هنوز مشغول بودم که آوا با یه سینی که توش دوتا فنجون قهوه گذاشته بود وارد بالکن شد.
-میدونستم از اینجا خوشت میاد.
آب پاش رو کنار گذاشتم رو موکتی که کناره پهن شده بود نشستم. به بیرون که سفید پوش شده بود و تضاد زیبایی با محیطی که اطرافم رو احاطه کرده بود، خیره شدم.
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-آوا چرا من این همه اومدم اینجا چشمم به این بالکن نخورد؟
کنارم نشست مثل من نگاهش به محیط بیرون بود.
-چون شیشهی اینجا رفلکسه و از بیرون به نظر میاد یه پنجرهی معمولی باشه.
-آهان، خب پس اون بوی یاسی که توی اتاقِ تو هم میاومد از اینجا بود؟
-آره وقتی خونم پنجره اینجا رو باز میذارم تا عطرشون بیاد داخل اتاقم خیلی آرامش بخشه.
-آره من که اومدم اینجا هر چی غم و غصه داشتم رو یادم رفت.
موهام رو که از شال بیرون زده بودنو نوازش کرد با مهربونی گفت:
-بیخیال عزیزم این نیز بگذرد.
آهی کشیدم.
-بله میگذره!
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:
-اما شاید هیچ وقت نتونم به هیچ مردی اعتماد کنم. احساسم به بازی گرفته شد. آوا داشتم بین خواستن و نخواستن دست و پا میزدم که دستش برام رو شد.
من رو به سمت خودش کشید. سرم رو روی شونهاش گذاشتم و چشمهام رو بستم.
-فقط میتونم بگم خوشحالم که دلت رو بهش نباختی.
کمی که آروم شدم آوا با مسخره بازی برای اینکه بحث عوض کنه گفت:
-میدونی چرا در اینجا رو قفل میکنم؟
-خب چرا؟
-سهیلا خیلی فضوله یه بار مچش رو وقتی داشت تو اتاقِ آوات فضولی میکرد گرفتم.
-ای وای پس من چی؟
-آخه دختر من که خودم کلید اینجا رو بهت دادم. سهیلا داشت اتاق رو، زیر و رو میکرد.
-وای چه پر رو.
-آره از اون به بعد من هم در اتاق رو قفل میکنم آخه آوات گاهی حواس پرته یادش میره.
تازه اون از این موضوع خبر نداره وگرنه الان سهیلا جرأت نداشت صد متری این خونه رد بشه. من هم دلم براش سوخت؛ چون به این کار نیاز داشت ازش گذشتم؛ ولی همون دفعه بهش گوشزد کردم دیگه نباید تکرار بشه.
سرم رو تکون دادم باورم نمیشد، سهیلا تا این فضول باشه البته ممکن بود پشت این فضولی قصد دیگهای هم باشه. مثلا علاقهای که به آوات داشت یا یه همچین چیزی.
نگاهم رو از کتاب درسیم گرفتم به مامان که داشت غرغر میکرد دادم.
-تا خونهای که همش سرت توی اون کتابهای کوفتیِ، میری بیرون فقط سر از خونهی آوا جونت درمیاری وقتی هم میگم بیا بریم یه جایی درست رو بهونه میکنی.
-خب مامانم من فردا یه امتحان مهم دارم نمیشه با شما بلند بشم بیام خونهی بدری خانم.
کنارم نشست با مهربونی گفت:
-عزیز دلم یه امروز رو بیخیال شو بیا با من بریم تو که همیشه درست رو میخونی نترس نمرهات بد نمیشه.
سرم رو کردم توی کتاب گفتم:
-وقت ندارم مامان خواهش میکنم.
-آهو؟
دلیل این همه اصرار رو نمیفهمیدم دوباره سرم رو بلند کردم.
-جانم؟
یکم مِن مِن کرد و بعد گفت:
-ببین آهو پسر بدری خانم تازه درسش رو تموم کرده مهندس هم هست بیا بریم اونجا بلکه تو رو ببینه فرجی بشه.
با بهت بهش نگاه کردم داشت چی میگفت؟
-مامان من هنوز یه ماه نشده نامزدیم رو به هم زدم.
-یه ماهو یه سال نداره بالاخره باید سروسامون بگیری یا نه؟ بدری خانم خودش که خیلی از تو خوشش اومده. خوب شاید تو هم پسرشون رو دیدی و مهرش به دلت نشست عزیزم.
-من دیگه فعلا نمیخوام به ازدواج فکر کنم یه بار اونم به خاطر شما یه غلطی کردم الانم تا گردن توی منجلاب اون انتخاب احمقانه گیرم.
بعد با حرص اضافه کردم:
-اگر سربارتونم بگو تعارف نکن.
تقریبا با فریاد گفت:
-این چه حرفیه من کِی چنین چیزی گفتم؟ بدری خانم یه حرفی زد، من هم گفتم اگر تو دوست داری پسرش رو ببین.
-این بدری خانم میدونه من نامزد داشتم و تازه نامزدیم رو به هم زدم؟
با این حرفم دستپاچه شد و هول شده دستی به یقهی شُل لباسش کشید. سری به نشونه تأسف تکون دادم. مگه میشد همچین چیزی تا ابد پنهون بمونه؟
-بهشون بگو دخترم داره درس میخونه قصد ازدواج نداره.
مامان مغموم نگاه کردم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت تو دلم ناله وار فریاد زدم:«وای خدا همینو کم داشتم!»
از وقتی نامزدیم رو به هم زده بودم رفتار مامان و بابا تغییر کرده بود.
خیلی بیشتر از قبل کنترلم میکردند. بابا تا یک ساعت دیر میکردم کلی باهام دعوا میکرد.
یه جورایی اعتمادشون از دست داده بودم شاید حق داشتند من با یه انتخاب عجولانه و نادرست زندگیم رو به باد داده بودم.
هنوز آثار اون سوختی روی گردنم و تاتویی که روی بازوم بود بهم یاد آوری میکرد که چقدر احمق و خوار شده بودم.
با صدای زنگ تلفن دست از فکر کردن برداشتم تماس رو وصل کردم.
-الو سلام رزاجونم!
صدای فین فین رزا باعث شد چیزی توی دلم فرو بریزه با ترس گفتم:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با هق هق دردناکی گفت:
-دیدی چی شد؟ آهو دیدی داداش بیچارهام چطور رو دست خورد؟ الهی قربون دل شکستهاش برم.
بعد با تشر گفت:
-تو چرا چیزی به من نگفتی؟ چرا گذاشتی اینطوری تو خودش بریزه به من بگو این انصافه؟
اصلا نمیذاشت که من حرف بزنم بالاخره تونستم بگم:
-خوبه توهم چه خبرته؟ نمیگذاری دهن باز کنم یه کلام بگم؛ اگر چیزی نگفتم فقط به خاطر خودتون بوده دیدم شما که متوجه حالش نیستید من هم بهتره فعلا چیزی نگم.
-چطور دلش اومد؟ میدیدم داداشم داره پژمرده میشه. میدیدم مثل قبلا دیگه سر به سرمون نمیگذاره نگو دلش خون بوده تف به معرفت من که غمش رو ندیدم.
نگران گفتم:
-آروم باش رزا الان پس میافتی. حالا کی جریان رو بهت گفته؟
-امروز دیدم از همیشه ناراحت تره رفتم نشستم کنارش ببینم؛ چرا اینطوری ساکته اول چیزی نگفت؛ ولی وقتی دید ول کن نیستم زد به سیم آخر و خودش رو خالی کرد. کلی هم از بیمعرفتی ما دلش پر بود. دلم میخواست زمین دهن باز کنه من رو بکشه داخل تا اینطوری نبینمش.
سعی کردم آرومش کنم برای همین با ملایمت گفتم:
-میخوای بیام اونجا؟
-میدونستم از اینجا خوشت میاد.
آب پاش رو کنار گذاشتم رو موکتی که کناره پهن شده بود نشستم. به بیرون که سفید پوش شده بود و تضاد زیبایی با محیطی که اطرافم رو احاطه کرده بود، خیره شدم.
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-آوا چرا من این همه اومدم اینجا چشمم به این بالکن نخورد؟
کنارم نشست مثل من نگاهش به محیط بیرون بود.
-چون شیشهی اینجا رفلکسه و از بیرون به نظر میاد یه پنجرهی معمولی باشه.
-آهان، خب پس اون بوی یاسی که توی اتاقِ تو هم میاومد از اینجا بود؟
-آره وقتی خونم پنجره اینجا رو باز میذارم تا عطرشون بیاد داخل اتاقم خیلی آرامش بخشه.
-آره من که اومدم اینجا هر چی غم و غصه داشتم رو یادم رفت.
موهام رو که از شال بیرون زده بودنو نوازش کرد با مهربونی گفت:
-بیخیال عزیزم این نیز بگذرد.
آهی کشیدم.
-بله میگذره!
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:
-اما شاید هیچ وقت نتونم به هیچ مردی اعتماد کنم. احساسم به بازی گرفته شد. آوا داشتم بین خواستن و نخواستن دست و پا میزدم که دستش برام رو شد.
من رو به سمت خودش کشید. سرم رو روی شونهاش گذاشتم و چشمهام رو بستم.
-فقط میتونم بگم خوشحالم که دلت رو بهش نباختی.
کمی که آروم شدم آوا با مسخره بازی برای اینکه بحث عوض کنه گفت:
-میدونی چرا در اینجا رو قفل میکنم؟
-خب چرا؟
-سهیلا خیلی فضوله یه بار مچش رو وقتی داشت تو اتاقِ آوات فضولی میکرد گرفتم.
-ای وای پس من چی؟
-آخه دختر من که خودم کلید اینجا رو بهت دادم. سهیلا داشت اتاق رو، زیر و رو میکرد.
-وای چه پر رو.
-آره از اون به بعد من هم در اتاق رو قفل میکنم آخه آوات گاهی حواس پرته یادش میره.
تازه اون از این موضوع خبر نداره وگرنه الان سهیلا جرأت نداشت صد متری این خونه رد بشه. من هم دلم براش سوخت؛ چون به این کار نیاز داشت ازش گذشتم؛ ولی همون دفعه بهش گوشزد کردم دیگه نباید تکرار بشه.
سرم رو تکون دادم باورم نمیشد، سهیلا تا این فضول باشه البته ممکن بود پشت این فضولی قصد دیگهای هم باشه. مثلا علاقهای که به آوات داشت یا یه همچین چیزی.
نگاهم رو از کتاب درسیم گرفتم به مامان که داشت غرغر میکرد دادم.
-تا خونهای که همش سرت توی اون کتابهای کوفتیِ، میری بیرون فقط سر از خونهی آوا جونت درمیاری وقتی هم میگم بیا بریم یه جایی درست رو بهونه میکنی.
-خب مامانم من فردا یه امتحان مهم دارم نمیشه با شما بلند بشم بیام خونهی بدری خانم.
کنارم نشست با مهربونی گفت:
-عزیز دلم یه امروز رو بیخیال شو بیا با من بریم تو که همیشه درست رو میخونی نترس نمرهات بد نمیشه.
سرم رو کردم توی کتاب گفتم:
-وقت ندارم مامان خواهش میکنم.
-آهو؟
دلیل این همه اصرار رو نمیفهمیدم دوباره سرم رو بلند کردم.
-جانم؟
یکم مِن مِن کرد و بعد گفت:
-ببین آهو پسر بدری خانم تازه درسش رو تموم کرده مهندس هم هست بیا بریم اونجا بلکه تو رو ببینه فرجی بشه.
با بهت بهش نگاه کردم داشت چی میگفت؟
-مامان من هنوز یه ماه نشده نامزدیم رو به هم زدم.
-یه ماهو یه سال نداره بالاخره باید سروسامون بگیری یا نه؟ بدری خانم خودش که خیلی از تو خوشش اومده. خوب شاید تو هم پسرشون رو دیدی و مهرش به دلت نشست عزیزم.
-من دیگه فعلا نمیخوام به ازدواج فکر کنم یه بار اونم به خاطر شما یه غلطی کردم الانم تا گردن توی منجلاب اون انتخاب احمقانه گیرم.
بعد با حرص اضافه کردم:
-اگر سربارتونم بگو تعارف نکن.
تقریبا با فریاد گفت:
-این چه حرفیه من کِی چنین چیزی گفتم؟ بدری خانم یه حرفی زد، من هم گفتم اگر تو دوست داری پسرش رو ببین.
-این بدری خانم میدونه من نامزد داشتم و تازه نامزدیم رو به هم زدم؟
با این حرفم دستپاچه شد و هول شده دستی به یقهی شُل لباسش کشید. سری به نشونه تأسف تکون دادم. مگه میشد همچین چیزی تا ابد پنهون بمونه؟
-بهشون بگو دخترم داره درس میخونه قصد ازدواج نداره.
مامان مغموم نگاه کردم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت تو دلم ناله وار فریاد زدم:«وای خدا همینو کم داشتم!»
از وقتی نامزدیم رو به هم زده بودم رفتار مامان و بابا تغییر کرده بود.
خیلی بیشتر از قبل کنترلم میکردند. بابا تا یک ساعت دیر میکردم کلی باهام دعوا میکرد.
یه جورایی اعتمادشون از دست داده بودم شاید حق داشتند من با یه انتخاب عجولانه و نادرست زندگیم رو به باد داده بودم.
هنوز آثار اون سوختی روی گردنم و تاتویی که روی بازوم بود بهم یاد آوری میکرد که چقدر احمق و خوار شده بودم.
با صدای زنگ تلفن دست از فکر کردن برداشتم تماس رو وصل کردم.
-الو سلام رزاجونم!
صدای فین فین رزا باعث شد چیزی توی دلم فرو بریزه با ترس گفتم:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با هق هق دردناکی گفت:
-دیدی چی شد؟ آهو دیدی داداش بیچارهام چطور رو دست خورد؟ الهی قربون دل شکستهاش برم.
بعد با تشر گفت:
-تو چرا چیزی به من نگفتی؟ چرا گذاشتی اینطوری تو خودش بریزه به من بگو این انصافه؟
اصلا نمیذاشت که من حرف بزنم بالاخره تونستم بگم:
-خوبه توهم چه خبرته؟ نمیگذاری دهن باز کنم یه کلام بگم؛ اگر چیزی نگفتم فقط به خاطر خودتون بوده دیدم شما که متوجه حالش نیستید من هم بهتره فعلا چیزی نگم.
-چطور دلش اومد؟ میدیدم داداشم داره پژمرده میشه. میدیدم مثل قبلا دیگه سر به سرمون نمیگذاره نگو دلش خون بوده تف به معرفت من که غمش رو ندیدم.
نگران گفتم:
-آروم باش رزا الان پس میافتی. حالا کی جریان رو بهت گفته؟
-امروز دیدم از همیشه ناراحت تره رفتم نشستم کنارش ببینم؛ چرا اینطوری ساکته اول چیزی نگفت؛ ولی وقتی دید ول کن نیستم زد به سیم آخر و خودش رو خالی کرد. کلی هم از بیمعرفتی ما دلش پر بود. دلم میخواست زمین دهن باز کنه من رو بکشه داخل تا اینطوری نبینمش.
سعی کردم آرومش کنم برای همین با ملایمت گفتم:
-میخوای بیام اونجا؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: