کامل شده رمان یک قطره عشق | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون دارم خوب جلو میرم؟!

  • بله داری خوب جلو میری

    رای: 70 94.6%
  • نه اصلا خوب نیست

    رای: 4 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    74
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
هنوز مشغول بودم که آوا با یه سینی که توش دوتا فنجون قهوه گذاشته بود وارد بالکن شد.
-می‌دونستم از اینجا خوشت میاد.
آب پاش رو کنار گذاشتم رو موکتی که کناره پهن شده بود نشستم. به بیرون که سفید پوش شده بود و تضاد زیبایی با محیطی که اطرافم رو احاطه کرده بود، خیره شدم.
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-آوا چرا من این همه اومدم اینجا چشمم به این بالکن نخورد؟
کنارم نشست مثل من نگاهش به محیط بیرون بود.
-چون شیشه‌ی اینجا رفلکسه و از بیرون به نظر میاد یه پنجره‌ی معمولی باشه.
-آهان، خب پس اون بوی یاسی که توی اتاقِ تو هم می‌اومد از اینجا بود؟
-آره وقتی خونم پنجره اینجا رو باز می‌ذارم تا عطرشون بیاد داخل اتاقم خیلی آرامش بخشه.
-آره من که اومدم اینجا هر چی غم و غصه داشتم رو یادم رفت.
موهام رو که از شال بیرون زده بودنو نوازش کرد با مهربونی گفت:
-بی‌خیال عزیزم این نیز بگذرد.
آهی کشیدم.
-بله می‌گذره!
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:
-اما شاید هیچ وقت نتونم به هیچ مردی اعتماد کنم. احساسم به بازی گرفته شد. آوا داشتم بین خواستن و نخواستن دست و پا می‌زدم که دستش برام رو شد.
من رو به سمت خودش کشید. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
-فقط می‌تونم بگم خوش‌حالم که دلت رو بهش نباختی.
کمی که آروم شدم آوا با مسخره بازی برای اینکه بحث عوض کنه گفت:
-می‌دونی چرا در اینجا رو قفل می‌کنم؟
-خب چرا؟
-سهیلا خیلی فضوله یه بار مچش رو وقتی داشت تو اتاقِ آوات فضولی می‌کرد گرفتم.
-ای وای پس من چی؟
-آخه دختر من که خودم کلید اینجا رو بهت دادم. سهیلا داشت اتاق رو، زیر و رو می‌کرد.
-وای چه پر رو.
-آره از اون به بعد من هم در اتاق رو قفل می‌کنم آخه آوات گاهی حواس پرته یادش میره.
تازه اون از این موضوع خبر نداره وگرنه الان سهیلا جرأت نداشت صد متری این خونه رد بشه. من هم دلم براش سوخت؛ چون به این کار نیاز داشت ازش گذشتم؛ ولی همون دفعه بهش گوشزد کردم دیگه نباید تکرار بشه.
سرم رو تکون دادم باورم نمی‌شد، سهیلا تا این فضول باشه البته ممکن بود پشت این فضولی قصد دیگه‌ای هم باشه. مثلا علاقه‌ای که به آوات داشت یا یه همچین چیزی.
نگاهم رو از کتاب درسیم گرفتم به مامان که داشت غرغر می‌کرد دادم.
-تا خونه‌ای که همش سرت توی اون کتا‌ب‌های کوفتیِ، میری بیرون فقط سر از خونه‌ی آوا جونت درمیاری وقتی هم می‌گم بیا بریم یه جایی درست رو بهونه می‌کنی.
-خب مامانم من فردا یه امتحان مهم دارم نمی‌شه با شما بلند بشم بیام خونه‌ی بدری خانم.
کنارم نشست با مهربونی گفت:
-عزیز دلم یه امروز رو بی‌خیال شو بیا با من بریم تو که همیشه درست رو می‌خونی نترس نمره‌ات بد نمی‌شه.
سرم رو کردم توی کتاب گفتم:
-وقت ندارم مامان خواهش می‌کنم.
-آهو؟
دلیل این همه اصرار رو نمی‌فهمیدم دوباره سرم رو بلند کردم.
-جانم؟
یکم مِن مِن کرد و بعد گفت:
-ببین آهو پسر بدری خانم تازه درسش رو تموم کرده مهندس هم هست بیا بریم اونجا بلکه تو رو ببینه فرجی بشه.
با بهت بهش نگاه کردم داشت چی می‌گفت؟
-مامان من هنوز یه ماه نشده نامزدیم رو به ‌هم زدم.
-یه ماهو یه سال نداره بالاخره باید سروسامون بگیری یا نه؟ بدری خانم خودش که خیلی از تو خوشش اومده. خوب شاید تو هم پسرشون رو دیدی و مهرش به دلت نشست عزیزم.
-من دیگه فعلا نمی‌خوام به ازدواج فکر کنم یه بار اونم به خاطر شما یه غلطی کردم الانم تا گردن توی منجلاب اون انتخاب احمقانه گیرم.
بعد با حرص اضافه کردم:
-اگر سربارتونم بگو تعارف نکن.
تقریبا با فریاد گفت:
-این چه حرفیه من کِی چنین چیزی گفتم؟ بدری خانم یه حرفی زد، من هم گفتم اگر تو دوست داری پسرش رو ببین.
-این بدری خانم می‌دونه من نامزد داشتم و تازه نامزدیم رو به هم زدم؟
با این حرفم دستپاچه شد و هول شده دستی به یقه‌ی شُل لباسش کشید. سری به نشونه تأسف تکون دادم. مگه می‌شد همچین چیزی تا ابد پنهون بمونه؟
-بهشون بگو دخترم داره درس می‌خونه قصد ازدواج نداره.
مامان مغموم نگاه کردم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت تو دلم ناله وار فریاد زدم:«وای خدا همینو کم داشتم!»
از وقتی نامزدیم رو به هم زده بودم رفتار مامان و بابا تغییر کرده بود.
خیلی بیشتر از قبل کنترلم می‌کردند. بابا تا یک ساعت دیر می‌کردم کلی باهام دعوا می‌کرد.
یه جورایی اعتمادشون از دست داده بودم شاید حق داشتند من با یه انتخاب عجولانه و نادرست زندگیم رو به باد داده بودم.
هنوز آثار اون سوختی روی گردنم و تاتویی که روی بازوم بود بهم یاد آوری می‌کرد که چقدر احمق و خوار شده بودم.
با صدای زنگ تلفن دست از فکر کردن برداشتم تماس رو وصل کردم.
-الو سلام رزاجونم!
صدای فین فین رزا باعث شد چیزی توی دلم فرو بریزه با ترس گفتم:
-چی شده؟ چرا گریه می‌کنی‌؟
با هق هق دردناکی گفت:
-دیدی چی شد؟ آهو دیدی داداش بیچاره‌ام چطور رو دست خورد؟ الهی قربون دل شکسته‌اش برم.
بعد با تشر گفت:
-تو چرا چیزی به من نگفتی؟ چرا گذاشتی اینطوری تو خودش بریزه به من بگو این انصافه؟
اصلا نمی‌ذاشت که من حرف بزنم بالاخره تونستم بگم:
-خوبه توهم چه خبرته؟ نمی‌گذاری دهن باز کنم یه کلام بگم؛ اگر چیزی نگفتم فقط به خاطر خودتون بوده دیدم شما که متوجه حالش نیستید من هم بهتره فعلا چیزی نگم.
-چطور دلش اومد؟ می‌دیدم داداشم داره پژمرده می‌شه. می‌دیدم مثل قبلا دیگه سر به سرمون نمی‌گذاره نگو دلش خون بوده تف به معرفت من که غمش رو ندیدم.
نگران گفتم:
-آروم باش رزا الان پس می‌افتی. حالا کی جریان رو بهت گفته؟
-امروز دیدم از همیشه ناراحت تره رفتم نشستم کنارش ببینم؛ چرا اینطوری ساکته اول چیزی نگفت؛ ولی وقتی دید ول کن نیستم زد به سیم آخر و خودش رو خالی کرد. کلی هم از بی‌معرفتی ما دلش پر بود. دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه من رو بکشه داخل تا این‌طوری نبینمش.
سعی کردم آرومش کنم برای همین با ملایمت گفتم:
-می‌خوای بیام اونجا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -نه عزیزم تو هم خودت کم گرفتاری نداری نمی‌خواد به این مسئله فکر کنی دلم پر بود، گفتم یکم خودم رو خالی کنم نتونستم زنگ بزنم روژان بیچاره و حال خوش این چند وقتش رو خراب کنم.
    کمی باهام حرف زد و بعد پیشنهاد داد برای آخر هفته با هم بریم بیرون تا هم من و هم آرمان حال و هوایی عوض کنیم.
    من هم دیدم بیراه نمیگه و قرار آخر هفته رو باهاش موافقت کردم، این‌طور یه هوایی به سرم می‌خورد و می‌تونستم یکم انرژی برای خودم جمع کنم. شاید بتونم از این پیله‌ای که دور خودم پیچونده بودم دربیام. به قول مامان تنها تفریح من شده بود، رفتن، دیدن آوا و ساعتی رو اونجا گذروندن.
    شالم رو روی سرم انداختم، نگاهی دوباره به سر و وضعم کردم همه چیز خوب بود.
    تنها رنگ و روی پریده من بود که توی ذوق می‌زد تصمیم گرفتم توی وقت کمی که تا اومدن آرمان و رزا دارم یه ذره آرایش کنم که رنگ و روی پریده‌ام مشخص نباشه.
    دیگه کارم تموم شده بود که مامان صدام زد.
    -آهو عزیزم آرمان دم در منتظره یکم عجله کن.
    رژلبم رو روی لب‌هام کشیدم و نگاه آخر رو به خودم انداختم. با برداشتن موبایلم از اتاق خارج شدم.
    از مامان خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم آرمان و رزا جلوی ساختمون منتظر بودند. در کمال تعجب باراد هم باهاشون بود.
    سوار که شدم سلام کردم و هر سه جوابم رو دادند
    رزا خوب براندازم کرد چشمکی زد. یواشکی گفت:
    -چه به خودت رسیدی! خوشگل شدی.
    پشت چشم نازک کردم.
    -من خودم خوشگل بودم.
    رزا با خنده گفت:
    -کمتر زیر بغـ*ـل خودت هندونه بذار.
    رو به آرمان گفت:
    -مگه نه؟
    آرمان چیزی نگفت انگار زیادی تو فکر غرق شده بود.
    باراد پوفی کشید و گفت:
    -ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر، بابا خب حداقل اون پخش رو، روشن کن.
    آرمان بی‌حوصله گفت:
    -حال ندارم باراد بی‌خیال آهنگ سرم درد می‌کنه.
    باراد چون پشتش به من بود عکس‌العملش رو ندیدم؛ ولی صدای هوف غلیظی که کشید رو به وضوح شنیدم.
    تو دلم گفتم«اون آرمانی که تا آهنگ نمی‌ذاشت ماشینو روشن نمی‌کرد کجا رفته؟»
    گوشیم رو در آوردم شماره‌ی آوا رو گرفتم.
    -الو سلام آهو
    -سلام عزیزم آماده‌ای بیاییم دنبالت؟
    -نه خواهری نمیتونم بیام.
    -چرا؟
    صداشو پایین آورد.
    -عمو اومده اینجا آوات هم خونه نیست، نمی‌تونم تنهاش بذارم. سهیلا رو هم رد کردم بره.
    با این که خیلی ناراحت شده بودم تنها گفتم:
    -خیلی خوب پس خداحافظ.
    -خداحافظ عزیزم.
    با صدای رزا به سمتش برگشتم.
    رزا: آهو مگه قرار نبود دوستت هم با ما باشه؟
    -چرا قرار بود ولی مشکلی براش پیش اومده. نمی‌تونه بیاد.
    سرش رو تکون داد و تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی نزد. با توقف ماشین آرمان از ما خواست پیاده بشیم.
    وارد یه رستوران سنتی شدیم که دور تا دورش تخت برای نشستن گذاشته شده بود و توی محوطه‌‌اش پر از دود قلیون بود.
    آرمان غر زد:
    -حالا نمی‌شد اینجا نیاییم؟ من حوصله ندارم کسی مزاحم شماها بشه و تموم مدت نگهبانی بدم.
    وای چقدر بدخلق شده بود!
    باراد زد به بازوش گفت:
    -نگران نباش حواسم هست.
    بدون توجه بهشون رفتم روی تختی که یه گوشه نسبتا خلوت بود، نشستم رزا هم داشت زیر لب به خاطر بی‌حوصله‌ بودن آرمان غر می‌زد.
    وقتی باراد و آرمان هم نشستند، گارسون که لباس سنتی پوشیده بود، برای گرفتن سفارش اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    باراد از ما پرسید که چی می‌خواییم و بعد سفارش دادند.
    توی سکوت سر جامون نشسته بودیم که نگاهم روی چند تخت اون ورتر ثابت موند آوات و چندتا پسر دیگه اونجا نشسته بودند یه لحظه خشم اومد سراغم تو دلم گفتم:«ببین خودش اومده خوش گذرونی، آوا بیچاره تو خونه بس نشسته.»
    داشتم چپ چپ نگاهش می‌کردم که یه دفعه به سمتم برگشت با تعجب نگاهم کرد؛ ولی من نگاهم رو با غیظ ازش گرفتم.
    بعد این که غذا خوردیم چون دست‌هام کمی کثیف شده بودند از جام بلند شدم گفتم:
    -کی با من میاد بریم دست‌هام رو بشورم؟
    رزا سرشون رو چرخوند به اطراف، پس نمی‌شد ازش انتظاری داشت.
    با حرص گفتم:
    -خیلی خوب نوبت من هم می‌شه.
    و عقب گرد کردم و رفتم همین‌طور که قدم بر می‌داشتم حس کردم نگاهی روم سنگینی می‌کنه سرم رو بلند کردم، درست حدس زده بودم یه پسر تقریبا بیست‌و پنج ساله داشت، با نگاهش آزارم می‌داد. نگاهم رو ازش گرفتم و به مسیرم ادامه دادم.
    بعد از شستن دستا‌هام که چرب شده بودند، از سرویس بهداشتی که تقریبا یه جای دور از دسترس و اطرافش کمی تاریک‌تر به نظر می‌رسید.
    با شنیدن صدای قدم‌هایی که داشتند بهم نزدیک می‌شدند، ترسیده سرم رو بلند کردم با دیدن همون پسره که بهم زل زده بود دلهره‌ام بیشتر شد.
    خواستم از کنارش رد بشم که راهم رو سد کرد سرم رو بلند کردم با خشم گفتم:
    -از سر راهم برو کنار.
    دست کرد جیبش یه کاغذ سمتم گرفت گفت:
    -این شماره‌ منه امشب منتظر تماست هستم.
    خواستم بدون توجه از کنارش رد بشم؛ چون دیگه برام درس عبرت شده بود با اینطور آدم‌ها باید با کم محلی رفتار کنم؛ ولی باز هم جلوم رو گرفت دیگه داشتم کم کم آمپر می‌چسبوندم.
    -تا شماره رو نگیری نمی‌گذارم که بری.
    پسره‌ی پر رو چی پیش خودش فکر کرده بود؟
    کاغذو ازش گرفتم چند تکه‌اش کردم با دیدن این کارم با صدای بلندی و با عصبانیت گفت:
    -این چه کاری بود دختره‌ی بیشعور.
    -اونی که به من گفتی خودتی که راه من رو سد کردی و با کم محلی هم از رو نمیری.
    بی هوا اومد نزدیک تر و بازوم رو گرفت من رو کشید سمت خودش تا خواستم فریاد بکشم دست کثیفش مانع شد.
    سرش رو آورد نزدیک گوشم گفت:
    -یا باهام دوست می‌شی یا کاری می‌کنم که فردا نتونی تو روی کسی از خجالت نگاه کنی.
    دست‌هام یخ بستن تمام صحنه‌های آزار اذیت جاوید جلوی چشمم نقش گرفت.
    با ترس شروع کردم تقلا کردن حرکاتم هیستریک شده بود، با چنگ افتادم به جونش صدای فریادش رو خفه کرد و با پشت دست به صورتم زد.
    روی زمین افتادم سایه‌ی نحسش رو، روی سرم حس کردم خم شد روم با ترس داشتم نگاهش می‌کردم، دهنم از ترس خشک شده بود و حتی توانایی جیغ کشیدن رو نداشتم.
    هنوز دستش بهم نرسیده بود که کسی اون رو عقب کشید. مثل شوک زده‌ها یه گوشه نشسته بودم و صحنه کتک خوردنش از دست آوات نگاه می‌کردم.
    بالاخره پسره بالاخره تونست خودش رو از دستش آزاد کنه و توی یه حرکت سریع پا به فرار گذاشت.
    هنوز مات مونده بودم که این دفعه سایه‌ی دیگه‌ای رو، روی سرم حس کردم بازوم اسیر دست بزرگش شد و با یه حرکت از روی زمین جدام کرد.
    داشت حرف می‌زد؛ ولی گوش‌هام انگار کیپ شده بودن نگاهم به رد خونی که گوشه لبش بود افتاد با ترس گفتم:
    -لبتون!
    دست از حرف زدن برداشت. اول یکم گنگ نگاهم کرد و بعد دستش رو کشید گوشه لبش و به انگشت خونیش نگاه کرد.
    توی یه لحظه ظاهر به هم ریخته‌اش رو برانداز کردم.
    روی صورتش به خاطر دعوا عرق نشسته بود، موهاش آشفته هر کدوم به یه جهت رفته بودند.
    پیراهن مردونه خاکستری رنگش از یه گوشهٔ شلوارش بیرون زده بود. چندتا از دکمه‌هاش هم باز بودند نگاهم که به سـ*ـینه‌ی عضله‌ایش خورد، سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو دزدیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    رفت یه گوشه روی کنده‌ی بریده شده‌ی یه درخت نشست کمی ظاهرش رو مرتب کرد بعد با تشر گفت:
    -چرا خودت تنها راه افتادی اومدی اینجا؟
    سرم رو بلند کردم روی صورتش بین ابروهای مشکیش اخم غلیظی دیده می‌شد.
    وقتی عصبانیتش رو دیدم، اشک به چشم‌هام هجوم آورد با یاد آوری چند دقیقه قبل چشم‌هام شروع به باریدن کردند.
    با دیدن وضعم به سرعت از جاش بلند شد و به سمتم اومد تا خواست حرف بزنه ناخودآگاه دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم. وحشت زده با هق هق گفتم:
    -تو رو خدا منو نزن تقصیر من نبود اون خودش اومد دنبالم، به خدا من اون شماره رو پاره کردم.
    چند لحظه گذشت، هنوز داشتم گریه می‌کردم تا این که دست‌های گرمی روی انگشت‌هام احساس کردم و بعد دست‌هام رو به نرمی از روی صورتم پس زد.
    نگاه اشکیم که توی اون نگاه آسمون مشکی‌تر از سقف روی سرم نشست آرامش عجیبی به دلم ریخته شد.
    آوات با لحن نرم و بسیار ملایمی گفت:
    -چرا اینطور می‌کنی دختر؟ من که چیزی نگفتم؛ فقط منظورم این بود که نباید تنهایی بلند می‌شدی این‌جا می‌اومدی.
    اشک سمجی روی گونه‌ام‌ سر خورد، نگاه آوات مسیرش رو دنبال کرد.
    -آخه من چرا باید روی تو دست بلند کنم؟
    هنوز داشتم توی سکوت نگاهش می‌کردم که با حرکتش مات و بهت زده موندم.
    انگشت اشاره‌‌اش قطره اشکی که حالا داشت روی نوک چونم برای افتادن تقلا می‌کرد رو گرفت و گفت:
    -معذرت می‌خوام که اونطور صحبت کردم. یه سرسامونی به وضعت بده بعد برگرد پیش بقیه تا الان خیلی از غیبتت گذشته. موندم چرا دنبالت نیومدن؟
    نگاهی به مانتوی خاکی شده‌ام انداختم با صدای گرفته‌ای گفتم:
    -حالا چطور باید تمیزش کنم؟
    به سرویس بهداشتی اشاره کرد.
    -برو اونجا من منتظر می‌مونم تا بیای.
    سرم رو تکون دادم در حالی که از خجالت گر گرفته بودم و تنم داغ شده بود، عقب گرد کردم؛ولی دوباره با مکث به سمتش چرخیدم. با استفهام سرشو تکون داد.
    -چیزی شده؟
    یکم این پا اون پا کردم با خجالت گفتم:
    -راستش می‌خواستم... می‌خواستم ازتون تشکر کنم نمی‌دونم؛ اگر شما نبودید واقعا ممکن بود چه اتفاقی بیافته.
    دوباره چهره‌اش تو هم رفت.
    -خواهش می‌کنم کاری نکردم.
    سرم رو پایین انداختم در حالی که به حرفش فکر می‌کردم ، به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم.
    بعد از اینکه ظاهرم رو تروتمیز کردم، از اونجا بیرون اومدم. ظاهر آوات هم دیگه اون شلختگی و به هم ریختگی رو نداشت.
    وقتی برگشتم دیدم اصلا متوجه دیر کردنم هم نشدند، رزا داشت توی گوشیش چیزی رو به آرمان نشون می‌داد انگار تونسته بودند بالاخره خنده رو به لب آرمان بیارند.
    وقتی بالاخره دست از دیدن اون به ظاهر کلیپ برداشتند، رزا گفت:
    -اِ.اومدی؟! بیا این کلیپ رو تازه دانلود کردم خیلی خنده داره، تو هم ببین.
    باز اون کلیپ رو به منم هم نشون داد یه بچه کوچولو بود که داشت شیرین زبونی می‌کرد. با دیدنش لبخند روی لبم جون گرفت. سرم رو که بلند کردم باز با آوات چشم تو چشم شدم همونطور خیره نگاهم می‌کرد.
    حس کردم از اون نگاهش منظور خاصی داره؛ اما عاجزتر اون بودم که باز هم به نگاهم ادامه بدم درحالی که گونه‌هام تا بناگوش داغ شده بودند و روی تیرگی کمرم عرق سردی نشسته بود با خجالت سرمو پایین انداختم؛ ولی هنوز می‌تونستم سنگینی نگاه شب‌زده‌اش رو احساس کنم.
    ***
    موهام باز به همون حالت فر قبلشون برگشته بودند.
    داشتم با جنگیدن شونه‌اشون می‌کردم و زیرلب غر می‌زدم.
    -صافیشون حتی اگر بد بود؛ ولی دیگه دردسر شونه کردن نداشتم.
    بالاخره شونه شدن و بالای سرم بستمشون. لبخند گشادی به اون پیچ و تاب‌های خرمایی رنگم زدم و رفتم پشت میز تحریر نشستم قلم برداشتم و دلنوشته‌ای برای خودم نوشتم:
    «آرامتر تکانش دهید.
    مرگ مغزی شده است.
    باید زودتر دفن شود.
    چیزی برای اهدا هم ندارد.
    احساسم است!
    تا همین دیروز زنده بوده. خودم دیدم
    کسی له‌اش کرد و رفت.»
    دستم موقع نوشتن این جمله لرزید. قلم رو، روی دفترم گذاشتم سرم رو بین دست‌هام فشردم هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم یه روز اونطور کسی تموم غرورم رو زیر کفش‌هاش له کنه و بی‌خیال با بی‌رحمی تموم از کنارم بگذره و به شکسته شدنم با سنگ دلی پوزخند بزنه.
    با صدای لرزش گوشیم دست از فکر و خیال برداشتم پیامی که روی گوشیم اومده بود رو باز کردم با دیدن شماره فرستنده تنم در لحظه یخ بست و دستم لرزید؛ ولی این دفعه لرزش دستم به خاطر ترس بود.
    «سلام عسلم، دلم برای چشم‌های آهوی وحشیم تنگ شده بود!»
    اشکم ریخت خدا می‌دونست با دیدن این پیام باز حالم چطور دگرگون شده بود؛ ولی این دفعه دیگه نمی‌تونه گولم بزنه اون آهوی ساده قبل مرده بود. من دیگه مثل احمق‌ها یه گوشه نمی‌شینم تا باز، زندگیم به جهنم تبدیل بشه.
    بلند شدم«باید همین الان این پیام رو به مامان نشون بدم.»
    رفتم توی هال مامان رو کاناپه نشسته بود و داشت سریال مورد علاقه‌اش رو نگاه می‌کرد تا اومدم لب باز کنم یه دفعه یادم اومد مامان زیادی دل نازکه اگر مثل اون دفعه حالش بد می‌شد و غش می‌کرد من دست تنها باید چه خاکی به سرم می‌ریختم؟ بابا هم باز برای بازدید از پروژه عمرانی جدید شرکتشون به مأموریت رفته بود.
    همونطور ماتم زده وسط هال وایساده بودم که مامان برگشت سمتم و گفت:
    -چیه آهو چرا اونجا وایسادی؟
    به صورتش نگاه کردم چشم‌های قهوه‌ایش پر از سوال بودن.
    لبخند کجی زدم گفتم:
    -چیزی نیست تو فکر بودم.
    شونه بالا انداخت و به همون حالت قبلش برگشت.
    در حالی که زیرلب به جاوید بدو بیراه می‌گفتم راه اومده رو به اتاقم برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    تا کی قرار بود زندگیم ناآروم باشه؟ جاوید نمی‌خواست دست از این بازی کثیفش برداره؟ چه لذتی توی عذاب دادن من بود که دلش نمی‌اومد دورم رو خط بکشه؟
    چرا آوا به من همه چیز رو درمورد جاوید نمی‌گفت؟ این حقم نبود بعد چند ماه عذاب حداقل بدونم با کی طرفم تا عکس‌العمل درستی از خودم نشون بدم؟
    با فکری آشفته روی تخت تک نفره‌ام دراز کشیدم. زل زدم به سقف و توی افکار درهمی که دور تا دور سرم رو اشغال کرده بودن غرق شدم.
    مطمئنا باید آوا همه چیز رو به من می‌گفت این حقم بود که بدونم؛ اگر باز هم مزاحمت جاوید گریبانم رو می‌گرفت. من دیگه راحت از این موضوع نمی‌گذشتم.
    چند روزی بدون اتفاق خاصی گذشت دیگه خبری از جاوید نشد. همین تا حدی خیالم رو راحت کرد؛ ولی کاملا احساس امنیت نمی‌کردم.
    با آوا در این مورد حرف زدم اونم مثل من ترسیده بود؛ ولی باز هم حاضر نبود حرفی برام بزنه. تنها چیزی که می‌گفت این بود که جاوید دوست داره هر چیزی که چشمش رو گرفت رو به دست بیاره.
    دیگه وارد جزئیات نمی‌شد می‌گفت:« اجازه نداره بیشتر از این حرف بزنه.» پیگیری و اصرار بیش از حد من هم دیگه فایده‌ای نداشت.

    -اَه آهو حواست به منه؟ بابا دست بردار به خدا تو یه چیزیت هست. تا حالا کسی رو ندیدم تا این حد عاشق این گل‌ها باشه تو که دست آوات رو هم از پشت بستی.
    در حالی که به خاطر سر مـسـ*ـتی از بوی خوش گل‌ها چشم‌هام و بسته بودم به حرفش خندیدم. هر روز بیشتر احساس می‌کردم به عطر این گل‌ها معتاد شدم.
    بالاخره چشم‌هام رو باز کردم رو بهش گفتم:
    -حواسم نبود یه بار دیگه حرفت رو بزن.
    لبخند پر حرصی زد دو تا لباسی که دستش بود رو بهم نشون داد.
    -می‌گم به نظرت رنگ آبی قشنگ‌تره یا صورتی؟
    بلند شدم رفتم سمتش دستی به لباس‌ها کشیدم هر دو تقریبا یه مدل بودند؛ ولی گفتم:
    -فکر کنم آبی بهتر باشه. صورتی یکم بچگونه می‌زنه، تازه رنگ آبی بیشتر با چشم‌هات هماهنگی داره.
    لبخند گشادی زد.
    -من هم نظرم همینه خودم دوست داشتم آبی رو بپوشم.
    -پس دیگه چرا نظر من رو پرسیدی؟
    -خب معلومه چون این مهمونی خیلی برام مهمه.
    راستش دلم می‌خواد خیلی خوب به نظرم بیام.
    ابروهام رفتن بالا با حالت خاصی گفتم:
    -حالا مهمونی کی هست؟
    اخم ظریفی کرد انگار که یه چیز ناخوشایند یادش باشه؛ ولی دوباره خیلی زود نگاهش همون رنگ شادی و شیطنت قبل رو گرفت.
    -عمه جیران مهمونی گرفته ما رو هم دعوت کرده میدونی قرار نبود که بریم؛ ولی کلی اصرار کرد مجبور شدیم که قبول کنیم. نمی‌دونم به چه مناسبت این مهمونی رو گرفته؛ ولی هر چی هست خدا به خیر کنه؛ چون حتما جاوید هم هست.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -هیچ وقت توی مهمونی‌های خانوادگی ندیدمتون. دلیل خاصی داره؟
    نگاهش باز رنگ غم گرفت .حس می‌کردم صداش بغض داره.
    -دلیلش مربوط به همون رازی می‌شه که حق ندارم ازش حرف بزنم.
    -چرا بهم نمیگی؟ آوا تو رو خدا باهام حرف بزن بذاری خالی بشی.
    اشک صورت زیباش رو خیس کرد با صدایی که از گریه می‌لرزید، گفت:
    -این جریان مربوط به من نیست که بخوام سفره‌ی دلم رو برات باز کنم باور کن اگر راز من بود همون روز اول همه چیز رو بهت می‌گفتم.
    این راز چی بود که حتی شاید زندگی من هم بهش وابسته شده بود؟
    وقتی از فکر بیرون اومدم باز خودم تنها وسط اون همه گل وایساده بودم.
    از آوا که نمی‌شد انتظاری داشته باشم شاید حق داشت اون نباید رازی که امانت دارش بود رو فاش می‌کرد؛ ولی این وسط من بودم که داشتم به خاطر ندونستن، گیج و روانی می‌شدم.
    مامان زنگ زد ازم خواست که مستقیم به خونه‌ی خاله آزاده برم. مثل این که شام اونجا دعوت شده بودیم. خاله و مامان برای آرمان بیچاره نسخه پیچونده بودند و هر روز یه نفر رو براش کاندید می‌کردند.
    این دورهمی‌ هم مطمئنا یکی دیگه از دسیسه‌هاشون بود. فقط خدا می‌دونست این دفعه قرار بود دخترِ کی رو برای آرمان نشون کنند.
    رزا و روژان هم به تیمشون پیوسته بودند این وسط تنها من، توی جبهه‌ی آرمان بودم. خوب درک می‌کردم که آرمان الان شرایط فکر کردن به این موضوع رو نداره درست مثل خودم؛ ولی کو گوش شنوا؟! مامان هر روز بیشتر روی اعصابم می‌رفت من نمی‌دونستم اون همه خواستگار چطور یه دفعه‌ای سر و کله‌اشون پیدا شده بود؟!
    وقتی رفتم خونه‌ی خاله دیدم بله حدسم درست بوده و باز خاله دختر یکی از دوست‌هاش رو برای آرمان در نظر گرفته بود. این دعوت شام هم اختصاصی بود؛ چون تنها مرد حاضر در جمع فقط آرمان بود.
    آرمان بیچاره در حالی که معذب روی کاناپه دائم جابه‌جا می‌شد گفت:
    -مامان آخه الان چه وقت زن گرفتنه؟ من اصلا آمادگیش رو ندارم.
    خاله اخمی کرد رو به مامان گفت:
    -تحویل بگیر آذر...
    و مامان رشته کلام رو به دست گرفت.
    -آرمان جان عزیزم آخه چه آمادگیی؟ تو که یه کار درست و حسابی داری. ماشین داری تازه توی حسابت هم به گفته‌ی آزاده پول به اندازه رهن یه خونه داری. دیگه چی می‌خوای؟ از نظر تیپ و قیافه و اخلاقم که چیزی کم نداری بگو ببینم دیگه دردت چیه؟
    قیافه‌ی آرمان زار شد با بدبختی گفت:
    -بابا من دلم می‌خواد خودم زنم رو انتخاب کنم. آخه من این نرگس رو چندبار دیدم؟ مگه کور بودم؛ اگر خوشم می‌اومد ازش، خودم بهتون می‌گفتم باهاتون که رو دروایسی ندارم.
    خاله: ببین چند سالت شده؟ الان ۲۸ سالته؛ ولی یه بار هم درمورد هیچ دختری حرف نزدی. یعنی تو به عمرت از کسی خوشت نیومد؟ آخه بچه مگه تو از سنگی؟
    لبم رو به دندون گرفتم این دفعه انگار نمی‌خواستند کوتاه بیان. آرمان هم هر لحظه بیشتر توی خودش فرو می‌رفت. براش نگران بودم رو به رزا و روژان که با دقت بحث رو دنبال می‌کردند، چشم و ابرو اومدم تا حرفی بزنند هر دو گیج سر تکون دادند.
    از دست گیج بازیشون حرصی شدم بی صدا لب زدم:
    -یه حرفی بزنید.
    روژان که زودتر متوجه شده بود گفت:
    -مامان خب مگه زوره شاید از نرگس خوشش نیاد راستش به نظر منم اون بدرد آرمان نمی‌خوره.
    خاله: خبه تو هم حالا رفتی طرفدار این شدی؟ کی بود می‌گفت دلم می‌خواد داداشم زودتر زن بگیره؟
    روژان بیچاره سرش رو انداخت پایین خاله و مامان انگار قرار نبود از سنگرشون فاصله بگیرن یه ریز حرف می‌زدند. طوری که حس می‌کردم سرم درحال ترکیدنِ حال آرمان هم گفتن نداشت.
    بی‌خیال ترین‌های جمع هم رزا و روژان بودند هر دفعه جبهه‌شون رو عوض می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بحث اون شب اون قدر کش اومد تا بالاخره آرمان جوش آورد و گفت:
    -باشه قبوله حالا دست از سرم بر‌می‌دارید؟ ولی نرگس نه از اون خوشم نمیاد تازه دماغش هم عملیِ و زیادم فیس و افاده داره.
    چشم‌های همه از کاسه بیرون زد. نمی‌دونستیم بخندیم یا تعجب کنیم، انگار آرمان دوباره به همون حالت قبلش برگشته بود.
    خاله:پس کی؟
    کلافه دستی به گردنش کشید.
    -هما، دختر عمو عباس.
    دیگه فکر کنم داشتیم پس می‌افتادیم. فک همه افتاده بود.
    خاله با تردید گفت:
    -مطمئنی آرمان؟ هما؟ خب چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
    رزا و روژان دو گوش و دو چشم دیگه قرض گرفته بودند و منتظر بودند بدونند جریان چیه.
    آرمان: تو عروسی روژان که دیدمش دختر خوب و خانمی به نظر می‌اومد خیلی وقت بود که ندیده بودمش.
    مامان توی سکوت به حرفش گوش می‌داد، بعد یه دفعه صدای کِل کشیدنش بلند شد خاله و اون دوتا هم همراهیش کردند.
    داشتم با تعجب به آرمان نگاه می‌کردم که با شیطنت برام چشمک زد.

    چشم‌هام و ریز کردم گفتم:
    -ای آب زیرکاه از کی تا الان؟
    توی اتاق آرمان همگی جلسه گرفته بودیم.
    با خجالت گفت:
    آرمان: جریانش طولانی.
    روژان با شوق گفت:
    -بگو می‌خوام بدونم. وای حالا بریم اهواز خواستگاری ای جونم چه کیفی بده.
    رزا هم دائم بالا پایین می‌پرید و ابراز خوشحالی می‌کرد.
    رزا: ای جانم قراره بریم خواستگاری.
    آرمان هم سرخوش می‌خندید.
    -آرمان جان من بگو از کی این فکر به سرت زد؟ یعنی اون شب... آخه مگه می‌شه؟ تو که داشتی از گریه پس می‌افتادی بعدشم اون قیافه گرفتن‌ها چی بودند؟
    آرمان:نه من از موقعی که مامان اصرار کرد، بهش فکر کردم وگرنه تا همین چند وقت پیش به خاطر اون موضوع عصبی بودم.
    روژان: حالا چرا هما؟
    رزا: راست می‌گـه خب چرا هما؟
    آرمان یکم سرخ شد.
    -راستش اون موقع که بچه بودیم هما هم بازی ما بود. همیشه با خودم فکر می‌کردم، وقتی بزرگ بشم تنها کسی که زنم می‌شه هماست.
    یعنی بیشتر از اون دهنمون باز نمی‌شد.
    رزا یه پس گردنی بهش زد.
    -هی آرمان! از بچگی به دختر مردم چشم داشتی؟
    آرمان: بابا من فقط بچه بودم از این فکرها به سرم می‌زد. وقتی بزرگ‌تر شدم اون‌ها از تهران به خاطر کار عمو رفتن دیگه اصلا هما رو از یاد بردم.
    روژان چشم و ابرو بالا انداخت گفت:
    -ایول پس لابد وقتی دیدیش یاد اون دوران افتادی و فیلت یاد هندستون کرد آره؟
    لبخندی زد.
    -نه به اون صورت که تو فکر می‌کنی.
    اخم کردم رو به آرمان گفتم:
    -اگر یه ذره هم هنوز به سارا فکر می‌کنی فکر دختر عموت رو از سرت بیرون کن.
    بدون ذره‌ای مکث خیلی جدی گفت:
    -مطمئن باش من اگر هنوز به سارا فکر می‌کردم، هیچ وقت هما رو پیشنهاد نمی‌دادم. مگه مرض دارم وقتی به کس دیگه‌ای فکر می‌کنم با یه نفر دیگه ازدواج کنم؟
    تو دلم گفتم:«پس جاوید مرض داشت؟!» صد البته داشت اونم در حد اعلاء!
    وقتی آرمان به زور از اتاقش ما رو انداخت. بیرون رفتیم توی اتاقی که حالا تنها به رزا تعلق داشت.
    روی تخت نشستم و رو به روژان گفتم:
    -عکس از دختر عموت نداری؟ خیلی دلم می‌خواد ببینمش.
    رزا با ذوق گفت:
    -من دارم!
    پرید روی گوشیش عکس رو باز کرد بهم نشون داد.
    -اینو از پروفایلش برداشتم.
    نگاهم روی دختری که چهره‌ی معصوم و تو دل برویی داشت نشست. یعنی آرمان آنقدر زود از عشقی که اونطور به خاطرش اشک می‌ریخت گذشت؟ همه‌ی آدم‌ها همینطورن؟ تا چشمشون به یه نفر دیگه می‌افته قبلی رو فراموش می‌کنن؟ پس فرقشون با جاوید چیه؟ اونم همینطور بود!
    با صدای روژان از فکر بیرون اومدم.
    روژان:زن داداشم خوشگله؟
    با خنده و بدجنسی گفتم:
    -حالا از کجا می‌دونی این خانم قبول کنه زنِ داداشِ دیوونه‌ی تو بشه؟
    چهرهاشون تو هم رفت رزا مغموم گفت:
    -اگر آرمان یه شکست دیگه بخوره چی؟
    روژان وحشت زده گفت:
    -خدا نکنه!
    هول شده گفتم:
    -بابا داشتم شوخی می‌کردم، اصلا دلشم بخواد مگه داداشم چی کم داره؟
    رزا: ولی من می‌ترسم همیشه زن عمو می‌گـه هما خیلی سخت گیره کلی خواستگار داره؛ ولی هیچ کدوم رو انتخاب نمی‌کنه.
    روژان: آره ولی خب آرمان که چیزی کم نداره.
    اومد یه حرفی بزنم اوضاع بهتر بشه که گند زدم.
    -خب شاید کسی رو زیر سر داره.
    یه دفعه خودم فهمیدم چی گفتم رزا و روژان هم نگران نگاهم کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -بی‌خیال دختر‌ها من یه چیزی گفتم.
    رزا: بعید نیست.
    روژان: وای داداشم.
    دلم می‌خواست سرم رو بکوبم توی دیوار عجب غلطی کرده بودم.
    -بسه اَه از الان دارین شیون و زاری می‌کنید برای یه احتمال. خیلی از دختر‌ها هستن خواستگارهاشون رو رد می‌کنند. یعنی همشون کسی رو زیر سر دارن؟ خب شاید آدمی که بدرد بخور باشه پیدا نمی‌کنند یا مثلا یه ملاک‌هایی برای همسر آیند‌ه‌اشون دارن که هنوز تو کسی اون ملاک‌ها رو ندیدند.
    رزا متفکر گفت:
    -آره اینم هست؛ ولی باید بشینم دعا کنم آرمان به دل هما بشینه.
    روژان سرش رو به تأیید تکون داد. وقتی اون همه نگرانی رو می‌دیدم با خودم می‌گفتم پس این آرمان چی می‌گـه که کسی بهش توجه نمی‌کنه؟ این‌ها خو دارند دست به دعا می‌شن برای آقا!

    ***
    دست‌هام تا آرنج توی گل بودند آوا هم بالای سرم دست به کمر وایساده بود.
    -پس یه جشن نامزدی رو افتادین حالا مراسم تو اهوازِ یا تهران؟
    یه گل شعمدونی دیگه رو از گلدون بیرون آوردم گذاشتم توی باغچه.
    -نه بابا هما گفته دلش نمی‌خواد برای نامزدی مراسم بگیرند به خاطر همین خاله‌اینا می‌رند اهواز تا این دوتا تو محضر عقد کنند.
    -اِ واقعا؟ چطور اون‌ها رفتن اهواز دارن زندگی می‌کنند؟
    -پدر هما نظامیه به خاطر شغلش رفتن اونجا نزدیک به مرز خدمت می‌کنه.
    -حالا دختره چطوری هست. خوبه؟
    -من که فقط عکسش رو دیدم خوشگله تازه خیلی تعریف خانمیش رو هم شنیدم والا من که تو عروسی روژان ندیدمش از بس اون موقع حالم خراب بود.
    -خوشگلی که یه روزی از بین میره این اخلاق خوب و منش عالیه‌ که به جا می‌مونه.
    سرم رو به تأیید تکون دادم گفتم:
    -تو درست می‌گی خیلی‌ها هستن که از آدمیت فقط یه قیافه رو دارند. تازه تو کردارشون بدتر از خودشونم فقط خودشونند. اینم از آخریش دیگه هیچ گلدونی نمونده؟
    سرش رو کج کرد با قدردانی گفت:
    -دستت درد نکنه از کت و کول افتادی بیا بریم داخل یه چای دم کنم حالت جا بیاد.
    وخودش خیلی سریع رفت.
    بلند شدم اول از همه دستکش‌های گِلی شده‌ام رو در آوردم یه گوشه گذاشتم زل زدم به ردیف شمعدونی‌هایی که کاشته بودم همیشه دلم می‌خواست یه باغچه داشته باشم و بهش رسیدگی کنم.
    چندباری به مامان گفتم که توی تراس اتاقم یه باغچه درست کنم؛ ولی اجازه نداد.
    داشتم افسوس می‌خوردم که با صدایی از جا پریدم.
    آوات: مثل این که خیلی به گل و گیاه علاقه دارید.
    با مکث کوتاهی به عقب برگشتم دستم رو روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم قلبم با ریتم خیلی تندی توی سینم می‌تپید، البته از ترس بود.
    هول شده گفت:
    -ببخشید مثل اینکه ترسوندمتون.
    سرم رو به چپ راست تکون دادم«ای خدا عزرائیلم این طور آدم رو غافلگیر نمی‌کنه.»
    کمی که به خودم مسلط شدم نفسمو دادم بیرون گفتم:
    -چرا یه دفعه ظاهر می‌شید آخه؟ از ترس داشتم پس می‌افتادم.
    -نمی‌دونستم قبل از ورودم باید از شما اجازه بگیرم.
    -نه منظورم این نبود؛ ولی حداقل یه اهمی اوهمی چیزی تنگش می‌چسبوندین تا من زهره ترک نشم.
    معلوم بود از حرف زدنم خنده‌اش گرفته چون برخلاف ظاهر جدیش چشم‌های مشکیش برق می‌زدند.
    دستشو توی شلوار پارچه‌ای خوش دوخت مشکیش فرو برد. با حرفی که زد بحث رو عوض کرد.
    -نگفتین گل خیلی دوست دارید؟
    نگاهم باز رفت سمت باغچه پر گل رو به روم.
    -آره خیلی دوست دارم؛ ولی خونه‌ی ما آپارتمانی نمی‌تونم باغچه درست کنم. یعنی چندباری خواستم این کارو کنم؛ ولی مامانم مخالف بود چون تراس اتاقم کوچیکه اونم می‌ترسه کثیف کاری بشه یکم زیادی حساسه.
    -آهان اینطور که شما زل زده بودین به گل‌ها باید متوجه می‌شدم.
    با جوابش متوجه شدم دیگه انتظار توضیح نداشت. باز وراجی کرده بودم!
    سرم و چرخوندم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرده که دیدم زل زده توی صورتم از نگاه خیره و مستقیمش ناخودآگاه گرگرفتم و باز ریتم قلبم از حالت عادی خارج شد.
    ولی این دفعه از ترس نبود یعنی حداقل اینو می‌دونستم که الان حالتم باید عادی باشه ولی نبود؛ چون گونه‌هام رو و تنم به شدت داغ شده بودند.
    همینطور داشتم توی نگاهش غرق می‌شدم که دستش بالا اومد و جلوی صورتم قرار گرفت.
    با ترس آب دهنمو قورت دادم و گیج یه قدم به عقب برداشتم. وقتی عکس العملم رو دید گفت:
    -خواستم بگم بینیتون گلی شده.
    دستم رو روی بینیم گذاشتم و خیلی سریع به داخل دویدم.
    رفتم توی اتاق آوا و در رو بستم تکیه دادم به در، سـ*ـینه‌ام به هم خاطر دویدن و هم ریتم نامنظم تپش‌های قلبم به شدت بالاپایین می‌شد.
    تکیه‌امو از در گرفتم رفتم جلوی آیینه قدی آوا با دیدن صورت گِلیم یه حس شرمِ خیلی زیادی به سراغم اومد. طوری که اشک از چشم‌هام سرازیر شد.
    وقتی فکرش رو می‌کردم اون مدت جلوش با اون قیافه مضحک وایساده بودم و تو صورتش با طلبکاری زل زده بودم دلم می‌خواست آب بشم برم زیر زمین.
    سُر خوردم پایین با غم عجیبی زانوهام و بین دست‌هام اسیر کردم سرم رو گذاشتم روشون خودم رو با گریه خالی کردم.
    تا موقعی که آوا اومد توی اتاق و من رو درحالی که زانوی غم بغـ*ـل گرفته بودم دید هنوز داشتم برای خودم خجالت می‌کشیدم.
    آوا نگران اومد روبه روم نشست گفت:
    -چی شده؟چرا اینطور بغض کرده اینجا نشستی؟
    با صدای گرفته‌ای گفتم:
    -آوا باز آبروم جلوی داداشت رفت. وای خدا آخه من تا کی باید اینطور جلوش سوتی بدم؟
    -چی شده؟ بگو ببینم آوات که وقتی اومد داخل چیزی ازش مشخص نبود.
    -چی از اون مشخص باشه؟ یه نگاه قیافه من بنداز.
    نگاهش توی صورتم چرخید بعد یه دفعه زد زیر خنده حالا نخند کی بخند.
    وقتی دید دارم چپ چپ نگاهش می‌کنم بالاخره دست از خنده برداشت.
    با صدایی که ته مونده خنده داشت گفت:
    -خب حالا تو هم چیزی نشده یکم صورتت گِلیه همین، اشکالی نداره.
    لب‌هامو برچیدم.
    -برای تو نداره برای من که داره؟ دارم از خجالت آب می‌شم.
    دستم رو گرفت با یه حرکت بلندم کرد. کشیدم سمت بیرون از اتاق و گفت:
    -لوس نکن خودتو بابا انگار چی شده بیا بریم صورتت رو بشور دست از عزا گرفتن بردار جان من! آخه دختر تو چرا همه چیز رو اون قدر سخت می‌بینی؟
    هلم داد داخل سرویس بهداشتی و درو هم بست. از همون پشت گفت:
    -تا دو دقیقه‌ی دیگه توی هال منتظرم اگر نیای خودم میارمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    شیر آب رو باز کردم. چندبار مشتم رو پر کردم و با ضرب به صورتم پاشیدم. شاید اینطور می‌خواستم اون حس گر گرفتی درونم رو از بین ببرم.
    بعد از یه مدت نسبتا طولانی دل از مخفیگاهم کندم و از سرویس بهداشتی بیرون رفتم؛ ولی از شانس بدم هنوز چند قدم جلو نرفته بودم که با آوات سـ*ـینه به سـ*ـینه شدم.
    یه ظرف غذای خالی شده توی دستش بود و داشت از اتاق پدرش به سمت آشپزخونه می‌رفت.
    به خودم اومدم و فاصله‌ رو زیاد کردم داشتم. افکارم رو متمرکز می‌کردم تا زیاد به اون عطر سرد فکر نکنم که گفت:
    -صورتتون رو شستید؟
    چشم‌هام رو بستم و دوباره باز کردم، سرم رو کمی بالاتر گرفتم تا باهاش چشم تو چشم بشم؛ ولی این کار واقعا احمقانه بود. چون همین که نگاهم توی نگاهش قفل شد. باز کنترلمو از دست دادم.
    با خودم گفتم:« حالا نمی‌تونستی این موضوع رو به روم نیاری؟ باید حتما بهم یادآوری کنی چه شکلی بودم؟»
    با حرکت دستش جلوی صورتم از هپروت بیرون اومدم.
    لبخندی که روی لبش بود نه تمسخر آمیز بود نه چیز دیگه خیلی راحت گفت:
    -توی صورتم چیزی هست؟
    لبم رو به دندون گرفتم. سرم رو پایین انداختم ،از خجالت احساس می‌کردم، عرق سردی روی شقیقه‌ام نشسته. نمی‌دوستم چی بگم باز زبونم موقعی که باید کار می‌کرد قفل شده بود.
    با صدای گیراش به خودم اومدم.
    -فکر کنم از دست من ناراحت شدید.
    سرم رو سریع بلند کردم با تعجب گفتم:
    -نه چرا این فکر رو کردید؟
    ابروهاش بالا رفتن با تردید گفت:
    -اونطور که شما پا به فرار گذاشتین من فکر کردم توی رفتارم خیلی بد بودم.
    رفتار من نه تنها خودم رو بچه نشون داد که آوات هم فکر کرده بد با من رفتار کرده.
    یکم این پا اون پا کردم با مِن مِن گفتم:
    -نه... من... من... خب وقتی گفتید... صورتم... گِلی... شده... مـ... من... من...
    خودش جمله‌ی شکسته شده‌ام رو کامل کرد.
    -خجالت کشیدین؟
    سرم رو به تأیید تکون دادم.
    بدون این که بحث رو ادامه بده گفت:
    -آوا توی حال منتظر ماست، بهتره بری اونجا منم الان میام.
    از کنارم چند قدم به سمت آشپزخونه برداشت؛ ولی بعد یکم مکث کرد برگشت سمتم و گفت:
    -ولی به نظرم قیافت خیلی هم بد نشده بود. اوه نه اصلانم بد نشده بود! اتفاقا خیلی هم...
    یه چشمش رو به حالت بامزه‌ای بست که خنده‌ام گرفت.
    با همون یه چشم بسته لبخند کجی زد.
    -خیلی هم خوشگل و مظلوم شده بودی!
    خنده روی لبم ماسید و هجوم خون به گونه‌هام باعث شد باز هم سرخ بشم.
    همونطور بلاتکلیف و بهت زده سر جام مونده بودم تا اینکه با صدای آوا به خودم اومدم.
    تموم مدتی که خونه‌اشون بودم به این فکر می‌کردم که تا وقتی اونجام دیگه نباید با آوات رو به رو بشم. از حس خجالت گذشته ریتم ناهماهنگ قلبم من رو می‌ترسوند، من با چنین حسی به عمرم روبه رو نشده بودم.
    چیزی که فهمیده بودم این بود که آوات با اون شوخی جذبه‌شو از نظرم از دست نداد که هیچ و انگار یه روی دیگه‌ای از برگه‌ی شخصیتش رو دیده بودم. با اون اعتماد به نفس و همون پرستیژ خاص خودش، من رو به خنده واداشت و حس غریبی رو درونم زنده کرد.
    ***

    مثل این که مهمونی جیران خانم زیاد هم باب دل آوا نبود؛ چون فردای روز مهمونی وقتی توی دانشکده دیدمش از چهره‌اش غم و نگرانی می‌ریخت و مثل همیشه در برابر سوال ‌هایی که ازش می‌کردم سکوت کرد. انگار ترجیح می‌داد همه‌ی غمش رو توی خودش بریزه؛ ولی حرفی نزنه.
    توی خونه‌ی ما و خاله آزاده به خاطر نامزدی آرمان شور و هیجان خاصی وجود داشت؛ حتی آقاجون و مامانی هم به تکاپو افتاده بودند و برای نوه‌ی بزرگشون خیلی خوش‌حال بودند.
    حال آرمان هم که دیگه گفتن نداشت، از چهره‌اش معلوم بود حسابی راضیِ راستش با این که اون موقع که آرمان با سارا دوست بود من نامزد جاوید بودم و رفت و آمدم کم شده بود؛ ولی چند باری که دیده بودمش هیچ وقت آنقدر راضی به نظر نمی‌رسید اون موقع بیشتر توی خودش بود و با این که شاد می‌زد؛ ولی کلافگی توی رفتارش دیده می‌شد.
    هما رو خونه‌ی خاله‌اینا دیده بودم همونطور که تصورش رو می‌کردم یه دختر ساده و خون گرم بود با همه زود جور می‌شد، من که خیلی ازش خوشم اومده بود؛ ولی عمر خوشیم خیلی کم بود؛ چون چند روز مونده به نامزدی آرمان تماسی باهام گرفته شد که تموم خوشی و هیجانم رو به استرس و غم تبدیل کرد.
    تماس از طرف مینو بود از من می‌خواست برم جایی و اون رو ببینم ولی قبول نمی‌کردم دلیلی نداشت با کسی که زندگیم رو نابود کرده بود قرار بذارم. اون هم ول کن ماجرا نبود.
    -ببین آهو باید بیای مطمئنا من بی دلیل نمی‌خوام تو رو ببینم اصلا تو دلت نمی‌خواد بدونی چرا جاوید تو رو وارد این بازی کرده؟
    در حالی که داشتم از کنجکاوی به مرض جنون می‌رسیدم با صدای خشکی گفتم:
    -همه چیز بین من و جاوید تموم شده، من دارم سعی می‌کنم اون دوران رو فراموش کنم لطفا دست از سرم بردار.
    -شاید برای تو تموم شده باشه؛ ولی مطمئن باش جاوید به همین راحتی دست از سرت بر نمی‌داره در واقع تو هنوز براش یه بازی تموم نشده‌ای.
    می‌دونستم مامان خونه‌ی خاله‌ست و بابا خونه نیست به خاطر همین خودم رو با صدای بلند خالی کردم.
    -دست از سرم بردار. ولم کن، چی از جونم می‌خوای؟ هان؟ به خاطر تو گند زده شد به همه‌ی هست و نیستم. تموم احساساتم با ظلم‌هایی که جاوید در حقم کرد به تاراج رفت تا کی می‌خواد سایه نحسش رو از سر زندگیم بر نداره؟ مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که می‌خواد تا نابودی کاملم پیش بره؟
    مکثش این رو نشون می‌داد از صدای بلندم تعجب کرده؛ ولی دوباره گفت:
    -من می‌خوام کمکت کنم. این رو باور کن نمی‌خوام یه مینو دیگه درست بشه یا...
    خیلی آروم در حد زمزمه گفت:
    -یه میترای دیگه.
    -معنی حرفات رو نمی‌فهمم.
    -خب پس بیا منو ببین تا بفهمی چی می‌گم این رو باور کن که در خطری.
    چیزی که درونم فرو ریخت از ترس بود لحنش حالت اخطار دهنده‌ی عجیبی داشت! چرا باید حرفش رو باور می‌کردم؟ بعید نبود دستش با جاوید تو یه کاسه باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -چرا باید بهت اعتماد کنم تو هم مثل جاوید منو تحقیر کردی. یادت که نرفته؟
    صداش گرفته شد با لحن شرمنده‌ای گفت:
    -باور کن من دیگه با اون کاری ندارم.ت و بگو اگر اون روز دست جاوید رو برات رو نمی‌کردم چی می‌شد؟ شاید تا الان داشتی زجر می‌کشیدی. یادته اون اواخر رفتارش به ظاهر خوب شده بود؛ ولی باز هم آزارت می‌داد؟
    -من می‌خواستم همه چیزو تموم کنم همون روز فقط برای این زنگ زده بودم که بهش بگم دیگه دست از سرم برداره.
    -و به نظرت اگر من نبودم اون حاضر می‌شد دست برداره؟
    جواب این سوال رو نمی‌دونستم چی بدم! سکوتم رو که دید بل گرفت و خیلی نرم گفت:
    -من یه داستان دارم که مطمئنم برات جالبه.
    دستم رو توی موهام فرو بردم چندبار با حالت کلافه کشیدمشون. داشتم خودم رو می‌خوردم نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
    بالاخره بعد از کلی خود خوری جواب دادم:
    -باشه میام. کجا؟
    با هیجان گفت:
    -خیلی خوبه. فردا بیا پارک... .
    جوابش رو کوتاه دادم و تماس رو قطع کردم. نمی‌دونستم چه کاری درسته چه کاری غلط ریسک کرده بودم. از کجا معلوم؛ اگر به جای مینو با جاوید رو به رو می‌شدم چی؟ باید چیکار می‌کردم؟! مطمئنا نمی‌گذاشت راحت از دستش فرار کنم.
    با این افکار ترس بدی به تنم نشست و باعث شد به خودم بلرزم زیر لب با دلهره‌ گفتم:«خدایا خودت بهم رحم کن!»
    ***

    دست‌هام رو که هم از سرمای زیاد و هم ترس سِر شده بودند رو توی جیب پالتوم فرو بردم. روی نیمکت فلزی سرد منتظر مینو نشسته بودم.
    سرم رو انداختم پایین و به ضرب ریتمیک پاهام زل زدم.« پس چرا نمیاد؟ نکنه پشیمون شده؟»
    دوباره سرم رو بلند کردم اون موقع از صبح به غیر از چند نفری که برای ورزش صبحگاهی اومده بودند کسی توی پارک دیده نمی‌شد.
    نگاهم رو کلافه به اطراف چرخوندم بالاخره چشمم بهش افتاد که از دور داشت به من نزدیک می‌شد.
    تیپش رو نگاه کردم یه پالتوی صورتی چرک پشمی، شلوار جین چسبون مشکی، شال پشمی مشکی، عینک بزرگی آفتابیش هم نصف بیشتر صورتش رو پوشونده بود.
    وقتی بهم رسید لبخند محوی روی لب‌های بی‌رنگش نشست. دستش رو به سمتم دراز کرد با همون صدای ظریفش گفت:
    -فکر نمی‌کردم که واقعا بیای. خیلی خوشحالم که اینجا می‌بینمت.
    دستش رو فشردم برخلاف دست‌های من مال اون گرم بود.
    -وقتی گفته بودم که میام زیر حرفم نمی‌زدم.
    سرش رو تکون داد. کنارم نشست روی نیم کت لرز بدنش رو دیدم.
    -وای چه سرده!
    توی سکوت نگاهش می‌کردم که عینک رو از روی چشم‌هاش برداشت. با دیدن زیر چشم‌های کبود شده‌اش دستم رو گذاشتم روی دهنم تا صدای جیغم رو خفه کنم.
    -خدای من چه بلایی به سرت اومده؟
    دیگه از اون همه زیبایی خبری نبود به جای اون صورت مهتابی یه پوست رنگ پریده و چشم‌های کدر خودنمایی می‌کردند.
    لبخند غمگینی زد.
    -تو که باید خوب درک کنی کار جاویدِ.
    حس ترحم تموم وجودم رو پر کرد، بی اختیار زمزمه کردم:
    -پس بالاخره لطفش به تو هم رسید.
    قطره اشکی از چشمش سرازیر شد که اون رو با سر انگشت‌های کشیده‌اش گرفت.
    بعد از دقایقی که هر دو توی سکوت توی افکارمون غرق شده بودیم؛ مینو دست از سکوت برداشت و گفت:
    -شنیدم با خونه‌ی دایی جمشید رفت و آمد داری؟
    منظورش پدر آوا بود. اون از کجا می‌دونست؟
    -تو از کجا می‌دونی؟
    -از جاوید شنیدم.
    اخم کردم این چه ربطی به موضوعی داشت که من رو به اون پارک کشونده بود؟
    به خاطر سرما تو خودم جمع شده بودم دست‌هام رو بغـ*ـل کردم و با لحنی که از سرمای نفوذ کرده به بدنم کمی لرزش داشت گفتم:
    -من رو کشوندی اینجا تا این سوال رو ازم بپرسی؟
    -نه البته که نه! اینجا سرده نظرت چیه بریم توی ماشین من بشینیم؟
    نگاه بی‌اعتمادی بهش انداختم.
    -ممنون به خاطر لطفت، از شما زیادی به من رسیده نیاز به زحمت نیست.
    منظورم رو فهمید، نگاهش دلگیر شد.
    -بیا بریم داری به خودت می‌لرزی.
    -منتظرم حرف‌هات رو بشونم.
    -لج‌بازی رو بذار کنار آهو از من بهت صدمه‌ای نمی‌رسه!
    پوزخندی زدم.
    -نخیر تعارف نکن می‌خوای برسه؟
    نمی‌تونستم در برابرش نرم باشم هر چی کشیده بودم به خاطر اون بود. هنوز رد شکنجه‌های جاوید روی تنم خودنمایی می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    توی یه حرک ناگهانی بازوم رو گرفت تکون داد با حسرت گفت:
    -ببین آهو منم مثل تو قربانی جنون جاوید شدم. فکر نکن عامل همه‌ی این بلاها من بودم. من مثل تمام دختر‌هایی که جاوید به بازی گرفته فقط یه بازیچه بودم.
    شوکه نگاهش کردم.
    -کدوم دختر‌ها؟
    نیشخندی زد.
    -گفتم که تو هیچی نمی‌دونی خواهش می‌کنم دست از غد بازی بردار بیا بریم توی ماشین و درست حسابی حرف بزنیم.
    با تردید به چشم‌های سبزش نگاه کردم. می‌خواستم از او دوتا تیله‌ی وحشی که حالا دیگه براقی قبل رو نداشتن، قصدش رو بفهمم. تنها چیزی که دستگیرم شد، این بود که هیچ حیله‌ای در کار نیست.
    باهاش همراه شدم وقتی توی ماشین نشستم بدنم از حالت منقبض شده خارج شد، فضای گرم داخل ماشین باعث شد کمی آروم بشم.
    -خیلی خوب حالا برای شنیدن داستانم حاضری؟
    به سمتش برگشتم مخاطبش من بودم؛ ولی نگاه جدیش به جلو خیره بود.
    -بگو می‌خوام همه چیز رو بدونم.
    -برای شروع باید یه نفرو معرفی کنم، که تو تا حالا ندیدیش.
    -کی؟
    -میترا خواهر بزرگمه، اونم یه بازیچه‌ی دیگه تو دست جاوید بود.
    این اسم رو قبلا وقتی داشتم باهاش تلفنی حرف می‌زدم در حد زمزمه شنیده بودم. نمی‌دونستم خواهر داره؛ چون هیچ وقت ازش چیزی نشنیده بودم.
    مینو: من، میترا، آوات و جاوید هم بازی دوران کودکی بودیم. هیچ وقت از هم جدا نمی‌شدیم. همیشه حس من به جاوید و آوات مثل میترا بود. تا وقتی که اون‌ها نبودند بازی بهمون نمی‌چسبید.
    ولی هر چی بزرگتر می‌شدم حسم به آوات تغییر می‌کرد؛ اما جاوید رو مثل برادر می‌دونستم. وقتی به سن هیجده سالگی رسیدم احساساتم به قدری شدید شد که به هر دری می‌زدم تا بهش بگم چقدر عاشقشم.
    صورتش کدر شد با بغضی آشکار گفت:
    -من یه دختر احساساتی بودم که به خاطر حساسیت‌های آوات و توجه‌هاتش به سمتش جذب شدم.
    ولی یه خبر همه‌ی احساسم رو نابود کرد؛ همون موقع خبر خواستگاری آوات از میترا رو از مامانم شنیدم.
    مامان تو پوست خودش نمی‌گنجید خیلی خوشحال بود. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. آوات و میترا نامزد شده بودند اون موقع میترا تازه رشته‌ی مامایی قبول شده بود به خاطر همین همه می‌گفتند خیلی به هم میان؛ چون آوات داشت پزشکی می‌خوند.
    منم اون قدر تو خودم و قلب خرد شده‌ام جمع شده بودم که توجه‌هات جاوید رو نمی‌دیدم. شکست سختی بود. تموم آرزوی‌های دخترونه‌ام به باد رفتند.
    گریه‌اش شدت گرفت صورتش از اشک خیس شده بود. داشتم ناباور نگاهش می‌کردم؛ یعنی میترایی که نمی‌شناختم نامزد آوات بود؟ پس تا الان باید ازدواج کرده باشند؛ ولی چرا من تا حالا ندیدمش چه اتفاقی افتاده بود؟
    -بقیش؟ خب بعدش چی شد؟
    صورتش رو با دست‌هاش پاک کرد، بینیش رو بالا کشید با صدای گرفته‌ای گفت‌:
    -بالاخره جاوید از حسش به من گفت؛ ولی من نمی‌تونستم احساس اون رو قبول کنم. وقتی گفت دوستم داره بهش گفتم که نمی‌تونه من رو مثل بقیه‌ی دخترهایی که کشته مرده‌اش هستند، داشته باشه.
    جاوید از بچگی یه عادت گند داشت اون بهترین چیز‌ها رو می‌خواست؛ ولی خیلی زود ازشون سیر می‌شد و دور می‌ریختشون هر چی بزرگتر شد خواسته‌هاش بیشتر و بزرگ‌تر شدند. تا جایی که همه نگران رفتارش بودند. البته کسی به عمو از دختر بازی‌هاش نمی‌گفت؛ چون می‌ترسیدند خدایی نکرده بلایی به سرش بیاد.
    آوات خیلی سعی می‌کرد رفتارش رو درست کنه؛ ولی جاوید حالت‌های غیر عادی داشت وقتی از من نه شنید حالش صد برابر بدتر شد. اون از رفتار من فهمیده بود به آوات حس‌هایی دارم، ولی چیزی نمی‌گفت اون قدر پاپیچم شده بود که بالاخره زدم به سیم آخر و با یه تصمیم غیرعاقلانه فرشادی رو انتخاب کردم که بیست سال باهاش اختلاف سنی داشتم. از مخالفت‌ها و درگیری‌هایی که توی خانواده‌ام پیش اومد می‌گذرم؛ چون فقط وقتمون رو تلف می‌کنم.
    این موضوع باعث شد کینه‌ی جاوید از منو آوات بیشتر بشه. تهدیدم کرد که زندگیم رو جهنم می‌کنه؛ ولی من بهش بها ندادم...
    باز مکث کرد زیر لب با حس غریبی گفت:
    -کاش تهدیدش رو جدی گرفته بودم.
    بعد با صدای رساتری ادامه داد:
    -اول از همه زندگی آوات و میترا رو که تازه چند ماه از نامزدیشون گذشته بود و به فکر عروسی بودند رو نابود کرد. نپرس چطور چون حتی نمی‌خوام از اون جریان چیزی رو به یاد بیارم فقط یه بی آبرویی بود که دایی جمشید رو اونطور زمین گیر کرد.
    جاوید به یه حیوون تبدیل شده بود خبر‌هاش به گوشم می‌رسید همینطور تهدیداتش تموم نشدنیش من رو خیلی می‌ترسوند.
    به خاطر ترس از اون فرشاد رو مجبور می‌کردم دائم منو به مسافرت ببره تا کمتر از جاوید بشنوم.
    توی مهمونی‌های خانوادگی از ترس اون حاضر نمی‌شدم، همونطور که خانواده‌ی دایی جمشید از رفتن به مهمونی‌ها به خاطر جاوید محروم شده بودند منم خودم رو محروم کرده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا