- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
زودتر از همیشه با استرس بیدار شدم. امروز یکشنبه بود. قرار بود برم بیمارستان و کارم رو شروع کنم. سریع دستشویی رفتم. اومدم داخل اتاقم و رفتم جلو میز آرایش ایستادم. نگاهی به خودم، داخل آینه کردم. تنها کار مفیدی که برای تمیزی صورتم کرده بودم، این بود که دیروز رفتم آرایشگاه و ابروهام رو مرتب کردم. موهام رو محکم بستم، جوری که حس میکردم پوست سرم داره کَنده میشه. سریع مانتو و شلواری که دیشب به تایید نازی، طرلان و مریم رسیده بود رو پوشیدم. رفتم جلو آینه. کمی کرم و رژلب زدم. لبخند کوچکی به خودم داخل آینه زدم و مقنعهم رو سرم کردم. داخل اتاق طرلان رفتم. طرلان رو که صدا زدم وارد اتاق بچهها شدم. بالای سرشون ایستادم و بهشون زل زدم. دو شب گذشته رو بهسختی میخوابیدن. ناراحت بودن از این که باباشون ولشون کرده و رفته و حتی یه خبر هم ازشون نگرفته. سری تکون دادم و تصمیم گرفتم که امروز به کیوان زنگ بزنم و تکلیف جشن ِ مدرسه بچهها رو مشخص کنم. همین که بیدارشون کردم، صدای زنگ آیفون بلند شد. رفتم سمت آیفون. با دیدن نازی در رو باز کردم. سریع اومد داخل و بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- استرس که نداری؟
در حالی که کفشام رو میپوشیدم، گفتم:
- نه زیاد. ممنون که اومدی.
نازی سری تکون داد و گفت:
- خواهش. راستی طناز خودم باید برم دنبال بچهها؟
سری تکون دادم و درحالی که کفشم رو میپوشیدم، گفتم:
- آره. امروز زحمتش رو بکش؛ اما از فردا دیگه میگم آقای شریفی بیاد.
بعدم توضیح دادم:
- دیگه نمیتونم با وجود رفتن به بیمارستان هم همینطور بهخاطر بچهها بیام و برم.
سری تکون داد که با یادآوری چیزی، ادامه دادم:
- راستی؛ به مریم هم بگو امروز بعد از ظهر میام دفتر درباره برنامههای آینده باهاش صحبت کنم.
سری تکون داد و گفت:
- باشه. برو دیگه.
دستی به مقنعهم کشیدم و گفتم:
- خب.
و رفتم سمت در که طرلان از داخل داد زد:
- صبر کن.
نازی پوفی کرد، به در هال تکیه زد و گفت:
- ای بابا.
طرلان دوید بیرون و گفت:
- بیا. پالتوت رو یادت رفته بود.
لبخندی زدم، از دستش گرفتم و در حالی که میپوشیدمش، گفتم:
- وای خدا خیرت بده. چقدر هوا سرد بود و من از شدت هیجان نفهمیدم.
سری تکون داد و سمت دَر هال رفت. منم تا جلوی در رفتم، در رو باز کردم که یادم افتاد چیزی رو نگفتم. برگشتم و با صدای بلند گفتم:
- راستی.
نازی زد داخل پیشونیش و طرلان که داشت میرفت، ایستاد و گفت:
- جانم.
سفارش کردم:
- حواستون باشه که بچهها لباس گرم بپوشن.
طرلان چشمی گفت و باز خواستم برم بیرون؛ اما بازم برگشتم. هر دو منتظر بودن. خندیدم و گفتم:
- صیام هم شیرش رو کامل بخوره.
نگاهم کردن که گفتم:
- خب دیگه من رفتم.
و اینبار دیگه واقعا رفتم بیرون. در رو بستم و دستم رو کردم داخل کیفم. یادم افتاد سوئیچ ماشین رو نیاوردم. پوفی کردم و زنگ آیفون رو فشار دادم. بعد از چند ثانیه، نازی با حرص از آیفون گفت:
- چیه باز؟
جواب دادم:
- سوئیچ ماشین رو یادم رفته.
پوفی کرد و بعدشم در باز شد. سریع دویدم داخل که در هال باز شد و طرلان سوئیچ رو داد دستم. لقمهای رو هم که خودم گرفته بودم و داشت یادم میرفت، بهم داد. ممنونی گفتم و سفارشهای آخر رو کردم. نازی از داخل، غر زد:
-ای وای! حالا اگه رفت.
چشمغرهای بهش رفتم. از در بیرون اومدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم بهسمت بیمارستان. داخل پارکینگ ماشین رو پارک کردم و آرومآروم و با نفس عمیقی وارد حیاط بیمارستان شدم. از شدت کنجکاوی و کمی نگرانی، مدام به اطراف نگاه میکردم. همین که وارد ساختمونِ بیمارستان شدم، مستقیم رفتم داخل آسانسور و طبقه آخر بیرون اومدم. وارد طبقه آخر که شدم، نفسهای پشتسرهم و عمیقی میکشیدم. کیفم رو جابهجا کردم و کف دستم که عرق کرده بود رو با دستمالی تمیز کردم و داخل سطل زباله انداختم. سمتِ میز منشی رفتم. با لبخند سلام کردم و گفتم که وقت قبلی داشتم. با احترام ازم خواست که بشینم؛ چون ظاهرا هنوز جلسشون تموم نشده بود. بعد از اینکه یه سری آدم از داخل اتاق بیرون اومدن و جلسه تموم شد. چند دقیقه بعد منشی هماهنگ کرد و من رفتم داخل. بعد از سلام و احوالپرسی، تعارف کرد و منم روی مبل نشستم. رئیس بیمارستان که بسیار هم مهربون بود و منم قبلا باهاش آشنا شده بودم. شروع کرد به حرف زدن:
- خب خانوم سمیعی. انشاءالله شما از امروز کارتون رو در این بیمارستان شروع میکنید.
سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
- بله باعث افتخار منه. فقط…
مکثی کردم و ادامه دادم:
- راستش من یه دفتر مشاوره کوچک با دوستانم دارم که باید بهش رسیدگی کنم.
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بلهبله. آقای دکتر گفته بودن.
با تعجب نگاهش کردم و با لحن سوالی گفتم:
- آقای دکتر؟
جواب داد:
- بله. دکتر کیانمهر.
اخم کردم و پرسیدم:
- ببخشید، کدوم کیانمهر؟
سری تکون داد و گفت:
- دکتر آریان کیانمهر.
اخمام از بین رفت، لبخند پررنگی زدم و با هیجان پرسیدم:
- آریان.
سری تکون دادم و تصحیح کردم:
- یعنی دکتر کیانمهر اینجا هستن؟
سری تکون داد و گفت:
- بله. بخش اطفال.
سری تکون دادم که گفت:
- همونطور که گفتم، ایشون شما رو پیشنهاد دادن و گفتن که خیلی درگیر هستین. خب منم پیشنهاد دادم که ما صبحها در خدمت شما باشیم و بعد از ظهرها هم شما میتونید برید به دفترتون.
سری تکون دادم با لبخند قدردانی گفتم:
- ممنون. واقعا عالیه.
سری تکون داد و یهسری مدارک بهم داد که با خوندنشون، امضا کردم و بعد از تشکر داشتم میرفتم بیرون که با به یاد آوردن چیزی برگشتم و بازم با لبخند پرسیدم:
- ببخشید جناب دکتر. گفتید بخش اطفال طبقه چندم هست؟
شماره طبقه رو که گفت، من اومدم بیرون. منشی نامهای رو دستم داد که از طرف مدیر بیمارستان بود و باید میبردمش بخش خودم و نشون میدادم. از منشی هم تشکر کردم و قبل از رفتن به بخش خودم، ترجیح دادم آریان رو ببینم و از شیدا هم احوالی بگیرم. وارد آسانسور شدم و رفتم طبقهی مربوط به بخش اطفال. نگاهی به اطراف کردم و از پرستاری که داخل پذیرش بود، پرسیدم:
- ببخشید خانوم. اتاق دکتر کیانمهر کجاست؟
نگاهم کرد و کلافه گفت:
-ای بابا! خانوم محترم آقای کیانمهر اینجا نیستن. ایشون دکتر اطفال هستن.
سری تکون دادم و گفتم:
- بله میدونم.
با تعجب گفت:
- چی رو میدونید؟
جواب دادم جواب:
- اینکه ایشون دکتر چی هستن.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- واقعا؟ اصلا شما با کدوم کیانمهر کار دارید؟
سری تکون دادم و کلافه از اینهمه سوال گفتم:
- با دکتر آریان کیانمهر.
سری تکون داد و با خستگی گفت:
- آخ! چه عجب یه نفر درست اومده بود.
گنگ بهش نگاه کردم. نمیفهمیدم چی میگه. اونم با دیدن قیافم فقط اشاره کرد به انتهای سالن و گفت:
- از انتهای سالن میرید دست راست. روی هر در اسم دکتر مربوطه زده شده. خودتون میبینید.
سری براش تکون دادم و رفتم سمت آخر راهرو، سمت راست دومین اتاق بود. در زدم که جوابی نیومد. دستگیره در رو پایین کشیدم که در باز نشد. به اطراف نگاه کردم، خبری نبود. یهبار دیگه تلاش کردم و در زدم. یه خانوم که داشت رد میشد، با دیدن من گفت:
- خانوم! با آقای دکتر کار دارید؟
سری براش تکون دادم و جواب دادم:
- بله. نیستن؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه چند دقیقه بیشتر نیست که رفتن بالا، اتاق ریاست بیمارستان.
تشکر کردم و سری براش تکون دادم که رفت. منم رفتم سمت آسانسور و طبقه خودمون. وارد بخش که شدم، مستقیم رفتم قسمت ریاست بخش. نگاهی به منشی کردم که فوقالعاده سرش شلوغ بود. آروم رفتم جلو و گفتم:
- ببخشید خانوم! من…
نذاشت ادامه بدم و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره سریع و کلافه گفت:
- نه خانوم نمیشه. امروز دیگه وقت ندارن.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید ولی من…
بازم نداشت ادامه بدم و دوباره سریع گفت:
- گفتم که آقای دکتر امروز وقت ندارن.
نگاهش کردم و با اخم، مثل خودش، گفتم:
- من طناز سمیعی هستم. اومدم نامه ورودم رو به رئیس بخش بدم.
بالاخره سرش رو آورد بالا، ایستاد و با لبخند دستپاچهای گفت:
- ای وای ببخشید خانوم دکتر! از دفتر ریاست بیمارستان زنگ زدن و گفتن که شما تشریف میارید ولی یکم دیر کردید منم فکر کردم دیگه نمیاید.
سری تکون دادم و فقط گفتم:
- الان میتونم برم؟
سری تکون داد و گفت:
- البته بفرمائید.
سری تکون دادم و سمت در رفتم و در زدم. صدایی از داخل گفت:
- بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. در رو پشت سرم بستم. اتاق بزرگ و آرامشدهندهای بود. بازم همون صدا رو شنیدم:
- بنشینید.
نگاهی به سمت صدا کردم. فقط موهاش مشخص بود. از موهای سفیدش متوجه شدم پیرمرده. آروم و خانومانه نشستم. نگاهی به پیرمرد مجهولی کردم که روی صندلیش، پشت به من نشسته بود و داشت از داخل کتابخونش، کتابی برمیداشت. منتظر نشستم که بعد از چند ثانیه درحالیکه با صندلیش، چرخ میخورد، گفت:
- ببخشید این کتاب رو واقعا نیاز داشتم.
و با دیدن من لبخندی زد که با هیجان و خنده گفتم:
- استاد.
سری برام تکون داد و با خنده پرسید:
- تو کِی میخوای من رو ول کنی؟
خندیدم و گفتم:
- هیچوقت.
سری تکون داد و گفت:
- امان از دست تو.
بعدم نگاهی به پشتم کرد و پرسید:
- پس اون یکی کجاست؟
با تعجب پرسیدم:
- کدوم یکی؟
درحالیکه کتاب رو میگذاشت یه گوشه میز، گفت:
- همونی که با هم دیگه یه تیم شده بودید و پدر من رو سر کلاسها در میآوردید.
بلند خندیدم و گفتم:
- آهان. نازنین.
اونم خندید و گفت:
- آره. نازنین ربیعی.
سری تکون دادم و با زیرکی پرسیدم:
- ببینم استاد، اسم منم یادتونه؟
سری تکون داد و گفت:
- نه خیر. اسم تو رو میخوام چیکار؟
دَمَغ نشستم و گفتم:
- واقعا که استاد. چرا بین دانشجوهای سابقتون فرق میذارید؟
خندید و در حالی که سری تکون میداد، گفت:
- شیطنت نکن طنازِ سمیعی، ۲۹ ساله، دکتر روانشناس، صاحب دو پسر شیطون.
خندیدم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
- چطور بود؟
فقط گفتم:
- عالی.
اونم سری تکون داد که تلفنش زنگ خورد، ببخشیدی گفت و جواب داد. با لبخند نگاهش کردم. الان راحت میدیدمش. پیرمردی با موهای سفید و چشمای قهوهای سوخته که زیر عینک اصلا پیدا نبود و پوستی تقریبا سفید. کمی تپل، با قد متوسط. یه استاد قدیمی بود. برای من، بهترین استادی که داشتم. همون زمان دانشجوییم بود که میدونست من بچه دارم و خیلی بهم کمک کرد و من مدیونش بودم. دکتر رضا عربنژاد.
تلفنش رو که قطع کرد، عینکش رو روی چشماش فیکس کرد و گفت:
- خب. بده من ببینم اون نامه رو.
با لبخند بهش دادم. بازش کرد و بعد از خوندنش، با لبخند گفت:
- خوش اومدی به این بیمارستان.
گفتم:
- ممنونم.
نامه رو گذاشت کنار و گفت:
- فردا ترتیبی میدم که با همه آشنا بشی. الان هم با یکی از بچهها برو اتاقت رو بهت نشون میدن.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون استاد.
سری تکون داد و عینکش رو از روی چشماش برداشت و گفت:
- ببینم، نازنین نمیاد اینجا؟
نیم نگاهی بهش کردم و با لبخند توضیح دادم:
- نازنین از خون و بیمارستان و اینجور چیزها میترسه.
سری تکون داد و گفت:
- بهش نمیاد ترسو باشه.
با خنده گفتم:
- خودش میگه ترسو نیست، فقط کمی چندشش میشه.
خندید و گفت:
- بلندشو برو سر کار خانوم دکتر.
با لبخند بلند شدم و با خداحافظی رفتم بیرون که منشی هم بلند شد. سری براش تکون دادم و گفت:
لطف کنید برید از پذیرش بخش بپرسید اتاقتون کجاست.
سرد گفتم:
- ممنون.
داشتم میرفتم که صدام زد:
- خانوم دکتر بازم ببخشید.
سری براش تکون دادم و رفتم بیرون. با پذیرشیها آشنا شدم و رفتم وارد یه سالن شدم که بهم معرفی کرده بودن و دوتا اتاق داشت و دوتا میز منشی. سمت میز منشی مربوط به اتاق بغـ*ـل رفتم. دختر جوونی بود و خیلی هم به خودش رسیده بود. سلام کردم که با لبخند جوابم رو داد. خودم رو معرفی کردم:
- من طناز سمیعی هستم. ظاهرا از امروز باید اتاق بغـ*ـل شما کار کنم.
لبخند پررنگی زد و با روی خوش گفت:
- خوش آمدید خانوم دکتر.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون عزیزم فقط یه سوال!
چیزی نگفت و منتظر شد که پرسیدم:
- من خودم باید منشی رو انتخاب کنم؟
با حوصله جواب داد:
- بله. البته اگر کسی رو ندارید، خود بیمارستان میتونه اطلاعیه بده.
سری تکون دادم و یه سری سوال دیگه پرسیدم. بعدم تشکر کردم و وارد اتاقم شدم. از اتاقم داخل دفتر خودمون، کوچکتر بود. یه میز داشت و یه صندلی راحتی که برای خودم بود. وقتی مینشستم روی صندلی، یه پنجره پشتم قرار داشت و قفسه کتاب هم سمت راستم. یه دست مبل و چند تا صندلی هم جلوم بود. کمی نشستم و اتاق رو مرتب کردم و نظمی بهش دادم. خسته نشستم روی مبل و یادم افتاد باید به کیوان زنگ بزنم. موبایلم رو برداشتم و به کیوان زنگ زدم. بعد از چند دقیقه برداشت. سلام کردم که جوابم رو داد. سریع گفتم:
- باید ببینمت.
اونم گفت:
- باشه بیا شرکت.
سریع مخالفت کردم:
- نه تو رو خدا! حوصله این دختره، منشیت رو ندارم. بیا خونهی ما.
خندید و گفت:
- باشه احتمالا میشه شب چون تا شش باید شرکت بمونم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. پس منتظرم.
و قطع کردم. بعد از نیم ساعت رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم. نگاهی به ساعت کردم. ۱۱ بود. به آقای شریفی زنگ زدم و گذاشتم روی اسپیکر و حرکت کردم. داشت قطع میشد که جواب داد:
- الو.
منم بلند، جوری که صدام رو بشنوه، گفتم:
- سلام آقای شریفی، من سمیعی هستم.
مکثی کرد و گفت:
- بله خانوم سمیعی. در خدمتم.
راهنما زدم و گفتم:
- آقای شریفی اگه زحمتی نیست بچهها رو بیارید خونه. ممنون میشم.
اونم گفت:
- حتما خانوم دکتر. من در خدمتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم. پس من اونجا منتطرتون هستم.
اونم گفت:
- حتما.
خداحافظی کرد. موبایل رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم. جلوی در منتظر بچهها ایستاده بودم. بعد از پنج دقیقه بچهها رسیدن. با خنده سلام کردن که با لبخند جواب دادم و بهشون گفتم که داخل خونه برن. وقتی بچهها داخل ماشین رفتن، من رفتم سمت ماشین آقای شریفی که با دیدنم از ماشینش پیاده شد. با لبخند سلام کردم. اونم سلام کرد. در ماشین رو بست و گفت:
- در خدمتم.
با لبخند گفتم:
- ممنونم آقای شریفی بابت زحمتی که بهتون دادم.
سری تکون داد که ادامه دادم:
- راستش میخواستم اگه ممکنه بچهها بازم با شما بیان؛ البته اگه میشه!
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- این حرفها چیه خانوم دکتر. من که گفتم در خدمتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون آقای شریفی. پس فردا صبح منتظرم.
سری تکون داد و گفت:
- حتما.
کیف پولم رو که داخل دستم بود باز کردم و درحالیکه پول رو جلوش میگرفتم، گفتم:
- بفرمائید اینم پول اون چند وقتی که زحمت دادیم و البته زحمتهای آینده.
سری تکون داد و بعد از تعارفات پول رو گرفت و رفت. منم رفتم داخل خونه. ساعت یک رفتم دفتر و با مریم صحبت کردم و قرار شد که برنامه مریضها رو برای بعد از ظهرها بچینه. ساعت پنج که کار تموم شده مثل همیشه دور هم نشسته بودیم که با به یاد آوردن منشی برای بیمارستان. رو به مریم گفتم:
- ببینم مریم تو منشی خوب سراغ داری؟
نگاهم کرد و پرسید:
- آره.
با شوق نگاهش کردم و گفتم:
- خدا خیرت بده. کی؟
لبخند بزرگی زد که چال گونهی کوچکی که داشت مشخص شد. گفت:
- خودم. بهترین منشی سال.
چشمغرهای رفتم که نازنین خندید که گفتم:
- حالا غیر از تو، خودشیفته.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- مثل من که دیگه نیست.
چپچپ نگاهش کردم که ادامه داد:
- حالا منشی واسه چی میخوای؟
جواب دادم:
- برای داخل بیمارستانم.
سری تکون داد و گفت:
- باید فکر کنم.
نگاهش کردم و گفتم:
- باشه حرفی نیست. فقط تو رو خدا تا فردا بهم بگو که کارم گیره.
سری تکون داد و منم بعد از سفارش زیاد ساعت شش برگشتم خونه و منتظر کیوان شدم. حدود ساعت نه بود که کیوان اومد خونه. طرلان رو فرستادم که بچهها رو بخوابونه. نشستیم روی مبل و برای کیوان چایی و شیرینی آوردم. تشکر کرد و بعد از حرفهای روزمره، کیوان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- خب بهتره بری سر اصل مطلب چون باید برم عمارت. اردشیر خان کارم داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- ببین چیز خاصی نیست، فقط میخوام بدونم کِی قراره بره مدرسه بچهها؟
نگاهم کرد، شیرینی برداشت و گفت:
- چطور؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- جناب ساعدی پیگیر میشه. میخوام بدونم که اگه پرسید چی باید جوابش رو بدم؟
شیرینیش رو قورت داد و جواب داد:
- من که نمیدونم. اون میدونه وقت داره یا نه. باید از خودش بپرسی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من دیگه عمرا ببینمش.
فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و گفت:
- باز شروع شد.
بعدم رو به من گفت:
- دلیل این مسخره بازیها رو نمیفهمم.
با همون پوزخند جوابش رو دادم:
- کدوم مسخره بازی؟ بابا، ازش متنفرم. نمیخوام ریخت نحسش رو ببینم، زوره؟
سری تکون داد و گفت:
- آره معلومه که زوره! با وجود بچهها همهچیز اجباریه!
در سکوت بهش زل زدم که جدی ادامه داد:
- دارمان سرش خیلی شلوغه؛ اما حالا که اصرار داری…
کمی فکر کرد و گفت:
- به ساعدی بگو سه ماه دیگه میاد.
با تعجب نگاهش کردم که یه شیرینی دیگه برداشت و گفت:
- چیه؟
با تمسخر گفتم:
- یعنی جناب دکتر توی این سه ماه یه وقت خالی هم ندارن برای بچههاشون بذارن؟
پوفی کرد و شیرینی رو گذاشت داخل بشقاب و گفت:
- معلومه که داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- خب.
اونم کلافه گفت:
- طناز چرا نمیگیری؟ دارم برات زمان میخرم.
با تعجب بهش نگاه کردم و به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- برای من؟
بعدم با تمسخر گفتم:
- اونوقت دقیقا برای چی داری برای من زمان میخری؟
نگاهم کرد و کلافه دستش رو داخل موهاش کشید و گفت:
- تو که نمیخوای دارمان جلوی ساعدی سوتی بده. یا اینکه بچههات جلوی دوستاشون ضایع بشن. یا جلوی اولیای بچههایی که میان.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه کیوان؟
نیمنگاهی بهم کرد و با لبخند مرموزی گفت:
- تا سه ماه دیگه دارمان باید بچهها رو خوب بشناسه، با اخلاقیاتشون آشنا بشه که جلوی اونا سوتی نده. اگه سوتی بده خودت و بچههات ضایع میشید.
با اخم نگاهش کردم و قاطع گفتم:
- نه.
نگاهم کرد و گفت:
- یعنی تو واقعا نمیذاری بچههات باباشون رو ببینن؟
بازم محکم و مصمم گفتم:
- اگه قراره اینجوری باشه معلومه که نه.
باز تلاش کرد:
- طناز! بهعنوان یه آدم تحصیل کرده توقع دارم موقعیت رو درک کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میدونی چیه؟ من اصلا قوه ادراکم صفر شده، هیچی نمیفهمم.
خواست ادامه بده که ایستادم و گفتم:
- اگه میخوای این حرفای بیهوده رو ادامه بدی، پس بهتره بری خونهت و کمی به هفت سال اخیرِ زندگی من فکر کنی. اونوقته که تو هم حق رو به من میدی.
بلند شد و جدی گفت:
- پس یعنی نمیخوای بچهها با باباشون کمی وقت بگذرونن؟
نگاهش کردم و با لبخند مسخرهای گفتم:
- نه ممنون از دلسوزیت؛ اما بچههای من، نیازی به اون ندارن.
آروم زمزمه کرد:
- میدونی که دارن.
بلند گفتم:
- خوش اومدی.
لبخند کجی زد و گفت:
- داری بیرونم میکنی؟
محکم جوابش رو دادم:
- تا وقتی که پسر عموی اون باشی و ازش طرفداری کنی، آره. کیوان، برو و وقتی پسر خالهم شدی برگرد. برو و وقتی هفت سال زندگی دردآور من رو به یادآوردی، برگرد.
سری تکون داد و گفت:
- باشه. حرفی نیست. پس قرار شد به ساعدی بگی تا سه ماه دیگه جشن رو بذاره و البته بدون اینکه دارمان بچهها رو ببینه.
تائید کردم. اونم خداحافظی کرد و رفت. خودم رو روی مبل انداختم و به فنجون چایی خیره شدم. ذهنم مجبورم میکرد که یه چیزهایی رو به یاد بیارم…
روز دانشآموز، داخل مدرسه بچهها:
«دانیال- آخه میدونید بهخاطر تعریفهایی که صیام و تیام برام میکنن از پدرشون خیلی دوست دارم ببینمش. بابای من نمیبرتم شهربازی. خوش به حال بچههای شما…»
اونروز داخل دفتر ساعدی:
«ساعدی- میخوام بدونم چیزهایی که بچهها درمورد پدرشون گفتن، حقیقت داره؟
ساعدی- همین که پدرشون دکتره و خارج از کشور بوده.»
اونروزی که برای اولینبار بچههام رو بهشدت دعوا کردم:
«پس کی میخواید بزرگ بشید؟ وقتی من مردم؟
صیام- وقتی بابامون بیاد.
تیام- بابامون که همه کار برامون میتونه بکنه…»
سری تکون دادم و بیتوجه به موضوعهایی که داشت توی مغزم پیش میرفت، وسایل روی میز رو جمع کردم. شام فردا رو درست کردم که طرلان هم اومد، خداحافظی کرد و رفت بخوابه. بعد از تموم شدن ظرفها رفتم سمت اتاقم؛ اما تا خواستم در رو باز کنم، ناخودآگاه دستم روی دستگیره در موند. برگشتم و به در اتاق بچهها خیره شدم. ناخواسته پاهام رفت به اون سمت.
- استرس که نداری؟
در حالی که کفشام رو میپوشیدم، گفتم:
- نه زیاد. ممنون که اومدی.
نازی سری تکون داد و گفت:
- خواهش. راستی طناز خودم باید برم دنبال بچهها؟
سری تکون دادم و درحالی که کفشم رو میپوشیدم، گفتم:
- آره. امروز زحمتش رو بکش؛ اما از فردا دیگه میگم آقای شریفی بیاد.
بعدم توضیح دادم:
- دیگه نمیتونم با وجود رفتن به بیمارستان هم همینطور بهخاطر بچهها بیام و برم.
سری تکون داد که با یادآوری چیزی، ادامه دادم:
- راستی؛ به مریم هم بگو امروز بعد از ظهر میام دفتر درباره برنامههای آینده باهاش صحبت کنم.
سری تکون داد و گفت:
- باشه. برو دیگه.
دستی به مقنعهم کشیدم و گفتم:
- خب.
و رفتم سمت در که طرلان از داخل داد زد:
- صبر کن.
نازی پوفی کرد، به در هال تکیه زد و گفت:
- ای بابا.
طرلان دوید بیرون و گفت:
- بیا. پالتوت رو یادت رفته بود.
لبخندی زدم، از دستش گرفتم و در حالی که میپوشیدمش، گفتم:
- وای خدا خیرت بده. چقدر هوا سرد بود و من از شدت هیجان نفهمیدم.
سری تکون داد و سمت دَر هال رفت. منم تا جلوی در رفتم، در رو باز کردم که یادم افتاد چیزی رو نگفتم. برگشتم و با صدای بلند گفتم:
- راستی.
نازی زد داخل پیشونیش و طرلان که داشت میرفت، ایستاد و گفت:
- جانم.
سفارش کردم:
- حواستون باشه که بچهها لباس گرم بپوشن.
طرلان چشمی گفت و باز خواستم برم بیرون؛ اما بازم برگشتم. هر دو منتظر بودن. خندیدم و گفتم:
- صیام هم شیرش رو کامل بخوره.
نگاهم کردن که گفتم:
- خب دیگه من رفتم.
و اینبار دیگه واقعا رفتم بیرون. در رو بستم و دستم رو کردم داخل کیفم. یادم افتاد سوئیچ ماشین رو نیاوردم. پوفی کردم و زنگ آیفون رو فشار دادم. بعد از چند ثانیه، نازی با حرص از آیفون گفت:
- چیه باز؟
جواب دادم:
- سوئیچ ماشین رو یادم رفته.
پوفی کرد و بعدشم در باز شد. سریع دویدم داخل که در هال باز شد و طرلان سوئیچ رو داد دستم. لقمهای رو هم که خودم گرفته بودم و داشت یادم میرفت، بهم داد. ممنونی گفتم و سفارشهای آخر رو کردم. نازی از داخل، غر زد:
-ای وای! حالا اگه رفت.
چشمغرهای بهش رفتم. از در بیرون اومدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم بهسمت بیمارستان. داخل پارکینگ ماشین رو پارک کردم و آرومآروم و با نفس عمیقی وارد حیاط بیمارستان شدم. از شدت کنجکاوی و کمی نگرانی، مدام به اطراف نگاه میکردم. همین که وارد ساختمونِ بیمارستان شدم، مستقیم رفتم داخل آسانسور و طبقه آخر بیرون اومدم. وارد طبقه آخر که شدم، نفسهای پشتسرهم و عمیقی میکشیدم. کیفم رو جابهجا کردم و کف دستم که عرق کرده بود رو با دستمالی تمیز کردم و داخل سطل زباله انداختم. سمتِ میز منشی رفتم. با لبخند سلام کردم و گفتم که وقت قبلی داشتم. با احترام ازم خواست که بشینم؛ چون ظاهرا هنوز جلسشون تموم نشده بود. بعد از اینکه یه سری آدم از داخل اتاق بیرون اومدن و جلسه تموم شد. چند دقیقه بعد منشی هماهنگ کرد و من رفتم داخل. بعد از سلام و احوالپرسی، تعارف کرد و منم روی مبل نشستم. رئیس بیمارستان که بسیار هم مهربون بود و منم قبلا باهاش آشنا شده بودم. شروع کرد به حرف زدن:
- خب خانوم سمیعی. انشاءالله شما از امروز کارتون رو در این بیمارستان شروع میکنید.
سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
- بله باعث افتخار منه. فقط…
مکثی کردم و ادامه دادم:
- راستش من یه دفتر مشاوره کوچک با دوستانم دارم که باید بهش رسیدگی کنم.
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بلهبله. آقای دکتر گفته بودن.
با تعجب نگاهش کردم و با لحن سوالی گفتم:
- آقای دکتر؟
جواب داد:
- بله. دکتر کیانمهر.
اخم کردم و پرسیدم:
- ببخشید، کدوم کیانمهر؟
سری تکون داد و گفت:
- دکتر آریان کیانمهر.
اخمام از بین رفت، لبخند پررنگی زدم و با هیجان پرسیدم:
- آریان.
سری تکون دادم و تصحیح کردم:
- یعنی دکتر کیانمهر اینجا هستن؟
سری تکون داد و گفت:
- بله. بخش اطفال.
سری تکون دادم که گفت:
- همونطور که گفتم، ایشون شما رو پیشنهاد دادن و گفتن که خیلی درگیر هستین. خب منم پیشنهاد دادم که ما صبحها در خدمت شما باشیم و بعد از ظهرها هم شما میتونید برید به دفترتون.
سری تکون دادم با لبخند قدردانی گفتم:
- ممنون. واقعا عالیه.
سری تکون داد و یهسری مدارک بهم داد که با خوندنشون، امضا کردم و بعد از تشکر داشتم میرفتم بیرون که با به یاد آوردن چیزی برگشتم و بازم با لبخند پرسیدم:
- ببخشید جناب دکتر. گفتید بخش اطفال طبقه چندم هست؟
شماره طبقه رو که گفت، من اومدم بیرون. منشی نامهای رو دستم داد که از طرف مدیر بیمارستان بود و باید میبردمش بخش خودم و نشون میدادم. از منشی هم تشکر کردم و قبل از رفتن به بخش خودم، ترجیح دادم آریان رو ببینم و از شیدا هم احوالی بگیرم. وارد آسانسور شدم و رفتم طبقهی مربوط به بخش اطفال. نگاهی به اطراف کردم و از پرستاری که داخل پذیرش بود، پرسیدم:
- ببخشید خانوم. اتاق دکتر کیانمهر کجاست؟
نگاهم کرد و کلافه گفت:
-ای بابا! خانوم محترم آقای کیانمهر اینجا نیستن. ایشون دکتر اطفال هستن.
سری تکون دادم و گفتم:
- بله میدونم.
با تعجب گفت:
- چی رو میدونید؟
جواب دادم جواب:
- اینکه ایشون دکتر چی هستن.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- واقعا؟ اصلا شما با کدوم کیانمهر کار دارید؟
سری تکون دادم و کلافه از اینهمه سوال گفتم:
- با دکتر آریان کیانمهر.
سری تکون داد و با خستگی گفت:
- آخ! چه عجب یه نفر درست اومده بود.
گنگ بهش نگاه کردم. نمیفهمیدم چی میگه. اونم با دیدن قیافم فقط اشاره کرد به انتهای سالن و گفت:
- از انتهای سالن میرید دست راست. روی هر در اسم دکتر مربوطه زده شده. خودتون میبینید.
سری براش تکون دادم و رفتم سمت آخر راهرو، سمت راست دومین اتاق بود. در زدم که جوابی نیومد. دستگیره در رو پایین کشیدم که در باز نشد. به اطراف نگاه کردم، خبری نبود. یهبار دیگه تلاش کردم و در زدم. یه خانوم که داشت رد میشد، با دیدن من گفت:
- خانوم! با آقای دکتر کار دارید؟
سری براش تکون دادم و جواب دادم:
- بله. نیستن؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه چند دقیقه بیشتر نیست که رفتن بالا، اتاق ریاست بیمارستان.
تشکر کردم و سری براش تکون دادم که رفت. منم رفتم سمت آسانسور و طبقه خودمون. وارد بخش که شدم، مستقیم رفتم قسمت ریاست بخش. نگاهی به منشی کردم که فوقالعاده سرش شلوغ بود. آروم رفتم جلو و گفتم:
- ببخشید خانوم! من…
نذاشت ادامه بدم و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره سریع و کلافه گفت:
- نه خانوم نمیشه. امروز دیگه وقت ندارن.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید ولی من…
بازم نداشت ادامه بدم و دوباره سریع گفت:
- گفتم که آقای دکتر امروز وقت ندارن.
نگاهش کردم و با اخم، مثل خودش، گفتم:
- من طناز سمیعی هستم. اومدم نامه ورودم رو به رئیس بخش بدم.
بالاخره سرش رو آورد بالا، ایستاد و با لبخند دستپاچهای گفت:
- ای وای ببخشید خانوم دکتر! از دفتر ریاست بیمارستان زنگ زدن و گفتن که شما تشریف میارید ولی یکم دیر کردید منم فکر کردم دیگه نمیاید.
سری تکون دادم و فقط گفتم:
- الان میتونم برم؟
سری تکون داد و گفت:
- البته بفرمائید.
سری تکون دادم و سمت در رفتم و در زدم. صدایی از داخل گفت:
- بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. در رو پشت سرم بستم. اتاق بزرگ و آرامشدهندهای بود. بازم همون صدا رو شنیدم:
- بنشینید.
نگاهی به سمت صدا کردم. فقط موهاش مشخص بود. از موهای سفیدش متوجه شدم پیرمرده. آروم و خانومانه نشستم. نگاهی به پیرمرد مجهولی کردم که روی صندلیش، پشت به من نشسته بود و داشت از داخل کتابخونش، کتابی برمیداشت. منتظر نشستم که بعد از چند ثانیه درحالیکه با صندلیش، چرخ میخورد، گفت:
- ببخشید این کتاب رو واقعا نیاز داشتم.
و با دیدن من لبخندی زد که با هیجان و خنده گفتم:
- استاد.
سری برام تکون داد و با خنده پرسید:
- تو کِی میخوای من رو ول کنی؟
خندیدم و گفتم:
- هیچوقت.
سری تکون داد و گفت:
- امان از دست تو.
بعدم نگاهی به پشتم کرد و پرسید:
- پس اون یکی کجاست؟
با تعجب پرسیدم:
- کدوم یکی؟
درحالیکه کتاب رو میگذاشت یه گوشه میز، گفت:
- همونی که با هم دیگه یه تیم شده بودید و پدر من رو سر کلاسها در میآوردید.
بلند خندیدم و گفتم:
- آهان. نازنین.
اونم خندید و گفت:
- آره. نازنین ربیعی.
سری تکون دادم و با زیرکی پرسیدم:
- ببینم استاد، اسم منم یادتونه؟
سری تکون داد و گفت:
- نه خیر. اسم تو رو میخوام چیکار؟
دَمَغ نشستم و گفتم:
- واقعا که استاد. چرا بین دانشجوهای سابقتون فرق میذارید؟
خندید و در حالی که سری تکون میداد، گفت:
- شیطنت نکن طنازِ سمیعی، ۲۹ ساله، دکتر روانشناس، صاحب دو پسر شیطون.
خندیدم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
- چطور بود؟
فقط گفتم:
- عالی.
اونم سری تکون داد که تلفنش زنگ خورد، ببخشیدی گفت و جواب داد. با لبخند نگاهش کردم. الان راحت میدیدمش. پیرمردی با موهای سفید و چشمای قهوهای سوخته که زیر عینک اصلا پیدا نبود و پوستی تقریبا سفید. کمی تپل، با قد متوسط. یه استاد قدیمی بود. برای من، بهترین استادی که داشتم. همون زمان دانشجوییم بود که میدونست من بچه دارم و خیلی بهم کمک کرد و من مدیونش بودم. دکتر رضا عربنژاد.
تلفنش رو که قطع کرد، عینکش رو روی چشماش فیکس کرد و گفت:
- خب. بده من ببینم اون نامه رو.
با لبخند بهش دادم. بازش کرد و بعد از خوندنش، با لبخند گفت:
- خوش اومدی به این بیمارستان.
گفتم:
- ممنونم.
نامه رو گذاشت کنار و گفت:
- فردا ترتیبی میدم که با همه آشنا بشی. الان هم با یکی از بچهها برو اتاقت رو بهت نشون میدن.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون استاد.
سری تکون داد و عینکش رو از روی چشماش برداشت و گفت:
- ببینم، نازنین نمیاد اینجا؟
نیم نگاهی بهش کردم و با لبخند توضیح دادم:
- نازنین از خون و بیمارستان و اینجور چیزها میترسه.
سری تکون داد و گفت:
- بهش نمیاد ترسو باشه.
با خنده گفتم:
- خودش میگه ترسو نیست، فقط کمی چندشش میشه.
خندید و گفت:
- بلندشو برو سر کار خانوم دکتر.
با لبخند بلند شدم و با خداحافظی رفتم بیرون که منشی هم بلند شد. سری براش تکون دادم و گفت:
لطف کنید برید از پذیرش بخش بپرسید اتاقتون کجاست.
سرد گفتم:
- ممنون.
داشتم میرفتم که صدام زد:
- خانوم دکتر بازم ببخشید.
سری براش تکون دادم و رفتم بیرون. با پذیرشیها آشنا شدم و رفتم وارد یه سالن شدم که بهم معرفی کرده بودن و دوتا اتاق داشت و دوتا میز منشی. سمت میز منشی مربوط به اتاق بغـ*ـل رفتم. دختر جوونی بود و خیلی هم به خودش رسیده بود. سلام کردم که با لبخند جوابم رو داد. خودم رو معرفی کردم:
- من طناز سمیعی هستم. ظاهرا از امروز باید اتاق بغـ*ـل شما کار کنم.
لبخند پررنگی زد و با روی خوش گفت:
- خوش آمدید خانوم دکتر.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون عزیزم فقط یه سوال!
چیزی نگفت و منتظر شد که پرسیدم:
- من خودم باید منشی رو انتخاب کنم؟
با حوصله جواب داد:
- بله. البته اگر کسی رو ندارید، خود بیمارستان میتونه اطلاعیه بده.
سری تکون دادم و یه سری سوال دیگه پرسیدم. بعدم تشکر کردم و وارد اتاقم شدم. از اتاقم داخل دفتر خودمون، کوچکتر بود. یه میز داشت و یه صندلی راحتی که برای خودم بود. وقتی مینشستم روی صندلی، یه پنجره پشتم قرار داشت و قفسه کتاب هم سمت راستم. یه دست مبل و چند تا صندلی هم جلوم بود. کمی نشستم و اتاق رو مرتب کردم و نظمی بهش دادم. خسته نشستم روی مبل و یادم افتاد باید به کیوان زنگ بزنم. موبایلم رو برداشتم و به کیوان زنگ زدم. بعد از چند دقیقه برداشت. سلام کردم که جوابم رو داد. سریع گفتم:
- باید ببینمت.
اونم گفت:
- باشه بیا شرکت.
سریع مخالفت کردم:
- نه تو رو خدا! حوصله این دختره، منشیت رو ندارم. بیا خونهی ما.
خندید و گفت:
- باشه احتمالا میشه شب چون تا شش باید شرکت بمونم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. پس منتظرم.
و قطع کردم. بعد از نیم ساعت رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم. نگاهی به ساعت کردم. ۱۱ بود. به آقای شریفی زنگ زدم و گذاشتم روی اسپیکر و حرکت کردم. داشت قطع میشد که جواب داد:
- الو.
منم بلند، جوری که صدام رو بشنوه، گفتم:
- سلام آقای شریفی، من سمیعی هستم.
مکثی کرد و گفت:
- بله خانوم سمیعی. در خدمتم.
راهنما زدم و گفتم:
- آقای شریفی اگه زحمتی نیست بچهها رو بیارید خونه. ممنون میشم.
اونم گفت:
- حتما خانوم دکتر. من در خدمتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم. پس من اونجا منتطرتون هستم.
اونم گفت:
- حتما.
خداحافظی کرد. موبایل رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم. جلوی در منتظر بچهها ایستاده بودم. بعد از پنج دقیقه بچهها رسیدن. با خنده سلام کردن که با لبخند جواب دادم و بهشون گفتم که داخل خونه برن. وقتی بچهها داخل ماشین رفتن، من رفتم سمت ماشین آقای شریفی که با دیدنم از ماشینش پیاده شد. با لبخند سلام کردم. اونم سلام کرد. در ماشین رو بست و گفت:
- در خدمتم.
با لبخند گفتم:
- ممنونم آقای شریفی بابت زحمتی که بهتون دادم.
سری تکون داد که ادامه دادم:
- راستش میخواستم اگه ممکنه بچهها بازم با شما بیان؛ البته اگه میشه!
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- این حرفها چیه خانوم دکتر. من که گفتم در خدمتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون آقای شریفی. پس فردا صبح منتظرم.
سری تکون داد و گفت:
- حتما.
کیف پولم رو که داخل دستم بود باز کردم و درحالیکه پول رو جلوش میگرفتم، گفتم:
- بفرمائید اینم پول اون چند وقتی که زحمت دادیم و البته زحمتهای آینده.
سری تکون داد و بعد از تعارفات پول رو گرفت و رفت. منم رفتم داخل خونه. ساعت یک رفتم دفتر و با مریم صحبت کردم و قرار شد که برنامه مریضها رو برای بعد از ظهرها بچینه. ساعت پنج که کار تموم شده مثل همیشه دور هم نشسته بودیم که با به یاد آوردن منشی برای بیمارستان. رو به مریم گفتم:
- ببینم مریم تو منشی خوب سراغ داری؟
نگاهم کرد و پرسید:
- آره.
با شوق نگاهش کردم و گفتم:
- خدا خیرت بده. کی؟
لبخند بزرگی زد که چال گونهی کوچکی که داشت مشخص شد. گفت:
- خودم. بهترین منشی سال.
چشمغرهای رفتم که نازنین خندید که گفتم:
- حالا غیر از تو، خودشیفته.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- مثل من که دیگه نیست.
چپچپ نگاهش کردم که ادامه داد:
- حالا منشی واسه چی میخوای؟
جواب دادم:
- برای داخل بیمارستانم.
سری تکون داد و گفت:
- باید فکر کنم.
نگاهش کردم و گفتم:
- باشه حرفی نیست. فقط تو رو خدا تا فردا بهم بگو که کارم گیره.
سری تکون داد و منم بعد از سفارش زیاد ساعت شش برگشتم خونه و منتظر کیوان شدم. حدود ساعت نه بود که کیوان اومد خونه. طرلان رو فرستادم که بچهها رو بخوابونه. نشستیم روی مبل و برای کیوان چایی و شیرینی آوردم. تشکر کرد و بعد از حرفهای روزمره، کیوان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- خب بهتره بری سر اصل مطلب چون باید برم عمارت. اردشیر خان کارم داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- ببین چیز خاصی نیست، فقط میخوام بدونم کِی قراره بره مدرسه بچهها؟
نگاهم کرد، شیرینی برداشت و گفت:
- چطور؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- جناب ساعدی پیگیر میشه. میخوام بدونم که اگه پرسید چی باید جوابش رو بدم؟
شیرینیش رو قورت داد و جواب داد:
- من که نمیدونم. اون میدونه وقت داره یا نه. باید از خودش بپرسی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من دیگه عمرا ببینمش.
فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و گفت:
- باز شروع شد.
بعدم رو به من گفت:
- دلیل این مسخره بازیها رو نمیفهمم.
با همون پوزخند جوابش رو دادم:
- کدوم مسخره بازی؟ بابا، ازش متنفرم. نمیخوام ریخت نحسش رو ببینم، زوره؟
سری تکون داد و گفت:
- آره معلومه که زوره! با وجود بچهها همهچیز اجباریه!
در سکوت بهش زل زدم که جدی ادامه داد:
- دارمان سرش خیلی شلوغه؛ اما حالا که اصرار داری…
کمی فکر کرد و گفت:
- به ساعدی بگو سه ماه دیگه میاد.
با تعجب نگاهش کردم که یه شیرینی دیگه برداشت و گفت:
- چیه؟
با تمسخر گفتم:
- یعنی جناب دکتر توی این سه ماه یه وقت خالی هم ندارن برای بچههاشون بذارن؟
پوفی کرد و شیرینی رو گذاشت داخل بشقاب و گفت:
- معلومه که داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- خب.
اونم کلافه گفت:
- طناز چرا نمیگیری؟ دارم برات زمان میخرم.
با تعجب بهش نگاه کردم و به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- برای من؟
بعدم با تمسخر گفتم:
- اونوقت دقیقا برای چی داری برای من زمان میخری؟
نگاهم کرد و کلافه دستش رو داخل موهاش کشید و گفت:
- تو که نمیخوای دارمان جلوی ساعدی سوتی بده. یا اینکه بچههات جلوی دوستاشون ضایع بشن. یا جلوی اولیای بچههایی که میان.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه کیوان؟
نیمنگاهی بهم کرد و با لبخند مرموزی گفت:
- تا سه ماه دیگه دارمان باید بچهها رو خوب بشناسه، با اخلاقیاتشون آشنا بشه که جلوی اونا سوتی نده. اگه سوتی بده خودت و بچههات ضایع میشید.
با اخم نگاهش کردم و قاطع گفتم:
- نه.
نگاهم کرد و گفت:
- یعنی تو واقعا نمیذاری بچههات باباشون رو ببینن؟
بازم محکم و مصمم گفتم:
- اگه قراره اینجوری باشه معلومه که نه.
باز تلاش کرد:
- طناز! بهعنوان یه آدم تحصیل کرده توقع دارم موقعیت رو درک کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میدونی چیه؟ من اصلا قوه ادراکم صفر شده، هیچی نمیفهمم.
خواست ادامه بده که ایستادم و گفتم:
- اگه میخوای این حرفای بیهوده رو ادامه بدی، پس بهتره بری خونهت و کمی به هفت سال اخیرِ زندگی من فکر کنی. اونوقته که تو هم حق رو به من میدی.
بلند شد و جدی گفت:
- پس یعنی نمیخوای بچهها با باباشون کمی وقت بگذرونن؟
نگاهش کردم و با لبخند مسخرهای گفتم:
- نه ممنون از دلسوزیت؛ اما بچههای من، نیازی به اون ندارن.
آروم زمزمه کرد:
- میدونی که دارن.
بلند گفتم:
- خوش اومدی.
لبخند کجی زد و گفت:
- داری بیرونم میکنی؟
محکم جوابش رو دادم:
- تا وقتی که پسر عموی اون باشی و ازش طرفداری کنی، آره. کیوان، برو و وقتی پسر خالهم شدی برگرد. برو و وقتی هفت سال زندگی دردآور من رو به یادآوردی، برگرد.
سری تکون داد و گفت:
- باشه. حرفی نیست. پس قرار شد به ساعدی بگی تا سه ماه دیگه جشن رو بذاره و البته بدون اینکه دارمان بچهها رو ببینه.
تائید کردم. اونم خداحافظی کرد و رفت. خودم رو روی مبل انداختم و به فنجون چایی خیره شدم. ذهنم مجبورم میکرد که یه چیزهایی رو به یاد بیارم…
روز دانشآموز، داخل مدرسه بچهها:
«دانیال- آخه میدونید بهخاطر تعریفهایی که صیام و تیام برام میکنن از پدرشون خیلی دوست دارم ببینمش. بابای من نمیبرتم شهربازی. خوش به حال بچههای شما…»
اونروز داخل دفتر ساعدی:
«ساعدی- میخوام بدونم چیزهایی که بچهها درمورد پدرشون گفتن، حقیقت داره؟
ساعدی- همین که پدرشون دکتره و خارج از کشور بوده.»
اونروزی که برای اولینبار بچههام رو بهشدت دعوا کردم:
«پس کی میخواید بزرگ بشید؟ وقتی من مردم؟
صیام- وقتی بابامون بیاد.
تیام- بابامون که همه کار برامون میتونه بکنه…»
سری تکون دادم و بیتوجه به موضوعهایی که داشت توی مغزم پیش میرفت، وسایل روی میز رو جمع کردم. شام فردا رو درست کردم که طرلان هم اومد، خداحافظی کرد و رفت بخوابه. بعد از تموم شدن ظرفها رفتم سمت اتاقم؛ اما تا خواستم در رو باز کنم، ناخودآگاه دستم روی دستگیره در موند. برگشتم و به در اتاق بچهها خیره شدم. ناخواسته پاهام رفت به اون سمت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: