کامل شده رمان پرورشگاه عشق| HAD!Sکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HAD!S

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
1,667
امتیاز واکنش
11,873
امتیاز
753
محل سکونت
شیراز
به نام نگارنده هستی
نام رمان:پرورشگاه عشق
نام نویسنده: HAD!S کاربر انجمن نگاه دانلود

ویراستار :Ava Banoo
ژانر : عاشقانه

تو این داستان خبری از دختر پولدار و پسر پولدار نیس ؛خبری از کل کل پسر دختر نیست؛خبری از تنفر نیست ؛خبری از ازدواج اجباری و هم خونه ای هم نیست .پس بیاید باهم این رمان رو دنبال کنیم . ببینیم قراره چه اتفاقی بیفته .


سخن نویسنده : سلام دوستان ، این داستان مفهوم کلی که داره ، برگرفته از یک واقعیت هست .من فقط یه کم شاخ و برگش دادم و اتفاقاتی که افتاده رو تا حدودی تغییردادم.امیدوارم خوشتون بیاد.


m2mgckfd28cv7s51ke71.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    تو اتاق نشسته بودم و به خودم فکر می کردم .من ، سوگندکاظمی ، 23 سالمه؛ سال اول دانشگاه رشته ی عمران هستم. از موقعی که چشم بازکردم ،تو پرورشگاه بودم .بین یه عالمِ بچه ،پسر و دختر همه مدلی ، بزرگ شدم . نمی دونم مامانم کیه؟بابام کیه ؟ فقط وقتی همه چی رو دیگه درک کردم یه شناسنامه بهم دادن که اسم بابا و مامانم توش ثبت شده بود . اقای نادرکاظمی و افسانه مجرد .نمی دونم کین ؛ واقعا پدر مادرمهستن یا نه؟ هیچی نمی‌دونم . حتی نمی دونم چرا من رو اینجاگذاشتن ؟
    خیلی ها خودشون رو با این دلداری می‌دن که شاید خانوادمون وضعیت مالیش خوب نبوده و به خاطر همین من رو اینجا گذاشته ؛ ولی من می‌گم اگه وضعیت مالی خوبی نداشتن ، اصلا چرا گذاشتن بچه گیرشون بیاد که بخوان بدبختش کنن؟
    خیلیا رو این جا دیدم که تو سنین مختلف ، پدر و مادرشون پیدا می‌شه یا یکی اونا رو به سرپرستی می‌گیره ؛ ولی من هیچ دل خوشی از پدر و مادرم ندارم ؛حتی اگه پیدا هم نشن برام مهمنیس ؛ چون اینجا کسایی رو دارم که خیلی برام زحمت کشیدن؛ یکی مث خانوم فاطمه شجریان ، یکی از سرپرستای اینجا که واقعا زن مهربونی هست و جای مادرمن و مادر همه بچه های اینجاست و اقای بابک مقتدر، رییس این موسسه که واقعا برای هممون زحمت می‌کشه و جای پدرمونه.
    قانون همه موسسه ها اینه که چه دختر و چه پسر ، بعد از رسیدن به سن 18 سالگی از پرورشگاه برن ؛ ولی اقای مقتدر این قدر مهربون و با فکر بود که می‌دونست این بچه ها کسی روندارن و تو این جامعه که پر از گرگه ، اگه از اینجا برن ، ممکنه با مشکلای زیادی روبه رو بشن .
    برای همین پشت ساختمان اصلی دوتا ساختمان دوطبقه درست کرد ؛ یکی برای دخترا و یکی برای پسرها .
    منم الان با خیلی های دیگه تو همین ساختمون ،تو یکی از اتاقاش ، زندگی می‌کنم. بچه های این جا چه پسر، چه دختر همه خیلی خوبن ؛به جز چند نفر خیلی کم، همه باهم دوستیم ؛ پشت هم ایستادیم و به هم کمک می کنیم.
    اقای مقتدر معلم اورده و به بچه ها درس می‌ده . درست مثل مدرسه ، هیچ فرقی نداره ؛ برای همینه که من الان دانشگاهمی رم ؛ کلا به نظر من هیچ موسسه ای مثل اینجا نیست .
    با صدای ساجده از فکر بیروناومدم .
    ساجده : کجایی سوگند هرچی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی؟
    _ ببخشید حواسم نبود
    ساجده : خب حالا پاشو بریم پیش بچه ها.
    _ باشه
    یه نگاه به اطراف انداختم که دیدم اتاق خالیه. رو به ساجده گفتم :
    _ اِ ساجده پس بقیه کجا هستن؟
    ساجده : رفتن بیرون قدم بزنن . مهسا هم دانشگاه هست .
    _ اها بریم پس .
    پاشدم با ساجده پیش بچه هارفتیم . وقتی اینا رو می‌دیدم ،حالم گرفته می‌شد. دلم براشون می‌سوخت .
    ساجده -:این جوری نگاشون نکن .اینا هم یکی مثل تو هستن . دلت براشون نسوزه.
    _ ساجده گـ ـناه دارن به خدا .
    ساجده: سوگند ،اره گـ ـناه دارن . یکی مثل من و تو هم گـ ـناه داشتیم.
    رفتیم تو همه‌ی اتاقا سر زدیم . یه کم هم باهاشون بازی کردیم . بعدش پیش فاطمه جونرفتیم و در اتاقشون رو زدیم.
    فاطمه جون : بفرمایید
    _ سلام فاطمه جون
    ساجده: سلام
    فاطمه جون : به سلام دخترای گلم ! خوبین؟
    - ممنون فاطمه جون ،شما خوبین؟
    فاطمه جون : الان شما رو دیدم خوب شدم. به بچه ها سرزدین؟
    ساجده : اره فاطمه خانوم سرزدیم . کلی هم خوش حال شدن .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    فاطمه جون : اره وقتی یکی بره پیششون و باهاشون بازی کنه ، خیلی دوست دارن ؛ مخصوصا بچه های پنج _شیش ساله .
    ساجده : مثل خودمونن دیگه فاطمه جون ؛ درکشون می‌کنیم .
    فاطمه جون : راستی دخترا شهلا رو می‌شناسید؟
    _ نه کیه؟
    فاطمه جون : همین شهلا که 14 سالشه؛ تو اتاق 201 هست.
    یه کم فکر کردم .یهو یادم اومد.
    _ اره فاطمه جون یادم اومد .
    فاطمه جون : ساجده تو هم می‌شناسیش؟
    ساجده : اره ؛دختر نازی هم هست.چیزی شده؟
    فاطمه جون: یه چند روزی بود ،خیلی توهم بود . اصلا از اتاقش بیرون نمی‌اومد . رفتم باهاش صحبت کردم. اولش اصلا حرف نمی زد تا این که بالاخره به حرف اومد ؛می گفت "چرا من باید یه دختر پرورشگاهی باشم؟ "خیلی روحیش ضعیفه.
    _ خب کاری از دست ما بر میاد؟
    فاطمه جون : خواستم اگه شما دوتا می‌تونید ، بهش کمک کنید که روحیش عوض بشه .بالاخره شماها بهتر می تونید هم دیگه رو درک کنید.
    ساجده : باشه فاطمه جون ،سر فرصت حتما من و سوگند بهش سر می‌زنیم.
    فاطمه جون : دستتون درد نکنه دخترا؛ زحمت می‌کشین.
    _ خواهش می‌کنم ؛ساجده بریم؟
    ساجده : بریم .
    _ خب فاطمه جون ،کاری دیگه ای ندارین ؟
    فاطمه جون : نه گلم برین به سلامت.
    _ خدانگهدار .
    ساجده : خدافظ
    از در اتاق بیرون اومدیم و به طرف ساختمون های خودمون رفتیم . جلو اون دوتا ساختمون ،یه محوطه باز هست که بیشتر وقتا با بچه ها اون جا جمع می‌شیم و حرف می زنیم . الانم بیشتر بچه ها اونجا بودن .
    ساجده : بریم پیششون؟
    _ بریم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    _ سلام بچه ها
    ساجده : سلام بچه ها
    همه جواب سلاممون رو دادن . ماهم کنارشون نشستیم . وسط محوطه یه حلقه درست کرده بودن و نشسته بودن . من کنار یاسمن نشستم ؛ساجده هم کنار من نشست.
    _ بحث سر چیه؟
    ماهان یکی از بهترین پسرای این جا گفت:
    _ بحث سر اینه که ثریا خانوم ( یکی از دخترا که 19 سالشه ) می خواد از این جا بره.
    ساجده : اِ چه خوب می خوای از این جا خلاص شی؟
    ثریا : نه بابا ، من به این جا و همچنین به شماهاعادت کردم .برام سخته برم ؛ولی خب دیگه راه رفتنی رو باید رفت .
    _ ثریا کجا می خوای بری حالا؟
    ثریا : خودتون که می‌دونید خرج دانشگاه زیاده . درسته که اقای مقتدر هم کمک می‌کنه ولی بازم کفاف نمی‌ده.چند روز پیش دنبال کار می‌گشتم؛ یه جایی رو پیدا کردم که کارش پرستاری از یه بچه سه سالست .باباش گفت ،می‌تونم اون جا بمونم ، منم قبول کردم .
    _ خوبه ایشالا موفق باشی .
    ثریا : خیلی ممنون سوگند جون .
    یه نگاه به ساعتم کردم . دیدم وقت نمازه؛ روبه بچه ها گفتم :
    _ بچه ها وقت نمازه .موافقین همین جا دست جمعی نماز بخونیم؟
    همشون قبول کردن . اینجا درصد بیشتر بچه ها اهل نماز و روزه و حجاب و چادر هستن.
    یادمه وقتی 9 سالم بود ، تازه یک هفته بود که به سن تکلیف رسیده بودم که فاطمه جون وارد اتاقم شد و یه چادر جلوم گذاشت .ازش پرسیدم:
    _ فاطمه جون این چیه؟
    فاطمه جون : این چادره . تو دیگه به سن تکلیف رسیدی ؛ زشته یه نامحرم تو رو ببینه . باید دیگه روسری سرتکنی . این چادر هم برای حجاب بیشتره ؛اگه دوست داشتی می تونی سرت کنی .
    منم بعد از دو روز تصمیم گرفتم چادر رو سرم کنم . از اون موقع تا حالا نه نمازم قضا شده و نه چادر از رو سرمبرداشته شده و هیچ وقت هم حتی یه نخ از موهام رو بیرون نمی‌ذارم .
    از فکر بیرون اومدم .با ساجده وضومون رو گرفتیم و دوباره به همون قسمت رفتیم . پسرا یه فرش پهن کرده بودن تا روش نمازمون رو بخونیم . هممون کنار هم وایسادیم .پسرا جلو و ما دخترا هم عقب وایسادیم . سه تا ردیف شدیم .
    بعد از ده مین نمازمون تموم شد و برای ناهار به اتاقامون رفتیم. ناهار مرغ بود . خوردیم و بعدش هم هرکسی رو تخت خودش خوابید. اتاق چهار نفره بود و دو تا تخت دوطبقه ای داشت . من طبقه پایین ،ساجده هم طبقه بالا بود . اون یکی تخت هم مهسا بالا و سحر هم پایین می خوابیدن .
    سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم . زنگش رو قطع کردم و رفتم یه نگاه به گوشیم کردم .هدیه تولدمه کهفاطمه جون بهم داده بود و خیلی دوسش داشتم و دارم .
    امروز دانشگاه داشتم .بلند شدم یه نگاه به دخترا کردم .دیدم همشون خوابن . ساجده هم خواب بود ؛ امروز کلاس داشت ولی نمی‌دونم چرا هنوز بیدار نشده .
    من و ساجده تو یه دانشگاه هستیم ؛ ولی ساجده ریاضی می خونه .رفتم در کمد رو باز کردم و یه مانتو تا بالا زانو مشکی و شلوار کشی سورمه ای و مقنعه مشکیم رو هم پوشیدم و چادرم هم پوشیدم و کنار در رفتم .خواستماز اتاق بیرون برم که نگاهم به ساجده افتاد . برگشتم و رفتم بالای سرش صداش زدم :
    _ ساجده ؟ ساجده؟
    خوابالو جواب داد:
    _ چیه؟ بله؟
    _ ساجده مگه کلاس نداری؟ بلند شو دیگه.
    باحرفم سیخ سرجاش نشت.
    ساجده : وای ساعت چنده ؟ ای وای خواب موندم
    _ چه خبرته بابا ؟ ساعت تازه 8 . زود لباس بپوش بیا پایین ؛ منتظرتم .
    ساجده : باشه مرسی که بیدارم کردی .
    - خواهش می کنم سریع بیا.
    تو محوطه روی یه صندلی نشستم . داشتم فکر می کردم که یکی کنارم نشست . فکر کردم ساجده هست .اومدم بهش بگم که پاشو بریم ؛ اما دیدم که اقا ماهان هست.
    اقا ماهان : سلام سوگند خانوم .
    _ سلام اقا ماهان ؛خوبید؟
    اقا ماهان : ممنونم ؛ شما خوبید؟
    _ مرسی ممنون
    اقا ماهان : می‌خواید برید دانشگاه؟
    _ اره شما چی؟
    اخه ماهان دانشجوی سال سوم پزشکی بود .
    اقا ماهان : نه من عصر کلاس دارم .گفتم بیام یه کم قدم بزنم که شما رو دیدم
    دیگه حرفی نزدیم ساکت نشسته بودیم که ساجده اومد
    ساجده : سلام؛سلام اقا ماهان .
    اقا ماهان : سلام ساجده خانوم ؛ خوبید؟
    ساجده : ممنون ؛سوگند بریم؟
    _ بریم.با اجازتون اقا ماهان
    اقاماهان : خداحافظ
    ساجده : خداحافظ
    با ساجده سر خیابون رفتیم و واسه دانشگاه یه تاکسی گرفتیم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    بعد از 30 مین به دانشگاه رسیدیم . ساجده بهسمت کلاس خودش رفت و منم به سمت کلاس خودم رفتم . واردشدم و سلام دادم که بچه ها همشون جواب دادن .
    رفتم کنار ملینا ،یکی از دوستام، نشستم.
    _ سلام ملینا
    ملینا: سلام سوگند جون ؛خوبی؟
    _خوبم ممنون
    استاد اومد و یه نفس تا اخر ساعت درس داد.سه تا کلاس داشتم که بالاخره تموم شد . ساجده امروز دوتا کلاس داشت و مجبور بودم خودم تنهایی به موسسه برم .
    وقتی رسیدم ، بچه ها تو محوطه دورهم جمع شده بودن .
    _ سلام بچه ها
    همه جواب دادن که ساجده گفت:
    _ چرا نمی‌شینی؟
    _ می رم لباسام رو عوض می‌کنم و میام .
    وارد اتاقم شدم .سحر تو اتاق بود.
    _ سلام سحر
    سحر: اِ سلام سوگند خانوم ؛خوبی؟
    _ ممنون؛ چرا تو پایین نیستی؟
    سحر : درس دارم عزیزم .
    _ اها پس بخون .
    لباسام رو با یه تونیک بلند صورتی و ساپورت مشکی عوض کردم. شالم رو هم پوشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم و رفتم پایین پیش بچه ها
    _ خب ،خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین؟
    ماهان : خوبیم سوگند خانوم ؛ شما خوبی؟
    _ هیع می‌گذره .
    مبین ( یکی از پسرای اونجا ) : سوگند خانوم خبر داری اقا ماهان دیگه شاغل شده؟
    _ اِ چه خوب ! حالا کجا ؟
    ماهان- داخل یه بیمارستان دارم طرح می‌بینم.
    - خیلی خوبه ، موفق باشید .
    داشتیم حرف می زدیم که فاطمه جون پیشمون اومد . سلام داد که جواب هم شنید.
    فاطمه جون : سوگند یه لحظه بیا
    بلند شدم و پیش فاطمه جون رفتم .
    _ جانم ؟کاری دارین؟
    فاطمه جون : میای بری با شهلا صحبت کنی؟
    _ ای وای پاک یادم رفته بود. الان می‌رم .
    فاطمه جون : باشه ،ساجده رو هم ببر .
    _ باشه .
    فاطمه جون رفت . منم رفتم به ساجده گفتم و باهم به سمت اتاق شهلا رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    _ سلام شهلا خانوم
    ساجده: سلام شهلا جون خوبی؟
    شهلا بی حوصله جواب داد:
    _ سلام خوبم ؛ کاری داشتین؟
    ساجده : من و سوگند می‌خوایم بریم پارک ؛ تصمیم گرفتیم تو رو هم باخودمون ببریم .
    شهلا : ولی من نمیام .
    _ اِ چرا ؟
    ساجده : نمی شه که ،باید بیای .
    شهلا به اجبار بلند شد تا اماده بشه . رو به شهلا گفتم :
    _ شهلا عزیزم تا تو اماده بشی ،من و ساجده هم می‌ریم اماده بشیم .تو بیا قسمت ما .
    شهلا : باشه
    با ساجده به اتاقمون رفتیم تا اماده بشیم.
    وقتی اماده شدیم ، به طبقه پایین رفتیم که دیدیم شهلا رو یکی از صندلی ها نشسته.
    ساجده : شهلا جون پاشو بریم .
    سه تاییی رفتیم سرخیابون و برای پارکتاکسی گرفتیم . از تاکسی پیاده شدیم و سه تایی رو چمن های پارک نشستیم.
    _ خب شهلا خانوم تو چرا این قدر ساکتی؟
    شهلا : چون از اینجا خوشم نمیاد؟
    ساجده : از پارک؟
    _ نه خیر خنگ ، منظور شهلا موسسه هس . مگه نه؟
    شهلا : اره منظورم اونجا بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    ساجده : اِ من گفتم شاید از پارک خوشت نمیاد . گفتم مگه می شه؟
    _ خب ساجده ، بی خیال. ببینم شهلا خانوم شما چرا از موسسه بدت میاد؟ فاطمه جون و مسئولای دیگه و اقای مقتدر چقدر مهربونن . چرا تو خوشت نمیاد؟
    شهلا : منظورم اینا نیستن ؛کلا از محیطش خوشم نمیاد.
    ساجده : می شه بپرسم چرا؟
    شهلا : دیروز که با خانوم سهیلی ( یکی از سرپرستا ) رفتیم گردش ،یه دختره بود اومد پیشم .
    _ خب؟
    شهلا : باهام اشنا شد و گفت خیلی ازم خوشش اومده .
    ساجده : خب؟
    شهلا : مامان باباش رو بهم نشون داد و گفت "مامان بابای تو کوشن ؟ منم گفتم ندارم . گفت فوت شدن ؟ گفتم نه من پرورشگاهی هستم.
    _ خب؟
    شهلا : وقتی فهمید پرورشگاهیم ، بهم گفت حرفی رو که گفتم ازت خوشم اومده رو پس می گیرم و بلند شد رفت.
    ساجده : شهلا تو به خاطر همین ناراحتی؟
    شهلا : به خاطر این که این همه بچه تو دنیا هست ؛ چرا من؟ چرا من باید سر راهی باشم ؟ چرا مامان بابای من باید یه کسی باشن که به بچه ی خودشونم رحم نمی کنه ؟ ها؟
    وقتی این حرفا رو شنیدم ، یاد خودم افتادم که وقتی تو سن شهلا بودم ، خیلی از این فکرا به سرم می زد . همین الان هم می زنه ؛ ولی سریع دورش می کنم.هم من ، هم ساجده ساکت بودیم . نمی‌دونستیم چی بگیم ؛حرف راست که جواب نداره.
    شهلا : دیدید خودتونم نمی‌تونید جواب بدین ؟ شماهم با حرف من موافقین .
    _ ببین شهلا باهات موافقم ؛ ولی تو که نباید ناراضی باشی . حتما حکمتی توش بوده .
    ساجده : می‌دونی شهلا ،من و سوگند هم مثل تو هستیم. احساست رو درک می‌کنیم ؛می‌فهمیمت ؛ ولی یه چیزی بهت بگم ؟ من همیشه باخودم می گم شاید اگه خوانوادم من رو سر راه نمی‌ذاشتن ،وضعم بدتر الان بود . شاید لباسایی که می تونم الان بپوشم رو نمی تونستم بپوشم . دانشگاهیی که الان دارم می رم رو نمی‌تونستم برم . نه؟ باید از این زاویه هم بهش نگاه کرد.من که نمی‌تونم یه جا بشینم بگم من چرا من؟ از هرجهتی که بهش نگاه کنی یه چیز دیگه به ذهنت می‌رسه.
    _ اره شهلا ساجده راست می گـه .می‌دونی شهلا ،من خودم الان یه چند سالیه خیلی از جایی که هستم خوشم میاد . وقتی هم سن تو بودم ،همین فکرایی که تو می‌کردی رو می کردم ؛ ولی الان فهمیدم زندگی که دارم ، خیلی هم خوبه و ازش راضیم و حتی اگه خانوادم رو هم پیدا کنم ، پیششون برنمی گردم. اگه اونا من رو پیدا کردن که کردن وگرنه من اصلا دنبالشون نمی رم .
    شهلا : یعنی تو خانوادت رو دوست نداری؟
    _ ببین عزیزم ، من نه اونا رو می‌شناسم ، نه دیدمشون ، نه با اخلاق و رفتاراشون اشنایی دارم ؛ پس دلیل نمی‌شه که بگم دوسشون دارم .
    ساجده : خب شهلا جونم ،می تونی بری به حرفای من و سوگند فکر کنی و هرنتیجه ای که گرفتی بیای به منو سوگند بگی باشه؟
    شهلا : باشه .
    _ بهتره برگردیم موسسه ؛ هوا داره تاریک می شه
    بلند شدیم و رفتیم تاکسی گرفتیم و به موسسه برگشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    امروز کلاس نداشتم . تصمیم گرفتم برم تو محوطه درس بخونم . کتابای مورد نیازم رو برداشتم . پایین رفتم ، رو یه صندلی نشستم و شروع به خوندن کردم .
    گرم خوندن بودم که صدای فاطمه جون رو شنیدم:
    _ اِ سلام فاطمه جون
    فاطمه جون : سلام عزیزم خوبی؟
    _ ممنونم شما چطورین؟
    فاطمه جون : خوبم ممنونم.چه خبر ؟با شهلا حرف زدی؟
    _ اره حرف زدیم باهاش .
    فاطمه جون : چی می‌گفت؟
    _ حرفایی که همه می زنن ؛ چرا من؟
    فاطمه جون : این ،چرا من ، افتاده تو دهن همه بچه های اینجا ؟
    _ اره خیلی ناامید بود .من و ساجده باهاش حرف زدیم . قرار شد هروقت فکر کرد، بهمون خبر بده .
    فاطمه جون : اوم خوبه پس ؛ می‌گم سوگند من یه فکرایی دارم .
    _ چی؟
    فاطمه جون : تصمیم گرفتم بریم مشهد .
    _ کیا؟
    فاطمه جون : من با یکی از سرپرستای مرد و بچه های این ور .
    _ یعنی بالای 18 سالیا ؟
    فاطمه جون : اره ،فقط باید با اقای مقتدر صحبت کنم ،تایید رو ازش بگیرم .خوبه نه؟
    _ اره عالیه ،اونم واسه ماهایی که تاحالا مشهد نرفتیم.
    فاطمه جون : پس باید حتما تایید رو بگیرم .خب دیگه من برم به مقتدر زنگ بزنم. کاری نداری؟
    _ نه فاطمه جون به سلامت .
    فاطمه جون رفت . منم به ادامه درسم رسیدم.
    قرار بود امشب یکی از بچه های اینجا که خیلی شوخ بود ، بیاد پیشمون . یک سال پیش خوانوادش رو پیدا کرد و از اینجا رفت . قرار بود هممون ساعت 9 پایین باشیم. الان 8.30بود .بلند شدیم با دخترا لباس پوشیدیم . من یه سارافن سبز فسفری با زیر سارافنی مشکی و شلوار لی مشکی و شال سبز پوشیدم . ساجده هم تیپ سفید مشکی زد و سحر و مهسا هم لباس پوشیدن . پایینرفتیم . به قسمتی که همیشه دورهم جمع می‌شیم رفتیم که پسرا همه اومده بودن .یه چندتایی هم از دخترا بودن . نگاهم به ماهان افتاد که داشت نگام می‌کرد . تا نگاش کردم ،سرش رو پایین انداخت . رفتیم کنارهم نشستیم .کم کم همه اومدن و منتظر اقا معین بودیم .
    یکی از پسرا : اقا 9.10 دقیقه ست ؛ پس معین کجا موند ؟
    ماهان : صبر کن بهش زنگ بزنم ، ببینم کجاست .
    ماهان بهش زنگ زد. مثل این که تو ترافیک بود و تا10 مین دیگه می رسید . هرکسی داشت بایکی حرف می زد.
    سحر : می گما سوگند ماهان پسر خوبیه نه؟
    _ اره چطور؟
    سحر : می خوام پادرمیونی کنم برم جلو .
    _ که چی بشه؟
    سحر: که بشه شوهر تو و بابای بچه هات .
    _ برو بابا بهتره درموردش حرف نزنیم .
    سحر : باشه هرجور راحتی .
    بالاخره معین اومد . همه باهاش سلام و احوال پرسی کردیم که اومد نشست .
    معین : خب دوستای گلم خوبین؟خوشین؟سلامتین؟ دلم براتون تنگ شده بود . مخصوصا برای ماهان و سوگند خانوم .
    ماهان : من که اصلا دلم برات تنگ نشده بود .
    _ شما لطف دارین اقا معین .
    معین : یاد بگیر از سوگند خانوم ؛ ماهان خاک برسرت .
    ماهان : خب اخه چی بهت بگم من؟ ها؟ من که هر روز تو رو می‌بینم تو دانشگاه ،خب برای چی دلم برات تنگ شه؟ تازه همین امروز صبح دیدمت .
    معین : خدایی راست می گـه حرف حساب جواب نداره .
    هممون زدیم زیر خنده .
    معین : خب دوستان می خوام براتون بنوازم شاد شین . یکی بگه چی بزنم .اقا اول از همه ساجده بگه .
    ساجده : چرا من؟
    معین : تو بگو کاریت نباشه .
    ساجده - اوم خوب نمی دونم .دریای گیسو رو بزن .
    معین : باشه ولی یکمیش رو بیشتر بلد نیستم .

    موج دریا توی موهات ساحلش صورت زیبا
    چشم من محو یه وسعت دست من ماهی دریا
    میمیرم روزی هزار بار تو شب توفانی موت
    منو زنده میکنی باز میون دریای گیسوت
    دریا گیسو منِ عاشق مثل ماهی اسیرم
    ساحل رو بذار رو سـ*ـینه م دریاتو بغـ*ـل بگیرم
    دریا قد دو تا دستات صورت ساحل ماهش
    چه قشنگه لب ساحل بازی موج سیاهش
    ( دریای گیسو از رضا اراز )
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا