کامل شده رمان یک نگاه | nasimrah کاربر انجمن نگاه دانلود

دوسِتان کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارین؟

  • آروین :)

    رای: 1 100.0%
  • فواد ؛)

    رای: 0 0.0%
  • الیسا :-*

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nasimrah

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
2,585
امتیاز
458
محل سکونت
تهـران
نام رمان:یک نگاه
نام نویسنده :
Nasimrah
ژانر:طنز عشقی

ادما،وقتی احساس میکنن وجود یه نفر تو قلبشون در حال تپشه...ناخودآگاه بدون فهمیدن طرف،ازش نگاه بر میگردونن...نمیتونن باهاش چشم تو چشم حرف بزنن،وقتی تو چشماش نگاه میکنن هول میشن‌...سرمو انداخته بودم پایین،عشقم بعد مدت ها ندیدنش بدون هیچ خبری رفته بود،دوستم(فواد)مجبورم کرده بود تو ویلایی باشم که ادماشو نمیشناسم...و هیچ چیز فاجعه تر از این نبود که دلم پیش یکیشون گیر کنه ...و ندونم چطور با مهلت یه ماهه ای که دارم باید کنار بیام...
جلد رمانم:
نگاه.jpg

ممنونم از همه ی عزیزانی که با صبر و حوصله یاری و کمکم كردن و انقدر مهربون بودن در حقم:)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    بسم الله :)

    (خوبی های این رمان تقدیم به دوست عزیزم"آناهیتا"که یادم داد برای بدست اوردن چیز هایی که میخوام باید سماجت به خرج بدم و ممنونم از اکیپ ۱۰۲ و دوستان که پا به پا همراهم بودن و با تشویق و دنبال کردن رمانم بهم روحیه دادن_مرسی بچه ها واقعا مدیونتونم_)

    -کف اتاق دراز کشیده بودم و به سقف تقریبا زرد رنگ بالای سرم ک شدیدا شیکم داده بود نگا میکردم از بخت بده من دستشویی همسایه بالایی باید بالای اتاقم بنا شده باشه ک تقریبا تمام مدت یا مشکل گرفتگی فاضلاب دارن یا بچشون رو دل کرده داره معدشو رگباری خالی میکنه،بوی وحشتناک فرش زیره سرم داش خفم میکرد یادم رفته بود بدمش قالی شویی ، دستمو دراز کردم با بدبختی بالشتو از روی تختم پایین کشیدم انداختم زیره سرم....بعله اینم بوی کله روغنیه فوادو میده اون از فرش ک روش بالا اورده من هم ب ی دستمال برا پاک کردنش و پخش کردنش رو نقاط مختلف فرش اکتفا کردم اینم از بالشم ک مدام زیره سره آقاس ،من نمیدونم این بشر با اون خونه ی ویلایی‌ چرا همش اینا پلاسه؟!منتهی حق هم داره خونه مجردی برا همین مدل آوار شدن ساخته شده از زمانی ک از ننه بابای به نسبت تحصیل کرده‌و‌خارج رفتم جدا شدم و بعد از اون فاجعه اسف بار عاشق شدنم برا دختره همسایه و البته بعد از بدبختی های پشت سره همم برا پاس کردن ترم اول دانشگام الان ۲۰ سالمه...خب باید ۱۸ سالم میبود اما‌ خب اُف داش بخوام هر سال همونجوری مثه بچه خرخونا بالا بیام یه دو سال برا شاخ شدنم تو مدرسه لازم بود مخصوصا اول دبستان که پایه بود...خب شایدم زیاد باهوش نبودم اما مهم این نی مهم اینه ک الان تنم بوی سگ مرده میده اما خب بهرحال بعد این همه فلاکت این اولین هفته ایه ک یکم دارم استراحت میکنم...با فواد تصمیم گرفتیم ی هفته بپیچونیم نریم دانشگاه یه نفسی بکشیم ، خدایی تحمل استادای خنگمون ک کوفت هم بارشون نی و‌دخترایی ک مدام بهم چشم دارن( الکی مثلا من خیلی جذابم) خیلی سخته،سخت تر از دووم اوردنم تو اون خونه خراب شده ی لعنتی پیشه ننه بابامو الی( خواهر دیوونم که یه ماهه شوهر کرده طفلی رو از ترسشون ک شبیه من نشه زود شوهر دادن شوهره(امیر)جمعش کنه از شانس بده ننه بابام شوهره از خوده الی دیوونه تر از آب در اومده اما خو بهرحال بچه‌پولداره زندگی آبجیم تاُمینه، منتهی اگه میدونستن الی از ۱۵ سالگی باهاش رفیق بوده عمرا اگ میذاشتن بیاد خواستگاریش)...بی غیرت نیستما ک نسبت بهش انقد راحت زر میزنم اما خدایی حال ندارم دستو پای الی رو ببندم ، اگ براش منفعت ندارم لازم نمیبینم اذیتش هم بکنم اما خو بهرحال عاشقشم همین ک خوشحاله کافیمه...بوی عرقم دیگه داشت خفم میکرد پاشدم یه شلوار کردی و یه عرقگیر سفید و شورت قرمز خوشگلمو از تو‌کمد ورداشتم برم حموم( اونجوری نگا نکن مگه شوما تو خونه با شلوار جین و‌ کاپشن میچرخی؟خودت هم شلوار کردی باباتو‌میپوشی) لازم نبود لو بدم شلوار کردیم از آن بابامه اما خو هس دیه انکار چرا؟همینش که ورداشتن سه مترو نیم پارچه رو که قبلن پرده بوده رو بهم بخشیدن از سرمم زیادیه...
    در حمومو باز کردم لباسامو پرت کردم توش که صدای زنگ در گوشمو کر کرد...فواده مثه ادم زنگ‌نمیزنه ک با زنگه آیفون آهنگه بوق ماشین عروس در میاره بیب بیب بی بیب بیب... مدام رو مخه،حسش نبود برم دمه در( خو آیفون خرابه دکمشو همین آقا خراب کرده)رفتم سمته پذیرایی ک یه پنجره رو به حیاط داره،پنجره رو باز کردم داد زدم: «به جانه عمم حسش نی درو باز کنم از بالا در بیا تو، تو ک همیشه همینکارو میکنی»
    سرشو ک عینه مرغ اومد بالا رو از بالای در دیدم خیالم راحت شد حرفمو فهمیده پریدم تو حموم‌ یه دوش بگیرم تا بیاد بتمرگه ببینم باز چه مرگشه...
    ***
    دیگه تحمل بخار حمومو نداشتم صورتم ک تقریبا تنها عضویه ک با دقت میشورمش رو خوب تمیز کرده بودم و شیش تیغ زده بودم لباسامو پوشیدم از حموم‌پریدم بیرون...
    -به به آقای مقدسی میگفتی گاوی گوسفندی جلو‌پاتون قربونی کنیم لنگ بندازیم پیش پاتون آقاااااا حموم دومادی رفته بودی مگ سه ساعته چپیدی اون تو؟صورت کوفتیت هم ک بریدی با این اصلاح کردنت ی چی بمال روش قرمز نشه برا مهمونی امشب آبرومونو نبری،بجنب...همینجوریش داغون هستی کل ملت هم که به عقب موندگیت اطمینان راسخ دارن کم مونده بفهمن افلیج شدی...
    چشام گرد شد :مهمونی؟؟؟؟؟؟
    -چیه نمیای؟باو دیشب بهت اس دادم گفتم که امشب مهمونی دعوتیم یعنی تو دعوتی،یارو صمدی مجبور شد منم دعوت کرد هر چند انتظار داش بگم نمیام با آغـ*ـوش باز قبول کردم...
    -چه غلطی کردی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    -چته؟بده‌مگه؟ برا روحیت هم خوبه میگن اصولا افسردگی بعد از زایمان باید با یه شادی از طرف اطرافیان حل شه تو هم یکی دوتا نزاییدی که برا یه مملکت زاییدی عزیزم...اون گندی ک جلو لینا زدی هنو جلو چشماس...جدیدا فیلمش هم در اومده...
    گوشیشو نشونم داد که یعنی فیلمتو این تو دارم.
    -خفه شو عوضی‌مگ قرار نبود بپیچونیم امشب بریم شمال؟ما قرار بود بگیم بابات حالش بد شده رفتیم شمال ک نیومدیم دانشگاه...اخه گیجعلی الان بریم نمیگن چرا دو روزه نیومدین؟چرا هی گند میزنی آخه اه الان فردا باس بریم باز فک‌کردم یه چند روز راحت میشما...
    دهن فواد وا مونده بود تازه یادش افتاد نباید قبول میکرد چون ما تقریبا الان نباید تهران میبودیم که بریم مهمونی،یکم تند تند پلک زد بعد دستشو گرفت رو سرش گفت:هرچند برا کسی زیاد مهم نیس ک ما نریم یونی منتهی اگ لینا باشه کله ملت خبر دار میشن با اون حساسیت و عشق و علاقه ای ک نسبت ب تو داره حتما همه میفهمن ...فک کنم باید بیخیال شمال شیم من قبول کردم نمیشه پیچوندش، میریم میگیم ک من حالم بد بود تو منو بردی بیمارستان بعد که ما برگشتیم خونه این صمدی زنگیده به من منم قبول کردم حله؟
    -اها،‌قدرت چاخان کردنت چشمو کور کرد...غیر از این چاره ای هم داریم؟
    لبو لوچشو یکم کج کرد و ابروهاشو بالا انداخت ، رفتم سمته آشپز خونه ک کنار حموم بود یه چیزی بیارم بریزیم تو خندقه بلا ک صدای فواد بلند شد:میگم که اگ لینا باشه بهش سلام بدیم؟
    -کاری نکردیم ک سلام ندیم که یه لیوان نسکافه یهویی ناگهانی خالی شده رو هیکلش بعد هم شدیدا اتفاقی و بدونه عمد یه زیر پایی نحیف براش گرفته شده منتهی گذاشتن سنجاقک تو کیفش و لگد زدن ب ماشین زپرتیش کاملا نشانه خلاقیت این جانبه... به من چه من همه رو با نیت خیر انجام دادم تو هم کشیدن مقنعشو جزوه همین موارد میدونی دیه؟
    فواد لبخندش هر لحظه پررنگ تر میشد خدایی اگه دختر بودم زنش میشدم چشمای درشت مشکیش زیادی تو چش بود مو هاش که هر دفعه یه مدل بود اما خداروشکر این دفعه فقط یکم جلوش بلند بود که اونم چپکی زده بود یه طرف،از ریشو سیبیل خوشش نمیومد مثه خودم همیشه شیش تیغ بود... اما بهرحال هم باحاله هم خاکیه هم مایه دار فقط اگ‌ آسم نداش خیلی بهتر میتونسم باهاش کنار بیام چند باری ک نفس کم اورده بود تا مرزه سکته پیش رفتم‌ انگار جلوی گلوی منم بسته شده بود...دستی تو موهاش برد و یکم باهاشون‌ور رفت از اشپزخونه ک‌کاملا ب پذیرایی دید دارشت اومدم بیرون یه بسته‌چیپس گرفتم جلوش:بگیر کوفت کن گدا گشنه رفتیم امشب مثه دفعه قبل آبرومونو نبری انقد کوفت کرده بودی اسهال استفراغ گرفتی تا دو هفته تو دسشویی رخت خواب مینداختی...
    چیپسو از دستم گرفت باز کرد چندتا رو یهویی چپوند تو دهنش :ممیکذرف اعیبدم ترزفتذ
    همشو داشت تف میکرد اینور اونور دستمو سپر صورتم کردم:میمیری کوفت کنی بد زر بزنی؟حالمونو بهم زدی قورت بده بعد بنال بینم چته...
    سریع قورتش داد: میگم ولی بازم از هر طرف نگا کنی لینا گـ ـناه داشت...دل رحمی نمیکنما فقط بد ضایع شد میدونی؟
    -حال ندارم در موردش بحث کنم...
    فواد نگاهی عاقل اندرصفیح بهم انداخت و پاشد رفت تو اتاقم:یه تیشرت داری بدی شب بپوشم؟نمیخوام برگردم‌خونه دوباره لباس عوض کنم
    -نمیدونم اون تو اون کمد بگرد یه چی پیدا کن فقط پیرهن توسیه رو ورنداریا شب با شلوار جین مشکی میخوام بپوشمش...ملینا گفته بهم میاد
    صدای قهقهش بلند شد میتونسم دهنشو که اندازه اسب ابی باز شده رو حس کنم عادت نداشت متین بخنده این بشر...
    -چه زود نقشه هم‌کشید...باوش باو اصن ازش خوشم نمیاد تو تنم زار میزنه
    معلوم نی کی دور از چشمم ورداشته تنش کردتش،حسش نبود بهش گیر بدم یا سوالی در این مورد بپرسم خودمو لم دادم رو مبلو چشمامو بستم تصور اینکه صمدی منو دعوت کرده خونش یکم عجیب بود زیادی باهام خوب نبود شایدم تو رودروایسی گیر کرده بود دوجلسه آخرو ک سره کلاسش نرفتم یعنی نرفتیم تقصیره فواد بود منو ورداشت برد خونش نمیدونم بهم چی داد خوردم تا یه هفته مـسـ*ـت بودم اما خب بهرحال نرفتیم سره کلاسش دیگه...صمدی استاد ریخت شناسیه اسم درسش و البته کلاسش هم مزخرفه من خودمو کشتم پزشکی قبول شدم هر‌چند رشتم ریاضی بود خودمم نمیدونم‌چی شد سر از دانشکده پزشکی در اوردم و با بدبختی ترم اولو گزروندم و الانم واقعا کم اوردم منتهی فقط من اینجوری نیستم فواد هم کم اورده اونم رشته دبیرستانش ربطی ب رشتش تو دانشگاه نداره جفتمون با خر شانسی قبول شدیم لازمه اضافه کنم دانشگامون دولتی نیست آزاده،پس همچین هم خرشانسی نبوده من ک میدونسم با دادنه‌کنکور ریاضی ب جایی‌نمیرسم گفتم کنکور تجربی هم بدم و از اونجایی ک جا تو دانشگاه زیاد بود با این رتبم شبیه شارژه ایرانسل بود گفتن بیا برو تو پزشکی قبول شدی احساس میکنم اونا هم فهمیدن من چقدر بچه مظلومیم وضعیت فواد هم همینه...هرچند فکر نکنین این ملینا که فواد لینا صداش میزنه و بقیه هم با درس خوندن ب اینجا رسیدن از دم شانسی بوده اصولا ملت خر شانسی هسیم...فواد مثه این مدل های هالیوودی(انجل های ویکتوریا سیکرت) از در اتاقم پرید بیرون و با قر و ادا و اطفار یه مسیری رو‌جلو اومد‌و خودشو کج کرد و دستشو زد کمرش و‌وایساد و از دور یه بـ*ـوس برام فرستاد: چطورم جیگررررر؟!
    دقیقا همونایی که گفتم نپوشه رو‌پوشیده بود سوییشرتم هم بستی بود به‌کمرش از پشت و از جلو‌گره زده بود...بهترین ساعتمو چسبونده بود رو دسته واموندش دستبندم هم ک خودش برام خریده بود اون دستش بود حتی ب جوراب سفیدم هم ک‌گذاشه بودم موقع دومادی بپوشم رحم نکرده بود...بیشعور از تو بستش کشیده بودش بیرون... یه نگاهی بهش انداختم و واراندازش کردم: خدایی امروز توان بحث کردن با تو یکی رو ندارم ب درک ک پوشیدی...گدا گشنه بدبخت کوفتت شه ایشالله تنت خارش بگیره اون موهای حناییت بریزه کچل شی...
    -موهام حناییه؟
    -نه ولی قهوه ای سوخته مایل به مشکی تو دهنم نمیچرخید‌مجبور شدم بگم‌حنایی،حالا هر‌چی هس بریزه کچل شی...الان من امشب چی تنم کنم هاننننن؟جز جیـ*ـگر گرفته...
    دستمو مشت کردمو زدم به سینم و مثه مادرا نفرینش کردم...بهم یه چشمک زد و برگشت با همون قرو و اطفار رف دوباره تو اتاقم(اساسا براش مهم نی من چی میگم) : گوشواره ندارییییییی جیـ*ـگر بلا؟؟
    از لحنش خندم گرفته بود اما به رو خودم نیوردم(به اندازه کافی پررو بود چه برسه بفهمه از کارش خوشت اومده)
    -من گوشم سوراخه ک گوشواره داشته باشم؟
    -چمیدونم گفتم شاید هـ*ـوس کرده باشی بعدا سوراخ کنی اگه داشتی خوب بودا الان سوراخ‌گوشم معلومه باید توش نخ بندازم بسته نشه...
    -یه جور میگه انگار بـرده دکتر سوراخ کرده هر کی ندونه من ک میدونم اومدی اینجا زانو زدی سوزن لحاف دوزیو ‌کردم تو لوله گوشت بعدش هم یه شبه بسته نمیشه نمیخواد نخ بندازی آبرومونو ببری...هر چی میدونم گوش نمیدی به حرفم
    از اتاقم اومد بیرون یه نگاه به ساعت فلک زدم ک‌ تو‌دستش بود انداخت: پاشو بریم نانا دیر میشه هاااا ببین فدااااات شم الان ساعت هفته ما برسیم اونجا میشه هشتااااا جوجو...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    دیگ داشت شورشو در میورد سعی کردم جلو خندمو بگیرم:اوففففف‌مگه کجاس؟
    لحنش برگشت به حالت اول:شمیران
    -یا امامزاده بیژن چه خبره انقدر دور؟
    -انتظار نداری که مهمونی قاطیو بیاد وسطه شهر بگیره کله ملت بفهمن؟!
    -نه...باش وایسا یه چیزی پیدا کنم بپوشم تو برو ماشینو روشن کن الان میام...
    داشت از در میرفت بیرون که خم شد دوباره تو خونه:یه کوفتی هم به زخم شمشیر رو صورتت بمال،خوبه حالا هیچی هم نداری هی هر روز هر روز میری حموم میوفتی به جون صورتت...الان لینا اینو ببینه نگرانت بشه من چی جواب بدم؟
    حال نداشتم بزنم تو سرش:گمشو برو پنج دقیقه دیگه تو‌کوچم...
    رفتم تو اتاق یکم لباسای توی کمدو ورانداز کردم یدونه پیرهن سرمه ای کشیدم بیرون با شلوار لی یخیمو پوشیدم یکمم از کرم فواد که گذاشته بودش تو اتاقم زدم به زخمه صورتم ک زیاد معلوم نباشه آستینامو تا آرنجم تا زدم و کتونی آبیمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون‌و نشسم تو ماشینه فواد
    -جوننننننن چه تیپی زدی آقای دکتر
    -خفه راه بیوفت
    -چشممممم شما فقط دستور بدهههه امشب قراره بترکونیاااااا دخترکش شدی جونننننن...اومممماچ
    لباشو شبیه دختره غنچه کرد و خواس بوسم کنه که حولش دادم اونور...
    -زهره مار راه بیوفت حال حوصله ندارم
    -چته؟
    -هیچ
    -استرس قبل از دیدن لیناعه ها
    -اونم هس مگه؟
    -اختیار دارید لینا مگه میشه نیاد؟
    تحمل نداشتم خودمو نگران وجود ملینا کنم پنجره رو کشیدم پایینو تکیه دادم به صندلی:بیخی راه بیوفت...
    ***
    هوا تقریبا تاریک شده بود ما هم با فلاکت ادرسو پیدا کردیم و در زدیم و رفتیم تو....عمارتش زده بود رو دسته کاخه سعد آباد به قول فواد یه جیگری بود آدم دهنش آب میوفتاد...رفتیم تو و به جمع از دور سلام دادیم هنو کسی پانشده بود هنر نمایی کنه و قر خشک شده تو‌کمرشو بریزه بیرون فعلا نشسته بودن منتظر بودن یکی شروع کنه...فواد یه مبله سه نفره پیدا کردو رفتیم روش پلاس شدیم...
    -فواد؟
    -ها؟
    -ملینا رو میبینی؟
    -آره کناره رفیقاش نشسته اوناهاش رو به رو پیرهن مشکی قرمز پوشیده یه من مالیده...
    فواد دستشو به طرفشون برد و‌اشاره کرد همون لحظه ملینا متوجه اشاره فواد شد پاشد با یکی از دوستاش اومد سمتون
    -کثافت...میمیری انگشتتو نکنی تو چششون خو‌میفهمن دیه عوضی
    -به من چه چشش دنبال ما بود اصن معلوم بود داشت سر میچرخوند مارو پیدا کنه
    بهش چش غره رفتم و خط و نشون کشیدم:آره خیره سرت...تو چی داری یارو سر بچرخونه دنبال تو؟
    شونه بالا انداخت:منظورم جنابعالی بودی...
    ملینا و رفیقش کم کم بهمون نزدیک شدن
    -سلام آقای مقدسی ، سلام آقای یوسفی
    فواد پیش دستی کرد:سلام صبحتتون بود اتفاقا داشتیم با آروین در موردتون صبحت میکردیم...
    نمیتونه جلو دهنشو بگیره ها...حتما باید بگی داشتیم مسخرشون میکردیم؟اه...حرفشو ادامه دادم: بله بله امشب تو این لباس خیلی زیبا شدین صحبت از مدل لباستون بود چه طرح جالبی داره خانوم.... خانومه...
    فامیلیشو یادم نمیومد لامصب چی بود؟
    چشاش برق زد و حرفمو ادامه داد: اسم کوچیک صدا کنین راحت ترم
    -بعله ملینا خانوم
    -بهرحال این کمال لطفتونو میرسونه ممنونم ک از لباسم تعریف کردین شما هم فرق کردین...
    یعنی چی که فرق کردیم؟انقد داغون بودیم؟دوس داشتم با پا برم تو شیکمش،قیافش شبیه گالش میرزا نوروز بود بعد برا من فیسو افاده میومد دختره کثافت،هر کی ندونس منو فواد میدونسیم چه مارموزیه...اون همه اتیشش زدم هنو صاف صاف جلو من وایساده داره زر زر میکنه‌...با عصبانیت زل زدم تو چشاش...
    یکم تو صورتم دقیق شد و گفت : اتفاقی افتاده؟صورتتون...کنار لبتون زخمی شده...
    اروم اروم دستشو اورد نزدیک صورتم
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    صورتم قبل اینکه انگشتاش به زخمه صورتم بخوره...خودمو کشیدم عقب: بعله با تیغ خط افتاده حواسم نبود اینجوری شد چیزه خاصی نیست
    -آهان...
    یکم رو صورتم خیره موند...
    -با اجازه میبینمتون
    دسته دوستشو ک مثه میخ وایساده بود داشت نگامون میکرد رو کشید و رفت...دختره ی بیتربیت سلام هم نداد تمام مدت زل زده بود تو تخم چشام...یکم که ازمون دور شدن و رفتن با یه نفر دیگه مشغول شدن صدای فواد در اومد: خیلی اُملی
    -چیکا کردم مگه؟
    -دختره جلوته داره ابراز محبت میکنه بعد توی خر خودتو میکشی عقب؟من بودم جا باز میکردم بشینه کنارم برا رعایت اصول اسلامی نیومدیم اینجاها اومدیم شماره جم‌کنیم این بود ترکوندنت؟
    -چه ربطی داره ابراز محبت کجا بود؟ خوشم نمیاد ازش زیاد با این همه بلایی ک سرش اوردم هنو میاد پررو پررو جلومون سلام هم میده.
    اروم زیر لبی اداشو در اوردم:شما هم فرق کردین ...فرق کردین
    فواد قهقه ای زدو یه چی گف... جلدی از روی مبل بلند شد.
    سرم چرخید سمتش:کدوم گوری میری؟
    -سلف سرویسه ها برم یه چی کش برم بیارم حال کنیم بپریم وسط‌...
    یه قری دادو منتظر شد اجازع صادر شه...
    -سنگین نیاریا بالا میاریم میوفتیم اینجا یکم ملاحظه خودت هم بکن میوفتی نفس نفس میزنی اسپری کوفتیت هم ک طبق معمول نیوردی،منم نا ندارم بهت نفس مصنوعی بدم میگم ملینا نجاتت بده
    خندم گرفته،فواد دستشو مال به دهنشو یکم ادا چندش شدنو در اورد.
    -باشه حله حواسم بود
    دقیق نفهمیدم چی آورد ریخت تو حلقم که تو راه برگشتن به خونه هم سرگیجه داشتم...واقعا کم نذاشتیم هر چی جلومون گذاشتن مثه گاو گشنه خوردیم عوضش یه دل سیر جوج زدم به بدن...فواد هم کم نیورد هر چی گیرش اومد ریخت تو شیکم واموندش...تو راهه برگشتن بودیم، پنجره رو کشیده بودم پایین و باد سرد مستقیم میخورد به صورته بی حسم اروم اروم چشمامو بستم تا یکم آروم شم نفهمیدم کی؟ولی خوابم بـرده بود...
    ***
    بدنم اروم تکون میخورد:عشقم،عزیزه دلم،قربونت بره لینا پاشو رسیدیم پاشو بریم تو...
    به زور چشامو باز کردم و هولش دادم عقب :عوضی ترسیدم فک کردم ملیناس،دیگه صدای کوفتیتو نازک نکن سکته کردم...
    فواد با خنده پرت شد عقب و اروم چشمک زد
    یه نگاه به اطراف کردم: میمردی منو بذاری خونه خودم؟بوی گند الـ*کـل میدم از بس ریختی تو حلقم...چرا اوردیم اینجا پس؟الان مامانت میفهمه که کدوم گوری بودیم که...
    -خونه نیس رفته پیش بابام
    -آشتی کردن مگه؟
    -آره دیروز...بیخیال طلاق شدن انگار خدا بهم رحم کرد بچه طلاق نشدم...
    اروم یه نیشخند زدم و پیاده شدم باهم رفتیم تو
    خونشون تقریبا ویلایی بود و دوبلکس...اتاق فواد و داداشش هم طبقه دوم بود از توضیح دادن این قسمتش بدم میاد اما شاید دلیل این ک گذاشم الی با شوهرش الان ازدواج کرده باشه این بوده باشه ک شوهرش داداشه فواده...و الان رفتن ماه عسل ولگردی و عشق و حال ، فواد کمکم کرد برم طبقه بالا و بعد اروم خوابوندم رو تختش،خودم زیاد حالم خوش نبود سرم گیج میرفت اگه کمکم نمیکرد رو پله اول ولو میشدم چه برسه بیام طبقه دوم...خودش هم لباساشو در اورد رو تخت داداشش ک تقریبا سه متر از تخت خودش فاصله داشت افتاد...چند دقیقه ای میگذشت که چرخید سمتمو نگام کرد:ارویننننننن
    چشمام تازه گرم شده بود یهو پریدم،خدایی نا برا دعوا نداشتم:بنال عوضی
    خودشو لوس کرد:بیام پیشت جوجو؟
    با تعجب نگاش کردم
    ادامه داد:من اینور تنهایی میترسم جیگررر
    ریز ریز داشت میخندید...جون نداشتم پاشم بزنمش:میتمرگی یا نه؟
    -عه چرا عصبی میشی فدات شم؟
    اگه ادامه میدادم تا صبح میخواست ور بزنه لامصب مراعات نمیکنه شبه نصفه شبه،فقط مهم اینه ک خودش کپش نمیاد...
    دستمو گذاشتم رو گوشمو افتادم تو تخت...
    ***
    -آروین آروین چشای لامصبتو باز کن ساعت هشته کلاس رحمانی رو‌نمیرسیم
    -به درک ولم کن حوصله زنیکه چلاسیده رو ندارم.
    پتویی ک از روم افتاده بودو رو سرم کشیدمو خودمو زیرش قایم کردم:اههههه...تو برو صبونه درست کن یه چی کوفت کنیم من میام دیگه
    -دلت خوشه ها انتظار صبونه هم داره آقا...پاشو بریم توراه شیر و تیتاب میخریم میریزیم تو شیکممون صدا قارو قورش حداقل سره کلاس در نیاد مثه دفعه قبل فک کنن دسشویی داریم، داریم شیمیایی میزنیم.
    خندش گرفته بود...
    سرمو از زیره پتو بیرون اوردم سرم شدیدا درد میکرد یه مدل درده خاص ک مسلما اگه بگم نمیتونین بفهمین پس توصیفش نمیکنم...پاشدم از تو لباسای فواد قراضه ترینشو کشیدم بیرون ک بپوشم ، پیرهن دیشبم بو میداد اما شلوارم خوب بود از تو کمدش یه پیرهن آستین سه ربع زرشکی کشیدم بیرون تنم کردم جلو آینه هم یکم وایسادم با کلم ور رفتم
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    -میخوای یکم کنارشو کوتاه کنم برات؟بعد یکم از جلوشو بریزی رو صورتت؟احساس میکنم بهت بیاد مخصوصا اگه یه مش آبی یا مثلا بنفش فانتزی بین رده های موهات باشه...
    فواد داشت باز زر زر میکرد و تو فکر فرو رفته بود که به من چه مدل مویی میاد
    -نه مرسی اگه بخوام بدن گند بزنن تو موهام میدم یه خِبره گند بزنه تو میزنی الان ناقصمون میکنی همین چهارتا شیوید هم میریزه بعد کچل میشم، میترشم میمونم رو دستت.
    اروم لبخند زد
    -از‌خدات هم باشه...آخه یکم بلند شده
    -حالا بعدا، اصن میدم برام خط هم بندازی خوبه؟
    خر کیف شده بود نیشش تا بناگوشش باز شد ک تونسه بود مجوز گند زدن به کله بی صاحب منو بگیره یه لبخند شیطنت امیزی زدو بدو بدو رف طبقه پایین بین پله ها وایساد گف:حالا بیا بریم تا بعدا...دیر میشه ها زود باش دیگه
    (مو هام همچین هم که میگفت بد نبود از اطراف کوتا بود و از جلو یه کم بلند که اونم مدام میدادم بالا و خودش حالت گرفته بود موهام قهوه ای بود اما نه به سوختگی فواد،جدیدا کشف کرده بودم که کلم تو افتاب طلایی رنگ میشه...چشمام مثه همه ای ایرانیا بادومی و تیره بود تنها تفاوتم مژه های بلند و حالت دارم بود که فواد میگف انگار خط چش کشیدی...بقیه اجزا صورتم معمولی بود دماغ تقریبا کشیده و صاف و لب هایی که یکم به صورتی پر رنگ میزد،در اون حد هیکلی نبودم اما لاغر مردنی هم نبودم)
    دوباره دست کشیدم تو موهام:اومدم
    ***
    وارد محوطه دانشکده شدیم ساعت تقریبا نزدیکه ۸:۳۰ بود کلاسمون ۹ شروع میشد...نشستم روی سبزه های نزدیک ساختمون دانشکده و داشتم با گوشیم ور میرفتم
    -سلام
    سرمو چرخوندم...ملینا بود این دختره دست بردار من نیس مانتو فیروزه ای با شلوار لی تنش و مقنعه سفید سرش بود فقط یدونه ربان دوزی پایین مقنعش کم داشت که کوپ دبستانیا بشه... رفیقه احمقش و یه نفر دیگه ک تاحالا دو سه بار سره کلاس دیده بودمش اما اسمشو نمیدونسم کنارش بودن
    -سلام امرتون؟
    -صبحه قشنگیه نه؟
    -نه
    شوکه شد: عه وا چرا؟
    -از هوای گرفته ک ابریه زیاد خوشم نمیاد احساس نفس تنگی بهم دست میده یاده بعضی چیزا میوفتم...
    -آره موافقم منم زیاد دوس ندارم هوا ابری باشه
    اصولا اصرار داشت با من تفاهم داشته باشه،خوبه حالا نمیخواستم بگیرمش...
    به دوستاش اشاره کردم:معرفی نمیکنین؟
    اونی که دیشب باهاش بود پرید وسط:اگه اسممون مهم بود این همه مدت و تو این یه ترمی که با همیم اسممونو یاد میگرفتین...
    دستامو به نشانه تسلیم بالا بردم:باشه باو نمیخواد بگی البته همچین هم اسمتون مهم نی چون بهرحال اگه باز هم بشنوم یادم نمیمونه چون زیاد اصولا به اسم کسایی که بهشون اهمیت نمیدم حساسیت به خرج نمیدم مطلعید که؟گفتم اینجوری وایسادین بده، یه حرفی هم بزنین منظورم دقیقا اشاره ب دونستون اسمه مزخرف پ بی ارزشتون نبود...
    خون خون دختره رو میخورد با حرص داشت نگام میکرد
    از جام بلند شدم و کیفه فوادو ک گذاشه بود پیشم از رو سبزه ها برداشتم و ب طرفشون برگشتم و با طعنه ای ب شونه ی ملینا از کنارشون رد شدم...صدای پچ پچاشون ک با عصبانیت و غرولوند بود رو از پشت سرم میشنیدم اما اهمیت ندادم...فواد رفته بود خیره سرش از سلف برامون صبونه جور کنه...هنو برنگشته بود،رفتم نزدیک سلف دیدم اقا ساندویچ خریده اول صبحی.
    -سلام،چرا اینجایی؟بزن روشن شی
    -یادمه قرار بود شیر و کیک بخری
    -خو ویار کردم
    -این وسط حامله شدن تو یکی کم بود ویار کردی ب درک چرا برا من شیر و کیک نخریدی؟
    -بده به فکره اون دوتا بچه معصومه تو شیکمتم؟گفتم شاید تو هم بوش بهت بخوره دلت بخواد بعدا بچت ناقص شه بندازی گردن منه فلک زده
    با معصومیت یه نگاهی به شیکمم انداخت
    ساندویچو از دستش کشیدم بیرون و نشستم رو نیمکت کنارم و گازش زدم...حسش نبود باهاش کل بندازم بیخیال شدم...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    تق تق تق
    -بله؟
    فواد اروم در رو هول داد جلو و سرشو برد تو
    -استاد میشه بیایم تو؟
    -تاحالا کجا بودین خواب بودین؟
    -ن استاد اختیار دارین این آروین سرش گیج رفت افتاد زمین خون دماغ شد تا بره دماغشو بشوره و یه چیزی بدم بخوره که دیگه سره کلاس خدایی‌نکرده ضعف نکنه تو فهمیدن سخنان ارزشمند شما خلالی ایجاد نشه...طول کشید و الان ما تو محوطه بودیم از ساعت ۸:۳۰ به جون خودم...
    این همه دروغ رو به سرعتی روی هم نشوند ک خودمم باورم شده بود سرم گیج رفته افتادم زمین...بدنم یه حالت شل و مریضگونه ب خودش گرفت یهویی...خدا لعنتت کنه میمیری راستشو بگی؟خو بنال دو ساعت تو توالت بودی دیه...
    -بهرحال آقای یوسفی شما که میدونید من بعده خودم کسیو راه نمیدم فرقی هم نداره چی شده حتی اگه آقای مقدسی رو به موت هم بوده باشن برا من فرقی نداره...
    میخواستم رحمانی سر به تنش نباشه،زنیکه عقده ای مزاجه چروک
    -باشه پس ما میریم یه وقت دیگه مزاحم میشیم
    فواد دستشو از لای در نیمه باز برد تو و برای رحمانی و بچه ها دست تکون داد که یعنی خدافظ بعد هم درو محکم بستو خودشو کشید بیرون
    -احمق این ترم میندازیمون
    -چیکا کنم؟کم مونده بود بذارمت تو قبر انقد چاخان کردم مگه ندیدی؟میگه بمیری هم مهم نی
    -اوفففف کلاس بعدی ساعت چنده؟
    -۱۰:۳۰ با صمدی داریم یا علیییی
    -چیه چی شده مگه؟
    -امتحان داریم خاک بر سر
    کلافه شده بودم این از این کلاس که نذاشت بریم تو، زنیکه ترشیده پلاسیده...این هم از کلاس بعدی ک جرات تو ی‌کلاس رفتن هم نداریم...تصمیم گرفتیم بیخیال شیم و برگردیم خونه من
    ***
    هیچ چیز وحشتناک تر از بیدار شدن توسط فواد نیست جوری تکونت میده که پلاسمای خونت از سلولای خونیت جدا بشه...تقریبا حکمه سانتریفیوژ رو اجرا میکنه و تا دستو پاتو از شدت حرکت بی حس نکنه بیخیال نمیشه و تمام این ها زمانی به یه فاجعه تبدیل میشن که شب رو تا صبح مجبور به تحمل صدای باز و بسته شدن در دسشویی طبقه بالایی بودی که صدها بار تکرار شد...و هر بار هم صدای پاهای کوچولو و کثیف بچشون که با دمپایی پلاستیکی که تند تند بیب بیب میکنه روی سرامیک های کف دسشویی به دنبال کاسه توالت میودید با پژواکی وحشتناک توی سکوت شب پخش میشد، اصولا خانواده ای بی ملاحظه ای هستن خو عزیزه من انقد نده بچه کوفت کنه،آسایش مارو مختل میکنه...از وقتی که برای راحتیشون از توی حیاط به طبقه بالا پله مارپیچ مانند زدن که نیان از وسطه خونه من رد شن برن بالا،بپر بپر های دانیال ،بچه تخس و لوسشون، رو پله های مارپیچ آهنی که نصفشون زنگ زدن هم به این موارد اضافه شده...خلاصه بنده امروز صبح رو با این وضعه اسفناک بیدار شدم در حالی ک آقا فواد یه پیرهن نو که تازه از جعبش در اومده بود رو انداخته بود رو صورتم و عربده میزد:آروین هوییی ببین چی براجت خریدم پیروز ک در کمدتو باز کردم دلم سوخت یه پیرهن درست حسابی نداری...آروینننننننن
    حال نداشتم از کف اتاق پاشم همونجوری ک سرم زیره بوی گند نویی لباس داشت خفه میشد چشمامو محکم رو هم فشار دادم:باش ممنون میبخشمش به تو برو حال کن داوش
    چنگ زد از رو صورتم ورش داشت:نمیبخشیدی هم قرار بود امرو بپوشمش
    نیم خیز شدم...دکمه های پیرهنو تو تنش بست و رفت جلو آینه نصب شده روی کمدم:جوووون چ جیگری شدم اخخخخخخ توف...
    تصور این قسمتش بر عهده خودتون چون واقعا حسش نی که بخوام بگم کف دسته تفیشو به کل کلش مالید بقیه تف کف دستش هم با پیرهنم خشک کرد،هر چند که گفتم..‌.
    برگشت سمتم و با لحن مزخرف و چندش اور ملینا ادامه داد:چطوری شدم عشقمممممم؟
    -به قاطر طلا هم بپوشونی همون قاطره...آهو که نمیشه،چی فک کردی در مورد ریختو قیافه داغونت؟مخصوصا با اون مارکی که از پسه کمرت اویزنه
    اینجا هم لازم نیس بگم که دست انداخت مارک رو بکنه و پیرهنو تا پایین جر داد،که بازم گفتم...
    -چیه؟چرا زل زدی ب من؟جنسش خوب نبود مشکل از من نی که..‌.
    طلبکارانه نگام کرد
    -بعله مشخصه
    -آروین میگم بیا بالای گوشمم سوراخ کن میخوام گوشواره بندازم
    -گمشو برو بده دکتر سوراخ کنه هنو یادم نرفته دفعه قبل وسطه خونه ولو شدی نیم ساعت طول کشید به هوشت بیارم تازه هنو سوزنو فرو نکرده بودم تو گوشت، هنو بابت عربده هات پیش این بالاییه سرمو بلند نمیتونم کنم...
    -تو گوش خر هم سوزان لحاف دوزی داغ فرو کنی‌ دردش میگیره
    -بعله...شما که جایه خود دارید،از کسی که خودشو با خر مقایسه میکنه چه انتظاری میره؟
    لباسو با حرص از تنش در اورد پرتش کرد سمتم :خفه شو...پاشو جم کن بریم شمال
    -چه خبره به سلامتی؟یه روز ما کلاس نداریم نمیذاری مثه ادم بکپیم
    -پاشو دیگه امرو پنج شنبس،جمعه ک هیچ شنبه و یکشنبه هم تعطیل رسمیه ما دوشنبه شب برگردیم سه شنبه سره کلاسیم.میشه ی جلسه غیبت اونم که دوشنبه سه تا کلاس بیشتر نداریم
    -مطمعنی؟مثه دفعه قبل نشه.بریم یه ماه دیگه برگردیم
    -آره حله پاشو پاشو من صبح رفتم خوراکی راهمونو خریدم به ننه بابامم زنگیدم منتظرمونن...
    هوفی کشیدم و به زور از جام پاشدم و شلوارو تیشرتمو پوشیدم(اونجوری فک نکن خب هوا شب گرم بود منم زیره پتو بودم کسی نمیدید، بعدشم مُده...مخصوصا اینکه شورتمم گل گلی و مامان دوز بود)یه دستی تو موهام ک قرار بود فواد به بادشون بده کشیدم و راه افتادم سمت آشپز خونه ،شیکمم از گشنگی قار و قور میکرد یه بیسکویت پیدا کردمو نشستم رو مبل و یکیشو گذاشتم تو دهنم آروم آروم مزه کردم،که صدای سیفون دسشویی بلند شد...به یه بار هم اکتفا نکرد دو سه بار کشیدش،معلوم نی چ گندی زده اون تو این همه آب داره میریزه تو فاضلاب...یهو درو باز کرد:آروینننن گیر کرده یه چیزی بده بزنم بره پایین.
    یکم نگاهه عاقل اندر صفیح بهش انداختم یهو انگار یه فکری ب سرش زده رفت تو درو بست...کوفتمون کرد لامصب یه بیسکوییت خواستیم بخوریما تو دهنم چسبید...اه
    در محکم باز شد و آقا فواد پرید بیرون،دسته خیسشو با شلوارش خشک کرد: خدا بخیر کرد.
    یه نفس راحتی کشید و اومد نشست کنارم،زل زده بودم بهش.خدایی حسش نبود بپرسم چیکا کرده که خدا بخیر کرد، اما طاقت نیوردم:چه غلطی کردی؟
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    اروم اروم بیسکوییت دومو در اوردم گذاشتم تو دهنم ک آقا با سر افراز و افتخار و نیشخنده چرتش نالید:صداش حالا بعدا در میاد پاشو بریم ساعت نه عه...شیش و هفت بعد از ظهر برسیم هنر کردیم
    -این خرت و پرتایه توی اشپزخونه رو وردار بزار تو ماشین...فواد اونجا لباس داری بدی من؟
    -اره شلوار و پیرهن چهار پنجتا اونجا دارم
    -باش تو برو منم یه شورت ور میدارم میارم دوتا مشترک استفاده میکنیم...
    اروم خندید و سرشو تکون داد وسیلایی که خریده بودو برد که ببره بذاره تو ماشین، خرامان خرامان رفتم سمته اتاقم و دسته پر از در خونه اومدم بیرون تا رسیدنم به دره حیاط از فضای بینش که ده سانتی باز بود...قیافه خشک شده ی فواد ک داشت ب خونه مریم اینا نگاه میکردو دیدم
    اینکه من اسم دختره اون خونه رو میدونستم موضوع طولانی ای بود اما لازمه بگم دختر خوبی بود، حس ترحم نسبت بهش نداشتم منتهی قبل از اینکه بفهمم به خاطر اتفاق و شوکی ک بهش وارد شده بود از ۹ سالگی کر و لال شده بود،شایدم اگه قبل از اینکه بهش دل ببازم اینو میدونستم هیچ وقت عاشقش نمیشدم ک پدر مادرمو راه بندازم ک حداقل شیرینی خورده من باشه و بعدا بگیرمش و بعد از برگشتن نا موفقیت امیز از خونشون با سرزنش های مادرم رو به رو بشم که چرا اومدی خواستگاری دختری که فقط چهار بار از پنجره شونه کردن موهاشو دیدی و حتی یه کلمه هم باهات حرف نزده و صداشو نشنیدی...بعد از شرمسار شدن مریم به خاطر ناتوانیش با فواد تصمیم گرفتیم دست رو هیچ دختری نذاریم...هر چند فواد سرو گوشش میجنبه اما هنوز قولش رو‌نشکسته،کاش میتونستم بفهمم چی باعث اون اتفاق براش تو بچگیش شده بود ک منو ازش جدا کرد و ننه بابام نذاشتن داشته باشمش...به در نزدیک شدم و سرمو به سمت خونشون چرخوندم
    «با نهایت تاسف و اندوه موجود خانواده ی محترم الهام پور این جانب امیدوارم بنده را نیز در غم از دست دادن دختر دلبندتان شریک بدانید
    آقای احمدی و همسر»
    خشکم زد،آروم آب دهنمو قورت دادم فواد ک متوجهم شده بود سرشو از پنجره ماشینی که جلو در پارک بود اورد بیرون:آروین نرو تو اگه ببیننت بد تر زخم میپاشی رو غمشون،یادت نی پدر مادرت چ ابرو ریزی ای سره کر و لال بودنش در اوردن؟
    نمیتونسم نگاهمو از روی علامیه مشکیه بالای دره خونشون که بینه چندتا علامیه بزرگتر گم شده بود بردارم...آخه چطور ممکنه یعنی دیشب مرده؟پس چرا انقد بی سرو صدا؟آب دهنمو به سختی قورت دادم از جام تکون نمیتونسم بخورم قطره اشکه سمجیو ک اصرار داشت از صورتم سرازیر بشه رو به حال خودش رها کردم و لبای خشک شده از وحشتکمو از هم فاصله دادم:فواد بیا بریم تو خونشون تسلیت بگیم...
    -مخت تاب ورداشته؟همین که ملاحضتو کردن اون دفعه شتکت نکردن خیلی شانس اوردین الان ک دختره مرده که تو رو اول قبلش میفرستن تو قبر که دخترشونو افسرده کردیو و اشکشو در اوردی و این چیزا...مگه بیخیالش نشده بودی؟بیا بریم
    بدنم یخ کرده بود:نمیتونم باید برم تو حداقل برا اینکه بفهمم چرا مرده؟!اگ نمیای خودم تنها برم
    فواد با غر و لونـ*ـد در رو باز کرد و پیاده شد:باشه به درک فقط یه تسلیت میگیم بعد برمیگردیم میریم شمال
    فهمیده بود حالم زیاد خوش نیس از پشت دستشو گرفت به کمرم تا با هم بریم به سمت درشون،ماشین پلیسی که از کنارمون ب شدت رد شد کمی جلو تر وایساد و دو نفر ازش پیاده شدن و زنگ خونه ترانه اینا رو زدن،کم کم بهشون نزدیک شدیم فواد پیش دستی کرد:سلام سرکار چیزی شده؟
    -بله یک مورد قتل گزارش شده،شما از همسایه ها هستین؟
    کُپ کردم....قتل؟چرا مریم؟مگه چی شده؟چیکار کرده مگه؟...فواد منو جلو کشید و بهم اشاره کرد
    -بله منو دوستم تو همون خونه در مشکی سکونت داریم
    -که اینطور
    درو بدون اینکه بپرسن کیه؟باز کردن...خوبیه خونه من همینه باید حتما شخص وارسی بشه تا بتونه بیاد تو و همینجوری در خود به خود باز نمیشه،حالم زیاد خوش نبود هم شوکه شده بودم هم یه غم خاصی وجودمو فرا گرفته بود سوالای بی جواب داشتن ذهنمو اذیت میکردن،آخه چرا مریم؟چرا قتل؟چی شده مگه؟کی کشتتش؟چرا کشتتش؟
    در که باز شد با تعارفی افسرهای پلیس پیش قدم وارد شدند و ما هم پشت سرشون با گیجیه تمام حرکت میکردیم...فواد هم مثه من حالش خوش نبود تاحالا صورتشو انقد نگران ندیده بودم...اصولا اصلا نگران نمیشه اما الان چش بود نمیدونم،وارد خونه شدیم مادره مریم یه گوشه نشسته بود و آروم آروم اشک میریخت صورتش باد کرده بود و زیره چشاش گود افتاده بود،پیرزن تمام شبو گریه کرده بود اطراف چشمش قرمز بود هر چند خواهر مریم(مبینا)دسته کمی از مادرش نداشت...چیزایی زیر لباشون ردو بدل میشد و سعی میکردن هم دیگه رو دلداری بدن با این حال باز هم صدای هق هق گریه هاشون و نفسشون ک بند اومده بود به خوبی شنیده میشد...با اشارتی به سمتشون تسلیتی زیره لب گفتیم و با کنجکاوی تمام پشت سره افسر ها راه افتادیم پدره مریم افسر هارو به سمت طبقه بالای خونشون که اتاق ترانه بود راهنمایی کرد...هنوز متوجه ما نشده بود...از دیشب تاحالا صدسال پیر شده بود، دیگه خبری از اون مرده سره حال و شاداب که برای دخترش حاظر بود دنیا رو زیره پا بذاره نبود ...فواد کماکان با قدم های تردید برانگیزش بازومو گرفته بود و سرش رو پایین انداخته بود و اروم اروم بهم کمک میکرد از پله ها برم بالا،به طبقه ی بالا که رسیدیم صدایه پدر مریم بلند شد:بفرمایید اینجاست...همون طور ک گفتین دخترمو....
    تنونست ادامه بده سرش بین دستاش مخفی کردو و اروم اروم صدای هق هق گریش و تکون خوردن شونه هاش غم توی وجودشو بهمون منتقل کرد...پیرمرد داشت منفجر میشد،ما هم دسته کمی نداشتیم یعنی من...فواد نگرانه من بود نه مریم،مطمعن بودم حتی اگه اینجا هم حالم خوب بود شروع میکردو مسخره بازی در میورد...پدر مریم بعد از چند قطره اشک اروم گرفت و سرشو بالا اوردو دوباره ب دو افسر نگاهی انداخت:دخترمو....دخترمو.. منتقل کردیم سردخونه همون طور که گفتین به چیزی دست نزدیم تا شما بیاین.
    افسر دستی به شونه ی پدر مریم کشید و با احتیاط و به همراهه نفری که همراهش بود وارد اتاق شدن...بغض جلو گلوی پدرمریم رو بسته بود تازه چشمش بهمون افتاده بود داشت بهمون نگاه میکرد ک فواد حرکتی کرد:سلام برا تسلیت خدمت رسیدیم خواستیم مارو هم تو غمتون شریک بدونید واقعا متاسفیم میدونیم از دسته ما عصبانی هستید اما دلیل نمیشد که از ترس عصبانی شدن شما بی ادبی کنیم و ابراز همدردیمونو اشکار نکنیم.
    چه لفظه قلم حرف میزد،خوبه حالا من اوردمشا...با اینکه شدیدا مضطرب بودم اما صدای فواد یکم ارومم کرد،پدر مریم سری تکون داد و بغضشو قورت داد:ممنونم لطف کردین....
    نگاهی به داخل اتاق انداخت و دوباره اشک تو چشاش حلقه زد نتونس طاقت بیاره و با قدمای سنگینش پله هارو دوتا یکی کرد و رفت...فواد به دره اتاق نزدیک شد و سرکی به درون اتاق کشید
    من که تاحالا همه چیزو تماشا میکردم کمی به فواد چسبیدمو توی اتاقو نگا کردم،طناب دار خونی آویزون شده از سقفه اتاق و خون های غلیظی که کفه اتاق پخش شده بودن تنمو لرزوند...نمیفهمیدم سرگیجه شدیدی گرفته بودم مخصوصا اینکه بوی تعفن خون داشت خفم میکرد حساسیت شدید فواد به خون رو میتونسم درک کنم برا همین فرستادمش بره پایین ...اگ پیشم میموند یه مراسم ختم دیگه میوفتاد رو دستمون،همینجوری که افسر ها در حاله کنکاو و‌جستجو و بررسی اتاق بودن در زدم و یه قدم رفتم داخل.توجهشون نسبت بهم جلب شد،صدام شدیدا میلرزید دستامم همینطور از ترسه اینکه کسی نبیندشون توی هم فشارشون میدادم:بب.بب.بیخشید میتونم بپرسم چرا میگین قتل؟مگه خود.ک.ک.کشی نکرده؟
    افسر سرشو برگردوند:زیاد داخل نیاید،ن خودکشی نکرده بر اثر دار زدن کشته نشده قاتل بعد از اینکه این همه خون از مقتول رفته از سقف به وسیله این طناب اویزونش کرده
    سر درد هم به وضعیت اسفناکم اضافه شد:شما میدونین قاتل کیه؟
    -فعلا نه ولی هر کس بوده برا انتقام این کارو کرده...این طرز از قتل نمیتونه دلیل دیگه ای داشته باشه
    دستمو محکم پیشونیم زدم که دردش تو تموم وجودم پخش شد،یکی از اون دو نفر آروم به اون یکی اشاره کرد:هوف فایده نداره معصومی بیا بریم پایین قاتل از خودش هیچ ردی باقی نذاشته...فقط رده ناخوناش روی بدنه مقتول زن بودنشو به اثبات میرسونه...بیا بریم پایبن شاید بتونیم مدرکی پیدا کنین
    بدون توجه به من از اتاق خارج شدند و رفتن طبقه پایین،اصلا دوس نداشتم فک کنم کی ممکنه کشته باشدش یا اینکه اصلا چرا؟درسته بیخیالش شده بودم اما کی میتونه دختریو که شبانه روز به امید دیدنش پشت پنجره میشست تا بیاد و پرده رو کنار بزنه و تو اشعه ی افتاب موهای خوشرنگ بلندشو بدون دونستن اینکه من دارم نگاش کنم شونه بزنه فراموش کنه...به کفه اتاق خیره شدم صدای پچ پچ افسر و پدر مریم و حرفای ناگهانی فوادو میشنیدم اما زیاد واضح نبودن،خون پخش شده فرش سفید و سبزه روی پارکت کف اتاقو رنگ کرده بود کمی جلو تر رفتم،نگاهی به طناب داری که با بی رحمی دور گلوی مریم پیچیده شده بود و بعدا بریده شده بود تا جسم بی جون و‌نحیفش ازش بیرون کشیده بشه انداختم...راست میگفت روی طناب هیچ ردی از التماس وتمنا و یا حتی کوچک ترین خراشی از دستاس مریم برا جلوگیری از خفه شدنش نبود فقط خون بود که این بین با رنگ نسکافه ای و چوبیه طناب بازی میکرد و خودشو به اجرا میذاشت...حرفای مامور پلیس توی گوشم تکرار شد:رده ناخوناش روی بدن مقتول زن بودنش رو به اثبات میرسونه... صدا مدام توی گوشم تکرار میشد و با سوت عمیق و کر کننده ای رو برو میشدم سرگیجه دیگه نمیذاش روی پاهام وایسم بوی درد کشیدن مریم هنو توی اتاق پخش بود بوی خونش که با زجه هاش و بی رحمی از بدنش خارج شده بود...حتما دهن اون مثه الان من قفل شده بود ک نتونست جیغ بزنه...صداهای اطرافم که از طبقه پایین نشعت میگرفتن کم کم محو شدن و توی سکوتی پیش رفتم که انتها نداشت اروم اروم روی زانو هام افتادم سرم شدیدا گیج میرفتم و چشمام تار میدیدم...دیگه نتونستم تو این وضعیت بمونم و محکم با فرش پر از خون رگ های اون طفل معصوم برخورد کردم...به سقف خیره شده بودم نمیدونم چم شده بود اختیار بدنم رو نداشتم بی حس شده بودم...کاملا فلج بودم حتی توان کمک خواستن هم نداشتم چشمامو که در استانه بسته شدن بودن حرکت دادم روی دیوار سمت راستم و بعد هم سیاهیه مطلق...وسط اتاقه مریم زیره طناب دار بین خون های پخش شده روی فرش بیهوش شده بودم‌
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    . فواد با نگرانی روی فرش خونی کنارم زانو زده بود و به ارومی تکونم میداد:اروین آروین....
    صداش زیاد واضح نبود انگار از فرسنگ ها دور تر از خودش ب گوش میرسید
    -آروین داداشی پاشو،چت شد یهو؟
    کمی چشمامو باز کردم نور مهتابی رو به روم چشممو اذیت کرد اروم اروم پلک زدم تا تصویر رو به روم واضح شد،همه بالای سرم وایساده بودن،بوی خونی که توش غلتیده بودم راهه نفسمو بسته بود مخصوصا اینکه خون ماله یه آدم عادی نبود ، کم کم پلک زدمو و فواد با لرزشی که تو دستاش بود و نفسای پشت سره همش کمکم کرد نیم خیز شم و بشینم...
    پدر مریم نگاهی بهم انداخت و دستشو به سمتم دراز کرد تا بلندم کنه...کمتر حرفی بینمون رد و بدل شد و فواد منو از خونشون کشید بیرون و پرتم کرد تو حمومو درو بست...
    -خوب خودتو بشور اون لباسای کوفتیتو هم بنداز دور...
    فواد از خیلی وقت پیش نسبت به خون و این جور چیزا حساس بود هنوز هم نتونسته بود با داستان های جانور شناسی و تشریح سر کلاسا کنار بیاد،غشی نبود اما شدیدا حالش بد میشد...همینکه خودشو به خاطر من تحمل کرده بود و بین اون همه خون زانو زده بود واقعا نشونه معرفتشه...سرم هنوز گیج میرفت اما شدتش کمتر شده بود آروم آروم لباسامو کندم و رفتم زیر دوش،گرمای آب روحمو جلا داد...تو خودم بودم که صدای تق تق در حموم بلند شد...
    -خوب بشوریااااا،گربه شور کنی من میدونمو تو ابرومونو جلو مامان بابام نبری کم شتر شلخته دیدنت این بار هم کم مونده فقط بو‌گند خون بدی.
    نا نداشتم بیشتر از یه باشه باهاش حرف بزنم پس به همون کفایت کردم...بخار حموم کم کم داشت نفسمو میبرید،تقریبا تمیز شده بودم(اساسا هیچ وقت کاملا تمیز نمیشم یا زیر گلوم چرک میمونه یا پس کمرم یا کلم به حالت روغنی خودش رها میشه...اصولا بشر چرکولکی ام)...کنار در حمومو اروم باز کردمو به فواد که رو مبل جلوی تلویزیون لم داده بود نگا کردم:گمشو برو پیرهنمو شلوار جینمو بیار بپوشم...
    فواد انگار تو یه عالم دیگه ای سیر میکرد که یهو چشمش بهم افتادو پاشد سمت اتاق:چشم جیگرررررتو بخورم...
    شورشو در اورده بود زیر لب اسمشو با غرولوند گفتم تا اقا لباسارو برام اوردو پرت کرد تو صورتم: تو اون بازار شام همین دوتا رو پیدا کردم دیگه شلوار جین بخوره تو سرت...
    سریع پوشیدمو پریدم بیرون،همچین هم بد نبود فقط یادم نمیاد این شلوار قرمزه رو کی خریده باشم؟!...بهرحال تنوع هم لازم بود،همش که نباید ست میپوشید یه بار هم زردو قرمز...
    فواد نگاهی بهم کردو زیر لب خندید:جوننننن،چ عشقی شدی...
    صدای قهقهش گوشمو کر کرد: ساعت ۹:۳۰ عه دیر شد... من حال ندارم تا بعد از ظهر تو جاده باشما خودت رانندگی کن.
    سوییچو از تو جیبش در اوردو پرت کرد سمتم منم با ذوق در خونه و چفت و بست کردمو کولمو برداشتمو پریدم پشت فرمون مزدای فواد...
    ***
    -فواد...فواد...فواااااااااد
    با ضربه محکم دستم تو سرش یهو از جا پرید
    -هااااااااا چته خر وحشی؟
    -میخوابی خرناس میکشی میری رو مخ
    هنوز نفسش جا نیومده بود:همیننن؟تو برا این منو بیدار کردی؟
    سرشو با دست فشار دادو برگشت و به صندلی تکیه داد و چشماشو بست:میدونی...دکترا برای همه بیماری ها یه درمون پیدا کردن...اما تو اصولا یه پدیده نا شناخته ایییییی...
    خندم گرفته بود،طفلی حسابی جوشی بود...به من چه میخواست نره رو مخ...
    اروم ساعد راستشو گذاش رو پیشونیشو ادامه داد:آروین
    بدون چرخوندن سرم جواب داد: هم؟
    لحن صداشو عوض کرد:بابته مریم...متاسفم
    بغض صداشو میتونسم حس کنم،چقد نسبت به مرگ مریم خونسرد رفتار کردم...چرا سعی کردم متین باشم؟من که داشتم از درون منفجر میشدم...چرا با خانوادش همراهی نکردم،ارزش مریم برا من بیشتر دوتا قطره اشک بود...دلم سوخت...دلم سوخت که خفه شدم تو خودمو کنترل کردم حسمو،انقد لال شدمو عشقمو نا دیده گرفتم که دیگه همه چی از بین رفت...فک میکردم ممکنه بعده یه مدت اروم شدن مامان و بابا بتونم دوباره پا پیش بذارم...چقدر برا داشتنش دیر جنبیدم،دلم میخواس سرمو بکوبونم تو شیشه،کاش میفهمید چقد دوسش دارم...چقد کم گذاشتم برا عشق اولم...چطور تونسم بگذرم از حسی که داشت دیوونم میکرد؟چطور تونستم؟چه راحت همه چیو تموم شده فرض کردمو کشیدم کنار...
    از خودم متنفر شده بودم،افسوس خوردنم فقط خودمو داغون میکرد...کدوم لعنتی ای جلو گریمو گرفت فقط به این اتهام که مرد که گریه نمیکنه...من که بویی از مردونگی نچشیده بودم،چطور میتونم بگم عشقمو ول کردم که الان این بلا سرش بیاد و اسم خودمو بذارم مرد...من مریمو نمیشناختم،درست ندیده بودمش،حتی نتونسته بودم باهاش حرف بزنم،صدای نداشتشو نشنیده بودم...اما عاشقش که بودم...کنترل کردن بغض تو گلوم داشت کم کم سخت میشد،چشمام لبا لب پر بود و از ترسم پلک نمیزدم که مبادا اشکم صورتمو خیس کنه...مبادا فواد بفهمه رفیقش داره جون میده زیره سختیه از دست دادن مریم،بذار فک کنه حالم خوبه...تشنه بودم به خون کسی که جرات دست زدن بهشو کرده بود،تشنه بودم به خون کسی که با ناخوناش بی رحمانه رو بدن مریم نقاشی کشیده بود...دلم میخواست انتقام بگیرم،وجودم پر شده بود از کینه،از درد،از افسوس...اما دوس نداشتم فواد چیزی بفهمه نباید نمیفهمید...هیچ وقت هیچ چیز نباید میفهمید...
    دست چپمو ساییدم به چرم کشیده شده روی فرمون و با سر جواب فوادو دادم: چرا به من میگی؟باید به خانوادش میگفتی
    به همون حالت با چشمای بسته ادامه داد:تو هم قرار بود جزوی از خانوادشون باشی خب...
    حرفش آتیشم زد تا گوشت و پوست استخونمو سوزوند،آره من میتونستم آره قرار بود...کوتاهی کردم...اما به روی خودم نیوردم:قرار بودددد...نشد که
    -آره قرار بود...بهرحال گفتم شاید ناراحت باشی
    شاید؟هه...فقط شاید؟یعنی حتی به اندازه یه درصد هم اطمینان نداشت که من دارم دیوونه میشم...دم هر چی رفیقه گرم،فواد حتی یه مینیموم احتمال نداد من مسلما عاشقش بودم که رفتم خاستگاری مرض که نداشتم...
    آروم پنجره سمت راننده رو دادم پایین و باد با فشار موهامو به رقـ*ـص در اورد:نه باو چرا ناراحت باشم...یه چیزی بود تموم شد رفت
    -آره...بهتره زیاد بهش فک نکنیم
    نکنیمممم؟مگه تو هم ناراحت بودی بی معرفت؟داشتی از دیدن خونش بالا میوردی...حس تعفن انگیز خونشو یه لحظه برا منم که شده تحمل نکردی...قیافه فواد وقتی کنارم زانو زده بود و با حرص تکونم میاد یادم افتاد،لال شدم...حتی تو خودم هم نتونسم بهش خرده بگیرم...عرق شرم نشس رو پیشونیم...خاک تو سرم
    جاده‌پیچید سمت چپ و منم آروم فرمونو چرخوندم:آره...
    از حرصم مدام پامو رو پدال گاز فشار میدادم و خودمو رو فرمون خالی میکردم...و فواد عمرا اگه میفهمید...قدرت تشخیصش اصولا صفر بود...صفرررررررر...میتونستم صدای جزه زدن های بی صدای مریمو بشنوم،میتونستم اشک های ترسیده رو لپاشو حس کنم،میتونسم درد قطره قطره خون خارج شده از بدنشو بچشم...تصور طعمش دهنمو تلخ کرده بود،فکرو خیال زیادی داشت مخمو منفجر میکرد:فواد اهنگ نداری؟پوسیدیم دو ساعته تو راهیم همش سکوتتتتتتتت سر درد گرفتم از سکوت
    هیچ کس از سکوت سردرد نمیگیره...جنجال وحشتناک توی مغزم نمیذاشت سکوت به ظاهر حکم فرمای توی ماشینو حس کنم...
    فواد با بی میلی در داشبرد رو باز کرد و خرت و پرت های توشو زیر و رو کرد: انگلیسی گوش میدی؟
    پوزخند زدم:انگلیسی هم بلدی؟
    سی دی رو از داشبرد کشید بیرون،ها کردو مالیدش به اینور اونور دستو پاش:اختیار دارید...
    به زور سی دیو جا داد توی ضبط و شروع کرد به خوندن باهاش...
    -گشنمه
    نگاهی عاقل اندر صفیح بهم انداخت: هر لحظه یه دردی داری که‌...
    خندم گرفت:خو گشنمه چیکا کنم
    -من برا خودم خوراکی اوردم میخواستی برا خودت بیاری...
    حال کل کل نداشتم بیخیال شدم‌...اساسا فواد از سکوت نا به هنگام متنفره و وادارش میکنه کار هایی که مطابق میلش نیس رو انجام بده دستشو دراز کردو از پشت ماشین مشمعیه خوراکیشو اورد جلو:چی میخوری؟
    -چی دارییی؟
    سرک کشیدم تو مشماعه اما کاملا مشخص نبود
    -چیپس،پفک،لواشک،آلوچه،پاستیلللللل،قرهقوروت.
    سرشو کرد تو مشمع و ادامه داد:یامی‌‌‌،آبنبات،تخم مرغ شانسی...
    یکم نگا قیافش کردمو با پوزخند سری تکون دادم: تجهیزاتت تو حلقم،مهمونی هایی که یه هفته میری براشون گمو گور میشی هم انقد مجهز تشریف میبرین استاد؟
    فهمید دارم مسخرش میکنم اما از رو نرفت: نه دیگ ببین در اون مسائل داوطلبا خودشون امکانات رو برامون فراهم میکنن.‌.‌.مطلعی که؟
    زدم زیر خنده،فواد داشت ریز ریز میخندید
    -بی شوخی حالا،خجالت نمیکشی؟؟؟؟یه چیپسو پفک کافی بود...پاستیل اوردییییی؟
    یکم برام گوشه چشم نازک کردو بسته پاستیلو باز کرد یکیشو گذاش بین لباشو کشش داد: باو من نیوردم که..‌.
    -عمم اورده
    -بیتا اورد
    گوشام تیز شد...بیتا رو خوب نمیشناختم،اما تا جایی که شناخت داشتم میدونستم از اون خر پولاست...تو دانشگاه خاطر خواه زیاد داشت اما دختر چنان بدی نبود به کسی زیادی رو نمیداد...
    یکم زل زدم ب فواد و سعی کردم چشمم از جاده بر ندارم...با مظلومیت ادامه داد:نیاز به شفاف سازی داری؟
    سری تکون دادم: محتاجشم
    مشمعارو هول داد سمت منو خودشو کشید عقب:به من چه که من زیادی جذابم...
    سرمو چرخوندم سمت جاده:و؟؟؟
    صورتشو بین دستاش مخفی کرد:من نمیتونممممممم
    محکم کف دستمو با ضربه چسبوندم به فرمون:میدونستم...
    سعی کرد از دلم در بیاره:ببین آروین من قول دادم دور دختر خط بکشم اما اینا که جزوش نی که...قرار بود زن نگیرم قرار نشد دوس دختر نداشته باشم که...ببین من حتی الانشم پیچوندمش...مثلا قرار بود بریم سینما تا فهمیدم هوا شمال جوره پیچوندم که با تو بریم عشقو حال...
    ضربه دیگه ای با حرص خوابوندم رو فرمون،فشار پامو رو گاز زیاد کرد:بعله....
    دندونامو از حرص روی هم میساییدم...یهو به خودم اومدم:تو خوراکیاشو ازش گرفتی؟
    خیالش راحت شد از بابتم:نه باو خودش داد
    -مگه گدا سر چهارراهی؟
    -چه ربطی داره؟
    -آخه انگار خواسته صدقه بده
    سعی میکردم جدی باشم اما جلو خندمو نمیتونسم بگیرم فرض کردن فواد وقتی با یه دست دراز شد جلوی ماشین بیتا وایساده و بیتا هم ب دلسوزی از پنجره شاگرد مشمع خوراکیو میده به فوادو فواد هم اسفند تو دستشو میچرخونه دور ماشینه بیتا و تند تند زیر لب دعاش میکنه،داش دیوونم میکرد...به اندازه کافی وضعیت فواد اسفناک بود چه برسه که به اون وضع هم بیوفته...
    فواد انگار فکرمو خونده بود ریز لبخند زدو یدونه دیگه پاستیل برداشت و دوباره با لباش کشیدش:تو که مشکلی نداری؟
    -با؟
    -رابـ ـطه عاشقانه و بی همتایه منو بیتا...
    -نه باو به من چه آخه
    -خو په خوبه...
    -از چه نظر؟
    -هیچی،فقط خواستم مطمعن شم که با بقیه روابطم هم مشکلی نداشته باشی که مطمعن شدم...
    شوکه شدم،مگه چندتا دوس دختر داشت؟
    -روابط؟
    -چیه خو...بیتا به چندتا مکمل نیاز داشت میدونی همه چیزو که یه نفر نداره که...
    -مثلا؟
    یه پاستیل دیگ برداشتو بین دستاش کشش داد:بیین مثلا بیتا پول داره بعد مثلا شبنم مثلا یه ویزگی دیگه داره یا مثلا نیلو توانایی های دیگه ای داره... و و و ملتفتی که؟؟؟گرفتی یا روشن کنه عمو برات؟
    خندم گرفته بود،فواد بچه بی حیایی نبود در این حدی هم که میگفت به کسی چش نداشت اما خوب بلد بود لوده بازی در بیاره...میدونستم بیشتر چیزایی که میگه برا شاد شدن جوه...

    ***

    صدای اهنگو زیاد کرده بودم هر‌چند چیز زیادی ازش نمیفهمیدم اما دستو پا شکسته باهاش هم خونی میکردم ،وارد تونل شدیم...تونل شماره ۵ از همه تونل های جاده هراز طولانی تره برا همین میدونستم نزدیک دو دقیقه تو تونلیم صدای اهنگو زیاد کردمو پنجره هارو پایین کشیدم(انسان نباید خسیس باشه،باید داراییا و لـ*ـذت های دنیوی رو با دیگران به اشتراک بذاره،انسان باید در تونل دل هم وطنانش رو شاد کنه،یک انسان واقعی باید دستو دل باز باشه شاید یکی اهنگ نداره گوش بده پس بهم کمک کنیم تا بعده ها به ما کمک بشه(خسیس نباشیم))...تو حال خودم بودم که دیدم فواد داره جیغ میزنه،عادتش بود اصولا مشکل مغزی روانی داشت تونل میدید‌ مثه خری که تیتاب دادن بهش ذوق مرگ میشد...دیدم زیادی صداش رفته بالا و داره ارامش بقیه رو در شنیدن اهنگ مختل میکنه...برگشتم سمتش که بگم خفه شو دیدم رو صندلیش نی،فقط پاهاش از پنجره اومده بود تو و نشسته بود رو لبه پنجره از کمر به بال بیرون ماشین اویزون بود و داشت کوه رو از نوای خش دار حنجرش مستفیض میکرد...از‌پاچش کشیدمش تو ماشین،میخواستم بزنم تو سرش...با سر اومد تو و نشست رو صندلی و نگاهی بهم انداخت...میخواستم دعواش کنم:خجالن بکش مرتیکه خرس هیکل
    سرشو انداخ پایین گویا خودش فهمیده بود نباید انقد شخصیتشو برا ملت به اجرا بذاره...
    ابرومونو برد...بچه سرتق...با دست به بالای سرم اشاره کردم:این چیه؟
    -سان روف
    -این حرکت مال پیکانه،وقتی ماشین سان روف داره نباید از پنجره مثه وحشیا اویزون شی بزغاله...مثه اقاها جیغ بکش خر‌ وحشی...
    یکم زل زد بهم و دستی به چونش کشیدو سان روف رو زد باز شه و ازش پرید بیرون...
    خیالم یکم راحت شده،حداقل اینجوری جیغ رسا تری میزنه،کلاس اش هم بیشتره(بی شخصیت هم عمته)...از تونل اومدیم بیرون و فواد تمرگید رو صندلی...
    ***
    صدای اهنگ رو یکم کمتر کردم...زیاد نمیتونستم از فکر مریم بکشم بیرون هنوز درست حسابی خالی نشده بودم...گوشیه فواد زنگ خوردو‌اونم سر مخفی جواب داد:بله؟
    -تو راهیم دیگه
    -مگه کجایین؟
    -خو ما هم یه سه ربع دیگه میرسیم ویلا
    -آره
    -نه باو تو هپروته فک نکنم اصن بشنوه حرفامو
    -نمیگم بهش باشه
    -گفتم نمیگم که گفتی نگم دیه
    -فلن
    گوشیو پرت کرد صندلی عقب
    یه نگاه عاقل اندر صفیح انداختم بهش:مبارکه
    -قابل نداره
    -سری چنده؟
    -الان مثلا من بگم میفهمی دیه؟
    فواد خبر داشت تو این چیزا یکم لنگ میزنم یعنی لنگ که چه عرض کنم اصولا فلج بودم اونم از گردن به پایین،تصمیم گرفتم لال مونی بگیرم که یادش بره اما فضولی داش دیوونم میکرد:کی بود؟
    -گف نگم
    -چقد هم نگفتی
    -میشنیدی؟
    -من مخم معیوبه کر که نیستم
    ریز خندید:بعله...معیوب جون یکم تند تند برو مردیم
    تازه دو زاریم افتاد چی گفته بودم:خو حالا...پررو نشو بچه سرتق بینم کی بود؟
    -ن م ی گ م
    -جهندم
    خودشو بغ کردو افتاد کنار پنجره...
    -بیا این نیم ساعتو تو برون
    -گمشو باو
    -بیا دیه
    -میخواسی قبول نکنی پشت فرمون بشینی
    -عوضی بدنم خش شد
    -این همه شعبون یه بارم رمضون
    نالیدم:برا ما که دوازده ماه سال محرمه
    خندش گرفت:جون بکن دیه برگشتنی من میشینم
    سانتافه قرمز و خوشگلی از کنارمون سبقت گرفت چندتا وحشی مثه بزغاله یونجه دیده داشتن از ماشین میوفتادن بیرون،کم مونده بود کشیده شن رو اسفالت خیابون...یکم نگاه معقولانه بهشون کردم و فک کنم یه چی تو مایه های منگل یکیشون زیر لبی بهم گفت و افتادن جلومون...حالا فواد:جوننننن هویجوووو نگا
    خندش گرفت و ولو شد رو صندلی...سمت راست صندلی عقب دختری نشسته بود لبه پنجره و دستاشو به سقف ماشین قفل کرده بود،روسریشو بسته بود به ساعدش و موهای طلایی رنگشو تو باد باز کرده بود...یه مانتو نارنجی ازاد تنش بود که از جلو شل گره خورده بود،سمت چپ صندلی عقب یه وحشی دیگه در حال عربده کشی بود که درست حسابی قیافش معلوم نبود به اندازه رفیقش هم از پنجره نیوفتاده بود بیرون فقط میتونستم موهای قهوه ای بافته شدش و دستهه های شال سبز رنگشو ببینم وضعیت جلویی ها تقریبا معلوم نبود فقط میتونسم مونوپاد بیرون زده از پنجره شاگردو ببینم...بدبختا خانوادگی ندید بدید بودن...فواد از جاش بلند شدو شروع کرد به مسخره کردن:هویجو خیار تو گوجه
    -خیلی بی مزه شدی
    -از خدات هم باشه...من نباشم دخترای سرزمینم صبحا به چه امیدی بلند شن؟ملت میان شمش طلا میدن التماسم میکنن من مسخرشون کنم...هه آقا رو باش...
    خندم گرفته بود...فواد به بین اون دوتا وحشتی صندلی عقب و دختری که آروم نشسته بود و شال بنفش پوشیده بود اشاره کرد: عه کلم هم دارن
    خندیدم:دیوونه
    یهو انگار چیزی تو ماشینشون دید سریع دست دراز کرد گوشیشو برداشت:الو؟
    -کجایین الان؟
    -تو ماشین منو نمیشناسی؟
    -خو په هیچ بیخیال
    -آها
    -با چی اید؟سانتافه قرمز ؟
    -من الان از پشت ماشین برات مدل بگم؟
    -بعله
    -من خودمم الان فهمیدم به اون اسب شاخ دار بگو ماشین عوض میکنه خبر بده دو ساعت داشتیم رفیقای اهن دوستتو مسخره میکردیم
    -پشتتونیممممم فلن گیجگولی
    دقیق نمیفهمیدم فواد چی میگفت،اما وقتی ملینا برگشت و زق زق تو چشام زل زد تازه فهمیدم فواد چه گندی زده سریع پامو رو گاز فشار داده و فرمون رو پیچوندم سمت چپ و ازشون سبقت گرفتم با ۸۰ تا داشتم میرفتم کردمش ۱۰۰ که یکم ازشون فاصله بگیریم طرف بد سمج بود هی داش میرفت بالا تر...۱۱۰...عقربه داشت میرف رو ۱۲۰ که فواد زد تو مخم سریع سرعتشو کشیدم پایین رو ۸۰....
    -چته وحشی؟
    -الرژی داری مگ؟
    -به؟
    -دختر میبینی وحشت میکنی
    -تو... تو هیچی نگو میخوام خفت کنمممم دوس دارم با سوزن لحافدوزی کل جونتو سوراخ سوراخ کنم آبکش شی...عوضی
    -بده خواستم عشقو حال کنیم
    -تو غلط کردی مگ مامان بابات نیستن؟
    یهو دوزاریم افتاد...دستمو گرفتم جلوش که یعنی نگو فهمیدم...مسلما کسایی که اشتی میکنن برمیگردن خونشون مخصوصا پدر مادر فواد که از تنها گذاشتن بچشون واهمه داشتن یه بار تنهاش گذاشتن اونم فقط یه شب ،خونه رو فروخته بود...از اون موقع هر جا باشن شب میرسن خونه که یه موقع خونشون از دست نره(اساسا خود شخصیت و فرده فواد اهمیت چندانی نداشت)...
    داد زدم:من نمیمونما
    -یعنی چی؟
    -همون ک شنفتی
    -چته؟
    -تو کارنامه خرابم شب با دخترای ملتو کم داشتم
    -اره تو راس میگی منم مهمونیامو با عمم رفتم
    -اون فرق داره
    -الان یعنی به نظرت چه فرقی داره؟ما هم قراره همون حدود رو رعایت کنیم حج اقا
    با دست حولش دادم:من میزارمت اونجا بر میگردم اصلا هم حال ندارم چرت بشنوم فهمیدی؟
    معلوم بود خستس:حس بحث نی بعدا خودم میبندمت...
    -عمت سگه
    انگشتی نشونم داد و چرخید...صندلی رو خوابوند و چپکی افتاد روش،کفشاشو در اورده بود یعنی ادم رحمش میومد جورابای این بشرو نگا میکرد‌ کاری به بوی گندش ندارم جوراب انقد سیاه شده بود ادم فرض میکرد مثلا این بشر کفش نداره بعد اسفالت تهرانو متر کرده،خودشو مالیده زمین...جلوی جوراب بیشتر شبیه ساق شده بود (یعنی اصولا کاملا پاره بود...اینجا مثه رمانای طنز و فیلمای شبکه پنج نیس که ته بدبختی یه سوراخ تو جوراب باشه و که اونم انگشت شست ازش زده بیرون و معمولا تو خواستگاری هایی که عرق جبین بر چهره دوماد نشسته خود نمایی میکنه، اینجا ما با عِنده واقعیت روبرو میشیم)چهارتا انگشت ریزو درشت ازش زده بودن بیرون و اگه پنجمی نزده بود بیرون به خاطر بسته بودن جلو راهش نبود این بچه اخر بوده بدبخت منگلیسم گرفته هم کوتاهه هم قدرت رشد نداره علاوه بر این فلک زده همش داره کوبیده میشه به لبه مبلو میز و الا مسیر ترقی همیشه براش باز بوده چیزی مانع شکوفاییش نشده...خندم گرفته بود گیر کرده بودم تقریبا نمیدونستم چیکار کنم فواد رفته بود رو مخ ملاجم...
    ***
    در ویلا باز شدو من پریدم تو به سمت پله ها هجوم بردمو با شدت و سرعت ازشون بالا رفتم،باید بر میگشتم اما بعد سلام و احوال پرسی و اینی که من پوشیده بودمو خودم میدیدم عوقم میگرفت چه برسه به چندتا بچه سوسول گدا(از اون گونه هایی که همه وسایلشونو یا از تجریش خریدن یا هفت حوض حالا انگار ما خریم مترو سوار نمیشیم ببینیم دستبند شصت هزار تومنیشو پنج تومن میفروشن...این گونه جدیدا ورژن تازه داده بیرون در ورژن جدیدا شدیدا ناز تر و با کلاس تر هستند و اینایی ان که وقتی میخوان با touch screen کار کنن اول گوشیو میگیرن تو یه دست بعد با انگشت اشاره اون یکی دست میوفتن به جون صفحه حالا هی فشارش میدن رو صفحه...این گونه دارای انگشت اشاره هایی کوتاه تر هستن که نوکش اثار کوفتگی دیده میشه و میتونن جزو دسته هواوی خر ها نیز محسوب بشن اما معمولا از این ایفون چینی ها میخرن بعد همه جا میگیرن دستشون حالا یارو اصن بلد نیس انگلیسی بنویسه ایفون...لامصب توالت هم میرن دستشونه،صبحتا بر سر ورژن جدید این گونه نسبتا خاص کماکان ادامه دارد)پریدم تو اتاق فواد...قبلن اتاقش رو دیده بودم اما فرصت نشده بود برم سره کمدش یکی از دیوار های اتاق از کاملا کمد بود حالا منو باش فرض میکردم مثلا مثه کمد منه که مامانم نصفشو گونی برنج چپونده اون بقل مقلا هم به زور جارو برقی و اتو و میز اتو جا داده بعد یه تیکه هم از سر ملایمت و لطف بخشونده به من که چهار دست لباس بذارم توش(وای خدایا شکر از اون خونه کشیدم بیرون)در کمدشو هول هولی باز کردم نمیدونم چندتا اما میتونم حدس بزنم از هر رنگ تقرببا ده تا لباس تو کمدش بود با طرح ها و مدلای مختلف و مارک های معروف دو ردیف به عرض اتاق کفش های اسپورت adidas و nike چیده شده پشت سر هم پایین کمد بود...به سرم زد رسیدیم تهران برم سر کمدش ببینم اونجا چ بساطیه والا هر وق که من دیدمش لباسای من تنش بود خسیس گدا گشنه،وقت برا تلف کردن نداشتم سریع دست انداختمو یه تیشرت مشکی کشیدم بیرون با شلوار لی سنگ شور پوشیدمش...قبل از رفتن میخواستن یه دور برم لب دریا یه سویی شرت قرمز هم کشیدم بیرون و بستم گل گردنم که اگه سرد شد بپوشم کتونی های مارک و قرمز فوادو کش رفتمو گذاشتم دم در که برگشتنی بپوشم(از حولم با دمپایی لا انگشتی اومده بودم)فواد اومد افتاد رو مبل های راحتی دم در و کش و قوس اومد:بمون
    دمپاییامو سریع یه جا قایم کردمو درو بستم رفتم تو اشپزخونه:نمیکشم فواد به خدا نمیکشم
    -خوش میگذره
    -به تو
    -باو با همیما تو تاحالا جایی با من رفتی بهت بد بگذره؟
    در یخچالو باز کردمو شیشه آبو کشیدم بیرون:اوفففف حسابش از دستم در رفتم
    درشو باز کردمو سر کشیدم
    -عوضی سر نکش الان اینا بیان یه لیوان اب بخوان نداریم بهشون بدیم اگه هم فرض کنیم تو تف نکرده باشی تو آبه الان باید توش یه عالمه اشغال جم شده باشه...
    شیشه آبو از دهنم کندمو یکم توشو نگا کردم دونه های کوچولو ریزی توش شناور بودن...حالا اگه هم مال من نبودن ربطشون میداد به من...یا مثلا تک تک میکشتشون بیرون میگه از دهن کی اومدین بیرون؟و از اونجایی که من شانس ندارم حتما دست در میارن و منو نشوت میدن...بیخیال شدمو هولش دادم تو یخچال:جهندم
    سرشو کرده بود بین بالش های راحتی مبل های رو بروی در ورودی(یه دست مبل دیگه منتهی سلطنتی جلوی تلویزیون بود و بعد هم پله ها به سمت بالا و اشپز خونه هم رو به روی پذیرایی قرار داشت زیر پله ها یه فضای تقریبا صد متری از سطح اصلی زمین پونزده سانت بلندتر بود و توش میز نهار خوری و کاناپه و خرتو پرت های اضافه چیده بودن،طبقه دوم پنج تا اتاق داشت که بزرگترینش رو داده بودن به فواد و دوتای دیگه برای امیر و سینا(داداشای عقب موندش)و یکی هم پدر مادرش و یکی هم برای مهمون...بین اتاق ها فضایی مثل بالکن باز بود که توش میز شطرنج چینده شده بود و چند آلت موسیقی(گیتار،ویالو،پیانو) که به نرده هایی که به طبقه اول دید داشتن تکیه داده شده بودند)و اروم زمزمه کرد:خستم اروین
    یاد مریم افتادم داشتم از تو فریاد میزدم اما باید خودمو کنترل میکردم:منم
    -خیلی؟
    -خیلی بیشتر از خیلی
    -نمیدونم چم میشه یهو دلم میگیره
    خبر نداش رفیقش خیلی وقته دلش گرفته:چرا؟
    -نمیدونم...انگار یه چیزی گم کردم انگار به یه چیزی احتیاج دارم اما نمیدونم چیه که حتی بتونم برم دنبالش و این حسمو ارضـ*ـا کنم...همه چی هست،و چیزی نیست که بگم ندارم،همه چی دارم اما انگار یه چیزی کمه...یه چیزی نیست...و مشکل اینه ک نمیدونم چیه
    بغض کردم...اما من میدونستم کی نیست،خیلی وقت بود که میدونستم مریم پیشم نیس فقط به این وسعت درکش نکرده بودم...فواد دنبال چیزی بود که نمیدونست چیه و خودشو میتونست قانع کنه که نمیدونستم چیه پس دنبالش نرفتم اما من میدونستم،من میشناختمش،با وجودم حسش کرده بودم با چشمام دیده بودمش اما هیچ تلاشی برا داشتنش نکردم...درد من سنگین تر بود اما چیزی نگفتم ساخته شده بودم که لالمونی بگیرم:میفهمم
    -تا حالا اینجوری شدی؟
    -اوففف تا دلت بخواد
    هنوز سرشو بین بالشتک ها قایم کرده بود،نشستم کنارش:خوب میشه داوش غصه نخور
    بالشتک هارو کنار زد:میدونی چند وقته جدی حرف نزدیم؟
    هوفی کشیدم و موهامو مرتب کردم:نه راستش
    به تبعیت از من موهاشو صاف کرد:بعضی وقتا واقعا دلم برات تنگ میشه...کنارمی اما خودت نیستی،نمیفهمم از چی فرار میکنی اما فقط مراعات منم بکن...من اگه چیزی نمیگم نشون نمیده که نفهمم من اگ نمیگم گریه کن خودتو خالی کن از دردی که به جونت چنگ میزنه و به یه تسلیت خلاصش میکنم نشون نمیده درکت نمیکنم میدونم انقد غد هستی که حتی اگه بهت بگم هم میپری بهم‌...اروین منم ناراحتم به خدا...اما تحمل ندارم ناراحتی تو یکیو ببینم،بمون حالت بهتر میشه این چند وقته داغون شدی به خدا چه از قبل ماجرای صبح چه از بعدش...میدونم مریمه مهم بوده اما خب تو هم برا من مهمی تو که میدونی دل تنگ شدن چقد سخته...نذا دل تنگت بشم
    بغض کرده بودم...فواد بلند شد نشست خودشو بهم نزدیک کردو اروم دستاشو دور شونم حلقه کرد:اگه میخوای گریه کنی گریه کن اشکالی نداره
    بغضم ترکید داشتم دیوونه میشدم پیشونیمو رو شونش فشار دادمو اروم اروم اشک ریختم بدنش سرد شده بود...چشمامو بستم،نمیدونستم دیگه چیکار کنم دستامو به سینش زدمو هق هق کردم اروم از پشت زد رو کمرم:گریه کن رفیق،گریه کن اخ که سخته چقد هیچکی نمیگیره چته،همه فک میکنن خلی،روانی ای،وجودت زیادی سیر شده،خوشی زده زیره دلت...هیچ کس درک نمیکنه چه غمی ساکنه که ادمو خل روانی میکنه و قدرتی داره که به کل خوشی های زندگی غالب میشه...گریه کن اروین،از غرور مردونگیت خجالت نکش مردونگی به غرور نیست...
    کمرمو اروم با دستاش میمالید و گرم میکرد...خالی شده بودم ولی نه اونقدری که میخواستم اما برای الانم کافی بود پیرهنشو ول کردمو بغلش کردم:ممنونم
    محکم فشارم داد:خواهش
    صدای زنگ بی موقع آیفون بلند شد...سریع از هم کندیم و رفتم تو اشپزخونه که صورتمو بشورم...شاید تاحالا فک میکردم عشق بین دو جنس مخالفه اما من عاشق فواد شده بودم خیلبی وقت بود...فقط تازه دوزاریم افتاده بود..‌.فواد دویید در ورودی سالن رو باز کرد و با دوتا پسری که وارد شدن دست دادو محترمانه به دوتا دخترا سلام دادو مثه خر تا کمر برا ملینا دولا شد یعنی من فقط منتظر بودم این جلو اون سوتی بده ایسگاشو بگیرم بخندیم...مرتیکه حمال برا من مهمون دعوت کرده باو من اومدم شمال با شلوار کردی و شلوارک بچرخم نیومدم همش شلوار لی و جین بپوشم که...دستامو خیس کردم و موهامو بالایی دادم،بعد هم مالیدمشون به پشت شلوارم(نشمین گاهم...)و از اشپزخونه پریدم بیرون...یاد بلایای طبیعیی افتادم که سر ملینا اورده بودم اخرین بار هم ک بد ضایعش کردمو مدام میترسیدم سرش داغونم کنه اما هیچی نگفت(اگه خلاصش کنم میرسیم به اینکه ملینا اومده بود سلام بده که منو فواد شرط بستیم حالشو بگیریم و تا اومد سلام بده من شروع کردم به داد زدن که خانوم محترم من شما رو نمیخوام چندبار باید بگم من به کس دیگ ای علاقه دارم و اصلاشما تو برنامه زندگی من نیستید...و اون فلک زده هم سرخ شدو رفت)سوییشرتمو یکم رو شونم تنظیم کردم که الکی مثلا من شاخم بعد با پسرا یه دستی دادمو سلام علیکی کردم هر‌چند ندیده بودمشون اما از اینا بودن که برا اولین بار که میبینیشون حس میکنی چند بار دیدیشون برا همین همون اول رفیق شدیم اسم یکیشون عرفان بود (قد تقریبا بلند،چهارشونه،تیپ کلاسیک،دارای ویژگی های دختر کش همچون ته ریش و مو های کوتاه اما حالت دار شدیدا مشکی،پوست تقریبا روشن،چشم ها ی مشکی و معمولی،دماغ کاملا افساید،لب های معمولی،دارنده سیب گلو از نوع خوش فرم،و دستبند چرم...)و دومی احسان(قد معمولی،تیپ اسپورت،فک نکنم هنو اصن ریش و سیبیل در اورده باشه،موهای بلند و قهوه ای فرفری که معلوم بود به زور صاف شدن که میریخت تو صورتش،چشم های قهوه ای،پوست برنزه،دماغ معمولی شبیه عملی،لبای معمولی،سیب گلو نداشت،دستبند هم نداشت...)به اون دوتا وحشی آهن پرست هم که اسم یکیشون فرزانه(موهای عـریـ*ـان طلایی که ریشه هاش قهوه ای رنگ بودنو داد میزد رنگ کرده،چشم های تقریبا عسلی،لب هاشو انگار دمپایی کوبونده بودن روش،دماغش هم که معلوم نی چند بار عمل کرده بود دوتا سوراخ ازش مونده بود،گونه گذاشته بود و چندجا دیگش هم عمل کرده بود که در قوانین و شرایط رمان و محدودیت های زمینه نوشتن قابل به ذکر نیست،قد حدودی ۱۷۰ ،هیکلش هم که عرض شد خدمتتون)و اون یکی هم که مثه فلجا دستشو از پنجره انداخته بود بیرون الیسا(موهای قهوه ای سوخته بلند بافته شده،چشمای مشکی،آرایش کم رنگی داشت،صورت کشیده و معمولی،قد تقریبا متوسط،هیکل معمولی)سلام دادم...ملینا سریع نشست رو یکی از مبلا و شروع کرد به اینور اونورو به زور سرک کشیدن منتظر بود من برم بهش سلام بدم و کاملاااااا کور خونده بود...همه تقریبا نشستن و فواد هم چهار پنجتا ات اشغال از یخچال کشید بیرون و هی هم تکرار کرد که راحت باشین اومدیم اینجا راحت باشیم،توروخدا راحت تر رفتار کنین،منو فواد همش راحتیم،ما اصولا خوانوادتن راحت مزاجیم...مخترع این واژه(راحت) تنش داشت تو قبر میلرزید،خندم گرفته بود از جو اسفناک و جمع نا اشنایی که ساخته شده بود زیاد خوشم نمیومد از همه معذرت خواستمو سریع پله هارو رد کردمو خودمو پرت کردم رو تخت فواد...داشتم اذیت میشدم،راستیتش با پسرا زیاد مشکلی نداشتم سختیم دخترا بودن حالا با اون دوتا وحشی هم زیاد سختی ای نبود اما ملینا شدیدا رو مخ بود مخصوصا اینکه میشست یه گوشه و زل زل میرفت تو صورت آدم،صدای خنده جمع از طبقه پایین میومد یعنی علنن داد میزد فواد داره براشون لوده بازی در میاره...پتوی روی تختو اروم کشیدم رو خودم،پنجره اتاق که به حیاط خلوت دید داشت باز بودو نسیم خنکی پرده های اتاقو تکون تکون میداد...برخوردش با صورتم روحمو جلا میداد،صدای خنده ها قطع نمیشد،تو دلم تند تند به فواد فش میدادمو بالش زیر سرمو با دستام محکم کوبوند رو صورتم...نفس نمیکشیدم بهتر از شنیدن صدای خنده های شیطانی و بلند ملینا بود...یه لحظه به فکرم خندم گرفت اما سریع فکرم پرت شد...فواد گفته بود بمونم،با اینکه مجبور نبودم اما خودمم میدونستم یکم نیاز به رفرش دارم ولی اخه حالا با این وضعیت...نمیدونستم چی بگم،حتی جوابی برا سوالای خودمم پیدا نمیکردم...تقریبا گیج شده بودم دوس نداشتم اونا اینجا باشن،خودمو فواد تنهایی خیلی خوش میگذروندیم اما الان همش باید مراعات میکردیم،حسابی خورده بود تو برجکم...قیافه مریم هنوز جلو چشام بود،وقتی اروم اروم پرده رو کنار میزد و یکم با احتیاط اینور اونور رو نگاه میکرد که کسی نباشه و موهای خرمایی و بلندشو آروم برس میکشید،هنوز لطافت موهاشو به چشم میدیدم چتری های جلوی صورتشو مدام کوتاه میکرد...چقد نرم شونه میشدن،ظرافت دستاشو وقتی اروم اروم روی موهاش کشیده میشدو صافشون میکرد رو میتونسم حس کنم،انگشت های بلند و بی عیبو نقصش موهاشو اروم جم میکردن پشت سرش،بعضی وقتا میبافتشون...بعضی وقتا دم اسبی میبست،چقد روزا کلاس اول دانشگاهو نرسیدم...چقد معطل میشدم پشت پنجره که بیادو پرده رو کنار بزنه،میدونستم یه چیز طبیعیه تو خانواده ای بزرگ نشده بودم که نگا کردن به دخترا یا مثلا دیدن موهاشون عیب و گـ ـناه باشه و الی همیشه موهاشو تو بالکن شونه میکرد اما...هیچ چیز جذابیت یواشکی نگاه کردن مریم نمیشد...هیچ چیز...خسته بودم،کتو کولم داغون بود یکم بالشو رو گوشم فشار دادم تا کم کم خوابم برد...
    ***
    سویی شرتمو تنم کردم و دستامو تو جیبش فشار دادم...هوا تقریبا سرد و‌خنک بود اما هیچ چیزی برای فواد فرقی نداشت و با لباس پریده بود تو اب و به زور احسان هم هم بازی خودش کرده بود...بالای یه تپه خاکی،بالاتر از بقیه وایساده بودم...عرفان با فاصله از بقیه نشسته بود و دستشو انداخته بود دور کمرم الیسا(دو ماه بود که نامزد بودن)...فرزانه هم جلوی دریا وایساده بود و مدام جیغ میزد که احسان بیا بیرون سرما میخوری(دارای سابقه پنج ماه رفاقت نا مشروع با احسان)،هیچ وقت تکراری نمیشد...دریا و موجش هیچ وقت خسته کننده نمیشدن،شنیدن صداش ،نگاه کردن بهش وقتی میدونستی هیچ مالکی نداره که بعدا بخوان بهت گیر بدن که چرا به دریامون نگا کردی...چرا ازش ارامش گرفتی؟نکنه چیزی بین تو و دریامون هس که ما خبر نداریم؟چند وقته با دریامون رفیقی؟...کم رنگ برای خودم لبخند زدم...هولوهوش ۷:۳۰شب شده بود اما هنوز تاریکی شبو به خودش نگرفته بود،زل زده بودم به عظمت آب،به هجوم موج هایی که بی رحمانه شلاق میزدن،صداش روحمو اروم میکرد...هیچ‌وقت تصور نمیکردم بتونم بوی آبو حس کنم اما الان میتونستم،بوش دیوونم کرده بود حتی‌نگا کردن بهش نگاه کردن به خورشیدی که آروم اروم در برابر وسعتش به زانو در میاد و جاشو به ماه میده اما دریا هنوز هست،بلکن با عظمت تر...وقتی شب میشه و کلی از ساحل زیر آب میره باید دیدنی باشه...دوس داشتم شب هم بیام اما الان دیگه باید تابع جمع میبودم،پس سعی کردم الان که فرصتش هست لـ*ـذت ببرم...صدای پچه فسقلی هایی که تو ساحل دنبال هم میدوییدن با صدای موج و خنده های مردونه فواد و عشقی که بین الیسا و عرفان بود همه چیو فراهم کرده بود،که فقط وایسی...نگاه کنی و هیچ کس هیچ وقت بهت نگه بسه بریم،انقد نگاه کنی تا خسته شی...هیچ موجی شبیه قبلی نبود انگار هر کدوم به یه قصدی سمت ساحل میومدن...فواد داشت از پایین با هیکل خیسش برام دست تکون میداد که تو هم بیا با سر اشاره ای کردم که باشه...میدونست نمیرم،دوست نداشتم یعنی...زل زدن به آبی بودنش بیشتر بهم حال میداد...کم کم داشت تاریک میشد و باد یکم سخت تر میوزید،الیسا سرشو رو شونه عرفان گذاشته بودو با هم رو به روی دریا نشسته بودن...میتونسم دست عرفانو که اروم شال الیسا رو سفت میکنه رو ببینم،غیرتش قابل ستایش بود...کاش مریم بود سرشو میذاشت رو شونم،بعد من شالشو تو سرش درست میکرد،بغلش میکرد،صداش میزدم...جواب نمیخواستم،فقط نگام کنه همین فقط نگام کنه و دوباره سرشو بذاره رو شونم...براش از دردام بگم...بگم‌چجوری شد عاشقش شدم اونم گوش بده...همین،اشک تو چشام جمع شده بود سعی کردم اروم پاکش کنمو کلاه سوییشرتو اروم کشیدم رو سرمو دوباره دستامو محکم فشار دادم تو جیبم...
    -محشره مگه نه؟
    صدای نکره ملینا وحشت زدم کرد...عوضی حمال اینجا هم ول کنمون نی،اصلا دوس نداشتم باهاش حرف بزنم زل زدم به خورشیدی که کم کم داشت غروب میکرد :بعله...
    زیر چشمی میدیدم که داره نگام میکنه
    ،شالشو رو سرش درست کردو موهاشو کج هول داد یه گوشه و اومد نزدیک تر:وصف نا پذیره...مگه نه؟خصوصا وقتی با نارنجی و اشعه های خورشید ترکیب میشه...
    سرمو تکون دادن که یعنی آره
    ادامه داد:همچین هم سرد نیست که کلاه گذاشتیا...
    سعی کردم بی تفاوت باشم،دستش آروم رفت گوشه کلامو از رو سرم برش داشت...تکون نخوردم،فقط میخواستم ببینم اخرش چی میشه...
    یکم نگام کرد و منم اخممو برا زل زدن به دریا بیشتر کردم...
    چشم ازم بر نداشت:موهات بهم ریختن،بذا برات صافشون کنم...مدل خودت که همیشه میدی بالا...
    سعی کردم هیچی نگم این یعنی یه جو غرور هم حتی نداره؟...قد بلندی کردو بازومو گرفت تا بتونه با نوک انگشتاش موهامو بالایی بده...چشم از خورشیدو دریا برنداشتم و سعی کردم کمتر حرص بخورم...دوباره وایساد نگام کرد و بعد برگشت سمت دریا و زل زد به جایی که‌ نگا میکردم:بچه که بودم،پدرم تو استخر خونمون بهم شنا یاد داد،پنج سالم بود که میرفتم ته استخرو تند تند دستو پا میزدم تا پدرم ببینه بلدم...اولین باری که اومدیم اینجا شیش سالم بود،رفتم تو آب...یه لحظه ازم غافل شدن تا اونجاها رفته بودم...
    با دستش به وسط دریا اشاره کرد:هنوز صدای پدرم وقتی با لباس خیسش افتاد بود رو بدن نیمه جونمو تند تند سینمو فش میداد تا نفس بکشم تو گوشمه...بعد از اون دیگه هیچ وقت نیومدم اینجا،حتی به زور پدرم...میدونی چی باعث شد بعد ۱۳ سال بیام اینجا؟
    وای خدا چقدر این دخترا زر میزنن،لال بمیر دیه اه نگران فواد شدم که وسط آب داشت قر میدادو احسانو هم مجبور کرده بود مسخره بازی در بیاره هر چند اون همچین براش مهم هم نبود دنبال یکی میگشت استعدادشو شکوفا کنه...ملینا منتظر بود بپرسم چی؟اما زهی خیاله باطل...خورشید داشت کم کم پایین میرفت و منم با نگام دنبالش بودم : باید بدونم؟
    ملینا دستاشو به هم زدو و نزدیک تر شد:حدس که میشه زد
    یکم فاصله گرفتم که بعدا برامون داستان در نیارن...همین یدونه رو تو کارنامم کم دارم خدایی
    آروم دست انداخت دور بازوم:نه؟
    خودمو کشیدم کنارو ادامه دادم به بی توجهی...دست به سـ*ـینه وایسادو یکم لباشو از حرص جویید:میدونم از من بدت میاد...ولی...
    بغض کرده بود:خب به منم حق بده دیگه...به خدا گـ ـناه دارم آروین میدونم خودت تا حالا فهمیدی و باعث شده در موردم بد فکر کنی یا ازم بدت بیاد اما خب من که بدی ای به فواد و تو نکردم...چرا با من اینجوری میکنین؟
    باد گوشمو اذیت میکرد...یکم زیادی شدید شده بود...داشت شال ملینا رو مینداخت هر چند اون این چیزا براش مهم نبود اصولا...دست بردم و‌موهایی که میدونستم اشتبا صافشون کرده رو بهم ریختمو دوباره کلامو‌گذاشتم سرم...
    به گریه افتاده بود اما صاف وایساده بود و صورتشو پاک نمیکرد تا کسی از دور نفهمه داره گریه میکنه...اروم اروم اشک میریخت،میتونسم تو اون بهبوهه صدای افتادن قطره های اشکو رو لپ های قرمزش بشنوم کم کم داشت به هق هق تبدیل میشد اما سرشو بالا نکه داشته بود و جلورو نگاه میکرد،میدیدم که میلرزه...سردش بود:آروین خواهش میکنم...توروخدا آروین
    تحملم طاق شد برگشتم سمتشو نگاش کردم زل زد تو چشمام،آروم آروم اشکاش لیز میخوردن و صورتشو خیس میکردن،خداروشکر فواد تو جیبش همیشه دستمال داشت مامانش مثه بچه دبستانیا براش دسمال تا میکرد میذاشت تو جیباش...چشم از ملینا بر نداشتم دست کردم تو جیبمو یدونه دستمال کشیدم بیرون و گرفتم سمتش:اشکاتو پاک کن...
    لبخند زدو دستمالو از دستم قاپید:ممنونم
    میتونستم تصوریمو تو گردی چشمای براقش ببینم...آروم صورتشو پاک کردو دستمالو تو دستش مچاله کرد،حواسش نبود شالش افتاده بود...هیچ وقت فرصت نکرده بودم رنگ نسکافه ای طلایی موهاشو ببینم،لطافت موهای مریمو توش میدیدم...همونقدری نرم و عـریـ*ـان،دستشو مشت کرده بود و چشامو با چشاش دنبال میکرد،یکم خودشو کشید جلوتر...میلرزید...چونش،دستاش...انگار فشارش افتاده بود،شایدم سردش بود...هنوز نمیتونست گریشو کنترل کنه،زیپ سوییشرتمو باز کردمو جلدی از تنم در اوردمش و با یه حرکت انداختم دورش...لبخند زد و اروم رو شونش مرتبش کرد:ممنونم اروین
    سرمو انداختم پایینو از کنارش رد شدمیکم که ارش دور شدم:با اجازه
    برگشتمو نگاش کردم،هنوز رو به جایی بود که اخرین بار وایساد...هنوز تکون نخورده بود،باد کم کم داشت موهاشو تکون میداد...و دم اسبیشو از زیر شالش میکشید بیرون...بر گشتم سمتش هنوز پشتش بهم بود شالشو بلند کردمو کشیدم رو سرشو بدون نگاه به اینکه برگشت ببینه کی ام یا نه چرخیدم سمت ویلا و با یه اشاره از دور به فواد فهموندم که نگرانم نباشه...
    ***
    فواد دو تا نی پیدا کرد و فرو کرد تو دماغش و خودشو مزحکه کرده بود،خدایا باز این چهارتا دختر دید جوگیر شد...آروم از زیر میز یه لگد بهش زدم که یعنی آدم باش و اونم یه لگد تحویلم داد که یعنی خفه شو به تو ربطی نداره...همینجوری که با زبون لگدی حرف میزدیم و بقیه مشغول بودن یا داشتن به فواد میخندیدن گارسون غذامونو اورد عرفان پیش من نشسته بود و با الیسا یه پیتزا سفارش داده بودن که با هم بخورن و یعنی مثلا ما خیلی عاشق معشوقیم و فواد به جاشون یدونه دو نفره برا خودش سفارش داده بود که میزان گشنگیشو به همه ثابت کنه...همینه دیه مال رفیق باشه کوفت باشه،یه بار ما اینارو مهمون کردیم هر چی تونستن سفارش دادن...ملینا پیش فواد نشسته بود و تقریبا داشت از مدل غذا خوردن فواد بالا میورد و فرزانه و احسان هم رو برومون...فواد با دهن باز و پر رو کرد به ملینا:چونلب ناتنت لاتذ...
    تنها کسی که تو جمع به این وضعیت فواد عادت داشت من بودم،بدون نگاه بهش هم میتونسم حدس بزنم الان دهنشو دو متر باز کرده و هر چی جوییده و نجوییده رو گذاشته رو زبونش و چندتا گیگیلی هم ممکنه مثلا از بقل غذاهه اویزون باشه یا بین دندوناش الان مثلا یدونه ذرت هم گیر کرده باشه...پوزخندی به بقیه زدم و شروع کردم به خوردن،همه تو شوک بودن...راستیتش منم اولین بار زدم تو دهنش ولی خو الان کسیو قابلیت این کارو نداشت صدای کوبیده شدن منو رو سر فواد مثه برق سیخم کرد،صاف نشستمو یه نگاهی راستو چپ کردم که ببینم چی شد ملینا با حرص منو ی توی دستشو فشار میداد:دهنتو ببند مرتیکه...
    فواد مثه چی گوشه ی صندلی جمع شده بود،ببشتر شوکه شده بود...فکر کرده همه منن،همه داشتن با تعجب نگاه میکردن صدای پچ پچ های الیسا در گوش عرفان رو مخم بود میخواستم بزنم دندوناش بریزه تو دهنش اگه نامزدشو داداششو دوست داداشش و البته دوستش اینجا نبودن حتما این کارو میکردم،تنها کسی که داشت با خیال راحت میخورد و به جمع توجه نمیکرد من بودم عرفان سرشو چرخوند و دوباره شروع کرد به لوس بازیاش با ملینا(اشاره داره به اون مدل مسخره بازی هایی که این یه تیکه میچپونه تو دهن اون و اون یه تیکه میچپونه تو دهن این یا مثلا یه تیکه رو دوتایی با هم گاز میزنن که لبای واموندشون مثلا اخر سر بماله به هم خو لامصب میخوای اظهار علاقه کنی مثه ادم اظهار کن الان اون وسط لای دندوناش یه عالمه سوسیسو نونو کالباس گیر کرده...جدیدا هم که سوسیسا بو سیر میده،اخه این چه کاریه ها؟تو عروسی هم همین بساطه این انگشتشو تا حد استفراغ میکنه تو حلق اون یکی، یا اندازه کف دست کیکو فرو میکنن تو دهن هم دیگه که مثلا ما عاشقیم...آدم میمونه والا)...جو تقریبا بهتر شد چون احسانو فرزانه هم به تبعیت از اونا شروع کردن به خوردن و مسخره بازی های روابط و دوستی های چرت ایرانی که همگی انشالله مطلعید،لامصب از زنو شوهر بهم نزدیکترن...
    چشم ازشون برداشتم که راحت تر بخورن،ملینا هنوز با حرص زل زده بود تو تخم چشم فواد...فواد یکم خودشو جمعو جور کرد:چشامو در اوردی...ببخشید خب...چرا میزنی ؟
    ملینا جیغ کشید:غلط کردی اون صحنه ای که من دیدمو خودت هم دیدی؟
    فواد با خنده یه اشاره به من کرد:نه ولی تعریفشو زیاد شنیدم
    همه زدیم زیر خنده،منم اولین بار مثه ملینا شده بودم مخصوصا این که بعضی اوقات فواد تف هم میکنه برا همین مونده بودم که روش تف هم کرده یا نه...ملینا سعی کرد با جو جمع کنار بیاد و یه فش زیر لبی دادو سرشو انداخت پایین و مشغول شد...دلم سوخت براش طفلی حق داشت یهو بزنه تو سر فواد من باید خیلی وقت پیش خودم میزدم تو سرش اینجوری که اون زد زیاد کیف نداد...من میزدم تا دو روز میوفتاد بچه قرتی رو...جو تقریبا بهتر شده بود و همه داشتن حرف میزدن،اون وسطا یه نوشابه مشکی کش رفته بودم و چسبونده بودمش به بشقابم که مثلا کسی نبیندش...یهو دیدم قوطیش نیستو فواد چرخیده سمت ملینا و پشتش به منه و داره با در قوطی ور میره،همه مشغول کاره خودشون بودم...با ارنج زدم تو کمرش..برنگشت...محکم تر زدم...برنگشت،با لگد زدم تو پاشو صندلش هول داده شد جلو...توصیف این قسمت یکم زیادی سخته چون ملینا بعد از اینکه تقریبا نصف نوشابه روش خالی شده بود جیغی کشید که تمام تنم لرزید،کل ادمای اونجا داشتن نگامون میکردن ملینا وایساده بودو کل هیکلش خیس بود،بدجوری گند زده شده بود به مانتو سفیدش...فواد هنوز خم مونده بودو نمیدونست چیکار کنه،دهنش هم مثه اسب آبی نابالغ باز بود...همه کوپ کرده بودن و منتظر یه حرکت دیگ از تنها جنبنده جمع بودن ملینا کیفشو از پشت صندلی برداشت و کوبوند تو صورتو فوادو بدونه توجه به اینکه بعدش فواد چجوری پرت شد رو زمین چرخید سمت عرفان:من میخوام برم تهران
    عرفان یکم لبو لوچشو مالید:الان که نمیشه آخه...
    ملینا جوشی شده بود اروم یه جیغ از روی حرص کشیدو از در رستوران با سرعت رفت بیرون الیسا دویید دنبالش...نگرانیم از بابته اینکه نره بمیره راحت شد و نشستم به ادامه خوردن...عرفان به تبعیت از الیسا دویید سمت در و احسان هم پاشدو فرزانه رو کشید برد...کل ملت داشتن نگامون میکردن ولی کم کم چشم از منو فواد برداشتن،کماکان بی توجه به اطرافم داشتم میخوردم که صدای فواد بلند شد: من اگه مرده بمیرم جسدم تا وقتی تجزیه شم رو زمین میمونه...چرخیدم سمتش،هنو رو زمین بود این بشر...یعنی خسته تر و بیخیال تر از فواد تو عالم نبود،سرتی تکون دادم:تو نمرده شبیه جسدی...افلیج مادر زاد...
    خندم گرفته بود دستمو دراز کردمو بلندش کردم،نشست کنارم:اروین اون نوشابه عرفانو بده بزنیم ب رگ تشنمه...
    دست دراز کردمو برش داشتم:بیا
    -فداتم
    -غذاشونو نخوردن که
    -بیخیال پس منو نو چیکاره ایم؟
    خندید:از بشقاب اون دوتا کبوتر عاشق شروع کن منم اینورو درو میکنم...اشاره کرد به غذای ملینا:پیتزا با طمع نوشابه..
    خندیدم: این دوتا هم نخوردن
    دست دراز کرد از اونور میز غذای فرزانه و احسانو کشید سمتمون:نوش جونمونننننن
    خندمون گرفته بود...بیخیالیمون کاملا قابل تحسین و ستایش بود،جو رستوران عادی شده بود...زنگ زدم به عرفان گفتم من وسایلاتونو میارم شما برین ویلا و ادرس کلید زاپاسو بهشون دادم...انقد با فواد خورده بودیم داشتیم بالا میوردیم،صلانه صلانه برگشتیم خونه(علنن با صورت داشتیم خودمونو میکشیدیم رو اسفالت خیابون از فرط سنگینی)...
    فواد درو باز کردو رفتیم تو،صدای بقیه از طبقه بالا میومد داشتن سر اتاق بحث میکردن...بدو بدو رفتیم بالا،فرزانه با یه لباس خواب کوتاه تکیه داده بود به احسان و داشت سر اتاق دو تخته دعوا میکرد...الیسا هم کنار عرفان وایساده بود و میگفت که فرقی نداره که باو زنونه مردونش میکنیم...ملینا دسته ی در اتاق فوادو چسبیده بودو منتظر بود بقیه براش تصمیم بگیرن...یعنی پنج نفر انسان بالغ و عاقل پنج تا اتاق بیست متریو نمیتونستن کنترل کنن،نقشه شوم و مسخره ای تو مخ جفتمون بود...فواد یه سلام همگانی دادوبه عرفان گفت:اتاق مهمان هم تخت دو نفره داره...
    عرفان چشماش برقی زدو دست الیسا رو کشیدو به یه شب بخیر همگانی اکتفا کرد...فرزانه منتظر بود اتاق اصلی رو دو دستی تقدیمشون کنیم اما فواد بیشعور تر از این حرفا بود... پرید تو اتاق دو تخته و افتاد رو تخت و پتو رو کشید رو خودش...نخوابید اما چشماشو بست که یعنی من خوابیدم،احسان و فرزانه شاخ در اورده بودن...ریز ریز داشتم میخندیدم...احسان که دید فواد داره مسخرشون میکنه دره یکی از اتاقارو باز کردو رفت تو و محکم درو پشت سرش بست...خندم گرفته بود یه حرکت فواد کله جمعیت تو خونه رو داغون کرده بود،من که هلاکش بودم...سریع خودمو کشیدم تو اتاقی که مثلا توش کپیده بودو درو محکم بستم...صدای قهقهم بلند شد:ایولللللل اینهههههه
    پاشد نشست: حال کردی؟
    لایک دادم:عالیییییییی بود یعنی
    خندید:خو حالا خفه شو الان صداتو میشنون زود باش بیا بخواب صبح میخوام ببرمت بگردی...
    سویی شرتمو در اوردمو جلدی رفتم زیر پتو،یکم سرد بود اما نه اونقدری که ادم یخ کنه دستامو گذاشتم زیر گردنم:فواد فردا اگه تونستی این شومینه رو روشن کن کل خونه رو گرم میکنه
    چشماشو بسته بود:دستاتو بیار پایین باو خفه شدیم،چرک کثافت...
    اروم خندیدم:حمال اصن شنیدی من چی گفتم؟
    اروم تر گفت:من الان در معرض مسمویت ام نصف سیستم دفاعی حرکتی بدنم فلج شده...پنج دقیقه دیگ کلم زیر بقلت باشه باید به فکر یه اعلامیه ختم باشی...بعد انتظار داری بشنوم چی میگی؟
    داشت چرتو پرت تحویلم میدادم دستمو بردم پایین...چشماشو باز کردو نشست رو تخت:آه زندگییییییی،آه اسمان ها و زمین آه خداوندا...سپاسگذارم که مرا از لبه پرتگاه مرگ نجات دادی...
    لحنش برگشتو کوبوند تو شیکمم:عوضی داشتم میرفتم تو کما،تو حالت اغما به سر میبردم...
    -هیچکی نه تو؟
    خندید:مسخره که میخوای بکنی من بچه سرتق و بچه قرتی ام...الان که داشتی جونمو میگرفتی باید گردن کلفت میبودم...داوش من تکلیفتو روشن کن من سیستم بدنیم ضعیفه نمیتونم هر لحظه خودمو تنظیم کنم...
    زل زدم تو چشاش و با ضربه به جاش بهش فهموندم که بخواب:بتمرگ به اندازه کافی امشب اه و نفرین فرزانه و احسان پشت سرت هس...
    دستاشو بهم مالید:اونو بیخی،الی و عری رو بگووو
    سرمو تکون دادم:عری؟؟؟؟
    -عرفان دیه
    -ادم باش
    -به من چه خو ندیدی چه خوشحال بوذ
    -زنشهههه
    -نامزدشهههه
    -بعدشم فقط به الهام میگیم الی...به الیسا نگو الی قاطی میکنم
    -من اصن الهامو میبینم که صداش بزنم اخه؟
    -من که داداششم نمیبینم چه برسه به تو
    خندید:وای الهامو امیررررررو بگو
    زدم تو سرش:آدم باش
    -باجه
    وای خدا باز این لوس شد،چشاشو مثع نوزاد بچه گربه برا من گرد میکنه که چی مثلا اخه؟...یکم با جدیت نگاش کردم...داشتم منغجر میشدم از خنده،خودش هم خندش گرفته بود...چشمامو بستم:فردا زنگ بزن امیر بگو برگردن بسه دیگه دو هفتس رفتن ماه عسل
    -به من چه...بذا حال کنن باو رفتن سر خونه زندگیشون دیه
    -گویا فقط منو تو عذب موندیم
    -سینا هم هست دیه
    -فک کنم زن گرفته رو نمیکنه
    خندید:نه باو از این عرضه ها نداره یادم بنداز بعدا بزنگم بهش دو سه روزه خبر ندارم ازش
    دستمو گذاشتم رو پیشونیم:باشه
    کم کم داشت خوابم میبرد...که صدای فواد بلند شد،خوابم معمولا سبکه...پاشدم نشستم،عرق کرد بود میلرزید...معلوم نبود چی خواب میدید،تند تند سرشو رو بالش اینور اونور میزد و با پاش سعی میکرد یه چیزو دور کنه...آروم پاشو تکون دادم،بدنش داغ داغ بود...
    -فواد جان
    هنوز داشت کابوس میدید
    -فواد داداش
    لامصب خواب خرس از این سبک تر بود،یهو محکم تکونش دادم:فواددددد
    چشماشو تندی باز کرد،ترسیده بود...شدیدا بدنش میلرزید با دست شونه هاشو فشار دادم:آروم باش خواب دیدی
    هنوز گیجو منگ بود زل زده بود تو صورتمو نفس نفس میزد،میتونستم صدای قلبشو که از قفسه سینش میزد بیرون رو بشنوم،دست کشیدم رو سرش و سعی کردم از لرزش بیوفته:اروم باش اروم باش فواد خواب دیدی،خواب بوده...آروم باش
    چشماش تند تند تکون میخوردن دستشو دورم حلقه کردمو محکم بقلم کرد...از پشت اروم کمرشو شونشو مالیدم تا اروم شه...محکم بدنمو چسبیده بود،یکم اروم تر شد...خوابوندمش سر جاش و از اتاق زدم بیرون تا براش آب ببرم
    از ترسیدن فواد داشتم سکته میکردم،خداروشکر نفسش نگرفت و الا این موقع شب اسپری از کجا گیر میوردم؟...لرزون لرزون پای لختمو چفت کردم رو سنگ ها پله ها و اروم اروم و پاورچین رفتم سمت آشپز خونه،هیچ چیز بدتر از تلاش کردن برای سر صدا نکردن نیست...بدتر همه چی خود به خود کوبونده میشه به هم دیگه،با فشار و تلاش در یخچالو باز کردمو شیشه آب فوادو که نمیذاشت هیچکی ازش آب بخوره رو برداشتم...طفلی خبر نداشت دو سه بار ازش آب خوردم هیچ تازه تف هم ناغافل انداختم توش...اونم شدیدا ماهرانه...بیخیال لیوان شدم ممکن بود سرو صداش بقیه رو بیدار کنه و با شیشه توی دستم آروم آروم نرده های کنار پله هارو چسبیدمو رفتم بالا...ناخود اگاه گوشام تیز شد،صدای پچ پچ‌ میومد...یکم رفتم سمت اتاق مهمان،الیسا و عرفان داشتن اروم اروم حرف میزدن هنوز خوابشون نبرده بود...یادم رفت باید برای فواد آب ببرم فضولیم گل کردو چسبیدم به در اتاق مهمان که ببینم چی میگن...حرفاشون زیاد واضح نبود،چندتا کلمه بیشتر از توش نمیشنیدنم اونم بیشتر اسمشون بود که ازش تو حرفاشون استفاده میکردن...گوشمو بیشتر نزدیک کردم...لامصب قدرت سر مخفی حرف زدنشون داشت چشمامو کور میکرد،چشمم کم کم به تاریکی عادت کرده بود...از فهمیدن حرفاشون تقریبا نا امید شدمو بطری به دست چرخیدم سمت اتاق خودمون،صدای پاهای کوچولوای که تند تند به سنگ کف خونه ضربه میزدن سر جام خشکم کرد...صدای نفس های سنگین یه نفر تو محیط پخش میشد،رو به اتاق وایساده بودم و جرات به عقب نگاه کردن نداشتم...از بچگی از تاریکی میترسیدم اما نه به این حد که دیگه صدای راه رفتن بشنوم...قدم های سنگینش داشت نزدیک تر میشدن...محکم نفس میکشید...سرم داشت سوت میکشید عرق کرده بودم نگرانی فواد که رو تخت افتاده بود و منتظر بود براش آب ببرم از یه طرف نگرانی صداهای مبهم تو مغزم هم از یه طرف...قدرت حرکت نداشتم،بدنم یخ کرده بود...نمبدونستم چیکار کنم،شیشه بطری رو محکم تو دستم فشار دادم...قلبم داشت از قغسه سینم میزد بیرون صدای نفس نفس هر لحظه بیشتر وجودمو پر میکرد...تحمل نداشتم چشمامو حرکت بدم هر لحظه ممکن بود حس کنم که چیزایی که میشنوم واقعیه و یکی پشت سرم وایساده،فکرای مزخرف توی ذهنم داشتن روانیم میکردن...وجودم داشت میلرزید،رعشه گرفته بودم بدنم خیس عرق سرد بود...کام دهنم خشک شده بود...سعی کردم چشمامو ببندم تا مناظره گر اتفاقات بدی که تو ذهنم براشون برنامه ریزی کرده بودم نباشم...فشار دستمو رو بطری بیشتر کردم هر لحظه ممکن بود تو دستم خرد خاکشیر شه...فواد حتما هنوز تشنش بود...صدای قدم ها گوشمو کر کرد...آب دهنمو به زور قورت دادم و چرخیدم و پشتمو نگاه کردم...
    ملینا دستی تو موهاش کشیدو اروم لبخند زد:سلام
    داشتم سکته میکردم،قلبم اومد تو دهنم...میخواستم بزنم تو سرش...جوشی شده بودم اما تواناییشو نداشتم،میخواستم دعواش کنم اما کاری‌نکرده بود....با حرص و تظاهر به اینکه هیچی نشده زل زدم بهش...یکم تند تند پلک زد:حالت خوبه؟چرا نفس نفس میزنی
    دست کشیدمو عرق پیشونیمو پاک کردم...اصلا حال حرف زدن با این یکی رو نداشتم،حوصله پرسیدم اینکه الان دقیقا اینجا چه غلطی میکرد هم نداشتم...یعنی اصن به من ربطی نداشت...سعی کردم خودمو اروم کنم،موهاشو از پشت بافته بود،پیرهن یقه اسکی و استین حلقه ای پوشیده بود و شلوار جذبی هم پاش بود...یکم9 بهش زل زدم بینم باز چه زری میخواد بزنه...
    دستاشو توی هم مشت کردو ادامه داد:ببخشید اگه ترسوندمت...
    پوزخند زدم:منو ترس؟
    -فک کردم ترسوندمت ببخشید اروین
    فاصلشو کم کرد...مثه سگ داشتم میلرزیدم اما سعی کردم تظاهر کنم که نترسیدم...اف داشت خدایی که اروین مقدسی شر ترین بچه دانشگاه از یه دختر بترسه:لازم به معذرت خواهی نیست...
    با پایین موهای بافته شدش ور رفت:رفته بودم بیرون یکم هوا بخوره به سرم...
    یه نگاه عاقل اندرصفیح بهش انداختم:بعله مشخصه...
    فهمید مزاحمه:من...من برم دیگه...
    نفس محکمی کشیدم:شب خوش
    چشماش پف کرده بودن،هنوز رد اشک ریمیلی روی لپش بود اما خب زیاد تو تاریکی ازش مطمعن نبودم...زل زد تو چشام،اشک تو چشاش حلقه زده بود و چشماش برق میزد...چشم ازش بر نداشتم،فاصلشو کمتر کرد و دست گذاشت رو گردنم...حالا دینو مذهبو بیخیال خدا کنه نبضم تند تند نزنه نفهمه ترسیده بودم...آروم پشت دستشو کشید رو گردنمو سعی کرد منو بکشه جلو تر...سفت وایسادم سر جاش،فهمید اینجا از این خبرا نی...دستشو کشید و خودشو یکم جمو جور کرد...میخواست حرف بزنه اما لبشو تو دستش فشار دادو یکم باهاش بازی بازی کرد.
    ..هنوز داشتم با اخم نگاش میکردم:شب خوش
    برگشتم سمت در اتاق و پشت کردم بهش...بطری رو تو دستم جابه جا کردمو دستگیره درو به سمت پایینه فشار دادم...
    -اروین...
    بغض صداش اذیتم کرد ولی به روی خودم نیوردم:شب خوش
    التماس کرد:به کسی نگو توروخدا اروین به کسی نگو
    هق هقش شروع شده بود...فواد از توی اتاق داشت نگام میکرد...یکم سرمو کج کردم سمت ملینا:خیالت راحت شب بخیر
    درو پشت سرم بستمو بطری رو بردم سمت فواد، کنارش زانو زدمو اروم در شیشه رو باز کردم:فواد جان...یکم بخور اروم شی
    فواد یکم نگام کرد انگار منتظر بود براش توضیح بدم دم در چه اتفاقی افتاد،بطری رو هول دادم تو حلقش و شروع کرد به خوردن...چرخیدم و رفتم سمت خودم خوابیدم...
    ***
    احسان داشت کمک عرفان میکرد که جوجه هارو باد بزنه،فرزانه هم هر فرصتی که پیدا میکرد میچسبید از بازوهای احسانو اروم بوسش میکرد(اساسا از اولش لوس زاییده شدن جفتشون،حالمونو بهم زدن دیگه داشتن شورشو در میوردن)...الیسا و ملینا با فاصله از من نشسته بودن و داشتن از بدبختیاشون برا هم میگفتن و ریز ریز میخندیدن،طاق باز خوابیده بودم رو زیر انداز و دستامو گذاشته بودم زیر سرمو محو شده بودم تو دنیای روبروم...از همه طرف درخت بود اشعه های خورشید از بین برگ های رنگیشون که هر کدوم سبزی خاصی داشتن رد میشدن،چشممو بستم و نفس عمیقی کشیدم،وجودم پر شد از هوای تازه...دوس نداشتم اصلا از اینجا برم،فواد راست میگفت که اگه بمونم حالم بهتر میشه...رو دروایسی هامون با بچه ها از بین رفتو تقریبا راحت مزاج رفتار میکردیم و راحت تر میخندیدیم،نور خورشید از زیر پلکام هم یکم اذیتم میکرد...ساعدمو گذاشتم رو پیشونیمو سایه بون کوچولویی درست کردم،صدای نکره فواد از دور بلند شد: اقا نبود
    جهنم که نبود به درک که نبود،اینا الان واقعا فک کردن بعد اون همه سیخ جوجه که داره رو اتیش جلزو ولز میکنه میتونن بستنی بخورن که نگران بستنی های جا مونده تو خونه ان؟...حسش نبود بحث کنم وایسادم ببینم بقیه چی میگن...
    عرفان یکم به احسان دستور داد که مواظب باش نسوزیو اینا بعد خطاب به فواد که منتظر حرف زدنش بود گفت:چاره ای نیست دیگه بیخیال میشیم عیبی نداره...
    تو دلم خندیدم،خوبه باز یه عاقل مثه من تو این جمع پیدا میشه...ملینا داشت دم گوشم با الیسا ور ور میکرد:اخه...حیف شدا
    میتونستم لحن خسته الیسا رو حس کنم:الان این همه غذا بخوریم جا نداریم که دیگه اصن...حتی اگه هم اورده بودیم بازم نمیشد بخوریم
    خندم گرفته بود،اروم لبخند زدم...اگه عرفان میدونست زنش انقد با من تفاهم داره دارم میزد...بیخیال جمع شدمو دوباره ارامش قبلیو کسب کردمو رفتم تو دنیای خودم،هنوز چهره ی مریم به مغزم چنگ مینداخت...کاش میتونستم بفهمم کسیو که جرات کرده بود بهش دست بزنه رو پیدا کردن یا نه،اما فایده ای نداشت من حتی اگه برگردم به تهران هم بازم به من ربطی نداره که برم از خانوادش بپرسم...اما شاید فواد بدونه اون مامورا از کدوم کلانتری اومده بودن شاید بشه ازشون اطلاعات گرفت،فکری به سرم زد و بلند شدم نشستم فواد داشت کرم میریخت و نمیذاشت احسان به روابط عاشقانش برسه...صداش زدم،کرم توی دستشو پرت کرد سمت فرزانه و بدو بدو اومد سمتم...
    خندیدم:اوفففف چه جیغی زد
    فواد خندش گرفته بود چرخید سمتشون:باو نمیخوردت که...
    صدای قهقه های مردونش بلند شد
    احسان که سعی داشت فرزانه رو اروم کنه با چشم برای فواد خطو نشون کشید که یعنی حالتو میگیرم...نگامو ازش گرفتمو چرخیدم رو به فواد:اون مامورا مال کدوم کلانتری بودن؟
    دوزاریش اصولا مادرزاد کج بود:کدوم مامورا!
    -اون دوتا که تو خونه مریم اینا بودن
    -اها...
    یکم لبو لوچشو خاروند:چمیدونم آخه
    نا امید شده بودم،هوفی کشیدم:باوش برو به کارت برس...
    دوباره افتادم رو زیر انداز و چشمامو بستم
    فواد نشست کنارم و اروم زمزمه کرد:خوبی؟
    -ای زندم
    صداش سریع نالان شد:غصه نخور...داغون میشم به خدا
    سعی کردم اروم حرف بزنم بقیه نشنون:نمیتونم فواد
    بغض کرد:میتونم من کاری کنم؟میشه؟
    -نه باو خودم باید کنار بیام باهاش
    چشمامو باز کردم،چمباتمه زده بود کنارمو سرشو گرفته بود بین دستاشو پاهاشو جم کرده بود تو شیکمش...نگام نمیکرد چشم دوخته بود به زمین:آروین
    -بله بفرمایید
    -هیچ
    -بگو دیه فواد چرا ناز میکنی؟
    صداش هر لحظه داغون تر میشد:بیخی...
    میدونستم از این واژه متنفره اما چاره ای نبود:هر جور مایلی
    برگشت نگام کرد،میخواست فش بده اما خسته بود...حس فش دادن نبود،از جاش پاشد و پشت به همه اشکی که اروم اروم داشت رو صورتش میلرزیدو پاک کرد و چرخید سمت درختا:میرم یه دوری بزنم...
    نگرانش شدم یهویی،خدایا ببخشید ناراحتش کردم به خدا من نمیخواستم فکرش هم نمیکردم انقدر حساس باشه،فوادو خوب میشناختم میدونستم مثلا میخواست ازم خواهش کنه که خفه شم یا فراموشش کنم اما خودش هم فهمید که ممکن نیس...میدونست نمیتونم پس بیخیال شد،صدای زنگ گوشیم بلند شد...گذاشته بودمش پیش ملینا و الیسا،برگشتم سمتشون:ببخشید گوشیمو میدین بی زحمت؟
    الیسا دست دراز کردو گوشیمو گرفت سمتم
    -دمت گرم
    میتونسم نگاه های مشکوک عرفانو بین خودمو الیسا حس کنم،حالا انگار زنشو خوردم یه گوشی داد بهم دیگه...تازشم یه عالمه با هم تفاهم هم داریم...خندم گرفته بود اما سعی کردم خودمو کنترل کنم،با دیدن اسم الهام رو صفحه گوشیم مثه خر ذوق کردم بلند شدمو شروع کردم به راه رفتن:جونمممممممم
    صدای خندش از پشت تلفن بلند شد:مرض دیوونه
    -د اخه من دیوونتمممممم
    دوباره خندید:بمیری اروین
    -فدات شم الهییییی
    صدای قهقه هاش داشت دیوونم میکرد:لوس نشو خره...زنگ زدم حال داداشیمو بپرسم بینم اصن زنده ای؟
    -اختیار دارید...در فراغ دوری یار به شدت تب عشق اش مرا گریبان خود نمونده است
    -لوس نشو دیگه عه خدا نکنه...
    -چون تو میگیا
    میتونسم لبخند شیطونشو از پشت تلفن هم تشخیص بدم:دلم برات تنگ شده بود
    -من بیشتر به خدا
    -خو حالا قسم نخور گـ ـناه داره
    -کی بر میگردین؟
    -اممم امیر میگه حالا حالاها بمونیم
    -غلط کرده...باو جیگرم در اومد از بس شبا با فکرو خیال و نگرانی کپیدم
    میتونستم نگاه های سنگین جمع رو رو خودم حس کنم اما اهمیت ندادم...
    الهام یکم مکث کرد بعد ادامه داد:چی بگم...حالا بذا ببینم چی میشه
    -اذیتت نمیکنه که
    -عه اروین چه اذیتی،خوبه داداش رفیق خودته ها
    -چه ربطی داره فواد مدام داره منو اذیت میکنه والا..گفتم یه موقع مثه هم نباشن
    خندید:نه خیلی هم خوبه
    -عه؟
    -خیلی هم دوسش دارم
    -عه؟
    -بعلهههههه
    -از منم بیشتر؟
    یکم مکث کرد:ام...ام...سوال بعدی لدفن
    به شوخی تعجب کردم:الییییییی
    از پشت تلفن ریسه رفت:ایولللل عالی بود حال کردم
    -مرض ترسیدم
    خندید:عاشقتممممم
    -من بیشتر
    -میخوای با امیر حرف بزنی؟
    -نه فواد الان اینجا نیست میگم خودش بزنگه بهش سلام برسون بگو مواظب عشقم باشه ها!!!
    -باشه بابا قبل شوهر کردنم این قربون صدقه هات کجا بود؟
    -دیگه دیگه
    -دیوونه...من برم خدافظ
    -مواظب خودت باش فلن
    همه داشتن نگام میکردن...الان یعنی من باید برا حرف زدن با خواهرم هم جواب بدم؟نکنه فکر کردن دوس دخترمه؟...صدای عرفان بلند شد:از این کارا هم بلدی؟
    گوشیمو انداختم سر جای قبلیش:چه کاری
    احسان پرید وسط حرفش:مخ زنی دیه
    تازه گرفتم چی میگن:خواهرم بود
    همشون مثه ماست وا رفته برگشتن به حالت اول و عرفان با افتخار نگام کرد:چه خوب انقد رابطتون خوبه
    -اره راحتیم با هم
    -خوبه،خیلی خوبه
    لبخند زدم:حاظر نشدن؟
    -الان تموم میشن
    -راسی عرفان تو چند سالته
    -چطور مگه؟
    -همینجوری خواستم بدونم
    -۲۶
    -بعد با خانومت چند سال تفاوت داری مگه؟
    -مهم تفاهمه سن که ملاک نیست
    سعی کردم لبو لوچمو جم کنمو نخندم...عرفان یه حساب دستی کرد:هفت سال
    -اووو بعله...
    فرزانه لم داده بود رو شونه احسان که احسان پرید وسط حرفمون:الان یعنی ما سه سال تفاوت داریم تفاهم نداریم!
    فرزانه خودشو لوس کرد:عه احسانننن
    چندشه لوس...از اینا بدن دسته من میبرمشون سربازی ادم شن،بچه ننه‌‌‌...
    عرفان تند تند سیخ های جدیدو گذاشت رو اتیش:همچین حرفی نزدم که
    چرخید سمتشون:احسان مگ تو چند سالته؟
    فرزانه پیش دستی کرد:۲۳ سالشه عجقم
    باز پرید افتاد به جون احسان،این دوتارو باس با گیوتین گردن زد...خوبه زنو شوهر نیستن...با شاخ بازی و نشون دادن اینکه خیلی داغونین چرخیدم سمت الیسا و ملینا و نشستم سر جای قبلیم...صدای الیسا در اومد:عرفانننن
    -جونم
    -تموم نشد؟
    -الان تموم میشه خانومم
    خانوممم؟؟؟؟؟وات؟بچه سوسول تو حتی اسمشو نزدی تو شناسنامت...خانوممم؟؟؟من میگم خانومت دیگه جو نگیرتت،فک میکردم عرفان سنگین تر از این حرفاس این چه بساطیه راه انداختن؟اونور که دوتا مرغ عشق نابالغ چسبیدن از هم،مارم کور فرض کردن...اینم که مثلا باشخصیت و بزرگه جمعه...خانوممم؟؟؟؟چییی؟؟؟...هنوز تو شوک بودم...چیییی؟؟؟
    ***
    سرمو تیکه داده بودم به صندلی و باد مستقیم میخورد به صورتم هنوز میتونستم به مسخره بازی های فواد سره غذا وقتی داشت سیخارو میکرد تو چشم اینو اون بخندم،چشمامو بستم...فواد با کلافگی داشت رانندگی میکردو فرزانه و احسان هم عقب نشسته بودن...یهو صدای فرزانه گوشمو کر کرد:اقا فواد خیلی لوسی
    میتونستم قیافه کوپ کرده فوادو تو ذهنم ترسیم کنم،خندم گرفت اما به روی خودم نیوردم...
    فواد یکم مکث کرد:دقیقا از کدوم جهت
    -دیشب
    دختره پررو،روزی روزگاری زنه ایندم از این مدل تخم سگا برام بار بیاره خودم میزارمشون دم در،شایدم مثلا زنده زنده خاکشون کنمو رو قبرشون راه برم...شایدم زیادی تند میرفتم فواد میگفت نباید انقد بونجول فکر کنم...ولی خو دیگه تا چه حد؟؟؟؟
    فواد مونده بود چی بگه یکم دستشو سابید به فرمون و پنجره رو داد بالا:خدمتتون عارض شم که...ما به اندازه کافی گـ ـناه تو کارناممون داریم کم مونده صادر کردن اجازه برا اینکارا رو هم بزنن تنگش...
    فرزانه جوشی شد:مگ ما چیکار میخواستیم بکنیم
    فواد اب دهنشو قورت داد: من نمیگم کاری قرار بوده انجام بدین دیگه بهرحال چیزیه که جمع فکر میکرد
    فرزانه خودشو کشید جلوتر:بعد الیسا و عرفان محرمن؟
    صدای پچ پچ های احسان بلند شد که اروم در گوش فرزانه میگفت برا دوران نامزدی صیغه محرمیت خوندن...برادر انقد بی رگ ندیده بودم...
    فرزانه لال مونی گرفته بود و فواد هم تو دلش داشت قاه قاه میخندید:بعله به این صورت...
    فرزانه از رو نرفت:شما در مورد من چی فکر کردین
    -ادمیزاد جایزالخطاست
    -واقعا که
    فواد دنده عوض کرد و سرعتو برد بالا تر: امشب برا شما...
    میدونستم دلش راضی نیستو هیچ اعتمادی به فرزانه و کنترلش نداره اما سعی کرد بیخیال عذاب وجدانو مردونگی و غیرت و این چرتو پرتا بشه...
    احسان یکم منگل مزاج بود،داد میزد زندگیش رو دست فرزانه میچرخه و بدون فرزانه اویزون خواهرش(الیسا) و عرفانه...اصولا بشر شلو ولی بود...و واقعا به زرنگی و تندیه فرزانه نیاز داشت،هر چند زیاد بهم نمیومدن اما انگار خوشبخت بودن...حداقلش که این مدلی فکر میشد
    فواد تو مسیر زنگ زد به امیر و حالشو پرسید...تو راه هم عرفان بستنی دعوتمون کرد و جونمونو خنک کرد...
    ***
    تو جام یکم جا به شدم...نزدیکای صبح بود اما هنوزخوابم نبرده بود،فواد پایین تخت ولو شده بود و داشت خرناس خفنه رو میکشید...بیخیال تر از این بشر هم‌وجود داشت؟...حقم داشت نگرانی ای نداشت که خوابش نبره،اما من...
    لبه ی پنجره طبق معمول باز بود سردم شد...باد های صبح کم کم داشتن اذیت کننده میشدن،بلند شدم از رو شیکم فواد پریدمو رفتم لب پنجره...سرمای نسیمی که میخورد به صورتم همون یه ذره خوابی که بهش امیدوارم داشتم میشدمو از سرم پروند،وایسادم لب پنجره خورشید هنوز طلوع نکرده بود...درختای حیاطی که تقریبا شبیه باغ بود جلوی چشمم میلرزیدن و اروم اروم تکون میخوردن،کم کم داشت از هوا خوشم میومد...تازه تر و‌پاک تر از این هوا رو به عمرم ندیده بودم،محکم نفس گرفتمو گذاشتم ریه هام پر شن از زندگی،پر شن از تازگی...رطوبت و خنکی دریا رو حس میکردم...فکری به سرم زدو سریع یه سویی شرت مشکی از کمد فواد کشیدم بیرون و با شلوار جین سرمه ای پوشیدم،روی برگه چسبون برا فواد نوشتم که رفتم بیرونو زود برمیگردم که نگران نشه(هر چند اصولا نگران نمیشد)چسبوندمش ب پیشونیش...یکم اومدم عقب و نگاش کردم دهنش که نیم متر باز بود،یه برگه هم رو پیشونیش...به اندازه کافی عقب مونده بود این شکلی هم که الان داشت نور علی نورش کرده بود،خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم...پاورچین پاورچین از اتاق در اومدم و پله هارو تند تند رد کردم،از در خروجی پذیرایی زدم بیرونو خوش خوشان راه افتادم به سمت در حیاط...هنوز کاملا هوا روشن نشده بود و حالت گرگ و میش داشت،اما تاریکیش اونقدری نبود که نتونم الیسا رو ببینم...نشسته بود رو سبزه ها و محو شده بود تو دنیای روبروش ،میخواستم اروم اروم رد شم تا منو نبینه و از شر سلام احوال پرسی خلاص شم اما هر جور حساب کردم باز باید از کنارش رد میشدم...اروم اروم پاهامو کشیدم رو زمین که نترسه و ضعیف سلام کردم،انگار انتظار نداشت منو اونجا ببینه یهو برگشت و چپ چپ نگام کرد(حالا انگار ارث باباشو خوردم...دخترعه ی عقب افتاده)شالشو درست کردو اروم سلام داد...کنجکاو شده بودم:خوابتون نبرد؟
    برگشت سمت درختای روبروش و دوباره زانوهاشو جم کرد تو خودش:نه،یکم زیادی سحرخیزم...اما انگار این شمایید که خوابتون نبرده
    پوزخند زد،میخواستم بزنم دک دهنشو بیارم پایین حیف که نامزد داشت دست کشیدم رو سرمو موهامو صاف کردم: انقد ضایعس؟
    برگشت نگام کرد و اشاره کرد به صورتم:زیر چشماتون پف کرده...
    دست زدم به پف چشمامو فشارشون دادم که مثلا بخوابن...الیسا خندش گرفته بود،اما به روی خودش نیورد و چرخید به سمت ویو قبلی...راه افتادم به سمت در:من اگه زنش بودم بیدارش میکردم...کاری ندارین؟با اجازه
    دستم به در نرسیده بود که الیسا زمزمه کرد:اما نیستین...
    چرخیدم :اگه بودم
    سرشو بین دستاش قایم کرد: اگه میشناختینش...
    حرفشو ادامه نداد،سرشو چرخوند و چپکی گذاشت که پشت به من باشه...از سردی هوا کم کم داشت کم میشد،باید زودتر عجله میکردم حالا هم این زیر لفظی میخواد تا زر بزنه د بنال لامصب کار دارم...یکی از دلیلایی که با دخترا دم پر نمیشم همین لوس بازیاشونه اخه پدرت خوب مادرت خوب مگه من شوهرم برا من ناز میکنی؟بنال بریم دنبال بدبختیمون...کم کم داشتم خسته میشدم:من دارم گوش میدم
    سرشو چرخوند و گذاش رو دستاش میتونسم رد اشکشو رو صورتش ببینم:شاید هیچ وقت حتی نمیخواستین زنش باشین...
    انقد بدم میاد تا یه تقی به توقی میخوره همه از زندگی نا امید میشن،حتما گزینه رگ زدن هم تو برنامه بعدیش ضمیمه شده...الان بعدا معلوم میشه این تیتاب اونو از تو دستش کشیده بعد با هم قهر کردن،قهر قهر قهر تا روزه قیامت...خندم گرفته بود اما نباید الیسا میفهمید،دستم رفت سمت در: از این ماجراها بین زنو شوهرا وجود داره بد به دلتون راه ندین
    نذاشت برم بیرون و بلافاصله دهن وا موندشو باز کرد: شاید،ولی نه بی دلیل
    اصلا حوصله نداشتم دردو دل کنه،باید خفش میکردم اما چجوری نمیدونستم...سعی کردم لبخند بزنمو‌ روحیه بدم: قهر کردن بی دلیل شاید خیلی بهتر از این باشه که کسیو به دلیل های مزخرف از دست بدی....
    بغض کرده بودم:و تا اخر عمرت پشیمون لحظه هایی باشی که میتونسی با یکم سماجت با کسی که میخوای بدستشون بیاری،اما به دلیلای مزخرف پا پس کشیدی...
    چشمام پر شده بودن،الیسا داشت با تعجب نگام میکرد...بعید میدونم به مخ عدسیش انقد فشار بیاره که حرفامو بررسی کنه اما اونقدرا هم مهم نیس،درو باز کردم:من دارم میرم لب آب اگه کسی پرسید لطفا بهشون بگین...یادم رفت برا فواد بنویسم،با اجازه
    از در بیرون نرفته بودم که صدای الیسا بلند شد:میشه...میشه منم بیام؟...لطفا
    ذکی،مثلا قرار بود بمونه به بقیه بگه من کجام...نمیتونسم بگم نه بعدا میخواست خاله زنک بازی در بیاره که مگه من چمه که منو نبرد لب دریا و این حرفا...اساسا اخلاق رفقای ملینا بود که از کاه کوه بسازنو طرفو بندازن تو هچل...مجبور به موافقت بودم:بفرمایید
    بلند شد ریز ریز قدم برداشتو در پشت سرش بست...
    تو راه حرفی برا گفتن پیدا نکردم که جلو سکوتو بگیرم...اصولی هم اصن به قضیه نگاه میکردم من حرفی نداشتم با زن مردم بزنم...پس تصمیم گرفتم لالمونی بگیرم یه نگاه به سرو وضع الیسا انداختم لگ مشکی پوشیده بود با کفش های اسپورت قرمزی که با شالش ست میشدو مانتویی که از کمر چین میخورد...عجیب بود ملینا همچین رفیق رفقای شیکی داره والا ما هر وقت که دیدیمش یه سری چرک شپشو دور و برش بودن(منظور چرک و شپشو اون دسته از عزیزانی هست که سیبیل های نرم و سیاه دخترونشون از مال بنده نیز مشکی تره بعضی اوقات ریش هم دارن...ولی خو سیبیل های مردونه این دسته از موجودات در صدر لیست قرار داره البته میتوان موهای بلند دستاشون که از استین مانتو میزنه بیرون یا لپ های چرک و کثیفشون که به مرحمت تف با انگشت شست پاکشون میکنن هم بلافاصله پشت سر مورد اولی ضمیمه نمود...سخن از میزان ترشیدگی نیست،بحث ما سر فقر حموم و ابزار آلات بهداشتیه...صحبت ها بر سر این گونه خاص در محدوده این نوشته نمیگنجد)اما خو انتخابش برا این دوتا رفیقاش همچینا هم که فکر میکردم بد نبود،الیسا دید زیاد دارم نگاش میکنم شالشو درست کرد و دوتا دسته هاشو چرخوند انداخت پشت کمرش...حالا انگار ما کوریم موهای قهوه ای بلند بافته شدشو نمیبینیم که از پشت شال زده بیرون و داره اینور اونور میره،چشم ازش برداشتمو سرمو انداختم پایین همینمون کم مونده بعدا برچسب هیز بودن یا چشم داشتن به زن مردم هم بهمون بزنن،کم دردسر داشتیم...رسیدیم لب آب الیسا بدون توجه به اینکه منم همراهشم قدماشو تند تند کردو تا لب ساحل دویید، پاچه هاشو یکم داد بالا و رفت تو آب وایساد دستاشو باز کردو جیغ کشید...اینم از دست رفت،گویا یه دیوونه دیگه به جمعمون اضافه شد...خندم گرفته بود از تپه های خاکی بالای ساحل پریدم پایینو رفتم نزدیکش ولی تو آب نرفتم:الیسا خانوم بیاید بیرون لطفا خطرناکه
    انگار نشنید چی میگم....بلند تر داد زدم:الیسا خانوم توروخدا بیاین بیرون چیزیتون بشه عرفان منو میبره زیره گیوتین...خواهش میکنم بیاین بیرون
    چرخید سمتم و زل زد تو چشمام، داشت گریه میکرد...قیافمو که نگران دید از آب اومد بیرونو نشست رو بروی دریا...پاهاشو جم کرد تو شیکمش و اروم اروم اشک ریخت،کنجکاو شده بودم اما کسی نبود که بتونم ازش بپرسم یا دخالت کنم تو زندگیش...با یکم فاصله نشستم و لنگامو دراز کردم جلوم:من میتونم کمکی کنم؟
    چرخید نگام کرد:نه نمیتونین کاری کنین
    هوفی کشیدم و کلامو گذاشتم سرم:بهرحال هر وقت کاری از دستم بر اومد من در خدمتم...
    سعی کرد گریشو قطع کنه:اون حرفا که زدین...
    حرفشو ادامه نداد،وای خدا باز لال شد من جای عرفان بودم اینو طلاق مبدادم چرا اینجوری حرف میزنی لامصب؟
    حوصله صبر نداشتم:بعله؟
    آب گلوشو(با ادبانه همون تف چرک و کثافت خودمون) قورت داد: حرفایی که در مورد ترک کردن به دلیل های بی اهمیت زدین...عادی نبودن
    قلبم درد گرفت،بدنم به لرزه افتاد،مریم...بغض گلومو داشت خفه میکرد،اما نباید جلو یه غریبه گریه میکردم:میدونم میدونم...
    -منظورتون کی بود؟
    داشتم دیوونه میشدم،صبح اول صبحی سردرد گرفتم...چشمام داشتن تار میدیدن...نفس عمیقی کشیدم: مهم نیست،اون ادم دیگه‌وجود خارجی نداره
    فواد هر وق میخواست بگه یکی مرده میگفت‌وجود خارجی نداره...قبلن میخندیدم اما الان میفهمم چقد سخته که بخوای به زبون بیاری کسی که برات مهم بوده مرده،دیگه نیست...
    الیسا گیج شده بود:منظورتونو نمیفهمم...یعنی...؟
    اما گویا انقدرا هم گیج نبود...سرمو به علامت مثبت تکون دادم:سه روزه که مرده
    یهو هول کرد،صداش رفت تو فاز غمگین:وای خدای من...
    جلو دهنشو گرفت :متاسفم ببخشید اقا اروین به خدا نمیخواستم....وای خدا...تسلیت میگم...ببخشید منو
    جای پاهامو عوض کردمو با اخم به دریا خیره شدم،چشمای مریم هم سبز آبی بود...شاید دریا شفاف و آبی باشه اما هیچ چیز الماس چشمای مریم نمیشه،چشمایی که الان بسته شدن...
    بغضمو به زور کنترل کردم:عیبی نداره کم کم دارم به کمک فواد کنار میام
    الیسا ول کن نبود:وای خدا من چی شد که...
    نذاشتم ادامه بده،اینجای داستان زیادی برام تلخ میشد:بهتره ادامه ندیم
    خودش فهمید باید خفه شه:بعله...هر جور شما بگین بازم متاسفم
    یه خدا رحمت کنه بلند نبود،هی وای خدای من وای متاسفم...لوس ننر
    -ممنونم خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه...
    فهمید دارم تیکه مبندازم:خدا بیامرزتشون
    -مرسی
    مانتوشو چک کرد که یه موقع بالا نرفته باشه نگاه حریص و هیز اروین بدبخت بیوفته بهش:اما...اما شاید...من درک نکنم ولی حداقلش شما میدونین دوستون داشته،عرفان که منو حتی دوس هم نداره...
    حرفش ناراحت کننده بود اما اساسا این دخترا تا یه چیز میشه گیر میدن به اصول اولیه دوس داشتن و اینکه طرف منو دوس نداره،جم کن باو...مسخرمون کردی....دلم میخواست داد بزنم که به خدا مریم من نمیتونس بگه دوسم داره...
    آتیش گرفتم،مریم من نمیتونست بگه دوسم داره...جیگرم اتیش گرفت،ذره ذره داشتم آب میشدمو نمیفهمیدم...مریم من...مریم من حتی نمیتونس بگه دوسم داره،اروم از اونور صورتم که الیسا بهش دید نداشت یه اشک کوچولو لیز خوردو افتاد رو گونم،داغ بود،وجودمو سوزوند...الیسا منتظر بود جوابشو بدم:خودش بهتون گفته؟
    -کاش خودش میگفت
    -یعنی چی؟
    -شاید درست نباشه من اینارو به یه غریبه بگم اما...عرفان دیگه نمیخوادم
    وات؟غریبه؟...د کوفت بگیری سه روزه تو خونه رفیق من کپیدی بعد به من میگی غریبه؟حمال همون بهتر یارو طلاقت بده...بیشعوررررر،خندم گرفت اما زیاد سخت نبود که پنهانش کنم،دست کشیدمو زیپ سوییشرتمو بستم:خودش گفت؟
    -نه...اینجوری که نگفت...راستش نمیدونم میتونم این حرفارو به یه مرد غریبه بزنم یا نه؟
    حمال باز گفت بزنم دندوناشو بریزم تو شیکمش از خدات هم باشه آدم حسابت کردم داره به زر زرات گوش میدم...والا...
    -اگه دوست دارین بگین من مشکلی ندارم
    -عرفان نمیخواد ایران بمونه...پیشنهاد کار داره از آلمان اگه بره منم باید باهاش برم اما خب منکه نمیتونم خانوادمو اینجا تنها بذارم،من بدون احسان میمیرم هر روز باید‌ چکش کنم فرزانه سرش کلاه نذاره...اما خب عرفان هم نمیتونه از موقعیت شغلیش دست بکشه،فک میکنه من لج کردم...دیشب هم دیگه قاطی کرد گف خوب شد زودتر شناختمت،تویی که به خاطر من از خونوادت نمیزنی همون بهتر که پیششون بمونی...بعد هم من اومدم تو حیاط...
    یهو به خودم اومدم،اوه یعنی از دیشب تا حالا این اونجا نشسته بود؟...لحنمو طلبکارانه کردم:ولی گفتین سحرخیزین و تازه پاشدین...
    خندید:اره
    دردو اره دروغگو...معذرت خواهی هم بلد نیس...
    -اقا آروین به نظر شما من اشتباه میکنم؟
    میخواستم بزنم تو برجکش که تو که میگفتی من غریبم پس چرا نظر میپرسی اما دلم نیومد،داغون تر از این بود که حالشو بگیرم: اون حاظره برای شما از کارش بگذره؟
    چشماش پره اشک شد:نه
    دستامو محکم زدم بهم: بعله...
    اروم اروم اشک میریخت:اما من عرفانو دوس دارم
    منم مریمو دوست داشتم...کاش منم میتونسم گریه کنم و به همه بفهمونم من مریمو دوست دارم...یکم با لبولوچم ور رفتم: اما تنها کسی نیست که دوس دارین
    یهو انگار دوزاریش افتاد: خانوادم...بله...چی بگم...
    -راستشو بخواین به من مربوط نیس،دوست ندارم بهم زن رابـ ـطه خوب یه زنو شوهر باشم...اما عشق یعنی ارامش داشتن پیش کسی که دوسش دارین نه اینکه هر روز جنگ و دعوا داشته باشین برای اثبات اینکه دوسش دارین،هر چقدر هم ادم تلاش کنه نمیتونه کسیو پیدا کنه که به خانوادش بیارزه،مگه اینکه خانوادش خانواده نباشه...
    فقط تایید کرد:بعله
    -بهرحال بازم این حرفای منو به عنوان حرفه جدا کننده رابطتون برداشت نکنین،من به عنوان کسی که از دور داره میبینه میگم...کاری به موقعیت و علاقه ندارم
    خودم از لحنم تعجب کرده بودم،اصن این گونه ادبیات تو زندگی روزمره من کارایی نداشت حالا داشتم ازش استفاده میکردم و حس دکتری بهم دست داده بود...
    الیسا انگار فکری به سرش زد و خواست با منم ذر میون بزاره: حالا پس منم همینارو میگم...فقط...
    یهو دوباره دپ شد:فقط اگه نشه...من تحمل جدایی از عرفانو ندارم...
    داش به هق هق میوفتاد و اصلا حوصله نداشتم که مثلا ارومش کنم یا بگم که گریه نکن...یه دیوونه داشت از یه روانی جدا میشد،منو سنن...اما انگار خودش از نفس های خستم فهمید باید خفه شه...بی توجه بهش زل زدم به دریایی که مثلا قرار بود تنهایی بیام و جلوی عظمتش به زانو در بیام...دخترعه ی وبال...تو دلم به الیسا فش دادم اما دلمم براش میسوخت، داداشش بود ولی بدبخت یکم منگل مزاج بود...یه دختر ۱۹ ساله یه ادم ۲۳ ساله رو چک میکرد که یه عقب مونده ۲۰ ساله سرش کلاه نذاره...اخه فرزانه چه کلاهی میتونس سره احسان بذاره،خوبه حالا همچین مالو منالی هم نداشتن اینقد افاده رو از کجا اورده بودن؟من موندم...الیسا هم گویا تصمیم گرفته بود خفه شه،خورشید کم کم داشت طلوع میکرد...هیچ وقت طلوع خورشیدو کنار دریا ندیده بودم انگار صحنه برگردونه غروبه،کم کم از سمت راست اروم اروم اومد بالا و سایه طلاییشو انداخت رو دریا...الیسا مات و مهبوت زیبایی خورشید بود:فوق العادس
    -اره منم عاشقشم
    خندید...چیه خو؟چه گناهی کردم؟حمال چرا میخندی؟...عوضی مسخره خودتی...تو دلم به فشام میخندیدم،اما متاسفانه نمیتونسم بروزش بدم الیسا یکم به دستاش نگاه کردو بعد نا امید چرخید سمت من:ساعت دارین!؟
    جفت استینامو زدم بالا:نه والا
    -بهتره برگردیم اگه میشه...لطفا...الان بقیه بیدار میشن
    جهنم...به من چه من میخوام حالا حالا ها بشینم تا حالا زر زدی نذاشی بفهمم چه خبره که...ولی متاسفانه نمیتونسم اینارو بهش بگمو ضایعش کنم مجبوری بلند شدمو راحت افتادیم سمت ویلا،تو راه محکم پاهامو مثه بچه کوچولوهایی که از جلوی مغازه اسباب بازی فروشی به وسیله والدین فرعونشون کشیده میشن رو زمین رو زمین میکشیدم که یعنی من نمیخوام بیام اما بعید میدونم الیسا اصن صدای پاهامو شنیده باشه...چه برسه به فهمیدن مفهومش،دختره ی گیجگولی...
    در حیاطو با کلید زاپاسی که فواد داده بود بهم باز کردمو پریدیم تو یهو فواد از پنجره اتاقش که طبقه دوم بود اویزون شد پایین:عه اروین اومدی؟بیا بالا احسان کله پاچه گرفته...
    میدونست من از کله پاچه بدم میادا(حقیقتش به غذا هایی که مدل کله پاچه پخته میشدن حساسیت داشتم و مخصوص کله پاچه نبود فقط هر وق میخوردم جوش میزدم...که تبدیل شده بود به تنفر نه حساسیت)...یهو چشش افتاد به الیسا که از پشت سره من اومد تو و درو بست،اما تصمیم گرفت چیزی نگه و به یه سلام اکتفا کردو رفت تو...بدو بدو رفتم تو سالن و دیدم احسانو فرزانه کف زمین سفره پهن کردنو منتظر بقیه ان...سلام دادمو نشستم کنار سفره ،الیسا پشت سر من اومد تو احسان تا چشماش به الیسا افتاد یه نگاه به کن انداخت و چرخید سمت الیسا:کجا به سلامتی؟
    -عه احسان بازخواست نکن دیه
    -زهرمار میگم کدوم گوری بودی؟
    الیسا یهو سره جاش خشک شد عرفان مثه مرغ فلج با صورت پف کرده و موهای ژولیده داشت از پله ها میومد پایین و فواد هم پشت سرش با یه قیافه متعجب اومد پایین،الیسا ترسیده بود:رفتم لب ساحل...
    -چشمم روشن عرفان چ غلطی میکرد که تو با اروبن رفتی؟
    عرفان که تازه شنیده بود بدو بدو از پله ها اومد پایینو با عصبانیت زوم شد رو من حالا منو میگی هول کرده بودم هی سرمو مینداختم پایین باو به خدا خودش اویزون من شد...الیسا سریع کمکم کرد و نگاه وحشی عرفانو ازم دور کرد:عرفان خواب بود اقا اروین داشت میرفت لب ساحل منم میخواستم برم ازشون خواهش کردم منم ببرن که تنها نباشم...
    احسان یه نگاه به قیافه مظلوم من کردو سرشو به علامت تشکر نشون دادو چرخید سمت الیسا:بشین کله پاچه خریدم
    الیسا که خیالش راحت شده بود نشست کنار احسانو بدون توجه به عرفان شروع کرد به خوردن...فواد ماتو مهبوت داشت اینو اونو نگا میکردو سعی کرد با دادن ادرس دسشویی به عرفان از محیط دورش کنه و فرستادش بره دست و صورت چرکو دماغیشو بشوره...دیگه خداروشکر نگرانی ای‌وجوذ نداشت و جو اروم گرفته بود،فک‌نمیکردم عرفان انقد بی رگ باشه ،درسته من کاری‌نکردم اما اصولا برا اونم مهم نبود چیزی...فواد که عرفانو دک کرده بود بدو بدو اومد نشست کنارم و در گوشی گفت:به خیر گذشت..خاک تو سرت خو ملینارو میبردی
    با ارنج زدم تو پهلوش که یعنی خفه شو...مبدونستم نمیتونم کله پاچه بخورم اما برا جلوگیری از مسخره شدن توسط فواد مجبور شدم فقط تو جمعشون بشینمو نون خالی بخورم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا