کامل شده رمان انعکاس یک قصاص | NAZ-BANOW کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NAZ-BANOW

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
850
امتیاز واکنش
23,352
امتیاز
671
سن
27
محل سکونت
تبریز
نمی‌دونم چند دقیقه‌ای شد که از رفتن آروین گذشته بود؛ اما من همون‌طور بی‌حرکت سرِ جام ایستاده بودم و به روبرو و جای خالیش خیره شده بودم. فکر‌های مختلف به سرم هجوم آورده بود؛ انگار که اصلا روی زمین قرار نداشتم و روحم تو هوا پرواز می‌کرد. سرم گیج می‌رفت، احساس می‌کردم مغزم صداهایی مثل بوم بوم میده. همون‌طور بی‌حال سوار ماشین شدم، بی‌دقت ماشین رو روشن کردم و حرکتش دادم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. نگاهم روی دقیقه‌شمار قرمزرنگ خیره شده بود. با هر پررنگ‌شدن و عوض‌شدن شماره‌اش فکر من سمت جاهای مختلفی می‌رفت؛ از روز عاشق‌شدنم به میلاد، ملاقاتم با آروین، سارا، ساغر، چیچک و پدرم! همه و همه انگار مثل عکس خانوادگی توی سرم قرار گرفته بودند و مثل رخت‌های توی لباسشویی دورانی حرکت می‌کردند.
با شنیدن صدای عجیب غریب انگار از بالای چاه به پایین پرت شدم، متعجب به اطرافم نگاه کردم و متوجه بوق‌های پی در پی ماشین‌های پشت سرم کردم.
سرم رو تکون دادم و سریع از پشت خط عابر پیاده گذشتم، کنار خیابون نگه داشتم. سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و چند بار آروم سرم رو بهش کوبیدم. با شنیدن صدای بوق ممتد با عجله نگاهی به بیرون انداختم.
مردی مسن اشاره کرد که شیشه ماشین رو پایین بکشم. سوییچ رو برگردوندم و شیشه ماشین رو پایین کشیدم که مرد با صدایی بلند گفت:
-خانم عاشقی؟ خدا شفات بده خواهر!
متعجب نگاهش کردم که کف دستش رو نشونم داد و بعدش حرکت کرد و رفت. پوفی کشیدم و دوباره حرکت کردم.
***
-نازی خواهش می‌کنم!
شالم رو از سرم باز کردم و روی دسته مبل انداختم. در حال بازکردن دکمه‌های مانتوم بودم که دست ساغر روی دستم نشست و مانع از ادامه کارم شد.
-با توام‌ ها!
نفسی کشیدم و گفتم:
-ساغر من کلی کار نکرده توی شرکت دارم.
چشم‌هاش رو توی حدقه‌اش تکون داد و گفت:
-روز تعطیل چه کاری داری؟
در حالی که داشتم کش موهام رو باز می‌کردم گفتم:
-داری میگی روز تعطیل، خب دارم میرم کارای عقب‌افتاده‌م رو بکنم، طرح بزنم و کلی کار دیگه
-بابا نازنین تو چه‌قدر دل‌مرده و پیری! بیا حالا فردا رو بریم طرح‌هاتم اون‌جا بکش، هوای آزاد و کلی چیز دیگه.
کلافه شدم و گفتم:
-وای ساغر به خدا این‌قدر گفتی خفه شدم، احساس می‌کنم نفس بهم نمی‌رسه، خواهشا بس کن!
-به درک نیا، من چیچک رو می‌برم دوتایی حال می‌کنیم.
-باشه ببرش، فقط مواظبش باش!
لباس‌هام رو از روی دسته‌ی مبل برداشته و به سمت اتاق به راه افتادم که وسط پله‌ها با حرف ساغر ایستادم:
-راستی، فردا آروین میاد آخه آقای مظفری می‌خواد با نامزدش بیاد، از آروینم دعوت کردن.
به تندی عقب برگشتم و انگشت اشاره‌ام رو چند بار برای ساغر تکون دادم و به سرعت داخل اتاقم شدم و در رو کوبوندم.
روی تخت نشسته بودم و تندتند نفس می‌کشیدم. بازم آروین، هرجا میرم سایه‌ی نحسش روی زندگیم هست.
مثل بختک چمبره زده روی زندگیم. واقعا من تحمل حجم این همه اتفاقات رو نداشتم. بعد از پاک‌کردن صورتم توسط شیر پاک کن، توی تختم دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم تا آرامش حداقل تو این ساعت از شب به وجودم برگرده.
***
-قبول می‌کنی باهام ازدواج کنی یا نه؟
چشم‌هام رو بستم و زبونم رو تر کردم. با خجالت سرم رو پایین انداختم، احساسم بهش عوض شده بود؛ با هر حرف‌زدنش و شنیدن کلمات توی دهنش قلبم خودش رو به قفسه سـ*ـینه‌ام می‌کوبوند.
انگشت اشاره‌اش رو روی چونم گذاشت و بالا آورد و گفت:
-آره یا نه خانمی؟
لب‌هام رو روی هم فشردم و نگاهی به آینه‌ی توی سفره عقد کردم و در گوش آروین گفتم:
-اگه قبول نمی‌کردم که سر این سفره باهات نمی‌نشستم.
لبخندی زد و صاف سر جاش رو صندلی کنارم جابه‌جا شد. نگاهی به اطراف کردم، چیچک توی بغـ*ـل ساغر بود. ساغر لب‌هاش رو به حالت بـ..وسـ..ـه به سمت من غنچه کرد. لبخندی زدم و به صدای عاقد گوش کردم.
-سرکار خانم، نازنین تهامی برای بار سوم عرض می‌کنم آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد دائم آقای آروین سروینی با مهریه معلوم در بیاورم؟
نگاهی به مامان که پایین سفره ایستاده بود و چشم‌هاش رو اشک پوشونده بود کردم و یک دور تمامی مهمونا که تموم سالن رو در بر گرفته بودند، نگاه کردم و با دلهره و خجالت گفتم:
-با اجازه روح پدرم و مادر و مادربزرگ عزیزم بله.
صدای دست تمام سالن رو در بر گرفت. همه ساکت شدند و منتظر بله آروین شدند؛ اما یکدفعه آروین از سرجاش بلند شد و شروع به دست‌زدن کرد.
از پشت تور سفید نگاهی متعجب بهش کردم، به سمتم اومد و از دست‌هام گرفت و بلندم کرد. لبخندی بهم زد که تموم دلهره‌ام دود شد و به هوا رفت.

-قبل از گفتن بله، هدیه کوچیکی برای همسر عزیزم دارم.
با لبخند و متعجب منتظر این بودم که چه چیزی از جیبش بیرون میاره. لبخندی به صورتم زد و ناگهان صورتش سرد و یخی شد. چاقویی براق از جیبش در آورد و به سرعت به سمت شکمم آورد و گفت:
-این به‌خاطر خواهرم.

صدای جمیعت اطراف رو پر کرده و هر کسی در حال جیغ‌کشیدن و به سمت ما اومدن بود. که آروین دوباره چاقو رو به سمت شکمم آورده و گفت:
-اینم به‌خاطر خودم و خانواده‌م.
نفسی کشیدم، از درد دولا شدم و دستم رو به صندلی تکیه دادم و سخت نفس کشیدم. بدنم تحمل این همه درد رو نداشت و کم‌کم چشم‌هام بسته شدند.
 
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    -نازنین؟
    نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم، احساس می‌کردم تموم تنم پر از عرق شده بود.
    -نازنین؟ با توام، زود باش چشمات رو باز کن، بازی بسه دیگه!
    انگار که از کوه پایین افتاده باشم، ناگهانی چشم‌هام رو باز کردم. سرجام نیم‌خیز شدم و تندتند نفس کشیدم. ساغر ترسیده نگاهم کرد و گفت:
    -چته بابا؟ ترسیدم!
    و دستش رو روی قلبش گذاشت.
    -چیه عین جن‌زده‌ها از خواب بیدار میشی؟
    -آب.
    متعجب پرسید:
    -چی؟
    -کری؟ میگم آب می‌خوام!
    چشم‌هاش رو کج و کوله کرد و گفت:
    -توام انگار کوری!
    از جاش بلند شد و در حینی که از اتاق خارج می شد گفت:
    -کنارته، روی عسلی.
    در رو بست و از اتاق خارج شد. نگاهی به ساعت نصب‌شده روی دیوار کردم که ساعت هفت و ربع صبح رو نشون می‌داد.
    روی تخت صاف نشستم و پاهام رو روی زمین گذاشتم. از پارچ روی عسلی لیوان آبی برای خودم ریختم و چند جرعه از آب رو خوردم.
    کمی از آب باقی‌مونده توی لیوان رو روی کف دستم ریختم و به گردنم مالیدم.
    سرم به شدت درد می‌کرد. این چه خواب احمقانه‌ای بود که من دیدم. پوفی کشیدم و از جام بلند شدم. در اتاق رو باز کردم و ساغر رو تو پذیرایی در حال حرف‌زدن با گوشیش دیدم.

    سری تکون دادم و وارد اتاق چیچک شدم. بیدار شده بود و توی جاش صداهای عجیب غریبی از خودش در میاورد. نزدیک تختش شدم‌، برداشتمش و توی بغلم گرفتم.
    -عه عه مامان. چه زود بیدار شدی خوشگله من؟
    دستش رو نزدیک لبم آوردم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی دست‌های تپل و نرمش نشوندم.
    -نمی‌خواین حاضر بشین؟
    عقب برنگشتم و در حالی که داشتم با چیچک بازی می‌کردم گفتم:
    -الان حاضر می‌شیم.
    صداش رو در حالی که داشت دور می شد شنیدم:
    -پس تا نیم ساعت دیگه لطفا حاضر باشین.
    چیچک رو روی فرش کوچیک کارتونی وسط اتاق روی زمین گذاشتم. بعد از پوشوندن چیچک بغلش کردم و به طرف پذیرایی به راه افتادم.
    -تو که هنوز آماده نشدی.
    چیچک رو به بغلش دادم و گفتم:
    -دارم میرم.
    پوفی کشید و همراه چیچک روی مبل نشست. آروم‌آروم حرکت کردم و به اتاقم رفتم. در کمد رو باز کردم. از بین مانتوهام، مانتوی زرشکیم رو که قدش تا روی زانوهام بود برداشتم. حالت کتی داشت و کمی مجلسی بود. چند لحظه فکر کردم و گفتم:
    -ما که داریم می‌ریم کوه، چه نیازی به این لباس هست؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم. مانتو رو سر جاش برگردونم و یکی دیگه که کمی اسپرت‌تر بود رو برداشتم. ساده بود؛ ولی حداقل بهتر از مانتوی قبلی بود.
    بعد از پوشیدن بقیه لباس‌ها و آرایش مختصری از اتاق بیرون اومدم.
    -چه عجب، عروس خانم بالاخره آماده شدند!
    ***
    -نازی کمی تند‌تر برو دیر کردیم.
    به سمتش برگشتم و همون‌طور صامت نگاهش کردم.
    -چیه؟ سر صبحی عین این برج زهرمارا نگاه می‌کنی؟
    هیچی نگفتم و ماشین رو کنار ماشین آقای غفارمنش پارک کردم و رو به ساغر گفتم:
    -ماشین یار رو نگاه.
    تندی اطراف رو نگاه کرد.
    -خود یار اون‌جا نیست.
    چشم‌خاش رو چپ کرد و قبل از اینکه همراه چیچک پیاده بشه گفتم:
    -چیچک رو بده به من.
    ماشین رو خاموش کردم و بعد از بغـ*ـل‌گرفتن عزیزکم از ماشین پیاده شدم.
    -هی نازنین بچه‌ها اون‌جان.
    سرم رو تکون دادم و با اون کفش‌های اسپرت راحتی سفید و نارنجی‌رنگم به راحتی قدم برداشتم. نگاهی به چیچک که داشت بدون توجه به اطراف با دکمه مانتوم بازی می‌کرد و پستونکش توی دهنش بود کردم.
    لبخندی زدم و همراه ساغر قدم برداشتم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    همون‌طور که داشتیم به سمت بچه‌ها حرکت می‌کردیم، ساغر به‌خاطر شوق زیادش قدم‌هاش رو تندتر از من کرد و تقریبا بهشون رسیده بود؛ اما من به‌خاطر اینکه چیچک بغلم بود آروم حرکت می‌کردم.
    -به به ببین کیا این‌جان!
    با شنیدن صداش تپش قلم روی دور تند رفت. چیچک رو بیشتر و محکم‌تر به خودم فشار دادم. به عقب برنگشتم و به راهم ادامه دادم.
    -قدیما آدما به هم دیگه بیشتر احترام می‌ذاشتن.
    با حرص گفتم:
    -قدیما آدما پاشون رو تو کفش یکی دیگه نمی‌کردن!
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -کفش، پا، زیاد معمادارش نکن دختر خوب؛ من که کاری باهات ندارم، فقط خودت می‌خوای من رو روی دنده لج بندازی.
    ابروهام رو بالا بردم و به آروین که حالا مقابلم ایستاده و خیره به چیچک شده بود گفتم:
    -بندازم؟ الان رو چه دنده‌ای هستی؟ آرامش؟ تو همین الانشم رو دنده لجی.
    چونه‌اش رو خاروند وگفت:
    -نمی‌دونم رو چه دنده‌ای هستم؛ ولی نذار بیشتر از این سیمای اعصابم پیچ‌پیچی بشه!
    دستش رو به سمت چیچک دراز کرد که خودم رو سریع همراه چیچک به عقب کشوندم. اخم‌هاش رو تو هم گره زد و گفت:
    -چرا این‌جوری می‌کنی؟
    دوباره دستش رو دراز کرد که یک قدم دیگه به عقب رفتم.
    -داری عصبانیم می‌کنی؟
    پاهام داشت می‌لرزید؛ می ترسیدم از اینکه چیچکم رو ازم بگیره و کاری از من بر نیاد.
    -اتفاقی افتاده؟
    به سمت صدا برگشتم و متوجه آقای پوستی، مدیر شرکت طبقه بالایی ساختمونمون شدم. هم من و هم آروین به سمتش براق شدیم که آروین گفت:
    -نه چه مشکلی؟
    آقای پوستی که مردی خوش‌قیافه و قدبلند بود گفت:
    -آخه از دور قیافه خانم تهامی این‌طور نشون داده نمیشه.
    دل توی دلم نبود. آقای پوستی من رو مخاطب خودش قرار داد و گفت:
    -این‌طوره خانم تهامی؟
    چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. لبخندی زدم وگفتم:
    -نه مشکلی نیست، آقای سروینی از آشناهای ما هستند.
    ابروهای پرپشت و مردونه‌اش رو بالا انداخت و با گذاشتن دست راستش توی جیب شلوار نخودی‌رنگش عقب‌گرد کرد و به سمت بقیه بچه‌ها رفت.
    -چه عجب، فکر کردم حالا این مرتیکه رو فرشته نجات خودت می‌کنی و دِ برو که رفتیم!
    -من مثل تو سودجو نیستم.
    و سریع حرکت کردم تا خودم رو پیش بچه‌ها برسونم. تمام مدت خودم رو مشغول بازی با چیچک کرده بودم. آروین هم دورادور حواسش به ما بود و این من رو بیشتر نگران‌تر می‌کرد.
    پیش خانم‌ها نشسته بودم و به حرف‌هاشون گوش سپرده بودم که با بلندشدن صدای گوشیم از کیفم بیرون آوردم و نزدیک گوشم گذاشتم.
    -جانم نرگس خانم؟
    -سلام عزیزم، چرا یادی از ما نمی‌کنی؟ واقعا ازت گله دارم!
    -توروخدا ببخشید نرگس جون، به خدا اصلا وقتی برای خاروندن سرم هم ندارم.
    -اعتراض قبول نیست، من و ایمان دلمون برای نوه خوشگلمون تنگ شده
    لبخندی زدم و گفتم:
    -چشم به روی چشمم، امروز حتما پیشتون میارمش.
    ***
    -خوش اومدی دخترم، بیا تو.
    مهسا نزدیکم شد و چیچک رو از بغلم گرفت.
    -خوشگل عمه، جیـ*ـگر عمه، تو چه‌قدر ناناز شدی نفسم؟
    چیچک توی هوا دست‌هاش رو تکون داد و با خنده جیغ و داد گفت:
    -ماما، مام...
    مهسا متعجب به سمتم برگشت و با ناباوری گفت:
    -حرف می‌زنه؟
    خنده‌ای کردم و در حالیکه روی مبل می‌نشستم گفتم:
    - کجای کاری؟ اون روز توی تختش سرپا ایستاده بود.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    مهسا خندید و بیشتر قربون‌صدقه‌ی چیچک رفت.
    -بیا پیش من بشین دخترم.
    به سمت نرگس خانم برگشتم و لبخندی به صورتش زدم، کنارش روی مبل دو نفره نشستم و صورتم رو به سمتش برگردوندم.
    -آقا ایمان کجاست؟
    به صورتش خیره شدم که انگار بعد از رفتن میلاد شادابی صورتش هم باهاش پر کشیده بود.
    -بیرون یه‌کم کار داشت.
    نگاهی به ساعت مجلل طلایی‌رنگ دیواری پذیرایی کرد و گفت:
    -نیم ساعت دیگه میاد.
    لب‌هام به لبخند ملایمی باز شدند. دستش روی دست‌هام نشست و نوازش‌گونه گفت:
    -از تو چه خبر؟ چیکارا می‌کنی که سری به ما نمی‌زنی؟
    لب‌هام به هم دوخته شد و نفهمیدم چه‌طور باید درددلم رو باز کنم و برای کسی از ترس‌هام و تنهایی‌هام بگم. نگاهی به سمت چیچک انداختم و گفتم:
    -من یک روزم بدون دخترم دووم نمیارم، حتی اگر دختر واقعیم و همخونم نباشه!
    فشار دست‌هاش روی دست‌هام بیشتر شد و با لحنی نگران گفت:
    -چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟
    نفس عمیق و تلخی کشیدم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -آروین اومده، چیچک رو می‌خواد، می‌ترسم نرگس جون بره دادگاه درخواست حضانت چیچک رو بده!
    نگاهم روی تیله‌های لرزون و مضطرب نرگس خانم نشست.
    -نگران نباش دخترم، اولا که آروین نمی‌تونه از طریق دادگاه اقدام کنه.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -چرا؟
    نفسی کشید و گفت:
    -خب به خاطر سابقه‌ی کیفریش، خب خودت درس خوندی می‌دونی به کسی که سابقه کیفری داره حضانت بچه رو نمیدن؛ در ضمن تو که تنها نیستی، ما مثل کوه پشتت وایستادیم.
    چشم‌هام رو بستم و حس شیرینی توی رگ‌هام جاری شد؛ ولی نه راحت نبودم، سریع چشمام رو باز کردم و رو به نرگس جون گفتم:
    -ولی می‌ترسم، اگه با زور...اگه...اگه یه طور دیگه چیچک رو ازم بگیره چی؟
    و باز دوباره تیله‌های نگران نرگس جون خیره بهم شد و گفت:
    -نگران نباش دخترم، بسپارش دست خدا خودش برات نگهش می‌داره.
    لبخندی زدم، خم شدم و سریع بـ..وسـ..ـه روی دست‌هاش زدم که سرم رو بغـ*ـل کرد و به سـ*ـینه‌اش فشرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم زد.
    با بلندشدن صدای گوشیم، شرمگین ازش جدا شدم وگوشی رو نزدیک گوشم آوردم.
    -جانم ساغر؟
    صدای چند نفر در حال صحبت از پشت گوشی رو شنیدم.
    -نازنین ببخشید نباید زنگ می‌زدم؛ ولی حتما باید بیای شرکت.
    نگران شدم.
    -اتفاقی افتاده؟
    چند ثانیه گذشت.
    -نه چیزی نشده؛ ولی باید سریع خودت رو برسونی.
    تلفن رو قطع کردم و شرمنده نگاهی به نرگس جون کردم که گفت:
    -اشکالی نداره دخترم، تو برو به کارهات برس.
    لبخندی زدم و به سمت چیچک که بغـ*ـل مهسا بود رفتم، بـ..وسـ..ـه‌ای روی صورتش زدم و گفتم:
    -پس چیچک پیش شما بمونه من بعد تموم‌شدن کارها میام برمی‌دارمش.
    هر دو لبخندی زدند و سرشون رو به معنی باشه تکون دادند. باعجله کیفم رو برداشتم، بعد از خداحافظی هول هولکی از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم.
    نیم‌ساعت بعد روبروی شرکت ماشین رو پارک کردم و سریع خودم رو به طبقه پنج رسوندم.
    مقابل در چند مامور پلیس ایستاده بود، نگران شدم و قدم‌هام رو تندتر کردم و وارد شرکت شدم. طلایه و ساغر همراه چند نفر دیگه از بچه‌های شرکت نزدیک اتاق من ایستاده بودند.
    -چی شده ساغر؟
    -با بچه‌ها بیرون بودیم. هنوز که آقا حیدر داشته چک می‌کرده درها بسته باشه متوجه شده که از این‌جا صداهای مشکوکی میاد بیچاره هول شده تنهایی اومده این‌جا بعد طرف تا مش حیدر رو دیده هولش داده و بعد در رفته.
    ترسیده پرسیدم:
    -مش حیدر حالش خوبه؟
    ساغر چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
    - خوبه، فقط یه‌کم سرش ضرب دیده که اونم درست شد، نگرن نباش.
    وارد اتاقم شدم و نگاهی به دور و بر آشفته‌ام کردم:
    -اوه اوه، چیکار کردن!
    -چک کردم همه‌چیز رو، چیزی کم نشده.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -پس برای چی اومده بود؟
    گوشه‌ی لبش رو به معنی نمی‌دونم بالا برد و گفت:
    -چه بدونم، شاید اون چیزی رو که می‌خواسته پیدا نکرده و یا هم آدرس اشتباهی اومده
    قدمی به سمتم برداشت رو گفت:
    -راستی باید بری کلانتری، نمی‌دونم شکایتی چیزی داشتی بدی. من باید برم یه سر خونه‌مون مامانم کله‌م رو کند از بس زنگ زد.
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
    -باشه تو برو من هستم.
    به سمتم اومد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی صورتم زد و با خداحافظی کوتاهی از اتاقم خارج شد. فکر نکنم وقت کنم برم چیچک رو بردارم.
    گوشیم رو برداشتم و شماره شهین خانم رو گرفتم:
    -الو سلام شهین خانم.
    -سلام نازنین خانم خوب هستید؟
    -ممنون، شهین خانم یه زحمتی داشتم برات، این آدرسی رو که میگم یه ساعت دیگه برو چیچک رو بردار بیار دم خونه، من تا اون موقع خودم رو می‌رسونم.
    -باشه، چشم نازنین خانم.
    بعد از گفتن آدرس گوشی رو قطع کردم. پوفی کشیدم و همراه مامور‌ها از شرکت خارج شدیم.
    تقریبا یک ساعتی طول کشید تا کارم تو کلانتری تموم بشه. گوشیم رو برداشتم و بعد از روشن‌کردن ماشین به راه افتادم.
    شهین خانم رو گرفتم؛ ولی جمله‌ای که توی گوشی پخش شد نگرانم کرد.
    -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
    آب دهنم رو قورت دادم و دوباره گرفتمش و باز همون جمله. سریع شماره نرگس جون رو پیدا کردم و بعد از جواب‌دادنش سریع گفتم:
    -الونرگس جون، چیچک اون‌جاست؟
    بعد از چند ثانیه مکث صدای نرگس خانم توی بلندگو پخش شد.
    -نه عزیزم، یه ربع پیش شهین خانم اومد بردتش.
    چشم‌هام رو بستم و نخواستم نگرانشون کنم.
    -باشه، پس من برم دم خونه تا معطل نشن.
    بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت خونه رانندگی کردم. دلم شور می‌زد، نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه. لب‌هام رو تندتند با دندونم گاز می‌گرفتم و خودم رو لعنت می‌کردم که چرا خودم دنبال چیچک نرفتم.
    بعد از یک ربع چون شرکت نزدیک خونه بود، مقابل مجتمع نگه داشتم و منتظر شدم. پنج دقیقه گذشت؛ ولی هنوز خبری نبود.
    از ماشین پیاده شدم و نزدیک نگهبانی رفتم. از آقای قنبری نگهبون پیر، مهربون و قدکوتاه که داخل اتاقکش نشسته بود، پرسیدم:
    -سلام آقای قنبری، ببخشید مزاحم شدم، پرستار بچه‌ی ما که هر روز میاد رو ندیدی؟
    آقای قنبری متفکر به من نگاه کرد و گفت:
    -سلام خانم تهامی. نه والله؛ من یک ساعته که شیفت رو تحویل گرفتم، اگه تو این یک ساعت می‌اومد می‌دیدمشون.
    سرم رو تکون دادم و از اون‌جا دور شدم و به ماشینم تکیه دادم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    یه نگاهم به ساعت مچی چرم سیاه بسته‌شده به دور مچم بود و یک نگاهم به خیابون نسبتا شلوغ روبرو که گاهی صدای بوق ماشین‌ها و صدای آدم‌ها به گوشم می‌خورد.
    کم مونده بود از ترس و اضطراب اشکم در بیاد. یک ربع دیگه هم گذشت و خبری نشد. دستام رو فشار می‌دادم و همچنان چشم‌هام به خیابون دوخته شده بود.
    پوفی کشیدم و برگشتم و سرم رو روی شیشه ماشین گذاشتم. با دیدن نور گوشیم که روی صندلی کمک راننده بود، سریع در رو باز کردم و گوشی رو چنگ زدم. بدون توجه به اینکه چه کسی پشت خطه گفتم:
    -شهین خانم سه ساعته کجایی تو؟ هان؟
    تقریبا داد می‌زدم که با شنیدن صدای آروین یخ کردم:
    -عه، خانم به شما نمیاد با صدای بلند با شخص محترمی مثل من پشت گوشی حرف بزنید
    قلبم تند تند می‌تپید. پشت سر هم نفسی کشیدم و عصبانی در حالی که صدام از کوره در رفته بود گفتم:
    -خفه شو بابا، حوصله‌ی تو یکی رو ندارم.
    گوشی رو بی‌معطلی قطع کردم. شماره شهین رو دوباره گرفتم؛ ولی دوباره همون صدا و همون جمله، عصبانی شدم و «اَه» بلندی گفتم.
    چند نفری که اطرافم بودند، نگاهی تندی بهم انداختند که بدون توجه به اونا سوار ماشین شدم و بی توجه به اطرافم و بی‌هدف رانندگی کردم.
    دوباره صدای گوشیم بلند شد و شماره آروین روی صفحه گوشی نقش بست. بی‌حوصله تماسش رو رد کردم که بلافاصله دوباره زنگ زد. ماشین رو کناری نگه داشتم و بی‌حوصله و بی‌حال گفتم:
    -چرا مزاحم میشی؟ وقتی نمی‌خوام باهات صحبت کنم و وقتی متوجه این موضوع هستی بهم زنگ نزن!
    -تند نرو بانو جان.
    چشم‌هام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به فرمون ماشین تا بیشتر اعصابم رو خراب نکنه.
    -چه خبره؟ از صدات معلومه که خیلی داغونی.
    نخواستم دستش آتو بدم و دوباره با بی‌حالی گفتم:
    -خسته‌ام. به تو چه که من چه حالیم؟
    خنده‌ای کرد و با صدای تمسخرآمیزی گفت:
    -ولی فکر نکنم دلیلش این باشه.
    تیز و تهاجمی گفتم:
    -هر دلیلی هم داشته باشه تو رو توی این ماجرا دخیل نمی‌دونم.
    -شایدم کسی حالش بده یا کسی گم شده.
    جمله‌ی آخرش توی گوشم زنگ زد و احساس کردم چشم‌هام تار دید.
    -نگو که کاره توئه؟
    صدام می‌لرزید و این حرف رو با صدای آرومی گفتم.
    -من که گفته بودم.
    و صدای پر از آرامشش من رو جری‌تر از قبل کرد.
    -چیچک رو تو دزدیدی؟
    تقریبا داد می زدم.
    -نچ نچ صدات رو برای من بالا نبر! می‌دونی که میرم‌ و دیگه پیدامون نمی‌کنی.
    اشکم در اومده بود. در حالی که داشتم اشک صورتم رو با پشت دستم پاک می‌کردم گفتم:
    -تو دردت با منه، به چیچک آسیبی نزن.
    دوباره پوزخند و دوباره صدای مزخرفش توی گوشی پیچید:
    -می‌دونی که دردم تویی و باهام دوئل راه انداختی؟
    چشم‌هام رو بستم و از تو دهنم رو گاز گرفتم:
    -آروین خواهش می‌کنم چیچک رو بیار، اون بچه‌ست اذیت میشه.
    صدای کنترل‌شده از خشم آروین به گوشم خورد:
    -من قبلا راه‌هایی زیادی رو در اختیارت گذاشتم.
    لب‌هام رو روی هم فشار دادم، انگار بند دلم پاره شد و تمام کلمات دلم رو روی دایره ریخته شدند.
    -دِ لعنتی تو که می‌دونی من نمی‌تونم باهات باشم، تو از اولم می‌دونستی و بهم نزدیک شدی. هم تو و هم اون خواهر مزخرفت گند زدید به زندگیِ من. آخرش چی شد؟ تو جوونی انگار یه پیرزن هفتاد ساله‌ام که از دنیا سیر شده و تنها دلخوشیش شده یه دختر بچه که میراث عشقشه!
    هق زدم و با صدایی گرفته گفتم:
    -سهم من از این زندگی شد یه زندگی بی‌روح، بی‌عشق و بی‌عاطفه که آخرشم خواهر لعنتی تو وقتی درست داشت همه‌چیز خوب می‌شد سوزوندش.
    داد کشیدم و با مشت کوبیدم به فرمون و گفتم:
    -هم خود بیچارش رو سوزوند، هم من رو و هم ما رو، آروین همه‌ی ما توی آتیشی سوختیم که خواهرت به پاش کرد. من دوباره تحمل یه زندگیِ بی‌عشق رو ندارم، می‌فهمی؟ دیگه ندارم! می‌خوام فراموش کنم، همه‌چیز رو، همه‌ی روزای قبلم رو، منم آدمم و سعی می‌کنم توی این زندگی بی‌رحم آدم باشم. وقتی می‌بینم دور و بریام چه زندگی آروم و راحتی دارن قلبم می‌سوزه...
    جیغ کشیدم و گفتم:
    -سهم من از این زندگی نامرد یه زندگی بی‌عشق نیست، یه خواب نا‌آروم نیست، منم می‌خوام کپه مرگم رو پیش کسی که دوستش دارم رو بالش بذارم و وقتی فرداش از خواب بیدار شدم نبینم همه‌چیز فقط یه رویای شبونه بوده.
    پوفی تلخ کردم و گفتم:
    -سهم من هیچ‌کدوم از اینا نیست آروین؛ ولی تو که این چیزا رو نمی‌فهمی!
    گوشی رو قطع کردم، انداختم به کناری و یه دل سیر گریه کردم.
    «یک خاطره داریم و
    یک خروار شب؛
    که هی تکرار می‌شود؛
    و حافظه‌ای که
    هی از تو پُر می‌شود؛
    و جانی که
    هی به لب می‌رسد
    اما در نمی‌رود...!»
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    نمی‌دونم دقیقا چند دقیقه‌ای توی همون حالت با خودم خلوت کرده بودم. بی‌حس سرم رو بلند کردم و نگاهی به رو به رو انداختم.
    خیابون خلوت‌تر از قبل شده بود. احساس خفگی می‌کردم. در ماشین رو باز کردم و به سمت پیاده‌رو رفتم. روی صندلی که کنار پیاده‌رو نصب شده بود نشستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. چشم‌هام رو بسته بودم و سعی کردم هوای نسبتا خوبِ مرداد رو به ریه‌هام بفرستم و از خفگی مغزم کم کنم؛ ولی باز هم هوا گرم بود.
    استرس و اضطراب تلخی تموم وجودم رو گرفته بود؛ انگار یک انگل کوچولو توی وجود خزیده و داشت وجودم رو می‌مکید. دستم راستم رو تو همون حالت رو قلبم گذاشتم و کمی فشار دادم تا این استرس منزجرکننده کمی از وجودم دور بشه. نفس می‌کشیدم، قلبم می‌تپید و انگار زنده بودم؛ ولی این تصویر من بود در واقع روح من پیش یه فرشته‌ی کوچولو بود که در حال حاضر از من دور شده بود.
    با نشستن دستی روی شونه‌ام، به سرعت چشم‌هام رو باز کردم. با وحشت به شخص روبروم نگاه کردم. با عصبانیت از جام بلند شدم. با حرص، عصبانیت و صدایی که می‌لرزید انگشت اشاره‌ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
    -تو...تو کی هستی که دست به من می‌زنی؟
    پسرک پای راستش رو روی پای سمت چپش انداخت و انگار که توی اتاق شخصی خودش باشه به صندلی تکیه داد و گفت:
    -این موقع شب، تنها و آدم بی‌کسی مثل تو این‌جا چیکار می‌تونه داشته باشه، جز اینکه منتظر...
    قبل از اینکه جمله‌اش رو کامل کنه داد زدم:
    -خفه شو احمق، تو یه لات بی‌سرپا چیزی بیشتر از این نیستی!
    یکی از ابروهاش رو بالا برد و آستین بلوز قرمزرنگش رو بالا کشید و گفت:
    -تو در اون حدی نیستی که به من بگی کیم یا چیم!
    دستم رو بالا بردم و به نشونه برو بابا تکون دادم. قدمی به عقب برداشتم و عقب‌گرد کردم تا به سمت ماشینم برم که پسر دیگری که بی نهایت شبیه اون بود مقابلم ایستاد و سد راهم شد.
    -کجا خانم خوشگله؟ تشریف داشتید.
    قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. خیلی ترسیده بودم و این ترس توان انجام هرکاری رو ازم گرفته بود. پسر اول نزدیکم شد و دستش رو به سمتم دراز کرد که روی بازوم بذاره که سریع قدمی به عقب برداشتم و سعی کردم مانع اون بشم که دستش رو بهم بزنه. توی دلم خدا رو صدا می‌زدم.
    -خدایا، خدا جونم خواهش می‌کنم کمکم کن!
    پسری که عقب ایستاده بود، دستش رو روی بازوم گذاشت که سریع جیغی کشیدم؛ ولی قبل از اینکه صدایی از گلوم خارج بشه پسر اولی که قیافه‌ی وحشتناکی داشت دستش رو روی دهنم گذاشت و نذاشت صدای جیغم به اطراف برسه.
    با ایستادن ماشینی نگاهم به اون سمت کشیده شد. پیکان سفیدرنگی وسط خیابون روشن بود، کشون‌کشون در حالی که سعی داشتم صدام به کسی برسه من رو به سمت ماشین بردند و به زور سوارم کردند.
    نفس‌نفس می‌زدم و قلبم در حال کنده‌شدن بود. گریه می‌کردم و خودم رو به چپ و راست تکون می‌دادم. راننده با دونفری که بغلم نشسته بودند حرف‌های کثیفی می‌زدند و صدای خنده‌هاشون به هوا برمی‌خاست.
    جیغ می زدم؛ ولی صدام در نمی اومد، با برخورد ماشینی از عقب به جلو پرتاب شدم و گوشه پیشونیم به ترمزدستی برخورد و درد شدیدی رو تو اون ناحیه حس کردم.
    چشم‌هام تار می‌دید و اطراف رو واضح نمی‌تونستم تشخیص بدم، صدای درگیری از اطراف به گوشم خورد؛ ولی نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم.
    کم‌کم هوشیاریم رو از دست دادم و دیگه چیزی رو نفهمیدم.
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    نفسی کشیدم و هوای تازه رو به رگ‌هام فرستادم. دمر خوابیدم و پتو رو بیشتر توی بغلم جمع کردم. با احساس دردی شدید توی ناحیه پیشونیم، سرم رو از روی بالشت بلند کردم و صاف سر جام نشستم. چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن فضای غریبه ناگهانی به پشتی تختی که روش بودم تکیه دادم. آب دهنم رو قورت دادم و با دقت به اطراف نگاه کردم. اتاق شیک و تمیزی بود. دیوار‌های یاسیِ کمرنگ احساس خوبی بهم می‌دادند. به آرومی خودم رو از روی تخت دو نفره سلطنتی طلایی‌رنگ سُر دادم و درست روی لبه تشک نشستم. طبق عادتم پاهام رو رو به پایین آویزون کردم. کنجکاو بودم که کجام یهویی انگار که حالم سر جا بیاد به سرعت از روی تخت بلند شدم. وقتی داشتم از مقابل آینه قدی اتاق رد می‌شدم، با دیدن خودم که دور سرم یه باند سفیدرنگ پیچیده شده بود ترسیدم و بیشتر از اون با دیدن لباس‌هایی که مال خودم نبودند ترس بیش‌تر و حجیم‌تر تموم تنم رو احاطه کرد. دست و پام می‌لرزید و این کار باعث می‌شد که کند حرکت کنم.
    چند قدم باقی‌مونده به در رو هم تموم کردم و بالاخره در رو باز کردم. با احتیاط به سمت چپ نگاه کردم که دری بسته قرار داشت. به روبرو نگاه کردم که دوباره باز هم در بسته‌ای قرار داشت. با احتیاط از راهرو گذشتم و از دو پله‌ای که دو فضا رو از هم جدا کرده بود پایین اومدم.
    با قرارگرفتن دستی از پشت روی شونه‌ام، چشم‌هام رو بستم و لب‌هام رو گاز گرفتم. دیگه اشهدم رو خونده بودم و می‌دونستم راه فراری نیست. بدون نگاه‌کردن به عقب همین‌که خواستم شروع به دویدن کنم، همون شخصی که پشتم قرار داشت و دستش رو روی شونه‌ام گذاشته بود، بازوهام رو گرفت و رو به خودش برگردوند. چشم‌هام رو بسته بودم و با این حرکت جیغی کشیدم و گفتم:
    -عوضی احمق ولم کن!
    ولی صدایی ازش نشنیدم. سریع چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن شخص روبروم مات سر جام بدون انجام هیچ حرکتی ایستادم.
    لبخندی روی لب‌هاش بود و انگار با دیدنش دنیا رو بهم دادند. لایه‌ای اشک چشم‌هام رو پوشند و قبل از اینکه از چشم‌هام بچکه، سریع بغلش کردم و با گریه گفتم:
    -ممنون، ممنون، واقعا ازت ممنونم که نجاتم دادی.
    صدای گریه‌ام شدت گرفت و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم. انگار که ناجی زندگیم رو پیدا کرده بودم. نشستن دستش روی کمرم رو حس کردم و این بیشتر من رو احساساتی کرد. چند دقیقه گذشت، ازش جدا شدم و سریع پرسیدم.
    -چه‌طور من رو پیدا کردی؟
    بازوم رو گرفته و به سمت مبل‌هایی که توی پذیرایی قرار داشت برد و روی یکی از اون‌ها نشوند گفت:
    -همون نزدیکی‌ها بودم و داشتم می‌اومدم پیشت که رو در رو حرف بزنیم، گوشیم زنگ زد و از رو بروی خونه‌تون گذشتم توجهم روی پیاده‌رو جلب شد تو رو دیدم که داشتند سوار ماشین می‌کردند.
    نفسی تازه کرد و با همون جذابیت همیشگیش گفت:
    -و شد حالا که این‌جا خونه‌ی منی.
    لبخندی زدم و مستقیم بهش نگاه کردم؛ ولی انگار یک دفعه فیلمی آشنا سریع از روبروی چشم‌هام گذشت و خودم رو تو حال پریشون وقتی چیچک ازم دور بود دیدم. لبخند جاش رو به لب‌هایی خاموش داد. چشم‌های براقم مثل دو تیکه یخ شدند.
    بدنم و سر نوک انگشت‌هام یخ زد. آب دهنم رو قورت دادم و با صدایی که انگار به زور از وجودم بیرون می‌اومد گفتم:
    -چی..چیک کجاست؟
    پوفی کرد و توی جاش جابه‌جا شد. دستش رو شونه‌وار توی موهای پرپشتش کرد.
    -نازنین تو حالت فعلا خوب نیست، نصف شبم هست، دکتر گفت باید کامل استراحت کنی. تو چرا اصلا از جات بلند شدی؟
    از جام بلند شدم و دست‌هام رو کنار صورتم گذاشتم، انگار که خودم نباشم خنده‌ای هیستریک‌وار کردم و گفتم:
    -به من میگی استراحت کنم؟
    سرم رو رو بهش تکون دادم و گفتم:
    -آروم باشم؟ تو من رو بازخواست می‌کنی که چرا از جام بلند شدم؟
    چند قدم نزدیکش شدم و گفتم:
    -تو کی هستی؟ به چه اجازه‌ای وارد زندگیم شدی و کل زندگیم رو زیر رو کردی؟
    حالا درست توی یک وجبیش ایستاده بودم. انگشت اشاره‌ام رو نزدیکش بردم و با صدایی که که می‌لرزید از بغض و حرص گفتم:
    -تو کی هستی؟
    صدام رو بالا بردم و با آخرین توانم داد زدم:
    -تو کی هستی؟ هان؟!
    دستم رو بالا بردم تا سیلی روی صورتش بزنم که دستم رو گرفت و توی دست خودش فشارش داد. مستقیم به صورت قرمزرنگش که از حرص خفه شده بود کردم. از بین دندون‌های کلید‌شده‌اش گفت:
    -تو حالت خوب نیست رفتار نرمالی نداری، استراحت کن فردا با هم حرف می‌زنیم.
    خنده‌ی آرومی کردم، لرزش لب‌هام رو کنترل کردم و با تمسخر گفتم:
    -سگ کی باشی؟
    چشم‌هاش رو بست و دستش رو روی بازوم گذاشت و با لحنی که سعی داشت خشمگین نباشه گفت:
    -اون روی سگ من رو بالا نیار، برو تو اتاقت!
    دستش رو از روی بازوم به کناری پرتاب کردم و با صدای بلندی گفتم:
    -گمشو بابا، من تو رو آدم حساب نمی‌کنم!
    فقط مشت‌شدن و کوبیده‌شدن دستش رو روی میز دکوری شیشه‌ای کناریش دیدم، دست‌هام رو روی گوشم گذاشتم تا صدای مهیبش به گوشم نرسه.
    -گمشو برو تو اتاقت، فهمیدی یا نه؟
    با دادی که زد تموم تنم لرزید. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به دستش که قطره‌های خون به آرومی داشت ازش چکه می‌کرد کردم.
    -دستت...داره خون میاد!
    با دادی که صداش بلند‌تر از قبل بود، از جا پریدم و به سرعت راه اتاق رو در نظر گرفتم.
    -گفتم گمشو برو توی اتاقت!
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    در رو بستم و پشت در ایستادم و سرم رو بهش تکیه دادم تا بتونم کنترل خودم رو به دست بیارم.
    لب پایینم رو گاز گرفتم. حق با آروین بود، زیادی عصبانیش کردم. برگشتم و پیشتم رو به در تکیه زدم به روبرو که پنجره‌ی اتاق قرار داشت زل زدم. دست راستم رو بالا آوردم و به پیشونیم کوبیدم.
    -دخترِ احمق، نصف شبی واجب بود اون‌طوری دیوونه‌بازی در بیاری؟
    سرم رو با تاسف تکون دادم و بغضی رو که از ترس توی گلوم گیر کرده بود قورت دادم، نفس عمیقی کشیدم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم.
    نگاهی به دور تا دور اتاق کردم؛ همه‌چیز به صورت عالی چیده شده بودند. نیم‌ساعت همون‌طور روی تخت نشستم و از جام تکون نخوردم و عین مسخ‌شده‌ها به فکر فرو رفته بودم.
    سرم رو بلند کردم و به ساعت مدل خورشید اتاق زل زدم که ساعت چهار صبح رو نشون می‌داد. دروغ نگم نگرانش شده بودم.
    کمی دست دست کردم؛ ولی بالاخره عزمم رو جزم کردم و به آرومی از اتاق خارج شدم. نگاه کوتاهی به پذیرایی آشفته کردم. چراغ‌ها کم شده بود و فقط نور کم هالوژن‌ها توی پذیرایی جلوه انداخته بود.
    نگاه به پاهام کردم؛ خدارو شکر کفش به پام بود، وگرنه چه‌طور توی این آشفته‌بازار قدم برمی‌داشتم. آب دهنم رو قورت دادم و پاورچین پاورچین به جلو قدم برداشتم تا آروین رو پیدا کنم.
    -مواظب باش! روی زمین پر از شیشه خرده‌ست
    دستم رو روی قلبم گذاشتم؛ یک آن ترسیدم. پوفی کشیدم. عین جن بود. صداش از وسط پذیرایی اومد؛ ولی نمی‌دیدمش.
    کمی جلو رفتم، نگاهی به چپ و راست کردم. وسط دوتا مبل که فاصله بود روی زمین نشسته بود. لب‌هام رو‌ تر کردم و نزدیکش شدم.
    زانو زدم و کنارش روی کاشی‌های سرد قهوه‌ای‌رنگ نشستم. مستقیم نگاهش کردم، مستقیم نگاهش رو روی من دوخت. خسته و بی‌حال در حالی که رمقی تو وجودش نبود گفت:
    -مگه بهت نگفتم برو تو اتاقت و بیرون نیا؟
    چشم‌هام رو توی حدقه‌اش چرخوندم و گفتم:
    -دستت رو بده.
    نگاهش نکردم. حرکتی نکرد که خودم به سمتش خیز برداشتم تا دستش رو بگیرم که دستش رو عقب کشید و گفت:
    -لازم نیست!
    دوباره با سماجت دستش رو به زور گرفتم و به سمت خودم آوردم، با دیدن دستش گفتم:
    -خدای من هنوز توی دستت شیشه خرده‌ست!
    نگاهش کردم و با نگرانی گفتم:
    -پاشو بریم دکتر، شاید بخیه بخواد.
    چشم‌هاش می‌خندید؛ ولی لب‌هاش خاموش بود.
    -مگه با تو نیستم؟ پاشو!
    لب‌هاش رو به هم مالید و گفت:
    -لازم نیست، چیزی نشده.
    پوفی کردم؛ می‌دونستم این بشر دکتر برو نیست.
    -حداقل بگو پنبه و بتادین کجاست؟
    چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و با صدایی که به زور ازش شنیده می‌شد گفت:
    -توی آشپزخونه، کنار یخچال.
    از جام سریع بلند شدم و از پذیرایی بزرگ گذشتم، سردرگم نگاهی به اطراف کردم که متوجه راهرویی در انتهای سالن شدم.
    به اون سمت قدم برداشتم و وارد آشپزخونه شدم. همه‌چیز خیلی مرتب سر جاش چیده شده بود. نگاهی به یخچال نقره‌ای‌رنگ انداختم، نزدیکش شدم و نگاهی به اطراف یخچال انداختم. سمت چپش روی دیوار جعبه کمک‌های اولیه نصب شده بود. بازش کردم و از داخل جعبه بتادین، پنبه، گاز استریل و وسایل ضروری دیگه‌ای رو برداشتم.
    قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشم، دوباره سردرگم نگاهی به اطراف کردم. از بین این همه کابینت چه‌طوری یه لگن پیدا کنم. با تصوری که توی کابینت ظرفشویی قرار داشته باشه، نزدیک سینک شدم و در کابینت سیاه‌رنگ چوبی رو باز کردم.
    حدسم درست بود؛ همون‌جا بود. یکی از لگن‌های قرمزرنگ رو برداشتو و به سرعت از آشپزخونه خارج شدم و به سمت آروین رفتم.
    چشم‌هاش بسته شده بود و بی‌حرکت توی جاش نشسته بود. نزدیکش شدم و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.
    -بیدارم.
    چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
    -میشه این‌قدر آدم رو غافلگیر نکنی؟ ترسیدم.
    چیزی نگفت و سرش رو به مبل تکیه داد. دستش رو توی دستم گرفتم و با دقت شیشه خرده‌ها رو ازش جدا کردم. با دقت با بتادین دستش رو شستم و باند پیچیش کردم. نگاهی بهش کردم که مستقیم توی صورتم زل زده بود. کارم تموم شده بود؛ ولی هنوز دستش توی دستم بود.
    -چه بادقت و ظریف!
    گیج نگاهش کردم.
    -اگه من امروز نبودم می‌دونی چه بلایی سرت می‌اومد؟
    چشم‌هام رو بستم و با تصور امروز خون تو رگ‌هام یخ بست.
    خودش رو بهم نزدیک کرد و دستش رو روی صورتم گذاشت و با مهربونی گفت:
    -دیگه بهش فکر نکن، اذیت میشی اگه زیاد بهش فکر کنی
    نفسی کشیدم و دستش رو از روی صورتم برداشتم.
    -باشه، به‌خاطر یه‌کم پیش معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم این‌طوری بشه
    از جا بلند شدم که دستم رو گرفت، نزدیک لب‌هاش بـرده و بـ..وسـ..ـه‌ای روی دستم زد.
    -به‌خاطر همه چی ممنون.
    تموم تنم مورمور شد و از خجالت سریع خودم رو به اتاق رسوندم و در رو بستم.
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با قرارگرفتن دست نرمی روی صورتم چشم‌هام لرزید؛ اما هنوز خسته بودم، دلم کمی استراحت می‌خواست.
    -مامانی نمی‌خوای بیدار بشی؟
    با صدای زمختی که سعی در بچگونه‌شدن داشت، چشم‌هام رو با تعلل باز کردم. چیچک رو دیدم که کنارم روی تخت دو نفره چهار دست و پا نشسته بود و داشت با صورتم بازی می‌کرد. سرم رو بلند کردم، پشت سرش آروین رو دیدم که با لبخند ایستاده بود و چیچک رو نگاه می‌کرد. نیم‌خیز شدم؛ ولی سرم گیج رفت و سریع دستم رو ستون سرم کردم و چشم‌هام رو بستم. صدای آروین رو شنیدم که داشت با چیچک حرف می‌زد.
    سرم خیلی گیج می‌رفت و نمی‌تونستم حرف‌هاشون رو خوب درک کنم. چند ثانیه گذشت، فرورفتن تشک خبر از اومدن آروین می‌داد.
    به سختی چشم‌هام رو باز کردم، نگاهم روی ملافه صدفی تخت نشست.
    -ببینمت.
    صدای ملایم و مهربون آروین گوشم رو پر کرد. دستش رو نزدیک دستم آورد و از سرم جداش کرد، مستقیم نگاه خنثی و مهربونش رو توی چشم‌هام دوخت و گفت:
    -کجات درد می‌کنه؟
    نفسی کشیدم و گفتم:
    -سرم، سرم گیج میره.
    دوباره دستم رو نزدیک سرم آوردم و چشم‌هام رو بستم.
    -پاشو بریم صورتت رو بشوریم.
    حین بلندشدن به کمک آروین آروم پرسیدم:
    -چیچک رو کجا بردی؟
    یه دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و دست دیگه‌اش رو از کمرم رد کرد و بازوم گرفت، در همون حال گفت:
    -تو اتاق خودم گذاشتمش.
    -من درست و حسابی ندیدمش، دلم براش تنگ شده.
    این جمله رو با عجز گفتم.
    چشم‌هاش رو با مهربونی روی هم باز و بسته کرد و گفت:
    -بذار حالت یه‌کم سر جاش بیاد می‌برم پیشش یه دل سیر ببینیش
    حس خوبی داشتم؛ اینکه یه نفر از صمیم قلب داشت بهم محبت می‌کرد و تموم توجهش به من بود. خیلی خفیف سرم رو به بازوش تکون دادم؛ طوری که متوجه نشه، آرامش خوبی داشت برای منی که بعد از مدت‌ها داشتم محبتی بی‌ قصد و غرض رو لمس می‌کردم.
    در دستشویی رو باز کرد و همراه من داخل شد. زیاد توجهی به اطراف نکردم؛ چون هنوز سرم گیج می‌رفت. شیر آب رو باز کرد و بعد از خیس‌کردن دستش به آرومی روی صورتم کشید. چند بار این کار رو با ظرافت تمام انجام داد.
    -خوبی الان؟
    لب‌هام رو تر کردم، نگاه متشکرم رو توی نگاهش دوختم و گفتم:
    -ممنون، بهترم.
    نفس عمیق و آسوده‌ای کشید و گفت:
    -خدا روشکر، خیالم راحت شد.
    لبخندی زدم و هر دو از دستشویی خارج شدیم. من رو به سمت پذیرایی برد و روی یکی از مبل‌های راحتی نشوند و گفت:
    -بشین این‌جا من صبحونه رو آماده کنم. آماده که شد صدات می‌زنم بیای، اکی؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -اکی.
    بعد از رفتنش با دقت نگاهی به اطراف کردم. سالن نسبتا بزرگی بود مبل‌های دوازده نفره راحتی چرم سیاه‌رنگی اطراف رو احاطه کرده بود، عسلی‌های دودی شیشه‌ای مقابل مبل‌ها قرار گرفته بود.
    نگاهی به جای شکستگی دیشب کردم، تمیز شده بود و هیچ آثاری از زد و خورد دیشب به جا نمونده بود.
    دیوار‌ها رو تابلو‌های هنری پر کرده بود؛ گرچه من مفهوم هیچ کدوم از اونا رو درک نمی‌کردم. یه عکس بزرگ تکی از آروین هم بالای شومینه در قسمت انتهایی سالن قرار گرفت.
    قشنگ‌ترین قسمت خونه‌اش شیشه‌های بزرگ و قدی سالن بود، خیلی راحت از اون‌جا می‌تونستی به ارتفاع پایین شهر نگاه کنی.
    پرده‌هایی حریر سفیدرنگ هم زیبایی خونه رو مکمل کرده بود.
    -نازنین بدو بیا ببین چه میزی برات چیدم
    با احتیاط از جام بلند شدم و از بین مبل‌ها گذشتم و وارد آشپزخونه شدم.
    -چه‌طوره؟
    نگاهی به قیافه‌ی منتظر آروین کردم و یک نگاه هم به میز کامل صبحونه. لبخندی بزرگ زدم، ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    -عالیه!
    آروین یکی از صندلی‌ها رو برای من عقب کشید و من هم مثل شاهزاده‌ها روش نشستم. آروین هم روی صندلی روبرویی من نشست. توی دلم به خودم گفتم:«
    یه شانس، فقط یه شانس توی زندگیم به خودم برای تغییر زندگیم میدم و همه‌چیز رو توگذشته به جا می‌ذارم، صفحه جدیدی رو برای خودم باز می‌کنم، حالا می‌خواد اون صفحه آروین باشه یا نه.»
    -عیب و ایرادی رو صورتم هست خانم کوچولو؟
    از فکر بیرون اومدم و با لبخند گفتم:
    -نه، همین‌طوری داشتم نگات می‌کردم.
    بعد از چند لحظه هر دو با همدیگه شروع به خوردن کردیم. از هر دری حرف می‌زدیم. حین حرف‌زدن آروین، دست از خوردن کشیدم و از ته دل به حرفا و خاطره‌های خنده‌دارش گوش سپردم.
    نفسی تازه می‌کردم و نمی‌دونستم این چه حسی بود که توی دلم رخنه کرده بود، یه استرس شیرین و یا یه حس ملس برام بود.
    چشم‌های درشت و کشیده‌ی سبزش نمایی از طبیعت برای من بود. حرف می‌زد، می‌خندید، انگار حرکات آروین مقابل چشم‌های من کند شده بود و حرکاتش رو به صورت آهسته از پشت پرده چشمم نگاه می‌کردم. نمی‌دونم چرا بغض کرده بودم، چرا پشت سرهم خنده‌ی بزرگی صورتم رو پر می‌کرد.
    سرم رو تکون دادم و فکر‌های عجیب و غریب رو بیرون ریختم؛ بدون هیچ مشغله و فکر مزاحمی به حرفای آروین گوش سپردم.
    ***
    نیم‌ساعتی بود که بعد از جمع‌کردن میز صبحونه گذشته بود و توی پذیرایی نشسته بودیم. خبری از آروین نبود، صداش از گوشه سالن از سمت پنجره‌ها به گوشم رسید.
    چیچک توی بغلم بود و داشت با گوشه شالم بازی می‌کرد.
    -نازی بیا این‌جا.
    از جام بلند شدم و کنجکاو به اون سمت خونه که دیدی ازش نداشت به راه افتادم. با رسیدنم به اون‌جا با تعجب نگاهی به دیوار‌ها کردم.
    -همه‌ی اینا رو خوندی یا فقط واسه دکور این‌جا چیدیشون؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت و به طور بامزه‌ای گفت:
    -نمی‌دونم، تو چی فکر می‌کنی؟
    چیزی نگفتم و فقط سرم رو تکون دادم. فضای کوچیک ولی خوبی بود. یه قسمت مربع‌شکل کوچیک که بر‌عکس دیوار‌های سفید پذیرایی قهوه‌ای بود. هر سه دیوار رو هم قفسه‌های کتاب مزین کرده بود. کتاب‌ها مرتب تو یه مسیر چیده شده بودند.
    دوتا مبل فانتزی زیبایی که هر کدوم با رنگ متفاوتی بود اون‌جا قرار داشت، یه عسلی دایره‌شکل بامزه‌ای هم اون‌جا رو کامل کرده بود. روی مبل یاسی‌رنگ نشستم و نگاهی به لیست کتاب‌ها که روی دیوار نصب شده بود کردم.
    -من برم دوتا قهوه بیارم، یه‌کمم این‌جا گپ بزنیم.
    با لبخند بدرقه‌اش کردم. نگاهی به چیچک کردم که با دقت از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. از جا بلند شدم و به پنجره نزدیک‌ترش کردم تا بهتر اطراف رو نگاه کنه.
    با هیجان دست‌های کوچولوش رو روی شیشه می‌کشید و صدای‌های شیرینی از خودش در می‌آورد. چند دقیقه گذشت آروین همراه دو فنجون قهوه نزدیک ما شد و روی مبل نشست.
    هر دو سکوت کرده بودیم و خیره به اطراف بودیم. آروین به کتاب‌ها و من مشغول بازی با چیچک بودم.
    -من اومدم، آروین کجایی؟
    صدای ظریف و آشنایی به گوشم خورد. سر جام مات ایستادم. هرآن منتظر بودم اون قیافه آشنا مقابل چشم‌هام ظاهر بشه. احساس می‌کردم سرگیجه‌ام تشدید شده بود. با دیدن تصویر مقابلم پاهام لرزید و دستم رو روی دسته مبل گذاشتم تا از افتادنم جلوگیری کنم.
    نگاهی مردد به آروین کردم که صورتش رو با دستش پوشونده بود. احساس کردم حالم داره به هم می‌خوره؛ چشم‌هام رو بستم و به سختی خودم رو روی مبل نشوندم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    آروین از جاش بلند شد و به سمت اون دخترک گستاخ رفت. نمی‌دونستم چی داشت بهش می‌گفت؛ ولی حرکات دست و میمیک صورتش خبر از عصبانی‌بودنش داشت.
    چند دقیقه‌ای گذشت، نمی‌دونستم شاید یک ساعت و یا نیم ساعت؛ ولی این گذر زمان‌ها برای منی که یک تصمیم جدی گرفته بودم خیلی تلخ و سخت بود.
    چیچک داشت بی‌قراری می‌کرد و دل مضطرب من نمی‌تونست توجهی بهش داشته باشه. توی بغلم تکونش می‌دادم و بی‌هوا از دهنم حرفای نامعلوم و نامفهومی در می‌اومد.
    نمی‌دونم چرا صحبت‌هاشون به درازا کشید. چیچک رو همون‌طوری که توی بغلم تکونش می‌دادم به خواب رفت. نتونستم دیگه از دور شاهد صحبت‌هاشون باشم، از جام بلند شدم و راه اتاقی رو که توش مستقر بودم پیش گرفتم.
    چیچک رو به آرومی روی تخت گذاشتم و ملافه رو روش کشیدم. به کنار پنجره رفتم و پرده حریر رو کنار زدم، پنجره رو باز کردم و خودم رو به بیرون خم کردم. چشم‌هام رو بستم و هوای تازه رو به ریه‌هام فرستادم.
    دلم خیلی خیلی هوای گذشته رو کرده بود؛ بچگی‌هام، بی‌خیال از این دنیای سیاه و بازی‌های بی‌هدف کودکانه که شور و شوق وصف‌ناپذیری داشت. لبخند کوچیکی روی لب‌هام نقش بست و انگار توی رویاهام به گذشته‌ای خیلی دور پرواز کردم.
    -نازنین؟
    چشم‌هام رو بستم و به زمان حالم برگشتم. دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و با صدایی که عجز ازش می‌بارید گفت:
    -من توضیح برات میدم.
    قطره اشک کوچیکی رو که روی گونه‌ام افتاده بود با پشت دستم پاک کردم و به سمتش برگشتم. آروم و خونسرد گفتم:
    -این زندگی، زندگی توئه به من مربوط نیست که چیکار می‌کنی و یا با کی رفت و آمد می‌کنی
    لبش رو به دندون گرفت و با دست راستش پشت گردنش رو گرفت و گفت:
    -این‌جوری نگو.
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    -چه‌جوری گفتم مگه؟
    پوفی کشید و دست راستش رو روی گونه‌ی سمت چپم گذاشت و سرش رو نزدیک صورتم آرود و گفت:
    -زندگی من تویی نازنین!
    چشم‌هام رو بستم، صورتم رو بیشتر روی دستش کج کردم و چیزی نگفتم. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
    -فقط یه مدت وقت بهم بده همه چی رو جبران کنم، باشه خانومم؟ بذار خودم رو بهت ثابت کنم
    چشم‌هام بارونی شد.
    -فقط گریه نکن، گریه‌ت روانیم می‌کنه نازنین! من تحمل ناراحت‌بودنت رو ندارم تنها هدفم اینه که گذشته رو از ذهنت پاک کنم، یه آینده‌ای جدید و خوب رو با هم بسازیم.
    نفسی کشیدم و گفتم:
    -ولی...
    اما نذاشت جمله‌ام رو کامل کنم:
    -ولی نداره نازنین، هیچ حرفی تو حرفم نیار، بذار بعد این همه مدت به هم دیگه برای جبران کمبودهای گذشتمون فرصت بدیم.
    درمونده موندم و این از فرورفتگی و به هم ریختگی توی صورتم مشخص بود. قدمی به عقب برداشتم و خودم رو به دیوار چسبوندم.
    -هیچی مثل قبل نیست آروین، نه تو اون آدم گذشته هستی و نه من نازنین قبلی
    سر خوردم و روی زمین نشستم:
    -هر دومون فرق کردیم، هم تو و هم من! نفرتی رو که از من داشتی همون روز اول از نگاهت دیدم، چه‌طور بخوام با دیدن این همه چیز روشن باورت کنم؟
    آروین به هم ریخته شد، موهاش رو با دوتا دستش گرفت و کشید. درمونده بود و این کاملا واضح بود. توی اتاق قدم می‌زد و خودش رو عذاب می‌داد، یه‌دفعه روبروم ایستاد و گفت:
    -تو مجبوری من رو باور کنی، تو باید من رو دوست داشته باشی، من می‌تونم خوشبختت کنم، ببین کارم به کجا رسیده که دارم برای دوست‌داشتن و بودن باهام التماست می‌کنم!
    احساس خفگی می‌کردم، دستم رو نزدیک یقه‌ی بلوزم کردم و باهاش کمی ور رفتم تا بتونم بلکه نفس بکشم.
    -آروین؟
    بهم نزدیک شد و صورتم رو مابین دو تا دست‌هاش فشرد و گفت:
    -نازنین تو کافیه فقط باورم کنی، من نمی‌ذارم حتی یه ذره از این بعد احساس کنی که چیزی تو زندگیت کم داری.
    این اصرارش رو درک نمی‌کردم، معنی حرف‌های توی چشم‌هاش رو با زبونش یکی نبود. درسته زبونش یه چیزایی رو می‌گفت؛ ولی چشم‌هاش یه چیز دیگه رو نشون می‌داد.
    -اگه مشکلت شاپرکه است که الان اومده بود، جریان رو میگم.
    ناچار نفسی کشیدم و خودم رو ازش جدا کردم:
    -من هنوز خودم رو تو حدی نمی‌بینم که بازخواستت کنم.
    صداش رو خواست بالا ببره که با اشاره به چیچک گفتم:
    -آروم باش آروین.
    دستم رو گرفت و از اتاق خارج شدیم. در اتاق رو بست و وارد اتاق خودش کرد. با واردشدن به اون مکان چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد؛ تموم دیوار‌های اتاق رو عکس‌های من پوشونده بود. از هر زاویه و از هر جهت!
    احساس نفس‌تنگی کردم. با تعجب نگاهش کردم که بدون توجه به حال من گفت:
    -نازنین، گوش کن.
    دیوونگی هاش رو درک نمی‌کردم.
    -شاپرک خواهر یاشاره، می‌دونی که.
    روی تخت یه نفره‌ی سیاه‌رنگش که ملافه‌ی خاکستری‌رنگی داشت نشستم. سرم رو تکون دادم و منتظر نگاهش کردم.
    -یاشار از دوست‌های دور من بود که بعد از اون قضیه بهم نزدیک‌تر شدیم.
    سؤالی نگاهش کردم که گفت:
    -قضیه‌ی پدر...
    دستم رو بالا آرودم و گفتم:
    -فهمیدم، ادامه نده.
    -خب بعد از اون جریان زیاد با هم رفت آمد کردیم، تو نبود من که رفته بودم ترکیه دوتاشونم می‌اومدن و به خونه سر می‌زدن.
    سرم رو کلافه تکون دادم و گفتم:
    -خوب اینایی که میگی چه ربطی به من داره؟
    با دادی که زد سر جام خفه شدم.
    -خب لعنتی دارم توضیح میدم که سؤالی باقی نمونه.
    چشام رو یک‌بار باز و بسته کردم و بهش نگاه کردم.
    -چه توضیحی می‌تونی بدی؟ دختری که مثل چی عاشقته میاد توی خونه‌ت اونم با کلیدی که خودش داره؛ یعنی تو بهش دادی، این چه معنی می‌تونه داشته باشه؟
    بهم نزدیک شد و روی زمین زانو زد، لبخند خفیفی رو لب‌هاش نشست و گفت:
    -عه، حسود هم بودی و خبر نداشتیم
    پای راستم رو تند تکون دادم.
    -نه عزیز، حسود برای چی؟ گفتم اگه نمی‌دونی که دوستت داره خبر داشته باشی.
    دستش رو روی زانوم گذاشت و گفت:
    -برام اصلا مهم نیست که اون چه حسی بهم داره.
    دستش رو روی قلبش برد و گفت:
    -مهم اینه که قلب من واسه کی در میره.
    دستش رو از روی زانو برداشتم و کمی نزدیکش شدم و گفتم:
    -زیاد داری حریما رو قاتی می‌کنی! کم بهم دست بزن، حالا اتفاقی یه چند بار با هم برخورد کردیم قرار بر این نمیشه که فرت و فرت بهم دست بزنی!
    خنده‌ای کرد و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    -باشه خانم، باشه!
    زیر لب گفتم:
    -نه به اون رفتار وحشیانه‌ی عصبیش و نه به این ریلکسیش.
    -شنیدم چی گفتی.
    -منم بلند گفتم که بشنوی.
    خنده‌ای کرد و دیگه چیزی نگفت.
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا