کامل شده رمان فراز نیاز | Meli00 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان و قلم نویسنده چیه؟

  • عالی

  • متوسط

  • بد

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Meli00

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/27
ارسالی ها
308
امتیاز واکنش
3,153
امتیاز
441
محل سکونت
سرزمین عجایب
نام رمان:فراز نیاز

نام نویسنده:meli00

ژانر:غمگین..احساسی..عاشقانه..شاد


خلاصه:

داستان در مورد زندگی دختری به اسم آوا هستش..آوا در یک خانواده ی ثروتمند به دنیا اومده و دو برادر به اسم آوش و آیین داره..تک دختر خانواده هست و البته بچه ی آخر..آوا وابستگی شدیدی به خانواده اش دارد..در اثر یک اتفاق که برای پدر و مادر آوا پیش می آید آوا تا مدتی افسرده میشود..بعد از مدتی با آوش بر سر مسئله ای اختلاف پیدا می کند و خانه را ترک می کند و این شروعی تلخ و در حین حال دل نشین برای آواست..
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

0ow22oog42updib26nm1.jpg

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    تنها که باشی!
    شطرنج در تمام زندگی ات رسوخ می کند!
    تا یادت بماند..!
    هرگز..!
    پایت را از بی کسی هایت درازتر نکنی!
    شطرنج یعنی؛
    طوری محاصره می شوی..!
    که با هر قدم..!
    خودت را یک بار از دست می دهی..!
    باورم کن..!
    من همان دختریم که با هربار شکست باز سر پای خود ایستاده..!
    همان دختری که زندگیش را به دست باد سپرد..!
    دختری از جنس شیشه..!
    دختری از جنس غرور..!
    دختری ظریف..!
    قوی..!
    دختری که او را گناهکار می خوانند..!
    آری..!
    من همان دخترم..!
    من..!
    آوا هستم ..!
    ............

    ______________________________
    ساعت 8:15 بود و دوتامون مطمعن بودیم به دلیل تاخیرمون به دست شریفی معاخذه میشیم..بالاخره رسیدیم به در کلاس و چند ثانیه صبر کردیم تا نفسمون بالا بیاد..تمنا در زد و اول رفت تو.منم دستی به مغنعم کشیدم و با اعتماد به نفس کامل وارد شدم.نگاهم افتاد به استاد شریفی..یا باب الحوایج..این چرا اینقدر ترسناک شده..چنان اخمی کرده بود که نگو..تمنا بیچاره با مِن و مِن گفت:
    _س..سلام استاد
    اما من با کمال پررویی گفتم:
    _به به سلام بر استاد شریفی بزرگ..خوبین؟خوشین؟بدون ما خوش میگذره؟
    با این حرفم کلاس رفت رو هوا.شریفی خندش گرفت اما سریع روشو کرد اونطرف و خودشو جمع و جور کرد و دوباره با اخم برگشت طرف بچه ها و گفت:
    _ساکت
    همه ساکت شدن و خودشونو جمع و جور کردن..اما من با یه لبخند پررنگ بهش زل زده بودم..صورتشو کرد طرف من و گفت:
    _علیک سلام خانم تهرانی نسب..این بار چندمتونه که دیر می کنید؟؟
    شروع کردم به شمردن انگشتام .. بچه ها تک و توک ریز ریز میخندیدن..در آخر برگشتم طرف شریفی و با پررویی گفتم:
    _۸ بار استاد..دقیقا ۸ بار حالا چطور؟ چیزی شده؟
    با اخم گفت:
    _تا حالا دختری به زبون درازی و گستاخی تو ندیدم..
    _چاکریم اوستا
    با تعجب زل زد به من. جو کلاس رو به طور کلی عوض کرده بودم..بیخیال رفتم نشستم سر صندلی و شروع کردم به ضرب گرفتن روی میز..تمنا وسط کلاس ایستاده بود و مثل شریفی زل زده بود به من..دیدم نخیر باید خودم دست به کار بشم..رفتم سمت تمنا دستشو کشیدم و بردمش سمت دو تا صندلی خالی کنار هم.تک سرفه ای کردم تا شریفی به خودش بیاد.خودشو جمع و جور کرد.اخم کرد و همونطور که نیرفت سمت تخته گفت:
    _به هر حال بار آخرت باشه..۸بار کم نیست خیلی هم زیاده حواستو جمع کن..
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    _اوکی اوستا
    اینبار خودشم خندش گرفت و زیر لب یه چیزی مثل لا اله الل لا گفت و درس رو شروع کرد.شیطون و تخس بودم اما خرخون.شاگرد اولی بودم واسه خودم.تمام مدت حواسم به درس بود و یادداشت برداری میکردم..آرزوم این بود مثل دوتا برادرم آیین و آوش شخص مهمی بشم.آوش 34 سالش بود و تو شرکت پدرم به عنوان مدیر عامل کار میکرد.آیین برادر دوم من 29 سالش بود و دندانپزشک بود.رشته ی من هم معماری بود...21 سالم بود و تو یکی از بهترین دانشگاه های تهران درس میخوندم.
     
    آخرین ویرایش:

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    کلاس که تموم شد داشتم میمردم..واقعا خسته شده بودم..دست تمنا رو گرفتمو با خودم کشیدم تا از کلاس بریم بیرون..اما طبق معمول صدای خرمگس همیشگی مانع شد..
    _به به...ببین کی اینجاست..سرکار خانم تهرانی نسب...حال شما¿..احوال شما¿
    برگشتم طرف صدا..بلههه..خودش بود..نگاهی به تیپش انداختم..کفش کالجی مشکی..شلوار کتون مشکی..پیرهن سرمه ای که آستیناشو بالا زده بود ... ته ریشش و چشمای سبزش هم جذابیتش رو بیشتر کرده بودند..خدا وکیلی اینم خوب چیزیه ها..خوش تیپه خیلی..°°به تو چه آخه..خوشگله که هست..تو رو سَنَنَه¿ خوشگله که خوشگله مبارک صاحبش باشه°°حالا نمیشه مال من باشه¿یعنی صاحبش من باشم¿°°ججججججااااننننن¿¿¿°°آغا هیچی هیچی شوخی کردم بیخیال...
    اخمی روی پیشونیم نشوندم و گفتم:
    _علیک سلام آقای آبتین بازرگان..امرتون¿¡
    آبتین_آوا خانوم میدونستین با اخم خیلی خوشگل میشین¿¿
    ججججددددی¿¿خوشگل میشم¿¿قر قر قر قر...من خوشگلمممم از همه سرمممم..°°باز این ذوق کرد°°اوپس ببخشید خب یدفعه هیجان زده شدم...
    اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:
    _حد خودتو بدون آقا آبتین لطفا..
    فاصله ی بینمونو پر کرد و با یه لبخند موزیانه گفت:
    _اگه ندونم چی میشه آوایی¿¿
    کوفت و آوایی درد و آوایی..حناق بگیری الهی..فقط خاله هامو دایی هامو بچه هاشونو دوستامو مامی و ددی و آوش و آیین و ...صبر کن ببینم این که شد همه!!!°°خاکککک°°..آوای درونم خفهههه.
    _تو به چه حقی به من میگی آوایی؟؟
    آبتین_آوایی آوایی آوایی..
    لا اله الل لا...آی دلم میخواد این ناخنای خوشگلمو بکنم تو اون چشای زشتش..ای خدا این آخر منو دق میده...وقتی دید تونسته حرصمو در بیاره لبخندشو پررنگ تر کرد و گفت:
    _آوایییییی
     
    آخرین ویرایش:

