- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
وارد شدم...درو پشت سرم بستم...نفس عمیقی کشیدم رفتم جلو...جایی که قدم های بهراد طی شده...جایی که توش نفس کشیده...به پذیرایی که چشم دوختم...اشک توی چشمام حلقه زد...صداش توی گوشم پیچید:من آیه هستم...همسر بهراد جان...و شما!؟
نگاه غمگینی به اطراف انداختم...راه افتادم...به سمت اتاق بهراد رفتم...نگاهی به اطرافم کردم...چشمم به میزی که روش عکسش بود خورد...به سمتش رفتم..قاب عکس رو برداشتم...با عشق زل زدم بهش...دستم رو بالا آوردم و انگشتهام رو آروم روش کشیدم...قطره اشکی از چشمام روی شیشه اش افتاد...با دستم پاکش کردم...قاب عکس رو نزدیک صورتم کردم...آروم بـ..وسـ..ـه ای روش نشوندم...لبخند تلخی به عکس زدم و گذاشتمش سرجاش...
به تختش نگاه کردم...نمی خوام مرور کنم چه خاطره ای واسم زنده شد...به سمت کمد رفتم...حدس زدم که کمد لباس هاش باشه بازش کردم...از میون اون همه پیرهن...یکی رو انتخاب کردم و بیرون کشیدم...توی دستام گرفتم...به بینیم نزدیک کردم....و با تمام وجودم بوییدمش...چند تا نفس عمیق تو همون حال کشیدم...تا بوش رو کاملا حس کنم...چشمامو بستم و چند لحظه تو همون حال موندم...بعد از چند لحظه چشمام رو باز کردم...پیرهن رو پایین آوردم و به کمدش نگاه کردم...یه ۳ یا ۴ تایی همرنگ این داشت...یکیش که کاملا همرنگش بود...کمد رو بستم...و با پیرهن توی دستم از اتاق خارج شدم...در نگاه اول با نیاز و آرتان برخورد کردم....
نیاز با گریه و آرتان با چهره ای گرفته به من نگاه می کردن...
نیاز با گریه گفت:قربونت ب...بشم آخه من...چطو...چطوری دوریتو تحمل کنم...چ..طوری به دور بودنت عادت کنم...چطوری بدون شیطنتات...بدون خنده هات...بدون مهربونیات زندگی کنم آخه چطوری!!!؟؟
این رو گفت و به سمتم دویید و بغلم کرد...من هم بغلش کردم...سفت و محکم...هق هق گریه اش بلند شد...از حرفاش بدجوری بغضم گرفت بدجوووری...چقدر دور بودن از عزیزات...فرار کردن ازشون سخته...خیلی سخته....
«بهراد»
........
نگاه غمگینی به اطراف انداختم...راه افتادم...به سمت اتاق بهراد رفتم...نگاهی به اطرافم کردم...چشمم به میزی که روش عکسش بود خورد...به سمتش رفتم..قاب عکس رو برداشتم...با عشق زل زدم بهش...دستم رو بالا آوردم و انگشتهام رو آروم روش کشیدم...قطره اشکی از چشمام روی شیشه اش افتاد...با دستم پاکش کردم...قاب عکس رو نزدیک صورتم کردم...آروم بـ..وسـ..ـه ای روش نشوندم...لبخند تلخی به عکس زدم و گذاشتمش سرجاش...
به تختش نگاه کردم...نمی خوام مرور کنم چه خاطره ای واسم زنده شد...به سمت کمد رفتم...حدس زدم که کمد لباس هاش باشه بازش کردم...از میون اون همه پیرهن...یکی رو انتخاب کردم و بیرون کشیدم...توی دستام گرفتم...به بینیم نزدیک کردم....و با تمام وجودم بوییدمش...چند تا نفس عمیق تو همون حال کشیدم...تا بوش رو کاملا حس کنم...چشمامو بستم و چند لحظه تو همون حال موندم...بعد از چند لحظه چشمام رو باز کردم...پیرهن رو پایین آوردم و به کمدش نگاه کردم...یه ۳ یا ۴ تایی همرنگ این داشت...یکیش که کاملا همرنگش بود...کمد رو بستم...و با پیرهن توی دستم از اتاق خارج شدم...در نگاه اول با نیاز و آرتان برخورد کردم....
نیاز با گریه و آرتان با چهره ای گرفته به من نگاه می کردن...
نیاز با گریه گفت:قربونت ب...بشم آخه من...چطو...چطوری دوریتو تحمل کنم...چ..طوری به دور بودنت عادت کنم...چطوری بدون شیطنتات...بدون خنده هات...بدون مهربونیات زندگی کنم آخه چطوری!!!؟؟
این رو گفت و به سمتم دویید و بغلم کرد...من هم بغلش کردم...سفت و محکم...هق هق گریه اش بلند شد...از حرفاش بدجوری بغضم گرفت بدجوووری...چقدر دور بودن از عزیزات...فرار کردن ازشون سخته...خیلی سخته....
«بهراد»
........
دانلود رمان های عاشقانه