-بس کن ساغر، به خدا توی این یه هفته با حرفات مغزم رو خوردی! هنگ کردم خواهرم، بس کن!
پاش رو روی هم انداخت و بند تاپش رو لای انگشت کوچیکش پیچوند و دوباره سمجتر از قبل گفت:
-خب خواهرم به قول خودت هیچی از اون روزی که بینتون گذشت برام تعریف نکردی.
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
-نمیگم، نمیخوام بگم، اصلا یادم نیست، ول کن دیگه بدجوری رو مخی به خدا!
پوفی کرد و با حرص گفت:
-شرکتم نمیای، همه چی رو به امون خدا ول کردی.
نگاهی بهش کردم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم و شیطون همراه با یک لبخند گفتم:
-هوا که اونجاها با آقای غفار...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم؛ چون جیغ بلندی کشید و گفت:
-نازنین!
خندهای کردم که دیگه چیزی نگفت.
-خب حالا آخرش چه قراری گذاشتین؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ساغر حالم این روزا خوبه دارم همهچیز رو فراموش میکنم، میخوام یه حس جدید رو که نه زور باشه و نه اجبار تجربه کنم.
دستش رو روی شونهام گذاشت وگفت:
-من مطمئنم تو لایق این خوشبتی هستی.
چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم:
-ولی ساغر خوشبختی اونی نیست که من و تو فکر میکنیم.
سوالی نگاهم کرد و گفت:
-مگه تو خوشبختی رو تو چی میبینی؟
روی پلک سمت راست صورتم رو خاروندم و گفتم:
-خیلیا خوشبختی رو خیلی آسون تصور میکنن؛ اما زندگی خوب یه کمد پر از لباس نیست که بری و یه لباسی رو بپوشی بعد تو آینه خودت رو دیدی و خوشت نیومد بری عوضش کنی.
مهربون نگاهم کرد و گفت:
-ولی اگه به خودت اعتماد داشته باشی، هر چی بپوشی هم بهت میاد و نیاز به عوضکردن نیست.
-ساغر، آروین خوبه، عوض شده، منم خوشم اومده، نمیخوام حتی یک ثانیه مرور گذشتهی خاطرات رو به یادم بیارم.
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-این که خیلی خوبه، برات خیلی خوشحالم نازنین، خوشحالم که دوباره میتونی خوشبختی رو لمس کنی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
-خب تا کی میخوای با آروین همینطوری ادامه بدی؟
دستهام رو توی هم قفل کردم وگفتم:
-با هم قرار گذاشتیم دو سه هفتهای صیغه محرمیت بینمون باشه. در هر حال غریبه نیستیم و از جیک و پوک هم خبر داریم، فقط برای مطمئنشدن و تدارکات عروسی رو حاضر کنیم.
ساغر لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:
-وای باورم نمیشه که داری بالاخره واقعی عروس میشی!
لبخندی زدم، چهقدر خوشحال بودم.
-من برم بخوابم، فردا کلی کار داریم. میخوایم بریم بیرون بگردیم و بیشتر برای آیندهمون تصمیم بگیریم.
لبخندی زد و با چشمهای مهربونش راهی اتاقم کرد. قبل از خواب سری به چیچک زدم؛ کامل به خواب فرو رفته بود و توی بیخیالیهای کودکانهاش سیر میکرد.
***
-چهطورن؟
نگاهی به دوتا حلقه سادهی طلای سفید پشت شیشه انداختم.
-اینا رو میگی؟
و با دستم نشونش دادم، دستش رو روی کمرم گذاشت و فشارش داد؛
-آره همونا، به نظرم خیلی به انگشت ظریفت میاد.
نفس عمیقی کشیدم و با خجالت گفتم:
-خوشگلن.
رفتیم توی مغازه و بعد از خریدن حلقهها از اونجا بیرون اومدیم.
-اونور خیابون یه پارکه، بریم اونجا؟
نگاهی به اون سمت و فضای دلبازش کردم:
-آره بریم.
حس خوبی داشتم؛ اینکه برای هر چیزی نظرم رو میپرسید، برام خیلی ارزشمند بود. به اون سمت رفتیم و روی صندلی آهنی آبیرنگ نشستیم. دستش رو از روی شونههام رد کرد و روی شونهی سمت راستم گذاشت.
-با مامانت صحبت کردی؟
دلم زیر رو شد، بدترین و سختترین کار دنیا! ریشهی شال گلبهیرنگ حریرم رو لای انگشتم پیچیدم و با استرس گفتم:
-نمیدونم آروین، نمی دونم چهجوری بهش بگم! نگران برخوردش با این موضوعم.
شونهام رو فشار داد و گفت:
-نگران نباش، این روزا هم میگذره. من امیدوارم که روزای خوبی در انتظارمونه.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با بلندشدن صدای گوشیش نگاه هردومون به گوشی کشیده شد. دستپاچهشدن آروین رو دیدم و اخم مهمون صورتم شد. «ببخشیدی» گفت و سریع بلند شد و چند قدم از من فاصله گرفت. پوزخندی زدم، کاسهای زیر نیم کاسهی این دو نفر بود که مدام با هم در تماس بودند.
حسادت به دلم چنگ زد؛ انگار گربهی وجودم به دیوارهای بدنم چنگ میانداخت.
«کاری نمیکنم
تنها روزی هزاربار
کنار پنجره میروم
و هربار
تنها
ارتفاع ساختمان را محاسبه میکنم!»
پاش رو روی هم انداخت و بند تاپش رو لای انگشت کوچیکش پیچوند و دوباره سمجتر از قبل گفت:
-خب خواهرم به قول خودت هیچی از اون روزی که بینتون گذشت برام تعریف نکردی.
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
-نمیگم، نمیخوام بگم، اصلا یادم نیست، ول کن دیگه بدجوری رو مخی به خدا!
پوفی کرد و با حرص گفت:
-شرکتم نمیای، همه چی رو به امون خدا ول کردی.
نگاهی بهش کردم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم و شیطون همراه با یک لبخند گفتم:
-هوا که اونجاها با آقای غفار...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم؛ چون جیغ بلندی کشید و گفت:
-نازنین!
خندهای کردم که دیگه چیزی نگفت.
-خب حالا آخرش چه قراری گذاشتین؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ساغر حالم این روزا خوبه دارم همهچیز رو فراموش میکنم، میخوام یه حس جدید رو که نه زور باشه و نه اجبار تجربه کنم.
دستش رو روی شونهام گذاشت وگفت:
-من مطمئنم تو لایق این خوشبتی هستی.
چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم:
-ولی ساغر خوشبختی اونی نیست که من و تو فکر میکنیم.
سوالی نگاهم کرد و گفت:
-مگه تو خوشبختی رو تو چی میبینی؟
روی پلک سمت راست صورتم رو خاروندم و گفتم:
-خیلیا خوشبختی رو خیلی آسون تصور میکنن؛ اما زندگی خوب یه کمد پر از لباس نیست که بری و یه لباسی رو بپوشی بعد تو آینه خودت رو دیدی و خوشت نیومد بری عوضش کنی.
مهربون نگاهم کرد و گفت:
-ولی اگه به خودت اعتماد داشته باشی، هر چی بپوشی هم بهت میاد و نیاز به عوضکردن نیست.
-ساغر، آروین خوبه، عوض شده، منم خوشم اومده، نمیخوام حتی یک ثانیه مرور گذشتهی خاطرات رو به یادم بیارم.
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-این که خیلی خوبه، برات خیلی خوشحالم نازنین، خوشحالم که دوباره میتونی خوشبختی رو لمس کنی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
-خب تا کی میخوای با آروین همینطوری ادامه بدی؟
دستهام رو توی هم قفل کردم وگفتم:
-با هم قرار گذاشتیم دو سه هفتهای صیغه محرمیت بینمون باشه. در هر حال غریبه نیستیم و از جیک و پوک هم خبر داریم، فقط برای مطمئنشدن و تدارکات عروسی رو حاضر کنیم.
ساغر لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:
-وای باورم نمیشه که داری بالاخره واقعی عروس میشی!
لبخندی زدم، چهقدر خوشحال بودم.
-من برم بخوابم، فردا کلی کار داریم. میخوایم بریم بیرون بگردیم و بیشتر برای آیندهمون تصمیم بگیریم.
لبخندی زد و با چشمهای مهربونش راهی اتاقم کرد. قبل از خواب سری به چیچک زدم؛ کامل به خواب فرو رفته بود و توی بیخیالیهای کودکانهاش سیر میکرد.
***
-چهطورن؟
نگاهی به دوتا حلقه سادهی طلای سفید پشت شیشه انداختم.
-اینا رو میگی؟
و با دستم نشونش دادم، دستش رو روی کمرم گذاشت و فشارش داد؛
-آره همونا، به نظرم خیلی به انگشت ظریفت میاد.
نفس عمیقی کشیدم و با خجالت گفتم:
-خوشگلن.
رفتیم توی مغازه و بعد از خریدن حلقهها از اونجا بیرون اومدیم.
-اونور خیابون یه پارکه، بریم اونجا؟
نگاهی به اون سمت و فضای دلبازش کردم:
-آره بریم.
حس خوبی داشتم؛ اینکه برای هر چیزی نظرم رو میپرسید، برام خیلی ارزشمند بود. به اون سمت رفتیم و روی صندلی آهنی آبیرنگ نشستیم. دستش رو از روی شونههام رد کرد و روی شونهی سمت راستم گذاشت.
-با مامانت صحبت کردی؟
دلم زیر رو شد، بدترین و سختترین کار دنیا! ریشهی شال گلبهیرنگ حریرم رو لای انگشتم پیچیدم و با استرس گفتم:
-نمیدونم آروین، نمی دونم چهجوری بهش بگم! نگران برخوردش با این موضوعم.
شونهام رو فشار داد و گفت:
-نگران نباش، این روزا هم میگذره. من امیدوارم که روزای خوبی در انتظارمونه.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با بلندشدن صدای گوشیش نگاه هردومون به گوشی کشیده شد. دستپاچهشدن آروین رو دیدم و اخم مهمون صورتم شد. «ببخشیدی» گفت و سریع بلند شد و چند قدم از من فاصله گرفت. پوزخندی زدم، کاسهای زیر نیم کاسهی این دو نفر بود که مدام با هم در تماس بودند.
حسادت به دلم چنگ زد؛ انگار گربهی وجودم به دیوارهای بدنم چنگ میانداخت.
«کاری نمیکنم
تنها روزی هزاربار
کنار پنجره میروم
و هربار
تنها
ارتفاع ساختمان را محاسبه میکنم!»