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    نگاش کن تورو خدا عین بچه ها وایساده با من بحث میکنه...از هیکل و سن و قدشم خجالت نمیکشه...
    _ببین آقا پسر حد خودتو بدون و پاتو از گلیمت درازتر نکن وگرنه برات بد میشه..
    هنوز هم با پررویی میخندید..
    آبتین_آوایی جون جون
    میدونستم اگه بیشتر بدونم حتما چشاشو از دست میده واسه همین دست تمنا رو کشیدم و اومدیم از کلاس بیرون..تمنا ریز ریز میخندید..منم که اعصابم خورررد..دیگه هیچی..برگشتم طرفش و گفتم:
    _تمنا میدونی وقتی عصبانیم به بَنی بشری رحم نمیکنم..
    تمنا_اوکی اوکی ..آروم باش..ریلکس ریلکس..آفرین آروم..آرومتر
    حمله کردم سمتش که پا به فرار گذاشت..بعد از اینکه گرفتمشو بهش زدم رفتیم کافه..وارد که شدیم با نگاهمون کل کافه رو کنجکاوانه نگاه کردیم..اکیپ خودمونو پیدا کردیم و رفتیم سمتشون..بیتا و ساینا و تمنا و من یه اکیپ بودیم..بیتا نسکافه..ساینا قهوه..منو تمنا هم قهوه..مشغول شوخی و خنده بودیم که گروه خرمگسان وارد شدند..آرمین سلیمی..رادین ممتاز..امید ماندگار و آخرین عضو گروه که دلم میخواد چشاشو از کاسه در بیارم،جناب آقای به ظاهر محترم،آبتین بازرگان..با دیدن ما لبخندی زدند و به سمتمون اومدن..سریع صاف نشستمو اخم کردم..آبتین با اعتماد به نفس کامل اومد جلو وگفت:
    _هِلو مادمازلا
    بعد از اون هم پسرا سلام کردن..بچه ها جواب سلام همشونو با خوش رویی دادن اما من به زوووورر یه سلام خشک و خالی کردم..اونم فقط به خاطر اینکه جواب سلام واجبه..رادین که دید تحویلشون نمیگیرم،گفت:
    _آوا خانوم تحویل نمیگیرن؟
    ای رررووو رو برم..به سنگ پا قزوین گفته مخلصتم داداش برو من جات هستم..اخممو غلیظ تر کردمو با لحنی کاملا سرد و خشک گفتم:
    _دلیل برای تحویل گرفتن شما نمیبینم آقای ممتاز..
    آبتین_رادین جان عزیزم،آوا خانوم راست میگن!!شما که مثل بعضیا نیستی که تحویلت بگیرن..
    به دنبال این حرف چهارتاشون زدن زیر خنده..معنی حرفشو نفهمیدم اما برای اینکه کم نیارم گفتم:
    _شما با اون بعضیا مشکلی دارین آبتین خان؟
    آبتین_نه چه مشکلی..
    پوزخند زدمو جواب دادم:
    _خوبه..آخه باید با هر کی هر جور لایقشه بر خورد کرد..از بچگی همینجوری بودم..عادت نداشتم کم بیارم یا بزارم کسی مسخرم کنه..میخواستم همیشه من پیروز میدون باشم..عادت کرده بودم..به اینکه مغرور باشم..به اینکه همه رو پایین تر از خودم بدونم..این عادتی بوده که تمایلی به ترکش نداشتم ..نگاهم افتاد به آترین..قفسه ی سینش به تندی بالا و پایین میرفت..چشاش قرمز شده بود. یعنی حرفم این قدر سوزوندش؟؟به خودم امیدوار شدم..آخیش حرصشو در آوردم..هنوز دلم خنک نشده بود واسه همین گفتم:
    _حرص نخور عزیزم شیرت خشک میشه!!
     

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    بچه ها زدن زیر خنده.آبتین بیشتر عصبانی شد و خم شد رو صورتم.نفس های داغش پوستمو داغ کرده بود...بچه ها داشتن با ترس به منو آبتین نگاه میکردن..اما من ریلکس ریلکس بودم..البته سعی میکردم ریلکس نشون بدم چون داشتم سکته میکردم..چشاش خیلی ترسناک شده بود..
    آبتین_ببین خانم کوچولو مواظب حرف زدنت باش وگرنه...
    با کنجکاوی گفتم:
    _وگرنه چی؟
    لبشو برد نزدیک گوشمو زمزمه وار گفت:
    _وگرنه بعدشو تضمین نمیکنم عزیزم..
    بعد لبخند موزیانه ای زد و به همراه دوستاش از اونجا رفتن....آخیش..یکم دیگه تو اون حالت بودیم سکته میکردم...پسره ی چلغوز یابو..اونروز تا ساعت 3 کلاس داشتم..بعد از رسوندن تمنا رفتم سمت خونه..در حیاط رو با ریموت باز کردم و ماشینو بردم تو.برای مَش حسن و باغبون که مشغول آب دادن به باغچه ها بودن بوقی زدم و ماشین رو بردم تو پارکینگ..با دیدن ماشین آوش سریع ماشینو پارک کردم..کولمو برداشتمو دوییدم سمت خونه..از دم در شروع کردم به اعلام حضور کردن..
    _من اومدممممم...خوشش اومدمممم..صفا آوردم...محفلتون رو نورانی کردم..به به
    مامان با خنده رو به آوش و لاله،همسر آوش گفت:
    _زلزله ی خونه ی ما هم اومد.
    آوش بلند شد و به استقبالم اومد..دستاشو باز کرد و منو به آغوشش دعوت کرد.. دوییدم سمتش و پریدم تو بغلش.گونمو بـ*ـوس کرد و دورم داد.بعد از آوش لاله با حالت گله گفت:
    _داداششو که میبینه همه رو یادش میره..
    خندیدمو بغلش کردم..بعد از بوسیدن مامان نشستم روی کاناپه ی کنار آوش.
    _خب خب پاریس چطور بود؟
    لاله_عالی.جای همتون مخصوصاً تو وروجک خیلی خالی بود..
    _اون که احتیاج به گفتن نداره همه جا جای خالی من حس میشه..
    آوش و مامان و لاله زدن زیر خنده..
    _خان داداش خوشگلا رو دید زدی؟؟مو بورا..چشم آبیا رو!!
    آوش بلند زد زیر خنده.لاله بهش چشم غره رفت واسه همین ساکت شد..منو کشید تو بغلش و گفت:
    _وروجک دلم برات یذره شده بود..خواهر کوچیکه ی منی که تو..
    _پس من چیم بی معرفت؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    با شنیدن این جمله توجه همه به اون جمع شد..
    _به به سلا برمامان نازنینم..زن داداش گلم و خان داداش بی معرفت خودم..چطورین؟؟
    عجب آدمیه!!!..مگه من آدم نیستم؟چرا به من سلام نکرد؟عجبا..
    آوش بلند شد و رفت سمتش..آیینو کشید تو بغلش و گفت:
    _چطوری پسر؟
    آیین_بهتر از شما که نیستیم..بگو ببینم خوشگل دید زدی؟
    این دفعه همه زدن زیر خنده..خوشم میاد منو داداشم تو این مسئله افکارمون یکیه..
    همه مشغول گپ و گفت شدن..آیین و آوش..مامان و لاله..حوصلم سر رفته بود به خاطر همین تصمیم گرفتم برم تو اتاقم..رو به آوش کردم و گفتم:
    _داداش من برم تو اتاقم خیلی خستم..یکم بخوابم بعد میام..
    آیین_آره پاشو برو بخواب که قیافت خیلی ضایع شده..البته دست خودتم نیست کلا قیافت ضایس..
    بالشت کاناپه رو پرت کردم طرفش..تو هوا گرفتشو زبون در آورد..
    آوش که داشت میخندید،گفت:
    _برو عزیزم..برو خوب بخوابی..
    گونه ی آوشو بـ*ـوس کردم..از لاله و مامان عذرخواهی کردم.واسه ی آیین زبون در آوردم و رفتم بالا تو اتاق..لباسامو در آوردمو شیرجه زدم رو تخت...
    _آوا..آوا..اااا پاشو دیگه..با تواما...آوا پاشو دیگه..
    سرمو کردم زیر بالشت..بالشتو از رو سرم برداشت..
    _اه آوا پاشو دیگه..خودتو لوس نکن..خوابالووو..آوا مردی؟..ای خدایا چه غلطی کنم؟آوا توروخدا پاشو من بی تو میمیرم..
    _تمنا؟؟
    تمنا_ها؟؟
    _تو واقعا آدمی؟؟
    تمنا_وا خب آره دیگه
    _آخه تو بیشتر شبیه فرشته ی عذاب منی..خب چیکار من بدبخت داری تازه خوابم بـرده بود..ای الهی بمیری از شرت خلاص شم..
    تمنا_وا..شوهرت بمیره..
    _چیکار اون شاهزاده ی خوش قیافه و خوش تیپ داری آخه..اووووم شاهزاده ی من تکه...
    تمنا_هووووق آوا احساسیش نکن که اصلا بهت نمیاد...

    بالشتو برداشتم و حمله کردم بهش..تمنا بهترین دوستم بود..از مهد کودک تا الان که 21 سالمونه با همیم..تا آخر هم با هم میمونیم.. سر شام چندین بار نزدیک بود پاشم آیینو خفه کنم اما آوش نذاشت..اونشب هم هر جوری که بود گذشت و خاطرات خوبی رو برای هممون به ارمغان آورد
     

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    روز بعد با ماشین تمنا رفتیم دانشگاه.ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم تو محوطه ی دانشگاه که یه ماشین با سرعت جلوی پای من ترمز کردم..دیوانه ی ابله..کدوم آدم نادونی به تو گواهینامه داده؟خواستم برم سمت در سمت راننده که تمنا دستمو گرفت.
    _ولم کن میخوام برم ازش بپرسم کی بهش گواهینامه داده؟
    در سمت راننده باز و راننده پیاده شد..عینکشو در آورد و .. پوووووف این که همون آبتین خر مگسه..دیوانه ی سه نقطه..در اون سمت راننده هم باز شد و آرمین پیاده شد..آبتین اومد جلو و گفت:
    _سلام خانوما..واقعا متاسفم به خاطر اتفاقی که چند لحظه ی پیش افتاد..
    اوه اوه این آبتینه؟؟چه با ادب شده..چه لفظ قلم میحرفه.بابا جنتلمن..پرستیژت تو حلق دوس دخترات..
    آرمین_سلام بچه ها
    تمنا_سلام آقای سلیمی..سلام آقای بازرگان..
    تمنا کم تحویلشون بگیر..اینا همونایین که تو خلوت پشت سرشون حرف میزنیا...چنان آقا آقا میکنه انگار چه تحفه این..ایششش
    خشک گفتم:
    _سلام
    آرمین به سردی من عادت نداشت.واسه همین یکم جا خورد.اما آبتین که به این بی توجهی ها عادت داشت بهم نزدیک شد.لبخندشو پررنگ تر کرد و طوری که فقط خودم بشنوم،گفت:
    _عزیز دل من چطوره؟
    چشمام هر کدوم شد اندازه ی سکه 100 تومنی!!جان؟عزیز دل من؟یا خود خدا!!این با من بود؟من عزیز دلشم؟آخی نازییی!!قربونم بری!!الهی آبتین خرمگس ...°°آوا باز تو ذوق کردی؟دیوونه داره مسخرت میکنه !! °°
    با تعجب زل زدم بگتو چشمای سبز براقش و گفتم:
    _یبار دیگه جملتو تکرار کن..
    خنده ی ریزی کرد و گفت:
    _بار اولم بود به یه دختر ابراز علاقه میکردم..چطور بود؟؟
    آره میدونم..دلفینا هم پرواز میکنن..جغدا هم شبا میخوابن..تو هم بار اولته به یه دختر ابراز علاقه میکنی..منم که هر روز قربون صدقه ی دوست دخترام میرم..جمع کن بابا..دیگ به دیگ میگه تهدیگ..مرتیکه ی ... استغفرالله!!
    _آره بد نبود..اما غیر منتظره بود عزیزم.
    آبتین_اشکال نداره خوشگل آبتین..بار اول همینجوریه بعدش دوتایی عادت میکنیم.
    زهی خیال باطل..باز من به این رو دادم پررو شد.خواستم دهنمو باز کنم یه چیزی بگم که:
    _ا بچه ها چی پچ پچ میکنین؟بلند بگین منو خانم صمدی هم بشنویم دیگه.
    تمنا ذوق کرد.خاک تو سر توجه ندیدت..خاکککک..با نیش باز گفت:
    _آره بچه ها،آقای سلیمی راست میگن.ما هم کنجکاو شدیم بدونیم شما چی پچ پچ میکنین؟
    تو غلط می کنی.تو شکر می خوری با اون آقای سلیمی جونت..لا اله الل لا....آرمین لبخند ملیحی به تمنا زد.تمنا هم جوابشو با لبخند داد و سرشو انداخت پایین.ای جانم!!مثلا این الان خجالت کشید..البته بلانسبت.حالا این وسط قیافه ی منو آبتین جالب شده بود.دهن دوتامون تا خشتک باز مونده بود و نگاهمون بین آرمین و تمنا رد و بدل می شد.آخر سر همزمان یه نگاه به همدیگه انداختیم و سرامونو انداختیم پایین.ریز ریز شروع کردیم به خندیدن..هر کس جای ما بود خندش می گرفت خب. تمنا و آرمین هی نگاه عشقولانه رد و بدل می کردن.اه بابا فیلم هندیش کردین.تک سرفه ای کردم که به خودشون اومدن.دست تمنا رو کشیدم و با یه خداحافظی سرسری ازشون دور شدیم.وقتی کامل از دیدشون محو شدیم،تمنا رو نشوندم روی یه نیمکت.مات بهم نگاه میکرد که با پس گردنی من به خودش اومد..
    تمنا_باز چته؟؟باز دوباره سگ شدی؟؟
    _ببند بابا سیرابی.من موندم تو کار تو!آخه الاغ چرا اینجوری به پسر مردم نگاه میکنی؟تو که قورتش دادی با اون چشای هیزت...
    سرشو انداخت پایین و لپ هاش گل انداخت.
    _یعنی الان خجالت کشیدی دیگه..آره؟
    تمنا_پ ن پ...
    _آها..آخه نه که بار اولت بود،نفهمیدم.
    به دنبال این حرف سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن..اونم افتاد دنبال من..توی محوطه ی دانشگاه میدوییدیم..برگشتم پشت سرمو نگاه کنم که پام گیر کرد به یه سنگ.نزدیک بود با مخ برم تو زمین که دست یکی دور بازوم محکم حلقه شد..آخیش..بر اون پدرت صلوات..دستت طلا..داشتم با مخ می رفتم توزمینا..خب بزار ببینم این کیه که شده فرشته ی نجات من؟لابد تمناس دیگه کی میتونه به غیر از اون باشه..ای جان الان تمنا فرشته ی نجاتمو بـ*ـوس میکنم و ازش تشکر میکنم بعد در میرم چون میدونم الان حتما عصبانیه..برگشتم طرف تمنا..اما...
     
    آخرین ویرایش:

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    اما همین کہ برگشتم پشت سرم مقدار زیادے آب ریخته شد تو صورتم..منو بگو که میخواستم بوسش کنم و ازش تشکر کنم..تمنای بیشعور...نامرد..بی معرفت...با عصبانیت بهش نگاه کردم..خنده ے ریزے کرد و گفت:
    _حالا بے حساب شدیم..
    حوصله نداشتم بیفتم دنبالش واسه همین بیخیال شدم..تمنا از تو کیفش دستمال در آورد و بهم داد تا صورتمو خشک کنم..
    _چیشده آوا؟
    نگاهی به سمت چپم کردم..آبتین با تعجب به من نگاه میکرد..اوه اوه نگاه کے هم باهاشه..چندش ترین دخترے که تا حالا دیدم..بارانه صادقے..یه دختر جلف و گنده..فقط میتونم بگم به خرس گفته زکے..باورم نمیشد که آبتین با بارانه بگرده..اصن با چه انگیزه ای رفته سمت بارانه..آخه پسر خوب پسر خوشگل پسر خوشتیپ..حیف تو نیست؟بارانه یه مانتو کوتاه مشکی که تا زیر باسنش بود به همراه شلوار لی تنگ سورمه ای و کفش پاشنه 12 سانتی و مقنعه ی کوتاه مشکی پوشیده بود..چنان سایه و رژی زده بود که یه لحظه تو ذهنم دلقک سیرک رو با بارانه مقایسه کردم..اینو با این تیپ چجوری راه دادن تو دانشگاه؟وااا..پس حراست دانشگاه کوووو؟؟...حالا اگه ریزه میزه بود یه چیزی میگفتم از دست حراست در میره ولی اینیکی دیگه با این وَجَناتش کاملا تو دیدهههه..سر لج بارانه لبخند مهربونے نثار آبتین کردم و گفتم:
    _هیچی آبتین جان با تمنا یذره آب بازی کردیم..
    آبتین بیچاره از لحن حرف زدنم جا خورد..اما سریع فهمید چرا اینجوری حرف زدم و گفت:
    _از دست تو و تمنا..
    و یه چشمک زد.با دیدن چشمکش لبخندمو پررنگ تر کردم.بارانه با عصبانیت بازوی آبتین رو محکم کشید و گفت:
    _آبتین،عشقم بریم.
    پشت چشمے برای من نازک کرد و چشم غرہ ای رفت...دختره ی گامبو..چشم غره رو واسه عمت برو...
    آبتین_باشه بارانه..میبینمت آوایی..
    ابروهاشو بالا انداخت و چشمک زد..به زور لبخند زدم و چشمکی نثارش کردم. بارانه و آبتین از ما فاصله گرفتن و دور شدن.تا اونا دور شدن تمنا گفت:
    _آبتین،عشقم بریم..
    دوتامون زدیم زیر خنده و بارانه رو مسخره کردیم.
    اونروز هم یه روز خسته کننده ی دیگه بود که گذشت.وقتی رفتم خونه دنبال مامانم گشتم اما نبود.خیلی خسته بودم،به خاطر همین بیخیال پیدا کردن مامانم شدم.رفتم طبقه ی بالا که توی راه پله با آیین و نامزد ایکبیریش پریسا برخورد کردم.پریسا دستشو دور بازوی آیینانداخته بود و سرش روی شونه ی آیین بود.از پریسا اصلا خوشم نمیومد..با اینکه نامزد برادرم بود اما هیچ دل خوشی ازش نداشتم.نمیدونم واقعا،آیین از چی پریسا خوشش میاد.اصلا در شان خانواده ی ما نیست.پریسا از خانواده ی متوسط رو به پایین بود..آیین براش کیف چرم کفش مارک دار مانتو و پالتو گرون قیمت و گوشی و ... خریده بود و این واقعا جای تاسف داشت.پریسا تا قبل از آشنایی با آیین به معنای واقعی کلمه هیچی نداشت..هیچی!!
     
    آخرین ویرایش:

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    از بس آیین لوسش کرده بود و هی فرت و فرت واسش خرج میکرد آن چنان مغرور شده بود که حتی من که دختر هوشنگ تهرانی نسب هستم اینقدر مغرور نیستم.همیشه خودشو پیش مامان و بابا و بقیه مظلوم و مهربون نشون میداد،اما به من که میرسید بی تفاوت و سرد.اینم از آیین یاد گرفته.اما من میدونم آیین واقعا منو دوست داره و کاراش فقط جنبه ی شوخی داره..
    با بی تفاوتی از جفتشون رد شدم که دستای آیین دور مچ دستم حلقه شد.
    آیین_تو سلام کردن بلد نیستی،نه؟میبینیش پریسا!!میبینی چقدر بی ادب شده؟!
    دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و به سرعت رفتم سمت اتاقم..
    درو محکم کوبوندم و قفل کردم.بغص گلومو گرفته بود.همیشه همین جور بودم.از بچگی تا کسی یه حرف کوچیکی بهم میزد یا اخم میکرد من سریع بغضم میگرفت.اینم شده بود نقطه ضعف من..نشستم روی تختم و شروع کردم به اشک ریختن..خدایا چرا اینقدر آیین بد شده؟!چرا منو همیشه جلوی بقیه و به خصوص پریسا سنگ رو یخ میکنه؟داشتم به همینا فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد.با بی حوصلگی گوشیمو از کوله پشتیم در آوردم.از پشت هاله ای از اشک به اسم مخاطب نگاه کردم...آوش!!..آخ که چقدر دلم برای کلمات مهربون و دلنشین آوش تنگ شده.واسه بـ..وسـ..ـه های برادرانش،واسه وقتی که منو در آغـ*ـوش میکشید.با اینکه دیشب پیش همدیگه بودیم.اما وقتی که از آیین بی محبتی میدیدم،دلم هوای داداش آوشم رو میکرد.سعی کردم صدامو صاف کنم تا نگران نشه:
    _الو؟
    آوش_سلام خواهر کوچولوی خودم
    _سلام آوش
    با لحن نگران گفت:
    _آوا خوبی؟صدات گرفته!!سرما خوردی یا گریه کردی؟؟
    قربون داداشم برم که همه ی حالت های صدام رو میشناسه و سریع میفهمه چمه..
    _نه آوش چیزیم نیست
    آوش_آوا من اگه خواهرمو بعد از 21 سال نشناسم به درد جرز لای دیوارم نمیخورم.کی ناراحتت کرده عزیزم؟بگو تا از روی زمین محوش کنم!!
    با حمایت و غیرت آوش دلم گرفت و بغض گلوم بیشتر شد.
    با صدای کم جونی گفتم:
    _آیین
    کلافه گفت:
    _ای خدا!!از دست این پسره ی...پوووف آوا زودباش تعریف کن ببینم چی شده؟!
    جریان رو براش کامل تعریف کردم.از اینکه همیشه جلوی پریسا آبرومو میبره.از بی محبتیاش.از کم توجهی هاش.از اینکه اینقدر به پریسا بال و پر داده که الان جلوی من قد علم کرده.دختره ی هیچی ندار.میگفتم و اشک میریختم ..وقتی حرفام تموم شد،سکوت کردم آوش چند لحظه مکث کرد و گفت:
    _این پسر دیگه شورشو در آورده.یعنی چی که اینکارا رو میکنه؟!باید حتما باهاش حرف بزنم.الان خونس آوا؟
    _آره.
    آوش_باشه تا 20 دقیقه ی دیگه اونجام.خودتو ناراحت نکن من باهاش حرف میزنم.باشه؟؟
    _باشه.آوش ازت ممنونم
    آوش_چرا خانومی؟
    _چون همیشه حامی منی و برادر نمونه ای هستی.چون هر وقت بهت احتیاج دارم هستی.چون مراقبمی و نمیزاری کسی اذیتم کنی.
    آوش_برو وروجک.برو زلزله.اینقدر لوسم نکن که من پرروام.
    خندیدم و گوشی رو قطع کردم.هدفونمو گذاشتم تو گوشم و دراز کشیدم و چشامو بستم.نمیدونم چقدر طول کشید که چشمام گرم شد و خوابم برد..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا