کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
زودتر از همیشه با استرس بیدار شدم. امروز یک‌‌شنبه بود. قرار بود برم بیمارستان و کارم رو شروع کنم. سریع دست‌شویی رفتم. اومدم داخل اتاقم و رفتم جلو میز آرایش ایستادم. نگاهی به خودم، داخل آینه کردم. تنها کار مفیدی که برای تمیزی صورتم کرده بودم، این بود که دیروز رفتم آرایشگاه و ابروهام رو مرتب کردم. موهام رو محکم بستم، جوری که حس می‌کردم پوست سرم داره کَنده میشه. سریع مانتو و شلواری که دیشب به تایید نازی، طرلان و مریم رسیده بود رو پوشیدم. رفتم جلو آینه. کمی کرم و رژلب زدم. لبخند کوچکی به خودم داخل آینه زدم و مقنعه‌م رو سرم کردم. داخل اتاق طرلان رفتم. طرلان رو که صدا زدم وارد اتاق بچه‌ها شدم. بالای سرشون ایستادم و بهشون زل زدم. دو شب گذشته رو به‌سختی می‌خوابیدن. ناراحت بودن از این که باباشون ولشون کرده و رفته و حتی یه خبر هم ازشون نگرفته. سری تکون دادم و تصمیم گرفتم که امروز به کیوان زنگ بزنم و تکلیف جشن ِ مدرسه بچه‌ها رو مشخص کنم. همین که بیدارشون کردم، صدای زنگ آیفون بلند شد. رفتم سمت آیفون. با دیدن نازی در رو باز کردم. سریع اومد داخل و بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- استرس که نداری؟
در حالی که کفشام رو می‌پوشیدم، گفتم:
- نه زیاد. ممنون که اومدی.
نازی سری تکون داد و گفت:
- خواهش. راستی طناز خودم باید برم دنبال بچه‌ها؟
سری تکون دادم و درحالی که کفشم رو می‌پوشیدم، گفتم:
- آره. امروز زحمتش رو بکش؛ اما از فردا دیگه میگم آقای شریفی بیاد.
بعدم توضیح دادم:
- دیگه نمی‌تونم با وجود رفتن به بیمارستان هم همین‌طور به‌خاطر بچه‌ها بیام و برم.
سری تکون داد که با یادآوری چیزی، ادامه دادم:
- راستی؛ به مریم هم بگو امروز بعد از ظهر میام دفتر درباره برنامه‌های آینده باهاش صحبت کنم.
سری تکون داد و گفت:
- باشه. برو دیگه.
دستی به مقنعه‌م کشیدم و گفتم:
- خب.
و رفتم سمت در که طرلان از داخل داد زد:
- صبر کن.
نازی پوفی کرد، به در هال تکیه زد و گفت:
-‌‌ ای بابا.
طرلان دوید بیرون و گفت:
- بیا. پالتوت رو یادت رفته بود.
لبخندی زدم، از دستش گرفتم و در حالی که می‌پوشیدمش، گفتم:
- وای خدا خیرت بده. چقدر هوا سرد بود و من از شدت هیجان نفهمیدم.
سری تکون داد و سمت دَر هال رفت. منم تا جلوی در رفتم، در رو باز کردم که یادم افتاد چیزی رو نگفتم. برگشتم و با صدای بلند گفتم:
- راستی.
نازی زد داخل پیشونیش و طرلان که داشت می‌رفت، ایستاد و گفت:
- جانم.
سفارش کردم:
- حواستون باشه که بچه‌ها لباس گرم بپوشن.
طرلان چشمی گفت و باز خواستم برم بیرون؛ اما بازم برگشتم. هر دو منتظر بودن. خندیدم و گفتم:
- صیام هم شیرش رو کامل بخوره.
نگاهم کردن که گفتم:
- خب دیگه من رفتم.
و این‌بار دیگه واقعا رفتم بیرون. در رو بستم و دستم رو کردم داخل کیفم. یادم افتاد سوئیچ ماشین رو نیاوردم. پوفی کردم و زنگ آیفون رو فشار دادم. بعد از چند ثانیه، نازی با حرص از آیفون گفت:
- چیه باز؟
جواب دادم:
- سوئیچ ماشین رو یادم رفته.
پوفی کرد و بعدشم در باز شد. سریع دویدم داخل که در هال باز شد و طرلان سوئیچ رو داد دستم. لقمه‌‌ای رو هم که خودم گرفته بودم و داشت یادم می‌رفت، بهم داد. ممنونی گفتم و سفارش‌های آخر رو کردم. نازی از داخل، غر زد:
-‌‌ای وای! حالا اگه رفت.
چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم. از در بیرون اومدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم به‌سمت بیمارستان. داخل پارکینگ ماشین رو پارک کردم و آروم‌آروم و با نفس عمیقی وارد حیاط بیمارستان شدم. از شدت کنجکاوی و کمی نگرانی، مدام به اطراف نگاه می‌کردم. همین که وارد ساختمونِ بیمارستان شدم، مستقیم رفتم داخل آسانسور و طبقه آخر بیرون اومدم. وارد طبقه آخر که شدم، نفس‌های پشت‌سرهم و عمیقی می‌کشیدم. کیفم رو جابه‌جا کردم و کف دستم که عرق کرده بود رو با دستمالی تمیز کردم و داخل سطل زباله انداختم. سمتِ میز منشی رفتم. با لبخند سلام کردم و گفتم که وقت قبلی داشتم. با احترام ازم خواست که بشینم؛ چون ظاهرا هنوز جلسشون تموم نشده بود. بعد از این‌که یه سری آدم از داخل اتاق بیرون اومدن و جلسه تموم شد. چند دقیقه بعد منشی هماهنگ کرد و من رفتم داخل. بعد از سلام و احوالپرسی، تعارف کرد و منم روی مبل نشستم. رئیس بیمارستان که بسیار هم مهربون بود و منم قبلا باهاش آشنا شده بودم. شروع کرد به حرف زدن:
- خب خانوم سمیعی. ان‌شاءالله شما از امروز کارتون رو در این بیمارستان شروع می‌کنید.
سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
- بله باعث افتخار منه. فقط…
مکثی کردم و ادامه دادم:
- راستش من یه دفتر مشاوره کوچک با دوستانم دارم که باید بهش رسیدگی کنم.
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بله‌بله. آقای دکتر گفته بودن.
با تعجب نگاهش کردم و با لحن سوالی گفتم:
- آقای دکتر؟
جواب داد:
- بله. دکتر کیانمهر.
اخم کردم و پرسیدم:
- ببخشید، کدوم کیانمهر؟
سری تکون داد و گفت:
- دکتر آریان کیانمهر.
اخمام از بین رفت، لبخند پررنگی زدم و با هیجان پرسیدم:
- آریان.
سری تکون دادم و تصحیح کردم:
- یعنی دکتر کیانمهر اینجا هستن؟
سری تکون داد و گفت:
- بله. بخش اطفال.
سری تکون دادم که گفت:
- همون‌طور که گفتم، ایشون شما رو پیشنهاد دادن و گفتن که خیلی درگیر هستین. خب منم پیشنهاد دادم که ما صبح‌ها در خدمت شما باشیم و بعد از ظهر‌ها هم شما می‌تونید برید به دفترتون.
سری تکون دادم با لبخند قدردانی گفتم:
- ممنون. واقعا عالیه.
سری تکون داد و یه‌سری مدارک بهم داد که با خوندنشون، امضا کردم و بعد از تشکر داشتم می‌رفتم بیرون که با به یاد آوردن چیزی برگشتم و بازم با لبخند پرسیدم:
- ببخشید جناب دکتر. گفتید بخش اطفال طبقه چندم هست؟
شماره طبقه رو که گفت، من اومدم بیرون. منشی نامه‌‌ای رو دستم داد که از طرف مدیر بیمارستان بود و باید می‌بردمش بخش خودم و نشون می‌دادم. از منشی هم تشکر کردم و قبل از رفتن به بخش خودم، ترجیح دادم آریان رو ببینم و از شیدا هم احوالی بگیرم. وارد آسانسور شدم و رفتم طبقه‌ی مربوط به بخش اطفال. نگاهی به اطراف کردم و از پرستاری که داخل پذیرش بود، پرسیدم:
- ببخشید خانوم. اتاق دکتر کیانمهر کجاست؟
نگاهم کرد و کلافه گفت:
-‌‌ای بابا! خانوم محترم آقای کیانمهر اینجا نیستن. ایشون دکتر اطفال هستن.
سری تکون دادم و گفتم:
- بله می‌دونم.
با تعجب گفت:
- چی رو می‌دونید؟
جواب دادم جواب:
- اینکه ایشون دکتر چی هستن.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- واقعا؟ اصلا شما با کدوم کیانمهر کار دارید؟
سری تکون دادم و کلافه از این‌همه سوال گفتم:
- با دکتر آریان کیانمهر.
سری تکون داد و با خستگی گفت:
- آخ! چه عجب یه نفر درست اومده بود.
گنگ بهش نگاه کردم. نمی‌فهمیدم چی میگه. اونم با دیدن قیافم فقط اشاره کرد به انتهای سالن و گفت:
- از انتهای سالن می‌رید دست راست. روی هر در اسم دکتر مربوطه زده شده. خودتون می‌بینید.
سری براش تکون دادم و رفتم سمت آخر راهرو، سمت راست دومین اتاق بود. در زدم که جوابی نیومد. دستگیره در رو پایین کشیدم که در باز نشد. به اطراف نگاه کردم، خبری نبود. یه‌بار دیگه تلاش کردم و در زدم. یه خانوم که داشت رد می‌شد، با دیدن من گفت:
- خانوم! با آقای دکتر کار دارید؟
سری براش تکون دادم و جواب دادم:
- بله. نیستن؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه چند دقیقه بیشتر نیست که رفتن بالا، اتاق ریاست بیمارستان.
تشکر کردم و سری براش تکون دادم که رفت. منم رفتم سمت آسانسور و طبقه خودمون. وارد بخش که شدم، مستقیم رفتم قسمت ریاست بخش. نگاهی به منشی کردم که فوق‌العاده سرش شلوغ بود. آروم رفتم جلو و گفتم:
- ببخشید خانوم! من…
نذاشت ادامه بدم و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره سریع و کلافه گفت:
- نه خانوم نمیشه. امروز دیگه وقت ندارن.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید ولی من…
بازم نداشت ادامه بدم و دوباره سریع گفت:
- گفتم که آقای دکتر امروز وقت ندارن.
نگاهش کردم و با اخم، مثل خودش، گفتم:
- من طناز سمیعی هستم. اومدم نامه ورودم رو به رئیس بخش بدم.
بالاخره سرش رو آورد بالا، ایستاد و با لبخند دستپاچه‌‌ای گفت:
-‌‌ ای وای ببخشید خانوم دکتر! از دفتر ریاست بیمارستان زنگ زدن و گفتن که شما تشریف میارید ولی یکم دیر کردید منم فکر کردم دیگه نمیاید.
سری تکون دادم و فقط گفتم:
- الان می‌تونم برم؟
سری تکون داد و گفت:
- البته بفرمائید.
سری تکون دادم و سمت در رفتم و در زدم. صدایی از داخل گفت:
- بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. در رو پشت سرم بستم. اتاق بزرگ و آرامش‌دهنده‌ای بود. بازم همون صدا رو شنیدم:
- بنشینید.
نگاهی به سمت صدا کردم. فقط موهاش مشخص بود. از موهای سفیدش متوجه شدم پیرمرده. آروم و خانومانه نشستم. نگاهی به پیرمرد مجهولی کردم که روی صندلیش، پشت به من نشسته بود و داشت از داخل کتابخونش، کتابی برمی‌داشت. منتظر نشستم که بعد از چند ثانیه درحالی‌که با صندلیش، چرخ می‌خورد، گفت:
- ببخشید این کتاب رو واقعا نیاز داشتم.
و با دیدن من لبخندی زد که با هیجان و خنده گفتم:
- استاد.
سری برام تکون داد و با خنده پرسید:
- تو کِی می‌خوای من رو ول کنی؟
خندیدم و گفتم:
- هیچ‌وقت.
سری تکون داد و گفت:
- امان از دست تو.
بعدم نگاهی به پشتم کرد و پرسید:
- پس اون یکی کجاست؟
با تعجب پرسیدم:
- کدوم یکی؟
درحالی‌که کتاب رو می‌گذاشت یه گوشه میز، گفت:
- همونی که با هم دیگه یه تیم شده بودید و پدر من رو سر کلاس‌ها در می‌آوردید.
بلند خندیدم و گفتم:
- آهان. نازنین.
اونم خندید و گفت:
- آره. نازنین ربیعی.
سری تکون دادم و با زیرکی پرسیدم:
- ببینم استاد، اسم منم یادتونه؟
سری تکون داد و گفت:
- نه خیر. اسم تو رو می‌خوام چی‌کار؟
دَمَغ نشستم و گفتم:
- واقعا که استاد. چرا بین دانشجوهای سابقتون فرق می‌ذارید؟
خندید و در حالی که سری تکون می‌داد، گفت:
- شیطنت نکن طنازِ سمیعی، ۲۹ ساله، دکتر روان‌شناس، صاحب دو پسر شیطون.
خندیدم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
- چطور بود؟
فقط گفتم:
- عالی.
اونم سری تکون داد که تلفنش زنگ خورد، ببخشیدی گفت و جواب داد. با لبخند نگاهش کردم. الان راحت می‌دیدمش. پیرمردی با موهای سفید و چشمای قهوه‌‌ای سوخته که زیر عینک اصلا پیدا نبود و پوستی تقریبا سفید. کمی تپل، با قد متوسط. یه استاد قدیمی بود. برای من، بهترین استادی که داشتم. همون زمان دانشجوییم بود که می‌دونست من بچه دارم و خیلی بهم کمک کرد و من مدیونش بودم. دکتر رضا عرب‌نژاد.
تلفنش رو که قطع کرد، عینکش رو روی چشماش فیکس کرد و گفت:
- خب. بده من ببینم اون نامه رو.
با لبخند بهش دادم. بازش کرد و بعد از خوندنش، با لبخند گفت:
- خوش اومدی به این بیمارستان.
گفتم:
- ممنونم.
نامه رو گذاشت کنار و گفت:
- فردا ترتیبی میدم که با همه آشنا بشی. الان هم با یکی از بچه‌ها برو اتاقت رو بهت نشون میدن.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون استاد.
سری تکون داد و عینکش رو از روی چشماش برداشت و گفت:
- ببینم، نازنین نمیاد اینجا؟
نیم نگاهی بهش کردم و با لبخند توضیح دادم:
- نازنین از خون و بیمارستان و این‌جور چیزها می‌ترسه.
سری تکون داد و گفت:
- بهش نمیاد ترسو باشه.
با خنده گفتم:
- خودش میگه ترسو نیست، فقط کمی چندشش میشه.
خندید و گفت:
- بلندشو برو سر کار خانوم دکتر.
با لبخند بلند شدم و با خداحافظی رفتم بیرون که منشی هم بلند شد. سری براش تکون دادم و گفت:
لطف کنید برید از پذیرش بخش بپرسید اتاقتون کجاست.
سرد گفتم:
- ممنون.
داشتم می‌رفتم که صدام زد:
- خانوم دکتر بازم ببخشید.
سری براش تکون دادم و رفتم بیرون. با پذیرشی‌ها آشنا شدم و رفتم وارد یه سالن شدم که بهم معرفی کرده بودن و دوتا اتاق داشت و دوتا میز منشی. سمت میز منشی مربوط به اتاق بغـ*ـل رفتم. دختر جوونی بود و خیلی هم به خودش رسیده بود. سلام کردم که با لبخند جوابم رو داد. خودم رو معرفی کردم:
- من طناز سمیعی هستم. ظاهرا از امروز باید اتاق بغـ*ـل شما کار کنم.
لبخند پررنگی زد و با روی خوش گفت:
- خوش آمدید خانوم دکتر.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون عزیزم فقط یه سوال!
چیزی نگفت و منتظر شد که پرسیدم:
- من خودم باید منشی رو انتخاب کنم؟
با حوصله جواب داد:
- بله. البته اگر کسی رو ندارید، خود بیمارستان می‌تونه اطلاعیه بده.
سری تکون دادم و یه سری سوال دیگه پرسیدم. بعدم تشکر کردم و وارد اتاقم شدم. از اتاقم داخل دفتر خودمون، کوچک‌تر بود. یه میز داشت و یه صندلی راحتی که برای خودم بود. وقتی می‌نشستم روی صندلی، یه پنجره پشتم قرار داشت و قفسه کتاب هم سمت راستم. یه دست مبل و چند تا صندلی هم جلوم بود. کمی نشستم و اتاق رو مرتب کردم و نظمی بهش دادم. خسته نشستم روی مبل و یادم افتاد باید به کیوان زنگ بزنم. موبایلم رو برداشتم و به کیوان زنگ زدم. بعد از چند دقیقه برداشت. سلام کردم که جوابم رو داد. سریع گفتم:
- باید ببینمت.
اونم گفت:
- باشه بیا شرکت.
سریع مخالفت کردم:
- نه تو رو خدا! حوصله این دختره، منشیت رو ندارم. بیا خونه‌ی ما.
خندید و گفت:
- باشه احتمالا میشه شب چون تا شش باید شرکت بمونم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. پس منتظرم.
و قطع کردم. بعد از نیم ساعت رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم. نگاهی به ساعت کردم. ۱۱ بود. به آقای شریفی زنگ زدم و گذاشتم روی اسپیکر و حرکت کردم. داشت قطع می‌شد که جواب داد:
- الو.
منم بلند، جوری که صدام رو بشنوه، گفتم:
- سلام آقای شریفی، من سمیعی هستم.
مکثی کرد و گفت:
- بله خانوم سمیعی. در خدمتم.
راهنما زدم و گفتم:
- آقای شریفی اگه زحمتی نیست بچه‌ها رو بیارید خونه. ممنون می‌شم.
اونم گفت:
- حتما خانوم دکتر. من در خدمتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم. پس من اونجا منتطرتون هستم.
اونم گفت:
- حتما.
خداحافظی کرد. موبایل رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم. جلوی در منتظر بچه‌ها ایستاده بودم. بعد از پنج دقیقه بچه‌ها رسیدن. با خنده سلام کردن که با لبخند جواب دادم و بهشون گفتم که داخل خونه برن. وقتی بچه‌ها داخل ماشین رفتن، من رفتم سمت ماشین آقای شریفی که با دیدنم از ماشینش پیاده شد. با لبخند سلام کردم. اونم سلام کرد. در ماشین رو بست و گفت:
- در خدمتم.
با لبخند گفتم:
- ممنونم آقای شریفی بابت زحمتی که بهتون دادم.
سری تکون داد که ادامه دادم:
- راستش می‌خواستم اگه ممکنه بچه‌ها بازم با شما بیان؛ البته اگه میشه!
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- این حرف‌ها چیه خانوم دکتر. من که گفتم در خدمتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون آقای شریفی. پس فردا صبح منتظرم.
سری تکون داد و گفت:
- حتما.
کیف پولم رو که داخل دستم بود باز کردم و درحالی‌که پول رو جلوش می‌گرفتم، گفتم:
- بفرمائید اینم پول اون چند وقتی که زحمت دادیم و البته زحمت‌های آینده.
سری تکون داد و بعد از تعارفات پول رو گرفت و رفت. منم رفتم داخل خونه. ساعت یک رفتم دفتر و با مریم صحبت کردم و قرار شد که برنامه مریض‌ها رو برای بعد از ظهر‌ها بچینه. ساعت پنج که کار تموم شده مثل همیشه دور هم نشسته بودیم که با به یاد آوردن منشی برای بیمارستان. رو به مریم گفتم:
- ببینم مریم تو منشی خوب سراغ داری؟
نگاهم کرد و پرسید:
- آره.
با شوق نگاهش کردم و گفتم:
- خدا خیرت بده. کی؟
لبخند بزرگی زد که چال گونه‌ی کوچکی که داشت مشخص شد. گفت:
- خودم. بهترین منشی سال.
چشم‌غره‌‌ای رفتم که نازنین خندید که گفتم:
- حالا غیر از تو، خودشیفته.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- مثل من که دیگه نیست.
چپ‌چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
- حالا منشی واسه چی می‌خوای؟
جواب دادم:
- برای داخل بیمارستانم.
سری تکون داد و گفت:
- باید فکر کنم.
نگاهش کردم و گفتم:
- باشه حرفی نیست. فقط تو رو خدا تا فردا بهم بگو که کارم گیره.
سری تکون داد و منم بعد از سفارش زیاد ساعت شش برگشتم خونه و منتظر کیوان شدم. حدود ساعت نه بود که کیوان اومد خونه. طرلان رو فرستادم که بچه‌ها رو بخوابونه. نشستیم روی مبل و برای کیوان چایی و شیرینی آوردم. تشکر کرد و بعد از حرف‌های روزمره، کیوان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- خب بهتره بری سر اصل مطلب چون باید برم عمارت. اردشیر خان کارم داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- ببین چیز خاصی نیست، فقط می‌خوام بدونم کِی قراره بره مدرسه بچه‌ها؟
نگاهم کرد، شیرینی برداشت و گفت:
- چطور؟
شونه‌‌ای بالا انداختم و گفتم:
- جناب ساعدی پیگیر میشه. می‌خوام بدونم که اگه پرسید چی باید جوابش رو بدم؟
شیرینیش رو قورت داد و جواب داد:
- من که نمی‌دونم. اون می‌دونه وقت داره یا نه. باید از خودش بپرسی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من دیگه عمرا ببینمش.
فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و گفت:
- باز شروع شد.
بعدم رو به من گفت:
- دلیل این مسخره بازی‌ها رو نمی‌فهمم.
با همون پوزخند جوابش رو دادم:
- کدوم مسخره بازی؟ بابا، ازش متنفرم. نمی‌خوام ریخت نحسش رو ببینم، زوره؟
سری تکون داد و گفت:
- آره معلومه که زوره! با وجود بچه‌ها همه‌چیز اجباریه!
در سکوت بهش زل زدم که جدی ادامه داد:
- دارمان سرش خیلی شلوغه؛ اما حالا که اصرار داری…
کمی فکر کرد و گفت:
- به ساعدی بگو سه ماه دیگه میاد.
با تعجب نگاهش کردم که یه شیرینی دیگه برداشت و گفت:
- چیه؟
با تمسخر گفتم:
- یعنی جناب دکتر توی این سه ماه یه وقت خالی هم ندارن برای بچه‌هاشون بذارن؟
پوفی کرد و شیرینی رو گذاشت داخل بشقاب و گفت:
- معلومه که داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- خب.
اونم کلافه گفت:
- طناز چرا نمی‌گیری؟ دارم برات زمان می‌خرم.
با تعجب بهش نگاه کردم و به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- برای من؟
بعدم با تمسخر گفتم:
- اون‌وقت دقیقا برای چی داری برای من زمان می‌خری؟
نگاهم کرد و کلافه دستش رو داخل موهاش کشید و گفت:
- تو که نمی‌خوای دارمان جلوی ساعدی سوتی بده. یا این‌که بچه‌هات جلوی دوستاشون ضایع بشن. یا جلوی اولیای بچه‌هایی که میان.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه کیوان؟
نیم‌نگاهی بهم کرد و با لبخند مرموزی گفت:
- تا سه ماه دیگه دارمان باید بچه‌ها رو خوب بشناسه، با اخلاقیاتشون آشنا بشه که جلوی اونا سوتی نده. اگه سوتی بده خودت و بچه‌هات ضایع می‌شید.
با اخم نگاهش کردم و قاطع گفتم:
- نه.
نگاهم کرد و گفت:
- یعنی تو واقعا نمی‌ذاری بچه‌هات باباشون رو ببینن؟
بازم محکم و مصمم گفتم:
- اگه قراره این‌جوری باشه معلومه که نه.
باز تلاش کرد:
- طناز! به‌عنوان یه آدم تحصیل کرده توقع دارم موقعیت رو درک کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌دونی چیه؟ من اصلا قوه ادراکم صفر شده، هیچی نمی‌فهمم.
خواست ادامه بده که ایستادم و گفتم:
- اگه می‌خوای این حرفای بیهوده رو ادامه بدی، پس بهتره بری خونه‌ت و کمی به هفت سال اخیرِ زندگی من فکر کنی. اون‌وقته که تو هم حق رو به من میدی.
بلند شد و جدی گفت:
- پس یعنی نمی‌خوای بچه‌ها با باباشون کمی وقت بگذرونن؟
نگاهش کردم و با لبخند مسخره‌‌ای گفتم:
- نه ممنون از دل‌سوزیت؛ اما بچه‌های من، نیازی به اون ندارن.
آروم زمزمه کرد:
- می‌دونی که دارن.
بلند گفتم:
- خوش اومدی.
لبخند کجی زد و گفت:
- داری بیرونم می‌کنی؟
محکم جوابش رو دادم:
- تا وقتی که پسر عموی اون باشی و ازش طرفداری کنی، آره. کیوان، برو و وقتی پسر خاله‌م شدی برگرد. برو و وقتی هفت سال زندگی دردآور من رو به یادآوردی، برگرد.
سری تکون داد و گفت:
- باشه. حرفی نیست. پس قرار شد به ساعدی بگی تا سه ماه دیگه جشن رو بذاره و البته بدون اینکه دارمان بچه‌ها رو ببینه.
تائید کردم. اونم خداحافظی کرد و رفت. خودم رو روی مبل انداختم و به فنجون چایی خیره شدم. ذهنم مجبورم می‌کرد که یه چیزهایی رو به یاد بیارم…
روز دانش‌آموز، داخل مدرسه بچه‌ها:
«دانیال- آخه می‌دونید به‌خاطر تعریف‌هایی که صیام و تیام برام می‌کنن از پدرشون خیلی دوست دارم ببینمش. بابای من نمی‌برتم شهربازی. خوش به حال بچه‌های شما…»
اون‌روز داخل دفتر ساعدی:
«ساعدی- می‌خوام بدونم چیز‌هایی که بچه‌ها درمورد پدرشون گفتن، حقیقت داره؟
ساعدی- همین که پدرشون دکتره و خارج از کشور بوده.»
اون‌روزی که برای اولین‌بار بچه‌هام رو به‌شدت دعوا کردم:
«پس کی می‌خواید بزرگ بشید؟ وقتی من مردم؟
صیام- وقتی بابامون بیاد.
تیام- بابامون که همه کار برامون می‌تونه بکنه…»
سری تکون دادم و بی‌توجه به موضوع‌هایی که داشت توی مغزم پیش می‌رفت، وسایل روی میز رو جمع کردم. شام فردا رو درست کردم که طرلان هم اومد، خداحافظی کرد و رفت بخوابه. بعد از تموم شدن ظرف‌ها رفتم سمت اتاقم؛ اما تا خواستم در رو باز کنم، ناخودآگاه دستم روی دستگیره در موند. برگشتم و به در اتاق بچه‌ها خیره شدم. ناخواسته پاهام رفت به اون سمت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    ناخودآگاه دستم روی دستگیره در موند. برگشتم و به در اتاق بچه‌ها خیره شدم. ناخواسته پاهام رفتن به اون سمت. آروم و بی‌سروصدا وارد اتاقشون شدم و مثل همیشه از شلوغی‌ها چشم برداشتم و به چراغ مطالعه روی میز تحریرشون که روشن بود، زل زدم. رفتم جلو. می‌خواستم چراغ مطالعه رو خاموش کنم که دیدم دفتر انشای تیام روی میز بازه. آروم نیم‌نگاهی به بچه‌ها کردم. خواب بودن. چراغ رو نبستم و دفتر انشای تیام رو برداشتم و بدون صدا، ورق زدم. بعضی جاهای انشاهاش خیلی خنده‌دار بودن، علی‌الخصوص که کلماتش همه کتابی بود. آروم لبخندی زدم و به انشای شغل آینده‌‌ش نگاه کردم. پسر کوچولوم دوست داره دکتر بشه. هنوز چند جمله اول بودم و داشتم می‌خوندمش که با دیدن چند جمله بعدیش لبخندم رفت. یه‌بار دیگه با دقت خوندمش.
    «من می‌خواهم دکتر بشوم. می‌خواهم مثل پدرم باشم. معروف بشوم. می‌خواهم دکتر بشوم و بچه‌هایم را به شهربازی ببرم و برایشان چیپس و بستنی زیادی بخرم.»
    سری تکون دادم و کلافه دفتر رو بستم. سرم رو پایین انداختم و داخل دستام گرفتمشون. باز درد گردنم اوج گرفته بود. سرم رو ول کردم و همون‌طور که گردنم رو از شدت درد و برای التیام فشار می‌دادم، دیدم زیر دفتر تیام یه برگه هست. آروم برش داشتم. نقاشی بود. بالاش اسم صیام نوشته شده بود. سری تکون دادم و به نقاشی زل زدم. اخمام رفت توی هم. با خط‌های کج و کوله و نقاشی ابتداییش، خانواده‌‌ای که دلش می‌خواست رو کشیده بود. خودش و تیام رو وسطِ من و اون بابای بی‌خیالش کشیده بود و کنارمون هم یه عالمه بستنی نقاشی شده بود. سری تکون دادم و دیگه واقعا بی‌قرار، بلند شدم. بهشون زل زدم. آروم خوابیده بودن. کاش می‌فهمیدن من چه سختی‌هایی کشیدم تا به اینجا رسیدن. کاش بفهمن که نمی‌خوام از دستشون بدم. کاش بفهمن که چقدر دوستشون دارم. کاش بفهمن که همه زندگیم رو میدم تا لبخندشون رو ببینم. لبخند تلخی زدم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم و رفتم بیرون. وارد اتاق خودم شدم. مستقیم رفتم سمت پنجره. پنجره رو باز کردم و به آسمون تاریکِ شب زل زدم. کمی بعد خوابیدم و به امید فرداهای بهتر خوابم برد.
    صبح، زودتر از همیشه بچه‌ها رو بیدار کردم. آقای شریفی سَرِ ساعت هفت اومد و با بچه‌ها رفتن مدرسه. منم آماده شدم، طرلان رو رسوندم دانشگاه و رفتم بیمارستان. با تعدادی از پرسنل که دیروز ندیده بودم، آشنا شدم و رفتم سراغ اتاق خودم. داخل اتاقِ بغـ*ـل یه آقای دکتر تقریبا جوون بود که حدودا ۳۵ ساله بود. خیلی با احترام باهام برخورد می‌کرد. از دیدن حلقه داخل دستش فهمیدم متاهله. در مورد این‌که منشی دارم یا ندارم، ازم پرسید که جوابش رو دادم و گفتم که هنوز ندارم. خیلی محترمانه، پیشنهاد داد که مریض‌ها رو تقسیم کنیم؛ البته منشی رو هم مشارکتی در اختیار داشته باشیم. اول مخالفت کردم؛ اما بعد از اصرار فراوون، بهش لبخندی زدم و ازش تشکر کردم. مریض‌ها رو با دقت ویزیت کردم. حدود ساعت دو بود که به طرلان زنگ زدم، گفت توی راهه و داره میره خونه. به خونه هم زنگ زدم و از اومدن بچه‌ها مطمئن شدم. بعد هم گفتم که مریض بعدی بیاد داخل.
    یه دختر جوون بود. صورتش خیلی بی‌رنگ و رو نشون می‌داد. لبخندی زدم و بهش سلام کردم. آروم جوابم رو داد و همون‌طور ایستاده بود. با لبخند بهش تعارف کردم که بشینه؛ اما انگار توی یه جهان و عالم دیگه بود. یه‌بار دیگه بلند‌تر بهش گفتم که بشینه. به خودش اومد. سرش رو بالا کرد و آروم قدم برداشت و روی مبل نشست. نفس عمیقی کشیدم و با خوش‌رویی پرسیدم:
    - خب خانوم زیبا! اسمتون چیه؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و بی‌رمق، زمزمه کرد:
    - آرام.
    سری تکون دادم و ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    - آرام. چه اسم قشنگی. بهت میاد.
    و خوب بهش زل زدم. دختر ریز نقش و ریزه میزه‌‌ای بود. چشماش قهوه‌‌ای و درشت بودن. لب‌هاش کوچولو و پوستش سفید و رنگ پریده بود. کمی از موهاش که شلخته بیرون ریخته بود رو نگاه کردم. خرمایی بود. با لبخند گفتم:
    - خب آرام جون. چند سالته شما؟
    بعد از چند ثانیه با مکثی طولانی، بی‌حوصله گفت:
    - ۲۳ سال.
    کمی نگاهش کردم. انگار که اصلا نمی‌خواست حرف بزنه. لبخندم رو حفظ کردم و پرسیدم:
    - خب متاسفانه من هنوز پرونده‌‌ت رو ندارم. پس مجبورم ازت سوال بپرسم.
    حس می‌کردم که اصلا نفهمید من چی گفتم. فقط سری تکون داد. فایده نداشت. در حالی که سعی می‌کردم لبخندم رو حفظ کنم، پرسیدم:
    - آرام نمی‌خوای به من بگی چی شده که الان به خاطرش این‌جایی؟
    زمزمه کرد:
    - نه.
    بازم گفتم:
    - چرا؟
    نیم‌نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. بازم پرسیدم:
    - آرام جان، نمی‌خوای چیزی بگی؟
    بی‌حس نگاهم کرد و باز فقط گفت:
    - نه.
    به پشت صندلی تکیه زدم و متفکر زمزمه کردم:
    - عجب!
    بعدم کمی خم شدم روی میز و پرسیدم:
    - پس چرا اینجایی؟
    این‌بار سریع، اما بازم بی‌حس و حال جواب داد:
    - مجبورم.
    متعجب بهش زل زدم و گفتم:
    - کی مجبورت کرده؟
    چیزی نگفت و نگاهی به در انداخت. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و فهمیدم که کسی بیرون هست که مجبورش کرده این‌جا باشه. کنجکاو بلند شدم و گفتم:
    - بسیار خب؛ اگه تو نمیگی پس حتما کسی که بیرون هست، بهم میگه.
    و رفتم سمت در که صداش بلند شد:
    - دِق می‌کنن.
    آروم برگشتم سمتش و گنگ پرسیدم:
    - کیا دِق می‌کنن؟
    سرش رو انداخت پایین و آروم گفت:
    - مامان و بابام.
    تا دیدم داره نرم می‌شه، سریع پرسیدم:
    - چرا؟ مگه چی شده؟
    بازم جوابم رو نداد که رفتم جلوتر و کنارش نشستم. دستش رو داخل دستام گرفتم. سرش رو بالا آورد و بهم زل زد. با لبخند کوچکی بهش نگاه کردم و سعی کردم بهش اطمینان بدم:
    - بهم اعتماد کن آرام. من هیچی، به هیچ‌کس نمیگم. مطمئن باش. حرف‌های تو تا وقتی که تو نخوای کسی بدونه، توی قلب من دفن میشه.
    همون‌طور بهم زل زده بود و چیزی نمی‌گفت. مشتاق بهش زل زده بودم که چیزی بگه؛ اما هیچی نگفت. سری تکون دادم و دستش رو کمی فشار دادم تا حواسش به من جلب بشه؛ اما اتفاقی آثار خودکشی رو روی دستش دیدم. خودم رو به نفهمی زدم و بهش شکلات تعارف کردم که نخورد. تکیه زدم به صندلی روبه روش گفتم:
    - اشکالی نداره. به من اعتماد نداری؟ خب حق هم داری. به من نگو. به کس دیگه که می‌تونی بگی. دوستی، آشنایی.
    پوزخندی زد و با تن صدای آرومش گفت:
    - ندارم.
    سری تکون دادم و بلند شدم و گفتم:
    - ببین آرام. تو تا خودت نخوای من نمی‌تونم کمکی بهت بکنم. اگه به اجبار اومدی اشکالی نداره. می‌تونی بری و منم می‌تونم به همراهت بگم که تو مشکلی نداری و مشکل روحی که حتی از جسمت هم پیداست به زودی حل می‌شه.
    روی صندلی خودم نشستم و بهش که ساکت نشسته بود و بهم گوش می‌داد، گفتم:
    - اما بازم من در خدمتت هستم. هر وقت بهم نیاز داشتی، به یه گوش که فقط بشنوه و شاید بتونه کمکت کنه. در خدمتم.
    کارتم رو گرفتم سمتش و گفتم:
    - اینم شماره‌م.
    نگاهش از کارت و من در حال رفت و آمد بود. دستم رو تکون دادم و به کارت اشاره کردم که با مکثی طولانی ازم گرفتش و گذاشت داخل جیب پالتوش. بلند شد و با خداحافظی آرومی رفت بیرون. نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دونم چرا این‌قدر دلم می‌خواست، بدونم که مشکلش چیه؟ سری تکون دادم که در زدن. بعد از بفرمائید، منشی اومد داخل. گفت که مریض‌ها تموم شدن. با لبخند تشکر کردم و گفتم که از آقای دکتر هم تشکر کنه. داشت می‌رفت بیرون که با به یادآوردن مریض مرموز امروز، صداش زدم. برگشت سمتم و با خوش‌رویی جانمی گفت که ازش پرسیدم همراه دختر مرموز و رنگ و رو رفته امروز کی بوده؟ اونم با کمی فکر کردن گفت که با زنی مسن اومده بوده. سری تکون دادم و بازم تشکر کردم. اون که از اتاق خارج شد، به فکر فرو رفتم. مریض خاص امروز، دختری مرموز بود که بی‌نهایت درباره‌‌ش کنجکاوم. نمی‌دونستم چه اتفاقی براش افتاده و این موضوع داشت اذیتم می‌کرد. سری تکون دادم و از فکرش بیرون اومدم. زنگ زدم به مریم و سپردم برای منشی یه خرده دست بجنبونه. اونم باشه‌‌ای گفت و بهم اطمینان داد که خبر‌های خوبی داره؛ اما ظاهرا دفتر هم شلوغ بود که زود قطع کرد. ساعت سه بود که در اتاقم رو قفل کردم و رفتم ناهار بخورم. یاد آریان افتادم و باز فکر کردم که برم ببینمش و احوالی از شیدا بگیرم. رفتم بخش اطفال. دیدم باز در دفترش بسته ولی پذیرش گفت تا نیم ساعت دیگه میاد. این‌قدر مشتاق دیدنش بودم که روی صندلی‌های فلزی، تقریبا کنار در اتاقش نشستم. صدای گریه و داد بچه‌ها سر تا سر سالن و راهرو پیچیده بود. موبایلم رو بیرون آوردم. بازم احوال بچه‌ها رو گرفتم و بعد از توصیه‌های مفصلم، قطع کردم. داشتم با موبایل کار می‌کردم. زنی که یه بچه داخل بغلش بود و روی شونه‌هاش به خواب عمیقی فرو رفته بود و مشخص بود که عرق کرده و قرمز شده و یه بچهٔ دیگه که دستاش داخل دستش بود، اومدن جلو و نگاهی به در اتاق آریان کرد. آروم، غر زد:
    - ای بابا! حالا من چی‌کار کنم؟
    پسر بزرگ‌تر که پنج سالش بیشتر نبود. گوشه مانتوی مامانش رو کشید و با گریه گفت:
    - مامان؛ من بابام رو می‌خوام. همین الان!
    زن، کلافه سری تکون داد و بی‌توجه به بچه، به اطراف نگاه کرد. من رو که دید اومد سمتم و پرسید:
    - شما نمی‌دونید که دکتر کیانمهر کی میان؟ سری تکون دادم و جواب دادم:
    - پذیرش گفت که تا نیم ساعت دیگه میان.
    زن سری تکون داد و به سختی کنارم نشست. اون پسر بچه بازم با گریه گفت:
    - بابا کجاست؟ چرا نمیاد دیگه؟ خسته شدم.
    زن بازم کلافه سری تکون داد و رو به پسر بچه گفت:
    - بسه دیگه اعصابم رو خرد کردی. برو اونجا بشین.
    و به صندلی‌‌ای که دور از ما بود، اشاره کرد. پسر بی‌توجه به حرف‌های مامانش، داد زد:
    - من بابام رو می‌خوام.
    و پاش رو محکم به زمین می‌کوبید. زن هم نهیب زد:
    - نکن. الان پلیس میاد می‌برتت. صدا نکن بچه، خواهرت بیدار میشه.
    پسر باز گریه می‌کرد و بهونه باباش رو داشت. زن به ناچار گفت:
    - باشه. خب. الان براش زنگ می‌زنم.
    و در حالی که موبایلش رو درمی‌آورد، زیر لب گفت:
    - فقط دو روزه باباش رو ندیده. دنیا رو زیر و رو کرد.
    پسر بچه هنوز ناآرومی می‌کرد. زن با موبایلش که تازه پیداش کرده بود، شماره‌‌ای رو گرفت و داد به پسر بچه. پسر بچه تا الو رو گفت، نه تنها آروم شد که گاهی هم صدای خندش بلند بود. مات فقط بهشون زل زده بودم. و مقایسه کردم. بچه‌های ِ من بعد از هفت سال پدرشون رو دیده بودن. بعد از هفت سال که هیچی نگفته بودن، هیچ اعتراضی هم نکرده بودن. هیچی.
    حضور پدر خانواده موثرتر از اون چیزیه که من می‌خواستم باور کنم. انگار تازه چشمام باز شده بود و فهمیده بودم که هر چقدر هم که تلاش کنم، بازم پسرهام نیاز به پدر دارن. دو روز ندیدنِ پدر، یه بچه رو نابود می‌کنه چه برسه به هفت سال دوری.
    بعد از این همه‌وقت، به این نتیجه رسیدم که بچه‌هام هفت سال صبوری کردن، منتظر موندن، چیزی نپرسیدن و با همه شرایط، شاید ناخواسته ولی کنار اومدن. با سخت‌ترین شرایط، نداشتن پدر، کنار اومدن. ولی حالا من دارم اونا رو از پدرشون جدا می‌کنم. کاری که فقط سنگ‌دل‌ترین آدم‌ها می‌تونن انجام بدن. عین مسحورشده‌ها بلند شدم و بی‌خیال آریان، رفتم بیرون از ساختمون اصلی بیمارستان و حالا علاوه بر صداهایی که توی ذهنم از دیشب تا حالا یادآوری می‌کرد که کارم اشتباهه، صدای اون پسر بچه که پدرش رو می‌خواست هم اضافه شده بود. چندبار و چندبار، توی حیاطِ تقریبا بزرگ بیمارستان قدم زدم و تصمیمم رو گرفتم. مثل همیشه، به خاطر بچه‌ها. به ماشین که رسیدم، زنگ زدم به کیوان بعد از چند بوق جواب داد:
    - طناز!
    آروم سلامی کردم و با همون صدای آروم، بی‌مقدمه گفتم:
    - فکر کنم بچه‌ها دلشون بخواد بیشتر با پسر عموت آشنا بشن.
    خندید و گفت:
    - می‌دونستم.
    سکوت کرد اما بعد از چند ثانیه جواب دادم:
    - به خاطر بچه‌ها.
    سکوت کرد و منم بعد از خداحافظی آرومی قطع کردم. کمی به پشت صندلیِ ماشین تکیه زدم و به بیرون نگاه کردم. بعد از چند دقیقه، حرکت کردم و رفتم دفتر…
    مریم نشست روبه‌روم و گفت:
    - چند تا راه داری.
    زل زدم بهش و گفتم:
    - خب.
    نگاهم کرد و در حالی که روی مبل می‌نشست، گفت:
    - اول این‌که خودم منشیت بشم.
    نازی با چشم‌غره نگاهش کرد و گفت:
    - پس اینجا چی؟
    مریم هم گفت:
    - اینجا رو صبح تعطیل می‌کنیم. عصر‌ها بیشتر می‌مونیم.
    مخالفت کردم:
    - نه این‌جوری نمیشه. من راضی نیستم شما توی دردسر بیفتین.
    نازی گفت:
    - نه بابا من که از خدام هست، صبح‌ها رو بیشتر بخوابم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه این‌جوری بهتره.
    بعدم رو به مریم گفتم:
    - راه دوم چیه؟
    گفت:
    - این‌که سارا بیاد منشیت بشه.
    با تعجب گفتم:
    - سارا؟ دختر خاله‌ت؟
    تائید کرد و گفت:
    - آره؛ دیشب داشتم باهاش مشورت می‌کردم که خودش گفت حوصله‌ش سر رفته توی خونه و می‌خواد یه کاری کنه. به منم خیلی سفارش کرد که حتما بهت بگم.
    سری تکون دادم و پرسیدم:
    - ببینم شوهرش اجازه میده؟
    سری تکون داد و گفت:
    - آره بابا. بنده خدا جواد که حرفی نداره.
    کمی فکر کردم و با سردرگمی گفتم:
    - والا چی بگم؟ نظر تو چیه نازی؟
    نگاهی به هر دومون کرد و گفت:
    - نمی‌دونم. ولی خب اگه سارا بعد از ازدواجش همه‌ش بی‌کاره و حوصلش سر رفته و تو هم به منشی نیاز داری. خب چرا که نه؟
    سری تکون دادم و رو به مریم گفتم:
    - خب باشه. حرفی نیست. فقط لطفا بهش بگو که فردا صبح، ساعت ۸:۳۰ بیمارستان باشه تا کمی با هم گپ بزنیم.
    سری تکون داد و گفت:
    - باشه. امشب بهش میگم.
    نازی پرسید:
    - مگه تو هر شب سارا رو می‌بینی؟
    مریم گفت:
    - نه. این چند روز رو جواد رفته مأموریت. اونم اومده خونه ما.
    نازی کنجکاو پرسید:
    - مگه مامانش اینا کجان؟
    مریم بی‌خیال جواب داد:
    - همین‌جا. فقط سارا دلش خواسته بیاد خونه ما. همین.
    نازی سری تکون داد و گفت:
    - پناه بر خدا. آخه آدم مامانش رو ول می‌کنه، میاد پیش یه گودزیلا مثل تو؟
    مریم با حرص جواب داد:
    - حسودی نکن بدبخت! مطمئن باش که با این کارهات به هیچ‌جا نمی‌رسی.
    خندیدم و قبل از اینکه مشاجرشون بالا بگیره، بلند شدم و خداحافظی کردم. رفتم خونه. خسته و کوفته به خونه رسیدم. در هال رو که باز کردم، بوی غذا اومد. لبخندی زدم و متوجه طرلان شدم که داره غذا درست می‌کنه. سلام کردم که جوابم رو داد. پرسیدم:
    - چی درست می‌کنی؟
    نگاهم کرد و با خنده گفت:
    - گمونم کتلت باشه.
    خندیدم و وقتی به کتلت‌ها نگاه کردم، فهمیدم که خودش می‌دونست که چی درست کرده. شل و وارفته شده بود. کف ماهیتابه سیاه بود چون بیشترش سوخته بود. خندیدم و گفتم:
    - فکر کنم امشب تخم‌مرغ داریم.
    اونم خندید و گفت:
    - می‌دونستم آشپز خوبی نیستم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - چطور؟
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و با مکث گفت:
    - یه نفر بهم گفت که آشپز خوبی میشم. منم بهش گفتم که من آشپزی رو درست و حسابی بلد نیستم. ولی اون پیشنهاد داد که یه‌بار امتحان کنم. خب منم خواستم امتحان کنم.
    گیج بهش نگاه کردم و گفتم:
    - چقدر این یه نفر پر نفوذ بوده که کلامش این‌قدر تاثیر گذاشته.
    سری تکون داد و سکوت کرد و شایدم من حس کردم که از زیر توضیح دادن، دَر رفت. و باز فکر ممنوعه کردم. نکنه باز داره دور و بر طرلان می‌پلکه. نکنه طرلان باز…! سری تکون دادم و به اندازه کافی خودم مسئله مجهول و حل نشده داشتم. بچه‌ها با سر و صدا از اتاقشون بیرون اومدن. سلام کردن. منم هم‌زمان که جوابشون رو دادم، بغـ*ـلشون هم کردم و فشارشون دادم. پرسیدم مشق‌هاشون رو نوشتن که فهمیدم نوشتن، خیالم راحت شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    چهار نفری داشتیم فیلم می‌دیدیم که یهو تیام گفت:
    - راستی مامان.
    همه نگاهش کردیم که گفت:
    - امروز آقای ساعدی برات یه نامه داد.
    با تعجب گفتم:
    - برای من؟
    صیام هم هول، گفت:
    - آره، تازه نامه رو داد به من.
    تیام پرسید:
    - الان این مهم بود که نامه رو دست کی داده؟
    صیام با لجبازی گفت:
    - آره مهمه!
    بعد هم با هیجان ادامه داد:
    - تازه خیلیم با من مهربون شده.
    پرسیدم:
    - چطور؟
    نگاهم کرد و در حالی که دستاش رو توی هوا تکون می‌داد، گفت:
    - دیروز با یکی از بچه‌ها دعوا کردم، رفتیم دفتر؛ اما آقای ساعدی چیزی بهم نگفت، تنبیه هم نشدم.
    چشمم رو باریک کردم و با لحن مچ‌گیرانه‌‌ای، پرسیدم:
    - مگه تو هنوز با بچه‌ها دعوا می‌کنی؟
    نگاهم کرد. خودشم تازه فهمیده بود چه حرفی زده. محکم با دستش جلوی دهنش رو گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد. پوفی کردم و گفتم:
    - حالا بعدا به حسابت می‌رسم.
    چیزی نگفت که تیام ادامه داد:
    - ولی مامان این یکی رو راست میگه. آقای ساعدی واقعا باهامون مهربون شده. امروز خیلی تاکید کرد که من سلام بهتون برسونم.
    متعجب به طرلان نگاه کردم که اونم با تعجب نگاهم می‌کرد. طرلان سری تکون داد و از تیام پرسید:
    - حالا این نامه‌‌ای که می‌گید، کجاست؟
    تیام به صیام اشاره کرد و گفت:
    - داخل کیف صیام.
    سری تکون دادم و طرلان با کنجکاوی گفت:
    - صیام برو بیار ببینیمش.
    صیام دوید و رفت داخل اتاق و با یه پاکت نامه برگشت. نامه رو به‌سمتم گرفت که از دستش گرفتم. همه با کنجکاوی به نامه خیره شده بودیم. سریع پاکت رو پاره کردم، نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن…
    بعد از چند دقیقه، پوفی کردم و نامه رو تا زدم. سرم رو که بالا کردم، دیدم سه جفت چشم بهم زل زدن. با دیدن قیافه کنجکاوشون لبخندی زدم و گفتم:
    - چیز مهمی نیست.
    تیام اخم کرد که طرلان گفت:
    - اِ نامردی نکن طناز. بگو ببینم چی شده؟ چی نوشته بود؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - هیچی بابا. یه دعوت‌نامه بود برای ما.
    طرلان سوالی گفت:
    - ما؟
    سرم رو بالا و پایین تکون دادم و با مکث گفتم:
    - آره من و بابای بچه‌ها.
    بچه‌ها خوش‌حال هورا کشیدن و طرلان بهم زل زد. سری تکون دادم و رو به بچه‌ها گفتم:
    - شما دو تا برید بخوابید. فیلم هم که تموم شد.
    اون‌ها هم از شدت شوق بدون اعتراض، رفتن که بخوابن. بعد از این‌که خوابوندمشون، برگشتم داخل هال و خواستم چراغ رو خاموش کنم که دیدم طرلان هنوز روی مبل نشسته و زل زده به میز. رفتم جلو وصداش کردم، متوجه نشد. آروم جلوتر رفتم و کنارش نشستم، بازم صداش زدم:
    - طرلان!
    جا خورد و سریع برگشت سمتم و بهم زل زد. چیزی نگفتم و بهش نگاه کردم. نفس عمیقی کشید، با لبخند پرسیدم:
    - نمی‌خوای بخوابی خواهرکم؟
    جوابم رو نداد و بهم زل زد. لبخندم کم‌رنگ شد و آروم گفتم:
    - چیزی شده طرلانم؟
    نَم اشک توی چشماش نشست. لبخندم محو شد و آروم خودم رو بهش نزدیک و بغـ*ـلش کردم. زمزمه‌هاش رو زیر گوشم شنیدم:
    - دلم تنگ شده.
    پرسیدم:
    - برای کی؟
    بازم زمزمه کرد و من خیسی لباسم رو حس کردم.
    - برای خوش‌حالی و خوشبختی چند سال پیشمون.
    تازه فهمیده بودم که دل‌تنگ کی و چی شده. لبخند غمگینی زدم و بیشتر به خودم فشارش دادم. ترجیح دادم که سکوت کنم. آروم با بغض، خواهش کرد:
    - طناز! برام قصه بگو.
    چشمام رو بستم و سرم رو به سرش تکیه زدم. گردنم از درد تیر کشید و این‌بار من زمزمه کردم:
    - یکی بود یکی نبود…
    و قصه‌‌ای که شروع کردم به گفتن هم، مثل قصه زندگیم شروع شد. یکی بود یکی نبود. شایدم مشکل همین بود. اینکه همیشه یکی بود و یکی هیچ‌وقت نبود. یکی بود و یکی همراه نبود…
    سر ساعت هشت، توی بیمارستان بودم. حدود ساعت ۸:۳۰ بود که سارا اومد. سارا، دختر خاله مریم بود. حدود ۳۴ سالی داشت. چهار سالی بود که ازدواج کرده بود و بچه نداشت. از لحاظ ظاهری هم، دختر لاغر و برخلاف مریم، بلندی بود. پوستش تقریبا مثل مریم، سبزه بود. بعد از یه ربع که خوش و بش و احوالپرسی کردیم، رو بهش گفتم:
    - خب. سارا خانوم. بگو ببینم، آقا جواد که مشکلی نداره با این کار؟
    سری تکون داد و گفت:
    - نه. استقبال هم کرد.
    بعدم دردودل کرد:
    - آخه می‌دونی چند وقتیه حس می‌کنم، حسابی افسرده شدم که این قدر بی‌کارم. فکر کردم که کار کردن و مشغول شدن حسابی حالم رو خوب می‌کنه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خوبه. راستی، مدرکت لیسانس مدیریت بود دیگه. نه؟
    سری تکون داد و تائید کرد:
    - آره مدیریت صنعتی.
    سری تکون دادم و پرسیدم:
    - چرا کاری که در تخصصت باشه نمی‌کنی؟
    خندید و گفت:
    - کار نیست که. همه بیکار و علاف هستن. هر چند، منم خیلی دنبالش نبودم؛ اما خب…
    کمی سرم رو جلوتر بردم و با لبخند پرسیدم:
    - سارا جان به‌خاطر اصرار مریم که نیست. هست؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - معلومه که نه. درسته کار شما رو مریم بهم گفت؛ اما منم واقعا استقبال کردم.
    لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
    - راستش من شاید مثل بقیه نتونم بهت حقوق بدم.
    خنده خجالت‌زده‌‌ای کردم و گفتم:
    - من یه خرده به‌خاطره زندگی و بچه‌ها دستم تنگه، پس نمی‌تونم اون‌جور که مناسبه…
    نذاشت ادامه بدم و با لبخند گفت:
    - این چه حرفیه عزیزم. من فقط برای مشغول شدن و سرگرمی اومدم. تازه باید ازت تشکر هم بکنم که به من کار میدی.
    سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - ممنونم که درک می‌کنی سارا جان.
    سری برام تکون داد، بلند شد و گفت:
    - خب من دیگه برم سر کار. از همین الان باید شروع کنم و با بقیه آشنا بشم.
    شونه‌‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - چرا که نه.
    سری برام تکون داد و گفت:
    - فعلا.
    و پر انرژی رفت بیرون. از روی مبل بلند شدم و روی صندلی نشستم. یادم اومد که باید به ساعدی زنگ بزنم. پس بهش زنگ زدم و گفتم که تا سه ماه دیگه باید صبر کنه و بعدش می‌تونه جشنش رو بگیره. اونم قبول کرد و تازه کلی خوش‌حال شد. سری تکون دادم و با خودم فکر کردم. مردم برای خودنمایی و مشهور شدن چه کارایی که نمی‌کنن. کارهام رو که انجام دادم، سارا رفت خونه و منم رفتم بیرون. نگاهی به اطراف کردم. کسی نبود. رفتم سمت پذیرش و کمی با هدیه، پرستار بخش، خوش‌وبش کردم. از تعریف‌هایی که هدیه کرده بود، خندم گرفت و داشتم می‌خندیدم. صدایی باعث شد که برگردم به‌سمت چپ. نگاهم افتاد به مرد قد بلند و مو مشکی که پشتش به من بود و در حالی که خم شده بود، داشت برگه‌هایی که از داخل کیف سامسونتش بیرون ریخته بود رو جمع می‌کرد. نگاهی به هدیه کردم که داشت حرف می‌زد، عذرخواهی کردم و تصمیم گرفتم که برم به اون مرد کمک کنم. آروم قدم برداشتم و رفتم سمتش، کنارش که رسیدم صداش رو شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:
    - عالی شد. دیگه بهتر از این امکان نداره.
    و پوفی کرد. لبخندی زدم و بلند، جوری که صدام رو بشنوه گفتم:
    - دکتر کمک نمی‌خواید؟
    سرسری سری تکون داد و گفت:
    - نه. ممنونم.
    لبخندم پررنگ شد و مطمئن بودم که اشتباه نمی‌کنم. سری تکون دادم و بازم گفتم:
    - مطمئنید؟
    سری تکون داد و کلافه و بی‌حواس نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - گفتم که نه خانوم. من…
    و ادامه حرفش رو نداد و به روبه روش زل زد. از کاری که کرد، لبخندم پررنگ‌تر شد. با تعجب سرش رو برگردوند و بهم زل زد. همون‌طور که مبهوت شده بود، ایستاد و بازم برگه‌هایی که جمع کرده بود از دستش افتاد. زدم زیر خنده و بهش زل زدم که مات زمزمه کرد:
    - طناز!
    خنده‌‌م قطع شد و بهش با لبخند تلخی، زل زدم…
    پاهام رو انداختم روی هم و بهش نگاه کردم. داشت فنجون‌های چای رو می‌ذاشت روی میزی که داخل دفترش بود. ممنونی زیر لب گفتم که با لبخند نشست روی مبل رو به روم. بعداز چند دقیقه سکوت، گفتم:
    - چند باری اومدم ببینمت؛ اما نبودی!
    نگاهم کرد و با تعجب گفت:
    - جداً؟!
    تایید کردم که پرسید:
    - ببخشید. نمی‌دونستم. حالا کاری داشتی؟
    جواب دادم:
    - نه؛ فقط شنیدم که تو سفارشم رو کردی که وارد این بیمارستان بشم، خواستم تشکر کنم.
    سری تکون داد و گفت:
    - من کاری نکردم، اون‌ها تو رو به‌خاطر مهارت خودت خواستن. من فقط پیشنهاد دادم.
    لبخندی زدم که بازم سکوت شد و بازم من بودم که پرسیدم:
    - شیدا چطوره؟
    در حالی که فنجونش رو برمی‌داشت، فقط گفت:
    - خوبه.
    سری تکون دادم و آروم پرسیدم:
    - خودت خوبی؟
    لبخندی بهم زد و گفت:
    - بد نیستم. پیر شدم دیگه.
    خندیدم و گفتم:
    - از کی تا حالا ۳۹ سال سن زیادیه؟
    سری تکون داد و با چشم‌های قهوه‌‌ای و خندانش، گفت:
    - داره ۴۰ سالم میشه طناز خانوم.
    سری تکون دادم و بهش زل زدم. با خنده، گفتم:
    - اصلا مشخص نیست که پیرمرد شدی.
    خندید که پرسیدم:
    - ببینم تو می‌دونستی من اومدم بیمارستان. مگه نه؟
    فنجونش رو گذاشت روی میز و گفت:
    - آره. چطور؟
    نگاهش کردم و جواب دادم:
    - پس چرا تعجب کردی وقتی من رو دیدی؟
    بهم نگاه کرد و زمزمه کرد:
    - هیچی.
    لبخندی زدم و منتظر نگاهش کردم. که بعد از چند ثانیه گفت:
    - تغییر کردی.
    سری تکون دادم و به شوخی پرسیدم:
    - تغییر خوب یا تغییر بد؟
    تلخ، لبخندی زد و گفت:
    - راستش رو بگم؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - البته.
    مکث طولانی کرد و گفت:
    - توی یه جمله، حس می‌کنم خانوم و با تجربه شدی.
    سرم رو انداختم پایین و با پوزخند گفتم:
    - فکر می‌کنی به چه قیمت بوده این تجربه؟
    و آروم سرم رو بالا بردم که چیزی نگفت. منم این‌بار چیزی نگفتم و سکوت کردم که زمزمه‌‌ش رو شنیدم:
    - بچه‌ها چطورن؟ .
    لبخند کجی زدم و زمزمه کردم:
    - بچه‌ها…
    چیزی نگفتم که اونم مکثی کرد و بازم پرسید:
    - خوبن؟
    نگاهش کردم و با تمسخر لبخندی زدم و گفتم:
    - خوبن؟ چرا نباشن؟ تازه فهمیدن پدر دارن و هنوز نمی‌دونن عمو دارن، زن عمو دارن، مادربزرگ دارن، پدربزرگ دارن و...
    آروم با بغض گفت:
    - ندارن.
    با تعجب نگاهش کردم که متوجه تعجبم شد و خودش گفت:
    - بابا رو چند سالی هست که از دست دادیم.
    با تعجب نگاهش کردم. از چشماش ناراحتی می‌بارید. تاسف خوردم به خاطر از دست رفتن مردی که برای خونوادش مرد بی‌نظیری بود و برای من، یه پدر شوهر که در احساساتش نسبت به من کاملا تابع زنش بود. سری تکون دادم و گفتم:
    - متاسفم.
    سری برام تکون داد و بازم ادامه داد:
    - بهشون بگو مادربزرگ هم ندارن.
    چشمام این بار گشاد شد و بهش زل زدم. زمزمه‌کنان، پرسیدم:
    - مهین تاج خانوم؟
    لبخندی زد و گفت:
    - نه. حالش خوبه. خیلی بهتر از پسراش؛ ولی…
    منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
    - دو سال بعد از مرگ بابا ازدواج کرد. با یه تاجر مشهور و موفق. الانم در حال گشت و گذار سراسر دنیا هستن.
    با تعجب بیشتری بهش زل زدم. باورم نمی‌شد مهین تاج بانو، از نوادگان قاجار با اون همه ابهت و ادعای عشق، هنوز دو سال نگذشته که همسرش فوت شده، ازدواج کرده بود. سری تکون دادم و با بهت زمزمه کردم:
    - اصلا بی‌خیال گذشته.
    بعد هم با خنده گفتم:
    - چیکارها می‌کنی؟ خوب دم و دستگاهی راه انداختی.
    خندید و کوتاه جواب داد:
    - آره.
    سری تکون دادم که گفت:
    - طناز! شیدا خیلی وقته که دلش می‌خواد ببینتت؛ اما…
    لبخند تلخی زدم که ادامه داد:
    - قوانین رو می‌دونی که؟
    تایید کردم و خوب قوانین مادرشون رو می‌دونستم. گفتم:
    - مشکلی نیست. درک می‌کنم. من به همون تلفن‌هایی هم که یواشکی می‌زنه، راضیم.
    سری تکون داد، خندید و گفت:
    - اصلا بی‌خیال قوانین و محدودیت‌ها. فعلا که مامان نیست. پسرات رو کی می‌تونیم، ببینیم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - هر وقت بخواید. بچه‌ها از خداشونه. اگه بفهمن که بال در میارن.
    خندید و گفت:
    - عالی شد.
    لبخندی زدم. عموی بچه‌ها خوش‌حال‌تر و مشتاق‌تر از پدرشون بود. سری تکون دادم و بلند شدم که گفت:
    - کجا؟
    جواب دادم:
    - باید برم سر کار. به شیدا سلام برسون. سری تکون داد و گفت:
    - حتما. برو به‌سلامت. مراقب خودت و بچه‌ها باش.
    خداحافظی کردم و اومدم بیرون…
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    ***
    یک هفته بعد
    بچه‌ها رو فرستادم که برن مدرسه و خودم هم راه افتادم به‌سمت بیمارستان. ماشینم رو جلوی در بیمارستان پارک کردم. در حالی که سوئیچم رو می‌انداختم داخل کیفم و عینکم رو بیرون می‌آوردم، از در اصلی بیمارستان وارد شدم. وارد بخش اصلی که شدم، از شدت شلوغی جا خوردم. با تعجب نگاهی به اطراف کردم. تا حالا اینجا رو این قدر شلوغ ندیده بودم. صدای ویدا از داخل بلندگو‌های داخل سالن اومد:
    - خانم‌ها و آقایون! لطفا سکوت رو رعایت کنید و فراموش نکنید که این‌جا بیمارستانه و مریض‌ها باید استراحت بکنن.
    معلوم نیست چه خبره اینجا! سری تکون دادم و با بدبختی از بین جمعیت رد شدم و رفتم سمت پذیرش. ویدا با حرص داشت با یه دختر حرف می‌زد. نگاهش کردم و منتظر شدم که حرفش تموم بشه. ویدا، با وجود ۳۲ سال سن، مسئول پذیرش بیمارستان و فوق‌العاده دختر پرانرژی و با حوصله‌‌ای بود که در غیر این صورت این‌جا دَووم نمی‌آورد. قدش متوسط و از من بلند‌تر بود. لاغر و گندمگون بود. چونه‌هاش چال داشت و خیلی بامزه بود. چشم‌های کوچک و قهوه‌ایش، باعث می‌شد معمولی به‌نظر برسه. چیزی که توی این مدت کم فهمیده بودم در موردش، این بود که بیشتر دکترها و پرستارهای بخش رو می‌شناسه. یه جورایی واحد خبرگزاری بیمارستان به حساب می‌اومد. بعد از تموم شدن حرف‌هاش، صداش زدم که نگاهم کرد. پرسیدم:
    - چه خبره اینجا؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - عروسی منه. نمی‌دونستی؟
    با تعجب بهش زل زدم و گفتم:
    - واقعا؟
    پوفی کرد که متوجه شدم مسخره‌م می‌کنه. چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - گمشو ویدا. بگو ببینم چه خبره؟ چرا امروز این‌قدر شلوغه؟
    دفتری که جلوش بود رو با حرص بست و گفت:
    - ببینم یعنی تو نمی‌دونی؟
    گنگ گفتم:
    - چی رو باید بدونم؟
    چرخید و یه پرونده رو از پشت سرش برداشت که موهای بلندش از زیر مقنعه‌‌ش بیرون زد. پرونده رو که برداشت، نگاهم کرد گفت:
    - همین‌چیزی رو که امروز همه به‌خاطرش اینجان.
    چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - ویدا! میگم نمی‌دونم چه خبره. بگو دیگه.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - طناز! یعنی تو واقعا اون پلاکارد به اون بزرگی رو جلوی در ندیدی؟
    چشمام رو درشت کردم و پرسیدم:
    - مگه جلوی در پلاکارد زدن؟
    پوفی کرد و گفت:
    - این‌همه دارن تبلیغ می‌کنن. خواب بودی تو طناز؟
    و بعد سرش رو خاروند و ادامه داد:
    - البته حق داری. یهویی اومدن و اون‌قدر معروف شدن و…
    یکی از بچه‌های پذیرش، وسط حرفش اومد و چیزی پرسید و اونم جوابش رو داد. اون که رفت، نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - ویدا، تو فکر کن آره. من هیچی نمی‌دونم. حالا میگی یا نه؟
    سری تکون داد و گفت:
    - خب. امروز…
    اما تا خواست ادامه بده، یه زن با گریه اومد سمتش و شروع کرد به حرف زدن باهاش. نفس عمیقی کشیدم و بی‌خیال خبرهای جدید شدم و رفتم داخل آسانسور. وارد بخش خودمون که شدم، چند نفری بیشتر نبودن. بخش خیلی خلوت بود. رفتم سمت پذیرش بخش و دیدم که فقط خانوم عطایی که خانوم مسن و مهربونی بود، نشسته و با یه روزنامه سرگرمه. با فکری که به سرم زد، لبخند کوچکی زدم. رفتم جلو و با لبخند سلام کردم. از زیر عینکش نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
    - سلام خانوم دکتر.
    بعد از احوالپرسی، پرسیدم:
    - خانوم عطایی، نمی‌دونید امروز داخل بیمارستان چه خبره؟
    نگاهم کرد و با لبخند گفت:
    - شما نمی‌دونید؟
    مستأصل نگاهش کردم و گفتم:
    - به‌خدا نمی‌دونم.
    خندید و گفت:
    - قسم نخور دخترم. باور می‌کنم. من خودمم امروز از پلاکارد‌ها فهمیدم.
    خندیدم که گفت:
    - والا ظاهرا دوتا دکتر جدید دارن میان.
    با تعجب پرسیدم:
    - دکتر جدید؟
    تائید کرد که باز پرسیدم:
    - حالا این دکتر‌های جدید کی هستن؟
    سری تکون داد و با خنده گفت:
    - والا درست نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم یکیشون اسمش کیان بود…
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    - آره، فکر کنم کیان یا مهران.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - آهان.
    نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:
    - هدیه نیست؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - نه؛ اونم رفته پایین.
    پوفی کردم و بعد از تشکر به‌خاطر اطلاعات ناقصی که بهم داده بود، رفتم سمت اتاقم. فرنوش، منشی دکتر واحدی، هم نبود. با تعجب به جای خالی سارا نگاه کردم. حالا امروز سارا هم نیومده بود. پوفی کردم و رفتم داخل اتاق. رفتم سمت کتابخونه، کتابی برداشتم و روی مبل مراجعین نشستم و پاهام رو گذاشتم روی میز. بی‌حوصله مشغول بودم که باز صدایی بلند شد. با تعجب به صدا گوش می‌دادم. هر بخش، بلندگوی خاص خودش رو داره. تا حالا ندیده بودم که بخش مرکزی از بلندگو‌های بقیه بخش‌ها استفاده کنه. پس حتما خبر مهمی بود. صدای ویدا به گوشم رسید:
    - خانوم‌ها و آقایون، ممنون از همه شما که امروز اینجا هستید.
    سری تکون دادم. کتاب رو بستم و بلند شدم و پشت میز نشستم. با دقت گوش دادم. ویدا ادامه داد:
    - امروز قرار هست که ورود دو تن از پزشک‌های خوب و جدید کشورمون رو به این بیمارستان خوش آمد بگیم.
    لبخندی زدم. بالاخره می‌فهمیدم این همه آدم برای کی و چی اینجا جمع شدن. با دقت تمام و کنجکاو، گوش دادم:
    - همچنین خوش‌حالیم که در خدمت رئیس جدید بیمارستان و آقایون همراهشون هستیم.
    با صدای موبایلم، سری تکون دادم و سریع جواب دادم. سارا بود و گفت که حالش خوب نیست. کوتاه جوابش رو می‌دادم تا سریع قطع کنه. اون وسط‌ها، صدای ویدا هم شنیده شد. کمی مکث کرد و من با اشتیاق ایستادم که ادامه داد:
    - با افتخار، در خدمت…
    سعی کردم که تمرکز کنم ولی یهو سارا داد زد:
    - کجایی طناز؟ خوابت برد؟
    جوابش رو دادم و سریع قطع کردم. و صدای ویدا بازم اومد:
    - باز هم من، از طرف بیمارستان تشکر می‌کنم. به خاطر شما، دوستانی که برای مراسم استقبال تشریف آوردید.
    بلند شدم و کنار کتاب‌خونه و پنجره ایستادم. چشمام رو بستم و با حرص و خشم داد زدم:
    - لعنتی.
    حالا بماند که چقدر به سارا فحش دادم. با همون حرص نشستم روی صندلیم و بعد از کمی فکر کردن؛ به این نتیجه رسیدم که امروز کسی نمیاد و همه رفتن به مراسم استقبال و تصمیم گرفتم بی‌خیال کار و ملتی که پایین بودن بشم و برم خونه.
    ***
    سه روز بعد
    مریض‌ها رو که ویزیت کردم، ساعت تقریبا سه بود. رفتم بخش که با ویدا ناهار بخوریم. از آسانسور که بیرون اومدم، سر و صدای بلندی از سمت پذیرش به گوشم خورد. با کنجکاوی جلوتر رفتم. مردم، همه ایستاده بودن و داشتن به اون سمت نگاه می‌کردن. آروم گردن کشیدم، ببینم چه خبره. دیدم یه مرد داره گریه می‌کنه. از بس داد زده، قرمز شده بود. نشسته بود روی زمین و داشت با دکتری حرف می‌زد که ایستاده بود و داشت یه چیزی می‌نوشت. مرد با ناله داد زد:
    - خواهش می‌کنم دکتر. زنم همه کسمه، بچه‌م بی‌مادر میشه. عملش کنید. پول رو براتون میارم.
    صدای دکتر اومد که فقط گفت:
    - نه.
    باز مرد داد زد:
    - دکتر تو رو خدا براتون پول رو میارم. شما فقط عملش کنید. من شده کلیه‌‌م رو می‌فروشم، پول رو جور می‌کنم.
    دکتر جوابش رو نداد که مرد با صدای دورگه شده از شدت داد زدن، گفت:
    - خواهش می‌کنم. یکم بهم فرصت بدید.
    دکتر سری تکون داد که از شدت خشم دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو. دکتره رو صدا زدم:
    - جناب دکتر.
    برنگشت که دوباره صداش زدم:
    - دکتر.
    آروم برگشت سمتم که با بهت بهش زل زدم. زبونم بند اومد و تازه فهمیدم که منظور خانوم عطایی از کیان مهران، دارمان کیانمهر بوده. پوزخندی زد و برگشت سر کارش.
    رو به مرد گفت:
    - قانون بیمارستان همینه. قانون مدیر. اگه می‌خوای زنت رو من عمل کنم، پول بیار.
    دندونام رو روی هم فشار دادم. آدم هم این‌قدر مغرور و بی‌شعور مگه می‌شه؟ با خشم رفتم سمتش. ایستادم جلوش و با تحقیر گفتم:
    - تو دکتری؟
    نگاهم نکرد و رو به ویدا که از ترس خشکش زده بود، گفت:
    - کاری که گفتم رو انجام بده.
    و رفت. مرد بلند شد و دنبالش رفت که دوباره التماس کنه. نگاهی به مردمی که جمع شده بودن اطرافمون کردم و منم دنبالشون رفتم که رسیدیم به قسمتی از بخش که کسی نبود. خسته شدم و داد زدم:
    - با تو بودما. میگم تو اصلا دکتری؟
    نیم نگاه بی‌تفاوتی بهم انداخت و خواست بره سر کارش که با حرفم ایستاد. از حرص داد زدم:
    - معلومه که دکتر نیستی. دکتری که به‌خاطر پول کار کنه باید بره بمیره.
    برگشت سمتم و در حالی که دستاش داخل جیبش بود، اومد جلو. مصمم نگاهش کردم. جلوتر اومد و آروم تهدید کرد:
    - هشدار اول. بساطت رو جمع کن. من کارهای مهم‌تر از اینا دارم.
    سری تکون دادم و مصمم و محکم بهش گفتم:
    - این مرد، به خاطر زن و بچه‌ش داره به تو التماس می‌کنه. داره تمام تلاشش رو می‌کنه که زندگیش رو نگه داره.
    کمی بهش نزدیک شدم و گفتم:
    - اطلاعیه اول. من بساطم رو هر جا بخوام پهن می‌کنم.
    بی‌تفاوت نگاهم کرد که پوزخندی زدم و رو به اون مرد که هنوز نشسته بود و با بهت داشت بهم نگاه می‌کرد، گفتم:
    - آقا، شما خیلی مردی. خیلی مردتر از خیلیا که زن و بچه‌هاشون رو ول می‌کنن و میرن. خانواده‌تون باید بهتون افتخار کنن.
    صدای غرشش رو شنیدم. زیر لب جوری که من بشنوم، گفت:
    - بسه.
    با نفرت بهش زل زدم که هنوز بی‌حس بهم نگاه می‌کرد. گفتم:
    - این‌که میگن دکترا قسم خوردن و این چیزا دروغه مگه نه؟ هر چند بعضیا قسمشون هم دروغه.
    و منتظر عکس العملش شدم. سری تکون داد و بی‌حالت گفت:
    - پول رو که آورد، عملش می‌کنم.
    متعجب از این همه بی‌شعوری بهش زل زدم. داشت می‌رفت که نیم نگاهی به مرد انداختم. گفت:
    - خانوم تو رو خدا. اگه بره، من چیکار کنم؟
    نگاهش کردم و یهو داد زدم:
    - من… من پولش رو میدم.
    ایستاد و همون‌طور که ایستاده بود، گفت:
    - تا دو ساعت دیگه عملش می‌کنم.
    نفس عمیقی کشیدم که بی‌حرف رفت. رفتم سمت مرد و گفتم:
    - آقا! یه مرد هیچ‌وقت التماس نمی‌کنه. اونم به یه همچین آدمی.
    سری تکون داد، بلند شد و با لبخند تلخی گفت:
    - ممنونم خانوم دکتر.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - شما برید به خانواده‌تون برسید.
    سری تکون داد و در حالی که سرش پایین بود، گفت:
    - چطوری این محبتتون رو جبران کنم؟
    لبخندی زدم و جوابش رو دادم:
    - برید همسرتون رو آماده کنید برای عمل.
    سری تکون داد و از خوش‌حالی دوید. پوفی کردم و رفتم سمت پذیرش. ویدا معلوم بود متعجب و حیرونه. آروم زمزمه کرد:
    - چیکار کردی طناز؟
    ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم.
    سری تکون داد و حرصی گفت:
    - احمق می‌دونی اون کی بود؟
    نیم نگاهی بهش کردم و بی‌تفاوت گفتم:
    - نه و نمی‌خوامم بدونم.
    سری تکون داد و بازم با حرص گفت:
    - علنی داری با دم شیر بازی می‌کنی.
    لبخند کجی زدم و گفتم:
    - دم شیر؟ این که دم گربه هم نبود.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - وای که تو چقدر خونسردی. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    سری تکون دادم و پرسیدم:
    - چی رو چی‌کار کنم؟
    نگاهم کرد و حرصی گفت:
    - هزینه درمان زن همین مرده رو.
    اهانی گفتم و ازش پرسیدم:
    - ببینم. چند میشه مگه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - چند لحظه صبر کن.
    و تندتند یه چیزایی رو داخل کامپیوترش زد. بعد از چند ثانیه، متعجب سرش رو بلند کرد. سرش بین من و مانیتور در حال گردش بود. با اخم نگاهش کردم و گفتم:
    - چیه؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - تو واقعا این‌همه پول داری؟
    پشت‌چشمی براش نازک کردم و گفتم:
    - پس چی فکر کردی؟
    صداش رو کمی بلند کرد و گفت:
    - یعنی تو این‌قدر پول داری؟!
    نگاه گذرایی به مانیتور کردم و بازم با غرور گفتم:
    - معلومه که…
    اما یهو یه خودم اومدم و با چشمهای گشاد نگاهش کردم و گفتم:
    - چی؟ مگه می‌خواد یه مغز دیگه براش بذاره؟
    و عین بیچاره‌ها بهش زل زدم. در عرض نیم ساعت به نازی و مریم و چند تا از دوستام زنگ زدم؛ اما پول همه‌شون رو اگه روی هم می‌ذاشتم هم کامل نمی‌شد. مشکل این بود که از شانس منه بی‌چاره، همه پولشون رو یا خرج کرده بودن یا لازم داشتن. سرم رو داخل دستم گرفتم. نمی‌خواستم از کیوان بگیرم. مطمئن بودم خبرش به گوش پسر عموش می‌رسه. سری تکون دادم و ناامید چکی نوشتم و درمونده رفتم سمت پذیرش. کنار ایستادم تا کار ویدا که داشت با یه همراه بیمار حرف می‌زد، تموم بشه. تموم که شد، رفتم نزدیک و سرم رو کمی به شیشه نزدیک کردم و آروم گفتم:
    - میگم ویدا!
    نگاهم کرد و گفت:
    - چیه؟
    کمی مِن و مِن کردم؛ اما بعد گفتم:
    - میشه چک بدم؟
    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - به‌نظرت میشه خانوم دکتر؟
    سری تکون دادم و رفتم داخل پذیرش. کنارش ایستادم و ناله کردم:
    - ویدا، جونِ من. نمیشه یه کاریش کرد؟
    ویدا پوفی کرد و گفت:
    - نه. هر کس بود شاید می‌شد؛ ولی دکتر کیانمهر، امکان نداره. آخه رئیس بیمارستان روش زوم کرده. چون…
    فقط همون قسمت نمیشه رو که شنیدم، سری تکون دادم و نا امید سرم رو گذاشتم روی میز کوچکی که داخل پذیرش بود. گردن دردم باز شروع شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    ناامید سرم رو گذاشتم روی میز کوچکی که داخل پذیرش بود. گردن دردم باز شروع شده بود. شروع کردم به غر زدن:
    - آخه من چطوری این‌همه پول رو جور کنم؟
    سرم رو آروم کوبیدم به میز و باز به غر زدن‌هام ادامه دادم:
    - چک هم که قبول نمی‌کنن. ای وای!
    همون‌طور که سرم روی دستام بود، کمی خمش کردم و به دیوار سمت چپ زل زدم و ناله کردم:
    - ویدا! واقعا کسی چک قبول نمی‌کنه؟
    صدای مردونه‌‌ای گفت:
    - من قبول می‌کنم.
    اول چند ثانیه با اخم به دیوار زل زدم؛ اما بعد با درک موقعیتم سرم رو از روی میز بلند کردم و کنجکاو به بالا نگاه کردم.
    مرد تقریبا ۳۵ ساله‌‌ای، ایستاده بود و بهم لبخند می‌زد. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - با من بودید؟
    سری تکون داد و با همون لبخند گفت:
    - بله.
    نگاهی به ویدا که اونم متعجب بودم، کردم که مَرد چشم میشی و بور، خندید و گفت:
    - آخ ببخشید. فکر کنم من رو نمی‌شناسید.
    همون‌طور در سکوت بهش زل زدم که خودش ادامه داد:
    - من بهزاد سروش هستم.
    اخم کردم. اسم و فامیلش زیادی برام آشنا بود. بدون تغییری در حالتم گفتم:
    - خب.
    ویدا خنده‌‌ای کرد و با لحنی که می‌خواست من بیشتر گند نزنم، گفت:
    - اِ طناز جان. ایشون دکتر بهزاد سروش معروف هستن.
    مثل خنگ‌ها بهش زل زدم و بازم مثل قبل اما کشیده‌تر، گفتم:
    - خب.
    ویدا حرصی خندید و ماست مالی کردن رو ادامه داد:
    - ایشون متخصص ارتوپد هستن.
    ابروهام رو بالا انداختم و به سروش نام زل زدم و گفتم:
    - آهان.
    سروش خندید و ویدا هم خنده حرصی زد که سروش رو بهم گفت:
    - خب. الان که دیگه شناختید. اجازه می‌دید که من پول رو بدم و چک رو ازتون بگیرم؟ اینم کارت، می‌تونیم همین الان پرداخت کنیم.
    و کارت بانکیش رو گرفت سمتم. نیم‌نگاهی به کارتش انداختم، سری تکون دادم و با لبخند مسخره‌‌ای گفتم:
    - نه ممنونم. خودم جورش می‌کنم.
    سری تکون داد و گفت:
    - مطمئنید؟ من می‌تونم بهتون کمک کنم.
    سرم رو کمی خم کردم و گفتم:
    - ممنون از لطفتون.
    و سری هم برای ویدا تکون دادم و رفتم بیرون از پذیرش. بازم صداش رو شنیدم:
    - بازم میل خودتونه. هرطور مایلید.
    چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. تا چشمام رو باز کردم و خواستم یه قدم برم جلو. دیدم که بی‌شعور‌ترین آدم دنیا داره میاد این سمت. داشت با یه پیرمرد حرف می‌زد و می‌اومد سمت پذیرش. آب دهنم رو قورت دادم. سریع عقب گرد کردم و از پشت به قد بلندش نگاه کردم. الان میگه این دختره تعادل نداره، چه زود از حرفش برگشت؛ اما چاره‌‌ای نبود. صداش زدم:
    - دکتر سروش!
    برگشت سمتم که بدون این‌که بهش فرصت انجام کاری رو بدم، سریع چک رو گذاشتم روی میز و کارتش رو از دستش کِش رفتم و گفتم:
    - معامله انجام شد.
    و با یه لبخند گنده، کارت رو به ویدا دادم. دکتر سروش خندید و سری تکون داد. رمز کارت رو داد به ویدا و سریع کارهاش رو انجام داد. کنار دکتر سروش ایستاده بودم و داشتم تشکر می‌کردم. بهش گفتم که یه هفته بهم وقت بده تا بتونم پول رو جور کنم. اونم خندید و گفت:
    - به‌نظرتون ۱۰ روز دیگه بهتر نیست؟
    ناباور بهش زل زدم. آروم خندیدم و گفتم:
    - شما دیگه کی هستید؟
    خواست چیزی بگه؛ اما یهو نگاهش به پشت سرم افتاد و بازم لبخند زد:
    - به‌به دکتر کیانمهر. خوش آمدید.
    بدون این‌که برگردم، رو به سروش با لبخند گفتم:
    - با اجازه‌تون. ممنون از کمکتون.
    و برگشتم سمت دکتر کیانمهر. پوزخندی بهش زدم و گفتم:
    - می‌تونید عمل رو شروع کنید، آقای به اصطلاح دکتر.
    و از کنارش رد شدم. صدای خنده سروش رو شنیدم؛ اما برنگشتم و به راهم ادامه دادم. دو ساعت بعد، با مردی که برای نجات جون همسرش زانو زده بود هم آشنا شده بودم. فامیلش رهنما بود. چند ساعتی از عمل گذشته بود و من و آقای رهنما پشت در اتاق عمل منتظر بودیم که زهرا خانوم، همسر آقای رهنما، اگه خدا بخواد سالم بیرون بیاد. نگاهی به آقای رهنما کردم که طول و عرض سالن رو توی این مدت چندین‌بار طی کرده بود. لبخند تلخی زدم و چقدر این مرد، مرد بود. سرم رو انداختم پایین. منم گاهی که نه، در واقع همیشه آرزوی این طور نگرانی‌ها رو داشتم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا کردم که در اتاق باز شد و پرستاری بیرون اومد. آقای رهنما نگران رفت سمتش و پرسید:
    - چطوره؟
    پرستار نگاهش کرد و گفت:
    - خوبه، خدا رو شکر. الان انتقالش می‌دیم به بخش.
    لبخند آرومی زدم. خوشحال بودم از کمکی که کردم و مطمئن بودم به خاطر این کمک توی دردسر میفتم. پرستار رفت و آقای رهنما، نفس راحتی کشید و همون‌جا نشست. با تعجب بهش نگاه کردم. یهو دیدم همون‌طور که گریه می‌کنه، یه چیزایی هم زیر لب زمزمه می‌کنه. مبهوت این صحنه بودم که در باز شد و زهرا خانوم که روی تخت بود، بیرون اومد. آقای رهنما بلند شد و بی‌حواس و از شدت ذوق دوید سمت تخت و به دنبال تخت، رفت. سرم رو تکون دادم و از بهت بیرون اومدم. وسط راهرو ایستادم و با لبخند به مسیر رفتنشون زل زدم. صداش که از پشتم اومد، حس و حال خوبم رو خراب کرد:
    - هشدار دوم. توی کار من دخالت نکن.
    برگشتم سمتش و ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    - اطلاعیه دوم. من هر کاری دلم بخواد، می‌کنم.
    و با لبخند پیروزی بهش زل زدم و برگشتم.
    این تازه اولش بود جناب کیانمهر. منتظر بعدی‌ها هم باش. یه روز دلم رو شکستی، منتظر باش که غرورت رو بشکنم. دلم رو شکستی، خرد کردی. غرورت رو می‌شکنم، خرد می‌کنم. چون خوب می‌دونم تنها چیزی که در مقابل دل یه زنه، غرور یه مرده؛ پس اگه تو دلم رو شکستی، منتظر شکسته شدن غرورت باش، دکتر دارمان کیانمهر.
    سری تکون دادم و با قدم‌های محکم رفتم سمت آسانسور. به مریض‌ها رسیدم. بعد از ظهر رفتم دفتر و بعدم خونه. مثل همیشه بچه‌ها خونه نبودن؛ اما این‌بار می‌دونستم کجا هستن. قرار بود برن بیرون. طرلان خونه بود. با هم شام خوردیم و فیلم می‌دیدیم. ساعت نه گذشته بود و هنوز بچه‌ها نیومده بودن. فیلم که تموم شد، حدودا ساعت ۱۰:۳۰ بود که من از شدت استرس پام رو تکون می‌دادم. طرلان خداحافظی کرد و رفت بخوابه. مدام به ساعت نگاه می‌کردم. ساعت به ۱۱:۱۵ که رسید، دیگه طاقتم طاق شد. بازم گردنم داشت تیر می‌کشید. موبایلم رو برداشتم و در حالی که گردنم داخل دستم بود، زنگ زدم به کیوان که جواب نداد. شماره پسر عموی بی‌خیالش رو هم نداشتم. نگران، شروع کردم به راه رفتن داخل هال. ساعت ۱۲:۳۰ بود که صدای زنگ آیفون اومد. سریع نگاه خشمگینم رو به آیفون دوختم و بدون این‌که آیفون رو بردارم، سریع رفتم بیرون. در حیاط رو باز کردم و به بچه‌ها که لباسشون رنگی شده بود و معلوم بود حسابی به خودشون رسیدن و خوراکی خوردن نگاهی انداختم. با دیدن چهره خشمگینم، خنده شون رو قورت دادن و سلام کردن. جوابشون رو آروم دادم و دستوری و ناراحت گفتم:
    - داخل. سریع.
    و از جلوی در کنار رفتم و بهشون اشاره کردم. با به اصطلاح باباشون دست دادن و خداحافظی کردن و رفتن داخل. سرم رو انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم. بعد از چند ثانیه، سرم رو بالا کردم و زل زدم بهش. دستاش رو کرد داخل جیباش و به ماشینش تکیه زد. آروم اما تقریبا حرصی گفتم:
    - چرا این‌قدر دیر کردین؟ کجا بودین تا حالا؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - ربطی داره؟
    مبهوت، پوزخندی زدم و گفتم:
    - ربطی نداره؟ من مادرشونم.
    سری تکون داد و چشمای سیاهش رو دوخت داخل چشمام و گفت:
    - منم پدرشون.
    خنده تمسخرآمیزی کردم و گفتم:
    - منو نخندون جناب کیانمهر.
    بعد هم جدی بهش زل زدم و گفتم:
    - یا مفهوم پدر بودن رو نمی‌دونی یا تو پدر درستی نیستی! کدوم؟
    بعدم خودم جواب دادم:
    -که البته هر دو مورد صحیح.
    سری تکون داد. اومد جلو و خم شد روی صورتم و گفت:
    -هشدار سوم. رابـ*ـطه پدر و پسری ما به تو ربطی نداره.
    کمی عقب رفتم. دندونام رو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم بازم با اعتماد به نفس باشم. گفتم:
    - اطلاعیه سوم. هر چیزی که به پسرام مربوط بشه، به منم ربط داره.
    عقب رفت و بی‌تفاوت بهم زل زد که با حرص گفتم:
    - اصلا این کیوان کدوم گوریه؟
    لبخند کجی زد و چیزی نگفت. بی‌توجه داشت می‌رفت که آب دهنم رو قورت دادم. تمام نیروم رو جمع کردم و تند و حرصی گفتم:
    - در ضمن! این اولین و آخرین‌بار بود که بچه‌های من تا این‌موقع شب بیرون بودن. توی تمام این سال‌ها این اولین‌باره که بچه‌ها تا این ساعت بیرون خونه بودن و بایدم آخرین‌بار باشه. امیدوارم گرفته باشی.
    و بدون این‌که اجازه بدم حرف بزنه در رو محکم بستم. به پشت در تکیه زدم و نمی‌دونم چرا خنده‌‌م گرفته بود. بعد از رفتنش، منم رفتم داخل. بچه‌ها از ترس خودشون رو زده بودن به خواب. صبح بچه‌ها رو آماده کردم و با آقای شریفی فرستادمشون رفتن. داشتم آماده می‌شدم و بازم گردنم رو گرفته بودم. روی تخت نشسته بودم. در اتاق هم باز بود که طرلان اومد داخل. لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - چیزی شده؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - نه. چیز خاصی نیست.
    بهش زل زدم که بهم نیم نگاهی انداخت و گفت:
    - راستش آره.
    خندیدم و گفتم:
    - جانم.
    باز سرش رو انداخت پایین و مشغول بازی کردن با انگشتاش شد. آروم گفت:
    - راستش چند روزی هست که…
    مکثی کرد که منتظر نگاهش کردم. در لحظه فکری به ذهنم رسید که مردم تا طرلان ادامه داد:
    - چند روزی هست که یکی از پسرهای دانشگاه…
    و ادامه نداد که با نگرانی پرسیدم:
    - مزاحمت شده؟
    سریع نگاهم کرد و گفت:
    - نه‌نه! فقط راستش چند وقتی هست که از بچه‌ها شنیدم…
    بازم مکث کرد اما بعد از چند ثانیه سریع گفت:
    - می‌خواد بیاد خواستگاری.
    اول نفهمیدم چی شد؛ اما بعد از چند ثانیه، لبخند زدم. بلند شدم و رفتم نزدیکش. چونه‌ش رو بالا آوردم و گفتم:
    - خدای من! طرلانِ من چقدر بزرگ شده.
    لبخندی زد و بغـ*ـلم کرد که گفتم:
    - عزیز دلمی.
    از خودم جداش کردم و پرسیدم:
    - ببینم الان در چه مرحله‌‌ای هستین؟
    با تعجب گفت:
    - مرحله؟! هیچ مرحله‌ای!
    گنگ نگاهش کردم و گفتم:
    - پس…
    آروم زمزمه کرد:
    - یکی از بچه‌های هم‌کلاسیم بدون اجازه شماره من رو بهشون داده…
    توی حرفش پریدم و گفتم:
    - خب. چی گفت بهت؟
    نگاهم کرد و با خنده گفت:
    - به اون مراحل نرسید. همون اول گفتم نه.
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - چرا نه؟
    سری تکون داد و گفت:
    - ما به درد هم نمی‌خوریم.
    لحظه‌‌ای مکث کردم؛ اما با لبخند متعجبی گفتم:
    - طرلان از تو بعیده! تو که منطقی بودی!
    در سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - اون پسر باید با خانواده‌‌ش بیان و بعد از حرف زدن و ملاقات تصمیم بگیری. این‌جوری که نمیشه.
    سری تکون داد و اعتراض کرد:
    - اما من خودم می‌دونم که…
    سری تکون دادم و با لبخند بین حرفاش گفتم:
    - شماره من رو بهش بده.
    بازم امتناع کرد که اصرار کردم:
    - به‌خاطر من، فقط یه ملاقات. فوقش اگر نخواستی، ردشون می‌کنیم.
    خنده سرسری کرد و گفت:
    - باشه.
    سریع رفت بیرون. سری تکون دادم و روی تخت نشستم. دروغ چرا؟ ترسیدم. از تکرار اتفاقات گذشته؛ اما نخواستم جلوش به روی خودم بیارم. چشمام رو آروم بستم.
    به این فکر کردم که طرلان بزرگ شده بود. چقدر زود بزرگ شده بود و من نفهمیده بودم. عکس مامان و بابا که روی عسلی بود، نگاه کردم. با لبخند تلخی، زمزمه کردم:
    - مامان! بابا! شنیدین چی شد؟ طرلان بزرگ شده. میگه خواستگار داره. ممکنه هم ازدواج کنه.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - ببخشید که براش کم گذاشتم و نتونستم جای شما رو براش پر کنم. ببخشید که به‌خاطر من، یه نفر رو از دست داد. ببخشید که نتونستم کاری بکنم براش.
    چند ثانیه‌‌ای به عکس نگاه کردم و گذشته رو مرور کردم. سال گذشته، طرلان با یکی از هم دانشگاهی‌هاش که شهرستانی بود و رشته کامپیوتر می‌خوند و کافی‌نت داشت، آشنا شد. پسر خندان و سر به راهی بود. خیلی با هم رفت‌وآمد داشتن. خیلی حالشون خوب بود. تا این‌که خانواده‌‌ش از شهرستان اومدن خواستگاری؛ اما تا فهمیدن من طلاق گرفتم، رفتن و پشت سرشون هم نگاه نکردن. می‌گفتن شگون نداره. می‌گفتن پیوند طرلان و پسرشون شوم و بده. می‌گفتن از کجا معلوم طرلان مال طلاق نباشه. می‌گفتن توی شهرستان ما طلاق رو بد و زشت و مثل یه جرم می‌دونن. می‌گفتن و من آب می‌شدم جلوی خواهر کوچیک‌ترم. خواهری که به‌خاطر من، کسی رو که فکر می‌کرد بهش علاقه داره رو از دست داد. خواهری که درباره اون ماجرا هیچی نگفت. سکوت کرد. فقط وقتی به من لقب بد شگون رو دادن، بلند شد، داد زد و بیرونشون کرد. پسره هم به‌خاطر خانواده‌‌اش، قید طرلان رو زد با دختر عمه‌‌ش ازدواج کرد و رفت یه شهر دیگه؛ اما من هنوز می‌ترسم برای طرلان. هنوز می‌گم نکنه باز یکی پیداش بشه و طرلان رو عادت بده و باز به خاطر من بره؟ می‌ترسم که کسی زندگی من رو بدونه. نفس عمیقی کشیدم؛ اما با دیدن ساعت از جا پریدم. دیر شده بود. سریع خودم رو رسوندم به بیمارستان. به فرنوش و سارا سلام کردم و رفتم داخل اتاق. در زدن و شروع کردم به دیدن بیمارها. ساعت سه، مثل همیشه رفتم برای ناهار. با ویدا و چند تا دکتر دیگه ناهار می‌خوردیم و من زودتر از بقیه ناهارم رو خوردم و برگشتم که برم به اتاقم. داشتم می‌رفتم داخل اتاقم که هدیه صدام کرد. برگشتم و با لبخند گفتم:
    - جانم.
    اونم لبخندی زد و گفت:
    - جانت تو حلقم.
    خندیدم که ادامه داد:
    - یه آقا اومد، دنبالت می‌گشت.
    اخم کردم و پرسیدم:
    - دنبال من؟
    سرش رو به نشانه تایید تکون داد که پرسیدم:
    - کی بود؟
    شونه‌‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم.
    اخمم پررنگ شد و باز گفتم:
    - یعنی هیچ پیغامی نداد که بهم بگی؟
    لبخند گنده‌‌ای زد و گفت:
    - چرا!
    سری تکون دادم و در حالی که چپ‌چپ نگاهش می‌کردم، گفتم:
    - پس چرا چیزی نمیگی؟
    خندید و گفت:
    - دلم خواست.
    چیزی نگفتم و سرم رو برگردوندم که ادامه داد:
    - حالا قهر نکن. گفت رهنماست و زنش خیلی مشتاق که ببینتت و خواهش کرد که بری بخش مغز و اعصاب.
    سری تکون دادم و لبخندی زدم و رو به هدیه گفتم:
    - ممنون.
    رفتم سمت آسانسور. وارد که شدم، دستم رفت سمت دکمه و شماره طبقه اما یهو به خودم اومدم و یادم اومد که دارم می‌رم کدوم طبقه. خواستم برگردم؛ اما مردی که داخل آسانسور بود با صدای بلند، گفت:
    - خانوم. چرا دکمه رو نمی‌زنید؟ این‌جوری حرکت نمی‌کنه.
    سری تکون دادم و با خشم دکمه رو زدم. با بدبختی و کلی پلیس بازی، بالاخره به اتاق رسیدم. وقت ملاقات بود و بخش بسیار شلوغ شده بود. در زدم و وارد شدم. آقای رهنما من رو که دید از روی صندلی بلند شد و سلام کرد. با لبخند سلام کردم و به زهرا خانوم که روی تخت دراز کشیده بود و با لبخند بهم سلام کرد و دختر کوچولویی که دستش داخل دست زهرا خانوم بود، زل زدم. کنارشون نشستم. آقای رهنما و زهرا خانوم حسابی تشکر کردن و آقای رهنما به دخترش، فاطمه، گفت که از داخل یخچال برای من چیزی بیاره. فاطمه هم با خجالت چشمی گفت و من لبخندی زدم که صدای آقای رهنما، توجهم رو جلب کرد:
    - خانوم دکتر. من قول میدم همه پول رو بهتون بدم؛ اما اگه اجازه بدید…
    نذاشتم چیز دیگه‌‌ای بگه و با لبخند گفتم:
    - مشکلی نیست جناب رهنما. خواهشا عجله نکنید.
    سری تکون داد و بازم تشکر کرد. فاطمه جعبه شیرینی رو جلوم گرفت که با لبخند برداشتم و گفتم:
    - به به دستتون درد نکنه فاطمه خانوم.
    لبخند خجالت زده‌‌ای زد و به بابا و مامانش هم تعارف کرد. آقای رهنما بغـ*ـلش کرد که بعد از چند دقیقه بلند شدم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون. داشتم می‌رفتم که شنیدم کسی صدام می‌کرد. برگشتم و دیدم فاطمه ست. نفسی کشید و گلی که داخل دستش بود رو گرفت سمتم. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:
    - برای منه؟
    سرش رو بالا و پایین کرد که آروم دستش رو گرفتم و نشوندمش روی یکی از صندلی‌های بیمارستان و خودم کنارش نشستم. لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - ممنون عزیز دلم.
    مکثی کردم و با لبخند گفتم:
    - باید به چیزایی رو بهت بگم.
    منتظر نگاهم کرد که گفتم:
    - باید مراقب مامانت باشی. شما دیگه خانوم خونه‌‌ای. خوشکل و زیبا. مراقب پدرت هم باش. اونم بهت نیاز داره. تا وقتی مامان خوب نشده تو باید حواست به همه چی باشه. مثل یه خانوم خونه. باشه؟
    صدای آرومش رو شنیدم:
    - چشم.
    لبخندم پررنگ شدم و بـ*ـوسیدمش. من تجربه دختر داشتن رو نداشتم؛ اما همیشه دلم یه صحبت مامان و دختری این‌جوری می‌خواست. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. فاطمه که رفت، منم وارد آسانسور شدم و رفتم بخش خودمون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    مثل همیشه ساعت سه برای ناهار رفتم. با ویدا و چند تا دکتر دیگه ناهار می‌خوردیم. خانوم دکتر رابعی که ظاهرا نامزدی کرده بود، داشت حرف می‌زد. ویدا با شوق نگاهش می‌کرد و با آب و تاب مدام ازش سوال می‌پرسید. منم فقط به ویدا می‌خندیدم و گاهی تیکه می‌نداختم که بهم چشم‌غره می‌رفت و بازم ادامه می‌داد. ویدا لقمه‌‌ای که داخل دهنش گذاشته بود رو قورت داد و سریع پرسید:
    - میگم حالا واقعا چطور با هم آشنا شدید؟
    دکتر رابعی پوفی کرد و کلافه گفت:
    - وای ویدا! از یه هفته پیش تا حالا ده بار این رو گفتم.
    ویدا پشت چشمی نازک کرد که خانوم نادی، پرستار بخش گفت:
    - حالا میشه یه‌بار دیگه هم بگید، خانوم دکتر.
    دکتر رابعی خندید و گفت:
    - این بار هم به‌خاطر شما.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خب در واقع من و شوهرم توی مهمونی خانوادگی با هم آشنا شدیم.
    لبخند پررنگی که روی صورتم بود، کم‌رنگ شد. ویدا با اعتراض گفت:
    -‌‌ ای بابا مگه میشه کسی تو مهمونی عاشق بشه؟ کدوم احمقی بیمارستان و دکترای خوش‌تیپ رو ول می‌کنه و تو مهمونی و به این سادگی و آسونی عاشق میشه؟
    لبخندم جون گرفت؛ اما این بار تلخ بود.
    جواب ویدا رو توی دلم دادم: «آره. منه احمق.»
    و ناخودآگاه رفتم به گذشته…
    به حدودا ۱۱ سال پیش…
    ***
    ۱۱ سال قبل
    مامان و بابا و طرلان، برای مراسم ترحیم یکی از اقوام بابا رفته بودن بوشهر. منم که درس داشتم و نتونستم برم؛ بنابراین خونه خاله لنگر انداخته بودم. یه اتاق مال من و کیانا بود که هنوز ازدواج نکرده بود و نامزد داشت. یه اتاق هم مال کیوان. اتاق خاله اینا طبقه بالا بود و اتاق ما طبقه پایین. هر روز کارم این بود که می‌رفتم مدرسه و با نازی و مریم و شیدا مسخره‌بازی در می‌آوردیم و بعد بر می‌گشتم خونه. ظهر که می‌اومدم، خاله ناهار و آماده کرده بود و من و کیوان که دانشگاه می‌رفت، غذا رو با هم می‌خوردیم. کیانا معمولا یا با نامزدش، حامد، غذا می‌خورد یا اگه می‌اومد خونه هم اون‌قدر دیر بود که به جای ناهار، شام می‌خورد. عمو رضا هم که شرکت ناهار می‌خورد. سه روزی بود که مامان اینا رفته بودن. حسابی دلم براشون تنگ شده بود. لوس بودم و مامانی. تا از مامانم دور می‌شدم واویلا بود. من و خاله سر میز نشسته بودیم و خاله داشت غذا رو می‌کشید. از پشت داشتم به خاله نگاه می‌کردم. چقدر خوب و مهربون بود. برخلاف موقعیت اجتماعیش اصلا مغرور و خودنما نبود. خانواده مادرم از خانواده‌های متوسط رو به بالایی بودن و از اون‌جایی که مادربزرگ و پدربزرگم دوتا دختر بیشتر نداشتن، همه ارثشون برای خاله و مامانم بود. زمانی که بابام میره خواستگاری مامانم، یه کارمند ساده بوده و ظاهرا پدربزرگم بابام رو قبول نمی‌کنه. مامانم که اون‌موقع سنی نداشته و از همون اول عاشق بابام شده بوده، کوتاه نمیاد و بابام این قدر میره و میاد تا پدربزرگم راضی میشه؛ اما خدابیامرز میگه که مامانم رو از ارث محروم کرده. بابا و مامانم از صفر شروع کردن؛ اما خاله پریچهر از صد شروع کرد. با یکی از پسران کیانمهر بزرگ، از خانواده‌های متمول تهران ازدواج کرد و همه چی براش فراهم بود. بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگم که اصلا یادم نمیاد که چه شکلی بودن، بر خلاف گفته‌های پدربزرگم، معلوم شد که مامانم هم ارث می‌بره. با پول ارثیه و تلاش‌های بابا، زندگیمون داشت جون می‌گرفت.
    سری تکون دادم و به خاله نگاه کردم که دیس غذا رو گذاشت روی میز. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - بکش طناز.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - باشه.
    نشست و نگاهم کرد و گفت:
    - چیزی شده؟ کیوان اذیتت کرده؟
    سری تکون دادم و جواب دادم:
    - نه بابا. جرئت نداره.
    با خنده، سری تکون داد. برام غذا کشید، گذاشت جلوم و داد زد:
    - کیوان! بیا غذا.
    کیوان هم از داخل اتاقش داد زد:
    - اومدم.
    و چند ثانیه بعد از اتاقش بیرون اومد. خاله نگاهی به میز انداخت و گفت:
    -‌‌ای وای! دوغ یادم رفت.
    سری تکون دادم و کیوان نشست سر میز و رو به من گفت:
    - چته؟
    نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    - به پَروپای من نپیچ که اصلا حوصله ندارم.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - اوی بچه دبیرستانی! با یه دانشجوی مملکت درست حرف بزن.
    پشت چشمی براش نازک کردم و جوابش رو ندادم که کمی نزدیک شد و گفت:
    - انگار واقعا حالت خوب نیست.
    خاله با بطری دوغ اومد و من بازم چیزی نگفتم. بدجوری دل‌تنگ مامان شده بودم. تلفنی خیلی باهاش حرف می‌زدم ولی فایده نداشت. آهی کشیدم که صدای خاله اومد:
    - طناز!
    نگاهش کردم که گفت:
    - خوبی؟
    آره بی‌جونی گفتم و بلند شدم. خاله با تعجب گفت:
    - کجا؟!
    گفتم:
    - اشتها ندارم.
    و بی‌توجه به تعجبش، رفتم داخل اتاق و نشستم روی تخت کیانا. چند دقیقه نگذشته بود که در زدن و کیوان اومد داخل.
    حوصله نداشتم بهش گیر بدم که چرا قبل از اینکه اجازه ورود بهش بدم، اومده داخل.
    خسته نگاهش کردم، پوفی کشیدم و گفتم:
    - چیه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - مامان گفت که بهت بگم آماده شو امشب بریم مهمونی.
    با تعجب گفتم:
    - مهمونی؟
    دست به سـ*ـینه نگاهم کرد و گفت:
    - آره مهمونی.
    بی‌حوصله گفتم:
    - برو کیوان. حوصله هیچ‌کس رو ندارم.
    سری تکون داد و حرصی گفت:
    - ببین طناز، به من ربطی نداره. مامان گفت بهت بگم. امشب خونه کیانمهر بزرگ مهمونیه. همه هم میرن، تو تنهایی خونه نمی‌مونی. افتاد؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - مگه من بچه‌م؟ تنها نمی‌ترسم.
    خندید و گفت:
    - آره جون خودت. اون شب، من بودم از ترس غش کردم؟
    چشم‌غره‌‌ای رفتم و گفتم:
    - خب حالا. فقط یه‌بار بود.
    زل زد بهم که گفتم:
    - خب باشه. چندمین‌بار بود.
    سری از روی تأسف برام تکون داد و در حالی که می‌رفت بیرون، گفت:
    - کیانا گفت یه لباس مهمونی جدید خریده، داخل کمده. اون رو بپوش.
    سری تکون دادم و با بی‌میلی داد زدم:
    - حالا به چه مناسبتی هست این جشن؟
    از بیرون داد زد:
    - از کیانمهر بزرگ بپرس. هیچ‌کس نمی‌دونه.
    سری تکون دادم و داخل آینه به خودم نگاه کردم. پوفی کردم و رفتم سر کمد کیانا و درش رو باز کردم. یه عالمه لباس داخلش بود. گیج نگاهشون می‌کردم. با دیدن کت و شلوار صورتی‌‌ای که داخل کاور بود و تا حالا کیانا نپوشیده بودش، لبخندی زدم و برداشتمش. یه کت صورتی که دو طرفش با یه سیلور پروانه‌‌ای به هم می‌چسبید و زیرش هم یه تاپ سفید بود. شلوارش هم صورتی ساده بود. از داخل کاور بیرونش آوردم و گذاشتم روی تخت. رفتم حمام و حدود ساعت سه بود که شروع کردم به آماده شدن. ساعت چهار کارم تموم شد و نشستم روی صندلی کوچکی که رو به روی میز آرایش بود. نگاهی به لوازم آرایش خودم و کیانا انداختم. یکم از لوازم خودم و یه‌کم از وسایل کیانا استفاده کردم. لبخند گنده‌‌ای زدم که چشمای عسلیم برق زد. بعد از چندوقت داشتم می‌رفتم مهمونی. اونم مهمونی پول‌دارها! حالا اگه مخ یه نفر رو هم می‌زدم که دیگه گل کاشتم. ریز ریز خندیدم و از نقشه‌های شیطانی که داشتم کیف کردم. بلند شدم و بازم کمد کیانا رو باز کردم و یه روسری برداشتم و قشنگ بستمش. موهام رو کمی کج کردم و از گوشه روسریم بیرون دادم. کلی مسخره‌بازی درآوردم که با صدای کیوان که صدام می‌کرد و هشدار می‌داد که دیر شده، مانتوی گشادی کشیدم روی کت و کیف دستی کوچولوی کیانا رو هم دزدیدم و گرفتم دستم. بیرون که اومدم، دیدم کیوان هم ایستاده و سرش پایینه و با موبایلش مشغوله. کت و شلوار بادمجونی با پیراهن سفید پوشیده بود. عجب تیپی زده پسر خاله خان. روی پنجه پا رفتم جلو و زیر گوشش داد زدم:
    - کیوان!
    از جا پرید و موبایلش افتاد روی فرش. سریع برگشت و با چشمای درشت شده بهم نگاه کرد. بعد از چند ثانیه که به خودش اومد با چشم‌غره گفت:
    - کوفت.
    و خم شد و موبایلش رو برداشت. داشتم بهش می‌خندیدم که گفت:
    - چیه؟ حالت خوب شد، باز شروع کردی؟ اصلا ببینم تو کاری جز اذیت من نداری؟
    ابروهام رو بالا انداختم و در حالی که می‌رفتم سمت هال گفتم:
    - این تلافی کار ظهرت بود.
    و رفتم داخل هال. خاله آماده ایستاده بود و گوشی تلفن داخل دستش بود و تند تند شماره می‌گرفت. صداش زدم:
    - خاله! چی‌کار می‌کنی؟
    سرش رو بالا نیاورد و تند گفت:
    - رضا جواب نمیده. معلوم نیست کجاست؟ این مرد اصلا به فکر قلب من نیست.
    و باز تند تند شماره گرفت. یهو صاف ایستاد و گفت:
    - الو رضا.
    و شروع کرد به غر زدن. لبخندی زدم. خاله پریچهر پرشور‌تر از مامانم بود. مامان همه درد و مشکلات رو تو خودش می‌ریخت؛ اما خاله پریچهر فوری غر می‌زد و دعوا می‌کرد و راحت می‌شد. خندیدم و رفتم بشینم روی مبل که تلفن خاله تموم شد. نگاهی بهم کرد، اخماش رفت، لبخند پررنگی زد و گفت:
    - چقدر ناز شدی وروجک. یهو تورت نکنن.
    لبخند مثلا خجولی زدم و تو دلم بشکن می‌زدم برای خودم که امشب مطمئنا یه پسر توپ تور کردم. صدای کیوان هم اومد:
    - نترس مامان. اینو کسی نمی‌دزده. حالا اگه من رو بگی یه چیزی.
    خاله پریچهر چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
    - آره حتما.
    خندیدم و یواشکی تندتند برای کیوان ابرو بالا انداختم که حرصی گفت:
    - مامان!
    خاله پریچهر خندید و گفت:
    - جان مامان، مگه دروغ میگم؟
    موبایلش زنگ خورد که برداشت. کیوان با حرص رو به من گفت:
    - آخه مگه میشه؟ من و تو اصلا قابل قیاس نیستیم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره خب، تو خیلی پایین‌تری.
    باز با حرص گفت:
    - برو بابا. بی‌سلیقه.
    خندیدم که خاله گفت:
    - بچه‌ها بریم که رضا منتظره.
    و از خونه خارج شدیم. حدودا یه ساعت توی راه بودیم. عمو رضا داشت وارد یه کوچه می‌شد که من با تعجب پرسیدم:
    - داریم می‌ریم خونه شیدا اینا؟
    عمو رضا پرسید:
    - شیدا دیگه کیه؟
    خاله جوابش رو داد:
    - دوستش.
    بعد رو به من پرسید:
    - مگه خونشون اینجاست؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - آره.
    بالاخره رسیدیم و من مات و مبهوت به کاخ روبه‌روم نگاه می‌کردم. خونه بسیار بزرگی بود. داخل خونه فقط با ماشین پنج دقیقه رانندگی بود. وارد که می‌شدی و کلی راه می‌رفتی، می‌رسیدی به یه ساختمون خیلی بزرگ که به نظر می‌اومد قدیمی باشه؛ اما مشخص بود که بازسازی شده. در طول مسیر از در ورودی تا ساختمون، سراسر درخت بود. ساختمون، دو طبقه بود و بالکن‌های بسیار بزرگی داشت. همون‌طور مات بودم که با کشیده شدن کیفم، به خودم اومدم. با حرص رو به کیوان گفتم:
    - نکش کیفم رو.
    آروم گفت:
    - چرا اون‌جوری عین ندیده‌ها نگاه می‌کنی؟
    منم آروم گفتم:
    - خب چون ندیدم.
    پوفی کرد و گفت:
    - خب دیگه. از این به بعد درست رفتار کن.
    سرم رو محکم تکون دادم و بازم زیر زیرکی به همه‌جا نگاه می‌انداختم. از یه سری پله رفتیم بالا و بالاخره به در اصلی رسیدیم.
    در باز شد و یه نفر تعظیم کرد که ما بی‌توجه به اون مرده وارد شدیم. یه سالن بسیار بزرگ بود که تمام لوستر‌های شیک داخلش روشن بودن و خودنمایی می‌کردن. چندین دست مبل سلطنتی گذاشته شده بود و یه سکوی کوچک که وسط سالن بود. سمت راست که آشپزخونه تمام اپن بود. سمت چپ هم پله می‌خورد و به‌نظر می‌اومد که به طبقه بالا وصل میشه. بازم مات داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که کیوان محکم زد داخل کیفم. همون‌طور با دهن باز گفتم:
    - هان.
    آروم گفت:
    - سرت رو بیار بالا.
    بدون اینکه دست از نگاه کردن بردارم، گفتم:
    - بنال.
    بی‌ادبی زیر لب گفت و دستوری ادامه داد:
    - همین الان سرت رو بیار بالا.
    پوفی کردم، بهش نگاه کردم که دیدم با لبخندی داره به کنارم نگاه می‌کنه. سرم رو برگردوندم اون سمت. خانمی با فرم ایستاده بود و دستش دراز بود. نگاهی به دستش کردم و با لبخند دست دادم و با انرژی گفتم:
    - خوشبختم.
    خانمه با تعجب به دستم زل زد. کیوان که معلوم بود خونش به جوش اومده، از لای دندوناش گفت:
    - طناز! فقط ساکت شو.
    گیج بهش زل زدم که بلند گفت:
    - لباست رو بده به خانم.
    با هیجان تقریبا داد زدم:
    - آهان. من تو فیلما دیدم، از اینا که…
    و با نگاه کیوان خفه شدم و نیشم رو بستم. با لبخند خجالت زده‌‌ای رو به زنه گفتم:
    - ممنونم.
    و مانتوم رو بیرون آوردم و دادم بهش که گفت:
    - روسریتون.
    با چشمهای خشمگین بهش نگاه کردم و محکم روسریم رو گرفتم و گفتم:
    - نه. روسریم رو نمیدم. مگه زوره؟
    بازم با تعجب نگاهم کرد که کیوان نفس صداداری کشید و این‌بار دیگه آستینم رو کشید و گفت:
    - بیا.
    و من رو دنبال خودش کشید و در همون حال گفت:
    - احمق مگه می‌خواست روسری رو از سرت بکشه؟ آبروم رو بردی.
    توی اون وضعیت خندیدم و گفتم:
    - مگه تو هم آبروداری؟
    بی‌توجه به حرفم، جواب داد:
    - نه فقط تو…
    و یه دفعه برگشت و با خشم گفت:
    - طناز!
    خندیدم و گفتم:
    - خب باشه. حالا میشه یه‌جا بشینیم؟
    سری تکون داد و روی صندلی‌هایی که دور یه میز بود نشستیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سری تکون داد و روی دوتا از صندلی‌هایی که دور یه میز بود، نشستیم. کنجکاو به اطراف نگاه می‌کردم. تعجبی نداشت که زنه می‌خواست روسریم رو بگیره. به ندرت حجاب کرده بودن. به همه‌جا نگاه می‌کردم. یهو فکر کردم و فهمیدم خاله اینا با ما نیومدن اینجا. نگاهی به کیوان که ظاهرا دنبال کسی می‌گشت، کردم و پرسیدم:
    - خاله اینا کجا رفتن؟
    همون‌طور که گردن می‌کشید، گفت:
    - همین اطرافن.
    سری تکون دادم و پرسیدم:
    - ببینم، دنبال کی می‌گردی؟
    پوفی کرد و گفت:
    - چرا این‌قدر سوال می‌پرسی؟ حالا وقتی دیدمش، می‌فهمی.
    چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم که ندید و من دمغ نشستم. همه، گروهی نشسته بودن و می‌خندیدن. هر چی به اطراف نگاه می‌کردم، آشنا نمی‌دیدم. همون‌طور داشتم نگاه می‌کردم که یه نفر اومد جلوی دیدم رو گرفت.
    با تعجب سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. یه سینی بزرگ جلوم بود. پر از این لیوان خوشکل، باکلاس‌هایی که تو فیلما دیده بودم و بهش می‌گفتن گیلاس.
    اخم کردم و با پرخاش گفتم:
    - آقا، ما از اون خانواده‌هاش نیستیم. بفرما. دیگه هم…
    کیوان پرید وسط حرفام و گفت:
    - طناز جان.
    با تعجب برگشتم سمتش که آروم ادامه داد:
    - خفه شو.
    خواستم حرفی بزنم که سریع یه دستمال کاغذی رو گذاشت داخل دهنم. با چشمای گشاد شده نگاهش می‌کردم. دیدم با لبخند نگاهی به مرده کرد و درحالی‌که دو تا گیلاس بر می‌داشت، گفت:
    - ممنون علی جان.
    بدبخت پسره، علی، هم از بهت در اومد و با خواهش می‌کنم آرومی رفت. با تعجب و با دستمالی که کیوان چپونده بود داخل دهنم، گفتم:
    - بی‌شعور، نفهم، بی‌ادب.
    و یه سری اصوات نامفهوم به گوش خودم خورد؛ اما جالب این‌جاست که کیوان جواب داد:
    - خودتی.
    با تعجب دستمال رو از دهنم بیرون آوردم و پرسیدم:
    - تو از کجا فهمیدی من چی میگم؟
    بازم داشت به اطراف نگاه می‌کرد و در همون حال گفت:
    - خب قطعا با اون دستمال که به خاطر پرحرفیت انداختم داخل دهنت و با توجه به سابقه خرابت، نمی‌تونستی چیز خوبی گفته باشی.
    پشت چشمی نازک کردم و چشمم افتاد به گیلاس‌ها. با کیفم محکم کوبیدم به بازوی کیوان که آخی گفت و برگشت و با خشم گفت:
    - باز چته؟
    اخم کردم و جواب دادم:
    - بی‌شعور، چرا برداشتی؟
    بعدم تهدید کردم:
    - می‌خوای به خاله بگم از خجالتت در بیاد؟
    گیج نگاهم کرد و گفت:
    - چی میگی؟ چی‌کار کردم مگه؟
    با حرص گفتم:
    - دیگه باید چی‌کار می‌کردی؟
    بازم گیج نگاهم کرد که گفتم:
    - این چیه؟
    و به گیلاس اشاره کردم. که بی‌حرف نگاهم کرد. عصبی از سکوتش گفتم:
    - چته؟ طلبکارم شدی؟
    پوفی کرد و گفت:
    - حدس می‌زنی این چی باشه؟
    سرم رو انداختم پایین و زمزمه کردم گفتم:
    - همونا که توی فیلما هست.
    دیدم صداش نمیاد. سرم رو بالا کردم که دیدم یه گیلاس رو خورد. با تعجب نگاهش کردم. چطوری اون همه رو خورد؟ مگه اینا مزه زهرمار نمیدن؟ یعنی اون‌قدر حرفه‌ایه؟ دیگه داشتم از کیوان می‌ترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم، بلند شدم و گفتم:
    - بلند شو.
    نگاهم کرد و کلافه گفت:
    - دیگه چرا؟
    داد زدم:
    - میگم بلند شو.
    و بی‌توجه به اطرافیان بلند شد و اومد سمتم. تا خواست حرف بزنه، آستین کتش رو کشیدم و بردمش طبقه بالا. یه عالمه در اونجا بود. نگاهش کردم و گفتم:
    - همین الان برو حموم، زیر آب سرد.
    نگاهم کرد و پوفی کرد و گفت:
    - چرا؟
    کمی صدام رو پایین آوردم و جوابش رو دادم:
    - تا اون زهرماری بپره.
    بعد از چند ثانیه مکث یهو بلند خندید با حرص سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    - چته؟
    همون‌طور با خنده گفت:
    - طناز! تو که آب‌آلبالو رو با به قول خودت زهرماری اشتباه نگرفتی، گرفتی؟
    چندشم شد و گفتم:
    - اسم اون زهرماری رو جلوی من…
    یهو گیج به کیوان که هنوز می‌خندید نگاه کردم و با چشم‌های گشاد شده، بلند گفتم:
    - آب‌آلبالو؟
    دیدم هنوز داره می‌خنده. چپ‌چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
    - واقعا؟
    در حالی که می‌خندید سرش رو تکون داد که کوتاه نیومدم و گفتم:
    - از کجا بدونم راست میگی؟
    خندش رو قورت داد. کمی جلوتر اومد و جدی گفت:
    - گفتم آب‌آلبالو بود. بگو چشم.
    پشت‌چشمی براش نازک کردم و با پررویی داد زدم:
    - خب بابا. حالا چرا می‌زنی من رو؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - من که کاری باهات ندارم.
    بازم با صدای بلندی که مطمئنا به پایین نمی‌رسید، گفتم:
    دستت خیلی سنگینه، چطور دلت اومد؟
    پوفی کرد و گفت:
    - طناز غربتی‌بازی در نیار.
    خواستم بخندم و جوابش رو بدم که دقیقا سمت راستمون دری باز شد. مردی اومد بیرون. من و کیوان با تعجب داشتیم بهش نگاه می‌کردیم. مرده هم کمی نگاهمون کرد و بعد رو به کیوان گفت:
    - از شما بعید بود جناب کیانمهر.
    و سری از روی تأسف تکون داد و رفت پایین. گیج به مسیر رفتنش زل زدم و بعد از چند ثانیه سرم رو برگردوندم سمت کیوان که دیدم از خشم قرمز شده. لبخند گنده‌‌ای زدم که خواست داد بزنه. در سمت چپ باز شد. سرمون برگشت اون سمت. کیانا با تعجب بهمون زل زد. اومد جلو و مبهوت سلام کرد و پرسید:
    - چی شده؟
    تا خواستم دهنم رو باز کنم، کیوان با خشم گفت:
    - کیانا! فقط این رو از من دور کن.
    کیانا سری تکون داد و باز پرسید:
    - باز چتونه؟
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - چیز مهمی نیست.
    کیوان نگاه خشمگینی بهم انداخت و رفت پایین. نفس راحتی کشیدم که کیانا جلوتر اومد و گفت:
    - این باز چشه؟
    نگاهش کردم که گفت:
    - شیطنت کردی؟
    خندیدم که اونم خندید و من رو کشید داخل اتاق و گفت:
    - بیا برام تعریف کن.
    از اول تا آخرش رو براش تعریف کردم و اونم خندید و آخرش گفت:
    - همین نیمچه آبرویی هم که داشته رو بردی.
    با خنده شونه‌‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم که کیانا گفت:
    - راستی طناز این لباسه خیلی بهت میاد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - واقعا؟
    چشماش رو محکم گذاشت روی هم که خندیدم و با شیطنت گفتم:
    - ببینم به‌نظرت امشب می‌تونم چند نفر رو تور کنم؟
    نگاهم کرد و با کمی فکر، گفت:
    - بستگی داره تور ماهیگیری باشه یا تور عروس.
    نگاهش کردم و ادای متفکرا رو درآوردم و گفتم:
    - تور گردشگری. می‌برمشون تا لب چشمه و تشنه برشون می‌گردونم. نظرت؟
    و باهم به چرت و پرتای خودمون، خندیدیم. داشتیم حرف می‌زدیم که موبایل کیانا زنگ خورد. با لبخند سریع جواب داد. حامد بود. بعد از چند دقیقه قطع کرد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - امکان نداره. تموم شد؟
    با تعجب جواب داد:
    - چی تموم شد؟
    متعجب گفتم:
    - حرفات با حامد.
    خندید و گفت:
    - نه بابا. گفت برم داخل حیاط با هم حرف بزنیم.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - آهان. گفتم… یه‌لحظه ترسیدم گفتم نکنه بلایی سر کسی اومده باشه.
    دستاش رو زد به کمرش و گفت:
    - چرا؟ یعنی این‌قدر عجیبه؟
    سری تکون دادم و جواب دادم:
    - به اندازه عجیبی وجود یه دایناسور وسط تهرون.
    چشماش رو باریک کرد که گفتم:
    - خب مگه دروغ میگم؟ تو و حامد تا حداقل در هر تماس سه تا چهار ساعت با هم حرف نزنید که هم‌دیگه رو ول نمی‌کنید.
    سری تکون داد و انگشتش رو جلوم تکون داد و گفت:
    - حیف که الان قرار دارم وگرنه حسابت رو می‌رسیدم.
    خندیدم و با هم رفتیم بیرون. کیانا نگاهم کرد و گفت:
    - ببینم تنها که اذیت نمیشی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه بابا. من همین‌جا چرخ می‌خورم.
    سری تکون داد و گفت:
    - طناز!
    تا این جوری هشدار داد با خنده گفتم:
    - باشه بابا. سعی خودم رو می‌کنم که دردسر درست نکنم. ولی قول نمی‌دم.
    سری تکون داد و موبایلش باز زنگ خورد. بدون این‌که چیزی بگه، دوید و رفت. با لبخند سرم رو برگردوندم و تصمیم گرفتم نرم پایین و همین‌جا فضولی کنم. در بعضی اتاق‌ها رو باز می‌کردم و داخلشون رو نگاه می‌کردم؛ اما بعضی‌هاش قفل بودن. در اتاقی رو باز کردم و رفتم داخل. با لبخند به در و دیوار نگاه می‌کردم. این اتاق از بقیه اتاق‌ها بزرگتر بود و البته یه آینه بزرگ داشت. با دیدن آینه بزرگ میز آرایش ذوق زده رفتم سمتش و روی صندلی کوچکی که جلوی میز بود، نشستم و موبایلم رو بیرون آوردم. بالاخره از بیکاری که بهتر بود. لبخندی زدم و دوربینم رو روشن کردم. ژست‌های مختلفی می‌گرفتم و می‌خندیدم. دهنم رو باز کردم، چشمام رو گشاد کردم و دستم رو گرفتم جلوی دهنم که یعنی مثلا من متعجبم، چون دست راستم جلوی دهنم بود، موبایلم رو گرفتم دست چپم؛ اما درست داخل دستم جا نگرفت و افتاد روی زمین. چشم‌غره‌‌ای به موبایل رفتم و غر زدم در همون‌حال خم شدم روی زمین و موبایل رو برداشتم؛ اما با دیدن یه جفت دمپایی همونطور که خم بودم، سرم رو کم‌کم بالا آوردم. چشمم رو از شلوار سورمه‌‌ای که خط اوتوش خربزه قاچ می‌کرد گرفتم و به پیراهن آبی کمرنگ و کراوات راه راه مشکی، سورمه‌‌ای رسیدم. صاف ایستادم و تند تند پلک می‌زدم و بهش نگاه می‌کردم. دستاش داخل جیبای شلوارش بود و داشت بهم نگاه می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - سلام.
    اما بلافاصله چشمام رو بستم. مثل همیشه که هر وقت هول میشم، سلام می‌کنم. الانم گند زدم. بعد از چند ثانیه لای چشمام رو باز کردم که صداش اومد:
    - تو کی هستی؟
    نگاهش کردم و تکرار کردم:
    - من کیم؟
    خنده مسخره‌‌ای کردم و گفتم:
    - من؟!
    دیدم منتظر بهم زل زده. سعی کردم از روش بهترین دفاع حمله‌ست استفاده کنم، پس گفتم:
    - تو… تو خودت کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - فک نکنم به تو ربطی داشته باشه که من تو اتاق خودم چیکار می‌کنم.
    اول خواستم در جواب به تو ربطی نداره چیزی بگم؛ ولی بعد با شنیدن ادامه جمله موش شدم و ساکت ایستادم. بی‌حوصله گفت:
    - خب.
    نگاهش کردم و آب دهنم رو قورت دادم و تند گفتم:
    - به تو ربطی نداره من کیم.
    و به‌سرعت باد دویدم بیرون. خوش‌حال از فرار به موقعم، پریدم داخل اون اتاقی که با کیانا بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    آبی به صورتم زدم. آرایشم رو تجدید کردم و رفتم بیرون. سعی کردم به خودم مسلط باشم. با اعتمادبه‌نفس و یه لبخند رفتم پایین. هنوز چراغ‌ها باز بود؛ ولی مهمونا ریخته بودن وسط. سری تکون دادم و از بالای پله‌ها همه‌جا رو نگاه کردم تا شاید آشنایی پیدا کنم. با دیدن کیوان که با خنده داره با یه نفر که پشتش به منه حرف می‌زنه، با لبخند رفتم پایین و مستقیم رفتم سمتش. داشتم نزدیکش می‌شدم که نگاهش به من افتاد. با لبخند تندتند دستم رو براش تکون دادم که سری تکون داد و عین بیچاره‌ها نگاهم کرد. با نگاهش داشت التماس می‌کرد که نرم سمتش؛ اما من با لبخند حرص دراری به کارم ادامه دادم. کنارش که رسیدم. سلام کردم که پوفی کرد. مردی که داشت می‌خندید، نگاهی به من کرد و بعدم رو به کیوان گفت:
    - می‌شناسی ایشون رو؟
    کیوان پوفی کرد و گفت:
    - متاسفانه.
    آروم با کفشم زدم داخل کفشش که آخی گفت و خم شد. مرد هم خم شد و پرسید:
    - خوبی؟
    کیوان سری تکون داد و با حرص گفت:
    - آخه کدوم زنی رو دیدی که دلش بیاد من رو بزنه؟ اونم با پاشنه ۱۰ سانتی. بمیری طناز.
    با خشم بهش نگاه کردم. جلوی مرده سوتی داد، رفت. همه‌چیز رو لو داد. انگار موشک خورده… دهن لق… مرد با خنده باز نگاهم کرد و پرسید:
    - طناز؟
    لبخندی خجالت زده‌‌ای، درحالی‌که سرم پایین بود زدم و گفتم:
    - آره. من دختر خاله کیوانم.
    نگاهش رو از کیوان که صاف ایستاده بود، گرفت و بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:
    - آهان. پس طناز خانوم شمایید؟
    سری تکون دادم و با تعجب پرسیدم:
    - شما من رو می‌شناسید؟
    سری تکون داد و با خنده گفت:
    - معلومه. همیشه ذکر خیرتون هست.
    با چشمای باریک شده نگاهی به کیوان انداختم. مطمئنم یه چیز بدی پشت سرم گفته. من امشب کیوان رو می‌کشتم.
    مرد از خنده‌‌ش کم شد و گفت:
    - به‌هرحال. من آریانم. پسر عموی کیوان.
    سری براش تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - خوشبختم.
    اونم سری تکون داد که مردی اومد سمتشون و چیزی داخل گوش آریان گفت. بعد از اینکه مرد رفت. آریان هم عذرخواهی کرد و رو به کیوان گفت که اونم همراهش بیاد. کیوان هم سفارش کرد که خرابکاری نکنم و رفت. سری تکون دادم. بی‌حوصله داشتم می‌رفتم سمت آشپزخونه که یه لیوان آب بگیرم. یهو چشمم خورد به شیدا که روی مبل نشسته بود. از خوشحالی تشنگی رو یادم رفت و بی‌خیال آب شدم و از دیدن یه آشنا بال درآوردم. رفتم پشتش و صداش زدم:
    - شیدا!
    آروم برگشت سمتم. با دیدن من اول تعجب کرد؛ اما یهو هم‌زمان با هم جیغ کشیدیم که این جیغ کشیدن هم‌زمان شد با تموم شدن آهنگ و صدامون داخل سالن پخش شد. تمام چشم‌ها به سمت ما برگشت. من و شیدا با لبخند گنده‌‌ای عذرخواهی می‌کردیم. خدا به گروه موسیقی خیر بده که شروع کرد به آهنگ زدن و حواس همه پرت شد. من و شیدا نفس راحتی کشیدیم و نشستیم.
    با خنده گفت:
    - چقدر خوبه که اینجایی طناز. نمی‌دونی چقدر خوشحالم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - منم همین‌طور. داشتم می‌مردم از بی‌همدمی.
    سری تکون داد و پرسید:
    - راستی تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - هیچی بابا. خیر سرم اومدم مهمونی.
    بازم پرسید:
    - با کی اومدی؟ مامانت اینا که نیستن.
    سری تکون دادم و جوابشو دادم:
    - با خاله‌م اینا اومدم. خاله‌م عروس کیانمهر بزرگه.
    آهانی گفت و ادامه داد:
    - زنِ عمو رضا؟
    تائید کردم و این‌بار من پرسیدم:
    - تو چی؟ با کی اومدی؟ اصلا چی شد که اومدی؟
    بی‌حوصله پوفی کرد و گفت:
    - با مامان و بابا. ولی‌ ای کاش بیشتر مقاومت می‌کردم و نمی‌اومدم.
    پرسیدم:
    - چرا؟
    نیم نگاهی به دور تا دور سالن انداخت و گفت:
    - نگاهشون کن. همشون پر از تجمل و زرق و برقن. تو که می‌دونی این جور فضاها رو دوست ندارم.
    با لبخند نگاهش کردم. شیدا دختری بود که از نظر من با رفتارها و افکارش زیبا می‌شد. هر چند خودش هم ناز بود. با این‌که خیلی غذا می‌خورد؛ ولی لاغر بود و بلند. چشماش قهوه‌‌ای روشن و پوستش سرخ و سفید بود. ما با نازی و مریم همیشه با هم بودیم. با اینکه شیدا دو سال از ما بزرگ‌تر بود اما هم‌کلاسی بودیم و این تاخیر دو ساله هم به‌خاطر این بود که شیدا به خاطر مریضی که توی بچگی داشته، دو سال دیرتر اومد مدرسه. وضع خانواده شیدا از خانواده من و نازی و مریم بهتر بود. بهترین جای تهران خونه داشتن؛ اما شیدا همیشه ساده بود. هیچ‌کس تا وقتی خونه و زندگیش رو ندیده بود، نمی‌فهمید که آدم‌های ثروتمندی هستن. شیدا همیشه از دست این اوضاع شکایت داشت و معمولا توی مهمونی‌ها شرکت نمی‌کرد. همیشه آخر هفته‌ها ما نقشه می‌کشیدیم که شیدا چه‌جوری به مهمونی نره؛ اما معلوم بود این هفته، نقشه شکسته خورده.
    لبخندم رو حفظ کردم و به صورت اخموش زل زدم. با خنده گفتم:
    - بیخیال شیدا. خودت رو عذاب نده. حالا فعلا که من هستم.
    خندید و چیزی نگفت که پرسیدم:
    - حالا بگو ببینم چطوری نقشه شکست خورد؟
    پوفی کرد و با حرص گفت:
    - تقصیر نازی خنگ بود. گفت خودم رو بزنم به خواب. مامانم دلش نمیاد بیدارم کنه، میره و من نمیام مهمونی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خب.
    با حرص ادامه داد:
    - شیوا اومد بیدارم کرد. اونم با یه پارچ آب.
    بلند زدم زیر خنده که چند نفری که کنارمون بودن بهم خیره شدن. شیوا، خواهر بزرگ‌تر شیدا بود که اصلا رحم نداشت. خندم رو کنترل کردم. حس کردم چیزی زیر دستم داره می‌لرزه. فهمیدم موبایلمه و از بس صدا میاد، نشنیدم زنگ بخوره. بیرونش آوردم و نگاهش کردم. مامان پیام داده بود که کجام و حالم چطوره. با لبخند با مامان پیامک‌بازی می‌کردم که صدای حرصی شیدا رو شنیدم:
    - اه باز اینا اومدن.
    با تعجب، در حالی که سرم زیر بود پرسیدم:
    - کیا؟
    شیدا توضیح داد:
    - همین سه‌تا دیگه. سه‌تا پسر بزرگ‌ترین پسر کیانمهر بزرگ.
    با کنجکاوی سرم رو بلند کردم و به شیدا نگاه کردم. دست به سـ*ـینه نشسته بود و با اخم به جلو زل زده بود. به اون سمت نگاه کردم از دور فقط دیدم سه تا پسر کنار هم ایستادن. شیدا گفت:
    - فک کنم به ترتیب سن هم ایستادن.
    سری تکون دادم و با دقت به اولین پسر نگاه کردم. همزمان شیدا هم توضیح داد:
    - این اولی، بزرگ‌ترینشونه. به نظرم ۲۸ سالشه. دانشجوی پزشکی هم هست خیر سرش.
    با تعجب به پسره نگاه می‌کردم. اولی اون پسری بود که داشت با کیوان می‌خندید و تازه باهاش آشنا شده بودم و تو همون بار اول هم گند زدم. مطمئنم کیوان هم حسابی پشت سرم حرف زده. هر چی فکر کردم یادم نیومد که اسمش چی بود. هم‌زمان شیدا گفت:
    - اسمش هم فکر کنم، آریانه. آره. آریان کیانمهر.
    سری تکون دادم و تایید کردم. به پسر بعدی نگاه کردم و شیدا عین زیرنویس گفت:
    - اینم دومیه. اخلاقش از اون دوتا بدتره. خیلیم عبوسه.
    چشمام تا آخر باز شدن. دومی همون بود که رفتم داخل اتاقش و پررو بازی در آوردم و بعدم فِلِنگ رو بستم و از همه بدتر که احتمالا اون حرکات مسخره من رو جلوی آینه دیده. شیدا گفت:
    - اینم دانشجوی پزشکیه. فک کنم ۲۴ سالشه. اسمشم ول کن. هیچ‌وقت درست یادش نگرفتم.
    بهتری گفتم و سریع چشم ازش گرفتم و به پسر سومی زل زدم. خدا رو شکر این رو نمی‌شناختم. صدای شیدا بازم اومد:
    - اینم سومی. این ۱۹ سالشه. تازه کنکور داده.
    هم‌زمان پسر سومی هم که داشت می‌خندید، بهم نگاه کرد و چشمکی بهم زد که هول شدم و به سرفه افتادم. شیدا با نگرانی گفت:
    - طناز، چی شدی؟
    بلند شد و یه لیوان آب برام ریخت. کمی خوردم که حالم جا اومد. سرم رو انداختم پایین که شیدا پرسید:
    - چی شد یهو؟
    آروم گفتم:
    - هیچی.
    سری تکون داد و نشست و نق زد:
    - اه. خسته شدم. معلوم نیست کی…
    و حرفش رو ادامه نداد. نگاهش کردم ببینم چرا ادامه نمیده که دیدم فقط زل زده به یه نقطه. خیلی ناگهانی تمام سالن پر از سکوت شده بود. با تعجب سرم رو برگردوندم. یه پیرمرد با یه عصای سلطنتی داشت می‌اومد سمت سکویی که وسط سالن بود. روی سکو که ایستاد، به همه نگاه کرد. گیج و کنجکاو بهش زل زدم. با وجود اینکه به نظر میومد سنش بالاست؛ ولی راست و صاف ایستاده بود و با اقتدار به همه نگاه می‌کرد. خیلی هم به نظرم آشنا بود. طاقتم طاق شد و آروم از شیدا پرسیدم:
    - این کیه؟
    آروم‌تر از من جواب داد:
    - کیانمهر بزرگ.
    با تعجب سرم رو برگردوندم و مجددا به پیرمرد زل زدم. حس کردم موبایلم باز داره می‌لرزه. بلندش کردم. مامان بود. آروم از بین جمعیتی که در سکوت ایستاده بودن و گوش می‌دادن خودم رو به دست‌شویی رسوندم و با مامان حرف زدم. بعد از نیم ساعت رفتم بیرون. راه افتادم سمت مبل. بازم شلوغ شده بود. ظاهرا سخنرانی تموم شده بود. نشستم کنار شیدا که با لبخند داشت با موبایل بازی می‌کرد و پرسیدم:
    - تموم شد؟
    سرش رو بالا آورد و گفت:
    - آره. مامانت خوب بود؟
    در حالی که سرم رو بالا می‌کردم، گفتم:
    - سلام رسوند.
    نگاهم به کیانمهر بزرگ رسید و زوم شد روش. لبخند کوچکی زدم. نمی‌دونم چرا انرژی خوبی بهم می‌داد. با لبخند بهش نگاه می‌کردم که نگاهش بهم افتاد. لبخندم پررنگ‌تر شد. چند ثانیه ثابت بهم نگاه کرد و بعد سرش رو برگردوند. رو به شیدا گفتم:
    - ببینم حالا کیانمهر بزرگ چی گفت؟
    همون‌طور که سرش پایین بود، گفت:
    - هیچی بابا فقط خواست خبر بده که نوه‌ش داره میره خارج درس بخونه.
    سری تکون دادم و به اطراف نگاه کردم. خدا رو شکر از اون سه تا خبری نبود. شیدا با خنده گفت:
    - طناز بیا ببین نازی و مریم چی میگن.
    با خنده بهش نگاه کردم و تا وقتی که برگشتیم با موبایل شیدا مشغول کل‌کل با نازی و مریم بودیم. بعد از برگشتن از مهمونی من فورا خوابیدم…
    سه روزی گذشته بود و مامان اینا هنوز نیومده بودن تهران. اون‌روز دوتا از معلم‌هامون نیومده بودن. ما تقریبا چهار ساعت بیکار بودیم و داشتیم آتیش می‌سوزوندیم. خانم طالبی، ناظم مدرسه، با عصبانیت وارد کلاس شد و گفت:
    - چه خبرتونه؟ بچه‌ها کلاس دارن. چی دارید این زنگ؟
    صدف، خودشیرین کلاس، گفت:
    - اجازه خانوم طالبی! بیکاریم.
    با حرص بهش نگاه کردم. مریم آروم گفت:
    - بمیری صدف.
    نازی هم ادامه داد:
    - نمی‌شد نگه کلاس نداریم؟
    سری تکون دادم که خانم طالبی گفت:
    - که این‌طور. پس کلاس ندارید.
    سری تکون دادم و بلند گفتم:
    - نداریم ولی می‌خوایم برای امتحانا آماده بشیم.
    نازی زمزمه کرد:
    - جون خودت.
    خانوم طالبی مچ‌گیرانه بهم زل زد و گفت:
    - تو؟ منظورت از آمادگی برای امتحانات، آمادگی برای آتیش زدن مدرسه‌ست؟
    یه عده خندیدن و چند تا از بچه‌ها تایید کردن. خانم طالبی کمی فکر کرد و گفت:
    - بچه‌های تجربی رو امروز داریم می‌بریم دانشکده علوم پزشکی برای بازدید.
    کمی مکث کرد و نگاهش رو یه دور روی همه چرخوند و گفت:
    - برای جلوگیری از خراب شدن مدرسه بهتره شما رو هم ببریم. آماده شید. ساعت ۱۰ حرکت می‌کنیم.
    صدای اعتراض بلند شد. نازی داد زد:
    - خانم مگه ما تجربی هستیم که بیایم؟
    خانم طالبی گفت:
    - نه، ولی میاید.
    همه التماس کردن که ما رو نبرن ولی از اون‌جایی که خانم طالبی خیلی یه دنده تشریف داشتن ما رو مجبور کردن که بریم؛ بنابراین همه راهی دانشگاه علوم پزشکی تهران شدیم. اونجا که رسیدیم. با تجربی‌ها می‌رفتیم جلو و گیج به همه‌جا نگاه می‌کردیم. ما چهار تا هم که از اون‌جایی که خانم طالبی مدام زیر نظر داشتمون هیچ کاری نتونستیم بکنیم. بچه‌های تجربی داخل آزمایشگاه بودن و ما بیرون با یه ناظم دیگه، خانوم خادمی، نشسته بودیم. ما چهار تا هم به دیوار تکیه داده بودیم. بی‌حوصله حرف می‌زدیم که مریم گفت:
    - وای، مردم از گرسنگی.
    سری تکون دادم و شیدا با ناله گفت:
    - آره والا. منم گرسنمه.
    ایستادم جلوشون و دستم رو گرفتم سمتشون و گفتم:
    - رو کنید ببینم چقدر پول دارید.
    چند لحظه بعد، نگاهی به دستم که همش سکه بود کردم. سری تکون دادم و رو به مریم گفتم:
    - ببینم با یه کیک سیر میشی؟
    سری تکون داد که شیدا اعتراض کرد:
    - پس ما چی؟
    چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - با این سکه‌ها؟ چهارتا کیک و آب میوه؟ ممکنه؟
    پوفی کرد و چیزی نگفت که دست مریم رو گرفتم و از خانم خادمی با خواهش و التماس اجازه گرفتیم که بریم بوفه دانشگاه. من و مریم با هم رفتیم و با بدبختی سه تا کیک خریدیم و راهی شدیم. مریم داشت کیکش رو با لـ*ـذت می‌خورد و می‌رفت. یهو بند کفشم باز شد. خم شدم و بند کفشم رو بستم. بعدم اون یکی رو محکم کردم. بلند که شدم. هر چی نگاه کردم، مریم نبود. سری تکون دادم و رفتم سمت اونجایی که همه ایستاده بودن. شیدا تند کیک رو از دستم قاپید. نازی نگاهی به پشتم کرد و گفت:
    - پس مریم کو؟
    با تعجب گفتم:
    - مگه نیومد؟
    و به هم نگاه کردیم. خانوم خادمی که موضوع رو فهمید، گفت که سریع بریم دنبالش. رو به نازی و شیدا گفتم:
    - بچه‌ها، مریم اصولا توی پیدا کردن آدرس خنگه. پس خوب بگردید.
    سری تکون دادم و از هم جدا شدیم. رفتم سمت بوفه از صاحبش پرسیدم که مریم رو دیده یا نه و اونم گفت که ندیده. قسمتی که به من مربوط بود رو گشتم و بازم به بوفه رسیدم. تندتند نفس می‌کشیدم. خسته خم شدم و به دیوار بوفه تکیه زدم. چند تا دختر ایستاده بودن. ناخودآگاه حرفاشون رو شنیدم:
    - ولی خدایی، جذابه.
    یکی از دوستاش جوابش رو داد:
    - از نظر تو که همه جذابن.
    اونم گفت:
    - برو بابا.
    یکی دیگه شون گفت:
    - بچه‌ها داره میاد.
    و به‌سمتی زل زدن. نگاهم رفت سمت اون شخص. با تعجب به پسر دوم بزرگترین پسر کیانمهر بزرگ زل زده بودم. پس داشتن در مورد این حرف می‌زدن. پوفی کردم و با خودم گفتم:
    - این کجاش جذابه؟
    یکی از همون دخترا انگار حرف من رو شنیده باشه گفت:
    - به‌نظر من چشماش خیلی جذابن. چشم سیاه کم پیدا میشه.
    به چشماش زل زدم. از دور نمی‌دیدم؛ اما با به یاداوردن اون روز که با بی‌تفاوتی تمام داشت بازخواستم می‌کرد که چرا رفتم داخل اتاقش، حرف دخترا رو تایید کردم. چشماش سیاه بودن.
    یکی که تازه به جمعشون اضافه شده بود، گفت:
    - من میگم به‌خاطر این‌که درسش خوبه، همه عاشقشن.
    همون دختر اولی گفت:
    - نه بابا. آخه تو تیپش رو ببین.
    و مثلا غش کرد. با چِندِش بهشون زل زدم.
    همون ادامه داد:
    - بذار من برم به بهونه جزوه سمتش ببینم چطوری می‌تونم مخش رو بزنم.
    با تعجب و کنجکاوی بهشون زل زدم. دختره رژلبش رو پررنگ کرد، موهاش رو بیشتر ریخت بیرون و رفت جلو. صداشون رو می‌تونستم بشنوم. دختره با ناز جزوه‌‌ش رو خواست. پسره نیم نگاهی به جلوش انداخت و صداش اومد:
    - من جزوه ندارم.
    و ول کرد، رفت. اول مات بهش نگاه کردم؛ اما بعد نا خودآگاه زدم زیر خنده. خیلی عالی بود. دختره رو ترور شخصیتی کرد. چندتا لایک بهش دادم. از اونجایی که دلم می‌خواست به این دخترا، به خاطر حرکات زننده‌شون تیکه بندازم از این کار پسره خیلی کیف کردم. سری تکون دادم و بالاخره مریم پیدا شد و ما برگشتیم مدرسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    از وقتی از مدرسه برگشتم، همه‌ش داشتم به کار باحالی که پسره کرد فکر می‌کردم و می‌خندیدم. فردا شبش مامان زنگ زد و گفت تا دو روز دیگه از بوشهر میان.
    اون‌ شب، بعد از این‌که از صبح داخل کتاب‌خونه مدرسه درس خونده بودم، بازم داشتم درس می‌خوندم که کیانا غرزنان وارد اتاق شد.
    پرسیدم:
    - چی شده باز؟
    نگاهم کرد و با حرص گفت:
    - اردشیر خان باز مهمونی گرفتن.
    با تعجب گفتم:
    - اردشیر خان دیگه کیه؟
    بی‌حوصله جواب داد:
    - کیانمهر بزرگ.
    آهانی گفتم و با خنده زدم به شونه‌هاش و گفتم:
    - دیوونه، مهمونی مگه بده؟
    پوفی کرد و گفت:
    - نه؛ ولی این مدت همش خونه کیانمهر بزرگیم. به مناسبت‌های مختلف و الکی‌الکی داره مهمونی می‌گیره. معلوم نیست چه نقشه‌‌ای داره.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بی‌خیال بابا. برید از مهمونی لـ*ـذت ببرید. دندون اسب پیشکش رو که نمی‌شمارن. شما رو هر شب داره مهمونی آن‌چنانی دعوت می‌کنه یه چیزیم طلب‌کاری؟
    نگاهم کرد و کلافه گفت:
    - آخه توی این‌هفته، این پنجمین باره.
    سری تکون دادم. پاهام رو روی تخت دراز کردم و گفتم:
    - به‌هرحال. من به جای تو بودم با سر می‌رفتم.
    سری تکون داد، برگشت نگاهم کرد. کامل اومد روی تخت، جلوم نشست. دستام رو داخل دستاش گرفت و خواهشی گفت:
    - میشه تو هم بیای؟ حامد نیست، من تنهام.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - نه بابا. من کیم که بیام اونجا؟ اصلا به من چه؟ بلند شو برو، می‌خوام عربی بخونم.
    انقدر روی مخم کار کرد و ناله کرد که حامد نیست و تنهاست تا راضی شدم که برم.
    و با هم راهی مهمونی اون‌شب شدیم.
    اون‌شب هم تموم شد و من ناخودآگاه، بی‌اونکه قصد قبلی داشته باشم، تمام مدت دومین پسر بزرگ‌ترین پسر کیانمهر بزرگ رو زیر نظر داشتم. یه گوشه ایستاده بود و بدجوری توی فکر بود. نهایت کاری که می‌کرد، فقط برای پسرا سری تکون می‌داد و بازم می‌رفت توی لاک خودش.
    بالاخره مامانم اینا برگشتن تهران و منم برگشتم خونه. موقع رفتن خاله بدجوری گریه کرد و عمورضا ازم قول گرفت که بهشون سر بزنم. دو روزی از برگشتن مامان اینا می‌گذشت و ما چهارتا از صبح می‌رفتیم کتاب‌خونه تا شب دیر موقع می‌رسیدیم خونه خودمون. مامان می‌خواست بره برای طرلان خرید. منم خستگی از درس رو بهونه کردم و در واقع خواستم کمی با کیانا باشم؛ در نتیجه مامان رو راضی کردم و پیش به سوی خونه خاله پریچهر. تا راه افتادم، شب شده بود. همین که از تاکسی پیاده شدم، دیدم کیوان که یه تیپ اسپرت و عادی زده بود، در رو بست. دویدم سمتشون و بلند سلام کردم. کیانا با خوش‌حالی از ماشین پیاده شد، بغـ*ـلم کرد و زیر گوشم گفت:
    - قربون وقت شناسیت بره کیانا.
    خندیدم و زیرگوشش گفتم:
    - نقشه چیه؟
    صدای خاله اومد و از هم جدا شدیم.
    سلام کردم که با لبخند بغـ*ـلم کرد. بهش گفتم که چرا اومدم. عمو رضا از ماشین پیاده شد و گفت:
    - داره دیر میشه.
    بعد رو به من گفت.
    - طناز جان می‌خوای با ما بیای؟
    با تعجب پرسیدم:
    - کجا؟
    کیوان خواست چیزی بگه که کیانا جلوی دهنش رو گرفت و با خنده هولی گفت:
    - چی‌کار داری کجا می‌ریم؟ سوپرایزه.
    خندیدم و مشکوک گفتم:
    - باشه.
    و نگاهی به کیانا انداختم که مانتو کوتاه و ساده‌‌ای با شلوار جین پوشیده بود. نفس راحتی کشیدم. از تیپ ساده کیوان و کیانا، خیالم راحت شد که جای رسمی نمی‌ریم؛ اما وقتی رسیدیم سر کوچه شیدا اینا، می‌خواستم کیانا رو بکشم که بهم نگفت می‌خوان کجا برن. ته دلم کمی خوش‌حال بودم. اتفاقا می‌تونستم اون پسره رو ببینم. اون‌ شب هم اتفاقی راهی مهمونی شدم. این‌بار کیوان هم شاکی بود. می‌گفت مهمونی‌ها داره زیادتر می‌شه و کیانمهر بزرگ هم دلیلش رو به کسی نمی‌گـه. اون‌ شب بیش از حد مجاز چشمام می‌چرخید. دیگه اون‌قدر این‌جا مهمونی اومده بودم که مثل همیشه مستقیم روی مبلی که گوشه سالن بود و تمام سالن رو می‌شد دید زد نشستم. از شانس بد من اون‌شب پسره نیومد. خیلی دلم می‌خواست از کیانا و کیوان در موردش بپرسم؛ ولی خیلی ضایع بود. توی همین گیر و دار متوجه شدم که کیانمهر بزرگ چقدر بی‌تابه. بعد از مهمونی، کیانا گفت که وقتی من حواسم نبوده کیانمهر بزرگ چند ثانیه به من خیره شده. فرداش با مامان و طرلان برای دیدن خاله رفتیم. داخل اتاق کیانا داشتم درس می‌خوندم. خسته شدم و به کیانا که مشغول چت با حامد بود گفتم که میرم استراحت کنم. از اتاق که بیرون اومدم، دیدم کیوان جلوی در اتاقش داره راه میره و با موبایلش حرف می‌زنه. خیلی وقت بود اذیتش نکرده بودم. الان حسابی دلم می‌خواست حالش رو بگیرم. پشت قفسه کتابی که بین اتاق کیانا و کیوان بود، مخفی شدم و گوشام رو تیز کردم تا موقع مناسب برسه و اذیتش کنم. صداش اومد:
    - خب بابا. میام.
    ساکت شد؛ اما بعد بلند‌تر گفت:
    - ببینم آریان، اون داداش مسخره‌‌ت هم میاد؟
    پس آریان بود. سری تکون دادم و گوشم رو بیشتر نزدیک کردم که صداش با یه پوزخند اومد:
    - کی؟ من؟ اصلا اون برادر نِفلَت بره گم شه. اگه اون بیاد من نیستما. همه دخترا رو می‌پرونه با اون اخلاق گندش.
    لبخندی ناخودآگاه اومد روی لبم. اون پسره رو می‌گفت که بدجوری رو مخ من بود. منتظر جواب آریان شدم. چیزی گفت که کیوان جواب داد:
    - خب باشه. فقط گفتی رستوران گلبرگ دیگه. نه؟ همون که داخل خیابون…
    و من با دقتی بی‌سابقه آدرس رو حفظ کردم. سریع برگشتم داخل اتاق که کیانا با تعجب بهم نگاه کرد. لبخندی بهش زدم و برنامه‌ها داشتم برای فردا…
    نازی با تعجب گفت:
    - چی؟
    بی‌حوصله نگاهش کردم و گفتم:
    - نازی، تا حالا سه‌بار توضیح دادم.
    مریم سری تکون داد و موهای قهوه‌ایش رو داخل مقنعه‌‌اش کرد و گفت:
    - راستش رو بخوای منم درست و حسابی نفهمیدم که دقیقا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    پوفی کردم و رو به شیدا که با آرامش داشت کیک می‌خورد، گفتم:
    - ببینم تو هم نفهمیدی؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - چرا فهمیدم. قراره بریم یه جایی غذای خوش‌مزه بخوریم.
    چشمام رو بستم و با حرص گفتم:
    - این‌همه توضیح دادم برات. اون‌وقت تو فقط همین قسمت غذا رو فهمیدی؟
    دمغ، گازی به کیکش زد و چیزی نگفت. حرصی نفسی کشیدم و شروع کردم که بازم توضیح بدم:
    - ببینید قضیه اینه که کیوان امشب داره با دوستاش میره بیرون. خب منم می‌گم چرا ما نریم و کمی خوش بگذرونیم. هان؟
    نازی ریز بینانه نگاهم کرد و گفت:
    - طناز موضوع خوردن و خوش گذروندن نیست. موضوع اینه که چرا؟
    پرسیدم:
    - چی چرا؟
    ادامه داد:
    - چرا باید بریم دقیقا همون جایی که اونا میرن؟
    شیدا که تائید کرد:
    - راست میگه. می‌تونیم بریم یه جای دیگه.
    سری تکون دادم و با مکث گفتم:
    - خب. راستش من می‌خوام در مورد یکی از دوستای کیوان بیشتر بدونم. همین.
    نفس راحتی کشیدم که مریم زمزمه کرد:
    - دوستش؟
    نازی هم با ابروی بالا رفته، پرسید:
    - اون‌وقت چرا؟
    کلافه گفتم:
    -‌‌ای بابا چقدر سوال می‌پرسید. یا آره یا نه.
    شیدا سری تکون داد و گفت:
    - فارغ از همه‌چیز، غذا رو نمی‌تونم رد کنم.
    لبخندی زدم که مریم گفت:
    - آقا منم موافقم.
    بعد با هیجان ادامه داد:
    - عین اون فیلمه که عشق من داخلش با دوستاش رفتن رستوران و بعدش دخترا رو یواشکی تعقیب کردن و…
    نازی نذاشت ادامه بده و گفت:
    - ببینم نکنه محسن صانعی رو میگی.
    بلافاصله چشمای مریم شکل قلب شد و گفت:
    - آره. خودشه.
    شیدا آروم لب زد:
    - عشق جدیده؟
    شونه‌‌ای بالا انداختم و منم لب زدم:
    - حتما.
    سری تکون دادم و نازی هم بالاخره راضی شد.
    جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاهی کردم. مانتوی سبز تیره با یه کمربند ظریف قهوه‌‌ای با شلوار قهوه‌‌ای و شال سبزم بد نبود. کمی برق لب زدم. بابا سر کار بود و نمی‌تونست برسونتم. به مامان گفتم که با بچه‌ها داریم می‌ریم شام.
    تا سر کوچه رفتم و منتظر شیدا شدم. از اون‌جایی که فقط شیدا گواهینامه داشت و البته ماشین، قرار بود دنبال همه بره. بالاخره اومد. همه خوشکل کرده بودن. با هم رفتیم داخل رستوران. بی‌توجه به اطراف راه می‌رفتیم. فقط یه میز پیدا کردیم و نشستیم. نفس راحتی کشیدم و آروم در حالی که کیفم رو روی میز می‌ذاشتم زیر چشمی به اطراف نگاه کردم. کیوان هنوز نرسیده بود. فقط آریان بود و دو تا پسر دیگه.
    منو رو آوردن و ما انتخاب کردیم. مریم آروم پرسید:
    - خب حالا پسره اومده؟
    بازم زیر چشمی نگاهی به اون سمت کردم. کیوان رسیده بود ولی اون هنوز نیومده بود. سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    - نه.
    نازی چشم‌غره‌‌ای به اون سمت رفت و گفت:
    - همین که طرف، دوستِ پسر خاله‌ته دلیل محکمیه که آدم درستی نیست.
    شیدا و مریم خندیدن و منم داشتم باهاش بحث می‌کردم. شیدا که بی‌توجه به من داشت به عکس‌های غذایی که روی دیوار بود نگاه می‌کرد یهو گفت:
    - اه. بازم این؟
    نگاهش کردم. چشماش با خشم به‌سمت میز کیوان اینا بود. نازی با تعجب رو به شیدا گفت:
    - این دیگه کیه؟
    شیدا با حرص گفت:
    - همین پسره دیگه. آریان کیانمهر. پسره بی‌ادب. امروز با ماشین از کنارم رد شده هر چی آب داخل چاله بود ریخت روم. حتی برنگشت یه عذرخواهی کنه. احمق، خنگ… معلوم نیست که…
    صداش همین طور داشت بالا می‌رفت. نگران صداش زدم:
    - شیدا!
    نگاهم کرد. پوست سفیدش به قرمزی می‌زد. کمی مانتوش رو تکون داد و گفت:
    - اه گرمم شد…
    بعدم گارسون رو صدا زد و یه بطری آب رو تا ته خورد. صدای باز شدن در اومد، نگاه کردم که پسره وارد شد. هول شدم و سریع سرم رو برگردوندم تا متوجه نگاهم نشه. بچه‌ها متوجه شدن. نازی پرسید:
    - اینه؟
    محکم سرم رو تکون دادم که مریم با لبخند گفت:
    - خوش‌تیپه. ببینم نکنه عاشقش شدی؟
    لبخند مسخره‌‌ای زدم و گفتم:
    - نه بابا عشق کدومه؟ فقط یه‌کم کنجکاوم.
    خر خودتی خاصی تو نگاهشون بود. به هر حال چیزی نگفتن که شیدا با تعجب گفت:
    - واقعا تو در مورد این کنجکاوی؟
    بازم محکم سرم رو تکون دادم که پوفی کرد و گفت:
    - تو دیوونه‌‌ای؟ تو در مورد یه کیانمهر
    کنجکاوی؟ اونم این یکی؟
    خواست ادامه بده که با اومدن غذا از خوش‌حالی ساکت شد و فقط خورد. آروم‌آروم می‌خوردم. واقعا چرا این کارو کردم؟ اصلا چرا بین این همه رستوران اومدم اینجا که اونم باشه. واقعا چرا؟ به‌خاطر یه کنجکاوی ساده یا به‌قول بچه‌ها شاید… سرم رو محکم تکون دادم حتی فکرشم داشت دیوونه‌م می‌کرد. سعی کردم بی‌توجه باشم و مشغول غذا شدم. اون‌ شب بدون هیچ نتیجه‌‌ای برگشتیم خونه و کیوان هم حتی ما رو ندید. یه هفته گذشته بود و من عجیب، هنوزم در مورد این پسر بی‌نام و نشون کنجکاو بودم.
    تلفن زنگ خورد که طرلان برداشت بعد از چند ثانیه قطع کرد. مامان که روی مبل نشسته بود و داشت برنج پاک می‌کرد، عینکش رو داد پایین و با چشم‌های عسلی و قشنگش، گفت:
    - کی بود؟
    طرلان در حالی که داشت می‌نشست روی مبل و ادامه فیلم رو می‌دید، گفت:
    - خاله.
    مامان برنج رو گذاشت زمین و نگران گفت:
    - چیزی شده بود؟ چرا زود قطع کرد؟ چرا با من حرف نزد؟
    بابا خندید و فنجون چایی که داخل دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:
    - پریناز خانوم. صبوری کن ببینیم طرلان چی شنیده.
    مامان سری تکون داد و همه به طرلان زل زدیم. کمی بهمون نگاه کرد و گفت:
    - خاله گفت یکی از عروس‌های کیانمهر بزرگ مرده.
    مامان زد به صورتش و گفت:
    -‌‌ای وای!
    و سریع تلفن رو برداشت و به خاله زنگ زد و نیم ساعت بعد که قطع کرد، توضیح داد که مجلس ترحیمش فرداست.
    این رو که شنیدم دیگه روی پاهام بند نبودم. مطمئن بودم که می‌تونم اونجا یه چیزایی در مورد پسره بفهمم. من فضول‌تر از این حرف‌ها بودم. باید چیزی رو که می‌خواستم به دست می‌آوردم، خصوصا در این مورد. به مامان گفتم که منم باهاشون می‌رم. مامان مخالفت کرد و گفت که نیازی نیست من برم؛ اما من اول کلی خودم رو لوس کردم و بعدش گفتم که برای احترام به خاله و عمو رضا دارم می‌رم. با اصرار زیاد راضی شد و قرار شد منم با خانواده‌م به مجلس ترحیم برم. وقتی رسیدیم، عین جغد دنبالش گشتم. کنار کیوان و چند تا پسر دیگه ایستاده بودن. تنها چیزی که با دیدنش به ذهنم اومد این بود که زیادی با کت و شلوار مشکی جذابه. با سقلمه مامان به خودم اومدم و یه نهیب هم به افکارم زدم که داشتن زیادی پیش می‌رفتن. کمی که نشستیم به بهانه خستگی، کلید ماشین رو از بابا گرفتم و بیرون اومدم. پشت یه درخت قایم شدم و بهش زل زدم. سرش پایین بود که مردی از داخل اومد بهش چیزی گفت. اونم سری تکون داد و مرد اومد
    سمتی که من ایستاده بودم. از من گذشت و داشت می‌رفت جلوتر که آب دهنم رو قورت دادم و با ترس رفتم جلو و صداش کردم:
    - آقا ببخشید.
    نگاهم کرد و با تعجب گفت:
    - با من هستید؟!
    سرم رو تکون دادم و بعد انداختم پایین و گفتم:
    - می‌تونم چند تا سؤال ازتون بپرسم؟
    گیج سرش رو تکون داد و گفت:
    - فکر کنم.
    لبخند آرومی زدم و گفتم:
    - شما اون آقا رو می‌شناسید؟
    و نامحسوس به اون سمت اشاره کردم. کمی گردن کشید تا درست ببینه و گفت:
    - آهان. دارمان رو می‌گید؟ بله. چطور؟
    بی‌توجه به سؤالش با لبخند زمزمه کردم:
    - دارمان؟
    نگاهم کرد و تائید کرد که بهش زل زدم و آروم، با لبخند آرومی با خودم تکرار کردم:
    - دارمان…دارمان…دارمان.
    و چقدر دیر فهمیده بودم که عاشق پسری شدم به اسم دارمان. دارمان کیانمهر، دومین پسر بزرگ‌ترین پسر کیانمهر بزرگ. یکی از وارثان قدرت و پول کیانمهرها. چقدر دیر فهمیده بودم که توی چند تا مهمونی ساده و شاید از همون اول عاشق شدم.
    سری تکون دادم. مرور کردن قسمتی از گذشته دردناکی که پشت سر گذاشته بودم شاید چند دقیقه هم طول نکشید؛ اما به اندازه یه عمر اذیتم می‌کرد.
    سریع از پشت میز بلند شدم و سرسری از همه خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاقم.
    داشتم به سارا سفارش می‌کردم که پرونده‌ها رو مرتب کنه که موبایلم زنگ خورد. ناشناس بود. سری تکون دادم و از سارا عذرخواهی کردم و موبایل رو جواب دادم:
    - الو.
    صدای خانوم مسنی پشت تلفن اومد:
    - الو. سلام. خانوم سمیعی؟
    رفتم داخل اتاقم و در رو بستم و به پشت در تکیه زدم و با اخم گفتم:
    - بله. شما؟
    مکثی کرد و گفت:
    - من شکوهی هستم. عمه سینا شکوهی.
    جواب دادم:
    - ببخشید به جا نیاوردم.
    گفت:
    - برای امر خیر مزاحمتون شدم. برای طرلان جان.
    اخمم رفت و حالا فهمیدم این خانوم، عمه خواستگار طرلانه. کمی تلفن رو از خودم دور کردم، روی مبل نشستم و صدام رو صاف کردم و گفتم:
    - بله. خانوم شکوهی، خوب هستید؟
    صداش اومد:
    - ممنون. راستش می‌خواستم ببینم کی می‌تونیم با خانواده مزاحمتون بشیم؟
    سری تکون دادم و بعد از کمی فکر کردن، گفتم:
    - پنجشنبه چطوره؟
    مکثی کرد و تکرار کرد:
    - پنجشنبه؟ بله مناسبه. مزاحمتون می‌شیم.
    گفتم:
    - خواهش می‌کنم. منتظرتون هستیم.
    بعد از خداحافظی، لبخندی زدم و سری تکون دادم و پشت میز نشستم. امیدوار بودم ماجرای پارسال دوباره تکرار نشه. به سارا گفتم مریض‌ها رو بفرسته داخل. ساعت چهار بود که داشتم آماده می‌شدم که برم دفتر. در زدن و سارا اومد داخل و گفت:
    - طناز جان یه خانوم دیگه هم هست.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - بذار برای فردا بهش وقت بده.
    نگاهم کرد و گفت:
    - می‌گـه کار واجبی داره. گـ ـناه داره بنده خدا.
    سری تکون دادم. نشستم و با لبخند گفتم:
    - باشه. لطفا بگو بیاد داخل.
    سری تکون داد، رفت بیرون و چند دقیقه بعد خانومی وارد شد. نگاهش کردم به نظر خانوم محترمی میومد. حدود ۴۵-۵۰ سالش بود و لباس‌های مرتب و تیره رنگی پوشیده بود. کیف سیاه کوچکش رو محکم فشار می‌داد. تعارف کردم که بشینه. نگاهی به مبل کرد و در حالی که تشکر می‌کرد، نشست. نگاهش کردم و گفتم:
    - من در خدمتم.
    نگاهم کرد و گفت:
    - راستش خانوم دکتر. من یه دختر ۱۷ ساله دارم که الان توی بخش مغز و اعصاب بستری شده.
    با تعجب نگاهش کردم. سری تکون دادم و پرسیدم:
    - خب.
    ادامه داد:
    - وقتی پنج سالش بود. متوجه شدیم که حالش زیاد خوب نیست و علائم عجیبی داره. بردیمش پیش متخصص اطفال. ایشونم گفتن چیزی نیست که نگرانش باشیم؛ اما بهتره که آزمایش بده. خب راستش…
    فشار دستاش روی کیف بیشتر شد و ادامه داد:
    - ترسیدم که مشکلی باشه، پیگیری نکردم و آرزو هم دیگه علائم رو نداشت و ظاهرا حالش بهتر شد؛ اما چند وقت پیش، بازم همون‌طور شد. بردیمش برای آزمایش و بعد از آزمایش، دکتر‌ها پیشنهاد دادن که بریم پیش متخصص مغز و اعصاب. بعد از چند روز که مراجعه کردیم به متخصص و بعد از کلی آزمایش، متوجه شدیم که…
    بغض کرده بود و من نم اشک رو داخل چشماش دیدم. نمی‌فهمیدم این چیزها رو چرا داره به من می‌گـه؛ اما آروم بلند شدم کنارش نشستم و گفتم:
    - خانوم. حالتون خوبه؟
    آروم سرش رو تکون داد و ادامه داد:
    - متوجه شدیم که حالش زیاد خوب نیست و باید عمل بشه.
    مات بهش نگاه کردم. دلم براش سوخت. آروم گفتم:
    - متأسفم.
    اشک هاش رو پاک کرد و با صدای دورگه گفت:
    - ممنونم.
    بازم آروم گفتم:
    - ولی من متوجه منظورتون نمیشم. چه کمکی از دست من بر میاد؟
    سرش رو بالا کرد و گفت:
    - مشکل اینجاست که همه‌چیز برای عمل حاضره؛ ولی آرزو، اجازه نمی‌ده عملش کنیم. ریسک عمل بالاست. چند تا دکتر مغز و اعصاب گفتن که…
    بغض کرد و به‌سختی ادامه داد:
    - احتمال زنده موندنش کمه. آرزو هم خودش رو باخته و این‌که چند وقت پیش با یه خانواده آشنا شده که مادر خانواده مریض بوده و نیاز به اهدا عضو داشته. آرزو اعتقاد داره که عمل موفقیت‌آمیز نیست و خب چه بهتر که اون درمان نشه. این‌جوری ممکنه یه نفر دیگه مثل اون زن که نیاز داره، با این کار بتونه درمان بشه. راستش پدر آرزو فکر می‌کنه که مشکل با روان‌شناس حل میشه نه دکتر.
    چیزی نگفتم که دستام رو داخل دستش گرفت و حالا دیگه بی‌پروا اشک می‌ریخت:
    - خواهش می‌کنم خانوم دکتر. من امروز دیدم شما با اون دختر بچه چطوری صحبت می‌کردید. دنبالتون اومدم تا شاید شما هم بتونید بهمون کمک کنید و آرزو رو راضی کنید که عمل بشه.
    سری تکون دادم. منظورش از دختر بچه، فاطمه بود. دختر آقای مرادی. همون بحث مادر و دختری کذایی. گفتم:
    - خانوم من فکر نمی‌کنم که بتونم این کارو بکنم. تخصص من در مورد یه چیز دیگه‌ست، من…
    درحالی‌که گریه می‌کرد، التماس گونه گفت:
    - خواهش می‌کنم. خانوم دکتر. هر چقدر پول بخواید بهتون میدم.
    سری تکون دادم و اگر در موقعیت دیگه‌‌ای بودم و کسی بهم این حرف رو می‌زد، قطعا می‌زدم توی دهنش ولی این زن… گفتم:
    - خانوم مسئله پول نیست. مسئله اینه که من نمی‌تونم. اصلا می‌خواید یکی از دوستام رو بهتون معرفی کنم؟
    نگاهم کرد و دستم رو بیشتر فشار داد و گفت:
    - خانوم دکتر، شما مادر شدید؟
    سرم رو به بالا و پایین تکون دادم که ادامه داد:
    - پس حال من رو می‌فهمید. بچه‌م، پاره‌ی تنم داره جلوی چشمام پر پر میشه. نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. آرزو رو خدا بعد از ۱۰ سال بهمون داد. اونم با کلی راز و نیاز و خواهش. نمی‌خوام به این سادگی از دستش بدم. خواهش می‌کنم خانوم دکتر.
    سرم رو بالا بردم، پوفی کردم و آروم گفتم:
    - متوجهم؛ ولی باور کنید این کار در تخصص من نیست.
    نگاهم کرد و باز تلاش کرد:
    - باشه. شما به‌عنوان دوست من بیاید. به‌عنوان یه آدم و دوست، نه یه روان‌شناس. باشه؟
    سری تکون دادم و نفس کلافه‌‌ای کشیدم و گفتم:
    - به‌عنوان یه دکتر که اصلا. به‌عنوان یه دوست هم قولی بهتون نمیدم.
    خوش‌حال نگاهم کرد و به معنای جواب مثبت گرفتش. اشک‌هاش رو پاک کرد و زمزمه کرد:
    - ممنونم. من راسخ هستم. من و همسرم هیچ‌وقت این لطفتون رو فراموش نمی‌کنیم.
    سری تکون دادم که برگه‌‌ای از داخل کیفش بیرون آورد، چیزی نوشت و گفت که منتظرمه. سری تکون دادم که رفت بیرون. نگاهی به کاغذی که گذاشته بود داخل دستم کردم، شماره اتاق بود. سری تکون دادم و بعد از کمی فکر کردن. زنگ زدم به مریم و گفتم نمیام. سرم داد زد که مردم منتظرن و منم عذرخواهی کردم و وسایلم رو برداشتم و رفتم به سارا گفتم که می‌تونه بره.
    رفتم طبقه مذکور. شماره اتاق رو نگاه کردم و رفتم به سمت اتاق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    پشت در اتاقی که خانوم راسخ گفته بود، ایستادم. خواستم در بزنم که صدایی گفت:
    - خانوم دکتر.
    برگشتم سمت صدا. خود خانوم راسخ بود. با لبخند گفت:
    - ممنون که اومدید.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - ببینید من هنوزم مطمئن نیستم که…
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - بله متوجهم. حالا یه‌بار تلاش که اشکالی نداره، داره؟
    پوفی کردم و پرسیدم:
    - الان می‌تونم برم داخل؟
    سرش رو به نشانه تایید تکون داد و گفت:
    - بیداره.
    نگاهی به در انداختم که گفت:
    - من میرم پذیرش. ظاهرا باید فرمی رو پر کنم.
    سری تکون دادم که رفت و نگاهم مسیر رفتنش رو دنبال کرد. برگشتم سمت در. در زدم و آروم رفتم داخل. به تخت نگاه کردم و زل زدم به دختری که موهای طلاییش دوروبرش ریخته بود. چشماش بسته بود. ظاهرا خواب بود و به‌نظر می‌اومد من بدموقع اومدم. سری تکون دادم و خواستم برم بیرون که صدای ضعیفی گفت:
    - چیزی شده؟
    سریع برگشتم سمتش و رفتم جلوتر. چشم‌هاش نیمه باز بود و داشت بهم نگاه می‌کرد. لبخندی زدم، رفتم جلو و گفتم:
    - فکر کردم خوابی.
    چیزی نگفت که بازم رفتم جلو و بالای سرش ایستادم. گفتم:
    - نکنه بیدارت کردم. هان؟
    نیم نگاه بی‌حالی بهم انداخت و بازم سکوت، جوابم بود.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - راستش می‌خواستم چند تا سؤال ازت بپرسم.
    نگاهم کرد و پرسید:
    - شما کی هستید؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اسمم طنازه.
    دستم رو جلوش گرفتم که نیم نگاهی بهش انداخت و کاری نکرد که نشستم روی صندلی کنار تخت و گفتم:
    - و اسم تو؟
    نگاهم کرد و چیزی نگفت. مادرش اسمش رو گفته بود؛ اما فراموش کرده بودم. نگاهی به بالای سرش که مشخصات مریض بود نگاه کردم و گفتم:
    - آهان اونجا نوشته. آرزو خانوم.
    بی‌تفاوت نگاهم کرد و گفت:
    - با من چی‌کار داری؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - هیچی. من فقط خواستم ازت سوال بپرسم.
    پوفی کرد و گفت:
    - خانوم برو بیرون که حوصله ندارم.
    سری به معنای نه تکون دادم که کلافه شد و گفت:
    - بپرس.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - پدر و مادرت رو چقدر دوست داری؟
    مات بهم نگاه کرد. بعد از چند ثانیه پوفی کرد و با حرص زمزمه کرد:
    - مامان؟
    بعدم نگاهم کرد و جدی گفت:
    - خانوم برو بیرون.
    با تعجب پرسیدم:
    - چرا؟!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - به‌خاطر این‌که توی این مدت شما دهمین نفری هستی که سپرده تا با من حرف بزنه.
    مکثی کرد و رو به من گفت:
    - برو بهش بگو که آرزو تصمیمش رو گرفته و با حرف‌های غریبه و آشنا هم نظرش عوض نمیشه.
    بازم به معنای نه سری تکون دادم که عصبی داد زد:
    - برو بیرون.
    بلند شدم و حس کردم سریع باید بیرون برم. دویدم بیرون و بعد از کمی مکث رفتم سمت آسانسور. در آسانسور باز شد و مامان آرزو بیرون اومد با لبخند پرسید:
    - چی شد؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - خانوم شما معلوم هست چی‌کار کردید؟
    با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
    - خانوم محترم، شما به غیر از من کسانی دیگه رو هم فرستادید. درسته؟
    سرش رو انداخت پایین و جواب داد:
    - چطور؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - متأسفم آرزو دیگه راضی شدنی نیست.
    مات نگاهم کرد و با التماس گفت:
    - خواهش می‌کنم خانوم دکتر.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - این دختری که من دیدم، امکان نداره که راضی بشه. شما انقدر آدمای مختلف سراغش فرستادید که آرزو خسته شده و حتی اجازه حرف زدن هم به من نمیده.
    چیزی نگفت که گفتم:
    - متأسفم.
    و رفتم وارد آسانسور شدم و لحظه آخر اشک‌هایی که داخل چشماش جمع شده بود رو دیدم. سری تکون دادم و رفتم خونه.
    به‌خاطر دیشب کمی با بچه‌ها سرسنگین بودم. وقتی رفتن بخوابن، رفتم سمت اتاق طرلان. در زدم که بعد از چند ثانیه گفت:
    - بفرمایید.
    در رو باز کردم و رفتم داخل. نگاهش کردم. اتاقش بر خلاف همیشه کمی شلوغ بود. خودش روی تختش نشسته بود و لپ‌تاپش هم جلوش روی تخت بود. لبخندی زدم و روی تخت نشستم و رفتم سراغ اصل مطلب:
    - خب طرلان خانوم. امروز خانوم شکوهی زنگ زد.
    با تعجب پرسید:
    - خانوم شکوهی دیگه کیه؟
    با لبخند گفتم:
    - عمه سینا شکوهی. خواستگارت.
    سری تکون داد و گفت:
    - آهان.
    و سرش رو انداخت پایین و آروم زمزمه کرد:
    - خب.
    با لبخند دستاش رو گرفتم و گفتم:
    - آخر هفته دارن میان.
    سری تکون داد؛ اما یهو بلند گفت:
    - چی؟
    با تعجب بهش نگاه کردم که اعتراض کرد:
    - نه طناز خواهش می‌کنم. الان خیلی زوده.
    سری تکون دادم و مطمئن گفتم:
    - زود یعنی چی؟ طرلان تو دیگه بزرگ شدی. خواستگار داری. من که نمی‌تونم دَر رو روی خواستگار ببندم، می‌تونم؟
    دستی داخل موهاش کشید و گفت:
    - من نمیگم ببند یا نبند. من میگم باید قبلش با من هماهنگ می‌کردی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خب الان کردم دیگه.
    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - این بعدشه نه قبلش.
    خندیدم و بلند شدم و گفتم:
    - حالا هر چی مهم اینه که اونا آخر هفته میان.
    آشفته سری تکون داد که سکوت کردم. آروم و با شک پرسیدم:
    - طرلان، نکنه به‌خاطر مسائل پارسال…
    نداشت ادامه بدم و گفت:
    - نه. نه طناز. من اون ماجرا رو فراموش کردم. اینم اصلا به خاطر اون موضوعی که فکر می‌کنی، نیست. من فقط الان آمادگی…
    سریع گفتم:
    - طرلان!
    نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - اگه این‌طوریه که میگی، پس حرفی دیگه نباشه. این‌بار حرف، حرف منه.
    و اومدم بیرون. وارد اتاقم شدم، در رو بستم و به پشت در تکیه زدم و به خودم لبخند زدم. خوب بود که فراموش کرده بود، اگه راست بگه. خوش‌حال بودم، چون اگه این‌جور می‌شد، یعنی طرلان کاملا قضیه رو فراموش کرده. پوفی کردم. اصلا باورم نمی‌شد، اگه طرلان ازدواج می‌کرد، من خاله می‌شدم. وای خدا از تصورش هم قند توی دلم آب می‌شد. اما کم‌کم لبخندی کم‌رنگ شد. آروم رفتم روی تخت نشستم و انگار تازه یادم افتاده بود که داره چه اتفاقی می‌افته. طرلان اگه می‌خواست ازدواج کنه، من که پول نداشتم. پس طرلان هم جهیزیه نداشت، پس کسی هم باهاش ازدواج نمی‌کرد؛ اما… خدا بزرگه فوقش ماشینم رو می‌فروختم. به‌نظرم این سد دوم، بعد از مسئله طلاق من بود؛ البته قضیه طلاق برام کم‌رنگ شده بود. چون توی این مدت، با مشاوره‌هایی که داشتم، فهمیده بودم که اصولا در اجتماع‌های کوچک‌تر مثل شهرستان‌ها مسئله طلاق هنوز جا نیفتاده؛ اما اینجا -تهران- به‌نظرم طلاق عادی‌ترین مسئله زندگی شده. نه این‌که طلاق مسئله خوبی باشه؛ اما الان برای من واقعا مهم بود که خواستگار‌های طرلان درباره یه زن مطلقه چی فکر می‌کنن.
    لبخندی که داشت می‌اومد روی لبم بازم با فکر بعدی رفت و تبدیل به اخم شد.
    پول سروش رو هم ندارم، اون رو چی‌کار می‌کردم؟ سرم رو داخل دستام گرفتم.
    نمی‌دونم چرا یهو این‌همه مشکل رو با هم یادم اومده بود…
    با تمام این افکار بالاخره خوابیدم.
    از دیشب تا حالا یه مشکل و درد دیگه هم به همه اون مشکلات اضافه شده اونم اینه که من... طرلان... ما... هیچ خانواده‌‌ای نداریم. از خانواده مادریم که یه خاله دارم و اونم خارج از کشوره و از خانواده پدری هم…
    اهی کشیدم که طرلان بهم نگاه کرد و پرسید:
    - چیزی شده طناز؟
    نگاهش کردم و سعی کردم لبخندی بزنم و گفتم:
    - نه خوبم.
    و بازم سرم رو انداختم پایین. بعد از طلاقم، خونه بابا زندگی می‌کردم. خیلی بهم رسیدگی می‌کردن؛ اما بعد از مرگ پدرم یه سری افراد پیدا شدن که ادعا کردن که از بابا پول می‌خواستن و شدن طلبکار. خونه‌‌ای که من و طرلان باهاش خاطره داشتیم رو فروختم و پول بدهی‌های بابا رو دادم. با پول‌های مهریه‌‌م که تا حالا بابا اجازه نداده بود بهشون دست بزنم هم این خونه رو خریدم و امرار معاش می‌کردم.
    نکته اینجاست که بعد از مرگ پدرم و بدهی‌هایی که داشت، دیگه هیچ خبری از عمو و عمه‌هام نبود و منم پیگیر نبودم. البته بابا هم که زنده بود ما با هم رفت و آمد آن‌چنانی نداشتیم و بعدشم که این‌طوری…
    سری تکون دادم و کیوان الان تنها کسی بود که داشتیم. با صدای طرلان به خودم اومد:
    - طناز مشکل چیه؟ از وقتی بیدار شدیم سر حال نیستی.
    لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    - چیزی نیست. من خوبم.
    سری تکون داد که آروم بغـ*ـلش کردم و همین باعث شد دیگه چیزی نگه. کمی از خودم دورش کردم و رفتم سمت اتاق بچه ها. در باز بود. رفتم داخل که دیدم دارن آماده میشن. سری تکون دادم و با لبخند نشستم روی صندلی و گفتم:
    - امشب… قراره برید بیرون؟
    صیام با خنده گفت:
    - آره. امشب قراره با بابا بریم شام بخوریم.
    سری تکون دادم که با هیجان ادامه داد:
    - راستی مامان اون‌شب که بابا ما رو برد شهربازی و برامون بستنی خرید، عمو آریان و زن عمو شیدا هم اومده بودن.
    سری تکون دادم و بی‌حال پرسیدم:
    - واقعا؟
    اینبار تیام جواب داد:
    - آره. زن عمو سلام بهتون رسوند و گفت شما دوستشید. راست می‌گفت؟
    سری تکون دادم و لبخند تلخی زدم:
    - بچه‌ها زیادی با باباشون جور شده بودن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خوبه. می‌تونم یه خواهش ازتون بکنم؟
    بهم نگاه کردن و تیام گفت:
    - آره.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - اگه میشه به...
    مکثی کردم و گفتم:
    - باباتون بگید که پنج‌شنبه هم برید بیرون و تا آخر شب هم بر نگردید. میشه؟
    نگاهم کردن و صیام با خنده گفت:
    - آخ جون.
    و با سر و صدا رفت بیرون. که نگاهی به تیام کردم. داشت نگاهم می‌کرد. لبخندی زد. بی‌شک خودِ خودِ آرمان بود. آروم اومد کنارم و گفت:
    - مامان، بابا چرا با ما زندگی نمی‌کنه؟
    سری تکون دادم و با مکث طولانی گفتم:
    - از… بابات بپرس.
    و سریع بلند شدم تا سوالی نپرسه. اونم سری تکون داد که صیام صداش کرد و با هم رفتیم بیرون. ساعت حدود هشت صبح بود که رسیدم بیمارستان. تا خواستم وارد بخش بشم، مامان آرزو جلوم ظاهر شد. شوکه ایستادم و بهش زل زدم که گفت:
    - سلام خانوم دکتر.
    چشمام رو بستم و آروم سلام کردم و ادامه دادم:
    - خانوم راسخ، خواهش می‌کنم ازتون خودتون رو اذیت نکنید. من واقعا نمی‌تونم.
    سری تکون داد و گفت:
    - یه بار دیگه امتحان کنید. فقط یه‌بار.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - من واقعا نمی‌فهمم. یعنی کسی غیر از من نیست؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - فقط شما. فقط یه‌بار.
    مستأصل نگاهش کردم و کلافه زمزمه کردم:
    - باشه. میام ولی فقط همین یه‌بار.
    خوشحال شد، سری تکون داد. من رفتم وارد دفتر شدم و به کار مریض‌ها رسیدگی کردم. ساعت ۱۱ بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق آرزو. در زدم که آروم صدایی اومد:
    - بفرمائید.
    وارد شدم که مامانش با دیدن من بهونه‌‌ای آورد و رفت بیرون. آرزو بعد از این‌که من رو دید سرش رو تکون داد و پشتش رو به من کرد. لبخندی زدم و رفتم جلو. نشستم روی صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم:
    - آرزو!
    محل نداد که لبخندم پررنگ شد و گفتم:
    - ببین من فقط اومدم با هم دوست بشیم. همین.
    با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
    - من دوستی مثل تو نمی‌خوام.
    سری تکون دادم و ناراحت گفتم:
    - چرا؟ مگه من چمه؟
    چیزی نگفت و منم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - آرزو خانوم. آره شما راست می‌گی. من ۳۰ سالمه به شما که نمی‌خورم. تو هنوز قشنگ و جوونی چه ربطی به من داری که پیر و زشت شدم.
    صدایی از پشت گفت:
    - خوبه که می‌دونی.
    با بهت به روبروم زل زدم و با حرص به تابلوی بالای سر آرزو نیم نگاهی انداختم.
    نام دکتر: دارمان کیانمهر.
    چشمام رو بستم و تکون نخوردم. صدای پاهاش اومد و نزدیک تخت شد. آرزو هم برگشت و نگاهش کرد. دندونام رو روی هم فشار دادم و دیگه بدتر از این نمی‌شد. صداش اومد:
    - خب. تصمیم گرفتی؟
    آرزو نگاهش کرد و تا خواست چیزی بگه من برخلاف میلم جواب دادم:
    - نه هنوز.
    سرش رو بلند کرد و نیم‌نگاهی بهم انداخت و رو به آرزو گفت:
    - با شمام.
    با خشم بهش نگاه کردم. عملاً من رو هیچ در نظر گرفت. آرزو نگاه متعجبی به ما کرد و چیزی نگفت که اونم گفت:
    - تا چهارشنبه بهت وقت میدم که فکر کنی.
    و رفت بیرون. چشمام رو باریک کردم و به مسیر رفتنش با حرص زل زدم. صدای خنده‌ی ریزی از سمت آرزو باعث شد که بهش نگاه کنم. با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
    - چیه؟
    اولین بار بود می‌دیدم لبخند بزنه. گفت:
    - حسابی ضایع شدی. نه؟
    خودم رو گرفتم و گفتم:
    - معلومه که نه.
    بازم خندید که در باز شد و خانم راسخ وارد شد. با دیدن خنده‌های آرزو خندید و آرزو هم با دیدن مادرش لبخندش رو جمع‌وجور کرد. سری تکون دادم و رو به خانوم راسخ گفتم:
    - من بازم میام.
    و رفتم بیرون. از حرص قرمز شده بودم. هر چی آب می‌خوردم، حرصم کم نمی‌شد. فکر کرده کیه؟
    نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم که کمی استراحت کنم. روی مبل داخل اتاقم دراز کشیده بودم، به میز بین مبل‌ها نگاه می‌کردم و به مشکلات متعددم فکر می‌کردم. باید به کیوان زنگ می‌زدم و دعوتش می‌کردم که حداقل اون به‌عنوان یه مرد داخل مراسم خواستگاری حاضر باشه. باید پول سروش رو هر چه زودتر جور می‌کردم. باید با آرزو بیشتر حرف می‌زدم. امروز صبح، با دیدن خنده‌هاش واقعا به این نتیجه رسیدم که حیفه دختری مثل اون الان و به این زودی بمیره. پوفی کردم و بلند شدم و رنگ زدم به سارا و گفتم که امروز نوبت‌ها رو تغییر بده. خودم رفتم سمت دفتر. نیاز به حرف زدن با نازی و مریم داشتم. مدت زیادی بود که با هم درست و حسابی حرف نزده بودیم. داخل ماشین که نشستم به کیوان زنگ زدم. با شنیدن الویی که گفت، سریع سلام و احوالپرسی کردم. اونم کوتاه جوابم رو می‌داد. پرسیدم:
    - کیوان می‌تونی حرف بزنی؟
    مکثی کرد و گفت:
    - الان آره. بگو می‌شنوم.
    سری تکون دادم و بدون مقدمه‌چینی گفتم:
    - راستش پنجشنبه داره برای طرلان خواستگار میاد.
    و منتظر شدم که چیزی بگه. بعد از چند ثانیه داد زد:
    - چی؟
    گوشی رو از گوشام دور کردم و از دور گفتم:
    - گوشم کَر شد. آروم هم بگی می‌شنوم.
    و موبایل رو آروم به گوشم نزدیک کردم که صداش اومد:
    - ببینم طناز، راست میگی؟
    تائید کردم که خوش‌حال گفت:
    - به سلامتی. ان‌شاءالله نوبت من بشه.
    خندیدم و گفتم:
    - پررو.
    سریع گفت:
    - هیچ‌کاری نکن. خودم پنج‌شنبه صبح همه‌چیز رو می‌خرم و میارم.
    لبخند آرومی زدم و گفتم:
    - مرسی کیوان. فقط…
    و سکوت کردم که کیوان صدام کرد:
    - طناز.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - راستش من و طرلان به‌جز خاله که کسی رو نداریم. خاله هم که نیست. پس میشه خواهش کنم که به جای برادر بزرگتر بیای؟
    مکثی کرد و با لحنی که نتونستم تشخیص بدم که غمگینه یا خوش‌حال، فقط یک کلمه گفت:
    - حتما.
    لبخندی زدم و بعد از خداحافظی، قطع کردم و وقتی به دفتر رسیدم همه ماجرا رو برای دخترا تعریف کردم و منتظر شدم.
    مریم گیج گفت:
    - چقدر همه چی قاطی‌پاطی شده.
    سری تکون دادم و گردنم رو داخل دستام گرفتم و گفتم:
    - آره.
    نازی نگران گفت:
    - تو هنوز گردنت درد می‌کنه؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - الان مشکل‌های بزرگ‌تر از این دارم. اونا رو حل کنم این مهم نیست.
    سری تکون داد و با حرص گفت:
    - مهمه! خیلی هم مهمه! حالا خودم یه نوبت برات می‌گیرم.
    سری تکون دادم و بی‌حوصله گفتم:
    - نازی، الان نه. خواهش می‌کنم. اومدم اینجا که کمکم کنید.
    نازی چیزی نگفت و تا حدود ساعت سه نظر می‌دادن و من فقط رد می‌کردم. تا اینکه تصمیمم رو درباره آرزو گرفتم و برگشتم بیمارستان و مستقیم رفتم اتاق آرزو…
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا