوارم اتفاقی برای آراد نیفته.
    پدر:آره عروس.خودتو کنترل کن.پول مسئله نیست.الانم پاشو ببر بچه هارو بخوابون.
    عمه:خوب آره.300 میلیون زبون بسته رو باید بدیم به بچه ای که حتی پسر واقعی یاش هم نیست.
    مادر:این چه حرفیه خواهرشوهر.آراد پسره یاش ونوه ماست.این وظیفمونه که بهشون کمک کنیم.
    پدر:این بحثا دیگه کافیه.بهتره برید سرکارخودتون.
    .
    .
    .
    صبح فوری با پدر رفتیم بانک و300 میلیون رو گرفتیم و برگشتیم خونه.
    ساعت 4 بود که حاضرشدم برم به اون آدرس که دیدم آرتی هم حاضره
    - خانم آرتی شما کجا میاید؟؟
    : منم همراهتون میام.
    - نه شما بمونید خونه.
    : خواهش میکنم آقای یاش جلومو نگیرید.دلم آروم نمیگیره خونه منتظر بمونم.
    - خیله خوب پس بریم.
    نیما:صبر کنید.یاش بیاید این ساعت هارو ببندید به مچتون.توشون جی پی اسه.اگه حس کردید تو خطرید دکمه کناری رو فشار بدید.
    - باشه.ممنون برادر.بریم خانم آرتی.
    پویا:ماهم پشت سرتون میایم.
    به محل قرار که رسیدیم یه خونه مخروبه جلومون بود.
    - خانم آرتی ببینید من میرم تو اگه دیدید نیومدم به نیما و پویا اطلاع بدید.باشه؟؟
    : باشه آقای یاش.مواظب خودتون باشید.
    وارد خونه شدم ، حیاط کثیف و به هم ریخته بود همون موقع یه مرد از در اومد تو حیاط و بهم گفت برم داخل.
    وضعیت داخل خونه بدتر از حیاط بود.با صدای مرد به طرفش برگشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    : خوب آقای سعیدی.پولو که آوردی؟؟
    - آره همش توی این کیفه.
    : ردش کن بیاد این طرف.
    - اول آراد.
    به یکی از مردای دیگه گفت:برین بچه رو بیارین.
    یه ربع طول کشید تا آراد رو بیارن.دستا و دهنشو بسته بودن ، انداختش جلوی اون مرد که به نظر رئیس میومد.
    : خوب اینم کوچولوت.حالا پولو بنداز این طرف.
    تا خواستم کیفو بندازم یکی دیگه از مردا از در اومد تو دیدم خانم آرتی رو همراهش آورد.
    مرد:رئیس مث اینکه دادا محافظم همراش داره!!!خودشم از اون خوشگلا...
    : مثل اینکه حالیت نبود ، مگه بهت نگفتم باید تنها بیای؟؟هان؟
    بی اهمیت بهش به آرتی گفتم:آخه چرا از ماشین پیاده شدید خانم آرتی؟؟
    : دیدم...دیدم دیر کردید نگران شدم...
    مرد: دل وقلوه تونو نگه دارید برا بعد.حالا که به حرفم توجه نکردی جواب حماقتتو باید این بچه بده
    و روی آراد اسلحه کشید.
    آرتی: ببیند... اون بچه گناهی نداره...خواهش میکنم کاریش نداشته باشید.مقصرمنم.منو بکشید ...خواهش میکنم.
    مرد بی توجه به ما ماشه رو کشید ، قبل از شلیک فوری دویدم و آراد و بغـ*ـل کردم...همون موقع صدای گلوله تو هوا پیچید و حس کردم پشتم داغ شد.

    "آرتی"

    آقای یاش دوید سمت آراد و بغلش کرد و به چشم خودم دیدم که تیر خورد
    دست پاچه شدم.دویدم سمتشون دیدم یاش بیهوش شده.فوری شماره نیما رو گرفتم و با گریه گفتم که خودشو برسونه.آراد ترسیده بود.بغلش کردم.
    گریه ام گرفته بود.چشمام تار میدید...ترسیده بودم
    دیدم از آقای یاش خون زیادی داره میره از پایین مانتوم کندم و یاش رو به پهلو کردم و پارچه رو روی زخم فشار دادم تا از خونریزی کم بشه.
    همین که نیما و پویا رسیدن همراهش آمبولانس هم رسید و آقای یاش رو به بیمارستان بردن.
    سوار ماشین شدیم ودنبال آمبولانس رفتم.
    یاش رو به اتاق عمل بردن ، ثانیه های سختی بود.آراد همش گریه میکرد و میگفت نمیخوام بابام از پیشم بره ، نباید از مدرسه فرارمیکردم وهمش میگفت اشتباه کردم.
    یه ساعت بعد دکتر بیرون اومد وگفت که خوشبختانه تیر به نقطه حساسی وارد نشده وفردا هم میتونه مرخصت بشه.
    به اصرار پویا با آراد برگشتیم خونه ولی روی ظاهرشدن جلوی افراد خونواده رو نداشتم به هرحال کوتاهی من بود که این اتفاق افتاده بود.

    ****
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    صبح تصمیمو گرفتم که برای یه مدت برم خونه مونس جون.تا زمانی که حال یاش بهتر بشه و بتونم با وجدان خودم کناربیام.
    قبل رفتن به پویا زنگ زدم وحال یاش رو پرسیدم و مطمئن شدم حالش خوبه و به پویا هم گفتم برای مدتی میرم خونه مادرم.
    ****

    "یاش"
    از روزی که چشمامو باز کردم نگران آرتی و آراد بودم ولی وقتی از سلامتیشون مطمئن شدم خیالم راحت شد.
    دوروز بود که تو بیمارستان بودم و بلاخره صبح زود دکتر اومد و وضعیتمو چک کرد و برگه ترخیصو نوشت.
    با پویا و نیما به خونه برگشتیم و کمکم کردن روی تخت دراز بکشم.همون موقع پروا اومد تو اتاق.
    - سلام بابایی.خوبـــی؟؟
    :سلام خوشگل بابا.معلومه که خوبم.راستی پریا و آراد پس کجان؟؟
    - پریا که رفته پیش خاله ویتی.آراد هم با نامادری رفتن.
    :رفتن!!؟؟؟کجارفتن؟؟
    شونه بالا انداخت - من نمیدونم.
    : میشه بری عمو پویا رو صدا کنی بیاد؟؟
    - باشه بابایی.خوب استراحت کن زودی خوب بشی که بازم باهم بازی کنیم.باشه؟؟
    : باشه دخترم.بدو برو
    گونه امو بوسید و رفت.
    چند دقیقه طول کشید تا پویا بیاد.چهرش یکم تو هم بود.
    - جانم داداش...کاریم داشتی؟؟
    :خانم آرتی و آراد کجان؟؟
    - راستش...راستش رفته خونه مادرش.
    : برای چی؟؟
    - صبح بهم زنگ زد وحالتو پرسید بعدشم گفت برای مدتی میره تا عذاب وجدانش آروم بشه.
    : عذاب وجدان برای چی؟؟گوشیم رو بیار یه زنگ بزنم از خودش بپرسم.
    - میگم بذار یکم بگذره بعد زنگ بزن..هاااا؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    : چرا؟؟
    - آخه مادر میگه اگه به آراد از قبل گفته بود این اتفاق برات نمیفتاد.
    : چه ربطی داره؟؟تو گوشی رو بده.
    - باشه بیا.
    گوشی رو ازش گرفتم و شماره آرتی رو گرفتم.بعد چندتا بوق برداشت
    - سلام آقای یاش.بهترید؟؟
    : سلام.ممنون.میشه بپرسم این چه کاریه که کردین؟؟
    - خوب...آخه به خاطر آراد...
    :ببینید خانم آرتی...آراد پسرمه ، هرکاری کردم وظیفم بوده...دلیلی نداشت برید خونه مادرتون.
    - به هر حال تقصیر منه.
    : کسی حرفی بهتون زده؟؟
    (آرتی کلام زهردار عمه را صبح موقع رفتن به یاد آورد که اورا مقصر این اتفاق میدانست ولی...)
    - نه نه...
    :خوب پس برگردید خونه.
    - اگه میشه تا موقعی که حالتون خوب نشده من اینجا میمونم.
    : هرطور میخواید.خدافظ
    - خدافظ.مواظب خودتون باشید.

    ****
    "راوی"

    بعد گذشت یک هفته زمانی که حال یاش بهبود پیدا کرد به خونه مادر آرتی رفت و اونا رو به خونه برگردوند.
    بعد برگشت آرتی سرزنش ها از سوی عمه و پدر بهش شد که چرا خونه رو ترک کرده اونم بخاطر یه موضوع .باز هم بهش یادآوری شدن که نباید مسئولیتشو رها کنه و بره.
    مادر یاش هم از آرتی خواست که بیشتر هوای پسر و نوه هاشو داشته باشه وسعی کنه خودشو تو قلب یاش جا کنه و یاد آرام از ذهن یاش پاک بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    دوستان عزیز میخواستم یه نکته رو بهتون بگم...یاش اسم ترکی هست که به معنی آب بودن و آرتی هم به معنی اضافی هست...یعنی هر دو اسمی ترکی و ریشه در ترکی دارن...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


    یاش اخم کرده روی تاب در ایوان اتاقشان که به حیاط منتهی میشد نشسته بود و روزنامه میخواند …پروا و آراد و پریا هرسه یهویی روزنامه رو از دست یاش کشیدن و از باباشون خواستن بازی کنن.اما یاش مخالفت کرد که نمیتواند بازی کرد ، آرتی از پشت آمد و...
    "یاش"

    آرتی:آقای یاش...چه اشکالی داره یکم هم به جای روزنامه خوندن با بچه ها بازی کنید؟؟
    حوصلشون سر رفته من گفتم بیان با هم بازی کنیم!!!
    با این حرف آرتی یادم اومد آرام هم عین این حرفو بهم گفته بود به آرتی نگاه کردم که حس کردم بجاش آرام وایساده و داره این حرفو بهم میزنه.
    سرمو تکون دادم وبه بچه ها خیره شدم.
    بچه ها دستمو کشیدن و بعد فرار کردن منم دنبالشون رفتم.
    سر به سر بچه ها میذاشم و اونا هم از ته دل میخندیدن..آرتی هم نظاره گر خنده هامون بود...یهو آراد شیلنگ آب رو برداشت و رفت سمت مادرش وآب رو باز کرد و به سمتش گرفت.
    با این کار آراد ، آرتی سعی میکرد شیلنگ رو ازش بگیره ولی با پیوستن پروا و پریا فرار کرد و اومد پشت سرم و بچه ها هم آب رو رو جفتمون میریختن...
    آرتی پشت سرم هی یکی به دو میکرد و میخواست فرار کنه که پاش لیز خورد داشت میفتاد که گرفتم اونم دست انداخت و برای چند ثانیه به چشمای
    هم زل زدیم...یاد وقتی افتادم که با آرام آب بازی میکردم و اونم خوشش نمیومد و منم الکی میگفتم باشه دیگه آب نمیریزم و اونم خیالش راحت میشد ولی منم با لبخند بدجنسانه آبو میریختم اونم دنبالم میکرد وتلافیشو سرم درمیاورد...

    با صدای اوووو...بچه ها به خودم اومدم و آرتی رو که از خجالت قرمز شده وبود رو رها کردم.
    دلم نمیخواست تماسی با هم داشته باشیم.
    به سمت بچه ها برگشتم به بازیم باهاشون ادامه دادم.

    (روی ایوان ، پدر و مادر یاش شاهد بازی و خوشحالی یاش بودن و راضی بودن که بعد این همه مدت لبخند رو لب یاش اومده و همش رو هم مدیون عروسشون آرتی بودن و امیدوار بودند هردوی اونا عاشق هم بشن زندگیشون محکم تر بشه.)
    "آرتی"

    آب موهامو که گرفتم وخشکشون کردم.خوشحال بودم که خنده رو لبای یاش برگشته بود هرچند موقتی.
    در نظر داشتم برای پروا یه تولد بگیرم تا شاید دل بچه ها یکمی باهام نرم بشه و اونطور که فهمیده بودم پس فردا تولد 7 سالگیش بود.
    یاش وارد اتاق شد.تصمیم گرفتم بهش راجب نظرم بگم.
    - امم...آقای یاش؟؟
    :بله خانم آرتی؟؟
    - من میخواستم یه کاری بکنم ولی گفتم ازتون اجازه این کارو بگیرم.
    : چه کاری؟؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    دوستان گل بعد ماجرای تولد داستان عوض میشه کسایی که میگن عین اون موضوعه دیگه به بزرگی خودشون ببخشن
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


    - خوب پس فردا تولد پرواست و میخواستم دوستاشو دعوت کنم ویه تولد براش بگیرم.
    یکم که گذشت دیدم هیچ جوابی آقای یاش بهم نداد به چشماش که نگاه کردم دیدم یه پارچه خون شده و عصبی و گرفته زل زده به عکس آرام روی دیوار...
    به حرف اومدم
    - اجازه این کارو میدین؟؟
    :لطفا این بحث رو همینجا تمومش کنید وفکر تولد گرفتن برای پروا نباشید چون خودش هیچوقت این اجازه رو نمیده!!
    - اما...
    :گــــفـــتم بســــه...تکرارشم نکنید.
    و از اتاق رفت بیرون.
    باید هرطور شده علت اینکاره پروا رو بدونم.پس رفتم پیش پویا.
    - داداش پویا؟؟
    :بله زن داداش؟!!
    - میشه باهات صحبت کنم؟؟
    :آره.بیا بریم تو حیاط.
    رفتیم تو حیاط نشستیم کنار حوض وسط حیاط.
    - داداش...حتما میدونی که پس فردا تولد پرواست ، منم میخواستم براش جشن بگیرم ولی آقای یاش مخالفت میکنه و میگه پروا نمیذاره براش جشن بگیریم ، چرا؟؟
    :خوب راستش...پس فردا دقیقا همون روزیه که آرام مرده.
    - یعنی بخاطر این مسئله؟؟
    :آره.میدونی...همیشه روز تولد پروا ، خونه ماتم کده میشه.
    - ولی آخه اونم حق داره که با دوستاش جشن بگیره و شادی کنه.
    :زن داداش تو یه چیزی رو نمیدونی!!
    - خوب بهم بگو...
    :خوب یادمه...پروا 2 سالش بود وپریا 1 ساله.قرار بود یه جشن بزرگ بگیریم و توش بچه ها رو دعوت کنیم.یاش جلسه داشت و یکم دیر کرده بود بخاطر همین آرام خودش میخواست بره و کیکو بگیره...بچه هاشو بغـ*ـل کرد و قربون صدقشون رفت بعد که رهاشون کرد پروا بهش گفت:مامانی زود برگردیا!! آرام هم گفت که قول میده زود برگرده ولی...اون روز بارون شدیدی میومد.
    وقتی که آرام کیک رو میگیره تو راه برگشت یاش بهش زنگ میزنه که ببینه کجاست
    آرام هم میگه آقاشون که سربه هوایی کرده و دیر کرده خودش رفته کیکو بگیره.
    یاشم بهش گفت که مواظب خودش باشه و آروم رانندگی کنه همینطور حرف میزدن که آرام یهو میبینه برف پاکن ماشن از کار میفته به یاش میگه یاشم میگه سعی کنه ماشنو یه گوشه نگه داره ولی آرام بی توجه به حرف یاش دستشو از پنجره میبره بیرون و سعی میکنه برف پاکن رو درست کنه ولی متوجه نبوده که پاش رو داره روی گاز فشار میده و یهو درست ازمقابل ماشین یاش منحرف میشه محکم به درخت برخورد میکنه...ماشین درست از وسط نصف شده بود و خود آرام...
    این اتفاق باعث شده که نه یاش ونه پروا اجازه بدن که تولدی برای پروا گرفته بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    اشکامو پاک کردم و رو به پویا گفتم:ولی من میخوام جشن رو براش بگیرم هراتفاقی که بیفته این حق پرواست.فقط امیدوارم بهم کمک کنی.
    : من همیشه کمکت میکنم زن داداش.
    - ممنون داداش پویا.
    در دومون برگشتیم اتاقامون.یاش روتخت دراز کشیده بود ساعدشو گذاشته بود رو چشماش.انگار حضورمو حس کرد و دستشو برداشت و بهم خیره شد.
    :چیزی شده خانم آرتی؟
    - راستش راجب تولد پروا میخواستم صحبت کنیم.
    : مگه نگفتم....
    - میدونم ولی من میخوام این جشن برگزار بشه.
    : باشه حالا که اصرار میکنید خودتون به پروا بگید ، آگه قبول کرد جشنو میگیریم.
    - خیلی ممنون.
    از اتاق بیرون رفتم و رفتم سمت اتاق بچه ها...دیدم پروا نشسته رو تخت و داره تنهایی با عروسکاش بازی میکنه.
    - پروا جان...چرا تنهایی؟؟نرفتی با آراد و پریا بازی کنی.!!
    با تخسی گفت:نه...دوست ندارم.
    - میشه پیشت بشینم؟؟
    جوابی نداد و منم رفتم کنارش نشستم.
    - یه سوال ازت بپرسم جوابشو میدی؟؟
    سرشو تکون داد.
    - تا حالا برای دوستات تولد گرفتن؟؟یا به تولدشون رفتی؟؟
    : اوهوم.
    - قشنگ بود.؟؟
    لبشو جلو داد : اوهوم.
    - دوست داری برای تو هم از اون تولد قشنگا بگیریم؟؟
    با اخم برگشت طرفم و بی هوا داد زد
    : از اتـــاق مـــن بـــــرو بیرون...نمیخوام ببینمت.(به گریه افتاد)برو....برو تنهام بذار.
    - باشه دخترم...میــــ....
    داد زد: به من نگو دخترم...برو برو
    از اتاق اومدم بیرون که دیدم یاش جلوی اتاقه و یه اخم بهم کرد ورفت پیش پروا.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    بعد ناهار تو اتاق داشتم میزآرایشم رو مرتب میکردم ویاشم داشت با کامپیوتر طرحارو آماده میکرد که پروا اومد تو اتاق رو به پدرش یه نقاشی گرفت و گفت:بابا ببین این مامان آرامه ، اینم منو تو و پریاییم.اینجا تولد گرفتیم و مامان هم پیشمونه.قشنگه بابایی؟؟
    یاش:آره گل دخترم.خیلی قشنگه
    پروا:کاش مامان آرام پیشمون بود.میتونستیم تولد بگیریم.
    - خوب پروا جان...میشه منم نقاشیتو ببینم؟؟
    همین موقع یاش از اتاق رفت بیرون.
    : نه...تو نامادری هستی و من دوست ندارم...داری بهم محبت میکنی که برام تولد بگیری ولی من نمیخوام.
    - خوب تو مگه مامانتو نمیخوای؟؟
    سرشو تکون داد.
    - خوب اگه من روز تولدت مادرتو بیارم چی؟؟اونوقت میذاری تولد بگیریم؟؟
    : قول میدی؟؟
    - قول قول.
    : باشه قبوله.
    - فقط این یه رازه بین منو و پرواخانم...باشه؟؟
    : باشه.تو نامادری خوبی هستی.
    چون هیچ وقت نمیذاشت بغلش کنم پرسیدم
    - میشه بغلت کنم؟؟
    سرشو تکون داد و محکم بغلش کردم.آقای یاش از در اتاق که اومد تو تعجب کرد که چطور روابط ما حسنه شده و از پروا هم علتشو پرسید پروا هم گفت این یه رازه.
    ****

    فردای اون روز تدارکات برای جشن شروع شد.
    کارتای تولد رو خود پروا قرار بود تو مدرسه به دوستاش بده.
    خونه با تصاویر کارتونی سیندرلا و سفید برفی و... تزئین شد و خود پروا هم بیشتر از همه مشتاق بود.
    همه از این تغییر پروا خوشحال بودن.
    غافل ازاینکه روز تولد یه طوفانی پشت این آرامش پدید میاد.

    ****
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا