کامل شده رمان انعکاس یک قصاص | NAZ-BANOW کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NAZ-BANOW

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
850
امتیاز واکنش
23,352
امتیاز
671
سن
27
محل سکونت
تبریز
-بس کن ساغر، به خدا توی این یه هفته با حرفات مغزم رو خوردی! هنگ کردم خواهرم، بس کن!
پاش رو روی هم انداخت و بند تاپش رو لای انگشت کوچیکش پیچوند و دوباره سمج‌تر از قبل گفت:
-خب خواهرم به قول خودت هیچی از اون روزی که بینتون گذشت برام تعریف نکردی.
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
-نمیگم، نمی‌خوام بگم، اصلا یادم نیست، ول کن دیگه بدجوری رو مخی به خدا!
پوفی کرد و با حرص گفت:
-شرکتم نمیای، همه چی رو به امون خدا ول کردی.
نگاهی بهش کردم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم و شیطون همراه با یک لبخند گفتم:
-هوا که اون‌جا‌ها با آقای غفار...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم؛ چون جیغ بلندی کشید و گفت:
-نازنین!
خنده‌ای کردم که دیگه چیزی نگفت.
-خب حالا آخرش چه قراری گذاشتین؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ساغر حالم این روزا خوبه دارم همه‌چیز رو فراموش می‌کنم، می‌خوام یه حس جدید رو که نه زور باشه و نه اجبار تجربه کنم.
دستش رو روی شونه‌ام گذاشت وگفت:
-من مطمئنم تو لایق این خوشبتی هستی.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گفتم:
-ولی ساغر خوشبختی اونی نیست که من و تو فکر می‌کنیم.
سوالی نگاهم کرد و گفت:
-مگه تو خوشبختی رو تو چی می‌بینی؟
روی پلک سمت راست صورتم رو خاروندم و گفتم:
-خیلیا خوشبختی رو خیلی آسون تصور می‌کنن؛ اما زندگی خوب یه کمد پر از لباس نیست که بری و یه لباسی رو بپوشی بعد تو آینه خودت رو دیدی و خوشت نیومد بری عوضش کنی.
مهربون نگاهم کرد و گفت:
-ولی اگه به خودت اعتماد داشته باشی، هر چی بپوشی‌ هم بهت میاد و نیاز به عوض‌کردن نیست.
-ساغر، آروین خوبه، عوض شده، منم خوشم اومده، نمی‌خوام حتی یک ثانیه مرور گذشته‌ی خاطرات رو به یادم بیارم.
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-این که خیلی خوبه، برات خیلی خوشحالم نازنین، خوشحالم که دوباره می‌تونی خوشبختی رو لمس کنی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
-خب تا کی می‌خوای با آروین همین‌طوری ادامه بدی؟
دست‌هام رو توی هم قفل کردم وگفتم:
-با هم قرار گذاشتیم دو سه هفته‌ای صیغه محرمیت بینمون باشه. در هر حال غریبه نیستیم و از جیک و پوک هم خبر داریم، فقط برای مطمئن‌شدن و تدارکات عروسی رو حاضر کنیم.
ساغر لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:
-وای باورم نمیشه که داری بالاخره واقعی عروس میشی!
لبخندی زدم، چه‌قدر خوشحال بودم.
-من برم بخوابم، فردا کلی کار داریم. می‌خوایم بریم بیرون بگردیم و بیشتر برای آینده‌مون تصمیم بگیریم.
لبخندی زد و با چشم‌های مهربونش راهی اتاقم کرد. قبل از خواب سری به چیچک زدم؛ کامل به خواب فرو رفته بود و توی بی‌خیالی‌های کودکانه‌اش سیر می‌کرد.
***
-چه‌طورن؟
نگاهی به دوتا حلقه ساده‌ی طلای سفید پشت شیشه انداختم.
-اینا رو میگی؟
و با دستم نشونش دادم، دستش رو روی کمرم گذاشت و فشارش داد؛
-آره همونا، به نظرم خیلی به انگشت ظریفت میاد.
نفس عمیقی کشیدم و با خجالت گفتم:
-خوشگلن.
رفتیم توی مغازه و بعد از خریدن حلقه‌ها از اون‌جا بیرون اومدیم.
-اون‌ور خیابون یه پارکه، بریم اون‌جا؟
نگاهی به اون سمت و فضای دلبازش کردم:
-آره بریم.
حس خوبی داشتم؛ اینکه برای هر چیزی نظرم رو می‌پرسید، برام خیلی ارزشمند بود. به اون سمت رفتیم و روی صندلی آهنی آبی‌رنگ نشستیم. دستش رو از روی شونه‌هام رد کرد و روی شونه‌ی سمت راستم گذاشت.
-با مامانت صحبت کردی؟
دلم زیر رو شد، بدترین و سختترین کار دنیا! ریشه‌ی شال گلبهی‌رنگ حریرم رو لای انگشتم پیچیدم و با استرس گفتم:
-نمی‌دونم آروین، نمی دونم چه‌جوری بهش بگم! نگران برخوردش با این موضوعم.
شونه‌ام رو فشار داد و گفت:
-نگران نباش، این روزا هم می‌گذره. من امیدوارم که روزای خوبی در انتظارمونه.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با بلندشدن صدای گوشیش نگاه هردومون به گوشی کشیده شد. دستپاچه‌شدن آروین رو دیدم و اخم مهمون صورتم شد. «ببخشیدی» گفت و سریع بلند شد و چند قدم از من فاصله گرفت. پوزخندی زدم، کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ی این دو نفر بود که مدام با هم در تماس بودند.
حسادت به دلم چنگ زد؛ انگار گربه‌ی وجودم به دیوار‌های بدنم چنگ می‌انداخت.
«کاری نمی‌کنم
تنها روزی هزاربار
کنار پنجره می‌روم
و هربار
تنها
ارتفاع ساختمان را محاسبه می‌کنم!»
 
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    روز‌ها از پی هم می‌گذشت، یه چیزایی تو زندگیم تغییر کرده بود و این رو احساس می‌کردم؛ اون هم با تموم وجودم احساس می‌کردم.
    آروین کم و بیش توی زندگیم رفت و آمد داشت. بعد از جاری‌شدن صیغه محرمیت بینمون احساس می‌کردم رفتارش فرق کرده بود. اما انسان گاهی اوقات، چیزهایی رو دوست داره باور کنه که دلش می‌خواد و من این تغییر‌ها رو زیاد به دلم نمی‌گرفتم.
    ساغر امروز سرما خورده بود و با من شرکت نیومده بود. روز خیلی خسته‌کننده‌ای بود و کارها در هم پیچیده شده بود.
    داشتم توی آسانسور به ردشدن شماره‌ها نگاه می‌کردم که صدای گوشیم در اومد. با خستگی گوشی رو برداشتم و بدون نگاه‌کردن به این که چه کسی پشت خطه جواب دادم.
    -بله؟
    صدای عصبانی ساغر توی گوشی پیچید:
    -نازنین کجایی؟
    ابروهام بالا رفت و متعجب پرسیدم:
    -چیزی شده؟ توی آسانسورم دارم بالا میام.
    «باشه‌ای» گفت و سریع گوشی روقطع کرد. با ایستادن آسانسور سریع به سمت در قدم برداشتم. قبل از اینکه دستم روی زنگ بره، در باز شد و ساغر با وضع آشفته‌ای جلوی در ظاهر شد. متعجب نگاهش کردم و کنجکاو گفتم:
    -این چه اوضاعیه برا خودت درست کردی؟
    اخم‌هاش توی هم رفت و دستم رو گرفت و داخل کشید. دوباره دستم رو ول کرد و به سمت اتاق،ها تقریبا بلند قدم برداشت.
    -چیه یخ زدی، بیا دیگه؟
    با صدای خشمگینش به دنبالش به راه افتادم. پایین پله‌ها ایستادم و به ساغر که طلبکار با بازوهای بغـ*ـل به دست نگاهم می‌کرد نگاه کردم که گفت:
    -یالا، منتظری گاوی گوسفندی برات سر بزنم؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم. ساغر قبل از حرکت من اول در اتاق چیچک رو بست و دوباره به سمتم اومد و دستم رو گرفت و داخل اتاق خودم کشید.
    -یالا، یه دلیل برام بیار؟
    از دنیا بی‌خبر کیف آبی‌رنگم رو روی صندلی میز آرایشم گذاشتم:
    -چی رو؟
    سوالی پرسیدنم هم از خشونتش کم نکرد. دستم رو به سمت سرم برای بازکردن شالم بردم؛ ولی با حرکتی که ساغر کرد، دست‌هام توی راه خشک شد.
    عکس رو از زیر بالشت بیرون کشید و گفت:
    -این چیه نازنین؟
    فکم قفل شد، احساس می‌کردم عصبانیم. نه این فقط احساس نبود، جوشش درونم بود. دستم رو پایین آوردم و گفتم:
    -تو به چه حقی به وسایل من دست می‌زنی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -بچه نشو نازنین، بچه نشو! من همیشه توی اتاقت پلاس بودم، چه توضیحی برای این عکس داری؟
    دستم رو روی پیشونیم کشیدم. کیف رو از روی صندلی پایین انداختم و خودم روش نشستم. گلوم خشک شده بود، دستم مدام روی گلوم می‌رفت و فشارش می‌دادم.
    -نازنین تو هیچ معلوم هست داری با زندگیت چه غلطی می‌کنی؟
    گلوم رو فشار می‌دادم و فقط گوش می‌دادم. زندگیِ من، این زندگی که می‌گفت مال من بود، نمی‌دونستم چه جوابی بهش بدم.
    -تو چند وقت دیگه داری با یکی ازدواج می ‌کنی بعد اون‌وقت عکس یکی دیگه از زیر بالشت در میاد؟
    دستم از روی گلوم کنار رفت و مستقیم به سمت پیشونیم بردم و فشارش دادم. با کشیده‌شدن دستم بهش نگاه کردم.
    -به من نگاه کن مگه با تو نیستم، چرا لال شدی؟
    عصبانی شد، بازوهام رو گرفت و تکونم داد.
    -چرا خفه شدی؟ دِ جواب بده دیگه!
    چشم‌هام رو بستم و آروم دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفتم:
    -بعدا راجع به این موضوع حرف می‌زنیم.
    داد کشید و گفت:
    -نه همین الان باید توضیح بدی!
    بلند و با حرص گفتم:
    -اَه، کافیه مغزم رو خوردی! این زندگی منه و به خودم مربوطه. به هیچ‌کس هم
    ربطی نداره می‌خوام با زندگیم چیکار کنم!
    با صدای بلندی نفس می‌کشیدم. دوباره همون عصبانیت‌ها به سراغم اومده بود، دست و پام می‌لرزید و انگار داشتم بعد از مدت‌ها به نازنین قبلی تبدیل می‌شدم.
    -آره اصلا می‌دونی چیه؟ من به خودم تلقین کردم که دوسش دارم، هه...فکر کردی من میلادی رو که از بدو تولد با پوست و استخونم دوستش داشتم فراموش می‌کنم و می‌چسبم به کسی که یه روزی با تموم وجود ازش متنفر بودم؟
    بلند خندیدم و گفتم:
    -من هم خودم و هم شماها رو گول زدم، من آروین رو هیچ‌وقت دوست نداشتم! من فقط اون رو شباهت دادم به میلاد.
    روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم و گفتم:
    -آره من اون رو فقط به میلاد شباهت دادم. رفتارایی رو که هیچ‌وقت میلاد برام نکرد آروین برام کرد و من تو تصورات خودم گفتم آره این میلاده، اگه بود این کار رو می‌کرد. منی که شب‌هام رو به امید دیدن میلاد روز می‌کردم، چه‌طوری می‌تونم خیلی ساده به یکی دیگه دل ببندم؟
    «در آینه کسي را دیدم؛ با چشماني گود، صورتي لاغر.
    هرچه مي‌گفتم تکرار می‌کرد
    اشك مي‌ریخت
    سیگار می‌کشید
    به گمانم دیوانه بود! خدا شفایش دهد.»
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    ساغر چیزی نگفت و همون‌طور هاج و واج مونده بود، بلند قدم برداشت و از اتاقم خارج شد. چیزی نمی‌تونستم بگم به چیزی هم فکر نمی‌کردم؛ یعنی جایی نمونده بود و نذاشته بود برای فکرکردن. حقایق رو مثل سیلی به صورتش زدم و این هم برای من و هم مطمئنا برای اون سخت بود.
    فردای اون روز حتی روزهای بعدش هم باهام سرسنگین بود و فقط در حد چند کلمه باهام حرف می‌زد. بالاخره تصمیم گرفتم به مامان زنگ بزنم و این کار سخت رو بکنم. اولش کلی داد و بیداد کرد و حرفای همیشگی رو گفت؛ اینکه تو خودسر شدی و فک می‌کنی تنهایی، باید هر غلطی بکنی، گفت اگه این کار رو بکنی شیرم رو حلالت نمی‌کنم.
    به‌خاطر کارای شرکت نتونستم برم مشهد و رو در رو باهاش صحبت کنم و این کار من رو سخت‌تر کرد. آخرش به مامانی متوسل شدم و بعد از گذشت یک هفته و نیم بالاخره مامان رضایت داد؛ اما گفت که اگه جشن بگیرید دور من رو خط بکشید؛ چون نه می‌خواست من رو و نه آوین رو ببینه.
    این دم آخری روزهای سختی بود. همه‌چیز آماده بود؛ لباس عروسی که برای اولین‌بار می‌پوشیدم، سالنی که برای جشن انتخاب کرده بودیم، مهمونایی که دعوت کرده بودیم.

    ولی انگار یه چیزی کم بود و هر چه‌قدر بهش فکر می‌کردم پیداش نمی‌کردم. با چند تقه‌ای که به در خورد، سرم رو از روی میز آرایشم بلند کردم.
    -بیام تو؟
    سرم رو تکون دادم و لبخند ضعیفی زدم. روی تخت نشست و دست‌هاش رو توی هم گره زد.
    -مطمئنی فردا می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟
    بهش نگاه کردم و چشم‌های سرد و بی حسم رو بهش دوختم.
    -این انتخابیه که یک ماهه روش فکر کردم.
    نفسی صدا‌دار کشید و کلافه گفت:
    -اما خوشحال نیستی.
    لبم رو به سمت راست متمایل کردم و گفتم:
    -چرا هستم، مگه باید چه‌جوری باشم که بفهمی خوشحالم؟
    نگران نگاهم کرد و گفت:
    -چشمات، چشمات خیلی یخن، اصلا نمی‌تونم باور کنم که تو از ته دل به این ازدواج راضی هستی.
    راست می‌گفت. چرا از ته دل راضی نبودم؟ چرا بهش نمی‌گفتم که «نه این‌طور نیست من واقعا به این وصلت راضی هستم.»
    -نازنین، این بار با دفعه قبل فرق داره، اگه نتونی تحمل کنی از هم می پاشی.
    سرم درد می ‌کرد، فکر‌ها و تصاویر زیادی داشتند توی ذهنم رژه می‌رفتند. حرف‌های ساغر عین چکش به سرم برخورد می‌کرد. از جام بلند شدم و خیلی جدی گفتم:
    -اما من این کار رو می‌کنم.
    ساغر متعجب گفت:
    -نازنین این کاری که تو میگی قراره زندگیت باشه؛ یعنی اصلا چرا تو باید به این قضیه از دید یه کار نگاه بکنی؟
    خیلی سرد نگاهش کردم و گفتم:
    -چون همه‌ی اتفاقات زندگی چیزی جز کار نیست!پ.
    مبهوت نگام کرد، ناباوری تو چشم‌هاش موج می‌زد.
    -الانم برو بخواب فردا کلی کار داریم.
    بی‌صدا بعد از چند ثانیه مکث از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دلهره داشتم؛ از اون‌جایی که می‌دونستم قراره یه اتفاقی بیفته.
    می‌ترسیدم از این زندگی و عواقبش اگه کار درستی نباشه چی؟ سرم رو تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم افکار بد و منفی رو از خودم دور کنم.
    ***
    تا حالا آرایش به این سنگینی نکرده بودم. آرایشگر اجازه نمی‌داد خودم رو توی آینه ببینم. واقعا هدفش رو نمی‌دونستم؛ چه الان چه یک ساعت دیگه قرار بود خودم رو ببینم، پس این بی‌جنبه بازی‌ها چی بود دیگه؟
    گاهی با موهام و گاهی با قلم‌مو روی صورتم بازی می‌کرد. خسته شده بودم. برای منی که یکجا نشستن اذیتم می‌کرد، زیادی بود. هیجان نداشتم. مگه هیجان روز عروسی چی می‌تونست باشه، چرا نمی‌خندیدم، چرا استرس نداشتم برای دیدن داماد!
    تعریف‌هایی که شنیده بودم این‌طوری نبود. مگه من آدم نبودم، مگه من احساس نداشتم، پس چرا ناراحت و پکر بودمئ
    -چرا اخمات تو همه خانمی؟ ولله من عروس به بی‌ذوقی تو ندیده بودم!
    مگه عروس‌ها چه‌جوری بودند؛ شاخ داشتند یا دم؟ واقعا من بی‌ذوق بودم و یا احساساتم کور شده بود. نمی‌خواستم بیشتر از این فکر و خودم رو درگیر کنم.
    -بالاخره تموم شد، خب می‌تونی خودت رو توی آینه ببینی.
    صندلی رو چرخوند و کسی رو توی آینه دیدم که شبیه من بود، باید لبخند می‌زدم و با ذوق می‌گفتم:«
    وای دستتون درد نکنه عالی شدم!» و آرایشگر هم با پاچه‌خاری می‌گفت:« عزیزم من کاری نکردم، مهم زمینه بود که تو داشتی و من فقط کمی دستکاریش کردم!»
    لبخند مسخره‌ای روی لبم نشست، نه من از آرایشگر تشکر کردم و نه اون منتظر بود تا من چیزی بگم؛ انگار خودش به کلیشه‌ای بودن این کار پی بـرده بود؛ چون پشت میزش نشسته بود و در حال خوردن چای و بیسکوییت بود، گویا خیلی خسته شده بود.
    از جام بلند شدم و با دقت خودم رو توی آینه نگاه کردم. چشم‌های تیله‌ایم زیر این همه چراغ و لوستر آرایشگاه بیشتر به سبز شبیه بود؛ اما مطمئنم بعد از بیرون اومدن از این‌جا رنگش به عسلی تغییر می‌کرد. پشت پلک‌هام رو آرایش تیره‌ای پوشونده بود، لب‌های کالباسی‌رنگم هم زیادی به دلم ننشست. بدون صداکردن آرایشگر کمی رژ قرمز روی لب‌هام کشیدم و تغییر بزرگی روی صورتم احساس شد.
    -آقا دامادتون کی میان عروس خانم؟
    نیم‌نگاهی بهش انداختم، دامن پفی لباسم رو که زیاد از حد بزرگ و پفی بود، با احتیاط جمع کردم و به آرومی به سمت کیفم که روی صندلی بود به راه افتادم. بعد از پیداکردن گوشیم با تماس‌های بی پاسخ آروین روبرو شدم. تماس رو برقرار کردم و صدای خشمگین آروین گوشم رو پر کرد:
    -چرا جواب این لعنتی رو نمیدی؟
    یعنی تو روز عروسی جواب یه داماد به عروسش که چند ساعت زیر دست آرایشگر نشسته بود اینه؟
    -خب توی آرایشگاهم، الان تموم شد کارم.
    صدای نفس آسوده‌اش رو شنیدم:
    -ببخشید نگران شده بودم، نفهمیدم چه‌طور باهات حرف زدم.
    نمی‌دونم چرا به دل نگرفتم و ناراحت نشدم، بدون جواب‌دادن به حرفی که گفت، گفتم:
    -من کارم تموم شده، کی میای؟
    نفسی پرصدا کشید و گفت:
    -همین‌جام پشت درم، الان برای حساب کتاب میام.
    ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    -داره میاد.
    آرایشگر لبخندی زد و چیزی نگفت. روی صندلی نشستم و منتظر آروین شدم. از بین وسیله‌هام تنها موبایلم رو داخل کیف عروس نقره‌ای‌رنگم گذاشتم.
    -میشه وسایل من این‌جا بمونه؟ فردا بعد مراسم میام می‌برم.
    سری تکون داد و همون جمله‌ی کلیشه‌ای رو گفت:
    -نه عزیزم چه اشکالی داره.
    چند دقیقه بعد آروین اومد و بعد از تسویه با آرایشگر بدون نگاه خیره‌ای که اکثرا داماد‌ها به عروس‌ها می‌انداختند، بهم کمک کرد و از آرایشگاه بیرون اومدیم.
    با تعجب به خیابون خلوت نگاهی کردم.
    -فیلم‌بردار نیست؟
    خیلی کلافه بود و این از بندبند نگاهش معلوم بود.
    -نه، توی سالن منتظرمونه.
    بازم اهمیتی ندادم و سوار ماشین شدم. بعد از حرکتش خیره به رفتار پراسترسش شدم.
    -اتفاقی افتاده؟ چرا کلافه‌ای؟
    با من‌من گفت:
    - نه، فقط خسته‌م.
    و لبخند زورکی زد. نفسی کشیدم و به روبرو نگاه کردم.
    -تو واقعا دوستم داری؟ یعنی با علاقه داری باهام ازدواج می کنی؟
    یک لحظه نفسم بند اومد، نکنه فهمیده بود! وای بدبخت می‌شدم وگرنه! خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
    -چرا همچین فکری می‌کنی؟
    -نمی‌دونم، کلافه‌ام. فکر می‌کنم داری به اجبار باهام ازدواج می‌کنی.
    لبخند زورکی زدم و گفتم:
    -نه آروین. [دستم رو روی دستش گذاشتم] من دوستت دارم.
    چه‌قدر سخت بود این کار، چه‌قدر دردآور و دردناک بود، اعتراف دروغ.
    -پس ثابت کن.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    -ثابت کن که به‌خاطر چیچک نیست که داری با من عروسی می‌کنی.
    نفسی کشیدم و خیلی آهسته گفتم:
    -چه‌جوری؟
    ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و بعد از بازکردن داشبورد، کاغذ و خودکاری رو بیرون آورد.
    -اینا رو امضا کن.
    سردرگم نگاهی به کاغذ و بعد به صورت منتظر آروین کردم.
    -اینا چی هستش؟
    -حضانت چیچک به من.
    سریع گفتم:
    -اما...
    -مگه نمیگی دوستم داری؟ ثابت کن.
    چشم‌هام رو بستم و بدون فکر کاغذ رو امضا کردم. آروین لبخندی از روی رضایت زد به طرفم خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم گذاشت.
    ***
    همه بودند، حتی مامان هم با مامانی اومده بود. وقتی داخل سالن شدم، به سمت جایگاه عروس و داماد اومد و در گوشم گفت:
    -اومدم فکر نکنن بی‌کس و کاری.
    نگاهش کردم و با تشکر گفتم:
    -مرسی که همیشه پیشمی مامان!
    لبخندی زد و چیزی نگفت. سالن بزرگی بود. مهمونای زیادی اومده بودند و من خیلی‌هاشون رو نمی‌شناختم. بعد از اومدن عاقد چند تا دختر جوون و مجرد از جمله ساغر پارچه‌ای روی سرم گرفتند و شروع به ساییدن قند کردند.
    دل توی دلم نبود، استرس داشتم، ترسی ناشناخته توی وجودم بود. آروین هم کنارم نشسته بود و خیلی خوشحال از توی آینه نگاهم می‌کرد.
    نگاهی به سالن بزرگ دایره‌شکل انداختم. صندلی‌های زیادی به دور میزها چیده شده بودند.
    عاقد شروع به خوندن خطبه عقد شد؛ یک‌بار، دوبار و توی سومین بار که منتظر جواب من بود، یهو سکوتی عظیم تموم سالن رو پر کرد که استرسم دوبرابر شد و بدون فکرکردن گفتم:
    -بله.
    همه دست زدند و شروع به کل‌کشیدن کردند، مامان با اشکی که چشم‌هاش رو پر کرده بود بهم خیره شد. نوبت به آروین رسید، عاقد همون سوال‌ها رو هم از آروین پرسید؛ اما آروین به جای دیگه‌ای خیره شده بود، جهت نگاهش رو گرفتم و رسیدم به شاپرک.
    نفهمیدم که توی چه حالیم؛ انگار که مسخ شده بودم، برگشتم و دوباره به آروین نگاه کردم، لبخندی بهش زد و سرش رو تکون داد.
    -نه.
    از کسی صدا در نیومد، عاقد دوباره با شک پرسید:
    -چی؟
    آروین دوباره مصمم و با لبخند گفت:
    -نه.
    «و همه‌ی تازه عروس داماد‌ها تنم را می‌لرزاند
    نکند بعدی‌اش تو باشی!؟
    نکند بعدی‌اش من باشم!؟
    بروم گلاب بیاورم
    برم گل بچینم
    بعد اجازه را از بزرگتر‌ها بگیرم
    و
    "بله" را بدهم
    به او که
    تو
    نیست...»
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    گلوم خشک شده بود. با نگاه خیره‌ای سرم رو بلند کردم، یاشار بود. نمی‌دونم شاید دلش برام سوخت، شاید از این وضع راضی و شایدم ناراضی بود. حس خاصی نداشتم؛ مثل پوچی، مثل هیچ حساب‌شدن. همه‌ی مهمونا در حال ترک‌کردن سالن بودند، بعضی‌ها در گوشی با هم پچ‌پچ می‌کردند و پنهانی با دست من رو نشون می‌دادند.
    ساغر به سمت شاپرک رفته بود و خیلی عصبی نشون داده می‌شد، مامان چند قدم اون‌ورتر با حرص و کلافگی با آروین بحث می‌کرد.
    خیلی تنها بودم، خیلی نا‌امید بودم، می‌خواستم گریه کنم، زار بزنم، از ته دل فریاد بزنم؛ اما دریغ از یک قطره اشک! گلوم ساییده می‌شد، احساس می‌کردم دارم خفه میشم. سخت نفسم رو دم و باز دم کوتاهی دادم. بی‌حوصله از جام بلند شدم و بی‌توجه به سر و صدای بقیه از وسط سفره گذشتم که صدای مهیبی ایجاد کرد؛ ولی کسی توجه نکرد. آروم از سالن به سمت رخت کن خانم‌ها حرکت کردم. تک و توک نفراتی در اون‌جا دیده می‌شد. اولین مانتو‌، شلوار و روسری رو که به دستم اومد به تن کردم. مهم نبود مال کی بود، اهمیتی نداشت که اون شخص بی‌لباس می‌موند؛ الان تنها چیزی که برام مهم بود، خارج‌شدن از این مهلکه‌ی نحس بود.
    به زور لباس نفرت‌انگیز عروسی رو از تنم خارج کردم، شلوار رو پام کردم و با انداختن روسری روی سرم از اون‌جا بیرون اومدم. برای بلعیدن هوایی تازه تقلا می‌کردم؛ ولی انگار راه گلوم بسته شده بود. زور می‌زدم تا گریه کنم؛ اما نمی‌شد. راه رفتم و راه رفتم. پاهام درد می‌کرد، کفش‌های پاشنه بلند راحت راه‌رفتن رو ازم گرفته بود.
    خیابون‌ها تاریک و خلوت بود، کسایی که از کنارم رد می‌شدند گذرا نگاهی بهم می‌انداختند و با پوزخندی مسخره از من عبور می‌کردند.
    نمی‌دونم چند دقیقه یا چند ساعت بود که بی‌وقفه راه می‌رفتم؛ اما وقتی سرم رو بلند کردم خودم رو توی بهشت زهرا دیدم.
    آروم‌آروم قدم برداشتم و نزدیک قبر بابا شدم. انگار راه نفسم باز شده بود و راحت نفس می‌کشیدم. وقتی مقابل بابا ایستادم، زانوهام سست شد و روی زمین افتادم.
    -سلام بابا.
    انگار یه وزنه صد کیلویی روی قفسه سـ*ـینه‌ام سایه انداخته بود.
    -نمی‌تونم حرف بزنم بابا، نمی‌دونم چرا همه جای بدنم برای خودم سنگین شده.
    آهی کشیدم و سرم رو به زانوهای پام تکیه دادم.
    -دلم می‌خواد الان این‌جا بودی، روبه روم می‌ایستادی و محکم می‌زدی تو گوشم.
    چرا گریه نمی‌کردم، دلم می‌خواست زار بزنم و خالی بشم.
    -بابا دارم از دوریت دق می‌کنم، بابا حق من از این زندگی لعنتی همیشه از دست دادن بهترینای زندگیم نیست.
    دستم رو روی زمین گذاشتم و مشتی خاک برداشتم و با حرص به اطراف پرت کردم.
    -دوست دارم این‌جوری ذره ذره نابود بشم و از بین برم بابا، تا این حد خسته و رنجور شدم.
    دهنم رو باز کردم تا داد بزنم؛ اما نشد، سرم رو روی سنگ قبر بابا گذاشتم و آروم گفتم:
    -بیام پیشت بابا؟ بیام پیشت تا منم از این دنیا خلاص بشم؟
    خیس‌شدن چشم‌هام رو احساس کردم و قطره اشکی که روی صورتم ریخت، حالم رو خیلی خراب کرد.
    -آره بگو، بگو تو چرا این‌قدر ضعیفی، بگو چرا اشکت دم مشکته، بگو تا من خفه شم، بگو تا دیگه حرف نزنم!
    هق‌هق کردم و گفتم:
    -بابا خیلی بیچاره شدم، خیلی بدبخت شدم خیلی تنهام، خیلی بی‌کسم!
    سرم رو بلند کردم و با چشم‌های تارم خیره به روبرو شدم.
    -دلم می‌خواد از این دنیا محو بشم برم یه جایی که تنها باشم بابا!
    دست‌هام رو مشت کردم و کوبیدم روی زمین و با حرص از بین دندون‌های کلیدشده‌ام گفتم:
    -از همه‌ی آدمای دور و برم نفرت دارم، از خودم متنفرم، از این حالم بدم میاد!
    بلند و طولانی گریه کردم؛ اون‌قدر که دیگه حس می‌کردم رمقی توی وجودم نیست. دوباره سرم رو روی زانوهام گذاشتم و گفتم:
    -از همه بدم میاد، از همه!
    -حتی از من؟
    مثل برق‌گرفته‌ها سرم رو بلند کردم. همین که خواستم سرم رو به عقب برگردونم، دستمالی روی دهنم قرار گرفت و چشم‌هام به آرومی بسته شد.
    ***
    با سردرد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم. چشم‌هام تار می‌دید؛ با چندبار پلک‌زدن دید واضحم رو به دست آوردم. خواستم دستم رو حرکت بدم؛ اما نتونستم. نگاهی به وضعیت خودم کردم، روی صندلی نشسته بودم و دست و پاهام رو با طنابی محکم بسته بودند. جای طناب‌ها روی پوست دستم جا انداخته بود و این خیلی عذابم می‌داد.
    کم‌کم متوجه موقیعت خودم شدم، قلبم شروع به تندتند کوبیدن کرد. احساس کردم سطل آب داغی از سرم تو نوک انگشت‌های پام روی سرم ریخت. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و به دور و بر تاریکم نگاه انداختم.
    کجا بودم نمی‌دونستم، کی من رو آورده بود اونم نمی‌دونستم. سعی کردم با کمی وررفتن با طناب‌ها بازشون کنم؛ ولی لعنتی‌ها خیلی محکم بسته شده بودند.
    می‌ترسیدم از اینکه بلایی سرم بیاد. تاریکی اطرافم حس ترس و اضطرابم رو دو چندان می‌کرد. کم کم داشت اشکم در می‌اومد. هر چه‌قدر سعی کردم با نگاه دقیق متوجه بشم کجام؛ اما متاسفانه چیزی دیده نمی‌شد.
    با بالا و پایین رفتن صدای دستگیره در تمام وجودم هوشیار شد و نگاهم به اون سمتی که صدا از اون‌جا اومد خیره شد. با صدای تیک کوچیکی اطراف تاریکم روشن شد. با روشن‌شدن یهویی، چشم‌هام خود به خود سریع بسته شدند و بعد از چند ثانیه به سختی و با سردرد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم. احساس کردم یک لحظه فراموش کردم زندگی‌کردن یعنی چی! آدم بودم؟ مرده بودم؟ روی زمین زندگی می‌کردم یا تو رویاهام؟ شوک بزرگی برای من بود. چشم‌هام دو دو می‌زد و تپش قلبم بالا رفته بود. تحمل شوک به این بزرگی رو نداشتم و دوباره با ریخته‌شدن وجودم چشم‌هام بسته شد.
    «از يك جايى به بعد
    خودَت "اضافى" بودن در رابـ ـطه را احساس مي‌كنى!
    گاهى زمين و زمان دست به دست هم مي‌دهند
    تا حالى‌ات كنند،
    كه ببين "فلانى"
    از اين جا به بعد،
    بود و نبودِ تو
    فرقى به حالِ مخاطبت ندارد كه ندارد!
    بودنت فقط
    روز به روز تو را كوچك و كوچك‌تر مي‌كند
    «ماندن» خوب است
    «جنگيدن» عاليست
    «ساختن» فوق العاده است
    اما «غرور»ت از همه‌ى اين‌ها مهم‌تر است!»
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با قرارگرفتن چیز نوک تیزی روی چونه‌ام چشم‌هام رو باز کردم، چیزی رو که می‌دیدم فرسخ‌ها دورتر از ذهنیت من بود. کودکیم، زمان‌هایی که تو تنهاییم شریکم می‌شد، فقط چند قدم دورتر ازمن ایستاده بود. تپش قلبم رو به وضوح می‌شنیدم، انگار دوباره متولد شده بودم و بار اولی بود که می‌دیدمش و با همون نگاه اول دوباره و دوباره برای هزارمین بار عاشقش می‌شدم؛ ولی توی نگاهش چیز دیگه‌ای نسبت به من بود نمی‌فهمیدمش، آدمی رو که سال‌ها باهاش زندگی کرده بودم نمی‌شناختم. میمیک صورت خشنش، چشم‌های سردش، چیز دیگه‌ای رو به من انتقال می‌داد. انگارنمی‌شناختمش، انگار همه‌ی این سال‌ها رل یه انسان معصوم رو بازی کرده بود. قلبم راه فراری برای خودش می‌گشت، ثانیه‌ها ایستاده بودند که من دوباره این حس رو با تموم وجود به رگ‌هام بفرستم. سلول‌های مغزم حس غریبی رو داشتند تجربه می‌کردند، تارهای صوتی گلوم می‌لرزیدند. دوست داشتم بدون هیچ اسارتی و یا بدون هیچ غل و زنجیری به سمتش پرواز کنم، بپرسم و منتظر جوابی باشم که عقلم رو قانع کنه. استرس داشتم، مضطرب بودم، می‌دونستم چیزای خوبی درانتظارم نیست. بغض داشتم، یه بغض عجیب؛ انگار که میلاد رو از دست داده باشم و حالا یه چیز فنا روبروم قرار گرفته باشه. استرس داشتم، استرسی مثل آدمی که پنهانی با کسی رابـ ـطه داشته و حالا خانواده‌اش فهمیده بودند و خط قرمزهایی روی باورهاش کشیده بودند. می‌خواستم جیغ بزنم، فریاد بزنم، داد و بیداد کنم، برم و جلوش بایستم و فقط و فقط بپرسم:« چرا؟ چرا رفتی؟ حق من این عذاب نبود!»؛ اما نمی‌شد و قرار نبود همچین اتفاقی بیفته.
    -الو؟ با توام، من رو نگاه کن!
    به سختی نگاهم رو ازش کندم و به شخص نفرت‌انگیز روبروم چشم دوختم. صداش اذیتم می‌کرد، لجباز نگاهش رو بهم دوخته بود.
    -کنترل چشمات رو داشته باش، وگرنه کورشون می‌کنم!
    ولی دل من همچین حرف‌هایی رو گوش نمی‌کرد. دوست داشتم همه برن و دنیا خالی از انسان باشه و من روزها و سال‌ها بدون هیچ حرفی خیره نگاهش کنم، دلتنگی‌های طولانی مدتم رو سیراب کنم. دوست داشتم تنها باشم، تنها باشم و خودم رو قانع کنم و دلیلی برای زنده‌بودن این دو پیدا کنم. من مطمئنم این دو تو آتیشی که به پا شده بود سوختند و من رو هم این همه مدت تو همون آتیشی که تموم شده بود سوزوندند. دوباره چونه‌ام رو محکم گرفت و چشم‌هام رو با چشم‌های خودش مماس کرد.
    -تو انگار حرف نمی‌فهمی نه؟
    بغض داشتم و هنوز این اتفاق رو هضم نکرده بودم و جواب گستاخی‌های سارا رو نمی‌تونستم با بی‌پروایی‌هام جواب بدم، این تا اوج اعماق درونم من رو می‌سوزوند و خاکسترم می‌کرد.
    -ببین، اگه آوردیمت این‌جا فقط برای چند دلیل بود.
    گوش سپردم به حرف‌هاش، به لحن عصبیش و دوباره نگاهم به سمتی کشیده شد که با تموم وجودم دوست داشتم نگاهش کنم.
    -اول اینکه یه چیزایی ناگفته نمونه، دوم اینکه حساب کارات دستت بیاد.
    با بازشدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد، پوزخندی زدم و نگاهم رو به دیوار کثیف اتاق کشوندم. چیزی نگفت، وارد اتاق شد و کنار میلاد ایستاد و چیزی در گوشش پچ‌پچ کرد. دلیل این کارشون رو نمی‌فهمیدم؛ انگار که من یک جانی بودم! با تنفر نگاهی بهشون کردم و گفتم:
    -فیلم زیاد می‌بینید نه؟ الان خیلی جو برتون داشته؟
    چیزی نگفتند و خیلی ساکت نگاهم کردند. سارا دوباره نزدیکم شد، مانتوی یشمی بلندی تا روی مچ پاش پوشیده بود.
    -خوب دخترم رو صاحب شدی؟ ولی عیبی نداره! خوب ازش مراقبت کردی؛ اما چه‌قدر حیف که دیگه نمی‌بینش!
    سوختم، سوختم و آتیش گرفتم. نگاهم زخمی شد؛ نه ملاحظه‌ی آروینی که حتی تحمل فکرکردن بهش رو داشتم کردم نه ملاحظه میلادی رو که عشق از بندبند وجودم نسبت بهش فریاد می‌زد رو کردم.
    -گ... زیادی نخور، نمی‌تونی پاره تنم‌ رو ازم جدا کنی عوضی!
    با کفش‌های پاشنه بلند سیاهش محکم به سمتم قدم برداشت و لگدی به پام زد که دردش چشم‌هام رو بست.
    -کی می‌خوای دست از این کارات برداری؟ کی می‌خوای از این که الکی چیزایی رو که مالِ خودت نیست برای خودت بکنی تموم کنی؟ چه‌قدر توی نقشت فرو رفتی؟ فکر می‌کنی مادری؟فکر می‌کنی تو زاییدیش؟ تو نه ماه تو شکمت این ور اون بردیش؟ یا نکنه چیزای حاضری دوست داری؟ دیگه وقتشه از خواب خرگوشیت بیدارشی نازنین، خودت رو نزن به نفهمی و بذار هر کس راه خودش رو ادامه بده، بذار همه به حق خودشون برسن، حق همه یه زندگیِ خوب و بی‌دردسر هستش. این زندگی مال منه، میلاد شوهر من هستش و چیچک دخترم! به‌خاطر کارای تو و دردسر‌های که برامون درست کردی من این همه مدت از بچه‌ام دور موندم و عذاب کشیدم، فقط به‌خاطر تو نازنین...
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ انگار خواب بودم و رویای وحشتناکی دیده باشم و بعد از مدت‌ها خوابم به یادم اومده باشه، حالا با این اتفاقات روبرو شده باشم. با طعم گسی که توی دهنم ایجاد شده بود گفتم:
    -اما...نمی‌دونم چرا توی زندگیم هی همه‌چیز نمیشه!
    نگاه سارا کدرتر شد و گفت:

    -نازنین، تو این دنیا تو تنها کسی نیستی که دلت شکسته و یا به اون چیزی که می‌خواستی و نرسیدی، اصل تو این دنیا نرسیدنه! باید بذاری همه چیز با قانون خودش ادامه پیدا کنه اگه با تو نشد قرار نیست کاری بکنی که با بقیه هم نشه.
    حرف‌هاش مثل پتک توی سرم خورد، سرم گیج رفت و دیوونه‌وار خواستم از اون‌جا دور بشم، بدوم و بدوم و اون‌قدر نفس‌نفس بزنم که تمامی گذشته رو از یاد ببرم. با سوزی که دلم رو می‌سوزوند و زبونم رو تلخ می‌کرد، سوسوی چشم‌هام رو واضح‌تر کرد گفتم:
    -ولی تو نمی‌فهمی جداافتادن از کسی که برای خودت یه تندیس ساختی ازش مثل یه جهنمیه که هر ساعت و هر دقیقه توش می‌سوزی و نمی‌تونی دم بزنی، نمی‌تونی برای کسی بگی داری تو چی و از چی می‌سوزی.
    از جاش بلند شد و پشتش رو به من کرد، نفهمیدم صورتش چه مدلی شده وقتی این حرف‌ها رو می زد.
    -زندگی رو خیلی جدی گرفتی نازنین. ولش کن و بی‌خیالش شو، ازش زنده بیرون نمیای. اگه هم شانس آوردی و زنده بیرون اومدی، مطمئن باش جوری زخمی میشی که تا آخر عمرت حسرت مرده‌بودن روی بکشی!
    مویرگ‌های دماغم تیر کشید و چشم‌هام بیشتر سوخت، گلوم گرفته شد و انگار طوفانی از گرد و غبار توی دهنم فرو رفته و وجودم رو طوفانی کرده باشه. نمی‌دونم چرا قلبم تندتند می‌زد؛ یعنی روبروشدن با حقایق یعنی این، یعنی وقتی میگن«حقیقت تلخه» یعنی این، یعنی این‌قدر تلخه که تمام وجودت زهرمار میشه و مثل یه مار میشی برای گزیدن کسی که این حقایق تلخ رو روبروت تعارف کرده اونم تو سینی مثل تعارف‌کردن یک سینی پر از چای!
    چشم‌هام رو بستم و با مردمک‌هایی که هر لحظه آماده ریزش بود و گلویی که خس‌خس می‌کرد گفتم:
    -کاش می‌مردم و چشم‌هام رو روی همه‌ی آدمای دنیا می‌بستم!
    نگاهم رو به سمت مرد بی‌احساسم کشوندم و برای آخرین‌باری که داشتم دوست داشتن‌هام رو توی چشم‌هام می‌ریختم گفتم:
    -بی تو نمی‌دونستم برای چی زنده‌م؛ چون بهونه‌ای نبود برای زندگی‌کردن. واسه زندگی‌کردن برای من یه دلیل می‌خواست اونم تو بودی؛ ولی وقتی نمی‌خوای وقتی زندگی نمی‌خواد ما با هم باشیم و تجربه کنیم هم دیگه رو دیگه لزومی نیست برای با هم بودن التماس و رویاساختن.
    سرم رو بالا بردم و از بینیم با سوز نفسم رو بیرون دادم. صورتش در هم رفت و با فکی منقبض شده گفت:
    -حق تو نبود که تو رو بی‌اجازه وارد این بازی کنیم؛ ولی شاید الان حقت باشه که حقیقت رو بدونی.
    دیگه امیدی نداشتم، نمی‌دونستم چیا می‌خوان بگن؛ ولی باز هم واهمه داشتم از چیزایی که قرار بود بشنوم.
    -از بچگی باهم بزرگ شده بودیم، همه چیمون باهم بود باهم بزرگ شدیم، مادرم مدام توی گوشم می‌گفت که باید ازدواج کنی و اولین کسی رو هم که پیشنهاد داد تو بودی!
    سارا پوزخندی زد و ادامه حرف میلاد رو گرفت و خیلی تلخ به نقطه‌ای نا معلوم خیره شد و گفت:
    -چند باری توی دانشگاه وقتی می‌رسوندتت دیده بودمش، میلاد رو میگم... دوست داشتم بهش نزدیک بشم، برای همین خودم رو بهت نزدیک‌تر کردم تا بتونم راحت‌تر باهاش آشنا باشم، خیلی صمیمی شدم باهات؛ اما من فقط نقشه‌ام این بود که به میلاد نزدیک بشم از دوست داشتن‌هات گفتی؛ اینکه چه‌قدر دوسش داری، عصبانی بودم و می‌ترسیدم از اینکه میلاد رو ازدست بدم تا اینکه میلاد پیشنهاد دوستی داد و همه‌چیز اون‌طور که من می‌خواستم پیش رفت.
    سرم گیج می‌رفت، احساس می‌کردم وسط یه بازی‌ام که مثل یه مهره‌ی سوخته توش ایستادم. آروین با صدای گرفته‌ای ادامه‌ی حرف سارا رو گرفت:
    -با خواهرم می‌دیدمت، توی این رفت و آمد‌ها ازت خوشم اومده بود، دوست داشتم بهت نزدیک بشم؛ اما نمی‌دونم چرا سارا این رو نمی‌خواست؛ یعنی این رو از رفتار‌هاش می‌فهمیدم، زیاد بهم رو نمی‌دادی و این من رو حریص‌تر می‌کرد.
    دوباره میلاد و دوباره منی که با شنیدن صداش به اوج‌ها رفتم و دوباره تیک تیک عاشقی شروع به نواختن کرد.
    -تازگیا با یه نفری آشنا شده بودم که کارهای عجیب غریبی می‌کرد، کنجکاو بودم سر از کارش در بیارم و یه مدت گذشت و تا چشم باز کردم دیدم منم جزئی ازشون شدم؛ ولی متعجب‌تر از اون، اون آدمی بود که بعدها فهمیدم کیه و با چه انگیزه‌ای بهمون نزدیک شده.
    با شنیدن صدایی آشنا سرم رو بلند کردم و متعجب بهش چشم دوختم، انتظار این یکی رو نداشتم.
    -از بالا دستور رسیده بود که باید بیشتر از نزدیکان پدرت استفاده کنیم تا شکی تو کار نباشه و چون آشنا بودن و به اونا زیاد شک نمی‌کردند.
    باورم نمی‌شد؛ نزدیک‌ترین دوست بابا، کسی که فکر می‌کردم آدم خوبه‌ی داستانه؛ ولی چه‌قدر حیف که نبود! آقا ایمان پدر میلاد! و چه‌قدر از این دنیا و آدم‌هاش نفرت پیدا کردم.
    -و واقعا هم تا حالا کسی بهم مشکوک نشده.
    -توی شرکت پدرت استخدام شدم و شروع به کار کردم. کار‌ها خیلی خوب پیش می‌رفت. قرار شد یه بار از طرف دبی به سمت شرکت بابات بیاد و من خیلی راحت می‌تونستم توی راه، داروهای تقلبی رو با داروهای اصلی جابه‌جا کنم. یه بارکه توی انبار یواشکی با میلاد داشتیم حرف می‌زدیم، پدرت تموم حرفامون رو شنید و نقشه به هم ریخت. میلاد سعی کرد پدرت رو قانع کنه؛ اما پدرت قانع بشو نبود. باهاش درگیر شد و توی یه حرکتی که میلاد هلش داد پدرت در جا تموم کرد.
    نه! باورم نمی‌شد، احساس کردم هرچی تا حالا ساخته بودم به خرابه‌ای تبدیل شد که دودش فقط خودم رو کور کرد و فقط خودم توی این خرابه نابود شدم.

    «از پشت گوشی فریاد می‌زدم
    بـرگرد ...
    فارغ از اینکه
    « آلـزایمر»
    خیلی وقت است
    شماره‌ی تو را از ذهنم پــاک کرده ...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    دیگه صداش برام خوشایند نبود، دیگه صداش اون جذابیت قبل رو نداشت، دوست داشتم کر بشم و دیگه صداش رو نشنوم.
    -وقتی اون اتفاق افتاد، هم من و هم آروین شوکه شدیم با بالایی‌ها در جریان گذاشتیم. قرار بر این شد که آروین قتل رو به گردن بگیره و بعد از اون که آروین زندان رفت اون کار و اون پیشنهادی که تو دادی کلا کار‌ها ریخت به هم و ما مجبورا قبول کردیم. حوصله ندارم دیگه جز به جز تعریف کنم اون روزا رو؛ ولی این رو خواستم بگم که بدونی من هیچ‌وقت ذره‌ای علاقه بهت نداشتم و اون نامه و اون حرکت روز آخری همه‌ش چیزی بیشتر از نقشه برای من نبود.
    دینگ دانگ، دینگ دانگ، مغزم داشت از هم می‌پاشید؛ نه می‌تونستم درست فکر کنم و نه می تونستم درست تصمیم بگیرم. چرا اینا رو به من گفتند؟ چرا خواستند من همه‌چیز رو بدونم؟ نمی‌ترسیدند از اینکه من همه‌چیز رو فهمیدم؟ فقط تونستم این رو بگم:
    -چرا؟ چرا این حرف‌ها رو به من گفتید؟
    همه‌شون از اتاق با یه پوزخند مسخره بیرون رفتند و فقط سارا توی اتاق موند. نزدیکم شد و مقابلم ایستاد.
    -نه می‌ترسیم از اینکه چرا این حرف‌ها رو بهت زدیم و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای، می‌دونی چرا؟ چون حقت بود همه‌ی واقعیت رو بدونی، اینکه دنیا اونی نیست که تو فکر می‌کنی، آدما همون‌طوری که تو فکر می‌کنی قدیسه و پاک
    نیستند و اگر چیز‌های خوبی هم وجود داشته باشه چیز‌های بد هم صد درصد وجود خواهد داشت. تو نمی‌تونی بری پیش کسی یا حتی پلیس؛ چون نه مدرکی داری و نه چیزی توی دست و بالت هست و این رو هم یادت باشه که اگه همچین خبطی به کلت بزنه اولین کسایی که آسیب می‌بینه اطرافیانت هستند نه کس دیگه‌ای.
    چشم‌هام دو دو می‌زد و قلبم هم که انگار نمی‌تپید، دست و پام می‌لرزید و صورتم هم جمع شده بود. اشک‌هام بی‌صدا روی صورتم می‌ریختند. من چه‌قدر از این دنیا نفرت پیدا کردم. چند قدم برداشت و درست پشت سرم ایستاد، صداش رو درست از بیخ گوشم شنیدم که گفت:
    -این کارا همه‌شون انعکاس کارای خودت بودن که تیر خلاصیش فقط خودت رو نشونه گرفت!
    دستمال رو به سمت صورتم آورد و قبل از اینکه حرکتی بکنم روی صورتم گذاشت و بعد از چند ثانیه رویا و تاریکی مطلق همه جا رو فرا گرفت.
    «بعدِ رفتنت
    انگار
    انقلابی اقتصادی در باورم برپا شد
    ارزان شد
    قیمتِ تمام حرف‌هاى عاشقانه...»
    ***
    صدای چرخ، صدای حرف‌زدن، صدای جیغ می‌اومد. حتی قبل از اینکه چشم‌هام رو باز کنم، بوی ترس مشامم رو پر می‌کرد. حتی حس می‌کردم که توی یه فضای خفقان‌آوری هستم. قبل از بازکردن چشم‌هام، ترس رو با بندبند استخون‌هام حس کردم. با بالا و پایین رفتن دستگیره‌ی در، با ترس خودم رو به‌طور خفیف توی خودم جمع کردم و چشم‌هام رو محکم‌تر بستم. بعد از چند لحظه بوی الـ*کـل بینیم رو پر کرد و با قرارگرفتن دستی روی بازوم چشم‌هام رو باز کردم، خودم رو به سرعت عقب کشیدم و با چشم‌های از حدقه در اومده‌ام به فرد روبروم که شناختی ازش نداشتم خیره شدم.
    -تو کی هستی؟ این‌جا کجاست؟
    نگاهی سرد با صورتی سردتر بهم انداخت و سرش رو روی میز چرخدار استیل انداخت و در شیشه آمپول رو شکست سرنگ رو به آرومی و با آرامش داخلش فرو برد. بعد از چک‌کردن سرنگ محفظه پلاستکیش رو روی سوزنش جای داد. من هم همون‌طور آشفته درحال نگاه‌کردنش بودم.
    -دوباره می‌پرسم این‌جا کجاست و تو کی هستی؟
    ولی دریغ از جواب! سردرگم بهش نگاه انداختم که اون با آرامش زیادتر نزدیکم شد. خودم رو کمی به عقب هل دادم و نذاشتم دستش رو بهم نزدیک کنه. انگار لال شده بود، شاید هم ربات بود. با اون روپوش سفید هم چیزی از دیوونه‌ها کم نداشت، چشم‌های آبی‌رنگش دیوونه‌وار ترسناک بود.
    نزدیکم شده، بیشتر خودش رو بهم نزدیک کرد و من هم به طبع خودم رو عقب‌تر کشیدم؛ اون‌قدر که کم مونده بود از روی تخت خشکی که روش قرار داشتم پایین بیفتم. مستقیم نگاهش کردم که اخم‌هاش توی هم رفت و انگار عصبانیت جای اون آرامش قبلی رو گرفته بود.
    -سر جات آروم وایسا تا آمپولت رو بزنم!
    لحن مردانه‌اش به صورت ظریفش نمی‌خورد، پوست سفیدش و چشم‌های درشتش تداعی یک صدای ظریف رو داشت. ابهامات زیادی توی ذهنم به وجود اومد و دیووانه‌وار خودم رو به عقب کشیدم و از روی تخت پایین پریدم.
    سعی کرد نزدیکم بشه؛ اما مگه من می‌ذاشتم، نزدیکم شد؛ ولی قبل از اینکه دستش رو بهم بزنه با صدای بلندی که داشتم کلمات رو می‌کشیدم گفتم:
    -بهم دست نزن احمقِ روانی!
    نزدیک میز کنار تخت شد، چیزی شبیه دکمه رو فشار داد و جمله‌ای از بین لب‌هاش بیرون اومد؛ ولی متوجه نشدم که چی گفت، بعد از گذشت چند لحظه دو زن با روپوش‌های سفید وارد اتاق شدند.
    دلهره تموم وجودم رو پر کرد و توی کنج دیوار اتاق کز کردم و با ترس به سه نفر مقابلم خیره شدم. هر سه نزدیکم شدند؛ ولی من دوباره مانع این شدم که بهم دست بزنند. دو پرستاری که تازه اومده بودند نزدیکم شدند و با زور بازوهام رو گرفتند، بلند فریاد کشیدم:
    - ولم کنین، ول کن بازوم رو...
    خودم رو تکون می‌دادم تا بازوم رو از بین دست‌هاشون بیرون بیارم.
    -ولم کنید عوضیا!
    دختر اولی نزدیکم شد و آستین بلوز گشادی رو که مال من نبود بالا زد و بعد از خیس‌شدن کوتاه دستم سرنگ رو وارد بازوم کرد. جیغ خفیفی کشیدم و سعی کردم خودم رو آزاد کنم؛ ولی با شل‌شدن عضلاتم نتونستم بیشتر سر پا بایستم و روی دست‌های اونا برای چندمین بار از هوش رفتم.
    «به سیم آخر زده‌ام ...
    مثلِ دختری که به فَجیع‌ترین حالتِ مُمکن
    انتقامِ رفتنِ مَعشوقه‌اش را ازموهاییٓ می‌گیرد،
    که به عشقِ او بلندشان کرده بود...»
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    ***
    «دو شبِ پیش»
    ماشین با سرعت آرومی در حال حرکت بود. از آینه نگاهی به نازنین که تو صندلی عقب ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود کرد. قلبش آروم نبود، از این کار راضی نبود؛ اما مجبور بود. دوستش داشت، هنوز هم نمی‌خواست که این کار رو انجام بده؛ اما تقدیر چیز دیگه‌ای رو برای زندگی اون رقم زده بود. هوا دوباره تاریک شده بود. یک روز از اون روز لعنتی که باعث شده بود عزیزش رو برنجونه گذشته بود. دوست نداشت با اون این کار رو بکنه؛ اما مجبور بود، نمی‌خواست این دم رفتنی لکه‌ای سیاه از انتقام توی دلش باقی بمونه. آب دهنش رو قورت داد و ماشین رو مقابل مجتمع نگه داشت، نفسی عمیقی کشید و پیاده شد. نازنین رو به آرومی از صندلی عقب بیرون آورد و در آغوشش گرفت. نگاهی به صورت آروم و در عین حال داغونش کرد و محتاطانه کنار مجتمع روی زمین گذاشت و پتویی رو هم که با خودش آورده بود روش انداخت. چند قدمی به عقب برداشت و نگاهی به سر در مجتمع انداخت و برای اولین‌بار اشک توی چشم‌هاش لونه کرد.
    بغض رو کنار زد و توی ماشین نشست و بعد از چند بار بوق پی در پی و آزاردهنده‌ ماشین رو به عقب روند و منتظر ایستاد. پیرمرد با یونیفرم مخصوص از پشت نرده نگاهی به بیرون انداخت و بعد از دیدن جسم نازنین دوباره با دقت اطراف رو پایید سریع دستش رو داخل جیبش کرده و بعد از در آوردن بی‌سیم کوتاهی در عرض چند دقیقه چند خانم سفیدپوش با حرکاتی تند به سمت نازنین رفته و اون رو به داخل بردند. نفسش رو با صدا به بیرون فرستاد، سرش رو روی فرمون ماشین گذاشت و خیلی آروم و رنجور گفت:
    -متاسفم؛ ولی مجبور بودم.
    چند دقیقه‌ای به همون حالت موند، از عذاب وجدان در حال سوختن بود. با روشن و خاموش‌شدن صفحه‌ی گوشیش نگاهش به اون سمت کشیده شد. به آرومی گوشی رو نزدیک گوشش کرد و گفت:
    -جلوی در منتظرتم زود بیا، مواظب باش کسی نبینتت!
    گوشی رو خاموش کرد، بی‌حرف و بی‌صدا به منظره ساکت بیرون ماشین نگاه کرد و روزهای گذشته رو از نظرش گذروند. با بیرون‌اومدن دختری با یونیفرم سفید روی صندلی کمی جابه‌جا شد. با بازشدن در ماشین نگاهش در نظر اول روی چشم‌های آبی‌رنگ و درشت صورت دخترک نشست. نگاهش رو ازش گرفت و دوباره خیره به روبرو شد.
    -می‌دونی که کارت چیه؟
    صدای زمخت مردانه‌ی دخترک تو گوشش نشست.
    -آره می‌دونم باید چیکار کنم.
    لحن لاتی کوچه بازاریش اخمی روی صورتش نشوند.
    -نمی‌ذاری با کسی ارتباط برقرار کنه، چهار چشمی مواظبش باش فرار نکنه، فهمیدی؟
    دخترک پوزخندی زد و گفت:
    -چیکار کرده مگه آقا آروین؟
    کلافه بدون نگاه‌کردن بهش در داشبورد ماشین رو باز کرده و پاکت پرپولی رو روی پاهای دخترک انداخت و گفت:
    -به تو ربطی نداره، تو فقط درست و اصولی کارت رو بکن!
    جدی نگاهش کرد و گفت:
    -فهمیدی؟
    دخترک بعد از چند لحظه گفت:
    -آره فهمیدم.
    سرش رو تکون داد و بعد از روشن‌کردن ماشین گفت:
    -به سلامت.
    دخترک به آرومی پیاده شد و خیلی محتاطانه وارد ساختمون شد. آروین بعد از آخرین نگاهی که به مجتع انداخت با وجودی اندوهگین و قطره اشکی رو که از چشمش چکید پاک کرد و از اون مکان خارج شد.
    «مادرم می‌گوید:
    مرد گریه نمی‌کند
    و من
    از بغض
    گلو درد گرفته‌ام...
    و پزشک
    از همه‌جا بی خبر
    هی نسخه می‌پیچد
    هی نسخه می‌پیچد
    هی...»
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با سردرد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم، اولین چیزی که مقابل چشم‌هام نقش بست دیوار سفید و خالی از هیچ‌گونه اشیا بود. آب دهنم رو قورت دادم و سر جام نیم‌خیز شدم، هیچ‌چیزی به جز تخت و عسلی فلزی کنار تخت داخل اتاق نبود.
    بدون احساس‌کردن هیچ حسی درون خودم با آرامش از جام بلند شدم، با برخورد پاهام با کاشی‌های سرد زمین ناگهان لرز شدیدی وجودم رو در برگرفت. با نگاهم دور تا دور اتاق ر که فقط دیوارهای سفید احاطه‌اش کرده بودند گشتم؛ ولی دریغ از یک جفت دمپایی یا کفش دیگری!
    آروم آروم و با احتیاط قدم برداشتم و خودم رو به پنجره بی‌پرده اتاق رسوندم. چهارچوب پنجره به طرز عجیبی زنگ زده بود و از رنگ سفید بیشتر به قهوه‌ای تمایل داشت. نگاهم از شیشه‌ی لکه‌خورده از اثرات بارون به بیرون این فضای ناشناس خیره موند.
    حیاط پر بود از آدم، پیرمردهایی که دست به دست هم داده بودند و به طرز دیوونه‌واری می‌خندیدند و گهگاهی هم به بازوی یکدیگر مشت می‌کوبیدند. پیرزنی که کنار درختی با تنه‌ای بزرگ نشسته بود و با اسباب بازی‌های کودکانه‌ای درحال بازی بود و بسیار خوشحال به نظر می‌رسید.
    دختر نسبتا جوونی رو که دو نفر شبیه به پرستار از دست‌هاش گرفته بودند و به زور داشتند به سمت ساختمان می‌آوردنش.
    اولین قطره‌ی اشک از چشمم چکید و این آغازی بود برای حقیقتی که سخت در نادیده‌گرفتنش داشتم.
    چشم از این صحنه‌ی دلخراش و دیوونه‌کننده برداشتم و به سرعت به سمت تخت رفته و در گوشه‌ای تو خودم کز کردم. باور نمی‌کردم، من فقط این فضاها رو تو فیلم‌ها دیده بودم. قلبم می‌کوبید، شاید روی دور هزارم بود. تموم بدنم نبض شده بود. اشک‌هام همین‌طور بی‌هدف می‌ریخت. من اگر این‌جا می‌موندم، اگر دیوونه هم نبودم دیوونه می‌شدم.
    سرم رو به نرده پشت سرم که نرده‌ی بالای تخت بود تکیه دادم. من نمی‌تونستم این‌جا بمونم. آروم به سمت در قدم برداشتم و دستم رو با یک حرکت روش گذاشتم، قبل از اینکه من تکونش بدم در با شدت باز شد و دقیقا به صورتم اثابت کرد.
    با درد شدیدی که توی بینیم ایجاد شده بود رو به زمین خم شدم، با خیس‌شدن دستم با وحشت نگاهی بهش کردم. با ترس سرم رو بلند کردم که بفهمم کی این کار رو باهام کرده بود، با دیدن شخص مقابلم با اخم بهش خیره شدم. با چشم اتاق رو زیر نظر گرفتم تا حداقل دستمال کاغذی پیدا کنم، با دیدن در دیگری که توی اتاق بود، فهمیدم که اون‌جا دستشوییه. با قدم‌های بلند واردش شدم و بعد از شستن دماغ خونینم از اون‌جا بیرون اومدم. درد شدیدی رو تو ناحیه بینیم حس می‌کردم با اخم و سر درد به سمت تختم رفتم و روش نشستم و ملافه‌ی سفیدی رو که روی تخت پهن شده بود، به خودم نزدیک کردم. صدای زمخت مردانه‌اش به گوشم رسید که بی‌حوصله گفت:
    -بیا این داروها رو بخور.
    بدون نگاه‌کردن بهش و بدون جواب‌دادن به پنجره‌ی عذاب‌آور اتاق خیره شدم. با لحن بدی گفت:
    -هی مگه با تو نیستم زبون نفهم!
    با خشم بهش نگاه کردم، با عصبانیت و صورتی پر از اخم رو بهش گفتم:
    -برو بمیر عوضی!
    چشم‌هاش رو دیدم که شعله‌های خشم ازش فوران کرد. با یه حرکت سریع چونه‌ام با خشونت بین دست‌هاش گرفت و با لحن بسیار بدی گفت:
    -دختره‌ی خیابونی فکر می‌کنی از سرخوشی آوردنت این‌جا؟ منم از سرخوشی دارم بهت می‌رسم؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -کورخوندی ابله روانی، تو تا ابد این‌جا زندانی هستی، هیچ راه فراری نداری عوضی! فهمیدی یا نه؟
    با زور و یک حرکت ناگهانی یه کپسول آبی‌رنگ رو داخل دهنم انداخت و پشت دستش روی صورتم کوبید. تموم تنم پر شد از عصبانیت، صورتم سرخ شده بود و گرما تموم وجودم رو احاطه کرده بوده بود. با یک حرکت ناگهانی قرص توی دهنم رو تف کردم توی صورتش، لبخند کجکی زد و بهم نزدیک شد و با حالت بدی بهم خیره شد و در عرض دو ثانیه چنان به صورتم کوبید که حس کردم سرم گیج و چشم‌هام سیاهی رفت. بغض خفه‌ام کرد و از این همه خفت و خواری که باعث شده بود بکشم به خودم نالیدم. بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد و در با صدای بلندی بسته شد که سر جام بالا پریدم.
    دستم رو روی صورتم گذاشته بودم و با غم به روبرو خیره شده بودم. داشتم مرور می‌کردم که کیا باعث شدند که من توی این نقطه بایستم. اصلا این‌جا کجا بود، کی من رو آورده بود.
    سارا، یه دوستی که با نقشه بهم نزدیک شد، خانواده‌ی میلاد رو بگو چرا از مرگ پسرشون از من گله نمی‌کردند و برخلاف تصوراتم با من رفتار کردند! همه‌شون می‌دونستند که چه اتفاقی قرار بود بیفته. حالا درک کردم دلسوزی و ترحم نگاه نرگس خانم رو، بی‌خیالی‌های مهسا و همه و همه!
    میلاد، همبازی بچگی‌هام چه‌طور من رو تو این آتیش انداخت. موشی میلاد بودم و مثل موش من رو انداخت تو دهن شیر و گذاشت خورده بشم. آخ چه‌قدر دلم می‌سوزه، دلم مردن می‌خواد. هنوز کار آروین رو درک نکرده بودم که بلاها مثل تگرگ روی سرم ریختند.
    آخ مامان که چه‌قدر بهت نیاز دارم. بغض داشتم خفه‌ام می‌کرد؛ مثل چاقو توی گلوم فرو رفته بود و با هر حرکتم تموم وجودم رو زخمی می‌کرد. سرم نبض شد و چشم‌هام بارونی؛ مثل بچه‌های بی‌کس خیابونی تنها بین یک گله آدم بی‌احساس افتاده بودم. آخ که چه‌قدر هم دلم می‌سوزه از نمایش دروغین آروین برای حضانت چیچک. اون که نیازی به حضانت نداشت؛ در حالی که همه‌شون با هم دستشون تو یه کاسه بود. چشم‌هام می‌سوزن و عقلم داره خاکستره میشه با فکرکردن به اینکه چه‌طور مثل یک توپ این دست و اون دست شدم، شایدم همه‌ی اینا سزای کارای احمقانه خودم بود.
    اما خدا چه‌قدر باید بکشم تا تلافی تموم اشتباهاتم در بیاد؟ خسته‌ام خدا، خسته‌ام! یا من رو بکش یا حداقل یه راه خلاصی از این مصیبت جلو روم بذار.
    ملافه رو روی سرم کشیدم، بالشتم رو بغـ*ـل زدم و گوشه‌ای از اون رو داخل دهنم گذاشتم و جیغ کشیدم، گریه کردم تا خالی بشم، جیغ زدم و جیغ زدم تا صدام به خدا برسه که حداقل اون نجاتم بده.
    «كسي نبود كه مراقبمان باشد.
    حتي يك نفر نگفت «حواست را براي خودت جمع كن!»
    و اين بود كه دردها حمله ور شدند...
    عده‌اي مردند!
    عده‌اي زخم‌خورده‌ي تحتِ درمان،
    و گروه زيادي دكتر جوابشان كرد...
    آن‌هايي كه زخم‌هايي عميق دارند!
    همان‌هايي كه درد نه آن‌ها را كشت،
    نه چند روزي روي تخت بيمارستان نگه داشتت!
    و اين شد كه مسكن كشف شد!
    براي فرار...
    لحظه‌اي آرامش آرامش بي‌ثبات...
    ثانيه‌اي نديدنش!
    نخواستنش!
    ردكردنتش.
    يكي زياد سيگار مي‌كشد!
    يكي بي‌مقصد مي‌رود...
    يكي هم در كنج يك كافه منتظر تلخ‌ترين قهوه مي‌ماند...
    ولي جالب اين است كه اين درد به استخوان زده‌هاي گروه آخر،
    از همه و از هميشه بيشتر مي‌خندند...»
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    پاهام رو توی سـ*ـینه‌ام جمع کرده بودم و خیلی آروم و صامت داشتم روبروم رو نگاه می‌کردم. اون‌قدر از لحاظ روحی خسته و داغون بودم که دیگه داشتم کم‌کم خودم رو می‌باختم، هر کاری می‌گفتند همون رو انجام می‌دادم؛ قرص‌ها، آمپول‌ها. اگر تقدیر من زندانی‌بودن تا ابد تو این‌جا بود، پس چاره‌ای نداشتم؛ حداقل کمی از این دنیا و زندگی کثیف دور می‌شدم.
    با صدای در به آرومی مردمک چشم‌هام رو به اون سمت چرخوندم. چه‌قدر متنفر شده بودم از رنگ آبی و چه‌قدر چشم‌هاش برام عذاب‌آور بود. دوباره با اون میز چرخدار فلزی نزدیکم شد. آمپول رو برداشته و به سمتم اومد، به آرومی و با لحنی خونسرد که چیزی ازش نمی‌شد فهمید گفت:

    -بکش بالا!
    نفس عمیقی کشیدم و آستین گشاد لباس آبی‌رنگی رو که مدت‌ها بود که تو تنم بود بالا کشیدم. با فروکردن سوزن داخل بازوم، چشم‌هام رو برای چند لحظه بستم و آخ کوچیکی که فقط خودم شنیدم رو سر دادم.
    پشتش رو بهم کرد و آمپول خالی‌شده رو داخل سطل آشغال که در قفسه پایینی میز چرخدار قرار داشت انداخت. در حالی که هنوز بی‌حوصله بودم و این فضای خفقان‌آور برام غیر تحمل شده بود. به آرومی و با صدای ضعیفم و با روحی خسته گفتم:
    -این‌جا کجاست؟ کی من رو آورد این‌جا؟ تو کی هستی؟ چرا نمی‌تونم از این‌جا برم بیرون؟ چرا نمی‌تونم با کسی در تماس باشم؟
    به سمتم برگشت و با قیافه‌ای که خشک‌بودن ازش می‌بارید بهم نگاهی انداخت. آیا تا به حال این دختر لبخند زده بود و آیا تا به حال سعی کرده بود به رفتارش عشـ*ـوه اضافه کنه؟ چی بود که این‌طور اون رو خشک نشون می‌داد؟ این روحیه پسرانه‌اش از چی التیام می‌گرفت؟
    -تو این دو هفته هر روز پرسیدی، هر روزم بهت جواب دادم«به تو ربطی نداره!» خسته نشدی هر روزِ هر روز این سوالا رو می‌پرسی؟ من که به جای تو خسته شدم!
    چه‌قدر خونسرد و چه بی‌روح و بی‌احساس حرف می‌زد. چشم‌هام رو لایه‌ای از اشک پوشوند، نفس عمیقی کشیدم و با صدای خشدارم گفتم:
    -ولی این حقِ منه که بدونم برای چی این‌جام. تو قانون شما چه‌طور چنین چیزی ممکنه که یه آدم سالم رو بیارن تو یه بیمارستان روانی بستری کنند.
    دوباره همون نگاه سرد و دوباره همون نگاه بی روح بهم خیره شد.
    -نمی‌دونم کی هستی، اسمت چیه، کی بهت گفته که این کار رو بکنی؛ ولی این رو بدون من یه آدم بی‌آزارم کس و کاری ندارم تو این دنیا، فقط یه مادر دارم اونم اگه تا الان از بی‌خبری از من سکته نکرده باشه!
    یکی از ابروهاش رو بالا برد و دوباره با همون لحن خشک گفت:
    -تموم شد؟‌
    مات نگاهش کردم، دسته‌ی صندلی چرخدارش رو گرفت از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد. دیگه داشتم دیوونه می‌شدم. نفس‌نفس زدم، دستم رو لای موهام گذاشتم و همراه با جیغ بلندی اونا رو هم کشیدم.
    پاهامو با ریتم تندی تکون می‌دادم. خدایا کمکم کن، یه راهی نشون بده که من از این‌جا بیرون برم. دیگه داشتم به مرز جنون می‌رسیدم. دو هفته تمومه سوراخ سنبه‌های این اتاق رو گشته بودم؛ ولی دریغ از یه راه فرار، دیگه خسته شده بودم. این‌جا انگار یه ساختمان متروکه بود، تمامی وسایل اتاق قدیمی و زنگ‌زده شده بودند. روی تخت نشستم و دوباره با دقت تمام اطراف رو نگاه کردم. چرا جز اون دخترِ چشم‌آبی کس دیگه‌ای داخل این اتاق نمی‌شد؟ دوباره با دقت همه‌ی اطراف رو نگاه کردم. دیروز که در اتاق باز شد، یه مردی رو دیدم که داشت برای معاینه بیمار‌ها داخل هر اتاق می‌رفت. همین‌طور نشسته بودم و داشتم به در و دیوار نگاه می‌کردم که بفهمم چه کاری بکنم. فکر کردم و فکر کردم، حتی فکرم رفت سمت فیلم‌هایی که یه نفر وقتی یه جایی زندونی می شد چیکار می‌کرد. مشتی به کله‌ام کوبیدم و به خودم گفتم:
    -مگه داری فیلم بازی می‌کنی احمق!
    نگاهم روی قسمت جداشده‌ی فلز عسلی از کنده چوبیش خیره موند. خدایا چیکار می‌تونم بکنم با این کنده، چه‌طور می‌تونم اون دکتر رو این‌جا بکشونم؟ چه‌طوری می‌تونم کاری بکنم که این دختر بهم شک نکنه.
    وای خدا دیگه دارم دیوونه میشم. از جام بلند شدم و به سمت عسلی که از تنه‌ی چوبیش جدا شده بود رفتم، با کمی وررفتن و خم و راست کردنش موفق شدم اون تکه رو با زور جدا کنم.
    استرس تمام وجودم رو گرفته بود، می‌ترسیدم هر آن اون دخترِ داخل بیاد. هوا رو به تاریکی بود. چند ساعت دیگه برای چکاپ شبانه می‌اومد. هیچ‌وقت تا به الان چنین استرسی رو متحمل نشده بودم. آب دهنم رو تندتند قورت می‌دادم. به سمت تخت رفتم و قسمتی از ملافه سفید رو به زور و به کمک دندونم جر دادم.
    روی زمین نشستم و به کمک اون فلز کنده‌شده قسمتی از دستم رو با احتیاط و ترس بریدم. خدایا من حتی تحمل بریدن دستم رو هم نداشتم؛ اما حالا ببین به چه روزی افتاده بودم.
    با خون دستم چیزایی رو که می‌خواستم روی پارچه نوشتم و زیر بالشم پنهانش کردم. نشسته بودم روی تخت و داشتم لحظه‌شماری می‌کردم برای اون کار ترسناکی که می‌خواستم بکنم. استرس داشتم، می‌ترسیدم، خوف کرده بودم؛ اما باید از این‌جا بیرون می‌رفتم، وگرنه طاقتم طاق می‌شد.
    دیگه به اومدن اون دخترِ کم مونده بود؛ این رو از ساعت توی سالن فهمیدم، از قسمت شیشه بالای در سالن دیده می‌شد و این کارم رو برای فهمیدن ساعت راحت‌تر می‌کرد. ده دقیقه به اومدنش مونده بود. اگه دیر می‌اومد، شاید می‌مردم و دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونستم رنگ زندگی رو ببینم. چشم‌هام رو بستم و با دونستن این کار که ممکنه به سلامتیم آسیب برسونه؛ ولی ریسک این کار رو به گردن گرفتم. آب دهنم رو قورت دادم و تیکه فلز رو روی مچ دستم گذاشتم و با وجودی پراضطراب و ترس به سرعت و عمیق روی مچ دستم کشیدم.
    خونی رو که با سرعت از مچ دستم بیرون اومد دیدم، آب دهنم خشک شد. خون همون‌طور داشت از مچ دستم چکه‌چکه می‌کرد، چشم‌های من هم داشت سیاهی می‌رفت. ضعف‌رفتن دلم رو حس کردم و انگار سطل آب یخی روی بدنم ریخت و کم‌کم چشم‌هام بسته شد.
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با خشکی گلوم چشم‌هام رو کم‌کم باز کردم. اول موقعیتم رو درک نکردم، خواستم دستم رو تکون بدم؛ اما با درد بدی که توی مچ دستم ایجاد شد، آخ کوچیکی گفتم. لب‌هام رو روی هم کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم. دکتر جوونی در حال چک‌کردن سرم بود. خواستم چشم‌هام رو ببندم که یاد دیشب افتادم، به سختی به اون سمت نگاه کردم که داشت از اتاق خارج می‌شد. با صدایی که به زور در می‌اومد آروم گفتم:
    -ببخشید...
    به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد. با لحنی که خسته بود گفتم:
    -میشه یه لحظه این‌جا بیایید؟
    ترس توی چشم‌هاش مشهود شد؛ نکنه ازم می‌ترسید؟ خواست که از اتاق خارج بشه. تمام التماسم رو ریختم توی لحنم و گفتم:
    -به خدا کاری باهات ندارم، میشه بیای این‌جا؟
    تردید چشم‌هاش کنار رفت و آروم‌آروم به سمتم اومد. خدایا نمی‌تونستم حرف بزنم، اصلا توانی توی بدنم نیست. به آرومی پارچه رو از زیر بالشتم آوردم و نزدیک دستش بردم.
    -تو رو خدا نوشته‌های توی این پارچه رو بخونید!
    این حرف رو با عجز گفتم و قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. با صدای بالا و پایین‌شدن در به سرعت دستمال توی دستش گذاشتم دستش رو هم محکم بستم، چشم‌هام رو هم محکم روی هم فشردم. ملکه عذابم نزدیک شد، این رو از صدای قدم‌هاش توی اتاق فهمیدم. با لحن تندی رو به دکتر جوون گفت:
    -تو این‌جا چیکارمی‌کنی؟ کی بهت گفت بیای این‌جا؟ مگه نگفتم نمی‌تونی داخل بشی؟ کلید اتاق رو کی بهت داد؟
    پسر جوون که دست‌پاچه شده بود با تته‌پته گفت:
    -من... من داشتم از این‌جا رد می‌شدم فکر کردم باید مریض این اتاق رو هم چک بکنم.
    ترس از حرفاش معلوم بود، پسره‌ی بزدل!
    -تو بی‌جا کردی! مگه من بهت نگفتم نباید نزدیک این اتاق بشی کره خر!
    پسرک دیگه چیزی نگفت. دوباره پرستار با صدای بلند و بدی گفت:
    -حالا هم هرری! نزدیک این اتاق دیگه نبینمت!
    صدای باز و بسته‌شدن در خبر از بیرون‌رفتن پسر می‌داد، صدای حرصیش رو شنیدم:
    -مثل گاو سرش رو انداخته اومده تو اتاق! هی، تو دختر چشم‌هات رو باز کن ببینم!
    تکونی نخوردم و همون‌طور ثابت سر جام دراز کشیده بودم.
    -نه خیر انگار ایشونم به سفر آخرت رفته، دو روزه عین شتر این‌جا کپیده بیدار نمیشه.
    بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد و صدای قفل‌کردن در دوباره به گوشم رسید. چشم‌هام رو باز کردم و بعد از مدت‌ها لبخند کوچیکی رو لبم اومد. از تشبیهاتش خنده‌ام گرفته بود، به من گفت شتر و به پسر بیچاره‌ام گاو و کره خر گفت؛ کلا این دختر روحیه‌ی خشنی داشت. بعد از مدت‌ها نفس راحتی کشیدم، خدایا یعنی چند روز دیگه‌ام باید این‌جا می‌موندم. دخترِ گفت دو روزه بیهوش بودم؛ چرا دو روز؟ نفسی دوباره کشیدم و چشم‌هام رو روی هم بستم؛ نمی‌خواستم به چیزی فکر کنم.
    ***
    روز اولی گذشت؛ ولی خبری نبود، هیچ‌کس دنبالم نیومده بود. نکنه پسره‌ی دست و پا چلفتی یادش رفته یا شایدم پارچه رو گم کرده باشه. هنوز خوب نشده بودم. از روی تخت بلند شده بودم؛ ولی هنوز پانسمان روی مچم بود. نفس عمیقی کشیدم، حتی نمی‌دونستم چند تا بخیه خورده، شایدم بخیه نخورده بود و همین‌طوری بسته بودنش. تا شب همون‌طور طول اتاق رو طی کردم. امروز فقط دخترِ وحشی یه بار اومد تو اتاقم و زود رفت. خدایا من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این این‌جا دووم بیارم. دلم می‌خواست جیغ بزنم، داد بکشم و خودم رو به در و دیوار بکوبم، این‌جا چه جای در و بی پیکری بود که آدمای سالم رو می‌آوردند. دلم داغون شده بود، احساس می‌کردم با هر نفس‌کشیدنم یه جایی از دیواره قلبم فرو می‌ریخت.
    روی تخت نشسته بودم و پاهام رو به زمین بود، دومین روز هم گذشت؛ ولی خبری از اون پسرِ دست و پا چلفتی نشد. می‌ترسیدم دیگه هیچ‌وقت نیاد این‌جا و من تا آخر عمرم این‌جا زندانی بمونم. عصبانی بودم و این از رفتارم کاملا واضح بود، تیک‌های عصبانی پاهام زیاد‌تر شده بودند. امروز دخترِ نیومد تو اتاقم و این من رو عصبانی‌تر کرد. کدوم گوری رفته بود؟ حتی به دیدن اون هم راضی بودم. به سمت پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم، حیاط خلوت بود و چند نفر بیشتر توی حیاط نبودند.
    سر جام دراز کشیده بودم و بی‌هدف به روبروم نگاه می‌کردم. سومین روز هم گذشت امروز دخترِ اومد و دوباره همون داروی همیشگی و آمپول رو زد و بعد از چند لحظه چک‌کردن اتاق بیرون رفت. چه اتفاقی افتاده بود؟ توی چشم‌هاش چی بود که من رو می‌ترسوند؟ دیگه خسته شده بودم از انتظار، دیگه دلم می‌خواست بخوابم و دیگه بیدار نشم. از فضای کثیف این‌جا بیزار بودم. از جام بلند شدم و بی‌هدف اتاق رو قدم زدم. تندتند نفس می‌کشیدم، نمی‌ دونم چرا دست‌هام می لرزید، نمی‌دونستم چرا تند تند سرم رو به چپ و راست تکون می‌دادم. با هر حرکتی از جام می‌پریدم و به در و دیوار خالی نگاه می کردم.
    امروز روز عجیبی بود، چند نفر توی اتاق داشتند با صدای بلند حرف می‌زدند؛ ولی من نمی‌دیدمشون. دو هفته گذشت و دیگه خبری از اون پسرک نشد. دیگه ناامید شده بودم، احساس می‌کردم کسی کنارمه؛ ولی وقتی برمی‌گشتم کسی نبود. بی‌هدف می‌خندیدم و بعد از چند لحظه به خود واقعیم بر‌می‌گشتم. عروسکم کجا بود، عروسک بچگیم رو می‌خواستم. عصبانی بودم، این من نبودم، به سمت در رفتم و با مشت‌هام محکم روی در کوبیدم و با صدای بلندی گفتم:
    -الو...عوضیا در رو باز کنید!
    مشت زدم و بلند خندیدم. دلم می‌خواستم آویزون بشم از جایی و خودم رو بکشم، آره باید خودم رو می‌کشتم، باید خودم رو می‌کشتم. نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن سقف لبخندی شیطانی روی لبم نشست. آره باید می‌مردم، باید خودم رو آویزون می‌کردم. ملافه روی تخت رو چنگ زدم و روی تخت پریدم؛ ولی دستم نمی‌رسید که جیغ زدم.
    -عوضیا دستم نمی‌رسه!
    دوباره بلند خندیدم و نگاهم روی عسلی سر خورد. خندیدم و به سمت عسلی رفتم. با زور بلندش کردم و روی تخت گذاشتم. بلند خندیدم و داد زدم.
    -برید بمیرید عوضیا.
    ملافه سفید رو روی میله کوچیکی که کنار لامپ بود بستم، آره من باید این کار رو می‌کردم. کمی از ملافه رو هم دور گردنم بستم، من داشتم چیکار می‌کردم؟ با تعجب به اطرافم نگاه کردم و خودم رو روی عسلی روی تخت دیدم. من داشتم چه غلطی می‌کردم؟ همین که خواستم از روی عسلی پایین بیام عسلی از روی تخت سر خورد و روی زمین افتاد. چشم‌هان از حدقه در اومد، توی هوا معلق بودم داشتم خفه می‌شدم دستام رو به زور به سمت گلوم آوردم؛ ولی داشتم خفه می‌شدم و صورتم سرد شده بود. تمام بچگیم از جلوی چشم‌هام عبور کرد؛ تموم اتفاقات! داشتم می‌مردم و صدای خرخری از توی گلوم به گوش می‌رسید. دوباره تموم تنم سر شد، این‌جا آخر زندگی من بود. چشم‌هام بسته شد و انگار چیزی از توی تنم پرواز کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا