کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,874
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
وارد شدم...درو پشت سرم بستم...نفس عمیقی کشیدم رفتم جلو...جایی که قدم های بهراد طی شده...جایی که توش نفس کشیده...به پذیرایی که چشم دوختم...اشک توی چشمام حلقه زد...صداش توی گوشم پیچید:من آیه هستم...همسر بهراد جان...و شما!؟
نگاه غمگینی به اطراف انداختم...راه افتادم...به سمت اتاق بهراد رفتم...نگاهی به اطرافم کردم...چشمم به میزی که روش عکسش بود خورد...به سمتش رفتم..قاب عکس رو برداشتم...با عشق زل زدم بهش...دستم رو بالا آوردم و انگشتهام رو آروم روش کشیدم...قطره اشکی از چشمام روی شیشه اش افتاد...با دستم پاکش کردم...قاب عکس رو نزدیک صورتم کردم...آروم بـ..وسـ..ـه ای روش نشوندم...لبخند تلخی به عکس زدم و گذاشتمش سرجاش...
به تختش نگاه کردم...نمی خوام مرور کنم چه خاطره ای واسم زنده شد...به سمت کمد رفتم...حدس زدم که کمد لباس هاش باشه بازش کردم...از میون اون همه پیرهن...یکی رو انتخاب کردم و بیرون کشیدم...توی دستام گرفتم...به بینیم نزدیک کردم....و با تمام وجودم بوییدمش...چند تا نفس عمیق تو همون حال کشیدم...تا بوش رو کاملا حس کنم...چشمامو بستم و چند لحظه تو همون حال موندم...بعد از چند لحظه چشمام رو باز کردم...پیرهن رو پایین آوردم و به کمدش نگاه کردم...یه ۳ یا ۴ تایی همرنگ این داشت...یکیش که کاملا همرنگش بود...کمد رو بستم...و با پیرهن توی دستم از اتاق خارج شدم...در نگاه اول با نیاز و آرتان برخورد کردم....
نیاز با گریه و آرتان با چهره ای گرفته به من نگاه می کردن...
نیاز با گریه گفت:قربونت ب...بشم آخه من...چطو...چطوری دوریتو تحمل کنم...چ..طوری به دور بودنت عادت کنم...چطوری بدون شیطنتات...بدون خنده هات...بدون مهربونیات زندگی کنم آخه چطوری!!!؟؟
این رو گفت و به سمتم دویید و بغلم کرد...من هم بغلش کردم...سفت و محکم...هق هق گریه اش بلند شد...از حرفاش بدجوری بغضم گرفت بدجوووری...چقدر دور بودن از عزیزات...فرار کردن ازشون سخته...خیلی سخته....
«بهراد»
........
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    با داد خطاب به آرتان گفتم:چرا گذاشتین بره!!!؟چرا به من نگفتییین چرااااا!!!!؟؟؟
    آرتان با صدای نگرانی گفت:آروم باش بهراد...
    بلند تر داد زدم:چرااااا به من نگفتییین چراااا!!!؟؟؟
    نیاز با صورت گریون به جای اون با صدای بلندی جواب داد:چووون که تصمیمشو گرفته بود...چون اینجا داشت عذاب می کشید...رفت که آروم بشه...که دور شه...از آدمایی که باعث عذابش شدن...
    صداش بغض دار تر شد و آروم و ادامه داد:رفت تا حسرت نداشته هاش دلشو بیشتر از این نسوزونه...بسته هرچی بلا سرش اومد...
    از عصبانیت قرمز شده بودم...با صدای آروم تری گفتم:کجاست!!؟؟پروازش به کجاست!!!؟
    آرتان:شیراز...
    بدون معطلی به سمت در رفتم که صدای آرتان درجا میخکوبم کرد...
    _زحمت نکش...خیلی وقته که رفته...
    سرجام ایستادم...به سمت آرتان برگشتم...نیاز ببخشیدی گفت و از کنارم رد شد و رفت...هه!!!؟رفت!!!؟؟دیگه نیست...دیگه نیست...
    آرتان جلوتر اومد و دستی روی شونه ام زد...یه پاکت از توی جیبش در آورد و به سمتم گرفت:این برای تو...تنهات میزارم...فعلا...
    چیزی نگفتم...فقط به پاکت توی دستم خیره شدم...با بسته شدن صدای در به خودم اومدم...پاکت رو باز کردم و کاغذ توش رو بیرون کشیدم:
    بهرادم....
    چلغوز خان گنده بکه روانیی من...این برگه توی دستات...که خیس از اشکه...از همون دختری که همیشه اذیتت می کرد...همون دختری که اداتو در میاورد...همون دختری که بهت میگفت بنده ایشالا خیر نبینه خدا...همونی که اون آش خوشمزه رو به خوردت داد...همون دختری که عوض شد...دختری که غرورت. مهربونیات...دستات...آغـ*ـوش گرمت...و رنگ چشات عوضش کرد...شد همون دختری که بخاطرت گریه کرد...بخاطرت قصه خورد...برای کمک بهت هر کاری کرد...همون دختری که تا صبح بالای سرت مراقبت موند....آره حق با توو...من همون نگاهم..همون نگاهی که تا صبح بالا سرت مراقبت موند...همون نگاهی که آغـ*ـوش تو ترسش رو از بین برد...من همون دختریم که توی سرمای شب تولدش..با وجود تو...آروم بود...داغ بود..گرم بود...کسی که می خواد...حرف دروغش رو پس بگیره و بگه...که دوستت داره...اما نمیشه...نمیشه که پیشت بمونه...این عشق یه عشق ممنوع هست...خودم خواستم...خودم بی تردید انتخابش کردم...میرم چون که...با وجدانم طرفم...چون که من آدمی نیستم که زندگیشو روی خرابه های زندگی یکی دیگه بسازه...نمی تونم...بیشتر از این تو این باتلاق فرو برم و تورو هم با خودم بکشم پایین...نگاه....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    «نگاه»...
    دو سال بعد....
    دو سال که اینجا زندگی می کنم...دو سال که از اون اتفاقا میگذره...اما زخمش هنوز رو قبلم هست...اینجا با کمک دوستم یه خونه گرفتم...بعضی روزها خودش هم میاد و پیش من می مونه... تو یه شرکت مشغول به کارم...مدرکم رو هم گرفتم...ماهی دو یا سه بار به مامان اینا سر میزنم...اما خونه خودم نمیرم...چون بهراد هنوز اونجاست...وقتهایی هم میرم خونه نیاز اینا که مطمئن باشم امکانش نیست اون بیاد...خاله شدم...نیاز و آرتان صاحب بچه ای به اسم نفس شدن...نفس خاله اش...آخرین ارتباطم با بهراد برمی گرده به همون نامه ای که واسش گذاشتم...نامه ای که از احساسم واسش نوشتم...از زخمای توی دلم...از تردیدم...از سکوتم....
    با صدای آقای راد(همکارم) به خودم اومدم.....
    راد:خانوم کیانی حالتون خوبه!!!؟؟؟
    وااای که این پسر چقدر رو مخ منه....رو مخم اسکی میکنه...بارها بهش گفتم که قصد ازدواج ندارم...اما دست از سرم بر نمی داره که برنمی داره....
    با کلافگی به سمتش برگشتم و گفتم:دکترید!!!!؟؟
    با خنگی تمام گفت:بله!!!!!؟؟؟
    _دکتر که نیستید!!!!هستید!!!؟؟
    با تعجب گفت:نخیر....
    سری تکون دادم و در حالی که چندتا برگه توی کیفم میگذاشتم گفتم:پس شما دکتر نیستی....حال منم به شما ربطی نداره!!!!
    با تعجب بهم نگاه میکرد...نزدیک بود فکش بچسبه زمین...یعنی من انقدر اینو ضایع می کنم نباید بیخیال شه!!!!متعجب بود که با کار من متعجب تر هم شد....برگه اشغال و مچاله رو به دستش دادم و گفتم:بی زحمت سر راه بندازید سطل اشغال....شب خوش....
    این رو گفتم و بدون دادن هیچ مهلتی برای حرف زدن بهش...از اونجا دور شدم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    سوار آسانسور شدم...و بعد از ساختمان شرکت خارج شدم...هوا چه سرد شده ها....البته خیلیم سرد نیست...ولی من نمی دونم چرا انقدر دارم میلرزم....با لرزش بدنم به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم...راه افتادم و بخاری رو روشن کردم..که گوشیم زنگ خورد...بدون نگاه کردن به شماره اش جواب دادم:بله!!!؟؟؟
    صدای شاد و شنگول دریا تو گوشی پیچید:
    ای خاک بر اون سر بی تربیتت کنن...سلامت کووو...
    با بی حوصلگی گفتم:اوووهوووممم سلاممم....
    _سلام و کوفت سلام و مرض سلام و درد بی درمون...خاک بر اون سرت که یه خورده مهمون نوازی بلد نیستی....
    با تعجب گفتم:هااان!!!؟؟
    _دوساعت خبرت دم خونه ات منتظرم که خب....
    مهلت ادامه حرفش رو بهش ندادم و از خوشحالی جیغییی بلند کشیدمممم....فکر کنم گوشش کر شد...بعد از چند لحظه گفت:ایییی درد چه خبرته کر شدم...کجایی زود باش بیا دیگه....
    با ذوق گفتم:الان میییااام...پنج مین دیگه اونجام.....
    _اوکی بیا عشقول خنگول فعلا....
    _فعلا...
    آخ جوووون....تا چند روز تنها نیستم...تازه دریا هست کلفتیمو می کنه غذا مذا واسم درست می کنه...هووورااا....ولی تنهایی واقعا سخته...تو این دو سال اگه بفهمم حتی مهسا که همیشه پیشمه میاد خونه ام...از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم....به کوچمون رسیدم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم...دریا با چمدونش جلوی در ایستاده بود...با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم:دریاااااا...
    به سمتش دوییدم و تا بغلش کنم..توی نیم متریش بودم که چشامو بستم تا بغلش کنم....اما به جای اون با مخ رفتم تو بغـ*ـل دیوار...ای بیشعووووور....واسه من جا خالی میدی!!!!؟؟ای سرممممم...به سمتش برگشتم و با حرص گفتم:دریا خیلییی بیشعوووری....کثافت...سلیته جیغ جیغو زشتتتتت....
    دریا همونجور که میخندید گفت:I'm sorry...اومدیم شهرستان گفتیم یه شوخی شهرستانی هم بکنیم...چطوری!!!؟؟
    در حالی که سرمو میمالیدم به سمتش رفتم و یه پس گردنی توووپ بهش زدم کلش دومتر اومد جلووو......در حالی که لبخندی حرص دربیار ی میزدم... گفتم:آخیییش....الان خوب شدم....
    _می خوام صد سال سیاه نشی....
    صورتش از درد جمع شد....اخییی نازیییی....عادت داره‌‌‌....توسط من تبدیل به کتلت بشه...کلید رو از توی جیبم برداشتم و توی در چرخوندم...و گفتم:چمدونتم با خودت بیار بی زحمت...نگاهی به من انداخت ودر حالی که میخندید گفت:بیشعور تر از توهم هست یعنی خدایی!!؟؟؟
    _آره...یکیش تووو....این رو گفتم و به سمت راه پله ها رفتم...اونم انگار پشت سرم چمدونش رو گرفت و اومد تووو....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    مدیونید فکر کنید من بیشعورما...از پله ها بالا رفتم دریا هم پشت سرم اومد...عجیب بودااا...جیغ جیغ نمی کرد...وااا این دریا!!!؟در خونه رو باز کردم و رفتم تو...دریا هم پشت سرم اومد و رفت روی یکی از مبل ها نشست...درو بستم و گفتم:چطور مطوری!!!؟؟چه خبرا!!!؟؟
    در حالی که انگار داره به چیزی فکر می کنه گفت:چشمام تار میبینه...بعد از جاش بلند شد و درحالی که خودشو تکون میداد گفت:اوووه اوووه فعلا فشار رومه....
    این رو گفت و دویید به سمت دستشویی...تک خنده ای کردم و گفتم دیوانه خل...یعنی فکر نکنم کسی پیش این پیرشه...خوش به حالش...انقدر شاد...روی مبل ولو شدم...اخیییشششش....پاهامو انداختم روی میز و یه سیب از روی میز برداشتم...یه گاز بهش زدم که دریا از دستشویی اومد بیرون...اول با تعجب به همجا نگاه کرد و گفت:اااااا...چقده شفافه....
    یه گاز دیگه به سیبم زدم که با جییبغییی که دریا زد سیب پرید تو گلوم....به سرفه افتادم....به سمتم اومد و گفت:وااااییییی من چرا تورو ندیدم!!!!؟؟؟...
    خنده ای کردم و گفتم:دیوونه....
    در حالی که بغلم میشست با لحن بامزه ای گفت:خخخخخخخ...فکر کنم سه کیلو کم کردما...
    خنده ای کردم و گفتم:از بس که عقب مونده ای....
    اومد چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد...یه نگاه به دریا انداختم و جواب دادم...نیاز بود...
    _جوووونم مامان خوشملم!!!!؟؟
    _چطوری عشقم!!!؟
    _بسیار خسته...فندوق خاله چطوره...!؟؟؟
    _اوووه نیستی که همجارو آباد کرده....
    _الهی دورش بگردم من...خودت خوبی آرتان خوبه!!!؟
    _همه خوبیم...زنگ زدم یه چیزی بهت بگم....
    نگاهی به دریا انداختم...گاز خیییلییی گنده ای به سیبش زد...اونقدر بزرگ بود چشماش گرد شد....با همون دهن پرش با حیرت گفت:خییلییی بزرگ بود نه!!!؟؟
    خنده ام گرفت و خطاب به نیاز گفتم:ببخشید...جوونم بگووو....
    _دریا اونجاست!!!؟
    _آره از کجا فهمیدی!!!؟
    _اخه فقط اون خل و چل می تونه بخندونه تورو....
    خنده ای کردم و چیزی نگفتم اونم تک خنده ای کرد...صداشو بچگونه کرد و گفت:عله...نجاه....مامانم ژنگ ژده...دعفتت کنه..‌تفلدممم....یه سالممم میشه عاله ژووون....
    _ایییی جاااان قربونش برممم...می خوای واسش تولد بگیری!!!؟؟
    _آره...اولین تولدشه میگیرم...میای دیگه!!!؟...
    سکوت کردم..دلم خییلیی می خواست برم اما .می ترسیدم برم و...اون اونجا باشه...یعنی قطعا هست.....چون از نیاز شنیدم نفس خیلی بهراد رو دوس داره....
    نیاز سکوتم رو که دید خودش گفت:نترس...اون نیست....رفته سفر کاری...تا روز بعد تولدم امکان نداره برگرده!!!!!.....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بیا دیگه!!!؟؟نمی خوای تولد فندوق بیای!!؟؟...
    نمی دونستم چی بگم...دلم می خواست برم اما اگه اون اونجا باشه نه...دلم نمی خواست باهاش روبه رو شم...تو این دوسال نیاز هروقت اومد درموردش چیزی بگه مانع میشدم...کل زندگیم شده بود فرار از بهراد...فرار.‌‌...فرار....از فکر بیرون اومدم و گفتم:باشه...میام عزیزم...مگه میشه از فندوق خاله گذشت!!؟؟کی تولد پنج شنبه دیگه!!!؟
    _اخخخخخ جووون...آره عزیزم پنج شنبه‌‌‌...پس میای من برم صداش دراومد به اون خل و چل سلام برسون عشقم میبینمت فعلا...
    _برو عزیزم...فعلا...
    تلفن رو قطع کردم و به دریا نگاه کردم...
    دریا:تولد نفس رو گفت!!!؟
    سری تکون دادم و آروم گفتم:آره....روی مبل نشستم و با صدای نگرانی گفتم:می ترسم...اگه او....
    دریا پرید وسط حرفمو گفت:نترس نگاه...نمیاد...بعدشم از چی می ترسی واسه چی ازش فرار میکنی!!!؟چرا!!!؟؟
    واقعا چرا!!!؟چرا از بهراد فرار می کردم...می ترسیدم از چشمام بفهمه چقدر دوسش دارم؟!؟؟اون که همچیو می دونه...یا ازش فرار می کنم که با دیدنش حس نکنم ماله یکی دیگه اس!!!!!....
    گرمی دستهایی روی دستهام نشست....به خودم اومدم...دریا بود....لبخندی زد و گفت:با ترس هات مقابله کن....دلیلش هرچی که می خواد باشه....با آدمایی که دوسال پیش بخاطرشون فرار کردی رو به رو شو!!!تا کی؛!!!فرار تا کی نگاه!!!!!؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    جوابم به دریا فقط سکوت بود و سکوت...یه جورایی حق با دریا بود...بعد از چند لحظه از جاش بلند شد و گفت:من برم بخوابم...ناراحت نمیشی!!!؟
    متفکر سری تکون دادم و گفتم:نه برو عزیزم...منم الان میرم شبت بخیر...همونجا تو اون اتاق سمت راستیه پتو و بالشت هست....
    سری تکون داد و خم شد...بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ام نشوند و گفت:چشم...توام یکم عاقلانه فکر کن و تصمیم بگیر...
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم...اونم به سمت اتاق رفت...یه جورایی دریا راست میگفت!!!تا کی فرار!!؟تا کی خونه خودمون نرم!!!؟تا کی عین دزدا برم خونه خواهرم...فقط از ترس اینکه دوباره از نزدیک ببینمش و داغ دلم تازه شه!!!!من منی که با عکساش می خوابم!!!....منی که جز اون چشمامو رو هرکی که بعد از اون وارد زندگیم شد بستم...منی که هنوز اون پیرهنش رو نشستم...فقط از ترس این که دیگه بوی اونو نده!!!!.....
    سرنوشت من این بود...اینکه عاشق یه مرد زن دار بشم....اما نمی تونم تا آخر عمرم فرار کنم...من میرم...حتی با اینکه می دونم نیست...اگر هم بیاد مهم نیست...مگه من چه نسبتی با یه مرد زن دار دارم...مردی که عشقش....پوزخندی به خودمو حرفام توی دلم زدم...پاشو نگاه خانوم پاشو که فردا کلی کار داری....
    ********
    بعد از تحویل گرفتن ساک هامون به سمت در راه افتادیم....که جلوی در آرتان و نیاز و نفس رو دیدیم....ای جااانمممم....نفس بغـ*ـل نیاز بود و نیاز هم با انگشت منو بهش نشون میداد....ساک بدست به سمتشون دوییدم...تند سلامی به نیاز و آرتان کردم و نفس رو گرفتم بغلم...دلممم براش یه ذره شده بود...به خودم چسبوندمش و گفتم:سلام فندوق من....سلام نفس خاله...سلام زندگی خاله...قربونت برم من آخه سفید برفی من...عشقمممم....این رو گفتم و یه ماچ آبدار روی لپ های تپلیش کاشتم....با عشق بهش نگاه کردم...تو این مدت تنها کسی که بهم آرامش میداد همین فنقلییی....با صدای دریا که نفس رو از دستم میکشید گفت:اوووووی بدش من ببینم این عسل رو...قربووونش برم من....بغلش گرفت و لپش رو کشید....
    مهسا در حالی که متفکر سرش رو تکون میداد گفت:بعله....بنده هم که اینجا کلا نقش خیار رو ایفا می کنم....
    با این حرفش همه زدیم زیر خنده....دریا نفس رو بغـ*ـل مهسا داد و گفت:بیا خیارشور...حملش با تووو....
    نیاز در حالی که میخندید...گفت:خیله خب...زود باشین بریم....
    آرتان:ساکاتونو بدین من....
    منو دریا با پرروئی تمام ساکمونو داد‌یم به دست آرتان....مهسا با تاسف بهمون نگاه کرد....
    مهسا:نه زحمت نکشین خودمون میاریم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آرتان:نه بابا چه زحمتی....
    این رو گفت و دستش رو به سمت مهسا دراز کرد تا ساک رو از دستش بگیره...
    مهسا ساک رو به دستش داد و همگی راه افتادیم به سمت ماشینشون...سوار که شدیم به سمت خونه رفتیم....وقتی رسیدیم مامان اونجا بود....مهسا و دریا بهش سلام کردن که جوابشونو داد...با ذوق و شوق پریدم بغلش و گفتم:مامان جووونمممم....
    اما تنها جواب اون بیشتر فشردنم به خودش بود...بعد از چند لحظه ازم جدا شد...با دقت بهم نگاه کرد و گفت:چقدر لاغر شدی دخترم...الهی بمیرم واست...
    این رو گفت و هاله ای از اشک تو چشماش حلقه زد....اومدم لب باز کنم و چیزی بگم که دریا که بغـ*ـل من ایستاده بود با لحن بامزه ای گفت:آره والا خاله جووون...شده عییین اسکلت ب....
    با پام محکم کوبیدم رو پاش تا خفه شه...از درد صورتش جمع شد...بی اعتنا به اون خل و چل رو کردم به مامانم و گفتم:اوااا خدانکنه...اصلا هم لاغر نشدم شما به چشمت اینجوری اومده مامان خوشگلم....
    این رو گفتم و لپش رو کشیدم...لبخندی زد و گفت:حالت خوبه مامان جوون!!!؟
    _بعله مگه میشه شمارو ببینم و بد باشم!!؟؟
    دریا صورتش و کج و کله کرد و گفت:ایییی چندش...حالم بهم خورد...
    برگشتم به سمتش و گفتم:آخه بشر...یه مین فقط یه مین لالمونی بگیری کسی بهت نمیگه لالیا!!!!
    با این حرفم نیاز و مهسا زدن زیر خنده....چشم غره ای مصنوعی بهم رفت و روشو به حالت قهر اونور کرد....منم ایییشییی بلند گفتم و صورتمو به حالت قهر اونور کردم....
    مامان که از کارای ما پت و مت خنده اش گرفته بود گفت:زود باشین دخترا زود باشین برین لباساتونو عوض کنید کلی کار داریم....
    منو دریا و مهسا نگاهی کردیم و بلند گفتیم:چشمممممممم.....
    بعدش هم به سمت اتاق رفتیم و لباسامونو عوض کردیم....از اتاق که اومدیم بیرون آرتان ببخشیدی گفت و رفت شرکت....ماهم شروع کردیم...بعد از گذشت تقریبا دو ساعت...اونجارو قشنگ تزیین کردیم....و من به سمت آشپزخونه رفتم...با توجه به مواد لازم یه کیک شکلاتی خوشگل درست کردم و روش رو با توت فرنگی و کاکائو تزیین کردم...مهسا و دریا با چشمای اندازه بشقاب‌....هی به من نگاه می کردن....هیی به کیک....
    خخخخ منم جای اونا بودم تعجب میکردم...اخه منو چه به این کارا....البته کیک درست کردن رو دوست داشتم و از مادربزرگ خدابیامرزم یاد گرفته بودم....
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بگذریم...بعد از اتمام کارها...دیگه کم کم باید حاضر میشدیم...چون وقت اومدن مهمونها بود...به سمت اتاقا رفتیم تا حاضر شیم...من یه تونیک قرمز آستین سه ربع که یقه و سر آسینهاش مشکی بود پوشیدم...جلوش هم ساده بود اما خیلی خوش دوخت بود...یکمی هم آرایش کردم...هه مگه کی قرار بود بیاد که من خودمو واسش خوشگل کنم!!!؟؟تو این جمع که بیشتریاشون زوج هستن کی به من توجه می کنه!!!!منی که تنهام...خیلی وقته تنهام....جلوی آینه ایستادم...لباسمو صاف کردم و نگاهی به خودم انداختم...نمی دونم چرا اما حوصله نداشتم اصلا!!!!!!...ظاهرا یه سری از مهمونها اومده بودن...سعی کردم از حالت کسلی بیرون بیام...درو باز کردم و خارج شدم...دریا و نیاز ومهسا و آرتان...با دوتا از دوستای آرتان با زنهاشون و آرشاوین اونجا بودن...لبخندی مصنوعی زدم و رو به همه سلام کردم...همشون هم جوابمو دادن....منم رفتم و کنار نیاز نشستم...سنگینی نگاهی خییلی اذیتم می کرد...حدس میزدم که آرشاوین باشه!!!!نمی دونم چرا این پسر سعی داره با چشماش منو قورت بده!!!!اووووفففف....بهش نگاه کردم....یاد بهراد افتادم... لبخندی روی ل*ب*هام نشست....وقتی آرشاوین و نیاز و آرتان و بهراد رفته بودم بیرون...بهراد چقدر حرص می خورد...چقدر وحشتناک بهم نگاه میکرد وقتی به حرفای آرشاوین میخندیدم...وااای من امروز چمه!!!هه...اون همه تلاش کردم واسه فرار کردن ازش....واسه این که الان اینجا نباشه بارها از نیاز پرسیدم اما الان...جای خالیش داره اذیتم می کنه....نمی دونم چرا اما ناخودآگاه تو دلم گفتم:(ای کاش الان اینجا بودی بهرادم)لبخندم پررنگ تر شد...به خودم اومدم....هنوز داشتم به آرشاوین نگاه میکردم...اونم با نیش باز تر از همیشه اش زل زده بود به من!!!!یهو متوجه لبخندم شدم...سریع جمعش کردم و سرم رو انداختم پایین....اه....خاک بر سرت دختره ی خنگ....الان این پیش خودش چه فکرا که نمی کنه....اوووووف....عجب سوتی دادما....بیخیال کلنجار رفتن با خودم شدم و به نفس نگاه کردم....اییییی جاااانمممم....عزیییزم من چرا متوجه این عروسک نشدم!!!؟؟؟یه پیرهن عروسکی قرمز با کفش های قرمز پوشیده بود...به موهای فرفری خوشگلش هم گل سر زده شده بود....بعد از تقریبا نیم ساعت دیگه همه اومده بودن و تولد شروع شد...اولش یه خورده رقصیدیم...و واسش تولدت مبارک خوندیم...بعدش هم کیکشو بریدیم...و در آخر همه کادو هاشونو دادن..همه هم بلند شدن و رقصیدن...اما من اصلا حوصله نداشتم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    داشتم با بی میلی بهشون نگاه می کردم که دست یکی روی شونه ام نشست...به سمتش برگشتم...آرشاوین...همونجور که با لبخند بهم نگاه می کرد گفت:چرا یه گوشه نشستین!!!حالتون خوبه!!!!
    سرم رو تکون دادم و گفتم:خوبم ممنون...
    یه تای ابروشو بالا داد و گفت:ولی به نظر من خوب نیستین....
    سکوت کردم و توی دلم گفتم آخه مگه تو دکتری!!!!دامپزشکم نیستی چه برسه به دکتر!!!!به تو چه اخه....
    _نه فقط یکمی خسته ام....
    لبخندی زد و گفت:آهان....دستش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:افتخار میدید!!!؟و به یه جایی از سالن که همه داشتن دوتایی میرقصیدن اشاره کرد....آره والا...همینم مونده بیام با تو هرکول برقصم!!!!
    لبخندی مسخره و مصنوعی تحویلش دادم و گفتم:نه ببخشید من گرممه...با اجازه....
    سریع ازش فاصله گرفتم دیگه نفهمیدم چیزی گفت یا نه!!!!به بالکن رفتم و نفسی عمیق کشیدم....آخیییییش...چقدر اینجا خنکه....دستامو باز کردم و چشمامو بستم....برای یه لحظه کل زندگیم مثل یه فیلم از مقابل چشمهام رد شد و رفت....تو حال و هوای خودم بودم که با صدای دریا به خودم اومدم......
    دریا:نگاه!!!؟؟
    به سمتش برگشتم و گفتم:بله!!!؟؟
    _اینجا چیکار می کنی!!!!؟؟
    _هیچی...همینجوری گرمم بود....
    دریا نگاهی بهم انداخت و بعد با حالت مشکوکی گفت:گرمت بود!!؟یا اینکه نبودن یه کسی اینجا داشت اذیتت میکرد....
    بی حوصله گفتم:بیخیال دریا....
    _نگاه بهراد ا....
    وسط حرفش پریدم و گفتم:دریا...خواهشا چیزی راجبش نگو....بیا بریم....
    _نگاه بسته به خودت بیا...این چه وضعه زندگیه هان!!!؟؟چه وضعشه!!!!!!!همش خلاصه شده تو فرار و فرار و فرار...کی می خوای با واقعیت رو به رو شی....
    با حرص چشمامو روی هم گذاشتم و گفتم:واقعیت!!!؟واقعیت چیه دریا!!؟هان!!!؟...
    اومد دهن باز کن و جوابم رو بده که سریع گفتم:بزار من بهت بگم...واقعیت عشق ممنوع بین منو بهراد...واقعیت اینه که من عاشق یه مرد زن دار شدم...واقعیت اینه...واقعیت سرنوشت و تقدیر مسخره منه...واقعیت....
    صدام لرزید...دیگه نتونستم ادامه بدم....اشک تو چشمام حلقه زده بود...دریا به سمتم اومد و گفت:آخه قربونت برم من....چرا نمیزار...
    اومدن مهسا مانع ادامه حرفش شد....مهسا نگاهی به ما انداخت و گفت:اینجا چیکار می کنید!!!؟
    دریا:الان میایم....
    مهسا:چیزی شده؟!!؟
    دریا:نه عزیزم.....
    سری تکون داد و مردد گفت:باشه و بعد ادامه داد:بیاین مهمونا دارن کم کم میرن....
    دریا:باشه....
    مهسا سری تکون داد و رفت....منم سریع پشت سرش راه افتادم...نمی خواستم چیزی راجب بهراد بشنوم....مهمونا کم کم خداحافظی کردن و رفتن....ماهم همه خسته ولو شدیم روی مبل ها
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا