نمیدونم چند دقیقهای شد که از رفتن آروین گذشته بود؛ اما من همونطور بیحرکت سرِ جام ایستاده بودم و به روبرو و جای خالیش خیره شده بودم. فکرهای مختلف به سرم هجوم آورده بود؛ انگار که اصلا روی زمین قرار نداشتم و روحم تو هوا پرواز میکرد. سرم گیج میرفت، احساس میکردم مغزم صداهایی مثل بوم بوم میده. همونطور بیحال سوار ماشین شدم، بیدقت ماشین رو روشن کردم و حرکتش دادم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. نگاهم روی دقیقهشمار قرمزرنگ خیره شده بود. با هر پررنگشدن و عوضشدن شمارهاش فکر من سمت جاهای مختلفی میرفت؛ از روز عاشقشدنم به میلاد، ملاقاتم با آروین، سارا، ساغر، چیچک و پدرم! همه و همه انگار مثل عکس خانوادگی توی سرم قرار گرفته بودند و مثل رختهای توی لباسشویی دورانی حرکت میکردند.
با شنیدن صدای عجیب غریب انگار از بالای چاه به پایین پرت شدم، متعجب به اطرافم نگاه کردم و متوجه بوقهای پی در پی ماشینهای پشت سرم کردم.
سرم رو تکون دادم و سریع از پشت خط عابر پیاده گذشتم، کنار خیابون نگه داشتم. سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و چند بار آروم سرم رو بهش کوبیدم. با شنیدن صدای بوق ممتد با عجله نگاهی به بیرون انداختم. مردی مسن اشاره کرد که شیشه ماشین رو پایین بکشم. سوییچ رو برگردوندم و شیشه ماشین رو پایین کشیدم که مرد با صدایی بلند گفت:
-خانم عاشقی؟ خدا شفات بده خواهر!
متعجب نگاهش کردم که کف دستش رو نشونم داد و بعدش حرکت کرد و رفت. پوفی کشیدم و دوباره حرکت کردم.
***
-نازی خواهش میکنم!
شالم رو از سرم باز کردم و روی دسته مبل انداختم. در حال بازکردن دکمههای مانتوم بودم که دست ساغر روی دستم نشست و مانع از ادامه کارم شد.
-با توام ها!
نفسی کشیدم و گفتم:
-ساغر من کلی کار نکرده توی شرکت دارم.
چشمهاش رو توی حدقهاش تکون داد و گفت:
-روز تعطیل چه کاری داری؟
در حالی که داشتم کش موهام رو باز میکردم گفتم:
-داری میگی روز تعطیل، خب دارم میرم کارای عقبافتادهم رو بکنم، طرح بزنم و کلی کار دیگه
-بابا نازنین تو چهقدر دلمرده و پیری! بیا حالا فردا رو بریم طرحهاتم اونجا بکش، هوای آزاد و کلی چیز دیگه.
کلافه شدم و گفتم:
-وای ساغر به خدا اینقدر گفتی خفه شدم، احساس میکنم نفس بهم نمیرسه، خواهشا بس کن!
-به درک نیا، من چیچک رو میبرم دوتایی حال میکنیم.
-باشه ببرش، فقط مواظبش باش!
لباسهام رو از روی دستهی مبل برداشته و به سمت اتاق به راه افتادم که وسط پلهها با حرف ساغر ایستادم:
-راستی، فردا آروین میاد آخه آقای مظفری میخواد با نامزدش بیاد، از آروینم دعوت کردن.
به تندی عقب برگشتم و انگشت اشارهام رو چند بار برای ساغر تکون دادم و به سرعت داخل اتاقم شدم و در رو کوبوندم.
روی تخت نشسته بودم و تندتند نفس میکشیدم. بازم آروین، هرجا میرم سایهی نحسش روی زندگیم هست.
مثل بختک چمبره زده روی زندگیم. واقعا من تحمل حجم این همه اتفاقات رو نداشتم. بعد از پاککردن صورتم توسط شیر پاک کن، توی تختم دراز کشیدم و چشمهام رو بستم تا آرامش حداقل تو این ساعت از شب به وجودم برگرده.
***
-قبول میکنی باهام ازدواج کنی یا نه؟
چشمهام رو بستم و زبونم رو تر کردم. با خجالت سرم رو پایین انداختم، احساسم بهش عوض شده بود؛ با هر حرفزدنش و شنیدن کلمات توی دهنش قلبم خودش رو به قفسه سـ*ـینهام میکوبوند.
انگشت اشارهاش رو روی چونم گذاشت و بالا آورد و گفت:
-آره یا نه خانمی؟
لبهام رو روی هم فشردم و نگاهی به آینهی توی سفره عقد کردم و در گوش آروین گفتم:
-اگه قبول نمیکردم که سر این سفره باهات نمینشستم.
لبخندی زد و صاف سر جاش رو صندلی کنارم جابهجا شد. نگاهی به اطراف کردم، چیچک توی بغـ*ـل ساغر بود. ساغر لبهاش رو به حالت بـ..وسـ..ـه به سمت من غنچه کرد. لبخندی زدم و به صدای عاقد گوش کردم.
-سرکار خانم، نازنین تهامی برای بار سوم عرض میکنم آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم آقای آروین سروینی با مهریه معلوم در بیاورم؟
نگاهی به مامان که پایین سفره ایستاده بود و چشمهاش رو اشک پوشونده بود کردم و یک دور تمامی مهمونا که تموم سالن رو در بر گرفته بودند، نگاه کردم و با دلهره و خجالت گفتم:
-با اجازه روح پدرم و مادر و مادربزرگ عزیزم بله.
صدای دست تمام سالن رو در بر گرفت. همه ساکت شدند و منتظر بله آروین شدند؛ اما یکدفعه آروین از سرجاش بلند شد و شروع به دستزدن کرد.
از پشت تور سفید نگاهی متعجب بهش کردم، به سمتم اومد و از دستهام گرفت و بلندم کرد. لبخندی بهم زد که تموم دلهرهام دود شد و به هوا رفت.
-قبل از گفتن بله، هدیه کوچیکی برای همسر عزیزم دارم.
با لبخند و متعجب منتظر این بودم که چه چیزی از جیبش بیرون میاره. لبخندی به صورتم زد و ناگهان صورتش سرد و یخی شد. چاقویی براق از جیبش در آورد و به سرعت به سمت شکمم آورد و گفت:
-این بهخاطر خواهرم.
صدای جمیعت اطراف رو پر کرده و هر کسی در حال جیغکشیدن و به سمت ما اومدن بود. که آروین دوباره چاقو رو به سمت شکمم آورده و گفت:
-اینم بهخاطر خودم و خانوادهم.
نفسی کشیدم، از درد دولا شدم و دستم رو به صندلی تکیه دادم و سخت نفس کشیدم. بدنم تحمل این همه درد رو نداشت و کمکم چشمهام بسته شدند.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. نگاهم روی دقیقهشمار قرمزرنگ خیره شده بود. با هر پررنگشدن و عوضشدن شمارهاش فکر من سمت جاهای مختلفی میرفت؛ از روز عاشقشدنم به میلاد، ملاقاتم با آروین، سارا، ساغر، چیچک و پدرم! همه و همه انگار مثل عکس خانوادگی توی سرم قرار گرفته بودند و مثل رختهای توی لباسشویی دورانی حرکت میکردند.
با شنیدن صدای عجیب غریب انگار از بالای چاه به پایین پرت شدم، متعجب به اطرافم نگاه کردم و متوجه بوقهای پی در پی ماشینهای پشت سرم کردم.
سرم رو تکون دادم و سریع از پشت خط عابر پیاده گذشتم، کنار خیابون نگه داشتم. سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و چند بار آروم سرم رو بهش کوبیدم. با شنیدن صدای بوق ممتد با عجله نگاهی به بیرون انداختم. مردی مسن اشاره کرد که شیشه ماشین رو پایین بکشم. سوییچ رو برگردوندم و شیشه ماشین رو پایین کشیدم که مرد با صدایی بلند گفت:
-خانم عاشقی؟ خدا شفات بده خواهر!
متعجب نگاهش کردم که کف دستش رو نشونم داد و بعدش حرکت کرد و رفت. پوفی کشیدم و دوباره حرکت کردم.
***
-نازی خواهش میکنم!
شالم رو از سرم باز کردم و روی دسته مبل انداختم. در حال بازکردن دکمههای مانتوم بودم که دست ساغر روی دستم نشست و مانع از ادامه کارم شد.
-با توام ها!
نفسی کشیدم و گفتم:
-ساغر من کلی کار نکرده توی شرکت دارم.
چشمهاش رو توی حدقهاش تکون داد و گفت:
-روز تعطیل چه کاری داری؟
در حالی که داشتم کش موهام رو باز میکردم گفتم:
-داری میگی روز تعطیل، خب دارم میرم کارای عقبافتادهم رو بکنم، طرح بزنم و کلی کار دیگه
-بابا نازنین تو چهقدر دلمرده و پیری! بیا حالا فردا رو بریم طرحهاتم اونجا بکش، هوای آزاد و کلی چیز دیگه.
کلافه شدم و گفتم:
-وای ساغر به خدا اینقدر گفتی خفه شدم، احساس میکنم نفس بهم نمیرسه، خواهشا بس کن!
-به درک نیا، من چیچک رو میبرم دوتایی حال میکنیم.
-باشه ببرش، فقط مواظبش باش!
لباسهام رو از روی دستهی مبل برداشته و به سمت اتاق به راه افتادم که وسط پلهها با حرف ساغر ایستادم:
-راستی، فردا آروین میاد آخه آقای مظفری میخواد با نامزدش بیاد، از آروینم دعوت کردن.
به تندی عقب برگشتم و انگشت اشارهام رو چند بار برای ساغر تکون دادم و به سرعت داخل اتاقم شدم و در رو کوبوندم.
روی تخت نشسته بودم و تندتند نفس میکشیدم. بازم آروین، هرجا میرم سایهی نحسش روی زندگیم هست.
مثل بختک چمبره زده روی زندگیم. واقعا من تحمل حجم این همه اتفاقات رو نداشتم. بعد از پاککردن صورتم توسط شیر پاک کن، توی تختم دراز کشیدم و چشمهام رو بستم تا آرامش حداقل تو این ساعت از شب به وجودم برگرده.
***
-قبول میکنی باهام ازدواج کنی یا نه؟
چشمهام رو بستم و زبونم رو تر کردم. با خجالت سرم رو پایین انداختم، احساسم بهش عوض شده بود؛ با هر حرفزدنش و شنیدن کلمات توی دهنش قلبم خودش رو به قفسه سـ*ـینهام میکوبوند.
انگشت اشارهاش رو روی چونم گذاشت و بالا آورد و گفت:
-آره یا نه خانمی؟
لبهام رو روی هم فشردم و نگاهی به آینهی توی سفره عقد کردم و در گوش آروین گفتم:
-اگه قبول نمیکردم که سر این سفره باهات نمینشستم.
لبخندی زد و صاف سر جاش رو صندلی کنارم جابهجا شد. نگاهی به اطراف کردم، چیچک توی بغـ*ـل ساغر بود. ساغر لبهاش رو به حالت بـ..وسـ..ـه به سمت من غنچه کرد. لبخندی زدم و به صدای عاقد گوش کردم.
-سرکار خانم، نازنین تهامی برای بار سوم عرض میکنم آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم آقای آروین سروینی با مهریه معلوم در بیاورم؟
نگاهی به مامان که پایین سفره ایستاده بود و چشمهاش رو اشک پوشونده بود کردم و یک دور تمامی مهمونا که تموم سالن رو در بر گرفته بودند، نگاه کردم و با دلهره و خجالت گفتم:
-با اجازه روح پدرم و مادر و مادربزرگ عزیزم بله.
صدای دست تمام سالن رو در بر گرفت. همه ساکت شدند و منتظر بله آروین شدند؛ اما یکدفعه آروین از سرجاش بلند شد و شروع به دستزدن کرد.
از پشت تور سفید نگاهی متعجب بهش کردم، به سمتم اومد و از دستهام گرفت و بلندم کرد. لبخندی بهم زد که تموم دلهرهام دود شد و به هوا رفت.
-قبل از گفتن بله، هدیه کوچیکی برای همسر عزیزم دارم.
با لبخند و متعجب منتظر این بودم که چه چیزی از جیبش بیرون میاره. لبخندی به صورتم زد و ناگهان صورتش سرد و یخی شد. چاقویی براق از جیبش در آورد و به سرعت به سمت شکمم آورد و گفت:
-این بهخاطر خواهرم.
صدای جمیعت اطراف رو پر کرده و هر کسی در حال جیغکشیدن و به سمت ما اومدن بود. که آروین دوباره چاقو رو به سمت شکمم آورده و گفت:
-اینم بهخاطر خودم و خانوادهم.
نفسی کشیدم، از درد دولا شدم و دستم رو به صندلی تکیه دادم و سخت نفس کشیدم. بدنم تحمل این همه درد رو نداشت و کمکم چشمهام بسته شدند.